8 و 9- حرّ بن يزيد رياحى و پسرش
در تاريخ كربلا جز «حرّ بن يزيد رياحى يربوعى» كسى به اين نام نيست.
اعلمى در «دايرة المعارف» مى نويسد: حرّ بن يزيدبن ناجيه رياحى، از شيعيان مورد اعتماد است. او در كربلا همراه ياران امامعليهالسلام
به شهادت رسيد و در حاير حسينى مدفون گرديد.
درباره سن حرّ، سخنى به ميان نيامده و كسى از نام مادر او ياد نكرده است. نام پدرش همراه نامش شهرت دارد؛ (يزيد بن ناجيه). چون از قبيله بنى رياح بود، او را رياحى مى گفتند.
حرّ در حضور
جهت كنترل اوضاع كوفه، ابن نمير از سوى عبيدالله زياد مسئول حراست از كوفه شد. او با لشكر انبوهى به مأموريت خود همت گماشت و حرّبن يزيد رياحى را، كه مردى سلحشور و لايق و كاردان در امور نظامى بود، با هزار سوار از ناحيه قادسيه به پيش فرستاد تا بر سر راه كاروان كربلا سدّى ايجاد كند. امامعليهالسلام
كه از ناحيه اى معروف به «بطن عقبه» به سوى «منطقه شراف» حركت مى كردند، دستورداد تا دراين منزل آب بيشترى بردارند. در ميان راه بود كه لشكر حرّ از راه رسيد. در محل بارانداز (منزل)، همگى بار انداختند. امامعليهالسلام
دستور داد تا لشكريان حرّ و نيز چهارپايان، آنان را سيراب كنند، هنگام نماز ظهر شد و جمعيت همراه امامعليهالسلام
آماده نماز جماعت شدند، در حالى كه حرّ نيز با نيروهاى تحت امر خود به جمعيت نمازگزار با امامعليهالسلام
پيوست. امامعليهالسلام
پيش از نماز در برابر همگان ايستادند، در حالى كه به لشكر حرّ توجه داشتند، فرمودند: اى مردم، من جز در پى دعوت نامه ها و فرستادگان شما، به سوى شما نيامدم، اگر از رأى خود برگشته ايد، من به ديار خود باز مى گردم.
كسى سخنى نگفت و پاسخى نداد و سپس امامعليهالسلام
نماز ظهر را به جماعت اقامه كردند و در وقت عصر نيز همچون وقت ظهر نماز جماعت برگزار گرديد. امامعليهالسلام
سرانجام پس از اداى نماز در مقابل همگان اظهار داشتند. شما اگر تقواى الهى پيشه كنيد و اهل حق را بشناسيد، خدا از شما رضايت بيشترى خواهد داشت و ما اهل بيت محمدصلىاللهعليهوآله
سزاوارتر به ولايت و حكومت برجامعه ايم....
در اين هنگام بود كه حرّ لب به سخن گشود و گفت: به خدا قسم، من از نامه ها و فرستادگان آن اطلاعى ندارم و در شمار نامه نويسان نيستم. امامعليهالسلام
دستور دادند تا خورجين حاوى نامه هاى مردم كوفه را حاضر كنند:
حرّ گفت: ما فقط مأموريم تا شما را به عبيدالله تحويل دهيم؛ امامعليهالسلام
فرمود: مرگ به تو نزديك تر است تا عملى شدن اين منظور.
سپس امامعليهالسلام
به ياران خود دستور حركت داد، حرّ مانع شد امامعليهالسلام
فرمود: مادرت به عزايت بنشيند از ما چه مى خواهى؟!
حرّ گفت: هركس از مادرم اين چنين ياد مى كرد من نيز مقابله به مثل مى كردم ولى چه كنم كه مادرت زهرا است كه جز به نيكى نمى توان از او ياد كرد... و افزود: من دستور جنگ ندارم، پيشنهاد مى كنم كه بازنگردى و به سوى كوفه هم نروى، پس راه سوّمى را در پيش گير تا پاسخ نامه ام از سوى عبيدالله برسد.
طبرى در تاريخ و نيز ابن اثير در الكامل
يادآور مى شوند كه: امام آن خطبه معروف خود را كه در آن آمده است: «... مَنْ رأى سُلْطاناً جائِراً... » در اينجا ايراد كرد و نيز آن شعر معروف خود «سَأَمضي وَ ما بِالْمَوت عارٌ عَلَى الْفَتى» را در اين جا سرود.
ممكن است كسى بپرسد چرا امامعليهالسلام
دست به شمشير نبرد؟ پاسخ اين پرسش روشن است. امامعليهالسلام
نمى خواست آغازگر جنگ باشد از اين رو وقتى زهيربن قين در اولين لحظه هاى ورود به كربلا به امام گفت: چه بجاست كه با اين گروه پيش از رسيدن سپاه كوفه پيكار كنيم امامعليهالسلام
به او فرمود: من آغازگر جنگ نخواهم بود
و نيز پيشتر اشاره شد كه در صبح عاشورا مسلم بن عوسجه به امام گفت: شمر در تيررس من است، اگر اجازه دهى وى را هدف قرار دهم، امام فرمود: من دوست ندارم كه آغازگر جنگ باشم.
امامعليهالسلام
به حركت خود ادامه داد تا به سرزمين كربلا رسيد و بارانداز نمودند.
جامِ وصال
اختلافى كه ميان صاحب نظران وجود دارد، اين است كه حرّ چه زمانى به امام روى آورد و جام وصال سركشيد، خواندمير در تاريخ «حبيب السير» مى نويسد: صبح عاشورا، پيش از آغاز نبرد، هنگامى كه مالك بن عروه به امام گفت: «اَبشر بالنّار» و امام در مورد وى نفرين كرد، ناگهان اسب او رم كرد و او ميان آتش هاى كنار خيام امام سرنگون شد، حرّ، احساس كرد كه لشكر عمربن سعد قصد دارد به جنگ با لشكر اندكِ حق بپردازد، اينجا بود كه توبه خود را با پيوستن به امام در معيّت پسرش على و برادرش مصعب و غلامش غرة اعلام داشت. ليكن بعضى ديگر از مورّخان نوشته اند: حرّ هنگامى كه پاسخ نامه خود از سوى عبيدالله را مطالعه كرد كه در آن آمده بود، حسين و همراهانش را در بيابان بى آب و علف، زمين گير كن، «استعفا نامه» خود را براى عبيدالله فرستاد و در آن يادآور شد كه اگر مى خواهى با حسين بن على پيكار كنى، مرا توان چنين كارى نيست.
روز عاشورا درگرماگرم نبرد حق وباطل، هنگامى كه نداى مظلوميت و كمك خواهى امامعليهالسلام
را شنيد كه مى گفت: «آيا فريادرسى هست كه به خاطر خدا از ما حمايت به عمل آورد؟ آيا دفاع كننده اى هست كه از حرم رسول خداصلىاللهعليهوآله
دفاع كند؟»
پيش امام آمد و گفت: نخستين كسى كه به جنگ تو آمد من بودم و اين ساعت به خدمت تو شتافتم تا اولين كسى باشم كه در ركابت كشته مى شوم، آنگاه به ميدان رفته، نبرد آغاز كرد، اسب او را پى كردند و او پياده با آنان جنگيد...
به نوشته برخى از مورّخان: امامعليهالسلام
خطاب به گروهى سران لشكر عمرسعد؛ از جمله شبث بن ربعى و حجار و قيس بن اشعث و زيدبن حارث گفت: آيا شما به من نامه ننوشتيد؟ پاسخ دادند: ما خبر نداريم.
حرّ از جانب آنان پاسخ داد: آرى، نامه نوشتيم و ماييم كه تو را به اين جا كشانديم و افزود: خدا باطل و اهل آن را از رحمت خود دور گرداند، من دنيا را بر آخرت ترجيح نمى دهم
او در حالى كه پيشتر فرمانده هزار سوار بود، از مقام خود چشم پوشيد و خود را در پاى امام افكند و توبه نمود. «
نقل كرده اند كه حر در روز عاشورا به عمربن سعد نزديك شده و گفت: اى عمر، آيا با اين مرد مقاتله خواهى كرد؟ عمربن سعد پاسخ داد: آرى، به خدا قسم قتالى كه سرها و دست ها را از بدن دور سازد.
اندام حرّ با شنيدن اين سخن لرزيد و آخرين تصميم خود را گرفت. سپس به قرة بن قيس؛ يكى از همقطاران خود گفت: اسب خود را آب داده اى؟ و بااين بهانه كه مى خواهد اسبش را آب دهد، از لشكر عمرسعد كناره گرفت.
طبرى مى نويسد: قرّة بن قيس، بعدها پس از واقعه كربلا مى گفت: ديدم، او از كنار ما رفت و اندك اندك به حسين نزديك شد.
مهاجر بن اوس مى گويد: در آستانه پيوستن حرّ به سپاه امام حسينعليهالسلام
حرّ را در وضعيت ويژه اى يافتم، به او گفتم: چرا اين چنين در وحشت و اضطرابى؟ اگر از ما درباره شجاعان مى پرسيدند، نام تو را مى برديم!
حرّ پاسخ داد: خودم را ميان دوزخ و بهشت مى بينم. به خدا قسم من جز جنّت و بهشت، راهى انتخاب نخواهم كرد، گرچه قطعه قطعه شوم و يا در آتشم افكنند.
سپس اسب خود را به جولان درآورد، در حالى كه سپر خود را واژگون حمايل كرده، دست ها را بالاى سر گرفته و چشم به زمين دوخته بود، به سپاه امام نزديك شد و با بوسيدن زمين شرمندگى وتوبه خويش را به امام نشان داد؛ به طورى كه امام فرمود: تو كيستى؟ سرت را بلند كن، حرّ گفت: من همان كسى هستم كه راه را برشما بستم و اين همه گرفتارى را براى شما بهوجود آوردم: هرگز گمان نمى كردم كه اين قوم با شما اين گونه رفتار كنند، اگر مى دانستم هيچ گاه با آنان همراهى نمى كردم، اكنون به سوى تو آمده ام تا در ركابت فدا شوم. آياتوبه ام پذيرفته است؟ امامعليهالسلام
پاسخ داد: «خدا توبه را مى پذيرد و تورا مى بخشد».
ليكن از بعضى گزارش ها به دست مى آيد كه حرّ، سواره به حضور بار يافت و امامعليهالسلام
اذن نزول داد، لذا: بعضى نوشته اند امام به وى فرمود: تو آزاد مردى، همانگونه كه مادرت تو را اينگونه نام نهاد. تو در دنيا و آخرت جزو آزادمردانى
پس از مركب پياده شو و در جوار ما قرار گير. حرّ گفت: اگر سواره باشم بهتر است از پياده بودن؛ چرا كه به زودى بهوسيله دشمنان خدا از اسب پياده مى شوم. امامعليهالسلام
فرمود: خداوند تو را رحمت كند، آنچه را مى پسندى انجام ده».
حرّ در هنگام عزيمت به سوى امامعليهالسلام
رو به پسر خود على كرد و گفت: پسرم! من نمى توانم برآتش دوزخ صبر كنم بيا به يارى حسين بن على بشتابيم تا شايد خداوند شهادت در راه خود را روزى ما كند. پسرش گفت: من هرگز بدون رضاى تو دست به كارى نمى زنم. سپس هردو به جانب خيمه امام حسينعليهالسلام
روان شدند
بعضى از نقل ها حكايت از آن دارد كه حرّ، غلام خود «قرّه» را نيز به همراه آورد و او نيز در كربلا به شهادت رسيد.
پسر حرّ در كربلا قبل از پدرش شهيد شد و حرّ با ديدن شهادت پسرش، خوشحال شد و گفت: خدا را شكر كه پسرم در راه حسين از دنيا رفت و به مرگ جاهليت نمرد.
نام پسر حرّ را «بُكَير» هم نوشته اند.
بنا به نقلى، برادر حرّ نيز در كربلا حضور يافت و به شهادت رسيد.
در حرم حضرت حرّ اسم پسر و برادر و پسرعموهاى او كه در كربلا به شهادت رسيده اند، به چشم مى خورد.
خاطره هاى حرّ
نقل كرده اند كه خطاب به سيد الشهدعليهالسلام
گفت: وقتى عبيدالله زياد مرا جهت سدّ راهورود شما، به كوفه مأمور كرد، از پشت سر صدايى شنيدم كه مى گفت: اى حر، عاقبتت به خير باد! وقتى كه به طرف صدا نگريستم، كسى را نيافتم، پيش خود انديشيدم كه سد كردن راه امامعليهالسلام
بشارت به خير نيست
با خود گفتم اين منادى جز شيطان نخواهد بود.
امامعليهالسلام
به او فرمودند: «أبْشِرْ يا حرّ بِالْجَنَّةِ فَاحْمِدِالله الَّذى وَفَّقَكَ فَإِنَّ الْمُنادِي كانَ الْخِضْرُ النَّبِيّ»؛
«اى حر، تورا بشارت باد به بهشت! حمد و سپاس خدا گوى؛ زيرا آن منادى خضر پيامبر بود».
حرّ همچنين مى گويد: همان روزى كه از كوفه بيرون آمدم، پدرم را در خواب ديدم كه گفت: اين روزها دست به چه كارى مى زنى؟ پاسخ دادم در آستانه گرفتن راه حسينم، پدرم گفت: واويل! تو را با حسين چه كار؟
انتظارم از تو اين است همان گونه كه نخستين كسى هستى كه بر ضدّ او خروج مى كنى، نخستين كسى باشى كه در ركاب وى فداكارى مى كنى و به شهادت مى رسى.
زمان شهادت
بعضى حرّ را نخستين شهيد روز عاشورا
و گروهى اوّلين شهيد پس از شرفيابى به محضر دلدار
و دسته اى آخرين شهيد در زمان برگزارى نماز امامعليهالسلام
در ظهر عاشورا و بالأخره عده اى آخرين شهيد پس از شهادت ياران امامعليهالسلام
(قبل از اهل بيت) مى دانند.
مقتل الحسين، شهادت حرّ را پس از شهادت حبيب بن مظاهر، پيش از نماز ظهر امامعليهالسلام
مى داند.
مورّخان، زمان شهادت حرّ را مختلف نوشته اند: هنگامى كه حرّ به سپاه عمربن سعد حمله كرد، اسب وى زخمى و او پياده ماند و در جنگى تن به تن چهل نفر را به خاك افكند. گروهى هم نوشته اند كه او و زهيربن قين با هم به دشمن يورش بردند. حرّ در اين حمله به شدت مجروح شد و نيم جانى باقى داشت كه ياران امامعليهالسلام
جسد وى را به محضر امامعليهالسلام
بردند. آن حضرت دست نوازش به سر و صورت وى كشيد و خاك را از صورت او پاك نمود و فرمود: «أَنْتَ الحُرُّ كَما سَمَّتْكَ أُمُّكَ حُرّاً في الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ» و سپس با دستمال سر او را بست.
بلندى مقام حرّ در پيشگاه امام حسينعليهالسلام
را مى توان از سرودن يك رباعى آن حضرت در حق وى فهميد.
محدث قمى مى نويسد: امام در كنار حرّ اين رباعى را برزبان داشت:
لَنِعْمَ الْحُرُّ حُرُّ بني رياح
|
|
صبور عند مختلف الرّماح
|
ونعم الحرّ إذ واسى حسينا
|
|
فجاد بنفسه عند الصّياح
|
چه آزاد مردى است حرّ، از قبيله بنى رياح، و چه صبور و با تحمل است هنگام رد و بدل شدن تيرها و نيزه ها.
آنگاه كه حسين را صدا زد، همراه با طنين صداى خود، جان را نيز از دست داد.
بعضى نوشته اند: سپاه كفرپيشه، سر حرّ را به سوى امامعليهالسلام
انداختند و امام آن را به دامن نهاد و گفت: مادرت به خطا نرفت از اين كه تو را «حرّ» نام نهاد. تو آزاده در دنيا و سعادتمند در آخرتى. ليكن برخى از مورّخان تصريح كرده اند كه سر حر از بدن جدا نشد و داستان شاه اسماعيل صفوى مؤيد اين نظر است.
محدث قمى در «نفس المهموم» به نقل از «انوارالنعمانيه» سيد نعمت الله جزايرى مى نويسد: بنا به دستور شاه اسماعيل، قبر حر را شكافتند، پس از آن وقتى بدنش را يافتند گويى خفته بود و دستمالى برپيشانى اش بسته داشت (كه متعلّق به امام حسينعليهالسلام
بوده است). وقتى آن را گشودند، خون تازه اى از پيشانى اش روان شد و بند آوردن آن خون با دستمال هاى ديگر ميسر نشد تا آن كه دوباره دستمال امامعليهالسلام
را به جاى خود نهادند و خون بند آمد. وى پس از آن فرمان داد تا بر مزار حرّ گنبدى بن كنند.
قبر حرّ كجاست
اعلمى در دايرة المعارف مى نويسد: حرّ را در حاير، در قسمت پايين پاى على اكبر دفن كردند وآن چه كه امروز به عنوان جايگاه قبر حرّ شهرت دارد، چندان اعتبارى ندارد.
شيخ مفيد مى نويسد: ما دقيقاً نمى دانيم قبر حرّ كجاست، ولى در محدوده ديوار حاير قرار دارد.
چند چيز موجب عاقبت به خيرى و رستگارى حر شد:
1- ادب و احترام نسبت به امامعليهالسلام
(او پشت سر امام نماز خواند).
2- عشق ومحبت نسبت به اهل بيت (استعفادادوگفت: به جنگ اهل بيت نمى روم).
3- تواضع و فروتنى، (او حتى در برابر ديدگان مردم به پاى امام افتاد و عذرخواهى كرد و بر توبه خود پاى فشرد و استوار ماند).
4- روحيه زهد اسلامى و رهايى از بند دنياگرايى.
5- حفظ حرمت بانوى بزرگ اسلام فاطمه زهراعليهاالسلام
(او به امامعليهالسلام
فرمود: از مادرم ياد كردى، ولى هركس به جاى شما بود من مقابله به مثل مى كردم، ليكن چه كنم، مادرت فاطمه است و نمى توانم چيزى بگويم!
10- عابس شاكرى
عابس با لقب شاكرى
و نيز يشكرى
در تاريخ مطرح است.
مامقانى درباره او مى نويسد:
عابس از افراد برجسته شيعه است. او بزرگِ قبيله، شجاع، سخنور و اهل عبادت و تهجّد بود. عابس از قبيله شاكرى است و بنى شاكر از مخلصان اهل بيت بهويژه اميرمؤمنانعليهالسلام
بوده اند.
عابس، از دعوت كنندگان امام حسينعليهالسلام
به كوفه است، ابن اعثم كوفى مى نويسد: هنگامى كه مسلم بن عقيل نامه امام حسينعليهالسلام
را براى مردم كوفه خواند، مردى از همدان كه عابس بن ابى شبيب شاكرى خوانده مى شد، به مسلم چنين گفت:
«من از ديگران نمى گويم و نمى دانم كه در دل آنها چه مى گذرد و شما را نسبت به حمايت آنان مغرور نمى سازم، به خدا سوگند آنچه را در دلم مى گذرد برزبان مى آورم، به خدا سوگند هرگاه از من چيزى بخواهيد اجابت مى كنم و همواره با دشمنان شما نبرد مى كنم و اين شمشيرم را در ركاب شما به كار مى گيرم تا خدا را ملاقات كنم و در اين باره جز پاداش الهى منظورى ندارم».
آنچه كه عاشقانه و مخلصانه بر زبان عابس جارى شد، در كربلا، در كردار و عملش نيز خودنمايى كرد؛ زيرا چيزى نگذشته بود كه امام حسينعليهالسلام
به كربلا گام نهاد و از جمله فداكارانى كه به آن حضرت ملحق شدند عابس بود.
عابس، در روز عاشورا درخشيد و برگى زرين در زندگانى خود به يادگار نهاد. او در عاشورا پيش از شهادت حبيب بن مظاهر به رسم خداحافظى به محضر امامعليهالسلام
رسيد و اين چنين اظهار وفادارى كرد:
«... اى اباعبدالله، در روى زمين از آشنا و ناآشنا، كسى عزيزتر از تو در نظرم نيست. اگر بتوانم، از هر راهى كه ميسّر باشد، از تو دفاع خواهم كرد. اى اباعبدالله، خدا را شاهد مى گيرم كه در صراط هدايت تو و پدرت ثابت قدم هستم. »
سپس به سوى دشمن حمله برد.
عابس پيش از حبيب بن مظاهر به لقاى پروردگار شتافت] و حبيب پيش از اقامه نماز ظهر به شهادت رسيد «. او قهرمانى است كه هيچ يك از دشمنان، جرئت نداشتند تن به تن به جنگش بيايند. لذا عمر بن سعد دستور داد تا سنگ اندازان، با سنگ به وى حمله كنند. او در كربلا بيش از دويست تن را به هلاكت رساند. بعضى از اسباب نبرد و ابزار دفاعى؛ مانند كلاه خود، زره و... را از تن بيرون آورد و به دشمن حملهور شد و سرانجام
در جنگى نابرابر جان باخت؛ زيرا دست جمعى به او حملهور شدند.
وقت آن آمد كه من عريان شوم
|
|
جسم بگذارم سراسر جان شوم
|
آنچه غير از شورش و ديوانگى است
|
|
اندرين ره، روى در بيگانگى است
|
آزمودم مرگ من در زندگى است
|
|
چون رهم زين زندگى، پايندگى است
|
|
|
|
|
|
|
عابس از كسانى است كه امام زمان (عج) در زيارت ناحيه، از او ياد كرده است:
«... اَلسَّلامُ عَلى عابِس بْن أَبِي شبيب الشاكري... ».
11- شوذب
روز عاشورا، عابس به دوست صميمى خود گفت: «اى شوذب! امروز چه در خاطر دارى؟» گفت: به نظر تو چه كنم؟ مى خواهم با تو در ركاب پسر دختر پيامبر خداصلىاللهعليهوآله
بجنگم تا كشته شوم».
عابس گفت: گمان من نيز در مورد تو همين است.
شوذب از راهنمايى هاى عابس ممنون شد، به سوى امام بزرگوارش شرفياب شد و سلام وداع را گفت و به ميدان رفت تا به فيض شهادت نايل آمد.
12- وهب بن عبدالله كلبى
در تاريخ عاشورا، از وهب بن عبدالله كلبى به نام هاى متفاوتى ياد شده است؛ از جمله: وهب بن جناب كلبى؛ وهب بن جناح كلبى؛ وهب بن حباب كلبى، ليكن شهرت او به وهب بن عبدالله كلبى، بيشتر است (هر چند كه احتمال مى رود نام هاى فوق، از آنِ رجال برجسته ديگرى در تاريخ عاشورا باشد)؛ چنان كه نام هاى وهب بن وهب و وهب بن كلب نيز در تاريخ عاشورا به چشم مى خورد.
اعلمى در دايرة المعارف مى نويسد: وهب پسر عبدالله كلبى نصرانى (مسيحى) به همراهى همسرش نزد امام حسينعليهالسلام
آمدند و مسلمان شدند و با هم در كربلا به شهادت رسيدند.
بعضى از تاريخ نگاران نوشته اند: امامعليهالسلام
هنگامى كه عازم كوفه بود، در يكى از منازل، خيمه اى را مشاهده كرد، به سراغ آن خيمه رفت و زنى را در مقابل خيمه ديد، از وى پرسيد: صاحب خيمه كيست؟ پاسخ داد: خيمه وهب است. پرسيد: او كجا رفته است؟ گفت: رفت به سراغ آب. امام اشاره اى به گوشه اى كرد و آب از آنجا جوشيد سپس به آن خانم فرمود: به وهب بگوييد: آيا ما را همراهى نمى كند؟ امام از آنجا رفته بود كه وهب به خيمه برگشت و در جريان حضور امام قرار گرفت. تحوّلى درونى در او ايجاد شده، گفت: آب اوست، او را بايد جست و كام جان را بايد در ركاب او سيراب كرد. از اين رو با همراهى مادر و خانم خود به امام پيوستند و مسلمان شدند و در كربلا حضور عاشقانه داشتند.
در روز عاشورا مادر وهب خطاب به وى گفت: برو پسر پيامبرصلىاللهعليهوآله
را يارى كن. او برخاسته به ميدان رفت و حمله اى مردانه كرد و مردانى را به خاك مذلت افكند آنگاه نزد مادرش بازگشت و گفت: آيا از من راضى شدى؟
مادرش گفت: «از تو رضايت ندارم جز آن كه در يارى حسينعليهالسلام
و در كنار او كشته شوى. » او به جانب ميدان مى رفت كه همسرش بانگ برآورد: به كجا مى روى؟
مادرش گفت: پسرم! برو به حرف زنت توجه نكن.
همسرش عمود خيمه را بردوش كشيد و در ركاب شوهرش به راه افتاد، اما امامعليهالسلام
دستور داد بازگردد و او بازگشت.
وهب به ميدان تاخت و چند تن را به خاك انداخت، ولى بر اثر حمله هاى پى درپى دشمن، از پاى درآمد. وقتى همسر او آگاه شد كه شوهرش در قتلگاه مجروح بر زمين افتاده، سراسيمه خود را به كنارش رسانيد. در آن هنگام، مردى از سوى شمربن ذى الجوشن مأمور قتل وهب شد و با ضربه عمودى وى را به شهادت رساند. او نخستين زنى است كه در كربلا شهيد شد.
اين شخص همچنين سر وهب را از تن جدا كرد و به طرف مادرش انداخت.
مادر وهب سر فرزند را بوسيد و دستى به آن كشيد سپس آن را به سوى يكى از سپاهيان عمر سعد كوبيد، به گونه اى كه آن ملعون را به جهنم واصل كرد و خود عمود خيمه را گرفت و به لشكر كفرپيشه حمله كرد و دو تن را از پاى در آورد و به دستور امامعليهالسلام
به خيمه بازگشت.
خيابانى در كتاب معروف خود «وقايع الأيام» مى نويسد:
وقتى سر وهب را به سوى مادرش انداختند، آن را بردامن گرفت و بوسيد و گفت:
«اَلحَمْدُ للهِِ الّذي بَيَّضَ وَجْهِي بِشَهادَتِكَ يا وَلَدِي بَيْنَ يَدَىّ أَبِي عَبْدِاللهعليهالسلام
»؛
«حمد و سپاس خداى را كه رويم را با شهادت تو، در پيشگاه حسين بن علىعليهالسلام
سفيد كرد. »
سپس آن سر را با خشم ويژه اى به سوى لشكر عمرسعد پرتاب كرد و يك تن از سپاه كفر را به جهنم فرستاد.
دو وهب
بعضى از مقتل نويسان، به اين مسأله اشاره دارند كه در ميان شهداى كربلا، دو تن به نام «وهب» به چشم مى خورند: 1- وهب بن عبدالله 2- وهب بن وهب.
مشتركات ميان اين دو زياد است؛ از جمله اين كه هر دو با خانواده خود در ركاب امام حضور داشتند و هر دو نفر به شهادت رسيدند و هر دو با تشويق مادرشان به پايدارى و رزم در راه خدا پرداختند.
تنها دو تفاوت ميان اين دو شهيد وجود دارد:
1- دو دست وهب بن عبدالله را از تن جدا كردند و بر اثر جراحات سخت، در ميان ميدان افتاده بود كه همسرش به كنار او آمد و مشغول پاك كردن خون ها از سر و صورتش گرديد، غلام شمر به دستور او عمودى آهنين بر سر آن همسر وفادار زد و وى را به شهادت رساند.
2- وهب بن عبدالله از مسلمانان اصيل است در حالى كه وهب بن وهب در اصل، مسيحى بوده و توسط امام حسينعليهالسلام
مسلمان شده است، گرچه اعلمى وهب بن عبدالله را هم مسيحى دانسته كه با همسر خود، نزد امام حسين آمدند و مسلمان شدند.
13- سويد بن عمر
سويد بن عمر، جانبازى كه در كربلا به خيل شهيدان پيوست. با اينكه در كربلا، اذن عام، از سوى امامعليهالسلام
براى همه ياران صادر شده بود و مسأله «حل بيعت» در شب عاشورا، اذن خروج ياران از كربلا از سوى سردار عاشورا بود، براى برخى از ياران، اذن خصوصى نيز جهت رفتن از كربلا صادر شده بود. ولى ياران در سايه صلابت ايمان و پاى مردى خويش، جدايى را جايز ندانستند.
سويد بن عمر، با اين كه در شمار زخميان بود و از پيكرش خون بسيار رفته بود، تا آنجا كه لشكر كفرپيشه پنداشتند او به شهادت رسيده است و وى را رها كردند رفتند، ولى وقتى ندايى شنيد كه مى گفت: «أَ لا قَدْ قُتِلَ الْحُسَين»؛ «هان! بدانيد حسين كشته شد!»، خون در رگش به جوش آمد و دشنه اى به دست آورد و در عين بى رمقى، از جا برخاست و به دشمنان حمله برد و سرانجام شهيد گرديد.
14- محمد بن بشير حضرمى
در برخى از كتب، از محمد بن بشير بن عمرو الحضرمى
به عنوان محمدبن بشر نيز ياد شده است.
در كربلا به محمدبن بشير خبر رسيد كه پسر تو در ناحيه رى اسير گرديده است. او كه همراه و در كنار امامعليهالسلام
در كربلا به سر مى برد، گفت: اين ناگوارى را به حساب خدا مى گذارم و هرگز دوست ندارم كه وى اسير گردد و من پس از او زنده باشم
وقتى امامعليهالسلام
سخن وى را شنيد، فرمود: خداوند تو را رحمت كند! تو در حِلّ و آزادى، به تو اجازه خروج از كربلا و تلاش در جهت خلاصى پسرت را دادم. خداوند رحمتت كند، بيعتم را از تو پس گرفتم. برو و براى خلاصى و رهايى پسرت اقدام كن.
سپس اجناس گرانبهايى را به عنوان سرمايه كار، به او داد تا براى آزادى پسرش از آن ها استفاده كند و فرمود: «اين پارچه ها را به پسرت بدهتا در راه آزادسازى برادرش آنها را خرج كند. »
ولى او نپذيرفت و در كنار امام باقى ماند و گفت: «درندگان بيابان زنده زندهبدن مرا بخورند، اگر از تو جدا شوم!»
و
15- بُرَير بن خُضَير هَمْدانى مشرقى
بريربن خضير از قاريان قرآن و از زاهدان پاكباز و عابدى راستين در قرن اوّل بود كه حضور عاشقانه اى در كربلا داشت. وى از صحابه علىعليهالسلام
بود وكتاب «القضاي و الأحكام» او حاوى مطالب و حقايقى است كه از اميرمؤمنان و امام مجتبىعليهالسلام
استفاده كرده بود.
مامقانى درباره كتاب او مى نويسد: «... وكتابه من الأصول المعتبرة عند الأصحاب»؛ «اين كتاب يكى از منابع مورد اعتبار در ميان اصحاب است. »
محدث قمى در «سفينة البحار» آورده است: مردان قبيله همدان، پيش اميرمؤمنان داراى محبوبيت ويژه اى بودند. ازاين رو، آن حضرت در حق آنان فرمود:
«فَلَوْ كُنْتُ بَوابّاً عَلى بابِ جَنَّة لَقُلْتُ لِهَمْدان ادْخلوا بِسَلام»
«من اگر دربان بهشت باشم، به مردان قبيله همدان خواهم گفت: بدون هيچ گونه تشويش خاطر وارد بهشت شويد. »
نكته ها:
برير، از بزرگان كوفه و از كسانى است كه جهت دعوت امام حسينعليهالسلام
از كوفه به مكه رفت و همراه آن حضرت به كربلا آمد.
مزاح و شوخى هاى بُرَير در شب عاشورا با حبيب بن مظاهر يا عبد الرحمان بن عبد ربِّه انصارى معروف است. وقتى درباره شوخ طبعى او اعتراض كردند، گفت:
«من به آنچه كه در انتظار ماست مى انديشم و خوشحالم».
وقتى امام حسينعليهالسلام
خطبه خواند، بُرير گفت:
«وَاللهِ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ لَقَدْ مَنَّ اللهُ بِكَ عَلَيْنا أَنْ نُقاتِلَ بَيْنَ يَدَيْكَ وَ تُقَطَّعَ فيكَ أَعْضاؤُنا ثُمَّ يَكُونُ جَدُّكَ شَفيعَنا يَوْمَ القِيامَةِ».
به خدا سوگند اى پسر پيامبر خدا بر من منّت نهاد و توفيق جهاد در كنار تو را به من عطا كرد و بدنم در راه تو فدا مى گردد تا جدّ تو از من شفاعت كند.
يزيد بن معقل كور باطنان، كه از ياران و همراهان عمر بن سعد است، در روز عاشورا به بُرير گفت: يادت هست كه مى گفتى: عثمان با دست خود، وسيله قتل خود را فراهم آورد! معاويه انسان گمراه و گمراه كننده اى است و امامِ حق و هدايت، على است؟!
بُرير پاسخ داد: آرى، اين نظر من است. يزيدبن معقل گفت: گواهى مى دهم كه تو آدم گمراهى هستى. برير گفت: آيا مى خواهى در اين مورد با تو مباهله كنم؟ و سپس دست به مباهله زد و پس از آن به مبارزه پرداختند
برير بعد از حرّ، به شهادت رسيد.
16- نافع بن هلال
مورخان نوشته اند كه نافع بن هلال همسر عقدبسته اش را، كه هنوز عروسى نكرده بودند، براى يارى حسين بن علىعليهمالسلام
همراه خود به كربلا آورد.
امامعليهالسلام
خطاب به وى فرمود:
«اى نافع، همسر تو، دوست ندارد از تو جدا شود و دل بكند، اگر مايلى او را بر مبارزه برگزين. »
نافع پاسخ داد: اگر امروز به يارى ات نشتابم، فردا در پيشگاه پيامبر خداصلىاللهعليهوآله
چه جوابى دارم؟!
17- ابى شعثاء كندى
به گفته مرحوم فيروزآبادى، ابى شعثاء كندى از محدثان و از شجاعان تيرانداز بود كه در كنار اباعبداللهعليهالسلام
، در برابر سپاه كفر زانو به زمين زد و صد تير به سوى آنان رها كرد و حضرت برايش چنين دعا كرد:
«اَلّلهُمَّ سَدِّدْ رَمْيَتَهُ، وَاجْعَلْ ثوابَهُ الجَنَّة»؛
«خدايا! تير او را به هدف رسان و پاداشش را بهشت قرار ده!»
بعد از آن با دشمن جنگيد تا شهيد شد. نام شريفش «يزيد بن زياد بَهْدلى» است؛ ازاين رو هر تيرى كه مى انداخت، مى گفت: «أَنَا بْنُ بهدلة- فرسان العرجلة»؛ «من پسر بهدله هستم، سواران پياده». نقل كرده اند كه اين شهيد بزرگوار، در آغاز از ياران ابن سعد بود، چون حق را در سپاه امام ديد و باطل را در لشكر ابن سعد، بدين جهت جانب سيدالشهدعليهالسلام
را گرفت و به آن حضرت پيوست.
18- موسى بن عمير
بعضى از ياران امام حسينعليهالسلام
در كربلا در شمار مجروحان قرار گرفتند و توسط بستگانشان و از سوى لشكر عمربن سعد مورد حمايت قرار گرفته و از صحنه نبرد خارج شدند؛ از آن جمله است موسى بن عمير.
موسى بن عمير مى گويد: روز عاشورا امام حسينعليهالسلام
به من فرمود: از قول من به يارانم بگو: «مردى كه حق النّاس (دين) در گردن خود دارد با من كشته نشود».
ونيز فرمود: در ميان يارانم، از قول من اعلام كن كه از رسول خداصلىاللهعليهوآله
شنيدم فرمود: كسى كه از دنيا برود و حق الناس بر ذمّه داشته باشد، از حسنات او به نفع طلب كار استرداد خواهد شد.
امامعليهالسلام
در ضمن نكوهش از مزدوران عمربن سعد در روز عاشورا، فرمود: شما در برابر رهنمودهاى من متمرد هستيد و به سخنان من توجهى نداريد و اين بدان خاطر است كه حقوق شما را از اموال حرام مى دهند و در نتيجه شكم شما از لقمه هاى حرام انباشته شده است؛ «... كلُّكُمْ عاص لاَِمْري، غَيرُ مستمع قَولي قَد انْخزلت عَطَياتِكُم مِنَ الْحرام، وَ مُلِئَت بُطُونُكُم مِنَ الْحرامِ، فَطُبِعَ عَلى قُلُوبِكُمْ...».