سر منزل شهادت
١- كاروان شهادت ، به منزل رسيد و حسين در كوى شهادت فرود آمده و كربلا بار انداز كاروان گرديد. چرا حر، چنين كرد و حسين را، در كربلا فرود آورد؟ چون سرزمين كربلا، در كنار شاخه اى از فرات قرار داشت ؟ و پسر زياد، امير كوفه ، فرمان داده بود كه حسين را در بيابانى بى آب و گياه فرود آورند. و حر اين فرمان را انجام نداد و بازرس حر نيز اعتراض نكرد؟!
آيا از وضع طبيعى كربلا بى اطلاع بودند؟ آن چه روشن است ، كربلا بيابانى خشك بوده و سبزه و گياهى نداشته ، ولى در كنار رودخانه قرار داشت گويند نخلستانى نيز در آن سرزمين بوده است به هر حال ، پاسخ اين پرسش بر ما مجهول است كاروان شهادت كه به كربلا رسيد، حين براى ياران ، از قول ام سَلَمه داستانى حكايت كرد: وقتى ، در حضور رسول خدا شرفياب بودم و حسين را كه كودك بود، در آغوش داشتم جبرئيل ، فرشته وحى نيز نازل شد. ناگهان كودك در بغل من به گريه افتاد. پيامبر فرمود: فرزندم را بده ، اطاعت كردم ، پيامبر حسين را در بغل گرفت جبرئيل عرض كرد: يا رسول الله ! حسين را دوست مى دارى ؟رسول خدا: آرى ، حسين را دوست مى دارم جبرئيل گفت : امت تو او را خواهند كشت و اگر بخواهى جايى كه حسين در آن كشته مى شود به تو نشان دهم ؟ پيغمبر فرمود: آرى جبرئيل زمين قتل گاه حسين را به رسول خدا نشان داد. پس حسين ، روى به ياران كرده ، گفت : اين همان زمينى است كه جبرئيل به جدم رسول خدا نشان داد و من در آن كشته خواهم شد. آن گاه به سخنش ادامه داده ، چنين گفت :
«
مردم ، برده دنيا هستند و دين بازيچه زبان آن هاست مادامى كه دين را به سود خود ديدند، در پى آن مى روند، ولى دوره امتحان كه رسيد، دين دار كم ياب مى گردد»
.سپس پرسيد: كربلا همين جاست ؟ گفتند: آرى فرمود:«
اين دشت رنج و بلا، و زمينى است كه بار انداز ما و قتل گاه مردان ما و ريزش گاه خون هاى ماست»
.
٢- كاروان شهادت كه فرود آمد، حر و سربازانش نيز فرود آمدند و در برابر حسين ، لشكر گاه ساختند. سپس حر، خبر رسيدن حسينعليهالسلام
را به كربلا، به پسر زياد گزارش داد. پسر زياد، براى حسين نامه نوشت بدين مضمون : به من خبر دادند كه به كربلا آمده اى اميرالمؤ منين به من نوشته كه در بستر نرم نخوابم و نان گرم نخورم ، تا تو را نكشم مگر آن كه زير فرمان آيى فرمان من و فرمان يزيد بن معاويه والسلام نامه را حسين بخواند و بينداخت و گفت :«
رستگار نشوند مردمى كه خشنودى آفريدگار را داده و خشنودى آفريده را خريدند!»
. نامه رسان ، پاسخ نامه را بخواست حسين گفت :
«
اين نامه پاسخ ندارد و نويسنده آن استحقاق عذاب خداى دارد»
.نامه رسان بازگشت و سخن حسين را در پاسخ نامه گزارش داد. پسر زياد، از شنيدنش بسيار خشمگين گرديد و به تدبير و جمع سپاه پرداخت ٣- سومين روز محرم بود كه عمر سعد با چهار هزار سوار، وارد كربلا شد و حر تحت فرمان او قرار گرفت عمر، فرزند سعد بن اءبى وقاص ، فاتح ايران است خواست نزد حسين كس فرستد تا بپرسد: چرا بدين جا آمده اى و اكنون چه مى خواهى ؟! به چند كس امر كرد، اطاعت نشد؛ چون همگى براى حسين نامه نوشته بودند و دعوت كرده بودند.
سر انجام ، يك نفر پيدا شد كه پيام فرمانده سپاه كوفه را به حسين برساند. كه پاسخ حسين به آن پيام چنين بود:«
مردم شهر شما، براى من نامه نوشتند و از من دعوت كردند كه به كوفه بيايم كنون اگر از دعوت پشيمانند، باز مى گردم»
.اين پاسخ را عمر، براى پسر زياد بنوشت امير كوفه نامه عمر را خواند و گفت : اكنون كه در چنگال ما اسير شده ، اميد نجات دارد ولى نجات ، محال است سپس ، در پاسخ عمر چنين نوشت ؟ نامه ات رسيد و آن چه نوشته بودى خواندم از حسين بخواه تا خودش و يارانش بيعت كنند. اگر پذيرفتند، درباره آن ها تصميم خواهم گرفت والسلام
عمر، از پيشنهاد بيعت خود دارى كرد. چون مى دانست ، حسين بيعت نخواهد كرد
. ٤- شهر كوفه ، پر از آشوب بود. هزاران تن از مردم كوفه ، براى كشتن حسين رهسپار شده بودند و يا در راه بودند. تهديد شديد از طرف امير كوفه بر قرار بود؛ چنان كه بازار تطميع و رشوه ، بسيار گرم بود. پسر زياد، به مسجد رفت و خطبه خواند و به تبليغ پرداخته ، چنين گفت :
اى مردم ! شما خاندان ابو سفيان را آزموده ايد و به نيكى شناخته ايد! اكنون ، يزيد، امير مؤ منان است ؛ داراى سابقه اى درخشان و پسنديده و مى دانيد كه سيرتى زيبا و رفتارى شايسته دارد، با رعيت خوش رفتار و مهربان است ؛ نيكى مى كند، پول مى دهد، امنيت را بر قرار مى كند. پدرش معاويه نيز چنين بوده يزيد،بر ارزاق شما افزوده و به من امر كرده كه مردم كوفه را، در توسعه قرار بدهم و همگى را براى جنگ با حسين بفرستم سخن او را، بايد بشنويد و امرش را اطاعت كنيد و وحدت را حفظ كنيد.
سپس از منبر به زير آمد و مال و منال بسيارى ، در ميان مردم كوفه پخش كرد. و از آن ها خواست كه تحت فرمان عمر، قرار گيرند و در كشتار حسين و يارانش شركت كنند. سرزمين نُخَيله را كه نزديك شهر كوفه قرار داشت ، لشكر گاه قرار داده و خودش در آن جا مستقر شده بود. كوفيان را در آن جا گرد آورده و بسيج بود و گروه گروه ، به كربلا مى فرستاد. مردم كوفه از ترس در كوچه و بازار، آشكار نمى شدند؛ زيرا متمرد شناخته شده و كيفر چنين كسى اعدام فورى بود و بس ! مرد غريبى را ماءموران دستگير كردند و نزد اميرش بردند. معلوم شد كه از كوفه نيست و طلبى دارد؛ از جاى ديگر به كوفه آمده تا طلب خود را وصول كند. امير حكم اعدام صادر كرد. او را كشتند، تا مردم كوفه بترسند و از رفتن به جنگ سر پيچى نكنند. روز ششم محرم ، شماره سپاهيان عمر به بيست هزار تن رسيد.
اينك ، چهار روز پس از فرود آمدن حسين به كربلا بود. بسيارى از سپاه كوفه كه براى جنگ با حسين گسيل شده بودند، در راه كربلا، شب و نيمه شب گريختند و دامان خود را، از ننگ آلوده شدن به ريختن خون پاك و پاكيزه نگاه داشتند. عمار دالانى ، خواست پسر زياد را در نخيله به طور غافلگيرى بكشد، ولى موفق نشد. وضع را كه چنين ديد، به كربلا شتافت و يار حسين گرديد و شهادت يافت
٥- اما بعد، آب فرات را، به روى حسين ، و يارانش ببند و مگذار يك قطره آب بنوشند. چنان كه با عثمان پاك و با تقوا چنين كردند. فرمانى جديد بود كه از سوى امير براى عمر صادر گرديد. عمر، اطاعت كرد و پانصد سوار به سردارى زبيدى ، به سوى فرات فرستاد و شريعه را به روى سقايان سپاه حسين بستند! رود، گود بود و ممكن نبود از هر كنارى آب برداشته شود، راهى بريده بودند كه به آب مى رسيد و آن راه «شريعه»
ناميده مى شد.
سواران زبيدى ، جلوى راه قرار گرفتند و آب را به روى كاروان شهادت بستند. بستن آب ، روز هفتم محرم انجام شد. سپاه كوفه ، پاداش خوبى به نيكى حسين داد حسين ، سپاه كوفه را به سر دارى حر، از تشنگى نجات داد، آن هم با آبى كه به وسيله مشك ها در بيابان حمل كرده بود، ولى سپاه كوفه ، آب روان فرات را كه بر مرغان هوا و جانوران بيابان روا بود بر حسين ببست ! آيا سزاى نيكى بدى است ؟! يا الاماءمور معذور! سپاه كوفه به بستن آب بسنده نكرد و به سرزنش پرداخت ! سفله مردى ، از لشكريان عمر، حسين را مخاطب ساخته ، چنين گفت : آب فرات را مى بينى كه هم چون سينه آسمان ، نمايان است يك قطره آن را نخواهى چشيد! تا وقتى كه از تشنگى بميرى ! حسين پاسخ او را نداد و با خداى خود سخن گفت :
«
پروردگارا! اين مرد را، نيامرز و از تشنگى بميران»
. نفرين حسين كارگر افتاد. پس از چندى او را ديدند كه از تشنگى فرياد مى زند: آب آب آب ! به وى آب مى دادند، مى نوشيد و قى مى كرد، دوباره فرياد مى زد: آب آب آب ! به وى آب مى دادند. مى نوشيد و قى مى كرد. چنين بود، تا جان داد و زمين از لكه ننگى پاك شد. تشنگى ، بر سپاه شهادت فشار آورد. پيشواى شهيدان كه حال را چنان ديد، كلنگى برداشته و به پشت خيمه ها رفت و به كندن و كاويدن زمين پرداخت ديرى نكشيد كه آبى پيدا شد، گوارا و شيرين همگى نوشيدند و مشك ها را پر كرده و ذخيره كردند. سپس آب فرو نشست پسر زياد، براى عمر نوشت : گزارش دادند كه حسين چاه مى كند و آب مى نوشد. نامه ام كه به تو رسيد، بكوش و بر حسين آن چنان تنگ بگير كه ديگر نتواند، چاهى بكند. عمر اطاعت كرد! چرا كه وى در راه رسيدن به ملك رى ، ارتكاب هر گونه جنايت را روا مى شمرد!
٦- استاد قرائت ، بُرَيرِ همدانى كه از ياران حسين و از علما و زاهدان زمان به شمار مى رفت ، به سوى لشكر كوفه شد و به درون چادر سردار سپاه كوفه داخل شد و سلام نكرد. عمر پرسيد: چرا سلام نكردى ، مگر من مسلمان نيستم ؟!برير گفت : اگر تو مسلمان بودى ، براى كشتار عترت رسول خدا، بدين سرزمين نمى آمدى و آب فرات را بر آن ها نمى بستى !
آبى كه بر وحش و طير بيابان رواست ! عمر اندكى به فكر فرو رفت ، سپس گفت : راست مى گويى ، ولى چه كنم كه حكومت رى را مى خواهم ! پير قرائت ديگر سخنى نگفت و بازگشت آرى ، در مذهب عمر، حكومت خواستن و امير شدن ، هر گناهى را روا مى داشت ! جنايت كاران ، جنايت مى كنند و مى خواهند خوش نام زيست كنند، براى جنايت خود عذر مى تراشند، تا خود را بى گناه بخوانند.
٧- بار دگر، تشنگى بر سپاه شهادت فشار آورد. پيشوا، نقشه اى ديگر طرح كرد: برادرش عباس جوان مرد را بخواست و سى سوار و بيست پياده ، تحت امر او قرار داد و آنان را، براى آوردن آب ، از رود فرات روانه ساخت سقايان سپاه شهادت ، بيست مشك همراه بر داشتند و شبانه به سوى فرات روانه گرديدند. عباس ، پرچم سپاه سقايان را به دست نافع جملى داد و خود هم چون سربازان شد. وقتى به شريعه نزديك شدند، زبيدى ، سردار محافظان فرات پرسيد: كيستى ؟ نافع گفت : من ، نافع هستم زبيدى خوش آمدى گفت و پرسيد: براى چه آمده اى ؟.
نافع گفت : آمده ام آب ببرم ؛ آبى كه شما به روى پاكان و نيكان بسته ايد! زبيدى گفت : بنوش و هر چه مى خواهى بنوش نافع گفت : به خدا، يك قطره نخواهم نوشيد، مادامى كه حسين و يارانش تشنه باشند. زبيدى گفت : بردن آب ممكن نيست ! پس ما اينجا چه مى كنيم ؟
براى چه ما را اينجا گمارده اند؟! ما نگهبان آب هستيم نمى گذارم آب ببريد، ولى بنوشيد هر چه مى خواهيد. سپاه سقا، خود را به فرات رسانيدند و به درون آب رفتند و مشك ها را پر كرده بيرون شدند و خواستند آب را به تشنه كامان برسانند كه نگهبانان فرات ، سر راه را بر سپاه سقا گرفتند! و خواستند ميان ايشان و تشنه كامان حايل شوند! سقايان سپاه شهادت ، دو گروه شدن ؛ گروهى به زد و خورد پرداختند و نگهبانان را به خود مشغول داشتند، عباس و نافع در اين دسته قرار گرفتند. گروهى مشك هاى آب را برداشته ، به سوى كاروان شهادت رهسپار گرديدند. گروه نخستين به جنگ و ستيز ادامه دادند، تا وقتى كه خبر رسيد كه آب به تشنه كامان رسيده است پس ، از جنگ دست كشيده باز گشتند. اين ، نخستين بر خورد سپاه شهادت ، با سپاه شقاوت بود كه به پيروزى شهيدان پايان يافت