پیشوای آزادگی

پیشوای آزادگی0%

پیشوای آزادگی نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسین علیه السلام

پیشوای آزادگی

نویسنده: مهدى عاصمى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 6390
دانلود: 2356

توضیحات:

پیشوای آزادگی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 11 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6390 / دانلود: 2356
اندازه اندازه اندازه
پیشوای آزادگی

پیشوای آزادگی

نویسنده:
فارسی

فصل اول : سیره ی اخلاقی

تواضع و فروتنی

قبول دعوت

روزی امام حسینعلیه‌السلام از جایی عبور می کرد؛ متوجه چند نفر فقیر و بینوا شد که گلیمی روی خاک افکنده و تکه های خشک نان در دست دارند و می خورند. آن ها وقتی که حضرت را دیدند گفتند: ای فرزند رسول خدا! بفرما از این غذا بخور.

امام حسینعلیه‌السلام با کمال تواضع در کنار آن ها نشست و از آن نان ها خورد. سپس این آیه را تلاوت کرد:

( اِنَّهُ لايحِبُّ المُستَکبِرينَ ) (3)

همانا خداوند متکبّران و سرکشان را دوست ندارد.

سپس به آن ها فرمود:

من دعوت شما را اجابت کردم و از غذای شما خوردم آیا شما هم دعوت مرا اجابت می کنید؟

گفتند: آری، و به دنبال این گفتگو، به خانه ی امامعلیه‌السلام رفتند. حضرت نیز دستور داد تا غذایی را آماده کرده و برای آن ها بیاورند و پس از پذیرایی مفصّل، به آن ها کمک هایی نیز نمود.(4)

عزّت یا تکبّر!

شخصی به امام حسینعلیه‌السلام اعتراض کرد که در رفتار شما نوعی تکبّر و خودبزرگ بینی وجود دارد.

حضرت فرمود:

بزرگی و کبریایی برای خداوند است. خداوند می فرماید: «عزّت از آنِ خدا و پیامبرش و مؤمنان است»(5) ، آن چه در من می بینی پرتویی از عزّت خدا و رسول است نه تکبّر و استکبار.(6)

ازدواج با کنیز

«معاویه» جاسوسی در مدینه داشت که اخبار مردم را به او گزارش می کرد؛ پس روزی به معاویه نوشت: حسین بن علیعلیه‌السلام کنیزی داشت که آزادش نمود و سپس با او ازدواج کرد.

معاویه نیز در نامه ای به حضرت نوشت: از معاویه، به حسین بن علی؛ اما بعد، به من خبر رسیده که تو با کنیز خود، ازدواج کرده ای و از هم کفوان قریشی خود - که برای نژادت، گزینشی گران بها و در پیوندت، مایه ی بزرگواری خواهند بود - دست کشیده ای؛ نه به سود خود، کار کرده ای و نه برای نسلت انتخابی شایسته داشته ای.

امام حسینعلیه‌السلام در پاسخ او نوشت:

اما بعد، نامه ی تو - که حاوی سرزنش در ازدواج با کنیزم و چشم پوشی ام از هم کفوان قریشی بود - رسید؛ بدان که هیچ شرافتی، از شرافت رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم و هیچ پیوندی از پیوند با او برتر نیست.

او کنیزِ من بود که به سبب امری که در آن، پاداش خدای متعال را می جُستم از مُلکم خارج شد؛ سپس بر طبق سنّت رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم (یعنی ازدواج)، او را به خود باز گرداندم و خدا هر فرومایگی ای [از بندگانش] و هر کمبود ما را، با اسلام برداشته است؛ پس بر هیچ مسلمانی، هیچگونه سرزنشی جز در گناه نیست و سرزنش تو، فقط جاهلیت [و فرهنگ جاهلی] است.(7)

نتیجه ی تواضع

فردی به نام «عِصام بن مصطلق» به هنگام ورود به مدینه به امام حسینعلیه‌السلام برخورد نمود و پس از آن که سیمای امامعلیه‌السلام ، او را به خود جلب نمود و حضرتش را شناخت، از روی حسد و بغض نسبت به امیرمؤمنانعلیه‌السلام شروع به فحّاشی و ناسزاگویی به امام حسینعلیه‌السلام و پدر بزرگوارش کرد.

اما حضرت پس از شنیدن سخنان ناپسند او، با مهربانی و عطوفت، با خواندن آیاتی در فضیلت عفو و گذشت، با «عصام» به سخن گفتن پرداخت و فرمود:

ای برادر! قدری آهسته باش و آرامش خود را حفظ کن، من برای خودم و برای تو از خداوند آمرزش می طلبم؛ مطمئن باش اگر از ما یاری بخواهی تو را یاری خواهیم کرد و اگر عطا و بخششی بطلبی به تو می بخشیم و اگر ارشاد و راهنمایی بجویی، تو را راهنمایی خواهیم کرد.

در این هنگام، عصام از این رفتار امامعلیه‌السلام در مقابل جسارت های خود شرمنده شد. حضرت نیز وقتی این حالت را در او دید این آیه را تلاوت کرد:

( قال لا تَثريبَ عَليکمُ اليومَ يغفِرُ اللّه لَکم و هُو اَرحمُ الرّاحِمين ) (8)

[حضرت یوسف به برادرانش] گفت: امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست؛ خداوند شما را می بخشد و او ارحم الراحمین است.

سپس از عصام پرسید:

آیا از اهل شام هستی؟

گفت: آری.

حضرت فرمود:

این عادتی است که از قبیله ی «اَخزم» سراغ دارم(9) ؛ پس هر نیازی داری بدون اظطراب و شرم از ما بخواه که مرا افضل و برتر از آن چه می پنداری، خواهی یافت.

پس «عصام» آن چنان شرمنده و خجلت زده شد که گفت: با رفتار و برخورد محبت آمیز امام حسینعلیه‌السلام آن چنان عرصه ی پهناور زمین بر من تنگ شد، که خوش داشتم زمین مرا به خود فرو می بُرد و از آن پس بر روی زمین کسی در نزد من محبوب تر از آن حضرت و پدرش نبود.(10)

عفو و گذشت

آزادی به جای مجازات

غلام امام حسینعلیه‌السلام مرتکب خطایی شد که باید مجازات می شد، پس حضرت دستور داد تا او را ادب کنند.

غلام که آشنای با روحیه ی امامعلیه‌السلام بود، گفت: ای مولای من! «و الْکاظِمینَ الْغَیظ»(11) یعنی خداوند، مؤمنان را به فرونشانی خشم و غضب معرفی فرموده است.

حضرت فرمود:

او را رها کنید.

غلام فراز بعدش «و العافینَ عَنِ النّاس» را خواند - که خداوند، مؤمنان را به حالت عفو و نشان دادن گذشت از خود، معرفی فرموده است.

امامعلیه‌السلام فرمود:

تو را عفو کردم.

غلام، فراز سوم: «و اللّه یحِبُّ المحْسِنین» را خواند که خداوند خبر از دوست داشتنِ نیکوکاران می دهد.

پس حضرت فرمود:

تو به خاطر خدا آزاد هستی و دوبرابرِ آن چه پیش از این به تو عطا می کردم به تو بخشیدم.(12)

پذیرش حرّ بن ریاحی

وقتی که ندای دادخواهی امام حسینعلیه‌السلام در صحرای کربلا به گوش لشکر کوفه رسید، در میان آنان «حُر» به فکر فرو رفت و لحظاتی با خود خلوت کرد. سپس از «عمر سعد» پرسید: آیا واقعا با حسین بن علیعليه‌السلام جنگ خواهی کرد؟ وقتی پاسخ مثبت و اصرار به جنگ را از زبان او شنید از لشگر، فاصله گرفت و تصوّرِ مبارزه با یادگار پیامبرصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم آن چنان او را منقلب کرد که بدنش به لرزه افتاد.

وقتی «مهاجر بن اوس» علّت را از او جویا شد، حُر گفت: به خدا قسم! خودم را میان بهشت و جهنّم احساس می کنم؛ اما تصمیم خود را گرفته ام، و سوگند به خدا که هیچ چیز را در مقابل بهشت انتخاب نمی کنم گر چه بدنم قطعه قطعه شده و سوزانده شود.

بعد از این سخن، اسب خود را حرکت داد و به اردوگاه امام حسینعلیه‌السلام نزدیک شد. او در آن حال، دست های خود را بر سر نهاده و از خداوند تقاضای پذیرش توبه اش را کرد.

تا این که به پیشگاه امام حسینعلیه‌السلام رسید و با ناله و تضرّع گفت: جانم به فدایت! من همانم که مانع از برگشت تو شدم و تو را با یاران و خانواده ات محاصره کرده و به این صحرا کشاندم؛ اما هرگز تصور نمی کردم این قوم عهد شکن، تا این اندازه بی مروّت باشند که به کشتن تو تصمیم بگیرند. الآن من پشیمانم. آیا عذر من پذیرفته است و توبه ام را قبول می کنید؟ تقاضای عفو و گذشت دارم!

امام حسینعلیه‌السلام با کمال بزرگواری فرمود:

آری خداوند توبه ات را می پذیرد.

آن گاه حُر با خوشحالی اجازه ی ورود به میدان نبرد گرفت و بعد از این که مبارزه ی جوانمردانه ای با دشمن نمود از اسب به زمین افتاد. وقتی در آستانه ی شهادت قرار گرفت امام حسینعلیه‌السلام به بالین او آمد، او را نوازش نمود و خاک های صورتش را پاک کرد و فرمود:

احسنت ای حر! تو آزاده ای همان طوری که مادرت اشتباه نکرد که تو را آزاد مرد نامید؛ به خدا سوگند! تو در دنیا، آزاده و در آخرت از سعادتمندان خواهی بود.(13)

سخاوت و بخشش

بخشش کامل

برای امام حسینعلیه‌السلام از بصره، اموال فراوانی آوردند. آن حضرت نشست تا این که تمام آن ها را بین مردم تقسیم کرد و برخاست.(14)

پرداخت بدهی دیگران

«اُسامة بن زید» که از یاران رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم بود، بیمار و بستری شد و چون بسیار مقروض بود اظهار ناراحتی می کرد. امام حسینعلیه‌السلام به عیادت او آمد و پس از احوال پرسی فرمود:

ای برادر! برای چه غمگین هستی؟

اسامه گفت: به خاطر قرض هایی که مجموع آن ها به شصت هزار درهم می رسد.

امامعلیه‌السلام فرمود:

ناراحت نباش، قرض هایت را بر عهده می گیرم.

اسامه گفت: ترس آن دارم که قبل از ادای قرض بمیرم.

حضرت فرمود:

نترس، قبل از مرگت، حتماً آن را اَدا می کنم.

امام حسینعلیه‌السلام به وعده ی خود وفا کرد و قبل از مرگ او، قرض هایش را پرداخت.(15)

حفظ عزّت فقیر

فقیری از انصار برای تقاضای کمک، نزد امام حسینعلیه‌السلام آمد. حضرت قبل از آن که او سخن بگوید فرمود:

ای برادر انصاری! چهره ی خود را از ذلّتِ تقاضا کردن حفظ کن و تقاضای خود را در صفحه ای بنویس. من به خواست خدا، آن چه را که مایه ی شادمانی توست خواهم داد.

او در کاغذی نوشت: فلان کس پانصد دینار از من طلب دارد و اصرار می کند که آن را بپردازم. با او صحبت کن که مرا تا هنگام تمکن و داشتن مال، مهلت دهد.

امام حسینعلیه‌السلام آن کاغذ را خواند و سپس به خانه رفت و کیسه ای محتوی هزار دینار آورد و فرمود:

پانصد دینار از این مقدار را به طلبکارت بده و بقیه را در سایر نیازمندی هایت مصرف کن و هیچگاه حاجت خود را جز نزد یکی از این سه شخص مبر: دیندار، جوانمرد یا انسان پاک سرشت.

دیندار، دینش آبروی تو را حفظ می کند و جوانمرد به خاطر جوانمردی اش حیا می کند که ناامیدت سازد و امّا انسانِ پاک سرشت، شرافتش مانع می شود که تو را دست خالی رد کند و می داند که تو دوست نداری آبرویت ریخته شود.(16)

خریدن آبرو

نیازمندی به خانه ی امام حسینعلیه‌السلام رفت و تقاضای هزار دینار کرد. حضرت پس از صحبت با آن فقیر فرمود:

هزار دینار به او بدهید.

شخص نیازمند پول ها را گرفت و مشغول شمارش آن ها شد. حسابدار حضرت با شگفتی به او گفت: آیا چیزی به ما فروخته ای که پول آن را این گونه با دقّت می شماری!؟

مرد نیازمند پاسخ داد: آری! آبرو و حیثیت خود را فروخته ام و در مقابلش این پول ها را گرفته ام.

امام حسینعلیه‌السلام فرمود: درست می گوید؛ سپس سه هزار دینار دیگر از اموال خودش را به آن شخص فقیر داد و فرمود:

هزار دینار، به خاطر تقاضایت؛ هزار دینار به خاطر آبرویت و هزار دینار به این خاطر که برای رفع مشکل خویش به درِ خانه ی ما آمده ای.(17)

جلب رضایت الهی

سائلی از امام حسینعلیه‌السلام حاجتی خواست، حضرت به او فرمود:

حقّ درخواست تو از من و آگاهی ام به آن چه تو نیازمند آن هستی، بر من سنگین و بزرگ است ولی دستم از رساندن تو به آن چه شایسته ی آن هستی، ناتوان می باشد در حالی که فراوان در راه خدا اندک است و در دارایی خود آن چه در برابر شُکر تو کافی و اندازه باشد ندارم، پس اگر آن مقداری را که مقدور [من [است بپذیری و از من، زحمت فراهم کردن حقّ واجب خود را برداری تا بدون زحمت، نیاز تو را برآورم [تقاضای تو را] انجام می دهم.

سائل عرض کرد: آن مقدارِ مقدور و اندک را قبول می کنم و هدیه و لطف شما را سپاس می گویم و عذر شما را می پذیرم.

امامعلیه‌السلام وکیل خود را فراخواند و با او حساب همه ی مخارج خود را کرد و سپس فرمود:

آن مازاد بر سیصد هزار درهم را بده.

او نیز پنجاه هزار درهم آورد. امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

پانصد دینار را چه کردی؟

عرض کرد: نزد من است.

حضرت فرمود: آن را نیز بده، سپس امامعلیه‌السلام همه ی آن درهم و دینارها را به سائل داد و فرمود:

کسی را بیاور تا این ها را با خود ببری.

او نیز دو حمّال آورد و حضرت عبای خود را به عنوان مزد آنان پرداخت تا پول ها را همراه او ببرند.

غلامِ امام گفت: به خدا سوگند! یک درهم نیز نزد ما باقی نماند.

حضرت فرمود:

امیدوارم با این کار، پاداش بزرگی نزد خدا داشته باشم.(18)

بخشش با شرمندگی

مردی بینوا که از شدّت فقر و فشار زندگی، جانش به لب آمده و از همه جا ناامید شده بود، به مدینه آمد. او از کریم ترین و سخاوتمندترین مرد مدینه پرس و جو کرد. همه، حسین بن علیعليه‌السلام را سخی ترین و شریف ترین انسان شهر معرفی کردند.

عربِ بینوا در پی جستجوی امامعلیه‌السلام به مسجدِ مدینه آمد و حضرت را در حال اقامه ی نماز مشاهده کرد. او در همان جا با خواندن ابیاتی وضع خود را تشریح کرده و خواسته اش را به حضرت عرضه داشته و گفت:

«تا به حال هرکس که به تو امید بسته و درِ خانه ات را کوبیده ناامید و مأیوس نشده است.

تو بخشنده و مورد اعتماد هستی و پدرت نابودکننده ی افراد فاسق و تبهکار بود.

اگر پدران شما نبودند و آن همه در مورد هدایت ما زحمت نمی کشیدند آتش جهنم ما را فرا می گرفت. »

امام حسینعلیه‌السلام نماز را به پایان رسانید و با شنیدن این اشعار به خواسته ی وی پی برده و به قنبر فرمود:

آیا از مال حجاز چیزی به جای مانده است؟

قنبر گفت: آری، چهار هزار دینار داریم. حضرت فرمود:

آن ها را حاضر کن که این شخص در مصرف آن ها از ما سزاوارتر و نیازمندتر است.

سپس به منزل تشریف برده و ردای خود را - که از بُرد یمانی بود - از تن در آورده و دینارها را در آن پیچید و با شرمندگی از لای در به آن مرد نیازمند داد و در اشعاری پاسخ داد:

این ها را از من بپذیر و [به خاطر کمی آن] عذرخواهی می کنم و بدان که من به تو دلسوز و مهربان هستم.

اگر امروز قدرت و حکومتی در اختیار داشتیم مطمئنا آسمان جود و سخاوت ما بیشتر بر تو ریزش می کرد.

ولی حوادث روزگار در حال دگرگونی و تغییر و تحوّل است، به این جهت بخشش ما اندک شده است.

مرد نیازمند هدایای امامعلیه‌السلام را از لای در گرفته و در آن حال گریه کرد. حضرت پرسید:

آیا عطای ما کم است؟ (بیشتر می خواهی؟)

گفت: نه، بلکه به این می اندیشم که این دستان پُر مهر و عاطفه و سخاوتمند، چگونه در زیر خاک پنهان خواهد شد!(19)

بخشش گوسفند

«بُشربن غالب» می گوید: همراه امام حسینعلیه‌السلام به سوی مدینه حرکت کردیم و با آن حضرت گوسفندی بریان شده بود که اعضای آن را یکی یکی به دیگران می داد.(20)

کمک با شرط

مردی نزد امام حسینعلیه‌السلام آمد و از او تقاضای کمک کرد. حضرت فرمود:

درخواست کردن شایسته نیست جز در بدهی سنگین یا فقر کمرشکن یا ضمانتی رسواخیز.

آن مرد عرض کرد: نیامدم جز برای یکی از این سه، پس حضرت دستور داد تا صد دینار به او بدهند.(21)

(در این جا حضرت با توجه به شخصیت درخواست کننده شرط هایی را برای بخشش خود گذاشته و می خواسته از ایجاد فضای سائل پروری در جامعه جلوگیری کند وگرنه آن بزرگوار بخشش های بی حسابی داشته است.)

برآوردن حاجت مؤمن

«ابن مهران» می گوید: در خدمت مولایم (امام حسینعلیه‌السلام ) نشسته بودم که شخصی آمد و عرض کرد: یابن رسول اللّه! فلان شخص از من طلبکار است و من پول ندارم که طلبش را بدهم و او هم می خواهد مرا زندانی کند، مرا کمک کنید.

حضرت فرمود:

به خدا قسم، من هم پول ندارم تا طلب تو را بدهم و مشکلت حل شود.

آن شخص گفت: با او صحبت کنید، شاید به خاطر شما، این کار را نکند.

حضرت فرمود:

من آن شخص را نمی شناسم و با او هیچ آشنایی ندارم؛ [اما به خاطر این که مشکل تو حل شود و حاجت یک مؤمن برآورده شود، این کار را می کنم و با او صحبت می کنم زیرا [پدرم برایم نقل کرد که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «هر کس در برآوردن حاجت مؤمن تلاش کند مثل این است که نُه هزار سال (سالیان بسیاری) پروردگار را بندگی کرده است؛ سالیانی که روزهایش را روزه گرفته و شب هایش را به نماز و عبادت گذرانده باشد. »(22)

پاداش احسان به سگ

امام حسینعلیه‌السلام باغی داشت که «صافی» - غلام حضرت - عهده دار باغبانی آن بود. روزی به همراهی اصحاب خود، به آن باغ رفت و هنگامی که نزدیک شد، دید غلام مشغول نان خوردن است و هر تکه نانی را که برمی دارد، نصف آن را پیش سگی می اندازد و نصف دیگرش را خودش می خورد و پس از فارغ شدن از خوردن، می گوید: الحمدللّه رَبِّ العالمین، خداوندا بیامرز مرا و آقای مرا و او را برکت ده، همچنان که والدین او را برکت دادی، ای اَرحم الرّاحمین!

حضرت از این منظره به شگفت آمد و غلام را صدا زد. غلام با عجله از جا برخاست و گفت: ای آقای من و آقای مؤمنینِ تا روز قیامت! من شما را ندیدم تا به خدمت شما حاضر شوم؛ مرا عفو فرما.

امامعلیه‌السلام فرمود:

ای صافی! تو مرا حلال کن که من بی اجازه به باغ تو وارد شدم.

غلام گفت: شما از روی فضل و کرم و بزرگواری خود، این چنین با من برخورد می کنید وگرنه باغ از آنِ خود شماست.

امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

من دیدم هر تکه نانی را که برمی داری نصفش را پیش سگ می اندازی و نصفش را خودت می خوری، چرا این کار را انجام می دادی؟

غلام گفت: ای آقای من! این سگ به هنگام نان خوردن، نگاهش به من بود و من شرم کردم از این که خود، نان بخورم و او به من نگاه کند و این در حالی بود که سگ متعلّق به شماست و از باغ شما حراست و مراقبت می کند، و بالاخره، منِ بنده ی شما و این سگِ متعلّق به شما، هر دو از مالِ شما می خوریم.

امام حسینعلیه‌السلام از نحوه ی پاسخگویی آن غلام و حالت عاطفی او به گریه افتاد و فرمود:

در صورتی که مطلب از این قرار است، پس تو برای خدا آزاد شدی.

سپس هزار دینار هم به وی بخشید. غلام گفت: اکنون که مرا آزاد کردید، باز هم می خواهم عهده دار باغبانی و خدمات مربوط به آن باشم.

امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

شایسته است وقتی [انسان] کریم حرفی می زند و سخنی می گوید، راستی آن را با عمل نشان دهد. من هنگام ورود به باغ گفتم: از ورود بی اجازه به باغت، مرا حلال کن، اکنون من این باغ را به تو بخشیدم، پس این همراهان مرا در خوردن میوه و خرمای آن، میهمان قرار ده، و به خاطر من، آنان را گرامی دار، که خداوند روز قیامت گرامی ات دارد و تو را در خُلقِ نیکو و عقیده ات برکت دهد.

غلام گفت: اکنون که باغ خود را به من هبه فرمودی، من هم آن را برای اصحاب شما جایزالاستفاده قرار دادم.(23)

جایگاه معلّم

«عبدالرحمان سلمی» که معلم یکی از فرزندان امام حسینعلیه‌السلام بود به فرزند امامعلیه‌السلام سوره ی حمد را تعلیم داد. آن کودک نزد پدر رفت و سوره ی حمد را در محضر آن بزرگوار قرائت کرد. به دنبال آن، حضرت هزار دینار و هزار حُلّه (لباس نو) به عبدالرحمان عطا کرد و دهان وی را نیز از جواهر پُر کرد.

افرادی [به عنوان اعتراض] به حضرت گفتند: آیا این همه، برای او زیاد نیست؟ حضرت فرمود:

کار [عظیم] او کجا و عطای ما کجا؟!

سپس دو بیت شعر به مضمون زیر فرمود:

وقتی دنیا به تو روی آورد، قبل از آن که از دستت برود با آن، به همه ی مردم بخشش نما.

دنیا اگر به انسان روی آورد بذل و بخشش، آن را نابود نمی کند و اگر پشت کند بخل، آن را نگه نمی دارد.(24)

بخشش به اندازه ی معرفت

عربی بادیه نشین نزد امام حسینعلیه‌السلام آمد و عرض کرد: یابن رسول اللّه! دیه ی کاملی بر عهده ی من است و از پرداخت آن عاجزم. به خود گفتم از کریم ترین افراد درخواست کمک کنم و کریم تر از اهل بیتِ رسول خداعلیهم‌السلام نیافتم.

امامعلیه‌السلام به او فرمود:

سه سؤال از تو می پرسم، اگر یکی را پاسخ گفتی، یک سوم دیه را به تو می دهم، اگر دو تا را پاسخ گفتی، دو سوم دیه، و اگر همه را پاسخ گفتی، همه ی دیه را به تو می دهم.

اعرابی عرض کرد: یابن رسول اللّه! آیا کسی چون تو که از اهل علم و شرف هستی، از کسی مثل من سؤال می کند؟!

حضرت فرمود:

آری، از جدّم شنیدم که فرمود: نیکی به افراد باید به اندازه ی معرفتشان باشد.

اعرابی عرض کرد: از آن چه می خواهی بپرس، اگر پاسخ دادم که دادم وگرنه، از شما می آموزم و قدرتی نیست مگر از خدا.

امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

بهترین عمل چیست؟

فقیر عرض کرد: ایمان به خدا و تصدیق پیامبرش.

حضرت فرمود:

چه چیز، بنده را از هلاکت می رهاند؟

عرض کرد: اعتماد و توکل به خدا.

حضرت فرمود:

زینت انسان با چیست؟

عرض کرد: دانش همراه با بردباری.

فرمود:

اگر این نشد؟

عرض کرد: مال همراه با بخشش.

فرمود:

اگر این هم نشد؟

عرض کرد: فقر همراه با صبر.

فرمود:

اگر این هم نشد؟

عرض کرد: صاعقه ای که از آسمان بیاید و او را بسوزاند.

امامعلیه‌السلام خندید و انگشتر خود را با کیسه ای حاوی هزار دینار به او داد و فرمود:

دینارها را به طلبکاران بده و انگشتر را نیز در مخارج زندگی صرف کن.(25)

اعرابی آن ها را گرفت و گفت: «اللّه اعلمُ حَیثُ یجعل رسالتَه»(26)

خدا خود بهتر می داند که رسالتش را در کجا و چه محلی قرار دهد.

(مقصود این که خداوند به سبب آگاهی از لیاقت و شایستگی اهل بیتعلیهم‌السلام این جایگاه را به ایشان داده است.)

بخشش ارثیه

امام حسینعلیه‌السلام ، زمین و کالاهایی را به ارث برد، و پیش از آن که تحویل بگیرد، همه را [در راه خدا] صدقه داد.(27)

به فکر ایتام

معاویه در سفری به نزد حضرت آمد و مال فراوانی را که شامل درهم و دینار و لباس فاخر و اموال فراوان بود به امام حسینعلیه‌السلام تقدیم کرد. حضرت نیز همه را به ایتام مدینه که پدرانشان در جنگ صفین کشته شده بودند، بخشید.(28)

(امام حسن و امام حسینعليه‌السلام عطاها و هدایای زورمندانی همچون معاویه را می پذیرفتند زیرا حق آنان بود که غصب شده بود. البته ایشان این اموال را می گرفتند و به نیازمندان می دادند و خود به اندازه ی ذرّه ای از آن استفاده نمی کردند.)(29)

آزادی کنیز

روزی معاویه کنیزی زیبا را به امام حسینعلیه‌السلام هدیه کرد و همراه اموال فراوان، به نزد حضرت فرستاد. هنگامی که کنیز نزد حضرت رسید، امامعلیه‌السلام از او پرسید:

آیا چیزی بلد هستی؟

کنیز گفت: آری. قرآن می خوانم و شعر می سرایم.

حضرت فرمود:

قرآن بخوان.

کنیز خواند:

( و عِندَه مَفاتِح الغيب لا يعلَمُها إلاّ هو... ) (30)

و کلیدهای غیب، تنها نزد اوست و کسی جز او از آن ها خبر ندارد.

پس حضرت فرمود:

شعری بگو.

گفت: تو بهترین متاعی اگر ماندگار بودی امّا انسان را ماندگاری نیست.

امام حسینعلیه‌السلام گریست و سپس فرمود:

تو آزادی و آن چه معاویه با تو فرستاده برای توست.

آن گاه به او فرمود:

آیا برای معاویه هم چیزی گفته ای؟

کنیز گفت: آری گفته ام و سپس بیتی دیگر خواند.

امامعلیه‌السلام فرمان داد تا هزار دینار به او ببخشند و روانه اش کرد. سپس فرمود:

فراوان دیدم که پدرم می خواند: هر کس دنیا را برای خوشی بجوید به جانم سوگند که به زودی به نکوهش آن می پردازد. دنیا چون به انسان پشت کند آزمون است و هنگامی که روی بیاورد دیری نمی پاید.

آن گاه حضرت گریست و به نماز ایستاد.(31)

برطرف کردن مشکلات دیگران

دعای باران

زمانی که در کوفه خشکسالی آمده بود اهل کوفه به خدمت حضرت علیعلیه‌السلام آمده و از کمی آب و نباریدن باران، شکایت کردند و گفتند: یا علی! برای ما دعا کن و از خدا بخواه که برای ما باران بفرستد تا از خشکسالی نجات پیدا کنیم و محصولات ما از بین نرود.

امیرمؤمنانعلیه‌السلام ، به امام حسینعلیه‌السلام فرمود که: «حسین جان! برخیز و دعا کن و از خدا بخواه که باران بفرستد. »

حضرت سیدالشهداءعلیه‌السلام دست به دعا برداشت، حمد و ثنای پروردگار را به جای آورد و بر پیامبرصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم درود و سلام فرستاد و دعایی در مورد درخواست باران برای مردم، از حق تعالی نمود.

هنوز دعای امام حسینعلیه‌السلام تمام نشده بود که ابرها، آسمان را فرا گرفتند و باران شروع به باریدن کرد. سپس مردم، خدمت حضرت اباعبداللّهعلیه‌السلام آمده و از این که از خشکسالی نجات یافته بودند و تمام رودخانه ها و جوی ها پر از آب شده بود تشکر کردند.(32)

(اما جای بسی تعجب است که همین مردم، در کربلا این لطف امام حسینعلیه‌السلام را این گونه تلافی کردند!)

قبول سفارش

روزی امام حسینعلیه‌السلام بر معاویه وارد شد. عربی بادیه نشین نیز برای خواهشی به آن جا آمده بود. معاویه مشغول صحبت کردن با حضرت شد. مرد عرب از حاضران پرسید: این مرد کیست؟ گفتند: او حسین بن علیعليه‌السلام است.

آن مرد رو به حضرت کرد و عرض کرد: ای فرزند دختر رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم ، به معاویه سفارش کن به من کمکی کند. امامعلیه‌السلام نیز پذیرفت و سفارش او را به معاویه کرد و معاویه حاجتش را برآورد.

مرد عرب، اشعاری را در مقام ستایش امام حسینعلیه‌السلام سرود که مضمون یک بیت آن این است:

«ای بنی امیه! فضل و برتری بنی هاشم بر شما همانند فضل [سرزمین های حاصلخیز در فصل] بهار است بر سرزمین خشک و بی آب و علف!»

معاویه گفت: ای اعرابی! حاجت تو را، من برآورده کردم اما تو حسین [علیه‌السلام ] را ستایش می کنی؟! پاسخ داد: ای معاویه! تو از حقّ او به من دادی و با سفارش او حاجتم را برآوردی (لذا من مدیون آن حضرت هستم نه تو).(33)

ازدواج مصلحتی

روزی معاویه به یزید - لعنة اللّه علیهما - گفت: آیا لذّتی در دنیا سراغ داری که بدان دست نیافته باشی؟ یزید گفت: آری، هِند دختر «سهیل بن عمرو» را می خواستم، پس من و «عبداللّه بن عامر»، هر دو به وی پیشنهاد همسری دادیم، ولی به من جواب رد داد و به همسری او درآمد.

معاویه، عبداللّه بن عامر را که در آن موقع از طرفِ او فرماندار بصره بود احضار کرد و هنگامی که حاضر شد، به او گفت: به خاطر یزید از هند دست بردار.

عبداللّه بن عامر نخست خواسته ی معاویه را رد نمود، ولی بر اثر این که معاویه او را به عزل از حکومت بصره تهدید کرد حاضر به کناره گیری از هند شد و به معاویه طلاق او را اعلام کرد. هنگامی که عبداللّه به بصره برگشت و با آن زن روبرو شد، گفت: خود را از من بپوشان. هند گفت: آن لعین، کاری را که می خواست کرد.

آن گاه معاویه با تمام شدن مدّتِ عدّه، ابوهریره(34) را مأمور رفتن به نزد او کرد تا وی را به عقد یزید درآورد و دستور داد یک میلیون درهم مهریه ی او قرار دهد.

ابوهریره قبل از رفتن به بصره، به امام حسینعلیه‌السلام برخورد کرد و موضوعِ رفتن به بصره را به حضرت خبر داد. امام فرمود:

مرا هم مطرح کن.

سپس ابوهریره به بصره رفت و به هند گفت: امیرالمؤمنین (معاویه)! تو را برای همسری یزید به مهریه ی یک میلیون درهم، خواستگاری و پیشنهاد داده است، و با برخوردی هم که با حسین بن علیعلیه‌السلام داشتم، او هم گفت وی را مطرح کنم، حالا دیگر اختیار با تو است.

هند گفت: اِی ابوهریره! تو چه نظر می دهی؟ ابوهریره گفت: اختیار به دست تو است.

هند گفت: لَب هایی که رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم آن را بوسیده نزد من محبوب تر است.

پس ابوهریره او را به عقد امام حسینعلیه‌السلام درآورد و بعداً به معاویه گزارش داد که هند به همسری حسین بن علیعلیه‌السلام درآمده است.

معاویه برای او پیغام فرستاد: اِی الاغ! تو را نفرستاده بودم تا این گونه رفتار کنی و کار را به این جا بکشانی!

عبداللّه بن عامر نیز بعد از این ماجرا به حجّ رفت و در بین راه، در مدینه خدمت امام حسینعلیه‌السلام رسید و عرض کرد: یابن رسول اللّه! به من اجازه می دهید با هند صحبت کنم؟

امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

هرگاه مایل باشی مانعی ندارد.

پس با خودِ امامعلیه‌السلام به خانه ی آن حضرت رفت و با اجازه از هند، بر او وارد گردید و از ودیعه و سپرده ای که در بصره نزد او بود سراغ گرفت.

هند به کنیزش دستور داد آن بسته ی مخصوص را بیاورد. هنگامی که آورد و آن را باز کرد، معلوم شد آن بسته، مملوّ از لؤلؤ و جواهر قیمتی بوده و هند بدون آن که آن را باز نموده باشد، حفظ کرده و تسلیم شوهرِ قبلش نمود.

پس عبداللّه بن عامر به گریه افتاد.

امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

چرا گریه می کنی؟

گفت: یابن رسول اللّه! آیا شما مرا ملامت و سرزنش می کنید که بر فردی مثل هند با این حالت تقوا و وفایی که از خود نشان داده گریه می کنم؟!

امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

ای ابن عامر! من خوب حلال کننده ای برای شما دو نفر بودم، هم اکنون او را طلاق می دهم، پس تو حَجَّت را به جای آور و هنگامی که برگشتی دوباره با وی ازدواج کن...(35)

رعایت حال مردم

امام حسن و امام حسینعليه‌السلام به هنگام سفر به حج، پیاده می رفتند و بر مَرکب هایشان سوار نمی شدند. مردم نیز هنگامی که با این دو امام، همسفر می شدند به خاطر احترام، از روی مرکب هایشان پیاده می شدند.

در یکی از سفرها، این کار برای عدّه ای از مسافران سخت و مشقّت آور بود؛ به همین خاطر به «سعدبن ابی وقّاص» که همسفر آنان بود گفتند: راه رفتن برای ما سخت است، ولی شایسته نمی دانیم که ما سواره باشیم و این دو آقای بزرگوار پیاده حرکت کنند.

«سعد» سخن آنان را به امام حسنعلیه‌السلام عرض کرد و گفت: کاش برای مراعات حال این افراد، بر مرکب خود سوار می شدید.

امام حسنعلیه‌السلام فرمود: «ما سوار نخواهیم شد زیرا تصمیم گرفته ایم که پیاده به حج برویم ولی برای مراعاتِ حال سایر مسافران، از راه اصلی فاصله می گیریم و از راه دیگری می رویم. »(36)

درس بخشندگی

امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

بهترین اعمال بعد از نماز، خوشحال کردن دل مؤمن است به گونه ای که همراه گناه نباشد.

روزی غلامی را دیدم که به سگی غذا می داد، وقتی از علّت کارش پرسیدم گفت: ای فرزند رسول خدا! من ناراحتی درونی دارم و از این که این حیوان را خوشحال می کنم آرامش و نشاط می یابم، چرا که ارباب من، مردی یهودی است و من در اندیشه ی جدایی و آزادی از دست او هستم و [چون راهی برای آزادی ام ندارم] این امر مرا ناراحت کرده است.

امام حسینعلیه‌السلام دویست دینار نزد ارباب وی آورد و خواستار آزادی غلام گردید. یهودی گفت: این غلام را به شما بخشیدم و این باغ را هم به او بخشیدم و پول را نیز به شما باز می گردانم.

حضرت فرمود:

من هم این مال را به تو بخشیدم.

یهودی گفت: من نیز مال را از شما پذیرفته و به این غلام بخشیدم.

امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

من هم غلام را آزاد کرده و همه را به او بخشیدم.

زن آن یهودی با مشاهده ی این صحنه به شدّت منقلب شد و گفت: ای پسر رسول خدا! من هم مسلمان شدم و مهریه ام را به شوهرم بخشیدم. یهودی نیز گفت: من هم مسلمان می شوم و این خانه را به همسرم بخشیدم.(37)

آزادی اسیر

در کربلا به یکی از اصحاب امامعلیه‌السلام به نام «محمدبن بشیر حضرمی» خبر رسید که فرزندش در مرز ری اسیر کفار شده است. او گفت: فرزندم و خودم را به حساب خدا می گذارم؛ دوست ندارم که او اسیر باشد و من زنده بمانم.

حضرت که سخن او را می شنید فرمود:

خدا رحمتت کند؛ تو از بیعت من آزادی، برو و در راهِ آزادی فرزند خود بکوش.

«محمد» عرض کرد: درنده ها مرا زنده زنده بخورند اگر از تو جدا شوم.

امامعلیه‌السلام فرمود:

پس این جامه های بُرد را به فرزند دیگر خود بسپار تا برود و آن ها را فدیه ی(38) برادر خود قرار داده و او را آزاد کند.

سپس پنج جامه ی بُرد به او بخشید که قیمت آن ها هزار دینار بود.(39)

کمک به محرومان

بعد از حادثه ی عاشورا، هنگامی که مردان قبیله ی «بنی اَسد» خواستند پیکر مطهر سید الشّهداءعلیه‌السلام را دفن کنند، بر دوش آن حضرت، اثر زخمی کهنه یافتند که شباهتی به جراحت های جنگی نداشت.

وقتی این موضوع را از امام سجادعلیه‌السلام پرسیدند حضرت فرمود: «این زخم در اثر حمل بار و کیسه های غذا و به دوش کشیدن هیزم به خانه های بیوه زنان، یتیمان و مستمندان است که پدرم در شب های تاریک، آن ها را بر دوش خویش حمل می کرد. »(40)

رعایت احترام و ادب

تحفه ی روزه دار

روزی «عبداللّه بن زبیر» و یارانش، امام حسینعلیه‌السلام را به صرف غذا دعوت کردند ولی حضرت چیزی نخورد.

پرسیدند: چرا نمی خورید؟

امامعلیه‌السلام فرمود:

روزه هستم امّا تحفه ی روزه دار را بیاورید.

عرض شد: تحفه ی روزه دار چیست؟

حضرت فرمود:

استعمال روغن و بخوردان (برای معطّر کردن لباس ها).(41)

رعایت ادب

امام صادقعلیه‌السلام فرمود: «هر گاه امام حسینعلیه‌السلام و امام حسنعلیه‌السلام با هم بودند، امام حسینعلیه‌السلام هرگز جلوتر از امام حسنعلیه‌السلام راه نمی رفت، و پیش از او سخن نمی گفت. »(42)

احترام به برادر

بین امام حسینعلیه‌السلام و برادرش محمد بن حنفیه بگومگوئی به وقوع پیوست و محمد [به صورت قهر از امام حسینعلیه‌السلام جدا شد، او پس از مدتی به اشتباه خود پی برد و به خاطر احترام به حضرت اباعبداللّهعلیه‌السلام [در نامه ای به امام حسینعلیه‌السلام نوشت:

«امّا بعد، ای برادر! بدون شک، پدر من و پدر تو علیعلیه‌السلام است و در این جهت نه تو بر من برتری داری، نه من بر تو؛ و مادر تو فاطمه دختر رسول اللّهصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم است که اگر سراسر زمین مملوّ از طلا و ملک مادر من بود با مادر تو، برابری نمی کرد.

پس هنگامی که نامه ی مرا خواندی به نزد من بیا تا مرا از خود راضی و خوشنود کنی، زیرا تو از من به فضل و برتری شایسته تری. [زیرا آن کس که فضیلت بیشتری دارد اقدام به برطرف کردن کدورت می کند. [والسلام علیک و رحمة اللّه و برکاته».

امام حسینعلیه‌السلام نیز پیشنهاد و خواسته ی برادر را پذیرفت و به نزد وی رفت.(43)

احترام به اجازه ی مادر

یکی از کسانی که روز عاشورا می خواست عازم میدان شود جوانی بود که پدرش در میدان به شهادت رسید و مادرش نیز همراه او بود. مادر به او گفت: فرزندم! برو و در پیش روی فرزند رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم آن قدر پیکار کن تا به شهادت برسی. فرزند، آهنگ میدان کرد.

امامعلیه‌السلام فرمود:

این، جوانی است که پدرش به شهادت رسیده و شاید مادر او اجازه نمی دهد که به میدان برود.

جوان عرض کرد: مادرم فرمان داه تا بجنگم. پس حضرت نیز به او اجازه داد.(44)

برابری و مواسات

کسانی که امام حسینعلیه‌السلام در روز عاشورا به بالین آن ها رفت، عدّه ی معدودی هستند. دو نفر از آن ها افرادی هستند که قبلاً برده و سیاه پوست بودند.

یکی از آن ها «جُون» بوده که غلام ابوذر غفاری بود و ابوذر او را آزاد کرد. او به میدان نبرد رفت و وقتی که شهید شد، اباعبداللّهعلیه‌السلام به بالین او رفت و در بالای سر آن غلامِ سیاه دعا کرد و گفت:

خدایا! در آن جهان، چهره ی او را سفید، و بوی او را خوش گردان. خدایا! او را با ابرار محشور کن.

خدایا در آن جهان بین او و آل محمدعلیهم‌السلام شناسایی کامل برقرار کن.

یکی دیگر از آن برده ها، رومی بود. وقتی از روی اسب افتاد، اباعبداللّهعلیه‌السلام خودش را به بالین او رساند. در حالی که این غلام در حال بیهوشی بود و روی چشمانش را خون گرفته بود، امام حسینعلیه‌السلام سر او را روی زانوی خودش قرار داد و بعد با دست خود، خون ها را از صورت و از جلو چشمانش پاک کرد.

در این بین غلام سیاه به هوش آمد، نگاهی به امام حسینعلیه‌السلام کرد و تبسّمی نمود. حضرت صورتش را بر صورت این غلام گذاشت و آن غلام سیاه آن چنان خوشحال شد که تبسّم کرد.

سرش بر روی زانوی امام حسینعلیه‌السلام بود که جان به جان آفرین تسلیم کرد.(45)

حضرت تنها در یک جای دیگر نیز این کار را کرد و آن هنگام شهادت حضرت علی اکبرعلیه‌السلام بود که به هنگام جان دادن، صورتش را بر صورت او گذاشت.(46)

رفتار با کودکان

دوستی کودکان

«عبیداللّه بن عتبه» می گوید: روزی در محضر سیدالشهداءعلیه‌السلام بودم که فرزند کوچک آن حضرت (امام سجادعلیه‌السلام ) وارد شد. حضرت او را پیش خود خوانده و به سینه اش چسبانید و سپس پیشانیش را بوسیده و فرمود:

پدرم به فدایت، چقدر خوشبو و زیبا هستی!(47)

بازی با کودکان

«جعید همْدان» می گوید: نزد امام حسینعلیه‌السلام رفتم و سکینه دخترش را بر سینه اش دیدم. [حضرت وقتی مرا دید] مادر سکینه را صدا زد و فرمود:

ای رباب! دخترت را از من بگیر.(48)

یتیم نوازی

حضرت مسلم دختری به نام «حمیده» داشت. او به همراه کاروان امام حسینعلیه‌السلام به سوی کربلا در حرکت بود. هنگامی که خبر شهادت مسلم در میان راه، به امامعلیه‌السلام رسید آن حضرت به خیمه اش آمد و آن دختر یتیم را طلبیده و مورد نوازش و محبت قرار داد.

حمیده به حضرت گفت: با من همانند یتیمان رفتار می کنی، آیا پدرم مسلم به شهادت رسیده است؟ با شنیدن این جملات قطرات اشک در چشمان حضرت حلقه زد و فرمود:

دخترم اندوهگین مباش، اگر مسلم نباشد من به جای پدر تو، خواهرانم به جای مادر تو و دخترانم خواهران تو و پسرانم برادرانت خواهند بود.(49)

اهمیت به حق الناس

پذیرش عذر با شرط

«عمرو بن قیس مشرقی» می گوید: من و پسر عمویم در محل «قصر بنی مقاتل» که در مسیر کربلا بود خدمت امام حسینعلیه‌السلام رسیدیم و بر او سلام دادیم. پسر عمویم به حضرت گفت: این رنگ موی شما خَضاب است یا رنگ طبیعی خود موهایتان؟ حضرت فرمود:

خضاب است، ما هاشمیان، زود پیر می شویم.(50)

سپس رو به ما کرد و فرمود:

آیا به یاری من آمده اید؟

من گفتم: عیال بسیار دارم و امانت هایی از مردم پیش من است و سرانجامِ [کار شما] معلوم نیست و خوش ندارم که امانت ها از بین برود. پسر عمویم هم همین را گفت.

آن گاه حضرت به ما فرمود:

پس بروید و این جا نمانید و فریاد مرا نشنوید و سیاهی [خیمه ی] مرا ننگرید زیرا هر که فریاد مرا بشنود و سیاهی [خیمه های] ما را ببیند و یاریمان نکند، بر خدای عزّ و جلّ حق است که او را در آتش سرنگون کند.(51)

شرط همراهی

«عمیر انصاری» می گوید: [در کربلا هنگامی که برای پیکار آماده می شدیم] امام حسینعلیه‌السلام به من فرمود:

بین مردم (اصحاب) ندا کن کسی که بدهی دارد نباید با من به پیکار آید که هر کس با بدهی بمیرد و برای پرداخت آن نیندیشیده باشد در آتش است.

[در این هنگام] یک نفر برخاست و عرض کرد: همسرم پذیرفته که از جانب من بپردازد [و کفالت(52) مرا بر عهده گرفته است.] حضرت فرمود:

کفالت زن چه می کند؟ آیا او می تواند بپردازد؟(53)

حق شناسی

آزادی با یک شاخه گل

«اَنَس بن مالک» می گوید: نزد امام حسینعلیه‌السلام بودم که ناگاه کنیزی وارد شد و شاخه ی گلی تقدیم حضرت نمود.

امام حسینعلیه‌السلام به وی فرمود:

تو در راه خدا آزاد هستی.

عرض کردم: یک شاخه ی گل که ارزشی ندارد که شما به خاطر آن، او را آزاد کردید؟!

حضرت فرمود: خداوند این چنین ما را ادب آموخته و گفته است:

( و اِذا حُييتُم بتَحيةٍ فَحَيوا بأحْسَنِ منها أو رُدّوها... ) (54)

هرگاه (به مثل سلام یا احسانی دیگر) مورد تحیت و احترام واقع شدید، پس به بهتر از آن یا همانندش، آن را تلافی کنید.

ای اَنس! او به من یک شاخه ی گل هدیه کرد و بهتر از تحیت و هدیه ی او، آزاد نمودنش بود.(55)

احترام به لقمه ی روی زمین

امام سجادعلیه‌السلام فرمود: «پدرم برای رفع حاجت، داخل حیاط رفت و دید لقمه ی نانی روی زمین افتاده است؛ لقمه را برداشت و به غلامش داد و فرمود:

این لقمه را بگیر و وقتی برگشتم آن را به من بده.

امام حسینعلیه‌السلام بعد از برگشتن فرمود:

آن لقمه ای را که به تو دادم چه کردی؟

غلام گفت: آقا جان! آن لقمه را خوردم.

حضرت فرمود:

من تو را برای رضای خداوند آزاد کردم!

شخصی که آن جا بود گفت: آقای من! آیا آن غلام را آزاد کردی؟!

امامعلیه‌السلام فرمود:

آری، او را آزاد کردم؛ زیرا از جدّم رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم شنیدم که فرمود: هر کس لقمه ای پیدا کند و از روی زمین بردارد و آن لقمه را تمیز کند و بخورد، هنوز آن لقمه به درون شکم او نرسیده، خداوند آن شخص را از آتش جهنم آزاد می کند. (زمینه ی هدایت برایش فراهم می شود.) حال، چنین کسی را که خداوند از آتش جهنّم آزاد کرده است، پس من چرا او را آزاد نکنم و به عنوان غلام، در خانه ی خودم نگه دارم؟ پس من نیز به خاطر این کاری که کرد و آن لقمه را خورد او را برای رضای پروردگار آزاد کردم.(56)

تلافی هدیه

گذر امام حسینعلیه‌السلام ، به چوپانی افتاد. او به امامعلیه‌السلام گوسفندی هدیه کرد؛ حضرت پرسید:

آیا آزادی یا برده؟

عرض کرد: برده ام. امامعلیه‌السلام آن را به او برگرداند؛ عرض کرد: آقا جان! گوسفند، از مال خودم می باشد. حضرت آن را از او پذیرفت؛ سپس [نزد مولای او رفته] او را خرید و گوسفند را نیز خرید [و پول گوسفند را به چوپان پرداخت]؛ سپس در راه خدا، آزادش کرد و آن گوسفند را به او بخشید.(57)

بخشش به جای برادر

امام حسنعلیه‌السلام به قصد سفری از مدینه بیرون رفت ولی شب، راه را گم کرد. در آن موقع، گذر حضرت به چوپانی افتاد و او در آن شب، از امامعلیه‌السلام پذیرایی نمود و هنگام صبح، راه را به حضرت نشان داد.

امام حسنعلیه‌السلام به چوپان فرمود: «من اکنون، سراغ زمین زراعتی خود می روم و بعد، به مدینه بر می گردم» و وقتی را معین نمود و به چوپان فرمود: «شما آن وقت نزد من بیا. » پس در آن ساعت، مشغله های حضرت، مانع شد که به مدینه باز گردد؛ آن چوپان که برده ی یکی از اهالی مدینه بود، در آن وقت مقرّر آمد و به خدمت امام حسینعلیه‌السلام به گمان این که امام حسنعلیه‌السلام است، مشرّف شد و عرض کرد: من، همان بنده ای هستم که فلان شب، میهمان من بودی و وعده دادی تا در این ساعت، خدمت شما برسم؛ سپس نشانه هایی داد که امام حسینعلیه‌السلام پی برد، او برادرش امام حسنعلیه‌السلام بوده است؛ پس حضرت از او پرسید:

ای غلام! برده ی چه کسی هستی؟

عرض کرد: فلانی.

حضرت فرمود:

گوسفندانت، چند رأس است؟

عرض کرد: سیصد رأس.

امام حسینعلیه‌السلام ، مولای غلام را طلبید و او را تشویق نمود تا [سرانجام]، آن گوسفندان و غلام را به حضرتعلیه‌السلام فروخت؛ سپس حضرت، در برابر آن رفتار محبّت آمیزی که چوپان با برادرش داشته، او را آزاد نمود و همه ی آن گوسفندان را به او بخشید و فرمود:

آن کس که شبانه، نزد تو میهمان بود، برادرم بود؛ اکنون این ها را پاداش آن رفتار نیک تو، قرار دادم.(58)

(البته در این که امام حسنعلیه‌السلام به وعده ی خود وفا نکرده جای تردید می باشد زیرا امکان ندارد که امام معصومعلیه‌السلام وعده ای بدهد و به آن عمل نکند پس احتمال دارد که چوپان در وقتی دیگر آمده باشد و یا این که وقت خاصّی برای آمدن او مشخص نشده باشد.)

حق شناسی قریش

امام حسن و امام حسینعليه‌السلام و عبداللّه بن جعفر، به قصد انجام حج، از مدینه خارج شدند. در بین راه، وسایل خود را از دست داده و توشه ی آن ها تمام شد. پس گرسنه و تشنه شدند.

در آن بیابان، گذر آن ها به پیرزنی افتاد که در خیمه ی خود نشسته بود؛ پرسیدند:

آیا چیزی برای آشامیدن داری؟

گفت: آری، پس نزد او نشستند و او - که جز یک گوسفند ناچیز، در گوشه ی خیمه ی خود نداشت - گفت: شیر آن را بدوشید و با آب مخلوط نموده، بنوشید؛ آنان نیز همین کار را کردند. سپس پرسیدند:

آیا غذایی داری؟

گفت: نه، مگر همین یک گوسفند ناچیز؛ یکی از شما آن را ذبح کند، تا غذایی آماده کنم که بخورید.

یکی از آنان، برخاست و آن گوسفند را سر برید و پوست کند؛ سپس آن پیره زن، برایشان غذایی پخت و خوردند.

هنگام رفتن، به پیرزن گفتند:

ما گروهی از قریش هستیم که به سوی مکه رهسپاریم؛ هر گاه به سلامت برگشتیم، در مدینه، خود را به ما بشناسان، تا در حقّ تو، کار خیری انجام دهیم.

سپس رفتند. شبانگاه که شوهر پیرزن آمد، جریان میهمانان و گوسفند را برایش نقل کرد؛ او خشمگین شده، گفت: وای برتو! آیا گوسفند مرا، برای کسانی که نمی شناسی، سر می بُری و می گویی: گروهی از قریش؟(59)

از این جریان، مدّتی گذشت تا گرفتاری، وادارشان کرد که به مدینه بیایند؛ آنان شتر خود را به مدینه آورده، تا با فروش آن، زندگی را بگذرانند. یک روز وقتی که آن پیر زن، از یکی از کوچه های مدینه عبور می کرد، به امام حسنعلیه‌السلام که بر در خانه ی خود نشسته بود، گذر نمود؛ امامعلیه‌السلام او را شناخت، ولی او حضرت را نشناخت؛ از این رو، غلامِ خود را فرستاد تا او را بیاورد.

پس امامعلیه‌السلام به او فرمود:

آیا مرا می شناسی؟

گفت: نه،

فرمود:

من در فلان روز، میهمان تو بودم.

گفت: پدر و مادرم فدایت باد! به یاد نمی آورم.

حضرت فرمود:

اگر تو مرا نمی شناسی، من تو را می شناسم.

سپس هزار گوسفند، از گوسفندان زکات، برای او خریداری نمود و نیز هزار دینار، به او عطا فرمود؛ و او را همراه غلام خود، خدمت امام حسینعلیه‌السلام فرستاد.

امام حسینعلیه‌السلام پرسید:

برادرم حسن، چه مقدار، به تو بخشیده است؟

عرض کرد: هزار گوسفند و هزار دینار؛ پس حضرت، دستور فرمود تا همانند آن را به او بدهند.

سپس او را همراه غلامی، به سوی عبداللّه جعفر فرستاد، عبداللّه پرسید: امام حسن و امام حسینعليه‌السلام ، چه مقدار به تو بخشیده اند؟ گفت: دو هزار دینار و دو هزار گوسفند؛ پس عبداللّه دستور داد، تا دو هزار دینار و دو هزار گوسفند دیگر، به آن بیفزایند و گفت: اگر در آغاز، سراغ من می آمدی، آن دو بزرگوار را به زحمت می انداختی. (یعنی آنان نیز پس از من، لازم می دیدند که بیشتر از بخششی که کردم به تو بدهند.)

پس از آن، پیرزن با این همه عطایا، به سوی شوهر خود برگشت.(60)

زهد و پارسایی

غذای ساده

مردی از قبیله ی «خثعم» حسن و حسینعليه‌السلام را دید که نان و سرکه و سبزی می خورند، عرض کرد: آیا از این همه خوردنی ها که در گستره ی زمین است، این ها را می خورید؟! فرمودند:

از امیر مؤمنانعلیه‌السلام چه غافلی!(61)

(یعنی حضرت علیعلیه‌السلام غذایش از این هم خیلی ساده تر است.)

ارث حضرت

امام حسینعلیه‌السلام هنگام شهادت، مقروض بود. امام سجادعلیه‌السلام مزرعه ای داشت که آن را به سیصد هزار درهم فروخت و قرض های پدر را پرداخت کرد.(62)

وفای به عهد

عمل به وصیت

هنگامی که امام حسنعلیه‌السلام در بستر شهادت قرار گرفت به امام حسینعلیه‌السلام وصیت کرد که آن حضرت را در کنار قبر رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم به خاک بسپارد و اگر کسی مانع شد، از آن، منصرف شده و در قبرستان بقیع دفن کند.

امام حسینعلیه‌السلام نیز وصیت را پذیرفت و پس از شهادت برادر بزرگوارش، آن حضرت را برای به خاک سپاری، همراه شیعیان به سوی خانه ی پیامبرصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم تشییع کردند ولی مروان بن حکم و عایشه مانع شده و نزدیک بود جنگی ما بین آنان درگیرد و حتی در اثر تیر اندازی ها تیرهای زیادی نیز به تابوت حضرت اصابت کرد.

در این هنگام امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

به خدا، اگر سفارش برادرم حسنعلیه‌السلام نبود که خون ها ریخته نشود و به اندازه ی شیشه حجامتی خون به خاطر او بر زمین نریزد، هر آینه می دانستید چگونه شمشیرهای خدا، جای خود را از شما می گرفتند. (یعنی یارای مقاومت در برابر ما را نداشتید.)(63)

پایبندی به پیمان برادر

هنگامی که صلح تحمیلی بین امام حسنعلیه‌السلام و معاویه برقرار شد. امام حسنعلیه‌السلام به این پیمان و قرارداد پایبند و وفادار بود. هنگامی که آن حضرت رحلت کرد شیعیان عراق به جنب و جوش در آمده و در نامه ای به امام حسینعلیه‌السلام نوشتند: ما هم اکنون حاضریم معاویه را از خلافت خلع کرده و با شما بیعت نماییم.

ولی امام حسینعلیه‌السلام به آنان نوشت:

من برای این کار حاضر نیستم؛ زیرا با معاویه پیش از این، پیمانی بسته ام که تا مدّت آن سر نیاید نمی توانم دست به کاری بزنم و عهدم را بشکنم. امّا اگر معاویه مُرد دقّتی در آن به عمل می آورم. (در پیمانم تجدید نظر می کنم).(64)

همچنین در جایی دیگر آمده که حضرت در پاسخ آنان نوشت:

امیدوارم هم رأی برادرم در صلح و هم رأی من در نبرد با ستمگران [هر کدام در جای خود] راست و درست باشد. تا زمانی که معاویه زنده است حرکتی نکنید و از آشکار شدن، دوری نمایید و خواسته ی خود را پنهان دارید و از اقدام نابجا بپرهیزید. اگر او مُرد و من زنده بودم نظرم به شما خواهد رسید، ان شاءاللّه.(65)

(یکی از موارد صلح، واگذاری خلافت به امام حسینعلیه‌السلام پس از مرگ معاویه بود و حضرت منتظر نقض آن، یعنی جانشینی یزید بود تا او نیز بتواند پیمان صلح را بر هم زند.)

آخرین وفای به عهد

«ضحاک بن عبداللّه مشرقی» می گوید: من و «مالک بن نضر ارحبی» در مسیر کربلا خدمت امام حسینعلیه‌السلام آمده و پس از عرض سلام، خدمت حضرت نشستیم. امامعلیه‌السلام جواب ما را داد و به ما خوشامد گفت و فرمود:

برای چه آمده اید؟

گفتیم: آمده ایم تا با شما دیداری تازه کنیم و به شما خبر دهیم همه ی مردم کوفه به جنگ با شما متّحد شده اند، شما تصمیم خود را بگیرید.

حضرت فرمود:

«حَسبی اللّه و نِعمَ الوَکیل. »

خدا مرا کافی ست و او خوب سرپرستی می باشد.

سپس ما اجازه ی مرخّصی خواستیم، حضرت فرمود:

چرا مرا یاری نمی کنید؟

مالک گفت: من قرض دارم و عیال وار هستم؛ من هم گفتم: قرض دارم ولی عیال ندارم و اگر با من شرط کنی در صورتی که دفاع من برای شما سودمند نباشد مرخّص شوم حاضرم در خدمت شما باشم. حضرت پذیرفت و من با او ماندم.

ضحّاک می گوید: هنگامی که تمامی یاران سید الشهداءعلیه‌السلام به غیر از دو نفر به شهادت رسیدند به حضرت عرض کردم: یابن رسول اللّه! آیا به یاد دارید که میان من و شما شرطی بود؟

حضرت فرمود:

آری، تو آزادی؛ ولی هم اکنون چگونه می توانی خود را نجات دهی؟

گفتم: من آن هنگام که اسب های یاران شما را زخمی می کردند و تیر می زدند اسب خود را آورده و در یکی از خیمه های اصحاب پنهان کرده بودم و پیاده دفاع می کردم.

سپس اسبم را بیرون آورده و به میان لشکر دشمن تاختم و آن ها نیز به من راه دادند تا گریختم.(66)

عمل به وظیفه

تسلیم امامت

هنگامی که امام حسینعلیه‌السلام تصمیم امام حسنعلیه‌السلام را در صلح با معاویه قطعی دید، خطاب به برادر گفت:

تو بزرگترین فرزند علیعلیه‌السلام و جانشین او بر ما هستی و ما نیز فرمانبردار و مطیع امر تو هستیم؛ پس هر چه در نظر داری و صلاح می دانی همان را انجام بده.(67)

پذیرش دعوت کوفیان

هنگامی که حضرت تصمیم گرفت از مکه عازم کوفه شود افراد زیادی ایشان را از این کار منع کرده و عهدشکنی کوفیان را در گذشته و وضعیت موجود آنان را به امامعلیه‌السلام خاطر نشان می کردند ولی حضرت در پاسخِ تمامی این افراد، به نامه های زیادی که برای دعوت ایشان به کوفه که توسط مردم آن جا نوشته شده بود استناد می کرد و خود را موظّف به پاسخ و اجابت دعوت آنان می کرد.

«بحیربن شدّاد» می گوید: در منزل ثعلبیه با برادرم به نزد امام حسینعلیه‌السلام رفتیم. برادرم به حضرت گفت: از این سفر، بر شما می ترسم.

حضرت در پاسخ، با تازیانه بر خورجین پشت سرش زد و فرمود:

این نامه های بزرگان شهر کوفه است.(68)

تصمیم برای بازگشت

هنگامی که «عمر سعد»(69) - لعنة اللّه علیه - به کربلا وارد شد توسط یکی از سپاهیان خود برای امامعلیه‌السلام پیغام فرستاد که بگوید: چرا به سمت کوفه آمده است؟

حضرت در پاسخ عمرسعد به آن شخص فرمود:

ای مرد! به مولایت (عمر سعد) بگو من به این جا نیامده ام مگر آن که مردم دیار شما به من نوشتند که با من پیمان می بندند و تنهایم نگذارده یاری ام می کنند. اینک اگر نمی خواهند برمی گردم.

قاصد نیز پیغام را به عمر سعد رسانید.(70)

صبر و استقامت

صبر همیشگی

حضرت همواره در مقابل سختی ها و پیشامدهای ناگوار صبر می کرد و دیگران را نیز در این شرایط به صبر و استقامت دعوت می کرد. ایشان هنگام خروج از مکه در خطبه ای که خواند فرمود:

«نَصْبِرُ عَلی بَلائِهِ وَ یوَفّینا اُجُورَ الصّابرین. »(71)

ما بر بلای خدا صبر می کنیم و او نیز پاداش صابران را به ما می دهد.

همچنین در روز عاشورا در لحظه های آخر نیز زمزمه ی صبرِ حضرت به گوش می رسید که می فرمود:

«صَبْراً عَلی قَضائک... »(72)

بر قضای تو صبر می کنم.

خشنودی به رضایت الهی

فرزندی از امام حسینعلیه‌السلام از دنیا رفت و [در ظاهر] از او اندوهی دیده نشد و [از جانب کینه توزان]، مورد سرزنش قرار گرفت.

امامعلیه‌السلام فرمود:

ما، خاندانی هستیم که خدای سبحان را می خوانیم و او به ما عطا می کند و چون او، آن چه را که ناخوشایند ماست، اراده فرماید ما به آن چه او می پسندد، خشنود می شویم.(73)

شجاعت و شهامت

دفاع در مقابل توهین

روزی مروان بن حکم(74) - لعنة اللّه علیه - در مدینه بالای منبر از امیرمؤمنانعلیه‌السلام بدگویی کرد. هنگامی که از منبر پایین آمد و رفت، امام حسینعلیه‌السلام به مسجد آمد. به او گفتند: مروان از علیعلیه‌السلام بدگویی کرد. حضرت فرمود:

آیا امام حسنعلیه‌السلام در مسجد نبود؟

گفتند: ایشان حضور داشت.

فرمود:

آیا پاسخش را نداد؟

گفتند: نه.

در این هنگام حضرت در حالی که برافروخته بود از مسجد بیرون آمد تا به مروان رسید. به او فرمود:

ای فرزند زن بدکاره! و ای فرزند شپش خوار! آیا تو از علی بد می گویی؟!

سپس با خواندن چند آیه از قرآن، فضایل امیرمؤمنانعلیه‌السلام و شیعیانش را بازگو کرد.

آن گاه به نزد برادرش امام حسنعلیه‌السلام آمده و عرض کرد:

ای برادر! آیا می شنوی این [ملعون]، پدرت را ناسزا می گوید و پاسخش را نمی دهی؟

امام حسنعلیه‌السلام فرمود: «می خواهی چه بگویم به کسی که مسلّط است؟ هر چه می خواهد می گوید و هر کاری می خواهد انجام می دهد!»(75)

(البته این گونه نبوده که امام حسنعلیه‌السلام نتواند پاسخ دهد زیرا در موارد بسیاری، پاسخ های کوبنده داده که در تاریخ به آن ها اشاره شده است.)

افشای نفاق

روزی «مروان بن حکم» - لعنة اللّه علیه - که از سرسخت ترین دشمنان اهل بیتعلیهم‌السلام بود، به حسین بن علیعليه‌السلام گفت: اگر نه این بود که شما به فاطمه [عليها‌السلام [افتخار می کنید، دیگر به چه چیز بر ما فخر می نمودید و با این تعبیر قصدش تجلیل از حضرت فاطمهعليها‌السلام نبود، بلکه هدفش کوبیدنِ مقام ولایتِ حضرت علیعلیه‌السلام و تحقیر آن حضرت بود.

پس امام حسینعلیه‌السلام از جا برخاست و چنان گلوی او را با دستِ خود فشرد و عمامه اش را به گردنش پیچید که مروان به حالت بیهوشی درآمد و آن گاه وی را رها کرد و به جماعتی از قریش که ناظر ماجرا بودند رو نمود و فرمود:

شما را به خدا قسم می دهم که اگر من راست می گویم مرا تصدیق کنید. آیا در روی زمین، غیر از من و برادرم دو حبیب سراغ دارید که نزد رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم از ما محبوبتر باشند؟

یا غیر از من و برادرم در روی زمین کسی را به عنوان پسرِ دخترِ پیامبرصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم می شناسید؟

گفتند: به خدا قسم! نه.

حضرت فرمود:

من هم در روی زمین ملعون بن ملعونی جز مروان که پدرش رانده شده ی رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم بود کسی را نمی شناسم.

آن گاه رو به مروان نمود و فرمود:

واللّه بین جابلسا و جابلقا (در دو طرف مشرق و مغرب) دو نفر را سراغ ندارم که در عینِ حالِ تظاهر به اسلام، دشمن ترین دشمنانِ خدا و رسولش و اهل بیت رسولشعلیهم‌السلام باشند، جز تو و پدرت به هنگام حیاتش، و نشانه ی صدق گفتارم درباره ی تو، آن باشد که هرگاه به خشم آیی عبا از دوشَت بیفتد.

راوی می گوید: واللّه مروان از جای خود برنخاست، مگر آن که به خشم آمد و عبایش از دوشش افتاد.(76)

پاسخی قاطع

پس از آن که معاویه، «حُجر بن عدی» را به همراه جمعی از یاران امیر مؤمنان علیعلیه‌السلام به شهادت رساند، در همان سال به سفر حج رفت و در مجلسی با امام حسینعلیه‌السلام ملاقات نمود. او ضمن صحبت هایش - برای زهر چشم گرفتن از دیگران و شاید هم برای ترساندن حضرت - با غرور خاصّی گفت: ای ابا عبداللّه! آیا شنیدی که ما با حجربن عدی و دوستان او که از شیعیان پدرت بودند چه کردیم؟!

امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

چه کردید؟!

معاویه گفت: آن ها را کشتیم، کفن کردیم و بر جنازه ی ایشان نماز میت خواندیم!

امام در پاسخ معاویه فرمود:

ای معاویه! این قوم، در روز قیامت در محکمه ی عدل الهی از تو دادخواهی خواهند کرد و دشمن تو هستند؛ اما بدان، اگر ما پیروان تو را کشتیم، آن ها را کفن نمی کنیم و بر آنان نماز نمی خوانیم و آن ها را دفن هم نمی کنیم (یعنی این که ما آن ها را مسلمان نمی دانیم).

سپس فرمود:

به من خبر داده اند که تو نسبت به علیعلیه‌السلام جسارت می ورزی و بر ضد او دست به کارهایی می زنی و از بنی هاشم عیب جویی می کنی، به خدا سوگند که، زِهی برای کمان دیگران ساخته ای و بر هدف دیگران تیر اندازی کرده ای و از جای نزدیک به دشمنی ایشان دست یافته ای و از کسی (عمرو عاص) پیروی کرده ای که نه سابقه ی ایمان دارد و نه دورویی و نفاقش تازگی دارد. او هرگز به فکر تو نیست، تو خود به فکر خودت باش و او را ترک کن.(77)

اقدام شجاعانه

هنگامی که امام حسینعلیه‌السلام و یارانش به کربلا وارد شدند، این خبر به «ابن زیاد»(78) - لعنة اللّه علیه - رسید. ابن زیاد نیز برای امام حسینعلیه‌السلام چنین نوشت: ای حسین! به من خبر رسیده که به کربلا وارد شده ای؛ یزیدبن معاویه برای من نوشته که بر بستر نرم نخوابم و آرام نگیرم و غذایی نخورم تا تو را [با کشتنت [به خدا ملحق سازم یا آن که تسلیم حُکم من و حکم یزید شوی، والسّلام.

هنگامی که این نامه توسط پیک ابن زیاد به امام حسینعلیه‌السلام رسید، حضرت آن را خواند و همان دم آن را با کمال شجاعت به دور افکند و به پیک ابن زیاد فرمود:

این نامه در نزد من، پاسخ ندارد.(80)

دلاوری

امام سجادعلیه‌السلام فرمود: «روز عاشورا رفته رفته که شرایط و فشار دشمن، بر امام حسینعلیه‌السلام دشوارتر می شد، همراهان حضرت می دیدند بر خلاف آنان که چهره ی رنگ پریده و اندام لرزان و دل بیمناک، پیدا می کردند، چهره ی امام و برخی یاران، درخشان تر و اندام ایشان استوارتر و دل هایشان آرام تر می شد؛ به یکدیگر می گفتند: بنگرید! او از مرگ، باکی ندارد!(81)

کشتن فرماندهان دشمن

در روز عاشورا، یکی از فرماندهان نظامی یزید به نام «تمیم بن قحطبه» در مقابل امام حسینعلیه‌السلام قرار گرفت و گفت: ای پسر علی! تا کجا می خواهی دشمنی خودت را با یزید ادامه دهی؟ حضرت فرمود:

آیا من به جنگ شما آمده ام یا شما جنگ را بر من تحمیل کرده اید؟ آیا من راه را بر روی شما بسته ام یا شما راه را بر روی من بسته اید؟

شما برادر و فرزندان مرا شهید کرده اید و حالا بین من و شما، شمشیر حکم فرماست.

«تمیم» با گستاخی و بی ادبی به امامعلیه‌السلام گفت: حسین! زیاد سخن مگو، نزدیک بیا تا شجاعت تو را ببینم! در این هنگام، حضرت با سرعت پیش رفت و شمشیر خود را آن چنان بر گردن او فرود آورد که سرش به کناری پرتاب شد.

این حرکت امامعلیه‌السلام چنان اضطرابی در لشکر دشمن پدید آورد که «یزید ابطحی» از دیگر فرماندهان دشمن، به کوفیان نهیب زد که: آیا این همه لشکر، از برابر یک نفر می گریزد؟

سپس خودش برای تقویت روحیه ی سپاهیان، قدم پیش نهاده و برای مبارزه با امامعلیه‌السلام اعلام آمادگی کرد. سربازان دشمن از دیدن او که در شجاعت و نبردهای تن به تن معروف بود خوشحال شدند.

امام حسینعلیه‌السلام به او فرمود:

آیا مرا نمی شناسی که این گونه بی واهمه به میدان نبرد می آیی؟

یزید ابطحی بدون اعتنا به سخن امامعلیه‌السلام حمله را آغاز کرد امّا حضرت به او امان نداد و با دفع حمله ی او، چنان بر سرش کوبید که تنِ بی جانش بر زمین افتاد.(82)

تنها در مقابل یک لشگر

راوی (حمید بن مسلم) می گوید: هرگز شکسته و تنها مانده ای را ندیدم که فرزندان و خاندان و یارانش، کشته شده باشند و با این حال، دلدارتر و شجاع تر از حسینعلیه‌السلام باشد. هنگامی که جنگجویان بر او حمله می کردند، آن چنان دلاورانه بر ایشان می تاخت که همچون گلّه ی بزها، می رمیدند.

سپاه دشمن، سی هزار نفر بود؛ ولی آن چنان بر آن ها یورش می بُرد که همچون انبوه عظیم ملخ ها، از هم گسسته و پراکنده می شدند و باز به جای نخستین برگشته، می فرمود:

«لا حَول و لا قُوّة الا باللّه العَلی العَظیم».(83)

هیچ نیرو و قدرتی نیست مگر از جانب خداوند بلند مرتبه و بزرگ.

دفاع از حق

دفاع از غدیر

روزی «عمر بن خطّاب» بر منبر رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم سرگرم ایراد خطبه ای بود و در ضمن آن گفت که: او بر اهل ایمان و مؤمنین، اولی از خودشان است! در این هنگام امام حسینعلیه‌السلام که [نوجوان بود و] در گوشه ای از مسجد نشسته بود با شنیدن این کلام فریاد بر آورد که:

ای دروغگو، از منبر رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم که منبر پدر من است نه پدر تو، پایین بیا!

عمر گفت: به جان خودم سوگند که این منبر پدر توست نه پدر من، چه کسی این حرف ها را به تو یاد داده است، پدرت علی بن ابیطالب؟!

امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

اگر در این کار از پدرم اطاعت کرده باشم او هدایت کننده و من پیرو او هستم و او بر گردن مردم، بنا بر عهد رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم بیعتی دارد که جبراییل به خاطر آن، از جانب خداوند نازل شده و جز افراد منکرِ قرآن کسی آن را انکار نمی کند، همه ی مردم با قلب هایشان آن را پذیرفته و با زبان، آن را رد نمودند، و وای بر منکرین ما اهل بیت، آیا رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم جز با خشم و غضب و شدّت عذاب با اینان روبرو خواهد شد؟

عمر گفت: ای حسین! هر که حقّ پدرت را انکار کند خدا لعنتش کند، مردم مرا به حکومت رسانده و پذیرفتم و اگر پدرت را برگزیده بودند ما نیز اطاعتش می کردیم.

امام حسینعلیه‌السلام به او فرمود:

ای پسر خطّاب! کدام مردم قبل از ابوبکر تو را به حکومت رساندند بدون هیچ حجّتی از جانب رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم و رضایتی از آل محمدعلیهم‌السلام ! آیا خشم و غضب بوده؟

به خدا که اگر برای زبان، گفتاری بود که تصدیقش به درازا کشد و کرداری که اهل ایمان یاری اش کنند، هرگز به خطا و اشتباه بر دوش آل محمد سوار نمی شدی، که از منبرشان بالا رفته و با قرآنی که بر ایشان نازل شده به همان ها حکم کنی، کتابی که نه از مشکلاتش باخبری و نه از تأویلش، جز شنیدن، و نزد تو خطاکار و صاحب حق، یکسان هستند.

پس خدای تعالی تو را جزا دهد به آن چه شایسته توست و از این احداث و چیزی که به بار آورده ای از تو پرسش خوبی کند.(84)

راه های گرفتن حق

امام حسینعلیه‌السلام در مدینه یک قطعه زمین مرغوب داشت و معاویه از روی طمع، توسط عوامل خود آن را تصرف کرده بود. سالار شهیدان با معاویه ملاقات کرده و ضمن دفاع از حق خود به او فرمود:

ای معاویه! یکی از سه راه حل را انتخاب کن! یا زمین را از من خریداری کن و قیمت عادلانه ی آن را بپرداز، یا زمین را به من بازگردان، و یا عبداللّه بن زبیر یا عبداللّه بن عمر را برای داوری دعوت کن(85) و گرنه چهارمین راه یعنی «صیلم» را انتخاب خواهم کرد.

معاویه پرسید: آن دیگر چیست؟

حضرت فرمود:

یعنی هم پیمان های خود را دعوت می کنم و [همراه آنان] با اقتدارِ تمام، حقّ خود را از متجاوز باز می ستانم.

معاویه تسلیم شد و زمین را باز گرداند.(86)

بیان حق نزد ظالم

روزی مردم [در زمان امامت امام حسینعلیه‌السلام ] به معاویه گفتند که: همه، دیده های خود را به سوی حسینعلیه‌السلام افکنده اند و او را سزاوار خلافت می دانند، اجازه بده که او بالای منبر برود و سخنی بگوید تا همه بدانند که اهلیت خلافت ندارد. معاویه گفت: اگر او بر منبر برود، علم و فضل خود را ظاهر می کند و ما را رسوا می گرداند.

سرانجام با اصرار مردم، معاویه اجازه داد.

حضرت بالای منبر رفت و خطبه ای که مناسب علم و جلالت او بود خواند و در آخر فرمود:

ماییم حزب خدا که بر خلق غالبیم، و ماییم عترت رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم که از همه کس به او نزدیک تریم، و ماییم اهل بیت رسالت که از هر عیب و گناه مطهّریم، و ماییم یکی از دو ثقل که رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم ما را تالی و همراه کتاب خدا گردانید و تفسیر آن را به ما سپرده. شک نمی کنیم در تأویل آن و مطّلع ایم بر حقایق آن.

پس ما را اطاعت کنید که اطاعت ما بر شما واجب است و حق تعالی در قرآن، اطاعت ما را با اطاعت خود و اطاعت رسول خود مقرون گردانیده است.

بپرهیزید از فتنه هایی که شیطان برای شما برانگیخته است. به درستی که او دشمن شماست و دشمنی خود را بر شما ظاهر گردانیده است.

هنگامی که شما را در دنیا و آخرت به عذاب الهی بیندازد و شما را طعمه ی تیر و شمشیر و نیزه گرداند از شما بیزاری خواهد جست و در آن وقت، توبه و ندامت، شما را فایده نخواهد بخشید.

در این هنگام معاویه ترسید که مردم به آن حضرت بگروند، به همین خاطر گفت: بس است؛ حرف خود را رساندی، از منبر پایین بیا.(87)

دفاع از حقِّ ولایت

هنگامی که معاویه برای گرفتن بیعت برای یزید در مکه اقامت کرده بود کسی را فرستاد و امام حسینعلیه‌السلام را فرا خواند. هنگامی که حضرت آمد و داخل شد، وی را نزدیک خود نشانده و گفت: ای اباعبداللّه! بدان که از هیچ دیاری نگذشتم، مگر این که به مردم آن جا نماینده فرستاده و از آنان، برای یزید بیعت گرفتم و مدینه را عقب انداختم؛ زیرا گفتم آنان ریشه و فامیل و خویش او هستند که از آنان بر او بیمی ندارم؛ سپس به آن جا فرستادم؛ پس کسانی از بیعت او سر باز زدند که هیچ کس را سخت تر از آنان سراغ ندارم؛ اگر برای امّت محمّدصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم بهتر از فرزندم یزید سراغ داشتم، کسی را برای بیعت او بر نمی انگیختم.

امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

آهسته ای معاویه! این گونه سخن مگو، زیرا تو کسی را که پدر و مادر و خود او بهتر از یزید است، ترک کرده ای.

معاویه گفت: ای اباعبداللّه! گویا خود را در نظر داری؟

حضرت فرمود:

اگر خود را قصد کرده باشم، چه خواهد شد؟

معاویه گفت: امّا مادر تو، بهتر از مادر یزید است و امّا پدر تو، سابقه در ایمان و فضیلت از آن اوست و نزدیکی او به پیامبر اکرمصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم را کسی ندارد، جز این که پدر یزید و پدر تو [در جنگ صفین] داور گرفتند؛ پس خدا به سود پدر او و زیان پدر تو، داوری فرمود و اما تو و او، به خدا سوگند!او برای امّت محمدصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم بهتر از توست!!!

امام حسینعلیه‌السلام فرمود:

چه کسی برای امّت محمّد بهتر است؟ یزید شراب خوار بی بند و بار؟!

معاویه گفت: آرام اباعبداللّه! اگر نزد او صحبت از تو شود، او از تو، جز خوبی نخواهد گفت.(88)

حضرت فرمود:

اگر آن چه را من درباره ی او می دانم، او نیز از من سراغ دارد، در مقابل آن چه من می گویم او هم بگوید.

معاویه گفت: ای ره یافته! به سوی اهل خود برگرد و از خدا بترس و بپرهیز که شامیان، آن چه را من از تو شنیدم بشنوند؛ زیرا آنان دشمن تو و پدرت هستند؛ پس امام حسینعلیه‌السلام به منزل برگشت.(89)

گُذشت در مقابل حق گوئی

بین امام حسینعلیه‌السلام و ولید بن عُتبه - والی مدینه - در مورد زمینی نزاعی درگرفت. ولید می خواست زمینی را که متعلّق به حضرت بود به زور تصاحب کند. هر چه امامعلیه‌السلام به او فرمود قبول نمی کرد و بر تصاحب خودش پافشاری می کرد. امام حسینعلیه‌السلام عمّامه ی ولید را از سرش برداشت و دور گردنش پیچید.

مروان حکم که شاهد ماجرا بود [برای تحریک ولید] گفت: به خدا سوگند! هیچ گاه ندیده ام کسی این چنین در برابر امیر و حاکمش جرأت به خرج دهد.

ولید به مروان گفت: به خدا سوگند! تو این سخن را برای دلسوزی و خیرخواهی من نگفتی، بلکه از این که نسبت به حسینعلیه‌السلام بردباری ورزیدم بر من حسادت می ورزی، لذا [علی رغم میل تو] من اعتراف می کنم که این زمین، مال حسینعلیه‌السلام است.

امام حسینعلیه‌السلام نیز در مقابل اعتراف ولید فرمود:

ای ولید! چون اقرار به حق کردی زمین از آن تو باشد.

سپس از جا برخاست و بیرون رفت.(90)

غیرت

گذشت از آب

روز عاشورا امامعلیه‌السلام ، به فرماندهان چهار هزار نگهبان شریعه ی فرات حمله برد [و آرایش سپاهیان دشمن را درهم شکست] و وارد نهر فرات شد. اسب حضرت [که سخت تشنه بود]، سر بر آب نهاد تا بنوشد، امامعلیه‌السلام فرمود:

تو تشنه ای و من نیز تشنه، به خدا سوگند! تا تو ننوشی من از آن نچشم.

«ذوالجناح» هنگامی که سخن حضرت را شنید، سر برداشت؛ گویی که سخن امامعلیه‌السلام را فهمیده بود.

حضرت فرمود:

بنوش! من نیز می نوشم.

و دست برد و مُشتی آب برگرفت که ناگاه شخصی فریاد زد: ای اباعبداللّه! تو آب گوارا می نوشی، با این که به خیمه هایت یورش برده اند؟!

امامعلیه‌السلام آب را ریخت [و از فرات بیرون آمده]، بر ایشان تاخت تا آنان را دور کرد و هنگامی که به خیمه ها رسید دریافت که همگی سالم هستند.(91)

دعوت به آزادگی

امام حسینعلیه‌السلام در آخرین لحظات روز عاشورا متوجّه شد که گروهی از دشمنان، به سوی خیمه های زنان هجوم می برند. حضرت فریاد زد:

ای پیروان آل ابوسفیان! اگر دین ندارید و از حساب روز قیامت نمی ترسید لااقل در دنیای خود آزادمرد باشید و اگر همان گونه که گمان می کنید عرب هستید، به حسَب و شرافت خود بازگردید؛ من با شما می جنگنم و شما نیز با من می جنگید. زن ها گناهی ندارند و تا زنده ام متجاوزان خود را از دستبرد به حرم من باز دارید.(92)