پيشگفتار
جامعه انسانى , از ديدگاه تحليلگران , به مانند دريايى است آرام وبى حركت ; كه با گذشت زمان , بخشى از آن به خشكى گراييده , چه بسا در طولانى مدت , به كلى نابود گردد. تنها چيزى كه به اين درياى ساكن وآرام , حركت بخشيده , آن را به خروش وا مى دارد, وزش بادها وطوفانهاى تند وملايم است .
طوفانها وبادها مى آيند وموجها مى سازند وسرنوشت كشتيها را رقم مى زنند. واز ايـن جـاست كه برخى موجها كشتى شكنند ومرگ آفرين وبرخى ديگر, نجات بخش وزندگى ساز. آرى ,مردان بزرگ وشخصيتهاى تاريخ ساز, همان موج آفرينان جوامع بشرى هستند كه گاه آنها را به هلاكت وبدبختى وگاه به حيات وسعادت هميشگى رهبرى مى كنند. وبى ترديد, رهبران آسمانى وپيامبران بزرگ خداوند ونمايندگان پاك ووارسته آنان , موج آفرينانى هـسـتند كه با موج هدايت بى نظيرخود, كشتى جامعه را, از طريق پرورش خرد ومنطق ودعوت آدميان به ساختن سراى جاويدان , به ساحل نجات ونيكبختى ابدى رهنمون شده , تمدنى بر اساس پايه هاى الهى وانسانى پى مى ريزند. اين عظمت آفرينان هميشه عرصه پيكار با پليديها وزشتيها, با روش هدايتى خداگونه خود, عزت وكـرامـت را بـراى جـوامع انسانى به ارمغان مى آورند; كه به گواهى تاريخ ,هر آنجا كه نور وحى درخشيده است , منطق وخرد آدمى شكفتن گرفته , باعث پيشرفت تمدن بشرى شده است .
پيامبر اسلام (ص ), نورى بود كه در دل ظلمت جهل وبت پرستى انسانها درخشيد وجامعه عفريت زده آن روزگـاران را بـا فـرشـتـه انسانيت آشنا ساخت وتمدنى را پى نهاد كه به تصديق همگان , پربارترين وزيباترين تمدنهاست كه تاكنون , دنيا همانند آن را به خود نديده است .
واگر, وفقط اگر, مسلمانان در مسيرى كه حضرتش براى جامعه اسلامى ترسيم نموده بود, گام بـرمى داشتند و از اختلاف ودو دستگى , وانانيت وتعصب دست مى كشيدند, به يقين وصد يقين , تـاكـنـون , در خـلال گـذشت اين چهارده قرن , ميوه هاى شيرينتر وگواراترى از شجره مباركه تمدن شكوهمند اسلامى برمى چيدند ومجد وعظمت خود را در جهان پر ظلم وفساد, نگهبان مى بودند. امـا افـسـوس وهـزاران افـسـوس كـه پـس از رحـلت جانگداز پيامبر ختمى مرتبت (ص ), جدال وپرخاشگرى , وهوا پرستى ومقام طلبى , بر بخشى از مسلمانان چيره گشت وانحرافى بزرگ وبس خطرناك در مسير هدايت الهى پديد آورد وخط مستقيم رهبرى را آسيب فراوان زد. بـه راسـتـى , نـاخـشـنـودى جـامـعه آن روز از چه روى بود؟ وبه كدامين علت , طريق ناسپاسى وطـغـيـانـگرى اختيار كردند؟ بلى , ناسپاسى وناخشنودى آنان , به جهت مخالفت با امامى بود كه پيامبر اكرم (ص ), در مناسبتها ورويدادهاى مختلف , به آنان معرفى كرده بود. وسـرانـجام غم انگيز واسفبار اين ناسپاسيها ومخالفتها, آن كه سرآمد همه پرهيزگاران ومؤمنان , عـالـمان ودانشمندان , سياستمداران ومدبران , وخلاصه بزرگترين رهبر الهى بعد از پيامبر اكرم (ص ), بـيست وپنج سال تمام در كنج خانه نشست وتنها توانست از تفرق جامعه اسلامى نوپاى آن روز جلوگيرى به عمل آورد. وبـه يـقـين مى توان گفت كه جهان آن روز, نه تنها على ـ عليه السلام ـ را نشناخت , بلكه حتى درك گوشه اى از فضايل آن امام بزرگ را نيز نداشت .
امـا پـس از آن بـيـسـت وپنج سال گوشه نشينى , كه به تعبير حضرتش به مانند خارى در چشم واسـتـخوانى در گلو بود, هنگامى كه انحرافات جامعه از خط مستقيم رهبرى پيامبر (ص ) كاملا آشكار گشت ومسلمانان آمادگى يافتند تا از دست رفته ها را به دست آورند, به سراغ رهبر واقعى وشـخصيت والا ومربى بزرگ خود رفتند تا او, بار ديگر, به انحرافات پايان بخشيده , حكومت عدل وقسط را همان گونه كه پيامبر (ص ) مى خواست , برپا سازد. اگـر چـه آنـان با اين هدف مقدس , دست بيعت با على ـ عليه السلام ـ دادند وايشان نيز به حكم فـرمـان خـداوند كه ((هنگام فراهم شدن زمينه براى برپا ساختن حكومت عدل وقسط, بايد به پا خـاسـت )) بـا آنـان بيعت كرد; ولى انحراف در جامعه اسلامى به قدرى وسيع وگسترده بود كه ترميم آن جز با جهاد وقتال با منحرفان امكان پذير نبود. از اين رو, دوران خلافت آن راد مرد واسوه ايمان , صرف پرداختن به جنگهاى داخلى شد. از نـبرد با ناكثان (پيمان شكنان ) آغاز گرديد وبا ريشه كن كردن مارقان (از دين بيرون رفتگان ) خاتمه يافت .
وسرانجام توسط بقاياى دشمنانان داخلى (خوارج نهروان ) وبه دست شقى ترين فرد هميشه تاريخ , در خانه خدا,شربت شهادت نوشيد, همچنان كه در خانه خدا ديده به جهان گشوده بود. وزنـدگـى پر بركت وگرانبهاى خود را در پيمودن راه ميان اين دو معبد مقدس [كعبه ومحراب كوفه ] گذراند. در بـاره اين كتابمجموع زندگانى امير مؤمنان , على بن ابى طالب ـ عليه السلام ـ, را مى توان به پنج دوره تقسيم نمود:١ـ از ولادت تا بعثت .
٢ـ از بعثت تا هجرت .
٣ـ از هجرت تا رحلت پيامبر(ص ). ٤ـ از رحلت پيامبر (ص ) تا خلافت .
٥ـ از خلافت تا شهادت .
فصل بندى كتاب حاضر, بر مبناى دوره هاى فوق مى باشد. در اين پنج فصل , زندگى عادى امام ـ عليه السلام ـ,به صورت گويا ومستند, بيان شده است .
تلاش ما بر آن بوده است كه از هر نوع مبالغه وحدسهاى بى اساس دورى جوييم .
كوشيده ايم كه ارجاع به مصادر اصلى , نه اطناب ممل باشد ونه ايجاز مخل ; بلكه مصادر ومخذ را تا جايى كه براى نوع خوانندگان فارسى زبان ملال آور نباشد, وبه قدر كفايت , بيان كرده ايم .
زمـانى كه نگارنده از طبع ونشر كتاب فروغ ابديت [دوره كامل زندگانى پيامبر اكرم (ص )] فارغ گشت , تصميم گرفت زندگانى پر افتخار نخستين پيشواى شيعيان جهان , على بن ابى طالب ـ عـلـيه السلام ـ, را نيز مطابق با شيوه همان كتاب , به رشته تحرير در آورد كه خوشبختانه توفيق نيز رفيق گرديد وچهار بخش اززندگانى آن حضرت , در يك جلد منتشر گشت .
ولى پيدايش مكاتب انحرافى والحادى در فضاى باز سياسى انقلاب اسلامى , فكر نويسنده را متوجه مـبـارزه بـا ايـن آفات ,بالاخص مبارزه با ماركسيسم نمود واو را از ادامه خدمت در آستان مقدس پيشواى پرهيزگاران , على بن ابى طالب ـ عليه السلام ـ, بازداشت .
امـا,پـس از مـدتـى , بار ديگر توفيقى نصيب گشت وبه تاليف بخش پنجم وششم از زندگانى آن حـضـرت كه حساسترين وپرآوازه ترين دوران زندگى ايشان است , پرداخت وتوانست دوره كامل زندگى آن امام بزرگوار را به صورت تحليلى ومستند, ودر قالب نگارشى متناسب با فرهنگ اين روزگار, تقديم آستان مقدس حضرتش نمايد. تـذكـار در ايـنـجـا تذكر نكته اى لازم است :كتاب حاضر, همان طور كه ذكر شد, زندگى عادى وشخصى امام ـ عليه السلام ـ را ترسيم مى كند; ولى فصول ديگر از زندگى آن حضرت , همچون : علم ودانش , زهد وپارسايى , فضايل ومناقب , خطبه ها وخطابه ها, رسائل ونامه ها, پندها وكلمات قـصـار, احـتـجـاجـات ومـناظرات , اصحاب وياران ايشان وسرگذشت آنان , معجزات وكرامات , قـضـاوتـها وداوريهاى محير العقول و در اين كتاب مورد بحث وبررسى قرار نگرفته است ; كه اين موضوعات , هريك به تنهايى , مجالى ديگر وكتابى جداگانه مى طلبد. نگارنده كتاب فروغ ولايت , با صراحت هرچه تمامتر, معترف است كه نتوانسته است حتى نيمرخى روشن از چهره نورانى زندگى آن حضرت را در اين اوراق ترسيم نمايد. ولـى , افـتخار دارد كه در رديف خريداران يوسف در آمده است , هرچند كه به اين بهاى اندك ,تار مويى از آن يوسف زمان نيز نصيبش نگردد. اما چه كند كه :م ا كل م ا يتمنى المرء يدركه تجري الرياح بم ا لا تشتهي السفن جعفر سبحانى قم ـ مؤسسه امام صادق (ع ) ١٥/ رجب /١٤١٠ هـ. ق ٢٢ بهمن /١٣٦٨ هـ. پيشگفتار. زندگانى حضرت على قبل از بعثت پيامبر (ص ). بخش اول .
مردان بزرگ ودوستان ودشمنانشان در بـاره شخصيتهاى بزرگ جهان موضعگيريهاى متفاوت وگاه متضاد بسيار مى شود; دوستانى پيدا مى كنند كه در راه آنان سر از پا نمى شناسند وپروانه وار هستى خود را فداى ايشان مى كنند وبه پاس دوستى بدترين شماتتها وسخت ترين شكنجه ها را به جان پذيرا مى شوند. ومـتـقـابـلا, دشـمنانى پيدا مى كنند لجوج وكينه توز كه به هيچ وجه حاضر نمى شوند دست از دشمنى خود بردارند وراه صلح وصفا را پيش گيرند. دوستى ودشمنى اين افراد گاه چنان شدت ووسعت مى گيرد كه حد ومرزى نمى شناسد وزمان ومكان را در مى نوردد وبه زمانهاى بعد ومكانهاى ديگر نيز دامن مى كشد. شدت ودامنه اين نفوذ بستگى كامل به عظمت وعلو شخصيت انسان دارد. در ميان شخصيتهاى بزرگ جهان هيچ كس به اندازه حضرت على ـ عليه السلام ـ مورد داوريهاى ضد ونقيض واقع نشده , در صحنه جذب ودفع , محل توجه دو قطب مخالف قرار نگرفته است .
از مـيان شخصيتهاى عظيم انسانى شايد فقط حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ را بتوان از ا ين حيث مـانـنـد حـضرت على ـ عليه السلام ـ دانست , زيرا وى نيز, در قلمرو دوستى ودشمنى , توجه دو گـروه كاملا متضاد را به خود جلب كرده است و از اين لحاظ يك نوع مشابهت ميان اين دو رهبر آسمانى مشاهده مى شود. حضرت مسيح , به پندار غالب مسيحيان جهان , همان خداى مجسم ومتجسد است كه براى نجات بندگان خود از گناه موروثى از پدر (حضرت آدم ) به زمين آمد وسرانجام مصلوب شد! او در نظر عامه مسيحيان , جز الوهيت شخصيت ديگرى ندارد. در برابر آنان , يهوديان در جناح كاملا متضاد قرار گرفته , آن حضرت را به افترا ودروغگويى متهم كرده اند وشنيعترين تهمت را, كه قلم از ذكر آن شرم دارد, به مادر پاك او نسبت داده اند. يك چنين تضادى در باره حضرت على ـ عليه السلام ـ نيز همواره وجود داشته است .
گـروهى به جهت كمى ظرفيت وكوتاهى فكر, از فرط علاقه , سرور يكتاپرستان را تامقام الوهيت بالا برده , كرامتهايى را كه از آن حضرت در طول زندگى ظاهر شده است گواه خدايى او گرفته اند. ايـن گـروه , متاسفانه نام مقدس ((علوى )) را بر خود نهاده اند وهم اكنون افراد زيادى از مشرب آنان پيروى مى كنند. جـاى تـاسـف اسـت كـه دسـتگاه تبليغى شيعه تاكنون نتوانسته است از اين عواطف سرشار بهره بـردارى كـنـد وچـهره واقعى حضرت على ـ عليه السلام ـ را به آنان بنماياند وايشان را به صراط تـوحـيـد ويـكتاپرستى , كه امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ خود افتخار جانبازى در آن راه را داشت , رهنمون شود. در بـرابر اين گروه , از نخستين روزهاى خلافت ظاهرى امام ـ عليه السلام ـ, دسته اى عداوت او را به دل گرفتند وپس از مدتى به صورت گروههايى به نام ((خوارج )) و((نواصب )) در آمدند. پـيامبر اكرم (ص ) از ظهور اين دو جناح منحرف در زمان حكومت امير المؤمنين كاملا آگاه بود ودر يكى از سخنان خود به حضرت على ـ عليه السلام ـ چنين فرمود:((هلك فيك اثنان : محب غال و مبغض قال )). (١)دو گروه در راه تو هلاك مى شوند:گروهى كه در باره تو غلو كنند وگروهى كه با تو دشمنى ورزند. يـك مـشـابهت ديگر نيز ميان حضرت على ـ عليه السلام ـ وحضرت مسيح ـ عليه السلام ـ وجود دارد وآن مكانى است كه اين دو شخصيت در آنجا ديده به جهان گشودند. مـسيح ـ عليه السلام ـ در سرزمين مقدسى به نام ((بيت اللحم )) (كه غير از بيت المقدس است ) به دنيا آمد واز اين لحاظ بر ساير پيامبران بنى اسرائيل يك نوع برترى يافت .
وسـرور آزادگان در سرزمين مقدس مكه ودر خانه خدا, كعبه , به طور اعجاز آميز ديده به جهان گـشـود واز قـضـا در خـانـه خـدا (مسجد كوفه ) نيز شربت شهادت نوشيد ودر برابر آن ((حسن مـطـلع )) برخوردار از ((حسن ختامى )) شد كه كاملا بى سابقه بود وشايسته است كه در وصف او گفته شود:((نازم به حسن مطلع وحسن ختام او)).
مثلث شخصيت حضرت على از نـظر روانشناسان , شخصيت هر فردى متشكل ازسه عامل مهم است كه هريك در انعقاد وتكون شخصيت تاثير به سزايى دارد وگويى روحيات وصفات وطرز تفكر انسان همچون مثلثى است كه از پيوستن اين سه ضلع به يكديگر پديد مى آيد. ايـن سـه عامل عبارتند از:١ـ وراثت ٢ـ آموزش وپرورش ٣ـ محيط زندگيصفات خوب وبد آدمى وروحيات عالى وپست او به وسيله اين سه عامل پى ريزى مى شود ورشد ونمو مى كند. در بـاره عامل وراثت سخن كوتاه اينكه :فرزندان ما نه تنها صفات ظاهرى را, مانند شكل وقيافه , از مـا به ارث مى برند, بلكه روحيات وصفات باطنى پدر ومادر نيز از طريق وراثت به آنان منتقل مى شود. آمـوزش وپـرورش ومـحـيـط, كـه دو ضلع ديگر شخصيت انسان را تشكيل مى دهند, در پرورش سجاياى عالى كه دست آفرينش در نهاد آدمى به وديعت نهاده ويا تربيت صفاتى كه كودك از پدر ومادر به وراثت برده است نقش مهمى دارند. يك آموزگار مى تواند سرنوشت كودكى ويا كلاسى را تغيير دهد. وبسا كه محيط, افراد آلوده را پاك ويا افراد پاك را آلوده مى سازد. قـدرت ايـن دو عـامـل در شـكـل دادن به شخصيت آدمى چنان مسلم وروشن است كه خود رااز توضيح در باره آن بى نياز مى دانيم .
الـبـتـه نـبايد فراموش كرد كه در وراى اين امور سه گانه ومشرف ومسلط بر آنها اراده وخواست انسان قرار گرفته است .
شخصيت موروثى حضرت على امير مؤمنان
از صلب پدرى چون ابوطالب ديده به جهان گشود. ابوطالب بزرگ بطحاء (مكه ) ورئيس بنى هاشم بود. سـراسـر وجـود او, كـانـونى از سماحت وبخشش , عطوفت ومهر, جانبازى وفداكارى در راه آيين توحيد بود. درهمان روزى كه عبد المطلب جد پيامبر در گذشت , آن حضرت هشت سال تمام داشت .
از آن روز تـا چـهـل ودو سـال بعد, ابوطالب حراست وحفاظت پيامبر را, در سفر وحضر, بر عهده گرفت وبا عشق وعلاقه بى نظيرى در راه هدف مقدس پيامبر كه گسترش آيين يكتاپرستى بود جانبازى وفداكارى كرد. ايـن حـقـيقت در بسيارى از اشعار مضبوط در ديوان ابوطالب منعكس شده است ;همچون :ليعلم خـيـار الناس ا ن محمدا نبي كموسى و المسيح بن مريم (١)افراد پاك وخوش طينت بايد بدانند كه محمد (ص ) پيامبرى است همچون موسى وعيسى ـ عليهما السلام ـ. هـمـچنين :ا لم تعلموا ا نا وجدن ا محمدا رسولا كموسى خط في ا ول الكتب (٢)آيا نمى دانيد كه مـحـمـد (ص ) همچون موسى (پيامبرى آسمانى ) است وپيامبرى او در سرلوحه كتابهاى آسمانى نوشته شده است ؟ يك چنين فداكارى , كه به زندانى شدن تمام بنى هاشم در ميان دره اى خشك وسـوزان منجر شد, نمى تواند انگيزه اى جز عشق به هدف وعلاقه عميق به معنويت داشته باشد, وعلايق خويشاوندى وساير عوامل مادى نمى تواند يك چنين روح ايثارى در انسان پديد آورد. دلايل ايمان ابوطالب به آيين برادر زاده خود به قدرى زياد است كه توجه قاطبه محققان بى نظر را به خود جلب كرده است .
مـتـاسـفانه گروهى , از روى تعصبات بيجا, در مرز توقف در باره ابوطالب باقى مانده اند وگروه ديگر جسارت را بالاتر برده , او را يك فرد غير مؤمن معرفى كرده اند. حـال آنكه اگر جزئى از دلايلى كه در باره اسلام ابوطالب در كتابهاى تاريخ وحديث موجود است در بـاره شـخص ديگرى وجود مى داشت , در ايمان واسلام او براى احدى جاى ترديد وشك باقى نمى ماند, اما انسان نمى داند كه چرا اين همه دلايل نتوانسته است قلوب بعضى را روشن سازد!.
شخصيت مادر حضرت على مادر وى , فاطمه , دختر اسد فرزند هاشم است .
وى از نـخستين زنانى است كه به پيامبر ايمان آورد وپيش از بعثت از آيين ابراهيم ـ عليه السلام ـ پيروى مى كرد. او هـمان زن پاكدامنى است كه به هنگام شدت يافتن درد زايمان راه مسجد الحرام را پيش كرفت وخـود را بـه ديـوار كـعبه نزديك ساخت وچنين گفت :خداوندا, به تو وپيامبران وكتابهايى كه از طـرف تو نازل شده اند ونيز به سخن جدم ابراهيم سازنده اين خانه ايمان راسخ دارم , پروردگارا! به پاس احترام كسى كه اين خانه را ساخت وبه حق كودكى كه در رحم من است , تولد اين كودك را بر من آسان فرما. لحظه اى نگذشت كه فاطمه به صورت اعجاز آميزى وارد خانه خدا شد ودر آنجا وضع حمل كرد. (١)اين فضيلت بزرگ را قاطبه محدثان ومورخان شيعه ودانشمندان علم انساب در كتابهاى خود نقل كرده اند. در ميان دانشمندان اهل تسنن نيز گروه زيادى به اين حقيقت تصريح كرده , آن را يك فضيلت بى نظير خوانده اند. (٢)حاكم نيشابورى مى گويد:ولادت على در داخل كعبه به طور تواتر به ما رسيده است .
(٣)آلوسى بغدادى صاحب تفسير معروف مى نويسد:تولد على در كعبه در ميان ملل جهان مشهور ومعروف است وتاكنون كسى به اين فضيلت دست نيافته است . (٤).
در آغوش پيامبر (ص ) هـرگـاه مـجـمـوع عمر امام ـ عليه السلام ـ را به پنج بخش قسمت كنيم , نخستين بخش آن را زندگى امام پيش از بعثت پيامبر تشكيل مى دهد. عـمر امام در اين بخش از ده سال تجاوز نمى كند, زيرا لحظه اى كه حضرت على ـ عليه السلام ـ ديـده بـه جـهان گشود بيش از سى سال از عمر پيامبر (ص ) نگذشته بود; وپيامبر در سن چهل سالگى به رسالت مبعوث شد. (٥)حـسـاسـترين حوادث زندگى امام در اين بخش همان شكل گيرى شخصيت حضرت على ـ عليه السلام ـ وتحقق ضلع دوم از مثلث شخصيت وى به وسيله پيامبر است .
اين بخش از عمر, براى هر انسانى , از لحظه هاى حساس وارزنده زندگى او شمرده مى شود. شـخصيت كودك در اين سن , همچون برگ سفيدى , آماده پذيرش هر شكلى است كه بر آن نقش مـى شـود; وايـن فـصل از عمر, براى مربيان وآموزگاران , بهترين فرصت است كه روحيات پاك وفـضايل اخلاق كودك را كه دست آفرينش در نهاد او به وديعت نهاده است پرورش دهند واو را با اصول انسانى وارزشهاى اخلاقى وراه ورسم زندگى سعادتمندانه آشنا سازند. پيامبر عاليقدر اسلام , به همين هدف عالى , تربيت حضرت على ـ عليه السلام ـ را پس از تولد او به عهده گرفت .
هـنـگـامـى كـه مـادر حضرت على ـ عليه السلام ـ نوزاد را خدمت پيامبر آورد با علاقه شديد آن حضرت نسبت به كودك روبرو شد. پـيـامـبـر از وى خواست كه گهواره حضرت على را در كنار رختخواب او قرار دهد از اين جهت , زندگانى امام از روزهاى نخست با لطف خاص پيامبر توام شد. نه تنها پيامبر گهواره حضرت على را در موقع خواب حركت مى داد, بلكه در مواقعى از روز بدن او را مـى شـسـت وشـير در كام او مى ريخت , ودر موقع بيدارى با او با كمال ملاطفت سخن مى گفت .
گاهى او را به سينه مى فشرد ومى گفت :اين كودك برادر من است ودر آينده ولى وياور ووصى وهمسر دختر من خواهد بود. بـه سـبـب علاقه اى كه به حضرت على داشت هيچ گاه از او جدا نمى شد وهر موقع از مكه براى عـبـادت بـه خـارج شـهر مى رفت حضرت على ـ عليه السلام ـ را همچون برادر كوچك يا فرزند دلبندى همراه خود مى برد. (١)هدف از اين مراقبتها اين بود كه دومين ضلع مثلث شخصيت حضرت على ـ عليه السلام ـ, كه همان تربيت است , به وسيله او شكل گيرد وهيچ كس جز پيامبر در اين شكل گيرى مؤثر نباشد. امـيـر مـؤمـنان در سخنان خود خدمات ارزنده پيامبر (ص ) را ياد كرده , مى فرمايد:و قد علمتم مـوضـعـي مـن رسول اللّه (ص ) بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة , وضعني في حجره و ا نا ولد يـضـمـني ا لى صدره و يكنفني في فراشه و يمسني جسده و يشمني عرفه و كان يمضغ الشي ء ثم يلقمنيه .
(١) شما اى ياران پيامبر, از خويشاوندى نزديك من با رسول خدا ومقام (احترام )مخصوصى كه نزد آن حضرت داشتم كاملا آگاه هستيد ومى دانيد كه من در آغوش پر مهر او بزرگ شده ام ; هنگامى كـه نـوزاد بودم مرا به سينه خود مى گرفت ودر كنار بستر خود از من حمايت مى كرد ودست بر بدن من مى ماليد, ومن بوى خوش او را استشمام مى كردم , و او غذا در دهان من مى گذاشت .
پيامبر اكرم (ص ) حضرت على را به خانه خود مى برد از آنـجـا كه خدا مى خواهد ولى بزرگ دين او در خانه پيامبر بزرگ شود وتحت تربيت رسول خدا قرار گيرد, توجه پيامبر را به اين كار معطوف مى دارد. مورخان اسلامى مى نويسند:خشكسالى عجيبى در مكه واقع شد. ابوطالب , عموى پيامبر, با عايله وهزينه سنگينى روبرو بود. پـيـامـبـر بـا عـموى ديگر خود, عباس , كه ثروت ومكنت مالى او بيش از ابوطالب بود به گفتگو پـرداخـت وهـر دو تـوافـق كـردند كه هركدام يكى از فرزندان ابوطالب را به خانه خود ببرد تا در روزهاى قحطى گشايشى در كار ابوطالب پديد آيد. از اين جهت عباس , جعفر را وپيامبر اكرم (ص ) حضرت على را به خانه خود بردند. (٢)ايـن بـار كـه امير مؤمنان به طور كامل در اختيار پيامبر قرار گرفت از خرمن اخلاق وفضايل انسانى او بهره هاى بسيار برد وموفق شد تحت رهبرى پيامبر به عاليترين مدارج كمال خود برسد. امـام ـ عـلـيـه السلام ـ در سخنان خود به چنين ايام ومراقبت هاى خاص پيامبر اشاره كرده , مى فرمايد:ولقد كنت ا تبعه اتباع الفصيل ا ثر ا مه يرفع لي كل يوم من ا خلاقه علما ويا مرني بالاقتداء به .
(١)مـن به سان بچه ناقه اى كه به دنبال مادر خود مى رود در پى پيامبر مى رفتم ; هر روز يكى از فضايل اخلاقى خود را به من تعليم مى كرد ودستور مى داد كه ازآن پيروى كنم .
حضرت على در غار حرا پـيـامـبـر اسلام (ص ) پيش ازآنكه مبعوث به رسالت شود, همه ساله يك ماه تمام را در غار حرا به عـبادت مى پرداخت ودر پايان ماه از كوه سرازير مى شد ويكسره به مسجد الحرام مى رفت وهفت بار خانه خدا را طواف مى كرد وسپس به منزل خود باز مى گشت .
در ايـنجا اين سؤال پيش مى آيد كه با عنايت شديدى كه پيامبر نسبت به حضرت على داشت آيا او را هـمـراه خـود بـه آن مـحل عجيب عبادت ونيايش مى برد يا او را در اين مدت ترك مى گفت ؟ قراين نشان مى دهد از هنگامى كه پيامبر اكرم (ص ) حضرت على ـ عليه السلام ـ را به خانه خود برد هرگز روزى او را ترك نگفت .
مـورخـان مى نويسند:على آنچنان با پيامبر همراه بود كه هرگاه پيامبر از شهر خارج مى شد وبه كوه وبيابان مى رفت او را همراه خود مى برد. (٢)ابـن ابى الحديد مى گويد: احاديث صحيح حاكى است كه وقتى جبرئيل براى نخستين بار بر پيامبر نازل شد و او را به مقام رسالت مفتخر ساخت على در كنار حضرتش بود. آن روز از روزهاى همان ماه بود كه پيامبر براى عبادت به كوه حرا رفته بود. امـير مؤمنان , خودد ر اين باره مى فرمايد:((ولقد كان يجاور في كل سنة بحراء فا راه ولا يراه غيري )). (١)پيامبر هر سال در كوه حرا به عبادت مى پرداخت وجز من كسى او را نمى ديد. ايـن جـمـلـه اگر چه مى تواند ناظر به مجاورت پيامبر در حرا در دوران پس از رسالت باشد ولى قـراين گذشته واينكه مجاورت پيامبر در حرا غالبا قبل از رسالت بوده است تاييد مى كند كه اين جمله ناظر به دوران قبل از رسالت است .
طـهـارت نـفسانى حضرت على ـ عليه السلام ـ وپرورش پيگير پيامبر از او سبب شد كه در همان دوران كـودكـى , بـا قـلب حساس وديده نافذ وگوش شنواى خود, چيزهايى را ببيند واصواتى را بشنود كه براى مردم عادى ديدن وشنيدن آنها ممكن نيست ; چنانكه امام , خود در اين زمينه مى فرمايد:((ا رى نور الوحي و الرسالة و ا شم ريح النبوة )). (٢)من در همان دوران كودكى , به هنگامى كه در حرا كنار پيامبر بودم , نور وحى ورسالت را كه به سوى پيامبر سرازير بود مى ديدم وبوى پاك نبوت را از او استشمام مى كردم .
امـام صادق ـ عليه السلام ـ مى فرمايد:امير مؤمنان پيش از بعثت پيامبر اسلام نور رسالت وصداى فرشته وحى را مى شنيد. در لـحـظه بزرگ وشگفت تلقى وحى پيامبر به حضرت على فرمود:اگر من خاتم پيامبران نبودم پـس از مـن تـو شـايـستگى مقام نبوت را داشتى , ولى تو وصى ووارث من هستى , تو سرور اوصيا وپيشواى متقيانى .
(١)امـيـر مؤمنان در باره شنيدن صداهاى غيبى در دوران كودكى چنين مى فرمايد:هنگام نزول وحـى بـر پـيامبر صداى ناله اى به گوش من رسيد; به رسول خدا عرض كردم اين ناله چيست ؟ فـرمـود: اين ناله شيطان است وعلت ناله اش اين است كه پس از بعثت من از اينكه در روى زمين مورد پرستش واقع شود نوميد شد. سـپـس پـيـامبر رو به حضرت على كرد وگفت :((ا نك تسمع م ا ا سمع و ترى م ا ا رى , ا لا ا نك لست بنبي و ل كنك لوزير)). (٢)تـو آنـچـه را كه من مى شنوم ومى بينم مى شنوى ومى بينى , جز اينكه تو پيامبر نيستى بلكه وزير وياور من هستى .
ريال فروغ ولايت تاريخ تحليلى زندگانى اميرمؤمنان على تاليفاستاد محقق , آية اللّه جعفر سبحانيـ دام ظـله ـنشرمؤسسه امام صادق قمم ١ـ نهج البلاغه , كلمات قصار, شماره ١١٧; به جاى ((فيك )), في )) است .
١و٢ـ مجمع البيان , ج٤ ,ص ٣٧. ١ـ كشف الغمة , ج١ ,ص ٩٠. ٢ـ مانند مروج الذهب , ج٢ , ص ٣٤٩/شرح الشفاء, ج١ , ص ١٥١و. ٣ـ مستدرك حاكم , ج٣ , ص ٤٨٣. ٤ـ شرح قصيده عبدالباقى افندى , ص ١٥. ٥ـ برخى مانند ابن خشاب در كتاب مواليد الائمة مجموع عمر على ـ عليه السلام ـ را شصت وپنج ومقدار عمر آن حضرت را پيش از بعثت دوازده سال دانسته است .
به كتاب كشف الغمة نگارش مورخ معروف على بن عيسى اربلى (متوفاى سال ٦٩٣هـ. ق ) ج١ , ص ٦٥ مراجعه شود. ١ـ كشف الغمة , ج١ , ص ٩٠. ١ـ نهج البلاغه عبده , ج٢ , ص ١٨٢, خطبه قاصعه .
٢ـ سيره ابن هشام , ج١ , ص ٢٣٦. ١ـ نهج البلاغه عبده , ج٢ , ص ١٨٢. ٢ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٣ , ص ٢٠٨. ١ـ نهج البلاغه , خطبه ١٨٧(قاصعه ). ٢ـ پيش از آنكه پيامبر اسلام از طرف خدا به مقام رسالت برسد وحى وصداهاى غيبى را به صورت مرموزى , كه در روايات بيان شده است , درك مى كرد. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٣ , ص ١٩٧. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٣ , ص ٣١٠. ٢ـ نهج البلاغه , خطبه قاصعه .
١ـ توضيح اين مطلب را در پايان بحث مى خوانيد. ٢ـ آنجا كه مى فرمايد:[و السابقون السابقون ا ولئك المقربون ]. (واقعه :١٠و١١). ١ـ [لا يستوي منكم من ا نفق من قبل الفتح و قاتل ا ول ئك ا عظم درجة من الذين ا نفقوا من بعد و قاتلوا]. (حديد:١٠) ٢ـ ا سد الغابة , ج٢ , ص ٩٩. ١ـ بعث النبي يوم الاثنين و ا سلم علي يوم الثلثاء. ـ مستدرك حاكم , ج٢ , ص ١١٢; الاستيعاب , ج٣ , ص ٣٢. ٢ـ ا ولكم و اردا على الحوض ا ولكم ا سلاما علي بن ا بي طالب .
ـ مستدرك حاكم , ج٣ , ص ١٣٦. ٣ـ مـرحـوم علامه امينى متون احاديث وكلمات بسيارى از محدثان ومورخان اسلامى را پيرامون پيشقدم بودن على ـ عليه السلام ـ در ايمان به پيامبر اكرم (ص ) در جلد سوم الغدير, صفحات ١٩١ تا ٢١٣(چاپ نجف ) آورده است .
علاقه مندان مى توانند به آنجا مراجعه كنند. ٤ـ تاريخ طبرى , ج٢ , ص ٢١٣; سنن ابن ماجه , ج١ , ص ٥٧. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٨٧. ٢ـ همان , خطبه ١٢٧. ١ـ تاريخ طبرى , ج٢ , ص ٢١٢; كامل ابن اثير, ج٢ , ص ٢٢; استيعاب , ج٣ , ص ٣٣٠ و. ٢ ـ بقره :١٣١. ١ـ عـقـد الفريد, ج٣ , ص ٤٣: پس از اسحاق , جاحظ در كتاب العثمانية اين اشكال را تعقيب كرده اسـت وابوجعفر اسكافى در كتاب نقض العثمانية به طور گسترده پيرامون اشكال به بحث وپاسخ پرداخته است .
وتمام گفتگوها را ابن ابى الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه (ج١٣ , ص ٢١٨ تا ٢٩٥) آورده است .
١ـ مريم :٣٠. ٢ـ از بـاب نـمـونه سؤالهاى پيچيده اى كه ابوحنيفه از حضرت كاظم ـ عليه السلام ـ ويحيى ابن اكـثـم از حـضرت جواد ـ عليه السلام ـ مى كردند وپاسخهايى كه مى شنيدند در كتابهاى حديث وتاريخ ضبط شده است .
٣ـ امير المؤمنين مى فرمايد:((لا يقاس بل محمد(ص ) من ه ذه الا مة ا حد)): هيچ فردى از افراد اين امت با فرزندان وخاندان پيامبر اسلام برابرى نمى كند. نهج البلاغه , خطبه دوم .
١ـ ا نظروا ا لى من قامت عليه البينة ا نه يحب عليا و ا هل بيته فامحوه من الديوان و ا سقطوا عطائه و رزقه .
١ـ من اتهمتموه بموالاة ه ؤلاء فنكلوا به و اهدموا داره .
٢و٣ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١١ , ص ٤٤ـ ٤٥. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٣ , ص ١٥. ٢ـ همان , ج١٣ , ص ٢٢١. ١ـ فرحة الغرى , نگارش مرحوم سيد ابن طاووس , چاپ نجف , ص ١٣ـ ١٤. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٣ , ٢٢١. ١ـ به تفسير سوره شعراء, آيه ٢١٤ مراجعه فرماييد. ١ـ ايـن فـضيلت تاريخى در مدارك زير نقل شده است :تاريخ طبرى , ج٢ , ص ٢١٦; تفسير طبرى , ج١٩ , ص ٧٤; كامل ابن كثير, ج٢ , ص ٢٤; شرح شفاى قاضى عياض , ج ٣, ص ٣٧; سيره حلبى , ج ١, ص ٣٢١و ايـن حديث را پيشوايان تاريخ وتفسير به صورتهاى ديگرى نيز نقل كرده اند كه از نقل آنها خوددارى مى شود. ٢ـ تفسير طبرى , ج١٩ , ص ٧٤. ١ـ در الـنـقـض عـلى العثمانية , ص ٢٥٢ وشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٣ , ص ٢٤٤ و٢٤٥ مشروح گفتار او در اين زمينه آمده است .
٢ـ سيره حلبى , ج٢ , ص ٣٢. ١ـ تاريخ طبرى , ج٢ , ص ٩٧. ١ـ مـدارك نـزول آيه را در باره على ـ عليه السلام ـ سيد بحرينى در تفسير برهان (ج١ , ص ٢٠٦ ـ ٢٠٧) ومرحوم بلاغى در تفسير آلاء الرحمان (ج١ , ص ١٨٤ـ ١٨٥) نقل كرده اند. شـارح معروف نهج البلاغه , ابن ابى الحديد,مى گويد:مفسران نزول آيه را در حق على نقل كرده اند. (ر. ك .
ج١٣ , ص ٢٦٢). ٢ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى ا لحديد, ج٤ , ص ٧٣. ٣ـ تاريخ طبرى , ج٢ , حوادث سال پنجاهم هجرى .
١ـ العثمانية , ص ٤٥. ٢ـ ابـن تـيـميه به سبب مخالفتهايى كه با علماى اسلام داشت وعقايد خاصى كه در باره شفاعت وزيارت قبور و ابراز مى كرد مطرود علماى وقت گرديد وسرانجام در سال ٧٢٨ هجرى در زندان شام درگذشت .
١ـ محمد بن سعد معروف به كاتب واقدى كه در سال ١٦٨ هجرى ديده به جهان گشود ودر سال ٢٣٠ ديده از جهان بربست .
طـبقات وى جامعترين ودر عين حال اصليترين كتابى است كه در سيره پيامبر اكرم (ص ) نوشته شده است .
به ج١ , ص ٢٢٧ ـ ٢٢٨ مراجعه فرماييد. ٢ـ تقى الدين احمد بن على مقريزى (متوفا به سال ٨٤٥ هجرى ). ١ـ اعيان الشيعة , ج١ , ص ٢٣٧. ١ـ متن عبارت پيامبر اين است :(( ا نهم لن يصلوا ا ليك من الن بشي ء تكرهه )). ٢ـ سيره حلبى , ج٢ , ص ٣٦ و٣٧. ١ـ سيره حلبى , ج٢ , ص ٣٦ و٣٧. ٢ـ الدر المنثور, ج٣ , ص ١٨٠. ١ـ بحار الانوار, ج١٩ , ص ٣٩, به نقل از احياء العلوم غزالى .
اقبال , ص ٥٩٣; بحار الانوار, ج١٩ , ص ٩٨. ١ـ واقدى د رمغازى خود (ج١ ,ص ٢) تعداد سريه هاى پيامبر را كمتر از آن مى داند. ١ـ تهذيب الاحكام , شيخ طوسى , ج٢ , ص ٢٠٩, طبع نجف .
فهرست نجاشى , ص ٢٥٥, طبع هند. نگارنده پيرامون اين شش كتاب در مقدمه ((بررسى مسند احمد)) به طور گسترده سخن گفته است .
١ـ مـتـن اشـعار امام ـ عليه السلام ـ چنين است :ا ن ابن آمنة النبي محمداا رخ الزمام و لا تخف عن عـائقا ني بربي و اثق و با حمدرجل صدوق قال عن جبريلفاللّه يرديهم عن التنكيلو سبيله متلاحق بسبيلي٢ ـ امالى شيخ طوسى , ص ٢٩٩ ; بحار, ج١٩ , ص ٦٥. ومـتن رجز اين است :ليس الا اللّه فارفع ظنكايكفيك رب الناس م ا ا همكا١ـ امالى شيخ طوسى , ص ٣٠١تا ٣٠٣. ٢ـ اعلام الورى , ص ١٩٢; تاريخ كامل , ج٢ , ص ٧٥. ١ـ مستدرك حاكم , ج٣ , ص ١٤; استيعاب , ج ٣, ص ٣٥. ٢ـ ج ٢, ص ١٦, نگارش محب الدين طبري .
٣ـ سوره آل عمران , آيه ٦١. ١ـ مسند احمد, ج٣ , ص ٣٦٩; مستدرك حاكم , ج٣ , ص ١٢٥; الرياض النضرة , ج٣ , ص ١٩٢و. ١ـ مسند احمد, ج٢ , ص ٢٦. ١و٢ـ سوره انفال , آيه ٤٢. ٣ـ مغازى واقدى , ج١ , ص ٤٨. ١ـ تاريخ طبرى , ج٢ , ص ١٤٠, به نقل از عبد اللّه بن مسعود. ١ـ مغازى واقدى , ج١ , ص ٦٢. ٢ـ سيره ابن هشام , ج١ , ص ٦٢٥. ١ـ نهج البلاغه , نامه ٦٤. ٢ـ نهج البلاغه , نامه ٢٨. ١ـ حضرت على ـ عليه السلام ـ در امر خواستگارى از يك سنت اصيل پيروى مى كند. در حالى كه هاله اى از حيا او را فرا گرفته است .
شخصا وبى هيچ واسطه اى اقدام به خواستگارى مى كند; واين نوع شجاعت روحى توام با عفاف , شايان تقدير است .
١ـ كشف الغمة , ج١ ,ص ٥٠. ١ـ بحار الانوار, ج٤٣ , ص ٩. ١ـ بحار الانوار, ج٤٣ , ص ٩٤; كشف الغمة , ج١ , ص ٣٥٩. بنابه نوشته كتاب اخير, همه اثاث منزل حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ به ٦٣ درهم خريدارى شد. ٢ـ بحار, ج٤٣ , ص ١٣٠. ٣ـ همان , ص ٥٩. ١ـ بحار, ج٤٣ , ص ٩٦. ١و٢ـ سيره ابن هشام , ج٣ , ص ٨٣ـ ٨٤. ٣ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٥ , ص ٢٣. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٤ , ص ٢٦٦. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج ١٤, ص ٢٥٠. ٢ـ كامل , ج٢ , ص ١٠٧. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٤ , ص ٢١٥. ٢ـ خصال ,شيخ صدوق , ج٢ , ص ١٥. ١ـ تفسير قمى , ص ١٠٣; ارشاد مفيد, ص ١١٥; بحار ج ٢٠, ص ١٥. ٢ـ سيره ابن هشام , ج١ , ص ٨٤ ـ ٨١. ١ـ امتاع الاسماع , مقريزى ; به نقل از سيره ابن هشام , ج٢ , ص ٢٣٨. ١ـ واقدى در مغازى خود به اين حقيقت اشاره مى كند ومى گويد:((كان على رؤوسهم الطير)); مغازى , ج٢ , ص ٤٨. ٢ـ تاريخ الخميس , ج١ , ص ٤٨٦. ١ـ كنز الفوائد, ص ١٣٧.
۱
نخستين كسى كه اسلام آورد ٢ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ص ١٤٨. ١ـ تاريخ الخميس , ج١ , ص ٤٨٧. ١ـ مستدرك حاكم , ج٣ , ص ٣٢ وبحار الانوار, ج٢٠ , ص ٢١٦. ١ـمستدرك حاكم , ج٣ , ص ٣٢ وبحار الانوار, ج٢٠ , ص ٣٣. ١ـ مستدرك حاكم , ج٢ , ص ٣٦٧; تاريخ الخميس , ج٢ , ص ٩٥. ١ـ صـحـيـح بـخارى , ج٥ , ص ٢٢و٢٣; صحيح مسلم , ج٧ , ص ١٢٠; تاريخ الخميس , ج٢ , ص ٩٥; قاموس الرجال , ج٤ , ص ٣١٤ به نقل از مروج الذهب .
١ـ مـحـدثان وسيره نويسان خصوصيات فتح خيبر ونحوه ورود امام ـ عليه السلام ـ به قلعه وديگر حوادث اين فصل از تاريخ اسلام را به نحو گسترده اى بيان كرده اند. علاقه مندان مى توانند به كتابهاى سيره پيامبر (ص ) مراجعه فرمايند. ١ـ سيره ابن هشام , ج٢ , ص ٥٢٠ وبحار, ج٢١ , ص ٢٠٧. مرحوم شرف الدين در كتاب المراجعات مصادر اين حديث را گرد آورده است .
١ـ كشاف , ج١ , صص ٢٨٣ـ ٢٨٢ وتفسير امام رازى , ج٢ , صص ٤٧٢ـ ٤٧١. فصل اول .
نخستين كسى كه اسلام آورد بخش دوم .
از زندگانى حضرت على ـ عليه السلام ـ را دوران پس از بعثت وقبل از هجرت تشكيل مى دهد. اين دوره از سيزده سال تجاوز نمى كند وحضرت على ـ عليه السلام ـ در تمام اين مدت در محضر پيامبر بود وتكاليفى را برعهده داشت .
نقاط جالب وحساس اين دوره , يك رشته افتخارات است كه نصيب امام شد افتخاراتى كه در طول تاريخ نصيبب كسى جز حضرت على ـ عليه السلام ـ نشده , احدى بر آنها دست نيافته است .
نـخـسـتين افتخار وى در اين بخش از زندگى , پيشگام بودن وى در پذيرفتن اسلام , وبه عبارت صحيحتر, ابراز واظهار اسلام ديرينه خويش بود. (١)پيشقدم بودن در پذيرفتن اسلام وگرويدن به آيين توحيد از امورى است كه قرآن مجيد بر آن تـكـيـه كـرده , صـريحا اعلام مى دارد كسانى كه در گرايش به اسلام پيشگام بوده اند, در كسب رضاى حق ونيل به رحمت الهى نيز پيشقدم هستند. (٢)تـوجه خاص قرآن به موضوع ((سبقت در اسلام )) به حدى است كه حتى كسانى را كه پيش از فتح مكه ايمان آورده وجان ومال خود را در راه خدا ايثار كرده اند بر افرادى كه پس از پيروزى بر مـكـيـان ايـمـان آورده وجـهاد كرده اند برترى داده است (١); چه رسد به مسلمانان صدر اسلام وگرايش به اسلام پيش ازمهاجرت به مدينه .
توضيح اينكه : فتح مكه در سال هشتم هجرت انجام گرفت وپيامبر (ص ) هجده سال پس از بعثت دژ محكم بت پرستان را گشود. علت برترى ايمان مسلمانان پيش از فتح مكه اين است كه آنان در زمانى ايمان آوردند كه اسلام در شـبـه جـزيـره به قدرت وحكومت نرسيده بود وهنوز پايگاه بت پرستان به صورت يك دژ شكست ناپذير باقى بود وجان ومال مسلمانان را خطرات بسيار تهديد مى كرد. اگـر چـه مـسلمانان , بر اثر مهاجرت پيامبر ازمكه وگرايش اوس وخزرج وقبايل مجاور مدينه به اسـلام , از يـك قدرت نسبى برخوردار بودند ودر بسيارى از برخوردهاى نظامى پيروز مى شدند, ولى خطر به كلى مرتفع نشده بود. در مـوقـعـيتى كه گرويدن به اسلام وبذل جان ومال از ارزش خاصى برخوردار باشد, قطعا ابراز ايمان وتظاهر به اسلام در آغاز كار كه قدرتى جز قدرت قريش ونيرويى جز نيروى دشمن نبود بايد ارزش بالاتر وبيشترى داشته باشد. از ايـن نـظـر, سبقت به اسلام در مكه وميان ياران پيامبر (ص ) از افتخاراتى محسوب مى شد كه هيچ فضيلتى با آن برابرى نمى كرد. عـمـر در يكى از ايام خلافت خود از خباب , ششمين مسلمان زجر كشيده صدر اسلام , پرسيد كه رفتار مشركان مكه با او چگونه بود. وى پيراهن خود را از تن بيرون كرد وآثار زجر وسوختگى پشت خود را به خليفه نشان داد وگفت :بـارهـا زره آهنى بر او مى پوشاندند وساعتها در زير آفتاب سوزان مكه نگاهش مى داشتند; وگاه آتشى بر مى افروختند واو را به روى آتش مى افكندند ومى كشيدند تا آتش خاموش شود. (٢)بـارى , مـسـلـمـا فـضـيلت بزرگ وبرترى معنوى از آن افرادى است كه در راه اسلام هر زجر وشكنجه اى را به جان مى خريدند واز صميم دل مى پذيرفتند. كـسـى پـيشگامتر از حضرت على نبودبسيارى از محدثان وتاريخ نويسان نقل مى كنند كه پيامبر اكرم (ص ) روز دو شنبه به رسالت مبعوث شد وحضرت على ـ عليه السلام ـ فرداى آن روز ايمان آورد. (١) پـيـش از هـمه , رسول اكرم , خود به سبقت حضرت على ـ عليه السلام ـ در اسلام تصريح كرد ودر مـجـمـع عـمـومى صحابه چنين فرمود:نخستين كسى كه در روز رستاخيز با من در حوض (كوثر) ملاقات مى كند پيشقدمترين شما در اسلام , على بن ابى طالب , است .
(٢)احاديث وروايات منقول از پيامبر اكرم (ص ) وامير مؤمنان ـ عليه السلام ـ وپيشوايان بزرگ ما, ونيز آراء محدثان ومورخان در باره سبقت امام ـ عليه السلام ـ بر ديگران به اندازه اى زياد است كه صفحات كتاب ما گنجايش نقل همه آنها را ندارد. (٣) از اين نظر, تنها به سخنان خود امام ونقل يك داستان تاريخى در اين زمينه اكتفا مى كنيم .
امـير مؤمنان مى فرمايد:((ا نا عبد اللّه و ا خو رسول اللّه و ا نا الصديق الا كبر, لا يقوله ا بعدي ا لا ك اذب مفتري ولقد صليت مع رسول اللّه قبل الناس بسبع سنين و ا نا ا ول من صلى معه )). (٤)مـن بـنده خدا وبرادر پيامبر وصديق بزرگم ; اين سخن را پس از من جز دروغگويى افترا ساز نمى گويد. من با رسول خدا هفت سال پيش از مردم نماز گزارده ام واولين كسى هستم كه با او نماز گزارد. امـام در يـكى از سخنان ديگر خود مى فرمايد:در آن روز, اسلام جز به خانه پيامبر (ص ) وخديجه راه نيافته بود ومن سومين شخص اين خانواده بودم .
(١)در جاى ديگر, امام ـ عليه السلام ـ سبقت خود را به اسلام چنين بيان كرده است :((اللّه م ا ني ا ول من ا ن اب وسمع و ا جاب , لم يسبقني ا لا رسول اللّه (ص ) بالصلاة )). (٢)خدايا, من نخستين كسى هستم كه به سوى تو بازگشت وپيام تو را شنيد وبه دعوت پيامبر تو پاسخ گفت , وپيش از من جز پيامبر خدا كسى نماز نگزارد. نـقـل عفيف كنديعفيف كندى مى گويد:در يكى از روزها براى خريد لباس وعطر وارد مكه شدم ودر مسجد الحرام در كنار عباس بن عبد المطلب نشستم .
وقتى كه خورشيد به اوج بلندى رسيد, ناگهان ديدم مردى آمد ونگاهى به آسمان كرد وسپس رو به كعبه ايستاد. چيزى نگذشت كه نوجوانى به وى ملحق شد ودر سمت راست او ايستاد. سپس زنى وارد مسجد شد ودر پشت سر آن دو قرار گرفت .
آنگاه هر سه با هم مشغول عبادت ونماز شدند. مـن از ديـدن ايـن منظره كه در ميان بت پرستان مكه سه نفر حساب خود را از جامعه جدا كرده رو بـه عـباس كردم وگفتم :((ا مر عظيم !)) او نيز همين جمله را تكرار كرد وسپس افزود: آيا اين سه نفر را مى شناسى ؟ گفتم :نه .
گفت :نخستين كسى كه وارد شد وجلوتر از دو نفر ديگر ايستاد برادر زاده من محمد بن عبد اللّه است ودومين نفر برادر زاده ديگر من على بن ابى طالب است وسومين شخص همسر محمد است .
واو مدعى است كه آيين وى از جانب خداوند بر او نازل شده است واكنون در زير آسمان خدا كسى جز اين سه از اين رو به عباس سى جز اين سه از اين دين پيروى نمى كند. (١)در اينجا ممكن است پرسيده شود كه :اگر حضرت على ـ عليه السلام ـ نخستين كسى بود كه پـس از بعثت پيامبر اسلام (ص ) به او ايمان آورد, در اين صورت وضع حضرت على پيش از بعثت چـگونه بوده است ؟ پاسخ اين سؤال , با توجه به نكته اى كه در آغاز بحث بيان شد, روشن است وآن اينكه مقصود از ايمان در اينجا همان ابراز ايمان ديرينه اى است كه پيش از بعثت جان حضرت على ـ عليه السلام ـ از آن لبريز بوده ولحظه اى از آن جدا نمى شده است .
زيـرا بر اثر مراقبتهاى ممتد و مستمر پيامبر اكرم (ص ) از حضرت على ـ عليه السلام ـ ريشه هاى ايمان به خداى يگانه در اعماق روح وروان او جاى گرفته , وجود او سراپا ايمان واخلاص بود. از آنجا كه پيامبر تا آن روز به مقام رسالت نرسيده بود, لازم بود حضرت على ـ عليه السلام ـ پس از ارتـقاى رسول خدا به اين مقام , پيوند خود را با رسول خدا استوارتر سازد وايمان ديرينه خود را به ضميمه پذيرش رسالت وى ابراز واظهار نمايد. در قرآن مجيد ايمان واسلام به معنى اظهار عقيده ديرينه بسيار بكار رفته است .
مـثـلا آنـجـا كـه خـداونـد بـه ابـراهيم دستور مى دهد كه اسلام بياورد او نيز مى گويد:((براى پروردگار جهانيان تسليم هستم )). (٢)در قـرآن كريم از قول پيامبر اسلام (ص ) در باره خود چنين آمده است :[و ا مرت ا ن ا سلم لرب الع المين ]. (مؤمن :٦٦)((به من امر شده است كه در برابر پروردگار جهانيان تسليم گردم )). مـسـلـمـا مـقصود از اسلام در اين موارد ومشابه آنها, اظهار تسليم وابراز ايمانى است كه در جان شخص جايگزين بوده است , وهرگز مقصود از آن تحصيل ابتدايى ايمان نيست .
زيرا پيامبر اسلام پيش از نزول اين آيه وحتى پيش از بعثت , يك فرد موحد وپيوسته تسليم درگاه الهى بوده است .
بـنـابـر ايـن بايد گفت ايمان دو معنى دارد:١) اظهار ايمان درونى كه قبلا در روح وروان شخص جايگزين بوده است .
مقصود از ايمان آوردن على ـ عليه السلام ـ در روز دوم بعثت همين است وبس .
٢) تحصيل ايمان وگرايش ابتدايى به اسلام .
ايمان بسيارى از صحابه وياران پيامبر از اين دست بوده است .
مناظره مامون با اسحاقمامون در دوران خلافت خود, بنابه مصالح سياسى ويا شايد از روى عقيده , به تشيع خود وقبول برترى حضرت على ـ عليه السلام ـ تظاهر مى كرد. روزى در يـك انـجـمـن علمى كه چهل تن از دانشمندان عصر خود واز آن جمله اسحاق را گرد آورده بـود, رو بـه آنـان كرد وگفت :روزى كه پيامبر خدا مبعوث به رسالت شد بهترين عمل چه بود؟ اسحاق در پاسخ گفت : ايمان به خدا ورسالت پيامبر او. مـامون مجددا پرسيد:آيا سبقت به اسلام در عداد بهترين عمل نبود؟ اسحاق گفت :چرا; در قرآن مـجـيـد مـى خـوانـيم :[و السابقون السابقون ا ول ئك المقربون ] ومقصود از سبقت در آيه همان پيشقدمى در پذيرش اسلام است .
مـامون باز پرسيد:آيا كسى بر على در پذيرش اسلام سبقت جسته است يا اينكه على نخستين كس از مـردان اسـت كـه به پيامبر ايمان آورده است ؟ اسحاق گفت : على نخستين فردى است كه به پـيـامـبر ايمان آورد, اما روزى كه او ايمان آورد كودكى بيش نبود ونمى توان براى چنين اسلامى ارزش قـائل شـد; اما ابوبكر, اگر چه بعدها ايمان آورد, ولى روزى كه به صف خداپرستان پيوست فرد كاملى بود ولذا ايمان واعتقاد او در آن سن ارزش ديگرى داشت .
مامون پرسيد:على چگونه ايمان آورد؟ آيا پيامبر او را به اسلام دعوت كرد يا اينكه از طرف خدا به او الهام شد كه آيين توحيد وروش اسلام را بپذيرد؟ هرگز نمى توان گفت كه اسلام حضرت على ـ عليه السلام ـ از طريق الهام از جانب خدا بوده است , زيرا لازمه اين فرض اين است كه ايمان وى بر ايـمـان پـيـامبر برترى داشته باشد, به دليل اينكه گرويدن پيامبر به توسط جبرئيل وراهنمايى او بوده است نه اينكه از جانب خدا به وى الهام شده باشد. حال ,چنانچه ايمان حضرت على ـ عليه السلام ـ در پرتو دعوت پيامبر بوده , آيا پيامبر از پيش خود ايـن كـا را انـجـام داده يا به دستور خدا بوده است ؟ هرگز نمى توان گفت كه پيامبر اكرم (ص ) حـضرت على ـ عليه السلام ـ را بدون امر واذن خدا به اسلام دعوت كرده است وقطعا بايد گفت كه دعوت حضرت على ـ عليه السلام ـ به اسلام از جانب پيامبر به فرمان خدا بوده است .
آيا خداى حكيم دستور مى دهد كه پيامبرش كودك غير مستعدى كه ايمان وعدم ايمان او يكسان است دعوت به اسلام كند؟ لذا بايد گفت كه شعور ودرك امام در دوران كودكى به حدى بوده كه ايمان وى با ايمان بزرگسالان برابرى مى كرده است .
(١)جا داشت كه مامون در اين باره پاسخ ديگرى نيز بگويد. ايـن پـاسخ براى كسانى مناسب است كه در بحثهاى ولايت وامامت اطلاعات گسترده اى داشته بـاشـنـد وخلاصه آن اين است :هرگز نبايد به اولياى الهى از ديد يك فرد عادى نگريست ودوران صباوت آنان را همانند دوران كودكى ديگران دانست واز نظر درك وفهم يكسان انگاشت .
در ميان پيامبران نيز كسانى بودند كه در كودكى به عاليترين درجه از فهم وكمال ودرك حقايق رسـيـده بـودنـد ودر هـمـان ايام صباوت شايستگى داشتند كه خداوند سبحان سخنان حكيمانه ومعارف بلند الهى را به آنان بياموزد. در باره حضرت يحيى ـ عليه السلام ـ, قرآن كريم چنين آورده است :[ي ا يحيى خذ الكت اب بقوة و آتين اه الحكم صبيا]. (مـريـم :١٢)اى يحيى ! كتاب را با كمال قدرت (كنايه از عمل به تمام محتويات آن ) بگير; وما به او حكمت داديم در حالى كه كودك بود. بـرخى مى گويند كه مقصود از حكمت در اين آيه ((نبوت )) است وبرخى ديگر احتمال مى دهند كه مقصود از آن معارف الهى است .
در هـر صـورت , مـفـاد آيـه حـاكـى اسـت كه انبيا واولياى الهى با يك رشته استعدادهاى خاص وقابليتهاى فوق العاده آفريده مى شوند وحساب دوران كودكى آنان با كودكان ديگر جداست .
حـضرت مسيح ـ عليه السلام ـ در نخستين روزهاى تولد خود, به امر الهى , زبان به سخن گشود وگفت :من بنده خدا هستم ; به من كتاب داده شده وپيامبر الهى شده ام .
(١)در حـالات پـيـشـوايان معصوم نيز مى خوانيم كه آنان در دوران كودكى پيچيده ترين مسائل عقلى وفلسفى وفقهى را پاسخ مى گفتند. (٢) بـارى , كـار نـيكان را نبايد با كار خود قياس كنيم وميزان درك وفهم كودكان خود را مقياس ادراك دوران كودكى پيامبران وپيشوايان الهى قرار دهيم .
(٣فصل دوم .
جلوگيرى از گسترش فضايل حضرت على تـاريخ بشريت كمتر شخصيتى را چون حضرت على ـ عليه السلام ـ سراغ دارد كه دوست ودشمن دسـت به دست هم دهند تا فضايل برجسته وصفات عالى او را مخفى ومكتوم سازند ومع الوصف , نقل مكارم وذكر مناقب او عالم را پر كند. دشـمـن كـيـنه وعداوت او را به دل گرفت واز روى بدخواهى در اخفاى مقامات ومراتب بلند او كـوشـيده , ودوست كه از صميم دل به او مهر مى ورزيد, از ترس آزار واعدام , چاره اى نداشت جز آنكه لب فرو بندد, وبه مودت ومحبت او تظاهر نكند وسخنى در باره وى بر زبان نياورد. تلاشهاى ناجوانمردانه خاندان اموى در محو آثار وفضايل خاندان علوى فراموش ناشدنى است .
كـافـى بـود كـسى به دوستى حضرت على ـ عليه السلام ـ متهم شود ودو نفر از همان قماش كه پـيـرامـون دستگاه حكومت ننگين وقت گرد آمده بودند به اين دوستى گواهى دهند; آن گاه , فورا نام او از فهرست كارمندان دولت حذف مى شد وحقوق او را از بيت المال قطع مى كردند. مـعاويه در يكى از بخشنامه هاى خود به استانداران وفرمانداران چنين خطاب كرد وگفت :اگر ثـابـت شد كه فردى دوستدار على وخاندان اوست نام او را از فهرست كارمندان دولت محو كنيد وحقوق او را قطع و از همه مزايا محرومش سازيد. (١)در بـخشنامه ديگرى گام فراتر نهاد وبه طور مؤكد دستور داد كه گوش وبينى افرادى را كه به دوستى خاندان على تظاهر مى كنند ببرند وخانه هاى آنان را ويران كنند. (١)در نتيجه اين فرمان , بر ملت عراق وبه ويژه كوفيان آنچنان فشارى آمد كه احدى از شيعيان از ترس ماموران مخفى معاويه نمى توانست راز خود را, حتى به دوستانش , ابراز كند مگر اينكه قبلا سوگندش مى داد كه راز او را فاش نسازد. (٢)اسـكافى در كتاب ((نقض عثمانيه )) مى نويسد:دولتهاى اموى وعباسى نسبت به فضايل على حـسـاسـيـت خـاصى داشتند وبراى جلوگيرى از انتشار مناقب وى فقيهان ومحدثان وقضات را احضار مى كردند وفرمان مى دادند كه هرگز نبايد در باره مناقب على سخنى نقل كنند. از اين جهت , گروهى از محدثان ناچار بودند كه مناقب امام را به كنايه نقل كنند وبگويند:مردى از قريش چنين كرد!(٣)معاويه براى سومين بار به نمايندگان سياسى خود در استانهاى سرزمين اسلامى نوشت كه شهادت شيعيان على را در هيچ مورد نپذيرند!اما اين سختگيريهاى بيش از حد نتوانست جلو انتشار فضايل خاندان على را بگيرد. از ايـن جـهـت , مـعـاويه براى بار چهارم به استانداران وقت نوشت :به كسانى كه مناقب وفضايل عـثـمـان را نـقـل مى كنند احترام كنيد ونام ونشان آنان را براى من بنويسيد تا خدمات آنان را با پاداشهاى كلان جبران كنم .
يـك چـنين نويدى سبب شد كه در تمام شهرها بازار جعل اكاذيب , به صورت نقل فضايل عثمان , داغ وپـررونق شود وراويان فضايل از طريق جعل حديث در باره خليفه سوم ثروت كلانى به چنك آرند. كار به جايى رسيد كه معاويه , خود نيز از انتشار فضايل بى اساس ورسوا ناراحت شد واين بار دستور داد كه از نقل فضايل عثمان نيز خوددارى كنند وبه نقل فضايل دو خليفه اول ودوم وصحابه ديگر همت گمارند واگر محدثى در باره ابوتراب فضيلتى نقل كند فورا شبيه آن را در باره ياران ديگر پيامبر جعل كنند ومنتشر سازند, زيرا اين كار براى كوبيدن براهين شيعيان على مؤثرتر است .
(١)مروان بن حكم از كسانى بود كه مى گفت دفاعى كه على از عثمان كرد هيچ كس نكرد. مع الوصف , لعن امام ـ عليه السلام ـ ورد زبان او بود. وقـتى به او اعتراض كردند كه با چنين اعتقادى در باره على , چرا به او ناسزا مى گويى , در پاسخ گفت :پايه هاى حكومت ما جز با كوبيدن على وسب ولعن او محكم واستوار نمى گردد. برخى از آنان با آنكه به پاكى وعظمت وسوابق درخشان حضرت على ـ عليه السلام ـ معتقد بودند, ولى براى حفظ مقام وموقعيت خود, به حضرت على وفرزندان او ناسزا مى گفتند. عـمـر بن عبد العزيز مى گويد:پدرم فرماندار مدينه واز گويندگان توانا وسخن سرايان نيرومند بود وخطبه نماز را با كمال فصاحت وبلاغت ايراد مى كرد. ولى از آنجا كه , طبق بخشنامه حكومت شام , ناچار بود در ميان خطبه نماز على وخاندان او را لعن كند, هنگامى كه سخن به اين مرحله مى رسيدناگهان در بيان خود دچار لكنت مى شد وچهره او دگرگون مى گشت ,وسلاست سخن را از دست مى داد. من از پدرم علت را پرسيدم .
گـفت :اگر آنچه را كه من از على مى دانم , ديگران نيز مى دانستند كسى از ما پيروى نمى كرد; ومـن بـا تـوجه به مقام منيع على به او ناسزا مى گويم ,زيرا براى حفظ موقعيت آل مروان ناچارم چنين كنم .
(٢)قلوب فرزندان اميه مالامال از عداوت حضرت على ـ عليه السلام ـ بود. وقتى گروهى از خير انديشان به معاويه توصيه كردند كه دست از اين كار بردارد, گفت :اين كار را آنـقـدر ادامـه خـواهـيـم داد كه كودكان ما با اين فكر بزرگ شوندوبزرگانمان با اين حالت پير شـونـد!لـعـن وسب حضرت على ـ عليه السلام ـ, شصت سال تمام بر فراز منابر ودرمجالس وعظ وخطابه ودرس وحديث , در ميان خطبا ومحدثان وابسته به دستگاه معاويه ادامه داشت وبه حدى مـؤثر افتاد كه مى گويند روزى حجاج به مردى تندى كرد وبا او به خشونت سخن گفت واو كه فـردى از قـبيله بنى ازد بود رو به حجاج كرد وگفت :اى امير! با ما اين طور سخن مگو; ما داراى فضيلتهايى هستيم .
حجاج از فضايل او پرسيد واو در پاسخ گفت : يكى از فضايل ما اين است كه اگر كسى بخواهد با ما وصلت كند نخست از او مى پرسيم كه آيا ابوتراب را دوست دارد يا نه ! اگر كوچكترين علاقه اى به او داشته باشد هرگز با او وصلت نمى كنيم .
عـداوت مـا بـا خـاندان على به حدى است كه در قبيله ما مردى پيدا نمى شود كه نام او حسن يا حسين باشد, ودخترى نيست كه نام او فاطمه باشد. اگر به يكى از افراد قبيله ما گفته شود كه از على بيزارى بجويد فورا از فرزندان او نيز بيزارى مى جويد. (١)بـر اثـرپـافـشـارى خاندان اميه در اخفاى فضايل حضرت على ـ عليه السلام ـ وانكار مناقب او درسـت انگاشتن بدگويى در باره آن حضرت چنان در قلوب پير وجوان رسوخ كرده بود كه آن را يك عمل مستحب وبعضا فريضه اى اخلاقى مى شمردند. روزى كـه عمر بن عبد العزيز بر آن شد كه اين لكه ننگين را از دامن جامعه اسلامى پاك سازد ناله گـروهـى از تـربـيـت يافتگان مكتب اموى بلند شد كه :خليفه مى خواهد سنت اسلامى را از بين بـبرد!با اين همه , صفحات تاريخ اسلام گواهى مى دهد كه نقشه هاى ناجوانمردانه فرزندان اميه نـقـش بـر آب شـد وكوششهاى مستمر آنان نتيجه معكوس داد وآفتاب وجود سراپا فضيلت امام ـ عليه السلام ـ از وراى اوهام والقائات خطيبان دستگاه اموى به روشنى درخشيدن گرفت .
اصـرار و انـكـار دشـمـن نه تنها از موقعيت ومحبت حضرت على ـ عليه السلام ـ در دلهاى بيدار نكاست بلكه سبب شد در باره آن حضرت بررسى بيشترى كنند وشخصيت امام ـ عليه السلام ـ را بـه دور از جنجالهاى سياسى مورد قضاوت قرار دهند, تا آنجا كه عامر نوه عبد اللّه بن زبير دشمن خـاندان علوى به فرزند خود توصيه كرد كه از بدگويى در باره على دست بردارد زيرا بنى اميه او را شـصت سال در بالاى منابر سب كردند ولى نتيجه اى جز بالا رفتن مقام وموقعيت على وجذب دلهاى بيدار به سوى وى نگرفتند. (١)نخستين ياورپنهان كردن فضايل امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ وغرض ورزى در تحليل حقايق مـسـلم در باره آن حضرت منحصر به عصر بنى اميه نبود, بلكه پيوسته اين نمونه كامل بشريت از طرف دشمنان ومغرضان مورد تعدى قرار گرفته است .
از جـمـلـه , نـويسندگان متعصب از حمله وتجاوز به حقوق خاندان حضرت على ـ عليه السلام ـ خـوددارى نـكـرده انـد وهم اكنون نيز كه چهارده قرن از آغاز اسلام مى گذرد برخى كه خود را روشـنـفكر وآزادمرد ورهبر نسل نو مى پندارند با قلمهاى زهر آگين خود به مقاصد اموى كمك مى كنند وپرده بر روى فضايل امام ـ عليه السلام ـ مى كشند. ايـنك يك گواه روشن :وحى الهى نخستين بار در كوه حرا بر قلب پيامبر اكرم (ص ) نازل شد واو را به مقام نبوت ورسالت مفتخر ساخت .
فرشته وحى گرچه او را از مقام رسالت آگاه ساخت ولى هنگام ابلاغ رسالت را معين نكرد. ازايـن رو, پـيامبر (ص ) مدت سه سال از دعوت عمومى خوددارى كرد وتنها از رهگذر ملاقاتهاى خصوصى با افراد قابل وشايسته توانست گروه معدودى رابه آيين جديد الهى هدايت كند. تـا اينكه سرانجام پيك وحى فرا رسيد واز جانب خدا فرمان داد كه پيامبر دعوت همگانى خود را از طـريق دعوت خويشاوندان وبستگان آغاز كند:[وا نذر عشيرتك الا قربين و اخفض جن احك لمن اتبعك من المؤمنين فا ن عصوك فقل ا ني بري ء مما تعملون ]. (شـعرا:٢١٤ تا ٢١٦)((بستگان نزديك خود را از عذاب الهى بيم ده وپر وبال پر مهر ومودت خود را بر سر افراد با ايمان بگشا, واگر با تو از در مخالفت واردشدند بگو من از كارهاى (بد شما) بيزارم )). علت اينكه دعوت علنى با دعوت خويشاوندان شروع شد اين است كه تا نزديكان يك رهبر الهى ويا اجتماعى به او ايمان نياورند واز او پيروى نكنند هرگز دعوت او در بيگانگان مؤثر واقع نمى شود. زيرا نزديكان آدمى بر اسرار واحوال وملكات ومعايب او واقف اند. لذا ايمان خويشاوندان مدعى رسالت به او نشانه صدق او به شمار مى رود, چنان كه اعراض ايشان حاكى از دورى مدعى از صدق در ادعاست .
از ايـن رو, پـيـامـبـر (ص ) بـه حـضـرت عـلـى ـ عـليه السلام ـ دستور داد كه چهل وپنج نفر از شـخـصـيـتـهاى بزرگ بنى هاشم را به مهمانى دعوت كند وغذايى از گوشت همراه با شير براى پذيرايى آماده سازد. مهمانان همگى در وقت معين به حضور پيامبر شتافتند. پـس از صـرف غـذا, ابـولهب عموى پيامبر با سخنان سبك خود مجلس را از آمادگى براى طرح دعوت وتعقيب هدف بيرون برد. مهمانى بدون اخذ نتيجه به پايان رسيد ومهمانان , پس از صرف غذا وشير, خانه رسول خدا را ترك گفتند. پـيـامـبـر (ص ) تصميم گرفت كه فرداى آن روز ضيافت ديگرى ترتيب دهد وهمه آنان را به جز ابولهب به خانه خود دعوت كند. بـار ديگر حضرت على ـ عليه السلام ـ به دستور پيامبر (ص ) غذا وشير آماده كرد واز شخصيتهاى برجسته وشناخته شده بنى هاشم براى صرف نهار واستماع سخنان پيامبر دعوت به عمل آورد. همه مهمانان مجددا در موعد مقرر در مجلس حاضر شدند وپيامبر, پس از صرف غذا, سخنان خود مـن هـرگـاه (بـه فـرض مـحال ) به ديگران دروغ بگويم قطعا به شما دروغ نخواهم گفت واگر ديگران را فريب دهم شما را فريب نخواهم داد. به خدايى كه جز او خدايى نيست , من فرستاده او به سوى شما وعموم جهانيان هستم .
هـان , آگـاه بـاشـيـد, هـمان گونه كه مى خوابيد مى ميريد وهمچنان كه بيدار مى شويد زنده خواهيد شد. نـيـكـوكـاران به پاداش اعمال خود وبدكاران به كيفر كردارشان مى رسند, وبهشت جاودان براى نـيكوكاران ودوزخ ابمن هرگاه (به فرض مت جاودان براى نيكوكاران ودوزخ ابدى براى بدكاران آماده است .
هيچ كس از مردم براى اهل خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام نياورده است .
من خير دنيا وآخرت براى شما آورده ام .
خدايم به من فرمان داده است كه شما را به وحدانيت او ورسالت خويش دعوت كنم .
چه كسى از شما مرا در اين راه كمك مى كند تا برادر ووصى ونماينده من در ميان شما باشد؟ )). او ايـن جـمله را گفت وقدرى مكث كرد تا ببيند كدام يك از حاضران به نداى او پاسخ مثبت مى گويد. در آن هـنگام سكوتى آميخته با بهت وحيرت بر مجلس حكومت مى كرد وهمه سر به زير افكنده , در فكر فرو رفته بودند. ناگهان حضرت على ـ عليه السلام ـ كه سن او در آن روز از پانزده سال تجاوز نمى كرد سكوت را در هـم شـكـسـت وبرخاست ورو به پيامبر (ص ) كرد وگفت :اى پيامبر خدا, من تو را در اين راه يارى مى كنم .
سپس دست خود را به سوى پيامبر دراز كرد تا دست او را به عنوان پيمان فداكارى بفشرد. پيامبر (ص ) دستور داد كه على بنشيند وبار ديگر سؤال خود را تكرار كرد. باز على ـ عليه السلام ـ برخاست وآمادگى خود را اعلام كرد. اين بار هم پيامبر به وى دستور داد بنشيند. در نـوبت سوم نيز, همچون دو نوبت قبل , جز على ـ عليه السلام ـ كسى برنخاست وتنها او بود كه به پا خاست وپشتيبانى خود را از هدف مقدس پيامبر اعلام كرد. در ايـن مـوقـع , پيامبر (ص ) دست خود را بر دست حضرت على زد وكلام تاريخى خود را در باره حـضـرت على ـ عليه السلام ـ در مجلس بزرگان هاشم چنين بر زبان آورد:هان اى خويشاوندان وبستگان من , بدانيد كه على برادر ووصى وخليفه من در ميان شما است .
بنا به نقل سيره حلبى , رسول اكرم (ص ), بر اين جمله دو مطلب ديگر نيز افزود وگفت :((و وزير و وارث من نيز هست )). از اين طريق ,نخستين وصى اسلام به وسيله آخرين سفير الهى ,در آغاز اعلان رسالت ودر زمانى كه جز عده اى قليل كسى به آيين وى نگرويده بود, تعيين شد. از اينكه پيامبر (ص ) در يك روز, نبوت خود وامامت حضرت على ـ عليه السلام ـ را همزمان اعلام واعلان كرد مى توان مقام وموقعيت امامت را به نحو روشن فهم وارزيابى كرد ودريافت كه اين دو مقام از يكديگر جدا نيستند وهمواره امامت مكمل ومتمم رسالت است .
مـدارك اين سند تاريخياين سند تاريخى را گروهى از محدثان ومفسران (١) شيعى وغير شيعى , بدون كوچكترين انتقاد از محتوا واسناد آن , نقل كرده اند واز مستندات مناقب وفضايل امام ـ عليه السلام ـ دانسته اند. در ايـن مـيـان , فقط نويسنده معروف اهل تسنن , ابن تيميه دمشقى , كه راه وروش او در احاديث مـربـوط به فضايل خاندان رسالت وعترت روشن وشناخته شده است , اين سند را رد كرده , آن را مجعول دانسته است .
او نه تنها اين حديث را مجعول وبى اساس مى داند, بلكه بنا به طرز تفكر خاصى كه در باره خاندان امـام ـ عليه السلام ـ دارد, غالب احاديثى را كه در باره مناقب وفضايل خاندان رسالت است , اگر چه به حد تواتر نيز رسيده باشد, مجعول وبى پايه مى داند!نگارنده زيرنويسهاى تاريخ ((الكامل )) از استاد خود, كه نامى از او نمى برد, نقل مى كند كه وى اين حديث را مجعول مى دانست .
(گويا استاد وى تحت تاثير افكار ابن تيميه بوده است ويا از اين جهت كه سند را مخالف با خلافت خلفاى سه گانه تشخيص داده بود آن را مجعول دانسته است ). سـپس خود او به وضع عجيبى مضمون حديث را توجيه مى كند ومى گويد كه وصى بودن امام ـ عـليه السلام ـ در آغاز اسلام منافات با خلافت ابوبكر در بعدها ندارد, زيرا در آن روز مسلمانى جز على نبود كه وصي پيامبر باشد!بحث ومناظره با چنين افرادى فايده ندارد; ايراد ما به كسانى است كـه ايـن حـديـث را در برخى از كتابهاى خود به طور كامل ودر برخى ديگر به اجمال وابهام ـ كه نـوعـى كـتـمان حقيقت است ـ نقل كرده اند ويا به آن شخص است كه اين حديث را در نخستين چاپ كتاب خود آورده ولى در چاپهاى بعد بر اثر فشار محيط حذف كرده است .
ايـنـجاست كه بايد گفت تجاوز به حقوق امام ـ عليه السلام ـ كه پس از درگذشت پيامبر (ص ) اساس آن نهاده شد هم اكنون نيز ادامه دارد. اينك بيان مشروح مطلب :كتمان حقايق تاريخيمحمد بن جرير طبرى كه از مورخان بزرگ اسلام است در تاريخ خود اين فضيلت تاريخى را با سندى قابل اعتماد نقل كرده است ,(١) ولى وقتى در تفسير خود(٢) به آيه [و ا نذر عشيرتك الا قربين ] مى رسد اين سند را آنچنان دست وپا شكسته وبه اجمال وابهام نقل مى كند كه وجهى براى آن جز تعصب نمى توان يافت .
پيشتر گذشت كه پيامبر (ص ) در پايان دعوت خود خطاب به حاضران در مجلس مى پرسد:((فا يـكم يوازرني على ا ن يكون ا خي و وصيي وخليفتي ؟ ))طبرى اين سؤال را چنين نقل كرده است :((فـا يـكـم يـوازرنـي عـلى ا ن يكون ا خي و كذا وكذا؟ ))جاى گفتگو نيست كه حذف دو كلمه ((وصـيـى )) و((خـلـيـفـتـى )) وتبديل آنها به الفاظ ابهام واجمال , جهتى جز تعصب وحفظ مقام وموقعيت خلفا ندارد. او نه تنها سؤال پيامبر راتحريف كرده است , بلكه قسمت دوم حديث را كه پيامبر (ص ) به حضرت عـلى ـ عليه السلام ـ فرمود:((ا ن ه ذا ا خي و وصيي و خليفتي )) نيز به همين نحو آورده است وبه جـاى دو لفظ ((وصيي )) و((خليفتي )) كه گواه روشن بر خلافت بلافصل امير مؤمنان است لفظ ((كذا وكذا)) را كه يك نوع اجمال غير صحيح است گذارده است .
ابـن كثير شامى كه اساس تاريخ او را تاريخ طبرى تشكيل مى دهد وقتى به اين سند مى رسد فورا تـاريخ طبرى را رها مى كندواز روش او در تفسيرش پيروى مى كند وهمچون او به ابهام واجمال متوسل مى شود. بـدتـر از همه , تحريفى است كه روشنفكر معاصر وصاحب نام مصر, دكتر محمد حسنين هيكل در كتاب ((حيات محمد)) بكار برده است وضربه شكننده اى بر اعتبار كتاب خود زده است .
اولا, از دوجـمـلـه حساس پيامبر (ص ) در پايان دعوتش تنها جمله سؤال را نقل كرده است , ولى جـمله دوم را, كه پيامبر (ص ) به على ـ عليه السلام ـ گفت :تو برادر ووصى وخليفه من هستى , به كلى حذف كرده , سخنى از آن به ميان نياورده است .
ثـانـيا, در چاپهاى دوم وسوم كتاب مذكور گام را فراتر نهاده حتى آن قسمت از حديث را هم كه نقل كرده بوده به كلى حذف كرده است .
تو گويى افراد متعصبى او را در نقل همان قسمت نيز ملامت ودر نتيجه وادار كرده اند كه برگه ديگرى به دست نقادان تاريخ بدهد ولطمه ديگرى بر كتاب خود وارد سازد. سخنى از اسكافياسكافى در كتاب معروف خود در باره اين فضيلت تاريخى كه حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ در محضر پدر وعموها وشخصيتهاى برجسته بنى هاشم با پيامبر (ص ) پيمان فداكارى بـسـت وآن حـضـرت نـيـز او را بـرادر ووصـى وخـلـيـفـه خود خواند داد سخن داده چنين مى گويد:كسانى كه مى گفتند ايمان امام ـ عليه السلام ـ در دوران كودكى بوده است ـ دورانى كه كـودك در آن خـوب وبـد را بـه درسـتـى تـشخيص نمى دهد ـ در باره اين سند تاريخى چه مى گـويـند؟ آيا ممكن است پيامبر (ص ) رنج پختن غذاى جمعيت زيادى را بر دوش كودكى بگذارد ؟ ويـا بـه كودك خردسالى فرمان دهد كه آنان را براى ضيافت دعوت كند؟ آيا صحيح است پيامبر كـودك نـابالغى را راز دار نبوت بداند ودست در دست او بگذارد واو را برادر ووصى ونماينده خود بـلـكـه بـايـد گفت على ـ عليه السلام ـ در آن روز از لحاظ قدرت جسمى ورشد فكرى به حدى رسيده بود كه براى همه اين كارها شايستگى داشت .
لـذا ايـن كودك هيچ گاه با كودكان ديگر انس نگرفت ودر جرگه آنان وارد نشد وبه بازى با آنان نـپرداخت , وبلكه از لحظه اى كه دست پيمان خدمت وفداكارى به سوى رسول خدا دراز كرد در تـصميم خود راسخ بود وپيوسته گفتار خود را با كردار توام مى ساخت ودر تمام مراحل زندگى انيس پيا بلكه بر (ص ) بود. او نه تنها در آن مجلس اولين كسى بود كه ايمان خود را نسبت به رسالت پيامبر (ص ) ابراز داشت بـلـكـه هـنـگـامى كه سران قريش از پيامبر خواستند كه براى اثبات صدق گفتار خويش وگواه ارتباطش با خدا معجزه اى بياورد(يعنى دستور دهد كه درخت از جاى خود كنده شود وبرابر آنان بايستد) على در آن هنگام نيز يگانه فردى بود كه ايمان خود را در برابر انكار ديگران ابراز كرد. (١)امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ, خود ماجراى معجزه خواهى اين گروه را در يكى از خطبه هاى خـود نـقـل مـى كـند ومى گويد:پيامبر (ص ) به آنان گفت : اگر خدا چنين كند, به يگانگى او ورسالت من ايمان مى آوريد؟ همه گفتند: بلى .
در ايـن هنگام پيامبر (ص ) دعا كرد وخدا دعاى او را مستجاب ساخت ودرخت از جاى خود كنده شد ودر برابر پيامبر ايستاد. گروه معجزه خواه راه عناد وكفر را پيمودند وبه جاى تصديق پيامبر او را جادوگر خواندند. ولـى مـن كـه در كـنار پيامبر ايستاده بودم , رو به او كردم وگفتم :اى پيامبر! من نخستين كسى هستم كه به رسالت تو ايمان دارم واعتراف مى كنم كه درخت اين كار را به فرمان خدا انجام داد تا نبوت تو را تصديق كند وسخن تو را بزرگ شمارد. در اين هنگام , تصديق من بر آنان گران آمد وگفتند كه تو را كسى جز على تصديق نخواهد كرد. (٢). فصل سوم .
فداكارى بى نظيراعمال ورفتار هر فرد, زاييده طرز تفكر وعقيده او است .
جانبازى وفداكارى از نشانه هاى افراد با ايمان است .
اگـر ايمان انسان به چيزى به حدى برسد كه آن را بالاتر از جان ومال خود بداند, قطعا در راه آن سر از پا نمى شناسد وهستى وتمام شؤون خويش را فداى آن مى سازد. قرآن مجيد اين حقيقت را در آيه زير منعكس كرده است :[ا نما المؤمنون الذين آمنوا باللّه و رسوله ثم لم يرت ابوا و ج اهدوا با موالهم و ا نفسهم في سبيل اللّه ا ول ئك هم الصادقون ]. (حـجـرات :١٥)((مـؤمـنان كسانى هست كه به خدا وپيامبر او ايمان آوردند ودر آن هرگز ترديد نكردند وبا مال وجان خود در راه خدا كوشيدند; آنان به راستى در ايمان خود صادقند.
۲
خلاصه اى از اين دوران هجرت در سالهاى آغاز بعثت , مسلمانان سخت ترين شكنجه ها وزجرها را در راه پيشبرد هدف تحمل مى كردند. آنـچـه كـه دشـمنان را از گرايش به آيين توحيد باز مى داشت همان عقايد خرافى نياكان وحفظ مقام خدايان وتفاخر به امتيازات قومى وطبقاتى وكينه هاى موروثى قبيله اى بود. ايـن موانع تا روزى كه پيامبر (ص ) مكه را فتح كرد, بر سر راه پيشرفت اسلام در مكه واطراف آن وجود داشت وجز با قدرت نيرومند ارتش اسلام از ميان نرفت .
فشار قريش بر مسلمانان سبب شد كه گروهى از آنان به حبشه وگروه ديگرى به يثرب مهاجرت كنند. بـا آنـكه پيامبر وحضرت على از حمايت خاندان بنى هاشم وبالاخص ابوطالب برخوردار بودند, اما جعفر بن ابى طالب ناگزير شد به همراه تنى چند از مسلمانان در سال پنجم بعثت مكه را به عزم حبشه ترك گويد وتا سال هفتم هجرت كه سال فتح خيبر بود در آنجا اقامت گزيند. پـيامبر اسلام (ص ) در سال دهم بعثت حضرت ابوطالب , بزرگترين حامى ومدافع خويش را, در مكه از دست داد. بـيـش از چـند روز از مرگ عموى بزرگوارش نگذشته بود كه همسر مهربان او خديجه , كه هيچ گاه از بذل جان ومال در پيشبرد هدف مقدس پيامبر دريغ نمى داشت , نيز چشم از جهان پوشيد. با در گذشت اين دو حامى بزرگ , ميزان خفقان وفشار بر مسلمين در مكه فزونى گرفت ; تاآنجا كـه در سال سيزدهم بعثت , سران قريش در يك شوراى عمومى تصميم گرفتند كه نداى توحيد را بازندانى كردن پيامبر يا با كشتن ويا تبعيد او خاموش سازند. قـرآن مـجيد اين سه نقشه آنان را ياد آور شده , مى فرمايد:[وا ذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك ا و يقتلوك ا و يخرجوك ويمكرون و يمكر اللّه و اللّه خير الم اكرين ] (انفال :٣٠)به ياد آور هنگامى را كه كافران بر ضد تو حيله كردند وبر آن شدند كه تو را در زندان نگه دارند يا بكشند ويا تبعيد كنند. آنـان از در مـكر وارد مى شوند وخداوند مكر آنان را به خودشان باز مى گرداند; وخداوند از همه چاره جوتر است .
سـران قـريش تصميم گرفتند كه از هر قبيله فردى انتخاب شود وسپس افراد منتخب به هنگام نيمه شب يكباره بر خانه محمد (ص ) هجوم برده , او را قطعه قطعه كنند. بـديـن طريق , هم مشركان از تبليغات او آسوده مى شدند وهم خون او در ميان قبايل عرب پخش مـى شد ولذا خاندان هاشم نمى توانست با تمام قبايلى كه در ريختن خون وى شركت كرده بودند به خونخواهى ومبارزه برخيزند. فـرشـته وحى پيامبر را از نقشه شوم مشركان آگاه ساخت ودستور الهى را به او ابلاغ كرد كه بايد هرچه زودتر مكه را به عزم يثرب ترك كند. شب ند تصور كنند. مكه ومحيط خانه پيامبر (ص ) در تاريكى شب فرو رفته بود. ماموران مسلح قريش هر يك از سويى به جانب خانه رسول خدا روى آوردند. اكنون پيامبر بايد با استفاده از شيوه غافلگيرى خانه را ترك كرده , در عين حال , چنين وانمود كند كه در خانه است ودر بستر خود آرميده است .
بـراى اجـراى اين نقشه لازم بود كه فرد جانبازى در بستر او بخوابد وروانداز سبز پيامبر را به خود بـپـيـچـد تا افرادى كه نقشه قتل او را كشيده امكه ومحيط خانه د تصور كنند كه او هنوز خانه را تـرگ نـگفته است ولذا توجه آنان فقط معطوف به خانه او شود واز راه عبور ومرور افراد در كوچه وبيرون مكه جلوگيرى نكنند. امـا كيست كه از جان خود بگذرد ودر خوابگاه پيامبر بخوابد؟ اين فرد فداكار, لابد كسى است كه پيش از همه به وى ايمان آورده است واز آغاز بعثت , پروانه وار, گرد شمع وجود او گرديده است .
آرى , اين شخص شايسته كسى جز حضرت على ـ عليه السلام ـ نيست واين افتخار بايد نصيب وى شود. از ايـن رو, پـيـامـبـر رو بـه حـضرت على كرد وگفت :مشركان قريش نقشه قتل مرا كشيده اند وتصميم گرفته اند كه به طور دسته جمعى به خانه من هجوم آورند ومرا در ميان بستر بكشند. از اين جهت از طرف خدا مامورم كه مكه را ترك كنم .
لذا لازم است امشب در خوابگاه من بخوابى وآن پارچه سبز را به خود بپيچى تا آنان تصور كنند كه من هنوز در خانه ام ودر بسترم آرميده ام ومراتعقيب نكنند. وحـضـرت عـلى ـ عليه السلام ـ در اطاعت امر رسول اكرم (ص ) از آغاز شب در بستر آن حضرت آرميد. چـهل نفر آدمكش اطراف خانه پيامبر رامحاصره كرده بودند واز شكاف در به داخل مى نگريستند ووضع خانه را عادى مى ديدند وگمان مى كردند كه پيامبر در بستر خود آرميده است .
هـمـه سـراپا مراقب بودند وآنچنان وضع خانه را تحت نظر گرفته بودند كه جنبش مورى از نظر آنان مخفى نمى ماند. اكنون بايد ديد كه پيامبر اكرم , با اين مراقبت شديد, چگونه خانه را ترك گفت .
بسيارى از سيره نويسان بر آنند كه پيامبر اكرم (ص ) در حالى كه آياتى از سوره ي س را قرائت مى كرد(١) صف محاصره كنندگان را شكافت وآنچنان ازميانشان عبور كرد كه احدى متوجه نشد. امكان اين مطلب قابل انكار نيست ; چه هرگاه مشيت الهى بر اين تعلق گيرد كه پيامبر خود را از طريق اعجاز وبه طور غير عادى نجات دهد, هيچ چيز نمى تواند مانع از آن شود. ولى سخن اينجاست كه قراين زيادى حكايت مى كند كه خدا نمى خواست پيامبر خود را از طريق اعـجـاز نـجات بخشد, زيرا در اين صورت لازم نبود كه حضرت على در بستر پيامبر بخوابد وخود پيامبر به غار ((ثور)) برود وسپس با زحمات زيادى راه مدينه را در پيش گيرد. بـرخى نيز مى گويند هنگامى كه پيامبر از خانه خارج شد همه آنان را خواب ربوده بود وپيامبر از غفلت آنان استفاده كرد. ولى اين نظر دور از حقيقت است وهرگز شخص عاقل باور نمى كند كه چهل آدمكش كه خانه را بـراى ايـن مـحـاصـره كـرده بـودند كه پيامبر از خانه بيرون نرود تا در وقت مناسب او را بكشند, ماموريت خود را آنچنان سرسرى بگيرند كه همگى با خيال آسوده بخوابند!ولى بعيد نيست ,همان طور كه برخى نوشته اند, پيامبر پيش از گرد آمدن تروريستها, خانه را ترك گفته بود. (٢)يـورش بـه خـانـه وحـيماموران قريش , در حالى كه دستهايشان بر قبضه شمشير بود, منتظر لـحظه اى بودند كه همگى به خانه وحى يورش آورند وخون پيامبر را كه در بسترش آرميده است بريزند. آنـان از شـكـاف در به خوابگاه پيامبر (ص ) مى نگريستند واز فرط فرح در پوست نمى گنجيدند وتصور مى كردند كه به زودى به آخرين آرزوى خود خواهند رسيد. ولـى على ـ عليه السلام ـ, با قلبى مطمئن وخاطرى آرام , در خوابگاه پيامبر دراز كشيده بود, زيرا مى دانست كه خداوند پيامبر عزيز خود رانجات داده است .
دشـمنان , نخست تصميم گرفته بودند كه نيمه شب به خانه پيامبر هجوم آورند, ولى به عللى از اين تصميم منصرف شدند وسرانجام قرار گذاشتند در فروغ صبح وارد خانه شوند وماموريت خود را انجام دهند. پرده هاى تيره شب به كنار رفت وصبح صادق سينه افق را شكافت .
ماموران با شمشيرهاى برهنه به طور دسته جمعى به خانه پيامبر هجوم آوردند واز اينكه در آستانه تـحـقـق بـزرگـتـرين آرزوى خود بودند از شادى در پوست خود نمى گنجيدند, اما وقتى وارد خشم وتعجب سراپاى وجود آنان را فرا گرفت .
رو بـه حضرت على كردند وپرسيدند محمد كجاست ؟ ! فرمود: مگر او را به من سپرده بوديد كه از من مى خواهيد؟ در اين موقع , از فرط عصبانيت به سوى حضرت على ـ عليه السلام ـ حمله بردند واو را به سوى مسجد الحرام كشيدند, ولى پس از بازداشت مختصرى ناگزير آزادش ساختند ودر حالى كه خشم گلوى آنان را مى فشرد تصميم گرفتند كه از پاى ننشينند تا جايگاه پيامبر (ص ) را كشخشم وتعجب سراپاى ) را كشف كنند. (١)قـرآن مـجيد براى اينكه اين فداكارى بى نظير در تمام قرون واعصار جاودان بماند, در طي آيه اى جـانبازى حضرت على ـ عليه السلام ـ را مى ستايد واو را از كسانى مى داند كه جان به كف در راه كـسـب رضـاى خـدا مى شتابند:[ومن الناس من يشري نفسه ابتغاء مرض ات اللّه و اللّه رؤوف بالعب اد]. (بقره :٢٠٧)برخى از مردم كسانى هستند كه جان خود را براى تحصيل رضاى خداوند از دست مى دهند; وخداوند به بندگان خود رؤوف ومهربان است .
جـنـايـتـكـار عصر بنى اميهبسيارى از مفسران شان نزول آيه اخير را حادثه ((ليلة المبيت )) مى دانندوبر آنند كه آيه به همين مناسبت در باره حضرت على ـ عليه السلام ـ نازل شده است .
(١)سـمـرة بن جندب , عنصر جنايتكار عصر اموى , با گرفتن چهار صد هزار درهم حاضر شد كه نزول اين آيه را در باره حضرت على ـ عليه السلام ـ انكار كند ودر يك مجمع عمومى بگويد كه آيه در بـاره عـبـد الرحمان بن ملجم نازل شده است ! وى نه تنها نزول اين آيه را در باره على ـ عليه السلام ـ انكار كرد بلكه افزود كه آيه ديگرى (كه در باره منافقان است ) در باره على ـ عليه السلام ـ نازل شده است .
(٢) آيـه مـزبور اين است :[ومن الناس من يعجبك قوله في الحي اة الدني ا و يشهد اللّه على ما في قلبه و هو ا لد الخصام ]. (بـقره :٢٠٤)گفتار برخى از مردم تو را به تعجب وا مى دارد وخدا را بر آنچه كه در دل دارد گواه مى گيرد. (تو فريب ظاهر گفتار او را مخور, زيرا) وى از سخت ترين دشمنان است .
چنين تحريفى از حقيقت از چنان جنايتكارى بعيد نيست .
وى در دوران اسـتـانـدارى ((زيـاد)) در عـراق , فرماندار بصره بود وبه سبب عنادى كه با خاندان پيامبر (ص ) داشت هشت هزار نفر را به جرم ولايت ودوستى با حضرت على ـ عليه السلام ـ كشت .
وقتى ((زياد)) از وى بازجويى كرد كه چرا وبه چه جراتى اين همه افراد را كشته است وهيچ تصور نـكـرد كـه در ميان آنان بى گناهى وجود داشته باشد, وى در پاسخ با كمال وقاحت گفت :((لو قتلت مثلهم م ا خشيت )) يعنى : من از كشتن دو برابر آنان نيز باكى نداشتم .
او همان كسى است كه دستور پيغمبر (ص ) را, كه هر وقت براى سركشى به نخل خود وارد منزل مـردم مى شود, بايد اجازه بگيرد, رد كرد وحتى حاضر نشد نخل خود را به چند برابر قيمت آن به پيامبر بفروشدواصرار مى ورزيد كه براى سركشى به نخل خود هرگز اجازه نخواهد گرفت .
پيامبر اكرم (ص ) پس ازمشاهده اين جريان به صاحب خانه گفت : برو درخت اين مرد را بكن وبه دور بينداز. وبـه سـمـره فرمود:((ا نك رجل مض ار و لا او هبه سمره فرمود:((ا نك رجل مض ار و لا ضرر و لا ضرار)). يعنى : تو مرد زيان رسانى هستى واسلام اجازه نمى دهد كسى به كسى ضرر بزند. بارى , اين تحريف چند روزى بر ساده لوحان اثر جزئى نهاد, ولى مرور زمان پرده هاى تعصب را به كنار زد ومحققان تاريخ اسلام حقايق را از وراى اوهام بيرون كشيدند ومحدثان ومفسران نزول آيه را در شان حضرت على ـ عليه السلام ـ تصديق كردند. ايـن واقـعه تاريخى حاكى است كه مردم شام چنان تحت تاثير تبليغات دستگاه اموى قرار گرفته بـودنـد كـه هـرچـه از دهـان گـويندگان آن دستگاه مى شنيدند همه را چون لوح محفوظ مى پنداشتند. از ايـنـكـه مردم شام گفتار امثال سمره راتصديق مى كردند مى توان فهميد كه آنان كوچكترين اطـلاعـى از تـاريـخ اسلام نداشتند, زيرا هنگام نزول آيه عبد الرحمان چشم به جهان نگشوده بود ولااقل به محيط حجاز قدم نگذاشته وپيامبر را نديده بود تا آيه اى در باره او نازل شود. تـعـصـبـات نـاروافـداكـارى امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ در شبى كه خانه پيامبر (ص ) از طرف آدمكشان قريش محاصره شده بود امرى نيست كه بتوان آن را انكار كرد ويا كوچك شمرد. خـداوند براى اينكه به اين رويداد تاريخى رنگ ابدى وجاودانى بخشد در قرآن مجيد (سوره بقره , آيه ٢٠٧) از آن ياد كرده است ومفسران بزرگ نيز در تفسير آيه مربوط به اين واقعه به نزول آن در شان حضرت على ـ عليه السلام ـ اشاره كرده اند. ولـى افـرادى كـه بـر ديـده , پرده ودر دل , تعصب وبغض به حضرت على ـ عليه السلام ـ دارند به دسـت وپـا افتاده اند تا اين فضيلت بزرگ تاريخى را چنان تفسير كنند كه از عظمت فداكارى آن حضرت بكاهند. جاحظ, يكى از دانشمندان معروف اهل تسنن , چنين مى نويسد:هرگز نمى توان خوابيدن على در بستر پيامبر را اطاعت وفضيلت بزرگ شمرد, زيرا پيامبر به او اطمينان داده بود كه اگر در جايگاه او بخوابد آسيبى به او نخواهد رسيد. (١)پـس از وى , ابـن تـيميه دمشقى (٢) به اين مطلب افزوده است كه : على از طريق ديگر نيز مى دانست كه كشته نمى شود, زيرا پيامبر به وى گفته بود كه فردا در محل معينى از مكه اعلام كند كه هركس نزد محمد امانتى دارد بيايد وباز گيرد. على از ماموريتى كه پيامبر به وى داد به خوبى دريافت كه اگر در بستر آن حضرت بخوابد آسيبى به وى نخواهد رسيد وجان به سلامت خواهد برد. پاسخپيش از آنكه موضوع را بررسى كنيم از تذكر نكته اى ناگزيريم وآن اينكه جاحظ وابن تيميه وپيروان آن دو, كه به بى مهرى نسبت به خاندان پيامبر (ص ) معروفند, براى انكار فضيلتى , ناخود آگاه , فضيلت برترى را براى حضرت على ـ عليه السلام ـ اثبات كرده اند! زيرا حضرت على ـ عليه السلام ـ كه از طرف پيامبر (ص ) ماموريت داشت كه در خوابگاه او بخوابد از نظر ايمان از دو حال خارج نبود. يا ايمان او به راستگويى پيامبر در حد متعارف بود ويا به طور فوق العاده اى به صدق گفتار پيامبر ايمان داشت .
در صـورت نخست نمى توان گفت كه حضرت على ـ عليه السلام ـ علم قطعى به سلامت وبقاى خـود داشـت , زيـرا بـراى كـسانى كه از نظر ايمان واعتقاد در مرتبه اى نازل قرار دارند هرگز از گـفـتـار پـيـامـبر (ص ) جزم ويقين به صحت گفتار او حاصل نمى شود واگر هم در بستر وى بخوابند دچار نگرانى وتشويش فراوان خواهند بود. ولـى اگر حضرت على ـ عليه السلام ـ از نظر ايمان در درجه اى عالى قرار داشت وصحت گفتار پـيـامـبـر (ص ) در دل او چـون نور خورشيد روشن بود, در اين صورت براى حضرت على ـ عليه السلام ـ فضيلت بالاترى اثبات كرده ايم .
زيـراهـرگـاه ايـمـان فردى به مرتبه اى برسد كه آنچه را از پيامبر (ص ) مى شنود چنان صحيح وصـادق بـينگارد كه براى او با روز روشن فرق نكند واگر پيامبر به او بگويد كه اگر در بستر وى بخوابد آسيبى به او نخواهد رسيد با قلبى چنان آرام در بستر او بيارمد كه سر سوزنى احتمال خطر ندهد, با چنين فضيلتى قطعا چيزى برابرى نمى كند. اكنون صفحات تاريخ را ورق بزنيم .
تـاكـنون بحث ما بر اين فرض بود كه پيامبر (ص ) به حضرت على ـ عليه السلام ـ گفته است كه كـشته نخواهد شد, ولى اگر به تاريخ رجوع كنيم خواهيم ديد كه مطلب چنان نيست كه پيروان حـاجـظ وابـن تـيـميه گمان كرده اند وهمه مورخان حادثه را آنگونه كه اين دو نوشته اند ضبط نكرده اند. مـؤلـف طـبـقات كبرا (١) واقعه هجرت را به طور مشروح نوشته است وهرگز از آن جمله اى كه جاحظ آن را دستاويز خود قرار داده (كه پيامبر به على گفت : در خوابگاه من بخواب وآسيبى به تو نخواهد رسيد) يادى نكرده است .
نـه تـنها او بلكه مقريزى , مورخ معروف قرن نهم (٢), نيز در كتاب مشهور امتاع الاسماع حادثه را هـمـچـون كـاتـب واقـدى نقل كرده است وهرگز نگفته كه پيامبر به على فرمود:((آسيبى به تو نخواهد رسيد)). آرى ,در ايـن مـيـان ابـن هشام در سيره (ج١ , ص ٤٨٣) وطبرى در تاريخ خود (ج٢ , ص ٩٩) از آن گفتار يادى كرده اند وكسانى همچون ابن اثير در تاريخ كامل (ج٢ ,ص ٣٧٢) وديگران نيز كه آن را نقل كرده اند همگى از سيره ابن هشام ويا تاريخ طبرى گرفته اند. بـنـابـر اين مسلم نيست كه پيامبر (ص ) اين مطلب را گفته باشد واگر هم گفته باشد به هيچ وجـه معلوم نيست كه هر دو مطلب را (نرسيدن آسيب ورد امانتهاى مردم ) در همان شب نخست گفته باشد; به گواه اينكه اين حادثه را علما ومورخان شيعه وبرخى از سيره نويسان اهل تسنن به صورت ديگرى نقل كرده اند. ايـنـك تـوضـيح مطلب :دانشمند معروف شيعه , مرحوم شيخ طوسى , در امالى خود دنباله واقعه هـجـرت را كـه منتهى به نجات پيامبر شد چنين مى نويسد:شب هجرت سپرى شد وعلى ـ عليه السلام ـ از محل اختفاى پيامبر (ص ) آگاه بود وبراى فراهم ساختن مقدمات سفر پيامبر لازم بود شبانه با او ملاقات كند. (١)پيامبر اكرم (ص ) سه شب در غار ثور بسر برد. در يـكـى از شـبـها حضرت على ـ عليه السلام ـ وهند بن ابى هاله فرزند خديجه به غار رفتند وبه محضر پيامبر (ص ) رسيدند. پيامبر دستورهاى زير را به حضرت على داد:١) دو شتر براى من وهمسفرم آماده كن .
(در اين موقع ابوبكرگفت : من قبلا دو شتر براى اين كار آماده كرده ام .
پيامبر فرمود: در صورتى اين دو شتر را از تو مى پذيرم كه پول هر دو را بپردازم .
سپس به على دستور داد كه پول شتران را بپردازد)). ٢) من امين قريش هستم وهم اكنون امانتهاى مردم در خانه من است .
فـردا بـايـد در محل معينى از مكه بايستى وبا صداى رسا اعلام كنى كه هركس امانتى نزد محمد دارد بيايد وآن را باز گيرد. ٣) بعد از رد امانتها بايد خود را آماده مهاجرت كنى .
هروقت نامه من به تو رسيد, دخترم فاطمه ومادرت فاطمه وفاطمه دختر زبير بن عبد المطلب را همراه خود بياور. واگر كسانى از بنى هاشم خواستار مهاجرت شدند مقدمات هجرت آنان را نيز فراهم كن .
(سـپس فرمود:)((از اين پس هر خطرى كه در كمين تو بود از تو برطرف شده است وديگر آسيبى به تو نخواهد رسيد)). (١)اين جمله مانند همان جمله اى است كه ابن هشام در سيره وطبرى در تاريخ خود آورده اند. بنابر اين اگر پيامبر به حضرت على تامين داده است در شبهاى بعد بوده است ونه در شب هجرت , واگـر بـه حضرت على فرمان داده است كه امانتهاى مردم را رد كند در شب دوم ويا سوم بوده است ونه در ليلة المبيت .
اگر بعضى از مورخان اهل تسنن واقعه را طورى نقل كرده اند كه مى رساند پيامبر اكرم (ص ) در هـمان شب هجرت به حضرت على تامين داده ودر همان شب نيز دستور رد امانتها را صادر كرده اسـت قـابـل تـوجيه است , زيرا بعيد نيست كه نظر آنان به نقل اصل حادثه بوده است وذكر زمان ومكان صدور اين اوامر ووصايا براى آنان حائز اهميت نبوده است .
حلبى در سيره خود مى نويسد:در يكى از شبها كه پيامبر (ص ) در غار ثور بسر مى برد على ـ عليه السلام ـ شرفياب محضرش گرديد. پـيـامـبـر (ص ) در آن شـب بـه على ـ عليه السلام ـ دستور داد كه امانتهاى مردم را بازگرداند وقرضهاى پيامبر را ادا كند. (٢)واز مـؤلـف كـتاب ((الدرا لمنثور)) نقل مى كند كه على ـ عليه السلام ـ پس از شب هجرت با پيامبر اكرم (ص ) ملاقات داشته است .
(١)دو گواه روشن بر فداكارى امام دو مطلب تاريخى گواه مى دهد كه عمل حضرت على ـ عليه السلام ـ در آن شب جز فداكارى نبوده , آن حضرت به راستى آماده قتل وشهادت در راه خدا بوده است .
١) اشـعـارى كـه امام ـ عليه السلام ـ پيرامون اين حادثه تاريخى سروده وسيوطى همه آنها را در تـفـسـيـر خـود(٢) نـقل كرده است , گواه روشن بر جانبازى اوست :وقيت بنفسي خير من وطا الـحـصـي مـحـمد لما خ اف ا ن يمكروا بهوبت ا راعيهم متى ينشروننيومن ط اف بالبيت العتيق و بالحجرفوق اه ربي ذو الجلال من المكرو قد وطنت نفسي على القتل و الا سرمن جان خود را براى بهترين فرد روى زمين ونيكوترين شخصى كه خانه خدا وحجر اسماعيل را طواف كرده است سپر قرار دادم .
آن شخص عاليقدر محمد بود. ومن هنگامى دست به اين كار زدم كه كافران نقشه قتل او را كشيده بودند ولى خداى من او را از مكر دشمنان حفظ كرد. مـن در بـسـتـر وى بيتوته كردم ودر انتظار حمله دشمن بودم وخود را براى مرگ واسارت آماده كرده بودم .
٢) دانشمندان سنى وشيعه نقل كرده اند كه خداوند در آن شب به دو فرشته بزرگ خود, جبرئيل ومـيـكائيل , خطاب كرد كه : اگر من براى يكى از شما مرگ وبراى ديگرى حيات مقرر كنم كدام يـك از شـمـا حـاضر است مرگ را بپذيرد وزندگى را به ديگرى واگذار كند؟ در اين لحظه هيچ كدام نتوانست مرگ را بپذيرد ودر راه ديگرى فداكارى كند. سـپـس خـدا به آن دو فرشته خطاب كرد كه : به زمين فرود آييد وببينيد كه على چگونه مرگ را خريده , خود را فداى پيامبر كرده است ; سپس جان على را از شر دشمن حفظ كنيد. (١)اگر از نظر بعضى مرور زمان بر اين فضيلت بزرگ پرده كشيده است , ولى در آغاز اسلام عمل حضرت على ـ عليه السلام ـ در نظر دوست ودشمن بزرگترين فداكارى به شمار مى رفت .
در شوراى شش نفرى كه به فرمان عمر براى تعيين خليفه تشكيل شد على ـ عليه السلام ـ با ذكر اين فضيلت بزرگ بر اعضاى شورا احتجاج كرد وگفت :من شما اعضاى شورى را به خدا سوگند مى دهم كه آيا جز من كسى بود كه براى پيامبر در غار (حرا) غذا ببرد؟ آيا جز من كسى در جاى او خوابيد وخود را سپر بلاى او كرد؟ همگى گفتند: واللّه جز تو كسى نبوده است .
(٢)مرحوم سيد بن طاووس در باره فداكارى حضرت على ـ عليه السلام ـ تحليل جالبى دارد وآن را به فداكارى اسماعيل وتسليم او در برابر پدر قياس كرده , برترى ايثار حضرت على ـ عليه السلام ـ را اثبات كرده است .
(٣). فصل اول .
خلاصه اى از اين دوران هجرت حـضرت على ـ عليه السلام ـ از مكه به مدينه پس از هجرت پيامبر گرامى (ص ) سومين بخش از زندگى آن حضرت است .
سـراسـر صفحات اين فصل از كتاب حيات على ـ عليه السلام ـ يك رشته سطور طلايى وحوادث بسيار برجسته وچشمگير تشكيل مى دهد. كـارهـاى مـهـم وحـساس امام در اين فصل از زندگى , در دو مورد خلاصه مى شود:١ـ جانبازى وفـداكـارى در مـيـدانـهـاى جهادپيامبر گرامى (ص )در طى دوران زندگى خود در مدينه با مشركان ويهودان وشورشيان بيست وهفت ((غزوه )) داشت .
در اصـطـلاح سـيـره نـويـسان مسلمان به آن دسته از مجاهدتها ونبردهايى غزوه مى گويند كه فـرماندهى ورهبرى سپاه اسلام را پيامبر خود بر عهده مى داشت وشخصا همراه سپاهيان حركت مى كرد وبا آنان نيز به مدينه باز مى گشت .
علاوه بر غزوات , پنجاه وپنج ((سريه )) نيز به امر آن حضرت صورت گرفت .
(١) مـقـصـود از سـريـه نـبردهايى است كه در آنها بخشى از سپاه اسلام براى سركوبى شورشيان وتـوطـئه گـران از مـدينه حركت مى كرد وفرماندهى لشكر به عهده يكى از افراد برجسته سپاه اسلام واگذار مى شد. امير مؤمنان در بيست وشش غزوه از غزوات پيامبر شركت كرد وفقط در غزوه ((تبوك )) به فرمان رسـول اكـرم (ص ) در مـدينه اقامت گزيد واز شركت در جنگ باز ماند, زيرا بيم آن مى رفت كه منافقان مدينه در غياب پيامبر شورش كنند وزمام امور را در مركز اسلام (مدينه ) به دست گيرند. تعداد سريه هايى كه رهبرى آنها بر عهده امام بود به درستى مشخص نيست , ولى تفصيل برخى از اين سريه ها را در اين بخش خواهيم نگاشت .
٢ـ ضبط وكتابت وحى (قرآن )كتابت وحى وتنظيم بسيارى از اسناد تاريخى وسياسى ونوشتن نامه هاى تبليغى ودعوتى و يكى ديگر از كارهاى حساس وپر ارج امام ـ عليه السلام ـ بود. امـير مؤمنان تمام آيات قرآن را, چه آنها كه در مكه نازل مى شد وچه آنها كه در مدينه , در دوران حـيـات پـيامبر (ص ) به دقت ضبط مى كرد واز اين جهت يكى از كاتبان وحى وحافظان قرآن به شمار مى رفت .
هـمچنين در تنظيم اسناد سياسى وتاريخى ونامه هاى تبليغى , كه هم اكنون متن بسيارى از آنها در كـتـابهاى سيره وتاريخ مضبوط است , آن حضرت نخستين دبير اسلام به شمار مى رود, حتى صلحنامه تاريخى ((حديبيه )) به املاى پيامبر (ص ) وخط على ـ عليه السلام ـ تنظيم شد. خـدمات علمى وقلمى امام منحصر به اينها نبود, بلكه در حفظ آثار وسنن رسول اكرم كوششهاى بـسـيـار داشـت ودر فـرصـتـهاى مختلف , سخنان پيامبر را در باره احكام وفرايض وآداب وسنن وحوادث واخبار غيبى و ضبط مى كرد. از ايـن رو امـام ـ عـلـيـه السلام ـ موفق شد آنچه را كه از پيامبر (ص ) شنيده بود به صورت شش كتاب از خود به يادگار بگذارد وپس از شهادت امام همه اين كتابها درنزد فرزندان آن حضرت به عـنـوان ارزنـده تـريـن گنجينه حفاظت مى شد وديگر پيشوايان پس از امير المؤمنين , در مقام احتجاج بر ديگران , به اين كتابها استناد مى جستند. زراره كه يكى از شاگردان برجسته امام صادق ـ عليه السلام ـ بوده است برخى از اين كتابها را نزد آن حضرت ديده , خصوصيات آنها را نقل كرده است .
(١)چـگـونگى هجرت امام پس از هجرت پيامبر, امام در انتظار نامه رسول اكرم (ص ) بود وچيزى نـگذشت كه ابو واقد ليثى نامه اى از آن حضرت به مكه آورد وتسليم حضرت على ـ عليه السلام ـ كرد. پـيامبر (ص ) آنچه را كه در شب سوم هجرت , در غار ثور, شفاها به حضرت على گفته بود در آن نامه تاييدكرده , فرمان داده بود كه با بانوان خاندان رسالت حركت كند وبه افرادناتوان كه مايل به مهاجرت هستند نيز كمك كند. امـام كه وصاياى پيامبر را در باره امانتهاى مردم مو به مو عمل كرده بود كارى جز فراهم ساختن اسـبـاب حـركت خود وبستگانش به مدينه نداشت , لذا به آن گروه از مؤمنان كه آماده مهاجرت بـودنـد پـيغام داد كه مخفيانه از مكه خارج شوند ودر چند كيلومترى شهر, در محلى به نام ((ذو طوى )) توقف كنند تا قافله امام به آنان برسد. اما حضرت على ـ عليه السلام ـ با اينكه چنين پيغامى به آنان داده بود, خود در روز روشن بار سفر بـسـت وزنـان را بـا كمك ايمن فرزند ام ايمن سوار بر كجاوه كرد وبه ابو واقد گفت :((شتران را آهسته بران زيرا زنان , توانايى تند رفتن ندارند)). ابـن شهر آشوب مى نويسد:عباس از تصميم على ـ عليه السلام ـ آگاه شد ودانست كه مى خواهد در روز روشـن ودر برابر ديدگان دشمنان مكه را ترك گويد وزنان را همراه خود ببرد, از اين رو فـورا خـود را بـه عـلـى ـ عليه السلام ـ رساند وگفت : محمد(ص ) مخفيانه مكه را ترگ گفت وقـريش براى يافتن او تمام نقاط مكه واطراف آن را زير پا نهادند; تو چگونه مكه را با اين عايله در برابر چشم دشمنان ترك مى گويى ؟ نمى دانى كه تو را از حركت باز مى دارند؟ على ـ عليه السلام ـ در پاسخ عموى خود گفت :شبى كه با پيامبر (ص ) در غار ملاقات كردم ودستور داد كه با زنان هاشمى از مكه مهاجرت كنم به من نويد داد كه از اين پس آسيبى به من نخواهد رسيد. مـن بـه پـروردگارم اعتمادو به قول احمد (ص ) ايمان دارم وراه او با من يكى است ;پس در روز روشـن ودر بـرابـر ديـدگان قريش مكه را ترك مى گويم !سپس اشعارى سرود كه مضمون آنها همان است كه بيان شد. (١)او نـه تـنـهـا بـه عموى خود چنين پاسخ داد, بلكه هنگامى كه ليثى هدايت شتران را بر عهده گـرفـت وبراى اينكه كاروان را زودتر از تير رس قريش بيرون ببرد بر سرعت شتران افزود, امام ـ عـلـيه السلام ـ او را از شتاب كردن بازداشت وگفت :پيامبر (ص ) به من فرموده است كه در اين راه آسيبى به من نخواهد رسيد. سپس هدايت شتران را خود بر عهده گرفت وچنين رجز خواند:زمام امور تنها در دست خداست , پس هر بدگمانى را از خود دور كن كه پروردگار جهانيان براى هر حاجت مهمى كافى است .
(٢)قـريـش حـضـرت عـلـى راتعقيب مى كندكاروان امام ـ عليه السلام ـ نزديك بود به سرزمين ((ضـجـنان )) برسد كه هفت سوار نقابدار از دور نمايان شدند وبه سرعت اسبهاى خود را به سوى كاروان راندند. عـلى ـ عليه السلام ـ براى جلوگيرى از هر نوع پيشامد بدى براى زنان به واقد وايمن دستور داد كه فورا شتران را بخوابانند وپاهاى آنها را ببندند. سـپـس كـمـك كـرد كـه زنـان را پـيـاده كـنند واين كار انجام مى گرفت كه سواران نقابدار با شـمـشـيرهاى برهنه سر رسيدند ودر حالى كه خشم گلوى آنان را مى فشرد شروع به بدگويى كـردنـد كـه :تو تصور مى كنى با اين زنان مى توانى از دست ما فرار كنى ؟ ! حتما بايد از اين راه باز گردى .
على ـ عليه السلام ـ گفت : اگر باز نگردم چه مى شود؟ گفتند: به زور تو را باز مى گردانيم ويا با سر تو باز مى گرديم .
اين را گفتند ورو به شتران آوردند كه آنها را برمانند. در اين هنگام حضرت على ـ عليه السلام ـ با شمشير خود مانع از پيشروى آنان شد. يكى از آنان شمشير خود را متوجه حضرت على كرد. پـسـر ابـوطالب شمشير او را از خود باز گردانيد وسپس درحالى كه كانونى از غضب بود به سوى آنان حمله برد وشمشير خود را متوجه يكى از آنان به نام جناح كرد. شـمـشـيـر نـزديك بود بر شانه او فرود آيد كه ناگهان اسب او به عقب رفت وشمشير امام ـ عليه السلام ـ بر پشت اسب او فرود آمد. در ايـن هنگام حضرت على ـ عليه السلام ـ خطاب به آنان فرياد زد:من عازم مدينه هستم وهدفى جز اين ندارم كه به حضور رسول خدا برسم ; هركس مى خواهد كه او را قطعه قطعه كنم وخون او را بريزم در پى من بيايد ويا به من نزديك شود. اين را گفت وسپس به ايمن وابو واقد امر كرد كه برخيزند وپاى شتران را باز كنند وراه خود پيش گيرند. دشـمنان احساس كردند كه حضرت على ـ عليه السلام ـ آماده است تا پاى جان با آنان بجنگد وبه چـشـم خـود ديـدنـد كـه نزديك بود يكى از ايشان جان خود را از دست بدهد, لذا از تصميم خود بازگشتند و راه مكه را در پيش گرفتند. امام ـ عليه السلام ـ نيز حركت به سوى مدينه را ادامه داد. در نزديكى كوه ضجنان يك شبانه روز به استراحت پرداخت تا افراد ديگرى كه تصميم به مهاجرت داشتند به آنان بپيوندند. از جـمـلـه افـرادى كـه بـه حـضـرت على ـ عليه السلام ـ وهمراهان او پيوست ام ايمن بود ـ زن پاكدامنى كه تا پايان عمر هرگز از خاندان رسول خدا جدا نشد. تـاريـخ مـى نـويـسد كه حضرت على ـ عليه السلام ـ تمام اين مسافت را پياده طى كرد ودر تمام منازل ياد خدا از لبان مباركش نرفت ودر همه راه نماز را با همسفران خود بجا مى آورد. برخى از مفسران بر آنند كه آيه زير در باره اين افراد نازل شده است :(١)[الذين يذكرون اللّه قي اما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون في خلق السم وات و الا رض ربن ا م ا خلقت ه ذا ب اطلا]. (آل عمران :١٩١)كسانى كه خدا را, (در تمام حالات ) ايستاده ونشسته ويا خوابيده بر پهلوى خود, يـاد مـى كـنـنـد ودر آفرينش آسمانها وزمين فكر مى كنند ومى گويند خدايا تو اين نظام بزرگ خلقت را بى جهت وبدون هدف خلق نكرده اى .
پـس از ورود حـضرت على ـ عليه السلام ـ وهمراهان او به مدينه , رسول اكرم (ص ) به ديدارشان شتافت .
هـنـگـامـى كه نگاه پيامبر به حضرت على افتاد مشاهده كرد كه پاهايش ورم كرده است وقطرات خون از آن مى چكد. پـس , حضرت على ـ عليه السلام ـ را در آغوش گر واشك در ديدگان پر مهر پيامبر (ص ) حلقه زد. (٢). زندگى حضرت على پس از هجرت وپيش از رحلت پيامبر (ص ). فصل دوم .
دو فضيلت بزرگ اگر در هـر مـسـئلـه اى از مـسائل اجتماعى ترديد كنيم ويا براى اثبات آن به آزمايش وبرهان وگواه نـيازمند باشيم , در باره لزوم اتحاد وهمبستگى اجتماعى ومنافع سرشار آن ترديد به خود راه نمى دهيم وهرگز كسى را پيدا نمى كنيم كه بگويد پراكندگى ودو دستگى خوب ومفيد است واتحاد واتفاق بد وزيانمند. زيرا كمترين سودى كه از اتفاق عايد جامعه مى شود پيوستن نيروهاى كوچك وپراكنده به يكديگر اسـت كـه در سـايـه آن نـيـروى عظيمى پديد مى آيد كه مى تواند مبدا تحولاتى بزرگ در شئون مختلف جامعه شود. آبهايى كه در پشت سدهاى بزرگ به صورت درياچه جلوه مى كند از پيوستن رودهاى كوچكى به وجود آمده است كه به تنهايى نه قدرت توليد برق دارند ونه چندان به درد كشاورزى مى خورند. اما از اجتماع اين رودهاى كوچك در يك محل درياچه اى حاصل مى شود كه قدرت توليد هزاران كيلو وات برق را دارد وبا آب آن هزاران هكتار زمين را مى توان زير كشت برد. غـرض زانـجمن واجتماع جمع قواستزقطره هيچ نيايد ولى چو دريا گشتزقطره , ماهى پيدا نمى شـود هـرگـززگـندمى نتوان پخت نان وقوت نمودزفرد فرد محال است كارهاى بزرگبلى چو مـورچگان را وفاق دست دهدچرا كه قطره چو شد متصل به هم درياستهر آنچه نفع تصور كنى در آن آنـجـا اسـتـمـحـيـط گـشت , از آن نهنگ خواهد خاستچو گشت خرمن وخروار وقت برگ ونـواستولى ز جمع توان خواست هرچه خواهى خواستبه قول شيخ , هژبر ژيان اسير وفناستنه تنها بايد از نيروهاى مادى در پيشبرد اهداف كمك خواست بلكه بايد از قدرت فكرى ومعنوى افراد در رفع مشكلات اجتماعى وبرنامه ريزيهاى صحيح استمداد جست واز طريق مشاوره وتبادل نظر راه وچاه را روشن ساخت وبر كوههايى از مشكلات فايق آمد. از ايـن جـهت , در برنامه هاى اصيل وارزنده آيين اسلام , اهميت موضوع مذاكره ومشاوره در امور اجـتماعى به خوبى به چشم مى خورد وقرآن كريم كسانى را حقجو وواقع بين معرفى مى كند كه اساس كارهاى آنان را مشاوره وتبادل نظر تشكيل دهد:[و الذين استج ابوا لربهم و ا ق اموا الصلا ة و ا مرهم شورى بينهم و مم ا رزقن اهم ينفقون ]. (شورى :٣٨)كسانى كه به نداى پروردگار خود پاسخ گفتند ونماز را برپا مى دارند وامور خود را با مشورت در ميان خويش انجام مى دهند واز آنچه كه روزى آنان كرده ايم انفاق مى كنند. اتحاد وپيوند برادرياخوت اسلامى از اصول اجتماعى آيين اسلام است .
پيامبر اسلام (ص ) به صورتهاى مختلف در جهت استوار ساختن اين پيوند كوشيده است .
پس از ورود مهاجران به مدينه , براى نخستين بار, پيوند برادرى ميان دو تيره از انصار, يعنى اوس وخزرج , به دست پيامبر (ص ) گره خورد. ايـن دو قـبيله , كه بوميان مدينه بودند وساليان درازى با يكديگر نبرد داشتند, در پرتو كوششهاى رسول اكرم با يكديگر برادر شدند وتصميم گرفتند كه گذشته ها را فراموش كنند. هدف از عقد اين پيوند آن بود كه اوس وخزرج , كه دو ستون عمده ارتش اسلام را در برابر مشركان تـشـكيل مى دادند, كشت وكشتار وظلم وتعدى به يكديگر را به فراموشى بسپارند وصلح وصفا را جايگزين عداوتهاى ديرينه كنند. بـراى بـار دوم , پيامبر گرامى (ص ) دستور داد كه ياران او, اعم از مهاجر وانصار, با يكديگر برادر شوند وهر كدام براى خود برادرى بگيرد. چه بسا دو مهاجر با يكديگر ويا يكى از مهاجران با يكى از انصار عقد اخوت بستند ودست يكديگر را به عنوان برادرى فشردند واز اين طريق يك نوع قدرت سياسى معنوى بر سرآنان سايه افكند. مـورخـان ومـحدثان اسلامى مى نويسند:روزى پيامبر اكرم (ص ) برخاست وخطاب به ياران خود فرمود:((تخوا في اللّه ا خوين ا خوين )). يعنى در راه خدا دو تا دو تا با هم برادر شويد. تاريخ در اين مورد از افرادى نام مى برد كه به فرمان پيامبر (ص ) در آن روز با يكديگر پيوند اخوت برقرار كردند. مـثـلا ابـوبـكر باعمر, عثمان با عبد الرحمان بن عوف , طلحه با زبير, ا بى بن كعب با ابن مسعود, عـمـار بـا ابو حذيفه , سلمان با ابو الدرداء و پيوند برادرى بستند واخوت اين افراد به تصويب پيامبر رسيد. ايـن پـيـونـد برادرى كه در ميان افراد معدودى صورت گرفت , غير آن اخوت همگانى وبرادرى اسلامى است كه قرآن مجيد آن را در مقياس جهان اسلام اعلام كرده است وهمه مؤمنان را برادر يكديگر خوانده است .
۳
قهرمان بى نظير جنگ بدر حـضـرت على برادر پيامبر (ص ) استرسول اكرم (ص ) براى هر يك از افرادى كه در مسجد النبى حاضر بودند برادرى معين كرد. على ـ عليه السلام ـ در آن ميان تنها ماند وبراى او برادرى تعيين نشد. در اين هنگام على ـ عليه السلام ـ با ديدگان اشك آلود به حضور پيامبر (ص )رسيد وگفت :براى هر يك از ياران خويش برادرى تعيين كردى ولى ميان من وكسى پيوند اخوت برقرار نفرمودى !در ايـن لـحـظه پيامبر اكرم كلام تاريخى خود كه را كه مبين مقام وموقعيت على ـ عليه السلام ـ از حـيث قرب ومنزلت او نسبت به پيامبر است خطاب به او فرمود:((ا نت ا خي في الدني ا و الخرة و الذي بعثني بالحق م ا ا خرتك ا لا لنفسي .
ا نت ا خي في الدني ا و الخرة )). (١)تو برادر من در اين جهان وسراى ديگر هستى .
بـه خدايى كه مرا به حق برانگيخته است من كار برادرى تو را به عقب انداختم كه تو را برادر خود انتخاب كنم , اخوتى كه دامنه آن هر دو جهان را فرا گيرد. ايـن كـلام مـوقـعيت حضرت على ـ عليه السلام ـ را نسبت به پيامبر اكرم (ص ), از نظر معنويت وپاكى واز نظر اخلاص در اهداف دينى , به خوبى روشن مى سازد واز ميان دانشمندان اهل تسنن مؤلف ((الرياض النضرة )) به اين حقيقت اعتراف كرده است .
(٢)از اينجا مبناى تفسير آيه مباهله (٣) به دست مى آيد. علماى تفسير به اتفاق كلمه مى گويند مقصود از عبارت [وا نفسن ا و ا نفسكم ] على بن ابى طالب ـ عليه السلام ـ است كه قرآن مجيد او را ((نفس پيامبر)) وخود او شمرده است .
زيرا تجاذب فكرى وروحى نه تنها دو همفكر را به سوى هم مى كشد بلكه گاهى دو فرد را شخص واحد نشان مى دهد. ايـنكه هر موجودى همجنس خود را جذب ومخالف خود را دفع مى كند اختصاص به عالم اجسام واجـرام زمـيـن وآسـمان ندارد بلكه شخصيتهاى بزرگ جهان مظاهر جذب ودفعند; گروهى را جذب وگروه ديگرى را دفع مى كنند. اين نوع كشش وگريز بر اساس سنخيت يا تضاد روحى پى ريزى شده است وسنخيت وتضاد است كه گروهى را دور هم گرد مى آورد وگروه ديگرى را عقب مى راند. از اين مسئله در فلسفه اسلامى چنين تعبير شده است :((السنخية علة الانضمام )) يعنى سنخيت ومشابهت , مايه اجتماع وانضمام اشياء است .
فضيلت ديگرى براى امام پس از بناى مسجد النبى , ياران پيامبر (ص ) در اطراف مسجد براى خود خانه هايى ساخته بودند كه يكى از درهاى آنها رو به مسجد باز مى شد. پيامبر گرامى (ص ) به فرمان خدا دستور داد كه تمام درهايى را كه به مسجد باز مى شد ببندند, جز در خانه على بن ابى طالب را. ايـن مطلب بر بسيارى از ياران رسول خدا گران آمد, از اين رو پيامبر (ص ) بر منبر رفت وچنين فـرمود:خداوند بزرگ به من دستور داده است كه تمام درهايى را كه به مسجد باز مى شود ببندم , جـز در خـانـه عـلى را; ومن هرگز از پيش خود به بسته شدن درى ويا باز ماندن آن دستور نمى دهم ; من در اين مسايل پيرو فرمان خدا هستم .
(١)آن روز تمام ياران رسول خدا اين موضوع را فضيلت بزرگى براى حضرت على ـ عليه السلام ـ تـلـقـى كـردنـد تا آنجا كه خليفه دوم بعدها مى گفت :اى كاش سه فضيلتى كه نصيب على شد نصيب من شده بود, وآن سه فضيلت عبارتند از:١) پيامبر دختر خود را در عقد على در آورد. ٢) تمام درهايى را كه به مسجد باز مى شد بست , جز در خانه على را. ٣) در جنگ خيبر پيامبر پرچم را به دست على داد. (١)تـفـاوتـى كـه ميان حضرت على ـ عليه السلام ـ وديگران وجود داشت اين بود كه ارتباط او با مـسجد هيچ وقت قطع نشده بود, او خانه زاد خدا بود ودر كعبه ديده به جهان گشوده بود, بنابر اين مسجد از روز نخست خانه او بود واين موقعيت , ديگر هرگز براى هيچ كس دست نداد. گذشته از اين , حضرت على ـ عليه السلام ـ به طور قطع ودر هرحال رعايت شئون مسجد را مى كرد ولى ديگران كمتر مى توانستند شئون مسجد را آن طور كه بايد رعايت كنند. فصل سوم .
قهرمان بى نظير جنگ بدر نـعـره هاى جگر خراش مردى به نام ضمضم كه گوشهاى شتر خود را بريده , بينى آن را شكافته , جهازش را برگردانده , وارونه نهاده بود, توجه قريش را به خود جلب كرد. او در حالى كه پيراهن خود را از جلو وعقب چاك زده , بر پشت شترى كه خون از گوش ودماغ آن مى چكيد ايستاده بود وفرياد مى زد:مردم ! شترانى كه حامل نافه مشكند از طرف محمد وياران او در خطرند. آنان مى خواهند همه آنها را در سرزمين ((بدر)) مصادره كنند. به فرياد برسيد! يارى كنيد!ناله ها واستغاثه هاى پياپى او سبب شد كه تمام دلاوران وجوانان قريش خانه ومحل كار وكسب خود را ترك گويند ودور او را بگيرند. وضـع رقـت بـار شـتـر وزارى والـتـمـاس ضمضم عقل رااز سر مردم ربود وزمام كار را به دست احساسات سپرد. اكثر مردم تصميم گرفتند كه شهر مكه را براى نجات كاروان قريش به سوى بدر ترك كنند. پـيـامـبر عاليقدر برتر وبالاتر از آن بود كه به مال ومنال كسى چشم بدوزد واموال گروهى را بى جهت مصادره كند. اما چه شده بود كه وى چنين تصميمى گرفته بود؟ انگيزه رسول اكرم (ص ) براى اين كار دو چيز بـود:١) قريش بدانند كه راههاى بازرگانى آنها در اختيار نيروهاى اسلام قرار گرفته است واگر آنـان از نشر وتبليغ اسلام مانع شوند وآزادى بيان را از مسلمانان سلب كنند شريانهاى حياتى آنان به وسيله نيروهاى اسلام بريده خواهد شد. زيرا گوينده هر قدر قوى باشد وهر چه اخلاص واستقامت ورزد, تا از آزادى بيان وتبليغ برخوردار نشود به طور شايسته نخواهد توانست انجام وظيفه كند. در محيط مكه , قريش بزرگترين مانع براى تبليغ اسلام وتوجه مردم به آيين يكتاپرستى بودند. آنـان بـه تـمـام قـبـايـل اجازه مى دادند كه در ايام حج وارد مكه شوند, ولى رهبر عاليقدر اسلام ومـسـلمانان از ورود به مكه وحوالى آن كاملا ممنوع بودند وحتى اگر بر او دست مى يافتند او را مى كشتند. در صـورتى كه در ايام حج مردم از تمام نقاط حجاز در اطراف خانه خدا گرد مى آمدند واين ايام بهترين فرصت براى تبليغ توحيد وآيين پاك الهى بود. ٢)گـروهى از مسلمانان كه به عللى نتوانسته بودند مكه را به عزم مدينه ترك كنند پيوسته مورد آزار قـريـش بـودنـد واموال آنان وكسانى كه مهاجرت كرده بودند اما موفق به انتقال دارايى خود نشده بودند همواره از طرف قريش تهديد مى شد. پـيامبر (ص ) با اقدام به مصادره كالاى كاروان قريش مى خواست گوشمالى سختى به آن گروه بـدهـد كـه هـر نـوع آزادى را از مـسلمانان سلب كرده بودند وپيوسته به آنان آزار واذيت روا مى داشتند ودر مصادره اموالشان پروايى نداشتند. ازايـن جـهـت , پـيـامبر در ماه رمضان سال دوم هجرى با ٣١٣ نفر براى مصادره اموال وكالاهاى كاروان قريش از مدينه خارج شد ودر كنار چاههاى بدر توقف كرد. كاروان بازرگانى قريش از شام به سوى مكه باز مى گشت ودر مسير خود از دهكده بدر عبور مى كرد. ابوسفيان سرپرست كاروان كه از تصميم پيامبر آگاه شده بود موضوع را به سران قريش در مكه به وسـيـلـه ضـمضم گزارش داد واو را براى ابلاغ پيام خويش به سران قريش اجير كرد تا به كمك كاروان بشتابند. صـحـنـه اى كـه ضمضم پديد آورد سبب شد كه دلاوران وجنگجويان قريش براى نجات كاروان برخيزند واز طريق نبرد به كار پايان دهند. قـريـش بـا نهصد نفر نظامى كار آزموده وجنگ ديده ومجهز با مدرنترين اسلحه روز به سوى بدر حـركـت كـردنـد, امـا پيش از رسيدن به مقصد به وسيله فرستاده ديگر ابوسفيان آگاه شدند كه كاروان مسير خود را عوض كرده , از يك راه انحرافى از تيررس مسلمانان خارج شده , خود را نجات داده است .
بـا ايـن وصف , آنان براى سركوبى اسلام جوان به راه خود ادامه دادند وبامداد روز هفدهم رمضان سال دوم هجرى از پشت تپه اى به دشت بدر سرازير شدند. مسلمانان در گذرگاه شمالى بدر در سرازيرى دره [العدوة الدني ا] (١) موضع گرفته , در انتظار عبور كاروان بودند كه ناگهان گزارش رسيد كه دلاوران قريش براى حفظ كالاهاى بازرگانى از مكه خارج شده اند ودر نقطه مرتفع دره [العدوة القصوى ] (٢) فرود آمده اند. پيمان پيامبر با انصار, پيمان دفاعى بود نه جنگى .
آنـان با پيامبر در عقبه تعهد كرده بودند كه اگر دشمن بر مدينه يورش آورد از وجود پيامبر دفاع كنند نه اينكه با دشمن او در بيرون مدينه بجنگند. لذا رسول اكرم (ص ) در يك شوراى نظامى كه مركب از جوانان انصار وگروهى از مهاجران بود به نظر خواهى عمومى مبادرت كرد. نـظـراتى كه در اين شورا مطرح شد از يك سو شجاعت وسلحشورى عده اى واز سوى ديگر جبن وزبونى عده ديگرى را منعكس ساخت .
نـخـست ابوبكر برخاست وگفت :بزرگان ودلاوران قريش در تجهيز اين ارتش شركت جسته اند وهيچ گاه قريش به آيينى ايمان نياورده اند ولحظه اى خوار وذيل نشده اند. ما هرگز با آمادگى كامل بيرون نيامده ايم .
(٣) يعنى مصلحت اين است كه از اين راه به سوى مدينه باز گرديم .
عمر نيز برخاست وسخنان دوست خود را بازگو نمود. در ايـن هـنـگـام مـقداد برخاست وگفت :به خدا سوگند ما همچون بنى اسرائيل نيستيم كه به موسى بگوييم :((اى موسى تو وپروردگارت برويد جهاد كنيد وما در اينجا نشسته ايم )). ما عكس آن را مى گوييم .
تو در ظل عنايات پروردگار خود جهاد كن , ما نيز در ركاب تو نبرد مى كنيم .
طبرى مى نويسد:هنگامى كه مقداد برخاست سخن بگويد چهره پيامبر از خشم (نسبت به سخنان دو نـفـر گـذشته ) برافروخته بود, ولى وقتى سخنان مقداد با نويد كمك به پايان رسيد چهره آن حضرت باز شد. (١)سـعد معاذ نيز برخاست وگفت :هرگاه شما گام در اين دريا [اشاره به بحر احمر] نهيد ما نيز پشت سرتان گام در آن مى گذاريم .
به هر نقطه اى كه مصلحت مى دانيد ما را سوق دهيد. در ايـن مـوقع آثار سرور وخرسندى در چهره پيامبر آشكار شد وبه عنوان نويد به آنان گفت :من كشتارگاه قريش را مى نگرم .
سپس سپاه اسلام به فرماندهى پيامبر (ص ) به راه افتاد ودر نزديكى آبهاى بدر موضع گرفت .
كتمان حقيقت گروهى از تاريخ نويسان , مانند طبرى ومقريزى , كوشيده اند كه چهره حقيقت را بـا پـرده تـعصب بپوشانند وحاضر نشده اند متن گفتگوى شيخين را با پيامبر (ص ) به نحوى كه واقدى در مغازى خود آورده است نقل كنند,بلكه مى گويند: ابوبكر برخاست ونيكو سخن گفت وهمچنين عمر برخاست ونيكو حرف زد!ولى بايد از اين دو نويسنده نامى تاريخ پرسيد كه هرگاه آنان در آن شورا نيكو سخن گفته اند چرا از نقل متن سخنان آنان سر باز مى زنند, در صورتى كه مـذاكـره مـقـداد وسعد را با تمام جزئيات نقل مى كنند؟ اگر آنان نيكو سخن گفتند چرا چهره پيامبر از سخنان آنان در هم شد, چنانكه طبرى خود به آن تصريح مى كند؟ اكنون وقت آن رسيده است كه موقعيت حضرت على ـ عليه السلام ـ را در اين نبرد بررسى كنيم .
صفوف حق وباطل در برابر همصف آرايى مسلمانان ودلاوران قريش آغاز شد وچند حادثه كوچك آتش جنگ را شعله ور كرد. در آغاز, نبردهاى تن به تن در گرفت .
سـه نـفر به نامهاى عتبه پدر هند(همسر ابوسفيان ) وبرادر بزرگ او شيبه ووليد فرزند عتبه غرش كنان به وسط ميدان آمده وهماورد طلبيدند. نـخـسـت سـه نفر از دلاوران انصار براى نبرد با آنان وارد ميدان شدند وخود را معرفى كردند, اما دلاوران مكه از جنگ با آنان خوددارى كردند وفرياد زدند:((ي ا محمد ا خرج ا لين ا ا كف اءن ا من قومن ا)) يعنى افرادى كه از اقوام ما وهمشان ما باشند براى جنگ با ما بفرست .
رسول خدا به عبيدة بن حارث بن عبد المطلب وحمزه و على ـ عليه السلام ـ دستور داد برخيزند وپاسخ دشمن را بدهند. سه افسر عاليقدر اسلام با صورتهاى پوشيده روانه رزمگاه شدند. هـر سه دلاور خود را معرفى كردند وعتبه هر سه را براى مبارزه پذيرفت وگفت : همگى همشان ما هستيد. در ايـنجا برخى ازمورخان , مانند واقدى , مى نويسند: هنگامى كه سه جوان از دلاوران انصار آماده رفتن به ميدان شدند خود پيامبر آنان را از مبارزه باز داشت ونخواست كه در نخستين نبرد اسلام انصار شركت كنند وضمنا به همه افراد رسانيد كه آيين توحيد در نظر وى به قدرى ارجمند است كه حاضر شده است عزيزترين ونزديكترين افراد خود را در اين جنگ شركت دهد. از ايـن حيث رو كرد به بنى هاشم وگفت : برخيزيد وبا باطل نبرد كنيد; آنان مى خواهند نور خدا را خاموش سازند. (١)برخى مى گويند در اين نبرد هر يك از رزمندگان در پى هماورد همسال خود رفت .
جـوانـتـرين آنان على ـ عليه السلام ـ با وليد دايى معاويه , متوسط آنان , حمزه , با عتبه جد مادرى معاويه , وعبيده كه پيرترين آنان بود با شيبه شروع به نبرد كردند. ولى ابن هشام مى گويد كه شبيه هماورد حمزه وعتبه طرف نبرد عبيده بوده است .
(٢) اكنون ببينيم كدام يك از اين دو نظر صحيح است .
بـا در نـظـر گـرفـتن دو مطلب حقيقت روشن مى شود:١) مورخان مى نويسند كه على وحمزه هماوردان خود را در همان لحظه هاى نخست به خاك افكندند, ولى ضربات ميان عبيده وهماورد او رد وبدل مى شد وهريك ديگرى را مجروح مى كرد وهيچ كدام بر ديگرى غالب نمى شد. على وحمزه پس از كشتن رقيبان خود به كمك عبيده شتافتند وطرف نبرد او را كشتند. ٢) امير مؤمنان در نامه اى كه به معاويه مى نويسد چنين ياد آورى مى كند:((وعندي السيف الذي ا عضضته بجدك و خ الك و ا خيك في مقام واحد))(١) يعنى شمشيرى كه من آن را در يك روز بر جد تو (عتبه پدر هند مادر معاويه ) ودايى تو(وليد فرزند عتبه ) وبرادرت (حنظله ) فرود آوردم در نزد من است .
يعنى هم اكنون نيز با آن قدرت مجهز هستم .
ودر جـاى ديـگـر مـى فرمايد:((قد عرفت مواقع نضاله ا في ا خيك و خ الك و جدك و م ا هي من الظالمين ببعيد)). (٢) يـعنى تو اى معاويه مرا با شمشير مى ترسانى ؟ حال آنكه از جايگاههاى فرود آمدن شمشير من بر برادر ودايى وجد خود آگاه هستى ومى دانى كه همه را در يك روز از پاى در آوردم .
از ايـن دو نـامـه بـه خوبى استفاده مى شود كه حضرت امير ـ عليه السلام ـ در كشتن جد معاويه دسـت داشته است واز طرف ديگر مى دانيم كه حمزه وحضرت على هر كدام طرف مقابل خود را بدون درنگ به هلاكت رسانده اند. هـرگـاه حـمـزه طرف جنگ عتبه (جد معاويه ) باشد ديگر حضرت امير نمى تواند بفرمايد:((اى مـعـاويـه جـد تو زير ضربات شمشير من از پاى در آمد)) به ناچار بايد گفت كه شبيه طرف نبرد حـمزه بود وعتبه هماورد عبيده بوده است كه حمزه وحضرت على پس از كشتن مبارزان خود به سوى او رفتند واو را از پاى در آوردند. فصل چهارم .
حضرت على داماد رسول اكرم (ص) حـضـرت عـلى ـ عليه السلام ـ, بنابر امر الهى وسنت حسنه اسلامى , بر آن مى شود كه در بحران جوانى به كشتى زندگانى خود سكونت و آرامش بخشد. امـا شـخـصـيتى چون حضرت على ـ عليه السلام ـ هرگز در همسرگزينى به يك آرامش نسبى وموقت اكتفا نمى كند وآفاق ديگر زندگانى را از نظر دور نمى دارد. از ايـن رو خـواسـتـار همسرى مى شود كه از نظر ايمان وتقوى ودانش وبينش ونجابت واصالت , ((كفو)) وهمشان او باشد. چنين همسرى جز دختر رسول خدا حضرت فاطمه زهرا ـ عليها السلام ـ كه به همه خصوصيات او از هنگام تولد تا آن زمان كاملا آشنايى داشت , كسى ديگر نبود. خواستگاران حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ پيش از حضرت على ـ عليه السلام ـ افرادى مانند ابوبكر وعـمـر آمـادگى خود را براى ازدواج با دختر پيامبر (ص ) اعلام كرده بودند وهر دو از پيامبر يك پاسخ شنيده بودند وآن اينكه در باره ازدواج زهرا منتظر وحى الهى است .
آن دو كـه از ازدواج بـا حـضـرت زهرا نوميد شده بودند با سعد معاذ رئيس قبيله اوس به گفتگو پـرداخـتـنـد وآگـاهـانه دريافتند كه جز حضرت على ـ عليه السلام ـ كسى شايستگى ازدواج با حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ را ندارد ونظر پيامبر (ص ) نيز به غير او نيست .
از ايـن رو دسـتـه جـمعى در پى حضرت على ـ عليه السلام ـ رفتند وسرانجام او را در باغ يكى از انصار يافتند كه با شتر خود مشغول آبيارى نخلها بود. آنـان روى بـه عـلـى كـردنـد وگفتند: اشراف قريش از دختر پيامبر (ص ) خواستگارى كرده اند وپـيامبر در پاسخ آنان گفته است كه كار زهرا منوط به اذن خداست و ما اميدواريم كه اگر تو (با سوابق درخشان وفضايلى كه دارى ) از فاطمه خواستگارى كنى پاسخ موافق بشنوى واگر دارايى تو اندك باشد ما حاضريم تو را يارى كنيم .
بـا شـنـيدن اين سخنان ديدگان حضرت على ـ عليه السلام ـ را اشك شوق فرا گرفت وگفت : دختر پيامبر (ص ) مورد ميل وعلاقه من است .
ايـن را گفت ودست از كار كشيد وراه خانه پيامبر را, كه در آن وقت نزد ام سلمه بسر مى برد, در پيش گرفت .
هـنـگامى كه در خانه رسول اكرم را كوبيد پيامبر فورا به ام سلمه فرمود: برخيز و در را باز كن كه اين كسى است كه خدا ورسولش او را دوست مى دارند. ام سـلمه مى گويد:شوق شناسايى اين شخص كه پيامبر او را ستود آنچنان بر من مستولى شد كه وقتى برخاستم در را باز كنم نزديك بود پايم بلغزد. من در را باز كردم وحضرت على ـ عليه السلام ـ وارد شد ودر محضر پيامبر (ص ) نشست , اما حيا وعظمت محضر پيامبر مانع از آن بود كه سخن بگويد, لذا سر به زير افكنده بود وسكوت بر مجلس حكومت مى كرد. تا اينكه پيامبر (ص ) سكوت مجلس را شكست وگفت : گويا براى كارى آمده اى ؟ حضرت على ـ عليه السلام ـ در پاسخ گفت :پيوند خويشاوندى من با خاندان رسالت وثبات وپايداريم در راه دين وجهاد وكوششم در پيشبرد اسلام بر شما روشن است .
پيامبر (ص ) فرمود: تو از آنچه كه مى گويى بالاتر هستى .
حـضـرت عـلـى ـ عـلـيـه الـسـلام ـ گـفـت :آيـا صـلاح مى دانيد كه فاطمه را در عقد من در آوريـد؟ (١)حـضـرت على ـ عليه السلام ـ در طرح پيشنهاد خود بر تقوا وسوابق درخشان خود در اسـلام تـكيه مى كند واز اين طريق به همگان تعليم مى دهد كه ملاك برترى اين است نه زيبايى وثروت ومنصب .
پيامبر اكرم (ص ) از اصل آزادى زن در انتخاب همسر استفاده كرد ودر پاسخ حضرت على ـ عليه السلام ـ فرمود:پيش از شما افراد ديگرى از دخترم خواستگارى كرده اند ومن درخواست آنان را با دخترم در ميان نهاده ام ولى در چهره او نسبت به آن افراد بى ميلى شديدى احساس كرده ام .
اكنون درخواست شما را با او در ميان مى گذارم , سپس نتيجه را به شما اطلاع مى دهم .
پـيـامبر (ص ) وارد خانه زهرا ـ عليها السلام ـ شد و او برخاست و ردا از دوش آن حضرت برداشت وكـفـشـهـايـش را از پايش در آورد وپاهاى مباركش را شست وسپس وضو ساخت ودر محضرش نشست .
پـيـامـبـر سخن خود را با دختر گراميش چنين آغاز كرد:على فرزند ابوطالب از كسانى است كه فـضـيـلـت ومـقام او در اسلام بر ما روشن است ومن از خدا خواسته بودم كه تو را به عقد بهترين مـخلوق خود در آورد واكنون او به خواستگارى تو آمده است ; در اين باره چه مى گويى ؟ در اين هـنـگـام زهـرا ـ عـلـيـهـا السلام ـ در سكوت عميقى فرو رفت ولى چهره خود را از پيامبر (ص ) برنگرداند وكوچكترين ناراحتى در سيماى او ظاهر نشد. رسـول اكـرم (ص ) از جـاى برخاست وفرمود:((اللّه ا كبر سكوته ا اقراره ا)) يعنى :خدا بزرگ است ;سكوت دخترم نشانه رضاى اوست .
(١)هـمشانى روحى وفكرى واخلاقيدرست است كه در آيين اسلام هر مرد مسلمان كفو وهمشان مـسـلـمـان ديگرى است وهر زن مسلمان كه در عقد مرد مسلمانى در آيد با همشان خود پيمان زناشويى بسته است , ولى اگر جنبه هاى روحى وفكرى را در نظر بگيريم بسيارى از زنان همشان برخى مردان نيستند و بالعكس .
مـردان مـسلمان شريف واصيل كه از ملكات عالى انسانى وسجاياى اخلاقى ودانش وبينش وسيع بـرخـوردارنـد بـايد با زنانى پيمان زناشويى ببندند كه از نظر روحيات وسجاياى اخلاقى همشان ومشابه آنان باشند. ايـن امـر در باره زنان پاكدامن وپرهيزگار كه از فضايل اخلاقى وانديشه وبينش بلند برخوردارند نيز حكمفرماست .
هـدف عمده ازدواج , كه برقرارى سكونت وآرامش خاطر در طول زندگى است , جز با رعايت اين نـكـتـه تـامـيـن نـمى شود وتا يك نوع مشابهت اخلاقى ومحاكات روحى وجذبه روانى بر محيط زندگى سايه نگستراند پيوند زناشويى فاقد استوارى لازم خواهد بود. بـا توجه به اين بيان , حقيقت خطاب الهى به پيامبر اكرم (ص ) روشن مى شود كه فرمود:((لو لم ا خـلـق عـلـيا لم ا كان لف اطمة ابنتك كفو على وجه الا رض ))(١)اگر على را نمى آفريدم , براى دختر تو فاطمه هرگز در روى زمين همشانى نبود. به طور مسلم مقصود از اين كفويت همشانى مقامى وروحى است .
هـزيـنـه عـقـد وعـروسيتمام دارايى حضرت على ـ عليه السلام ـ در آن زمان منحصر به شمشير وزرهـى بـود كـه مـى تـوانست به وسيله آنها در راه خدا جهاد كند وشترى نيز داشت كه با آن در باغستانهاى مدينه كار مى كرد وخود را از ميهمانى انصار بى نياز مى ساخت .
پس از انجام خواستگارى ومراسم عقد وقت آن رسيد كه حضرت على ـ عليه السلام ـ براى همسر گرامى خود اثاثى تهيه كند وزندگى مشترك خود را با دختر پيامبر آغاز كند. پيامبر اكرم (ص ) پذيرفت كه حضرت على ـ عليه السلام ـ زره خود را بفروشد وبه عنوان جزئى از مهريه فاطمه ـ عليها السلام ـ در اختيار پيامبر بگذارد. زره به چهارصد درهم به فروش رفت .
پـيامبر قدرى از آن را در اختيار بلال گذاشت تا براى زهرا عطر بخرد وباقيمانده را به عمار ياسر وگروهى از ياران خود داد تا براى فاطمه وعلى لوازم منزل تهيه كنند. از صورت جهيزيه حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ مى توان به وضع زندگى بانوى بزرگوار اسلام به خوبى پى برد. فرستادگان پيامبر (ص ) از بازار باز گشتند وآنچه براى حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ تهيه كرده بـودنـد بـه قـرار زيـر بـود:١ـ پيراهنى به بهاى هفت درهم ;٢ـ يك روسرى به بهاى يك درهم ;٣ـ قطيفه مشكى كه تمام بدن را نمى پوشانيد;٤ـ يك تخت عربى از چوب وليف خرما;٥ـ دو تشك از كتان مصرى كه يكى پشمى وديگرى از ليف خرما بود;٦ـ چهار بالش , دو تا از پشم ودو تاى ديگر از لـيـف خرما;٧ـ پرده ;٨ـ حصير هجرى ;٩ـ دست آس ;١٠ـ طشت بزرگ ;١١ـ مشكى از پوست ;١٢ـ كـاسه چوبى براى شير;١٣ـ ظرفى از پوست براى آب ;١٤ـ آفتابه ;١٥ـ ظرف بزرگ مسى ;١٦ـ چند كوزه ;١٧ـ بازوبندى از نقره .
يـاران پـيامبر وسايل خريدارى شده را بر آن حضرت عرضه كردند وپيامبر, در حالى كه اثاث خانه دختر خود را زير ورو مى كرد, فرمود:((اللّه م ب ارك لقوم جل آنيتهم الخزف )). يـعـنـى : خـداونـدا, زندگى را بر گروهى كه بيشتر ظروف آنها را سفال تشكيل مى دهد مبارك گردان .
(١)مـهـريـه حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ مهريه دختر پيامبر (ص ) پانصد درهم بود كه هر درهم معادل يك مثقال نقره بود. (هر مثقال ١٨ نخود است ). مراسم عروسى دختر گرانمايه پيامبر اكرم (ص ) در كمال سادگى وبى آلايشى برگزار شد. يـك مـاه از عـقـد پـيـمان زناشويى مى گذشت كه زنان رسول خدا به حضرت على گفتند:چرا هـمسرت را به خانه خويش نمى برى ؟ حضرت على ـ عليه السلام ـ در پاسخ آنان آمادگى خود را اعلام كرد. ام ايمن شرفياب محضر رسول خدا (ص ) شد وگفت :اگر خديجه زنده بود ديدگان او از مراسم عروسى دخترش فاطمه روشن مى شد. پيامبر (ص ) وقتى نام خديجه را شنيد چشمان مباركش از اشك پر شد وگفت : او مرا هنگامى كه هـمه تكذيبم كردند تصديق كرد ودر پيشبرد دين خدا ياريم داد وبا اموال خود به گسترش اسلام مدد رساند. (٢)ام ايمن افزود: ديدگان همه را با اعزام فاطمه به خانه شوهر روشن كنيد. رسـول اكـرم (ص ) دستور داد كه يكى از حجره ها را براى زفاف زهرا آماده سازند واو را براى اين شب آرايش كنند. (٣)زمـان اعـزام عـروس بـه خانه داماد كه فرا رسيد, پيامبر اكرم (ص ) حضرت زهرا را به حضور طلبيد. زهـرا ـ عـلـيها السلام ـ, درحالى كه عرق شرم از چهره اش مى ريخت , به حضور پيامبر رسيد واز كثرت شرم پاى او لغزيد ونزديك بود به زمين بيفتد. در اين موقع پيامبر (ص ) در حق او دعا كرد وفرمود:((ا ق الك اللّه العثرة في الدني ا و الخرة )). خدا تو را از لغزش در دو جهان حفظ كند. سپس چهره زهرا را باز كرد ودست او را در دست على نهاد وبه او تبريك گفت وفرمود:((ب ارك لك في ابنة رسول اللّه ي ا علي نعمت الزوجة ف اطمة )). سپس رو كرد به فاطمه وگفت :((نعم البعل علي)). آنـگـاه بـه هـر دو دستور داد كه راه خانه خود را در پيش گيرند وبه شخصيت برجسته اى مانند سـلـمان دستور داد كه مهار شتر زهرا ـ عليها السلام ـ را بگيرد و از اين طريق جلالت مقام دختر گراميش را اعلام داشت .
هنگامى كه داماد وعروس به حجله رفتند, هر دو از كثرت شرم به زمين مى نگريستند. پـيـامبر اكرم (ص ) وارد اطاق شد وظرف آبى به دست گرفت وبه عنوان تبرك بر سر وبر اطراف بدن دخترش پاشيد وسپس در حق هر دو چنين دعا فرمود:((اللّه م ه ذه ابنتي و ا حب الخلق ا لي اللّه م و ه ذا ا خي و ا حب الخلق ا لي اللّه م اجعله وليا و )). (١)پروردگارا, اين دختر من ومحبوبترين مردم نزد من استت .
پروردگارا, على نيز گرامى ترين مردم نزد من است .
خداوندا, رشته محبت آن دو را استوارتر فرما و. فصل پنجم .
فداكارى امير المؤمنين در جنگ احد روحيه قريش بر اثر شكست در جنك بدر سخت افسرده بود. بـراى جـبـران ايـن شكست مادى ومعنوى وبه قصد گرفتن انتقام كشتگان خود, بر آن شد كه با ارتشى مجهز ومتشكل از دلاوران ورزيده اكثر قبايل عرب به سوى مدينه حركت كنند. از اين رو عمرو عاص وچند نفر ديگر مامور شدند كه قبايل كنانه وثقيف را با خود همراه سازند واز آنان براى جنگ با مسلمانان كمك بگيرند. آنان توانستند سه هزار مرد جنگى براى مقابله با مسلمانان فراهم آورند. دسـتـگـاه اطلاعاتى اسلام , پيامبر را از تصميم قريش وحركت آنان براى جنگ با مسلمانان آگاه ساخت .
رسـول اكـرم (ص ) براى مقابله با دشمن شوراى نظامى تشكيل داد واكثريت اعضا نظر دادند كه ارتش اسلام از مدينه خارج شود ودر بيرون شهر با دشمن بجنگد. پـيـامـبـر پس از اداى نماز جمعه با لشكرى بالغ بر هزار نفر مدينه را به قصد دامنه كوه احد ترك گفت .
صف آرايى دو لشكر در بامداد روز هفتم شوال سال سوم هجرت آغاز شد. ارتش اسلام مكانى را اردوگاه خود قرار داد كه از پشت به يك مانع وحافظ طبيعى يعنى كوه احد محدود مى شد. ولـى در وسـط كوه بريدگى خاصى بودكه احتمال مى رفت دشمن , كوه را دور زند واز وسط آن بريدگى در پشت اردوگاه مسلمانان ظاهر شود. پـيـامـبر براى رفع اين خطر عبد اللّه جبير را با پنجاه تير انداز بر روى تپه اى امستقر ساخت كه از نفوذ دشمن از اين راه جلوگيرى كنند وفرمان داد كه هيچگاه از اين نقطه دور نشوند, حتى اگر مسلمانان پيروز شوند ودشمن پا به فرار بگذارد. پيامبر (ص ) پرچم را به دست مصعب داد زيرا وى از قبيله بنى عبد الدار بود وپرجمدار قريش نيز از اين قبيله بود. جنگ آغاز شد, وبراثر دلاوريهاى مسلمانان ارتش قريش با دادن تلفات زياد پا به فرار گذارد. تيراندازان بالاى تپه , تصور كردند كه ديگر به استقرار آنان بر روى تپه نيازى نيست .
ازاين رو, برخلاف دستور پيامبر (ص ), براى جمع آورى غنايم مقر نگهبانى را ترك كردند. خالد بن وليد كه جنگاورى شجاع بود از آغاز نبرد مى دانست كه دهانه اين تپه كليد پيروزى است .
چـنـد بـار خـواسته بود كه از آنجا به پشت جبهه اسلام نفود كند ولى با تيراندازى نگهبانان روبرو شده , به عقب بازگشته بود. ايـن بـار كـه خالد مقر نگهبانى را خلوت ديد با يك حمله توام با غافلگيرى , در پشت سر مسلمانان ظاهر شد ومسلمانان غير مسلح وغفلت زده را از پشت سر مورد حمله قرار داد. هرج ومرج عجيبى در ميان مسلمانان پديد آمد وارتش فرارى قريش , از اين راه مجددا وارد ميدان نبرد شد. در ايـن مـيـان مصعب بن عمير پرچمدار اسلام به وسيله يكى از سربازان دشمن كشته شد وچون صـورت مصعب پوشيده بود قاتل او خيال كرد كه وى پيامبر اسلام است , لذا فرياد كشيد:((ا لا قد قتل محمد)). ( هان اى مردم , آگاه باشيد كه محمد كشته شد). خـبر مرگ پيامبر در ميان مسلمانان انتشار يافت واكثريت قريب به اتفاق آنان پا به فرار گذاردند, به طورى كه در ميان ميدان جز چند نفر انگشت شمار باقى نماندند. ابـن هـشـام , سـيـره نويس بزرگ اسلام , چنين مى نويسد:انس بن نضر عموى انس بن مالك مى گـويـد:مـوقـعـى كـه ارتـش اسلام تحت فشار قرار گرفت وخبر مرگ پيامبر منتشر شد, بيشتر مسلمانان به فكر نجات جان خود افتادند وهر كس به گوشه اى پناه برد. وى مى گويد: ديدم كه دسته اى از مهاجر وانصار, كه در بين آنان عمر خطاب وطلحه وعبيد اللّه بودند, در گوشه اى نشسته اند ودر فكر نجات خود هستند. مـن بـا لـحن اعتراض آميزى به آنان گفتم : چرا اينجا نشسته ايد؟ در جواب گفتند:پيامبر كشته شده است وديگر نبرد فايده ندارد. من به آنها گفتم : اگر پيامبر كشته شده ديگر زندگى سودى ندارد; برخيزيد ودر آن راهى كه او كشته شد شما هم شهيد شويد; واگر محمد كشته شد خداى او زنده است .
وى مـى افـزايـد كه :من ديدم سخنانم در آنها تاثير ندارد; خوددست به سلاح بردم ومشغول نبرد شدم .
(١)ابن هشام مى گويد:انس در اين نبرد هفتاد زخم برداشت ونعش او را جز خواهر او كسى ديگر نشناخت .
گـروهى از مسلمانان به قدرى افسرده بودند كه براى نجات خود نقشه مى كشيدندكه چگونه به عـبـد اللّه بن ابى منافق متوسل شوند تا از ابوسفيان براى آنها امان بگيرد! گروهى نيز به كوه پناه بردند. ك. كـتـاب مغازى واقدى را نزد دانشمند بزرگ محمد بن معد علوى درس مى گرفت ومن نيز يك روز در آن مجلس درس شركت كردم .
هـنگامى كه مطلب به اينجا رسيد كه محمد بن مسلمة , كه صريحا نقل مى كند كه در روز احد با چشمهاى خود ديده است كه مسلمانان از كوه بالا مى رفتند وپيامبر آنان را به نامهايشان صدا مى زد ومى فرمود:((ا لي يا فلان , ا لي يا فلان ( به سوى من بيا اى فلان ) ولى هيچ كس به نداى رسول خدا جواب مثبت ن ق .
كـتاكتاب مغازى واقدى نمى داد, استاد به من گفت كه منظور از فلان همان كسانى هستند كه پـس از پـيامبر مقام ومنصب به دست آوردند وراوى , از ترس , از تصريح به نامهاى آنان خوددارى كرده است وصريحا نخواسته است اسم آنان را بياورد. (٣)فداكارى نشانه ايمان به هدفجانبازى وفداكارى نشانه ايمان به هدف است وپيوسته مى توان با ميزان فداكارى اندازه ايمان واعتقاد انسان را به هدف تعيين كرد. درحـقـيـقـت عاليترين محك وصحيحترين مقياس براى شناسايى ميزان اعتقاد يك فرد, ميزان گذشت او در راه هدف است .
قرآن اين حقيقت را در يكى از آيات خود به اين صورت بيان كرده است .
[ا نما المؤمنون الذين آمنوا باللّه و رسوله ثم لم يرت ابوا و ج اهدوا با موالهم و ا نفسهم في سبيل اللّه ا ول ئك هم الصادقون ]. (حجرات :١٥)افراد با ايمان كسانى هستند كه به خدا ورسول او ايمان آوردند ودر ايمان خود شك وترديد نداشتند ودر راه خدا با اموال وجانهاى خود جهاد كردند. حقا كه آنان در ادعاى خود راستگويانند. جـنـگ احد بهترين محك براى شناختن مؤمن از غير مؤمن وعاليترين مقياس براى تعيين ميزان ايمان بسيارى از مدعيان ايمان بود. فـرار گـروهى ازمسلمانان در اين جنگ چنان تاثر انگيز بود كه زنان مسلمان , كه در پى فرزندان خـود بـه صـحنه جنگ آمده بودند وگاهى مجروحان را پرستارى مى كردند وتشنگان را آب مى دادند, مجبور شدند كه از وجود پيامبر (ص ) دفاع كنند. هـنـگامى كه زنى به نام نسيبه فرار مدعيان ايمان را مشاهده كرد شمشيرى به دست گرفت واز رسول خدا (ص ) دفاع كرد. وقتى پيامبر جانبازى اين زن را در برابر فرار ديگران مشاهده كرد جمله تاريخى خود را در باره اين زن فـداكـار بـيان كرد وفرمود:((مق ام نسية بنت كعب خير من مقام فلان و فلان ))( مقام نسيبه دخـتـر كـعـب از مقام فلان وفلان بالاتر است ) ابن ابى الحديد مى گويد: راوى به پيامبر خيانت كرده , نام افرادى را كه پيامبر صريحا فرموده , نياورده است .
(١)در برابر اين افراد, تاريخ به ايثار افسرى اعتراف مى كند كه در تمام تاريخ اسلام نمونه فداكارى است وپيروزى مجدد مسلمانان در نبرد احد معلول جانبازى اوست .
اين افسر ارشد, اين فداكار واقعى , مولاى متقيان وامير مؤمنان , على ـ عليه السلام ـ است .
عـلـت فـرار قريش در آغاز نبرد اين بود كه پرچمداران نه گانه آنان يكى پس از ديگرى به وسيله حـضرت على ـ عليه السلام ـ از پاى در آمدند وبالنتيجه رعب شديدى در دل قريش افتاد كه تاب وتوقف واستقامت را از آنان سلب نمود. (١)شرح فداكارى امام نويسندگان معاصر مصرى كه وقايع اسلام را تحليل كرده اند حق حضرت عـلـى ـ عـلـيه السلام ـ را چنانكه شايسته مقام اوست ويا لااقل به نحوى كه در تواريخ ضبط شده است ادا نكرده اند وفداكارى امير مؤمنان را در رديف ديگران قرار داده اند. ازايـن رو لازم مـى دانيم اجمالى از فداكاريهاى آن حضرت را از منابع خودشان در اينجا منعكس سازيم .
١ـ ابـن اثير در تاريخ خود (٢) مى نويسد:پيامبر (ص ) از هر طرف مورد هجوم دسته هايى از لشكر قريش قرار گرفت .
هـر دسـته اى كه به آن حضرت حمله مى آوردند حضرت على ـ عليه السلام ـ به فرمان پيامبر به آنها حمله مى برد وبا كشتن بعضى از آنها موجبات تفرقشان را فراهم مى كرد واين جريان چند بار در احد تكرار شد. بـه پـاس ايـن فـداكارى , امين وحى نازل شد وايثار حضرت على را نزد پيامبر ستود وگفت : اين نهايت فداكارى است كه او از خود نشان مى دهد. رسـول خـدا امـيـن وحى را تصديق كرد وگفت :((من از على واو از من است )) سپس ندايى در ميدان شنيده شد كه مضمون آن چنين بود:((لا سيف ا لا ذوالفقار, ولا فتى ا لا علي)). شمشيرى چون ذوالفقار وجوانمردى همچون على نيست .
ابـن ابى الحديد جريان را تا حدى مشروحتر نقل كرده , مى گويد:دسته اى كه براى كشتن پيامبر (ص ) هجوم مى آوردند پنجاه نفر بودند وعلى ـ عليه السلام ـ در حالى كه پياده بود آنها را متفرق مى ساخت .
سـپـس جـريان نزول جبرئيل را نقل كرده , مى گويد:علاوه بر اين مطلب كه از نظر تاريخ مسلم اسـت , مـن در بـرخـى از نسخه هاى كتاب ((غزوات )) محمد بن اسحاق جريان آمدن جبرئيل را ديده ام .
حتى روزى از استاد خود عبد الوهاب سكينه از صحت آن پرسيدم .
وى گفت صحيح است .
۴
پيروزى قطعى اسلام بر شرك مـن بـه او گفتم چرا اين خبر صحيح را مؤلفان صحاح ششگانه ننوشته اند؟ وى در پاسخ گفت : خـيـلـى از روايـات صـحـيح داريم كه نويسندگان صحاح از درج آن غفلت ورزيده اند!(١)٢ـ در سخنرانى مشروحى كه امير مؤمنان براى ((راس اليهود)) در محضر گروهى از اصحاب خود ايراد فرمود به فداكارى خود چنين اشاره مى فرمايد:هنگامى كه ارتش قريش سيل آسا بر ما حمله كرد, انصار ومهاجرين راه خانه خود گرفتند. من با وجود هفتاد زخم از آن حضرت دفاع كردم .
سپس آن حضرت قبا را به كنار زد ودست روى مواضع زخم , كه نشانه هاى آنها باقى بود, كشيد. حـتـى بـه نـقل ((خصال )) صدوق , حضرت على ـ عليه السلام ـ در دفاع از وجود پيامبر (ص ) به قـدرى پـافشارى وفداكارى كرد كه شمشير او شكست وپيامبر شمشير خود را كه ذوالفقار بود به وى مرحمت نمود تا به وسيله آن به جهاد خود در راه خدا ادامه دهد. (٢)٣ـ ابن ابى الحديد مى نويسد:هنگامى كه غالب ياران پيامبر پا به فرار نهادند فشار حمله دشمن به سوى آن حضرت بالا گرفت .
دسته اى از قبيله بنى كنانه وگروهى از قبيله بنى عبد مناف كه در ميان آنان چهار قهرمان نامور بود به سوى پيامبر هجوم آوردند. در ايـن هنگام حضرت على پروانه وار گرد وجود پيامبر مى گشت واز نزديك شدن دشمن به او جلوگيرى مى كرد. گـروهـى كه تعداد آنان از پنجاه نفر تجاوز مى كرد قصد جان پيامبر كردند وتنها حملات آتشين حضرت على بود كه آنان را متفرق مى كرد. اما آنان باز در نقطه اى گرد مى آمدند وحمله خود را از سر مى گرفتند. در اين حملات , آن چهار قهرمان وده نفر ديگر كه اسامى آنان را تاريخ مشخص نكرده است كشته شدند. جـبـرئيـل ايـن فـداكـارى حـضرت على ـ عليه السلام ـ را به پيامبر (ص ) تبريك گفت وپيامبر فرمود:((على از من ومن از او هستم )). ٤ـ در صحنه جنگهاى گذشته پرچمدار از موقعيت بسيار بزرگى برخوردار بوده وپيوسته پرچم به دست افراد دلير وتوانا واگذار مى شده است .
پـايـدارى پـرچـمـدار مـوجـب دلگرمى جنگجويان ديگر بود وبراى جلوگيرى از ضربه روحى به سربازان چند نفر به عنوان پرچمدار تعيين مى شد تا اگر يكى كشته شود ديگرى پرچم را به دست بگيرد. قريش از شجاعت ودلاورى مسلمانان در نبرد بدر آگاه بود. از اين رو, تعداد زيادى از دلاوران خود را به عنوان حامل پرچم معين كرده بود. نخستين كسى كه مسئوليت پرچمدارى قريش را به عهده داشت طلحة بن طليحه بود. وى نخستين كسى بود كه با ضربات حضرت على ـ عليه السلام ـ از پاى در آمد. پس از قتل او پرچم قريش را افراد زير به نوبت به دست گرفتند وهمگى با ضربات حضرت على ـ عـليه السلام ـ از پاى در آمدند:سعيد بن طلحه , عثمان بن طلحه , شافع بن طلحه , حارث بن ابى طلحه , عزيز بن عثمان , عبد اللّه بن جميله , ارطاة بن شراحبيل , صواب .
بـا كـشـته شدن اين افراد, سپاه قريش پا به فرار گذارد واز اين راه نخستين پيروزى مسلمانان با فداكارى حضرت على ـ عليه السلام ـ به دست آمد. (١)مـرحوم مفيد در ارشاد از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل مى كند كه پرچمداران قريش نه نفر بودند وهمگى , يكى پس از ديگرى , به دست حضرت على ـ عليه السلام ـ از پاى در آمدند. ابن هشام در سيره خود علاوه بر اين افراد از افراد ديگرى نام مى برد كه در حمله نخست با ضربات على ـ عليه السلام ـ از پاى در آمدند. (٢). فصل ششم .
پيروزى قطعى اسلام بر شرك سپاه اعراب بت پرست , به سان مور وملخ , در كنار خندق ژرفى فرود آمدندكه مسلمانان شش روز پيش از ورود آنان حفر كرده بودند. آنـان تصور مى كردند كه همچون گذشته با مسلمانان در بيابان احد روبرو خواهند شد, ولى اين بار اثرى از آنان نديدند ولاجرم به پيشروى خود ادامه دادند تا به دروازه شهر مدينه رسيدند. مشاهده خندقى ژرف در نقاط آسيب پذير مدينه آنان را حيرت زده ساخت .
شـمـاره سـربـازان دشمن از ده هزار متجاوز بود, در حالى كه شماره مجاهدان اسلام از سه هزار تجاوز نمى كرد. (١)مـحـاصره مدينه حدود يك ماه طول كشيد وسربازان قريش هرگاه به فكر عبور از خندق مى افـتـادنـد بـا مقاومت پاسداران خندق , كه در فاصله هاى كوتاهى از آن در سنگرهاى دفاع موضع گرفته بودند, روبرو مى شدند. تير اندازى از هر دو طرف روز وشب ادامه داشت وهيچ يك بر ديگرى پيروز نمى شد. ادامه اين وضع براى سپاه دشمن دشوار وگران بود. زيـرا سردى هوا وكمبود علوفه دامهاى آنان را به مرگ تهديد مى كرد ومى رفت كه شور جنگ از سرهايشان بيرون رود وسستى وخستگى در روحيه آنان رخنه كند. از ايـن رو, سـران سـپاه جز اين چاره نديدند كه رزمندان سرسخت وتواناى خود را از خندق عبور دهند. شـش نـفـر از قهرمانان سپاه قريش اسبهاى خود را در اطراف خندق به تاخت وتاز در آوردند واز نقطه باريكى عبور كردند و وارد ميدان شدند. يـكـى از ايـن شـش نـفر, قهرمان نامى عرب , عمرو بن عبدود, بود كه نيرومندترين ودلاورترين جنگجوى شبه جزيره به شمار مى رفت واو را با هزار مرد جنگى مى سنجيدند وبرابر مى شمردند. وى در پـوششى فولادين از زره قرار داشت ودر برابر صفوف مسلمانان مانند شير مى غريد وفرياد مـى كشيد كه :مدعيان بهشت كجا هستند؟ آيا از ميان شما يك نفر نيست كه مرا به دوزخ بفرستد يا من او را به بهشت روانه سازم ؟ كلمات او نداى مرگ بود ونعره هاى پياپى او چنان ترسى در دلها افكنده بود كه گويى گوشها بسته وزبانها براى جواب از كار افتاده بود. (١)بـار ديگر قهرمان سالخورده عرب دهانه اسب خود را رها كرد ودر برابر صفوف مسلمانان باليد وخراميد ومبارز طلبيد. هـربـار كه نداى قهرمان عرب براى مبارزه بلند مى شد فقط جوانى بر مى خاست واز پيامبر اجازه مى گرفت كه به ميدان برود ولى پيوسته با مقاومت وامتناع آن حضرت روبرو مى شد. آن جوان حضرت على ـ عليه السلام ـ بود وپيامبر (ص ) در برابر تقاضاى او مى فرمود:بنشين اين عمرو است !عمرو براى بار سوم نعره كشيد وگفت : صدايم از فرياد كشيدن گرفت .
آيـا در مـيـان شما كسى نيست كه به ميدان گام نهد؟ اين بار نيز حضرت على ـ عليه السلام ـ با التماس فراوان از پيامبر (ص ) خواست كه به وى اذن مبارزه دهد. پيامبر فرمود: اين مبارز طلب عمرو است .
حضرت على عرض كرد:باشد. سرانجام پيامبر با درخواست وى موافقت فرمود وشمشير خود را به او داد وعمامه اى بر سر او بست ودر حق او دعا كرد(٢) وگفت : خداوندا, على را از بدى حفظ فرما. پـروردگـارا, در بـدر عبيده و در احد شيرخدا حمزه را از من گرفتى ; خداوندا, على را از آسيب حفظ فرما. سپس اين آيه را تلاوت كرد:[رب لا تذرني فردا وا نت خير الو ارثين ] (انبياء:٨٩). سپس اين جمله تاريخى را بيان فرمود:((برز الايمان كله ا لى الشرك كله )). يعنى دو مظهر كامل ايمان وشرك با هم روبرو شدند. (١) حضرت على ـ عليه السلام ـ مظهر ايمان وعمرو مظهر كامل شرك وكفر بود. وشـايـد مـقـصود پيامبر (ص ) از اين جمله اين باشد كه فاصله ايمان وشرك بسيار كم شده است وشكست ايمان در اين نبرد موقعيت شرك را درجهان تحكيم مى كند. امـام ـ عليه السلام ـ, براى جبران تاخير, به سرعت رهسپار ميدان شد ورجزى به وزن وقافيه رجز قهرمان عرب خواند كه مضمون آن اين بود كه : عجله مكن ; مرد نيرومندى براى پاسخ به نداى توا ك مده است .
حضرت على ـ عليه السلام ـ زرهى آهنين بر تن داشت وچشمان او از ميان مغفر مى درخشيد. قـهـرمـان عـرب پـس از آشـنـايى با حضرت على از مقابله با او خود دارى كرد وگفت : پدرت از دوستان من بود ومن نمى خواهم خون فرزند او را بريزم .
ابـن ابـى الحديد مى گويد:استاد تاريخ من ابوالخير وقتى اين قسمت از تاريخ را تدريس مى كرد چنين گفت :عمرو در جنگ بدر شركت داشت واز نزديك شجاعت ودلاوريهاى على را ديده بود. از اين رو, بهانه مى آورد ومى ترسيد كه با چنين قهرمانى روبرو گردد. سرانجام حضرت على ـ عليه السلام ـ به او گفت : تو غصه مرگ مرا مخور. من , خواه كشته شوم وخواه پيروز گردم , خوشبخت خواهم بود وجايگاه من در بهشت است , ولى در همه احوال دوزخ در انتظار توست .
در ايـن موقع عمرو لبخندى زد وگفت :برادر زاده ! اين تقسيم عادلانه نيست ; بهشت ودوزخ هر دو مال تو باشد. (٢)آنگاه حضرت على ـ عليه السلام ـ او را به ياد نذرى انداخت كه با خدا كرده بود كه اگر فردى از قريش از او دو تقاضا كند يكى را بپذيرد وعمرو گفت چنين است .
حضرت على ـ عليه السلام ـ گفت :درخواست نخست من اين است كه اسلام را بپذير. قهرمان عرب گفت : از ا ين درخواست بگذر كه مرا نيازى به دين تو نيست .
سـپـس حضرت على ـ عليه السلام ـ گفت : بيا از جنگ صرف نظر كن ورهسپار زادگاه خويش شو وكار پيامبر را به ديگران واگذار كه اگر پيروز شد سعادتى است براى قريش واگر كشته شد آرزوى تو بدون نبرد جامه عمل پوشيده است .
عمرو در پاسخ گفت :زنان قريش چنين سخن نمى گويند. چگونه برگردم , در حالى كه بر محمد دست يافته ام واكنون وقت آن رسيده است كه به نذر خود عـمـل كـنـم ؟ زيـرا من پس از جنگ بدر نذر كرده ام كه بر سرم روغن نمالم تا انتقام خويش را از محمد بگيرم .
اين بار حضرت على ـ عليه السلام ـ گفت :پس ناچار بايد آماده نبرد باشى وگره كار را از ضربات شمشير بگشاييم .
در اين موقع قهرمان سالخورده از كثرت خشم به سان پولاد آتشين شد وچون حضرت على ـ عليه الـسلام ـ را پياده ديد از اسب خود فرود آمد وآن را پى نمود وبا شمشير خود بر حضرت على تاخت وآن را به شدت بر سر آن حضرت فرود آورد. حـضـرت عـلى ـ عليه السلام ـ ضربت او را با سپر دفع كرد ولى سپر به دو نيم شد وكلاه خود نيز درهم شكست وسرآن حضرت مجروح شد. در هيمن لحظه امام فرصت را غنيمت شمرده , ضربتى محكم بر او فرود آورد واو را نقش بر زمين ساخت .
صداى ضربات شمشير وگرد وخاك ميدان مانع از آن بود كه سپاهيان دوطرف نتيجه مبارزه را از نزديك ببينند. امـا وقـتـى ناگهان صداى تكبير حضرت على ـ عليه السلام ـ بلند شد غريو شادى از سپاه اسلام برخاست ومسلمانان دريافتند كه حضرت على ـ عليه السلام ـ بر قهرمان عرب غلبه يافته , شر او را از سر مسلمانان كوتاه ساخته است .
كـشـتـه شـدن ايـن قهرمان نامى سبب شد كه آن پنج قهرمان ديگر, يعنى عكرمه وهبيره ونوفل وضرار ومرداس , كه به دنبال عمرو از خندق عبور كرده , منتظر نتيجه مبارزه حضرت على ـ عليه السلام ـ وعمرو بودند, پا به فرار گذاشتند. چهار نفر از آنان توانستند از خندق به سوى لشكرگاه خود بگذرند وقريش را از قتل قهرمان بزرگ خود آگاه سازند, ولى نوفل به هنگام فرار با اسب خود در خندق افتاد وحضرت على ـ عليه السلام ـ كه در تعقيب او بود وارد خندق شد واو را با يك ضربت از پاى در آورد. (١)مرگ اين قهرمان سبب شد كه شور جنگ به خاموشى گرايد وقبايل مختلف عرب هر كدام به فكر بازگشت به زادگاه خود بيفتند. چيزى نگذشت كه سپاه ده هزار نفرى كه با سرما وكمى علوفه نيز روبرو بودند راه خانه هاى خود را در پـيـش گـرفـتـنـد واسـاس اسلام كه از طرف نيرومندترين دشمن تهديد مى شد, در پرتو فداكارى حضرت على ـ عليه السلام ـ محفوظ ومصون بماند. ارزش ايـن فـداكـاريكسانى كه از ريزه كاريهاى اين نبرد واوضاع رقتبار مسلمانان واز ترسى كه بر آنـان در اثـر غـريـدن قـهـرمان نامى قريش مستولى شده بود آگاهى كاملى ندارند وبه اصطلاح ((دستى از دور بر آتش دارند)) نمى توانند به ارزش واقعى اين فداكارى پى ببرند. ولى براى يك محقق كه اين بخش از تاريخ اسلام را به دقت خوانده , آن را با اسلوب صحيح واستوار تجزيه وتحليل كرده است , ارزش والاى اين فداكارى مخفى نخواهد بود. در ايـن داورى كافى است كه بدانيم اگر حضرت على ـ عليه السلام ـ به ميدان دشمن نرفته بود در هـيـچ يك از مسلمانان جرات مبارزه با دشمن متجاوز نبود, وبزرگترين ننگ براى يك ارتش مبارز اين است كه به نداى مبارز طلبى دشمن پاسخ مثبت ندهد وترس روح وروان سپاهيان را فرا گيرد. حـتـى اگـر دشـمـن از نبرد صرف نظر مى كرد وپس از شكستن حلقه محاصره به زادگاه خود بازمى گشت , داغ اين عار, براى ابد بر پيشانى تاريخ دفاعى اسلام باقى مى ماند. اگـر حـضـرت على ـ عليه السلام ـ در اين نبرد شركت نمى كرد ويا كشته مى شد قريب به اتفاق سـربـازانى كه در دامنه كوه ((سلع )) گرداگرد پيامبر بودند واز غرشهاى قهرمان عرب مثل بيد مى لرزيدند, پا به فرار گذارده , از كوه سلع بالا رفته ومى گريختند. چـنانكه عين اين جريان در نبرد احد ونبرد حنين , كه سرگذشت آن در تاريخ منعكس است , رخ داد وجـز چـنـد نفر انگشت شمار كه در ميدان نبرد استقامت ورزيدند واز جان پيامبر (ص ) دفاع كردند, همه پا به فرار گذاشتند وپيامبر را در ميدان تنها نهادند. اگر امام ـ عليه السلام ـ در اين مبارزه شكست مى خورد, نه تنها سربازانى كه در دامنه كوه سلع به زير پرچم اسلام ودر كنار پيامبر قرار داشتند فرار مى كردند, بلكه سربازان مراقبى كه در طول خـط خـنـدق در فاصله هاى كوتاهى موضع گرفته بودند, سنگرها را رها مى كردند وهر كدام به گوشه اى پناه مى بردند. اگـر حـضرت على ـ عليه السلام ـ در اين نبرد جلو تجاوز قهرمانهاى قريش را نمى گرفت يا در اين راه كشته مى شد, عبور سربازان دشمن از خط دفاعى خندق آسان وقطعى بود وسرانجام موج سـپاه دشمن متوجه ستاد ارتش اسلام مى شد وتا آخرين نقطه ميدان مى تاختند ونتنيجه آن جز پيروزى شرك بر آيين توحيد وبسته شدن پرونده اسلام نبود. بـنـابـر ايـن مـحاسبات , پيامبر گرامى (ص ) با الهام از وحى الهى , فداكارى حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ را در آن روز چـنـيـن ارزيابى كرد وفرمود:((ضربة علي يوم الخندق ا فضل من عب ادة الثقلين )). (١)ارزش ضربتى كه على در روز خندق بر دشمن فرود آورد از عبادت جهانيان برتر است .
فلسفه اين ارزيابى روشن است .
زيرا اگر اين فداكارى واقع نمى شد آيين شرك سراسر جهان را فرا مى گرفت وديگر مشعلى باقى نمى ماند كه ثقلين دور آن گرد آيند ودر پرتو فروغ آن به عبادت وپرستش خدا بپردازند. ايـنـجاست كه بايد گفت امام ـ عليه السلام ـ با فداكارى بى نظير خود مسلمانان جهان وپيروان آيين توحيد را قرين منت خود قرار داده است وبه سخن ديگر, اسلام وايمان در طى قرون واعصار گذشته مرهون فداكارى امام ـ عليه السلام ـ بوده است .
بـارى , عـلاوه بر فداكارى , جوانمردى حضرت على ـ عليه السلام ـ به حدى بود كه پس از كشتن عمرو به زره پرقيمت او دست نزد ونعش ولباس او را به همان حال در ميدان ترك كرد. بـا ايـنكه عمرو او را در اين كار سرزنش كرد ولى حضرت على ـ عليه السلام ـ به سرزنش او اعتنا نكرد. از اين رو, هنگامى كه خواهر عمرو بر بالين برادر آمد چنين گفت :هرگز براى تو اشك نمى ريزم زيـرا بـه دسـت فرد كريمى كشته شدى (١) كه به جامه هاى گرانبها وسلاح جنگى تو دست نزده است .
فصل هفتم .
نبرد خيبر وسه امتياز بزرگ چگونه زبان دشمن به شرح افتخارات حضرت على ـ عليه السلام ـ گشوده شد ومجلسى كه براى بدگويى از او تشكيل شده بود به مجلس ثناخوانى وى تبديل گشت ؟ شهادت امام مجتبى ـ عليه الـسلام ـ به معاويه فرصت داد كه در حيات خود زمينه خلافت را براى فرزندش يزيد فراهم سازد واز بـزرگـان صـحابه وياران رسول خدا كه در مكه ومدينه مى زيستند براى يزيد بيعت بگيرد, تا دست فرزند او را به عنوان خليفه اسلام وجانشين پيامبر بفشارند. بـه هـمـين منظور, معاويه سرزمين شام را به قصد زيارت خانه خدا ترك گفت ودر طول اقامت خود در مراكز دينى حجاز, با صحابه وياران رسول خدا ملاقاتهايى كرد. وقتى از طواف كعبه فارغ شد در ((دار الندوة )), كه مركز اجتماع سران قريش در دوران جاهليت بود, قدرى استراحت كرد وبا سعد وقاص وديگر شخصيتهاى اسلامى , كه در آن روز انديشه خلافت وجانشينى يزيد بدون جلب رضايت آنان عملى نبود, به گفتگو پرداخت .
وى بر روى تختى كه براى او در دار الندوه گذارده بودند نشست وسعد وقاص را نيز در كنار خود نشاند. او محيط جلسه را مناسب ديد كه از امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ بدگويى كند وبه او ناسزا بگويد. ايـن كـار, آن هـم در كـنـار خـانه خدا ودر حضور صحابه پيامبر كه از سوابق درخشان وجانبازى وفـداكـاريـهـاى امـام ـ عليه السلام ـ آگاهى كاملى داشتند, كار آسانى نبود, زيرا مى دانستند تا چندى پيش محيط كعبه وداخل وخارج آن مملو از معبودهاى باطل بود كه همه به وسيله حضرت عـلـى ـ عـلـيه السلام ـ سرنگون شدند واو به فرمان پيامبر (ص ) گام بر شانه هاى مباركش نهاد وبـتـهـايـى را كـه خـود مـعاويه وپدران وى ساليان دراز آنها را عبادت مى كردند از اوج عزت به حضيض ذلت افكند وهمه را در هم شكست .
(١) اكـنون معاويه مى خواست , با تظاهر به توحيد ويگانه پرستى , از بزرگترين جانباز راه توحيد, كه در پرتو فداكاريهاى او درخت توحيددر دلها ريشه دوانيد وشاخ وبرگ بر آورد, انتقاد كند وبه او ناسزا بگويد. سـعد وقاص در باطن از دشمنان امام ـ عليه السلام ـ بود وبه مقامات معنوى وافتخارات بارز امام رشك مى ورزيد. روزى كه عثمان به وسيله مهاجمان مصرى كشته شد همه مردم با كمال ميل ورغبت اميرمؤمنان را بـراى خـلافـت وزعـامـت انـتـخاب كردند, جز چند نفر انگشت شمار كه از بيعت با وى امتناع ورزيدند وسعد وقاص از جمله آنان بود. هـنـگـامـى كه عمار او را به بيعت با حضرت على ـ عليه السلام ـ دعوت كرد سخنى زننده به وى گفت .
عمار جريان را به عرض امام ـ عليه السلام ـ رسانيد. حضرت فرمود:حسادت اورا از بيعت وهمكارى با ما بازداشته است .
تـظـاهـر سـعد به مخالفت با امام ـ عليه السلام ـ به حدى بود كه روزى كه خليفه دوم به تشكيل شوراى خلافت فرمان داد واعضاى شش نفرى شورا را خود تعيين كرد وسعد وقاص وعبد الرحمان بـن عـوف پسر عموى سعد وشوهر خواهر عثمان را از اعضاى شورا قرار داد, افراد خارج از شورا با بـيـنـش خـاصى گفتند كه عمر با تشكيل شورايى كه برخى از اعضاى آن را سعد وعبد الرحمان تـشـكيل مى دهند مى خواهد براى بار سوم دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را از خلافت كوتاه سازد. ونتيجه همان شد كه پيش بينى شده بود. سـعـد, بـه رغـم سابقه عداوت ومخالفتهاى خود با امام ـ عليه السلام ـ, هنگامى كه مشاهده كرد مـعـاويـه به على ـ عليه السلام ـ ناسزا مى گويد به خود پيچيد ورو به معاويه كرد وگفت :مرا بر روى تخت خود نشانيده اى ودر حضور من به على ناسزا مى گويى ؟ به خدا سوگند هرگاه يكى از آن سـه فـضيلت بزرگى كه على داشت من داشتم بهتر از آن بود كه آنچه آفتاب بر آن مى تابد مال من باشد:١ـ روزى كه پيامبر (ص ) او را در مدينه جانشين خود قرار داد وخود به جنگ تبوك رفت به على چنين فرمود:((موقعيت تو نسبت به من , همان موقعيت هارون است نسبت به موسى , جز اينكه پس از من پيامبرى نيست )). ٢ـ روزى كـه قـرار شـد پـيامبر با سران ((نجران )) به مباهله بپردازد, دست على وفاطمه وحسن وحسين را گرفت وگفت :((پروردگارا! اينان اهل بيت من هستند)). ٣ـ روزى كـه مـسـلـمـانـان قسمتهاى مهمى از دژهاى يهودان خيبر را فتح كرده بودند ولى دژ ((قـمـوص )), كـه بزرگترين دژ ومركز دلاوران آنها بود, هشت روز در محاصره سپاه اسلام بود ومجاهدان اسلام قدرت فتح وگشودن آن را نداشتند. سـردرد شـديـد رسـول خدا مانع از آن شده بود كه شخصا در صحنه نبرد حاضر شود وفرماندهى سپاه را بر عهده بگيرد وهر روز پرچم را به دست يكى از سران سپاه اسلام مى داد وهمه آنان بدون نتيجه باز مى گشتند. روزى پـرچم را به دست ابوبكر داد و روز بعد آن را به عمر سپرد ولى هر دو, بى آنكه كارى صورت دهند به حضور رسول خدا بازگشتند. ادامه اين وضع براى رسول خدا گران ودشوار بود. لـذا فـرمود:فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه هرگز از نبرد نمى گريزد وپشت به دشمن نمى كند. او كسى است كه خداو رسول خدا او را دوست دارند وخداوند اين دژ را به دست او مى گشايد. هـنـگامى كه سخن پيامبر (ص ) را براى حضرت على ـ عليه السلام ـ نقل كردند, او رو به درگاه الهى كرد وگفت :((اللّه م لا معطي لم ا منعت و لا م انع لم ا ا عطيت )). يـعـنـى پـروردگارا! آنچه را كه تو عطا كنى بازگيرنده اى براى آن نيست وآنچه را كه تو ندهى دهنده اى براى او نخواهد بود. [سعد ادامه داد:] هنگامى كه آفتاب طلوع كرد ياران رسول خدا دور خيمه او را گرفتند تا ببينند اين افتخار نصيب كدام يك از ياران او مى شود. وقتى پيامبر (ص ) از خيمه بيرون آمد گردنها به سوى او كشيده شد ومن در برابر پيامبر ايستادم شايد اين افتخار از آن من گردد وشيخين بيش از همه آرزو مى كردند كه اين افتخار نصيب آنان شود. نـاگـهـان پـيـامبر فرمود: على كجاست ؟ به حضرتش عرض شد كه وى به درد چشم دچار شده واستراحت مى كند. سلمة بن اكوع به فرمان پيامبر به خيمه حضرت على رفت .
آنـگاه پيامبر زره خود را به حضرت على پوشانيد وذوالفقار را بر كمر او بست وپرچم را به دست او داد ويـاد آور شد كه پيش از جنگ آنان را به آيين اسلام دعوت كن واگر نپذيرفتند به آنان برسان كـه مـى توانند زير لواى اسلام وبا پرداخت جزيه وخلع سلاح , آزادانه زندگى كنند وبر آيين خود باقى بمانند واگر هيچ كدام را نپذيرفتند راه نبرد را در پيش گير; وبدا پيامبر در حق وى دعا در پيش گير; وبدان كه هرگاه خداون آنامبر در حق وى دعا در پيش گير; وبدان كه هرگاه خداوند فـردى را بـه وسيله تو راهنمايى كند بهتر از آن است كه شتران سرخ موى مال تو باشد وآنها را در راه خدا صرف كنى .
(١)سـعـد وقاص پس از آنكه قسمت فشرده اى از اين جريان را, كه به طور گسترده آورديم , نقل كرد مجلس معاويه را به عنوان اعتراض ترك گفت .
پـيـروزى درخـشـان اسلام در خيبراين بار نيز مسلمانان در پرتو فداكارى اميرمؤمنان به پيروزى چشمگيرى دست يافتند واز اين جهت امام ـ عليه السلام ـ را فاتح خيبر مى نامند. وقتى با گروهى از سربازان كه پشت سر وى گام بر مى داشتند به نزديكى دژ رسيد, پرچم اسلام را بر زمين نصب كرد. در اين هنگام دلاوران دژ همگى بيرون ريختند. حارث برادر مرحب , نعره زنان به سوى حضرت على شتافت .
نعره او آنچنان بود كه سربازانى كه پشت سر حضرت على ـ عليه السلام ـ قرار داشتند بى اختيار به عـقـب رفـتند وحارث به مانند شيرى خشمگين بر حضرت على تاخت , ولى لحظاتى نگذشت كه جسد بى جان او بر خاك افتاد. مـرگ بـرادر, مـرحب را سخت متاثر ساخت وبراى گرفتن انتقام , در حالى كه غرق در سلاح بود وزرهى فولادين بر تن وكلاهى از سنگ بر سر داشت وكلاه خود را روى آن قرار داده بود به ميدان حضرت على ـ عليه السلام ـ آمد. هر دو قهرمان شروع به رجز خوانى كردند. ضربات شمشير ونيزه هاى دو قهرمان اسلام ويهود وحشت عجيبى در دل ناظران افكنده بود. ناگهان شمشير برنده وكوبنده قهرمان اسلام بر فرق مرحب فرود آمد واو را به خاك افكند. دلاوران يـهود كه پشت سر مرحب ايستاده بودند پا به فرار گذاشتند وگروهى كه قصد مقاومت داشتند با حضرت على ـ عليه السلام ـ تن به تن جنگ كردند وهمگى با ذلت تمام جان سپردند. نوبت آن رسيد كه امام ـ عليه السلام ـ وارد دژ شود. بـسـته شدن در مانع از ورود امام وسربازان او شد, ولى امام ـ عليه السلام ـ با قدرت الهى دروازه خيبر را از جا كند وراه را براى ورود سربازان هموار ساخت وبه اين طريق آخرين لانه فساد وكانون خـطر را درهم كوبيد ومسلمانان را از شر اين عناصر پليد وخطرناك , كه پيوسته دشمنى با اسلام ومسلمانان را به دل داشتند(ودارند), آسوده ساخت .
(١)نـسبت اميرالمؤمنين با رسول اكرم (ص )اكنون كه در باره يكى از سه فضيلتى كه سعد وقاص در حـضور معاويه براى اميرمؤمنان ـ عليه السلام ـ ياد آورى كرد سخن گفتيم , شايسته است كه در باره آن دو فضيلت ديگر نيز به طور فشرده سخن بگوييم .
يكى از افتخارات امام ـ عليه السلام ـ اين است كه در تمام نبردها ملازم پيامبر(ص ) وپرچمدار وى بود, جز در غزوه تبوك كه به فرمان پيامبر در مدينه باقى ماند. زيـرا پـيـامبر به خوبى آگاه بود كه منافقان تصميم گرفته اند پس از خروج آن حضرت از مدينه شورش كنند. از ايـن رو, به حضرت على ـ عليه السلام ـ فرمود: تو سرپرست اهل بيت وخويشاوندان من وگروه مهاجر هستى وبراى اين كار جز من وتو كسى شايستگى ندارد. اقامت امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ نقشه منافقان را نقش بر آب كرد. لذا به فكر افتادند نقشه ديگرى طرح كنند تا حضرت على ـ عليه السلام ـ نيز مدينه را ترك گويد. از ايـن رو شـايع كردند كه روابط پيامبر وحضرت على به تيرگى گراييده است وحضرت على به جهت دورى راه وشدت گرما از جهاد در راه خدا سر باز زده است .
هنوز پيامبر (ص ) چندان از مدينه دور نشده بود كه اين شايعه در مدينه انتشار يافت .
امام ـ عليه السلام ـ براى پاسخ به تهمت آنان به حضور پيامبر (ص ) رسيد وجريان را با آن حضرت در ميان نهاد. پيامبر (ص ) با ذكر جمله تاريخى خود ـ كه سعد وقاص آرزو داشت اى كاش در باره او گفته مى شد ـ آن حضرت را تسلى داد وفرمود:((ا م ا ترضى ا ن تكون مني بمنزلة ه ارون من موسى ا لا ا نه لا نبي بعدي ؟ ))آيا راضى نيستى كه نسبت به من , همچون هارون نسبت به موسى باشى ؟ جز اينكه پس از من پيامبرى نيست .
(١)ايـن حـديث كه در اصطلاح دانشمندان به آن ((حديث المنزله )) مى گويند تمام مناصبى كه هـارون داشـت بـراى حضرت على ـ عليه السلام ـ ثابت كرده جز نبوت كه باب آن براى ابد بسته شده است .
اين حديث از احاديث متواتر اسلامى است كه محدثان وسيره نويسان در كتابهاى خود آورده اند. فضيلت سومى كه سعد وقاص از آن ياد كرد مساله مباهله پيامبر (ص ) با مسيحيان نجران بود. آنـان پـس از مـذاكـره با پيامبر در باره عقايد باطل مسيحيت حاضر به پذيرش اسلام نشدند, ولى آمادگى خود را براى مباهله اعلام كردند. وقت مباهله فرا رسيد. پيامبر ازميان بستگان خود فقط چهار نفر را انتخاب كرد تا در اين حادثه تاريخى شركت كنند واين چهار تن جز حضرت على ودخترش فاطمه وحسن وحسين ـ عليهم السلام ـ نبودند. زيـرا در مـيـان تمام مسلمانان نفوسى پاكتر وايمانى استوارتر از نفوس وايمان اين چهار تن وجود نداشت .
پـيـامبر (ص ) فاصله منزل ومحلى را كه بنا بود مراسم مباهله در آنجا انجام بگيرد با وضع خاصى طى كرد. او در حـالى كه حضرت حسين ـ عليه السلام ـ را در آغوش داشت ودست حسن ـ عليه السلام ـ را در دسـت گرفته بود وفاطمه ـ عليها السلام ـ وحضرت على ـ عليه السلام ـ پشت سر آن حضرت حركت مى كردند قدم به محل مباهله نهاد وپيش از ورود به محوطه به همراهان خود گفت :من هر موقع دعا كردم شما دعاى مرا با گفتن آمين بدرقه كنيد. چهره هاى نورانى پيامبر (ص ) وچهار تن ديگر كه سه تن ايشان شاخه هاى شجره وجود مقدس او بـودنـد چـنـان ولوله اى در مسيحيان نجران افكند كه اسقف اعظم آنان گفت :((چهره هايى را مـشاهده مى كنم كه اگر براى مباهله رو به درگاه الهى كنند اين بيابان به جهنمى سوزان بدل مى شود ودامنه عذاب به سرزمين نجران نيز كشيده خواهد شد. از اين رو, از مباهله منصرف شدند وحاضر به پرداخت جزيه شدند. عـايشه مى گويد:پيامبر (ص ) در روز مباهله چهار تن همراهان خود را زير عباى سياه خود وارد كرد واين آيه را تلاوت نمود:[ا نم ا يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس ا هل البيت و يطهركم تطهيرا]. زمـخشرى مى گويد:سرگذشت مباهله ومفاد اين آيه بزرگترين گواه بر فضيلت اصحاب كساء است وسندى زنده بر حقانيت آيين اسلام به شمار مى رود. (١). فصل هشتم .
عدالت دشمن پرور ((على در اجراى دستور خدا بسيار دقيق وسختگير است وهرگز تملق ومداهنه در زندگى او راه ندارد)). پيامبر اكرم (ص )كسانى كه در زندگى هدف مقدسى را دنبال مى كنند وبراى وصول به آن شب و روز مـى كـوشـنـد, در برابر امورى كه با هدف آنان اصطكاك داشته باشد نمى توانند بى طرف بمانند. ايـن افـراد در طى مـسير خود تا هدف , مهر وعلاقه گروهى وقهر وغضب گروه ديگرى را برمى انگيزند. در ايـن راه پـاكدلان وروشن ضميران فريفته دادگرى وسختگيريهاى او مى شوند, ولى افراد بى تفاوت وغير مسلكى از تضييقات وعدالت او ناراحت مى گردند. گروهى كه با نيك وبد گرم مى گيرند وبامسلمان وغير مسلمان مى سازند ونمى خواهند خشم وكينه احدى را بر انگيزند, نمى توانند افراد هدفمند ومسلكى باشند. زيرا سازشكارى با تمام طبقات , جز نفاق ودو رويى نيست .
در دوران حـكـومـت اميرمؤمنان ـ عليه السلام ـ شخصى فرماندار محل خود را ستود وگفت كه همه طبقات از او راضى هستند. امام ـ عليه السلام ـ فرمود:معلوم مى شود كه وى فرد عادلى نيست , زيرا رضايت همگانى حاكى از سازشكارى ونفاق وعدم دادگرى اوست ; والا همه افراد از او راضى نمى شوند. امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ يكى از آن مردان است كه مهر وعاطفه دادگران پارسا. فروغ ولايت وافـتـادگان پاكدل را برانگيخت ومتقابلا شعله خشم وغضب حريصان وقانون شكنان را در سينه هاشان بر افروخت .
آوازه عدالت وتقيد شديد امام ـ عليه السلام ـ به رعايت اصول وقوانين , مخصوص به دوره حكومت او نيست .
اگـر چـه بـيـشـتر نويسندگان وگويندگان , هنگامى كه از دادگرى وپارسايى امام سخن مى گويند, غالبا به حوادث دوران حكومت او تكيه مى كنند, زيرا زمينه بروز اين فضيلت عالى انسانى در دوران حكومت آن حضرت بسيار مهيا بود. امـا عـدالـت ودادگـرى امام ـ عليه السلام ـ وسختگيرى وتقيد كامل او به رعايت اصول , از عصر رسالت , زبانزد خاص وعام بود. از اين رو,افرادى كه تحمل دادگرى امام را نداشتند, گاه وبيگاه , از حضرت على ـ عليه السلام ـ به پيامبر (ص ) شكايت مى بردند وپيوسته با عكس العمل منفى پيامبر, واينكه حضرت على ـ عليه السلام ـ در رعايت قوانين الهى سر از پا نمى شناسد, وبرومى شدند. در تـاريـخ زندگانى امام ـ عليه السلام ـ در عصر رسالت حوادثى چند به اين مطلب گواهى مى دهـد ومـا بـراى نـمـونـه دو حـادثـه را در اينجا نقل مى كنيم :١ـ در سال دهم هجرت كه پيامبر گـرامى (ص ) عزم زيارت خانه خدا داشت حضرت على ـ عليه السلام ـ را با گروهى از مسلمانان به يمن اعزام كرد. حضرت على ـ عليه السلام ـ مامور بود در بازگشت از يمن پارچه هايى را كه مسيحيان نجران در روز مباهله تعهد كرده بودند از ايشان بگيرد وبه محضر رسول خدا برساند. او پس از انجام ماموريت آگاه شد كه پيامبر گرامى (ص ) رهسپار خانه خدا شده است .
ازاين جهت مسير خود را تغيير داد ورهسپار مكه شد. آن حـضرت راه مكه را به سرعت مى پيمود تا هرچه زودتر به حضور پيامبر برسد وبه همين جهت پـارچـه ها را به يكى از افسران خود سپرد واز سربازان خويش فاصله گرفت تا در نزديكى مكه به حضور پيامبر رسيد. حـضرت از ديدار او فوق العاده خوشحال شد وچون او را در لباس احرام ديد از نحوه نيت كردن او جويا شد. حـضـرت على ـ عليه السلام ـ گفت :من هنگام احرام بستن گفتم بار الها ! به همان نيتى احرام مى بندم كه پيامبر احرام بسته است .
حضرت على ـ عليه السلام ـ از مسافرت خود به يمن ونجران وپارچه هايى كه آورده بود به پيامبر گزارش داد وسپس به فرمان آن حضرت به سوى سربازان خود بازگشت تا به همراه آنان مجددا به مكه باز گردد. وقـتـى امـام ـ عليه السلام ـ به سربازان خود رسيد, ديد كه افسر جانشين وى تمام پارچه ها را در ميان سربازان تقسيم كرده است وسربازان پارچه ها را به عنوان لباس احرام بر تن كرده اند. حضرت على ـ عليه السلام ـ از عمل بى مورد افسر خود سخت ناراحت شد وبه او گفت :چرا پيش از آنـكـه پـارچـه هـا را به رسول خدا (ص ) تحويل دهيم آنها را ميان سربازان تقسيم كردى ؟ وى گفت : سربازان شما اصرار كردند كه من پارچه ها را به عنوان امانت ميان آنان قسمت كنم وپس از مراسم حج , همه را از آنان باز گيرم .
حضرت على ـ عليه السلام ـ پوزش او را نپذيرفت وگفت : تو چنين اختيارى نداشتى .
سـپـس دسـتور داد كه پارچه هاى تقسيم شده تماما جمع آورى شود تا در مكه به پيامبر گرامى تحويل گردد. (١)گروهى كه پيوسته از عدل ونظم وانضباط رنج مى برند ومى خواهند كه امور همواره بر طبق خواسته هاى آنان جريان يابد به حضور پيامبر (ص ) رسيدند واز انضباط وسختگيرى حضرت على ـ عليه السلام ـ شكايت كردند. ولـى آنان از اين نكته غفلت داشتند كه يك چنين قانون شكنى وانعطاف نابجا, به يك رشته قانون شكنيهاى بزرگ منجر مى شود. ازديـدگـاه امـيـر مؤمنان ـ عليه السلام ـ يك فرد خطاكار(خصوصا خطاكارى كه لغزش خود را كـوچك بشمارد) مانند آن سوار كارى است كه بر اسب سركش ولجام گسيخته اى سوار باشد كه مسلما چنين مركب سركشى راكب خود را در دل دره وبر روى صخره ها واژگون مى سازد. (٢) مـقـصـود امام از اين تشبيه اين است كه هرگناهى , هرچند كوچك باشد, اگر ناچيز شمرده شود گناهان ديگرى را به دنبال مى ورد وتا انسان را غرق گناه نسازد ودر آتش نيفكند دست از او برنمى دارد. از ايـن جـهـت بـايـد از روز نـخـست پارسايى را شيوه خويش ساخت واز هر نوع مخالفت با اصول وقوانين اسلامى پرهيز كرد. پيامبر (ص ) كه از كار حضرت على ـ عليه السلام ـ ودادگرى او كاملا آگاه بود يكى از ياران خود را خـواسـت وبـه او گـفـت كه ميان اين گروه شاكى برو وپيام زير را برسان :از بدگويى در باره حضرت على ـ عليه السلام ـ دست برداريد كه او در اجراى دستور خدا بسيار دقيق وسختگير است وهرگز در زندگانى او تملق ومداهنه وجود ندارد. او در سال هفتم هجرت از مكه به مدينه مهاجرت كرد وبه مسلمانان پيوست .
ولـى پـيـش از آنـكـه به آيين توحيد بگرود كرارا در نبردهايى كه از طرف قريش براى برانداختن حكومت نوبنياد اسلام برپا مى شد شركت مى كرد. هـم او بـود كـه در نـبـرد احـد بـر مسلمانان شبيخون زد واز پشت سر آنان وارد ميدان نبرد شد ومجاهدان اسلام را مورد حمله قرار داد. ايـن مـرد پس از اسلام نيز عداوت ودشمنى حضرت على ـ عليه السلام ـ را فراموش ت ودشمنى حـضرت على ـ عليه السلام ـ را فراموش نكرد وبر قدرت بازوان وشجاعت بى نظير امام رشك مى برد. پس از درگذشت پيامبر (ص ), به دستور خليفه وقت تصميم بر قتل حضرت على ـ عليه السلام ـ گرفت , ولى به عللى موفق نشد.
۵
نماينده مخصوص پيامبر (ص )حضرت (١)احـمد بن حنبل در مسند خود مى نويسد:پيامبر اكرم حضرت على را در راس گروهى كه در ميان آنان خالد نيز بود به يمن اعزام كرد. ارتش اسلام در نقطه اى از يمن با قبيله بنى زيد به نبرد پرداخت وبر دشمن پيروز شد وغنايمى به دست آورد. روش امـام ـ عـلـيه السلام ـ در تقسيم غنايم مورد رضايت خالد واقع نشد وبراى ايجاد سوء تفاهم ميان پيامبر (ص ) وحضرت على ـ عليه السلام ـ نامه اى به رسول خدا نوشت وآن را به بريده سپرد تا هرچه زودتر به حضور پيامبر برساند. بريده مى گويد:من با سرعت خود را به مدينه رسانيدم ونامه را تسليم پيامبر كردم .
آن حضرت نامه را به يكى از ياران خود داد تا براى او بخواند. چون قرائت نامه به پايان رسيد, ناگهان ديدم كه آثار خشم در چهره پيامبر (ص ) ظاهر شد. بريده مى گويد:از آوردن چنين نامه اى سخت پشيمان شدم وبراى تبرئه خود گفتم كه به فرمان خالد به چنين كارى اقدام كرده ام ومرا چاره اى جز پيروى از فرمان مقام بالاتر نبود. او مى گويد:پس از خاتمه كلام من لحظاتى سكوت بر مجلس حكومت كرد. نـاگهان پيامبر (ص ) سكوت را شكست فرمود:درباره على بدگويى مكنيد((فا نه مني و انا منه و هو و ليكم بعدي ))( او از من ومن از او هستم واو زمامدار شما پس از من است ). بـريده مى گويد:من از كرده خود سخت نادم شدم واز محضر رسول خدا درخواست كردم كه در حق من استغفار كند. پيامبر (ص ) فرمود تا على نيايد وبه چنين كارى رضا ندهد هرگز درحق تو طلب آمرزش نخواهم كرد. ناگهان حضرت على ـ عليه السلام ـ رسيد ومن از او درخواست كردم كه از پيامبر (ص ) خواهش كند كه در باره من طلب آمرزش كند. (١)اين رويداد سبب شد كه بريده دوستى خود را با خالد قطع كند ودست ارادت واخلاص به سوى حـضـرت عـلـى ـ عليه السلام ـ دراز كند; تا آنجا كه پس از درگذشت پيامبر (ص ), وى با ابوبكر بيعت نكرد ويكى از آن دوازده نفرى بود كه ابوبكر را در اين مورد استيضاح كرد, و او را به رسميت نشناخت .
(٢)فصل .
نماينده مخصوص پيامبر (ص )حضرت على ـ عليه السلام ـ به فرمان خدا آيات سوره برائت و قطعنامه ويژه ريشه كن ساختن بت پرستى را, بـه هنگام حج , براى همه قبايل عرب برخواند وبراى اين كار, درست در جاى پيامبر (ص ) تكيه كرد. تـاريـخ اسلام حاكى است كه در آن روزى كه پيامبر گرامى (ص ) رسالت خود را اعلان نمود, در همان روز نيز خلافت وجانشينى حضرت على ـ عليه السلام ـ را پس از خود اعلام كرد. پـيـامـبر گرامى در طول رسالت بيست وسه ساله خود, گاهى به صورت كنايه واشاره وكرارا به تـصريح , لياقت وشايستگى حضرت على ـ عليه السلام ـ را براى پيشوايى وزمامدارى امت به مردم يـاد آورى مـى كـرد وافـرادى را كه احتمال مى داد پس از درگذشت وى با حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ در افـتند واز در مخالفت با او در آيند اندرز مى داد ونصيحت مى كرد واحيانا از عذاب الهى مى ترساند. شگفت آور اينكه هنگامى كه رئيس قبيله بنى عامر به پيامبر (ص ) پيشنهاد كرد كه حاضر است از آيين او سرسختانه دفاع كند اما مشروط به اينكه زمامدارى را پس از خود به او واگذار پيامبر اكرم (ص ) در پـاسـخ او فرمود:((الا مر ا لى اللّه يضعه حيث ش اء)) (١)يعنى : اين امر در اختيار خداست وهركس را براى اين كار انتخاب كند او جانشين من خواهد بود. هـنـگـامـى كـه حاكم يمامه پيشنهادى مشابه پيشنهاد رئيس قبيله بنى عامر مطرح كرد, باز هم پيامبر (ص )سخت برآشفت ودست رد بر سينه او زد. (٢) بـاوجود اين , پيامبر گرامى در موارد متعدد وبه عبارات مختلف حضرت على ـ عليه السلام ـ را جـانـشـين خود معرفى مى كرد وازا ين راه به امت هشدار مى داد كه خدا حضرت على را براى وصايت وخلافت انتخاب كرده و او در اين كار اختيارى نداشته است .
از باب نمونه مواردى را در اينجا ياد آور مى شويم :١ـ در آغاز بعثت , هنگامى كه رسول اكرم (ص ) از طـرف خـدا مامور شد كه خويشاوندان خود را به آيين اسلام دعوت كند, در آن جلسه , حضرت على ـ عليه السلام ـ را وصى ووزير وخليفه خويش پس از خود خواند. ٢ـ هـنـگامى كه پيامبر (ص ) رهسپار تبوك شد موقعيت حضرت على ـ عليه السلام ـ را نسبت به خـود بـه سـان مـوقعيت هارون نسبت به موسى ـ عليه السلام ـ بيان داشت وتصريح كرد كه همه مناصبى را كه هارون داشت , جز نبوت ,حضرت على ـ عليه السلام ـ نيز داراست .
٣ـ به بريده وديگر شخصيتهاى اسلام گفت :على ـ عليه السلام ـ شايسته ترين زمامدار مردم پس از من است .
٤ـ در سـرزمـيـن غـديـر ودر يك اجتماع هشتاد هزار نفرى (يا بيشتر) دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را گرفت واو را به مردم معرفى كرد وتكليف مردم را در اين مورد روشن ساخت .
علاوه بر تصريحات ياد شده , گاهى پيامبر گرامى (ص ) بعضى كارهاى سياسى را به حضرت على ـ عـلـيـه الـسلام ـ واگذار مى كرد و از اين طريق افكار جامعه اسلامى را براى تحمل زمامدارى حضرت على آماده مى ساخت .
از بـاب نـمونه , جريان زيرا را بررسى مى كنيم :متجاوز از بيست سال بود كه منطق اسلام در باره شـرك ودوگـانـه پـرستى در سرزمين حجاز ودر ميان قبايل مشرك عرب انتشار يافته بود واكثر قـريـب به اتفاق آنها از نظر اسلام در باره بتان وبت پرستان آگاهى پيدا كرده بودند ومى دانستند كـه بـت پـرسـتـى چيزى جز يك تقليد باطل از نياكان نيست ومعبودهاى باطل آنان چنان ذليل وخـوارنـد كه نه تنها نمى توانند در باره ديگران كارى انجام دهند بلكه نمى توانند حتى ضررى از خود دفع كنند ويا نفعى به خود برسانند وچنين معبودهاى زبون وبيچاره در خور ستايش وخضوع نيستند. گـروهـى كـه بـا وجـدان بـيدار ودل روشن به سخنان رسول گرامى گوش فرا داده بودند در زندگى خود دگرگونى عميقى پديد آوردند واز بت پرستى به توحيد ويكتاپرستى گرويدند. خصوصا هنگامى كه پيامبر (ص ) مكه را فتح كرد وگويندگان مذهبى توانستند در محيط آزاد به تبيين وتبليغ اسلام بپردازند تعداد قابل ملاحظه اى از مردم به بت شكنى پرداختند ونداى توحيد در بيشتر نقاط حجاز طنين انداز شد. ولـى گروهى متعصب ونادان كه رها كردن عادات ديرينه براى آنان گران بود, گرچه پيوسته با وجـدان خود در كشمكش بودند, از عادات زشت خود دست بر نداشتند واز خرافات واوهام پيروى مى كردند. وقـت آن رسـيـده بود كه پيامبر گرامى (ص ) هر نوع مظاهر بت پرستى وحركت غير انسانى را با نـيـروى نـظـامـى درهـم بكوبد وبا توسل به قدرت , بت پرستى را كه منشا عمده مفاسد اخلاقى واجـتماعى ويك نوع تجاوز به حريم انسانيت بود(وهست ) ريشه كن سازد وبيزارى خدا ورسولش را در مـنى ودر روز عيد قربان ودر آن اجتماع بزرگ كه از همه نقاط حجاز در آنجا گرد مى آيند اعلام بدارد. خود آن حضرت يا شخص ديگرى قسمتى از اول سوره برائت را, كه حاكى از بيزارى خدا وپيامبر او از مـشـركـان است , در آن اجتماع بزرگ بخواند وبا صداى رسا به بت پرستان حجاز اعلام كند كه بـايـد وضـع خـود را تـا چـهـار ماه ديگر روشن كنند, كه چنانچه به آيين توحيد بگروند در زمره مـسلمانان قرار خواهند گرفت وبه سان ديگران از مزاياى مادى ومعنوى اسلام بهره مند خواهند بود, ولى اگر بر لجاجت وعناد خود باقى بمانند, پس از چهار ماه بايد آماده نبرد شوند وبدانند كه در هرجا دستگير شوند كشته خواهند شد. آيات سوره برائت هنگامى نازل شد كه پيامبر (ص ) تصميم به شركت در مراسم حج نداشت .
زيـرا در سـال پيش , كه سال فتح مكه بود, در مراسم حج شركت كرده بود وتصميم داشت كه در سال آينده نيز كه بعدها آن را((حجة الوداع )) ناميدند در اين مراسم شركت كند. از اين رو ناچار بود كسى را براى ابلاغ پيامهاى الهى انتخاب كند. نـخـسـت ابوبكر را به حضور طلبيد وقسمتى از آغاز سوره برائت را به او آموخت واو را با چهل تن روانه مكه ساخت تا در روز عيد قربان اين آيات را براى آنان بخواند. ابوبكر راه مكه را در پيش گرفت كه ناگهان وحى الهى نازل شد وبه پيامبر (ص ) دستور داد كه ايـن پـيامهارا بايد خود پيامبر ويا كسى كه از اوست به مردم برساند وغير ازاين دو نفر, كسى براى اين كار صلاحيت ندارد. (١)اكـنون بايد ديد اين فردى كه از ديده وحى از اهل بيت پيامبر (ص ) است واين جامه بر اندام او دوخته شده است .
كـيـسـت ؟ چيزى نگذشت كه پيامبر اكرم (ص ) حضرت على ـ عليه السلام ـ را احضار كرد وبه او فـرمـان داد كه راه مكه را در پيش گيرد وابوبكر را در راه دريابد وآيات را از او بگيرد وبه او بگويد كه وحى الهى پيامبر را مامور ساخته است كه اين آيات را بايد يا خود پيامبر ويا فردى از اهل بيت او براى مردم بخواند واز اين جهت انجام اين كار به وى محول شده است .
حـضـرت عـلـى ـ عـليه السلام ـ با جابر وگروهى از ياران رسول خدا (ص ), در حالى كه بر شتر مخصوص پيامبر سوار شده بود, راه مكه را در پيش گرفت وسخن آن حضرت را به ابوبكر رسانيد. او نيز آيات را به حضرت على ـ عليه السلام ـ تسليم كرد. امـيـرمؤمنان وارد مكه شد ودر روز دهم ذى الحجه بالاى جمره عقبه , با ندايى رسا سيزده آيه از سـوره بـرائت را قـرائت كرد وقطعنامه چهار ماده اى پيامبر (ص ) را با صداى بلند به گوش تمام شركت كنندگان رسانيد. هـمـه مشركان فهميدند كه تنها چهار ماه مهلت دارند كه تكليف خود را با حكومت اسلام روشن كنند. آيـات قـرآن و قطعنامه پيامبر تاثير عجيبى در افكار مشركين داشت وهنوز چهار ماه سپرى نشده بود كه مشركان دسته دسته به آيين توحيد روى آوردند وسال دهم هجرت به لاحيت ندارد.(١. تـعـصـبـهـاى نارواهنگامى كه ابوبكر از عزل خود آگاه شد با ناراحتى خاصى به مدينه بازگشت وزبـان بـه گـلـه گشود وخطاب به رسول اكرم (ص ) گفت :مرا براى اين كار (ابلاغ آيات الهى وخواندن قطعنامه ) لايق وشايسته ديدى , ولى چيزى نگذشت كه از اين مقام بركنارم كردى .
آيـا در ايـن مـورد فـرمـانـى از خدا رسيد؟ پيامبربا لحنى دلجويانه فرمود كه پيك الهى فرا رسيد وگـفـت كه جز من ويا كسى كه از خود من است ديگرى براى اين كار ص تعصبهاى نارواهن است ديگرى براى اين كار صلاحيت ندارد. (١)برخى از نويسندگان متعصب كه در تحليل فضايل حضرت على ـ عليه السلام ـ انحراف خاصى دارنـد عزل ابوبكر ونصب حضرت على ـ عليه السلام ـ را به مقام مذكور چنين توجيه كرده اند كه ابـوبـكـر مـظـهـر شـفـقت وحضرت على ـ عليه السلام ـ مظهر قدرت وشجاعت بود وابلاغ آيات وخـوانـدن قـطعنامه به شجاعت قلبى وتوانايى روحى نيازمند بود واين صفات در حضرت على ـ عليه السلام ـ بيشتر وجود داشت .
اين توجيه , جز يك تعصب بيجا نيست .
زيـرا,چـنـانكه گذشت , پيامبر (ص ) علت اين عزل ونصب را به نحو ديگر تفسير كرد وگفت كه براى اين كار جز او وكسى كه از اوست صلاحيت ندارد. ابن كثير در تفسير خود حادثه را به طور ديگر تحليل كرده است .
او مـى گـويـد:شيوه عرب اين بود كه هرگاه كسى مى خواست پيمانى را بشكند بايد نقض آن را خـود آن شخص يا يك نفر از بستگان او انجام دهد ودر غير اين صورت پيمان به صورت خود باقى مى ماند. از اين جهت حضرت على ـ عليه السلام ـ براى اين كار انتخاب شد. زيـرا هدف اساسى پيامبر (ص ) از اعزام حضرت على ـ عليه السلام ـ براى خواندن آيات وقطعنامه شكستن پيمانهاى بسته شده نبود تا يكى از بستگان خود را بفرستد, بلكه صريح آيه چهارم از سوره تـوبـه اين است كه به پيمان افرادى كه به مقررات آن كاملا عمل نموده اند احترام بگذارد تا مدت پيمان سپرى گردد. (١) بـنـابراين , اگر نقض پيمانى نيز نسبت به پيمان شكنان در كار بوده كاملا جنبه فرعى داشته است .
هدف اصلى اين زيرا هدف اساسى پيت .
هدف اصلى اين بود كه بت پرستى يك امر غير قانونى ويك گناه نابخشودنى اعلام شود. اگر بخواهيم در اين حادثه تاريخى بى طرفانه داورى كنيم , بايد بگوييم كه پيامبر اسلام (ص ) به امر الهى قصد داشت در دوران حيات خود دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را در مسائل سياسى وامور مربوط به حكومت اسلامى باز بگذارد تا مسلمانان آگاه شوند وعادت كنند كه پس از غروب خـورشـيـد رسالت , در امور سياسى وحكومتى بايد به حضرت على ـ عليه السلام ـ مراجعه كنند وپس از پيامبر اسلام (ص ) براى اين امور فردى شايسته تر از حضرت على ـ عليه السلام ـ نيست .
زيـرا آشـكـارا ديـدنـد كه يگانه كسى كه از طرف خدا براى رفع امان از مشركان مكه , كه از شون حكومت است , منصوب شد همان حضرت على ـ عليه السلام ـ بود. فصل دهم .
طرحى براى آينده مسلمانان نهضت جهانى اسلام با مخالفت وستيز قريش , بلكه عموم بت پرستان شبه جزيره , آغاز شد. آنـان به دسيسه هاى گوناگونى براى خاموش ساختن اين مشعل آسمانى متشبث شدند, ولى هر چه كوشيدند كمتر نتيجه گرفتند. آخـريـن اميد آنان اين بود كه پايه هاى اين نهضت با درگذشت صاحب رسالت فرو ريزد وبه سان دعوت برخى از افراد كه پيش از پيامبر مى زيستند به خاموشى گرايد. (١)قـرآن مجيد, كه در بسيارى از آيات خود دسيسه ها وخيمه شب بازيهاى آنان را منعكس كرده اسـت , انـديـشه بت پرستان در مورد مرگ پيامبر (ص ) را در ضمن آيه زير منعكس مى كند ومى فـرمايد:[ام يقولون ش اعر نتربص به ريب المنون قل تربصوا فاني معكم من المتربصين ام تامرهم احلامهم به ذ ا ا م هم قوم ط اغون ]. (طور:٣٢ـ ٣٠)بلكه مى گويند كه پيامبر شاعرى است كه انتظار مرگ او را مى بريم .
بگو انتظار بريد كه من نيز با شما در انتظارم .
آيا افكار خامشان آنها را به اين فكر وادارمى كند يا اينكه آنان گروهى سركشند؟ فعلا كار نداريم كه چگونه تمام نقشه هاى دشمن , يكى پس از ديگرى , نقش بر آب شد ودشمن نتوانست از نفوذ اسلام جلوگيرى كند. كاوش ما اكنون پيرامون اين مسئله است كه چگونه مى توان پايدارى نهضت را پس از پيامبر (ص ) تضمين كرد, به طورى كه مرگ پيامبر (ص ) مايه ركود يا عقبگرد نهضت نشود. در ايـنـجـا دو راه وجود دارد كه در باره هر دو به بحث مى پردازيم :الف !:( رشد فكرى وعقلى امت اسـلامى به حدى برسد كه بتواند پس از درگذشت پيامبر (ص ) نهضت نوبنياد اسلام را همچون عـهـد رسـالـت رهبرى كنند وآن را از هر نوع گرايش به چپ وراست مانع شوند وامت ونسلهاى آينده را به صراط مستقيم سوق دهند. رهـبـرى همه جانبه امت پس از درگذشت پيامبر (ص ) در گرو شرايطى بودكه متاسفانه اغلب افراد فاقد آن بودند. اكنون وقت آن نيست كه در چند وچون اين شرايط بحث كنيم , ولى به طور اجمال مى گوييم كه جـهش همه جانبه ودگرگونى عميق در دل يك ملت كار يك روز ودو روز يا يك سال وده سال نيست وپايه گذار انقلاب , كه ميخواهد نهضت خود را به صورت يك آيين جاويد وثابت واستوار در تمام ادوار در آورد, نمى تواند در مدت كوتاهى به اين هدف نايل گردد. پـايدارى انقلاب ورسوخ آن در دلهاى مردم , به نحوى كه پيروان آن پس از درگذشت پايه گذار نـهـضت گامى به عقب ننهند وبه رسوم ديرينه وآداب واخلاق نياكان خود بازنگردند, بستگى به فـرد يـا افـراد بـرجـسـتـه اى دارد كه زمام امور نهضت را به دست گيرند وبا مراقبتهاى داهيانه وتبليغات پيگير جامعه را از هر نوع گرايش نامطلوب صيانت كنند تا آنكه نسلى بگذرد ونسل نوى كه از روز نخست با آداب واخلاق اسلامى خوى گرفته است جاى نسل پيشين را بگيرد. در مـيان نهضتهاى آسمانى , اسلام خصوصيت ديگرى داشت ووجود چنين افراد برجسته اى براى پايدارى وتداوم نهضت ضرورى بود. زيـرا آيـيـن اسـلام در مـيـان مردمى پديد آمد كه از عقب افتاده ترين مردم جهان بودند واز نظر نظامات اجتماعى واخلاقى وساير جلوه هاى فرهنگ وتمدن بشرى در محروميت مفرط به سر مى بردند. از سنن مذهبى , جز با مراسم حج كه آن را از نياكان به ارث برده بودند, با چيز ديگرى آشنا نبودند. تـعاليم موسى ـ عليه السلام ـ وعيسى ـ عليه السلام ـ به ديار آنان نفوذ نكرده , اكثر مردم حجاز از آن بى اطلاع بودند. متقابلا, عقايد ورسوم جاهليت در دل آنها رسوخ كامل داشت وبا روح وروان آنان آميخته شده بود. هـر نـوع جهش مذهبى در ميان اين نوع ملل ممكن است به آسانى صورت گيرد, ولى نگاهدارى وادامـه آن در مـيـان ايـن افراد نيازمند تلاشها ومراقبتهاى پيگير است تا آنان را از هر نوع انحراف وعقبگرد باز دارد. حـوادث رقتبار وصحنه هاى تكاندهنده نبردهاى احد وحنين , كه هواداران نهضت در گرماگرم نـبـرد از اطراف صاحب رسالت پراكنده شدند واو را در ميدان نبرد تنها گذاشتند, گواه روشنى اسـت كـه صـحابه پيامبر (ص ) از نظر رشد ايمانى وعقلى به حدى نرسيده بودند كه پيامبر ادراه امور را به آنان بسپارد وآخرين نقشه دشمن را كه مترصد مرگ پيامبر بود, نقش بر آب سازد. آرى , واگـذارى امر رهبرى به خود امت نمى توانست نظر صاحب رسالت را تامين كند, بلكه بايد چاره ديگرى مى شد كه اكنون به آن اشاره مى كنيم :ب ) براى پايدارى وتداوم نهضت , راه صحيح آن بـود كـه از طـرف خـداونـد فـرد شايسته اى كه از نظر ايمان واعتقاد به اصول وفروع نهصت هـمچون پيامبر (ص ) باشد براى رهبرى نهضت انتخاب شود تا در پرتو ايمان نيرومند وعلم وسيع ومصونيت از خطا ولغزش , رهبرى انقلاب را به عهده گرفته پايدارى آن را تضمين كند. ايـن همان مطلبى است كه مكتب تشيع مدعى صحت واستوارى آن است وشواهد تاريخى فراوانى گـواهـى مـى دهد كه پيامبر گرامى در روز هيجدهم ذيحجة الحرام سال دهم هجرى به هنگام بـازگـشـت از ((حجة الوداع )) گره از اين معضل مهم گشود وبا تعيين وصى و جانشين خود از طرف خداوند, بقا واستمرار اسلام را تضمين كرد. دونظريه در باره امامت خلافت از نظر دانشمندان شيعه يك منصب الهى است كه از جانب خداوند به شايسته ترين وداناترين فرد امت اسلامى داده مى شود. مـرز روشـن وحد واضح ميان امام ونبى اين است كه پيامبر پايه گذار شريعت وطرف نزول وحى ودارنـده كـتـاب است , حال آنكه امام , اگر چه واجد هيچ يك از اين شؤون نيست , ولى علاوه بر شـؤون حـكومت وزمامدارى , مبين وبازگو كننده آن قسمت از دين است كه پيامبر, بر اثر نبودن فرصت ويا نامساعد بودن شرايط, موفق به بيان آنها نشده وبيان آنها را به عهده اوصياى خود نهاده است .
بـنـابـر اين , خليفه از نظر شيعه , نه تنها حاكم وقت وزمامدار اسلام ومجرى قوانين وحافظ حقوق ونـگهبان ثغور كشور است , بلكه روشنگر نقاط مبهم ومسائل دشوار مذهبى ومكمل آن قسمت از احكام وقوانين است كه به عللى به وسيله بنيانگذار دين بيان نشده است .
امـا خـلافـت از نـظر دانشمندان اهل تسنن يك منصب عرفى وعادى است وهدف از اين مقام جز حفظ كيان ظاهرى وشؤون مادى مسلمانان چيزى نيست .
خـليفه وقت از طريق مراجعه به افكار عمومى براى اداره امور سياسى وقضايى واقتصادى انتخاب مى شود وشؤون ديگر وبيان آن قسمت از احكامى كه به طور اجمال در زمان حضرت رسول (ص ) تـشـريع شده ولى پيامبر به عللى به بيان آنها موفق نشده است مربوط به علما ودانشمندان اسلام است كه اين گونه مشكلات وگرهها را از طريق اجتهاد حل وفصل كنند. بـنابر اين اختلاف نظر در حقيقت خلافت , دو جناح مختلف در ميان مسلمانان پديد آمد وآنان به دو دسته تقسيم شدند وتا به امروز اين اختلاف باقى است .
بنابر نظر اول , امام در قسمتى از شؤون با پيامبر شريك ويكسان است وشرايطى كه براى پيامبرى لازم است براى امامت نيز لازم است .
ايـنـك اين شرايط را ذكر مى كنيم :١ـ پيامبر بايد معصوم باشد, يعنى در تمام دوران عمرش گرد گـنـاه نگردد ودر بيان احكام وحقايق دين وپاسخ به پرسشهاى مذهبى مردم دچار خطا واشتباه نشود. امام نيز بايد چنين باشد. ودليل هر دو طرف يكى است .
٢ـ پيامبر بايد داناترين فرد نسبت به شريعت باشد وهيچ نكته اى از نكات مذهب بر او مخفى نباشد. امـام نـيز, از آنجا كه مكمل ومبين آن قسمت از شريعت است كه در زمان پيامبر بيان نشده است , بايد داناترين فرد نسبت به احكام ومسائل دين باشد. ٣ـ نـبـوت يـك مقام انتصابى است نه انتخابى وپيامبر را بايد خدا معرفى كند واز طرف او به مقام نبوت منصوب گردد. زيـرا تـنـها اوست كه معصوم را از غير معصوم تميز مى دهد وتنها او مى شناسد آن كسى را كه در پرتو عنايات غيبى به مقامى رسيده است كه بر تمام جزئيات دين واقف وآگاه است .
ولى بنابه نظر دوم , هيچ يك از شرايط نبوت در امامت لازم نيست .
نه عصمت لازم است ,نه عدالت ,نه علم , نه احاطه بر شريعت , نه انتصاب , نه ارتباط با عالم غيب ; بلكه كافى است كه در سايه هوش خود ومشاوره با ساير مسلمانان شكوه وكيان اسلام را حفظ كند وبـا اجـراى قـوانين جزايى امنيت را برقرار كند ودر پرتو دعوت به جهاد در گسترش خاك اسلام بكوشد. مـا اكـنون اين مسئله را(كه آيا مقام امامت يك مقام انتصابى است ولى بنابه نظر دوم , هم انتصابى اسـت يا يك مقام انتخابى وگزينشى , وآيا لازم بود كه پيامبر شخصا جانشين خود را تعيين كند يا بـر عـهـده امـت بـگذارد) با يك رشته محاسبات اجتماعى حل مى كنيم وخوانندگان محترم به روشنى در مى يابند كه اوضاع اجتماعى وفرهنگى وبخصوص سياسى زمان پيامبر ايجاب مى كرد كـه خـود پيامبر (ص ), در حال حيات خويش , مشكل جانشينى را حل كند وآن را به انتخاب امت واگذار نكند. شكى نيست كه آيين اسلام , آيين جهانى ودين خاتم است وتا رسول خدا (ص ) در قيد حيات بوده رهـبرى مردم بر عهده او بوده است وپس از درگذشت وى بايد مقام رهبرى به شايسته ترين فرد از امت واگذار گردد. در ايـنـكه آيا مقام رهبرى پس ازپيامبر يك مقام تنصيصى است يا يك مقام انتخابى , دو نظر وجود دارد:شـيـعـيان معتقدند كه مقام رهبرى مقام تنصيصيى است وبايد جانشين پيامبر از جانب خدا هركدام براى نظر خود دلايل ووجوهى را آورده اند كه در كتابهاى عقايد مذكور است .
آنـچه مى تواند در اينجا مطرح باشد تجزيه وتحليل اوضاع حاكم بر عصر رسالت است كه مى تواند يكى از دو نظر را ثابت كند. سياست خارجى وداخلى اسلام در عصر رسالت ايجاب مى كند كه جانشين پيامبر (ص ) به وسيله خدا از طريق خود پيامبر تعيين شود. زيـرا جامعه اسلامى پيوسته از ناحيه يك خطر مثلث , يعنى روم وايران ومنافقان , به جنگ هه يك هـمـچـنـيـن مصالح امت ايجاب مى كرد كه پيامبر با تعيين رهبرى سياسى , همه امت را در برابر دشـمن خارجى در صف واحدى قرار دهد وزمينه نفوذ دشمن وتسلط او را ـ كه اختلافات داخلى نيز به آن كمك مى كرد ـ از بين ببرد. اينك توضيح اين مطلب :يك ضلع از اين مثلث خطرناك را امپراتورى روم تشكيل مى داد. اين قدرت بزرگ در شمال شبه جزيره مستقر بود وپيوسته فكر پيامبر را به خود مشغول مى داشت وآن حضرت تا لحظه مرگ ا همچنين مصاوآن حضرت تا لحظه مرگ از فكر روم بيرون نرفت .
نـخـسـتـيـن بـرخورد نظامى مسلمانان با ارتش مسيحى روم در سال هشتم هجرى در سرزمين فلسطين رخ داد. ايـن بـرخـورد بـه شهادت سه فرمانده بزرگ اسلام , يعنى جعفر طيار وزيد بن حارثه وعبد اللّه بن رواحه وشكست ناگوار ارتش اسلام منتهى شد. عـقـب نشينى سپاه اسلام در برابر سپاه كفر موجب جرات ارتش قيصر شد وهر لحظه بيم آن مى رفت كه مركز حكومت نوپاى اسلامى مورد تاخت وتاز قرار گيرد. ازاين جهت , پيامبر (ص ) در سال نهم هجرت با سپاه سنگينى به سوى كرانه هاى شام حركت كرد تا هر نوع برخورد نظامى را شخصا رهبرى كند. در ايـن سـفـر سـراسـر رنج وزحمت , ارتش اسلام توانست حيثيت ديرينه خود را باز يابد وحيات سياسى خود را تجديد كند. امـا ايـن پـيـروزى نـسبى پيامبر را قانع نساخت وچند روز پيش از بيمارى خود ارتش اسلام را به فرماندهى اسامة بن زيد مامور كرد كه به كرانه هاى شام بروند ودر صحنه حضور يابند. ضلع دوم مثلث امپراتورى ايران بود. مـى دانـيد كه خسرو ايران از شدت خشم نامه پيامبر (ص ) را پاره كرد, سفير پيامبر را با اهانت از كـاخ وكـشـور بـيـرون كرده بود وحتى به استاندار يمن نوشته بود كه پيامبر را دستگير كند ودر صورت امتناع او را بكشد. خسرو پرويز, اگر چه در زمان رسول خدا (ص ) درگذشت , اما موضوع استقلال ناحيه يمن ـ كه مـدتـهـا مـسـتـعـمـره ايـران بود ـ از چشم انداز خسروان ايران دور نبود وهرگز كبر ونخوت به سياستمداران ايران اجازه نمى داد كه وجود چنين قدرتى را تحمل كنند. خـطر سوم , خطر حزب منافق بود كه پيوسته به صورت ستون پنجم در ميان مسلمانان در تلاش بودند. تا آنجا كه قصد جان پيامبر را كرده , مى خواستند او را در راه تبوك به مدينه ترور كنند. گـروهـى از آنـان با خود زمزمه مى كردند كه با مرگ رسول خدا نهضت اسلامى پايان مى گيرد وهمگى آسوده مى شوند. (١)پس از درگذشت پيامبر (ص ), ابوسفيان دست به ترفند شومى زد وخواست از طريق بيعت با حضرت على ـ عليه السلام ـ مسلمانان را به صورت دو جناح رو در روى هم قرار دهد واز آب گل دله , حديد, منافق. امـا حضرت على ـ عليه السلام ـ كه از نيت پليد او آگاه بود دست رد برسينه او زد وبه او گفت : بـه خـدا سـوگند, تو جز ايجاد فتنه وفساد هدف ديگرى ندارى وتنها امروز نيست كه مى خواهى آتش فتنه بيفروزى , بلكه كرارا خواسته اى شر بپا كنى .
بدان كه مرا نيازى به تو نيست .
(١)قـدرت تـخـريـبـى منافقان به حدى بود كه قرآن از آنها در سوره هاى آل عمران , نساء, مائده , انـفـال , تـوبـه , عنكبوت , احزاب , محمد(ص ), فتح , مجا اما حضرت على ـ علله , حديد, منافقين وحشر ياد مى كند. آيا با وجود چنين دشمنان نيرومندى كه در كمين اسلام نشسته بودند صحيح بود كه پيامبر اسلام بـراى جـامـعـه نـوبـنـيـاد اسلامى , پس از خود, رهبرى دينى وسياسى و تعيين نكند؟ محاسبات اجتماعى به روشنى معلوم مى دارد كه پيامبر (ص ) بايد با تعيين رهبر از بروز هر نوع اختلاف پس از خود جلوگيرى مى كرد وبا پديد آوردن يك خط دفاعى محكم و استوار وحدت اسلامى را بيمه مى ساخت .
پـيـشگيرى از هرنوع حادثه ناگوار واينكه پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) هرگروهى بگويد اين محاسبه اجتماعى ما را به صحت واستوارى نظر ((تنصيصى بودن مقام رهبرى پس از پيامبر)) هدايت مى كند. شايد به اين جهت وجهات ديگر بود كه پيامبر(ص ) از نخستين روزهاى بعثت تا واپسين دم حيات , مكررا مسئله جانشينى را مطرح مى كرده وجانشين خود را,هم در آغاز رسالت وهم در پايان آن , معين كرده است .
اينك بيان هر دو قسمت :قطع نظر از دلايل عقلى وفلسفى ومحاسبات اجتماعى كه حقانيت نظر اول را مـسـلم مى سازاين محاسبه قانيت نظر اول را مسلم مى سازند, اخبار ورواياتى كه از پيامبر (ص ) وارد شده است نظر علماى شيعه را تصديق مى كند. پـيـامـبـر اكـرم (ص ) در دوران رسـالت خود به طور مكرر وصى وجانشين خود را تعيين كرده , موضوع امامت را از قلمرو انتخاب ومراجعه به آراى عمومى بيرون برده است .
او نـه تـنـهـا در اواخر عمر جانشين خود را تعيين كرد, بلكه در آغاز رسالت , كه هنوز جز صد نفر كسى به او نگرويده بود, وصى وجانشين خود را به مردم معرفى كرد. روزى كه از طرف خداوند مامور شد كه خويشاوندان نزديك خود را از عذاب الهى بترساندوآنان را پـيش از دعوت عمومى , به پذيرش آيين توحيد بخواند در مجمعى كه چهل وپنج تن از سران بنى هاشم را در برداشت چنين گفت :نخستين كسى از شما كه مرا يارى كند برادر ووصى وجانشين من در ميان شما خواهد بود. هنگامى كه حضرت على ـ عليه السلام ـ از آن ميان برخاست واو را به رسالت تصديق نمود, پيامبر (ص ) رو به حاضران كرد وگفت :((اين جوان برادر ووصى وجانشين من است )). ايـن حـديث در ميان مفسران ومحدثان به نام ((حديث يوم الدار)) و((حديث بدء الدعوة ))اشتهار كامل دارد. پـيـامـبـر (ص ) نـه تـنـهـا در آغاز رسالت بلكه به مناسبتهاى مختلف , در سفر وحضر, به ولايت وجـانـشـيـنـى حضرت على ـ عليه السلام ـ تصريح كرده است , ولى هيچ يك آنها از نظر عظمت وصراحت وقاطعيت وعموميت به پايه (حديث غدير) نمى رسد. ايـنـك واقـعه غدير را به تفصيل ذكر مى كنيم : واقعه غدير خمپيامبر گرامى (ص ) در سال دهم هجرت براى انجام فريضه وتعليم مراسم حج به مكه روان به پ. ايـن بـار انـجام اين فريضه با آخرين سال عمر پيامبر عزيز مصادف شد و از اين جهت آن را ((حجة الوداع )) ناميدند. افـرادى كه به شوق همسفرى ويا آموختن مراسم حج همراه آن حضرت بودند تا صد وبيست هزار تخمين زده شده اند. مـراسـم حج به پايان رسيد وپيامبر اكرم (ص ) راه مدينه را,در حالى كه گروهى انبوه او را بدرقه ميكردند وجز كسانى كه در مكه به او پيوسته بودند همگى در ركاب او بودند, در پيش گرفت .
چون كا اين بار انوان به پهنه بى آبى به نام ((غدير خم )) رسيد كه در سه ميلى ((جحفه ))(١) قرار دارد, پيك وحى فرود آمد وبه پيامبر فرمان توقف داد. پيامبر نيز دستور داد كه همه از حركت باز ايستند وبازماندگان فرا رسند. كـاروانيان از توقف ناگهانى وبه ظاهر بى موقع پيامبر در اين منطقه بى آب , آن هم در نيمروزى گرم كه حرارت آفتاب بسيار سوزنده وزمين تفتيده بود, در شگفت ماندند. مـردم بـا خودمى گفتند:فرمان بزرگى از جانب خدا رسيده است ودر اهميت فرمان همين بس كه به پيامبر ماموريت داده است كه در اين وضع نامساعد همه را از حركت باز دارد وفرمان خدا را ابلاغ كند. فرمان خدا به رسول گرامى طى آيه زير نازل شد:[ي ا ا يها الرسول بلغ م ا ا نزل ا ليك من ربك و ان لم تفعل فم ا بلغت رس الته و اللّه يعصمك من الناس ]. (مائده :٦٧) ((اى پيامبر, آنچه را از پروردگارت بر تو فرود آمده است به مردم برسان واگر نرسانى رسالت خداى را بجا نياورده اى ;وخداوند تو را از گزند مردم حفظ مى كند)). دقـت در مضمون آيه ما را به نكات زير هدايت مى كند:اولا: فرمانى كه پيامبر (ص ) براى ابلاغ آن مامور شده بود آنچنان خطير وعظيم بود كه هرگاه پيامبر (بر فرض محال ) در رساندن آن ترسى بـه خـود راه مـى داد وآن را ابلاغ نمى كرد رسالت الهى خود را انجام نداده بود, بلكه با انجام اين ماموريت رسالت وى تكميل مى شد. به عبارت ديگر, هرگز مقصود از [م ا ا نزل ا ليك ] جموع آيات قرآن ودستورهاى اسلامى نيست .
زيرا ناگفته پيداست كه هرگاه پيامبر (ص ) مجموع دستورهاى الهى را ابلاغ نكند رسالت خود را بلكه مقصود از آن , ابلاغ امرخاصى است كه ابلاغ آن مكمل رسالت شمرده مى شود وتا ابلاغ نشود وظيفه خطير رسالت رنگ كمال به خود نمى گيرد. بـنـابـر ايـن , بايد مورد ماموريت يكى از اصول مهم اسلامى باشد كه با ديگر اصول وفروع اسلامى پيوستگى داشته پس از يگانگى خدا رسالت پيامبر مهمترين مسئله شمرده شود. ثـانـيـا: از نظر محاسبات اجتماعى , پيامبر (ص ) احتمال مى داد كه در طريق انجام اين ماموريت مـمـكـن اسـت از جـانب مربلكه مقصودن ماموريت ممكن است از جانب مردم آسيبى به او برسد وخداوند براى تقويت اراده او مى فرمايد:[و اللّه يعصمك من الناس ]. اكنون بايد ديد از ميان احتمالاتى كه مفسران اسلامى در تعيين موضوع ماموريت داده اند كدام به مضمون آيه نزديكتر است .
مـحدثان شيعه وهمچنين سى تن از محدثان بزرگ اهل تسنن (١) بر آنند كه آيه در غدير خم نازل شده است وطى آن خدا به پيامبر (ص ) ماموريت داده كه حضرت على ـ عليه السلام ـ را به عنوان ((مولاى مؤمنان )) معرفى كند. ولايـت وجـانـشـينى امام پس از پيامبر از موضوعات خطير وپر اهميتى بود كه جا داشت ابلاغ آن مكمل رسالت باشد وخوددارى از بيان آن , مايه نقص در امر رسالت شمرده شود. هـمچنين جا داشت كه پيامبر گرامى , از نظر محاسبات اجتماعى وسياسى , به خود خوف ورعبى راه دهـد, زيرا وصايت وجانشينى شخصى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ كه بيش از سى وسه سال از عمر او نگذشته بود بر گروهى كه از نظر سن وسال از او به مراتب بالاتر بودند بسيار گران بود. (١) گذشته از اين , خون بسيارى از بستگان همين افراد كه دور پيامبر (ص ) را گرفته بودند در صـحنه هاى نبرد به دست حضرت على ـ عليه السلام ـ ريخته شده بود وحكومت چنين فردى بر مردمى كينه توز بسيار سخت خواهدبود. به علاوه , حضرت على ـ عليه السلام ـ پسر عمو وداماد پيامبر (ص ) بود وتعيين چنين فردى براى خلافت در نظر افراد كوته بين به يك نوع تعصب فاميلى حمل مى شده است .
ولى به رغم اين زمينه هاى نامساعد, اراده حكيمانه خداوند بر اين تعلق گرفت كه پايدارى نهضت را با نصب حضرت على ـ عليه السلام ـ تضمين كند ورسالت جهانى پيامبر خويش را با تعيين رهبر وراهنماى پس از او تكميل سازد. اكـنـون شـرح واقـعه غدير را پى مى كيريم :آفتاب داغ نيمروز هجدهم ماه ذى الحجه بر سرزمين غدير خم به شدت مى تابيد وگروه انبوهى كه تاريخ تعداد آنها را از هفتاد هزار تا صد وبيست هزار ضـبـط كرده است در آن محل به فرمان پيامبر خدا فرود آمده بودند ودر انتظار حادثه تاريخى آن روز به سر مى بردند, در حالى كه از شدت گرما رداها را به دو نيم كرده , نيمى بر سر ونيم ديگر را زير پا انداخته بودند. در آن لحظات حساس , طنين اذان ظهر سراسر بيابان را فرا گرفت ونداى تكبير مؤذن بلند شد. مـردم خـود را بـراى اداى نـمـاز ظهر آماده كردند وپيامبر نماز ظهر را با آن اجتماع پرشكوه , كه سرزمين غدير نظير آن را هرگز به خاطر نداشت , بجا آورد وسپس به ميان جميعت آمد وبر منبر بـلندى كه از جهاز شتران ترتيب يافته بود قرار گرفت وبا صداى بلند خطبه اى به شرح زير ايراد كرد:ستايش از آن خداست .
از او يـارى مـى خـواهـيـم وبه او ايمان داريم وبر او توكل مى كنيم واز شر نفسهاى خويش وبدى كردارهايمان به خدايى پناه مى بريم كه جز او براى گمراهان هادى وراهنمايى نيست ; خدايى كه هركس را هدايت كرد براى او گمراه كننده اى نيست .
گواهى مى دهيم كه خدايى جز او نيست ومحمد بنده خدا وفرستاده اوست .
هان اى مردم , نزديك است كه من دعوت حق را لبيك گويم واز ميان شما بروم .
ومن مسئولم وشما نيز مسئول هستيد. در بـاره مـن چـه فـكر مى كنيد؟ ياران پيامبر گفتند:گواهى مى دهيم كه تو آيين خدا را تبليغ كـردى ونسبت به ما خيرخواهى ونصيحت كردى ودر اين راه بسيار كوشيدى خداوند به تو پاداش نيك بدهد.
۶
بيست وپنج سال سكوت پـيـامبر اكرم (ص ), وقتى مجددا آرامش بر جمعيت گوكمفرما شد, فرمود:آيا شما گواهى نمى دهيد كه جز خدا, خدايى نيست ومحمد بنده خدا وپيامبر اوست ؟ بهشت ودوزخ ومرگ حق است وروز رسـتـاخـيز بدون شك فرا خواهد رسيد وخداوند كسانى را كه در خاك پنهان شده اند زنده خواهد كرد؟ ياران پيامبر گفتند: آرى , آرى , گواهى مى دهيم .
پـيـامـبـر (ص ) ادامه داد:من در ميان شما دو چيز گرانبها به يادگار مى گذارم ; چگونه با آنها مـعـامـلـه خـواهـيـد كرد؟ ناشناسى پرسيد: مقصود از اين دو چيز گرانبها چيست ؟ پيامبر (ص ) فرمود:ثقل اكبر كتاب خداست كه يك طرف آن در دست خدا وطرف ديگرش در دست شماست .
به كتاب او چنگ بزنيد تا گمراه نشويد. وثقل اصغر عترت واهل بيت من است .
خدايم به من خبر داده كه دو يادگار من تا روز رستاخيز از هم جدا نمى شوند. هان اى مردم ,بركتاب خدا وعترت من پيشى نگيريد واز آن دو عقب نمانيد تا نابود نشويد. در ايـن مـوقـع پـيـامبر (ص ) دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را گرفت وبالا برد, تا جايى كه سـفـيدى زير بغل او بر همه مردم نمايان شد وهمه حضرت على ـ عليه السلام ـ را در كنار پيامبر (ص ) ديـدنـد و او را بـه خـوبى شناختند ودريافتند كه مقصود از اين اجتماع مسئله اى است كه مربوط به حضرت على ـ عليه السلام ـ است وهمگى با ولع خاصى آماده شدند كه به سخنان پيامبر (ص ) گوش فرا دهند. پـيـامـبـر (ص ) ادامه داد:خداوند مولاى من ومن مولاى مؤمنان هستم وبر آنها از خودشان اولى وسزاوارترم .
هان اى مردم ,((هر كس كه من مولا ورهبر او هستم , على هم مولا ورهبر اوست )). رسـول اكرم (ص ) اين جمله آخر را سه بار تكرار كرد(١) وسپس ادامه داد:پروردگارا, دوست بدار كسى را كه على را دوست بدارد ودشمن بدار كسى را كه على را دشمن بدارد. خدايا, ياران على را يارى كن ودشمنان او را خوار وذليل گردان .
پروردگارپيامبر (ص )دشمنان او را خوار وذليل گردان .
پروردگارا, على را محور حق قرار ده .
سپس افزود:لازم است حاضران به غايبان خبر دهند وديگران را از اين امر مطلع كنند. هـنـوز اجـتماع با شكوه به حال خود باقى بود كه فرشته وحى فرود آمد وبه پيامبر گرامى (ص ) بـشـارت داد كـه خداوند امروز دين خود راتكميل كرد ونعمت خويش را بر مؤمنان بتمامه ارزانى داشت .
(١)در ايـن لـحـظه , صداى تكبير پيامبر (ص ) بلند شد وفرمود:خدا را سپاسگزارم كه دين خود را كامل كرد ونعمت خود را به پايان رسانيد واز رسالت من وولايت على پس از من خشنود شد. پـيـامبراز جايگاه خود فرود آمد وياران او, دسته دسته , به حضرت على ـ عليه السلام ـ تبريك مى گفتند واو را مولاى خود ومولاى هر مرد وزن مؤمنى مى خواندند. در ايـن مـوقـع حـسان بن ثابت , شاعر رسول خدا, برخاست واين واقعه بزرگ تاريخى را در قالب شعرى با شكوه ريخت وبه آن رنگ جاودانى بخشيد. از چكامه معروف او فقط به ترجمه دو بيت مى پردازيم :پيامبر به حضرت على فرمود:برخيز كه من تو را به پيشوايى مردم وراهنمايى آنان پس از خود برگزيدم .
هر كس كه من مولاى او هستم , على نيز مولاى او است .
مردم ! بر شما لازم است از پيروان راستين ودوستداران واقعى على باشيد. (٢)آنـچـه نگارش يافت خلاصه اين واقعه بزرگ تاريخى بود كه در مدارك دانشمندان اهل تسنن وارد شده است .
در كتابهاى شيعه اين واقعه به طور گسترده تر بيان شده است .
مـرحـوم طـبـرسـى در كتاب احتجاج (١)خطبه مشروحى از پيامبر (ص ) نقل مى كند كه علاقه مندان مى توانند به آن كتاب مراجعه كنند. واقـعـه غـدير هرگز فراموش نمى شوداراده حكيمانه خداوند بر اين تعلق گرفته است كه واقعه تـاريخى غدير در تمام قرون واعصار, به صورت زنده در دلها وبه صورت مكتوب در اسناد وكتب , بـمـانـد ودر هـر عصر وزمانى نويسندگان اسلامى در كتابهاى تفسيروحديث وكلام وتاريخ از آن سخن بگويند وگويندگان مذهبى در مجالس وعظ وخطابه در باره آن داد سخن دهند وآن را از فضايل غير قابل انكار حضرت على ـ عليه السلام ـ بشمارند. نـه تنها خطبا وگويندگان , بلكه شعرا وسرايندگان بسيارى از اين واقعه الهام گرفته اند وذوق ادبـى خـود را از تـامل در زمينه اين حادثه واز اخلاص نسبت به صاحب ولايت مشتعل ساخته اند وعاليترين قطعات را به صورت هاى گوناگون وبه زبانهاى مختلف از خود به يادگار نهاده اند. از ايـن جـهـت , كـمتر واقعه تاريخى همچون رويداد غدير مورد توجه دانشمندان , اعم از محدث ومفسرومتكلم وفيلسوف وخطيب وشاعر ومورخ وسيره نويس , قرار گرفته است وتا اين اندازه در باره آن عنايت مبذول شده است .
يـكى از علل جاودانى بودن اين حديث , نزول دو آيه از آيات قرآن كريم در باره اين واقعه است (٢) وتا روزى كه قرآن باقى است اين واقعه تاريخى نيز باقى خواهد بود واز خاطرها محو نخواهد شد. جـامعه اسلامى در اعصار ديرينه آن را يكى از اعياد مذهبى مى شمرده اند وشيعيان هم اكنون نيز ايـن روز را عـيـد مى گيرند ومراسمى را كه در ديگر اعياد اسلامى برپا مى دارند در اين روز نيز انجام مى دهند. از مـراجـعـه بـه تـاريـخ بـه خـوبى استفاده مى شود كه روز هجدهم ذى الحجة الحرام در ميان مـسـلـمـانـان بـه نام روز عيد غدير معروف بوده است , تا آنجا كه ابن خلكان در باره مستعلى بن الـمـسـتنصر مى گويد:در سال ٤٨٧ هجرى در روز عيد غدير كه روز هجدهم ذى الحجة الحرام است مردم با او بيعت كردند. (١) والـعبيدى در باره المستنصر باللّه مى نويسد:وى در سال ٤٨٧ هجرى , دوازده شب به آخر ماه ذى الحجه باقى مانده بود كه درگذشت .
اين شب همان شب هجدهم ذى الحجه , شب عيد غدير است .
(٢)نـه تـنها ابن خلكان اين شب را شب عيد غدير مى نامد, بلكه مسعودى (٣) وثعالبى (٤) نيز اين شب را از شبهاى معروف در افى است كه صدوده نفر صحا. ريـشـه اين عيد اسلامى به خود روز غدير باز مى گردد, زيرا در آن روز پيامبر (ص ) به مهاجرين وانـصـار, بـلكه به همسران خود, دستور داد كه بر على ـ عليه السلام ـ وارد شوند وبه او در مورد چنين فضيلت بزرگى تبريك بگويند. زيـد بـن ارقم مى گويد:نخستين كسانى از مهاجرين كه با على دست دادند ابوبكر, عمر, عثمان , طلحه وزبير بودند ومراسم تبريك وبيعت تا مغرب ادامه داشت .
در اهـمـيت اين رويداد تاريخى همين اندازه كريشه اين عيد اسلامى به خود فى است كه صدوده نفر صحابى است واگر هم درج كرده به د. الـبته اين مطلب به معنى آن نيست كه از آن گروه زياد تنها همين تعداد حادثه را نقل كرده اند, بلكه تنها در كتابهاى دانشمندان اهل تسنن نام صدو ده تن به چشم مى خورد. درسـت اسـت كـه پـيـامبر (ص ) سخنان خود را در اجتماع صد هزار نفرى القاء كرد, ولى گروه زيادى از آنان از نقاط دور دست حجاز بودند واز آنان حديثى نقل نشده است .
گروهى از آنان نيز كه اين واقعه را نقل كرده اند تاريخ موفق به درج آن نشده البته اين مطلب به معنى آن ست واگر هم درج كرده به دست ما نرسيده است .
در قرن دوم هجرى , كه عصر((تابعان )) است , هشتاد ونه تن از آنان , به نقل اين حديث پرداخته اند. راويان حديث در قرنهاى بعد همگى از علما ودانشمندان اهل تسنن هستند وسيصد وشصت تن از آنـان اين حديث را در كتابهاى خود آورده اند وگروه زيادى به صحت واستوارى آن اعتراف كرده اند. در قـرن سـوم نـود ودو دانـشمند, در قرن چهارم چهل سه , در قرن پنجم بيست وچهار, در قرن ششم بيست , در قرن هفتم بيست ويك , در قرن هشتم هجده , در قرن نهم شانزده , در قرن دهم چـهـارده , در قـرن يـازدهم دوازده , در قرن دوازدهم سيزده , در قرن سيزدهم دوازده ودر قرن چهاردهم بيست دانشمند اين حديث را نقل كرده اند. گـروهـى نـيـز تـنها به نقل حديث اكتفا نكرده اند بلكه در باره اسناد ومفاد آن مستقلا كتابهايى نوشته اند. طبرى , مورخ بزرگ اسلامى , كتابى به نام ((الولاية في طريق حديث الغدير)) نوشته , اين حديث را از متجاوز از هفتاد طريق از پيامبر (ص ) نقل كرده است .
ابن عقده كوفى در رساله ((ولايت )) اين حديث را از صد وپنج تن نقل كرده است ابوبكر محمد بن عمر بغدادى , معروف به جعانى , اين حديث را از بيست وپنج طريق نقل كرده است .
تـعداد كسانى كه مستقلا پيرامون خصوصيات اين واقعه تاريخى كتاب نوشته اند بيست وشش نفر است .
دانـشمندان شيعه در باره اين واقعه بزرگ كتابهاى ارزنده اى نوشته اند كه جامعتر از همه كتاب تـاريـخـى ((الـغدير)) است كه به خامه تواناى نويسنده نامى اسلامى علامه مجاهد مرحوم آية اللّه امـيـنى نگارش يافته است ودر تحرير اين بخش از زندگانى امام على ـ عليه السلام ـ ازاين كتاب شريف استفاده فراوانى به عمل آمد. بحار, ج٢١ , ص ٣٨٥. ٢ـ ا لا و ا ن الخطايا خيل شمس حمل عليه ا ا ه ا و خلعت لجمه ا فتقحمت بهم في النار. نهج البلاغه , خطبه ١٦. ١ـ شرح اين واقعه در بخش چهارم از زندگانى امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ, كه مربوط به دوران زندگى امام ـ عليه السلام ـ پس از رحلت پيامبر اكرم (ص ) است , آمده است .
١ـ ا سد الغابة , ج١ , ص ١٧٦,والدرجات الرفيعة , ص ٤٠١. ٢ـ رجال مامقانى , ج١ , ص ١٩٩ به نقل از احتجاج .
١ـ تاريخ طبرى , ج٨ , ص ٨٤ وتاريخ ابن اثير, ج٢ , ص ٦٥. ٢ـ طبقات ابن سعد, ج١ , ص ٢٦٢. ١ـ لا ي هـا عـنـك ا لا ا نـت ا و رجـل منك ودر برخى از روايات وارد شده است :ا و رجل من ا هل بيتك .
سيره ابن هشام , ج٤ , ص ٥٤٥ وغيره .
١ـ روح المعانى , ج١٠ , تفسير سوره توبه , ص ٤٥. ١ـ [ا لا الذين عاهدتم من المشركين ثم لم ينقصوكم شيئا و لم يظاهروا عليكم ا حدا فا تموا ا ليهم عهدهم ا لى مدتهم ا ن اللّه يحب المتقين ]. ازميان مشركان , آنان كه با شما پيمان بسته اند واز عمل به آن چيزى فروگذار نكرده اند وبر ضد شـمـا بـا كـسـى همپشتى نكرده اند, پيمان خود با ايشان را تا اتمام مدت مدت آن حفظ كنيد كه خداوند تقوا پيشگان را دوست دارد. ١ـ مـانـند ورقة بن نوفل كه از مطالعه برخى كتابهاى مسيحيان آيين بت پرستى را ترك كرده , به مسيحيت گرويده بود. ب. ص ٢٠ن صحابه پيامبر ا. ١ـ جحفه در چند ميلى ((رابغ )) بر سر راه مدينه واقع است ويكى ازميقاتهاى حجاج است .
١ـ مرحوم علامه امينى نام وخصوصيات اين سى تن را در اثر نفيس خود ((الغدير)) (ج١ , ص ١٩٦ تا ٢٠٩) به طور مبسوط بيان كرده است .
كه در ميان آنان نام افرادى مانند طبرى , ابو نعيم اصفهانى , ابن عساكر, ابو اسحاق حموينى , جلال الدين سيوطك .
سوربه چشم مى خورد و از ميان١ ـ كامل ابن اثير, ج٢ ,. ص ٢٢٠والـعـقـد الـفـريد, ج٢ ص ٢٠ن صح١ـ جحفه در چند ميلى ((راب ٢٠ن صحابه پيامبر از ابن ١ـ خصوصا بر اعرابى كه همواره مناصب مهم را شايسته پيران قبايل مى دانستند وبر اى جوانان , به بهانه اينكه بى تجربه اند, وقعى قائل نبودند. لـذا هـنـگـامـى كـه رسـول اكـرم (ص ) عتاب بن اسيد را به فرماندارى مكه واسامة بن زيد را به فرماندهى سپاه عازم به تبوك منصوب كرد از طرف جمعى از اصحاب وپيروان خود مورد اعتراض قرار گرفت .
١ـ بـنـا بـه نـقل احمد بن حنبل در مسند او, پيامبر (ص ) اين جمله را چهار بار تكر١ـ خصوصا بر اعرابر (ص ) اين جمله را چهار بار تكرار كرد. ١ـ[اليوم ا كملت لكم دينكم و ا تممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا]. (سوره مائده , آيه ٣). ٢ـ فقاللّه قم يا علي فا ننيفمن كنت مولاه فه ذا وليهرضيتك من بعدي ا ماما و هاديافكونوا له ا تباع صدق مواليا١ـ احتجاج طبرسى , ج١ , صص ٨٤ـ ٧١, چاپ نجف .
٢ـ آيات ٣و ٦٧ سوره مائده .
١و٢ـ وفيات الاعيان , ج١ , ص ٦٠ وج٢ , ص ٢٢٣. ٣ـ التنبيه والاشراف , ص ٨٢٢ ٤ـ ثمار القلوب , ص ٥١١. ١ـ محقق عاليقدر آقاى شيخ محمد تقى شوشترى كتابى تحت اين عنوان نوشته كه به فارسى نيز ترجمه شده است .
١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٩٢:((لقد علم المستحفظون من ا صحاب محمد(ص ) )). ٢ـ آيه ٣٠ سوره زمر:[ا نك ميت و انهم مينون ] ( تو مى مى ميرى وديگران نيز مى ميرند). ١ـدر بـاره تـاريـخچه سقيفه واينكه چگونه ابوبكر با پنج راى روى كار آمد به كتاب رهبرى امت و پيشوائى در اسلام تاليف هاى نگارنده مراجعه فرماييد. چـون در آن دو كـتـاب پيرامون فاجعه سقيفه به طور گسترده سخن گفته ايم , در اينجا دامن سخن را كوتاه كرديم .
١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ٢٠٥; سيره ابن هشام , ج٤ , ص ٣٠٨. ٢ـ الدرجات الرفيعة , ص ٨٧:بنى هاشم لا تطعموا الناس فيكمفم ا الا مر ا لا فيكم و ا ليكمولا سيم ا تيم ابن مرة ا و عديوليس له ا ا لا ا بو حسن علي٣ ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ص ٤٥. ١ـ ((ا ني لارى عجاجة لا يطفؤه ا ا لا الدم )). ; همان , ج٢ , ص ٤٤ به نقل از كتاب السقيفة جوهرى .
١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ص ٥٣. ١ـ الامامة والسياسة , ج١ , ص ١١. ١ـ احتجاج طبرسى , ج١ , ص ٩٥. ٢ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٦٨:((ا يها الناس ا ن ا حق الناس به ذا الا مر ا قواهم عليه )). ٣ـ الامامة والسياسة , ج١ , ص ١٢. ١ـ الامامة والسياسة , ج١ , ص ١٢ وشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ص ٤٧, نقل از نامه معاويه .
١ـ نهج البلاغه , خطبه ٥و١ نهج البلاغه عبده , نامه ٦٢. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ٧١. ٢ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١١ , ص ١١٣. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١ , ص ٣٠٧. ٢ـ همان , ج٨ , ص ٣٠. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١١ , ص ١١٤(خطبه ٣١١). ١ـ فـنـظـرت فـا ذ ا لـيس لي معين ا لا ا هل بيتي فضننت بهم عن الموت و ا غضيت على القذى و شربت على الشجى و صبرت على ا خذ الكظم و على ا مر من طعم العلقم .
نهج البلاغه عبده , خطبه ٢٦. قريب اين مضمون در خطبه ٢١٢ نيز آمده است .
١ـ ر. ك .
شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد,ج٦ , ص ٤٥ـ ٢٣. ٢ـ همان , ج٦ , ص ١. ١ـنهج البلاغه عبده , خطبه ١٥٧. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ٥. ٢ـ همان , خطبه ٢. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٦٧((اللّه م ا ني ا ستعينك على قريش )). ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٧٥. ٢ـ همان , خطبه ١٦٧. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٩٢. ١ـ نام اين افراد را ابن ابى الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه (ج٢ , ص ٥٠) آورده است .
١ـ الامامة والسياسة , ج١ , صص ١٣ـ ١٢. ١ـ سوره نور, آيات ٢٧ و٢٨:[ي ا ا يها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستا نسوا ]. ٢ـ بـسيارى از مفسران مى گويند كه مقصود از بيوت همان مساجد است , در صورتى كه مسجد يكى از مصاديق بيت است نه مصداق منحصر به فرد آن .
١ـ تـاريـخ طـبرى , ج٣ ـ هتاريخ طبرى , ج٣ ٤ـهتاريخ طبرى , ج١٣ ـ هتاريخ طبرى , ج٣ , ص ٢٠٢, چاپ دايرة المعارف .
عبارت طبرى چنين است :ا تى عمر بن خطاب منزل علي فقال : لا حرقن عليكم ا و لتخرجن ا لى البيعة .
ابن ابى الحديد در شرح خود (ج٢ , ص ٥٦) اين جمله را از كتاب سقيفه جوهرى نيز نقل كرده است .
١ـ الامامة والسياسة , ج٢ , ص ١٢; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١ , ص ١٣٤; اعلام النساء, ج٣ , ص ١٢٠٥. ٢ـ ابن عبد ربه اندلسى , متوفاى سال ٤٩٥ هجرى .
عبارت وى چنين است :بعث ا ليهم ا بوبكر عمر بن خطاب ليخرجهم من بيت فاطمة و قال له ا ن ا بوا فقاتلهم .
فا قبل بقبس من النار على ا ن يضرم عليهم الدار. فلقيته فاطمة فقالت يابن الخطاب ا جئت لتحرق دارنا؟ قال :نعم ا و تدخلوا فيم ا دخلت فيه الا مة ; عقد الفريد, ج٤ , ص ٢٦٠. همچنين ر. ك .
تاريخ ابى الفداء, ج١ , ص ١٥٦ واعلام النساء, ج٣ , ص ١٢٠٧. ٣ـ سليم بن قيس كوفى از تابعين به شمار مى رود. عصر امير مؤمنان وامام حسين وحضرت سجاد ـ عليهم السلام ـ را درك كرده ودر دوران حكومت حجاج (حدود سال ٩٠ هجرى قمرى ) درگذشته است .
كتاب او به نام اصل سليم يكى از اصول معتبر شيعه است .
٤ـ اصل سليم , ص ٧٤, طبع نجف اشرف .
١ـ و اللّه م ا بايع علي حتى رآى الدخان قد دخل بيته ; تلخيص الشافي , ج٣ , ص ٧٦. ٢ـ متن نامه معاويه را ابن ابى الحديد در شرح خود(ج١٥ , ص ١٨٦) نقل كرده است .
٣ـ نهج البلاغه , نامه ٢٨. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ص ٦٠. ٢ـ از مـيـان كـتابهاى شيعه كتاب سليم بن قيس مشروح جريان را (در به بعد) آورده است .
٣ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ص ٦٠. ١ـ تـلـخـيـص الشافى , ج٣ , ص ٧٦, شافى نوشته سيد مرتضى است كه شيخ طوسى آن را تلخيص كرده است .
٢ـ ملل ونحل , ج٢ , ص ٩٥. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٤ , ص ١٩٢. ١ـ السياسة والامامة , ج١ , ص ١٢. در خطبه شقشقيه نيز قريب به اين مضمون را مى فرمايد:((لشد ما تشطرا ضرعيه ا )). ١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ٢٣٦ وشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج ٢, ص ٤٦٣. ٢ـ ديوان شاعر نيل , ج١ , ص ٨٤. ١ـ عقد الفريد, ج٤ , ص ٢٦٠. ٢ـ همان .
٣ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ر ال. ١ـ مشروح اين بحث را در بخش ((انگيزه هاى غصب فدك )) مى خوانيد. ٢ـ به كتاب معجم البلدان ومراصد الاطلاع , ماده ((فدك )) مراجعه شود. ١ـ سوره حشر, آيه هاى ٦و٧. در كتابهاى فقهى اين مطلب در كتاب جهاد تحت عنوان ((في ء)) بحث شده است .
٢ـ سوره اسراء, آيه ٢٦. يعنى حق خويشاوندان ومساكين ودر راه ماندگان را بپرداز. ٣ـ مجمع البيان , ج٣ , ص ٤١١; شرح ابن ابى الحديد, ج١٦ , ص ٢٦٨; الدر المنثور, ج٤ , ص ١٧٧. ٤ـ الد١ـ مشر المنثور, ج٤ , ص ١٧٦. ١ـ سيره حلبى , ج٣ , ص ١٦. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , ٢٣٦. ٢ـ بحار الانوار, ج٤٨ , ص ١٤٤. ١ـ همان , ج١٦ , ص ٢١٦. ٢ـ همان , ص ٢١٤. ٣ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , ص ٢١١. ١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ٢٠٢. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١ , ص ١٣٣. ٢ـ آن حديث مجعول چنين است :((نحن معاشر الا نبياء لا نورث )). يعنى ما گروه پيامبران ارثيه باقى نمى گذاريم .
٣ـ سيره حلبى , ج٣ , ص ٤٠٠. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ ,١ـ شرح ص ٣١٦. ٢ـ سوره انفال , آيه ٤١:[واعلموا ا نم ا غنمتم من شي ء فان للّه خمسه و للرسول و لذي القربى ]. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , صص ٢٣١ـ ٢٣٠. ١ـ اين احتمال دوم را هرچند ابن الحديد نقل كرده است پايه استوارى ندارد. زيـرا عـمر بن عبد العزيز در سال ٩٩ هجرى به مقام خلافت رسيد, در حالى كه امام سجاد ـ عليه السلام ـ در سال ٩٤ درگذشته است .
مـمـكن است مقصود محمد بن على بن الحسين باشد كه لفظ محمد از نس٢ـ سحمد از نسخه ها افتاده است .
بخش چهارم زندگانى حضرت على پس از درگذشت پيامبر (ص ) وقبل از ان .
فصل اول .
بيست وپنج سال سكوت بـررسـى حوادث عمده زندگانى اميرمؤمنان ـ عليه السلام ـ تا روزى كه پيامبر گرامى (ص ) در قيد حيات بود به پايان رسيد. هـرچـنـد در ايـن بـخـش بـررسـى گـسترده وپژوهش كامل انجام نگرفت وبسيارى از حوادث ورويـدادهـايى كه امام ـ عليه السلام ـ در اين دوره با آنها روبرو بوده ولى از نظر اهميت در درجه دوم قـرار داشـتـه نـاگـفته ماند, اما رويدادهاى بزرگ كه سازنده شخصيت امام يا بازگو كننده عـظـمـت روح واستوارى ايمان آن حضرت بوده به ترتيب بيان شد ودر خلال آن با فضايل انسانى وسجاياى اخلاقى وى تا حدى آشنا شديم .
اكـنـون وقـت آن است كه در بخش ديگرى از زندگانى امام ـ عليه السلام ـ, كه چهارمين بخش زنـدگـانـى آن حضرت است , به بررسى بپردازيم :مراحل سه گانه زندگى حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ سـى وسـه سـال از عـمـر گـرانـبهاى او را گرفت وامام در اين مدت كوتاه به عنوان بـزرگـتـرين قهرمان وعاليترين رهبر ودرخشنده ترين چهره اسلام شناخته شد ودر حوزه اسلام هيچ فردى پس از مرگ پيامبر (ص ) از نظر فضيلت وتقوا وعلم ودانش وجهاد وكوشش در راه خدا ومـواسـات وكمك به بينوايان به مرتبه على ـ عليه السلام ـ نبود ودر همه جا, اعم از حجاز ويمن , سخن از شجاعت وقهرمانى وفداكارى وجانبازى ومهر ومودت شديد پيامبر به على بود. على هذا وقاعدتا مى بايست امام ـ عليه السلام ـ پس از درگذشت پيامبر گرامى (ص ) نيز محور اسلام ومركز ثقل جامعه اسلامى باشد. اما وقتى صفحات تاريخ را ورق مى زنيم خلاف آن را مى يابيم .
زيرا امام ـ عليه السلام ـ در چهارمين دوره زندگى خود, كه در حدود ربع قرن بود, بر اثر شرايط خاصى كه ايجاد شده بود از صحنه اجتماع به طور خاصى كناره گرفت وسكوت اختيار كرد. نه در جهادى شركت كرد ونه در اجتماع به طور رسمى سخن گفت .
شمشير در نيام كرد وبه وظايف فردى وسازندگى افراد پرداخت .
ايـن سـكوت وگوشه گيرى طولانى براى شخصيتى كه در گذشته در متن اجتماع قرار داشت ودومين شخص جهان اسلام وركن بزرگى براى مسلمانان به شمار مى رفت سهل وآسان نبود. روح بـزرگى , چون حضرت على ـ عليه السلام ـ مى خواست كه بر خويش مسلط شود وخود را با وضع جديد كه از هر نظر با وضع سابق تضاد داشت تطبيق دهد. فـعاليتهاى امام ـ عليه السلام ـ در اين دوره در امور زير خلاصه مى شد:١ـ عبادت خدا, آن هم به صورتى كه در شان شخصيتى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ بود; تا آنجا كه امام سجاد عبادت وتهجد شگفت انگيز خود را در برابر عبادتهاى جد بزرگوار خود ناچيز مى دانست .
٢ـ تـفـسـير قرآن وحل مشكلات آيات وتربيت شاگردانى مانند ابن عباس , كه بزرگترين مفسر ٣ـ پـا سـخ بـه پـرسـشـهاى دانشمندان ملل ونحل ديگر, بالاخص يهوديان ومسيحيان كه پس از درگذشت پيامبر (ص ) براى تحقيق در باره اسلام رهسپار مدينه مى شدند وسؤالاتى مطرح مى كـردنـد كـه پـاسـخگويى جز حضرت على ـ عليه السلام ـ, كه تسلط او بر تورات وانجيل از خلال سخنانش روشن بود, پيدا نمى كردند. اگـر اين خلا به وسيله امام ـ عليه السلام ـ پر نمى شد جامعه اسلامى دچار سرشكستگى شديدى مى شد. وهنگامى كه امام به كليه س٣ـ پا الات پاسخهاى روشن وقاطع مى داد انبساط وشكفتگى عظيمى در چهره خلفايى كه بر جاى پيامبر (ص ) نشسته بودند پديد مى آمد. ٤ـ بـيـان حـكم بسيارى از رويدادهاى نوظهور كه در اسلام سابقه نداشت ودر مورد آنها نصى در قرآن مجيد وحديثى از پيامبر گرامى (ص ) در دست نبود. ايـن يكى از امور حساس زندگى امام ـ عليه السلام ـ است واگر در ميان صحابه شخصيتى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ نبود, كه به تصديق پيامبر گرامى (ص ) داناترين امت وآشناترين آنها بـه مـوازيـن قـضـا وداورى بـه شمار مى رفت , بسيارى از مسائل در صدر اسلام به صورت عقده لاينحل وگره كور باقى مى ماند. همين حوادث نوظهور ايجاب مى كرد كه پس از رحلت پيامبر گرامى (ص ) امام آگاه ومعصومى بـه سـان پيامبر در ميان مردم باشد كه بر تمام اصول وفروع اسلام تسلط كافى داشته , علم وسيع وگسترده او امت را از گرايشهاى نامطلوب وعمل به قياس وگمان باز دارد واين موهبت بزرگ , به تصديق تمام ياران رسول خدا(ص ), جز در حضرت على ـ عليه السلام ـ در كسى نبود. قـسـمتى از داوريهاى امام ـ عليه السلام ـ واستفاده هاى ابتكارى وجالب وى از آيات در كتابهاى حديث وتاريخ منعكس است .
(١)٥ـ هـنـگـامى كه دستگاه خلافت در مسائل سياسى وپاره اى از مشكلات با بن بست روبرو مى شد, امام ـ عليه السلام ـ يگانه مشاور مورد اعتماد بود كه با واقع بينى خاصى مشكلات را از سر راه آنان بر مى داشت ومسير كار را معين مى كرد. برخى از اين مشاوره ها در نهج البلاغه ودركتابهاى تاريخ نقل شده است .
٦ـ تـربـيـت وپرورش گروهى كه ضمير پاك وروح آماده اى براى سير وسلوك داشتند, تا در پرتو رهـبرى وتصرف معنوى امام (١ عليه السلام ـ بتوانند قله هاى كمالات معنوى را فتح كنند وآنچه را كه با ديده ظاهر نمى توان ديد با ديده دل وچشم باطنى ببينند. ٧ـ كـار وكـوشـش بـراى تـامين زندگى بسيارى از بينوايان ودرماندگان ; تا آنجا كه امام ـ عليه السلام ـ با دست خود باغ احداث مى كرد وقنات استخراج مى نمود وسپس آنها را در راه خدا وقف مى كرد. اينها اصول كارها وفعاليتهاى چشمگير اما م ـ عليه السلام ـ در اين ربع قرن بود. ولـى بـايـد باكمال تاسف گفت كه تاريخ نويسان بزرگ اسلام به اين بخش از زندگى امام ـ عليه الـسـلام ـ اهميت شايانى نداده , خصوصيات وجزئيات زندگى حضرت على ـ عليه السلام ـ را در اين دوره درست ضبط نكرده اند. در حالى كه آنان وقتى به زندگى فرمانروايان بنى اميه وبنى عباس وارد مى شوند آنچنان به دقت وبه طور گسترده سخن مى گويند كه چيزى را فروگذار نمى كنند. آيـا جاى تاسف نيست كه خصوصيات زندگى بيست وپنج ساله امام ـ عليه السلام ـ در هاله اى از ابهام باشد ولى تاريخ جفاكار يا نويسندگان جنايتگر مجالس عيش ونوش فرزندان معاويه ومروان وخـلفاى عباسى را با كمال دقت ضبط كنند واشعارى را كه در اين مجالس مى خواندند وسخنان لـغـوى را كه ميان خلفا ورامشگران رد وبدل مى شده ورازهايى را كه در دل شب پرده از آنها فرو مـى افتاده , به عنوان تاريخ اسلام , در كتابهاى خود درج كنند؟ ! نه تنها اين قسمت از زندگى آنها را تـنـظـيـم كـرده انـد, بلكه جزئيات زندگى حاشيه نشينان وكارپردازان وتعداد احشام واغنام وخصوصيات زر وزيور ونحوه آرايش زنان ومعشوقه هاى آنان را نيز بيان كرده اند. ولى وقتى به شرح زندگى اولياى خدا ومردان حق مى رسند, همانان كه اگر جانبازى وفداكارى ايـشـان نبود هرگز اين گروه بى لياقت نمى توانستند زمام خلافت وسيادت را در دست بگيرند, گويى بر خامه آنان زنجير بسته اند وهمچون رهگذرى شتابان مى خواهند اين فصل از تاريخ را به سرعت به پايان برسانند. نخستين برگ ورق مى خوردنخستين برگ اين فصل در لحظه اى ورق خورد كه سرمبارك پيامبر گرامى (ص ) بر سينه امام ـ عليه السلام ـ بود وروح او به ابديت پيوست .
حضرت على ـ عليه السلام ـ جريان اين واقعه را در يكى از خطبه هاى تاريخى خود(١) چنين شرح مـى دهـد:يـاران پيامبر (ص ) كه حافظان تاريخ زندگى او هستند به خاطر دارند كه من هرگز لحظه اى از خدا وپيامبر او سرپيچى نكرده ام .
در جـهـاد با دشمن كه قهرمانان فرار مى كردند وگام به عقب مى نهادند, از جان خويش در راه پيامبر وشايسته تر نيس. رسول خدا (ص ) جان سپرد در حالى كه سرش بر سينه من بود وبر روى دست من جان از بدن او جدا شد ومن براى تبرك دست برچهره ام كشيدم .
آنگاه بدن او را غسل دادم وفرشتگان مرا يارى مى كردند. گـروهـى از فرشتگان فرود آمده گروهى بالا مى رفتندوهمهمه آنان كه بر جسد پيامبر نماز مى خواندند مرتب به گوش مى رسيد; تا اينكه او را در آرامگاه خود نهاديم .
هـيـچ كس در حال حيات ومرگ پيامبر (ص ) از من به او سزاوارتر رسول خدا (ص ) جشايسته تر نيست .
درگـذشـت پـيـامـبر (ص ) گروهى را در سكوت فرو برد وگروهى ديگر را به تلاشهاى مرموز ومخفيانه وا داشت .
پس از رحلت پيامبر (ص ) نخستين واقعه اى كه مسلمانان با آن روبرو شدند موضوع تكذيب وفات پـيـامـبر از جانب عمر بود!او غوغايى در برابر خانه پيامبر برپا كرده بود وافرادى را كه مى گفتند پيامبر فوت شده است تهديد مى كرد. هرچه عباس وابن ام مكتوم آياتى را كه حاكى از امكان مرگ پيامبر بود تلاوت مى كردند مؤثر نمى افتاد. تـا اينكه دوست او ابوبكر كه در بيرون مدينه به سر مى برد آمد وچون از ماجرا آگاه شد با خواندن آيـه اى (٢) كـه قـبل از او ديگران نيز تلاوت كرده بودند عمر را خاموش كرد!هنگامى كه حضرت على ـ عليه السلام ـ مشغول غسل پيامبر (ص ) شد وگروهى از اصحاب او را كمك مى كردند ودر انـتـظار پايان يافتن غسل وكفن بودند وخود را براى خواندن نماز بر جسد مطهر پيامبر آماده مى كردند جنجال سقيفه بنى ساعده به جهت انتخاب جانشين براى پيامبر گرامى (ص ) برپا شد. رشـته كار در سقيفه در دست انصار بود, اما وقتى ابوبكر وعمر وابوعبيده كه از مهاجران بودند از بـرپـايى چنين انجمنى آگاه شدند جسد پيامبر (ص ) را كه براى غسل آماده مى شد ترك كردند وبـه انجمن انصار در سقيفه پيوستند وپس از جدالهاى لفظى واحيانا زد وخورد ابوبكر با پنج راى به عنوان خليفه رسول اللّه انتخاب شد, در حالى كه احدى از مهاجران , جز آن سه نفر, از انتخاب او آگاه نبودند. (١)در ايـن گير و دار كه امام ـ عليه السلام ـ مشغول تجهيز پيامبر (ص ) بود وانجمن سقيفه نيز بـه كـار خـود مشغول بود, ابوسفيان كه شم سياسى نيرومندى داشت به منظور ايجاد اختلاف در مـيـان مـسلمانان در خانه حضرت على ـ عليه السلام ـ را زد وبه گفت :دستت را بده تا من با تو بيعت كنم ودست تو را به عنوان خليفه مسلمانان بفشارم , كه هرگاه من با تو بيعت كنم احدى از فرزندان عبد مناف با تو به مخالفت برنمى خيزد, واگر فرزندان عبد مناف با تو بيعت كنند كسى از قريش از بيعت تو تخلف نمى كند وسرانجام همه عرب تو را به فرمانروايى مى پذيرند. ولى حضرت على ـ عليه السلام ـ سخن ابوسفيان را با بى اهميتى تلقى كرد وچون از نيت او آگاه بود فرمود:من فعلا مشغول تجهيز پيامبر (ص ) هستم .
هـمـزمـان بـا پيشنهاد ابوسفيان يا قبل آن , عباس نيز از حضرت على ـ عليه السلام ـ خواست كه دسـت برادر زاده خود را به عنوان بيعت بفشارد, ولى آن حضرت از پذيرفتن پيشنهاد او نيز امتناع ورزيد. چيزى نگذشت كه صداى تكبير به گوش آنان رسيد. حضرت على ـ عليه السلام ـ جريان را از عباس پرسيد. عباس گفت :نگفتم كه ديگران در اخذ بيعت بر تو سبقت مى جويند؟ نگفتم كه دستت را بده تا با تو بيعت كنم ؟ ولى تو حاضر نشدى وديگران بر تو سبقت جستند. آيا پيشنهاد عباس وابوسفيان واقع بينانه بود؟ چنانكه حضرت على ـ عليه السلام ـ تسليم پيشنهاد عـبـاس مـى شـد وبـلافاصله پس از درگذشت پيامبر (ص )گروهى از شخصيتها را براى بيعت دعوت مى كرد, مسلما اجتماع سقيفه به هم مى خورد ويا اساسا تشكيل نمى شد. زيـرا ديگران هرگز جرات نمى كردند كه مسئله مهم خلافت اسلامى را در يك محيط كوچك كه متعلق به گروه خاصى بود مطرح سازند وفردى را با چند راى براى زمامدارى انتخاب كنند. بـا اين حال , پيشنهاد عمومى پيامبر وبيعت خصوصى چند نفر از شخصيتها با حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ دور از واقع بينى بودوتاريخ در باره اين بيعت همان داورى را مى كرد كه در باره بيعت ابوبكر كرده است .
زيـرا زمـامـدارى حـضـرت على ـ عليه السلام ـ از دو حال خالى نبود:يا امام ـ عليه السلام ـ ولى منصوص وتعيين شده از جانب خداوند بود يا نبود. در صـورت نخست , نيازى به بيعت گرفتن نداشت واخذ راى براى خلافت وكانديدا ساختن خود بـراى اشـغـال اين منصب يك نوع بى اعتنايى به تعيين الهى شمرده مى شد وموضوع خلافت رااز مـجـراى منصب الهى واينكه زمامدار بايد از طرف خدا تعيين گردد خارج مى ساخت ودر مسير يـك مقام انتخابى قرار مى داد; وهرگز يك فرد پاكدامن وحقيقت بين براى حفظ مقام وموقعيت خـود بـه تـحـريـف حقيقت دست نمى زند وسرپوشى روى واقعيت نمى گذارد, چه رسد به امام معصوم .
در فـرض دوم , انتخاب حضرت على ـ عليه السلام ـ براى خلافت همان رنگ و انگ را مى گرفت كـه خـلافـت ابوبكر گرفت وصميمى ترين يار او, خليفه دوم , پس از مدتها در باره انتخاب ابوبكر گفت :((كانت بيعة ا بي بكر فلتة وقى اللّه شره ا)). (١) يعنى انتخاب ابوبكر براى زمامدارى كارى عجولانه بود كه خداوند شرش را باز داشت .
از هـمـه مـهمتر اينكه ابوسفيان در پيشنهاد خود كوچكترين حسن نيت نداشت ونظر او جز ايجاد اختلاف ودودستگى وكشمكش در ميان مسلمانان واستفاده از آب گل آلود وبازگردانيدن عرب به دوران جاهليت وخشكاندن نهال نوپاى اسلام نبود. وى وارد خانه حضرت على ـ عليه السلام ـ شد واشعارى چند در مدح آن حضرت سرود كه ترجمه دو بـيـت آن به قرار زير است :فرزندان هاشم ! سكوت را بشكنيد تا مردم , مخصوصا قبيله هاى تيم وعدى در حق مسلم شما چشم طمع ندوزند. امر خلافت مربوط به شما وبه سوى شماست وبراى آن جز حضرت على كسى شايستگى ندارد. (٢)ولـى حضرت على ـ عليه السلام ـ به طور كنايه به نيت ناپاك او اشاره كرد وفرمود:((تو در پى كارى هستى كه ما اهل آن نيستيم )). طبرى مى نويسد:على او را ملامت كردوگفت :تو جز فتنه وآشوب هدف ديگرى ندارى .
تو مدتها بدخواه اسلام بودى .
مرا به نصيحت وپند وسواره وپياده تو نيازى نيست .
(٣)ابـوسـفـيان اختلاف مسلمانان را در باره جانشينى پيامبر (ص ) به خوبى دريافت ودر باره آن چنين ارزيابى كرد:طوفانى مى بينم كه جز خون چيز ديگرى نمى تواند آن را خاموش سازد. (١)ابـوسـفـيـان در ارزيابى خود بسيار صائب بود واگر فداكارى واز خودگذشتگى خاندان بنى هاشم نبود طوفان اختلاف را جز كشت وكشتار چيزى نمى توانست فرو نشاند. گـروه كينه توزبسيارى از قبايل عرب جاهلى به انتقامجويى وكينه توزى مشهور ومعروف بودند واگر در تاريخ عرب جاهلى مى خوانيم كه حوادث كوچك همواره رويدادهاى بزرگى را به دنبال داشته است به اين جهت بوده است كه هيچ گاه از فكر انتقام بيرون نمى آمدند. درسـت اسـت كـه آنـان در پرتو اسلام تا حدى از سنتهاى جاهلانه دست كشيدند وتولدى دوباره يـافتند, اما چنان نبود كه اين نوع احساسات كاملا ريشه كن شده , اثرى از آنها در زواياى روح آنان باقى نمانده باشد; بلكه حس انتقام جويى پس از اسلام نيز كم وبيش به چشم مى خورد. بى جهت نيست كه حباب بن منذر, مرد نيرومند انصار وطرفدار انتقال خلافت به جبهه انصار, در انـجـمن سقيفه رو به خليفه دوم كرد وگفت :ما با زمامدارى شما هرگز مخالف نيستيم وبر اين كـار حـسـد نمى ورزيم , ولى از آن مى ترسيم كه زمام امور به دست افرادى بيفتد كه ما فرزندان وپـدران وبرادران آنان را در معركه هاى جنگ وبراى محو شرك وگسترش اسلام كشته ايم ; زيرا بستگان مهاجران به وسيله فرزندان انصار وجوانان ما كشته شده اند. چنانچه همين افراد در راس كار قرار گيرند وضع ما قطعا دگرگون خواهد شد. ابـن ابـى الـحديد مى نويسد:من در سال ٦١٠ هجرى كتاب ((سقيفه )) تاليف احمد بن عبد العزيز جوهرى را نزد ابن ابى زيد نقيب بصره مى خواندم .
هـنگامى كه بحث به سخن حباب بن منذر رسيد, استادم گفت : پيش بينى حباب بسيار عاقلانه بـود وآنچه او از آن مى ترسيد در حمله مسلم بن عقبه به مدينه , كه اين شهر به فرمان يزيد مورد محاصره قرارگرفت , رخ داد وبنى اميه انتقام خون كشتگان بدر را از فرزندان انصار گرفتند. سـپـس اسـتادم مطلب ديگرى را نيز ياد آورى كرد وگفت :آنچه را كه حباب پيش بينى مى كرد پيامبر نيز آن را پيش بينى كرده بود.
۷
خلافت خلفا ومنطق امير المؤمنين او نيز از انتقامجويى وكينه توزى برخى از اعراب نسبت به خاندان خود مى ترسيد, زيرا مى دانست كـه خـون بسيارى از بستگان ايشان در معركه هاى جهاد به وسيله جوانان بنى هاشم ريخته شده اسـت ومـى دانـست كه اگر زمام كار در دست ديگران باشد چه بسا كينه توزى آنان را به ريختن خون فرزندان خاندان رسالت برانگيزد. از ايـن جهت , مرتبا در باره على سفارش مى كرد واو را وصى وزمامدار امت معرفى مى نمود تا بر اثر موقعيت ومقامى كه خاندان رسالت خواهند داشت خون على وخون اهل بيت وى مصون بماند اما چه مى توان كرد; تقدير مسير حوادث را دگرگون ساخت وكار در دست ديگران قرار گرفت ونـظـر پيامبر جامه عمل به خود نپوشيد وآنچه نبايد بشود شد وچه خونهاى پاكى كه از خاندان او ريختند. (١)گرچه سخن نقيب بصره از نظر شيعه صحيح نيست , زيرا به عقيده ما, پيامبر (ص ) به فرمان خدا حضرت على ـ عليه السلام ـ را به پيشوايى امت نصب وتعيين كرد وعلت انتخاب حضرت على ـ عليه السلام ـ حفظ خون او واهل بيتش نبود, بلكه شايستگى حضرت على ـ عليه السلام ـ بود كه چنين مقام وموقعيتى را براى او فراهم ساخت ; اما, در عين حال , تحليل او كاملا صحيح است .
اگـر زمـام امـور در دسـت خـاندان حضرت على ـ عليه السلام ـ بود هرگز حوادث اسفبار كربلا وكـشـتار فرزندان امام ـ عليه السلام ـ به وسيله جلادان بنى اميه وبنى عباس رخ نمى داد وخون پاك خاندان رسالت به دست يك مشت مسلمان نما ريخته نمى شد. سـكـوت پر معنيجاى گفت وگو نيست كه رحلت پيامبر گرامى (ص ) جامعه اسلامى وخاندان رسـالـت را با بحران عجيبى روبرو ساخت وهرلحظه بيم آن مى رفت كه آتش جنگ داخلى ميان مـسـلـمانان بر سر موضوع خلافت وفرمانروايى شعله ور شود وسرانجام جامعه اسلامى به انحلال گرايد وقبايل عرب تازه مسلمان به عصر جاهليت وبت پرستى بازگردند. نـهـضـت اسـلام , نـهضت جوان ونهال نوبنيادى بود كه هنوز ريشه هاى آن در دلها رسوخ نكرده واكثريت قابل ملاحظه اى از مردم آن را از صميم دل نپذيرفته بودند. هنوز حضرت على ـ عليه السلام ـ وبسيارى از ياران با وفاى پيامبر (ص ), از تغسيل وتدفين پيامبر فـارغ نـشـده بـودنـد كه دو گروه از اصحاب مدعى خلافت شدند وجار وجنجال بسيارى به راه انداختند. ايـن دو گـروه عبارت بودند از:١ـ انصار, به ويژه تيره خزرج , كه پيش از مهاجران در محلى به نام سـقيفه بنى ساعده دور هم گرد آمدند وتصميم گرفتند كه زمام كار را به سعد بن عباده رئيس خزرجيان بسپارند واو را جانشين پيامبر سازند. ولـى چـون در ميان تيره هاى انصار وحدت كلمه نبود وهنوز كينه هاى ديرينه ميان قبايل انصار, مـخـصـوصـا تـيره هاى اوس وخزرج , به كلى فراموش نشده بود, جبهه انصار در صحنه مبارزه با مخالفت داخلى روبرو شد واوسيان با پيشوايى سعد كه از خزرج بود مخالفت نمودند ونه تنها او را در اين راه يارى نكردند بلكه ابراز تمايل كردند كه زمام كار را فردى از مهاجران به دست بگيرد. ايـن گـروه , با اينكه در انجمن سقيفه در اقليت كامل بودند, ولى به علتى كه اشاره شد توانستند آرايـى بـراى ابوبكر گرد آورند وسرانجام پيروزمندانه از انجمن سقيفه بيرون آيند ودر نيمه راه تا مـسـجـد نيز آراء وطرفدارانى پيدا كنند وابوبكر, به عنوان خليفه پيامبر, بر منبر رسول خدا (ص ) قرار گيرد ومردم را براى بيعت واطاعت دعوت كند. جناح سوم ومسئله خلافتدر برابر آن دو جناح , جناح سومى وجود داشت كه از قدرت اين گروه , با ايـن جـنـاح تـشكيل مى شد از شخص امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ ورجال بنى هاشم وتعدادى از پيروان راستين اسلام كه خلافت را مخصوص حضرت على ـ عليه السلام ـ مى دانستند واو را از هر جهت براى زمامدارى ورهبرى شايسته تر از ديگران مى ديدند. آنان با ديدگان خود مشاهده مى كردند كه هنوز مراسم تدفين جسد مطهر پيامبر گرامى (ص ) به پايان نرسيده بود كه دو جناح مهاجر وانصار بر سرخلافت پيامبر به جنگ وستيز برخاستند. ايـن جـين جناح براى اينكه مخالفت خود را به سمع مهاجرين وانصار بلكه همه مسلمانان برسانند واعـلام كـنـنـد كـه انـتخاب ابوبكر غير قانونى ومخالف تنصيص پيامبر اكرم (ص ) ومباين اصول مـشاوره بوده است در خانه حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ متحصن شده , در اجتماعات آنان حاضر نمى شدند. ولى اين تحصن سرانجام در هم شكست ومخالفان خلافت مجبور شدند خانه دخت گرامى پيامبر را ترك گويند وبه مسجد بروند. در آن وضعيت وظيفه جناح سوم بسيار نگين بود. به ويژه امام ـ عليه السلام ـ كه با ديدگان خود مشاهده مى كرد خلافت ورهبرى اسلامى از محور خود خارج مى شود وبه دنبال آن امور بسيارى از محور خود خارج خواهد شد. از اين رو, امام ـ عليه السلام ـ تشخيص داد كه ساكت ماندن وهيچ نگفتن يك نوع صحه بر اين كار نـارواست كه داشت شكل قانونى به خود مى گرفت وسكوت شخصيتى مانند امام ـ عليه السلام ـ ممكن بود براى مردم آن روز ومردمان آينده نشانه حقانيت مدعى خلافت تلقى شود. پـس مهر خاموشى را شكست وبه نخستين وظيفه خود كه ياد آورى حقيقت از طريق ايراد خطبه بـود عمل كرد ودر مسجد پيامبر (ص ), كه به اجبار از او بيعت خواستند, رو به گروه مهاجر كرد وگـفـت :اى گـروه مـهـاجـر,حكومتى را كه حضرت محمد(ص ) اساس آن را پى ريزى كرد از دودمان او خارج نسازيد ووارد خانه هاى خود نكنيد. بـه خدا سوگند, خاندان پيامبر به اين كار سزاوارترند, زيرا در ميان آنان كسى است كه به مفاهيم قـرآن وفـروع واصـول ديـن احـاطه كامل دارد وبه سنتهاى پيامبر آشناست وجامعه اسلامى را به خوبى مى تواند اداره كند وجلو مفاسد را بگيرد وغنايم را عادلانه قسمت كند. مبادا از هوى وهوس پيروى كنيد كه از راه خدا گمراه واز حقيقت دور مى شويد. (١)امـام ـ عليه السلام ـ براى اثبات ايستگى خويش به خلافت , در اين بيان , بر علم وسيع خود به كـتـاب آسـمانى وسنتهاى پيامبر (ص ) وقدرت روحى خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تكيه كـرده است ,واگر به پيوند خويشاوندى با پيامبر (ص ) نيز اشاره داشته يك نوع مقابله با استدلال گـروه مـهـاجـر بوده است كه به انتساب خود به پيامبر تكيه مى مبادا از هوى وهوس ر تكيه مى كردند. طـبـق روايـات شيعه امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ با گروهى از بنى هاشم نزد ابوبكر حاضر شده , شـايـسـتـگى خود را براى خلافت , همچون بيان پيشين از طريق علم به كتاب سنت وسبقت در اسـلام بـر ديـگـران وپـايـدارى در راه جهاد وفصاحت در بيان وشهامت وشجاعت روحى احتجاج كرد;چنانكه فرمود:من در حيات پيامبر (ص ) وهم پس از مرگ او به مقام ومنصب او سزاوارترم .
من وصى ووزير و گنجينه اسرار ومخزن علوم او هستم .
منم صديق اكبر وفاروق اعظم .
من استوارترين شمادر جهاد با مشركان , اعلم شما به كتاب وسنت پيامبر, آگاهترين شما بر فروع واصـول ديـن , وفـصيحترين شما در سخن گفتن وقويترين واستوارترين شمادر برابر ناملايمات هستم .
چـرا در اين ميراث با من به نزاع برخاستيد؟ (١)امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ در يكى ديگر از خطبه هـاى خود, خلافت را از آن كسى مى داند كه تواناترين افراد بر اداره امور مملكت وداناترين آنها به دسـتورات الهى باشد; چنانكه مى فرمن استوارترين شمادر جه مى فرمايد:اى مردم , شايسته ترين افراد براى حكومت , تواناترين آنها بر اداره امور وداناترين آنها به دستورات الهى است .
اگـر فـردى كـه در او ايـن شـرايـط جمع نيست به فكر خلافت افتاد از او مى خواهند كه به حق گردن نهد, واگر به افساد خود ادامه داد كشته مى شود. (٢)ايـن نـه تـنها منطق حضرت على ـ عليه السلام ـ است بلكه برخى از مخالفان او نيز كه گاه با وجدان بيدار سخن مى گفتند به شايستگى حضرت على ـ عليه السلام ـ براى خلافت اعتراف مى هنگامى كه ابوعبيده جراح از امتناع حضرت على ـ عليه السلام ـ از بيعت با ابوبكر آگاه شد رو به امـام كـرد وگفت :زمامدارى را به ابوبكر واگذار كه اگر زنده ماندى واز عمر طولانى برخوردار شـدى تـو نـسبت به زمامدارى از همه شايسته تر هستى , زيرا ملكات فاضله وايمان نيرومند وعلم وسيع ودرك وواقع بينى وپيشگامى در اسلام وپيوند خويشاوندى ودامادى تو نسبت به پيامبر (ص ) بر همه محرز است .
(٣)امـيـر مؤمنان ـ عليه هنگامى كه ابوعبيده جرامنان ـ عليه السلام ـ در بازستاندن حق خويش تـنها به اندرز وتذكر اكتفا نكرد, بلكه بنا به نوشته بسيارى از تاريخنويسان در برخى از شبها همراه دخـت گـرامى پيامبر (ص ) ونور ديدگان خود حسنين ـ عليهما السلام ـ با سران انصار ملاقات كرد تا خلافت را به مسير واقعى خود باز گرداند. ولى متاسفانه از آنان پاسخ مساعدى دريافت نكرد, چه عذر مى آوردند كه اگر حضرت على پيش از ديـگـران بـه فكر خلافت افتاده , از ما تقاضاى بيعت مى كرد ما هرگز او را رها نكرده , با ديگرى بيعت نمى كرديم .
امـير مؤمنان در پاسخ آنان مى گفت :آيا صحيح بود كه من جسد پيامبر (ص ) را در گوشه خانه تـرك كنم وبه فكر خلافت واخذ بيعت باشم ؟ دخت گرامى پيامبر (ص ) در تاييد سخنان حضرت على ـ عليه السلام ـ مى فرمود:على به وظيفه خود از ديگران آشناتر است .
حساب اين گروه كه على را از حق خويش بازداشته اند با خداست .
(١)ايـن نـخـسـتـيـن كـار امام ـ عليه السلام ـ در برابر گروه متجاوز بود تا بتواند از طريق تذكر واستمداد از بزرگان انصار, حق خود را از متجاوزان بازستاند. ولى , به شهادت تاريخ , امام ـ عليه السلام ـ از اين راه نتيجه اى نگرفت وحق او پايمال شد. اكنون بايد پرسيد كه در چنان موقعيت خطير ووضع حساس , وظيفه امام چه بود. آيـا وظيفه او تنها نظاره كردن وساكت ماندن بود يا قيام ونهضت ؟ براى امام بيش از يك راه وجود نداشتاندرز وياد آوريهاى امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ در مسجد پيامبر (ص ) ودر حضور گروهى از مهاجرين وانصار, حقيقت را روشن ساخت وحجت را بر همه مسلمانان تمام كرد. اما خليفه وهمفكران او بر قبضه كردن دستگاه خلافت اصرار ورزيدند ودر صدد گسترش قدرت خويش بر آمدند. گـذشـت زمان نه تنها به سود امام ـ عليه السلام ـ نبود, بلكه بيش از پيش پايه هاى خلافت را در اذهـان وقـلـوب مـردم اسـتوارتر مى ساخت ومردم به تدريج وجود چنين حكومتى را به رسميت شناخته , كم كم به آن خو مى گرفتند. در ايـن وضعيت حساس , كه گذشت هر لحظه اى به زيان خاندان رسالت وبه نفع حكومت وقت بـود, تكليف شخصيتى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ چه بود؟ در برابر امام ـ عليه السلام ـ دو راه بيش وجود نداشت : يا بايد به كمك رجال خاندان رسالت وعلاقه مند وپيروان راستين خويش بـپـا خـيزد وحق از دست رفته را باز ستاند, يا اينكه سكوت كند واز كليه امور اجتماعى كنار برود ودر حد امكان به وظايف فردى واخلاقى خود ت مى گر. عـلائم وقرائن گواهى ـ چنانكه ذيلا خواهد آمد ـ مى دهند كه نهضت امام ـ عليه السلام ـ در آن اوضاع به نفع اسلام جوان وجامعه نوبنياد اسلامى نبود. لذا پيمودن راه دوم براى حضرت على ـ عليه السلام ـ متعين ولازم بود. پـيـامـبـر (ص ) از ارتداد امت نگران بود١ـ آيات قرآنى حاكى ازآن است كه پيامبر (ص )در دوران حـيـات خـود از آينده جامعه اسلامى سخت نگران بود وبا مشاهده يك سلسله حوادث ناگوار اين احـتـمـال در ذهـن او قـوعـلائم وقـرا مـى گـرفت كه ممكن است گروه يا گروههايى پس از درگذشت او به دوران جاهلى بازگردند وسنن الهى را به دست فراموشى بسپارند. ايـن احتمال هنگامى در ذهن او قوت گرفت كه در جنگ احد, وقتى شايعه كشته شدن پيامبر از طـرف دشـمـن در مـيـدان نبرد منتشر شد, با چشمان خود مشاهده كرد كه اكثر قريب به اتفاق مـسـلـمـانـان راه فـرار را در پيش گرفته , به كوهها ونقاط دور دست پناه بردند وبرخى تصميم گرفتند كه از طريق تماس با سركرده منافقان (عبد اللّه بن ا بى ) از ابوسفيان امان بگيرند. وعـقايد مذهبى آنان چنان سست وبى پايه شد كه در باره خدا گمان بد بردند وافكار غلط به خود راه دادند. قرآن مجيد از اين راز چنين پرده بر مى دارد:[وط ائفة قد ا همتهم ا نفسهم يظنون باللّه غير الحق ظن الج اهلية يقولون هل لن ا من الا مر من شي ء]. (آل عـمران :١٥٣;گروهى از ياران پيامبر چنان در فكر جان خود بودند كه در باره خدا گمانهاى باطل , به سان گمانهاى دوران جاهليت , مى بردند ومى گفتند: آيا چاره اى براى ماهست ؟ قرآن كـريـم در آيه اى ديگر تلويحا از اختلاف ودو دستگى ياران رسول خدا (ص ) پس از رحلت او خبر داده , مـى فرمايد:[وم ا محمد ا لا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فا ن م ات ا و قتل انقلبتم على ا عق ابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر اللّه شيئا وسيجزي اللّه الشاكرين ]. آيـا اگـر بـمـيرد يا كشته شود شما به افكار وعقايد جاهليت باز مى گرديد؟ هركس عقبگرد كند ضررى به خدا نمى رساند وخداوند سپاسگزاران را پاداش نيك مى دهد. ايـن آيـه از طـريـق تـقـسيم اصحاب پيامبر به دو گروه ((مرتجع به عصر جاهلى )) و((ثابت قدم وسـپـاسـگـزار)) تلويحا مى رساند كه پس از درگذشت پيامبر اكرم (ص ) ممكن است مسلمانان دچار اختلاف ودودستگى شوند. ٢ـ بررسى سرگذشت گروهى كه در سقيفه بنى ساعده گرد آمده بو آيا سرگذشت گروهى كه در سقيفه بنى ساعده گرد آمده بودند به خوبى نشان مى دهد كه در آن روز چگونه از رازها پرده بر افتاد وتعصبهاى قومى وعشيره اى وافكار جاهلى بار ديگر خود را از خلال گفت وگوهاى ياران پـيـامـبر(ص ) نشان داد وروشن شد كه هنوز تربيت اسلامى در جمعى از آنان نفوذ نكرده , اسلام وايمان جز سرپوشى بر چهره جاهليت ايشان نبوده است .
بررسى اين واقعه تاريخى به خوبى مى رساند كه هدف از آن اجتماع وآن سخنرانيها وپرخاشها, جز مـنـفعت طلبى نبوده است وهركس مى كوشيد كه لباس خلافت را, كه بايد بر اندام شايسته ترين آنـچـه كه در آن انجمن مطرح نبودمصالح اسلام ومسلمانان بود وتفويض امر به شايسته ترين فرد امت كه با تدبير خردمندانه ودانش وسيع وروح بزرگ واخلاق پسنديده خود بتواند كشتى شكسته اسلام را به ساحل نجات رهبرى كند. در آن اوضـاع كـه عـقـيـده اسلامى در قلوب رسوخ نكرده , عادات وتقاليد جاهلى هنوز از دماغها بيرون نرفته بود, هرنوع جنگ داخلى ودسته بندى گروهى مايه انحلال جامعه وموجب بازگشت بسيارى از مردم به بت پرسآنچه وجب بازگشت بسيارى از مردم به بت پرستى گزينيد ون. ٣ـ از همه روشنتر سخنان حضرت على ـ عليه السلام ـ در آغاز حوادث سقيفه است .
امام در سخنان خود به اهميت اتحاد اسلامى وسرانجام شوم اختلاف وتفرقه اشاره كرده است .
از بـاب نـمـونـه هنگامى كه ابوسفيان مى خواست دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را به عنوان بيعت بفشارد وازاين راه به مقاصد پليد خود برسد, امام رو به جمعيت كرد وچنين فرمود:موجهاى فتنه را با كشتيهاى نجات بشكافيد. از ايجاد اختلاف ودودستگى دورى٣ ـ از همه روگزينيد ونشانه هاى فخر فروشى را از سر برداريد اگر سخن بگويم مى گويند بر فرمانروايى حريص است واگر خاموش بنشينم مى گويند از مرگ مى ترسد. به خدا سوگند علاقه فرزند ابوطالب به مرگ بيش از علاقه كودك به پستان مادر است .
اگر سكوت مى كنم به سبب علم وآگاهى خاصى است كه در آن فرو رفته ام واگر شما هم مثل من آگاه بوديد به سان ريسمان چاه مضطرب ولرزان مى شديد. (١)عـلمى ه امام ـ عليه السلام ـ از آن سخن مى گويد همان آگاهى ازنتايج وحشت آور اختلاف دودستگى است .
او مى دانست كه قيام وجنگ داخلى به قيمت محو اسلام وبازكشت مردم به عقايد جاهلى تمام مى شود. ٤ـ هنگامى كه خبر درگذشت پيامبر اكرم (ص ) در ميان قبايل تازه مسلمان منتشر شد گروهى از آنـها پرچم ارتداد وبازگشت به آيين نياكان را بر افراشتند وعملا با حكومت مركزى به مخالفت برخاستند وحاضر به پرداخت ماليات اسلامى نشدند. نـخستين كارى كه حكومت مركزى انجام داد اين بود كه گروهى از مسلمانان راسخ وعلاقه مند را براى نبرد با مرتدان بسيج كرد تا بار ديگر به اطاعت از حكومت مركزى وپيروى از قوانين اسلام گـردن نـهـند ودر نتيجه انديشه ارتداد كه كم وبيش در دماغ قبايل ديگر نيز در حال تكوين بود ريشه كن شود. عـلاوه بـر ارتـداد بعضى قبايل , فتنه ديگرى نيز در يمامه برپا شد وآن ظهور مدعيان نبوت مانند مسيلمه وسجاح وطليحه بود. در آن اوضاع واحوال كه مهاجرين وانصار وحدت كلمه را از دست داده , قبايل اطراف پرچم ارتداد بـرافـراشـتـه , مـدعـيان دروغگو در استانهاى نجد ويمامه به ادعاى نبوت برخاسته بودند,هرگز امـام در يـكـى از نـامـه هـاى خـود كه به مردم مصر نوشته است به اين نكته اشاره مى كند ومى فرمايد:به خدا سوگند, من هرگز فكر نمى كردم كه عرب خلافت را از خاندان پيامبر(ص ) بگيرد يا مرا از آن باز دارد. مرا به تعجب وانداشت جز توجه مردم به ديگرى كه دست او را به عنوان بيعت مى فشردند. از اين رو, من دست نگاه داشتم .
ديدم كه گروهى از مردم از اسلام بازگشته اند ومى خواهند آيين محمد(ص ) را محو كنند. ترسيدم امام در يكى از نامه محو كنند. تـرسـيـدم كه اگر به يارى اسلام ومسلمانان نشتابم رخنه و ويرانيى در پيكر آن مشاهده كنم كه مصيبت واندوه آن بر من بالاتر وبزرگتر از حكومت چند روزه اى است كه به زودى مانند سراب يا ابر از ميان مى رود. پس به مقابله با اين حوادث برخاستم ومسلمانان را يارى كردم تا آن كه باطل محو شد وآرامش به آغوش اسلام بازگشت .
(١)در آغاز خلافت عثمان كه شوراى تعيين خلافت به نفع عثمان راى داد, امام ـ عليه السلام ـ رو به اعضاى شورا كرد وگفت :همگى مى دانيد كه من براى خلافت از ديگران شايسته ترم .
ولى مادام كه امور مسلمانان رو به راه باشد خلافت را رها مى كنم ; هرچند بر من ستم شود. واگر من نسبت به حكومت از خود بى ميلى نشان مى دهم به جهت درك ثواب وپاداشى است كه در اين راه وجود دارد. (١)ابـن ابـى الـحـديـد مـى گـويد:در يكى از روزهايى كه على عزلت گزيده , دست روى دست گذاشته بود, بانوى گرامى وى فاطمه زهرا, او را به قيام ونهضت وبازستانى حق خويش تحريك كرد. در همان هنگام صداى مؤذن به نداى ((ا شهد ا ن محمدا رسول اللّه )) بلند شد. امام رو به همسر گرامى خويش كرد وگفت :آيا دوست دارى كه اين صدا در روى زمين خاموش شود؟ فاطمه گفت :هرگز. امام فرمود:پس راه همين است كه من در پيش گرفته ام .
(٢)به سبب اهميت موضوع , قدرى پيرامون آن بحث كرده , نتايج قيام مسلحانه امام ـ عليه السلام ـ را با ارائه اسناد صحيح بررسى مى كنيم .
ارزش والاى هـدفدر ميان مسائل اجتماعى كمتر مسئله اى ,از حيث اهميت ونياز به دقت ,به پايه مديريت ورهبرى مى رسد. شـرايـط رهـبرى آنچنان دقيق وحايز اهميت است كه در يك اجتماع بزرگ , تنها چند نفر انگشت شمار واجد آن مى شوند. در مـيان همه نوع رهبرى , شرايط رهبران آسمانى به مراتب سنگينتر ووظايف آنان بسيار خطيرتر از شـرايط ووظايف رهبران اجتماعى است كه با گزينش جامعه چنين مقام وموقعيتى را به دست مى آورند. در رهـبريهاى الهى ومعنوى هدف بالاتر وارجمندتر از حفظ مقام وموقعيت است ورهبر براى اين بـرانگيخته مى شود كه به هدف تحقق بخشد وچنانچه بر سر دو راهى قرار گيرد وناچار شود كه يكى را رها كرده ديگرى را برگزيند, براى حفظ اصول واساس هدف , بايد از رهبرى دست بردارد وهدف را مقدستر از حفظ مقام وموقعيت رهبرى خويش بشمارد. امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ نيز پس از درگذشت پيامبر (ص ) با اين مسئله مهم روبرو شد. زيـرا هـدف از رهـبـرى وفـرمـانـروايى او پرورش نهالى بود كه به وسيله پيامبر گرامى (ص ) در سـرزمـين حجاز غرس شده بود;نهالى كه بايد به مرور زمان به درختى برومند وبارور مبدل شود وشـاخـه هـاى آن بـر فـراز تـمام جهان سايه بگستراند ومردم در زير سايه آن بيارامند واز ثمرات مباركش بهره مند شوند. امـام ـ عـلـيـه السلام ـ پس از درگذشت پيامبر (ص ) تشخيص داد كه در موقعيتى قرار گرفته اسـت كـه اگـر اصـرار بـه قـبضه كردن حكومت وحفظ مقام خود كند اوضاعى پيش مى آيد كه زحمات پيامبر اكرم (ص ) وخونهاى پاكى كه در راه هدف مقدس آن حضرت ريخته شده است به هدر مى رود. عقده ها وكينه هاى ديرينهجامعه اسلامى در آن ايام چنان دچار اختلاف نظر ودودستگى شده بود كه يك جنگ داخلى ويك خونريزى كوچك موجب انفجارهايى در داخل وخارج مدينه ميشد. بـسـيـارى از قبايلى كه در مدينه يا بيرون از آن زندگى مى كردند نسبت به حضرت على ـ عليه السلام ـ بى مهر بوده , كينه او را سخت به دل داشتند. زيـرا حضرت على ـ عليه السلام ـ بودكه پرچم كفر اين قبايل را سرنگون كرده , قهرمانانشان ر ا به خاك ذلت افكنده بود. اينان , هرچند بعدها پيوند خود را با اسلام محكمتر كرده , به خداپرستى وپيروى از اسلام تظاهر مى كردند, ولى در باطن بغض وعداوت خود را نسبت به مجاهدان اسلام محفوظ داشتند. در چنان موقعيتى اگر امام ـ عليه السلام ـ از طريق توسل به قدرت وقيام مسلحانه در صدد اخذ حـق خـويـش بر مى آمد به نتايج زير منجر مى شد:١ـ در اين نبرد امام ـ عليه السلام ـ بسيارى از ياران وعزيزان خود را كه از جان ودل به امامت ورهبرى او معتقد بودند از دست مى داد. البته هرگاه با شهادت اين افراد حق به جاى خود بازمى گشت جانبازى آنان در راه هدف چندان تـاسـفـبـار نـبود, ولى چنانكه خواهيم گفت , با كشته شدن اين افراد حق به صاحب آن باز نمى گشت .
٢ـ نه تنها حضرت على ـ عليه السلام ـ عزيزان خود را از دست مى داد بلكه قيام بنى هاشم وديگر عـزيـزان وياران راستين حضرت على سبب مى شد كه گروه زيادى از صحابه پيامبر (ص ) كه به خلافت امام ـ عليه السلام ـ راضى نبودند وبه آن تن نمى دادند نيز كشته شوند ودر نتيجه قدرت مسلمانان در مركز به ضعف مى گراييد. ايـن گـروه , هـرچند در مساله رهبرى در نقطه مقابل امام ـ عليه السلام ـ موضع گرفته بودند, ٣ـ براثر ضعف مسلمانان , قبايل دور دست كه نهال اسلام در سرزمين آنها كاملا ريشه ندوانيده بود بـه گـروه مـرتـدان ومـخالفان اسلام پيوسته , صف واحدى تشكيل مى داد وچه بسا بر اثر قدرت مخالفان ونبودن رهبرى صحيح در مركز, چراغ توحيد براى ابد به خاموشى مى گراييد. امـير مؤمنان ـ عليه السلام ـ اين حقايق تلخ ودردناك را از نزديك لمس مى كرد ولذا سكوت را بر قيام مسلحانه ترجيح مى داد. خوب است اين مطالب را از زبان٣ ـ برايح مى داد. خوب است اين مطالب را از زبان خود ر گرامى (ص ) از ميان ما رخ. عـبـد اللّه بـن جـناده مى گويد:من در نخستين روزهاى زمامدارى على از مكه وارد مدينه شدم وديدم همه مردم در مسجد پيامبر دور هم گرد آمده اند ومنتظر ورود امام هستند. پس ازمدتى على , در حالى كه شمشير خود را حمايل كرده بود, از خانه بيرون آمد. همه ديده ها به سوى او دوخته شده بود تا اينكه در مسند خطابه قرار گرفت وسخنان خود را پس از حـمـد وثـنـاى خداوند چنين آغاز كرد:هان اى مردم , آگاه باشيد هنگامى كه پيامبعبد اللّه بن جـنـاده مـى گـويـد:من د گرامى (ص ) از ميان ما رخت بربست لازم بود كه كسى با ما در باره حـكـومـتى كه او پى ريزى كرد نزاع نكندوبه آن چشم طمع ندوزد, زيرا ما وارث وولى وعترت او بوديم .
اما برخلاف انتظار, گروهى از قريش به حق ما دست دراز كرده , خلافت رااز ما سلب كردند واز آن خود قرار دادند. به خدا سوگند, اگر ترس از وقوع شكاف واختلاف در ميان مسلمانان نبود وبيم آن نمى رفت كه بـار ديـگر كفر وبت پرستى به ممالك اسلامى باز گردد واسلام محو ونابود شود, وضع ما غير اين بود كه مشاهده مى كنيد. (١)كـلـبـى مى گويد:هنگامى كه على ـ عليه السلام ـ براى سركوبى پيمان شكنانى مانند طلحه وزبير عازم بصره شد خطبه اى به شرح زير ايراد كرد:هنگامى كه خداوند پيامبر خود را قبض روح كرد قريش , با خودكامگى , خود را بر ما مقدم شمرد وما را از حقمان بازداشت .
ولى من ديدم كه صبر وبردبارى بر اين كار بهتر از ايجاد تفرقه ميان مسلمانان وريختن خون آنان است .
زيـرامـردم بـه تـازگى اسلام را پذيرفته بودند ودين مانند مشك سرشار از شير بود كه كف كرده باشد,وكمترين سستى آن را فاسد مى كرد وكوچكترين فرد آن را واژگون مى ساخت .
(٢)ابـن ابـى الـحـديـد, كه هم به حضرت على ـ عليه السلام ـ مهر مى ورزد وهم نسبت به خلفا تعصب دارد, در باره كينه هاى ريشه دار گروهى از صحابه نسبت به امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ چـنين مى نويسد:تجربه ثابت كرده است كه مرور زمان سبب فراموشى كينه ها وخاموشى آتش حسد وسردى دلهاى پركينه مى شود. گذشت زمان سبب مى شود كه نسلى بميرد ونسل ديگر جانشين آن گردد ودر نتيجه كينه هاى ديرينه به صورت كمرنگ از نسل قبل به نسل بعد منتقل شود. روزى كـه حـضـرت عـلى بر مسند خلافت نشست بيست وپنج سال از رحلت پيامبر مى گذشت وانتظار مى رفت كه در اين مدت طولانى عداوتها وكينه ها به دست فراموشى سپرده شده باشد. ولـى بـرخـلاف انـتـظـار, روحيه مخالفان حضرت على پس از گذشت ربع قرن عوض نشده بود وعـداوت وكـيـنـه اى كه در دوران پيامبر وپس از درگذشت وى نسبت به حضرت على داشتند كاهش نيافته بود. حـتـى فرزندان قريش ونوباوگان وجوانانشان , كه شاهد حوادث خونين معركه هاى اسلام نبودند وقـهـرمـانـيـهـاى امام را در جنگهاى بدر واحد و بر ضد قريش نديده بودند, به سان نياكان خود سرسختانه با حضرت على عداوت مى ورزيدند وكينه او را رابر صف آراي. چـنـانچه امام , با اين وضع , پس از درگذشت پيامبر بر مسند خلافت تكيه مى زد وزمام امور را به دست مى گرفت آتشى در درون مخالفان او روشن مى شد وانفجارهايى رخ مى داد كه نتيجه آن جز محو اسلام ونابودى مسلمانان وبازگشت جاهليت به ممالك اسلامى نبود. (١)امـام ـ عـلـيـه السلام ـ در يكى از سخنرانيهاى خود به گوشه اى از نتايج قيام مسلحانه خود اشاره كرده , مى فرمايد:پس از درگذشت پيامبر در كار خويش انديشيدم .
در ب چنانچه امام , ابر صف آرايى قريش جز اهل بيت خود يار وياورى نديدم .
پـس بـه مـرگ آنـان راضى نشدم وچشمى را كه در آن خاشاك رفته بود فرو بستم وبا گلويى كه استخوان در آن گير كرده بود نوشيدم وبر گرفتگى راه نفس وبر حوادث تلختر از زهر صبر كردم .
(١)اتحاد مسلماناناتحاد مسلمانان از بزرگترين آمال وآرزوهاى امام ـ عليه السلام ـ بود. او به خوبى مى دانست كه اين اتحاد در زمان پيامبر گرامى (ص ) سبب شده بود كه رعب عجيبى در دل امپراتوران جهان وقدرتهاى بزرگ رخنه كند واسلام به سرعت رشد ونمو كرده , گسترش يابد. ولـى اگـر ايـن وحـدت به جهت مسئله رهبرى از بين مى رفت مسلمانان دچار انواع گرفتاريها واخـتلافات مى شدند وبالاخص گروهى از قريش كه به كسوت اسلام در آمده بودند دنبال بهانه بودند تا ضربت اساسى خود را خلافت خواستند كه تيره خز. در مـيـان مـهـاجران , ماجراجويانى به نام سهيل بن عمرو, حارث بن هشام , عكرمة بن ابى جهل و بـودند كه مدتها از دشمنان سرسخت مسلمانان وبه ويژه انصار به شمار مى رفتند, ولى سپس , به عللى ودر ظاهر, كفر وبت پرستى را ترك كردند واسلام آوردند. وقـتـى انـصـار, پس از شكست در سقيفه , به هوادارى امام ـ عليه السلام ـ برخاستند ومردم را به پـيـروى از او دعـوت كـردنـد, ايـن افـراد مـاجراجو بى اندازه ناراحت شدند واز دستگاه در ميان مـهاجران , ماجراجويلافت خواستند كه تيره خزرج از انصار را بايد براى بيعت دعوت كند واگر از بيعت سرباز زدند با آنها به نبرد برخيزد. هريك از سه نفر مذكور در اجتماع بزرگى سخنرانى كرد. ابوسفيان نيز به آنان پيوست ! در برابر آنان , خطيب انصار به نام ثابت بن قيس به انتقاد از مهاجران برخاست وبه سخنان آنان پاسخ داد. جنگ ميان مهاجرين وانصار, به صورت ايراد خطابه وشعر, تا مدتى ادامه داشت .
متن سخنان واشعار طرفين را ابن ابى الحديد در شرح خود آورده است .
(١)بـا در نـظـر گـرفتن اين اوضاع روشن مى شود كه چرا امام ـ عليه السلام ـ سكوت را بر قيام مـسـلحانه ترجيح داد وچگونه با حزم وتدبير, كشتى طوفان زده اسلام را به ساحل نجات رهبرى كرد. واگر علاقه به اتحاد مسلمانان نداشت وعواقب وخيم اختلاف و دودستگى را پيش بينى نمى كرد, هرگز اجازه نمى داد مقام رهبرى از آن ديگران باشد. در همان روزهاى سقيفه , يك نفر از بستگان حضرت على ـ عليه السلام ـ اشعارى در مدح او سرود كـه ترجمه آنها چنين است :من هرگز فكر نمى كردم كه رهبرى امت را از خاندان هاشم واز امام ابوالحسن سلب كنند. آيا حضرت على نخستين كسى نيست كه بر قبله شما نماز گزارد؟ آيا داناترين شما به قرآن وسنت پيامبر او نيست ؟ آيا وى نزديكترين فرد به پيامبر نبود؟ آيا او كسى نيست كه جبرئيل او را در تجهيز پيامبر يارى كرد؟ (٢)هنگامى كه امام ـ عليه السلام ـ از اشعار او آگاه شد قاصدى فرستاد كه او را از خواندن اشعار خويش باز دارد وفرمود:((سلا مة الدين ا حب ا لين ا من غيره )). سلامت اسلام از گزند اختلاف , براى ما از هر چيز خوشتر است .
در جـنگ صفين مردى از قبيله بنى اسد از امام ـ عليه السلام ـ سؤال كرد:چگونه قريش شما را از مـقـام خـلافـت كـنـار زدنـد؟ حضرت على ـ عليه السلام ـ از سؤال بى موقع او ناراحت شد, زيرا گروهى از سربازان امام به خلفا اعتقاد داشتند وطرح اين مسائل در آن هنگام موجب دو دستگى در ميان صفوف آنان مى شد. لـذا امـام ـ عـلـيه السلام ـ پس از ابراز ناراحتى چنين فرمود:به احترام پيوندى كه با پيامبر (ص ) دارى وبه سبب اينكه هر مسلمانى حق پرسش دارد, پاسخ تو را به اجمال مى گويم .
رهبرى امت از آن ما بود وپيوند ما با پيامبر از ديگران استوارتر بود, اما گروهى بر آن بخل ورزيدند وگروهى از آن چشم پوشيدند. داور ميان ما وآنها خداست وبازگشت همه به سوى اوست .
(١)اينها بعضى از علل سكوت اميرمؤمنان حضرت على ـ عليه السلام ـ بود كه به سبب حفظ اساس اسلام , دست از حق خود كشيد وبيست وپنج سال جرعه هاى تلختر از زهر نوشيد. فصل دوم .
خلافت خلفا ومنطق امير المؤمنين دانـشمندان محقق از اهل تسنن كه شروحى بر نهج البلاغه نوشته اند, بيانات امام ـ عليه السلام ـ را در باره شايستگى خويش به خلافت , يكى پس از ديگرى , مورد بررسى قرار داده , از مجموع آنها چـنـيـن نتيجه گرفته اند كه هدف امام از اين بيانات اثبات شايستگى خود به خلافت است بدون اينكه از جانب پيامبر (ص ) نصى بر خلافت او در ميان باشد. بـه بـيان ديگر, چون حضرت على ـ عليه السلام ـ, از نظر قرابت وخويشاوندى , پيوند نزديكترى با رسـول خـدا (ص ) داشـت واز نـظـر عـلم ودانش از همه بالاتر بود ودر رعايت عدالت واطلاع از سـياست وكشور دارى سرآمد همه ياران پيامبر (ص ) به شمار مى رفت , ازا ين جهت شايسته بود كـه امت او را براى خلافت برگزينند, ولى چون سران امت غير او را برگزيدند امام زبان به تظلم وشكايت گشوده است كه :من برخلافت وولايت از ديگران شايسته ترم !حقى كه امام ـ عليه السلام ـ در بيانات خود از آن ياد مى كند ومى گويد از روزى كه رسول خدا (ص ) درگذشت او را از آن محروم كرده اند حق شرعى نيست كه از جانب صاحب شريعت به او داده شده باشد ومقدم داشتن ديـگران بر او يك نوع مخالفت با دستور شرع به حساب آيد, بلكه مقصود يك حق طبيعى است كه بـرهركس لازم است كه با وجود فرد برتر ديگرى را انتخاب نكند وزمام كار را به فرد داناتر وتواناتر وبـصـيرتر بسپارد; ولى هرگاه گروهى بنا به مصلحتى از اين اصل پيروى نكنندوكار را به فردى كـه از نظر علم وقدرت وشرايط روحى وجسمى در مرتبه نازلتر قرار دارد واگذارند, سزاوار است كـه شـخـص برتر زبان به شكوا وگله بگشايد وبگويد:((فواللّه * م ا زلت مدفوعا عن حقي مستا ثرا علي منذ قبض اللّه نبيه (ص ) حتى يوم الناس ه ذا)). (١)بـه خـدا سوگند, از روزى كه خداوند جان پيامبرش (ص ) را قبض كرد تا به امروز من از حق خويش محروم بوده ام .
امـام ـ عليه السلام ـ اين سخن را هنگامى گفت كه طلحه وزبير پرچم مخالفت با او را برافراشته , بصره را پايگاه خود قرار داده بودند. پاسخ : اين مطلب كه به عنوان تحقيق از آن ياد مى شود پندارى بيش نيست .
هـيـچ گـاه نـمـى توان مجموع سخنان امام ـ عليه السلام ـ را بر شايستگى ذاتى حمل كرد ويك چنين شايستگى نمى تواند مجوز حملات تند آن حضرت بر خلفا باشد, زيرا:اولا, امام ـ عليه السلام ـ در بعضى از سخنان خود بر وصيت پيامبر (ص ) تكيه كرده است .
از جـمله آنجا كه خاندان نبوت را معرفى مى كند چنين مى فرمايد:((هم موضع سره ولجا ا مره و عـيـبة علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه وجب ال دينه لا يقاس بل محمد (ص ) من ه ذه الا مة ا حد هم ا س اس الدين و عم اد اليقين .
ا ليهم يفى ء الغ الي وبهم يلحق التالي .
ولهم خصائص حق الولاية و فيهم الوصية و الور اثة )). (٢)خـانـدان نـبـوت رازداران پيامبر وپناهگاه فرمان او ومخزن دانشها وحكمتها وحافظان كتاب واستوانه هاى آيين او هستند. هيچ كس از افراد امت را نمى توان با آنان قياس كرد. آنان پايه هاى دين وستونهاى ايمان ويقين اند. خـصـائص امـامت (علوم ومعارف و ديگر ملاك هاى امامت ) نزد آنان است ووصيت پيامبر در حق ايشان است وآنان وارثان پيامبرند. مـقـصـود امـام ـ عليه السلام ـ از اينكه وصيت پيامبر (ص ) در باره آنان است چيست ؟ با در نظر گرفتن لفظ ((ولايت )) در جمله ((ولهم خص ائص الولاية )) روشن مى شود كه مقصود از وصيت همان وصيت به خلافت وسفارش به ولايت آنان است كه در روز غدير وغير آن به وضوح بيان شده است .
ثـانـيـا, لياقت وشايستخصائص امات وشايستگى هرگز ايجاد حق نمى كند مادام كه شرايط ديگر, مانند انتخاب مردم , به آن ضميمه نشود. در صـورتـى كـه امام ـ عليه السلام ـ در سخنان خود بر حق محرز خود تكيه مى كند واظهار مى داردكه حق او پس از پيامبر (ص ) پايمال شد.
۸
نحوه بيعت گرفتن از حضرت على وبـه عـبارت ديگر, چنانچه بنابر اين باشد كه مشكل رهبرى در اسلام از طريق مشاوره ومذاكره يا رجوع به افكار عمومى گشوده شود, در اين صورت , مادام كه شخص ـ گرچه از هرجهت فضيلت وبـرتـرى بـر ديگران داشته باشد ـ براى چنين مقامى انتخاب نشود نمى تواند خود را صاحب حق بـشـمـارد تا عدول مردم از آن را يك نوع ظلم وستم اعلام دارد وبه افرادى كه به جاى او انتخاب شده اند اعتراض كند. در صورتى كه لحن امام ـ عليه السلام ـ در خطبه هاى خود بر خلاف اين است .
او خـود را صاحب مسلم حق خلافت مى داند وعدول از آن را يك نوع ظلم وستم بر خويش اعلام مى نمايد وقريش را متعديان ومتجاوزان به حقوق خود معرفى مى كند; چنانكه مى فرمايد:بارالها, مرا در برابر قريش وكسانى كه ايشان را كمك كردند يارى فرما. زيـرا آنـان قـطع رحم من كردند ومقام بزرگ مرا كوچك شمردند واتفاق كردند كه با من در باره خلافت , كه حق مسلم من است , نزاع كنند. (١)آيـا چـنـيـن حـملات تندى را مى توان از طريق شايستگى ذاتى توجيه كرد؟ اگر بايد مسئله خـلافـت از طـريـق مـراجـعه به افكار عمومى با بزرگان صحابه حل وفسخ شود چگونه امام مى فـرمـايد:((آنان با من در حق مسلم من به نزاع برخاستند))؟ هنگامى كه آتش جنگ ميان حضرت على ـ عليه السلام ـ ومعاويه در سرزمين صفين روشن بود مردى نزد حضرت امير ـ عليه السلام ـ آمـد وگفت :چگونه قريش شما را از مقام خلافت , كه به آن از ديگران شايسته تر بوديد, بازداشت ؟ امام ـ عليه السلام ـ از پرسش بى موقع او ناراحت شد,ولى به طور ملايم ـ كه اوضاع بيش از آن را ايـجـاب نـمـى كـرد ـ به او پاسخ داد وفرمود:گروهى بر آن بخل ورزيدند وگروهى از آن چشم پوشيدند وميان ما وآنها خدا داور است وبازگشت همه به سوى اوست .
(١)پس از ماجراى سقيفه ,يك روز ابوعبيدة بن جراح به امام گفت : اى فرزند ابوطالب , چقدر به خـلافت علاقه دارى وبه آن حريصى ! امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ او گفت :به خدا سوگند, شما از مـن بـه خـلافت حريصتريد; در حالى كه از نظر شرايط وموقعيت بسيار از آن دوريد ومن به آن نزديكترم .
من حق خويش را مى طلبم وشما ميان من وحقم مانع مى شويد ومرا از آن باز مى داريد. (٢)هـرگـز صـحـيـح نيست كه اين نوع انتقاد از خلافت خلفا را از طريق لياقت وشايستگى ذاتى توجيه كرد. هـمـه اين سخنان وتعبيرها حاكى از آن است كه امام ـ عليه السلام ـ خلافت را حق مسلم خويش مى دانست وهرنوع انحراف از خود را انحراف (ص ) قبض روح .
چنين حقى جز از طريق تنصيص وتعيين الهى براى كسى ثابت نمى شود. همچنين هرگز نمى توان اين گونه تعبيرها را از طريق اصلحيت واولويت تفسير كرد. گـروهـى كـه سخنان امام ـ عليه السلام ـ را از اين راه تفسير مى كنند عقايد نادرست خود را به عنوان پيشداورى اتخاذ كرده اند. الـبـتـه امام ـ عليه السلام ـ در برخى موارد بر لياقت وشايستگى خويش تكيه كرده , مساله نص را ناديده گرفته است .
از جـمـلـه , مـى فـرمـايد:پيامبر خداچنين حقى جز از ط(ص ) قبض روح شد, در حالى كه سر او تقمصها ابن ا ب. من او را غسل دادم , در حالى كه فرشتگان مرا يارى مى كردند. اطراف خانه به ناله در آمد. فرشتگان دسته دسته فرود مى آمدند ونماز مى گزاردند وبالا مى رفتند ومن صداهاى آنها را مى شنيدم .
پـس چـه كـسـى از من در حال حيات ومرگ پيامبر(ص ) به جانشينى او شايسته تر است ؟ (١)در خـطـبه شقشقيه , كه از خطبه هاى معروف امام ـ عليه السلام ـ است , حضرت لياقت وشايستگى خويش را به رخ مردم كشيده , مى گويد:((ا م ا و اللّه لقد من او را غسل داقمصها ابن ا بي قح افة و ا نه ليعلم ا ن محلي منه ا محل القطب من الرحى ينحدر عني السيل و لا يرقى ا لي الطير )). (٢) به خدا سوگند, فرزند ابى قحافه خلافت را به سان پيراهن برتن خود پوشيد, در حالى كه مى دانست كه آسياى خلافت بر محور وجود من مى گردد. از كوهسار وجود من سيل علوم سرازير مى شود وانديشه هيچ كس بر قله انديشه من نمى رسد. در برخى از موارد نيزبر قرابت وخويشاوندى تكيه مى كند ومى گويد:((ونحن الا علون نسبا و الا شدون برسول اللّه نوطا)). (٣) يعنى نسب ما بالاتر است وبا رسول خدا پيوند نزديكتر داريم .
الـبـتـه تـكـيه امام ـ عليه السلام ـ بر پيوند خود با پيامبر گرامى (ص ) براى مقابله با منطق اهل سقيفه است كه علت برگزيدگى خود را خويشاوندى با پيامبر (ص ) اعلام مى كردند. ازايـن جـهـت , وقـتـى امـام ـ عـلـيـه الـسلام ـ از منطق آنان آگاه شد در انتقاد از منطق آنان فرمود:((احتجوا بالشجرة و ا ض اعوا الثمرة )). (٤). فصل سوم .
نحوه بيعت گرفتن از حضرت على ايـن بـخـش از تـاريخ اسلام از دردناكترين وتلخترين بخشهاى آن است كه دلهاى بيدار وآگاه را سخت به درد مى آورد ومى سوزاند. ايـن قـسـمـت از تـاريخ در كتابهاى دانشمندان اهل تسنن به صورت كوتاه وفشرده ودر كتابهاى علماى شيعه به صورت گسترده نوشته شده است .
شـايـد در مـيان خوانندگان گرامى كسانى باشند كه بخواهند ماجراى تجاوز به خانه وحى را از زبان محدثان وتاريخنويسان اهل تسنن بشنوند. از ايـن جـهـت , اين بخش را به اتكاى مدارك ومصادر آنان مى نويسيم تا افراد شكاك وديرباور در در ايـن مـقـاله , ترجمه آنچه را كه مورخ شهير ابن قتيبه دينورى در كتاب ((الامامة والسياسة )) آورده است نقل مى كنيم وتجزيه وتحليل اين بخش را به بعد وامى گذاريم .
نـويـسندگان اهل تسنن اتفاق نظر دارند كه هنوز مدتى از بيعت سقيفه نگذشته بود كه دستگاه خلافت تصميم گرفت كه از حضرت على ـ عليه السلام ـ وعباس وزبير وساير بنى هاشم نسبت به خـلافت ابوبكر اخذ بيعت كند تا خلافت وى رنگ اتحاد واتفاق به خود بگيرد و در اين مقواتفاق به خود بگيرد ودر نتيجه هر نوع مانع ومخالف از سر راه خلافت برداشته شود. پس از حادثه سقيفه , بنى هاشم وگروهى از مهاجران وعلاقه مندان امام ـ عليه السلام ـ به عنوان اعتراض در خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ متحصن شده بودند. تـحـصـن آنـان در خـانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ, كه در زمان رسول خدا (ص ) از احترام خاصى برخوردار بود, مانع مى شد كه دستگاه خلافت انديشه يورش به خانه وحى را در دماغ خود بپرورد ومتحصنان را به زور به مسجد بكشاند واز آنان بيعت بگيرد. اما سرانجام علاقه به گسترش قدرت كار خود را كرد واحترام خانه وحى ناديده گرفته شد. خليفه , عمر را با گروهى مامور كرد تا به هر قيمتى كه باشد متحصنان را از خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ يبرون بكشند واز همه آنان بيعت بگيرند. وى بـا گـروهـى كـه در مـيان آنان اسيد بن حضير وسلمة بن سلامة وثابت بن قيس ومحمد بن مسلمة به چشم مى خوردند(١) رو به خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ آورد تا متحصنان را به مامور خليفه در مقابل خانه با صداى بلند فرياد زد كه متحصنان براى بيعت با خليفه هرچه زودتر خانه را ترك گويند. اما داد وفرياد او اثر نبخشيد وآنان خانه را ترك نگفتند. در اين هنگام مامور خليفه هيزم خواست تا خانه را بسوزاند وآن را بر سر متحصنان خراب كند. ولـى يكى از همراهان او به پيش آمد تا مامور خليفه را از اين تصميم باز دارد وگفت :چگونه خانه را آتـش مـى زنـى در حالى كه دخت پيامبر فاطمه در آن مامور خليش مى زنى در حالى كه دخت پـيامبر فاطمه در آنجاست ؟ وى با خونسردى پاسخ داد كه بودن فاطمه در خانه مانع از انجام اين كار نمى تواند باشد. در اين موقع حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ پشت در قرار گرفت وگفت :جمعيتى را سراغ ندارم كه در موقعيت بدى همچون موقعيت شما قرار گرفته باشند. شـمـا جـنـازه رسـول خـدا (ص ) را در مـيان ما گذاشتيد واز پيش خود در باره خلافت تصميم گرفتيد. چـرا حـكـومـت خـود را بـر مـا تـحـمـيل مى كنيد وخلافت را كه حق ماست به خود ما باز نمى خليفه كه مى دانست با مخالفت متحصنان , كه شخصيتهاى بارزى از مهاجران وبنى هاشم بودند, پايه هاى حكومت او محكم واستوار نمى شود اين بار غلام خود قنفذ را مامور كرد كه برود وعلى ـ عليه السلام ـ را به مسجد بياورد. او نـيـز پـشـت در آمـد وعـلى ـ عليه السلام ـ را صدا زد وگفت : به امر خليفه رسول خدا بايد به مـسـجـد بياييد! وقتى امام ـ عليه السلام ـ اين جمله را از قنفذ شنيد گفت :چرا به اين زودى به رسول خدا خله را از قنفذ شنيد گفت :چرا به اين زودى به رسول خدا دروغ بستيد؟ پيامبر (ص ) كـى او را جـانـشـين خود قرار داد تا وى خليفه رسول خدا (ص ) باشد؟ غلام با نوميدى بازگشت وجريان را به آگاهى خليفه رساند. مقاومت متحصنان در برابر دعوتهاى پياپى دستگاه خلافت خليفه را سخت عصبانى وناراحت كرد. سرانجام عمر, براى دومين با, با گروهى رو به خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ آورد. هنگامى كه دخت پيامبر (ص ) صداى مهاجمان را شنيد از پشت در با صداى بلند ناله كرد وگفت ناله هاى حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ,كه هنوز در سوگ پدر نشسته بود, چنان جانگذاز بود كه گروهى از آن جمعيت را كه همراه عمر آمده بودند از انجام ماموريت حمله به خانه زهرا منصرف كرد واز همانجا گريه كنان بازگشتند. امـا عمر وگروهى ديگر, كه براى گرفتن بيعت از حضرت على ـ عليه السلام ـ وبنى هاشم اصرار مى ورزيدند, او را با توسل به زور از خانه بيرون آوردند واصرار كردند كه حتما با ابوبكر بيعت كند. نوردند واصرار كردند كه حتما با ابوبكر بيعت كند. اما م ـ عليه السلام ـ فرمود:اگر بيعت نكنم چه خواهد شد؟ گفتند: كشته خواهى شد. حـضـرت عـلى ـ عليه السلام ـ گفت :با چه جرات بنده خدا وبرادر رسول اكرم (ص ) را خواهيد كشت ؟ مقاومت سرسختانه حضرت على ـ عليه السلام ـ در برابر دستگاه خلافت سبب شد كه او را به حال خود واگذارند. امـام ـ عليه السلام ـ از فرصت استفاده كرد و به عنوان تظلم , به قبر رسول خدا (ص ) نزديك شد وهمان جمله اى را كه هارون به موسى ـ عليه السلام ـ گفته بود بر زبان آورد وگفت :[يابن ا م ا ن القوم استضعفوني و ك ادوا يقتلونني ]. (اعراف :١٥٠)برادر! پس از درگذشت تو, اين گروه مرا ناتوان شمردند ونزديك بود كه مرا بكشند. (١)داورى تـاريـخ در بـاره هجوم به خانه وحيحوادث پس از سقيفه يكى از دردناكترين وتلخترين حوادث تاريخ اسلام وزندگانى امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ است .
واقـعـنـمـايـى و رك گـويـى در ايـن زمينه موجب رنجش گروهى است كه نسبت به مسببان وگـردانـنـدگـان اين حوادث تعصب مى ورزند وحتى الامكان مى خواهند گردى بر دامن آنان نـنشيند وقداست ونزاهت آنان محفوظ بماند; چنانكه پوشاندن حقايق ووارونه جلوه دادن حوادث يـك نوع خيانت به تاريخ ونسلهاى آينده محسوب است وهرگز يك نويسنده آزاد ننگ اين خيانت را بر خود نمى خرد وبراى جلب نظر گروهى بر روى حقيقت پا نمى گذارد. بـزرگـتـرين حادثه تاريخى پس از انتخاب ابوبكر براى خلافت موضوع هجوم بردن به خانه وحى ومنزل حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ است , به قصد آنكه متحصنان بيت حضرت فاطمه را براى اخذ بيعت به مسجد بياوررند. تشريح وارزيابى صحيح اين موضوع مستلزم آن است كه به اتكاى مصادر مطمئن در صحت يا سقم سه موضوع زير بحث كنيم وسپس در باره نتايج حادثه به داورى بپردازيم .
ايـن سـه مـوضوع عبارتند از:١ـ آيا صحيح است كه ماموران خليفه تصميم گرفتند خانه حضرت فـاطـمه ـ عليها السلام ـ را بسوزانند؟ در اين مورد تا كجا پيش رفتند؟ ٢ـ آيا صحيح است كه امير مـؤمـنـان ـ عليه السلام ـ را به وضع زننده ودلخراشى به مسجد بردند تا از او بيعت بگيرند؟ ٣ـ آيا صحيح است كه دخت گرامى پيامبر (ص ) در اين حادثه از ناحيه مهاجمان صدمه ديد وفرزندى را كـه در رحم داشت ساقط كرد؟ اين سه مورد از موارد حساس در اين حادثه است كه ما به اتكاى مصادر ومدارك دانشمندان اهل سنت در باره آنها به بحث مى پردازيم .
از تـعـاليم زنده وارزنده اسلام اين است كه هيچ مسلمانى نبايد به خانه كسى وارد شود مگر اينكه قبلا اذن بگيرد واگر صاحب خانه معذور بود واز پذيرفتن مهمان پوزش خواست عذر او را بپذيرد وبدون اينكه برنجد از همانجا باز گردد. (١)قـرآن مـجيد, گذشته از اين دستور اخلاقى , هر خانه اى را كه در آن صبح وشام نام خدا برده شود واو را پرستش كنند محترم شمرده است :[في بيوت ا ذن اللّه ا ن ترفع و يذكر فيها اسمه يسبح له فيه ا بالغدو و الص ال ]. (نـور:٣٦)(٢)خـداونـد بـه تعظيم وتكريم خانه هايى فرمان داده است كه در آنها مردان پاكدامن , صبح وشام , خدا را تسبيح وتقديس مى كنند. احـتـرام اين خانه ها به سبب عبادت وپرستشى است كه در آنها انجام مى گيرد وبه احترام رجال الـهـى است كه در آنها به تسبيح وتقديس خدا مشغولند, وگرنه خشت وگل هيچ گاه احترامى نداشته ونخواهد داشت .
از ميان همه خانه هاى مسلمانان , قرآن كريم در باره خانه پيامبر (ص ) به مسلمانان دستور خاص مى دهد ومى فرمايد:[ي ا ا يها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النبي ا لا ا ن يؤذن لكم ]. (احزاب :٥٣)اى افراد با ايمان به خانه هاى پيامبر بدون اذن وارد نشويد. شـكـى نيست كه خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ از جمله بيوت محترم ورفيعى است كه در نـمـى تـوان گـفـت كـه خانه عايشه يا حفصه خانه پيامبر است , اما خانه دخت والامقام وى , كه گراميترين زنان جهان است , يقينا خانه پيامبر (ص ) است .
اكنون ببينيم ماموران دستگاه خلافت احترام خانه پيامبر (ص ) را تا چه حد رعايت كردند. بررسى حوادث روزهاى نخست خلافت ثابت مى كند كه ماموران دستگاه خلافت همه اين آيات را زير پا نهاده , شئون خانه پيامبر (ص ) را اصلا رعايت نكردند. بسيارى از تاريخنويسان اهل تسن نمى توان گفت سان اهل تسنن حادثه حمله به خانه وحى را به طور مبهم وبرخى از آنان تا حدى روشن نوشته اند. طبرى كه نسبت به خلفا تعصب خاصى دارد فقط مى نويسد كه عمر با جمعيتى در برابر خانه زهرا ـ عليها السلام ـ آمد وگفت :به خدا قسم , اين خانه را مى سوزانم يا اينكه متحصنان , براى بيعت , خانه را ترك گويند. (١)ولى ابن قتيبه دينورى پرده را بالاتر زده , مى گويد كه خليفه نه تنها اين جمله را گفت , بلكه دستور داد در اطراف خانه هيزم جمع كنند وافزود:به خدايى كه جان عمر در دست اوست , يا بايد خانه را ترك كنيد يا اينكه آن را آتش زده ومى سوزانم .
وقتى به او گفته شد كه دخت گرامى پيامبر (ص ),حضرت فاطمه , در خانه است , گفت : باشد. (١)مـؤلـف ((عـقـد الـفـريد))(٢) گامى پيشتر نهاده , مى گويد:خليفه به عمر ماموريت داد كه متحصنان را از خانه بيرون كند واگر مقاومت كردند با آنان بجنگد. از اين رو, عمر آتشى آورد كه خانه را بسوزاند. در اين موقع با فاطمه روبرو شد. دخت پيامبر به او گفت : فرزند خطاب , آمده اى خانه ما را به آتش بكشى ؟ وى گفت : آرى , مگر اين كه همچون ديگران با خليفه بيعت كنيد. هنگامى كه به كتابهاى علماى شيعه مراجعه مى كنيم جريان را واضحتر وگوياتر مى يابيم .
سـليم بن قيس (٣) در كتاب خود حادثه هجوم به خانه وحى را به طور مبسوط نگاشته , پرده دثه اومـى نـويـسد:((مامور خليفه آتشى برافروخت وسپس فشارى به در آورد ووارد خانه شد, ولى با مقاومت حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ روبرو گرديد. (٤)عالم بزرگوار شيعه , مرحوم سيد مرتضى , بحث گسترده اى در باره حادثه كرده است .
از جمله , از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ نقل مى كند كه حضرت على ـ عليه السلام ـ بيعت نكرد تا آنگاه كه دود غليظى خانه او را فرا گرفت .
(١)در اينجا دامن سخن را در باره نخستين پرسش از حااومى نويسد:((ماموپرسش از حادثه جمع مـى كـنـيـم وقـضاوت را به دلهاى بيدار واگذار مى كنيم ودنبال حادثه را به اتكاى مدارك اهل تسنن مى نگاريم .
چگونه حضرت على را به مسجد بردند؟ اين بخش از تاريخ اسلام همچون بخش پيش تلخ ودردناك اسـت زيرا هرگز تصور نمى رفت كه شخصيتى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ را به وضعى به مسجد ببرند كه چهل سال بعد, معاويه آن را به صورت طعن وانتقاد نقل كند. وى در نامه خود به امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ پس از ياد آورى مقاومت امام ـ عليه السلام ـ در بـرابـر دستگاه خلافت چنين مى نويسد: تا آنجا كه دستگاه خلافت تو را مهار كرده وهمچون شتر سركش براى بيعت به طرف مسجد شاندند. (٢)امـيـر مـؤمنان در پاسخ نامه معاويه , تلويحا, اصل موضوع را مى پذيرد وآن را نشانه مظلوميت خود دانسته , مى گويد:گفتى كه من به سان شتر سركش براى بيعت سوق داده شدم .
بـه خـدا سـوگند, خواستى از من انتقاد كنى ولى در واقع مرا ستودى وخواستى رسوايم كنى اما خود را رسوا كردى .
هرگز بر مسلمانى ايراد نيست كه مظلوم واقع شود. (٣)ابن ابى الحديد تنها كسى نيست كه جسارت به ساحت قدس امام ـ عليه السلام ـ را نقل كرده اسـت , بـلـكه پيش از او ابن عبد ربه در ((عقد الفريد)) (ج٢ ,ص ٢٨٥) وپس از وى مؤلف ((صبح العشى )) (در ج١ , ص ١٢٨) نيز آن را نقل كرده اند. شگفت اينجاست كه ابن ابى الحديد هنگامى كه به شرح نامه بيست وهشتم امام ـ عليه السلام ـ در نـهـج الـبلاغه مى رسد نامه آن حضرت ونامه معاويه را نقل مى كند ودر صحت ماجرا ترديد نمى كـنـد, ولى در آغاز كتاب , هنگامى كه شرح خطبه بيست وششم را به پايان مى برد, اصل واقعه را انكار كرده مى گويد:اين نوع مطالب را تنها شيعه نقل كرده و از غير آنان نقل نشده است .
(١)جسارت به ساحت حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ سومين پرسش اين بود كه آيا در ماجراى بيعت گرفتن از حضرت على ـ عليه السلام ـ به دخت گرامى پيامبر نيز جسارتى شد وصدمه اى رسيد يا نه ؟ از نظر دانشمندان شيعه پاسخ به اين سؤال ناگوارتر از پاسخ به دو سؤال گذشته است .
زيـرا هـنگامى كه مى خواستند حضرت على ـ عليه السلام ـ را به مسجد ببرند با مقاومت حضرت فـاطـمه ـ عليها السلام ـ روبرو شدند وحضرت فاطمه براى جلوگيرى از بردن همسر گراميش صدمه هاى روحى وجسمى بسيار ديد كه زبان وقلم ياراى گفتن ونوشتن آنها را ندارد. (٢)ولـى دانـشـمـنـدان اهـل تـسنن براى حفظ موقعيت خلفا از بازگو كردن اين بخش از تاريخ خوددارى كرده اند وحتى ابن ابى الحديد در شرح خود آن را از جمله مسائلى دانسته است كه در ميان مسلمانان تنها شيعه آن را نقل كرده است .
(٣)دانشمند بزرگوار شيعه مرحوم سيد مرتضى مى گويد:در آغاز كار محدثان وتاريخنويسان از نـقل جسارتهايى كه به ساحت دخت پيامبر اكرم وارد شد امتناع نمى كردند واين مطلب در ميان آنـان مـشـهـور بـود كه مامور خليفه با فشار در خانه را بر حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ زد واو فـرزنـدى را كـه در رحـم داشت سقط كرد وقنفذ, به امر عمر, زهرا ـ عليها السلام ـ را زير تازيانه گرفت تا دست از حضرت على ـ عليه السلام ـ بردارد. ولى بعدها ديدند كه نقل اين مطالب با مقام وموقعيت خلفا سازگار نيست واز نقل آنها خوددارى كردند. (١)گواه گفتار سيدمرتضى اين است كه , به رغم عنايتها وكنترلهاى بسيار, باز هم اين جريان در برخى از كتابهاى آنان به چشم مى خورد. شـهـرسـتـانى از ابراهيم بن سيار معروف به غطام , رئيس معتزله , نقل مى كند كه وى مى گفت :عمر در ايام اخذ بيعت در را بر پهلوى فاطمه زد واو بچه اى را كه در رحم داشت سقط كرد. ونـيـز فـرمـان داد كـه خـانه را با كسانى كه در آن بودند بسوزانند, در حالى كه در خانه جز على وفاطمه وحسن وحسين ـ عليهم السلام ـ كسى ديگر نبود. (٢)مـقام حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ بالاتر از مقام زينب دختر پيامبر (ص ) استابو العاص شوهر زيـنـب دخـتـر پـيامبر اكرم (ص ) در جنگى از طرف مسلمانان به اسارت در آمد, ولى بعدا مانند اسيران ديگر آزاد شد. ابـو الـعاص به پيامبر (ص ) وعده داد كه پس از مراجعت به مكه وسايل مسافرت دختر پيامبر را به مدينه فراهم ازد. پـيامبر (ص ) به زيد بن حارثه وگروهى از انصار ماموريت داد كه در هشت ميلى مكه توقف كنند وهر وقت كجاوه زينب به آنجا رسيد او را به مدينه بياورند. جبار بن الاسود با جمعى خود را به كجاوه زينب رسانيد ونيزه خود را بر كجاوه كوبيد. در اثر اين ضربه زينب كودكى را كه در رحم داشت سقط كرد وبه مكه بازگشت .
پيامبر (ص ) از شنيدن اين خبر سخت ناراحت شد, به حدى كه در فتح مكه خون او را مباح شمرد. ابن ابى الحديد مى گويد:من اين مطلب را بر استادم ابوجعفر خواندم .
فرمود: هرگاه پيامبر خون كسى را كه دخترش زينب را ترسانيد واو سقط جنين كرد مباح شمرد, اگـر زجبار بن الاسود با جم كرد مباح شمرد, اگر زنده بود خون كسانى را كه دخترش فاطمه را ترسانيده و او فرزند خود محسن را سقط كرد حتما مباح مى شمرد. (١)حكومت مردم بر مردمكسانى كه مى خواهند خلافت خلفا را با شكل ((حكومت مردم بر مردم )) ويا اصل ((مشاوره )) توجيه كنند يكى از دو گروه زير هستند:١ـ گروهى كه پيوسته مى خواهند اصـول اسـلامـى را بـا افـكار روز وموازين علمى كنونى تطبيق دهند واز اين طريق توجه غربيان وغـرب زدگـان را بـه اسـلام جلب كنند وچنين القا نمايند كه حكومت مردم بر مردم زاييده فكر جـديـد نـيست بلكه چهارده قرن پيش اسلام داراى چنين طرحى بوده است وپس از درگذشت پيامبر (ص ) ياران وى اين طرح را در انتخاب خليفه اجرا كرده اند. ايـن گروه , هرچند با نيت پاك در اين راه گام بر مى دارند, ولى متاسفانه در مسائل اسلامى رنج تحقيق به خود نمى دهند وبه متخصصان نيز مراجعه نمى كنند وبه يك رشته منقولات بى اساس وظواهر فريبنده اكتفا كرده اندودر نتيجه قيل وقال بپا مى كنند. ٢ـ گـروهـى كـه بـه عـلـلـى از تشيع وروحانيت عقده هايى دارند واحيانا بر اثر تحريكات مرموز تمايلات سنى گرايى پيدا كرده اند وبه جاى مبارزه با انواع مفاسد اخلاقى وكجرويهاى عقيدتى به جان جوانان مؤمن ولى ساده لوح افتاده اند واعتقاد آنان را نسبت به اصول تشيع سست مى كنند. اشتباهات گروه نخست قابل جبران است .
آنان با ارائه مدارك صحيح وقابل اعتماد از اشتباهات خود بر مى گردند. لذا بدگويى از آنان بسيار نارواست وبهترين خدمت به آنها اين است كه پيوسته با ايشان در ارتباط باشيم ورابطه فكرى وعلمى خود را با آنان قطع نكنيم .
ولى اصلاح وهدايت گروه دوم دشوار است .
زيرا علاوه بر اينكه عقده اى هستند, اطلاع كافى ودرستى هم از دين ندارند. لذا كوشش براى هدايت آنان غالبا بى فايده است .
آنـچه مهم است اين است كه ترتيبى داده شود كه جوانان ساده لوح وكم اطلاع به دام آنان نيفتند واگر چنين شد كوشش شود كه هرچه زودتر اشكالات وشبهات از دل آنان زدوده شود. آيـا عـقـل وشـرع اجازه مى دهد كه ماموران حزب حاكم , به زور سرنيزه , به خانه اى يورش آورند ومتحصنان در آن خانه را به مسجد بكشند واز آنان بيعت بگيرند؟ آيا معنى دموكراسى همين است كـه رئيـس حـزب حـاكم گروهى را مامور كند كه از افراد مخالف يا بى طرف جبرا بيعت بگيرند واگـر حاضر به بيعت نشوند با آنان بجنگند؟ تاريخ گواهى مى دهد كه بيش از همه اعضاى حزب حاكم , عمر براى اخذ بيعت وگرد آورى آراى بيشتر اصرار مى ورزيد ودر اين راه تا حد جنگ پيش مى رفت .
زبـيـر از جمله متحصنان خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ بود وهنوز در ارتباط وى با خاندان رسالت تيرگى رخ نداده بود. هـنـگامى كه فشار ماموران به متحصنان خانه دخت گرامى پيامبر افزايش يافت , زبير با شمشير برهنه از خانه بيرون آمد وگفت :هرگز بيعت نمى كنم .
نه تنها بيعت نمى كنم ,بلكه بايد همه با على بيعت كنيد. زبـيـر از قـهـرمانان نامى اسلام ومردى دلاور وشمشير زنى ماهر بود وضربات شمشير او در ميان ديگر ضربات شناخته مى شد. از ايـن رو, مـاموران احساس خطر كردند وبا يورش دسته جمعى شمشير از دست او گرفتند واز يك خونريزى بزرگ جلوگيرى كردند. علت آن همه اصرار وبه اصطلاح فداكارى عمر چه بود؟ آيا به راستى عمر با نيت پاك در اين ميدان گـام بـر مـى داشـت يا اينكه يك نوع توافق وبه اصطلاح قرار ومدار ميان او وابوبكر به عمل آمده بـود؟ امـيـر مـؤمـنان ـ عليه السلام ـ, درهمان موقع كه تحت فشار ماموران دستگاه خلافت قرار گـرفـتـه بود وپيوسته تهديد به قتل مى شد, رو به عمر كرد وگفت :عمر, بدوش كه نيمى از آن مال توست ومركب خلافت را براى ابوبكر محكم ببند تا فردا به تو بازش گرداند. (١)اگـر به راستى اخذ بيعت براى ابوبكر بنا بر اصول دموكراسى صورت پذيرفته بود ومصداق [وا مرهم شورى بينهم ] بوده است , چرا وى در آخرين لحظات زندگى آرزو مى كرد كه اى كاش سه كار را انجام نمى داد:١ـ اى كاش احترام خانه فاطمه را حفظ مى كرد وفرمان حمله به آن را صادر نمى كرد, حتى اگر در را به روى ماموران او مى بست .
٢ـ اى كـاش در روز سقيفه بار خلافت را به دوش نمى كشيد وآن را به عهده عمر وابووعبيده مى گذارد وخود مقام معاونت ووزارت را مى پذيرفت .
٣ـ ا ى كاش اياس بن عبد اللّه معروف به ((الفجاة )) را نمى وزاند. (١)اسـف آور است كه شاعر معروف معاصر, محمد حافظ ابراهيم مصرى كه در سال ١٣٥١ هجرى درگـذشته است , در قصيده ((عمريه )) خود به مدح خليفه دوم برخاسته , او را به جهت جسارت واهـانـتـى كـه كـه به حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ روا داشته ستوده است :وقولة لعلي ق اله ا عمرحرقت د ارك لا ا بقي عليك به ام ا كان غير ا بي حفص يفوه به اا كرم بس امعه ا ا عظم بملقيه اا ن لـم تب ايع و بنت المصطفى فيه اا م ام ف ارس عدنان و ح اميها (٢)به ياد آر سخنى را كه عمر به على گفت .
گرامى دار شنونده را; بزرگ دار گوينده را. به على گفت اگر بيعت نكنى خانه تو را مى سوزانم واجازه نمى دهم در آنجا بمانى .
واين سخن را در حالى گفت كه دختر حضرت محمد مصطفى در خانه بود. اين سخن را جز عمر كسى ديگر نمى توانست بگويد. در مقابل شهسوار عرب عدنان وحامى آن .
اين شاعر دور از شعور مى خواهد جنايتى را كه عرش الهى از آن مى لرزد از مفاخر خليفه بشمارد! آيا اين افتخار است كه بگوييم كه دختر گرامى پيامبر (ص ) كمترين احترامى نزد عمر نداشت واو حـاضـر بود كه به منظور اخذ راى بيشتر براى ابوبكر خانه ودختر پيامبر (ص ) را بسوزاند؟ وخنده آور اسـت كه صاحب ((عقد الفريد)) نقل كرده است هنگامى كه على ـ عليه السلام ـ را به مسجد آوردنـد خـلـيـفه به وى گفت :آيا فرمانروايى ما را ناخوش داشتى ؟ وعلى ـ عليه السلام ـ گفت :هرگز; بلكه با خود پيمان بسته بودم كه پس از درگذشت رسول خدا (ص ) ردا بر دوش نيفكنم تا قرآن را جمع كنم و از اين رو از ديگران عقب ماندم ! وسپس بيعت كرد. (١) در حـالى كه خود او وديگران از عايشه نقل مى كنند كه تا مدت شش ماه كه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ زنده بود على ـ عليه السلام ـ بيعت نكرد وپس از درگذشت او بود كه دست بيعت به خليفه داد. (٢)اما نه تنها حضرت على ـ عليه السلام ـ بيعت نكرد وسخنان او در نهج البلاغه گواه روشن اين واقـعـيت است , بلكه گروهى كه با نام آنها در تشريح حادثه سقيفه آشنا شديم نيز با خليفه بيعت نـكـردنـد وسلمان , كه بزرگترين حامى ولايت حضرت على ـ عليه السلام ـ بود, در باره خلافت ابـوبكر چنين گفت :به خلافت كسى تن داديد كه تنها از نظر سن بزرگتر از شماست واهل بيت پيامبر خود را ناديده گرفتيد. حـال آنـكه اگر خلافت را از محور خود خارج نمى كردند هرگز اختلافى پديد نمى آمد وهمه از ميوه هاى گواراى خلافت [حق ] بهره مند مى شديد. (٣). فصل چهارم .
حضرت على و فدك ارزش اقتصادى فدك .
كشمكشهاى سقيفه در راه انتخاب خليفه به پايان رسيد وابوبكر زمام خلافت را به دست گرفت .
حضرت على ـ عليه السلام ـ با گروهى از ياران با وفاى او از صحنه حكومت بيرون رفت , ولى پس از تـنوير افكار وآگاه ساختن اذهان عمومى , براى حفظ وحدت كلمه , از در مخالفت وارد نشد واز طـريـق تعليم وتفسير مفاهيم عالى قرآن وقضاوت صحيح واحتجاج واستدلال با دانشمندان اهل كتاب و به خدمات فردى واجتماعى خود ادامه داد. امـام ـ عـليه السلام ـ در ميان مسلمانان واجد كمالات بسيارى بود كه هرگز ممكن نبود رقباى وى اين كمالات را از او بگيرند. او پسر عم وداماد پيامبر گرامى (ص ), وصى بلافصل او, مجاهد نامدار وجانباز بزرگ اسلام وباب علم نبى (ص ) بود. هـيچ كس نمى توانست سبقت او را در اسلام وعلم وسيع واحاطه بى نظير وى را بر قرآن وحديث وبر اصول وفروع دين وبر كتابهاى آسمانى انكار كند يا اين فضايل را از او سلب نمايد. در اين ميان , امام ـ عليه السلام ـ امتياز خاصى داشت كه ممكن بود در آينده براى دستگاه خلافت ايجاد اشكال كند وآن قدرت اقتصادى ودر آمدى بود كه از طريق فدك به او مى رسيد. از ايـن جـهـت , دستگاه خلافت مصلحت ديد كه اين قدرت را از دست امام ـ عليه السلام ـ خارج كند, زيرا اين امتياز همچون امتيازات ديگر نبود كه نتوان آن را از امام ـ عليه السلام ـ گرفت .
(١)مـشـخـصـات فدكسرزمين آباد وحاصلخيزى را كه در نزديكى خيبر قرار داشت وفاصله آن با مـدينه حدود ١٤٠ كيلومتر بود وپس از دژهاى خيبر محل اتكاى يهوديان حجاز به شمار مى رفت قريه ((فدك )) مى ناميدند. (٢)پيامبر اكرم (ص ) پس از آنكه نيروهاى يهود را در ((خيبر)) و((وادى القرى )) و((تيما)) در هم شـكست وخلا بزرگى را كه در شمال مدينه احساس مى شد با نيروى نظامى اسلام پر كرد, براى پايان دادن به قدرت يهود در اين سرزمين , كه براى اسلام ومسلمانان كانون خطر وتحريك بر ضد اسلام به شمار مى رفت , سفيرى به نام محيط را نزد سران فدك فرستاد. يـوشـع بـن نون كه رياست دهكده را به عهده داشت صلح وتسليم را بر نبرد ترجيح داد وساكنان آنـجـا متعهد شدند كه نيمى از محصول هر سال را در اختيار پيامبر اسلام بگذارند واز آن پس زير لواى اسلام زندگى كنند وبر ضد مسلمانان دست به توطئه نزنند. حكومت اسلام نيز, متقابلا, تامين امنيت منطقه آنان را متعهد شد. در اسـلام سـرزمـينهايى كه از طريق جنگ ونبرد نظامى گرفته شود متعلق به عموم مسلمانان است واداره آن به نويسند:وقتى آيه [وآت .
ولى سرزمينى كه بدون هجوم نظامى ونبرد در اختيار مسلمانان قرار مى گيرد مربوط به شخص پـيـامبر (ص ) وامام پس از اوست وبايد به طورى كه در قوانين اسلام معين شده است , در موارد خـاصى بكار رود, ويكى از آن موارد اين است كه پيامبر وامام نيازمنديهاى مشروع نزديكان خود را به وجه آبرومندى برطرف سازند. (١)فدك هديه پيامبر (ص ) به حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـمحدثان ومفسران شيعه وگروهى از دانـشـمـنـدان سـنى مى ولى سرزمينى كه بدون هجونويسند:وقتى آيه [وآت ذا القربى حقه و المسكين و ابن السبيل ] (٢) نازل شد پيامبر (ص ) دختر خود حضرت فاطمه را خواست وفدك را به وى واگذار كرد. (٣) ناقل اين مطلب ابوسعيد خدرى يكى از صحابه بزرگ رسول اكرم (ص ) است .
كليه مفسران شيعه وسنى قبول دارند كه آيه در حق نزديكان وخويشاوندان پيامبر نازل شده است ودختر آن حضرت بهترين مصداق براى [ذا القربى ] است .
حـتـى هـنگامى كه مردى شامى به على بن الحسين زين العابدين ـ عليه السلام ـ گفت :خود را مـعـرفى كن , آن حضرت براى شناساندن خود به شاميان آيه فوق را تلاوت كرد واين مطلب چنان در مـيـان مسلمانان روشن بود كه آن مرد شامى , در حالى كه سر خود را به عنوان تصديق حركت مى داد, به آن حضرت چنين عرض كرد:به سبب نزديكى وخويشاوندى خاصى كه با حضرت رسول داريد خدا به پيامبر خود دستور داده كه حق شما را بدهد. (٤)خـلاصه گفتار آنكه آيه در حق حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ و فرزندان وى نازل شده ومورد اتـفـاق مـسـلـمـانان است , ولى اين مطلب كه هنگام نزول اين آيه پيامبر (ص ) فدك را به دختر گرامى خود بخشيد مورد اتفاق دانشمندان شيعه وبرخى از دانشمندان سنى است .
چرا پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد؟ مى دانيم وتاريخ زندگى پيامبر (ص ) وخاندان او بـه خـوبـى گواهى مى دهد كه آنان هرگز دلبستگى به دنيا نداشته اند وچيزى كه در نظر آنان ارزشى نداشت همان ثروت دنيا بود. مـع الـوصـف مـى بينيم كه پيامبر گرامى (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد وآن را به خاندان حضرت على ـ عليه السلام ـ اختصاص داد. در پـاسـخ بـه اين سؤال وجوه زير را مى توان ذكر كرد:١ـ زمامدارى مسلمانان پس از فوت پيامبر اكـرم (ص ),طـبـق تـصـريـحات مكرر آن حضرت , با امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ بود واين مقام ومنصب به هزينه سنگين نياز داشت .
حضرت على ـ عليه السلام ـ براى اداره امور وابسته به منصب خلافت مى توانست از در آمد فدك به نحو احسن استفاده كند. گويا دستگاه خلافت از اين پيش بينى پيامبر (ص ) مطلع شده بود كه در همان روزها در پاسخ به ٢ـ دودمان پيامبر (ص ), كه مظهر كامل آن يگانه دختر وى ونور ديدگانش حضرت حسن ـ عليه الـسلام ـ وحضرت حسين ـ عليه السلام ـ بود, بايد پس از فوت پيامبر (ص ) به صورت آبرومندى زندگى كنند وحيثيت وشرف رسول اكرم وخاندانش محفوظ بماند. براى تامين اين منظور پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد. ٣ـ پـيـامبر اكرم (ص ) مى دانست كه گروهى كينه حضرت على ـ عليه السلام ـ را در دل دارند, زيـرا بـسـيارى از بستگان ا٢ـ دودمان پيامبر (ص )گان ايشان به شمشير وى در ود, به نفع اسلام يـكـى از راهـهاى زدودن اين كينه اين بود كه امام ـ عليه السلام ـ از طريق كمكهاى مالى از آنان دلجويى كند وعواطف آنان را به خود جلب نمايد. هـمـچـنـيـن به كليه بينوايان ودرماندگان كمك كند وازاين طريق موانع عاطفى كه بر سر راه خلافت او بود از ميان برداشته شود. پـيـامـبـر (ص ), هرچند ظاهرا فدك را به زهرا ـ عليها السلام ـبخشيد, ولى در آمد آن در اختيار صـاحب ولايت بود تا از آن , علاوه بر تامين ضروريات زندگى خ يكى از راههاى زدودن اين كيود, به نفع اسلام ومسلمانان استفاده كند. در آمد فدكبا مراجعه به تاريخ , همه اين جهات سه گانه در ذهن انسان قوت مى گيرد. زيـرا فدك يك منطقه حاصلخيز بود كه مى توانست حضرت على ـ عليه السلام ـ را در راه اهداف خويش كمك كند. حـلـبـى , مورخ معروف , در سيره خود مى نويسد:ابوبكر مايل بود كه فدك در دست دختر پيامبر پـاقى بماند وحق مالكيت فاطمه را در ورقه اى تصديق كرد; اما عمر از دادن ورقه به فاطمه مانع شـد ورو بـه ابـوبـكـر كـرد وگفت : فردا به درآمد فدك نياز شديدى پيدا خواهى كرد, زيرا اگر مشركان عرب بر ضد مسلمانان قيام كنند از كجا هزينه جنگى را تامين مى كنى .
(١)از ايـن جمله استفاده مى شود كه در آمد فدك به مقدارى بوده است كه مى توانسته بخشى از هزينه جهاد با دشمن را تامين كند.
۹
پرونده فدك در معرض افكار عمومي ابـن ابـى الـحـديـد مـى گـويـد:مـن بـه يـكى از دانشمندان مذهب اماميه در باره فدك چنين گـفـتـم :دهكده فدك آنچنان وسعت نداشت وسرزمين به اين كوچكى , كه جز چند نخل در آنجا نبود, اينقدر مهم نبود كه مخالفان فاطمه در آن طمع ورزند. او در پاسخ من گفت : تو در اين عقيده اشتباه مى كنى .
شماره نخلهاى آنجا از نخلهاى كنونى كوفه كمتر نبود. بـه طـورمـسـلـم ممنوع ساختن خاندان پيامبر از اين سرزمين حاصلخيز براى اين بود كه مباابن پيامبر از اين سرزمين حاصلخيز براى اين بود كه مبادا امير مؤمنان از درا ك مد آنجا براى مبارزه با دستگاه خلافت استفاده كند. لـذا نـه تـنها فاطمه را از فدك محروم ساختند, بلكه كليه بنى هاشم وفرزندان عبد المطلب را از حقوق مشروع خود(خمس غنائم ) هم بى نصيب نمودند. افرادى كه بايد مدام به دنبال تامين زندگى بروند وبا نيازمندى به سر ببرند هرگز فكر مبارزه با وضع موجود را در مغز خود نمى پرورانند. (١)امـام مـوسـى بـن جـعـفـر ـ عليه السلام ـ حدود مرزى فدك را در حديثى چنين تحديد مى كـند:فدك از يك طرف به ((عدن )), از طرف دوم به ((سمرقند)), از جهت سوم به ((آفريقا)), از جانب چهارم به درياها وجزيره ها وارمنستان محدود مى شد. (٢)به طور مسلم فدك , كه بخشى از خيبر بود, چنان حدودى نداشت ; مقصود امام كاظم ـ عليه الـسـلام ـ ايـن بوده است كه تنها سرزمين فدك از آنان غصب نشده است بلكه حكومت بر ممالك پهناور اسلامى كه حدود چهارگانه آن در سخن امام تعيين شده از اهل بيت گرفته شده است .
قـطـب الـدين راوندى مى نويسد:پيامبر (ص ) سرزمين فدك را به مبلغ بيست وچهار هزار دينار است كه م. در بـرخـى از احـاديـث هـفتاد هزار دينار نيز نقل شده است واين اختلاف به حسب تفاوت در آمد سالانه آن بوده است .
هـنگامى كه معاويه به خلافت رسيد فدك را ميان سه نفر تقسيم كرد:يك سوم آن را به مروان بن حكم ويك سوم ديگر را به عمرو بن عثمان وثلث آخر را به فرزند خود يزيد داد. وچون مروان به خلافت رسيد همه سهام را جزو تيول خود قرار داد. (١)از اين نحوه تقسيم استفاده مى شود كه فدك سرزمين قابل ملاحظه اى بوده در برخى ازاست هـنگامى كه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ با ابوبكر در باره فدك سخن گفت وگواهان خود را بـراى اثـبـات مدعاى خود نزد او برد, وى در پاسخ دختر پيامبر (ص ) گفت :فدك ملك شخصى پـيـامبر نبوده , بلكه از اموال مسلمانان بود كه از در آمد آن سپاهى را مجهز مى كرد وبراى نبرد با دشمنان مى فرستاد ودر راه خدا نيز انفاق مى كرد. (٢)ايـنـكـه پـيـامـبر (ص ) با در آمد فدك سپاه بسيج مى كرد يا آن را ميان بنى هاشم وبينوايان هـنگامى كه حضرت ميان بنى هاشم وبينوايان تقسيم مى نمود حاكى است كه اين بخش از خيبر در آمد سرشارى داشته كه براى بسيج سپاه كافى بوده است .
هـنـگـامـى كـه عـمـر تصميم گرفت شبه جزيره را از يهوديان پاك سازد به آنان اخطار كرد كه سرزمينهاى خود را به دولت اسلامى واگذار كنند وبهاى آن را بگيرند وفدك را تخليه كنند. پيامبر گرامى (ص ) از روز نخست با يهوديان ساكن فدك قرار گذاشته بود كه نيمى از آن را در اختيار داشته باشند ونيم ديگر را به رسول خدا واگذار كنند. ازايـن جـهـت , خـليفه ابن تيهان وفروة وحباب وزيد بن ثابت را به فدك اعزام كرد تا بهاى مقدار غصب شده آن را پس از قيمت گذارى به ساكنان يهودى آنجا بپردازد. آنان سهم يهوديانرا به پنجاه هزار درهم تقويم كردند وعمر اين مبلغ را از مالى كه از عراق به دست آمده بود پرداخت .
(٣)انـگـيـزه هـاى تصرف فدكهوادارى گروهى از ياران پيامبر (ص ) از خلافت وجانشينى ابوبكر نخستين پل پيروزى او بود ودر نتيجه خزرجيان كه نيرومندترين تيره انصار بودند, با مخالفت تيره ديگر آنان از صحنه مبارزه بيرون رفتند وبنى هاشم , كه در راس آنان حضرت على ـ عليه السلام ـ قـرار داشـت , بـنـابـه عـللى كه در گذشته ذكر شد, پس از روشن كردن اذهان عمومى , از قيام مسلحانه ودسته بندى در برابر حزب حاكم خوددارى كردند. ولى اين پيروزى نسبى در مدينه براى خلافت كافى نبود وبه حمايت مكه نيز نياز داشت .
ولـى بنى اميه , كه در راس آنها ابوسفيان قرار داشت , جمعيت نيرومندى بودند كه خلافت خليفه را به رسميت نشناخته , انتظار مى كشيدند كه از نظر ابوسفيان وتاييد وتصويب وى آگاه شوند. لـذا هـنگامى كه خبر رحلت پيامبر اكرم (ص ) به مكه رسيد فرماندار مكه , كه جوان بيست وچند ساله اى به نام عتاب بن اسيد بن العاص بود, مردم را از درگذشت پيامبر (ص ) آگاه ساخت ولى از خلافت وجانشينى او چيزى به مردم نگفت در صورتى كه هردو حادثه مقارن هم رخ داده , طبعا با هم گزارش شده بود وبسيار بعيد است كه خبر يكى از اين دو رويداد به مكه برسد ولى از رويداد ديگر هيچ خبرى منتشر نشود. سـكوت مرموز فرماندار اموى مكه علتى جز اين نداشت كه مى خواست از نظر رئيس فاميل خود, بـا تـوجـه بـه ايـن حـقـايـق , خـلـيـفـه بـه خـوبى دريافت كه ادامه فرمانروايى وى بر مردم , در برابرگروههاى مخالف , نياز به جلب نظرات وعقايد مخالفان دارد وتا آرا وافكار وبالاتر از آن قلوب ودلهاى آنان را از طرق مختلف متوجه خود نسازد ادامه زمامدارى بسيار مشكل خواهد بود. يكى از افراد مؤثرى كه بايد نظر او جلب مى شد رئيس فاميل اميه , ابوسفيان بود. زيـرا وى از جمله مخالفان حكومت ابوبكر بود كه وقتى كه شنيد وى با توجه به اين حقايق , خليفه زمـام امـور را به دست گرفته است به عنوان اعتراض گفت :((ما را با ابو فضيل چكار؟ )) وهم او بـود كـه , پس از ورود به مدينه , به خانه حضرت على ـ عليه السلام ـ وعباس رفت وهر دو را براى قيام مسلحانه دعوت كرد وگفت :من مدينه را با سواره وپياده پر مى كنم ; برخيزيد وزمام امور را به دست گيريد!ابوبكر براى اسكات وخريدن عقيده وى اموالى را كه ابوسفيان همراه آورده بود به خود او بخشيد ودينارى از آن برنداشت .
حتى به اين نيز اكتفا نكرد وفرزند وى يزيد(برادر معاويه ) را براى حكومت شام انتخاب نفر. وقـتـى بـه ابوسفيان خبر رسيدكه فرزندش به حكومت رسيده است فورا گفت :ابوبكر صله رحم كرده است !(١) حال آنكه ابوسفيان , قبلا به هيچ نوع پيوندى ميان خود وابوبكر قائل نبود. تـعداد افرادى كه مى بايست همچون ابوسفيان عقايد آنان خريده شود بيش از آن است كه در اين صفحات بيان شود;چه همه مى دانيم كه بيعت با ابوبكر در سقيفه بنى ساعده بدون حضور گروه مهاجر صورت گرفت .
از مـهـاجـران تـنـها سه تن , يعنى خليفه ودو وقتى بفر از همفكران وى ـ عمر وابوعبيده , حضور داشتند. به طور مسلم اين نحوه بيعت گرفتن وقرار دادن مهاجران در برابر كار انجام شده , خشم گروهى را بر مى انگيخت .
از اين جهت , لازم بود كه خليفه رنجش آنان را برطرف سازد وبه وضع ايشان رسيدگى كند. بـه عـلاوه , مى بايست گروه انصار, به ويژه خزرجيان كه از روز نخست با او بيعت نكردند وبا دلى لبريز از خشم سقيفه را ترك گفتند, مورد مهر ومحبت خليفه قرار مى گرفتند. خليفه نه تنها براى خريد عقايد مردان اقدام نمود, بلكه اموالى را نيز ميان زنان انصار تقسيم كرد. وقتى زيد بن ثابت سهم يكى از زنان بنى عدى را به در خانه او آورد, آن زن محترم پرسيد كه : اين چيست ؟ زيد گفت :سهمى است كه خليفه ميان زنان و از جمله تو تقسيم كرده است .
زن با ذكاوت خاصى دريافت كه اين پول يك رشوه دينى !بيش نيست , لذا به او گفت : براى خريد دينم رشوه مى دهيد؟ سوگند به خدا, چيزى از او نمى پذيرم .
وآن را رد كرد. (١)كمبود بودجه حكومتپيامبر گرامى (ص ) در دوران بيمارى خود هرچه در اختيار داشت همه را تقسيم كرد وبيت المال تهى بود. نمايندگان پيامبر پس از درگذشت آن حضرت با اموال مختصرى وارد مدينه مى شدند, يا آنها را به وسيله افراد امينى گسيل مى داشتند. ولـى ايـن در آمدهاى مختصر براى حكومتى كه مى خواست ريخت وپاش كند وعقايد مخالفان را بخرد قطعاكافى ست ح. از طرف ديگر, قبايل اطراف پرچم مخالفت برافراشته , از دادن زكات به ماموران خليفه خوددارى مى كردند وازاين ناحيه نيز ضربت شكننده اى بر اقتصاد حاكميت وارد مى آمد. ازايـن جـهت ,رئيس حزب حاكم چاره اى جز اين نداشت كه براى ترميم بودجه حكومت دست به اين طرف وآن طرف دراز كرده , اموالى را مصادره كند. در ايـن مـيـان چـيزى بهتر از فدك نبود كه با نقل حديثى از پيامبر, كه تنها خود خليفه راوى آن بـود(٢), از د از طـرت حـضـرت فاطمه ـ عليها السلام ـخارج شد ودر آمد سرشار آن براى محكم ساختن پايه هاى حكومت مورد استفاده قرار گرفت .
عـمـر, به گونه اى به اين حقيقت اعتراف كرده , به ابوبكر چنين گفت :فردا به در آمد فدك نياز شديدى پيدا خواهى كرد, زيرا اگر مشركان عرب بر ضد مسلمانان قيام كنند, از كجا هزينه جنگى آنها را تامين خواهى كرد. (٣)گفتار وكردار خليفه وهمفكران او نيز بر اين مطلب گواهى مى دهد. چـنـانـكـه وقتى حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ فدك رااز او مطالبه كرد در پاسخ گفت :پيامبر هـزيـنـه زندگى شما را از آن تامين مى كرد وباقيمانده در آمد آن را ميان مسلمانان قسمت مى نمود. در ايـن صـورت تـو با در آمد آن چه كار خواهى كرد؟ دختر گرامى پيامبر (ص ) فرمود:من نيز از روش او پيروى مى كنم وباقيمانده آن را در ميان مسلمانان تقسيم خواهم كرد. با اينكه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـراه را بر خليفه بست , وى گفت :من نيز همان كار را انجام مـى دهم كه پدرت انجام مى داد!(١)اگر هدف خليفه از تصرف فدك , تنها اجراى يك حكم الهى بود وآن اينكه در آمد فدك , پس از كسر هزينه خاندان پيامبر (ص ), در راه مسلمانان مصرف شود, چـه فـرق مـى كـرد كه اين كار را او انجام دهد يا دخت پيامبر (ص ) وشوهر گرامى او كه به نص قرآن از گناه ونافرمانى مصون وپيراسته اند. اصـرار خليفه بر اينكه در آمد فدك در اختيار او باشد گواه است كه او چشم به اين در آمد دوخته بود تا از آن براى تحكيم حكومت خود استفاده كند. عـامـل ديـگـر تـصـرف فـدكـعامل ديگر تصرف فدك , چنانكه پيشتر نيز ذكر شد, ترس از قدرت اقتصادى اميرمؤمنان على ـ عليه السلام ـ بود. امـام ـ عـلـيـه السلام ـ همه شرايط رهبرى را دارا بود, زيرا علم وتقوا وسوابق درخشان وقرابت با پـيـامـبـر (ص ) وتـوصـيه هاى آن حضرت در حق او قابل انكار نبود وهرگاه فردى با اين شرايط وزمينه ها قدرت مالى نيز داشته باشد وبخواهد با دستگاه متزلزل خلافت رقابت كند, اين دستگاه با خطر بزرگى روبرو خواهد بود. در ايـن صـورت , اگر سلب امكانات وشرايط ديگر حضرت على ـ عليه السلام ـ امكان پذير نيست ونـمـى تـوان با زمينه هاى مساعدى كه در وجود اوست مبارزه كرد, ولى مى توان حضرت على ـ عليه السلام ـ را از قدرت اقتصادى سلب كرد. از ايـن رو, بـراى تـضـعيف خاندان وموقعيت حضرت على ـ عليه السلام ـ, فدك را از دست مالك واقعى آن خارج ساختند وخاندان پيامبر (ص ) را محتاج دستگاه خود قرار دادند. اين حقيقت از گفتگوى عمر با خليفه به روشنى استفاده مى شود. وى به ابوبكر گفت :مردم بندگان دنيا هستند وجز آن هدفى ندارند. تـو خـمـس وغنايم را از على بگير وفدك را از دست او بيرون آور, كه وقتى مردم دست او را خالى ديدند او را رها كرده به تو متمايل مى شوند. (١)گـواه ديـگر بر اين مطلب اين است كه دستگاه خلافت نه تنها خاندان پيامبر (ص ) را از فدك مـحروم كرد, بلكه آنان را از يك پنجم غنايم جنگى نيز, كه به تصريح قرآن متعلق به خويشاوندان پـيـامـبـر اسـت (٢), محروم ساخت وپس از درگذشت پيامبر (ص ) دينارى از اين طريق به آنها پرداخت نشد. تاريخنويسان غالبا تصور مى كنند كه اختلاف حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ با خليفه وقت تنها بر سر فدك بود, در صورتى كه او با خليفه بر سر سه موضوع اختلاف داشت :١ـ فدك كه پيامبر اكرم ٣ـ سهم ذى القرى كه به تصريح قرآن يكى از مصارف خمس غنايم است .
عمر مى گويد: وقتى فاطمه ـ عليها السلام ـ فدك وسهم ذى القربى را از خليفه خواست , خليفه ابا كرد وآنها را نداد. انـس بـن مالك مى گويد:فاطمه ـ عليها السلام ـ نزد خليفه آمد وآيه خمس را كه در آن سهمى براى خويشاوندان پيامبر مقرر شده قرائت كرد. خليفه گفت :قرآنى كه تو مى خوانى من نيز مى٢ ـ ميراثى كه از پيامبر خوانم .
من هرگز سهم ذى القربى ٣ـ سيراثى كه از پيامبر خوانم .
مـن هـرگز سهم ذى القربى را نمى توانم به شما بدهم , بلكه حاضرم هزينه زندگى شما را از آن تامين كنم وباقى را در مصالح مسلمانان مصرف كنم .
فاطمه گفت :حكم خدا اين نيست .
وقـتـى آيـه خمس نازل شد پيامبر (ص ) فرمود:بر خاندان محمد بشارت باد كه خداوند (از فضل وكرم خود) آنان را بى نياز ساخت .
خـلـيـفـه گـفت :به عمر وابوعبيده مراجعه مى كنم , اگر با نظر تو موافقت كردند حاضرم همه سهميه ذى القربى را به تو بپردازم !وقتى از آن دو سؤال شد آنان نيز نظر خليفه را تاييد كردند. قـرآن كـريـم با صراحت كامل مى گويد كه يك سهم از خمس غنايم مربوط به ذى القربى است , ولـى او بـه بـهانه اينكه از پيامبر در اين زمينه چيزى نشنيده است به تفسير آيه پرداخته وگفت : بايد به آل محمد به اندازه هزينه زندگى پرداخت وباقيمانده را در راه مصالح اسلام صرف كرد. ايـن تـلاشـهـا جـز بـراى ايـن نـبـود كه دست امام ـ عليه السلام ـ را از مال دنيا تهى كنند واو را مـحـتـا(١)كـار خـا از مال دنيا تهى كنند واو را مح قرآن كريم از مال دنيا تهى كنند واو را محتاج از نـظـر فـقه شيعى , به گواهى رواياتى كه از جانشينان پيامبر گرامى (ص ) به دست ما رسيده است , سهم ذى القربى ملك شخصى خويشاوندان پيامبر نيست .
زيـرا اگـر قـرآن بـراى ذى القربى چنين سهمى قائل شده است به جهت اين است كه دارنده اين عنوان , پس ازپيامبر (ص ), حائز مقام زعامت وامامت است .
از ايـن رو, بـايـد سـهم خداوپيامبر وذى القربى , كه نيمى از خمس غنايم را تشكيل مى دهند, به خويشاوند پيامبر (ص ) كه ولى از نظر تشكيل مى دهند, به خويشاوند پيامبر (ص ) كه ولى وزعيم مسلمانان نيز هست برسد وزير نظر او مصرف شود. خليفه به خوبى مى دانست كه اگر حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ سهم ذى القربى را مى طلبد مـال شـخصى خود رانمى خواهد, بلكه سهمى را مى خواهد كه بايد شخصى كه داراى عنوان ذى الـقـربـى اسـت آن را دريـافـت كرده , به عنوان زعيم مسلمانان در مصالح آنها صرف كندوچنين شـخـصـى , پـس از رسول اكرم (ص ) جز حضرت على ـ عليه السلام ـ كسى نيست ودادن چنين سـهمى به حضرت على ـ عليه السلام ـ يك نوع عقب نشينى از خلافت واعتراف به مسلمين سيل از ايـن رو, خطاب به حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ گفت :هرگاه سهم ذى القربى را در اختيار شما نمى گذارم وپس از تامين هزينه زندگى شما باقيمانده را در راه اسلام صرف مى كنم ! فدك در كـشـاكـش گـرايـشها وسياستهاى متضاددر نخستين روزهاى خلافت هدف از تصرف فدك ومـصـادره امـوال دخـت گرامى پيامبر (ص ) تقويت بنيه مالى حزب حاكم وتهى ساختن دست خليفه راستين از مال دنيا بود. ولـى پـس از گـسترش حكومت اسلامى , فتوحات بزرگ از اين رو, خطاب ببزرگ مسلمين سيل ثروت را به مركز خلافت روانه ساخت ودستگاه خلافت خود را از در آمد فدك بى نياز ديد. از طـرف ديـگـر, مـرور زمان پايه هاى خلافت خلفا را در جامعه اسلامى تحكيم كرد وديگر كسى گمان نمى برد كه خليفه راستين امير مؤمنان على ـ عليه السلام ـ با درآمد فدك به فكر مخالفت بيفتد ودر مقابل آنان صف آرايى كند. با اينكه در دوران خلفاى ديگر علل اوليه تصرف فدك , يعنى تقويت بنيه مالى دستگاه خلافت , از مـيـان رفـته وبه كلى منتفى شده بود, اما سرزمين فدك ودر آمد آن همچنان در قلمرو سياست واموال هر خليفه اى بود كه روى كار مى آمد ودر باره آن , به گونه اى كه با نحوه نظر وگرايش او به خاندان پيامبر(ص ) بستگى داشت , تصميم مى گرفت .
آنـان كه پيوند معنوى خود را با خاندان رسالت كاملا بريده بودند از بازگردانيدن فدك به مالكان واقعى آن به شدت خوددارى مى كردند وآن را جزو اموال عمومى وخالصه حكومت قرار مى دادند واحـيـانـا به تيول خود يا يكى از اطرافيان خويش در مى آوردند, ولى كسانى كه نسبت به خاندان پـيـامـبـر (ص ) كـم وبـيش مهر مى ورزيدند يا مقتضيات زمان وسياست وقت ايجاب مى كرد از فرزندان حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ دلجويى كنند آن را به فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ مى سپردند تا روزى كه خليفه ديگر وسياست ديگرى جانشين خليفه وسياست قبلى گردد. از ايـن جـهـت ,فـدك هـيـچ گـاه وضع ثابت واستوارى نداشت , بلكه پيوسته در گرو كشاكش گرايشهاى مختلف وسياستهاى متضاد بود. گـاهـى بـه مالكان واقعى خود بازمى گشت واغلب مصادره مى شد ودر هر حال , همواره يكى از در دوران خلفا تا زمان حضرت على ـ عليه السلام ـ فدك وضع ثابتى داشت .
از درآمـد آن مـبـلـغـى مختصر به عنوان هزينه زندگى به خاندان پيامبر (ص ) پرداخت مى شد وباقيمانده آن , مانند ديگر اموال عمومى , زير نظر خلفا به صرف مى رسيد. هـنـگامى كه معاويه زمام امور را به دست گرفت آن را ميان سه نفر تقسيم كرد:سهمى به مروان وسهمى به عمرو بن عثمان بن عفان وسهمى هم به فرزند خود يزيد اختصاص داد. فـدك همچنان دست به در دوست مى گشت تا كه مروان بن حكم , در دوران خلافت خود, همه سـهـام را از آن دو نـفـر ديـگر خريد واز آن خود قرار داد وسرانجام آن را به فرزند خود عبد العزيز بخشيد واو نيز آن را به فرزند خود عمر بن عبد العزيز هديه كرد يا براى او به ارث گذاشت .
هنگامى كه عمربن عبد العزيز به خلافت رسيد تصميم گرفت كه بسيارى از لكه هاى ننگين بنى اميه را از دامن جامعه اسلامى پاك سازد. از ايـن رو, بـه جـهـت گـرايشى كه به خاندان پيامبر (ص ) داشت , نخستين مظلمه اى را كه به صاحبان اصلى آن باز گردانيد فدك بود. وى آن را در اختيار حسن بن حسن بن على وبه روايتى در اختيار حضرت سجاد قرار داد. (١) او نامه اى به فرماندار مدينه ابوبكر بن عمرو نوشت ودستور داد كه فدك را به فرزندان حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ پس دهد. فرماندار بهانه گير مدينه در پاسخ نامه خليفه نوشت :فاطمه در مدينه فرزندان بسيارى دارد وهر كدام در خانواده اى زندگى مى كنند. مـن فـدك را بـه كدام يك بازگردانم ؟ فرزند عبد العزيز وقتى پاسخ نامه فرماندار را خواند سخت هنگامى كه نامه من به دست تو رسيد فدك را ميان فرزندان فاطمه كه از على هستند تقسيم كن .
حـاشـيـه نشينان خلافت كه همه از شاخه هاى بنى اميه بودند از دادگرى خليفه سخت ناراحت شدند وگفتند:تو با عمل خود شيخين را تخطئه كردى .
چيزى نگذشت كه عمر بن قيس با گروهى از كوفه وارد شام شد واز كار خليفه انتقاد كرد. خليفه در پاسخ آنان گفت :شما جاهل ونادانيد. آنـچـه را كه من به خاطر دارم شما هم شنيده ايد ولى فرام هنگه را كه من به خاطر دارم شما هم زيـرا اسـتـاد من ابوبكر بن محمد عمرو بن حزم از پدرش واو از جدش نقل كرد كه پيامبر گرامى (ص ) فرمود:((فاطمه پاره تن من است ; خشم او مايه خشم من وخشنودى او سبب خشنودى من است )). فـدك در زمان خلفا جزو اموال عمومى وخالصه حكومت بود وسپس به مروان واگذار شد واو نيز آن را به پدرم عبد العزيز بخشيد. پس از درگذشت پدرم , من وبرادرانم آن را به ارث برديم وبرادرانم سهم خود را به من فروخته يا پـس از درگـذشـت عـمـر بـن عـبد العزيز, آل مروان , يكى پس از ديگرى , زمام امور را به دست گـرفـتـنـد وهمگى در مسيرى بر خلاف مسير فرزند عبد العزيز گام برداشتند وفدك در مدت خلافت فرزندان مروان در تصرف آنها بود وخاندان پيامبر (ص ) از درآمد آن كاملا محروم بودند. پس از انقراض حكومت امويان وتاسيس دولت عباسى فدك نوسان خاصى داشت : نخستين خليفه عباسى , سفاح , فدك را به عبد اللّه بن الحسن بازگرداند. پس از وى منصور آپس از درگذشت عمر بن عور آن را باز ستاند. مـهدى فرزند منصور از روش او پيروى نكرد وفدك را به فرزندان حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ باز گرداند. پـس از درگـذشت مهدى فرزندان وى موسى وهارون , كه يكى پس از ديگرى زمام خلافت را به دست گرفتند, فدك را از خاندان پيامبر (ص ) سلب كردند ودر تصرف خود در آوردند. تا اينكه مامون فرزند هارون زمام خلافت را به دست گرفت .
روزى مـامـون بـراى رد مـظـالـم ورسـيـدگـى به شكايات رسما جلوس كرده , نامه هايى را كه ستمديدگان نوشته بودند بررسى مى رد. نـخستين نامه اى كه همان روز در دست او قرار گرفت نامه اى بود كه نويسنده آن خود را وكيل ونـمـايـنده حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ معرفى كرده ,خواستار بازگرداندن فدك به دودمان نبوت شده بود. خليفه به آن نامه نگريست واشك در ديدگان او حلقه زد. دستور داد كه نويسنده نامه را احضار كنند. پس از چندى , پيرمردى وارد مجلس خليفه شد وبا مامون در باره فدك به بحث نشست .
پس از يك رشته مناظرات مامون قانع شد ودستور داد كه نامه رسمى به فرماندار مدينه بنويسند كه فدك را به فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ باز گرداند. نامه نوشته شد وبه امضاى خليفه رسيد وبراى اجرا به مدينه ارسال شد. بـازگـردانـدن فـدك بـه خاندان نبوت مايه شادى شيعيان شد ودعبل خزاعى قصيده اى در اين زمينه سرود كه نخستين بيت آن اين است :ا صبــح وجـه الـزمـ ان قد ضحـكـا بـرد مــا مـون هـ اشـــم فـدكــــا (١)چهره زمانه خندان گشت ,زيرا مامون فدك را به فرزندان هاشم (كه مالكان واقعى آن بودند) باز گرداند. شـگـفـت آور نـامه اى است كه مامون در سال ٢١٠ در اين زمينه به فرماندار مدينه قيم بن جعفر نوشت كه خلاصه آن اين است :امير مؤمنان , با موقعيتى كه در دين خدا ودر خلافت اسلامى دارد وبه سبب خويشاوندى با خاندان نبوت , شايسته ترين فردى است كه بايد سنتهاى پيامبر را رعايت كند وآنچه را كه وى به ديگران بخشيده است به مورد اجرا بگذارد. پـيـامـبـر گـرامى فدك را به دختر خود فاطمه بخشيده است واين مطلب چنان روشن است كه هـرگـز كسى از فرزندان پيامبر در آن اختلاف ندارد وكسى بالاتر از آنان خلاف آن را ادعا نكرده است كه شايسته تصديق باشد. بر اين اساس ,امير مؤمنان مامون مصلحت ديد كه براى كسب رضاى خدا واقامه عدل واحقاق حق , آن را به وارثان پيامبر خدا باز گرداند ودستور او را تنفيذ كند. از ايـن جـهـت , به كارمندان ونويسندگان خود دستور داد كه اين مطلب را در دفاتر دولتى ثبت كنند. هـرگـاه پـس از درگـذشت پيامبر اكرم (ص ) در مراسم حج ندا مى كردند كه هركس از پيامبر چيزى را, به عنوان صدقه يا بخشش يا وعده اى , ادعا كند ما را مطلع سازد مسلمانان گفتار او را مى پذيرفتند; تا چه رسد به دختر پيامبر گرامى كه حتما بايد قول او تصديق وتاييد شود. امـيـر مؤمنان به مبارك طبرى دستور داد كه فدك را, با تمام حدود وحقوق , به وارثان فاطمه باز گـردانـد وآنـچه در دهكده فدك از غلامان وغلات وچيزهاى ديگر هست به محمد بن يحيى بن حسن بن زيد بن على بن الحسين ومحمد بن عبد اللّه بن حسن بن على بن الحسين باز گرداند. بـدان كه اين نظرى است كه امير مؤمنان از خدا الهام گرفته وخدا او را موفق ساخته است كه به سوى خدا وپيامبر تقرب جويد. ايـن مـطـلـب را به كسانى كه از جانب تو انجام وظيفه مى كنند برسان ودر عمران وآبادى فدك وفزونى در آمد آن بكوش .
(١)فدك همچنان در دست فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ بود تا اينكه متوكل براى خلافت انتخاب شد. وى از دشمنان سرسخت خاندان رسالت بود. لـذا فدك را از فرزندان حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ باز گرفت وتيول عبد اللّه بن عمر بازيار قرار ج ش. در سرزمين فدك يازده نخل وجود داشت كه آنها را پيامبر اكرم (ص ) به دست مبارك خود غرس كـرده بـود ومردم در ايام حج خرماهاى آن نخلها را به عنوان تبرك وبه قيمت گران مى خريدند واين خود كمك شايانى به خاندان نبوت بود. عبد اللّه ازاين مسئله بسيار ناراحت بود. لذا مردى را به نام بشيران رهسپار مدينه ساخت تا آن نخلها را قطع كند. وى نيز با شقاوت بسيار ماموريت خود را انجام داد, ولى وقتى به بصره بازگشت فلدر سر شد. از آن دوره به بعد, فدك از خاندان نبوت سلب شد وحكومتهاى جائر از اعاده آن به وارثان حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ خوددارى كردند. فصل پنجم .
پرونده فدك در معرض افكار عمومي چهارده قرن از جريان غصب فدك واعتراض دخت گرامى پيامبر (ص ) مى گذرد. شايد بعضى تصور كنند كه داورى صحيح در باره اين حادثه دشوار است , زيرا گذشت زمان مانع از آن اسـت كـه قـاضـى بـتواند بر محتويات پرونده به طور كامل دست يابد واوراق آن را به دقت بخواند وراى عادلانه صادر كند; چه احيانا دست تحريف در آن راه يافته , محتويات آن را به هم زده است .
ولـى آنـچـه مـى تـوانـد كـار دادرسى را آسان كند اين است كه مى توان با مراجعه به قرآن كريم واحـاديـث پيامبر گرامى (ص ) واعترافات ادعاهاى طرفين نزاع , پرونده جديدى تنظيم كرد وبر اساس آن , با ملاحظه بعضى از اصول قطعى وتغيير ناپذير اسلام , به داورى پرداخت .
اينك توضيح مطلب :از اصول مسلم اسلام اين است كه هر سرزمينى كه بدون جنگ وغلبه نظامى توسط مسلمانان فتح شود در اختيار حكومت اسلامى قرار مى گيرد واز اموال عمومى يا اصطلاحا خالصه شمرده مى شود ومربوط به رسول خدا (ص ) خواهد بود. ايـن نـوع اراضـى مـلك شخصى پيامبر (ص ) نيست بلكه مربوط به دولت اسلامى است كه رسول اكـرم (ص ) در راس آن قـرار دارد وپـس از پـيـامبر اختيار وحق تصرف در اين نوع اموال با كسى خواهد بود كه به جاى پيامبر وهمچون او زمام امور مسلمانان را به دست مى گيرد. قـرآن مـجـيد اين اصل اسلامى را در سوره حشر, آيات ششم بيست پنج سال سكوت فروغ ولايت بـسته /٢زيريقاتي صفحه اى وافتادگان پاكدل را برانگيخت ومتقابلا شعله خشم وغضب حريصان وقانون شكنان را در سينه هاشان بر افروخت .
آوازه عدالت وتقيد شديد امام ـ عليه السلام ـ به رعايت اصول وقوانين , مخصوص به دوره حكومت او نيست .
اگـر چـه بـيـشـتر نويسندگان وگويندگان , هنگامى كه از دادگرى وپارسايى امام سخن مى گويند, غالبا به حوادث دوران حكومت او تكيه مى كنند, زيرا زمينه بروز اين فضيلت عالى انسانى در دوران حكومت آن حضرت بسيار مهيا بود. امـا عـدالـت ودادگـرى امام ـ عليه السلام ـ وسختگيرى وتقيد كامل او به رعايت اصول , از عصر رسالت , زبانزد خاص وعام بود. از اين رو,افرادى كه تحمل دادگرى امام را نداشتند, گاه وبيگاه , از حضرت على ـ عليه السلام ـ به پيامبر (ص ) شكايت مى بردند وپيوسته با عكس العمل منفى پيامبر, واينكه حضرت على ـ عليه السلام ـ در رعايت قوانين الهى سر از پا نمى شناسد, روبرو مى شدند. در تـاريـخ زندگانى امام ـ عليه السلام ـ در عصر رسالت حوادثى چند به اين مطلب گواهى مى دهـد ومـا بـراى نـمـونـه دو حـادثـه را در اينجا نقل مى كنيم :١ـ در سال دهم هجرت كه پيامبر گـرامى (ص ) عزم زيارت خانه خدا داشت حضرت على ـ عليه السلام ـ را با گروهى از مسلمانان به يمن اعزام كرد. حضرت على ـ عليه السلام ـ مامور بود در بازگشت از يمن پارچه هايى را كه مسيحيان نجران در روز مباهله تعهد كرده بودند از ايشان بگيرد وبه محضر رسول خدا برساند. او پس از انجام ماموريت آگاه شد كه پيامبر گرامى (ص ) رهسپار خانه خدا شده است .
ازاين جهت مسير خود را تغيير داد ورهسپار مكه شد. آن حـضرت راه مكه را به سرعت مى پيمود تا هرچه زودتر به حضور پيامبر برسد وبه همين جهت پـارچـه ها را به يكى از افسران خود سپرد واز سربازان خويش فاصله گرفت تا در نزديكى مكه به حضور پيامبر رسيد. حـضرت از ديدار او فوق العاده خوشحال شد وچون او را در لباس احرام ديد از نحوه نيت كردن او جويا شد. حـضـرت على ـ عليه السلام ـ گفت :من هنگام احرام بستن گفتم بار الها ! به همان نيتى احرام مى بندم كه پيامبر احرام بسته است .
حضرت على ـ عليه السلام ـ از مسافرت خود به يمن ونجران وپارچه هايى كه آورده بود به پيامبر وقـتـى امـام ـ عليه السلام ـ به سربازان خود رسيد, ديد كه افسر جانشين وى تمام پارچه ها را در ميان سربازان تقسيم كرده است وسربازان پارچه ها را به عنوان لباس احرام بر تن كرده اند. حضرت على ـ عليه السلام ـ از عمل بى مورد افسر خود سخت ناراحت شد وبه او گفت :چرا پيش از آنـكـه پـارچـه هـا را به رسول خدا (ص ) تحويل دهيم آنها را ميان سربازان تقسيم كردى ؟ وى گفت : سربازان شما اصرار كردند كه من پارچه ها و وى گفت : سربازان شما اصرار كردند كه من پارچه ها را به عنوان امانت ميان آنان قسمت كنم وپس از مراسم حج , همه را از آنان باز گيرم .
حضرت على ـ عليه السلام ـ پوزش او را نپذيرفت وگفت : تو چنين اختيارى نداشتى .
سـپـس دسـتور داد كه پارچه هاى تقسيم شده تماما جمع آورى شود تا در مكه به پيامبر گرامى تحويل گردد. (١)گروهى كه پيوسته از عدل ونظم وانضباط رنج مى برند ومى خواهند كه امور همواره بر طبق خواسته هاى آنان جريان يابد به حضور پيامبر (ص ) رسيدند واز انضباط وسختگيرى حضرت على ـ عليه السلام ـ شكايت ه هرگن. ولـى آنان از اين نكته غفلت داشتند كه يك چنين قانون شكنى وانعطاف نابجا, به يك رشته قانون شكنيهاى بزرگ منجر مى شود. از ديـدگـاه امـيـر مؤمنان ـ عليه السلام ـ يك فرد خطاكار(خصوصا خطاكارى كه لغزش خود را كـوچك بشمارد) مانند آن سوار كارى است كه بر اسب سركش ولجام گسيخته اى سوار باشد كه مسلما چنين مركب سركشى راكب خود را در دل دره وبر روى صخره ها واژگون مى سازد. (٢)مـقـصـود امـام از ايـن تـشبيه اين است ك ولى آنا هرگناهى , هرچند كوچك باشد, اگر ناچيز شـمرده شود گناهان ديگرى را به دنبال مى آورد وتا انسان را غرق گناه نسازد ودر آتش نيفكند دست از او برنمى دارد. از ايـن جـهـت بـايـد از روز نـخـست پارسايى را شيوه خويش ساخت واز هر نوع مخالفت با اصول وقوانين اسلامى پرهيز كرد. پيامبر (ص ) كه از كار حضرت على ـ عليه السلام ـ ودادگرى او كاملا آگاه بود يكى از ياران خود را خـواسـت وبـه او گـفـت كه ميان اين گروه شاكى برو وپيام زير را برسان :از بدگويى در باره حضرت على ـ عليه السلام ـ دست برداريد كه او در اجراى دستور خدا بسيار دقيق وسختگير است وهرگز در زندگانى او تملق ومداهنه وجود ندارد. ٢ـ خالد بن وليد از سرداران نيرومند قريش بود. او در سال هفتم هجرت از مكه به مدينه مهاجرت كرد وبه مسلمانان پيوست .
ولـى پـيـش از آنـكـه به آيين توحيد بگرود كرارا در نبردهايى كه از طرف قريش براى برانداختن حكومت نوبنياد اسلام برپا مى شد شركت مى كرد. هـم او بـود كـه در نـبـرد احـد بـر مسلمانان شبيخون زد واز پشت سر آنان وارد ميدان نبرد شد ومجاهدان اسلام را مورد حمله قرار داد. اين مرد پس از اسلام نيز عداوت ودشمنى حضرت على ـ عليه السلام ـ را فراموش نكرد وبر قدرت بازوان وشجاعت بى نظير امام رشك مى برد. پـس از درگذشت پيامبر (ص ), به دستور خليفه وقت تصميم بر قتل حضرت على ـ عليه السلام (١)احـمد بن حنبل در مسند خود مى نويسد:پيامبر اكرم حضرت على را در راس گروهى كه در ميان آنان خالد نيز بود به يمن اعزام كرد. ارتش اسلام در نقطه اى از يمن با قبيله بنى زيد به نبرد پرداخت وبر دشمن پيروز شد وغنايمى به دست آورد. روش امـام ـ عـلـيه السلام ـ در تقسيم غنايم مورد رضايت خالد واقع نشد وبراى ايجاد سوء تفاهم مـيان پيامبر (ص ) وحضرت على ـ عليه السلام ـ نامه اى به رسول خدا نوشت وآن را به ب(١)احمد بن حنبل در وآن را به بريده سپرد تا هرچه ى گويد:پس از خاتمه كلام من ل. بريده مى گويد:من با سرعت خود را به مدينه رسانيدم ونامه را تسليم پيامبر كردم .
آن حضرت نامه را به يكى از ياران خود داد تا براى او بخواند. چون قرائت نامه به پايان رسيد, ناگهان ديدم كه آثار خشم در چهره پيامبر (ص ) ظاهر شد. بريده مى گويد:از آوردن چنين نامه اى سخت پشيمان شدم وبراى تبرئه خود گفتم كه به فرمان خالد به چنين كارى اقدام كرده ام ومرا چاره اى جز پيروى از فرمان مقام بالاتر نبود. ناگهان پيامبر (ص ) سكوت را شكست وفرمود:در باره على بدگويى مكنيد((فا نه مني و ا نا منه و هو وليكم بعدي ))( او از من ومن از او هستم واو زمامدار شما پس از من است ). بـريده مى گويد:من از كرده خود سخت نادم شدم واز محضر رسول خدا درخواست كردم كه در حق من استغفار كند. پيامبر (ص ) فرمود تا على نيايد وبه چنين كارى رضا ندهد هرگز درحق تو طلب آمرزش نخواهم كرد. نـاگـهان حضرت على ـ عليه السلام ـ رسيد و ناگهان السلام ـ رسيد ومن از او درخواست كردم كه از پيامبر (ص ) خواهش كند كه در باره من طلب آمرزش كند. (١)اين رويداد سبب شد كه بريده دوستى خود را با خالد قطع كند ودست ارادت واخلاص به سوى حـضـرت عـلـى ـ عليه السلام ـ دراز كند; تا آنجا كه پس از درگذشت پيامبر (ص ), وى با ابوبكر بيعت نكرد ويكى از آن دوازده نفرى بود كه ابوبكر را در اين مورد استيضاح كرد, و او را به رسميت نشناخت .
(٢). فصل نهم .
پيك ونماينده مخصوص پيامبر (ص ) حضرت على ـ عليه السلام ـ به فرمان خدا آيات سوره برائت و قطعنامه ويژه ريشه كن ساختن بت پرستى را, به هنگام حج , براى همه قبايل عرب برخواند وبراى اين كار, درست در جاى پيامبر (ص ) تكيه كرد. تـاريـخ اسلام حاكى است كه در آن روزى كه پيامبر گرامى (ص ) رسالت خود را اعلان نمود, در همان روز نيز خلافت وجانشينى حضرت على ـ عليه السلام ـ را پس از خود اعلام كرد. پـيـامـبر گرامى در طول رسالت بيست وسه ساله خود, گاهى به صورت كنايه واشاره وكرارا به تصريح , لياقت وشايستگى حضرت على ـ عليه السلام ـ را براى پيشوايى زمامدارى امت به مردم ياد آورى مى كرد وافرادى را كه احتمال مى داد پس از درگذشت وى با حضرت على ـ عليه السلام ـ در افـتـنـد واز در مخالفت با او در آيند اندرز مى داد ونصيحت مى كرد واحيانا از عذاب الهى مى ترساند.
۱۰
طرحى براى آينده مسلمانان شگفت آور اينكه هنگامى كه رئيس قبيله بنى عامر به پيامبر (ص ) پيشنهاد كرد كه حاضر است از آيـين او سرسختانه دفاع كند اما مشروط به اينكه مامدارى را پس از خود به او واگذار پيامبر اكرم (ص ) در پـاسـخ او فرمود:((الا مر ا لى اللّه يضعه حيث ش اء)) (١)يعنى : اين امر در اختيار خداست وهركس را براى اين كار انتخاب كند او جانشين من خواهد بود. هـنـگـامـى كـه حاكم يمامه پيشنهادى مشابه پيشنهاد رئيس قبيله بنى عامر مطرح كرد, باز هم پيامبر (ص )سخت برآشفت ودست رد بر سينه او زد. (٢)بـا وجود اين , پيامبر گرامى در موارد متعدد وبه عبارات مختلف حضرت على ـ عليه السلام ـ را جـانـشـين خود معرفى مى كرد وازا ين راه به امت هشدار مى داد كه خدا حضرت على را براى وصايت وخلافت انتخاب كرده و او در اين كار اختيارى نداشته كرد. از باب نمونه مواردى را در اينجا ياد آور مى شويم :١ـ در آغاز بعثت , هنگامى كه رسول اكرم (ص ) از طـرف خـدا مامور شد كه خويشاوندان خود را به آيين اسلام دعوت كند, در آن جلسه , حضرت على ـ عليه السلام ـ را وصى ووزير وخليفه خويش پس از خود خواند. ٢ـ هـنـگامى كه پيامبر (ص ) رهسپار تبوك شد موقعيت حضرت على ـ عليه السلام ـ را نسبت به خـود به سان موقعيت هارون نسبت به موسى ـ عليه السلام ـ بيان داشت وتصريح از بارد كه همه مناصبى را كه هارون داشت , جز نبوت ,حضرت على ـ عليه السلام ـ نيز داراست .
٣ـ به بريده وديگر شخصيتهاى اسلام گفت :على ـ عليه السلام ـ شايسته ترين زمامدار مردم پس از من است .
٤ـ در سـرزمـيـن غـديـر ودر يك اجتماع هشتاد هزار نفرى (يا بيشتر) دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را گرفت واو را به مردم معرفى كرد وتكليف مردم را در اين مورد روشن ساخت .
علاوه بر تصريحات ياد شده , گاهى پيامبر گرامى (ص ) بعضى كارهاى سياسى را به حضرت على ـ عـلـيـه الـسلام ـ واگذار مى كرد و از اين طريق افكار جامعه اسلامى را براى تحمل زمامدارى حضرت على آماده مى ساخت .
از بـاب نـمونه , جريان زيرا را بررسى مى كنيم :متجاوز از بيست سال بود كه منطق اسلام در باره شـرك ودوگـانـه پـرستى در سرزمين حجاز ودر ميان قبايل مشرك عرب انتشار يافته بود واكثر قـريـب به اتفاق آنها از نظر اسلام در باره بتان وبت پرستان آگاهى پيدا كرده بودند ومى دانستند كـه بـت پـرسـتـى چيزى جز يك تقليد باطل از نياكان نيست ومعبودهاى باطل آنان چنان ذليل وخـوارنـد كه نه تنها نمى توانند در باره ديگران كارى انجام دهند بلكه نمى توانند حتى ضررى از خود دفع كنند ويا نفعى به خود برسانند وچنين معبودهاى زبون وبيچاره در خور ستايش وخضوع نيستند. گـروهـى كـه بـا وجـدان بـيدار ودل روشن به سخنان رسول گرامى گوش فرا داده بودند در زندگى خود دگرگونى عميقى پديد آوردند واز بت پرستى به توحيد ويكتاپرستى گرويدند. خصوصا هنگامى كه پيامبر (ص ) مكه را فتح كرد وگويندگان مذهبى توانستند در محيط آزاد به تبيين وتبليغ اسلام بپردازند تعداد قابل ملاحظه اى از مردم به بت شكنى پرداختند ونداى توحيد در بيشتر نقاط حجاز طنين انداز شد. ولـى گروهى متعصب ونادان كه رها كردن عادات ديرينه براى آنان گران بود, گرچه پيوسته با وجـدان خود در كشمكش بودند, از عادات زشت خود دست بر نداشتند واز خرافات واوهام پيروى مى كردند. وقـت آن رسـيـده بود كه پيامبر گرامى (ص ) هر نوع مظاهر بت پرستى وحركت غير انسانى را با نـيـروى نـظـامـى درهـم بكوبد وبا توسل به قدرت , بت پرستى را كه منشا عمده مفاسد اخلاقى واجـتماعى ويك نوع تجاوز به حريم انسانيت بود(وهست ) ريشه كن سازد وبيزارى خدا ورسولش را در مـنى ودر روز عيد قربان ودر آن اجتماع بزرگ كه از همه نقاط حجاز در آنجا گرد مى آيند اعلام بدارد. خود آن حضرت يا شخص ديگرى قسمتى از اول سوره برائت را, كه حاكى از بيزارى خدا وپيامبر او از مـشـركـان است , در آن اجتماع بزرگ بخواند وبا صداى رسا به بت پرستان حجاز اعلام كند كه بـايـد وضـع خـود را تـا چـهـار ماه ديگر روشن كنند, كه چنانچه به آيين توحيد بگروند در زمره مـسلمانان قرار خواهند گرفت وبه سان ديگران از مزاياى مادى ومعنوى اسلام بهره مند خواهند بود, ولى اگر بر لجاجت وعناد خود باقى بمانند, پس از چهار ماه بايد آماده نبرد شوند وبدانند كه در هرجا دستگير شوند كشته خواهند شد. آيات سوره برائت هنگامى نازل شد كه پيامبر (ص ) تصميم به شركت در مراسم حج نداشت .
زيـرا در سـال پيش , كه سال فتح مكه بود, در مراسم حج شركت كرده بود وتصميم داشت كه در سال آينده نيز كه بعدها آن را((حجة الوداع )) ناميدند در اين مراسم شركت كند. نـخـسـت ابوبكر را به حضور طلبيد وقسمتى از آغاز سوره برائت را به او آموخت واو را با چهل تن روانه مكه ساخت تا در روز عيد قربان اين آيات را براى آنان بخواند. ابوبكر راه مكه را در پيش گرفت كه ناگهان وحى الهى نازل شد وبه پيامبر (ص ) دستور داد كه ايـن پـيامهارا بايد خود پيامبر ويا كسى كه از اوست به مردم برساند وغير ازاين دو نفر, كسى براى اين كار صلاحيت ندارد. (١)اكـنون بايد ديد اين فردى كه از دي نخست ابوبكر را به حضور طل ديده وحى از اهل بيت پيامبر (ص ) اسـت واين جامه بر اندام او دوخته شده است كيست ؟ چيزى نگذشت كه پيامبر اكرم (ص ) حـضرت على ـ عليه السلام ـ را احضار كرد وبه او فرمان داد كه راه مكه را در پيش گيرد وابوبكر را در راه دريابد وآيات را از او بگيرد وبه او بگويد كه وحى الهى پيامبر را مامور ساخته است كه اين آيات را بايد يا خود پيامبر ويا فردى از اهل بيت او براى مردم بخواند واز اين جهت انجام اين كار به وى محول شده است .
حـضـرت عـلـى ـ عـليه السلام ـ با جابر وگروهى از ياران رسول خدا (ص ), در حالى كه بر شتر مخصوص پيامبر سوار شده بود, راه مكه را در پيش گرفت وسخن آن حضرت را به ابوبكر رسانيد. او نيز آيات را به حضرت على ـ عليه السلام ـ تسليم كرد. امـيـرمؤمنان وارد مكه شد ودر روز دهم ذى الحجه بالاى جمره عقبه , با ندايى رسا سيزده آيه از سـوره بـرائت را قـرائت كرد وقطعنامه چهار ماده اى پيامبر (ص ) را با صداى بلند به گوش تمام شركت كنندگان رسانيد. هـمـه مشركان فهميدند كه تنها چهار ماه مهلت دارند كه تكليف خود را با حكومت اسلام روشن كنند. آيـات قـرآن و قطعنامه پيامبر تاثير عجيبى در افكار مشركين داشت وهنوز چهار ماه سپرى نشده بود كه مشركان دسته دسته به آيين توحيد روى آوردند وسال دهم هجرت به آخر نرسيده بود كه شرك در حجاز ريشه كن شد. تـعـصـبـهـاى نارواهنگامى كه ابوبكر از عزل خود آگاه شد با ناراحتى خاصى به مدينه بازگشت وزبـان بـه گـلـه گشود وخطاب به رسول اكرم (ص ) گفت :مرا براى اين كار (ابلاغ آيات الهى وخواندن قطعنامه ) لايق وشايسته ديدى , ولى چيزى نگذشت كه از اين مقام بركنارم كردى .
آيـا در ايـن مـورد فـرمـانـى از خدا رسيد؟ پيامبر با لحنى دلجويانه فرمود كه پيك الهى فرا رسيد وگفت كه جز من ويا كسى كه از خود من است ديگرى براى اين كار صلاحيت ندارد. (١)برخى از نويسندگان متعصب كه در تحليل فضايل حضرت على ـ عليه السلام ـ انحراف خاصى دارنـد عزل ابوبكر ونصب حضرت على ـ عليه السلام ـ را به مقام مذكور چنين توجيه كرده اند كه ابـوبـكـر مـظـهـر شـفـقت وحضرت على ـ عليه السلام ـ مظهر قدرت وشجاعت بود وابلاغ آيات وخـوانـدن قـطعنامه به شجاعت قلبى وتوانايى روحى نيازمند بود واين صفات در حضرت على ـ عليه السلام ـ بيشتر وجود داشت .
اين توجيه , جز يك تعصب بيجا نيست .
زيـرا,چـنـانكه گذشت , پيامبر (ص ) علت اين عزل ونصب را به نحو ديگر تفسير كرد وگفت كه ابن كثير در تفسير خود حادثه را به طور ديگر تحليل كرده است .
او مـى گـويـد:شيوه عرب اين بود كه هرگاه كسى مى خواست پيمانى را بشكند بايد نقض آن را خـود آن شخص يا يك نفر از بستگان او انجام دهد ودر غير اين صورت پيمان به صورت خود باقى مى ماند. از اين جهت حضرت على ـ عليه السلام ـ براى اين كار انتخاب شد. نارسايى اين توجيه بسيار روشن است .
زيـرا هـدف اسـاسـى پـيامبر (ص ) از اعزام حضرت على ـ عليه السلام ـابن كثير در تفلى ـ عليه السلام ـ براى خواندن آيات وقطعنامه شكستن پيمانهاى بسته شده نبود تا يكى از بستگان خود را بـفرستد, بلكه صريح آيه چهارم از سوره توبه اين است كه به پيمان افرادى كه به مقررات آن كاملا عمل نموده اند احترام بگذارد تا مدت پيمان سپرى گردد. (١) بـنـابراين , اگر نقض پيمانى نيز نسبت به پيمان شكنان در كار بوده كاملا جنبه فرعى داشته است .
هدف اصلى اين بود كه بت پرستى يك امر غير قانونى ويك گناه نابخشودنى اعلام شود. اگر بخواهيم در اين حادثه تاريخى بى طرفانه داورى كنيم , بايد بگوييم كه پيامبر اسلام (ص ) به امر الهى قصد داشت در دوران حيات خود دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را در مسائل سياسى وامور مربوط به حكومت اسلامى باز بگذارد تا مسلمانان آگاه شوند وعادت كنند كه پس از غروب خـورشـيـد رسالت , در امور سياسى وحكومتى بايد به حضرت على ـ عليه السلام ـ مراجعه كنند وپس از پيامبر اسلام (ص ) براى اين امور فردى شايسته تر از حضرت على ـ عليه السلام ـ نيست .
زيـرا آشـكـارا ديـدند كه يگانه كسى كه از طرف خدا براى رفع امان از مشركان مكه , كه از شؤون حكومت است , منصوب شد همان حضرت على ـ عليه السلام ـ بود. فصل دهم .
طرحى براى آينده مسلمانان نهضت جهانى اسلام با مخالفت وستيز قريش , بلكه عموم بت پرستان شبه جزيره , آغاز شد. آنـان به دسيسه هاى گوناگونى براى خاموش ساختن اين مشعل آسمانى متشبث شدند, ولى هر چه كوشيدند كمتر نتيجه گرفتند. آخـريـن اميد آنان اين بود كه پايه هاى اين نهضت با درگذشت صاحب رسالت فرو ريزد وبه سان دعوت برخى از افراد كه پيش از پيامبر مى زيستند به خاموشى گرايد. (١)قـرآن مجيد, كه در بسيارى از آيات خود دسيسه ها وخيمه شب بازيهاى آنان را منعكس كرده اسـت , انـديـشه بت پرستان در مورد مرگ پيامبر (ص ) را در ضمن آيه زير منعكس مى كند ومى فرمايد:[ا م يقولون ش اعر نتربص به ريب المنون قل تربصوا فا ني معكم من المتربصين ا م تا مرهم ا حلامهم به ذ ا ا م هم قوم ط اغون ]. (طور:٣٢ـ ٣٠)بلكه مى گويند كه پيامبر شاعرى است كه انتظار مرگ او را مى بريم .
بگو انتظار بريد كه من نيز با شما در انتظارم .
آيا افكار خامشان آنها را به اين فكر وادارمى كند يا اينكه آنان گروهى سركشند؟ فعلا كار نداريم كه كاوش ما اكنون پيرامون اين مسئله است كه چگونه مى توان پايدارى نهضت را پس از پيامبر (ص ) تضمين كرد, به طورى كه مرگ پيامبر (ص ) مايه ركود يا عقبگرد نهضت نشود. در ايـنـجـا دو راه وجود دارد كه در باره هر دو به بحث مى پردازيم :الف ) رشد فكرى وعقلى امت اسـلامى به حدى برسد كه بتواند پس از درگذشت پيامبر (ص ) نهضت نوبنياد اسلام را همچون عـهـد رسـالـت رهـبـرى كـنند وآن را از هر نوع گرايش به چپ وراست مانع كاوش را از هر نوع گرايش به چپ وراست مانع شوند وامت ونسلهاى آينده را به صراط مستقيم سوق دهند. رهـبـرى همه جانبه امت پس از درگذشت پيامبر (ص ) در گرو شرايطى بودكه متاسفانه اغلب افراد فاقد آن بودند. اكنون وقت آن نيست كه در چند وچون اين شرايط بحث كنيم , ولى به طور اجمال مى گوييم كه جـهش همه جانبه ودگرگونى عميق در دل يك ملت كار يك روز ودو روز يا يك سال وده سال نيست وپايه گذار انقلاب , كه ميخواهد نهضت خود را به صورت يك آيين جاويد وثابت واستوار در پـايدارى انقلاب ورسوخ آن در دلهاى مردم , به نحوى كه پيروان آن پس از درگذشت پايه گذار نـهـضت گامى به عقب ننهند وبه رسوم ديرينه وآداب واخلاق نياكان خود بازنگردند, بستگى به فـرد يـا افـراد بـرجـسـتـه اى دارد كه زمام امور نهضت را به دست گيرند وبا مراقبتهاى داهيانه وتبليغات پيگير جامعه را از هر نوع گرايش نامطلوب صيانت كنند تا آنكه نسلى بگذرد ونسل نوى كـه از روز نـخست با آداب واخلاق اسلامى خوى گرفته است پايدارى انقلاب ورسو گرفته است در مـيان نهضتهاى آسمانى , اسلام خصوصيت ديگرى داشت ووجود چنين افراد برجسته اى براى پايدارى وتداوم نهضت ضرورى بود. زيـرا آيـيـن اسـلام در مـيـان مردمى پديد آمد كه از عقب افتاده ترين مردم جهان بودند واز نظر نظامات اجتماعى واخلاقى وساير جلوه هاى فرهنگ وتمدن بشرى در محروميت مفرط به سر مى بردند. از سنن مذهبى , جز با مراسم حج كه آن را از نياكان به ارث برده بودند, با چيز ديگرى آشنا نبودند. تـعـاليم موسى ـدر ميان عليه السلام ـ وعيسى ـ عليه السلام ـ به ديار آنان نفوذ نكرده , اكثر مردم حجاز از آن بى اطلاع بودند. متقابلا, عقايد ورسوم جاهليت در دل آنها رسوخ كامل داشت وبا روح وروان آنان آميخته شده بود. هـر نـوع جهش مذهبى در ميان اين نوع ملل ممكن است به آسانى صورت گيرد, ولى نگاهدارى وادامـه آن در مـيـان ايـن افراد نيازمند تلاشها ومراقبتهاى پيگير است تا آنان را از هر نوع انحراف وعقبگرد باز دارد. حـوادث رقتبار وصحنه هاى تكاندهنده نبردهاى احد وحنين , كه هواداران نهضت در گرماگرم نـبـرد از اطراف صاحب رسالت پراكنده شدند واو را در ميدان نبرد تنها گذاشتند, گواه روشنى اسـت كـه صـحابه پيامبر (ص ) از نظر رشد ايمانى وعقلى به حدى نرسيده بودند كه پيامبر ادراه امور را به آنان بسپارد وآخرين نقشه دشمن را كه مترصد مرگ پيامبر بود, نقش بر آب سازد. آرى , واگـذارى امر رهبرى به خود امت نمى توانست نظر صاحب رسالت را تامين كند, بلكه بايد چاره ديگرى مى شد كه اكنون به آن اشاره مى كنيم :ب ) براى پايدارى وتداوم نهضت , راه صحيح آن بـود كـه از طـرف خـداونـد فـرد شايسته اى كه از نظر ايمان واعتقاد به اصول وفروع نهصت هـمچون پيامبر (ص ) باشد براى رهبرى نهضت انتخاب شود تا در پرتو ايمان نيرومند وعلم وسيع ومصونيت از خطا ولغزش , رهبرى انقلاب را به عهده گرفته پايدارى آن را تضمين كند. ايـن همان مطلبى است كه مكتب تشيع مدعى صحت واستوارى آن است وشواهد تاريخى فراوانى گـواهـى مـى دهد كه پيامبر گرامى در روز هيجدهم ذيحجة الحرام سال دهم هجرى به هنگام بـازگـشـت از ((حجة الوداع )) گره از اين معضل مهم گشود وبا تعيين وصى و جانشين خود از طرف خداوند, بقا واستمرار اسلام را تضمين كرد. دو نـظـريـه در بـاره امـامـت خلافت از نظر دانشمندان شيعه يك منصب الهى است كه از جانب خداوند به شايسته ترين وداناترين فرد امت اسلامى داده مى شود. مـرز روشـن وحد واضح ميان امام ونبى اين است كه پيامبر پايه گذار شريعت وطرف نزول وحى ودارنـده كـتـاب است , حال آنكه امام , اگر چه واجد هيچ يك از اين شؤون نيست , ولى علاوه بر شـؤون حـكومت وزمامدارى , مبين وبازگو كننده آن قسمت از دين است كه پيامبر, بر اثر نبودن فرصت ويا نامساعد بودن شرايط, موفق به بيان آنها نشده وبيان آنها را به عهده اوصياى خود نهاده است .
بـنـابـر اين , خليفه از نظر شيعه , نه تنها حاكم وقت وزمامدار اسلام ومجرى قوانين وحافظ حقوق ونـگهبان ثغور كشور است , بلكه روشنگر نقاط مبهم ومسائل دشوار مذهبى ومكمل آن قسمت از احكام وقوانين است كه به عللى به وسيله بنيانگذار دين بيان نشده است .
امـا خـلافـت از نـظر دانشمندان اهل تسنن يك منصب عرفى وعادى است وهدف از اين مقام جز حفظ كيان ظاهرى وشؤون مادى مسلمانان چيزى نيست .
خـليفه وقت از طريق مراجعه به افكار عمومى براى اداره امور سياسى وقضايى واقتصادى انتخاب مى شود وشؤون ديگر وبيان آن قسمت از احكامى كه به طور اجمال در زمان حضرت رسول (ص ) تـشـريع شده ولى پيامبر به عللى به بيان آنها موفق نشده است مربوط به علما ودانشمندان اسلام است كه اين گونه مشكلات وگرهها را از طريق اجتهاد حل وفصل كنند. بـنابر اين اختلاف نظر در حقيقت خلافت , دو جناح مختلف در ميان مسلمانان پديد آمد وآنان به دو دسته تقسيم شدند وتا به امروز اين اختلاف باقى است .
بنابر نظر اول , امام در قسمتى از شؤون با پيامبر شريك ويكسان است وشرايطى كه براى پيامبرى لازم است براى امامت نيز لازم است .
ايـنـك اين شرايط را ذكر مى كنيم :١ـ پيامبر بايد معصوم باشد, يعنى در تمام دوران عمرش گرد گـنـاه نگردد ودر بيان احكام وحقايق دين وپاسخ به پرسشهاى مذهبى مردم دچار خطا واشتباه نشود. امام نيز بايد چنين باشد. ودليل هر دو طرف يكى است .
٢ـ پيامبر بايد داناترين فرد نسبت به شريعت باشد وهيچ نكته اى از نكات مذهب بر او مخفى نباشد. امـام نـيز, از آنجا كه مكمل ومبين آن قسمت از شريعت است كه در زمان پيامبر بيان نشده است , بايد داناترين فرد نسبت به احكام ومسائل دين باشد. ٣ـ نـبـوت يـك مقام انتصابى است نه انتخابى وپيامبر را بايد خدا معرفى كند واز طرف او به مقام نبوت منصوب گردد. زيـرا تـنـها اوست كه معصوم را از غير معصوم تميز مى دهد وتنها او مى شناسد آن كسى را كه در پرتو عنايات غيبى به مقامى رسيده است كه بر تمام جزئيات دين واقف وآگاه است .
اين شرايط سه گانه همان طور كه در پيامبر معتبر است در امام وجانشين او نيز معتبر است .
ولى بنابه نظر دوم , هيچ يك از شرايط نبوت در امامت لازم نيست .
نـه عصمت لازم است ,نه عدالت ,نه علم , نه احاطه بر شريعت , نه انتصاب , نه ارتباط با عالم يب ; بلكه كافى است كه در سايه هوش خود ومشاوره با ساير مسلمانان شكوه وكيان اسلام را حفظ كند وبـا اجـراى قـوانين جزايى امنيت را برقرار كند ودر پرتو دعوت به جهاد در گسترش خاك اسلام بكوشد. مـا اكـنون اين مسئله را(كه آيا مقام امامت يك مقام انتصابى است يا يك مقام انتخابى وگزينشى , وآيـا لازم بـود كـه پـيامبر شخصا جانشين خود را تعيين كند يا بر عهده امت بگذارد) با يك رشته محاسبات اجتماعى حل مى كنيم وخوانندگان محترم به روشنى در مى يابند كه اوضاع اجتماعى وفـرهـنـگـى وبخصوص سياسى زمان پيامبر ايجاب مى كرد كه خود پيامبر (ص ), در حال حيات خويش , مشكل جانشينى را حل كند وآن را به انتخاب امت واگذار نكند. شكى نيست كه آيين اسلام , آيين جهانى ودين خاتم است وتا رسول خدا (ص ) در قيد حيات بوده رهـبرى مردم بر عهده او بوده است وپس از درگذشت وى بايد مقام رهبرى به شايسته ترين فرد از امت واگذار گردد. در ايـنـكه آيا مقام رهبرى پس ازپيامبر يك مقام تنصيصى است يا يك مقام انتخابى , دو نظر وجود دارد:شـيـعـيان معتقدند كه مقام رهبرى مقام تنصيصيى است وبايد جانشين پيامبر از جانب خدا تـعـيـين گردد, در حالى كه اهل سنت معتقدند كه اين مقام انتخابى وگزينشى است وامت بايد فردى را پس از پيامبر براى اداره امور كشور برگزيند. هركدام براى نظر خود دلايل ووجوهى را آورده اند كه در كتابهاى عقايد مذكور است .
آنـچه مى تواند در اينجا مطرح باشد تجزيه وتحليل اوضاع حاكم بر عصر رسالت است كه مى تواند يكى از دو نظر را ثابت كند. سياست خارجى وداخلى اسلام در عصر رسالت ايجاب مى كند كه جانشين پيامبر (ص ) به وسيله خدا از طريق خود پيامبر تعيين شود. زيـرا جامعه اسلامى پيوسته از ناحيه يك خطر مثلث , يعنى روم وايران ومنافقان , به جنگ وافساد وايجاد اختلاف تهديد مى شد. هـمـچـنـيـن مصالح امت ايجاب مى كرد كه پيامبر با تعيين رهبرى سياسى , همه امت را در برابر دشـمن خارجى در صف واحدى قرار دهد وزمينه نفوذ دشمن وتسلط او را ـ كه اختلافات داخلى نيز به آن كمك مى كرد ـ از بين ببرد. اينك توضيح اين مطلب :يك ضلع از اين مثلث خطرناك را امپراتورى روم تشكيل مى داد. اين قدرت بزرگ در شمال شبه جزيره مستقر بود وپيوسته فكر پيامبر را به خود مشغول مى داشت وآن حضرت تا لحظه مرگ از فكر روم بيرون نرفت .
نـخـسـتـيـن بـرخورد نظامى مسلمانان با ارتش مسيحى روم در سال هشتم هجرى در سرزمين فلسطين رخ داد. ايـن بـرخـورد بـه شهادت سه فرمانده بزرگ اسلام , يعنى جعفر طيار وزيد بن حارثه وعبد اللّه بن رواحه وشكست ناگوار ارتش اسلام منتهى شد. عـقـب نشينى سپاه اسلام در برابر سپاه كفر موجب جرات ارتش قيصر شد وهر لحظه بيم آن مى رفت كه مركز حكومت نوپاى اسلامى مورد تاخت وتاز قرار گيرد. ازاين جهت , پيامبر (ص ) در سال نهم هجرت با سپاه سنگينى به سوى كرانه هاى شام حركت كرد تا هر نوع برخورد نظامى را شخصا رهبرى كند. در ايـن سـفـر سـراسـر رنج وزحمت , ارتش اسلام توانست حيثيت ديرينه خود را باز يابد وحيات سياسى خود را تجديد كند. امـا ايـن پـيـروزى نـسبى پيامبر را قانع نساخت وچند روز پيش از بيمارى خود ارتش اسلام را به فرماندهى اسامة بن زيد مامور كرد كه به كرانه هاى شام بروند ودر صحنه حضور يابند. ضلع دوم مثلث امپراتورى ايران بود. مـى دانـيد كه خسرو ايران از شدت خشم نامه پيامبر (ص ) را پاره كرد, سفير پيامبر را با اهانت از كـاخ وكـشـور بـيـرون كرده بود وحتى به استاندار يمن نوشته بود كه پيامبر را دستگير كند ودر صورت امتناع او را بكشد. خسرو پرويز, اگر چه در زمان رسول خدا (ص ) درگذشت , اما موضوع استقلال ناحيه يمن ـ كه مـدتـهـا مـسـتـعـمـره ايـران بود ـ از چشم انداز خسروان ايران دور نبود وهرگز كبر ونخوت به سياستمداران ايران اجازه نمى داد كه وجود چنين قدرتى را تحمل كنند. خـطر سوم , خطر حزب منافق بود كه پيوسته به صورت ستون پنجم در ميان مسلمانان در تلاش بودند. تا آنجا كه قصد جان پيامبر را كرده , مى خواستند او را در راه تبوك به مدينه ترور كنند. گـروهـى از آنـان با خود زمزمه مى كردند كه با مرگ رسول خدا نهضت اسلامى پايان مى گيرد وهمگى آسوده مى شوند. (١)پس از درگذشت پيامبر (ص ), ابوسفيان دست به ترفند شومى زد وخواست از طريق بيعت با حضرت على ـ عليه السلام ـ مسلمانان را به صورت دو جناح رو در روى هم قرار دهد واز آب گل آلود استفاده كند. امـا حضرت على ـ عليه السلام ـ كه از نيت پليد او آگاه بود دست رد برسينه او زد وبه او گفت : بـه خـدا سـوگند, تو جز ايجاد فتنه وفساد هدف ديگرى ندارى وتنها امروز نيست كه مى خواهى آتش فتنه بيفروزى , بلكه كرارا خواسته اى شر بپا كنى .
بدان كه مرا نيازى به تو نيست .
(١)قـدرت تـخـريـبـى منافقان به حدى بود كه قرآن از آنها در سوره هاى آل عمران , نساء, مائده , انفال , توبه , عنكبوت , احزاب , محمد(ص ), فتح , مجادله , حديد, منافقين وحشر ياد مى كند. آيا با وجود چنين دشمنان نيرومندى كه در كمين اسلام نشسته بودند صحيح بود كه پيامبر اسلام بـراى جـامـعـه نـوبـنـيـاد اسلامى , پس از خود, رهبرى دينى وسياسى و تعيين نكند؟ محاسبات اجتماعى به روشنى معلوم مى دارد كه پيامبر (ص ) بايد با تعيين رهبر از بروز هر نوع اختلاف پس از خود جلوگيرى مى كرد وبا پديد آوردن يك خط دفاعى محكم و استوار وحدت اسلامى را بيمه مى ساخت .
پـيـشگيرى از هرنوع حادثه ناگوار واينكه پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) هرگروهى بگويد بايد امير از ما باشد, جز با تعيين رهبر امكان پذير نبود. اين محاسبه اجتماعى ما را به صحت واستوارى نظر ((تنصيصى بودن مقام رهبرى پس از پيامبر)) هدايت مى كند. شايد به اين جهت وجهات ديگر بود كه پيامبر(ص ) از نخستين روزهاى بعثت تا واپسين دم حيات , مكررا مسئله جانشينى را مطرح مى كرده وجانشين خود را,هم در آغاز رسالت وهم در پايان آن , معين كرده است .
اينك بيان هر دو قسمت :قطع نظر از دلايل عقلى وفلسفى ومحاسبات اجتماعى كه حقانيت نظر اول را مـسـلـم مـى سازند, اخبار ورواياتى كه از پيامبر (ص ) وارد شده است نظر علماى شيعه را تصديق مى كند. پـيـامـبـر اكـرم (ص ) در دوران رسـالت خود به طور مكرر وصى وجانشين خود را تعيين كرده , موضوع امامت را از قلمرو انتخاب ومراجعه به آراى عمومى بيرون برده است .
او نـه تـنـهـا در اواخر عمر جانشين خود را تعيين كرد, بلكه در آغاز رسالت , كه هنوز جز صد نفر كسى به او نگرويده بود, وصى وجانشين خود را به مردم وگفت :((ا. روزى كه از طرف خداوند مامور شد كه خويشاوندان نزديك خود را از عذاب الهى بترساندوآنان را پـيش از دعوت عمومى , به پذيرش آيين توحيد بخواند در مجمعى كه چهل وپنج تن از سران بنى هاشم را در برداشت چنين گفت :نخستين كسى از شما كه مرا يارى كند برادر ووصى وجانشين من در ميان شما خواهد بود. هنگامى كه حضرت على ـ عليه السلام ـ از آن ميان برخاست واو را به رسالت تصديق نمود, پيامبر (ص ) رو به حاضران كرد روزى كه از گفت :((اين جوان برادر ووصى وجانشين من است د. ايـن حـديث در ميان مفسران ومحدثان به نام ((حديث يوم الدار)) و((حديث بدء الدعوة ))اشتهار كامل دارد. پـيـامـبـر (ص ) نـه تـنـهـا در آغاز رسالت بلكه به مناسبتهاى مختلف , در سفر وحضر, به ولايت وجـانـشـيـنـى حضرت على ـ عليه السلام ـ تصريح كرده است , ولى هيچ يك آنها از نظر عظمت وصراحت اطعيت وعموميت به پايه ((حديث غدير)) نمى رسد. اينك واقعه غدير را به تفصيل ذكر مى كنيم : واقعه غدير خمپيامبر گرامى (ص ) در سال اين دهم ايـن بـار انـجام اين فريضه با آخرين سال عمر پيامبر عزيز مصادف شد و از اين جهت آن را ((حجة الوداع )) ناميدند. افـرادى كه به شوق همسفرى ويا آموختن مراسم حج همراه آن حضرت بودند تا صد وبيست هزار تخمين زده شده اند. مـراسـم حج به پايان رسيد وپيامبر اكرم (ص ) راه مدينه را,در حالى كه گروهى انبوه او را بدرقه ميكردند وجز كسانى كه در مكه به او پيوسته بودند همگى در ركاب او بودند, در پيش گرفت .
چـون كـا ايـن بـار انـجـام ايـن فـروان به پهنه بى آبى به نام ((غدير خم )) رسيد كه در سه ميلى ((جحفه ))(١) قرار دارد, پيك وحى فرود آمد وبه پيامبر فرمان توقف داد. پيامبر نيز دستور داد كه همه از حركت باز ايستند وبازماندگان فرا رسند. كـاروانيان از توقف ناگهانى وبه ظاهر بى موقع پيامبر در اين منطقه بى آب , آن هم در نيمروزى گرم كه حرارت آفتاب بسيار سوزنده وزمين تفتيده بود, در شگفت ماندند. مـردم بـا خودمى گفتند:فرمان بزرگى از جانب خدا رسيده است ودر اهميت فرمان همين بس كه به پيامبر ماموريت داده است كه در اين وضع نامساعد همه را از حركت باز دارد وفرمان خدا را ابلاغ كند. فرمان خدا به رسول گرامى طى آيه زير نازل شد:[ي ا ا يها الرسول بلغ م ا ا نزل ا ليك من ربك و ا ن لم تفعل فم ا بلغت رس الته و اللّه يعصمك من الناس ]. (مائده :٦٧)((اى پيامبر, آنچه را از پروردگارت بر تو فرود آمده است به مردم برسان واگر نرسانى رسالت خداى را بجا نياورده اى ;وخداوند تو را از گزند مردم حفظ مى كند)). دقـت در مضمون آيه ما را به نكات زير هدايت مى كند:اولا: فرمانى كه پيامبر (ص ) براى ابلاغ آن مامور شده بود آنچنان خطير وعظيم بود كه هرگاه پيامبر (بر فرض محال ) در رساندن آن ترسى بـه خـود راه مـى داد وآن را ابلاغ نمى كرد رسالت الهى خود را انجام نداده بود, بلكه با انجام اين ماموريت رسالت وى تكميل مى شد. به عبارت ديگر, هرگز مقصود از [م ا ا نزل ا ليك ] مجموع آيات قرآن ودستورهاى اسلامى نيست .
زيرا ناگفته پيداست كه هرگاه پيامبر (ص ) مجموع دستورهاى الهى را ابلاغ نكند رسالت خود را بلكه مقصود از آن , ابلاغ امرخاصى است كه ابلاغ آن مكمل رسالت شمرده مى شود وتا ابلاغ نشود وظيفه خطير رسالت رنگ كمال به خود نمى گيرد. بـنـابـر ايـن , بايد مورد ماموريت يكى از اصول مهم اسلامى باشد كه با ديگر اصول وفروع اسلامى پيوستگى داشته پس از يگانگى خدا ورسالت پيامبر مهمترين مسئله شمرده شود. ثـانـيـا: از نظر محاسبات اجتماعى , پيامبر (ص ) احتمال مى داد كه در طريق انجام اين ماموريت مـمـكـن اسـت از جانب مبلكه مقصود اين ماموريت ممكن است از جانب مردم آسيبى به او برسد وخداوند براى تقويت اراده او مى فرمايد:[و اللّه يعصمك من الناس ]. اكنون بايد ديد از ميان احتمالاتى كه مفسران اسلامى در تعيين موضوع ماموريت داده اند كدام به مضمون آيه نزديكتر است .
مـحدثان شيعه وهمچنين سى تن از محدثان بزرگ اهل تسنن (١) بر آنند كه آيه در غدير خم نازل شده است وطى آن خدا به پيامبر (ص ) ماموريت داده كه حضرت على ـ عليه السلام ـ را به عنوان ((مولاى مؤمنان )) معرفى كند. ولايـت وجـانـشـينى امام پس از پيامبر از موضوعات خطير وپر اهميتى بود كه جا داشت ابلاغ آن مكمل رسالت باشد وخوددارى از بيان آن , مايه نقص در امر رسالت شمرده شود. هـمچنين جا داشت كه پيامبر گرامى , از نظر محاسبات اجتماعى وسياسى , به خود خوف ورعبى راه دهـد, زيـرا وصـايت وجانشينى شخصى مانند ضرت على ـ عليه السلام ـ كه بيش از سى وسه سال از عمر او نگذشته بود بر گروهى كه از نظر سن وسال از او به مراتب بالاتر بودند بسيار گران بود. (١) گذشته از اين , خون بسيارى از بستگان همين افراد كه دور پيامبر (ص ) را گرفته بودند در صـحنه هاى نبرد به دست حضرت على ـ عليه السلام ـ ريخته شده بود وحكومت چنين فردى بر مردمى كينه توز بسيار سخت خواهد كير. به علاوه , حضرت على ـ عليه السلام ـ پسر عمو وداماد پيامبر (ص ) بود وتعيين چنين فردى براى خلافت در نظر افراد كوته بين به يك نوع تعصب فاميلى حمل مى شده است .
ولى به رغم اين زمينه هاى نامساعد, اراده حكيمانه خداوند بر اين تعلق گرفت كه پايدارى نهضت را با نصب حضرت على ـ عليه السلام ـ تضمين كند ورسالت جهانى پيامبر خويش را با تعيين رهبر وراهنماى پس از او تكميل سازد. اكنون شرح واقعه غدير را پى مى به علايريم :آفتاب داغ نيمروز هجدهم ماه ذى الحجه بر سرزمين غدير خم به شدت مى تابيد وگروه انبوهى كه تاريخ تعداد آنها را از هفتاد هزار تا صد وبيست هزار ضـبـط كرده است در آن محل به فرمان پيامبر خدا فرود آمده بودند ودر انتظار حادثه تاريخى آن روز به سر مى بردند, در حالى كه از شدت گرما رداها را به دو نيم كرده , نيمى بر سر ونيم ديگر را زير پا انداخته بودند. در آن لحظات حساس , طنين اذان ظهر سراسر بيابان را فرا گرفت ونداى تكبير مؤذن بلند شد. مـردم خـود را بـراى اداى نـمـاز ظهر آماده كردند وپيامبر نماز ظهر را با آن اجتماع پرشكوه , كه سرزمين غدير نظير آن را هرگز به خاطر نداشت , بجا آورد وسپس به ميان جميعت آمد وبر منبر بـلندى كه از جهاز شتران ترتيب يافته بود قرار گرفت وبا صداى بلند خطبه اى به شرح زير ايراد كرد:ستايش از آن خداست .
از او يـارى مـى خـواهـيـم وبه او ايمان داريم وبر او توكل مى كنيم واز شر نفسهاى خويش وبدى كردارهايمان به خدايى پناه مى بريم كه جز او براى گمراهان هادى وراهنمايى نيست ; خدايى كه هركس را هدايت كرد براى او گمراه كننده اى نيست .
گواهى مى دهيم كه خدايى جز او نيست ومحمد بنده خدا وفرستاده اوست .
هان اى مردم , نزديك است كه من دعوت حق را لبيك گويم واز ميان شما بروم .
ومن مسئولم وشما نيز مسئول هستيد. در بـاره مـن چـه فـكر مى كنيد؟ ياران پيامبر گفتند:گواهى مى دهيم كه تو آيين خدا را تبليغ كـردى ونسبت به ما خيرخواهى ونصيحت كردى ودر اين راه بسيار كوشيدى خداوند به تو پاداش نيك بدهد. پـيـامـبـر اكرم (ص ), وقتى مجددا آرامش بر جمعيت حكمفرما شد, فرمود:آيا شما گواهى نمى دهيد كه جز خدا, خدايى نيست ومحمد بنده خدا وپيامبر اوست ؟ بهشت ودوزخ ومرگ حق است وروز رسـتـاخـيز بدون شك فرا خواهد رسيد وخداوند كسانى را كه در خاك پنهان شده اند زنده خواهد كرد؟ ياران پيامبر گفتند: آرى , آرى , گواهى مى دهيم .
پـيـامـبـر (ص ) ادامه داد:من در ميان شما دو چيز گرانبها به يادگار مى گذارم ; چگونه با آنها مـعـامـلـه خـواهـيـد كرد؟ ناشناسى پرسيد: مقصود از اين دو چيز گرانبها چيست ؟ پيامبر (ص ) فرمود:ثقل اكبر كتاب خداست كه يك طرف آن در دست خدا وطرف ديگرش در دست شماست .
به كتاب او چنگ بزنيد تا گمراه نشويد. وثقل اصغر عترت واهل بيت من است .
خدايم به من خبر داده كه دو يادگار من تا روز رستاخيز از هم جدا نمى شوند. هان اى مردم ,بركتاب خدا وعترت من پيشى نگيريد واز آن دو عقب نمانيد تا نابود نشويد. در ايـن مـوقـع پـيـامبر (ص ) دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را گرفت وبالا برد, تا جايى كه سـفـيدى زير بغل او بر همه مردم نمايان شد وهمه حضرت على ـ عليه السلام ـ را در كنار پيامبر (ص ) ديـدنـد و او را بـه خـوبى شناختند ودريافتند كه مقصود از اين اجتماع مسئله اى است كه مربوط به حضرت على ـ عليه السلام ـ است وهمگى با ولع خاصى آماده شدند كه به سخنان پيامبر (ص ) گوش فرا دهند. پـيـامـبر (ص ) فرمود:هان اى مردم , سزاوارترين فرد بر مؤمنان از خود آنان كيست ؟ ياران پيامبر پاسخ دادند:خداوند وپيامبر او بهتر مى دانند. پـيـامـبـر (ص ) ادامه داد:خداوند مولاى من ومن مولاى مؤمنان هستم وبر آنها از خودشان اولى وسزاوارترم .
هان اى مردم ,((هر كس كه من مولا ورهبر او هستم , على هم مولا ورهبر اوست )). رسـول اكرم (ص ) اين جمله آخر را سه بار تكرار كرد(١) وسپس ادامه داد:پروردگارا, دوست بدار كسى را كه على را دوست بدارد ودشمن بدار كسى را كه على را دشمن بدارد. خدايا, ياران على را يارى كن ودشمنان او را خوار وذليل گردان .
پروردگارا, على را محور حق قرار ده .
سپس افزود:لازم است حاضران به غايبان خبر دهند وديگران را از اين امر مطلع كنند. هـنـوز اجـتماع با شكوه به حال خود باقى بود كه فرشته وحى فرود آمد وبه پيامبر گرامى (ص ) بـشـارت داد كـه خداوند امروز دين خود راتكميل كرد ونعمت خويش را بر مؤمنان بتمامه ارزانى داشت .
(١)در ايـن لـحـظه , صداى تكبير پيامبر (ص ) بلند شد وفرمود:خدا را سپاسگزارم كه دين خود را كامل كرد ونعمت خود را به پايان رسانيد واز رسالت من وولايت على پس از من خشنود شد. پـيامبر از جايگاه خود فرود آمد وياران او, دسته دسته , به حضرت على ـ عليه السلام ـ تبريك مى گفتند واو را مولاى خود ومولاى هر مرد وزن مؤمنى مى خواندند. در ايـن مـوقـع حـسان بن ثابت , شاعر رسول خدا, برخاست واين واقعه بزرگ تاريخى را در قالب شعرى با شكوه ريخت وبه آن رنگ جاودانى بخشيد. از چكامه معروف او فقط به ترجمه دو بيت مى پردازيم :پيامبر به حضرت على فرمود:برخيز كه من تو را به پيشوايى مردم وراهنمايى آنان پس از خود برگزيدم .
هر كس كه من مولاى او هستم , على نيز مولاى او بر. مردم ! بر شما لازم است از پيروان راستين ودوستداران واقعى على باشيد. (٢)آنـچـه نگارش يافت خلاصه اين واقعه بزرگ تاريخى بود كه در مدارك دانشمندان اهل تسنن وارد شده است .
در كتابهاى شيعه اين واقعه به طور گسترده تر بيان شده است .
مـرحـوم طـبـرسـى در كتاب احتجاج (١)خطبه مشروحى از پيامبر (ص ) نقل مى كند كه علاقه مندان مى توانند به آن كتاب مراجعه كنند.
۱۱
فروغ ولايت واقـعـه غـدير هرگز فراموش نمى شوداراده حكيمانه خداوند مردم !بر اين تعلق گرفته است كه واقـعـه تـاريخى غدير در تمام قرون واعصار, به صورت زنده در دلها وبه صورت مكتوب در اسناد وكتب , بماند ودر هر عصر وزمانى نويسندگان اسلامى در كتابهاى تفسيروحديث وكلام وتاريخ از آن سخن بگويند وگويندگان مذهبى در مجالس وعظ وخطابه در باره آن داد سخن دهند وآن را از فضايل غير قابل انكار حضرت على ـ عليه السلام ـ بشمارند. نـه تنها خطبا وگويندگان , بلكه شعرا وسرايندگان بسيارى از اين واقعه الهام گرفته اند وذوق ادبـى خـود را از تـامل در زمينه اين حادثه واز اخلاص نسبت به صاحب ولايت مشتعل ساخته اند وعاليترين قطعات را به صورت هاى گوناگون وبه زبانهاى مختلف از خود به يادگار نهاده اند. از ايـن جـهـت , كـمتر واقعه تاريخى همچون رويداد غدير مورد توجه دانشمندان , اعم از محدث ومفسرومتكلم وفيلسوف وخطيب وشاعر ومورخ وسيره نويس , قرار گرفته است وتا اين اندازه در باره آن عنايت مبذول شده است .
يـكى از علل جاودانى بودن اين حديث , نزول دو آيه از آيات قرآن كريم در باره اين واقعه است (٢) جـامعه اسلامى در اعصار ديرينه آن را يكى از اعياد مذهبى مى شمرده اند وشيعيان هم اكنون نيز ايـن روز را عـيـد مى گيرند ومراسمى را كه در ديگر اعياد اسلامى برپا مى دارند در اين روز نيز انجام مى دهند. از مـراجـعـه بـه تـاريـخ بـه خـوبى استفاده مى شود كه روز هجدهم ذى الحجة الحرام در ميان مـسـلـمـانـان بـه نام روز عيد غدير معروف بوده است , تا آنجا كه ابن خلكان در باره مستعلى بن الـمـسـتـنـصر مى گويد:در سال ٤٨٧ هجرى جامعه اسلامى در اعصصر مى گويد:در سال ٤٨٧ هجرى در روز عيد غدير كه روز هجدهم ذى الحجة الحرام است مردم با او بيعت كردند. (١) والـعبيدى در باره المستنصر باللّه مى نويسد:وى در سال ٤٨٧ هجرى , دوازده شب به آخر ماه ذى الحجه باقى مانده بود كه درگذشت .
اين شب همان شب هجدهم ذى الحجه , شب عيد غدير است .
(٢)نـه تـنها ابن خلكان اين شب را شب عيد غدير مى نامد, بلكه مسعودى (٣) وثعالبى (٤) نيز اين شب را از شبهاى معروف در ميان امت اسلامى شمرده اند. ريـشـه اين عيد اسلامى به خود روز غدير باز مى گردد, زيرا در آن روز پيامبر (ص ) به مهاجرين وانـصـار, بـلكه به همسران خود, دستور داد كه بر على ـ عليه السلام ـ وارد شوند وبه او در مورد چنين فضيلت بزرگى تبريك بگويند. زيـد بـن ارقم مى گويد:نخستين كسانى از مهاجرين كه با على دست دادند ابوبكر, عمر, عثمان , طلحه وزبير بودند ومراسم تبريك وبيعت تا مغرب ادامه داشت .
در اهـميت اين رويداد تاريخى همين اندازه كافى است كه صدوده نفر صحابى حديث غدير را نقل كرده اند. الـبته اين مطلب به معنى آن نيست كه از آن گروه زياد تنها همين تعداد حادثه را نقل كرده اند, بلكه تنها در كتابهاى دانشمندان اهل تسنن نام صدو ده تن به چشم مى خورد. درسـت اسـت كـه پـيـامبر (ص ) سخنان خود را در اجتماع صد هزار نفرى القاء كرد, ولى گروه زيادى از آنان از نقاط دور دست حجاز بودند واز آنان حديثى نقل نشده است .
گروهى از آنان نيز كه اين واقعه را نقل كرده اند تاريخ موفق به درج آن نشده است واگر هم درج كرده به دست ما نرسيده است .
در قرن دوم هجرى , كه عصر((تابعان )) است , هشتاد ونه تن از آنان , به نقل اين حديث پرداخته اند. راويان حديث در قرنهاى بعد همگى از علما ودانشمندان اهل تسنن هستند وسيصد وشصت تن از آنـان اين حديث را در كتابهاى خود آورده اند وگروه زيادى به صحت واستوارى آن اعتراف كرده اند. در قـرن سـوم نـود ودو دانشمند, در قرن چهارم چهل وسه , در قرن پنجم بيست وچهار, در قرن ششم بيست , در قرن هفتم بيست ويك , در قرن هشتم هجده , در قرن نهم شانزده , در قرن دهم چـهـارده , در قـرن يـازدهم دوازده , در قرن دوازدهم سيزده , در قرن سيزدهم دوازده ودر قرن چهاردهم بيست دانشمند اين حديث را نقل كرده اند. گـروهـى نـيـز تـنها به نقل حديث اكتفا نكرده اند بلكه در باره اسناد ومفاد آن مستقلا كتابهايى نوشته اند. طبرى , مورخ بزرگ اسلامى , كتابى به نام ((الولاية في طريق حديث الغدير)) نوشته , اين حديث را از متجاوز از هفتاد طريق از پيامبر (ص ) نقل كرده است .
ابن عقده كوفى در رساله ((ولايت )) اين حديث را از صد وپنج تن نقل كرده است .
ابـوبـكـر محمد بن عمر بغدادى , معروف به جعانى , اين حديث را از بيست وپنج طريق نقل كرده است .
تـعداد كسانى كه مستقلا پيرامون خصوصيات اين واقعه تاريخى كتاب نوشته اند بيست وشش نفر است .
دانـشمندان شيعه در باره اين واقعه بزرگ كتابهاى ارزنده اى نوشته اند كه جامعتر از همه كتاب تـاريـخـى ((الـغدير)) است كه به خامه تواناى نويسنده نامى اسلامى علامه مجاهد مرحوم آية اللّه امـيـنى نگارش يافته است ودر تحرير اين بخش از زندگانى امام على ـ عليه السلام ـ ازاين كتاب شريف استفاده فراوانى به عمل آمد. ج٢١ , ص ٣٨٥. ٢ـ ا لا و ا ن الخطايا خيل شمس حمل عليه ا ا هله ا و خلعت لجمه ا فتقحمت بهم في النار. نهج البلاغه , خطبه ١٦. ١ـ شرح اين واقعه در بخش چهارم از زندگانى امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ, كه مربوط به دوران زندگى امام ـ عليه السلام ـ پس از رحلت پيامبر اكرم (ص ) است , آمده است .
١ـ ا سد الغابة , ج١ , ص ١٧٦,والدرجات الرفيعة , ص ٤٠١. ٢ـ رجال مامقانى , ج١ , ص ١٩٩ به نقل از احتجاج .
١ـ تاريخ طبرى , ج٨ , ص ٨٤ وتاريخ ابن اثير, ج٢ , ص ٦٥. ٢ـ طبقات ابن سعد, ج١ , ص ٢٦٢. ١ـ لا يـؤدي ها عنك ا لا ا نت ا و رجل منك ودر برخى از روايات وارد شده است :ا و رجل من ا هل بيتك .
سيره ابن هشام , ج٤ , ص ٥٤٥ وغيره .
١ـ روح المعانى , ج١٠ , تفسير سوره توبه , ص ٤٥. ١ـ [ا لا الذين عاهدتم من المشركين ثم لم ينقصوكم شيئا و لم يظاهروا عليكم ا حدا فا تموا ا ليهم عهدهم ا لى مدتهم ا ن اللّه يحب المتقين ]. ازميان مشركان , آنان كه با شما پيمان بسته اند واز عمل به آن چيزى فروگذار نكرده اند وبر ضد شـمـا بـا كـسـى همپشتى نكرده اند, پيمان خود با ايشان را تا اتمام مدت مدت آن حفظ كنيد كه خداوند تقوا پيشگان را دوست دارد. ١ـ مـانـند ورقة بن نوفل كه از مطالعه برخى كتابهاى مسيحيان آيين بت پرستى را ترك كرده , به مسيحيت گرويده بود. ب. ص ٢٠ن صحابه پيامبر ا. ١ـ جحفه در چند ميلى ((رابغ )) بر سر راه مدينه واقع است ويكى ازميقاتهاى حجاج است .
١ـ مرحوم علامه امينى نام وخصوصيات اين سى تن را در اثر نفيس خود ((الغدير)) (ج١ , ص ١٩٦ تا ٢٠٩) به طور مبسوط بيان كرده است .
كه در ميان آنان نام افرادى مانند طبرى , ابو نعيم اصفهانى , ابن عساكر, ابو اسحاق حموينى , جلال الدين سيوطك .
سوربه چشم مى خورد و از ميان١ ـ كامل ابن اثير, ج٢ ,. ص ٢٢٠والـعـقـد الـفـريد, ج٢ ص ٢٠ن صح١ـ جحفه در چند ميلى ((راب ٢٠ن صحابه پيامبر از ابن ١ـ خصوصا بر اعرابى كه همواره مناصب مهم را شايسته پيران قبايل مى دانستند وبر اى جوانان , به بهانه اينكه بى تجربه اند, وقعى قائل نبودند. لـذا هـنـگـامـى كـه رسـول اكـرم (ص ) عتاب بن اسيد را به فرماندارى مكه واسامة بن زيد را به فرماندهى سپاه عازم به تبوك منصوب كرد از طرف جمعى از اصحاب وپيروان خود مورد اعتراض قرار گرفت .
١ـ بـنـا بـه نـقل احمد بن حنبل در مسند او, پيامبر (ص ) اين جمله را چهار بار تكر١ـ خصوصا بر اعرابر (ص ) اين جمله را چهار بار تكرار كرد. ١ـ[اليوم ا كملت لكم دينكم و ا تممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا]. (سوره مائده , آيه ٣). ٢ـ فـقـال له قم يا علي فا ننيفمن كنت مولاه فه ذا وليهرضيتك من بعدي ا ماما و هاديافكونوا له ا تباع صدق مواليا١ـ احتجاج طبرسى , ج١ , صص ٨٤ـ ٧١, چاپ نجف .
٢ـ آيات ٣و ٦٧ سوره مائده .
١و٢ـ وفيات الاعيان , ج١ , ص ٦٠ وج٢ , ص ٢٢٣. ٣ـ التنبيه والاشراف , ص ٨٢٢. ٤ـ ثمار القلوب , ص ٥١١. ١ـ محقق عاليقدر آقاى شيخ محمد تقى شوشترى كتابى تحت اين عنوان نوشته كه به فارسى نيز ترجمه شده است .
١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٩٢:((لقد علم المستحفظون من ا صحاب محمد(ص ) )). ١ـ در بـاره تـاريـخچه سقيفه واينكه چگونه ابوبكر با پنج راى روى كار آمد به كتاب رهبرى امت و پيشوائى در اسلام تاليف هاى نگارنده مراجعه فرماييد. چـون در آن دو كـتـاب پيرامون فاجعه سقيفه به طور گسترده سخن گفته ايم , در اينجا دامن سخن را كوتاه كرديم .
١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ٢٠٥; سيره ابن هشام , ج٤ , ص ٣٠٨. ٢ـ الدرجات الرفيعة , ص ٨٧:بنى هاشم لا تطعموا الناس فيكمفم ا الا مر ا لا فيكم و ا ليكمولا سيم ا تـيم اب١ـ تيم ابن مرة ا و عديوليس له ا ا لا ا بو حسن علي٣ ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ص ٤٥. ١ـ ((ا ني لارى عجاجة لا يطفؤه ا ا لا الدم )). ; همان , ج٢ , ص ٤٤ به نقل از كتاب السقيفة جوهرى .
١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ص ٥٣. ١ـ الامامة والسياسة , ج١ , ص ١١. ١ـ احتجاج طبرسى , ج١ , ص ٩٥. ٢ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٦٨:((ا يها الناس ا ن ا حق الناس به ذا لا مر ا قواهم عليه )). ٣ـ الامامة والسياسة , ج١ , ص ١٢. ١ـ الامامة والسياسة , ج١ , ص ١٢ وشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ص ٤٧, نقل از نامه معاويه .
١ـ نهج البلاغه , خطبه ٥. ١ـ نهج البلاغه عبده , نامه ٦٢. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١. ٢ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١١ , ص ١١٣. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١ , ص ٣٠٧. ٢ـ همان , ج٨ , ص ٣٠. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١١ , ص ١١٤(خطبه ٣١١). ١ـ فـنـظـرت فـا ذ ا لـيس لي معين ا لا ا هل بيتي فضننت بهم عن الموت و ا غضيت على القذى و شربت على الشجى و صبرت على ا خذ الكظم و على ا مر من طعم العلقم .
نهج البلاغه عبده , خطبه ٢٦. قريب اين مضمون در خطبه ٢١٢ نيز آمده است .
١ـ ر. ك .
شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد,ج٦ , ص ٤٥ـ ٢٣. ٢ـ همان , ج٦ , ص ٢١. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٥٧. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ٥. ٢ـ همان , خطبه ٢. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٦٧((اللّه م ا ني ا ستعينك على قريش )). ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٧٥. ٢ـ همان , خطبه ١٦٧. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٩٢. ٢ـ همان , خطبه ٣. ٣ـ همان , خطبه ١٥٧. ـ همان , خطبه ٦٤. ١ـ نام اين افراد را ابن ابى الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه (ج٢ , ص ٥٠) آورده است .
١ـ الامامة والسياسة , ج١ , صص ١٣ـ ١٢. ١ـ سوره نور, آيات ٢٧ و٢٨:[ي ا ا يها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستا نسوا ]. ٢ـ بـسيارى از مفسران مى گويند كه مقصود از بيوت همان مساجد است , در صورتى كه مسجد يكى از مصاديق بيت است نه مصداق منحصر به فرد آن .
١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ٢٠٢, چاپ دايرة المعارف .
عبارت طبرى چنين است :ا تى عمر بن خطاب منزل علي فقال : لا حرقن عليكم ا و لتخرجن ا لى البيعة .
ابن ابى الحديد در شرح خود (ج٢ , ص ٥٦) اين جمله را از كتاب سقيفه جوهرى نيز نقل كرده است .
١ـ الامامة والسياسة , ج٢ , ص ١٢; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١ , ص ١٣٤; اعلام النساء, ج٣ , ص ١٢٠٥. ٢ـ ابن عبد ربه اندلسى , متوفاى سال ٤٩٥ هجرى .
عبارت وى چنين است :بعث ا ليهم ا بوبكر عمر بن خطاب ليخرجهم من بيت فاطمة و قال له ا ن ا بوا فقاتلهم .
فا قبل بقبس من النار على ا ن يضرم عليهم الدار. فلقيته فاطمة فقالت يابن الخطاب ا جئت لتحرق دارنا؟ قال :نعم ا و تدخلوا فيم ا دخلت فيه الا مة ; عقد الفريد, ج٤ , ص ٢٦٠. همچنين ر. ك .
تاريخ ابى الفداء, ج١ , ص ١٥٦ واعلام النساء, ج٣ , ص ١٢٠٧. ٣ـ سليم بن قيس كوفى از تابعين به شمار مى رود. عصر امير مؤمنان وامام حسين وحضرت سجاد ـ عليهم السلام ـ را درك كرده ودر دوران حكومت حجاج (حدود سال ٩٠ هجرى قمرى ) درگذشته است .
كتاب او به نام اصل سليم يكى از اصول معتبر شيعه است ـ اصل سليم , ص ٧٤, طبع نجف اشرف .
١ـ و اللّه م ا بايع علي حتى رآى الدخان قد دخل بيته ; تلخيص الشافي , ج٣ , ص ٧٦. ٢ـ متن نامه معاويه را ابن ابى الحديد در شرح خود(ج١٥ , ص ١٨٦) نقل كرده است .
٣ـ نهج البلاغه , نامه ٢٨. ٢ـ از مـيـان كـتابهاى شيعه كتاب سليم بن قيس مشروح جريان را (در به بعد) آورده است .
٣ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ص ٦٠. ١ـ تـلـخـيـص الشافى , ج٣ , ص ٧٦, شافى نوشته سيد مرتضى است كه شيخ طوسى آن را تلخيص كرده است .
٢ـ ملل ونحل , ج٢ , ص ٩٥. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٤ , ص ١٩٢. ١ـ السياسة والامامة , ج١ , ص ١٢. در خطبه شقشقيه نيز قريب به اين مضمون را مى فرمايد:((لشد ما تشطرا ضرعيه ٢ضمون را مى فرمايد:((لشد ما تشطرا ضرعيه ه اس. ١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ٢٣٦ وشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج ٢, ص ٤٦٣. ٢ـ ديوان شاعر نيل , ج١ , ص ٨٤. ١ـ عقد الفريد, ج٤ , ص ٢٦٠. ٢ـ همان .
٣ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ص ٦٩. ١ـ مشروح اين بحث را در بخش ((انگيزه هاى غصب فدك )) مى خوانيد. ٢ـ به كتاب معجم البلدان ومراصد الاطلاع , ماده ((فدك )) مراجعه شود. ١ـ سوره حشر, آيه هاى ٦و٧. در كتابهاى فقهى اين مطلب در كتاب جهاد تحت عنوان ((في ء)) بحث شد١ـ تار است .
٢ـ سوره اسراء, آيه ٢٦. يعنى حق خويشاوندان ومساكين ودر راه ماندگان را بپرداز. ٣ـ مجمع البيان , ج٣ , ص ٤١١; شرح ابن ابى الحديد, ج١٦ , ص ٢٦٨; الدر المنثور, ج٤ , ص ١٧٧. ٤ـ الدر المنثور, ج٤ , ص ١٧٦. ١ـ سيره حلبى , ج٣ , ص ٤٠٠. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , ٢٣٦. ٢ـ بحار الانوار, ج٤٨ , ص ١٤٤. ١ـ همان , ج١٦ , ص ٢١٦. ٢ـ همان , ص ٢١٤. ٣ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , ص ٢١١. ١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ٢٠٢. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١ , ص ١٣٣. ٢ـ آن حديث مجعول چنين است :((نحن معاشر الا نبياء لا نورث )). يعنى ما گروه پيامبران ارثيه باقى نمى گذاريم .
٣ـ سيره حلبى , ج٣ , ص ٤٠٠. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , ص ٣١٦. ١ـ ناسخ التواريخ , ج زهرا,ص ١٢٢. ٢ـ سوره انفال , آيه ٤١:[واعلموا ا نم ا غنمتم من شي ء فان للّه خمسه و للرسول و لذي القربى ]. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , صص ٢٣١ـ ٢٣٠. ١ـ اين احتمال دوم را هرچند ابن الحديد نقل كرده است پايه استوارى ندارد. زيـرا عـمر بن عبد العزيز در سال ٩٩ هجرى به مقام خلافت رسيد, در حالى كه امام سجاد ـ عليه السلام ـ در سال ٩٤ درگذشته است .
ممكن است مقصود محمد بن على بن الحسين باشد كه لفظ محمد از نسخه ها افتاده است .
١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , صص ٢١٨ـ ٢١٦. ١ـ فتوح البلدان , صص ٤١ـ ٣٩; تاريخ يعقوبى , ج٣ , ص ٤٨. اولبيست وپنج سال سكوتبررسى حوادث عمده زندگانى اميرمؤمنان ـ عليه السلام ـ تا روزى كه پيامبر گرامى (ص ) در قيد حيات بود به پايان رسيد. هـرچـنـد در ايـن بـخـش بـررسـى گـسترده وپژوهش كامل انجام نگرفت وبسيارى از حوادث ورويـدادهـايى كه امام ـ عليه السلام ـ در اين دوره با آنها روبرو بوده ولى از نظر اهميت در درجه دوم قـرار داشـتـه نـاگـفته ماند, اما رويدادهاى بزرگ كه سازنده شخصيت امام يا بازگو كننده عـظـمـت روح واستوارى ايمان آن حضرت بوده به ترتيب بيان شد ودر خلال آن با فضايل انسانى وسجاياى اخلاقى وى تا حدى آشنا شديم .
اكـنـون وقـت آن است كه در بخش ديگرى از زندگانى امام ـ عليه السلام ـ, كه چهارمين بخش زنـدگـانـى آن حضرت است , به بررسى بپردازيم :مراحل سه گانه زندگى حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ سـى وسـه سـال از عـمـر گـرانـبهاى او را گرفت وامام در اين مدت كوتاه به عنوان بـزرگـتـرين قهرمان وعاليترين رهبر ودرخشنده ترين چهره اسلام شناخته شد ودر حوزه اسلام هيچ فردى پس از مرگ پيامبر (ص ) از نظر فضيلت وتقوا وعلم ودانش وجهاد وكوشش در راه خدا ومـواسـات وكمك به بينوايان به مرتبه على ـ عليه السلام ـ نبود ودر همه جا, اعم از حجاز ويمن , سخن از شجاعت وقهرمانى وفداكارى وجانبازى ومهر ومودت شديد پيامبر به على بود. على هذا وقاعدتا مى بايست امام ـ عليه السلام ـ پس از درگذشت پيامبر گرامى (ص ) نيز محور اسلام ومركز ثقل جامعه اسلامى باشد. اما وقتى صفحات تاريخ را ورق مى زنيم خلاف آن را مى يابيم .
زيرا امام ـ عليه السلام ـ در چهارمين دوره زندگى خود, كه در حدود ربع قرن بود, بر اثر شرايط خاصى كه ايجاد شده بود از صحنه اجتماع به طور خاصى كناره گرفت وسكوت اختيار كرد. نه در جهادى شركت كرد ونه در اجتماع به طور رسمى سخن گفت .
شمشير در نيام كرد وبه وظايف فردى وسازندگى شان شخصيتى ما. ايـن سـكوت وگوشه گيرى طولانى براى شخصيتى كه در گذشته در متن اجتماع قرار داشت ودومين شخص جهان اسلام وركن بزرگى براى مسلمانان به شمار مى رفت سهل وآسان نبود. روح بـزرگى , چون حضرت على ـ عليه السلام ـ مى خواست كه بر خويش مسلط شود وخود را با وضع جديد كه از هر نظر با وضع سابق تضاد داشت تطبيق دهد. فـعاليتهاى امام ـ عليه السلام ـ در اين دوره در امور زير خلاصه مى شد:١ـ عبادت خدا, آن هم به صورتى كه در اين سكوت وگوشه ان شخصيتى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ بود; تا آنجا كه امـام سـجـاد عـبادت وتهجد شگفت انگيز خود را در برابر عبادتهاى جد بزرگوار خود ناچيز مى دانست .
٢ـ تـفـسـير قرآن وحل مشكلات آيات وتربيت شاگردانى مانند ابن عباس , كه بزرگترين مفسر اسلام پس از امام ـ عليه السلام ـ به شمار مى رفت .
٣ـ پـاسـخ بـه پـرسـشـهـاى دانشمندان ملل ونحل ديگر, بالاخص يهوديان ومسيحيان كه پس از درگذشت پيامبر (ص ) براى تحقيق در باره اسلام رهسپار مدينه مى شدند وسؤالاتى مطرح مى كـردنـد كـه پـاسـخگويى جز حضرت على ـ عليه السلام ـ, كه تسلط او بر تورات وانجيل از خلال سخنانش روشن بود, پيدا نمى كردند. اگـر اين خلا به وسيله امام ـ عليه السلام ـ پر نمى شد جامعه اسلامى دچار سرشكستگى شديدى مى شد. وهـنگامى كه امام به كليه سؤالات پاسخهاى روشن وقاطع مى داد انبساط وشكفتگى عظيمى در لفايى كه بر جاى پيامبر (ص ) نشسته بودند پديد مى آمد. ٤ـ بـيـان حـكم بسيارى از رويدادهاى نوظهور كه در اسلام سابقه نداشت ودر مورد آنها نصى در قرآن مجيد وحديثى از پيامبر گرامى (ص ) در دست دم با. ايـن يكى از امور حساس زندگى امام ـ عليه السلام ـ است واگر در ميان صحابه شخصيتى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ نبود, كه به تصديق پيامبر گرامى (ص ) داناترين امت وآشناترين آنها بـه مـوازيـن قـضـا وداورى بـه شمار مى رفت , بسيارى از مسائل در صدر اسلام به صورت عقده لاينحل وگره كور باقى مى ماند. همين حوادث نوظهور ايجاب مى كرد كه پس از رحلت پيامبر گرامى (ص ) امام آگاه ومعصومى بـه سـان پـيامبر در ميان مر اين يكم باشد كه بر تمام اصول وفروع اسلام تسلط كافى داشته , علم وسيع وگسترده او امت را از گرايشهاى نامطلوب وعمل به قياس وگمان باز دارد واين موهبت بزرگ , به تصديق تمام ياران رسول خدا(ص ), جز در حضرت على ـ عليه السلام ـ در كسى نبود. قـسـمتى از داوريهاى امام ـ عليه السلام ـ واستفاده هاى ابتكارى وجالب وى از آيات در كتابهاى حديث وتاريخ منعكس است .
(١)٥ـ هـنـگـامى كه دستگاه خلافت در مسائل سياسى وپاره اى از مشكلات با بن بست روبرو مى شد, امام ـ عليه السلام ـ يگانه مشاور مورد اعتماد بود كه با واقع بينى خاصى مشكلات را از سر راه آنان بر مى داشت ومسير كار را معين مى كرد. برخى از اين مشاوره ها در نهج البلاغه ودركتابهاى تاريخ نقل شده است .
٦ـ تـربـيـت وپرورش گروهى كه ضمير پاك وروح آماده اى براى سير وسلوك داشتند, تا در پرتو رهبرى وتصرف معنوى امام ـ عليه السلام ـ بتوانند قله هاى كمالات معنوى را فتح كنند وآنچه را كه با ديده ظاهر نمى توان ديد با ديده دل وچشم باطنى ببينند. ٧ـ كـار وكـوشـش بـراى تـامين زندگى بسيارى از بينوايان ودرماندگان ; تا آنجا كه امام ـ عليه السلام ـ با دست خود باغ احداث مى كرد وقنات استخراج مى نمود وسپس آنها را در راه خدا وقف مى كرد. اينها اصول كارها وفعاليتهاى چشمگير اما م ـ عليه السلام ـ در اين ربع قرن بود. ولـى بـايـد باكمال تاسف گفت كه تاريخ نويسان بزرگ اسلام به اين بخش از زندگى امام ـ عليه الـسـلام ـ اهميت شايانى نداده , خصوصيات وجزئيات زندگى حضرت على ـ عليه السلام ـ را در اين دوره درست اندند وسخنان ل. در حالى كه آنان وقتى به زندگى فرمانروايان بنى اميه وبنى عباس وارد مى شوند آنچنان به دقت وبه طور گسترده سخن مى گويند كه چيزى را فروگذار نمى كنند. آيـا جاى تاسف نيست كه خصوصيات زندگى بيست وپنج ساله امام ـ عليه السلام ـ در هاله اى از ابهام باشد ولى تاريخ جفاكار يا نويسندگان جنايتگر مجالس عيش ونوش فرزندان معاويه ومروان وخـلـفـاى عباسى را با كمال دقت ضبط كنند واشعارى را كه در اين مجالس مى خو در حالى كه آنان ندند وسخنان لغوى را كه ميان خلفا ورامشگران رد وبدل مى شده ورازهايى را كه در دل شب پرده از آنها فرو مى افتاده , به عنوان تاريخ اسلام , در كتابهاى خود درج كنند؟ ! نه تنها اين قسمت از زنـدگـى آنـهـا را تـنظيم كرده اند, بلكه جزئيات زندگى حاشيه نشينان وكارپردازان وتعداد احشام واغنام وخصوصيات زر وزيور ونحوه آرايش زنان ومعشوقه هاى آنان را نيز بيان كرده اند. ولى وقتى به شرح زندگى اولياى خدا ومردان حق مى رسند, همانان كه اگر جانبازى وفداكارى ايـشـان نبود هرگز اين گروه بى لياقت نمى توانستند زمام خلافت وسيادت را در دست بگيرند, گويى بر خامه آنان زنجير بسته اند وهمچون رهگذرى شتابان مى خواهند اين فصل از تاريخ را به سرعت به پايان برسانند. نخستين برگ ورق مى خوردنخستين برگ اين فصل در لحظه اى ورق خورد كه سرمبارك پيامبر گرامى (ص ) بر سينه امام ـ عليه السلام ـ بود وروح او به ابديت پيوست .
حضرت على ـ عليه السلام ـ جريان اين واقعه را در يكى از خطبه هاى تاريخى خود(١) چنين شرح در جـهـاد با دشمن كه قهرمانان فرار مى كردند وگام به عقب مى نهادند, از جان خويش در راه پيامبر خدا دريغ نكردم .
رسول خدا (ص ) جان سپرد در حالى كه سرش بر سينه من بود وبر روى دست من جان از بدن او جدا شد ومن براى تبرك دست برچهره ام كشيدم .
آنگاه بدن او را غسل دادم وفرشتگان مرا يارى مى كردند. گـروهـى از فرشتگان فرود آمده گروهى بالا مى رفتندوهمهمه آنان كه بر جسد پيامبر نماز مى خـوانـدند مرتب به گ در ه آنان كه بر جسد پيامبر نماز مى خواندند مرتب به گوش مى رسيد; تا اينكه او را در آرامگاه خود نهاديم .
هيچ كس در حال حيات ومرگ پيامبر (ص ) از من به او سزاوارتر وشايسته تر نيست .
درگـذشـت پـيـامـبر (ص ) گروهى را در سكوت فرو برد وگروهى ديگر را به تلاشهاى مرموز ومخفيانه وا داشت .
پس از رحلت پيامبر (ص ) نخستين واقعه اى كه مسلمانان با آن روبرو شدند موضوع تكذيب وفات پـيـامـبر از جانب عمر بود!او غوغايى در برابر خانه پيامبر برپا كرده بود وافرادى را كه مى گفتند پيامبر فوت شده است تهديد مى كرد. هرچه عباس وابن ام مكتوم آياتى را كه حاكى از امكان مرگ پيامبر بود تلاوت مى كردند مؤثر نمى افتاد. تـا اينكه دوست او ابوبكر كه در بيرون مدينه به سر مى برد آمد وچون از ماجرا آگاه شد با خواندن آيـه اى (٢) كـه قـبل از او ديگران نيز تلاوت كرده بودند عمر را خاموش كرد!هنگامى كه حضرت على ـ عليه السلام ـ مشغول غسل پيامبر (ص ) شد وگروهى از اصحاب او را كمك مى كردند ودر انـتـظار پايان يافتن غسل وكفن بودند وخود را براى خواندن نماز بر جسد مطهر پيامبر آماده مى كردند جنجال سقيفه بنى ساعده به جهت انتخاب جانشين براى پيامبر گرامى (ص ) برپا شد. رشـته كار در سقيفه در دست انصار بود, اما وقتى ابوبكر وعمر وابوعبيده كه از مهاجران بودند از بـرپـايى چنين انجمنى آگاه شدند جسد پيامبر (ص ) را كه براى غسل آماده مى شد ترك كردند وبـه انجمن انصار در سقيفه پيوستند وپس از جدالهاى لفظى واحيانا زد وخورد ابوبكر با پنج راى به عنوان خليفه رسول اللّه انتخاب شد, در حالى كه احدى از مهاجران , جز آن سه نفر, از انتخاب او آگاه نبودند. (١)در ايـن گير و دار كه امام ـ عليه السلام ـ مشغول تجهيز پيامبر (ص ) بود وانجمن سقيفه نيز بـه كـار خـود مشغول بود, ابوسفيان كه شم سياسى نيرومندى داشت به منظور ايجاد اختلاف در مـيـان مـسلمانان در خانه حضرت على ـ عليه السلام ـ را زد وبه گفت :دستت را بده تا من با تو بيعت كنم ودست تو را به عنوان خليفه مسلمانان بفشارم , كه هرگاه من با تو بيعت كنم احدى از فرزندان عبد مناف با تو به مخالفت برنمى خيزد, واگر فرزندان عبد مناف با تو بيعت كنند كسى از قريش از بيعت تو تخلف نمى كند وسرانجام همه عرب تو را به فرمانروايى مى پذيرند. ولى حضرت على ـ عليه السلام ـ سخن ابوسفيان را با بى اهميتى تلقى كرد وچون از نيت او آگاه بود فرمود:من فعلا مشغول تجهيز پيامبر (ص ) هستم .
هـمـزمـان بـا پيشنهاد ابوسفيان يا قبل آن , عباس نيز از حضرت على ـ عليه السلام ـ خواست كه دسـت برادر زاده خود را به عنوان بيعت بفشارد, ولى آن حضرت از پذيرفتن پيشنهاد او نيز امتناع ورزيد. چيزى نگذشت كه صداى تكبير به گوش آنان رسيد. حضرت على ـ عليه السلام ـ جريان را از عباس پرسيد. عباس گفت :نگفتم كه ديگران در اخذ بيعت بر تو سبقت مى جويند؟ نگفتم كه دستت را بده تا با تو بيعت كنم ؟ ولى تو حاضر نشدى وديگران بر تو سبقت جستند. آيا پيشنهاد عباس وابوسفيان واقع بينانه بود؟ چنانكه حضرت على ـ عليه السلام ـ تسليم پيشنهاد عـبـاس مـى شـد وبـلافاصله پس از درگذشت پيامبر (ص )گروهى از شخصيتها را براى بيعت دعوت مى كرد, مسلما اجتماع سقيفه به هم مى خورد ويا اساسا تشكيل نمى شد. زيـرا ديگران هرگز جرات نمى كردند كه مسئله مهم خلافت اسلامى را در يك محيط كوچك كه متعلق به گروه خاصى بود مطرح سازند وفردى را با چند راى براى زمامدارى انتخاب كنند. بـا اين حال , پيشنهاد عمومى پيامبر وبيعت خصوصى چند نفر از شخصيتها با حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ دور از واقع بينى بودوتاريخ در باره اين بيعت همان داورى را مى كرد كه در باره بيعت ابوبكر كرده است .
زيـرا زمـامـدارى حـضـرت على ـ عليه السلام ـ از دو حال خالى نبود:يا امام ـ عليه السلام ـ ولى منصوص وتعيين شده از جانب خداوند بود يا نبود. در صـورت نخست , نيازى به بيعت گرفتن نداشت واخذ راى براى خلافت وكانديدا ساختن خود بـراى اشـغـال اين منصب يك نوع بى اعتنايى به تعيين الهى شمرده مى شد وموضوع خلافت رااز مـجـراى منصب الهى واينكه زمامدار بايد از طرف خدا تعيين گردد خارج مى ساخت ودر مسير يـك مقام انتخابى قرار مى داد; وهرگز يك فرد پاكدامن وحقيقت بين براى حفظ مقام وموقعيت خـود بـه تـحـريـف حقيقت دست نمى زند وسرپوشى روى واقعيت نمى گذارد, چه رسد به امام معصوم .
در فـرض دوم , انتخاب حضرت على ـ عليه السلام ـ براى خلافت همان رنگ و انگ را مى گرفت كـه خـلافـت ابوبكر گرفت وصميمى ترين يار او, خليفه دوم , پس از مدتها در باره انتخاب ابوبكر گفت :((كانت بيعة ا بي بكر فلتة ار زير است :فر. (١) يعنى انتخاب ابوبكر براى زمامدارى كارى عجولانه بود كه خداوند شرش را باز داشت .
از هـمـه مـهمتر اينكه ابوسفيان در پيشنهاد خود كوچكترين حسن نيت نداشت ونظر او جز ايجاد اختلاف ودودستگى وكشمكش در ميان مسلمانان واستفاده از آب گل آلود وبازگردانيدن عرب به دوران جاهليت وخشكاندن نهال نوپاى اسلام نبود. وى وارد خانه حضرت على ـ عليه السلام ـ شد واشعارى چند در مدح آن حضرت سرود كه ترجمه دو بيت آن به قر(١) يعنى انتخاب ر زير است :فرزندان هاشم ! سكوت را بشكنيد تا مردم , مخصوصا قبيله هاى تيم وعدى در حق مسلم شما چشم طمع ندوزند. امر خلافت مربوط به شما وبه سوى شماست وبراى آن جز حضرت على كسى شايستگى ندارد. (٢)ولـى حضرت على ـ عليه السلام ـ به طور كنايه به نيت ناپاك او اشاره كرد وفرمود:((تو در پى كارى هستى كه ما اهل آن نيستيم )). طبرى مى نويسد:على او را ملامت كردوگفت :تو جز فتنه وآشوب هدف ديگرى ندارى .
تو مدتها بدخواه اسلام بودى .
مرا به نصيحت وپند وسواره وپياده تو نيازى نيست .
(٣)ابـوسـفـيان اختلاف مسلمانان را در باره جانشينى پيامبر (ص ) به خوبى دريافت ودر باره آن چنين ارزيابى كرد:طوفانى مى بينم كه جز خون چيز ديگرى نمى تواند آن را خاموش سازد. (١)ابـوسـفـيـان در ارزيابى خود بسيار صائب بود واگر فداكارى واز خودگذشتگى خاندان بنى هاشم نبود طوفان اختلاف را جز كشت وكشتار چيزى نمى توانست فرو نشاند. گـروه كينه توزبسيارى از قبايل عرب جاهلى به انتقامجويى وكينه توزى مشهور ومعروف بودند واگر در تاريخ عرب جاهلى مى خوانيم كه حوادث كوچك همواره رويدادهاى بزرگى را به دنبال داشته است به اين جهت بوده است كه هيچ گاه از فكر انتقام بيرون نمى آمدند. درسـت اسـت كـه آنـان در پرتو اسلام تا حدى از سنتهاى جاهلانه دست كشيدند وتولدى دوباره يـافتند, اما چنان نبود كه اين نوع احساسات كاملا ريشه كن شده , اثرى از آنها در زواياى روح آنان باقى نمانده باشد; بلكه حس انتقام جويى پس از اسلام نيز كم وبيش به چشم مى خورد. بى جهت نيست كه حباب بن منذر, مرد نيرومند انصار وطرفدار انتقال خلافت به جبهه انصار, در انـجـمن سقيفه رو به خليفه دوم كرد وگفت :ما با زمامدارى شما هرگز مخالف نيستيم وبر اين كـار حـسـد نمى ورزيم , ولى از آن مى ترسيم كه زمام امور به دست افرادى بيفتد كه ما فرزندان وپـدران وبرادران آنان را در معركه هاى جنگ وبراى محو شرك وگسترش اسلام كشته ايم ; زيرا بستگان مهاجران به وسيله فرزندان انصار وجوانان ما كشته شده اند. چنانچه همين افراد در راس كار قرار گيرند وضع ما قطعا دگرگون خواهد شد. ابـن ابـى الـحديد مى نويسد:من در سال ٦١٠ هجرى كتاب ((سقيفه )) تاليف احمد بن عبد العزيز جوهرى را نزد ابن ابى زيد نقيب بصره مى خواندم .
هـنگامى كه بحث به سخن حباب بن منذر رسيد, استادم گفت : پيش بينى حباب بسيار عاقلانه بـود وآنچه او از آن مى ترسيد در حمله مسلم بن عقبه به مدينه , كه اين شهر به فرمان يزيد مورد محاصره قرارگرفت , رخ داد وبنى اميه انتقام خون كشتگان بدر را از فرزندان انصار گرفتند. سـپـس اسـتادم مطلب ديگرى را نيز ياد آورى كرد وگفت :آنچه را كه حباب پيش بينى مى كرد پيامبر نيز آن را پيش بينى كرده بود. او نيز از انتقامجويى وكينه توزى برخى از اعراب نسبت به خاندان خود مى ترسيد, زيرا مى دانست كـه خـون بسيارى از بستگان ايشان در معركه هاى جهاد به وسيله جوانان بنى هاشم ريخته شده اسـت ومـى دانـست كه اگر زمام كار در دست ديگران باشد چه بسا كينه توزى آنان را به ريختن خون فرزندان خاندان رسالت برانگيزد. از ايـن جهت , مرتبا در باره على سفارش مى كرد واو را وصى وزمامدار امت معرفى مى نمود تا بر اثر موقعيت ومقامى كه خاندان رسالت خواهند داشت خون على وخون اهل بيت وى مصون بماند اما چه مى توان كرد; تقدير مسير حوادث را دگرگون ساخت وكار در دست ديگران قرار گرفت ونـظـر پيامبر جامه عمل به خود نپوشيد وآنچه نبايد بشود شد وچه خونهاى پاكى كه از خاندان او ريختند. (١)گرچه سخن نقيب بصره از نظر شيعه صحيح نيست , زيرا به عقيده ما, پيامبر (ص ) به فرمان خدا حضرت على ـ عليه السلام ـ را به پيشوايى امت نصب وتعيين كرد وعلت انتخاب حضرت على ـ عليه السلام ـ حفظ خون او واهل بيتش نبود, بلكه شايستگى حضرت على ـ عليه السلام ـ بود كه چنين مقام وموقعيتى را براى او فراهم ساخت ; اما, در عين حال , تحليل او كاملا صحيح است .
اگـر زمـام امـور در دسـت خـاندان حضرت على ـ عليه السلام ـ بود هرگز حوادث اسفبار كربلا وكـشـتار فرزندان امام ـ عليه السلام ـ به وسيله جلادان بنى اميه وبنى عباس رخ نمى داد وخون پاك خاندان رسالت به دست يك مشت مسلمان نما ريخته نمى شد. سـكـوت پر معنيجاى گفت وگو نيست كه رحلت پيامبر گرامى (ص ) جامعه اسلامى وخاندان رسـالـت را با بحران عجيبى روبرو ساخت وهرلحظه بيم آن مى رفت كه آتش جنگ داخلى ميان مـسـلـمانان بر سر موضوع خلافت وفرمانروايى شعله ور شود وسرانجام جامعه اسلامى به انحلال گرايد وقبايل عرب تازه مسلمان به عصر جاهليت وبت پرستى بازگردند. نـهـضـت اسـلام , نـهضت جوان ونهال نوبنيادى بود كه هنوز ريشه هاى آن در دلها رسوخ نكرده واكثريت قابل ملاحظه اى از مردم آن را از صميم دل نپذيرفته بودند. هنوز حضرت على ـ عليه السلام ـ وبسيارى از ياران با وفاى پيامبر (ص ), از تغسيل وتدفين پيامبر فـارغ نـشـده بـودنـد كه دو گروه از اصحاب مدعى خلافت شدند وجار وجنجال بسيارى به راه انداختند. ايـن دو گـروه عبارت بودند از:١ـ انصار, به ويژه تيره خزرج , كه پيش از مهاجران در محلى به نام سـقيفه بنى ساعده دور هم گرد آمدند وتصميم گرفتند كه زمام كار را به سعد بن عباده رئيس خزرجيان بسپارند واو را جانشين پيامبر سازند. ولـى چـون در ميان تيره هاى انصار وحدت كلمه نبود وهنوز كينه هاى ديرينه ميان قبايل انصار, مـخـصـوصـا تـيره هاى اوس وخزرج , به كلى فراموش نشده بود, جبهه انصار در صحنه مبارزه با مخالفت داخلى روبرو شد واوسيان با پيشوايى سعد كه از خزرج بود مخالفت نمودند ونه تنها او را در اين راه يارى نكردند بلكه ابراز تمايل كردند كه زمام كار را فردى از مهاجران به دست بگيرد. ٢ـ مهاجران ودرراس آنان ابوبكر وهمفكران او. ايـن گـروه , با اينكه در انجمن سقيفه در اقليت كامل بودند, ولى به علتى كه اشاره شد توانستند آرايـى بـراى ابوبكر گرد آورند وسرانجام پيروزمندانه از انجمن سقيفه بيرون آيند ودر نيمه راه تا مـسـجـد نيز آراء وطرفدارانى پيدا كنند وابوبكر, به عنوان خليفه پيامبر, بر منبر رسول خدا (ص ) قرار گيرد ومردم را براى بيعت واطاعت دعوت كند. جـنـاح سـوم ومـسـئلـه خلافتدر برابر آن دو جناح , جناح سومى وجود داشت كه از قدرت روحى ومعنوى بزرگى برخوردار بود. ايـن جـنـاح تـشكيل مى شد از شخص امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ ورجال بنى هاشم وتعدادى از پيروان راستين اسلام كه خلافت را مخصوص حضرت على ـ عليه السلام ـ مى دانستند واو را از هر جهت براى زمامدارى ورهبرى شايسته تر از ديگران مى ديدند.
۱۲
خلفا ومنطق امير المؤمنين آنان با ديدگان خود مشاهده مى كردند كه هنوز مراسم تدفين جسد مطهر پيامبر گرامى (ص ) به پايان نرسيده بود كه دو جناح مهاجر وانصار بر سرخلافت پيامبر به جنگ وستيز برخاستند. اين جناح براى اينكه مخالفت خود را به سمع مهاجرين وانصار بلكه همه مسلمانان برسانند واعلام كنند كه انتخاب ابوبكر غير قانونى ومخالف تنصيص پيامبر اكرم (ص ) ومباين اصول مشاوره بوده است در خانه حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ متحصن شده , در اجتماعات آنان حاضر نمى شدند. ولى اين تحصن سرانجام در هم شكست ومخالفان خلافت مجبور شدند خانه دخت گرامى پيامبر را ترك گويند وبه مسجد بروند. به ويژه امام ـ عليه السلام ـ كه با ديدگان خود مشاهده مى كرد خلافت ورهبرى اسلامى از محور خود خارج مى شود وبه دنبال آن امور بسيارى از محور خود خارج خواهد شد. از اين رو, امام ـ عليه السلام ـ تشخيص داد كه ساكت ماندن وهيچ نگفتن يك نوع صحه بر اين كار نـارواست كه داشت شكل قانونى به خود مى گرفت وسكوت شخصيتى مانند امام ـ عليه السلام ـ مـمـكـن بـود براى مردم آن روز ومردمان آينده نشانه حقانيت مدعى خلافت به ز ومردمان آينده نشانه حقانيت مدعى خلافت فروع واصو. پـس مهر خاموشى را شكست وبه نخستين وظيفه خود كه ياد آورى حقيقت از طريق ايراد خطبه بـود عمل كرد ودر مسجد پيامبر (ص ), كه به اجبار از او بيعت خواستند, رو به گروه مهاجر كرد وگـفـت :اى گـروه مـهـاجـر,حكومتى را كه حضرت محمد(ص ) اساس آن را پى ريزى كرد از دودمان او خارج نسازيد ووارد خانه هاى خود نكنيد. بـه خدا سوگند, خاندان پيامبر به اين كار سزاوارترند, زيرا در ميان آنان كسى است كه به مفاهيم قـرآن و پـس مـهـر خـامـروع واصول دين احاطه كامل دارد وبه سنتهاى پيامبر آشناست وجامعه اسلامى را به خوبى مى تواند اداره كند وجلو مفاسد را بگيرد وغنايم را عادلانه قسمت كند. با وجود چنين فردى نوبت به ديگران نمى رسد. مبادا از هوى وهوس پيروى كنيد كه از راه خدا گمراه واز حقيقت دور مى ويد. (١)امام ـ عليه السلام ـ براى اثبات شايستگى خويش به خلافت , در اين بيان , بر علم وسيع خود به كـتـاب آسـمانى وسنتهاى پيامبر (ص ) وقدرت روحى خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تكيه كـرده است ,واگر به پيوند خويشاوندى با پيامبر (ص ) نيز اشاره داشته يك نوع مقابله با استدلال گروه مهاجر بوده است كه به انتساب خود به پيامبر تكيه مى كردند. طـبـق روايـات شيعه امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ با گروهى از بنى هاشم نزد ابوبكر حاضر شده , شـايـسـتگى خود را براى خلافت , همچون بيان پيشين از طريق علم به كتاب وسنت وسبقت در اسـلام بـر ديـگـران وپـايـدارى در راه جـهاد وفصاحت در بيان وشهامت شجاعت روحى احتجاج كرد;چنانكه فرمود:من در حيات پيامبر (ص ) وهم پس از مرگ او به مقام ومنصب او زاوارترم .
من وصى ووزير و گنجينه اسرار ومخزن علوم او هستم .
منم صديق اكبر وفاروق اعظم .
من نخستين فردى هستم كه به او ايمان آورده او را در اين راه تصديق كرده ام .
من استوارترين شمادر جهاد با مشركان , اعلم شما به كتاب وسنت پيامبر, آگاهترين شما بر فروع واصـول ديـن , وفـصيحترين شما در سخن گفتن وقويترين واستوارترين شمادر برابر ناملايمات هستم .
چـرا در اين ميراث با من به نزاع برخاستيد؟ (١)امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ در يكى ديگر از خطبه هـاى خود, خلافت را از آن كسى مى داند كه تواناترين افراد بر اداره امور مملكت وداناترين آنها به دستورات الهى باشد; چنانكه مى فرمايد:اى مردم , شايسته ترين افراد براى حكومت , تواناترين آنها بر اداره امور وداناترين آنها به دستورات الهى است .
اگـر فـردى كـه در او ايـن شـرايـط جمع نيست به فكر خلافت افتاد از او مى خواهند كه به حق گردن نهد, واگر به افساد خود ادامه داد كشته مى شود. (٢)ايـن نـه تـنها منطق حضرت على ـ عليه السلام ـ است بلكه برخى از مخالفان او نيز كه گاه با وجدان بيدار سخن مى گفتند به شايستگى حضرت على ـ عليه السلام ـ براى خلافت اعتراف مى كردند واذعان داشتند كه با مقدم داشتن ديگرى بر او حق بزرگى را پايمال كرده ند. هنگامى كه ابوعبيده جراح از امتناع حضرت على ـ عليه السلام ـ از بيعت با ابوبكر آگاه شد رو به امـام كـرد وگفت :زمامدارى را به ابوبكر واگذار كه اگر زنده ماندى واز عمر طولانى برخوردار شـدى تـو نـسبت به زمامدارى از همه شايسته تر هستى , زيرا ملكات فاضله وايمان نيرومند وعلم وسيع ودرك وواقع بينى وپيشگامى در اسلام وپيوند خويشاوندى ودامادى تو نسبت به پيامبر (ص ) بر همه محرز است .
(٣)امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ در بازستاندن حق خويش تنها به اندرز وتذكر اكتفا نكرد, بلكه بنا بـه نـوشـتـه بـسـيـارى از تاريخنويسان در برخى از شبها همراه دخت گرامى پيامبر (ص ) ونور ديـدگـان خود حسنين ـ عليهما السلام ـ با سران انصار ملاقات كرد تا خلافت را به مسير واقعى خود باز گرداند. ولى متاسفانه از آنان پاسخ مساعدى دريافت نكرد, چه عذر مى آوردند كه اگر حضرت على پيش از ديـگـران بـه فكر خلافت افتاده , از ما تقاضاى بيعت مى كرد ما هرگز او را رها نكرده , با ديگرى بيعت نمى كرديم .
امـير مؤمنان در پاسخ آنان مى گفت :آيا صحيح بود كه من جسد پيامبر (ص ) را در گوشه خانه تـرك كنم وبه فكر خلافت واخذ بيعت باشم ؟ دخت گرامى پيامبر (ص ) در تاييد سخنان حضرت على ـ عليه السلام ـ مى فرمود:على به وظيفه خود از ديگران آشناتر است .
حساب اين گروه كه على را از حق خويش بازداشته اند با خداست .
(١)ايـن نـخـسـتـيـن كـار امام ـ عليه السلام ـ در برابر گروه متجاوز بود تا بتواند از طريق تذكر واستمداد از بزرگان انصار, حق خود را از متجاوزان بازستاند. ولى , به شهادت تاريخ , امام ـ عليه السلام ـ از اين راه نتيجه اى نگرفت وحق او پايمال شد. اكنون بايد پرسيد كه در چنان موقعيت خطير ووضع حساس , وظيفه امام چه بود. آيـا وظيفه او تنها نظاره كردن وساكت ماندن بود يا قيام ونهضت ؟ براى امام بيش از يك راه وجود نداشتاندرز وياد آوريهاى امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ در مسجد پيامبر (ص ) ودر حضور گروهى از مهاجرين وانصار, حقيقت را روشن ساخت وحجت را بر همه مسلمانان تمام كرد. اما خليفه وهمفكران او بر قبضه كردن دستگاه خلافت اصرار ورزيدند ودر صدد گسترش قدرت خويش بر آمدند. گـذشـت زمان نه تنها به سود امام ـ عليه السلام ـ نبود, بلكه بيش از پيش پايه هاى خلافت را در اذهـان وقـلـوب مـردم اسـتوارتر مى ساخت ومردم به تدريج وجود چنين حكومتى را به رسميت شناخته , كم كم به آن خو مى گرفتند. در ايـن وضعيت حساس , كه گذشت هر لحظه اى به زيان خاندان رسالت وبه نفع حكومت وقت بـود, تكليف شخصيتى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ چه بود؟ در برابر امام ـ عليه السلام ـ دو راه بيش وجود نداشت : يا بايد به كمك رجال خاندان رسالت وعلاقه مند وپيروان راستين خويش بـپـا خـيزد وحق از دست رفته را باز ستاند, يا اينكه سكوت كند واز كليه امور اجتماعى كنار برود ودر حد امكان به وظايف فردى واخلاقى خود بپردازد. عـلائم وقرائن گواهى ـ چنانكه ذيلا خواهد آمد ـ مى دهند كه نهضت امام ـ عليه السلام ـ در آن اوضاع به نفع اسلام جوان وجامعه نوبنياد اسلامى نبود. لذا پيمودن راه دوم براى حضرت على ـ عليه السلام ـ متعين ولازم بود. پـيـامـبـر (ص ) از ارتداد امت نگران بود١ـ آيات قرآنى حاكى ازآن است كه پيامبر (ص )در دوران حـيـات خـود از آينده جامعه اسلامى سخت نگران بود وبا مشاهده يك سلسله حوادث ناگوار اين احـتمال در ذهن او قوت مى گرفت كه ممكن است گروه يا گروههايى پس از درگذشت او به دوران جاهلى بازگردند وسنن الهى را به دست فراموشى بسپارند. ايـن احتمال هنگامى در ذهن او قوت گرفت كه در جنگ احد, وقتى شايعه كشته شدن پيامبر از طـرف دشـمـن در مـيـدان نبرد منتشر شد, با چشمان خود مشاهده كرد كه اكثر قريب به اتفاق مـسـلـمـانـان راه فـرار را در پيش گرفته , به كوهها ونقاط دور دست پناه بردند وبرخى تصميم گرفتند كه از طريق تماس با سركرده منافقان (عبد اللّه بن ا بى ) از ابوسفيان امان بگيرند. وعـقايد مذهبى آنان چنان سست وبى پايه شد كه در باره خدا گمان بد بردند وافكار غلط به خود راه دادند. قرآن مجيد از اين راز چنين پرده بر مى دارد:[وط ائفة قد ا همتهم ا نفسهم يظنون باللّه غير الحق ظن الج اهلية يقولون هل لن ا من الا مر من شي ء]. (آل عـمران :١٥٣;گروهى از ياران پيامبر چنان در فكر جان خود بودند كه در باره خدا گمانهاى باطل , به سان گمانهاى دوران جاهليت , مى بردند ومى گفتند: آيا چاره اى براى ماهست ؟ قرآن كـريـم در آيه اى ديگر تلويحا از اختلاف ودو دستگى ياران رسول خدا (ص ) پس از رحلت او خبر داده , مـى فرمايد:[وم ا محمد ا لا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فا ن م ات ا و قتل انقلبتم على ا عق ابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر اللّه شيئا وسيجزي اللّه الشاكرين ]. آيـا اگـر بـمـيرد يا كشته شود شما به افكار وعقايد جاهليت باز مى گرديد؟ هركس عقبگرد كند ضررى به خدا نمى رساند وخداوند سپاسگزاران را پاداش نيك مى دهد. ايـن آيـه از طـريـق تـقـسيم اصحاب پيامبر به دو گروه ((مرتجع به عصر جاهلى )) و((ثابت قدم وسـپـاسـگـزار)) تلويحا مى رساند كه پس از درگذشت پيامبر اكرم (ص ) ممكن است مسلمانان دچار اختلاف ودودستگى شوند. ٢ـ بـررسـى سرگذشت گروهى كه در سقيفه بنى ساعده گرد آمده بو آيا ند به خوبى نشان مى دهـد كـه در آن روز چـگونه از رازها پرده بر افتاد وتعصبهاى قومى وعشيره اى وافكار جاهلى بار ديـگـر خـود را از خـلال گفت وگوهاى ياران پيامبر(ص ) نشان داد وروشن شد كه هنوز تربيت اسـلامـى در جـمعى از آنان نفوذ نكرده , اسلام وايمان جز سرپوشى بر چهره جاهليت ايشان نبوده است .
بررسى اين واقعه تاريخى به خوبى مى رساند كه هدف از آن اجتماع وآن سخنرانيها وپرخاشها, جز مـنـفعت طلبى نبوده است وهركس مى كوشيد كه لباس خلافت را, كه بايد بر اندام شايسته ترين فرد امت پوشيده شود, بر اندام خود بپوشد. آنـچـه كه در آن انجمن مطرح نبودمصالح اسلام ومسلمانان بود وتفويض امر به شايسته ترين فرد امت كه با تدبير خردمندانه ودانش وسيع وروح بزرگ واخلاق پسنديده خود بتواند كشتى شكسته اسلام را به ساحل نجات رهبرى كند. در آن اوضـاع كـه عـقـيـده اسلامى در قلوب رسوخ نكرده , عادات وتقاليد جاهلى هنوز از دماغها بيرون نرفته بود, هرنوع جنگ داخلى ودسته بندى گروهى مايه انحلال جامعه وموجب بازگشت بسيارى از مردم به بت پرستى وشرك مى شد. امام در سخنان خود به اهميت اتحاد اسلامى وسرانجام شوم اختلاف وتفرقه اشاره كرده است .
از بـاب نـمـونـه هنگامى كه ابوسفيان مى خواست دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را به عنوان بيعت بفشارد وازاين راه به مقاصد پليد خود برسد, امام رو به جمعيت كرد وچنين فرمود:موجهاى فتنه را با كشتيهاى نجات بشكافيد. از ايـجاد اختلاف ودودستگى دورى گزينيد ونشانه هاى فخر فروشى را از سر برداريد اگر سخن بگويم مى گويند بر امام در سخند اگر سخن بگويم مى گويند بر فرمانروايى حريص است واگر خاموش بنشينم مى گويند از مرگ مى ترسد. به خدا سوگند علاقه فرزند ابوطالب به مرگ بيش از علاقه كودك به پستان مادر است .
اگر سكوت مى كنم به سبب علم وآگاهى خاصى است كه در آن فرو رفته ام واگر شما هم مثل من آگاه بوديد به سان ريسمان چاه مضطرب ولرزان مى شديد. (١)علمى كه امام ـ عليه السلام ـ از آن سخن مى گويد همان آگاهى ازنتايج وحشت آور اختلاف ودودستگى است .
او مـى دانـست كه قيام وجنگ داخلى به قيمت محو اسلام وبازكشت مردم به عقايد گردن نهند ودر نت. ٤ـ هنگامى كه خبر درگذشت پيامبر اكرم (ص ) در ميان قبايل تازه مسلمان منتشر شد گروهى از آنـها پرچم ارتداد وبازگشت به آيين نياكان را بر افراشتند وعملا با حكومت مركزى به مخالفت برخاستند وحاضر به پرداخت ماليات اسلامى نشدند. نـخستين كارى كه حكومت مركزى انجام داد اين بود كه گروهى از مسلمانان راسخ وعلاقه مند را بـراى نـبـرد بـا مـرتـدان بسيج كرد تا بار ديگر به اطاعت از حكومت مركزى وپيروى از قوانين اسـلام٤ ـ هـنگامى كه خبر درگردن نهند ودر نتيجه انديشه ارتداد كه كم وبيش در دماغ قبايل ديگر نيز در حال تكوين بود ريشه كن شود. عـلاوه بـر ارتـداد بعضى قبايل , فتنه ديگرى نيز در يمامه برپا شد وآن ظهور مدعيان نبوت مانند مسيلمه وسجاح وطليحه بود. در آن اوضاع واحوال كه مهاجرين وانصار وحدت كلمه را از دست داده , قبايل اطراف پرچم ارتداد بـرافـراشـتـه , مـدعـيان دروغگو در استانهاى نجد ويمامه به ادعاى نبوت برخاسته بودند,هرگز صحيح نبود كه امام ـ عليه السلام ـ پرچم ديگرى برافرازد وبراى احقاق حق خود قيام كند. امـام در يـكـى از نـامـه هـاى خـود كه به مردم مصر نوشته است به اين نكته اشاره مى كند ومى فرمايد:به خدا سوگند, من هرگز فكر نمى كردم كه عرب خلافت را از خاندان پيامبر(ص ) بگيرد يا مرا از آن باز دارد. مرا به تعجب وانداشت جز توجه مردم به ديگرى كه دست او را به عنوان بيعت مى فشردند. از اين رو, من دست نگاه داشتم .
ديدم كه گروهى از مردم از اسلام بازگشته اند ومى خواهند آيين محمد(ص ) را محو كنند. تـرسـيـدم كه اگر به يارى اسلام ومسلمانان نشتابم رخنه و ويرانيى در پيكر آن مشاهده كنم كه مصيبت واندوه آن بر من بالاتر وبزرگتر از حكومت چند روزه اى است كه به زودى مانند سراب يا ابر از ميان مى رود. پس به مقابله با اين حوادث برخاستم ومسلمانان را يارى كردم تا آن كه باطل محو شد وآرامش به آغوش اسلام بازگشت .
(١)در آغاز خلافت عثمان كه شوراى تعيين خلافت به نفع عثمان راى داد, امام ـ عليه السلام ـ رو به اعضاى شورا كرد وگفت :همگى مى دانيد كه من براى خلافت از ديگران شايسته ترم .
واگر من نسبت به حكومت از خود بى ميلى نشان مى دهم به جهت درك ثواب وپاداشى است كه در اين راه وجود دارد. (١)ابـن ابـى الـحـديـد مـى گـويد:در يكى از روزهايى كه على عزلت گزيده , دست روى دست گذاشته بود, بانوى گرامى وى فاطمه زهرا, او را به قيام ونهضت وبازستانى حق خويش تحريك كرد. در همان هنگام صداى مؤذن به نداى ((ا شهد ا ن محمدا رسول اللّه )) بلند شد. امام رو به همسر گرامى خويش كرد وگفت :آيا دوست دارى واگرويش كرد وگفت :آيا دوست دارى كه اين صدا در روى زمين خاموش شود؟ فاطمه گفت :هرگز. امام فرمود:پس راه همين است كه من در پيش گرفته ام .
(٢)به سبب اهميت موضوع , قدرى پيرامون آن بحث كرده , نتايج قيام مسلحانه امام ـ عليه السلام ـ را با ارائه اسناد صحيح بررسى مى كنيم .
ارزش والاى هـدفدر ميان مسائل اجتماعى كمتر مسئله اى ,از حيث اهميت ونياز به دقت ,به پايه مديريت ورهبرى مى رسد. شـرايـط رهـبرى آنچنان دقيق وحايز اهميت است كه در يك اجتماع بزرگ , تنها چند نفر انگشت شمار واجد آن مى شوند. در مـيان همه نوع رهبرى , شرايط رهبران آسمانى به مراتب سنگينتر ووظايف آنان بسيار خطيرتر از شـرايط ووظايف رهبران اجتماعى است كه با گزينش جامعه چنين مقام وموقعيتى را به دست مى آورند. در رهـبريهاى الهى ومعنوى هدف بالاتر وارجمندتر از حفظ مقام وموقعيت است ورهبر براى اين بـرانگيخته مى شود كه به هدف تحقق بخشد وچنانچه بر سر دو راهى قرار گيرد وناچار شود كه يكى را رها كرده ديگرى را برگزيند, براى حفظ اصول واساس هدف , بايد از رهبرى دست بردارد وهدف را مقدستر از حفظ مقام وموقعيت رهبرى خويش بشمارد. امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ نيز پس از درگذشت پيامبر (ص ) با اين مسئله مهم روبرو شد. زيـرا هـدف از رهـبـرى وفـرمـانـروايى او پرورش نهالى بود كه به وسيله پيامبر گرامى (ص ) در سـرزمـين حجاز غرس شده بود;نهالى كه بايد به مرور زمان به درختى برومند وبارور مبدل شود وشـاخـه هـاى آن بـر فـراز تـمام جهان سايه بگستراند ومردم در زير سايه آن بيارامند واز ثمرات مباركش بهره مند شوند. امـام ـ عـلـيـه السلام ـ پس از درگذشت پيامبر (ص ) تشخيص داد كه در موقعيتى قرار گرفته اسـت كـه اگـر اصـرار بـه قـبضه كردن حكومت وحفظ مقام خود كند اوضاعى پيش مى آيد كه زحمات پيامبر اكرم (ص ) وخونهاى پاكى كه در راه هدف مقدس آن حضرت ريخته شده است به هدر مى رود. عقده ها وكينه هاى ديرينهجامعه اسلامى در آن ايام چنان دچار اختلاف نظر ودودستگى شده بود كه يك جنگ داخلى ويك خونريزى كوچك موجب انفجارهايى در داخل وخارج مدينه ميشد. بـسـيـارى از قبايلى كه در مدينه يا بيرون از آن زندگى مى كردند نسبت به حضرت على ـ عليه السلام ـ بى مهر بوده , كينه او را سخت به دل داشتند. زيـرا حضرت على ـ عليه السلام ـ بودكه پرچم كفر اين قبايل را سرنگون كرده , قهرمانانشان ر ا به خاك ذلت افكنده بود. اينان , هرچند بعدها پيوند خود را با اسلام محكمتر كرده , به خداپرستى وپيروى از اسلام تظاهر مى كردند, ولى در باطن بغض وعداوت خود را نسبت به مجاهدان اسلام محفوظ داشتند. در چنان موقعيتى اگر امام ـ عليه السلام ـ از طريق توسل به قدرت وقيام مسلحانه در صدد اخذ حـق خـويـش بر مى آمد به نتايج زير منجر مى شد:١ـ در اين نبرد امام ـ عليه السلام ـ بسيارى از ياران وعزيزان خود را كه از جان ودل به امامت ورهبرى او معتقد بودند از دست مى داد. البته هرگاه با شهادت اين افراد حق به جاى خود بازمى گشت جانبازى آنان در راه هدف چندان تـاسـفـبـار نـبود, ولى چنانكه خواهيم گفت , با كشته شدن اين افراد حق به صاحب آن باز نمى گشت .
٢ـ نه تنها حضرت على ـ عليه السلام ـ عزيزان خود را از دست مى داد بلكه قيام بنى هاشم وديگر عـزيـزان وياران راستين حضرت على سبب مى شد كه گروه زيادى از صحابه پيامبر (ص ) كه به خلافت امام ـ عليه السلام ـ راضى نبودند وبه آن تن نمى دادند نيز كشته شوند ودر نتيجه قدرت مسلمانان در مركز به ضعف مى گراييد. ايـن گـروه , هـرچند در مساله رهبرى در نقطه مقابل امام ـ عليه السلام ـ موضع گرفته بودند, ٣ـ براثر ضعف مسلمانان , قبايل دور دست كه نهال اسلام در سرزمين آنها كاملا ريشه ندوانيده بود بـه گـروه مـرتـدان ومـخالفان اسلام پيوسته , صف واحدى تشكيل مى داد وچه بسا بر اثر قدرت مخالفان ونبودن رهبرى صحيح در مركز, چراغ توحيد براى ابد به خاموشى مى گراييد. امـير مؤمنان ـ عليه السلام ـ اين حقايق تلخ ودردناك را از نزديك لمس مى كرد ولذا سكوت را بر قيام مسلحانه ترجيح مى داد. خوب است اين مطالب را از زبان٣ ـ برايح مى داد. خوب است اين مطالب را از زبان خود ر گرامى (ص ) از ميان ما رخ. عـبـد اللّه بـن جـناده مى گويد:من در نخستين روزهاى زمامدارى على از مكه وارد مدينه شدم وديدم همه مردم در مسجد پيامبر دور هم گرد آمده اند ومنتظر ورود امام هستند. پس ازمدتى على , در حالى كه شمشير خود را حمايل كرده بود, از خانه بيرون آمد. همه ديده ها به سوى او دوخته شده بود تا اينكه در مسند خطابه قرار گرفت وسخنان خود را پس از حـمـد وثـنـاى خداوند چنين آغاز كرد:هان اى مردم , آگاه باشيد هنگامى كه پيامبعبد اللّه بن جـنـاده مـى گـويـد:من د گرامى (ص ) از ميان ما رخت بربست لازم بود كه كسى با ما در باره حـكـومـتى كه او پى ريزى كرد نزاع نكندوبه آن چشم طمع ندوزد, زيرا ما وارث وولى وعترت او بوديم .
اما برخلاف انتظار, گروهى از قريش به حق ما دست دراز كرده , خلافت رااز ما سلب كردند واز آن خود قرار دادند. به خدا سوگند, اگر ترس از وقوع شكاف واختلاف در ميان مسلمانان نبود وبيم آن نمى رفت كه بـار ديـگر كفر وبت پرستى به ممالك اسلامى باز گردد واسلام محو ونابود شود, وضع ما غير اين بود كه مشاهده مى كنيد. (١)كـلـبـى مى گويد:هنگامى كه على ـ عليه السلام ـ براى سركوبى پيمان شكنانى مانند طلحه وزبير عازم بصره شد خطبه اى به شرح زير ايراد كرد:هنگامى كه خداوند پيامبر خود را قبض روح كرد قريش , با خودكامگى , خود را بر ما مقدم شمرد وما را از حقمان بازداشت .
ولى من ديدم كه صبر وبردبارى بر اين كار بهتر از ايجاد تفرقه ميان مسلمانان وريختن خون آنان است .
زيـرامـردم بـه تـازگى اسلام را پذيرفته بودند ودين مانند مشك سرشار از شير بود كه كف كرده باشد,وكمترين سستى آن را فاسد مى كرد وكوچكترين فرد آن را واژگون مى ساخت .
(٢)ابـن ابـى الـحـديـد, كه هم به حضرت على ـ عليه السلام ـ مهر مى ورزد وهم نسبت به خلفا تعصب دارد, در باره كينه هاى ريشه دار گروهى از صحابه نسبت به امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ چـنين مى نويسد:تجربه ثابت كرده است كه مرور زمان سبب فراموشى كينه ها وخاموشى آتش حسد وسردى دلهاى پركينه مى شود. گذشت زمان سبب مى شود كه نسلى بميرد ونسل ديگر جانشين آن گردد ودر نتيجه كينه هاى ديرينه به صورت كمرنگ از نسل قبل به نسل بعد منتقل شود. روزى كـه حـضـرت عـلى بر مسند خلافت نشست بيست وپنج سال از رحلت پيامبر مى گذشت وانتظار مى رفت كه در اين مدت طولانى عداوتها وكينه ها به دست فراموشى سپرده شده باشد. ولـى بـرخـلاف انـتـظـار, روحيه مخالفان حضرت على پس از گذشت ربع قرن عوض نشده بود وعـداوت وكـيـنـه اى كه در دوران پيامبر وپس از درگذشت وى نسبت به حضرت على داشتند كاهش نيافته بود. حـتـى فرزندان قريش ونوباوگان وجوانانشان , كه شاهد حوادث خونين معركه هاى اسلام نبودند وقـهـرمـانـيـهـاى امام را در جنگهاى بدر واحد و بر ضد قريش نديده بودند, به سان نياكان خود سرسختانه با حضرت على عداوت مى ورزيدند وكينه او را به دل داشتند. چـنـانچه امام , با اين وضع , پس از درگذشت پيامبر بر مسند خلافت تكيه مى زد وزمام امور را به دست مى گرفت آتشى در درون مخالفان او روشن مى شد وانفجارهايى رخ مى داد كه نتيجه آن جز محو اسلام ونابودى مسلمانان وبازگشت جاهليت به ممالك اسلامى نبود. (١)امـام ـ عـلـيـه السلام ـ در يكى از سخنرانيهاى خود به گوشه اى از نتايج قيام مسلحانه خود اشاره كرده , مى فرمايد:پس از درگذشت پيامبر در كار خويش انديشيدم .
در برابر صف آرايى قريش جز اهل بيت خود يار وياورى نديدم .
پـس بـه مـرگ آنـان راضى نشدم وچشمى را كه در آن خاشاك رفته بود فرو بستم وبا گلويى كه استخوان در آن گير كرده بود نوشيدم وبر گرفتگى راه نفس وبر حوادث تلختر از زهر صبر كردم .
(١)اتحاد مسلماناناتحاد مسلمانان از بزرگترين آمال وآرزوهاى امام ـ عليه السلام ـ بود. او به خوبى مى دانست كه اين اتحاد در زمان پيامبر گرامى (ص ) سبب شده بود كه رعب عجيبى در دل امپراتوران جهان وقدرتهاى بزرگ رخنه كند واسلام به سرعت رشد ونمو كرده , گسترش يابد. ولـى اگـر ايـن وحـدت به جهت مسئله رهبرى از بين مى رفت مسلمانان دچار انواع گرفتاريها واخـتلافات مى شدند وبالاخص گروهى از قريش كه به كسوت اسلام در آمده بودند دنبال بهانه بودند تا ضربت اساسى خود را خلافت خواستند كه تيره خز. در مـيـان مـهـاجران , ماجراجويانى به نام سهيل بن عمرو, حارث بن هشام , عكرمة بن ابى جهل و بـودند كه مدتها از دشمنان سرسخت مسلمانان وبه ويژه انصار به شمار مى رفتند, ولى سپس , به عللى ودر ظاهر, كفر وبت پرستى را ترك كردند واسلام آوردند. وقـتـى انـصـار, پس از شكست در سقيفه , به هوادارى امام ـ عليه السلام ـ برخاستند ومردم را به پـيـروى از او دعـوت كـردنـد, ايـن افـراد مـاجراجو بى اندازه ناراحت شدند واز دستگاه در ميان مـهاجران , ماجراجويلافت خواستند كه تيره خزرج از انصار را بايد براى بيعت دعوت كند واگر از بيعت سرباز زدند با آنها به نبرد برخيزد. هريك از سه نفر مذكور در اجتماع بزرگى سخنرانى كرد. ابوسفيان نيز به آنان پيوست ! در برابر آنان , خطيب انصار به نام ثابت بن قيس به انتقاد از مهاجران برخاست وبه سخنان آنان پاسخ داد. جنگ ميان مهاجرين وانصار, به صورت ايراد خطابه وشعر, تا مدتى ادامه داشت .
متن سخنان واشعار طرفين را ابن ابى الحديد در شرح خود آورده است .
(١)بـا در نـظـر گـرفتن اين اوضاع روشن مى شود كه چرا امام ـ عليه السلام ـ سكوت را بر قيام مـسـلحانه ترجيح داد وچگونه با حزم وتدبير, كشتى طوفان زده اسلام را به ساحل نجات رهبرى كرد. واگر علاقه به اتحاد مسلمانان نداشت وعواقب وخيم اختلاف و دودستگى را پيش بينى نمى كرد, هرگز اجازه نمى داد مقام رهبرى از آن ديگران باشد. در همان روزهاى سقيفه , يك نفر از بستگان حضرت على ـ عليه السلام ـ اشعارى در مدح او سرود كـه ترجمه آنها چنين است :من هرگز فكر نمى كردم كه رهبرى امت را از خاندان هاشم واز امام ابوالحسن سلب كنند. آيا حضرت على نخستين كسى نيست كه بر قبله شما نماز گزارد؟ آيا داناترين شما به قرآن وسنت پيامبر او نيست ؟ آيا وى نزديكترين فرد به پيامبر نبود؟ آيا او كسى نيست كه جبرئيل او را در تجهيز پيامبر يارى كرد؟ (٢)هنگامى كه امام ـ عليه السلام ـ از اشعار او آگاه شد قاصدى فرستاد كه او را از خواندن اشعار خويش باز دارد وفرمود:((سلا مة الدين ا حب ا لين ا من غيره )). سلامت اسلام از گزند اختلاف , براى ما از هر چيز خوشتر است .
در جـنگ صفين مردى از قبيله بنى اسد از امام ـ عليه السلام ـ سؤال كرد:چگونه قريش شما را از مـقـام خـلافـت كـنـار زدنـد؟ حضرت على ـ عليه السلام ـ از سؤال بى موقع او ناراحت شد, زيرا گروهى از سربازان امام به خلفا اعتقاد داشتند وطرح اين مسائل در آن هنگام موجب دو دستگى در ميان صفوف آنان مى شد. لـذا امـام ـ عـلـيه السلام ـ پس از ابراز ناراحتى چنين فرمود:به احترام پيوندى كه با پيامبر (ص ) دارى وبه سبب اينكه هر مسلمانى حق پرسش دارد, پاسخ تو را به اجمال مى گويم .
رهبرى امت از آن ما بود وپيوند ما با پيامبر از ديگران استوارتر بود, اما گروهى بر آن بخل ورزيدند وگروهى از آن چشم پوشيدند. داور ميان ما وآنها خداست وبازگشت همه به سوى اوست .
(١)اينها بعضى از علل سكوت اميرمؤمنان حضرت على ـ عليه السلام ـ بود كه به سبب حفظ اساس اسلام , دست از حق خود كشيد وبيست وپنج سال جرعه هاى تلختر از زهر نوشيد. .
فصل دوم خلافت .
خلفا ومنطق امير المؤمنين دانـشمندان محقق از اهل تسنن كه شروحى بر نهج البلاغه نوشته اند, بيانات امام ـ عليه السلام ـ را در باره شايستگى خويش به خلافت , يكى پس از ديگرى , مورد بررسى قرار داده , از مجموع آنها چـنـيـن نتيجه گرفته اند كه هدف امام از اين بيانات اثبات شايستگى خود به خلافت است بدون اينكه از جانب پيامبر (ص ) نصى بر خلافت او در ميان باشد. بـه بـيان ديگر, چون حضرت على ـ عليه السلام ـ, از نظر قرابت وخويشاوندى , پيوند نزديكترى با رسـول خـدا (ص ) داشـت واز نـظـر عـلم ودانش از همه بالاتر بود ودر رعايت عدالت واطلاع از سـياست وكشور دارى سرآمد همه ياران پيامبر (ص ) به شمار مى رفت , ازا ين جهت شايسته بود كـه امت او را براى خلافت برگزينند, ولى چون سران امت غير او را برگزيدند امام زبان به تظلم وشكايت گشوده است كه :من برخلافت وولايت از ديگران شايسته ترم !حقى كه امام ـ عليه السلام ـ در بيانات خود از آن ياد مى كند ومى گويد از روزى كه رسول خدا (ص ) درگذشت او را از آن محروم كرده اند حق شرعى نيست كه از جانب صاحب شريعت به او داده شده باشد ومقدم داشتن ديـگران بر او يك نوع مخالفت با دستور شرع به حساب آيد, بلكه مقصود يك حق طبيعى است كه بـرهركس لازم است كه با وجود فرد برتر ديگرى را انتخاب نكند وزمام كار را به فرد داناتر وتواناتر وبـصـيرتر بسپارد; ولى هرگاه گروهى بنا به مصلحتى از اين اصل پيروى نكنندوكار را به فردى كـه از نظر علم وقدرت وشرايط روحى وجسمى در مرتبه نازلتر قرار دارد واگذارند, سزاوار است كه شخص برتر زبان به شكوا وگله بگشايد وبگويد:((فواللّه م ا زلت مدفوعا عن حقي مستا ثرا علي منذ قبض اللّه نبيه (ص ) حتى يوم الناس ه ذا)). (١)بـه خـدا سوگند, از روزى كه خداوند جان پيامبرش (ص ) را قبض كرد تا به امروز من از حق خويش محروم بوده ام .
امـام ـ عليه السلام ـ اين سخن را هنگامى گفت كه طلحه وزبير پرچم مخالفت با او را برافراشته , بصره را پايگاه خود قرار داده بودند. پاسخ : اين مطلب كه به عنوان تحقيق از آن ياد مى شود پندارى بيش نيست .
هـيـچ گـاه نـمـى توان مجموع سخنان امام ـ عليه السلام ـ را بر شايستگى ذاتى حمل كرد ويك چنين شايستگى نمى تواند مجوز حملات تند آن حضرت بر خلفا باشد, زيرا:اولا, امام ـ عليه السلام ـ در بعضى از سخنان خود بر وصيت پيامبر (ص ) تكيه كرده است .
از جـمله آنجا كه خاندان نبوت را معرفى مى كند چنين مى فرمايد:((هم موضع سره ولجا ا مره و عـيـبة علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه وجب ال دينه لا يقاس بل محمد (ص ) من ه ذه الا مة ا حد هم ا س اس الدين و عم اد اليقين .
ا ليهم يفى ء الغ الي وبهم يلحق التالي .
ولهم خصائص حق الولاية و فيهم الوصية و الور اثة )). (٢)خـانـدان نـبـوت رازداران پيامبر وپناهگاه فرمان او ومخزن دانشها وحكمتها وحافظان كتاب واستوانه هاى آيين او هستند. هيچ كس از افراد امت را نمى توان با آنان قياس كرد. آنان پايه هاى دين وستونهاى ايمان ويقين اند. دور افتادگان از راه حق به آنان رجوع مى كنندو واماندگان به ايشان گى هرگز اي. خـصـائص امـامت (علوم ومعارف و ديگر ملاك هاى امامت ) نزد آنان است ووصيت پيامبر در حق ايشان است وآنان وارثان پيامبرند. مـقـصـود امـام ـ عليه السلام ـ از اينكه وصيت پيامبر (ص ) در باره آنان است چيست ؟ با در نظر گرفتن لفظ ((ولايت )) در جمله ((ولهم خص ائص الولاية )) روشن مى شود كه مقصود از وصيت همان وصيت به خلافت وسفارش به ولايت آنان است كه در روز غدير وغير آن به وضوح بيان شده است .
ثـانـيـا, لـياقت وشايستخصائص امامت ى هرگز ايجاد حق نمى كند مادام كه شرايط ديگر, مانند انتخاب مردم , به آن ضميمه نشود. در صـورتـى كـه امام ـ عليه السلام ـ در سخنان خود بر حق محرز خود تكيه مى كند واظهار مى داردكه حق او پس از پيامبر (ص ) پايمال شد. وبـه عـبارت ديگر, چنانچه بنابر اين باشد كه مشكل رهبرى در اسلام از طريق مشاوره ومذاكره يا رجوع به افكار عمومى گشوده شود, در اين صورت , مادام كه شخص ـ گرچه از هرجهت فضيلت وبـرتـرى بـر ديگران داشته باشد ـ براى چنين مقامى انتخاب نشود نمى تواند خود را صاحب حق بـشـمـارد تا عدول مردم از آن را يك نوع ظلم وستم اعلام دارد وبه افرادى كه به جاى او انتخاب شده اند اعتراض كند. در صورتى كه لحن امام ـ عليه السلام ـ در خطبه هاى خود بر خلاف اين است .
او خـود را صاحب مسلم حق خلافت مى داند وعدول از آن را يك نوع ظلم وستم بر خويش اعلام مى نمايد وقريش را متعديان ومتجاوزان به حقوق خود معرفى مى كند; چنانكه مى فرمايد:بارالها, مرا در برابر قريش وكسانى كه ايشان را كمك كردند يارى فرما. زيـرا آنـان قـطع رحم من كردند ومقام بزرگ مرا كوچك شمردند واتفاق كردند كه با من در باره خلافت , كه حق مسلم من است , نزاع كنند. (١)آيـا چـنـيـن حـملات تندى را مى توان از طريق شايستگى ذاتى توجيه كرد؟ اگر بايد مسئله خـلافـت از طـريـق مـراجـعه به افكار عمومى با بزرگان صحابه حل وفسخ شود چگونه امام مى فـرمـايد:((آنان با من در حق مسلم من به نزاع برخاستند))؟ هنگامى كه آتش جنگ ميان حضرت على ـ عليه السلام ـ ومعاويه در سرزمين صفين روشن بود مردى نزد حضرت امير ـ عليه السلام ـ آمـد وگفت :چگونه قريش شما را از مقام خلافت , كه به آن از ديگران شايسته تر بوديد, بازداشت ؟ امام ـ عليه السلام ـ از پرسش بى موقع او ناراحت شد,ولى به طور ملايم ـ كه اوضاع بيش از آن را ايـجـاب نـمـى كـرد ـ به او پاسخ داد وفرمود:گروهى بر آن بخل ورزيدند وگروهى از آن چشم پوشيدند وميان ما وآنها خدا داور است وبازگشت همه به سوى اوست .
(١)پس از ماجراى سقيفه ,يك روز ابوعبيدة بن جراح به امام گفت : اى فرزند ابوطالب , چقدر به خـلافت علاقه دارى وبه آن حريصى ! امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ او گفت :به خدا سوگند, شما از مـن بـه خـلافت حريصتريد; در حالى كه از نظر شرايط وموقعيت بسيار از آن دوريد ومن به آن نزديكترم .
من حق خويش را مى طلبم وشما ميان من وحقم مانع مى شويد ومرا از آن باز مى داريد. (٢)هـرگـز صـحـيـح نيست كه اين نوع انتقاد از خلافت خلفا را از طريق لياقت وشايستگى ذاتى توجيه كرد. هـمـه اين سخنان وتعبيرها حاكى از آن است كه امام ـ عليه السلام ـ خلافت را حق مسلم خويش مى دانست وهرنوع انحراف از خود را انحراف از حق مى شمرد. چنين حقى جز از طريق تنصيص وتعيين الهى براى كسى ثابت نمى شود. همچنين هرگز نمى توان اين گونه تعبيرها را از طريق اصلحيت واولويت تفسير كرد. گـروهـى كـه سخنان امام ـ عليه السلام ـ را از اين راه تفسير مى كنند عقايد نادرست خود را به عنوان پيشداورى اتخاذ كرده اند. الـبـتـه امام ـ عليه السلام ـ در برخى موارد بر لياقت وشايستگى خويش تكيه كرده , مساله نص را ناديده گرفته است .
از جمله , مى فرمايد:پيامبر خدا (ص ) قبض روح شد, در حالى كه سر او بر سينه من بود. من او را غسل دادم , در حالى كه فرشتگان مرا يارى مى كردند. اطراف خانه به ناله در آمد. فرشتگان دسته دسته فرود مى آمدند ونماز مى گزاردند وبالا مى رفتند ومن صداهاى آنها را مى شنيدم .
پـس چـه كـسـى از من در حال حيات ومرگ پيامبر(ص ) به جانشينى او شايسته تر است ؟ (١)در خـطـبه شقشقيه , كه از خطبه هاى معروف امام ـ عليه السلام ـ است , حضرت لياقت وشايستگى خـويش را به رخ مردم كشيده , مى گويد:((ا م ا و اللّه لقد تقمصها ابن ا بي قح افة و ا نه ليعلم ا ن محلي منه ا محل القطب من الرحى ينحدر عني السيل و لا يرقى ا لي الطير )). (٢) به خدا سوگند, فرزند ابى قحافه خلافت را به سان پيراهن برتن خود پوشيد, در حالى كه مى دانست كه آسياى خلافت بر محور وجود من مى گردد. از كوهسار وجود من سيل علوم سرازير مى شود وانديشه هيچ كس بر قله انديشه من نمى رسد. در برخى از موارد نيزبر قرابت وخويشاوندى تكيه مى كند ومى گويد:((ونحن الا علون نسبا و الا شدون برسول اللّه نوطا)). (٣) يعنى نسب ما بالاتر است وبا رسول خدا پيوند نزديكتر داريم .
الـبـتـه تـكـيه امام ـ عليه السلام ـ بر پيوند خود با پيامبر گرامى (ص ) براى مقابله با منطق اهل سقيفه است كه علت برگزيدگى خود را خويشاوندى با پيامبر (ص ) اعلام مى كردند. ازايـن جـهـت , وقـتـى امـام ـ عـلـيـه الـسلام ـ از منطق آنان آگاه شد در انتقاد از منطق آنان فرمود:((احتجوا بالشجرة و ا ض اعوا الثمرة )). (٤).
۱۳
نحوه بيعت گرفتن از حضرت على (عليه السلام) فصل سوم .
نحوه بيعت گرفتن از حضرت على (عليه السلام)
اين بـخش از تاريخ اسلام از دردناكترين وتلخترين بخشهاى آن است كه دلهاى بيدار وآگاه را سخت به درد مى آورد ومى سوزاند. ايـن قـسـمـت از تـاريخ در كتابهاى دانشمندان اهل تسنن به صورت كوتاه وفشرده ودر كتابهاى علماى شيعه به صورت گسترده نوشته شده است .
شـايـد در مـيان خوانندگان گرامى كسانى باشند كه بخواهند ماجراى تجاوز به خانه وحى را از زبان محدثان وتاريخنويسان اهل تسنن بشنوند. از ايـن جـهـت , اين بخش را به اتكاى مدارك ومصادر آنان مى نويسيم تا افراد شكاك وديرباور در در ايـن مـقـاله , ترجمه آنچه را كه مورخ شهير ابن قتيبه دينورى در كتاب ((الامامة والسياسة )) آورده است نقل مى كنيم وتجزيه وتحليل اين بخش را به بعد وامى گذاريم .
نـويـسندگان اهل تسنن اتفاق نظر دارند كه هنوز مدتى از بيعت سقيفه نگذشته بود كه دستگاه خلافت تصميم گرفت كه از حضرت على ـ عليه السلام ـ وعباس وزبير وساير بنى هاشم نسبت به خـلافت ابوبكر اخذ بيعت كند تا خلافت وى رنگ اتحاد واتفاق به خود بگيرد و در اين مقواتفاق به خود بگيرد ودر نتيجه هر نوع مانع ومخالف از سر راه خلافت برداشته شود. پس از حادثه سقيفه , بنى هاشم وگروهى از مهاجران وعلاقه مندان امام ـ عليه السلام ـ به عنوان اعتراض در خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ متحصن شده بودند. تـحـصـن آنـان در خـانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ, كه در زمان رسول خدا (ص ) از احترام خاصى برخوردار بود, مانع مى شد كه دستگاه خلافت انديشه يورش به خانه وحى را در دماغ خود بپرورد ومتحصنان را به زور به مسجد بكشاند واز آنان بيعت بگيرد. اما سرانجام علاقه به گسترش قدرت كار خود را كرد واحترام خانه وحى ناديده گرفته شد. خليفه , عمر را با گروهى مامور كرد تا به هر قيمتى كه باشد متحصنان را از خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ يبرون بكشند واز همه آنان بيعت بگيرند. وى بـا گـروهـى كـه در مـيان آنان اسيد بن حضير وسلمة بن سلامة وثابت بن قيس ومحمد بن مسلمة به چشم مى خوردند(١) رو به خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ آورد تا متحصنان را به مامور خليفه در مقابل خانه با صداى بلند فرياد زد كه متحصنان براى بيعت با خليفه هرچه زودتر خانه را ترك گويند. اما داد وفرياد او اثر نبخشيد وآنان خانه را ترك نگفتند. در اين هنگام مامور خليفه هيزم خواست تا خانه را بسوزاند وآن را بر سر متحصنان خراب كند. ولـى يكى از همراهان او به پيش آمد تا مامور خليفه را از اين تصميم باز دارد وگفت :چگونه خانه را آتـش مـى زنـى در حالى كه دخت پيامبر فاطمه در آن مامور خليش مى زنى در حالى كه دخت پـيامبر فاطمه در آنجاست ؟ وى با خونسردى پاسخ داد كه بودن فاطمه در خانه مانع از انجام اين كار نمى تواند باشد. در اين موقع حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ پشت در قرار گرفت وگفت :جمعيتى را سراغ ندارم كه در موقعيت بدى همچون موقعيت شما قرار گرفته باشند. شـمـا جـنـازه رسـول خـدا (ص ) را در مـيان ما گذاشتيد واز پيش خود در باره خلافت تصميم گرفتيد. چـرا حـكـومـت خـود را بـر مـا تـحـمـيل مى كنيد وخلافت را كه حق ماست به خود ما باز نمى خليفه كه مى دانست با مخالفت متحصنان , كه شخصيتهاى بارزى از مهاجران وبنى هاشم بودند, پايه هاى حكومت او محكم واستوار نمى شود اين بار غلام خود قنفذ را مامور كرد كه برود وعلى ـ عليه السلام ـ را به مسجد بياورد. او نـيـز پـشـت در آمـد وعـلى ـ عليه السلام ـ را صدا زد وگفت : به امر خليفه رسول خدا بايد به مـسـجـد بياييد! وقتى امام ـ عليه السلام ـ اين جمله را از قنفذ شنيد گفت :چرا به اين زودى به رسول خدا خله را از قنفذ شنيد گفت :چرا به اين زودى به رسول خدا دروغ بستيد؟ پيامبر (ص ) كـى او را جـانـشـين خود قرار داد تا وى خليفه رسول خدا (ص ) باشد؟ غلام با نوميدى بازگشت وجريان را به آگاهى خليفه رساند. مقاومت متحصنان در برابر دعوتهاى پياپى دستگاه خلافت خليفه را سخت عصبانى وناراحت كرد. سرانجام عمر, براى دومين با, با گروهى رو به خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ آورد. هنگامى كه دخت پيامبر (ص ) صداى مهاجمان را شنيد از پشت در با صداى بلند ناله كرد وگفت :پـدرجـان , اى پـيامبر خدا, پس از درگذشت تو با چه گرفتاريهايى از جانب زاده خطاب وفرزند ابوقحافه مواجه شده ايم .
ناله هاى حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ,كه هنوز در سوگ پدر نشسته بود, چنان جانگذاز بود كه گروهى از آن جمعيت را كه همراه عمر آمده بودند از انجام ماموريت حمله به خانه زهرا منصرف كرد واز همانجا گريه كنان بازگشتند. امـا عمر وگروهى ديگر, كه براى گرفتن بيعت از حضرت على ـ عليه السلام ـ وبنى هاشم اصرار مى ورزيدند, او را با توسل به زور از خانه بيرون آوردند واصرار كردند كه حتما با ابوبكر بيعت كند. اما م ـ عليه السلام ـ فرمود:اگر بيعت نكنم چه خواهد شد؟ گفتند: كشته خواهى شد. حـضـرت عـلى ـ عليه السلام ـ گفت :با چه جرات بنده خدا وبرادر رسول اكرم (ص ) را خواهيد كشت ؟ مقاومت سرسختانه حضرت على ـ عليه السلام ـ در برابر دستگاه خلافت سبب شد كه او را به حال خود واگذارند. امـام ـ عليه السلام ـ از فرصت استفاده كرد و به عنوان تظلم , به قبر رسول خدا (ص ) نزديك شد وهمان جمله اى را كه هارون به موسى ـ عليه السلام ـ گفته بود بر زبان آورد وگفت :[يابن ا م ا ن القوم استضعفوني و ك ادوا يقتلونني ]. (اعراف :١٥٠)برادر! پس از درگذشت تو, اين گروه مرا ناتوان شمردند ونزديك بود كه مرا بكشند. (١)داورى تـاريـخ در بـاره هجوم به خانه وحيحوادث پس از سقيفه يكى از دردناكترين وتلخترين حوادث تاريخ اسلام وزندگانى امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ است .
واقـعـنـمـايـى و رك گـويـى در ايـن زمينه موجب رنجش گروهى است كه نسبت به مسببان وگـردانـنـدگـان اين حوادث تعصب مى ورزند وحتى الامكان مى خواهند گردى بر دامن آنان نـنشيند وقداست ونزاهت آنان محفوظ بماند; چنانكه پوشاندن حقايق ووارونه جلوه دادن حوادث يـك نوع خيانت به تاريخ ونسلهاى آينده محسوب است وهرگز يك نويسنده آزاد ننگ اين خيانت را بر خود نمى خرد وبراى جلب نظر گروهى بر روى حقيقت پا نمى ذارد. بـزرگـتـرين حادثه تاريخى پس از انتخاب ابوبكر براى خلافت موضوع هجوم بردن به خانه وحى ومنزل حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ است , به قصد آنكه متحصنان بيت حضرت فاطمه را براى اخذ بيعت به مسجد بياوررند. تشريح وارزيابى صحيح اين موضوع مستلزم آن است كه به اتكاى مصادر مطمئن در صحت يا سقم سه موضوع زير بحث كنيم وسپس در باره نتايج حادثه به داورى بپردازيم .
ايـن سـه مـوضوع عبارتند از:١ـ آيا صحيح است كه ماموران خليفه تصميم گرفتند خانه حضرت فـاطـمه ـ عليها السلام ـ را بسوزانند؟ در اين مورد تا كجا پيش رفتند؟ ٢ـ آيا صحيح است كه امير مـؤمـنـان ـ عليه السلام ـ را به وضع زننده ودلخراشى به مسجد بردند تا از او بيعت بگيرند؟ ٣ـ آيا صحيح است كه دخت گرامى پيامبر (ص ) در اين حادثه از ناحيه مهاجمان صدمه ديد وفرزندى را كـه در رحم داشت ساقط كرد؟ اين سه مورد از موارد حساس در اين حادثه است كه ما به اتكاى مصادر ومدارك دانشمندان اهل سنت در باره آنها به بحث مى پردازيم .
از تـعـاليم زنده وارزنده اسلام اين است كه هيچ مسلمانى نبايد به خانه كسى وارد شود مگر اينكه قبلا اذن بگيرد واگر صاحب خانه معذور بود واز پذيرفتن مهمان پوزش خواست عذر او را بپذيرد وبدون اينكه برنجد از همانجا باز گردد. (١)قـرآن مـجيد, گذشته از اين دستور اخلاقى , هر خانه اى را كه در آن صبح وشام نام خدا برده (نـور:٣٦)(٢)خـداونـد بـه تعظيم وتكريم خانه هايى فرمان داده است كه در آنها مردان پاكدامن , صبح وشام , خدا را تسبيح وتقديس مى كنند. احـتـرام اين خانه ها به سبب عبادت وپرستشى است كه در آنها انجام مى گيرد وبه احترام رجال الـهـى است كه در آنها به تسبيح وتقديس خدا مشغولند, وگرنه خشت وگل هيچ گاه احترامى نداشته ونخواهد داشت .
از مـيـان هـمه خانه هاى مسلمانان , قرآن كريم در باره خانه پيامبر (ص ) به مسلمانا(نو باره خانه پيامبر (ص ) به مسلمانان دستور خاص مى دهد ومى فرمايد:[ي ا ا يها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النبي ا لا ا ن يؤذن لكم ]. (احزاب :٥٣)اى افراد با ايمان به خانه هاى پيامبر بدون اذن وارد نشويد. شـكـى نيست كه خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ از جمله بيوت محترم ورفيعى است كه در آنجا زهرا وفرزندان وى خدا را تقديس مى كردند. نـمـى تـوان گـفـت كـه خانه عايشه يا حفصه خانه پيامبر است , اما خانه دخت والامقام وى , كه گراميترين زنان جهان است , يقينا خانه معيتى در برابر خ. اكنون ببينيم ماموران دستگاه خلافت احترام خانه پيامبر (ص ) را تا چه حد رعايت كردند. بررسى حوادث روزهاى نخست خلافت ثابت مى كند كه ماموران دستگاه خلافت همه اين آيات را زير پا نهاده , شئون خانه پيامبر (ص ) را اصلا رعايت نكردند. بـسـيـارى از تاريخنويسان اهل تسنن حادثه حمله به خانه وحى را به طور مبهم وبرخى از آنان تا حدى روشن نوشته اند. طبرى كه نسبت به خلفا تعصب خاصى دارد فقط مى نويسد كه عمر با جاكنون ببينيم مامورعيتى در بـرابـر خـانـه زهـرا ـ عـليها السلام ـ آمد وگفت :به خدا قسم , اين خانه را مى سوزانم يا اينكه متحصنان , براى بيعت , خانه را ترك گويند. (١)ولى ابن قتيبه دينورى پرده را بالاتر زده , مى گويد كه خليفه نه تنها اين جمله را گفت , بلكه دستور داد در اطراف خانه هيزم جمع كنند وافزود:به خدايى كه جان عمر در دست اوست , يا بايد خانه را ترك كنيد يا اينكه آن را آتش زده ومى سوزانم .
وقتى به او گفته شد كه دخت گرامى پيامبر (ص ),حضرت فاطمه , در خانه است , گفت : باشد. (١)مـؤلـف ((عـقـد الـفـريد))(٢) گامى پيشتر نهاده , مى گويد:خليفه به عمر ماموريت داد كه متحصنان را از خانه بيرون كند واگر مقاومت كردند با آنان بجنگد. از اين رو, عمر آتشى آورد كه خانه را بسوزاند. در اين موقع با فاطمه روبرو شد. دخت پيامبر به او گفت : فرزند خطاب , آمده اى خانه ما را به آتش بكشى ؟ وى گفت : آرى , مگر اين كه همچون ديگران با خليفه بيعت كنيد. هنگامى كه به كتابهاى علماى شيعه مراجعه مى كنيم جريان را واضحتر وگوياتر مى يابيم .
سـلـيـم بن قيس (٣) در كتاب خود حادثه هجوم به خانه وحى را به طور مبسوط نگاشته , پرده از چهره حقيقت برداشته است .
اومـى نـويـسد:((مامور خليفه آتشى برافروخت وسپس فشارى به در آورد ووارد خانه شد, ولى با مقاومت حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ روبرو گرديد. (٤)عالم بزرگوار شيعه , مرحوم سيد مرتضى , بحث گسترده اى در باره حادثه كرده است .
از جمله , از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ نقل مى كند كه حضرت على ـ عليه السلام ـ بيعت نكرد تا آنگاه كه دود غليظى خانه او را فرا گرفت .
(١)در ايـنجا دامن سخن را در باره نخستين پرسش از حادثه جمع مى كنيم وقضاوت را به دلهاى بيدار واگذار مى كنيم ودنبال حادثه را به اتكاى مدارك اهل تسنن مى نگاريم .
چگونه حضرت على را به مسجد بردند؟ اين بخش از تاريخ اسلام همچون بخش پيش تلخ ودردناك اسـت زيرا هرگز تصور نمى رفت كه شخصيتى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ را به وضعى به مسجد ببرند كه چهل سال بعد, معاويه آن را به صورت طعن وانتقاد نقل كند. وى در نامه خود به امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ پس از ياد آورى مقاومت امام ـ عليه السلام ـ در بـرابـر دستگاه خلافت چنين مى نويسد: تا آنجا كه دستگاه خلافت تو را مهار كرده وهمچون شتر سركش براى بيعت به طرف مسجد كشاندند. (٢)امـيـر مـؤمنان در پاسخ نامه معاويه , تلويحا, اصل موضوع را مى پذيرد وآن را نشانه مظلوميت خود دانسته , مى گويد:گفتى كه من به سان شتر سركش براى بيعت سوق داده شدم .
بـه خـدا سـوگند, خواستى از من انتقاد كنى ولى در واقع مرا ستودى وخواستى رسوايم كنى اما خود را رسوا كردى .
هرگز بر مسلمانى ايراد نيست كه مظلوم واقع شود. (٣)ابن ابى الحديد تنها كسى نيست كه جسارت به ساحت قدس امام ـ عليه السلام ـ را نقل كرده اسـت , بـلـكه پيش از او ابن عبد ربه در ((عقد الفريد)) (ج٢ ,ص ٢٨٥) وپس از وى مؤلف ((صبح العشى )) (در ج١ , ص ١٢٨) نيز آن را نقل كرده اند. شگفت اينجاست كه ابن ابى الحديد هنگامى كه به شرح نامه بيست وهشتم امام ـ عليه السلام ـ در نـهـج الـبلاغه مى رسد نامه آن حضرت ونامه معاويه را نقل مى كند ودر صحت ماجرا ترديد نمى كـنـد, ولى در آغاز كتاب , هنگامى كه شرح خطبه بيست وششم را به پايان مى برد, اصل واقعه را انكار كرده مى گويد:اين نوع مطالب را تنها شيعه نقل كرده و از غير آنان نقل نشده است .
(١)جسارت به ساحت حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ سومين پرسش اين بود كه آيا در ماجراى بيعت گرفتن از حضرت على ـ عليه السلام ـ به دخت گرامى پيامبر نيز جسارتى شد وصدمه اى رسيد يا نه ؟ از نظر دانشمندان شيعه پاسخ به اين سؤال ناگوارتر از پاسخ به دو سؤال گذشته است .
زيـرا هـنگامى كه مى خواستند حضرت على ـ عليه السلام ـ را به مسجد ببرند با مقاومت حضرت فـاطـمه ـ عليها السلام ـ روبرو شدند وحضرت فاطمه براى جلوگيرى از بردن همسر گراميش صدمه هاى روحى وجسمى بسيار ديد كه زبان وقلم ياراى گفتن ونوشتن آنها را ندارد. (٢)ولـى دانـشـمـنـدان اهـل تـسنن براى حفظ موقعيت خلفا از بازگو كردن اين بخش از تاريخ خوددارى كرده اند وحتى ابن ابى الحديد در شرح خود آن را از جمله مسائلى دانسته است كه در مـيان مسلمانان تنها شيعه آن را نقل كرده است (٣)دانشمند بزرگوار شيعه مرحوم سيد مرتضى مـى گـويد:در آغاز كار محدثان وتاريخنويسان از نقل جسارتهايى كه به ساحت دخت پيامبر اكرم وارد شد امتناع نمى كردند واين مطلب در ميان آنان مشهور بود كه مامور خليفه با فشار در خانه را بر حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ زد واو فرزندى را كه در رحم داشت سقط كرد وقنفذ, به امر عمر, زهرا ـ عليها السلام ـ را زير تازيانه گرفت تا دست از حضرت على ـ عليه السلام ـ بردارد. ولى بعدها ديدند كه نقل اين مطالب با مقام وموقعيت خلفا سازگار نيست واز نقل آنها خوددارى كردند. (١)گواه گفتار سيدمرتضى اين است كه , به رغم عنايتها وكنترلهاى بسيار, باز هم اين جريان در برخى از كتابهاى آنان به چشم مى خورد. شـهـرسـتـانى از ابراهيم بن سيار معروف به غطام , رئيس معتزله , نقل مى كند كه وى مى گفت :عمر در ايام اخذ بيعت در را بر پهلوى فاطمه زد واو بچه اى را كه در رحم داشت سقط كرد. ونـيـز فـرمـان داد كـه خـانه را با كسانى كه در آن بودند بسوزانند, در حالى كه در خانه جز على وفاطمه وحسن وحسين ـ عليهم السلام ـ كسى ديگر نبود. (٢)مـقام حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ بالاتر از مقام زينب دختر پيامبر (ص ) استابو العاص شوهر زيـنـب دخـتـر پـيامبر اكرم (ص ) در جنگى از طرف مسلمانان به اسارت در آمد, ولى بعدا مانند اسيران ديگر آزاد شد. ابـو الـعاص به پيامبر (ص ) وعده داد كه پس از مراجعت به مكه وسايل مسافرت دختر پيامبر را به مدينه فراهم سازد. پـيامبر (ص ) به زيد بن حارثه وگروهى از انصار ماموريت داد كه در هشت ميلى مكه توقف كنند وهر وقت كجاوه زينب به آنجا رسيد او را به مدينه بياورند. قـريـش از خـروج دختر پيامبر از مكه آگاه شد وگروهى تصميم گرفتند كه او را از نيمه راه باز گردانند. جبار بن الاسود با جمعى خود را به كجاوه زينب رسانيد ونيزه خود را بر كجاوه كوبيد. پيامبر (ص ) از شنيدن اين خبر سخت ناراحت شد, به حدى كه در فتح مكه خون او را مباح شمرد. ابن ابى الحديد مى گويد:من اين مطلب را بر استادم ابوجعفر خواندم .
فرمود: هرگاه پيامبر خون كسى را كه دخترش زينب را ترسانيد واو سقط جنين كرد مباح شمرد, اگر زنده بود خون كسانى را كه دخترش فاطمه را ترسانيده و او فرزند خود محسن را سقط كرد حتما مباح مى شمرد. (١)حـكومت مردم بر مردمكسانى كه مى خواهند خلافت خلفا پيامبر (ص ) از شنيدن اين خبا را با شكل ((حكومت مردم بر مردم )) ويا اصل ((مشاوره )) توجيه كنند يكى از دو گروه زير هستند:١ـ گروهى كه پيوسته مى خواهند اصول اسلامى را با افكار روز وموازين علمى كنونى تطبيق دهند واز ايـن طـريق توجه غربيان وغرب زدگان را به اسلام جلب كنند وچنين القا نمايند كه حكومت مـردم بـر مـردم زاييده فكر جديد نيست بلكه چهارده قرن پيش اسلام داراى چنين طرحى بوده است وپس از درگذشت پيامبر (ص ) ياران وى اين طرح را در انتخاب خليفه اجرا كرده اند. ايـن گروه , هرچند با نيت پاك در اين راه گام بر مى دارند, ولى متاسفانه در مسائل اسلامى رنج تحقيق به خود نمى دهند وبه متخصصان نيز مراجعه نمى كنند وبه يك رشته منقولات بى اساس وظواهر فريبنده اكتفا كرده اندودر نتيجه قيل وقال بپا مى كنند. ٢ـ گـروهـى كـه بـه عـلـلـى از تشيع وروحانيت عقده هايى دارند واحيانا بر اثر تحريكات مرموز تمايلات سنى گرايى پيدا كرده اند وبه جاى مبارزه با انواع مفاسد اخلاقى وكجرويهاى عقيدتى به جان جوانان مؤمن ولى ساده لوح افتاده اند واعتقاد آنان را نسبت به اصول تشيع سست مى كنند. آنان با ارائه مدارك صحيح وقابل اعتماد از اشتباهات خود بر مى گردند. لذا بدگويى از آنان بسيار نارواست وبهترين خدمت به آنها اين است كه پيوسته با ايشان در ارتباط باشيم ورابطه فكرى وعلمى خود را با آنان قطع نكنيم .
ولى اصلاح وهدايت گروه دوم دشوار است .
زيرا علاوه بر اينكه عقده اى هستند, اطلاع كافى ودرستى هم از دين ندارند. لذا كوشش براى هدايت آنان غالبا بى فايده است .
آنـچـه مهم است اين است كه ترتيآنان با ارائه مدارك صحيح وقاى داده شود كه جوانان ساده لوح وكـم اطلاع به دام آنان نيفتند واگر چنين شد كوشش شود كه هرچه زودتر اشكالات وشبهات از دل آنان زدوده شود. آيـا عـقـل وشـرع اجازه مى دهد كه ماموران حزب حاكم , به زور سرنيزه , به خانه اى يورش آورند ومتحصنان در آن خانه را به مسجد بكشند واز آنان بيعت بگيرند؟ آيا معنى دموكراسى همين است كـه رئيـس حـزب حـاكم گروهى را مامور كند كه از افراد مخالف يا بى طرف جبرا بيعت بگيرند واگـر حاضر به بيعت نشوند با آنان بجنگند؟ تاريخ گواهى مى دهد كه بيش از همه اعضاى حزب حاكم , عمر براى اخذ بيعت وگرد آورى آراى بيشتر اصرار مى ورزيد ودر اين راه تا حد جنگ پيش مى رفت .
زبـيـر از جمله متحصنان خانه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ بود وهنوز در ارتباط وى با خاندان رسالت تيرگى رخ نداده بود. هـنـگامى كه فشار ماموران به متحصنان خانه دخت گرامى پيامبر افزايش يافت , زبير با شمشير برهنه از خانه بيرون آمد وگفت :هرگز بيعت نمى كنم .
نه تنها بيعت نمى كنم ,بلكه بايد همه با على بيعت كنيد. زبـيـر از قـهـرمانان نامى اسلام ومردى دلاور وشمشير زنى ماهر بود وضربات شمشير او در ميان ديگر ضربات شناخته مى شد. از ايـن رو, مـاموران احساس خطر كردند وبا يورش دسته جمعى شمشير از دست او گرفتند واز يك خونريزى بزرگ جلوگيرى كردند. علت آن همه اصرار وبه اصطلاح فداكارى عمر چه بود؟ آيا به راستى عمر با نيت پاك در اين ميدان گـام بـر مـى داشـت يا اينكه يك نوع توافق وبه اصطلاح قرار ومدار ميان او وابوبكر به عمل آمده بـود؟ امـيـر مـؤمـنان ـ عليه السلام ـ, درهمان موقع كه تحت فشار ماموران دستگاه خلافت قرار گـرفـتـه بود وپيوسته تهديد به قتل مى شد, رو به عمر كرد وگفت :عمر, بدوش كه نيمى از آن مال توست ومركب خلافت را براى ابوبكر محكم ببند تا فردا به تو بازش رداند. (١)اگـر به راستى اخذ بيعت براى ابوبكر بنا بر اصول دموكراسى صورت پذيرفته بود ومصداق [وا مرهم شورى بينهم ] بوده است , چرا وى در آخرين لحظات زندگى آرزو مى كرد كه اى كاش سه كار را انجام نمى داد:١ـ اى كاش احترام خانه فاطمه را حفظ مى كرد وفرمان حمله به آن را صادر ٢ـ اى كـاش در روز سقيفه بار خلافت را به دوش نمى كشيد وآن را به عهده عمر وابووعبيده مى گذارد وخود مقام معاونت ووزارت را مى پذيرفت .
٣ـ ا ى كاش اياس بن عبد اللّه معروف به ((الفجاة )) را نمى سوزاند. (١)اسـف آور است كه شاعر معروف معاصر, محمد حافظ ابراهيم مصرى كه در سال ١٣٥١ هجرى درگـذشته است , در قصيده ((عمريه )) خود به مدح خليفه دوم برخاسته , او را به جهت جسارت واهـانتى كه كه به حضرت فاطمه ـ عليها٢ـ اى كاش در روز سقي عليها السلام ـ روا داشته ستوده اسـت :وقـولة لعلي ق اله ا مرحرقت د ارك لا ا بقي عليك به ام ا كان غير ا بي حفص يفوه به اا كرم بس امعه ا ا عظم بملقيه اا ن لم تب ايع و بنت المصطفى فيه اا م ام ف ارس عدنان و ح اميها (٢)به ياد آر سخنى را كه عمر به على گفت .
گرامى دار شنونده را; بزرگ دار گوينده را. به على گفت اگر بيعت نكنى خانه تو را مى سوزانم واجازه نمى دهم در آنجا بمانى .
اين شاعر دور از شعور مى خواهد جنايتى را كه عرش الهى از آن مى لرزد از مفاخر خليفه بشمارد! آيا اين افتخار است كه بگوييم كه دختر گرامى پيامبر (ص ) كمترين احترامى نزد عمر نداشت واو حـاضـر بود كه به منظور اخذ راى بيشتر براى ابوبكر خانه ودختر پيامبر (ص ) را بسوزاند؟ وخنده آور اسـت كـه صـاحـب ((عـقد الفريد)) نقل كرده اين سخن را جز عمر كالفريد)) نقل كرده است هـنـگـدر مـقـابـل شهسز عمر كالفريد)) نقل كرده اين شاعر دور از شعورلفريد)) نقل كرده است هـنـگـامـى كـه على ـ عليه السلام ـ را به مسجد آوردند خليفه به وى گفت :آيا فرمانروايى ما را نـاخـوش داشـتـى ؟ وعلى ـ عليه السلام ـ گفت :هرگز; بلكه با خود پيمان بسته بودم كه پس از درگـذشت رسول خدا (ص ) ردا بر دوش نيفكنم تا قرآن را جمع كنم و از اين رو از ديگران عقب ماندم ! وسپس بيعت كرد. (١) در حـالى كه خود او وديگران از عايشه نقل مى كنند كه تا مدت شش ماه كه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ زنده بود على ـ عليه السلام ـ بيعت نكرد وپس از درگذشت او بود كه دست بيعت از محور خود. (٢)اما نه تنها حضرت على ـ عليه السلام ـ بيعت نكرد وسخنان او در نهج البلاغه گواه روشن اين واقـعـيت است , بلكه گروهى كه با نام آنها در تشريح حادثه سقيفه آشنا شديم نيز با خليفه بيعت نـكـردنـد وسلمان , كه بزرگترين حامى ولايت حضرت على ـ عليه السلام ـ بود, در باره خلافت ابـوبكر چنين گفت :به خلافت كسى تن داديد كه تنها از نظر سن بزرگتر از شماست واهل بيت پيامبر خود را ناديده گرفتيد. حـال آنـكه اگر خلافت را(٢)اما نه تنها از محور خود خارج نمى كردند هرگز اختلافى پديد نمى آمد وهمه از ميوه هاى گواراى خلافت [حق ] بهره مند مى شديد. (٣). فصل چهارم .
حضرت على و فدك ارزش قتصادى فدك .
كشمكشهاى سقيفه در راه انتخاب خليفه به پايان رسيد وابوبكر زمام خلافت را به دست گرفت .
حضرت على ـ عليه السلام ـ با گروهى از ياران با وفاى او از صحنه حكومت بيرون رفت , ولى پس از تـنوير افكار وآگاه ساختن اذهان عمومى , براى حفظ وحدت كلمه , از در مخالفت وارد نشد واز طـريـق تـعليم وتفسير مفاهيم عالى قرآن وقضاوت صحيح احتجاج واستدلال با دانشمندان اهل كتاب و به خدمات فردى واجتماعى خود ادامه داد. امـام ـ عـليه السلام ـ در ميان مسلمانان واجد كمالات بسيارى بود كه هرگز ممكن نبود رقباى وى اين كمالات را از او بگيرند. او پسر عم وداماد پيامبر گرامى (ص ), وصى بلافصل او, مجاهد نامدار وجانباز بزرگ اسلام وباب علم نبى (ص ) بود. هـيچ كس نمى توانست سبقت او را در اسلام وعلم وسيع واحاطه بى نظير وى را بر قرآن وحديث وبر اصول وفروع دين وبر كتابهاى آسمانى انكار كند يا اين فضايل را از او سلب نمايد. در اين ميان , امام ـ عليه السلام ـ امتياز خاصى داشت كه ممكن بود در آينده براى دستگاه خلافت ايجاد اشكال كند وآن قدرت اقتصادى ودر آمدى بود كه از طريق فدك به او مى رسيد. از ايـن جـهـت , دستگاه خلافت مصلحت ديد كه اين قدرت را از دست امام ـ عليه السلام ـ خارج كند, زيرا اين امتياز همچون امتيازات ديگر نبود كه نتوان آن را از امام ـ عليه السلام ـ گرفت .
(١)مـشـخـصـات فدكسرزمين آباد وحاصلخيزى را كه در نزديكى خيبر قرار داشت وفاصله آن با مـدينه حدود ١٤٠ كيلومتر بود وپس از دژهاى خيبر محل اتكاى يهوديان حجاز به شمار مى رفت قريه ((فدك )) مى ناميدند. (٢)پيامبر اكرم (ص ) پس از آنكه نيروهاى يهود را در ((خيبر)) و((وادى القرى )) و((تيما)) در هم شـكست وخلا بزرگى را كه در شمال مدينه احساس مى شد با نيروى نظامى اسلام پر كرد, براى پايان دادن به قدرت يهود در اين سرزمين , كه براى اسلام ومسلمانان كانون خطر وتحريك بر ضد اسلام به شمار مى رفت , سفيرى به نام محيط را نزد سران فدك فرستاد. يـوشـع بـن نون كه رياست دهكده را به عهده داشت صلح وتسليم را بر نبرد ترجيح داد وساكنان آنـجـا متعهد شدند كه نيمى از محصول هر سال را در اختيار پيامبر اسلام بگذارند واز آن پس زير لواى اسلام زندگى كنند وبر ضد مسلمانان دست به توطئه نزنند. حكومت اسلام نيز, متقابلا, تامين امنيت منطقه آنان را متعهد شد. در اسـلام سـرزمـينهايى كه از طريق جنگ ونبرد نظامى گرفته شود متعلق به عموم مسلمانان است واداره آن به دست حكام شرع خواهد بود. ولى سرزمينى كه بدون هجوم نظامى ونبرد در اختيار مسلمانان قرار مى گيرد مربوط به شخص پـيـامبر (ص ) وامام پس از اوست وبايد به طورى كه در قوانين اسلام معين شده است , در موارد خـاصى بكار رود, ويكى از آن موارد اين است كه پيامبر وامام نيازمنديهاى مشروع نزديكان خود را به وجه آبرومندى برطرف سازند. (١)فدك هديه پيامبر (ص ) به حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـمحدثان ومفسران شيعه وگروهى از دانـشمندان سنى مى نويسند:وقتى آيه [وآت ذا القربى حقه و المسكين و ابن السبيل ] (٢) نازل شد پيامبر (ص ) دختر خود حضرت فاطمه را خواست وفدك را به وى واگذار كرد. (٣) ناقل اين مطلب ابوسعيد خدرى يكى از صحابه بزرگ رسول اكرم (ص داد, ب. كليه مفسران شيعه وسنى قبول دارند كه آيه در حق نزديكان وخويشاوندان پيامبر نازل شده است ودختر آن حضرت بهترين مصداق براى [ذا القربى ] است .
حـتـى هـنگامى كه مردى شامى به على بن الحسين زين العابدين ـ عليه السلام ـ گفت :خود را مـعـرفى كن , آن حضرت براى شناساندن خود به شاميان آيه فوق را تلاوت كرد واين مطلب چنان در مـيـان مسلمانان روشن بود كه آن مرد شامى , در حالى كه سر خود را به عنوان تصديق حركت مـى كـلـيـه مـفساد, به آن حضرت چنين عرض كرد:به سبب نزديكى وخويشاوندى خاصى كه با حضرت رسول داريد خدا به پيامبر خود دستور داده كه حق شما را بدهد. (٤)خـلاصه گفتار آنكه آيه در حق حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ و فرزندان وى نازل شده ومورد اتـفـاق مـسـلـمـانان است , ولى اين مطلب كه هنگام نزول اين آيه پيامبر (ص ) فدك را به دختر گرامى خود بخشيد مورد اتفاق دانشمندان شيعه وبرخى از دانشمندان سنى است .
چرا پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد؟ مى دانيم وتاريخ زندگى پيامبر (ص ) وخاندان او بـه خـوبـى گواهى مى دهد كه آنان هرگز دلبستگى به دنيا نداشته اند وچيزى كه در نظر آنان ارزشى نداشت همان ثروت دنيا بود. مـع الـوصـف مـى بينيم كه پيامبر گرامى (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد وآن را به خاندان حضرت على ـ عليه السلام ـ اختصاص داد. در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه چرا پيامبر فدك را به دختر خود بخشيد. در پـاسـخ بـه اين سؤال وجوه زير را مى توان ذكر كرد:١ـ زمامدارى مسلمانان پس از فوت پيامبر اكـرم (ص ),طـبـق تـصـريـحات مكرر آن حضرت , با امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ بود واين مقام ومنصب به هزينه سنگين نياز داشت .
حضرت على ـ عليه السلام ـ براى اداره امور وابسته به منصب خلافت مى توانست از در آمد فدك به نحو احسن استفاده كند. گـويا دستگاه خلافت از اين پيش بينى پيامبر (ص ) مطلع شده بود كه در همان روزهاى نخست فدك را از دست خاندان پيامبرخارج كرد. ٢ـ دودمان پيامبر (ص ), كه مظهر كامل آن يگانه دختر وى ونور ديدگانش حضرت حسن ـ عليه الـسلام ـ وحضرت حسين ـ عليه السلام ـ بود, بايد پس از فوت پيامبر (ص ) به صورت آبرومندى زندگى كنند وحيثيت وشرف رسول اكرم وخاندانش محفوظ بماند. براى تامين اين منظور پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد. ٣ـ پـيـامبر اكرم (ص ) مى دانست كه گروهى كينه حضرت على ـ عليه السلام ـ را در دل دارند, زيرا بسيارى از بستگان ايشان به شمشير وى در ميدانهاى جهاد كشته شده اند. يـكـى از راهـهاى زدودن اين كينه اين بود كه امام ـ عليه السلام ـ از طريق كمكهاى مالى از آنان دلجويى كند وعواطف آنان را به خود جلب نمايد. هـمـچـنـيـن به كليه بينوايان ودرماندگان كمك كند وازاين طريق موانع عاطفى كه بر سر راه خلافت او بود از ميان برداشته شود. پـيـامـبـر (ص ), هرچند ظاهرا فدك را به زهرا ـ عليها السلام ـبخشيد, ولى در آمد آن در اختيار صـاحـب ولايـت بـود تـا از آن , عـلاوه بر تامين ضروريات زندگى خود, به نفع اسلام ومسلمانان استفاده كند. در آمد فدكبا مراجعه به تاريخ , همه اين جهات سه گانه در ذهن انسان قوت مى از ك. زيـرا فدك يك منطقه حاصلخيز بود كه مى توانست حضرت على ـ عليه السلام ـ را در راه اهداف خويش كمك كند. حـلـبـى , مورخ معروف , در سيره خود مى نويسد:ابوبكر مايل بود كه فدك در دست دختر پيامبر پـاقى بماند وحق مالكيت فاطمه را در ورقه اى تصديق كرد; اما عمر از دادن ورقه به فاطمه مانع شـد ورو بـه ابـوبـكـر كـرد وگفت : فردا به درآمد فدك نياز شديدى پيدا خواهى كرد, زيرا اگر مشركان عرب بر ضد مسلمانان قيام كنند زيرا فز كجا هزينه جنگى را تامين مى كنى .
(١)از ايـن جمله استفاده مى شود كه در آمد فدك به مقدارى بوده است كه مى توانسته بخشى از هزينه جهاد با دشمن را تامين كند. از اين جهت لازم بود كه پيامبر (ص ) اين قدرت اقتصادى را در اختيار حضرت على ـ عليه السلام ـ بگذارد. ابـن ابـى الـحـديـد مـى گـويـد:مـن بـه يـكى از دانشمندان مذهب اماميه در باره فدك چنين گـفـتـم :دهكده فدك آنچنان وسعت نداشت وسرزمين به اين كوچكى , كه جز چند نخل در آنجا نبود, اينقدر مهم نبود كه مخالفان فاطمه در آن طمع ورزند. او در پاسخ من گفت : تو در اين عقيده اشتباه مى كنى .
شماره نخلهاى آنجا از نخلهاى كنونى كوفه كمتر نبود. بـه طـورمسلم ممنوع ساختن خاندان پيامبر از اين سرزمين حاصلخيز براى اين بود كه مبادا امير مؤمنان از درا ك مد آنجا براى مبارزه با دستگاه خلافت استفاده كند. لـذا نـه تـنها فاطمه را از فدك محروم ساختند, بلكه كليه بنى هاشم وفرزندان عبد المطلب را از حقوق مشروع خود(خمس غنائم ) هم بى نصيب نمودند. افرادى كه بايد مدام به دنبال تامين زندگى بروند وبا نيازمندى به سر ببرند هرگز فكر مبارزه با وضع موجود را در مغز خود نمى پرورانند. (١)امـام مـوسـى بـن جـعـفـر ـ عليه السلام ـ حدود مرزى فدك را در حديثى چنين تحديد مى كـند:فدك از يك طرف به ((عدن )), از طرف دوم به ((سمرقند)), از جهت سوم به ((آفريقا)), از جانب چهارم به درياها وجزيره ها وارمنستان محدود مى شد. (٢)به طور مسلم فدك , كه بخشى از خيبر بود, چنان حدودى نداشت ; مقصود امام كاظم ـ عليه الـسـلام ـ ايـن بوده است كه تنها سرزمين فدك از آنان غصب نشده است بلكه حكومت بر ممالك پهناور اسلامى كه حدود چهارگانه آن در سخن امام تعيين شده از اهل بيت گرفته شده است .
در بـرخـى از احـاديـث هـفتاد هزار دينار نيز نقل شده است واين اختلاف به حسب تفاوت در آمد سالانه آن بوده است .
هـنگامى كه معاويه به خلافت رسيد فدك را ميان سه نفر تقسيم كرد:يك سوم آن را به مروان بن حكم ويك سوم ديگر را به عمرو بن عثمان وثلث آخر را به فرزند خود يزيد داد. وچون مروان به خلافت رسيد همه سهام را جزو تيول خود قرار داد. (١)از اين نحوه تقسيم استفاده مى شود كه فدك سرزمين قابل ملاحظه اى بوده در برد كه فدك سـرزمـيـن قـابـل مـلاحظه اى بوده است كه معاويه آن را ميان سه نفر, كه هريك نماينده فاميل بزرگى بود, تقسيم كرد. هـنگامى كه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ با ابوبكر در باره فدك سخن گفت وگواهان خود را بـراى اثـبـات مدعاى خود نزد او برد, وى در پاسخ دختر پيامبر (ص ) گفت :فدك ملك شخصى پـيـامبر نبوده , بلكه از اموال مسلمانان بود كه از در آمد آن سپاهى را مجهز مى كرد وبراى نبرد با دشمنان مى فرستاد ودر راه خدا نيز انفاق مى كرد. (٢)اينكه پيامبر (ص ) با در آمد فدك سپاه بسيج مى كرد يا آن را ميان بنى هاشم وبينوايان تقسيم مى نمود حاكى است كه اين بخش از خيبر در آمد سرشارى داشته كه براى بسيج سپاه كافى بوده است .
هـنـگـامـى كـه عـمـر تصميم گرفت شبه جزيره را از يهوديان پاك سازد به آنان اخطار كرد كه سرزمينهاى خود را به دولت اسلامى واگذار كنند وبهاى آن را بگيرند وفدك را تخليه كنند. پيامبر گرامى (ص ) از روز نخست با يهوديان ساكن فدك قرار گذاشته بود كه نيمى از آن را در اختيار داشته باشند ونيم ديگر را به رسول خدا واگذار كنند. ازايـن جـهـت , خـليفه ابن تيهان وفروة وحباب وزيد بن ثابت را به فدك اعزام كرد تا بهاى مقدار غصب شده آن را پس از قيمت گذارى به ساكنان يهودى آنجا بپردازد. آنان سهم يهوديانرا به پنجاه هزار درهم تقويم كردند وعمر اين مبلغ را از مالى كه از عراق به دست آمده بود پرداخت .
(٣)انـگـيـزه هـاى تصرف فدكهوادارى گروهى از ياران پيامبر (ص ) از خلافت وجانشينى ابوبكر نخستين پل پيروزى او بود ودر نتيجه خزرجيان كه نيرومندترين تيره انصار بودند, با مخالفت تيره ديگر آنان از صحنه مبارزه بيرون رفتند وبنى هاشم , كه در راس آنان حضرت على ـ عليه السلام ـ قـرار داشـت , بـنـابـه عـللى كه در گذشته ذكر شد, پس از روشن كردن اذهان عمومى , از قيام مسلحانه ودسته بندى در برابر حزب حاكم خوددارى كردند. ولى اين پيروزى نسبى در مدينه براى خلافت كافى نبود وبه حمايت مكه نيز نياز داشت .
ولـى بنى اميه , كه در راس آنها ابوسفيان قرار داشت , جمعيت نيرومندى بودند كه خلافت خليفه را به رسميت نشناخته , انتظار مى كشيدند كه از نظر ابوسفيان وتاييد وتصويب وى آگاه شوند.
۱۴
پرونده فدك در معرض افكار عمومي لـذا هـنگامى كه خبر رحلت پيامبر اكرم (ص ) به مكه رسيد فرماندار مكه , كه جوان بيست وچند ساله اى به نام عتاب بن اسيد بن العاص بود, مردم را از درگذشت پيامبر (ص ) آگاه ساخت ولى از خلافت وجانشينى او چيزى به مردم نگفت در صورتى كه هردو حادثه مقارن هم رخ داده , طبعا با هم گزارش شده بود وبسيار بعيد است كه خبر يكى از اين دو رويداد به مكه برسد ولى از رويداد ديگر هيچ خبرى منتشر نشود. سـكوت مرموز فرماندار اموى مكه علتى جز اين نداشت كه مى خواست از نظر رئيس فاميل خود, ابوسفيان , آگاه شود وسپس مطابق نظر او رفتار كند. با توجه به اين حقايق , خليفه به خوبى دريافت كه ادامه فرمانروايى وى بر مردم , در رابرگروههاى مخالف , نياز به جلب نظرات وعقايد مخالفان دارد وتا آرا وافكار وبالاتر از آن قلوب ودلهاى آنان را از طرق مختلف متوجه خود نسازد ادامه زمامدارى بسيار مشكل خواهد بود. يكى از افراد مؤثرى كه بايد نظر او جلب مى شد رئيس فاميل اميه , ابوسفيان بود. زيـرا وى از جمله مخالفان حكومت ابوبكر بود كه وقتى كه شنيد وى زمام امور را به دست گرفته اسـت به عنوان اعتراض گفت :((ما را با ابو فضيل چكار؟ )) وهم او بود كه , پس از ورود به مدينه , بـه خـانـه حـضـرت عـلى ـ عليه السلام ـ وعباس رفت وهر دو را براى قيام مسلحانه دعوت كرد وگـفـت :مـن مدينه را با سواره وپياده پر مى كنم ; برخيزيد وزمام امور را به دست گيريد!ابوبكر بـراى اسـكـات وخـريـدن عـقـيده وى اموالى را كه ابوسفيان همراه آورده بود به خود او بخشيد ودينارى از آن برنداشت .
وقـتـى بـه ابوسفيان خبر رسيدكه فرزندش به حكومت رسيده است فورا گفت :ابوبكر صله رحم كرده است !(١) حال آنكه ابوسفيان , قبلا به هيچ نوع پيوندى ميان خود وابوبكر قائل نبود. تـعداد افرادى كه مى بايست همچون ابوسفيان عقايد آنان خريده شود بيش از آن است كه در اين صفحات بيان شود;چه همه مى دانيم كه بيعت با ابوبكر در سقيفه بنى ساعده بدون حضور گروه مهاجر صورت گرفت .
از مهاجران تنها سه تن , يعنى خليفه ودو وقتى به ابوسفيان ه تن , يعنى خليفه ودو نفر از همفكران وى ـ عمر وابوعبيده , حضور داشتند. به طور مسلم اين نحوه بيعت گرفتن وقرار دادن مهاجران در برابر كار انجام شده , خشم گروهى را بر مى انگيخت .
از اين جهت , لازم بود كه خليفه رنجش آنان را برطرف سازد وبه وضع ايشان رسيدگى كند. بـه عـلاوه , مى بايست گروه انصار, به ويژه خزرجيان كه از روز نخست با او بيعت نكردند وبا دلى لبريز از خشم سقيفه را ترك گفتند, مورد مهر ومحبت خليفه قرار مى گرفتند. خليفه نه تنها براى خريد عقايد مردان اقدام نمود, بلكه اموالى را نيز ميان زنان انصار تقسيم كرد. وقتى زيد بن ثابت سهم يكى از زنان بنى عدى را به در خانه او آورد, آن زن محترم پرسيد كه : اين چيست ؟ زيد گفت :سهمى است كه خليفه ميان زنان و از جمله تو تقسيم كرده است .
زن با ذكاوت خاصى دريافت كه اين پول يك رشوه دينى !بيش نيست , لذا به او گفت : براى خريد دينم رشوه مى دهيد؟ سوگند به خدا, چيزى از او نمى پذيرم .
وآن را رد كرد. (١)كمبود بودجه حكومتپيامبر گرامى (ص ) در دوران بيمارى خود هرچه در اختيار داشت همه را تقسيم كرد وبيت المال تهى بود. نمايندگان پيامبر پس از درگذشت آن حضرت با اموال مختصرى وارد مدينه مى شدند, يا آنها را به وسيله افراد امينى گسيل مى داشتند. ولـى ايـن در آمدهاى مختصر براى حكومتى كه مى خواست ريخت وپاش كند وعقايد مخالفان را بخرد قطعاكافى نبود. از طرف ديگر, قبايل اطراف پرچم مخالفت برافراشته , از دادن زكات به ماموران خليفه خوددارى مى كردند وازاين ناحيه نيز ضربت شكننده اى بر اقتصاد حاكميت وارد مى آمد. ازايـن جـهت ,رئيس حزب حاكم چاره اى جز اين نداشت كه براى ترميم بودجه حكومت دست به اين طرف وآن طرف دراز كرده , اموالى را مصادره كند. در ايـن مـيـان چـيزى بهتر از فدك نبود كه با نقل حديثى از پيامبر, كه تنها خود خليفه راوى آن بود(٢), از دست حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـخارج شد ودر آمد سرشار آن براى محكم ساختن پايه هاى حكومت مورد استفاده قرار گرفت .
عـمـر, به گونه اى به اين حقيقت اعتراف كرده , به ابوبكر چنين گفت :فردا به در آمد فدك نياز شديدى پيدا خواهى كرد, زيرا اگر مشركان عرب بر ضد مسلمانان قيام كنند, از كجا هزينه جنگى آنها را تامين خواهى كرد. (٣)گفتار وكردار خليفه وهمفكران او نيز بر اين مطلب گواهى مى دهد. چـنـانـكـه وقتى حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ فدك رااز او مطالبه كرد در پاسخ گفت :پيامبر هـزيـنـه زندگى شما را از آن تامين مى كرد وباقيمانده در آمد آن را ميان مسلمانان قسمت مى نمود. در ايـن صـورت تـو با در آمد آن چه كار خواهى كرد؟ دختر گرامى پيامبر (ص ) فرمود:من نيز از با اينكه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـراه را بر خليفه بست , وى گفت :من نيز همان كار را انجام مـى دهم كه پدرت انجام مى داد!(١)اگر هدف خليفه از تصرف فدك , تنها اجراى يك حكم الهى بود وآن اينكه در آمد فدك , پس از كسر هزينه خاندان پيامبر (ص ), در راه مسلمانان مصرف شود, چـه فـرق مـى كـرد كه اين كار را او انجام دهد يا دخت پيامبر (ص ) وشوهر گرامى او كه به نص قرآن از گناه ونافرمانى مصون وپيراسته انبا اينكه حضرت فنافرمانى مصون وپيراسته اند. اصـرار خليفه بر اينكه در آمد فدك در اختيار او باشد گواه است كه او چشم به اين در آمد دوخته بود تا از آن براى تحكيم حكومت خود استفاده كند. عـامـل ديـگـر تـصـرف فـدكـعامل ديگر تصرف فدك , چنانكه پيشتر نيز ذكر شد, ترس از قدرت اقتصادى اميرمؤمنان على ـ عليه السلام ـ بود. امـام ـ عـلـيـه السلام ـ همه شرايط رهبرى را دارا بود, زيرا علم وتقوا وسوابق درخشان وقرابت با پـيـامـبـر (ص ) وتـوصـيه هاى آن حضرت در حق او قابل انكار نبود وهرگاه فردى با اين شرايط وزمينه ها قدرت مالى نيز داشته باشد وبخواهد با دستگاه متزلزل خلافت رقابت كند, اين دستگاه با خطر بزرگى روبرو خواهد بود. در ايـن صـورت , اگر سلب امكانات وشرايط ديگر حضرت على ـ عليه السلام ـ امكان پذير نيست ونـمـى تـوان با زمينه هاى مساعدى كه در وجود اوست مبارزه كرد, ولى مى توان حضرت على ـ عليه السلام ـ را از قدرت اقتصادى سلب كرد. از ايـن رو, بـراى تـضـعيف خاندان وموقعيت حضرت على ـ عليه السلام ـ, فدك را از دست مالك واقعى آن خارج ساختند وخاندان پيامبر (ص ) را محتاج به تصريح قرآن متعلق ب. اين حقيقت از گفتگوى عمر با خليفه به روشنى استفاده مى شود. وى به ابوبكر گفت :مردم بندگان دنيا هستند وجز آن هدفى ندارند. تـو خـمـس وغنايم را از على بگير وفدك را از دست او بيرون آور, كه وقتى مردم دست او را خالى ديدند او را رها كرده به تو متمايل مى شوند. (١)گـواه ديـگر بر اين مطلب اين است كه دستگاه خلافت نه تنها خاندان پيامبر (ص ) را از فدك مـحروم كرد, بلكه آنان را از يك پنجم غنايم جنگى نيز, كه اين حقيقت از گفتگوى عمره تصريح قـرآن مـتـعـلـق به خويشاوندان پيامبر است (٢), محروم ساخت وپس از درگذشت پيامبر (ص ) دينارى از اين طريق به آنها پرداخت شد. تاريخ نويسان غالبا تصور مى كنند كه اختلاف حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ با خليفه وقت تنها بر سر فدك بود, در صورتى كه او با خليفه بر سر سه موضوع اختلاف داشت :١ـ فدك كه پيامبر اكرم (ص ) به وى بخشيده بود. ٢ـ ميراثى كه از پيامبر (ص ) براى او باقى مانده بود. ٣ـ سهم ذى القرى كه به تصريح قرآن يكى از مصارف خمس غنايم است .
عمر مى گويد: وقتى فاطمه ـ عليها السلام ـ فدك وسهم ذى القربى را از خليفه خواست , خليفه ابا كرد وآنها را نداد. انـس بـن مالك مى گويد:فاطمه ـ عليها السلام ـ نزد خليفه آمد وآيه خمس را كه در آن سهمى براى خويشاوندان پيامبر مقرر شده قرائت كرد. خليفه گفت :قرآنى كه تو مى خوانى من نيز مى خوانم .
مـن هـرگز سهم ذى القربى را نمى توانم به شما بدهم , بلكه حاضرم هزينه زندگى شما را از آن تامين كنم وباقى را در مصالح مسلمانان مصرف كنم .
فاطمه گفت :حكم خدا اين نيست .
وقـتـى آيـه خمس نازل شد پيامبر (ص ) فرمود:بر خاندان محمد بشارت باد كه خداوند (از فضل وكرم خود) آنان را بى نياز ساخت .
خـلـيـفـه گـفت :به عمر وابوعبيده مراجعه مى كنم , اگر با نظر تو موافقت كردند حاضرم همه سهميه ذى القربى را به تو بپردازم !وقتى از آن دو سؤال شد آنان نيز نظر خليفه را تاييد كردند. فاطمه از اين وضع سخت تعجب كرد ودريافت كه آنان با هم تبانى كرده اند. (١)كار خليفه جز اجتهاد در برابر نص نبود. قـرآن كـريـم با صراحت كامل مى گويد كه يك سهم از خمس غنايم مربوط به ذى القربى است , ولـى او به بهانه اينكه از پخلامبر در اين زمينه چيزى نشنيده است به تفسير آيه پرداخته وگفت : بايد به آل محمد به اندازه هزينه زندگى پرداخت وباقيمانده را در راه مصالح اسلام صرف كرد. ايـن تـلاشها جز براى اين نبود كه دست امام ـ عليه السلام ـ را از مال دنيا تهى كنند واو را محتاج خويش سازند, تا نتواند انديشه قيام بر ضد حكومت راعملى كند. از نـظـر فـقه شيعى , به گواهى رواياتى كه از جانشينان پيامبر گرامى (ص ) به دست ما رسيده است , سهم ذى القربى ملك شخصى خويشاوندان پيامبر نيست .
زيـرا اگـر قـرآن بـراى ذى القربى چنين سهمى قائل شده است به جهت اين است كه دارنده اين عنوان , پس ازپيامبر (ص ), حائز مقام زعامت وامامت است .
از ايـن رو, بـايـد سـهم خداوپيامبر وذى القربى , كه نيمى از خمس غنايم را تشكيل مى دهند, به خويشاوند پيامبر (ص ) كه ولى وزعيم مسلمانان نيز هست برسد وزير نظر او مصرف شود. خليفه به خوبى مى دانست كه اگر حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ سهم ذى القربى را مى طلبد مـال شـخصى خود رانمى خواهد, بلكه سهمى را مى خواهد كه بايد شخصى كه داراى عنوان ذى الـقـربـى اسـت آن را دريـافـت كرده , به عنوان زعيم مسلمانان در مصالح آنها صرف كندوچنين شـخـصـى , پـس از رسول اكرم (ص ) جز حضرت على ـ عليه السلام ـ كسى نيست ودادن چنين سـهـمـى بـه حـضـرت عـلى ـ عليه السلام ـ يك نوع عقب نشينى از خلافت واعتراف به زعامت اميرمؤمنان است .
از ايـن رو, خطاب به حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ گفت :هرگاه سهم ذى القربى را در اختيار شما نمى گذارم وپس از تامين هزينه زندگى شما باقيمانده را در راه اسلام صرف مى كنم ! فدك در كـشـاكـش گـرايـشها وسياستهاى متضاددر نخستين روزهاى خلافت هدف از تصرف فدك ومـصـادره امـوال دخـت گرامى پيامبر (ص ) تقويت بنيه مالى حزب حاكم وتهى ساختن دست خليفه راستين از مال دنيا بود. ولـى پـس از گـسترش حكومت اسلامى , فتوحات بزرگ مسلمين سيل ثروت را به مركز خلافت روانه ساخت ودستگاه خلافت خود را از در آمد فدك بى نياز ديد. از طـرف ديـگـر, مـرور زمان پايه هاى خلافت خلفا را در جامعه اسلامى تحكيم كرد وديگر كسى گمان نمى برد كه خليفه راستين امير مؤمنان على ـ عليه السلام ـ با درآمد فدك به فكر دك به با اينكه در دوران خلفاى ديگر علل اوليه تصرف فدك , يعنى تقويت بنيه مالى دستگاه خلافت , از مـيـان رفـته وبه كلى منتفى شده بود, اما سرزمين فدك ودر آمد آن همچنان در قلمرو سياست واموال هر خليفه اى بود كه روى كار مى آمد ودر باره آن , به گونه اى كه با نحوه نظر وگرايش او به خاندان پيامبر(ص ) بستگى داشت , تصميم مى گرفت .
آنـان كـه پـيـونـد معنوى خود را با خاندان رسالت كاملا بريده بودند از بازگردانيدن فبا اينكه در دوريده بودند از بازگردانيدن فدك به مالكان واقعى آن به شدت خوددارى مى كردند وآن را جزو امـوال عمومى وخالصه حكومت قرار مى دادند واحيانا به تيول خود يا يكى از اطرافيان خويش در مى آوردند, ولى كسانى كه نسبت به خاندان پيامبر (ص ) كم وبيش مهر مى ورزيدند يا مقتضيات زمـان وسياست وقت ايجاب مى كرد از فرزندان حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ دلجويى كنند آن را به فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ مى سپردند تا روزى كه خليفه ديگر وسياست ديگرى جانشين خليفه وسياست قبلى گردد. از ايـن جـهـت ,فـدك هـيـچ گـاه وضع ثابت واستوارى نداشت , بلكه پيوسته در گرو كشاكش گرايشهاى مختلف وسياستهاى متضاد بود. گـاهـى بـه مالكان واقعى خود بازمى گشت واغلب مصادره مى شد ودر هر حال , همواره يكى از مسائل حساس وبغرنج اسلامى بود. در دوران خلفا تا زمان حضرت على ـ عليه السلام ـ فدك وضع ثابتى داشت .
از درآمـد آن مـبـلـغـى مختصر به عنوان هزينه زندگى به خاندان پيامبر (ص ) پرداخت مى شد وباقيمانده آن , مانند ديگر اموال عمومى , زير نظر خلفا به صرف مى رسيد. هـنـگامى كه معاويه زمام امور را به دست گرفت آن را ميان سه نفر تقسيم كرد:سهمى به مروان وسهمى به عمرو بن عثمان بن عفان وسهمى هم به فرزند خود يزيد اختصاص داد. فدك همچنان دست به دست مى گشت تا كه مروان بن حكم , در دوران خلافت خود, همه سهام را از آن دو نفر ديگر خريد واز آن خود قرار داد وسرانجام آن را به فرزند خود عبد العزيز بخشيد واو نيز آن را به فرزند خود عمر بن عبد العزيز هديه كرد يا براى او به ارث گذاشت .
هنگامى كه عمربن عبد العزيز به خلافت رسيد تصميم گرفت كه بسيارى از لكه هاى ننگين بنى اميه را از دامن جامعه اسلامى پاك سازد. از ايـن رو, بـه جـهـت گـرايشى كه به خاندان پيامبر (ص ) داشت , نخستين مظلمه اى را كه به صاحبان اصلى آن باز گردانيد فدك بود. وى آن را در اختيار حسن بن حسن بن على وبه روايتى در اختيار حضرت سجاد قرار داد. (١) او نامه اى به فرماندار مدينه ابوبكر بن عمرو نوشت ودستور داد كه فدك را به فرزندان حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ پس دهد. فرماندار بهانه گير مدينه در پاسخ نامه خليفه نوشت :فاطمه در مدينه فرزندان بسيارى دارد وهر كدام در خانواده اى زندگى مى كنند. مـن فـدك را بـه كدام يك بازگردانم ؟ فرزند عبد العزيز وقتى پاسخ نامه فرماندار را خواند سخت نـاراحت شد وگفت :من اگر تو را به كشتن گاوى فرمان دهم مانند بنى اسرائيل خواهى گفت كه رنگ آن گاو چگونه است .
هنگامى كه نامه من به دست تو رسيد فدك را ميان فرزندان فاطمه كه از على هستند تقسيم كن .
حـاشـيـه نشينان خلافت كه همه از شاخه هاى بنى اميه بودند از دادگرى خليفه سخت ناراحت شدند وگفتند:تو با عمل خود ل عمومى وخالصه حكوم. چيزى نگذشت كه عمر بن قيس با گروهى از كوفه وارد شام شد واز كار خليفه انتقاد كرد. خليفه در پاسخ آنان گفت :شما جاهل ونادانيد. آنچه را كه من به خاطر دارم شما هم شنيده ايد ولى فراموش كرده ايد. زيـرا اسـتـاد من ابوبكر بن محمد عمرو بن حزم از پدرش واو از جدش نقل كرد كه پيامبر گرامى (ص ) فرمود:((فاطمه پاره تن من است ; خشم او مايه خشم من وخشنودى او سبب خشنودى من است )). فـدك در زمـان خلفا جزو اموا چيزى نگذشت كه عمر بن عمومى وخالصه حكومت بود وسپس به پس از درگذشت پدرم , من وبرادرانم آن را به ارث برديم وبرادرانم سهم خود را به من فروخته يا بخشيدند ومن نيز آن را به حكم حديث رسول اكرم (ص ) به فرزندان زهرا باز گرداندم .
پـس از درگـذشـت عـمـر بـن عـبد العزيز, آل مروان , يكى پس از ديگرى , زمام امور را به دست گـرفـتـنـد وهمگى در مسيرى بر خلاف مسير فرزند عبد العزيز گام برداشتند وفدك در مدت خـلافـت فرزندان مروان در تصرف آنها بود وخاندان پيامبر (ص ) از درآم پس ن در تصرف آنها بود وخاندان پيامبر (ص ) از درآمد ر تصرف خود در آوردن. پس از انقراض حكومت امويان وتاسيس دولت عباسى فدك نوسان خاصى داشت : نخستين خليفه عباسى , سفاح , فدك را به عبد اللّه بن الحسن بازگرداند. پس از وى منصور آن را باز ستاند. مـهدى فرزند منصور از روش او پيروى نكرد وفدك را به فرزندان حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ باز گرداند. پـس از درگـذشت مهدى فرزندان وى موسى وهارون , كه يكى پس از ديگرى زمام خلافت را به دسـت گـرفتند, فدك را از خاندان پيامبر (ص ) سلب كردند ودپس از انقراض حكومت ام تصرف خود در آوردند. تا اينكه مامون فرزند هارون زمام خلافت را به دست گرفت .
روزى مـامـون بـراى رد مـظـالـم ورسـيـدگـى به شكايات رسما جلوس كرده , نامه هايى را كه ستمديدگان نوشته بودند بررسى مى كرد. نـخستين نامه اى كه همان روز در دست او قرار گرفت نامه اى بود كه نويسنده آن خود را وكيل ونـمـايـنده حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ معرفى كرده ,خواستار بازگرداندن فدك به دودمان نبوت شده بود. خليفه به آن نامه نگريست واشك در ديدگان او حلقه زد. دستور داد كه نويسنده نامه را احضار كنند. پس از چندى , پيرمردى وارد مجلس خليفه شد وبا مامون در باره فدك به بحث نشست .
پس از يك رشته مناظرات مامون قانع شد ودستور داد كه نامه رسمى به فرماندار مدينه بنويسند كه فدك را به فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ باز گرداند. نامه نوشته شد وبه امضاى خليفه رسيد وبراى اجرا به مدينه ارسال .
بـازگـردانـدن فـدك بـه خاندان نبوت مايه شادى شيعيان شد ودعبل خزاعى قصيده اى در اين زمـيـنه سرود كه نخستين بيت آن اين است :ا صبــح وجـه الـزمـ ان قد ضحـكـا ----- بـرد مــا مـون هـ اشــم فـدكــــا (١)چهره زمانه خندان گشت ,زيرا مامون فدك را به فرزندان هاشم (كه مالكان واقعى آن بودند) باز گرداند. شـگـفـت آور نـامه اى است كه مامون در سال ٢١٠ در اين زمينه به فرماندار مدينه قيم بن جعفر نوشت كه خلاصه آن اين است :امير مؤمنان , با موقعيتى كه در دين خدا ودر خلافت اسلامى دارد وبه سبب خويشاوندى با خاندان نبوت , شايسته ترين فردى است كه بايد سنتهاى پيامبر را رعايت كند وآنچه را كه وى به ديگران بخشيده است به مورد اجرا بگذارد. پـيـامـبـر گـرامى فدك را به دختر خود فاطمه بخشيده است واين مطلب چنان روشن است كه هـرگـز كسى از فرزندان پيامبر در آن اختلاف ندارد وكسى بالاتر از آنان خلاف آن را ادعا نكرده است كه شايسته تصديق باشد. بر اين اساس ,امير مؤمنان مامون مصلحت ديد كه براى كسب رضاى خدا واقامه عدل واحقاق حق , آن را به وارثان پيامبر خدا باز گرداند ودستور او را تنفيذ كند. از ايـن جـهـت , به كارمندان ونويسندگان خود دستور داد كه اين مطلب را در دفاتر دولتى ثبت كنند. هـرگـاه پـس از درگـذشت پيامبر اكرم (ص ) در مراسم حج ندا مى كردند كه هركس از پيامبر چيزى را, به عنوان صدقه يا بخشش يا وعده اى , ادعا كند ما را مطلع سازد مسلمانان گفتار او را مى پذيرفتند; تا چه رسد به دختر پيامبر گرامى كه حتما بايد قول او تصديق وتاييد شود. امـيـر مؤمنان به مبارك طبرى دستور داد كه فدك را, با تمام حدود وحقوق , به وارثان فاطمه باز گـردانـد وآنـچه در دهكده فدك از غلامان وغلات وچيزهاى ديگر هست به محمد بن يحيى بن حسن بن زيد بن على بن الحسين ومحمد بن عبد اللّه بن حسن بن على بن الحسين باز گرداند. بـدان كه اين نظرى است كه امير مؤمنان از خدا الهام گرفته وخدا او را موفق ساخته است كه به سوى خدا وپيامبر تقرب جويد. ايـن مـطـلـب را به كسانى كه از جانب تو انجام وظيفه مى كنند برسان ودر عمران وآبادى فدك وفزونى در آمد آن بكوش .
(١)فدك همچنان در دست فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ بود تا اينكه متوكل براى خلافت انتخاب شد. وى از دشمنان سرسخت خاندان رسالت بود. لـذا فدك را از فرزندان حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ باز گرفت وتيول عبد اللّه بن عمر بازيار قرار ج ش. در سرزمين فدك يازده نخل وجود داشت كه آنها را پيامبر اكرم (ص ) به دست مبارك خود غرس كـرده بـود ومردم در ايام حج خرماهاى آن نخلها را به عنوان تبرك وبه قيمت گران مى خريدند واين خود كمك شايانى به خاندان نبوت بود. عبد اللّه ازاين مسئله بسيار ناراحت بود. لذا مردى را به نام بشيران رهسپار مدينه ساخت تا آن نخلها را قطع كند. وى نيز با شقاوت بسيار ماموريت خود را انجام داد, ولى وقتى به بصره بازگشت فلدر سر شد. از آن دوره به بعد, فدك از خاندان نبوت سلب شد وحكومتهاى جائر از اعاده آن به وارثان حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ خوددارى كردند. فصل پنجم .
پرونده فدك در معرض افكار عمومي چهارده قرن از جريان غصب فدك واعتراض دخت گرامى پيامبر (ص ) مى گذرد. شايد بعضى تصور كنند كه داورى صحيح در باره اين حادثه دشوار است , زيرا گذشت زمان مانع از آن اسـت كـه قـاضـى بـتواند بر محتويات پرونده به طور كامل دست يابد واوراق آن را به دقت بخواند وراى عادلانه صادر كند; چه احيانا دست تحريف در آن راه يافته , محتويات آن را به هم زده است .
ولـى آنـچـه مـى تـوانـد كـار دادرسى را آسان كند اين است كه مى توان با مراجعه به قرآن كريم واحـاديث پيامبر گرامى (ص ) واعترافات وادعاهاى طرفين نزاع , پرونده جديدى تنظيم كرد وبر اساس آن , با ملاحظه بعضى از اصول قطعى وتغيير ناپذير اسلام , به داورى پرداخت .
اينك توضيح مطلب :از اصول مسلم اسلام اين است كه هر سرزمينى كه بدون جنگ وغلبه نظامى توسط مسلمانان فتح شود در اختيار حكومت اسلامى قرار مى گيرد واز اموال عمومى يا اصطلاحا خالصه شمرده مى شود ومربوط به رسول خدا (ص ) خواهد بود. ايـن نـوع اراضـى مـلك شخصى پيامبر (ص ) نيست بلكه مربوط به دولت اسلامى است كه رسول اكـرم (ص ) در راس آن قـرار دارد وپـس از پـيـامبر اختيار وحق تصرف در اين نوع اموال با كسى خواهد بود كه به جاى پيامبر وهمچون او زمام امور مسلمانان را به دست مى گيرد. ١ـ مجمع البيان , ج٥ , ص ٢٦٠ چاپ صيدا وساير كتابهاى معتبر سيره وتاريخ اسلام .
٢ـ فتوح البلدان بلاذرى , صفحات ٢٧ و٣١ و٣٤; مجمع البيان , ج٥ , ص ٢٦٠; سيره ابن هشام , ج٣ , صص ١٩٤ـ ١٩٣. ٣ـ مغازى واقدى , ج٢ , ص ٧٠٦; سيره ابن هشام , ج٣ , ص ٤٠٨; فتوح البلدان : صص ٤٦ـ ٤١; احكام القرآن , جصاص , ج٣ , ص ٥٢٨; تاريخ طبرى , ج٣ , صص ٩٧ـ ٩٥. ١ـ الـدر المنثور, ج٤ , ص ١٧٧, متن حديث چنين است :((لما نزك : ٤, ص ١٧٧, متن حديث چن١ـ مجمع البيان , ج٥ , يث چنين است :((لما نزلت ه ذه الية [و آت ذاالقربى حقه ] دعا رسول اللّه (ص ) ف اطمة فا عط اه ا فدك )). ٢ـ كنزل العمال , باب صله رحم , ج٢ , ص ١٥٧. ١ـ فتوح البلدان , ص ٤٦; معجم البدان , ج٤ , ص ٢٤٠. ٢ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , ص ٢١٦. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , صص ٢٦٨ و٢٨٤. متن مذاكره را در بحث آينده خواهيد خواند. ٢ـ سيره حلبى , ج٣ , صص ٤٠٠ـ ٣٩٩. ٣ـ مروج الذهب , ج٢ , ص ٢٠٠. ٤ـ معجم البلدان , ج٤ , ص ٢٣٨, ماده فدك .
٥ـ وفاء الوفا, ج٢ , ص ١٦٠. ٢و٣ـ تفسير برهان , ج٢ , ص ٤١٩; داستان ذيل دارد. ١ـ مروج الذهب , بخش آغاز خلافت عباسى .
٢ـ سيره حلبى , ج٣ , ص ٤٠. ٣ـ تفسير سوره حشر, ج٨ , ص ١٢٥; بحار الانوار, ج٨ , ص ٩٣, به نقل از خرائج .
١ـ بحار الانوار, ج٨ , ص ١٠٥. ٢ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , ص ٢٧٤. ٣ـ سيره حلبى , ج٣ , ص ٤٠٠. ١ـ تفسير عياشى , ج٢ , ص ٢٨٧. ١ـ الدر المنثور, ج٤ , صص ١٧٧ـ ١٧٦. ١ـ سيره حلبى , ج٣ , ص ٤٠٠, به نقل از سبط بن جوزى .
٢ـ قاموس الرجال , ج١٠ , صص ٨٥ ـ ٨٤. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , ص ٢١١. ٢ـ البينة على المدعي و اليمين على من ا نكر. ٣ـ احتجاج طبرسى , ج١ , ص ١٢٢. ١ـ نهج البلاغه عبده , نامه ٤٠. ٢ـ سوره احزاب , آيه ٣٣:[ا نم ا يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس ا هل البيت و يطهركم تطهيرا]. ١ـ مسند احمد, ج٣ , ص ٢٩٥. ١ـ صحيح بخارى , ج٣ , ص ١٨٠ وطبقات ابن سعد, ج٤ , ص ١٣٤. ٢ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , ص ٢٨٤. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٤ , ص ١٦١. ١ـ آرى , گـاهـى هـمـيـن لفظ, بنابه قرينه خاصى , در ارث علم به كار مى رود, مانند:[ثم ا ورثنا الكتاب الذين اصطفين ا من عب ادن ا] فاطر:٣٢). يعنى : اين كتاب را به آن گروه از بندگان خود كه برگزيده ايم به ارث داديم .
ناگفته پيداست كه در اينجا لفظ ((كتاب )) قرينه روشنى است كه مقصود, ارث مال نيست , بلكه ارث آگاهى از حقايق قرآن است .
١ـ برخى از قراء ((يرثني )) را مجزوم خوانده , آن را جواب يا اصطلاحا جزاى ((هب )) (كه صيغه امر است ) گرفته اند; يعنى ((ان تهب وليا يرثني )) ـ اگر فرزندى عطا كنى وارث من مى شود. ١ـ احتجاج طبرسى , ج١ , ص ١٤٥(طبع نجف ). ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , ص ٢٢٠. ١ـ مقدمه معالم , ص ١, به نقل از كلينى (ره ). ١ـ صواعق , ص ١٩. ٢ـ نـزاع عـلـى ـ عـلـيـه السلام ـ با عباس به شكلى كه در كتابهاى اهل تسنن نقل شده از طرف محققان شيعه مردود است .
٣ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , ص ٢٢٩ وصواعق , ص ٢١. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٦ , ص ٢٢٧. ١ـ بـراى آگـاهـى از ايـن كـشـاكشها ومدارك آنها به كتاب الغدير(ج٧ , ص ١٥٩ تا ١٩٦ ط نجف ) مراجعه فرماييد. ٢ـ ايـن قـسمت با آنچه كه امام ـ عليه السلام ـ در نامه اى كه به عثمان بن حنيف نوشته سازگار نيست .
در آنـجـا مـى نويسد: ((كانت في ا يدين ا فدك من كل م ا ا ظلته السماء فشحت عليه ا نفوس قوم وسخت عنه ا نفوس قوم آخرين و نعم الحكم اللّه )). يعنى :از آنچه كه آسمان بر آنها سايه انداخته بود تنها ((فدك )) در اختيار ما بود. گروهى بر آن حرص ورزيدند وگروه ديگر از آن صرف نظر كردند; وچه خوب حكم وداورى است خدا. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج١٦ , صص ٢١٧ـ ٢١٦. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج١٦ ,ص ٢٦١. ٢ـ احتجاج طبرسى ,ج١ ,صص ١٣٩ ـ ١٣٨ط نجف ;شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد,ج١٦ , ص ٢٥١. ١ـ صحيح بخارى , باب فرض الخمس , ج٥ , ص ٥ وكتاب غزوات , باب غزوه خيبر, ج٦ , ص ١٩٦. در اين باب افزوده است : فاطمه پس از پدر خود شش ماه بزيست .
وقتى درگذشت , شوهر وى شبانه او را دفن كرد وبه ابوبكر خبر نداد. ١ـ جاحظ در رسائل خود (ص ٣٠٠) سخن محققانه اى در اين مورد دارد. براى آگاهى از نظر وى , علاقه مندان مى توانند به آن مراجعه كنند. ٢ـ براى اطلاع از مدارك اين حديث ر. ك :الغدير, ج٧ , صص ٢٣٥ ـ ٢٣٢ ط نجف .
١ـ الامامة والسياسة , ج١ , ص ١٢; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ , ص ٥. قريب به اين مضمون را حضرت امير ـ عليه السلام ـ در خطبه شقشقيه (خطبه سوم نهج البلاغه ) فرموده اند:((لشد م ا تشطرا ضرعيه ا)). ٢ـ نام ابوبكر است , الامامة والسياسة , ج١ , ص ٨٨. ١ـ تـاريـخ يـعـقوبى , ج٢ , ص ١٠٦; كامل ابن اثير, ج٢ , ص ١٦٨; تاريخ جرجى زيدان , ترجمه جواهر الكلام , ج١ , ص ١٥٩ به بعد. ١ـ نقش وعاظ در اسلام , ص ٨٤. ١ـ تاريخ جرجى زيدان , ج٤ , ص ٣٥. ٢ـ النص والاجتهاد, ص ٦٠; اجتهاد در مقابل نص (مترجم ), ص ٢٧٥. ٣ـ مروج الذهب , ج١ , ص ٤٢. ١ـ الامامة والسياسة , ج١ , ص ٢٢. ١ـ تمام مطالب مذكور در باره شورا از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد (ج١ , صص ١٨٨ـ ١٨٥) نقل وتلخيص شده است .
١ـ ((لا تـدع ا مـة مـحـمـد بـلا راع اسـتخلف عليهم و لا تدعهم بعدك هملا فا ني ا خشى عليهم الفتنة )) الغدير(ج٧ , ص ١٣٣) چاپ بيروت , به نقل از الامامة والسياسة (ج١ , ص ٢٢). ١ـ اين حديث به صورت متواتر از طريق محدثان اهل تسنن نقل شده است .
به كتاب الغدير(ج٣ , ص ١٥٦ تا ١٥٩ طبع نجف و١٧٦ تا ١٨٠ چاپ بيروت ) مراجعه فرماييد. ١ـ ر. ك .
الغدير, ج٩ , ص ٢٥, ط نجف .
٢ـ مـحدثان فريقين اين حديث را به اتفاق نقل كرده اند وما در كتاب شخصيتهاى اسلامى شيعه , ص ٢٢٠ مدارك آن را آورده ايم .
١ـ امام ـ عليه السلام ـ اين تهمت را از عمرو عاص نقل كرده وچنين پاسخ مى گويد:((عجبا لابن النابغة يزعم لا هل الشام ا ن في دعابة و ا ني امرء تلعابة لقدقال باطلا و نطق آثما)). ر. ك :نهج البلاغه ,خطبه ٨٢. ١ـ تاريخ يعقوبى , ج٢ , ص ١١٢; الامامة والسياسة , ج١ , ص ٢٤. ٢ـ اقتباس از: مرد نامتناهى , ص ١٤٤. ٣ـ الامامة والسياسة , ج١ , ص ٢٤. ١ـ الغدير, ج٨ , ص ٢٩١, چاپ نجف و چاپ لبنان .
١ـ كامل ابن اثير, ج٢ , ص ٤٥; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١٣ , ص ٩٣. ٢ـ نقش وعاظ در اسلام , ص ١٥١. ٣ـ الاستيعاب , ج٢ , ص ٢٩٠. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ٢. ١و٢ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ٢. ـ همان , خطبه ٩٣. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٨٥. ٢ـ همان , خطبه ٩٦. ٣ـ ر. ك .
نهج البلاغه فيض , خطبه هاى ٩٣, ٩٦, ١٠٨, ١١٩, ١٤٧, ١٥٣, ١٦٠, ٢٢٤ ونامه ١٧ وكلمه ١٠١. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٨٢. ٢ـ همان , خطبه ٢٣٤. ٣ـ همان , خطبه ٢. ١ـ همان , نامه ٦٢. ١ـ كفاية الطالب , ط نجف , ص ١٩٠. ٢ـ همان , ص ١٠٤. ٣ـ مـرحـوم مـيـر حـامد حسين هندى يكى از مجلدات عبقات الانوار را به گرد آورى اسناد اين حديث اختصاص داده است .
١ـ كنز العمال , ج٦ , ص ٣٩٢. ١ـ ذخـائر الـعقبى , نگارش محب طبرى , ص ٨٤; كنز العمال , ج٢ , ص ٣٩٣; وسائل الشيعه , ج١٩ , ص ١٧٥. ٢ـ كنزالعمال , ج٢ , ص ٣٩٣; وسائل الشيعه , ج١٩ , ص ١٧٥, باب چهارم از ابواب موجبات ضمان .
١ـ كافى , ج٧ , ص ٣٥٢, حديث ٦و٧. ١ـ صواعق محرقه , ص ٧٥; مناقب ابن شهر آشوب , ج١ , ص ٤٨٨. ٢ـ مرحوم مجلسى در بحار الانوار بخشى از اين داوريها را آورده است .
حلية الاولياء, ج١ , ص ٧٢. ٢ـ قضاء امير المؤمنين , ط نجف , ١٣٦٩, ص ٩٦. ١ـ سوره عبس , آيات ٣١ و٣٢:وميوه واب را رويانديم تا مايه تمتع شما وچهار پايانتان باشد. ٢ـ الدر المنثور, ج٦ ,ص ٣١٧, ارشاد ص ١٠٦. ١ـ كافى , ج٢ , حديث ١٦; ارشاد مفيد, ص ١٠٦; مناقب ابن شهر آشوب , ج١ , ص ٤٨٩. ٢ـ [وجعلن ا من الماء كل شي ء حي ]. (انبياء:٣٠)يعنى : ازآب هر موجود زنده اى را آفريديم .
٣ـ [فقال له ا و للارضه ائتيا طوعا ا و كرها قالت ا اتين ا طائعين ]. (فصلت :١١; يعنى : به آسمان وزمين گفت از روى رغبت يا كراهت به فرمان خدا باشيد. گفتند با كمال رغبت مطيع فرمان خداييم .
٤ـ [يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل ]. ١و٢ـ نـهـج البلاغه عبده , خطبه ١٤٤; تاريخ طبرى , ج٤ , ص ٢٣٨ـ ٢٣٧; تاريخ كامل , ج٣ , ص ٣; تاريخ ابن كثير, ج٧ , ص ١٠٧; بحار الانوار, ج٩ , ص ٥٠١, ط كمپانى .
١ـ تـاريـخ يعقوبى , ج١ , ص ١٢٣; تاريخ طبرى , ج٢ , ص ٢٥٣; كنز العمال , ج٥ , ص ٢٤٤; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٣ , ص ١١٣, چاپ مصر. ٢ـ رشيد ٥ه ابن ابى الحديد, ج٣ , ص ١١٣و٢ـ نهج البلاغه عبده٣ , ص ١١٣, چاپ مصر. ٢ـ رشـيـد رضـا, مـؤلف المنار, د ركتاب نفيس خود, الوحى المحمدى (چاپ دوم , ), تصريح مى كند كه مجموع احاديثى كه از پيامبر اسلام در خصوص احكام وفروع در دست ماست , پـس از حـذف مكررات , از چهار صد حديث تجاوز نمى كند واحتمال اينكه احاديث نبوى بيش از اين مقدار بوده وسپس از ميان رفته است ضعيف است .
بـنـابـرايـن , احاديثى كه پس از درگذشت پيامبر (ص ) در اختيار امت بود همين حدود يا اندكى بيش از آن بود. ١ـ مناقب ابن شهر آشوب , ج١ , ص ٤٩٦; بحار, ج٤٠ , ص ٣٣٢. ١ـ شيخ طوسى : تهذيب ج١٠ , ص ٥٠, احكام زنا, حديث ١٨٨. ٢ـ صدوق : من لا يحضره الفقيه ٣/٩. ١ـ سنن بيهقى , ج٨ , ص ٢٣٦; ذخائر العقبى , ص ٨١; الغدير, ج٦ , ص ١٢٠. ٢ـ مستدرك حاكم , ج٢ , ص ٩٥; الغدير, ج٦ , ص ١٠٢. ٣ـ ذخائر العقبى , ص ٨٠; الغدير, ج٦ , ص ١١٠. ١ـ كشف الغمة , ج١ , ص ٣٣; بحار, ج٤٠ , ص ٢٧٧. ١ـ مستدرك الوسائل , ج٣ , ص ١٦٦. ٢ـ ر. ك : كنزالعمال , ج٣ , ص ١٧٨; ذخائر العقبى , ص ٨٠. ١ـ كنزالعمال , ج٣ , ص ٥٣; مستدرك الوسائل , ج٢ , ص ١١٩. ٢ـ الغدير ٨/٢١٤ به نقل از كتاب عاصمى به نام (( زين الفتى في شرح سورة هل اتى )). ١ـ ذخائر العقبى , ص ٧٩. ٢ـ الاستيعاب , ج٢ , ص ٤٢٦. ٣ـ ر. ك .
على والخلفاء, صص ٣٢٤ـ ٣١٦بيان مى فرمايد:[و م ا ا ف اء اللّه على رسوله منهم فم ا ا وجفتم عليه مـن خـيل و لا ركاب و ل كن اللّه يسلط رسله على من يش اء و اللّه على كل شي ء قدير م ا ا ف اء اللّه على رسوله من ا هل القرى فلله و للرسول و لذي القربى و اليت امى و المساكين و ابن السبيل ]. ((آنـچـه را كـه خـداوند از اموال سرزمينهاى فتح شده به پيامبر خود باز گردانده وعايد او كرده است شما براى تصرف آن (رنج ومشقتى متحمل نشده ايد و) اسب وشترى نرانده ايد, ولى خداوند پيامبران خود را بر هركس بخواهد مسلط مى كند وخدا بر همه چيز تواناست .
هـرچـه خـداونـد از امـوال ايـن سـرزمـيـنها عايد پيغمبر خود كرده است متعلق به خدا وپيغمبر خويشاوندان او ويتيمان ومسكينان وبه راه ماندگان است )). اموالى كه در اختيار پيامبر گرامى (ص ) بود بر دو نوع بود:١ـ اموال خصوصياموالى كه پيامبر (ص ) شـخـصـا مالك آنها بود در كتابهاى تاريخ وسيره به عنوان اموال خصوصى پيامبر اكرم (ص ) به تفصيل فهرست شده ومنعكس است .
(١) تكليف اين نوع اموال در زمان حيات پيامبر (ص ) با خود او بوده است وپس از درگذشت وى , مـطـابـق قانون ارث در اسلام , به وارث آن حضرت منتقل مى شود; مگر اينكه ثابت شود كه وارث پـيـامـبـر از امـوال شخصى او محروم بوده است كه در اين صورت اموال شخصى او بايد به عنوان صدقه ميان مستحقان تقسيم شده يا در راه مصالح اسلامى مصرف شود. در بـخـشـهـاى آينده در باره اين موضوع بحث گسترده اى انجام داده , ثابت خواهيم كرد كه در قانون ارث , ميان وارث پيامبر (ص ) ووارث ديگران تفاوتى نيست وروايتى كه خليفه اول به استناد آن وارث پيامبر را از ارث او محروم ساخت , بر فرض صحت , معنى ديگرى دارد كه دستگاه خلافت از آن غفلت ورزيده است .
٢ـ امـوال خـالـصهاموال واملاكى كه متعلق به حكومت اسلامى بوده است وپيامبر اسلام (ص ),به عنوان ولى ملسمانان در آنها تصرف مى كرد ودر راه مصالح اسلام ومسلمانان به مصرف مى رساند اصطلاحا خالصه ناميده مى شود. در مـباحث فقهى بابى است به نام ((فيئ )) كه در كتاب ((جهاد)) واحيانا در باب ((صدقات )) از آن بحث مى كنند.
۱۵
فروغ ولايت فـيـئ در لـغـت عـرب به معنى بازگشت است ومقصود از آن سرزمينهايى است كه بدون جنگ وخـونريزى به تصرف حكومت اسلامى در آيد وساكنان آنها تحت شرايطى تابع حكومت ا از خمس غن. ايـن نوع اراضى كه بدون مشقت وهجوم ارتش اسلام در اختيار پيامبر اكرم (ص ) قرار مى گرفت مربوط به حكومت اسلامى بود وسربازان مسلمان در آن حقى نداشتند. پـيـامـبـر اكـرم (ص ) در آمـد آنـهـا را در مصالح اسلامى به مصرف مى رساند وگاهى در ميان افـرادمـسـتـحـق تقسيم مى كرد تا, با استفاده از آن وبه اتكاى كار وكوشش خود, هزينه زندگى خويش را تامين كنند. بخششهاى پيامبر (ص ) غالبا از محل در آمد اين اراضى بود واحيان اين نوع اراض از خمس غنايم .
خوب است در اينجا نمونه اى از روش پيامبر (ص ) را در خصوص اين نوع اراضى متذكر شويم .
بـنـى النضير متشكل از سه طايفه يهودى بودند كه در نزديكى مدينه خانه وباغ واراضى مزروعى داشتند. هـنگامى كه پيامبر گرامى (ص ) به مدينه مهاجرت كرد قبايل اوس وخزرج به وى ايمان آوردند, ولى سه طايفه مذكور بر دين خود باقى ماندند. پـيـامـبـر اكرم (ص ) با عقد پيمان خاصى در زمينه اتفاق واتحاد ساكنان مدينه وحومه آن سخت كـوشيد وسرانجام هر سه طايفه با پيامبر (ص ) پيمان بستند كه از هر نوع توطئه بر ضد مسلمانان اجتناب كنند وگامى بر خلاف مصالح آنان بر ندارند. ولـى هر سه , متناوبا ودر آشكار ونهان , پيمان شكنى كردند واز هر نوع خيانت وتوطئه براى سقوط دولت اسلامى وحتى قتل پيامبر (ص ) خوددارى نكردند. از جـمله , هنگامى كه پيامبر اكرم (ص ) براى انجام كارى به محله بنى النضير رفته بود, آنان قصد قتل پيامبر (ص ) را كردند ومى خواستند او را ترور كنند. از اين رو, پيامبر همه آنان را مجبور كرد كه مدينه را ترك كنند وسپس خانه ها ومزارع ايشان را در ميان مهاجران وبرخى ازمستمندان انصار تقسيم كرد. (١)در تـاريـخ اسـلام نام برخى از كسانى كه از اين نوع اراضى استفاده كردند وصاحب خانه شدند برده شده است .
على ـ عليه السلام ـ وابوبكر وعبد الرحمان بن عوف وبلال از مهاجران وابو دجانه وسهل بن حنيف وحارث بن صمه از انصار, از آن جمله بودند. (٢)سـرزمين فدك از املاك خالصه بودمحدثان وسيره نويسان اتفاق نظر دارند كه فدك از جمله املاك خالصه بوده است .
زيـرا فـدك سـرزمـيـنـى بـود كه هرگز به جنگ وغلبه فتح نشد, بلكه هنگامى كه خبر شكست خـيـبـريـان به دهكده فدك رسيد اهالى آن متفقا حاضر شدند كه با پيامبر (ص ) از در صلح وارد شوند ونيمى از اراضى فدك را در اختيار آن حضرت بگذارند ودر برابر آن در انجام مراسم مذهبى خود كاملا آزاد باشند ومتقابلا حكومت اسلامى امنيت منطقه آنان را تامين كند. (٣)هيچ كس از علماى اسلام در اين مسئله اختلاف نظر ندارد واز مذاكرات دخت گرامى پيامبر (ص ) بـا ابـوبكر در باره فدك به خوبى استفاده مى شود كه طرفين خالصه بودن فدك را پذيرفته بودند واختلاف آنان در جاى ديگر بود كه بعدا تشريح مى شود. فـدك را پـيامبر (ص ) به فاطمه ـ عليها السلام ـ بخشيده بودعلماى شيعه وگروهى از محدثان اهـل تـسنن اتفاق نظر دارند كه وقتى آيه [وآت ذا القربى حقه و المسكين و ابن السبيل ] نازل شد پيامبر گرامى (ص ) فدك را به دختر خود فاطمه ـ عليها السلام ـ بخشيد. سـند حديث به صحابى بزرگ ابوسعيد خدرى وابن عباس منتهى مى شود و از ميان محدثان اهل تسنن افراد ذيل اين حديث رانقل كرده اند:١ـ جلال الدين سيوطى , متوفاى سال ٩٠٩ هجرى , در تفسير معروف خود مى نويسد: وقتى آيه ياد شده نازل گرديد, پيامبر فاطمه را درخواست وفدك را به او داد. ومـى گـويـد:ايـن حديث را محدثانى مانند بزاز وابو يعلى وابن ابى حاتم وابن مردويه از صحابى معروف ابوسعيد خدرى نقل كرده اند. ونيز مى گويد: ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده است كه وقتى آيه ياد شده نازل گرديد, پيامبر فدك را به فاطمه تمليك كرد. (١)٢ـ عـلاء الـدين على بن حسام معروف به متقى هندى , ساكن مكه ومتوفاى سال ٩٧٦ هجرى , نيزحديث ياد شده را نقل كرده است .
(٢)او مـى گـويـد:مـحدثانى مانند ابن النجار وحاكم در تاريخ خود اين حديث را از ابوسعيد نقل كرده اند. ٣ـ ابـواسـحـاق احـمد بن محمد بن ابراهيم نشابورى معروف به ثعلبى , متوفاى سال ٤٢٧ يا ٤٣٧ هجرى ,در تفسير خود به نام ((الكشف والبيان )) جريان را نقل كرده است .
٤ـ مـورخ شـهـير بلاذرى , متوفاى سال ٢٧٩ هجرى , متن نامه مامون به والى مدينه را نقل كرده است .
در آن نامه چنين آمده است :((وقد كان رسول اللّه (ص ) ا عطى ف اطمة فدك و تصدق به ا عليه ا و كان ذ لك ا مرا معروفا لااختلاف فيه بين آل رسول اللّه (ص ) و لم تزل تدعى )). (١)پيامبر خدا سرزمين فدك را به فاطمه بخشيد واين امر چنان مسلم است كه دودمان رسول اللّه ٥ـ احـمـد بـن عـبد العزيز جوهرى , مؤلف كتاب ((السقيفه )) مى نويسد:هنگامى كه عمر بن عبد الـعـزيـز زمام امور را به دست گرفت نخستين مظلمه اى را كه به صاحبانش رد كرد اين بود كه فدك را به حسن بن حسن بن على بازگردانيد. (٢)از اين جمله استفاده مى شود كه فدك ملك مطلق دخت گرامى پيامبر (ص ) بوده است .
٦ـ ابـن ابـى الـحديد, گذشته بر اين , شان نزول آيه را در باره فدك از ابوسعيد خدرى نقل كرده است .
هـر چـنـد در ايـ٥ـ احمد بن عبد العزيز جو در اين نقل به سخن سيد مرتضى در كتاب ((شافى )) استناد جسته است , ولى اگر گفتار سيد رتضى مورد اعتماد او نبود حتما از آن انتقاد مى كرد. بـه عـلاوه , در فـصلى كه به تحقيق اين موضوع در شرح خود برنهج البلاغه اختصاص داده است , ازمـذاكـره اى كه با استاد مدرسه غربى بغداد داشته صريحا استفاده مى شود كه وى معتقد بوده است كه پيامبر اكرم (ص ) فدك را به دخت گرامى خود بخشيده بوده است .
(١)٧ـ حـلـبـى , در سـيره خود, ماجراى طرح ادعاى دخت پيامبر ونامهاى شهود او را آورده است ومى گويد:خليفه وقت قباله فدك را به نام زهرا صادر نمود ولى عمر آن را گرفت وپاره كرد. (٢)٨ـ مسعودى در كتاب ((مروج الذهب )) مى نويسد:دخت پيامبر با ابوبكر در باره فدك مذاكره كرد واز او خواست كه فدك را به او بازگرداند, وعلى وحسنين وام ايمن را به عنوان شاهدان خود آورد. (٣)٩ـ يـاقـوت حموى مى نويسد:فاطمه پيش ابوبكر رفت وگفت پيامبر فدك را به من بخشيده است .
خـلـيـفـه شـاهد خواست و (سرانجام مى نويسد:) در دوران خلافت عمر[بن عبد العزيز] فدك به دودمان پيامبر باز گردانيده شد,زيرا وضع در آمد مسلمانان بسيار رضايت بخش بود. (٤)سـمـهـودى در كـتـاب ((وفاء الوفا)) مذاكره فاطمه ـ عليها السلام ـ را با ابوبكر نقل مى كند وسـپـس مى گويد:على وام ايمن به نفع فاطمه گواهى دادند وهر دو گفتند كه پيامبر فدك را در زمان حيات خود به فاطمه بخشيده است .
(٥)ونيز مى گويد:فدك در دوران خلافت عمر بن عبد العزيز به خاندان زهرا بازگردانيده شد. (١)مردى شامى با على بن الحسين ـ عليهما السلام ـ ملاقات كرد وگفت خود را معرفى كن , امام ـ عـلـيه السلام ـ فرمود:آيا در سوره بنى اسرائيل اين آيه را خوانده اى :[وآت ذا القربى حقه ] ؟ مرد شامى به عنوان تصديق گفت :به سبب خويشاوندى بود كه خدا به پيامبر خود دستور داد كه حق آنان را بپردازد. (٢)از مـيان دانشمندان شيعه شخصيتهاى بزرگى مانند كلينى وعياشى وصدوق , نزول آيه را در بـاره خويشاوندان پيامبر (ص ) نقل كرده وافزوده اند كه پس از نزول اين آيه پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود فاطمه ـ عليها السلام ـ بخشيد. در اين مورد متتبع عاليقدر شيعه , مرحوم سيد هاشم بحرينى , يازده حديث با اسناد قابل ملاحظه از پـيـشـوايانى مانند امير مؤمنان وحضرت سجاد وحضرت صادق وامام كاظم وامام رضا ـ عليهم السلام ـ نقل كرده است .
(٣)بارى , در اينكه اين آيه در حق خاندان رسالت نازل شده است تقريبا اتفاق نظر وجود دارد. امـا ايـن مـطـلـب را كه پس از نزول آيه , پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود زهرا ـ عليها السلام ـ بخشيد محدثان شيعه وگروهى از بزرگان اهل تسنن نقل كرده اند. شـنـاسايى طرفين نزاع وآگاهى از مقام وموقعيت آنان , همچنين آشنايى با شهود پرونده , اهميت بسزايى در تشخيص حقيقت دارد. در ايـن پرونده شاكى ومدعى دخت گرامى پيامبر اكرم (ص ) حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ است طـرف شكايت , رئيس حزب حاكم وخليفه وقت ابوبكر است كه پس از پيامبر (ص ) زمام قدرت را به دست گرفت وگروهى از ترس وگروهى به طمع گرد او بودند. از مرگ پيامبر (ص ) ده روز بيشتر نگذشته بود كه به زهرا ـ عليها السلام ـ خبر رسيد كه ماموران خليفه كارگران او را از سرزمين فدك بيرون كرده اند ورشته كار را به دست گرفته اند. از اين روز, زهراـ عليها السلام ـ با گروهى از زنان بنى هاشم به قصد بازپس گرفتن ح طرف شكا بـنـى هـاشـم به قصد بازپس گرفتن حق خويش به نزد خليفه رفت وگفت وگويى به شرح زير ميان او وخليفه انجام گرفت .
دخـتـر گـرامـى پـيامبر (ص ):چرا كارگران مرا از سرزمين فدك اخراج كردى وچرا مرا از حق خـويـش بـازداشـتـى ؟ خـلـيفه : من از پدرت شنيده ام كه پيامبران از خود چيزى را به ارث نمى گـذارند!فاطمه ـ عليها السلام ـ: فدك را پدرم در حال حيات خود به من بخشيده ومن در زمان حيات پدرم مالك آن بودم .
وآن دو, بـه درخـواست زهرا ـ عليها السلام ـ,به مالكيت او بر فدك در زمان پيامبر (ص ) گواهى دادند. در حـالـى كـه بسيارى از نويسندگان تنها از على وام ايمن به عنوان شهود دخت گرامى پيامبر (ص ) نام برده اند, برخى مى نويسند كه حسن وحسين ـ عليهما السلام ـ نيز گواهى دادند. ايـن حـقـيـقت را مسعودى (١) وحلبى (٢) نقل كرده اند; بلكه فخررازى (٣) مى گويد:غلامى از غلامان پيامبر خدا نيز به حقانيت زهرا ـ عليها السلام ـ گواهى داد, ولى نام او را نمى برد. ولى بلاذرى (٤) به نام آن غلام نيز تصريح مى كند ومى گويد: او رباح غلام پيامبر بود. از نظر تاريخى مى توان گفت كه اين دو نقل با هم منافاتى ندارد, زيرا طبق نقل مورخان , خليفه شهادت يك مرد وزن را براى اثبات مدعا كامل ندانسته است .
(در آيـنـده در ايـن بـاره بـحث خواهيم كرد) ازاين جهت , ممكن است دخت گرامى پيامبر (ص ),براى تكميل شهود, حسنين ـ عليهما السلام ـ وغلام رسول اكرم را آورده باشد. از نظر احاديث شيعه , دخت پيامبر, علاوه بر شهود ياد شده , اسماء بنت عميس را آورد. ونـيـز در احاديث ما وارد شده است كه پيامبر اكرم (ص ) مالكيت زهرا ـ عليها السلام ـ بر فدك را در نامه اى تصديق كرده بود(١) وطبعا زهرا ـ عليها السلام ـ به آن نامه استناد جسته است .
امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ, پس از اقامه شهادت , خليفه را به اشتباه خود متوجه ساخت .
زيـرا وى از كسى شاهد مى خواست كه فدك در تصرف او بود ومطالبه شاهد از متصرف بر خلاف موازين قضايى اسلام است .
ازايـن لحاظ, رو به خليفه كرد وفرمود:هرگاه من مدعى مالى باشم كه در دست مسلمانى است , از چه كسى شاهد مى طلبى ؟ از من شاهد مى طلبى كه مدعى هستم , يا از شخص ديگر كه مال در اختيار وتصرف اوست ؟ خليفه گفت : در اين موقع من از تو گواه مى طلبم .
على ـ عليه السلام ـ فرمود: مدتهاست كه فدك در اختيار وتصرف ماست .
اكنون كه مسلمانان مى گويند فدك از اموال عمومى است بايد آنان شاهد بياورند نه اين كه از ما شاهد بخواهى ! وخليفه در برابر منطق نيرومند امام ـ عليه السلام ـ سكوت كرد. (٢)پـاسـخـهـاى خـلـيفهتاريخ , پاسخهاى خليفه به حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ را به صورتهاى مختلف نقل كرده است .
از آنـجـا كـه مسئله فدك از طرف دخت گرامى پيامبر (ص ) به طور مكرر مطرح شده است , جا دارد كه معتقد شويم كه خليفه در هر مورد به نوعى پاسخ داده است .
اينك پاسخهاى احتمالى وى را ذكر مى كنيم :١ـ هنگامى كه شهود زهرا ـ عليها السلام ـ به نفع او گـواهى دادند, عمر وابوعبيده به نفع خليفه گواهى داده وگفتند:پيامبر گرامى پس از تامين زندگى خاندان خود, باقيمانده در آمد فدك را در مصالح عمومى صرف مى كرد. اگـر فدك ملك دختر او بود, چرا قسمتى از در آمد آن را در موارد ديگر مصرف مى كرد؟ تعارض واختلاف شهود سبب شد كه خليفه برخيزد وگفتار همگى را صحيح اعلام كند وبگويد: شهود هر دو طرف صحيح وراست مى گويند ومن شهادت همگى را مى پذيرم .
هم على وام ايمن راست انست وگفت :هرگز گواهى يك مر. زيرا فدك كه در اختيار زهرا بود ملك پيامبر بود واز در آمد آنجا زندگى خاندان خود را تامين مى كرد ودر آمد اضافى را ميان مسلمانان تقسيم مينمود. من نيز از روش پيامبر پيروى مى كنم .
دخـت گـرامـى پـيامبر (ص ) فرمود: من نيز حاضرم كه در آمد اضافى آنجا را در مصالح اسلامى صرف كنم .
خـلـيـفه گفت : من به جاى تو اين كار را انجام مى دهم !(١)٢ـ خليفه گواههاى فاطمه ـ عليها الـسـلام ـ را بـراى اثبات مدعاى وى كافى ندزيرا فدك كه در اختيار زهرا بونست وگفت :هرگز يا بايد دو نفر مرد ويا يك مرد ودو زن گواهى دهند. (٢) از نظر احاديث شيعه , انتقاد خليفه از شهود دخت گرامى پيامبر (ص ) بسيار دردناك است .
زيـرا وى شـهادت على وحسنين ـ عليهم السلام ـ را, از آن نظر كه شوهر فاطمه ـ عليها السلام ـ وفـرزندان او هستند, نپذيرفت وشهادت ام ايمن را چون كنيز زهرا ـ عليها السلام ـ بوده وشهادت اسـمـاء بنت عميس را از آن رو كه روزگارى همسر جعفر ابن ابى طالب بوده , نيز مردود د يا بايد (١)٣ـ خليفه گواهان دخت گرامى پيامبر (ص ) را براى اثبات مدعاى او كافى دانست وقباله اى به نام او تنظيم كرد ولى سپس به اصرار عمر آن را ناديده گرفت .
ابـراهـيـم بـن سـعـيد ثقفى در كتاب ((الغارات )) مى نويسد:خليفه , پس از اقامه شهادت شهود, تصميم گرفت كه فدك را به دخت پيامبر بازگرداند. پس در يك ورقه از پوست , قباله فدك را به نام فاطمه نوشت .
فاطمه از خانه او بيرون آمد. در بـيـن راه بـا عمر مصادف شد (١)٣ـ خليفه گوان راه با عمر مصادف شد وعمر از ماجرا آگاه گـرديـد و قـبـاله را از وى خواست وبه حضور خليفه آمد و به اعتراض گفت :فدك را به فاطمه دادى در حالى كه على به نفع خود شهادت مى دهد وام ايمن زنى بيش نيست .
سپس آب دهان در نامه انداخت وآن را پاره كرد. (٢)ايـن ماجرا, قبل از آنكه از سلامت نفس خليفه حكايت كند, از تلون وضعف نفس او حاكى است ومى رساند كه قضاوت او تا چه اندازه تابع تمايلات افراد بوده است .
ولـى حـلـبـى مـاجراى فوق را به صورت ديگر نقل مى كند ومى گويد:خليفه مالكيت فاطمه را تصديق كرد. نـاگـهان عمر وارد شد وگفت : نامه چيست ؟ وى گفت :مالكيت فاطمه را در اين ورقه تصديق كرده ام .
وى گـفت :تو به در آمد فدك نيازمند هستى , زيرا اگر فردا مشركان عرب بر ضد مسلمانان قيام كنند از كجا هزينه جنگى را تامين خواهى كرد؟ سپس نامه را گرفت وپاره كرد. (٣)در ايـنجا تحقيق در باره ماجراى فدك به پايان رسيد وپرونده حادثه اى كه تقريبا هزار وچهار صد سال از آن مى گذرد از نو تنظيم شد. اكنون بايد ديد اصول وسنن داورى اسلام در باره اين حادثه چگونه داورى مى كند. داورى نـهايى در باره مسئله فدكداورى نهايى در باره پرونده فدك موكول به فصل بعد است ودر آنـجـا ثـابت خواهيم كرد كه بازدارى دخت گرامى پيامبر (ص ) از فدك اولين حقكشى بزرگى است كه تاريخ قضايى اسلام به خاطر دارد. ولـى در ايـنجا نكته اى را ياد آور مى شويم :ما در مباحث گذشته به دلايل روشن ثابت كرديم كه پس از نزول آيه [وآت ذا القربى حقه ] پيامبر گرامى (ص ) فدك را به زهراى اطهر ـ عليها السلام ـ بخشيد. در ايـن بـاره , عـلاوه بر بسيارى از دانشمندان اهل تسنن , علماى پاك شيعه بر اين مطلب تصريح كرده اند وبزرگانى از محدثان , مانند عياشى واربلى وسيد بحرينى , احاديث شيعه در اين زمينه را در كـتـابـهاى خود گرد آورده اند كه براى نمونه يك حديث را نقل مى كنيم :حضرت صادق مى فـرمـايـد:هـنـگامى كه آيه [وآت ذا القربى ] نازل شد پيامبر (ص ) از جبرئيل پرسيد:مقصود از [ذا القربى ] كيست ؟ جبرئيل گفت : خويشاوندان تو. در اين موقع پيامبر (ص ) فاطمه وفرزندان او را خواست وفدك را به آنها بخشيد وفرمود: خداوند (١)پاسخ به يك سؤالممكن است گفته شود كه :سوره اسراء از سوره هاى مكى است وفدك در سال هفتم هجرت در اختيار مسلمانان قرار گرفت .
چگونه آيه اى كه در مكه نازل شده حكم حادثه اى را بيان مى كند كه چند سال بعد رخ داده است ؟ پاسخ اين سؤال روشن است .
مـقـصود ازاينكه سوره اى مكى يا مدنى است اين است كه اكثر آيات آن در مكه يا مدينه نازل شده است .
زيرا در بسيارى از سوره هاى مكى , آيات مدنى وجود داردوبالعكس (١)پاسخ هاى مكى , آيات مدنى وجود داردوبالعكس .
با مراجعه به تفاسير وشان نزول آيات , اين مطلب به خوبى معلوم مى شود. به علاوه , مضمون آيه گواهى مى دهد كه اين آيه در مدينه نازل شده است , زيرا پيامبر اكرم (ص ) در مكه چندان امكاناتى نداشت كه حق خويشاوند ومستمند ودر راه مانده را بپردازد. وبـه نـقل مفسران , نه تنها اين آيه كه بيست وششمين آيه از سوره اسراء است در مدينه نازل شده است , بلكه آيه هاى ٣٢, ٣٣, ٥٧ و٧٣ تا آيه ٨١ نيز در مدينه نازل شده اند. (١) از اين جهت ,مكى بودن سوره تضادى با نزول آيه در مدينه ) نخو. بـرگـهاى ديگرى از پرونده فدكبا اينكه پرونده فدك كاملا روشن بود, چرا به نفع دخت گرامى پـيـامـبر (ص ) راى صادر نشد؟ در فصل گذشته , پرونده فدك را از طريق مدارك موثق اسلامى تنظيم ودلايل طرفين نزاع به خوبى منعكس شد. اكنون وقت آن رسيده است كه در باره محتويات آن قضاوت صحيح به عمل آيد. ايـن پـرونـده در هـر مـرجع قضايى مطرح شود و زير نظر هر قاضى بى طرفى قرار گيرد, نتيجه داورى جز حاكميت دخت گرامى پيامبر (ص برگهاى نخواهد بود. اينك بررسى پرونده :١ـ از گفت وگوى همفكر خليفه با او به روشنى استفاده مى شود كه انگيزه آنان براى مصادره فدك حفظ مصالح خلافت وتحكيم پايه هاى حكومت خود در برابر مخالفان بود وموضوع ((ارث نگذاردن پيامبران )) يك ظاهر سازى بيش نبود تا مساله مصادره فدك رنگ دينى بگيرد. گـواه ايـن مـدعـا آن اسـت كه وقتى خليفه تحت تاثير سخنان ودلايل زهرا ـ عليها السلام ـ قرار گـرفـت مـصـمم شد فدك را به او بازگرداند, تا آنجا كه قباله اى به نام فاطمه ـ عليها السلام ـ تـنـظـيـم كـرد;اما ناگهان عمر وارد مجلس شد وچون از جريان آگاه گرديد رو به خليفه كرد وگـفـت :اگر فردا اعراب با حكومت تو به مخالفت برخيزند هزينه نبرد با آنان را با چه تامين مى كنى ؟ وسپس قباله را گرفت وپاره كرد. (١)ايـن گـفت وگو, به دور از هر پرده پوشى , انگيزه واقعى مصادره را روشن مى سازد وراه را بر هرنوع خيالبافى تاريخى مى بندد. ٢ـ محدثان ومورخان اسلامى نقل مى كنند كه وقتى آيه [وآت ذا القربى ] نازل شد پيامبر خدا (ص ) فدك را به فاطمه بخشيد. سند اين احاديث به ابوسعيد خدرى و نقل شده است وگروهى مان. آيـا بـر خـلـيـفـه لازم نبود كه ابوسعيد را بخواهد وحقيقت امر را از او بپرسد؟ ابوسعيد شخصيت گمنامى نبود كه خليفه او را نشناسد يا در پاكى او ترديد كند. هرگز نمى توان گفت كه محدثان موثق اسلامى چنين دروغى را به ابوسعيد بسته اند. زيرا گذشته از اينكه ناقلان حديث افرادى منزه وپاك هستند, شماره آنان به حدى است كه عقل , توطئه آنان را بر دروغ بعيد مى داند. ابـوسـعـيد خدرى يك مرجع حديث بود واحاديث فراوانى از اآيا بر خليفه لازم نبود كه ا نقل شده اسـت وگروهى مانند ابوهارون عبدى وعبد اللّه علقمه , كه از دشمنان خاندان رسالت بودند, پس از مراجعه به وى دست از عداوت خود كشيدند. (٢)٣ـ از نـظـر موازين قضايى اسلام وبلكه جهان , كسى كه در ملكى متصرف باشد مالك شناخته مى شود,مگر اينكه خلاف آن ثابت شود. هـرگاه يك فرد غير متصرف مدعى مالكيت چيزى شود كه در تصرف ديگرى است بايد دو شاهد عادل بر مالكيت او گواهى دهند; در غير اين صورت , دادگاه متصرف را مالك خواهد شناخت .
شكى نيست كه سرزمين فدك در تصرف دخت گرامى پيامبر (ص ) بود. هنگامى كه فرمان مصادره فدك از طرف خليفه صادر شد كارگران حضرت زهراـ عليها السلام ـ در آن مشغول كار بودند. (١) تـصرف چند ساله حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ در سرزمين فدك وداشتن وكيل وكارگر در آن , گواه روشن بر مالكيت او بود. مع الوصف , خليفه تصرف وبه اصطلاح ((ذو اليد)) بودن فاطمهـ عليها السلام ـ را ناديده گرفت وكارگران او را اخراج كرد. نارواتر از همه اينكه , خليفه به جاى آنكه از مدعى غير متصرف شاهد وگواه بطلبد, از دختر پيامبر (ص ) كـه متصرف ومنكر مالكيت غير خود بود گواه طلبيد; در صورتى كه قوانين قضايى اسلام تصريح دارد كه بايد از مدعى غير متصرف گواه طلبيد نه از متصرف منكر. (٢)امـيـر مـؤمـنـان ـ عليه السلام ـ, چنانكه پيشتر ذكر شد, در همان وقت خليفه را بر خطاى او متوجه ساخت .
(٣)از اين گذشته , تاريخ بر متصرف بودن دخت گرامى پيامبر (ص ) گواهى مى دهد. امـير مؤمنان ـ عليه السلام ـ در يكى از نامه هاى خود به عثمان بن حنيف , استاندار بصره , چنين مى نويسد:آرى , از آنچه آسمان به آن سايه انداخته بود, تنها فدك در دست ما قرار داشت .
گروهى بر آن بخل ورزيدند وگروهى [خود امام وخاندانش ] از آن چشم پوشيدند. چه نيكو حكم وداورى است خداوند. (١)اكنون جاى يك سؤال باقى است وآن اينكه :چنانچه دخت پيامبر (ص ) متصرف ومنكر مالكيت غير خود بود, تنها وظيفه او در برابر مدعى , قسم رسوا كننده بود. پس چرا هنگامى كه خليفه از او شاهد خواست , آن حضرت افرادى را به عنوان شاهد همراه خود به محكمه برد؟ پاسخ اين سؤال از گفتارى كه از اميرمؤمنان نقل كرديم روشن مى شود. زيـرا دخـت گـرامى پيامبر(ص ), بر اثر فشار دستگاه خلافت حاضر به اقامه شهود شد; حال آنكه خاندان رسالت از نخستين لحظه تصرف , خود را بى نياز از اقامه شهود مى دانستند. واگر فرض شود كه دخت پيامبر (ص ) پيش از مطالبه شهود از جانب خليفه به گرد آورى شاهد پرداخته است از آن جهت بوده است كه فدك , سرزمينى كوچك يا شهركى نزديك مدينه نبود كه مـسـلـمـانـان از مالك ووكيل او به خوبى آگاه باشند, بلكه در فاصله ١٤٠ كيلومترى مدينه قرار داشت .
بـنـابـراين , هيچ بعيد نيست كه دخت گرامى پيامبر (ص ) اطمينان داشته است كه خليفه براى اثبات مالكيت وتصرف او گواه خواهد خواست ;لذا به گرد آورى گواه پرداخته , آنان را به محكمه آورده بوده است .
٤ـ شـكى نيست كه دخت گرامى پيامبر (ص ), به حكم آيه تطهير(٢), از هرگناه وپليدى مصون اسـت ودخـتـر او عـايـشـه نـزول آيـه تطهير را در باره خاندان رسالت نقل كرده است وكتابهاى دانـشمندان اهل تسنن نزول آيه را در حق فاطمه وهمسر او وفرزندانش ـ عليهم السلام ـ تصديق مى كنند. احـمـد بـن حنبل در مسند خود نقل مى كند:پس از نزول اين آيه , هروقت پيامبر براى اقامه نماز صبح از منزل خارج مى شد واز خانه فاطمه عبور مى كرد مى گفت :((الصلاة )),سپس اين آيه را مى خواند; واين كار تا شش ماه ادامه داشت .
(١)بـا ايـن وصـف , آيـا صـحـيح بوده است كه خليفه از دخت گرامى پيامبر (ص ) شاهد وگواه بطلبد؟ آن هم در موردى كه براى زهرا ـ عليها السلام ـ هيچ مدعى خصوصى وجود نداشت وتنها مدعى او خود خليفه بود. آيا شايسته بوده است كه خليفه تصريح قرآن را بر طهارت ومصونيت زهرا ـ عليها السلام ـ از گناه كنار بگذارد واز او شاهد وگواه بطلبد؟ نمى گوييم كه چرا قاضى به علم خود عمل نكرد. زيـرا درست است كه علم از شاهد نيرومندتر واستوارتر است , ولى علم نيز, همچون شاهد, اشتباه وخطا مى كند; هرچند خطاى يقين كمتر از ظن وگمان است .
ما اين را نمى گوييم .
مـا مى گوييم كه چرا خليفه تصريح قرآن را بر مصونيت زهرا ـ عليها السلام ـ از گناه وخطا, كه يـك عـلم خطا ناپذير ودور از هر نوع اشتباه است , كنار گذاشت ؟ اگر قرآن به طور خصوصى بر مالكيت زهرا تصريح مى كرد آيا خليفه مى توانست از دخت پيامبر شاهد بطلبد؟ مسلما خير. زيرا در برابر وحى الهى هيچ نوع سخن خلاف مسموع نيست .
هـمـچـنـين , قاضى محكمه , در برابر تصريح قرآن بر عصمت زهراـ عليها السلام ـ,نمى تواند از او گواه بخواهد, زيرا او به حكم آيه تطهير معصوم است وهرگز دروغ نمى گويد. مـا اكنون وارد اين بحث نمى شويم كه آيا حاكم مى تواند به علم شخصى خود عمل كند يانه , زيرا اين موضوع يك مسئله دامنه دار است كه فقهاى اسلام در باره آن در كتابهاى ((قضا)) بحث كرده اند. ولى ياد آور مى شويم كه خليفه با توجه به دو آيه زير مى توانست پرونده فدك را مختوم اعلام كند وبه نفع دخت گرامى پيامبر (ص ) راى دهد. اين آيه عبارتند از:الف : [وا ذ ا حكمتم بين الناس ا ن تحكموا بالعدل ]. (نساء:٥٨)وقتى ميان مردم داورى كرديد, به عدل وداد داورى كنيد. ب : [وممن خلقن ا ا مة يهدون بالحق و به يعدلون ]. به حكم اين دو آيه , قاضى دادگاه بايد به حق وعدالت داورى كند. بـنـابر اين , از آنجا كه دختر پيامبر(ص ) معصوم از گناه است وهرگز دروغ بر زبان او جارى نمى گردد, پس ادعاى او عين حقيقت وعدل واقعى است ودادگاه بايد به آن گردن بگذارد. ولى چرا خليفه , به رغم اين دو آيه كه از اصول قضايى اسلام است , به نفع فاطمه ـ عليها السلام ـ راى نداد؟ برخى از مفسران احتمال مى دهند كه مقصود از اين دو آيه اين است كه قبه حكم اين دو آيـه , قـاضضى محكمه بايد بنابر اصول وموازين قضايى به حق وعدالت داورى كند, گرچه از نظر واقـع بـرخلاف عدالت باشد! ولى اين نظر در تفسير آيه بسيار بعيد است وظاهر آيه همان است كه گفته شد. ٥ـ تـاريـخ زندگى خليفه گواهى مى دهد كه در بسيارى از موارد,ادعاى افراد را بدون گواهى مى پذيرفت .
مـثـلا, هنگامى كه از طرف علاء حضرمى اموالى را به عنوان بيت المال به مدينه آوردند ابوبكر به مردم گفت :هركس از پيامبر طلبى دارد يا آن حضرت به وى وعده اى داده است بيايد وبگيرد. جـابر از افرادى بود كه به نزد خليفه رفت وگف :پيامبر به من وعده داده بود كه فلان قدر به من كمك كند وابوبكر به او سه هزار وپانصد درهم داد. ابوسعيد مى گويد:وقتى از طرف ابوبكر چنين خبرى منتشر شد گروهى به نزد او رفتند ومبالغى دريافت كردند. يـكـى از آن افـراد ابوبشر مازنى بود كه به خليفه گفت :پيامبر به من گفته بود كه هروقت مالى برآن حضرت آوردند به نزد او بروم , وابوبكر به وى هزار وچهارصد درهم داد. (١)اكـنـون مـى پرسيم كه چگونه خليفه ادعاى هر مدعى را مى پذيرد واز آنها شاهد نمى خواهد, ولـى در بـاره دخت گرامى پيامبر (ص ) مقاومت مى كند وبه بهانه اينكه او شاهد ودليل ندارد از پذيرفتن سخن وى سرباز مى زند؟ قاضيى كه در باره اموال عمومى تا اين حد سخاوتمند است وبه قـرضـهـا ووعـده هاى احتمالى حضرت رسول (ص ) هم ترتيب اثر مى دهد, چرا در باره دخت آن حـضـرت تا اين حد خست مى ورزد؟ !امرى كه خليفه را از تصديق دخت گرامى پيامبر (ص ) باز داشت همان است كه ابن ابى الحديد از استاد بزرگ ومدرس بغداد على بن الفار نقل مى كند. وى مى گويد:من به استاد گفتم : آيا زهرا در ادعاى خود راستگو بوده است ؟ گفت : بلى .
گفتم :چرا خليفه حق مسلم او را در اختيارش نگذاشت ؟ در اين موقع استاد لبخندى زد وبا كمال وقـار گـفت :اگر در آن روز سخن او را مى پذيرفت وبه اين جهت كه او زنى راستگوست , بدون درخـواسـت شاهد, فدك را به وى باز مى گرداند, فردا او از اين موقعيت به سود شوهر خود على اسـتـفـاده مى كرد ومى گفت كه خلافت متعلق به على است , ودر آن صورت , خليفه ناچار بود خـلافـت را به على تفويض كند;چرا كه وى را (با اين اقدام خگفتم :چرا خلي;چرا كه وى را (با اين اقدام خود) راستگو مى دانست .
ولى براى اينكه باب تقاضا ومناظرات بسته شود او را از حق مسلم خود ممنوع ساخت .
(٢)پـرونده فدك نقص نداشتبا اين مدارك روشن ,چرا وبه چه دليل از داورى به حق در باره فدك خوددارى شد؟ خليفه مسلمين حافظ حقوق امت وحامى منافع آنها بايد باشد. اگـر به راستى فدك جزو اموال عمومى بود كه پيامبر (ص ) آن را به طور موقت در اختيار فردى از خاندان خود گذارده بود, بايد پس از درگذشت پيامبر به مقام رهبرى مسلمانان واگذار شود وزير نظر او در مصالح عمومى مسلمين صرف گردد واين سخنى است كه جملگى بر آنند. ولـى حـفـظ حـقـوق ملت وحمايت از منافع عمومى مردم به معنى آن نيست كه آزاديهاى فردى ومـالكيتهاى شخصى را ناديده بگيريم واملاك خصوصى افراد را به عنوان املاك عمومى مصادره وبه اصطلاح ملى وعمومى اعلام كنيم .
آيـيـن اسـلام ,هـمان طور كه اجتماع را محترم شمرده , به مالكيتهاى فردى كه از طريق مشروع تـحصيل شده باشد نيز احترام گذاشته است ودستگاه خلافت , همان طور كه بايد در حفظ اموال عـمـومـى واسـتـرداد آنها بكوشد, در حفظ حقوق واملاك اختصاصى كه اسلام آنهارا به رسميت شناخته است نيز بايد كوشا باشد. چنانكه دادن اموال عمومى به اشخاص , بدون رعايت اصول ومصالح كلى , يك نوع تعدى به حقوق مردم است , همچنين سلب مالكيت مشروع از افرادى كه بنابر موازين صحيح اسلامى مالك چيزى شده اند, تعدى به حقوق ملت است .
اگر ادعاى دخت گرامى پيامبر (ص ) نسبت به مالكيت فدك با موازين قضايى مطابق بوده است وبـراى اثـبات مدعاى خويش گواهان لازم در اختيار داشته واز نظر قاضى دادگاه پرونده داراى نـقـص نـبـوده اسـت , در ايـن صـورت خوددارى قاضى از اظهار نظر حق يا ابراز تمايل بر خلاف مـقـتـضـاى مـحـتويات پرونده , اقدامى است بر ضد مصالح مردم وجرمى است بزرگ كه در آيين دادرسى اسلام سخت از آن نكوهش شده است .
قسمتهاى خاصى از پرونده گواهى مى دهد كه پرونده نقص نداشته است واز نظر موازين قضايى اسلام خليفه مى توانسنه به نفع دخت پيامبر (ص )نظر دهد, زيرا:اولا, طبق نقل مورخان وچنانكه مـكررا گذشت , خليفه پس از اقامه شهود از جانب زهرا ـ عليها السلام ـ تصميم گرفت كه فدك را به مالك واقعى آن باز گرداند. از اين رو, مالكيت زهرا ـ عليها السلام ـ بر فدك را در ورقه اى تصديق كرد وبه دست او سپرد, ولى چون عمر از جريان آگاه شد بر خليفه سخت بر آشفت ونامه را گرفت وپاره كرد. اگـر گواهان دخت گرامى پيامبر (ص ) براى اثبات مدعاى او كافى نبودند وپرونده به اصطلاح نقص داشت , هرگز خليفه به نفع او راى نمى داد ورسما مالكيت او را تصديق نمى كرد. ثـانـيا, كسانى كه به حقانيت دخت پيامبر (ص ) گواهى دادند عبارت بودند از:١ـ امير مؤمنان ٢ـ حـضـرت حسن ٣ـ حضرت حسين ٤ـ رباح غلام پيامبر (ص )٥ـ ام ايمن٦ ـ اسماء بنت عميسيا اين شهود براى اثبات مدعاى دخت پيامبر (ص ) كافى نبودند؟ فرض كنيم حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ براى اثبات مدعاى خويش جز على ـ عليه السلام ـ وام ايمن كسى را به دادگاه نياورد. آيـا گـواهى دادن اين دو نفر براى اثبات مدعاى او كافى نبود؟ يكى از اين دو شاهد امير مؤمنان ـ عـلـيـه السلام ـ است كه طبق تصريح قرآن مجيد (در آيه تطهير) معصوم وپيراسته از گناه است وبـنـا بـه فـرمـوده پـيامبر اكرم (ص ) ((على با حق وحق با على است ; او محور حق است وچرخ )) مع الوصف , خليفه شهادت امام ـ عليه السلام ـ را به بهانه اينكه بايد دو مرد ويا يك مرد ودو زن گواهى دهند رد كرد ونپذيرفت .
ثـالـثا, اگر خوددارى خليفه از اين جهت بود كه شهود دخت پيامبر (ص ) كمتر از حد معين بود, در اين صورت موازين قضايى اسلام ايجاب مى كرد كه از او مطالبه سوگند كند. زيـرا در آيـيـن دادرسـى اسـلام , در مورد اموال وديون , مى توان به يك گواه به انضمام سوگند داورى كرد. چـرا خـليفه از اجر)) مع الوصف ى اين اصل خوددارى نمود ونزاع را خاتمه يافته اعلام كرد؟ رابعا, خـلـيـفـه از يـك طـرف سـخن دخت گرامى پيامبر (ص ) وگواهان او(امير مؤمنان وام ايمن ) راتصديق كرد واز طرف ديگر ادعاى عمر وابوعبيده را(كه شهادت داده بودند كه پيامبر (ص ) در آمـد فـدك را مـيـان مسلمانان تقسيم مى نمود) تصديق كرد وسپس به داورى برخاست وگفت :همگى راست مى گويند, زيرا فدك جزو اموال عمومى بود وپيامبر از در آمد آنجا زندگى خاندان خود را تامين مى كرد وباقيمانده را ميان مسلمانان تقسيم مى فرمود. در صـورتـى كـه لازم بـود خليفه در گفتار عمر وابوعبيده دقت بيشترى كند;چه هرگز آن دو شـهـادت نـدادند كه فدك جزو اموال عمومى بود,بلكه تنها بر اين گواهى دادند كه پيامبر (ص ) بـاقـيمانده در آمد آنجا را ميان مسلمانان قسمت مى كرد واين موضوع با مالك بودن زهرا ـ عليها السلام ـ كوچكترين تضادى ندارد. زيـرا پـيـامـبـر (ص ) از جـانـب دخـت گرامى خود ماذون بود كه باقيمانده در آمد آنجا را ميان مسلمانان قسمت كند. نـاگـفـتـه پيداست كه پيشداورى خليفه وتمايل باطنى او به گرفتن فدك سبب شد كه خليفه شـهـادت آن دو را, كه تنها بر تقسيم در آمد ميان مسلمانان گواهى دادند, دليل بر مالك نبودن زهـرا ـ عـلـيها السلام ـ بگيرد; در صورتى كه شهادت آن دو با ادعاى دخت پيامبر (ص ) منافاتى نداشت .
جالبتر از همه اينكه خليفه به زهرا ـ عليها السلام ـ قول داد كه روش او در باره فدك همان روش پيامبر (ص ) خواهد بود. اگـر بـه راسـتى فدك جزو اموال عمومى بود چه نيازى به استرضاى خاطر حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ بود؟ واگر مالك شخصى داشت , يعنى ملك دخت گرامى پيامبر (ص ) بود, چنين وعده اى , با امتناع مالك از تسليم ملك , مجوز تصرف در آن نمى شود. از هـمه گذشته , فرض مى كنيم كه خليفه اين اختيارات را هم نداشت , ولى مى توانست با جلب نظر مهاجرين وانصار ورضايت آنان اين سرزمين را به دختر پيامبر (ص ) واگذار كند. چرا چنين نكرد وشعله هاى غضب حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ را در درون خود بر افروخت ؟ در تـاريـخ زندگى پيامبر اكرم (ص ) شبيه اين جريان رخ داد وپيامبر (ص ) مشكل را از طريق جلب نظر مسلمانان گشود. در جنگ بدر, ابو العاص داماد پيامبر (شوهر زينب ) اسير شد ومسلمانان در ضمن هفتاد اسير او را نيز به اسارت گرفتند. از طـرف پـيـامـبر اكرم (ص ) اعلام شد كه بستگان كسانى كه اسير شده اند مى توانند با پرداخت مبلغى اسيران خود را آزاد سازند. ابوالعاص از مردان شريف وتجارت پيشه مكه بود كه با دختر پيامبر (ص ) در زمان جاهليت ازدواج كـرده بـود ولـى پـس از بـعـثـت , بر خلاف همسر خود, به آيين اسلام نگرويد ودر جنگ بدر ضد مسلمانان نيز شركت داشت واسير شد. همسر او زينب در آن روز در مكه به سر مى برد. زيـنـب بـراى آزادى شـوهـر خـود گـردن بندى را كه مادرش خديجه در شب عروسى او به وى بخشيده بود فديه فرستاد. هنگامى كه چشم پيامبر اكرم (ص ) به گردن بند دخترش زينب افتاد سخت گريست , زيرا به ياد فـداكـاريهاى مادر وى خديجه افتاد كه در سخت ترين لحظات او را يارى كرده وثروت خود را در پيشبرد آيين توحيد خرج كرده بود.
۱۶
آيا پيامبران از خود ارث نمى گذارند؟ پـيامبر اكرم (ص ), براى اينكه احترام اموال عمومى رعايت شود, رو به ياران خود كرد وفرمود:اين گردن بند متعلق به شما واختيار آن با شماست .
اگر مايل هستيد گردن بند او را رد كنيد وابوالعاص را بدون دريافت فديه آزاد كنيد. وياران گرامى وى با پيشنهاد آن حضرت موافقت كردند. ابن ابى الحديد مى نويسد:(١)داستان زينب را براى استادم ابوجعفر بصرى علوى خواندم .
او تصديق كرد وافزود:آيا مقام فاطمه از زينب بالاتر نبود؟ آيا شايسته نبود كه خلفا قلب فاطمه را با ابـن ابـى الحديد ادامه مى دهد:من گفتم كه فدك طبق روايت ((طايفه انبيا چيزى به ارث نمى گذارند)) مال مسلمانان بود. چـگونه ممكن است مال مسلمانان را به دختر پيامبر (ص ) بدهند؟ استاد گفت : مگر گردن بند زيـنـب كـه بـراى آزادى ابـوالـعاص فرستاده شده بود مال مسلمانان نبود؟ گفتم :پيامبر صاحب شريعت بود وزمام امور در تنفيذ حكم در دست او بود, ولى خلفا چنين اختيارى نداشتند. در پـاسخ گفت :من نمى گويم كه خلفا بابن ابى الحدر پاسخ گفت :من نمى گويم كه خلفا به زور فـدك را از دسـت مسلمانان مى گرفتند وبه فاطمه مى دادند, مى گويم چرا زمامدار وقت رضايت مسلمانان را با پس دادن فدك جلب نكرد؟ چرا به سان پيامبر بر نخاست ودر ميان اصحاب او نگفت كه : مردم , زهرا دختر پيامبر شماست .
او مى خواهد مانند زمان پيامبر نخلستانهاى فدك در اختيارش باشد. آيـا حـاضـريد با طيب نفس , فدك را به او بازگردانيد؟ ابن ابى الحديد در پايان مى نويسد:من در بـرابر بيانات شيواى استاد پاسخى نداشتم وفقط به عنوان تاييد گفتم : ابو الحسن عبد الجبار نيز چنين اعتراضى به خلفا دارد ومى گويد كه اگر چه رفتار آنها بر طبق شرع بود, ولى احترام زهرا ومقام او ملحوظ نشده است .
فصل ششم .
آيا پيامبران از خود ارث نمى گذارند؟ نظر قرآن در اين بارهابوبكر براى بازداشتن دخت گرامى پيامبر (ص ) از تركه پدر به حديثى تكيه مى كرد كه مفاد آن در نظر خليفه اين بود:پيامبران چيزى از خود به ارث نمى گذارند وتركه آنان پس از درگذشتشان صدقه است .
پيش از آنكه متن حديثى را كه خليفه به آن استناد مى جست نقل كنيم لازم است اين مسئله را از ديـدگـاه قـرآن مورد بررسى قرار دهيم , زيرا قرآن عاليترين محك براى شناسايى حديث صحيح ازحديث باطل است .
واگر قرآن اين موضوع را تصديق نكرد نمى توانيم چنين حديثى را ـ هرچند ابوبكر ناقل آن باشد ـ حديث صحيح تلقى كنيم , بلكه بايد آن را زاييده پندار ناقلان وجاعلان بدانيم .
از نـظـر قـرآن كريم واحكام ارث در اسلام , مستثنا كردن فرزندان يا وارثان پيامبران از قانون ارث كـامـلا غـيـر مـوجه است وتا دليل قاطعى كه بتوان با آن آيات ارث را تخصيص زد در كار نباشد, قوانين كلى ارث در باره همه افراد واز جمله فرزندان ووارثان پيامبر حاكم ونافذ است .
اسـاسـا بـايـد پـرسـيد:چرا فرزندان پيامبران نبايد ارث ببرند؟ چرا با درگذشت آنان , خانه ولوازم زندگى ايشان بايد از آنان گرفته شود؟ مگر وارثان پيامبر مرتكب چه گناهى شده اند كه پس از درگـذشت او بايد همه فورا از خانه خود بيرون رانده شوند؟ گرچه محروميت وارثان پيامبران از ارث , عـقـلا بـعيد به نظر مى رسد, ولى اگر از ناحيه وحى دليل قاطع وصحيحى به ما برسد كه پـيامبران چيزى از خود به ارث نمى گذارند وتركه آنان ملى اعلام مى شود(!) در اين صورت بايد بـا كمال تواضع حديث را پذيرفته , استبعاد عقل را ناديده بگيريم وآيات ارث را به وسيله كه بر اين مطلب گواهى .
ولى جان سخن همين جاست كه آيا چنين حديثى از پيامبر (ص ) وارد شده است ؟ براى شناسايى صـحـت حـديـثى كه خليفه نقل مى كرد بهترين راه اين است كه مضمون حديث را بر آيات قرآن عرضه بداريم ودر صورت تصديق آن را پذيرفته , در صورت تكذيب آن را به دور اندازيم .
وقـتى به آيات قرآن مراجعه مى كنيم مى بينيم كه در دو مورد از وراثت فرزندان پيامبران سخن گفته , ميراث بردن آنان را يك مطلب مسلم گرفته است .
ايـنـك آيـاتـى ولى جان سخن همين جاست كه بر اين مطلب گواهى مى دهند:الف ) ارث بردن يحيى از زكريا[وا ني خفت الموالي من ور ائي و ك انت امرا تي ع اقرا فهب لي من لدنك وليا يرثني و يرث من آل يعقوب و اجعله رب ضيا]. (مريم :٥و٦)من از (پسر عموهايم ) پس از درگذشت خويش مى ترسم وزن من نازاست .
پـس مـرا از نـزد خويش فرزندى عطا كن كه از من واز خاندان يعقوب ارث ببرد وپروردگارا او را پسنديده قرار ده .
ايـن آيه را به هر فردى كه از مشاجره ها دور باشد عرضه كنيد خواهد گفت كه حضرت زكريان از خـداونـد بـراى خود فرزندى خواسته است كه وارث او باشد, زيرا از ديگر وارثان خود ترس داشته ونمى خواسته كه ثروتش به آنان برسد. اينكه او چرا ترس داشت بعدا توضيح داده خواهد شد. مراد واضح واصلى از [يرثني ] همان ارث بردن از مال است .
البته اين مطلب به معنى اين نيست كه اين لفظ در غير وراثت مالى , مانند وراثت علوم ونبوت , به كار نمى رود, بلكه مقصود اين است كه تا قرينه قطعى بر معنى دوم نباشد, مقصود از آن , ارث مال خواهد بود ز در آيه ٣٢ س. (١)اكـنـون قرائنى را كه تاييد مى كنند كه مقصود از [يرثني و يرث من آل يعقوب ] وراثت در مال اسـت نه وراثت در نبوت وعلم , ياد آور مى شويم :١ـ لفظ ((يرثني )) و((يرث )) ظهور در اين دارند كـه مقصود همان وراثت در مال است نه غير آن , وتا دليل قطعى بر خلاف آن در دست نباشد نمى توان از ظهور آن دست برداشت .
شـما اگر مجموع مشتقات اين لفظ را در قرآن مورد دقت قرار دهيد خواهيد ديد كه اين لفظ در تـمـام قـرآن (ج(١)اكنون قرائنى در آيه ٣٢ سوره فاطر) در باره وراثت در اموال به كار رفته است وبس .
اين خود بهترين دليل است كه اين دو لفظ را بايد برهمان معنى معروف حمل كرد. ٢ـ نـبـوت ورسـالـت فـيـض الهى است كه در پى يك رشته ملكات ومجاهدتها وفداكاريها نصيب انسانهاى برتر مى شود. ايـن فيض , بى ملاك به كسى داده نمى شود; بنابر اين قابل توريث نيست , بلكه در گروه ملكاتى است كه در صورت فقدان ملاك هرگز به كسى داده نمى شود, هرچند فرزند خود پيامبر باشد. بنابراين , زكريا نمى توانست از خداوند درخواست فرزندى كند كه وارث نبوت ورسالت او باشد. (انعام :١٢٤)خداوند داناتر است به اينكه رسالت خود را در كجا قرار دهد. ٣ـ حـضرت زكريا نه تنها از خدا درخواست فرزند كرد, بلكه خواست كه وارث او را پاك وپسنديده قرار دهد. اگر مقصود, وراثت در مال باشد صحيح است كه حضرت زكريا در حق او دعا كند كه :[واجعله رب رضيا] ((او را پسنديده قرار ده )); زيرا چه بسا وارث مال فردى غير سالم باشد. ولـى اگر مقصود, وراثت در نبوت ورسالت باشد چنين دعايى صحيح نخواهد ب(انع دعايى صحيح نـخـواهـد بـود وهمانند اين است كه ما از خدا بخواهيم براى منطقه اى پيامبر بفرستد واو را پاك وپسنديده قرار دهد! بديهى است كه چنين دعايى در باره پيامبرى كه از جانب خدا به مقام رسالت ونبوت خواهد رسيد لغو خواهد بود. ٤ـ حـضـرت زكـريـا در مـقـام دعا ياد آور مى شود كه ((من از موالى وپسر عموهاى خويش ترس دارم )). امـا مـبـدا ترس زكريا چه بوده است ؟ آيا او مى ترسيد كه پس از او مقام نبوت ورسالت به آن افراد نـااهل برسد واز آن رو از خدا براى خود فرزندى شايسته درخواست كرد؟ ناگفته پيداست كه اين احتمال منتفى است ;زيرا خداوند مقام رسالت ونبوت را هرگز به افراد ناصالح عطا نمى كند تا او از اين نظر واهمه اى داشته باشد. يـا ايـنـكـه تـرس او بـه سـبب آن بود كه پس از درگذشتش , دين وآيين او متروك شود وقوم او گرايشهاى نامطلوب پيدا كنند؟ يك چنين ترسى هم موضوع نداشته است ;زيرا خداوند هيچ گاه بندگان خود را از فيض هدايت محروم نمى سازد وپيوسته حجتهايى براى آنان برمى انگيزد وآنان را به خود رها نمى كند. عـلاوه بـر اين , اگر مقصود همين بود, در آن صورت زكريا نبايد در خواست فرزند مى كرد, بلكه كـافـى بـود كـه از خـداوند بخواهد براى آنان پيامبرانى برانگيزد ـ خواه از نسل او ووارث او باشند وخـواه از ديگران ـ تا آنان را از بازگشت به عهد جاهليت نجاب بخشند; حال آنكه زكريا بر داشتن وارث تكيه مى كند. پـاسـخ دو پـرسشدر باره آيه مورد بحث دو پرسش يا اعتراض مطرح است كه برخى از دانشمندان اهل تسنن به آن اشاره كرده اند واينك هر دو اعتراض را مورد بررسى قرار مى دهيم .
الـف : حـضـرت يحيى در زمان پدر به مقام نبوت رسيد ولى هرگز مالى را از او به ارث نبرد, زيرا پيش از پدر خود شهيد شد. بنابراين , بايد لفظ ((يرثني )) را به وراثت در نبوت تفسير وهدف از درخواست فرز. پـاسـخ : اين اعتراض در هرحال بايد پاسخ داده شود;خواه مقصود وراثت در مال باشد, خواه وراثت در نبوت .
چون مقصود از وراثت در نبوت اين است كه وى پس از درگذشت پدر به مقام نبوت نايل شود. بنابراين , اشكال متوجه هر دو نظر در تفسير آيه است ومخصوص به تفسير وراثت در اموال نيست .
امـا پاسخ اين است كه وراثت بردن يحيى از زكريا جزو دعاى او نبود, بلكه تنها دعاى او اين بود كه خداوند به او فرزندى پاك عطا كندپاسخ : اين اعتراض در هروهدف از درخواست فرزند اين بود كه وى وارث زكريا شود. خـداونـد دعـاى او را مـسـتـجـاب كـرد; هـرچـند حضرت زكريا به هدف خود از درخواست اين فرزند(وراثت بردن يحيى از او) نايل نشد. توضيح اينكه در آيه هاى مورد بحث سه جمله آمده است :[فهب لي من لدنك وليا]: فرزندى براى من عطا كن .
[يرثني و يرث من آل يعقوب ]: از من واز خاندان يعقوب ارث ببرد. [واجعله رب رضيا]:پروردگارا او را پسنديده قرار ده .
از سـه جمله ياد شده , اولى وسومى مورد درخواست بوده اند ومتن دعاى حضرت زكريا را تشكيل مى دهند. يعنى او از خدا مى خواست كه فرزند پسنديده اى به وى عطا كند, ولى هدف وغرض وبه اصطلاح علت غايى براى اين درخواست مسئله وراثت بوده است .
هـرچند وراثت جزو دعا نبوده است , آنچه كه زكريا از خدا مى خواست جامه عمل پوشيد, هرچند هدف وغرض او تامين نشد وفرزند وى پس از او باقى نماند كه مال ويا نبوت او را به ارث ببرد. (١)گـواه روشن بر اينكه وراثت جزو دعا نبوده , بلكه اميدى بوده است كه بر درخواست او مترتب مـى شـده , ايـن است كه متن دعا ودرخواست زكريا در سوره اى ديگر به اين شكل آمده است ودر آنجا سخنى از وراثت به ميان نيامده است .
[هن الك دع ا زكريا ربه ق ال رب هب لي من لدنك ذرية طيبة ا نك سميع الدع اء]. (آل عـمـران :٣٨)در ايـن هـنگام زكريا پروردگار خود را خواند وگفت :پروردگارا, مرا از جانب خويش فرزندى پاكيزه عطا فرما كه تو شنواى دعاى (بندگان خود)هستى .
هـمـان طـور كـه مـلاحظه مى فرماييد, در اين درخواست , وراثت جزو دعا نيست بلكه در طلب ((ذريه طيبه )) خلاصه مى شود. در سوره مريم به جاى ((ذرية )) لفظ ((وليا)) وبه جاى ((طيبة )) لفظ ((رضيا)) به كار رفته است .
ب : در آيـه مـورد بـحـث فرزند زكريا بايد از دو نفر ارث ببرد:زكريا وخاندان يعقوب ; چنانكه مى فرمايد:[يرثني و يرث من آل يعقوب ]. وراثت از مجموع خاندان يعقوب , جز وارثت نبوت نمى تواند باشد. پـاسـخ : مفاد آيه اين نيست كه فرزند زكريا وارث همه خاندان يعقوب باشد, بلكه مقصود, به قرينه لفظ ((من )) كه افاده تبعيض مى كند, اين است كه از بعضى ازاين خاندان ارث ببرد نه از همه .
در صـحـت اين مطلب كافى است كه وى از مادر خود يا از فرد ديگرى كه از خاندان يعقوب باشد ارث ببرد. امـا اينكه مقصود از اين يعقوب كيست وآيا همان يعقوب بن اسحاق است يا فرد ديگر, فعلا براى ما مطرح نيست .
ب ) ارث بردن سليمان از داود[وورث سليمان داود]. (نمل :١٦)سليمان از داود ارث برد. شـكـى نـيـست كه مقصود از آيه اين است كه سليمان مال وسلطنت را از داود به ارث برد وتصور ايـنـكـه مقصود, وراثت در علم بوده است از دو نظر مردود است :اولا, لفظ ((ورث )) در اصطلاح همگان , همان ارث بردن از اموال است وتفسير آن به وراثت در علم , تفسير به خلاف ظاهر است كه بدون قرينه قطعى صحيح نخواهد بود. ثانيا, چون علوم اكتسابى از طريق استاد به شاگرد منتقل مى شود وبه طور مجاز صحيح است كه گفته شود((فلانى وارث علوم استاد خود است )) ولى از آنجا كه مقام نبوت وعلوم الهى موهبتى است واكتسابى وموروثى نيست وخداوند به هركسى بخواهد آن را مى بخشد, تفسير وراثت به اين نوع علوم ومعارف ومقامات ومناصب , تا قرينه قطعى در كار نباشد صحيح نخواهد بود, زيرا پيامبر بعدى نبوت وعلم را از خدا گرفته است نه از پدر. گذشته ازاين , در آيه ما قبل اين آيه , خداوند در باره داود وسليمان چنين مى فرمايد:[ولقد آتين ا د اود و سليمان علما و قالا الحمد للّه الذي فضلن ا على كثير من عب اده المؤمنين ]. (نمل :١٥)ما به داود وسليمان علم ودانش داديم وهر دو گفتند:سپاس خدا را كه ما را بر بسيارى از بندگان با ايمان خود برترى داد. آيـا ظاهر آيه اين نيست كه خداوند به هر دو نفر علم ودانش عطا كرد وعلم سليمان موهبتى بوده است نه موروثى ؟ با توجه به مطالب ياد شده , اين آيه (نمل :١٦) وآيه پيش (مريم :٦) به روشنى ثابت مى كنند كه شريعت الهى در باره پيامبران پيشين اين نبوده كه فرزندان آنان از ايشان ارث نبرند, بلكه اولاد آنان نيز همچون فرزندان ديگران از يكديگر ارث مى بردند. بـه جـهت صراحت آيات مربوط به وراثت يحيى وسليمان از اموال پدرانشان , دخت گرامى پيامبر (ص ) در خـطـبـه آتـشـين خود, كه پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) در مسجد ايراد كرد, با اسـتـناد به اين دو آيه بر بى پايه بودن اين انديشه استدلال كرد وفرمود:((ه ذ ا كت اب اللّه حكما و عدلا و ن اطقا و فصلا يقول :[يرثني و يرث من آل يعقوب ] و [ورث سليمان داود] )). (١)ايـن كـتـاب خدا حاكم است ودادگر وگوياست وفيصله بخش , كه مى ويد:(([يحيى ] از من [زكريا] واز خاندان يعقوب ارث ببرد. ))(ونيز مى گويد:)((سليمان از داود ارث برد)). حـديـث ابـوبـكـر از پيامبر (ص )بحث گذشته در باره آيات قرآن به روشنى ثابت كرد كه وارثان پيامبران از آنان ارث مى برند وارث آنان پس از درگذشتشان به عنوان صدقه در ميان مستمندان تقسيم نمى شود. اكـنـون وقـت آن رسـيده است كه متن رواياتى را كه دانشمندان اهل تسنن نقل كرده اند وعمل خليفه اول را, در محروم ساختن دخت گرامى پيامبر (ص ) از ارث پدر, از آن طريق توجيه نموده اند مورد بررسى قرار دهيم .
ابـتدا متون احاديثى را كه در كتابهاى حديث وارد شده است نقل مى كنيم , سپس در مفاد آنها به داورى مـى پردازيم :١ـ ((نحن مع اشر الا نبياء لا نورث ذهبا و لا فضة و لا ا رضا ولا عقارا و لا دارا و ل كنا نورث الايمان و الحكمة و العلم و السنة )). ما گروه پيامبران طلا ونقره وزمين وخانه به ارث نمى گذاريم ;ما ايمان وحكمت ودانش وحديث به ارث مى گذاريم .
٢ـ ((ا ن الا نبياء لا يورثون )). پيامبران چيزى را به ارث نمى گذارند(يا موروث واقع نمى شوند). ٣ـ ((ا ن النبي لا يورث )). پيامبر چيزى به ارث نمى گذارد(يا موروث واقع نمى شود). ٤ـ ((لانورث ; م ا تركن اه صدقة )). چيزى به ارث نمى گذاريم ; آنچه از ما بماند صدقه است .
اينها متون احاديثى است كه محدثان اهل تسنن آنها را نقل كرده اند. خـليفه اول , در بازداشتن دخت گرامى پيامبر (ص ) از ارث آن حضرت , به حديث چهارم استناد مى جست .
در ايـن مـورد, متن پنجمى نيز هست كه ابوهريره آن را نقل كرده است , ولى چون وضع احاديث وى مـعلوم است (تا آنجا كه ابوبكر جوهرى , مؤلف كتاب ((السقيفة )) در باره اين حديث به غرابت متن آن اعتراف كرده است (١) ) از نقل آن خوددارى كرده , به تجزيه وتحليل چهار حديث مذكور مى پردازيم .
در بـاره حـديـث نخست مى توان گفت كه مقصود اين نيست كه پيامبران چيزى از خود به ارث نـمـى گـذارنـد, بلكه غرض اين است كه شان پيامبران آن نبوده كه عمر شريف خود را در گرد آورى سـيـم و زر وآب ومـلك صرف كنند وبراى وارثان خود ثروتى بگذارند; يادگارى كه از آنان باقى مى ماند طلا ونقره نيست , بلكه همان حكمت ودانش وسنت است .
اين مطلب غير اين است كه بگوييم اگر پيامبرى عمر خود را در راه هدايت وراهنمايى مردم صرف كـرد وبا كمال زهد وپيراستگى زندگى نمود, پس از درگذشت او, به حكم اينكه پيامبران چيزى به ارث نمى گذارند, بايد فورا تركه او را از وارثان او گرفت وصدقه داد. به عبارت روشنتر, هدف حديث اين است كه امت پيامبران يا وارثان آنان نبايد انتظار داشته باشند كه آنان پس از خود مال وثروتى به ارث بگذارند, زيرا آنان براى اين كار نيامده اند; بلكه برانگيخته شـده انـد كـه دين وشريعت وعلم وحكمت در ميان مردم اشاعه دهند واينها را از خود به يادگار بگذارند. از طـريـق دانـشمندان شيعه حديثى به اين مضمون از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده است واين گواه بر آن است كه مقصود پيامبر همين بوده است .
امام صادق مى فرمايد:((ا ن العلم اء ورثة الا نبي اء و ذ لك ا ن الا نبياء لم يورثوا درهما ولا دينارا و ا نما ورثوا ا حاديث من ا حاديثهم )). (١)دانـشـمـنـدان وارثان پيامبران هستند, زيرا پيامبران درهم ودينارى به ارث نگذاشته اند بلكه (براى مردم ) احاديثى را از احاديث خود به يادگار نهاده اند. هـدف ايـن حديث ومشابه آن اين است كه شان پيامبران مال اندوزى وارث گذارى نيست , بلكه شايسته حال آنان اين است كه براى امت خود علم و ايمان باقى بگذارند. لـذا ايـن تعبير گواه آن نيست كه اگر پيامبرى چيزى از خود به ارث گذاشت بايد آن را از دست وارث او گرفت .
از ايـن بـيـان روشـن مى شود كه مقصود از حديث دوم وسوم نيز همين است ; هرچند به صورت كوتاه ومجمل نقل ه )) باي. در حقيقت , آنچه پيامبر (ص ) فرموده يك حديث بيش نبوده است كه در موقع نقل تصرفى در آن انجام گرفته , به صورت كوتاه نقل شده است .
تا اينجا سه حديث نخست را به طور صحيح تفسير كرده , اختلاف آنها را با قرآن مجيد, كه حاكى از وراثت فرزندان پيامبران از آنان است , برطرف ساختيم .
مشكل كار, حديث چهارم است ;زيرا در آن , توجيه ياد شده جارى نيست وبه صراحت مى گويد كه تركه پيامبر يا پيامبران به عنوان ((صدق در حقيقت )) بايد ضبط شود. اكـنـون سـؤال مـى شـود كـه اگر هدف حديث اين است كه اين حكم در باره تمام پيامبران نافذ وجـارى اسـت , در ايـن صـورت مـضمون آن مخالف قرآن مجيد بوده , از اعتبار ساقط خواهد شد واگـر مـقـصود اين است كه اين حكم تنها در باره پيامبر اسلام جارى است وتنها او در ميان تمام پـيـامـبـران چنين خصيصه اى دارد, در اين صورت , هرچند با آيات قرآن مباينت ومخالفت كلى نـدارد, ولى عمل به اين حديث در برابر آيات متعدد قرآن در خصوص ارث ونحوه تقسيم آن ميان وارثـان , كه كلى وعمومى است وشامل پيامبر اسلام نيز هست , مشروط بر اين است كه حديث ياد شـده آنـچنان صحيح ومعتبر باشد كه بتوان با آن آيات قرآن را تخصيص زد, ولى متاسفانه حديث ياد شده , كه خليفه اول بر آن تكيه مى كرد, از جهاتى فاقد اعتبار است كه هم اكنون بيان مى شود. ١ـ از مـيـان يـاران پيامبر اكرم (ص ), خليفه اول در نقل اين حديث متفرد است واحدى از صحابه حديث ياد شده را نقل نكرده است .
اينكه مى گوييم وى در نقل حديث مزبور متفرد است گزافه نيست , زيرا اين مطلب از مسلمات تـاريخ است , تا آنجا كه ابن حجر تفرد او را در نقل اين حديث گواه بر اعلميت او مى گرفته است !(١)آرى , تـنها چيزى كه در تاريخ آمده اين است كه در نزاعى كه على ـ عليه السلام ـ با عباس در بـاره مـيراث پيامبر داشت (٢) عمر در مقام داورى ميان آن دو به خبرى كه خليفه اول نقل كرده استناد جست ودر آن جلسه پنج نفر به صحت آن گواهى دادند. (٣)ابـن ابـى الـحـديـد مـى نويسد:پس از درگذشت پيامبر, ابوبكر در نقل اين حديث متفرد بود واحدى جز او اين حديث را نقل نكرد. آرى , برخى از مهاجران در دوران خلافت عمر به صحت آن گواهى داده اند. (١)بـنابر اين , آيا صحيح است كه خليفه وقت , كه خود طرف دعوا بوده است , به حديثى استشهاد كـنـد كـه در آن زمـان جز او كسى از آن حديث اطلاع نداشته است ؟ ممكن است گفته شود كه قـاضـى در مـحـاكـمه مى تواند به علم خود عمل كند وخصومت را با علم وآگاهى شخصى خود فـيصله دهد, وچون خليفه حديث ياد شده را از خود پيامبر شنيده بوده است مى توانسته به آرى , خـود پيامبر شنيده بوده است مى توانسته به علم خود اعتمادكندو آيات مربوط به ميراث اولاد را تخصيص بزند وبر اساس آن داورى كند. ولـى مـتاسفانه كارهاى ضد ونقيض خليفه و تذبذب وى در دادن فدك ومنع مجدد آن (كه شرح مـبـسـوط آن پـيـشتر آمد), گواه بر آن است كه وى نسبت به صحت خبر مزبور يقين واطمينان نداشته است .
بنابر اين ,چگونه مى توان گفت كه خليفه در بازداشتن دخت گرامى پيامبر(ص ) از ميراث پدر به عـلـم خـويش عمل كرده وكتاب خدا را با حديثى كه از پيامبر شنيده بود تخصيص زده است ؟ ٢ـ چـنـانـچـه حـكـم خداوند در باره تركه پيامبر اين بوده است كه اموال او ملى گردد ودر مصالح مـسلمانان مصرف شود, چرا پيامبر (ص ) اين مطلب را به يگانه وارث خود نگفت ؟ آيا معقول است كـه پـيـامبر اكرم (ص ) حكم الهى را از دخت گرامى خود كه حكم مربوط به او بوده است پنهان سازد؟ يا اينكه به او بگويد, ولى او آن را ناديده بگيرد؟ نه , چنين چيزى ممكن نيست .
زيـرا عصمت پيامبر (ص ) ومصونيت دختر گرامى او از گناه مانع از آن است كه چنين احتمالى در باره آنان برود. بـلـكـه بايد انكار فاطمه ـ عليها السلام ـ را گواه بر آن بگيريم كه چنين تشريعى حقيقت نداشته اسـت وحـديـث مزبور مخلوق انديشه كسانى است كه مى خواستند, به جهت سياسى , وارث بحق پيامبر را از حق مشروع او محروم سازند. ٣ـ اگـر حـديثى كه خليفه نقل كرد به راستى حديثى صحيح واستوار بود, پس چرا موضوع فدك در كـشـاكش گرايشها وسياستهاى متضاد قرار گرفت وهر خليفه اى در دوران حكومت خود به گـونه اى با آن رفتار كرد؟ با مراجعه به تاريخ روشن مى شود كه فدك در تاريخ خلفا وضع ثابتى نداشت .
گـاهى آن را به مالكان واقعى آن باز مى گرداندند واحيانا مصادره مى كردند, وبه هرحال , در هر عصرى به صورت يك مسئله حساس وبغرنج اسلامى مطرح بود. (١)چـنـانـكـه پـيـشتر نيز ذكر شد, در دوران خلافت عمر, فدك به على ـ عليه السلام ـ وعباس بازگردانيده شد. (٢) در دوران خلافت عثمان در تيول مروان قرار گرفت .
در دوران خـلافـت مـعـاويـه وپـس از درگـذشت حسن بن على ـ عليه السلام ـ فدك ميان سه نفر(مروان , عمرو بن عثمان , يزيد بن معاويه ) تقسيم شد. سـپـس در دوران خـلافت مروان تماما در اختيار او قرار گرفت ومروان آن را به فرزند خود عبد العزيز بخشيد واو نيز آن را به فرزند خود عمر هبه كرد. عمر بن عبد العزيز در دوران زمامدارى خود آن را به فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ باز گردانيد. وقتى يزيد بن عبد الملك زمام امور را به دست گرفت آن را از فرزندان فاطمه ـ عليها السلام ـ باز گـرفت وتا مدتى در خاندان بنى مروان دست به دست مى گشت , تا اينكه خلافت آنان منقرض شد. در دوران خلافت بنى عباس فدك از نوسان خاصى برخوردار بود. ابو العباس سفاح آن را به عبد اللّه بن حسن بن على ـ عليه السلام ـ ازگردانيد. ابو جعفر منصور آن را بازگرفت .
مهدى عباسى آن را به اولاد فاطمه ـ عليها السلام ـ باز گردانيد. موسى بن مهدى وبرادر او آن را پس گرفتند. تا اينكه خلافت به مامون رسيدو او فدك را بازگردانيد. وقتى متوكل خليفه شد آن را از مالك واقعى بازگرفت .
(١)اگر حديث محروميت فرزندان پيامبر (ص ) از تركه او حديث مسلمى بود, فدك هرگز چنين سرنوشت تاسف آورى نداشت .
٤ـ پـيـامـبـر گرامى (ص ) غير از فدك تركه ديگرى هم داشت ,ولى فشار خليفه اول در مجموع تركه پيامبر بر فدك بود. از جـمـلـه اموال باقى مانده از رسول اكرم (ص ) خانه هاى زنان او بود كه به همان حال در دست آنـان بـاقـى ماند وخليفه متعرض حال آنان نشدوهرگز به سراغ آنان نفرستاد كه وضع خانه ها را روشن كنند تا معلوم شود كه آيا آنها ملك خود پيامبر بوده است يا اينكه آن حضرت در حال حيات خود آنها را به همسران خود بخشيده بوده است .
ابـوبكر, نه تنها اين تحقيقات را انجام نداد, بلكه براى دفن جنازه خود در جوار مرقد مطهر پيامبر اكرم (ص ) از دختر خود عايشه اجازه گرفت , زيرا دختر خود را وارث پيامبر مى دانست !ونه تنها خانه هاى زنان پيامبر را مصادره نكرد, بلكه انگشتر وعمامه وشمشير ومركب ولباسهاى رسول خدا (ص ) را, كه در دست على ـ عليه السلام ـ بود, از او باز نگرفت وسخنى از آنها به ميان نياورد. ابـن ابـى الـحديد در برابر اين تبعيض آنچنان مبهوت مى شود كه مى خواهد توجيهى براى آن از خود بتراشد, ولى توجيه وى به اندازه اى سست وبى پايه است كه شايستگى نقل ونقد را ندارد. (١)آيـا مـحروميت از ارث مخصوص دخت پيامبر بود يا شامل تمام وارثان او مى شد, يا اينكه اساسا هـيچ نوع محروميتى در كار نبوده وصرفا انگيزه هاى سياسى فاطمه ـ عليها السلام ـ را از تركه او محروم ساخت ؟ ٥ـ چنانچه در تشريع اسلامى محروميت وارثان پيامبر اكرم (ص )از ميراث او امرى قطعى بود, چرا دخت گرامى پيامبر (ص ), كه به حكم آيه ((تطهير)) از هر نوع آلودگى مصونيت دارد, در خطابه آتشين خود چنين فرمود:((يابن ا بي قح افة ا في كت اب اللّه ا ن ترث ا ب اك و لا ا رث ا بي ؟ لقد جئت شيئا فريا. ا فـعـلى عمد تركتم كت اب اللّه فنبذتموه وراء ظهوركم و و زعمتم ا ن لا حظوة لي و لا ارث من ا بي و لا رحم بيننا؟ ا فخصكم اللّه بية ا خرج ا بي منه ا ا م هل تقولون : ا ن ا هل ملتين لا يتوارث ان ؟ ا و لـست ا نا و ا بي من ا هل ملة واحدة ا م ا نتم ا علم بخصوص القرآن و عمومه من ا بي وابن عمي ؟ فدونكه ا مخطومة مرحولة تلق اك يوم حشرك فنعم الحكم اللّه و الزعيم محمد و الموعد القي امة و عند الساعة يخسر المبطلون )). (٢)اى پسر ابى قحافه ! آيا در كتاب الهى است كه تو از پدرت ارث ببرى ومن از پدرم ارث نبرم ؟ امر عجيبى آوردى ! آيا عمدا كتاب خدا را ترك كرديد وآن را پشت سر انداختيد وتصور كرديد كه من از تـركـه پـدرم ارث نـمـى بـرم وپـيـوند رحمى ميان من واو نيست ؟ آيا خداوند در اين موضوع آيه مخصوصى براى شما نازل كرده ودر آن آيه پدرم را از قانون وراثت خارج ساخته است , يااينكه مى گوييد پيروان دو كيش از يكديگر ارث نمى برند؟ آيا من وپدرم پيرو آيين واحدى نيستيم ؟ آيا شما به عموم وخصوص قرآن از پدرم وپسرعمويم آگاه تريد؟ بگير اين مركب مهار وزين شده را كه روز رستاخيز با تو روبرو مى شود. پس , چه خوب داورى است خداوند وچه خوب رهبرى است ص ) با حا. ميعاد من وتو روز قيامت ; وروز رستاخيز باطل گرايان زيانكار مى شوند. آيا صحيح است كه با اين خطابه آتشين احتمال دهيم كه خبر ياد شده صحيح واستوار بوده است ؟ اين چگونه تشريعى است كه صرفا مربوط به دخت گرامى پيامبر (ص ) وپسر عم اوست وآنان خود از آن خـبـر نـدارنـدوفرد بيگانه اى كه حديث ارتباطى به او ندارد از آن آگاه است ؟ !در پايان اين بـحـث نكاتى را ياد آور مى شويم : الف ) نزاع دخت گرامى پيامبر ( ميعاد من و ) با حاكم وقت در باره چهار چيز بود:١ـ ميراث ه در اين موضوع بح. ٢ـ فـدك , كه پيامبر در دوران حيات خود آن را به او بخشيده بود ودر زبان عرب به آن ((نحله )) مى گويند. ٣ـ سهم ذوى القربى , كه در سوره انفال آيه ٤١ وارد شده است .
٤ـ حكومت و ولايت .
در خطابه حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ واحتجاجات او به اين امور چهارگانه اشاره شده است .
از اين رو, گاهى لفظ ميراث وگاه لفظ ((نحله )) به كار برده است .
ابـن ابى الحديد(در ج ١٦, ص ٢٣٠ شرح خود بر نهج البلاغه ) به طور گسترد٢ـ فدك , كه پيامبر در اين موضوع بحث كرده است .
ب ) بـرخـى از دانـشـمـنـدان شيعه مانند مرحوم سيد مرتضى ـ ره ـ حديث ((لا نورث م ا تركن ا صدقة )) را به گونه اى تفسيركرده اند كه با ارث بردن دخت پيامبر (ص ) منافاتى ندارد. ايـشـان مـى گـويند كه لفظ ((نورث )) به صيغه معلوم است و((ما))ى موصول , مفعول آن است ولفظ ((صدقه )), به جهت حال يا تميز بودن , منصوب است .
در ايـن صـورت , مـعنى اين حديث چنين مى شود:آنچه كه به عنوان صدقه باقى مى گذاريم به ارث نمى نهيم .
نـاگـفـته پيداست كه چيزى كه در زمان حيات پيامبر (ص ) رنگ صدقه به آن خورده است قابل وراثت نيست واين مطلب غير آن است كه بگوييم پيامبر اكرم (ص ) هرگز از خود چيزى را به ارث نمى گذارد. امـا اين تفسير خالى از اشكال نيست , زيرا اين مطلب اختصاص به پيامبر (ص ) ندارد, بلكه هر فرد مـسـلـمـان كـه مالى را در حال حيات خود وقف يا صدقه قرار دهد مورد وراثت قرار نمى گيرد وهرگز به اولاد او نمى رسد, خواه پيامبر باشد خواه يك شخص عادى .
ج ) مجموع سخنان دخت گرامى پيامبر (ص ), چه در خطابه آتشين آن حضرت وچه در مذاكرات او بـا خليفه وقت , مى رساند كه فاطمه ـ عليها السلام ـ از وضع موجود سخت ناراحت بوده است وبر مخالفان خود خشمگين , وتا جان در بدن داشته از آنان راضى نشده است .
خـشـم فاطمه ـ عليها السلام ـ چنانكه گذشت , مناظره واحتجاج دخت گرامى پيامبر (ص ) با ابـوبكر به نتيجه نرسيد وفدك از زهرا ـ عليها السلام ـ گرفته شد وآن حضرت چشم از اين جهان بربست در حالى كه بر خليفه خشمگين بود. اين مطلب از نظر تاريخ چنان روشن است كه هرگز نمى توان آن را انكار كرد. بخارى , محدث معروف جهان تسنن , مى گويد:وقتى خليفه , به استناد حديثى كه از پيامبر (ص ) نقل كرد, فاطمه رااز فدك بازداشت او بر خليفه خشم كرد وديگر با او سخن نگفت تا درگذشت .
(١)ابـن قـتـيـبـه در كتاب ((الامامة والسياسة ))(ج ١, ص ١٤) نقل مى كند:عمر به ابوبكر گفت :برويم نزد فاطمه , زيرا ما او را خشمگين كرديم .
آنان به در خانه زهرا آمدند واذن ورود خواستند. وى اجازه ورود نداد. تا آنكه با وساطت على وارد خانه شدند. ولى زهرا روى از آن دو برتافت وپاسخ سلامشان مبر شني. پـس از دلجويى از دخت پيامبر وذكر اينكه چرا فدك را به او نداده اند, زهرا در پاسخ آنان گفت : شـمـا را بـه خـدا سـوگند مى دهم , آيا از پيامبر شنيده ايد كه فرمود رضايت فاطمه رضايت من وخـشـم او خـشم من است ; فاطمه دختر من است , هركس او را دوست بدارد مرا دوست داشته وهركس او را راضى سازد مرا راضى ساخته است .
وهـر كس زهرا را خشمگين كند مرا خشمگين كرده است ؟ در اين موقع هر دو نفر تصديق كردند كه از پياپس از دلجبر شنيده اند. زهـرا ـ عـليها السلام ـ افزود:من خدا وفرشتگان را گواه مى گيرم كه شما مرا خشمگين كرديد ومرا راضى نساختيد, واگر با پيامبر ملاقات كنم از دست شما به او شكايت مى كنم .
ابوبكر گفت :من از خشم پيامبر وتو به خدا پناه مى برم .
در ايـن مـوقع خليفه شروع به گريه كرد وگفت : به خدا من پس از هر نمازى در حق تو دعا مى كنم .
اين را گفت وگريه كنان خانه زهرا را ترك كرد. مردم دور او را گرفتند. وى گفت :هر فردى از شما با حلال خود شب را با كمال خوشى به سر مى برد, در حالى كه مرا در چنين كارى وارد كرديد. من نيازى به بيعت شما ندارم .
مرا از مقام خلافت عزل كنيد. (١)مـحـدثان اسلامى , به اتفاق , اين حديث را از پيامبر گرامى (ص ) نقل كرده اند كه :((ف اطمة بضعة مني فمن ا غضبه ا ا غضبني )). (٢)فاطمه پاره تن من است .
هركس او را خشمگين سازد مرا خشمگين ساخته است .
فسلا م اللّه عليه ا يوم ولدت و يوم م اتت و يوم تبعث حيا. فصل هفتم .
حضرت على و انتخاب شورا خـلـفا پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) به يك منوال نبود, بلكه هر يك از خلفاى سه گانه به گونه خاصى انتخاب دند. مثلا ابوبكر از طريق انصار, كه گروه زيادى از آنان در سقيفه بنى ساعده گرد آمده بودند انتخاب شد وسپس بيعت مهاجران به جبر يا اختيار به آن ضميمه گرديد. عـمر از طرف شخص ابوبكر براى پيشوايى برگزيده شد وعثمان از طريق شوراى شش نفرى , كه اعضاى آن را خليفه دوم تعيين كرده بود, انتخاب شد. ايـن گوناگونى در شيوه انتخاب گواه آن است كه خلافت امرى انتخابى نبود ودر باره گزينش امـام بـه وسـيـلـه مـردم دسـتـورى از پيامبر (ص ) نرسيده بود, وگرنه معنى نداشت كه پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) خلفاى وى به طرق مختلف , كه هيچ يك به ديگرى شباهت نداشت , انتخاب شوند ودستور پيامبر ناديده گرفته شود وهمه مردم مهر خاموشى بر لب نهند وبر روش گزينش اعتراض نكنند. اين تفاوت گواه آن است كه مقام امامت ورهبرى در اسلام , يك منصب انتصابى از جانب خداست .
ولـى مـتـاسـفانه سران آن قوم در اين مورد, همچون دهها مورد ديگر, نص پيامبر (ص ) را ناديده گـرفـتـنـد ومردم را به گزينش پيشوا از طريق امت سوق دادند, وچون گزينش رهبر از طريق مردم امر كاملا نوى بود وگردانندگان صحنه در اين زمينه سابقه اى نداشتند, گزينش رهبر به صورتهاى مختلف انجام گرفت .
ابـوبكر حق نمك را ادا كرددر گزينش ابوبكر براى خلافت , عمر كوشش بسيار كرد وانگيزه او در ايـن كـار آن بود كه پس از درگذشت ابوبكر, كه با عمر فاصله سنى داشت , مقام خلافت از آن او باشد. در آغاز كار امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ رو به عمر كرد وگفت :نيك بدوش كه بهره اى از آن براى تو است .
امروز براى او محكم ببند تا فردا به تو بازش گرداند. (١)ابـوبـكر هم نمك نشناسى نكرد ودر بستر بيمارى ودر حالى كه آخرين لحظات زندگى را مى گذراند, عثمان را احضار كرد وبه او دستور داد كه چنين بنويسد:اين عهدنامه عبد اللّه بن عثمان (٢) اسـت به مسلمانان در آخرين لحظه زندگى دنيا ونخستين مرحله آخرت ; در آن ساعتى كه مؤمن به كار وانديشه ونيكوكارى وكافر در حال تسليم است .
سخن خليفه به اينجا كه رسيد بيهوش شد. عـثمان به گمان اينكه خليفه پيش از اتمام وصيت درگذشته است , عهد نامه را از پيش خود به آخر رسانيد وچنين نوشت :پس از خود, زاده خطاب را جانشين خود قرار داد. چيزى نگذشت كه خليفه به هوش آمد وعثمان آنچه را به جاى او نوشته بود خواند. ابـوبكر از عثمان پرسيد كه چگونه وصيت ما را چنين نوشتى ؟ وى گفت : مى دانستم كه به غير او نظر ندارى .
اگر اين جريان صحنه سازى هم باشد, باز مى توان گفت كه عثمان نيز در گزينش عمر بى تاثير نبود وبه سان يك ديپلمات كار كشته نقش خود را به خوبى ايفا كرد. سالها بعد, وقت آن رسيد كه عمر حقشناسى كند وعثمان را پس از خود برگزيند وحق نمك را ادا كند.
۱۷
خاندان رسالت از ديدگاه حضرت على بـرقـرارى تبعيض نژادى واختلاف طبقاتييكى از افتخارات بزرگ اسلام , كه هم اكنون نيز موجب جذب مردمان محروم وستمديده جهان به سوى اسلام است , همان محكوم كردن هر نوع تبعيض نژادى است وشعار نافذ آن اين است كه گراميترين شما پرهيزگارترين شماست .
در زمان پيامبر (ص ), سپاهيان وكارمندان دولت حقوق ومقررى خاصى نداشتند وهزينه زندگى آنان از غنايم جنگى تامين مى شد. غـنـيـمـتى كه مسلمانان از نبرد با مشركان به دست مى آوردند, پس از كسر يك پنجم آن , ميان سـپـاهـيان تقسيم مى شد ودر تقسيم غنايم , سوابق افراد در اسلام ونژاد آنان يا خويشاونديشان با پيامبر رعايت نمى شد. در زمان خليفه نخست نيز امر به همين منوال بود, ولى در زمان خليفه دوم دگرگون شد. گـسترش اسلام سبب شد كه خليفه وقت دفترى براى حقوق كارمندان وسپاهيان اسلام تنظيم كند. ولـى مـتـاسـفـانه در تعيين پايه حقوق به جاى اينكه تقوى وآگاهيهاى نظامى وسياسى وسوابق خدمت ملاك عمل قرار گيرد يا لااقل چيزى جز اسلام ملاك عمل نباشد, نژاد ونسب ملاك عمل قرار گرفت .
در ايـن ديـوان , سـپـاهـى عرب بر سپاهى عجم , عرب قحطان بر عرب عدنان , عرب مضر برعرب ربـيعه , قريش بر غيرقريش وبنى هاشم بر بنى اميه تقدم داشت وحقوق گروه اول بيش از حقوق گروه دوم بود. تـاريخنويسان معروفى مانند ابن اثير ويعقوبى وجرجى زيدان ,در تاريخهاى خود نمونه اى از ارقام متفاوت مقرريهاى سپاهيان وكارمندان دولت اسلامى را ذكر كرده اند. (١) اختلاف ارقام حقوق بهت آور است .
حقوق عباس بن عبد المطلب , سرمايه دار معروف , در سال ١٢٠٠٠ درهم بود, در حالى كه حقوق يك سپاهى مصرى در سال از ٣٠٠ درهم تجاوز نمى كرد. حـقوق سالانه هر يك از زنان رسول خدا ٦٠٠٠ درهم بود, در حالى كه حقوق يك سپاهى يمنى در سال به ٤٠٠ درهم نمى رسيد. حقوق سالانه معاويه وپدر او ابوسفيان در سال ٥٠٠٠ درهم بود, در حالى كه حقوق يك فرد عادى مكى كه مهاجرت نكرده بود ٦٠٠ درهم بود. خـلـيـفه , با اين عمل , تبعيض نژادى را كه از جانب قرآن وپيامبر (ص ) محكوم شده بود, بار ديگر احيا نمود وجامعه اسلامى را دچار اختلاف طبقاتى ناصحيح كرد. چيزى نگذشت كه در جامعه اسلامى شكاف هولناكى بروز كرد وزر اندوزان ودنيا پرستان , در تحت حمايت خليفه , به گرد آورى سيم وزر پرداختند واستثمار كارگران وزحمتكشان آغاز شد. با اينكه خليفه وقت اموال گروهى از فرمانداران ودنيا پرستان , مانند سعد وقاص , عمرو عاص , ابو هـريـره و را مصادره كرد وپيوسته مى كوشيد كه فاصله طبقاتى بيش از حد گسترش پيدا نكند, ولـى مـتـاسـفـانه چون از نخست نظرات واقدامات اقتصادى او غلط وبر اساس برتريهاى بى وجه اسـتـوار بـود, مـصادره اموال سودى نبخشيد وكارى از پيش نبرد وكار را براى زمامدار آينده , كه روحا نژادپرست بود, سهلتر كرد ودست او را در تبعيض بيشتر باز گذاشت .
زرانـدوزان جامعه آن روز, بر اثر بالا رفتن قدرت خريد, بردگان را مى خريدند, وآنان را به كار وا مـى داشتند ومجبور مى كردند كه هم زندگى خود را اداره كنند وهم روزانه يا ماهانه مبلغى به اربابان خود بپردازند. وبيچاره برده , از بام تا شام مى دويد وجانش به لب مى آمد تا مقررى مالك خود را بپردازد. دادخواهى كارگر ايرانى از خليفهفيروز ايرانى , معروف به ابو لؤلؤ,غلام مغيرة بن شعبه بود. او علاوه بر تامين زندگى خود ناچار بود كه روزانه دو درهم به مغيره بپردازد. روزى در بـازار ابـو لؤلؤ چشمش به خليفه دوم افتاد واز او دادخواهى كرد وگفت :مغيره مقررى كمرشكنى براى من تحميل كرده است .
خـلـيـفـه كـه از كـارآيـى او آگـاه بود پرسيد: به چه كار آشنا هستى ؟ گفت : به نجارى ونقاشى وآهنگرى .
خليفه با كمال بى اعتنايى گفت : در برابر اين كاردانيها اين مقررى زياد نيست .
وانگهى شنيده ام كه تو مى توانى آسيابى بسازى كه با باد كار كند; آيا مى توانى چنين آسيابى براى مـن بسازى ؟ فيروز كه از سخنان خليفه بسيار ناراحت شده بود, تلويحا او را به قتل تهديد كردودر پاسخ وى گفت : آسيابى براى تو مى سازم كه در شرق وغرب نظيرى نداشته باشد. خليفه از جسارت كارگر ايرانى ناراحت شد وبه كسى كه همراه او بود گفت : اين غلام ايرانى مرا به قتل تهديد كرد. او در پايان خلافت خود آگاه بود كه مزاج جامعه اسلامى آلوده شده است وآفت ستم واستثمار به سرعت در آن رشد حساب .
لذا به مردم وعده مى داد كه اگر زنده بماند يك سال در ميان مردم مى گردد واز نزديك به كار آنها رسيدگى مى كند, زيرا مى داند كه برخى از شكايتها به او نمى رسد. به نقل دكتر على وردى , خليفه دوم مى گفت :من از تبعيض ومقدم داشتن برخى بر برخى ديگر, غرضى جز تاليف قلوب نداشتم .
اگـر سال نو را زنده بمانم ميان همه مساوات برقرار خواهم ساخت وتبعيض را از ميان برمى دارم وسـيـاه وسـفيد وعرب وعجم را يكسان به لذا به حساب مى آورم , همچنان كه پيامبر وابوبكر مى كردند. (١)ولـى خـلـيـفه زنده نماند ومرگ ميان وى وآرزويش فاصله افكند وخنجر فيروز به زندگى او خاتمه داد. اما روش او پايه تبعيضات هولناك خليفه سوم قرار گرفت وحكومت اسلامى را آماج خشم توده ها كرد. خنجر فيروز نشانه خشم توده هاى زحمتكش بود. اگـر خـلـيفه به دست فيروز ايرانى كشته نمى شد, فردا خنجرهاى زيادى به سوى او كشيده مى شد. نويسندگان وگويندگان ما تصور مى كنند كه اساس اختلاف طبقاتى وتبعيض نژادى در جامعه اسلامى در دوران حكومت عثمان نهاده شد, در صورتى كه در زمان وى تبعيض به اوج خود رسيد ومـوجـب شد كه مردم اكناف واطراف بر ضد حكومت او قيام كردند; ولى اساس وپايه تبعيض در زمان خليفه دوم نهاده شد. آرى , نـخـسـتين كسى كه پس از پيامبر اسلام (ص ) چنين نغمه اى را ساز كرد ودود آن به چشم خود او وديگران رفت , خليفه دوم بود. او پيوسته مى گفت :كار زشتى است كه عرب يكديگر را اسير كنند, در حالى كه خداوند سرزمين پهناور عجم را براى اسير گرفتن آماده كرده است .
(١)زشت تر از آن اينكه در تشريع اسلام تصرف مى كرد ومى گفت :فرزندان عجم در صورتى مى توانند از موروثهاى خود ارث ببرند كه در سرزمين عرب به دنيا بيايند. (٢)از نشانه هاى تبعيض نژادى توسط وى اين بود كه هرگز اجازه نمى داد عجم در مدينه سكنى گـزيـنـد,واگر فيروز غلام مغيره در مدينه مى زيست به سبب اجازه اى بود كه وى قبلا گرفته بود. (٣)ايـن تـبـعـيضها ومانند آن بود كه سبب شد خليفه با توطئه سه ايرانى , كه يكى فيروز ودومى شاهزاده هرمزان وسومى جفينه كه دختر ابولؤلؤ بود, جان خود را از دست بدهد. گمان مى رفت كه خليفه , كه ميوه تلخ انحراف از حق را چشيده است , حتما در لحظات حساسى كه شعله زندگى او به خاموشى مى گرايد, درست واستوار خواهد انديشيد وزير بار مسئوليتهاى سنگينترى نخواهد رفت وبراى مسلمانان زعيمى لايق ورهبرى شايسته خواهد گزيد. ولى متاسفانه در آن لحظات شورايى تشكيل داد كه از طريق آن محروميت شخص شايسته رهبرى جـامـعـه اسـلامـى حـتمى وقطعى بود وانتخاب فردى نژاد پرست كه به قول خود خلگمان بود وانـتـخـاب فـردى نـژاد پـرسـت كـه بـه قول خود خليفه دوم , اگر زمام امور را به دست بگيرد خويشاوندان خود را بر دوش مردم سوار مى كند, مسلم مى نمود. بـه رغـم آگـاهـى از تـمام اين مسائل , امر به تشكيل شورا داد; شورايى كه در باره آن امام ـ عليه السلام ـ مى فرمايد:((فيا للّه و للشورى ))(خطبه شقشقيه ). مـا بـا كـمال بى طرفى , تمام جريان شورا را نقل مى كنيم وسپس در باره اين رويداد تاريخى , كه نـاكـامـى وتـلخى بسيار به بار آورد وسبب شد كه صد سال بنى اميه حكومت اسلامى را در دست گـزيـنـش اعـضـاى شورامرگ قطعى خليفه نزديك بود وخود او نيز احساس مى كرد كه آخرين لحظات زندگى را مى گذراند. از گوشه وكنار پيامهايى مى رسيد كه جانشين خود راتعيين كند. عـايـشـه به وسيله عبد اللّه فرزند حذيفه پيامى فرستاد كه امت محمد را بى شبان نگذارد وهرچه زودتر براى خود جانشينى تعيين كند, زيرا كه او از فتنه وفساد مى ترسد. (١)فـرزنـد عمر به پدر خود همين سخن را گفت وافزود: اگر تو شبان گله خود را فرا گزينش اعـضـاى : اگـر تـو شـبـان گله خود را فرا خوانى , آيا دوست نمى دارى تا مراجعت خود كسى را جـانشين خود قرار دهد كه رمه را از دستبرد گركان صيانت كند؟ اشخاصى كه از خليفه عيادت مى كردند نيز اين موضوع را ياد آور مى شدند وبرخى مى گفتند كه فرزندش عبد اللّه را جانشين خود قرار دهد. خليفه كه از بى لياقتى فرزند خود عبد اللّه آگاه بود پوزشهايى مى آورد ومى گفت :براى خاندان خطاب همين يك نفر بس است كه مسئوليت خلافت را به گردن بگيرد. سـپـس گـفت كه شش نفر را كه پيامبر در هنگام مرگ از آنان راضى بود حاضر كنند تا گزينش خليفه مسلمانان را بر دوش آنان بگذارد. ايـن شـش نـفـر عـبـارت بـودند از: على ـ عليه السلام ـ, عثمان , طلحه , زبير, سعد وقاص و عبد الرحمان بن عوف .
وقتى اينان به گرد بستر خليفه گرد آمدند, خليفه با قيافه گرفته وتند به آنان رو كرد وگفت : لابـد همگى مى خواهيد كه زمام امور را پس از من به دست بگيريد!سپس , خطاب به يكايك آنان بـجـر على ـ عليه السلام ـ سخنانى گفت وبا ذكر دلايلى هيچ يك را شايسته تصدى مقام خلافت ندانست .
آن گـاه رو بـه عـلـى ـ عليه السلام ـ كرد ودر سراسر زندگى آن حضرت نقطه ضعفى جز شوخ مـزاجـى وى ! نجست وافزود كه اگر او زمام امور را به دست بگيرد مردم را بر حق روشن وطريق آشكار رهبرى خواهد كرد. در پـايـان , خـطـاب به عثمان كرد وگفت :گويا مى بينم كه قريش تو را به زعامت برگزيده اند وسرانجام تو بنى اميه وبنى ابى معيط را بر مردم مسلط كرده اى وبيت المال را مخصوص آنها قرار داده اى .
ودر آن هنگام گروههاى خشمگينى از عرب بر تو مى شورند وتو را در خانه ات مى كشند. آن گـاه رو بـه اعضاى شورا كرد وگفت :اگر يكديگر را يارى كنيد از ميوه درخت خلافت , خود وفـرزندانتان مى خوريد, ولى اگر حسد ورزيد وبر يكديگر خشم گيريد, معاويه گوى خلافت را خواهد ربود. وقـتى سخنان عمر به پايان رسيد محمد بن مسلمه را طلبيد وبه او گفت : هنگامى كه از مراسم دفـن مـن بـازگشتيد با پنجاه مرد مسلح اين شش نفر را براى امر خلافت دعوت كن وهمه را در خانه اى گرد آور وبا آن گروه مسلح بر در خانه تآن گاه رو به اعضاى شورا كره توقف كن تا آنان اگر پنج نفر از آنان اتفاق نظر كردند ويك نفر مخالفت كرد او را گردن بزن واگر چهار نفر متحد شـدنـد ودو نـفـر مـخالفت كردند آن دو مخالف را بكش واگر اين شش نفر به دو دسته مساوى تقسيم شدند, حق با آن گروه خواهد بود كه عبد الرحمان در ميان آنها باشد. آن گاه آن سه نفر را براى موافقت با اين گروه دعوت كن .
اگر توافق حاصل نشد, گروه دوم را از بين ببر. واگـر سه روز گذشت ودر ميان اعضاى شورا اتحاد نظرى پدياگر پنج نفر از آنان اتفنظرى پديد نيامد, هر شش نفر را اعدام كن ومسلمانان را آزاد بگذار تا فردى را براى زعامت خود برگزينند. چون مردم از مراسم دفن عمر باز گشتند محمد بن مسلمه , با پنجاه تن شمشير بدست , اعضاى شورا را در خانه اى گرد آورد وآنان را از دستور عمر آگاه ساخت .
نخستين كارى كه انجام گرفت اين بود كه طلحه , كه روابط او با على ـ عليه السلام ـ تيره بود, به نفع عثمان كنار رفت .
زيـرا مـى دانـست كه با وجود على ـ عليه السلام ـ وعثمان , كسى او را برا ى خلافت انتخاب نمى كـنـد;پـس چه بهتر كه به نفع عثمان كنار رود واز شانس موفقيت وانتخاب على ـ عليه السلام ـ بكاهد. امـا عـلـت اخـتلاف طلحه با على ـ عليه السلام ـ اين بود كه وى همچون ابوبكر, از قبيله تيم بود وپس از گزينش ابوبكر براى خلافت روابط قبيله تيم با بنى هاشم به شدت تيره شد واين تيرگى تا مدتها باقى بود. زبير كه پسر عمه على ـ عليه السلام ـ وعلى پسر دايى او بود, به جهت پيوند خويشاوندى كه با آن حضرت داشت , به نفع امام ـ عليه السلام ـ كنار رفت .
سـرانجام از اعضاى شورا سه تن باقى ماندند كه هركدام داراى دو راى بودند وپيروزى از آن كسى بود كه يكى از اين سه نفر به او تمايل كند. در اين هنگام عبد الرحمان رو به على ـ عليه السلام ـ وعثمان كرد وگفت :كدام يك از شما حاضر است حق خود را به ديگرى واگذار كند وبه نفع او كنار رود؟ هر دو سكوت كردند وچيزى نگفتند. عـبـد الرحمان ادامه داد:شما را گواه مى گيرم كه من خود را از صحنه خلافت بيرون مى برم تا يسرانجام از اعضاى شورا سون مى برم تا يكى از شما را برگزينم .
پـس رو بـه عـلى ـ عليه السلام ـ كرد وگفت : با تو بيعت مى كنم كه بر كتاب خدا وسنت پيامبر عمل كنى واز روش شيخين پيروى نمايى .
عـلـى ـ عـلـيه السلام ـ آخرين شرط او را نپذيرفت وگفت : من بيعت تو را مى پذيرم , مشروط بر اينكه به كتاب خدا وسنت پيامبر (ص ) وطبق اجتهاد وآگاهى خود عمل كنم .
چـون عـبـد الرحمان از على ـ عليه السلام ـ جواب منفى شنيد, خطاب به عثمان همان سخن را تكرار كرد. عثمان فورا گفت : آرى .
يعنى پذيرفتم .
آن گـاه عـبـد الـرحمان دست بر دست عثمان زد وبه او به عنوان ((امير مؤمنان )) سلام گفت ! ونتيجه جلسه به مسلمانان كه در بيرون خانه منتظر راى شورا بودند گزارش شد. نتيجه شورا چيزى نبود كه على ـ عليه السلام ـ از آغاز از آن آگاه نباشد. حتى ابن عباس نيز, پس از آگاهى از تركيب اعضاى شورا, محروميت قطعى على ـ عليه السلام ـ را از خلافت براى بار سوم اعلام كرده بود. لذا وقتى فرزند عوف نقش خود را در بيعت با عثمان به خوبى ايفا كرد, على ـ عليه السلام ـ رو به عـبـد الـرحـمـان كرد وگفت : تو به اميد اينكه عثمان خلافت را در آخر عمر به تو واگذارد او را انتخاب كردى , چنانكه عمر نيز ابوبكر را به همين اميد برگزيد. ولى اميدوارم كه خداوند ميان شما سنگ تفرقه كند. تـاريـخـنـويـسان آورده اند كه چيزى نگذشت كه روابط فرزند عوف با عثمان به تيرگى گراييد وديگر با هم سخنى نگفتند تا عبد الرحمان در گذشت .
(١)اين فشرده ماجراى شوراى شش نفرى خليفه دوم است .
پـيش از آنكه در باره اين برگ از تاريخ اسلام به قضاوت بپردازيم , نظر امام على ـ عليه السلام ـ را در باره آن منعكس مى كنيم .
امـام ـ عـليه السلام ـ در خطبه شقشقيه (خطبه سوم نهج البلاغه ) چنين مى فرمايد:((حتى ا ذ ا مـضى لسبيله جعله ا في جماعة زعم ا ني ا حدهم فيا للّه و للشورى ! متى اعترض الريب في مع الا ول مـنـهم حتى صرت ا قرن ا لى ه ذه النظائر, ل كني ا سففت ا ذ ا سفوا و طرت ا ذ طاروا فصغى آن گـاه كـه عـمـردر گذشت امر خلافت را در قلمرو شورايى قرار داد كه تصور مى كرد من نيز همانند اعضاى آن هستم .
خدايا از تو يارى مى طلبم در باره آن شورا. كـى حـقـانيت من مورد شك بود آن گاه كه با ابوبكر بودم , تا آنجا كه امروز با اين افراد همرديف شده ام ؟ ! ولى ناچار در فراز ونشيب با آنان موافقت كردم ودر شورا شركت جستم .
ولـى يكى از اعضا به سبب كينه اى كه با من داشت [مقصود طلحه يا سعد وقاص است ] از من آن گاه هره برتافت وبه نفع رقيب من كنار رفت وديگرى [عبد الرحمان ] به خاطر پيوند خويشاوندى با خليفه به نفع او راى داد, با دو تن ديگر كه زشت است نامشان برده شود[يعنى طلحه وزبير]. در نهج البلاغه پيرامون شوراى عمر سخنى جز اين نيست .
ولـى بـراى اينكه خوانندگان از جنايات بازيكران وتعزيه گردانان صحنه سياست وتناقض گويى وغرض ورزى خليفه به خوبى آگاه شوند, نكاتى را ياد آور مى شويم :تجزيه وتحليل شوراى عمردر اين تجزيه وتحليل , روى نقاط حساس حادثه انگشت مى گذاريم واز نقل مطالب جزئى خوددارى مى كنيم .
١ـ ايـنـكه گروههاى مختلف به خليفه دوم پيشنهاد مى كردند كه براى خود جانشينى برگزيند گـواه آن اسـت كه عامه مردم به طور فطرى درك مى كردند كه رئيس مسلمانان بايد در حيات خـويـش زعـيم آينده جامعه اسلامى را برگزيند, چه در غير اين صورت ممكن است فتنه وفساد سراسر جامعه را فرا گيرد(١) ودر اين راه خونهايى ريخته شود. مـع الـوصـف , دانـشـمـنـدان اهل تسنن چگونه مى گويند كه پيامبر گرامى (ص ) بدون اينكه جـانشينى تعيين كند درگذشت ؟ ٢ـ پيشنهاد تعيين جانشين از جانب خليفه مى رساند كه طرح حـكـومـت شـورايى پس از درگذشت پيامبر (ص ), طرح بى اساسى بوده وهرگز چنين طرحى وجـود نـداشـته است ; وگرنه چگونه ممكن است در صورت صدور دستور صريح از جانب پيامبر (ص ) در بـاره تـشـكـيـل شورا,به خليفه دوم پيشنهاد تعيين جانشين شود؟ حكومت شورايى , كه صرف نظر از تعيين امام از جانب خدا عاقلانه ترين شيوه حكومت است كه بشر مى تواند برگزيند, امـرى اسـت كـه امـروزه بـر سر زبانها افتاده وطرفداران آن با آسمان وريسمان بافى مى خواهند بـگويند كه اساس حكومت در اسلام , مطلقا وحتى پس از درگذشت پيامبر (ص ), همان حكومت شورايى است .
وشگفت آنكه چنين حكومتى در هيچ دوره اى از تاريخ اسلام اقامه نشده است .
آيا مى توان گفت كه صحابه وياران پيامبر (ص ) همگى بر خطا واشتباه رفته اند ودستور پيامبر را نـاديـده گـرفـتـه اند؟ ٣ـ عمر در پاسخ درخواست مردم گفت :اگر ابو عبيده زنده بود او را به جانشينى خود بر مى گزيدم , زيرا از پيامبر شنيده ام كه وى امين اين امت است .
واگـر سالم , مولاى ابى حذيفه , زنده بود او را جانشين خود مى ساختم زيرا از پيامبر شنيده ام كه فرمود او دوست خداست .
وى در آن هنگام به جاى اينكه به فكر زنده ها باشد, به فكر مرده ها بود, كه علاوه بر مرده پرستى , بى اعتنايى به زندگانى است كه در عصر او مى زيستند. از اين گذشته , اگر ملاك انتخاب ابوعبيده وسالم اين بود كه پيامبر اكرم (ص ) آنان را امين امت ودوسـت خـدا خوانده بود, پس چرا عمر يادى از فرزند ابوطالب نكرد؟ همو كه پيامبر در باره اش فرموده بود:((علي مع الحق و الحق مع علي ))(١)يعنى : على با حق وحق با على است .
او كـه از مقام على ـ عليه السلام ـ, فضايل وروحيات پاك او, قضاوتهاى بى نظيرش , دلاوريهايش وعـلـم او بـر كتاب وسنت ,بيش از ديگران آگاه بود چرا نامى از على ـ عليه السلام ـ نبرد وبه ياد مـردگانى افتاد كه هرگز كينه وحسد كسى را بر نمى انگيزند؟ ٤ـ اگر مقام ومنصب امامت يك مقام الهى وادامه وظايف رسالت است , پس بايد در شناخت امام پيرو نص الهى بود واگر يك مقام اجتماعى است بايد در شناخت او به افكار عمومى مراجعه كرد. اما گزينش امام از طريق شورايى كه اعضاى آن از طرف خود خليفه تعيين شوند, نه پيروى از نص است ونه رجوع به افكار عمومى .
اگر بايد خليفه بعد را خليفه پيشين تعيين كند, چرا كار را به شوراى شش نفرى ارجاع مى دهد. از ديـد اهل تسنن , امام بايد از طريق اجتماع امت يا اتفاق اهل حل وعقد انتخاب شود ونظر خليفه پيشين در اين كار كوچكترين ارزشى ندارد. ولـى اكنون معلوم نيست كه چرا آنان بر اين كار صحه مى گذارند وتصويب شوراى شش نفرى را لازم الاجرا مى شمرند. اگـر انـتـخاب امام حق خود امت ودر اختيار مردم است , خليفه وقت به چه دليلى آن را از مردم سـلـب كرد ودر اختيار شورايى گذارد كه اعضاى آن را خود او انتخاب كرده بود؟ ٥ـ به هيچ وجه روشن نيست كه چرا اعضاى شورا به همين شش نفر منحصر شد. اگـر عـلت گزينش آنان اين بود كه رسول خدا هنگام مرگ از آنان راضى بود, اين ملاك در باره عمار, حذيفه يمانى , ابوذر, مقداد, ابى بن كعب و نيز تحقق داشت .
مـثـلا پـيـامـبـر (ص ) در بـاره عـمار مى فرمود:((عمار مع الحق و الحق معه يدور معه ا ينم ا د ار))(١)عمار محور حق است وحق بر وجود او مى گردد. ودر بـاره ابـوذر مـى فـرمود:((م ا ا ظلت الخضراء و لا ا قلت الغبراء على ذي لهجة ا صدق من ا بي ذر)). (٢)زمين در برنگرفته وآسمان بر كسى سايه نيفكنده است كه راستگوتر از ابوذر باشد. مع الوصف , چرا وى اين افراد را از عضويت شورا محروم ساخت وافرادى را برگزيد كه روابط اغلب آنـان با على ـ عليه السلام ـ تيره بود ودر آن ميان تنها يك نفر خواهان آن حضرت بود واو زبير بود وچها رنفر ديگر كاملا بر ضد امام بودند. تـازه انتخاب زبير نيز در آينده به ضرر على ـ عليه السلام ـ تمام شد;زيرا زبير كه تا آن روز خود را هـمـتاى على نمى ديد, در رديف او قرار گرفت وسرانجام , پس از قتل عثمان , داعيه خلافت پيدا كرد. اگر ملاك عضويت در شورا بدرى واحدى ومهاجر بودن اشخاص بود, اين ملاكها در افراد ديگر نيز صدق مى كرد. چرا از ميان آنان اين گروه انتخاب شدند؟ ٦ـ خليفه ادعا داشت كه آنان را از اين نظر براى عضويت در شـورا بـرگزيده است كه پيامبر اكرم (ص ) د رهنگام مرگ از آنان راضى بود, حال آنكه وى در سـخنان خود در باره اعضاى شورا, طلحه را طور ديگر معرفى كرده وبه او گفته بود:تو در هنگام نزول آيه حجاب سخنى گفتى كه رسول خدا بر تو خشم كرد وتا روز وفات از تو خشمگين بود. راسـتـى , كـدام يك از اين دو نظر ونقل را بايد پذيرفت ؟ خليفه در انتقاد از اعضاى شورا سخنانى گفت كه صلاحيت اكثر آنان را براى خلافت وحتى عضويت شورا نفى مى كرد. مـثـلا در بـاره زبـيـر گفت :تو يك روز انسانى وروز ديگر شيطان !آيا چنين شخصى مى تواند در شـوراى خـلافـت شـركـت كـند وخليفه اسلام شود؟ اگر چنان مى شد كه او در روز شورا با نيت شـيـطـانـى در مـجلس شركت مى كرد, بازدارنده وى از افكار شيطانى چه بود؟ ودر باره عثمان گـفت :تو اگر خليفه شوى , بنى اميه وبنى ابى معيط را بر دوش مردم سوار مى كنى و آيا فردى كـه چـنـين روحيه اى دارد وبنابر تعصب خويشاوندى از حق منحرف مى شود شايستگى دارد كه عـضـو شوراى خلافت گردد ويا براى امت خليفه اى تعيين كند؟ ٧ـ خليفه از كجا مى دانست كه عثمان براى خلافت برگزيده خواهد شد واقوام خود را بر دوش مردم سوار مى كند وروزى خواهد رسـيد كه مردم بر ضد او قيام خواهند كرد؟ (وسپس از او خواست كه در چنين لحظات از او يادى كند!). خـلـيفه اين تفرس يا غيب گويى را از كجا به دست آورده بود؟ آيا جز اين است كه اعضاى شوراى تـعـيـيـن خـلافت را چنان ترتيب داده بود كه انتخاب عثمان ومحروميت على ـ عليه السلام ـ را قـطـعى مى ساخت ؟ ٨ـ با تمام كنجكاوى كه عمر در زندگى على ـ عليه السلام ـ كرد نتوانست عـيـبـى در او بـجويد وفقط سخنى گفت كه بعدها نيز عمرو عاص آن را بهانه كرد وگفت :على شوخ ومزاح است .
(١)عمر سعه صدر وگذشت امام ـ عليه السلام ـ وناچيز شمردن امور مادى از جانب آن حضرت را شوخ مزاجى تلقى مى كرد. آنـچه بايد يك رهبر داشته باشد اين است كه در اجراى حق مصمم ودر حفظ حقوق مردم با اراده باشد وامام على ـ عليه السلام ـ مثل اعلاى اين خصيصه بود; به طورى كه خليفه دوم , خود به اين حـقـيـقـت تصريح كرده وگفت :اگر تو زمام امور را در دست بگيرى مردم را بر حق آشكار وراه روشن رهبرى مى كنى .
٩ـ چـرا عـمر براى عبد الرحمان بن عوف حق ((وتو)) قائل شد وگفت در صورت تساوى آراء, آن زيرا در صورت تساوى آراء بايد مشكل تساوى حل مى شد وخليفه با دادن حق وتو به عبد الرحمان اين مشكل را برطرف ساخت .
پاسخ اين مطلب روشن است .
زيرا دادن حق وتو به عبد الرحمان جز سنگين كردن كفه پيروزى عثمان نيتجه ديگرى نداشت .
عبد الرحمان شوهر خواهر عثمان بود وقهرا در داورى خود عامل خويشاوندى را فراموش نمى كرد وحتى اگر, فرضا شخص سليم النفسى بود, پيوند ويشاوندى , به طور ناخود آگاه , اثر خود را بزيرا در صورت تساوى خود آگاه , اثر خود را بر نظر او مى گذاشت .
عـمـر براى رفع اين مشكل مى توانست نظر گروه ديگرى را مرجع تصميم نهايى وفصل الخطاب مـعـرفى كند وبگويد كه اگر دو گروه به طور مساوى راى آوردند, راى نهايى با طرفى باشد كه گـروهـى از يـاران پـاك پيامبر (ص ) با آن طرف موافق باشد, نه راى عبد الرحمان , شوهر خواهر عثمان وفاميل سعد وقاص .
١٠ـ عـمـر,در حـالـى كـه از درد به خود مى پيچيد, به حاضران در مجلس مى گفت :پس از من اخـتـلاف نـكـنـيد واز دودستگى بپرهيزيد, زيرعم در اين صورت خلافت از آن معاويه خواهد بود وحكومت را از شما خواهد گرفت .
مع الوصف به عبد الرحمان حق وتو مى دهد كه فاميل نزديك عثمان است وعثمان ومعاويه , هر دو مـيـوه درخت ناپاك بنى اميه هستند وخلافت عثمان مايه استوارى حكومت معاويه پس از عثمان است .
شـگفتا! خليفه گاهى اموال فرمانداران را مصادره وآنان را از مقامشان عزل مى كرد, ولى هرگز دست به تركيب حكومت معاويه نمى زد واو را در گرد آورى اموال وتحكيم پايه هاى حكومت خود در شام آزاد مى گذاشت , با آنكه مى دانست او به صورت يك استاندار ساده , كه روش بسيارى از اسـتـانـداران وقت بود, انجام وظيفه نمى كرد ودربار او كمتر از دربار نمايندگان قيصر وكسرى نبود. آيـا نـمى توان گفت كه زير كاسه نيم كاسه اى بوده است وهدف ازا ين كار, تحكيم موقعيت بنى امـيـه بوده كه از پيش از اسلام دشمن خونى بنى هاشم بودند؟ آرى , هدف اين بود كه اگر روزى بنى هاشم در مركز اسلام (مدينه ) قدرتى پيدا كردند ومردم به آنان گرويدند, يك قدرت خارجى نيرومند پيوسته مزاحم آنها باشد, همچنان كه شد. ١١ـ عـمـر بـراى ابـراز وارسـتـگـى خـود مى گفت : به فرزندم عبد اللّه راى ندهيد, زيرا او حتى شايستگى ندارد كه زن خود را طلاق دهد. ولى , با اين همه , او را مستشار شورا قرار داد وگفت :هرگاه اعضاى شورا سه راى مساوى داشتند, طرفين تسليم نظر پسرم عبد اللّه شوند. ولـى هرگز اجازه نداد حسن بن على وعبد اللّه بن عباس , عضو شورا يا مستشار اعضا باشند, بلكه گفت مى توانند در جلسه , به عنوان مستمع آزاد, شركت كنند!(١)١٢ـ اصولا چه مى شد كه عمر, مانند ابوبكر, على ـ عليه السلام ـ را براى جانشينى انتخاب مى كرد واز اين طريق جلو بسيارى از مـفـاسـد رامـى گـرفت ؟ در آن صورت , بنى اميه , از معاويه گرفته تا مروان , نه قدرت سركشى داشتند ونه جرات وفرصت آن را. مـسـئلـه تيول وغارت بيت المال وتبعيض وسست اعتقادى مردم در نتيجه رفتار دستگاه حاكمه وقـوت گـرفتن آداب ورسوم جاهليت , كه لگدمال اصول اسلام شده بود, نيز هيچ يك پيش نمى آمد. نيروى فوق العاده عقلى وجسمى واخلاقى امام ـ عليه السلام ـ وآن همه همت وشجاعت كه در راه نـفاق وشقاق يارانش تحليل رفت , يكجا در راه توسعه وترويج اصول ملكوتى وانسانى اسلام وجلب دل وجـان اقـوام ومـلل مختلف به اسلام به كار مى رفت ومسلما جهان وآدمى را سرنوشتى ديگر وآينده اى درخشانتر نويد واميد مى داد. (٢)١٣ـ شگفتا! عمر از يك طرف عبد الرحمان را يكتا مؤمنى مى خواند كه ايمان او بر ايمان نيمى از مردم زمين سنگينى مى كند! واز طرف ديگر اين سرمايه دار معروف قريش را ((فرعون امت )) مى نامد. (٣) وحـقـيقت , به گواهى تاريخ , آن است كه عبد الرحمان بن عوف سرمايه دار ومحتكر معروف قريش بود كه پس از مرگ , ثروت هنگفتى به ارث گذاشت .
يـك قلم از ثروت او اين بود كه هزار گاو وسه هزار گوسفند وصد اسب داشت , ومنطقه ((جرف )) مدينه را با بيست گاو آب كش زير كشت مى برد. او داراى چهار زن بود وهنگامى كه مرد به هريك از زنانش هشتاد هزار دينار ارثيه رسيد واين مبلغ يك چهارم از يك هشتم ثروت او بود كه به زنان وى رسيد. وقتى يكى از زنان خود را در حال بيمارى طلاق داد, ارثيه او را با ٨٣ هزار دينارمصالحه كرد. (١)آيـا مـى توان گفت كه ايمان چنين كسى بر ايمان نيمى از مردم روى زمين برترى دارد؟ ١٤ـ عبد الرحمان در انتخاب عثمان از در حيله وارد شد. نـخـسـت بـه على ـ عليه السلام ـ پيشنهاد كرد كه طبق كتاب خدا وسنت پيامبر وروش شيخين رفتار كند; در حالى كه مى دانست روش شيخين , در صورت مطابقت با قرآن وسنت پيامبر, براى خود امر جداگانه اى نيست ,ودر صورت مخالفت با آن , ارزشى نخواهد داشت .
مع الوصف اصرار داشت كه بيعت على ـ عليه السلام ـ بر اين سه شرط استوار باشد ومى دانست كه امام على ـ عليه السلام ـ از پذيرش شرط آخر سر باز خواهد زد. لذا وقتى آن حضرت دست رد بر چنين شرطى زد, عبد الرحمان موضوع را با برادر زن خود عثمان در ميان نهاد, واو فورا پذيرفت .
اگـر امـام ـ عليه السلام ـ به خلافت از همان ديد مى نگريست كه عثمان , بسيار آسان بود كه در ظاهر شرط فرزند عوف را بپذيرد ولى در عمل از آن شانه خالى كند. اما آن حضرت چنين كارى نكرد, زيرا او هرگز حقى را از طريق باطل نمى طلبيد. ١٦ـ امام ـ عليه السلام ـ, از همان نخست , از دسيسه خليفه دوم واز منويات كانديداها آگاه بود. لذا وقتى از تركيب وشرايط شورا آگاه شد, به عموى خود عباس گفت :اين بار نيز ما ااگر امام ـ عليت :اين بار نيز ما از خلافت محروم ند ه. نه تنها امام از اين نتيجه آگاه بود, بلكه جوانى مانند عبد اللّه بن عباس نيز وقتى از تركيب اعضاى شورا مطلع شد گفت : عمر مى خواهد كه عثمان خليفه شود. (١)١٧ـ عـمـر بـه مـحمد بن مسلمه دستور داد كه اگر اقليت با اكثريت توافق نكردند فورا اعدام شـونـد واگر جناح مساوى شورا با جناحى كه عبد الرحمان در آن قرار دارد موافقت نكردند, فورا كـشته شوند واگر كانديداها در ظرف سه روز در تعيين جانشين به توافق نرسيد نه تند همگى از دم تيغ بگذرندو. بـايد در برابر چنين اخطارهايى گفت : آفرين بر اين حريت ! در كجاى جهان اگر اقليتى در برابر اكثريت قرار گرفت بايد قتل عام شود؟ !زمام جامعه اسلامى را, ده سال تمام , چنين مرد سنگدلى در دست گرفته بود كه نه تدبير صحيحى داشت ونه عاطفه ومروت انسانى ولذا مردم در مورد او مى گفتند:((درة عمر ا هيب من سيف حجاج )). تازيانه عمر مهيبتر از شمشير حجاج بود. انـتـخـاب عثمان براى خلافت آنچنان به بنى اميه پرو بال بخشيد وآن قدر قدرت وجرات داد كه ابـوسـفـيـان , كـه با عثمان از يك تيره وخانواده بود, روزى به احد رفت وقبر حمزه , سردار بزرگ اسـلام , را كه در نبرد با ابوسفيان ويارانش كشته شده بود, زير لگد گرفت وگف :ابا يعلى , برخيز وببين كه آنچه ما بر سر آن مى جنگيديم به دست ما افتاد. (٢)در يـكى از روزهاى نخست از خلافت عثمان كه اعضاى خانواده در منزل او گرد آمده بودند, همين پير ملحد رو به حاضران گرد وگفت :خلافت را دست به دست بگردانيدوكارگزاران خود را از بـنـى امـيـه انـتـخـاب كنيد, زيرا جز فرمانروايى هدف ديگرى نيست ; نه بهشتى هست ونه دوزخى ! (٣). فصل هشتم .
خاندان رسالت از ديدگاه حضرت على در زندگانى بيست وپنج ساله امام على ـ عليه السلام ـ كه با درگذشت پيامبر گرامى (ص ) آغاز مـى شود وبا شروع خلافت ظاهرى وى به پايان مى رسد, بخشهاى حساس وآموزنده اى هست كه برخى را در گذشته ياد آور شديم وبرخى ديگر را هم اكنون مى نگاريم .
از جمله اين بخشها موارد زير است :١ـ موضع امام ـ عليه السلام ـ در مقابل خلفا ونحوه رفتار وى با آنان .
٢ـ تعليم احكام ومسائل اسلامى به مسلمانان .
٣ـ فعاليتهاى اجتماعى امام ـ عليه السلام ـ. پـيـش از آنكه به موقعيت وموضع امام ـ عليه السلام ـ در برابر خلفا اشاره كنيم لازم است نظر آن حـضرت را در باره خاندان رسالت و به اصطلاح خود امام , ((آل محمد(ص ))) بيان كنيم تا روشن گـردد كه همكارى على ـ عليه السلام ـ با خلفا در جهت پيشرفت وگسترش اسلام , به معنى آن نـبوده كه امام ـ عليه السلام ـ آنان را محور حق وزمامداران واقعى مى شمرده , بلكه آن حضرت , در عـيـن همكارى ورفع مشكلات سياسى وعلمى آنان , خاندان رسالت را استادان حق وپيشوايان واقعى وزمامداران حقيقى مى دانسته است , تا آنجا كه به صراحت مى فرمايد:((لا يقاس بل محمد (ص ) من ه ذه الا مة ا حد و لا يسوى بهم من جرت نعمتهم عليه ا بدا)). (١)هيچ كس از اين امت با خاندان پيامبر (ص ) مقايسه نمى شود وكسى كه از نعمت آنان بهره مند شده است هرگز با آنان برابر نيست .
امـام در سـخـنـان ديـگـر خود به گوشه اى از فضايل علمى آل محمد(ص ) اشاره مى كند ومى فرمايد:((هم موضع سره ولجا ا مره و عيبة علمه و موئل حكمه وكهوف كتبه و جب ال جعه .
بهم ا ق ام انحناء ظهره و ا ذهب ارتع اد فرائضه )). (١)خـانـدان رسـالـت نگهدارنده رازهاى نهان پيامبر ومطيعان فرمان وى وگنجينه هاى دانش وحافظان كتابهاى اويند. آنان كوههايى هستند كه سرزمين اسلام را از لرزه صيانت مى كنند. پيامبر به وسيله آنان پشت خود را راست كرد وبه خود آرامش بخشيد. حضرت على ـ عليه السلام ـ در جاى ديگر از سخنان خود, آنان را اساس دين وستون ايمان ويقين مـى خـوانـد ومـى فرمايد كه با مرا بهم اعه به رفتار وگفتار آنان مى توان غالى را از غلو بازداشت وعقب مانده از قافله حق را به آن باز گردانيد:((هم ا س اس الدين و عم اد اليقين .
ا ليهم يفي ء الغ الي وبهم يلحق التالي )). (٢)ودر جـايـى ديگر از سخنان خود چنين مى فرمايد:((ا نظروا ا هل بيت نبيكم فالزموا سمتهم و اتـبـعـوا ا ثـرهـم فـلن يخرجوكم من هدى و لن يعيدوكم في ردى فا ن لبدوا فالبدوا و ا ن نهضوا فانهضوا و لا تسبقوهم فتضلوا و لا تتا خروا عنهم فتهلكوا)). (٣)به خاندان رسالت بنگريد وراه آنان را در پيش گيريد كه پيروى از آنان شما را از جاده حقيقت بيرون نمى برد وبه گمراهى باز نمى گرداند. اگر در نقطه اى توقف كردند, شما نيز توقف كنيد واگر برخاستند برخيزيد. هرگز بر آنان پيشى نگيريد كه گمراه مى شويد واز آنان عقب نمانيد كه نابود خواهيد شد. امـام ـ عـلـيـه الـسـلام ـ مـعرفت وشناسايى اهل بيت نبوت را در كنار معرفت خدا وپيامبر او مى دانـد:((فـا نـه مـن م ات منكم على فراشه و هو على معرفة حق ربه و حق رسوله و ا هل بيته مات شهيدا)). (١)هركس از شما در بستر خود بميرد, در حالى كه به حق پروردگار خود وحق پيامبر او وخاندان رسالتش آشنايى داشته باشد, شهيد از دنيا رفته است .
اين بخش از سخنان امام ـ عليه السلام ـ كه شناسايى حق خاندان رسالت را در كنار شناسايى حق خدا ورسول او قرار مى دهد روشنگر مضمون حديثى است كه محدثان اسلامى از پيامبر اكرم (ص ) نقل كرده اند كه :((من م ات ولم يعرف ا م ام زم انه فقد م ات ميتة الج اهلية )). هركس بميرد وامام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليت از دنيا ديده پوشيده است .
امام ـ عليه السلام ـ در يكى ديگر از سخنان خود به ادامه فيض الهى در هر عصر وزمانى اشاره مى نمايد ومى فرمايد:((ا لا ا ن مثل آل محمد(ص ) كمثل نجوم السم اء ا ذ ا خوى نجم طلع نجم )). (٢)مـثـل خـانـدان رسالت به سان ستارگان آسمان است كه اگر يكى غروب كند ديگرى طلوع خواهد كرد. امـام ـ عليه السلام ـ در بيان وتوصيف خصوصيات خاندان رسالت بيش از اينها سخن گفته است كه مجال ذكر همه آنها نيست .
(٣) از باب نمونه , به چند مورد ديگر اشاره مى شود. حـضرت در باره نامهاى آنان چنين مى فرمايد:((ا لا با بي و ا مي هم من عدة ا سم اءهم في السم اء معروفة و في الا رض مجهولة )).
۱۸
حضرت على ومشكلات سياسى خليفه اول (١)پدر ومادرم فداى گروهى كه نام آنان در آسمانها معروف ودر زمين مجهول است .
سـخـن زير از امام ـ عليه السلام ـ, هرچند در باره پيروان حق است , ولى مصداق اولى آن خاندان رسـالـت است :((عقلوا الدين عقل وع اية و رع اية لا عقل سم اع و رواية فا ن رو اة العلم كثير و رع اته قليل )). (٢)حقيقت دين واصول وفروع آن را در كمال عقل وعمل به آن شناخته اند, نه شناختن از طريق شنيدن ; زيرا راويان علم بسيارند وعاملان به آن كم .
امام ـ عليه السلام ـ در كلام ذيل هرچند مقام ملكوتى آنان را مى ستايد ولى در سخنان ديگر خود بـه ولايـت ورهـبـرى آنـان تـصريح كرده آنان را واليان وحاكمان امت وجانشينان پيامبر ووارثان مناصب او (جز نبوت ) معرفى مى كند:((ولهم خص ائص حق الولا ية ه و فيهم الوصية و الوراثة )). (٣)خـصـايـص ولايـت وامـام (علم واعجاز) نزد آنان است ووصيت پيامبر در باره آنان است وآنان وارثان پيامبرند. بـا روشـن شـدن مـقام خاندان رسالت نزد على ـ عليه السلام ـ, كه خود در راس اين خاندان قرار داشـت , مـوقـع آن است كه رفتار وموضع امام ـ عليه السلام ـ را در باره خلفا با استناد به مدارك اصيل تاريخى تشريح كنيم .
امـام يـگـانـه مرجع فكرى وقضايى خلفاسكوت امام ـ عليه السلام ـ در دوران بركنارى او از مقام خـلافـت كـه بـيست وپنج سال به طول انجاميد, سكوت مطلق , به معنى كناره گيرى از هر نوع مداخله در امور رهبرى نبود. گـرچـه مـقـام خلافت ورهبرى سياسى را ديگران اشغال كرده ونصب وعزل افراد واختيار اموال اسـلامـى در دسـت آنان بود, مع الوصف , مرجع فكرى ويگانه معلم امت كه تمام طبقات در برابر علم او خضوع مى كردند, امام على بن ابى طالب ـ عليه السلام ـ بود. از خـدمات چشمگير امام ـ عليه السلام ـ در اين دوران آن بود كه دستگاه قضايى نوبنياد اسلام را رهبرى مى كرد. هـر وقت اين دستگاه با مشكلى روبرو مى شد فورا مسئله را به آن حضرت ارجاع مى داد وراه حل آن را خواستار مى شد. گـاهـى نـيـز خـود امـام , بدون آنكه كسى به وى مراجعه كند, خليفه وقت را, كه متصدى مقام قـضـاوت نـيز بود, راهنمايى مى كرد وبه اشتباه او در صدور حكم واقف مى ساخت وبا قضاوتهاى شگفت وقاطع خود موجى از تعجب در اذهان صحابه پيامبر (ص ) پديد مى آورد. گو كه امام ـ عليه السلام ـ خلافت آنان را به رسميت نمى شناخت وخود را وصى منصوص پيامبر (ص ) وشـايسته ترين فرد براى اداره امور جامعه ورهبرى امت مى دانست ,اما هرگاه پاى مصالح اسـلام ومـسلمانان به ميان مى آمد از هر نوع خدمت وكمك وبلكه فداكارى وجانبازى دريغ نمى داشت وبا چهره گشاده به استقبال مشكلات مى شتافت .
شـان امام ـ عليه السلام ـ بالاتر وروح او بزرگتر از آن بود كه مانند برخى بينديشد كه چون زمام خـلافت را از دست او گرفته اند در هيچ امرى از امور مملكت مداخله نكند ودر حل هيچ مشكلى قـدم بـر نـدارد تا هرج ومرج ونارضايتى جامعه اسلامى را فرا گيرد ودستگاه خلافت دچار تزلزل گردد وسرانجام سقوط كند. نـه , امام ـ عليه السلام ـ چنين فردى نبود; او فرزند اسلام بود ودر آغوش اسلام پرورش يافته بود ودر بـرآمـدن وباليدن نهال اسلام , كه به دست پيامبر اكرم (ص ) كاشته شده بود, رنجهاى بسيار كشيده وخونها نثار كرده بود. ايـمـان ووجـدان پـاك عـلى ـ عليه السلام ـ اجازه نمى داد در برابر مشكلات اسلام وامور دشوار مسلمانان , مهر سكوت بر لب نهد وخود را از هر نوع مداخله كنار بكشد. پـايـدارى اسـلام وگسترش آن در جهان , آشنا ساختن امت به معارف واصول وفروع دين وحفظ عـظـمـت اسـلام در نـزد دانـشمندان يهود ونصارا كه دسته دسته براى تحقيق در باره اين آيين نوظهور به مدينه مى آمدند, براى امام ـ عليه السلام ـ هدف اساسى بود وتا آنجا كه راه به روى آن حضرت باز بود ودستگاه خلافت مزاحم وى نمى شد واحيانا دست نياز به سوى او دراز مى كرد, از رهبرى وراهنمايى مضايقه نداشت وبلكه استقبال مى كرد. امـام ـ عـلـيـه الـسـلام ـ در نامه اى كه آن را به وسيله مالك اشتر براى مردم مصر فرستاد به اين حقيقت تصريح مى كند وعلت همكارى خود را با خلفا چنين بيان مى دارد:((فا مسكت يدي حتى را يت ر اجعة الناس قد رجعت عن الا سلام يدعون ا لى محق دين محمد (ص ). فـخـشيت ا ن لم ا نصر الا سلام و ا هله ا ن ا رى فيه ثلما ا و هدما تكون المصيبة به علي ا عظم من فوت ولا يتكم التي ا نم ا هي مت اع ا يام قلائل يزول منه ا م ا كان كم ا يزول السراب )). (١)مـن در آغـازم كار خلفا دست نگاه داشتم (وآنان را به خود وا نهادم ), تا اينكه ديدم گروهى از اسلام برگشته ومردم را به محو دين محمد (ص ) دعوت مى كنند. تـرسـيـدم كـه اگـر بـه يارى اسلام ومسلمانان برنخيزم رخنه يا ويرانيى در كاخ اسلام ببينم كه مـصيبت آن براى من بزرگتر است از دورى از حكومت چند روزه اى كه همچون سراب زايل مى گردد. ايـن نامه , نمايى از روحيات پاك امام ـ عليه السلام ـ وروشنگر منطق او در زمينه مداخله در امور جـامـعـه اسـلامى است كه زمام آن را گروهى به دست داشتند كه امام ـ عليه السلام ـ آنان را به رسميت نمى شناخت .
مـعرفى حضرت على از جانب پيامبر اكرم (ص )اينكه پس از درگذشت پيامبر (ص ), خلفا وياران آن حـضرت د رحل مشكلات خود به على ـ عليه السلام ـ روى مى كردند يك علت آن اين بود كه از پيامبر گرامى (ص ) در باره علم آن حضرت ودانش قضايى او سخنانى به صراحت شنيده بودند كه از آن جمله است :((ا علم ا متي بالسنة و القضاء علي بن ا بي ط الب )). (١)داناترين امت من به سنتهاى اسلامى وقوانين قضايى , على بن ابى طالب است .
آنان از پيامبر گرامى (ص ) شنيده بودند كه آن حضرت , ضمن معرفى كسانى مانند زيد بن ثابت وابـى بـن كـعب , در باره على ـ عليه السلام ـ فرمود:((ا قضاكم علي ))(٢) يعنى : داناترين شما به روش داورى على است .
هنوز آواى كلام پيامبر (ص ) در گوش صحابه طنين انداز بود كه فرمود:((ا نا مدينة العلم و علي ب ابه ا فمن ا ر اد العلم فليا ته ا من ب ابه ا)). (٣)من شهر علم هستم وعلى در آن است .
هركس بخواهد وارد شهر شود بايد از در آن وارد شود. آرى , چـرا دسـتـگـاه خلافت وياران پيامبر (ص ) مشكلات خود را با امام ـ عليه السلام ـ در ميان نـگـذارند وراى او را نافذ نكنند؟ آنان به چشم خود ديده بودند كه وقتى اهل يمن به پيامبر (ص ) گـفـتـنـد:((مـردى را به سوى ما اعزام بفرما كه دين را به ما تفهيم كند وسنتهاى اسلام را به ما بـيـامـوزد وبـا كـتـاب خـدا داورى كـنـد)), رسـول اكـرم (ص ) رو به على ـ عليه السلام ـ كرد وفـرمـود:((ي ا علي انطلق ا لى ا هل اليمن ففقههم في الدين و علمهم السنن و احكم فيهم بكت اب اللّه ا ذهب ا ن اللّه سيهدي قلبك و يثبت لس انك )). (١)اى عـلى ! به سوى يمن حركت كن ودين خدا را به آنان بياموز وبا سنتهاى اسلام آشنايشان ساز وبا كتاب خدا در ميانشان داورى كن .
(سـپـس دسـت خود را بر سينه على ـ عليه السلام ـ زد وفرمود:) برو; خدا قلب تو را به سوى حق رهبرى مى كند وزبان تو را از خطا واشتباه صيانت مى بخشد. دعاى پيامبر اكرم (ص ) در باره على ـ عليه السلام ـ آنچنان مستجاب شد كه امام ـ عليه السلام ـ فرمود:از آن زمان تاكنون درهيچ مشكلى شك وترديد نكرده ام .
قـضـاوت حـضـرت على در زمان پيامبر (ص )امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ نه تنها در دوران خلفا بهترين قاضى ويگانه داور به حق امت بود, بلكه در دوران پيامبر گرامى (ص ) نيز در يمن ومدينه مرجع قضايى مسلم مردم بود. رسـول خـدا (ص ) داوريـهـاى او را مـى سـتود وازاين طريق مرجع قضايى جامعه اسلامى پس از خويش را به مردم معرفى مى كرد. ايـنك دو نمونه از داوريهاى امام ـ عليه السلام ـ كه در زمان خود پيامبر اكرم (ص ) مورد تصديق آن حضرت قرار گرفت نقل مى شود. ١ـ در زمانى كه على ـ عليه السلام ـ از طرف پيامبر (ص ) در يمن اقامت داشت حادثه اى به شرح زير اتفاق افتاد:گروهى پس از شكار شيرى , آن را در گودال عميقى محاصره كرده , در اطراف آن سنگر گرفته بودند. ناگهان پاى يكى از آنان لغزيد واو براى حفظ خود, دست ديگرى را گرفت واو نيز دست سومى را وسومى هم دست چهارمى را وسرانجام همگى در گودال افتادند ومورد حمله شير قرار گرفتند وبر اثر جراحاتى درگذشتند. در ميان بستگان آنان نزاع در گرفت .
امام على ـ عليه السلام ـ از جريان آگاه شد وفرمود: من در ميان شما داورى مى كنم .
اگر به داورى من رضا نداريد, دعوا را به حضور پيامبر (ص ) ببريد تا در ميان شما داورى كند. آنـگـاه فـرمـود:گـروهـى كـه اين گودال را كنده اند بايد غرامت چهار نفر مقتول را به قرار زير بپردازند:به اولياى فرد نخست يك چهارم ديه , به اولياى دومى يك سوم آن , به اولياى نفر سوم نيم آن , وبه اولياى چهارمى ديه كامل .
چـون از امام ـ عليه السلام ـ سؤال شد كه چرا به اولياى فرد نخست بايد يك چهارم ديه بپردازند, آن حضرت در پاسخ فرمود:زيرا پس از او سه نفر ديگر كشته شده اند. وبه همين ترتيب در موارد ديگر فرمود: به اولياى فرد دوم بايد يك سوم آن را بپردازند, زيرا پس از وى دو نفر ديگر كشته شده اند وبراى سومى بايد نصف ديه بپردازند زيرا پس از او يك نفر ديگر به قتل رسيده وبراى چهارمى ديه كامل بايد بپردازند زيرا او آخرين فردى است كه كشته شده است .
(١)بارى , بستگان مقتولين به داورى امام ـ عليه السلام ـ تن ندادند ورهسپار مدينه شدند وجريان را به پيامبر (ص ) گفتند. آن حضرت فرمود: ((القضاء كم ا قضى علي )). (٢)محدثان اهل سنت وشيعه داورى امام على ـ عليه السلام ـ را در اين موضوع به صورت بالا نقل كرده اند,ولى محدثان شيعه آن را به گونه اى ديگر نيز آورده اند. طـبق اين نقل , امام ـ عليه السلام ـ فرمود:فرد اول طعمه شير است وديه او بر كسى نيست , ولى بايد بستگان اولى به اولياى دومى يك سوم ديه را بپردازند وبستگان دومى به بستگان سومى نصف ديه بدهند وبستگان سومى به اولياى چهارمى ديه كامل بپردازند. دانشمندان شيعه حديث نخست را صحيح نمى دانند زيرا در سند آن افراد غير موثق وجود دارند, ولى به نقل دوم اعتماد كامل دارند. نـكته مهم در اين داورى اين است كه امام ـ عليه السلام ـ خونبهاى فرد چهارم را ميان اولياى سه نفر قبل به طور مساوى تقسيم كرد. بدين ترتيب كه بايد يك سوم خونبها را اولياى اولى به بستگان دومى بپردازند وبستگان دومى دو سـوم آن را (يك سوم از حق خود را روى آنچه كه از اولى گرفته اند بگذارند و)به بستگان سومى پرداخت كنند وبستگان سومى ديه كامل بدهند, يعنى روى دو سوم ديه كه از پيش گرفته بودند يـك سـوم بگذارند وبه صورت يك ديه كامل به اولياى چهارمى بپردازند ودر اين صورت ديه فرد چهارم به طور مساوى بر سه نفر پيشين تقسيم شد. (به كتاب جواهر الكلام , ج٦ , كتاب ديات , بحث ((تزاحم موجبات )) مراجعه شود). ٢ـ پـيـامـبر گرامى (ص ) وگروهى از مسلمانان در مسجد نشسته بودند كه دو نفر وارد مسجد شـدنـد وخـصومتى را مطرح كردند كه خلاصه آن اين بود كه گاوى با شاخ خود حيوان كسى را كـشـته است ; آيا صاحب گاو ضامن قيمت حيوان مقتول هست يا نه ؟ يكى از مسلمانان در اظهار نظر سبقت گرفت وگفت :((لا ضم ان على البه ائم )). يعنى : حيوان غير مكلف ضامن مال كسى نيست .
بـه نقل كلينى در كافى , پيامبر اكرم (ص ) از ابوبكر وعمر خواست كه در اين قضيه فصل خصومت كنند. آن دو نـفـر گفتند:((بهيمة قتلت بهيمة م ا عليه ا من شي ء))(١) يعنى : حيوانى حيوان ديگرى را كشته است وبراى حيوان ضمانتى نيست .
در اين موقع پيامبر (ص ) از على ـ عليه السلام ـ خواستند كه او داورى كند. امـام ـ عـلـيـه السلام ـ با طرح يك قانون كلى , كه امروز هم مورد استفاده مجامع حقوقى است , مـشـكـل را حل كرد وفرمود:ضرر را بايد آن كس متحمل شود كه مقصر است وبه وظيفه خود در اداره حيوان عمل نكرده است .
اگر صاحب حيوان به اندازه كافى در صيانت حيوان خود كوشيده وآن را در نقطه محفوظى نگاه داشـتـه اسـت ولـى صـاحب گاو به وظيفه خويش عمل نكرده وآن را رها ساخته , در اين صورت صـاحـب گـاو مـقصر است وبايد غرامت حيوان او را بپردازد واگر جريان بر خلاف اين است بر او ضمانى نيست .
پيامبر گرامى (ص ) از شنيدن اين داورى مبتكرانه وهمراه با ارائه يك طرح كلى , دست به آسمان بلند كرد وگفت :((الحمدللّه الذي جعل في ا متي من يقضي بقضاء النبيين )). يـعـنـى : سـپـاس خدا را كه در خاندان من كسانى را قرار داده است كه داورى آنان مانند داورى پيامبران است .
(١)البته قضاوت امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ در زمان رسول اكرم (ص ) منحصر به اين دو مورد نـيـسـت وآن حضرت قضاوتهاى شگفت انگيز متعددى در حيات پيامبر (ص ) داشته است كه در متون تاريخى وروايى مندرج است .
(٢). فصل نهم .
حضرت على ومشكلات سياسى خليفه اول معرفيهاى جامع پيامبر گرامى (ص ) از امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ در حضور صحابه وياران خود سـبـب شـد كـه عـلـى ـ عليه السلام ـ پس از درگذشت پيامبر (ص ) مرجع فكرى وعلمى امت شناخته شود. حـتـى گروهى كه پس از رحلت پيامبر, على ـ عليه السلام ـ را از صحنه خلافت كنار گذاشتند, در مشكلات علمى وعقيدتى وحتى سياسى , دست نياز به سوى آن حضرت دراز كرده , از او كمك مى گرفتند. اسـتمداد خلفا از امام ـ عليه السلام ـ, از مسائل مسلم تاريخى است كه با انبوهى از مدارك قطعى همراه است وهيچ فرد منصفى نمى تواند آن را انكار كند. وايـن خـود حاكى است كه على ـ عليه السلام ـ, اعلم امت به كتاب وسنت واصول وفروع ومصالح سياسى اسلام بود. فقط نويسنده كتاب ((الوشيعه )) اين حقيقت تاريخى را با كنايه واشاره انكار كرده , خليفه دوم را, بر خلاف دهها مدرك تاريخى , افقه واعلم صحابه خوانده است .
(١)مـا فعلا با اين سخن كارى نداريم , زيرا موارد فراوانى كه خليفه دوم در آنها دست نياز به سوى على ـ عليه السلام ـ دراز كرده در تاريخ ضبط شده است كه مى تواند پاسخگوى اين پندار بى پايه باشد. پس چه بهتر كه به جاى پاسخگويى , مواردى از استمدادهاى علمى وسياسى هر يك از خلفا از امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ را ياد آور شويم .
حـضـرت عـلـى ومشكلات علمى وسياسى ابوبكرتاريخ گواهى مى دهد كه خليفه اول در مسائل سـيـاسـى , مـعارف وعقايد, تفسير قرآن واحكام اسلام به على ـ عليه السلام ـ مراجعه مى كرد واز راهنماييهاى آن حضرت كاملا بهره مى برد. در اينجا نمونه هايى ذكر مى شود. جنگ با روميانيكى از دشمنان سرسخت حكومت جوان اسلام امپراتورى روم بود كه پيوسته مركز حكومت اسلام را از جانب شمال تهديد مى كرد. پيامبر گرامى (ص ) تا آخرين ساعات زندگى خود از انديشه خطر روم غافل نبود. در سال هفتم هجرت گروهى را به فرماندهى جعفر بن ابى طالب روانه كرانه هاى شام كرد, ولى سپاه اسلام با از دست دادن سه فرمانده خود, بدون اخذ نتيجه , به مدينه بازگشت .
براى جبران اين شكست , پيامبر اكرم (ص ) در سال نهم با سپاهى گران عازم ((تبوك )) شد, ولى بدون آنكه با سپاه دشمن روبرو گردد به مدينه بازگشت .
اين سفر نتايج درخشانى داشت كه در تاريخ مذكور است .
مـع الوصف , خطر حمله روم هميشه خاطر پيامبر را به خود مشغول مى داشت وبه همين جهت , ولى اين سپاه , به عللى مدينه را ترك نگفت , وپيامبر (ص ) درگذشت در حالى كه سپاه اسلام در چند كيلومترى مدينه اردو زده بود. پـس از درگـذشـت پيامبر (ص ) وپس از آنكه فضاى سياسى مدينه , كه دچار بحران شده بود, به آرامـش گـرايـيد وابوبكر زمام امور را به دست گرفت , خليفه در اجراى فرمان پيامبر در نبرد با روميان كاملا دو دل بود. لذا با گروهى از صحابه مشورت كرد وهر كدام نظرى دادند كه او را قانع نساخت .
ولى اين رد وهر كدام نظرى دادند كه او را قانع نساخت .
سرانجام با على ـ عليه السلام ـ به مشورت پرداخت وآن حضرت او را بر اجراى دستور پيامبر (ص ) تشويق كرد وافزود كه اگر با روميان نبرد كند پيروز خواهد شد. خـلـيـفـه از تشويق امام ـ عليه السلام ـ خوشحال شد وگفت :((فال نيكى زدى وبه خير بشارت دادى )). (١)مـنـاظـره بـا دانـشـمـنـدان بـزرگ يهودپس از درگذشت پيامبر اكرم (ص ) گروههايى از دانـشمندان يهود ونصارا براى تضعيف روحيه مسلمانان به مركز اسلام روى مى آوردند وسؤالاتى رامطرح مى كردند. از جـمـلـه , گـروهى از احبار يهود وارد مدينه شدند وبه خليفه اول گفتند:در تورات چنين مى خوانيم كه جانشينان پيامبران , دانشمندترين امت آنها هستند. اكنون كه شما خليفه پيامبر خود هستيد پاسخ دهيد كه خدا در كجاست .
آيـا در آسـمـانـهاست يا در زمين ؟ ابوبكر پاسخى گفت كه آن گروه را قانع نساخت ; او براى خدا مـكـانى در عرش قائل شد كه با انتقاد دانشمند يهودى روبرو گرديد وگفت :در اين صورت بايد زمـيـن خـالـى از خدا باشد!در اين لحظه حساس بود كه على ـ عليه السلام ـ به داد اسلام رسيد وآبروى جامعه اسلامى را صيانت كرد. امـام بـا مـنـطق استوار خود چنين پاسخ گفت :((ا ن اللّه ا ين الا ين فلا ا ين له ; جل ا ن يحوي ه مكان فهو في كل مكان بغير مم اسة و لا مجاورة .
يحيط علما بم ا فيه ا و لا يخلو شي ء من تدبيره ))(٢)مكانها را خداوند آفريد واو بالاتر از آن است كه مكانها بتوانند اورا فرا گيرند. او در همه جا هست , ولى هرگز با موجودى تماس ومجاورتى ندارد. او بر همه چيز احاطه علمى دارد وچيزى از قلمرو تدبير او بيرون نيست .
حضرت على ـ عليه السلام ـ در اين پاسخ , به روشنترين برهان , بر پيراستگى خدا از محاط بودن در مـكان , استدلال كرد ودانشمند يهودى را آنچنان غرق تعجب فرمود كه وى بى اختيار به حقانيت گفتار على ـ عليه السلام ـ وشايستگى او براى مقام خلافت اعتراف كرد. امام ـ عليه السلام ـ در عبارت نخست خود (مكانها را خداوند آفريد ) از برهان توحيد استفاده كرد وبه حكم اينكه در جهان قديم بالذاتى جز خدا نيست وغير از او هرچه هست مخلوق اوست , هر نوع مكانى را براى خدا نفى فر. زيـرا اگـر خـدا مـكان داشته باشد بايد از نخست با وجود او همراه باشد, در صورتى كه هرجه در جهان هست مخلوق اوست واز جمله تمام مكانها واز اين رو, چيزى نمى تواند با ذات او همراه باشد. بـه عـبارت روشنتر, اگر براى خدا مكانى فرض شود, اين مكان بايد مانند ذات خدا قديم باشد ويا مخلوق او شمرده شود. فـرض اول بـا برهان توحيد واينكه در عرصه هستى قديمى جز خدا نيست سازگار نيست وفرض دوم , بـه حـكـم ايـنكه مكانى زيرافرضى مخلوق خداست , گواه بر اين است كه او نيازى به مكان ندارد, زيرا خداوند بود واين مكان وجود نداشت وسپس آن را آفريد. حـضـرت على ـ عليه السلام ـ در عبارت دوم كلام خود (او در همه جا هست بدون اينكه با چيزى مـمـاس ومـجـاور باشد) بر يكى از صفات خدا تكيه كرد وآن اين است كه او وجود نامتناهى است ولازمـه نـامتناهى بودن اين است كه در همه جا باشد وبر همه چيز احاطه علمى داشته باشد, وبه حكم اينكه جسم نيست تماس سطحى با موجودى ندارد ودر مجاورت چيزى قرار نمى گيرد. آيا اين عبارات كوتاه وپر مغز گواه بر علم گسترده حضرت على ـ عليه السلام ـ وبهره گيرى او از عـلـم الـهـى نـيـست ؟ البته اين تنها مورد نبوده است كه امام ـ عليه السلام ـ در برابر احبار و دانشمندان يهود در باره صفات خدا سخن گفته , بلكه در عهد دو خليفه ديگر ودر دوران خلافت خويش نيز بارها با آنان سخن گفته است .
ابونعيم اصفهانى صورت مذاكره امام ـ عليه السلام ـ را با چهل تن از احبار يهود نقل كرده است كه شرح سخنان آن حضرت در اين مناظره نياز به تاليف رساله اى مستقل دارد ودر اين مختصر الات (١)شيوه بحث امام على ـ عليه السلام ـ با افراد بستگى به ميزان معلومات وآگاهى آنان داشت .
گاهى به دقيقترين برهان تكيه مى كرد واحيانا با تشبيه وتمثيلى مطلب را روشن مى ساخت .
پـاسخ قانع كننده به دانشمند مسيحيسلمان مى گويد:پس از درگذشت پيامبر (ص ), گروهى از مسيحيان به سرپرستى يك اسقف وارد مدينه شدند ودر حضور خليفه سؤالاتى مطرح كردند. خليفه آنان را به حضور على ـ عليه السلام ـ فرستاد. يكى از سؤ(١)شيوه بحلات آنان از امام اين بود كه خدا كجاست .
امـام آتـشـى بـرافـروخت وسپس پرسيد: روى اين آتش كجاست ؟ دانشمند مسيحى گفت : همه اطراف آن , روى آن محسوب است وآتش هرگز پشت ورو ندارد. امـام فـرمود: اگر براى آتشى كه مصنوع خداست طرف خاصى نيست , خالق آن , كه هرگز شبيه آن نـيست , بالاتر از آن است كه پشت ورو داشته باشد; مشرق ومغرب از آن خداست وبه هر طرف رو كنى آن طرف وجه وروى خداست وچيزى بر او مخفى واز او پنهان نيست .
(٢)امـام ـ عليه السلام ـ نه تنها در مسائل فكرى وعقيدتى , اسلام ومسلمانان ودر نتيجه خليفه را كمك مى كرد, بلكه گاهى نيز كه خليفه در تفسير مفردات وواژه هاى قرآن عاجز مى ماند به داد او مى رسيد. چـنـان كه وقتى شخصى از ابوبكر معنى لفظ ((ا ب )) را در آيه [وف اكهة و ا با مت اعا لكم و لا نع امـكـم ] (١) سـؤال كرد, وى با كمال تحير مى گفت :به كجا بروم اگر بدون آگاهى كلام خدا را تفسير كنم .
چون خبر به على ـ عليه السلام ـ رسيد فرمود: مقصود از اب , همان علف وگياه است .
(٢)ايـنـكه لفظ اب در زبان عربى به معنى گياه وعلف است در خود آيه گواه روشن بر آن وجود دارد, زيرا پس از آيه [وف اكهة و ا با] بلافاصله مى فرمايد:[مت اعا لكم ولا نعامكم ]. يعنى : اين دو, مايه تمتع شما وحيوانات شماست .
آنـچـه مى تواند براى انسان مايه تمتع باشد همان ((فاكهه )) است وآنچه مايه لذت وحيات حيوان است ((اب )) است كه قطعا گياه وعلف صحرا خواهد بود. داورى حضرت على در باره يك مرد شرابخوارخليفه اول نه تنها در كسب آگاهى از مفاهيم قرآن از امام على ـ عليه السلام ـ استمداد مى جست , بلكه در احكام وفروع دين نيز دست نياز به سوى آن حضرت دراز مى كرد. مردى را كه شراب خورده ماموران به نزد خليفه آوردند تا حد شرابخوارى براى او جارى سازد. وى ادعـا كـرد كـه از تـحـريم شراب آگاه نبوده ودر ميان گروهى پرورش يافته كه تا آن هنگام شراب را حلال مى دانسته اند. خليفه در تكليف خود متحير ماند. فورا كسى را روانه حضور على ـ عليه السلام ـ كرد وحل مشكل را از او خواست .
امـام فـرمـود:بـايـد دو نفر از افراد موثق دست اين فرد شرابخوار را بگيرند وبه مجالس مهاجرين وانصار ببرند واز آنان بپرسند كه آيا تاكنون آيه تحريم شراب را براى اين مرد تلاوت كرده اند يا نه .
اگـر آنـان شـهـادت دادند كه آيه تحريم شراب را بر اين مرد تلاوت كرده اند بايد حد الهى را براو جارى كرد واگر نه , بايد او را توبه داد كه در آينده لب به شراب نزند وسپس رها ساخت .
خليفه از دستور امام ـ عليه السلام ـ پيروى كرد وسرانجام آن مرد آزاد شد. (١)درست است كه امام ـ عليه السلام ـ در دوران خلافت خلفا سكوت كرد ومسئوليتى نپذيرفت , ولى هيچ گاه در باره اسلام ودفاع از حريم دين شانه خالى نكرد. در تـاريـخ آمـده اسـت كـه راس الـجـالـوت (پـيشواى يهوديان ) مطالبى را به شرح زير از ابوبكر پـرسيدونظر قرآن را از او جويا شد:١ـ ريشه حيات وموجود زنده چيست ؟ ٢ـ جمادى كه به گونه اى سـخـن گفته است چيست ؟ ٣ـ چيزى كه پيوسته در حال كم وزياد شدن است چيست ؟ چون خبر به امام ـ عليه السلام ـ رسيد فرمود:ريشه حيات از نظر قرآن , آب است .
(٢) جمادى كه به سخن در آمده , زمين وآسمان است كه اطاعت خود را از فرمان خدا ابراز كردند. (٣) وچيزى كه پيوسته در حال كم وزياد شدن است شب وروز است .
(٤)چنان كه از اين سخنان على ـ عليه السلام ـ آشكار است امام معمولا براى اثبات سخن خود به آياتى از قرآن استناد مى كرد واين بر استوارى سخن او مى افزود. (٥). فصل دهم .
حضرت على ومشاوره هاى سياسى خليفه دوم گسترش اسلام وحفظ كيان مسلمانان هدف بزرگ امام على ـ عليه السلام ـ بود. از ايـن رو, گـرچـه وى خـود را وصى منصوص پيامبر (ص ) مى دانست وشايستگى وبرترى او بر ديگران محرز بود, مع الوصف هر وقت گره اى در كار خلافت مى افتاد با فكر نافذ ونظر بلند خود آن را مى گشود. بـه ايـن جـهـت مـى بينيم كه امام ـ عليه السلام ـ در دوران خليفه دوم نيز مشاور وگرهگشاى بسيارى از مشكلات سياسى وعلمى واجتماعى او بود. ايـنـك بـه بـرخى از مواردى كه عمر از راهنمايى على ـ عليه السلام ـ در مسائل سياسى استفاده كرده است اشاره مى كنيم :مشورت در فتح ايراندر سال چهاردهم هجرى در سرزمين ((قادسيه )) نـبـرد سـخـتـى ميان سپاه اسلام وارتش ايران رخ داد كه سرانجام به پيروزى مسلمانان انجاميد ورستم فرخ زاد فرمانده كل قواى ايران وگروهى از لشكريانش به قتل رسيدند. سـراسـر عـراق بـه زيـر نـفوذ سياسى ونظامى مسلمانان در آمد ومدائن , كه مقر حكومت شاهان سـاسـانـى بـود, در تـصرف مسلمانان قرار گرفت وسران سپاه ايران به داخل كشور عقب نشينى كردند. مشاوران وسران نظامى ايران بيم آن داشتند كه سپاه اسلام كم كم پيشروى كند وسراسر كشور را به پيش از آنكه دشمن .
بـراى مـقابله با اين حمله خطرناك , يزدگرد سوم , پادشاه ايران , سپاهى متشكل از يكصد وپنجاه هـزار نفر به فرماندهى فيروزان ترتيب داد تا جلو هر نوع حمله را بگيرند ودر صورت مساعد بودن وضع , خود, حمله را آغاز كنند. سـعد وقاص فرمانده كل قواى اسلام (وبه نقلى عمار ياسر), كه حكومت كوفه را در اختيار داشت , نامه اى به عمر نوشت واو را از وضع آگاه ساخت وافزود كه سپاه كوفه آماده است كه نبرد را آغاز كـنـد و بـراى مـقابله با اين يش از آنكه دشمن بر آنان حمله آورد آنان براى ارعاب دشمن نبرد را شروع كنند. خـليفه به مسجد رفت وسران صحابه را جمع كرد وآنان را از تصميم خود, كه مى خواهد مدينه را تـرك گـويـد ودر مـنـطقه اى ميان بصره وكوفه فرود آيد واز آن نقطه رهبرى سپاه را به دست بگيرد, آگاه ساخت .
در ايـن هنگام طلحه برخاست وخليفه را بر اين كار تشويق كرد وسخنانى گفت كه بوى تملق به خوبى از آن استشمام مى شد. عـثـمـان بـرخاست ونه تنها خليفه را به ترك مدينه تشويق كرد بلكه افزود كه به سپاه شام ويمن بـنويس كه همگى آن دو نقطه را ترك كنند وبه تو بپيوندند وتو با اين جمع انبوه بتوانى با دشمن روبرو شوى .
در اين موقع امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ برخاست واز هر دو نظر انتقاد كرد وفرمود:سرزمينى كه اگر مسلمانان يمن وشام را از آن مناطق فراخوانى , ممكن است سپاه حبشه يمن وارتش روم شام را اشغال كنند وفرزندان وزنان مسلمان كه در يمن وشام اقامت دارند صدمه ببينند. اگـر مـديـنه را ترك گويى , اعراب اطراف از اين فرصت استفاده كرده فتنه اى برپا مى كنند كه ضرر آن بيشتر از ضرر فتنه اى است كه به استقبال آن مى روى .
فرمانرواى كشور مانند رشته مهره هاست كه آنها را به هم پيوند مى دهد. اگر رشته از هم اگر مسلمانان يمن گسلد مهره ها از هم مى پاشند. اگر نگرانى تو به سبب قلت سپاه اسلام است , مسلمانان به جهت ايمانى كه دارند بسپارند. تو مانند ميله وسط آسيا باش , وآسياى نبرد را به وسيله سباه اسلام به حركت در آور. شـركـت تـو در جـبـهه مايه جرات دشمنان مى شود, زيرا با خود مى انديشند كه تو يگانه پيشواى اسـلام هستى ومسلمانان به جز تو پيشوايى ندارند واگر او را از ميان بردارند مشكلاتشان برطرف مى شود واين انديشه , حرص آنان را بر جنگ وكسب پيروزى دوچندان مى سازد. (١)خليفه پس از شنيدن سخنان امام ـ عليه السلام ـ از رفتن منصرف شد وگفت :راى , راى على است ومن دوست دارم كه از راى او پيروى كنم .
(٢)مـشـورت در فتح بيت المقدس در فتح بيت المقدس نيز عمر با على ـ عليه السلام ـ مشورت كرد واز نظر آن حضرت پيروى نمود. مـسـلـمـانـان يك ماه بود كه شام را فتح كرده بودند وتصميم داشتند كه به سوى بيت المقدس پيشروى كنند. فرماندهان قواى اسلام ابوعبيده جراح ومعاذ بن جبل بودند. معاذ به ابوعبيده گفت :نامه اى به خليفه بنويس ودر باره پيشروى به سوى بيت المقدس بپرس .
خليفه نامه را براى مسلمانان قرائت كرد واز آنان راى خواست .
امـام ـ عـلـيـه الـسلام ـ عمر را تشويق كرد كه به فرمانده سپاه بنويسد كه به سوى بيت المقدس پـيشروى كند وپس از فتح آن از پيشروى باز نايستد وبه سرزمين قيصر داخل شود ومطمئن باشد كه پيروزى از آن اوست وپيامبر (ص ) ازاين پيروزى خبر داده است .
خـليفه فورا قلم وكاغذ خواست ونامه اى به ابوعبيده نوشت واو را به ادامه نبرد وپيشروى به سوى بيت المق خليفه نامس تشويق كرد وافزود كه پسر عموى پيامبر به ما بشارت داد كه بيت المقدس به دست تو فتح خواهد شد. (١)تـعيين مبدا تاريخ اسلامهر ملت اصيلى براى خود مبدا تاريخ دارد كه تمام حوادث و وقايع را با آن مى سنجد. براى ملت مسيح ـ عليه السلام ـ مبدا تاريخ ميلاد آن حضرت است وبراى عرب قبل از اسلام ((عام الفيل )) مبدا تاريخ به شمار مى رفت .
برخى از ملتها براى خود مبدا تاريخ عمومى دارند وبرخى ديگر حوادث را با حادثه چشمگيرى مى سنجند, مانند سال قحطى , سال جنگ , سال وبا و. تـا سـال سـوم خلافت عمر مسلمانان فاقد يك مبدا تاريخى همگانى بودند كه نامه ها وقرار دادها ودفاتر دولتى را بنابر آن , تاريخگذارى كنند. چـه بسا نامه هايى كه براى سران نظامى نوشته مى شد وتنها متضمن نام ماهى بود كه نامه در آن ماه نوشته شده است وفاقد تاريخ سال بود. ايـن كـار, عـلاوه بر نقصى كه در نظام اسلام بود, مشكلاتى هم براى گيرنده نامه ايجاد مى كرد, زيـرا چـه بـسـا دو دستور متناقض به دست فرمانده نظامى ويا حاكم وقت مى رسيد واو, به سبب دورى راه وعدم قيد تاريخ در نامه ها, نمى دانست كدام ـ را پسنديد وهجرت پيامب. خليفه براى تعيين مبدا تاريخ اسلام , صحابه پيامبر (ص ) را گرد آورد. آنان هريك نظرى دادند. برخى نظر دادند كه مبدا تاريخ را ميلاد پيامبر اكرم (ص ) قرار دهند وبرخى ديگر پيشنهاد كردند كه مبعث پيامبر مبدا تاريخ شمرده شود. در اين ميان على ـ عليه السلام ـ نظر داد كه روزى كه پيامبر (ص ) سرزمين شرك را ترك گفت وبه سرزمين اسلام گام نهاد مبدا تاريخ اسلام باشد. عمر از ميان آراء, نظر امام ـ عليه السلام خليفه براى تعيين مبدا تار را پسنديد وهجرت پيامبر (ص (١)آرى , درسـت اسـت كـه ميلاد يا مبعث پيامبر (ص ) حادثه بزرگى است , ولى در اين دو روز, اسـلام درخـشـش چشمگيرى نداشته است ; روز ميلاد پيامبر, خبرى از اسلام نبود و روز مبعث , اسلام نظام وكيانى نداشت .
ولـى روز هجرت , سرآغاز قدرت مسلمانان وپيروزى آنان بر كفر وروز پايه گذارى حكومت اسلام اسـت ; روزى اسـت كه پيامبر (ص ) سرزمين شرك را ترك گفت وبراى مسلمانان وطن اسلامى پديد آورد. حضرت على يگانه مرجع فتوا در (وطن اسلامى پديد آورد. حضرت على يگانه مرجع فتوا در عصر خليفه دومگسترش اسلام , پس از درگذشت پيامبر (ص ), در ميان اقوام وملل گوناگون سبب شد كه مسلمانان با يك رشته حوادث نوظهور رو به رو شوند كه حكم آنها در كتاب خدا و احاديث پيامبر گرامى وارد نشده بود. زيـرا آيات مربوط به احكام وفروع محدود است واحاديثى كه از پيامبر اسلام (ص ) در باره واجبات ومحرمات در اختيار امت بود از چهار صد حديث تجاوز نمى كرد. (٢) از اين جهت , مسلمانان در حل بسيارى از مسائل كه نص قرآنى وحديث نبوى در باره آنها وارد ايـن مشكلات , گروهى را بر آن داشت كه در اين رشته از مسائل به عقل وراى خويش عمل كنند وبا استفاده از معيارهاى ناصحيح , حكم حادثه را تعيين كنند. اين گروه را ((اصحاب راى )) مى ناميدند. آنـان , بـه جاى استناد به دليل شرعى قطعى از كتاب وسنت , موضوعات را از نظر مصالح ومفاسد ارزيابى مى كردند وبا ظن وگمان حكم خدا را تعيين مى كردند وفتوا مى دادند. خليفه دوم با اينكه خود در برخى از موارد, در برابر نصاين مشكلات , گروهى را بدر برابر نصوص , بـه راى خـويش عمل مى كرد وموارد آن در تاريخ ضبط شده است , اما نسبت به اصحاب راى بى مهر بود ودر باره آنان چنين مى گفت :صاحبان راى , دشمنان سنتهاى پيامبرند. آنان نتوانستند احاديث پيامبر را حفظ كنند واز اين جهت به راى خود فتوا داده اند. گمراه شدند وگمراه كردند. آگـاه بـاشـيـد كـه ما پيروى مى كنيم واز خود شروع نمى كنيم ; تابع مى گرديم وبدعت نمى گذاريم .
ما به احاديث پيامبر (ص ) چنگ مى زنيم وگمراه نمى شويم .
بـا ايـنكه ياد آور شديم كه خليفه دوم در مواردى در برابر نصوص , به راى خود عمل مى كرد ودر مـواردى بر اثر نبودن دليل , از پيش خود, راى ونظر مى داد, ولى در بسيارى از موارد به باب علم پيامبر (ص ), حضرت اميرمؤمنان ـ عليه السلام ـ, مراجعه مى كرد. اميرمؤمنان , به تصريح پيامبر اكرم , گنجينه علوم نبوى بودووارث احكام الهى , وبه آنچه كه امت تا روز رستاخيز به آن نياز داشت عالم بودودر ميان امت فردى داناتر ازا و نبود. از اين رو, در دهها مورد, كه تاريخ به ضبط قسمتى از آن موفق شده است , خليفه دوم از علوم امام ـ عـليه السلام ـ استفاده كرد وورد زبان او اين جملات يا مشابه آنها بود:((عجزت النساء ا ن يلدن مثل علي بن ا بي ط الب )). زنان ناتوانند ازاينكه مانند على را بزايند. ((اللّه م لا تبقني لمعضلة ليس له ا ابن ا بي ط الب )). خداوندا, مرا در برابر مشكلى قرار مده كه در آن فرزند ابوطالب نباشد. اكنون براى نمونه , برخى از موارد را ياد آور مى شويم .
١ـ مردى از همسر خود به عمر شكايت برد كه شش ماه پس از عروسى بچه آورده است .
زن نيز مطلب را پذيرفته , اظهار مى داشت كه قبلا با كسى رابطه اى نداشته است .
خليفه نظر داد كه زن بايد سنگسار شود. ولى امام ـ عليه السلام ـ از اجراى حد جلوگيرى كرد وگفت كه زن , از نظر قرآن , مى تواند بر سر شش ماه بچه بياورد, زيرا در آيه اى دوران باردارى وشير خوارى سى ماه معين شده است :[وحمله و فص اله ثل ثون شهرا]. (احقاف :١٥)در آيه اى ديگر, تنها دوران شير دادن دو سال ذكر شده است :[وفص اله في ع امين ]. (لقمان :١٤)اگر دو سال را از سى ماه كم كنيم براى مدت حمل شش ماه باقى مى ماند. عمر پس از شنيدن منطق امام ـ عليه السلام ـ گفت :((لولا علي لهلك عمر)). (١)٢ـ در دادگاه خليفه دوم ثابت شد كه پنج نفر مرتكب عمل منافى عفت شده اند. خـليفه در باره همه آنان به يكسان قضاوت كرد, ولى امام ـ عليه السلام ـ نظر او را صائب ندانست وفرمود كه بايد از وضع آنان تحقيق شود. اگر حالات آنان مختلف باشد, طبعاحكم خدا نيز مختلف خواهد بود. پـس از تـحـقـيـق ,امام ـ عليه السلام ـ فرمود: يكى را بايد گردن زد, دومى را بايد سنگسار كرد, سومى را بايد صد تازيانه زد, چهارمى را بايد پنجاه تازيانه زد, پنجمى را بايد ادب كرد.
۱۹
خدمات اجتماعى حضرت على دوران خـليفه از اختلاف حكم امام انگشت تعجب به دندان گرفت وسبب آن را پرسيد امام فرمود: اولى كافر ذمى است وجان كافر تا وقتى محترم است كه به احكام ذمه عمل كند, اما وقتى احكام ذمه را زير پا نهاد سزاى او كشتن است .
دومى مرتكب زناى محصن شده است وكيفر او در اسلام سنگسار كردن است .
سومى جوان مجردى است كه خود را آلوده كرده وجزاى او صد تازيانه است .
چهارمى غلام است وكيفر اونصف كيفر فرد آزاد است .
پنجمى ديوانه است .
(١)درايـن هـنگام خليفه گفت :((ل ا عشت في ا مة لست فيه ا ي ا ا با الحسن !))در ميان جمعى نباشم كه تو اى ابو الحسن در آن ميان نباشى .
٣ـ غلامى در حالى كه زنجير به پا داشت راه مى رفت .
دو نفر بر سر وزن آن اختلاف نظر پيدا كردند وهركدام گفت اگر سخن او درست نباشد زنش سه طلاقه باشد! هر دو به نزد صاحب غلام آمدند واز او خواستند كه زنجير را باز كند تا وزن كنند. وى گفت :من از وزن آن آگاه نيستم و از طرفى نذر كرده ام كه آن را باز نكنم مگر اينكه به وزن آن صدقه دهم .
مساله را به نزدخليفه بالا ك. وى نظر داد:اكنون كه صاحب غلام از باز كردن زنجير معذور است , بايد آن دو شخص از زنان خود جدا شوند. آنان از خليفه درخواست كردند كه مرافعه را نزد على ـ عليه السلام ـ ببرند. امام ـ عليه السلام ـ فرمود: آگاهى از وزن زنجير آسان است .
آن گاه دستور داد كه طشت بزرگى بياورند واز غلام خواست كه در وسط آن بايستد. سپس امام زنجير را پايين آورد ونخى به آن بست وطشت را پر از آب كرد. سپس زنجير را با آن نخ وى نظر الا كشيد تا آنجا كه همه آن از آب بيرون هد. آن گاه دستور داد كه زنجير را با آن نخ بالا كشند تا آنجا كه همه آن از آب بيرون آيد. آن گاه دستور داد كه طشت را با آهن پاره پر كنند تا آب طشت به حد اول برسد. وسرانجام فرمود:آهن پاره ها را بكشند. وزن آنها, همان وزن زنجير است .
به اين طريق , تكليف هرسه نفر روشن شد. (٢)٤ـ زنى در بيابان دچار بى آبى شد وعطش سخت بر او غلبه كرد. نـاگـزير از چوپانى آب طلبيد واو به اين شرط موافقت كرد كه به زن آب د آن گد كه خود را در اختيار چوپان بگذارد. خليفه دوم در باره حكم زن با امام ـ عليه السلام ـ مشورت كرد. حضرت فرمود كه زن در ارتكاب اين عمل مضطر بوده وبر مضطر حكمى نيست .
(١)ايـن داسـتـان ونـظاير آن , كه بعضا نقل مى شود, حاكى از احاطه امام على ـ عليه السلام ـ به قوانين كلى اسلام است كه در قرآن وحديث وارد شده است وخليفه از آن غفلت داشت .
٥ـ زن ديوانه اى مرتكب عمل منافى عفت شده بود. خليفه او را محكوم كرد, ولى امام ـ عليه السلام ـ با ياد آورى حديثى از پيامبر (ص ) او را تبرئه كرد وحديث اين است كه قلم از سه گروه برداشته شده است كه يكى از آنها ديوانه است تاخوب شود. (٢)٦ـ زن بار دارى اعتراف به گناه كرد. خليفه دستور داد كه او را در همان حال سنگسار كنند. امـام ـ عـليه السلام ـ از اجراى حد جلوگيرى كرد وفرمود:تو بر جان او تسلط دارى , نه بركودكى كه در رحم اوست .
(٣)٧ـ گاهى امام ـ عليه السلام ـ با استفاده از اصول روانى مشكل را حل مى كرد. روزى زنى از فرزند خود تبرى جست ومنكر آن شد كه مادر اوست ومدعى بود كه هنوز بكر است , در حالى كه جوان اصرار داشت كه وى مادر اوست .
خليفه دستور داد به جوان , به سبب چنين نسبتى تازيانه بزنند. چـون مـاجرا به اطلاع امام ـ عليه السلام ـ رسيد, آن حضرت از زن وبستگان او اختيار گرفت كه وى را در عقد هركس كه خواست در آورد وآنان نيز على ـ عليه السلام ـ را وكيل كردند. امام رو به همان جوان كرد وگفت : من اين زن را در عقد تو در آوردم ومهر او ٤٨٠ درهم است .
سپس كيسه اى كه محتوى همان مبلغ بود در برابر زن قرار داد وبه جوان گفت : دست اين زن را بگير وديگر نزد من ميا مگر اينكه آثار عروسى بر سر وصورت تو باشد. زن بـا شنيدن اين سخن گفت :((اللّه , اللّه , هو النار, هو واللّه ابني !)) يعنى :پناه به خدا, پناه به خدا, نتيجه اين جريان آتش است .
به خدا قسم اين پسر من است .
سپس علت انكار خود را بازگو كرد. (١). فصل يازدهم .
رفع نيازهاى علمى عثمان ومعاويه .
كـمـكهاى علمى وفكرى امام ـ عليه السلام ـ به خلفا به دوران خلافت ابوبكر وعمر منحصر نبود, بلكه وى به عنوان سرپرست وحامى ودلسوز دين , نيازهاى علمى وسياسى اسلام ومسلمانان را در دوره هاى مختلف خلافت برطرف مى كرد. از جمله , خليفه سوم نيز پيوسته از افكار بلند وراهنماييهاى داهيانه على ـ عليه السلام ـ بهره مى برد. اينكه عثمان از نظرات امام ـ عليه السلام ـ استفاده مى كرد جاى شگفت نيست ; شگفت اينجاست كـه معاويه نيز, با تمام عداوت وبغضى كه به امام داشت , در مسائل علمى ومشكلات فكرى دست نياز به سوى آن حضرت دراز مى كرد وافرادى را به صورت ناشناس به حضور امام روانه مى ساخت تا پاسخ بعضى مسائل را از آن حضرت بياموزند. از جمله , گاهى فرمانرواى روم از معاويه مطالبى را مى پرسيدوپاسخ آن را از او مى خواست .
مـعـاويه , براى حفظ آبروى خود ـ كه خويش را خليفه مسلمين معرفى مى كرد ـ افرادى را به نزد على ـ عليه السلام ـ گسيل مى داشت تا به گونه اى پاسخ را از امام فرا گيرند ودر اختيار معاويه بگذارند. در اينجا نمونه هايى از مراجعه خليفه سوم ومعاويه به امام ـ عليه السلام ـ رامنعكس مى كنيم : ١ـ از جـمله حقوق زن در اسلام اين است كه اگر مردى همسر خود را طلاق دهد وپيش از آنكه عده زن سپرى گردد مرد در گذرد, زن همچون ورثه ديگر از شوهر خود ارث مى برد; تو گويى كه تا عده زن سپرى نشده است پيوند زناشويى برقرار است .
در زمان خلافت عثمان , مردى داراى دو زن بود ـ يكى از انصار وديگرى از بنى هاشم .
از قضا مرد, زن انصارى خود را طلاق گفت وپس از مدتى درگذشت .
زن انـصـارى نـزد خـليفه رفت وگفت : هنوز عده من سپرى نشده است ومن ميراث خود را مى خواهم .
عثمان در داورى فرو ماند وجريان را به اطلاع امام ـ عليه السلام ـ رسانيد. حـضـرت فـرمـود:اگر زن انصارى سوگند ياد كند كه پس از درگذشت شوهرش سه بار قاعده نشده است مى تواند از شوهر خود ارث ببرد. عـثـمان به زن هاشميه گفت : اين داورى مربوط به پسر عمت على است ومن در اين باره نظرى نداده ام .
وى گفت : من به داورى على راضزن هستم .
او سوگند ياد كند وارث ببرد. (١)اين جريان را محدثان اهل تسنن به گونه ديگر, كه متن آن با فتاواى فقهاى شيعه تطبيق نمى كند, نيز نقل كرده اند. (٢)٢ـ مردى كه براى اداى فريضه حج يا عمره احرام بسته است نمى تواند حيوانى راكه در خشكى زندگى مى كند شكار كند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:[وحرم عليكم صيد البر م ا دمتم حرما]. (مائده :٩٦)شكار حيوان خشكى بر شما, در حالى كه محرم هستيد, حرام است .
ولـى اگـر فـردى كـه مـحـرم نيست حيوانى را شكار كند, آيا فرد محرم مى تواند از گوشت آن اسـتفاده كند؟ اين همان مسئله اى است كه خليفه سوم در آن از نظر على ـ عليه السلام ـ پيروى كرد. قـبـلا نـظـر خـليفه اين بود كه محرم مى تواند از گوشت حيوانى كه غيرمحرم شكار كرده است استفاده كند. اتـفـاقا خود او نيز محرم بود ومى خواست دعوت گروهى را كه براى او چنين غذايى ترتيب داده بودند بپذيرد, اما وقتى با مخالفت امام روبرو شد از نظر خود برگشت .
على ـ عليه السلام ـ ماجرايى از پيامبر اكرم (ص ) را نقل كرد كه او را قانع ساخت .
مـاجـرا بـديـن قرار بود كه براى پيامبر گرامى (ص ), در حالى كه محرم بود, مشابه چنان غذايى آوردند. آن حضرت فرمود:ما محرم هستيم .
اين غذا را به افرادى بدهيد كه در حال احرام نيستند. وقتى امام ـ عليه السلام ـ اين جريان را نقل كرد دوازده نفر نيز در تاييد آن حضرت شهادت دادند. سـپـس عـلـى ـ عـلـيـه السلام ـ افزود: رسول اكرم (ص ) نه تنها از خوردن چنين گوشتى ما را بازداشت ,بلكه از خوردن تخم پرندگان يا مرغان شكار شده نيز نهى كرد. (١)٣ـ از عقايد مسلم اسلامى معذب بودن كافر پس از مرگ است .
در زمـان خـلافـت عثمان , مردى به عنوان اعتراض به اين اصل عقيدتى جمجمه كافرى را از قبر بـيـرون آورد وآن را نـزد خـلـيفه برد وگفت : اگر كافر پس از مرگ در آتش مى سوزد, بايد اين جـمـجـمـه داغ باشد, در حالى كه من به آن دست مى زنم واحساس حرارت نمى كنم !خليفه در پاسخ عاجز ماند ودر پى على ـ عليه السلام ـ فرستاد. امام ـ عليه السلام ـ, باايجاد صحنه اى , پاسخى در خور به معترض داد. فـرمود كه آهن (آتش زنه ) وسنگ آتش زايى بياورند وسپس آن دو را بر هم زد تا جرقه لى ـ عليه آن گـاه فـرمـود: بـه آهن وسنگ دست مى زنيم واحساس حرارت نمى كنيم , درحالى كه هر دو داراى حرارتى هستند كه در شرايط خاصى بر ما ملموس مى شود. چـه مـانعى دارد كه عذاب كافر در قبر نيز چنين باشد؟ خليفه از پاسخ امام خوشحال شد وگفت :((لولا علي لهلك عثم ان )). (٢)اما مواردى كه معاويه به امام ـ عليه السلام ـ مراجعه كرده است .
تواريخ اسلامى موارد هفت گانه اى را ياد آورى شده است كه معاويه دست نياز به جانب ع آن گاه فرمود: به على ـ عليه السلام ـ دراز كرده وشرمندگى وسرشكستگى خويش را به وسيله علم امام برطرف كرده است .
ا ذينه مى گويد: مردى از معاويه مطلبى را پرسيد. معاويه گفت : اين موضوع را از على بپرس .
سائل گفت :خوش ندارم از او سؤال كنم ; مى خواهم از تو بپرسم .
وى گفت : چرا خوش ندارى ازمردى سؤال كنى كه پيامبر در باره اش گفته است :((على نسبت بـه من به سان هارون نسبت به موسى است جز اينكه پس از من پيامبرى نيست )) وعمر مشكلات برادر معاويه به او گفت :اين سخن را مردم شام از تو نشنوند. (٢)ايـنـك فهرست مواردى را كه معاويه از على ـ عليه السلام ـ استمداد كرده است :(٣)١ـ حكم كسى كه مدتها نبش قبر مى كرد وكفنها را مى برد. ٢ـ حكم كسى كه فردى را كشته است ومدعى است كه او را درحالى كشته كه با همسر او مشغول عمل جنسى بوده است .
٣ـ دو نفر در باره لباسى اختلاف كردند. يكى از آنها دو شاهد آورد كه اين لباس مال اوست وديگرى مدعى ش براهد آورد كه اين لباس مال ٤ـ مـردى بـا دخـتـرى ازدواج كرده است , ولى پدر عروس , به جاى او, دختر ديگرى را به حجله روانه كرده است .
٥ـ يـك رشـته سؤالاتى كه فرمانرواى روم در باره كهكشان وقوس وقزح و از معاويه كرده بود واو ناشناسى را به عراق فرستاد تا پاسخ سؤالات را از على ـ عليه السلام ـ دريافت كند. ٦ـ فـرمـانـرواى روم مـجددا سؤالاتى از قبيل موارد مذكور را از معاويه پرسيد وباجگذارى خود را مشروط به دريافت پاسخ صحيح آنها كرد. ٧ـ ٤ـ مردى با دخترى ازدواج كرد. ٧ـ براى بار سوم , سؤالى از دربار روم به معاويه رسيدوپاسخ آن را طلبيد. عمرو عاص , با حيله خاصى , جواب آن را از امام ـ عليه السلام ـ دريافت كرد. لا پـرونـده فـدك در مـعـرض افكار عمومى پرونده فدك در معرض افكار عمومى رونده فدك در معرض افكار عمومى پرونده فدك در معرض افكار عمومى عيا پيامبران از خود ارث نمى گذارند؟ آيـا پـيـامـبـران از خـود ارث نـمى گذارند؟ آيا پيامبران از خود ارث نمى گذارند؟ حضرت على ومشاوره هاى سياسى خليفه دوم .
رفع نيازهاى علمى عثمان ومعاويه .
فصل دوازدهم .
خدمات اجتماعى حضرت على دوران بـازدارى عـلى ـ عليه السلام ـ از تصدى خلافت , دوران تقاعد وكناره گيرى آن حضرت از ساير شـئون جـامـعـه اسـلامـى نـبود, بلكه در اين فترت , امام ـ عليه السلام ـ به انجام خدمات علمى واجتماعى بسيارى موفق شد كه تاريخ نظير آنها رابراى ديگران ضبط نكرده است .
عـلـى ـ عليه السلام ـ از جمله افرادى نبود كه به جامعه ومسائل ونيازهاى آن تنها از يك دريچه , وآن هم دريچه خلافت , بنگرد كه چنانچه آن را به روى او بستند هرنوع مسئوليت وتعهد را از خود سلب كند. آن حضرت , به رغم آنكه از تصدى رهبرى سياسى باز داشته شد, براى خود مسئوليتهاى مختلفى قـائل بود واز آن رو, از انجام وظايف وخدمات ديگر شانه خالى نكرد و به تاسى از توصيه يعقوب به فرزندان خود,(١) از طرق مختلف به صحنه خدمت واردشد. اهم خدمات امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ در دوره خلفاى سه گانه به قرار زير بود:الف ) دفاع از حـريـم عـقايد واصول اسلام در برابر تهاجمات علمى علماى يهود ونصارا وپاسخگويى به سؤالات ودفع شبهات آنان .
ب ) هدايت وراهنمايى دستگاه خلافت در مسائل دشوار, به ويژه امور قضايى .
ج ) انـجـام خـدمات اجتماعى , كه ذيلا به اهم آنها اشاره مى شود:١ـ انفاق به فقرا ويتيمان در اين مورد كافى است ياد آورى شود كه آيه [الذين ينفقون ا موالهم بالليل و النه ار سرا و علا نية ] (١), به اتفاق مفسران , در باره على ـ عليه السلام ـ نازل شده است .
گـرچـه اين آيه بيانگر وضع على ـ عليه السلام ـ در زمان رسول اكرم (ص ) است , ولى اين وضع پس از رحلت پيامبر نيز ادامه داشت وآن حضرت پيوسته از يتيمان ومستمندان دستگيرى مى كرد وروح بزرگ ومهربان او تا پايان عمر از انفاق به فقرا لحظه اى آرام نگرفت .
شـواهـد بسيارى در اين زمينه در تواريخ اسلامى مذكور است كه ذكر آنها مايه اطاله كلام خواهد شد. ٢ـ آزاد كردن بردگانزاد ساختن بردگان از مستحبات مؤكد در اسلام است .
از رسـول اكرم (ص ) نقل شده است كه فرمود:((من ا عتق عبدا مؤمنا ا عتق اللّه العزيز الجبار بكل عضو عضوا له من النار)). (٢)هـركس بنده مؤمنى را آزاد سازد, خداوند عزيز جبار, در برابر هر عضوى از آن بنده , عضوى از شخص آزاد كننده را از آتش جهنم آزاد مى سازد. عـلـى ـ عـلـيـه السلام ـ در اين زمينه نيز, همچون ساير خدمات وفضايل , پيشگام بود وموفق شد ازحاصل دسترنج خود(ونه از بيت المال ) هزار بنده را بخرد وآزاد سازد. امـام صـادق ـ عـلـيـه الـسلام ـ به اين حقيقت گواهى داده , فرموده است :((ا ن عليا ا عتق ا لف مملوك من كد يده )). (١)٣ـ كـشـاورزى و درخـتـكارييكى از مشاغل على ـ عليه السلام ـ, در عصر رسالت وپس از آن , كشاورزى ودرختكارى بود. آن حضرت بسيارى از خدمات وانفاقات خود را از اين طريق انجام ديد . پ. به علاوه , املاك زيادى را نيز كه خود آباد كرده بود وقف كرد. امام صادق ـ عليه السلام ـ در اين باره فرموده است :((كان ا ميرالمؤمنين يضرب بالمر و يستخرج الا ضين )). (٢)امير مؤمنان بيل مى زد ونعمتهاى نهفته در دل زمين را استخراج مى كرد. همچنين ازآن حضرت نقل شده است كه فرمود:((كارى در نظر خدا محبوبتر از كشاورزى نيست )). (٣)آورده انـد كـه مـردى در نـزد حـضرت على ـ عليه السلام ـ يك ((وسق ))(٤) هسته خرما به علاوه يد. پرسيد: مقصود از گرد آورى اين همه هسته خرما چيست ؟ فرمود: همه آنها, به اذن الهى , درخت خرما خواهند شد. راوى مـى گـويد كه امام ـ عليه السلام ـ آن هسته ها را كاشت ونخلستانى پديد آورد وآن را وقف كرد. (٥)٤ـ حـفـر قـنـاتدر سرزمينى همچون عربستان كه خشك وسوزان است حفر قنات بسيار حائز اهميت است .
امـام صـادق ـ عـليه السلام ـ مى فرمايد: پيامبر اكرم (ص ) زمينى از انفال (١) را در اختيار على ـ عـلـيـه الـسـلام ـ گذاشت وآن حضرت در آنجا قناتى حفر كرد كه آب آن همچون على )) كه آن امام ـ عليه السلام ـ نام آنجا را ((ينبع )) نهاد. آب فراوان اين قنات مايه نشاط وروشنى چشم اهالى آنجا شد وفردى از آنان به على ـ عليه السلام ـ, به جهت توفيق اين خدمت , بشارت داد. حضرت در پاسخ او مود:((اين قنات وقف زائران خانه خدا ورهگذرانى است كه از اينجا مى گذرند. كسى حق فروش آب آن را ندارد وفرزندانم هرگز آن را به ميراث نمى برند)). (٢)هم اكنون در راه مدينه به مكه منطقه اى است به نام ((بئرامام ـ عليه السلام ـئر على )) كه آن از بـعـضى سخنان امام صادق ـ عليه السلام ـ استفاده مى شود كه اميرمؤمنان ـ عليه السلام ـ در راه مكه وكوفه چاههايى حفر كرده است .
(٣)٥ـ ساختن مسجدتاسيس وتعمير مساجد از نشانه هاى ايمان به خدا وآخرت است وامير مؤمنان ـ عليه السلام ـ مساجدى بنا كرده است كه نام برخى از آنها در تواريخ اسلامى ضبط شده است .
از آن جـمـلـه اسـت :مـسـجد الفتح در مدينه , مسجدى در كنار قبر حمزه , مسجدى در ميقات , مسجدى در كوفه , از بعضى سخنان امام صادق ـ مسجدى در بصره .
(٤)٦ـ وقـف امـاكن واملاكاسامى موقوفات متعدد ووقفنامه هاى حضرت على ـ عليه السلام ـ در كتب حديث وتاريخ به طور مبسوط ذكر شده است .
در اهـمـيـت اين موقوفات همين بس كه , طبق نقل مورخان معتبر, در آمد سالانه آنها چهل هزار دينار بوده كه تماما صرف بينوايان مى شده است .
شـگـفـت آنـكه , به رغم داشتن اين درآمد سرشار, حضرت امير ـ عليه السلام ـ براى تامين هزينه زندگى خود به فروختن شمشيرش نيز ناچار شده بود. (١)آرى , چـرا عـلـى ـ عليه السلام ـ از خود چنين موقوفاتى باقى نگذارد؟ مگر نه آنكه پيامبر اكرم فرموده است :((هركس از اين جهان درگذرد, پس از مرگ , چيزى به او نمى رسد جز آنكه پيشتر سه چيز از خود باقى گذاشته باشد: فرزند صالحى كه در حق او استغفار كند, سنت حسنه اى كه در ميان مردم رواج داده باشد, كار نيكى كه اثرش پس از او باقى باشد(٢)))؟ وقفنامه هاى حضرت امـيـر ـ عـلـيه السلام ـ, علاوه بر آنكه منبع الهام بخشى براى احكام وقف در اسلام است , سندى محكم وگويا بر خدمات اجتماعى وانسانى آن حضرت است .
براى آگاهى ازا ين وقفنامه ها به كتاب ارجمند ((وسائل الشيعه )), ج١٣ , كتاب الوقوف والصدقات , مراجعه شود. بخحضرت يعقوب , به فرموده قرآن كريم (سوره يوسف , آيه ٦٧), به فرزندان خود سفارش كرد كه به شهر مصر از يك در وارد نشوند, بلكه از درهاى مختلف به آن در آيند. ١ـ سـوره بقره , آيه ٢٧٤:كسانى كه اموال خود را (در راه فقرا) شب وروز وپنهان وآشكار انفاق مى كنند. ٢ـ روضه كافى , ج٢ , ص ١٨١. ١ـ فروع كافى , ج٥ , ص ٧٤; بحار الانوار, ج٤١ , ص ٤٣. ٢ـ همان .
٣ـ بحار الانوار, ج٢٣ , ص ٢٠. ٤ـ يك وسق معادل شصت صاع وهر صاع تقريبا يك من است .
٥ـ مناقب ابن شهر آشوب , ج١ , ص ٣٢٣; بحار الانوار, ج٦١ , ص ٣٣. ١ـ سـرزمـيـنـهايى كه بدون جنگ وخونريزى به تصرف مسلمانان در آيد بخشى از انفال است كه مربوط به مقام نبوت است ورسول اكرم از آنها در راه منافع اسلام ومسلمانان استفاده مى كرد. ٢ ـ فروع كافى , ج٧ , ص ٥٤٣; وسائل الشيعه , ج١٣ , ص ٣٠٣. ٣و٤ـ ر. ك .
مناقب , ج١ , ص ٣٢٣; بحار الانوار, ج٤١ , ص ٣٢. ١ـ كشف المحجه , ص ١٢٤; بحار الانوار, ج٤١ , ص ٤٣. ٢ـ وسائل الشيعه , ج١٣ , ص ٢٩٢. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١ , ص ١٨٧. ٢ـ الاستيعاب , ج٢ , ص ٦٩٠. ١ـ آيـه [ي ا ا يهاالذين آمنوا ا ن جاءكم فاسق بنبا فتبينوا] (حجرات :٦) به اتفاق مفسران ونيز آيه [ا فمن كان مؤمنا كمن كان فاسقا لا يستوون ] (سجده :١٨) در باره او نازل شده است .
پس از نزول آيه اخير, حسان بن ثابت چنين سرود:ا نزل اللّه في الكتاب العزيزفتبينوا الوليد اذ ذاك فـسقافي علي وفي الوليد قرآناوعلي مبوء صدق ايماناـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٢ (چاپ قديم ), ص ١٠٣. ١ـ مـسـند احمد, ج١ , ص ١٤٢; سنن بيهقى , ج٨ , ص ٣١٨; اسد الغابه , ج٥ , ص ٩١; كامل ابن اثير, ج٣ , ص ٤٢; الغدير, ج٨ , ص ١٧٢(به نقل از الانساب بلاذرى , ج٥ , ص ٣٣). ١ـ مائده ,٥٤. ٢ـ الاستيعاب , ج٤ , ص ٣٧٤. ١ـ طبقات ابن سعد, ج٥ , ص ١٧(طبع بيروت ). ـ انساب بلاذرى , ج٥ , ص ٢٤. ١ـ سنن بيهقى (چاپ افست )), ج ٨, ص ٦١. ١ـ سنن بيهقى (چاپ افست )), ج ٨, ص ٦١. ٢ـ قاموس الرجال , ج٩ , ص ٣٠٥. ٣ـ طبقات ابن سعد, ج٥ , ص ١٧. انساب بلاذرى , ج٥ , ص ٢٤. ٥ـ قاموس الرجال , ج٩ , ص ٣٠٥(به نقل از الجمل تاليف شيخ مفيد). ٦ـ الغدير, ج٨ (طبع نجف ), ص ١٤١(به نقل از بدايع الصنايع ملك العلماء حنفى ). ١ـ تاريخ طبرى , ج٥ , ص ٤١. ٢ـ تاريخ طبرى , ج٢ , ص ٤٢. ٣ـ انساب بلاذرى , ج٥ , ص ٢٤. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٥٩. ١ـ تاريخ طبرى , ج٥ , صص ١٠٨و١١٣ و٢٣٢ وغيره .
٢ـ مروج الذهب , ج٢ , ص ٣٤٤. ١ـ تاريخ طبرى , طبع بولاق , ج٥ , ص ١٥٦. ١ـ تاريخ ابوالفداء, ج١ , ص ١٧٢. ١ـ تاريخ طبرى , طبع بولاق , ج٥ , ص ١٧٣. ٢ـ همان , ص ١٥٢. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٤ , ص ٢٨ـ نهج البلاغه , خطبه ٥٣. ٣ـ نهج البلاغه , خطبه ٣. ١ـ آنـان عبارت بودند: از محمد بن مسلمه , عبد اللّه بن عمر, اسامة بن زيد, سعد وقاص , كعب بن مالك , عبد اللّه بن سلام .
ايـنـان , بـه تعبير طبرى , همه از ((عثمانيه )) وهواداران او بودند(تاريخ طبرى , ج٥ , ص ١٥٣) وبه عقيده بعضى ديگر اينان بيعت كردند ولى در جنگ جمل شركت نكردند. ٢ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٤ , صص ٩ـ٨. ٣ـ شرح نهج البلاغه عبده , خطبه ٢٢٤. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٤ , ص ١٠. ١ـ در تاريخ طبرى , طبع بولاق , ج٥ , ص ١٥٣ـ ١٥٢ اين مطلب از سه طريق نقل شده است .
٢ـ شرح نهج البلاغه عبده , خطبه ٧. ٣ـ همان , خطبه ٢٠٠. ٤ـ تاريخ طبرى , ج٥ , ص ١٥٧. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٤ , ص ٩. ٢ـ تهذيب التهذيب , ج٤ , ص ٢٩٦. ١ـ كامل ابن اثير, ج٢ , ص ١٩٤. ٢ـ تاريخ يعقوبى (چاپ اول , ١٣٨٤هـ. ق ) ج٢ , ص ١٤٣. ٣ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, طبع مصر, ج٣ , ص ١٥٤. ٤ـ همان , ج٢ , ص ١٤٣. ١ـ كافى , ج٨ , ص ٦٨. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٧ , ص ٣٧. ٢ـ بـيـت ابـو رافـع از خانواده هاى بزرگ واصيل شيعى است كه از روز نخست به خاندان رسالت محبت مى ورزيدند وابورافع خود از ياران پيامبر اكرم (ص ) واز علاقه مندان على ـ عليه السلام ـ بود. ١ـ ص ١٥٦.٢ـ مستدرك الوسا. ١٥٦.٢ـ مستدرك الوسائل .
٢ـ ((طـلـقـا)) يا آزاد شدگان كسانى هستند كه در جريان فتح مكه مورد عفو پيامبر اكرم (ص ) قرار گرفتند. ١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ١ـ تاريخ طبرى , ج٥ , ص ٦٠ ١٦ـ نهج البلاغه , نامه ٣٧. ٢ـ العقد الفريد, ج٢ , ص ٣١٥٦٣ـ شرح نهج البلاغه ابن ص ١٥٦٣. ٢ـ مستدرك الوسا١ـ الاح نهج البلاغه ابن ص ١٥٦٣. ٢ـ مست١ـ شرح نهج البلاغه ابن ص ١٥٦٣. ٢ـ مستدرك الوس١ـ الام نهج البلاغه ابن ص ١٥٦٣. ٢ـ مستدرك الوسائل , ١ـ الام نهج البلاغه ابن ص ١٥٦٣. ٢ـ ((طلقا)) يا آزاد ن ص ١٥٦٣. ٢ـ مستدرك الوسائل , ج٣ , ص ١٤٠. ١ـ نهج البلاغه , خطبه ٤. ١ـ ١٦.٤ـ الجمل , ص ١٢١. ١ـ تـاريـخ طـبرى , ج٣ , ص ١٦٣; الامامة والسياسة , ج١ , ص ٤٩; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج١ , صص ٢٣٢ـ ٢٣١. ١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ١٧٢. ١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ١٦٦. ٢ـ الجمل , صص ١٢٤ـ ١٢٣. وبه نقل ابن قتيبه (خلفا, ص ٥٦) وى ٦٠ هزار دينار در اختيار زبير و٤٠ هزار دينار در اختيار طلحه نهاد. ٣ـ الامامة والسياسة , ج١ , ص ٥٥; تاريخ طبرى , ج٣ , ص ٦ ٢ـ همان , كلمات قصار١. ٤ـ الجمل ,١و٢ـ تاريخ خلفا, طار١. ٤ـ الجمل , ص ١١ـ تاريخ طبرى ,ا, طار١. ٤ـ الجمل , ص ١٢١. ١ـالجمل ,ص ص ٩. به نقل تاريخ طبرى (ص ١٦٩)تعداد آنان نهصد نفر بود. ٢و٣ـ تاريخ طبرى , ج٥ , ص ١٦٩. ٤ـ نهج البلاغه , خطبه ٦. ١ـ الامامة والسياسة , صص ٥٤ـ ٥٣. ١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ٤٧٢. ٢ـ الامامة والسياسة , ج١ , ص ٥٨. ١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ٩٧٥. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٩ , ص ٣١٢. ١ـ الامامة والسياسة , ج١ ,١ـ تارص ٥٩. ٢ـ شـاگـردان ممت١ـ تاريخ طبرى , اگردان ممتاز على ـ ـ تاريخ طبرى , اگردان ممت١ـ الامامة والسياگردان ممت به نقل تاريخ طاگردان ممتاز على ـ عليه السلام ـ وپايه گذار علم نحو. ٣ـ تاريخ طبرى , ج٥ , ص ١٧٤. ١ـ سوره آل عمران , آيه ٢٣. ٢ـ اشـاره بـه آيـه كـريـمه است در باره همسران پيامبر (ص ):[وقرن في بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهلية الا ولى ] (احزاب :٣٣;). ١ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ٤٨٢; الكامل ابن اثير, ج٣ , صص ٢١٤ـ ٢١٣. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ٨. ١ـ نهج البلاغه عبده , خطبه ١٣٣. ٢ـ تاريخ طبرى , ج٣ , ص ٤٨٦; كامل , ج٣ , ص ٢١٦; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٩ , ص ٣١٩. كتاب اخير متن قرار داد را نقل كرده است .
٣ـ الامامة والسياسة , ج١ , ص ٦٤. ١ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج٩ , ص ٣٢١ـ ٣٢٠. اولعلل گرايش مردمبه خلافت حضرت على بيان رويدادهاى چهار بخش از زندگانى امام على ـ عليه السلام ـ به پايان رسيد. اكنون در آستانه بخش پنجم از زندگانى آن حضرت قرار گرفته ايم ;بخشى كه در آن على ـ عليه الـسـلام ـ به مقام خلافت وزمامدارى برگزيده شد ودر طى آن با حوادث وفراز ونشيبهاى بسيار روبه رو گرديد. تشريح گسترده همه آن حوادث از توان خامه ما بيرون است .
از اين رو, ناچاريم ,همچون بخشهاى گذشته , رويدادهاى مهم وچشمگير را بازگو كنيم .
نخستين بحث در اين فصل , بيان علل گرايش مهاجرين وانصار به زمامدارى امام ـ عليه السلام ـ است , گرايشى كه در مورد خلفاى گذشته نظير نداشت وبعدا نيز مانند آن ديده نشد. هـواداران امـام ـ عـليه السلام ـ پس از درگذشت پيامبر اكرم (ص ) در اقليت فاحشى بودند وجز گروهى از صالحان از مهاجرين وانصار, كسى به خلافت او ابراز علاقه نكرد. ولـى پـس از گـذشـت ربـع قرن از آغاز خلافت اسلامى , ورق آنچنان برگشت كه افكار عمومى متوجه كسى جز على ـ عليه السلام ـ نبود. پـس از قتل عثمان , همه مردم با هلهله وشادى خاصى به در خانه امام ـ عليه السلام ـ ريختند وبا اصرار فراوان خواهان بيعت با او شدند. عـلـل اين گرايش را بايد در حوادث تلخ دوران خليفه سوم جستجو كرد; حوادثى كه سرانجام به قـتـل خـود وى مـنـجر شد وانقلابيون مصرى وعراقى را بر آن داشت كه تا كار خلافت اسلامى را يكسره نساخته اند به ميهن خود باز نگردند. ريشه هاى قيام بر ضد عثمانريشه اصلى قيام , علاقه وارادت خاص عثمان به خاندان اموى بود. وى كه خود شاخه اى از اين شجره بود, در راه تكريم وبزرگداشت اين خاندان پليد, علاوه بر زير پا گذاشتن كتاب وسنت , از سيره دو خليفه پيشين نيز گام فراتر مى نهاد. او به داشتن چنين روحيه وگرايشى كاملا معروف بود. هنگامى كه خليفه دوم اعضاى شورا را تعيين كرد در انتقاد از عثمان چنين گفت :گويا مى بينم كـه قـريش تو را به زعامت برگزيده اند وتو سرانجام ((بنى اميه )) و((بنى ابى معيط)) را بر مردم در آن موقع گروههاى خشمگين از عرب بر تو مى شورند وتو را در خانه ات مى كشند. (١)بنى اميه كه از روحيه عثمان آگاه بودند, پس از گزينش او از طريق شورا, دور او را گرفتند وچيزى نگذشت كه مناصب ومقامات اسلامى ميان آنان تقسيم شد وجرات آنان به حدى رسيد كه ابـوسـفـيـان بـه قـبـرستان احد رفت وقبر حمزه عم بزرگوار پيامبر اكرم (ص ) را كه در نبرد با ابـوسـفـيـان كـشته شده بود زير لگد گرفت وگفت :((ابويعلى , برخيز در ه بود زير لگد گرفت وگفت :((ابويعلى , برخيز كه آنچه بر سر آن مى جنگيديم به دست ما افتاد)). در نخستين روزهاى خلافت خليفه سوم , اعضاى خانواده بنى اميه دور هم گرد آمدند وابوسفيان رو بـه آنـان كـرد وگـفـت :اكنون كه خلافت پس از قبيله هاى ((تيم )) و((عدى )) به دست شما افـتـاده اسـت مواظب باشيد كه از خاندان شما خارج نگردد وآن را همچون گوى دست به دست بگردانيد, كه هدف از خلافت جز حكومت وزمامدارى نيست وبهشت ودوزخ وجود ندارد. (٢)از آنـجا كه انتشار اين سخن لطمه جبران ناپذيرى بر حيثيت خليفه وارد مى ساخت , حاضران شايسته خليفه اسلامى اين بود كه ابوسفيان را ادب كند وحد الهى در باره مرتد را در حق او جارى سازد. ولـى متاسفانه نه تنها چنين نكرد, بلكه بارها ابوسفيان را مورد لطف خود قرار داد وغنايم بسيارى به او بخشيد. علل شورشعثمان در سوم ماه محرم سال ٢٤ هجرى , از طريق شورايى كه خليفه دوم اعضاى آن را بـرگـزيـده بود, به خلافت انتخاب شد ودر هجدهم ماه ذى الحجه سال ٣٥, پس از دوازده سال حـكـومـت , به دست انقلابيون شايسته خليفه اسلامى به دست انقلابيون مصر وعراق وگروهى ء وضرب گروهى از صحابه پيا. تـاريخنويسان اصيل اسلامى علل سقوط عثمان وانقلاب گروهى از مسلمانان را در آثار خود بيان كـرده انـد, هـر چـند برخى از مورخان , به احترام مقام خلافت , از بازگو كردن مشروح اين علل خوددارى ورزيده اند. بارى , عوامل زير را مى توان زير بناى انقلاب وشورش گروههاى خشمگين مسلمانان دانست :١ـ تعطيل حدود الهى .
٢ـ تقسيم بيت المال در ميان بنى اميه .
٣ـ تاسيس حكومت اموى ونصب افراد غير شايسته به مناصب اسلامى .
٥ـ تبعيد تعدادى از صحابه كه خليفه حضور آنان را مزاحم افكار وآمال وبرنامه هاى خود مى ديد. عامل نخست :تعطيل حدود الهى١ ـ خليفه , وليد بن عتبه , برادر مادرى خود را به استاندارى كوفه منصوب كرد. وى مردى بود كه قرآن مجيد او را در دو مورد به فسق وتمرد از احكام اسلامى ياد كرده است .
(١) امـا خليفه , گذشته او را ناديده گرفت واستاندارى منطقه بزرگى از ممالك اسلامى را به او واگذار كرد. براى فرد فاسق چيز٥ـ تبعيد تعدادى و واگذار كرد. براى فرد فاسق چيزى كه مطرح نيست رعايت حدود الهى وشئون مقام زعامت است .
حـاكـمـان آن زمـان , علاوه بر اداره امور سياسى , امامت نمازهاى جمعه وجماعت را نيز بر عهده داشتند. اين پيشواى نالايق (وليد), در حالى كه سخت مست بود, نماز صبح را با مردم چهار ركعت برگزار كـرد ومـحـراب را آلوده ساخت ! شدت مستى او به اندازه اى بود كه انگشترش را از دست وى در آوردند واو متوجه نشد. مردم كوفه به عنوان شكايت راهى مدينه شدند وحادثه را به خليفه گزارش كردند. مـتـاسـفـانه خليفه نه تنها به گزارش آنها ترتيب اثر نداد بلكه آنان را تهديد كرد وگفت : آيا شما ديـديـد كه برادر من شراب بخورد؟ آنان گفتند: ما شراب خوردن او را نديديم , ولى او را در حال مستى مشاهده كرديم وانگشتر او را از دست وى در آورديم واو متوجه شد. گـواهـان حـادثـه كـه از رجـال غيور اسلام بودند على ـ عليه السلام ـ وعايشه را از جريان آگاه ساختند. عـايشه كه دل پر خونى از عثمان داشت , گفت :عثمان احكام الهى را تعطيل وگواهان را تهديد كرده است .
امـيرمؤمنان ـ عليه السلام ـ با عثمان ملاقات كرد وگفته خليفه دوم را در روز شورا در باره وى ياد آور شد وگفت : فرزندان اميه را بر مردم مسلط مكن .
بايد وليد را از مقام استاندارى عزل كنى وحد الهى را در حق او جارى سازى .
طلحه وزبير نيز از انتصاب وليد انتقاد كردند واز خليفه خواستند كه او را تازيانه بزند. خـليفه در زير فشار افكار عمومى , سعيد بن العاص را كه او نيز شاخه اى از شجره خبيثه بنى اميه بود, به استاندارى كوفه نصب كرد. وقتى وى وارد كوفه شد محراب ومنبر ودار الامامه را شستو داد ووليد را روانه مدينه ساخت .
عزل وليد در آرام ساختن افكار عمومى كافى نبود. خليفه بايد حد الهى را كه در باره شرابخوار تعيين شده است در حق برادر خود اجرا مى كرد. عـثـمـان , بـه جهت علاقه اى كه به برادر خويش داشت , لباس فاخرى بر تن او پوشانيد واو را در اطاقى نشاند تا فردى از مسلمانان حد خدا را در باره او اجرا كند. افرادى كه مايل بودند او را با اجراى حد ادب كنند, از طريق وليد تهديد مى شدند. سرانجام امام على ـ عليه السلام ـ تازيانه را به دست گرفت وبى مهابا بر او حد زد وبه تهديد وناروا (١)٢ـ يـكـى از اركـان حـيـات اجتماعى انسان حاكميت قانونى عادلانه است كه جان ومال افراد جامعه را از تجاوز متجاوزان صيانت كند. ومـهـمـتـر از آن , اجراى قانون است , تا آنجا كه مجرى قانون در اجراى آن دوست ودشمن ودور ونزديك نشناسد ودر نتيجه قانون از صورت كاغذ ومركب بيرون آيد وعدالت اجتماعى تحقق يابد. رجال آسمانى قوانين الهى را بى پروا وبدون واهمه اجرا مى كردند وهرگز عواطف انسانى يا پيوند خويشاوندى و(١)٢ـ يكى از اركان حنافع زودگذر مادى , آنان را تحت تاثير قرار نمى داد. پيامبر گرامى (ص ), خود پيشگامترين فرد در اجراى قوانين اسلامى بود ومصداق بارز آيه [ولا يخ افون لومة لائم ] (١) به شمار مى رفت .
جـمـله كوتاه او در باره فاطمه مخزومى , زن سرشناس كه دست به دزدى زده بود, روشنگر راه و روش او در تامين عدالت اجتماعى است .
فـاطمه مخزومى زن سرشناسى بود كه دزدى او نزد پيامبر اكرم (ص ) ثابت گرديد وقرار شد كه حكم دادگاه در باره او اجرا شود. گـروهى به عنوان ((شفيع )) وبه منظور جلوگيرى از اجراى قانون پا در ميانى كردند وسرانجام اسامة بن زيد را نزد پيامبر فرستادند تا آن حضرت را از بريدن دست اين زن سرشناس باز دارد. رسول اكرم (ص ) ازاين وساطتها سخت ناراحت شد وفرمود:بدبختى امتهاى پيشين در اين بودكه اگر فرد بلند پايه اى از آنان دزدى مى كرد.