بخش دوم : اسارت
شهادت ، چراغ راه بشريت است ، و شهيد راهنماى بشر و خدمت گزار انسانيت است شهادت ، بشر را راهنمايى مى كند و شهيد، تاريكى ها و گمراهى ها را روشن مى سازد. حقايق را بر ملا مى كند و اسرار ستم گران را فاش مى سازد؛ اسرارى كه با زر و زور كوشيدند نهفته اش نگه دارند و مردم از آن آگاه نشوند.
كارايى شهادت ، وقتى است كه همه دانى شود و جهانى گردد و مردم از آن آگاهى پيدا كنند، تا بيدار شده و هشيار شوند و راه سعادت را، اگر بخواهند، پيش گيرند. پيمودن راه سعادت ، بايد با اراده باشد، با اختيار باشد، ماشين وار نباشد.
پس از شهادت حسينعليهالسلام
، كاروان شهيدان به كاروان اسيران تبديل گرديد و يزيديان ، نفهميده و خود ناآگاه ، جنايت خود را بر ملا ساخته و جهانى كردند.
ستم كاران ، از عقل به دورند، چون زور دارند، چون زر دارند، با دست خود، تيشه به ريشه خود مى زنند و ستم گرى و جنايات خود را آشكار مى سازند، و بشر را براى نابود كردن خودشان دعوت مى كنند. رهبر كاروان شهيدان ، حسين پيشواى شهيدان بود و رهبر كاروان اسيران ، زينب بانوى بانوان بود. زينب ، خواهر حسين است ، دختر على است ، زاده زهراست
ولى زينب ، زينب است
زينب است كه بايد شهادت حسينعليهالسلام
را همه دانى كند، همگانى كند، به جهانيان اعلام دارد. زينب است كه بايد راه بيدارى بشر و راه سعادت وى را باز نگاه دارد؛ راهى را كه دشمنان اسلام به نام اسلام خواستند ببندند و سد كنند!
شهادت ، از آن برادر بود و اسارت از آن خواهر. آن ، از آن مرد بود و اين ، از آن زن شهادت ، جهاد مرد بود و اسارت ، جهاد زن
زينب ، تا كتاب شهادت را تكميل كند.و كتابى كه به قلم حسينعليهالسلام
نوشته شد و به خامه زينب تزيين گرديد و در معرض افكار عمومى بشر، قرار داده شد.
كدام دشوارتر است ؟ شهادت يا اسارت ؟
براى زينب ، شهادت آسان تر بود، ولى را از درد و رنج و سوز گداز، رهايى مى بخشيد. اسارت ، زينب را در آتش غم والم مى انداخت و چون آهن تفتيده مى گداخت زينب ، اسارت را برگزيد، چون جهاد او اين بود؛ سوى شهادت گامى بر نداشت ، چون از او خواسته نشده بود.
مردمى كه به حد مقام رضا و تسليم برسند، چنين هستند. زينب ، تسليم بود. راضى به رضاى خدا بود و آن چه كه خدايش خواسته بود انجام داد، نه عاطفه اش ، نه طبيعتش ، نه غضبش ، نه خشمش
مكتب پرورش زينب ، مكتب خدا پرستى بود، نه خودپرستى شاگردان اين مكتب ، خود را نمى بينند، خدا را مى بينند و خود را فراموش مى كنند و به يك سو مى افكنند. هميشه در ياد خدا هستند، به جز به راه خدا گام بر نمى دارند، چون انسانى ديدند بزرگ ، عظمتى ديدند بى نهايت ، فداكارى ديدند بى نظير.
يك پارچه روح ، سراپا مردمى ، يك جهان بزرگوارى ، يك دنيا فضيلت
بانوى بانوان ، روان محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
را در پيكر داشت و زبان علىعليهالسلام
را در كام و دست حسينعليهالسلام
در آستين
زينب بود و قدرتى نا متناهى ! زينب بود و نيرويى بى پايان ، زينب بود و انسانى كامل ، بسيار مهربان ، خستگى ناپذير، نترس و دلير، شجاع و توانا، خطيب و سخنور، متفكر و دانش مند، خردمند و آگاه و پوينده و گوينده و آفرنده ، افتخار انسانيت
كسى كه زينب را بشناسد و از زندگى و سيره اش آگهى حاصل كند، خواهد دانست كه اين سخنان گزافه نيست ، راست است و درست و زينب بالاتر از اين هاست
زينب ، رهبرى جنبش را پس از شهادت برادر به عهده گرفت و با خردمندانه ترين روش قدم برداشت
جنبشى كه تا جهان باقى است ، زنده است خون شهيدان هميشه مى جوشد، و بشر را به سوى راستى و درستى و تقوا و فضيلت و عدالت مى خواند؛ شايستگى هايى كه همگى آن ها، در كلمه خداپرستى خلاصه شده خدا پرستى ، در دل جاى دارد. و در فكر و انديشه كار دارد، و در گفتار شنيده مى شود و در رفتار و كردار ديده مى شود.
چر چند، اسارت ديرى نپاييد و مدتى محدود بود، بيش از دو ماه طول نكشيد، ولى خاطره اش نا محدود بود و هميشه زينب را آزار مى داد و از يادش نمى رفت
چنان چه خاطره شهادت براى زينب فراموش شدنى نبود و پيوسته در برابر ديدگان او مجسم بود و قتل گاه برادران و برادر زاده ها و فرزند را مى ديد و اشك از ديده مى ريخت ، مى سوخت و مى ساخت
آرى ، بانوى بانوان ، هم رنج اسارت را كشيد و هم مصيبت شهادت را چشيد، و هيچ كس از او شكايتى نشنيد.
آيا از اين دو غم ، كدام يك براى زينب كشنده تر بود؟ شهادت حسينعليهالسلام
، قلم از تشريح دردهاى زينب ناتوان است ، كه تصويرش زده آتش به جانش
كاروان اسيران
١- تنى چند از يزيديان ، زودتر از لشكر به كوفه بازگشتند، چون بارى گران ، به دوش داشتند!
بار، سرهاى شهيدان بود! شهيدانى كه چشم و چراغ انسانيت بوده و هستند. جهان ، از كيفر چنين جنايت كارانى ناتوان است ، آيا جنايت كارى كه چشم و چراغ انسانيت را بكشد، كيفرش تنها كشتن خودش است ؟ چگونه مى شود، كشتن يك تن ، كيفر هزاران تن گردد؟!
پس بايد نيروى حكمت و قوه عاقله اى كه بر جهان حكومت مى كند، كيفرى ديگر مقرر بدارد. جهانى ديگر وجود داشته باشد، تا گونه اى ديگر از كيفر، اجرا گردد.
يزيديان ، شب را در راه بودند و راه كوفه را با شتاب مى پيمودند. شب تيره و تار بود، ظلمت ، سراسر جهان را فرا گرفته بود و هم چون دل ستم گران تاريك بود.
درهاى خانه هاى كوفه بسته بود؛ به ويژه در كاخ دارالاماره ، كه نشيمن گاه امير. و امير به خواب رفته بود. مرگ ظالم ، از زندگى او برتر است ، آيا خوابش هم از بيدارى اش است ؟!
شايد، در مدت خواب ، جان مظلومى از او در امان باشد.
گويند: كسى كه سر پيشواى شهيدان را با خود آورده بود، در تاريكى شب به خانه رفت و سر را در كنارى نهاد و در بستر همسر شد و گفت :
گنجى جاويدان ، برايت آورده ام ! ارمغانى كه گران تر از آن چيزى نيست !
اين سر حسين است كه در خانه توست !
همسرش ، هراسان و اشك ريزان ، از جاى برخاست و گفت :
خاك عالم بر سرت باد! مردان ، زر و سيم براى زنانشان سوغات مى آورند، تو جنايت ارمغان آورده اى ، سر فرزند رسول خدا را سوغات آورده اى ؟!
به خدا قسم ، ديگر با تو زندگى نخواهم كرد.
شبان گاه از خانه بيرون شد و سراسيمه و پريشان ، دويدن گرفت و در ميان تاريكى ناپديد گرديد.
٢- مصيبت كشيده ترين كاروانى كه تاريخ بشر ديده ، از كربلا به راه افتاد و به سوى كوفه روان گرديد. كاروان ، با قسى ترين و شقى ترين مردم روى زمين همراه رود!
نور و نار، در كنار هم قرار گرفتند! هسته مركزى كاروان را، بانوان حرم پيامبر تشكيل مى دادند. در ميان كاروان ، دو پسر بچه از برادر حسين ، امام مجتبىعليهالسلام
، قرار داشت يزيديان آن دو را خرد شمردند و از خونشان در گذشتند. برادر بزرگ آن دو نيز، در زمره اسيران بود. اين جوان ، به ميدان شهادت رفته بود و جنگى نمايان كرده بود و آغشته به خون شده بود. پس از آن كه از جنگ ناتوان شد، به اسارت گرفته شد.
وى كه حسين مثنى نام داشت ، به دامادى عمويش حسينعليهالسلام
سر افراز بود.
تنها يادگار حسينعليهالسلام
و بازمانده پيشواى شهيدان نيز، چشم و چراغ كاروان بود. نامش على و زين العابدين لقب داشت ، سجادش نيز گفتند. وى ٢٣ بهار از عمرش گذشته بود و از سوى مادر، نواده يزدگرد، شهنشاه ايران بود. بيمارى خطرناك ، اين تازه جوان را چنان ناتوان ساخته بود كه نتوانست قدمى بردارد و در ميدان شهادت شركت كند.
اراده خداوندى ، بدين وسيله نسل پاك حسينعليهالسلام
را محفوظ بداشت تا اين خون پاك ، پيوسته در شريان هاى بشريت جريان داشته باشد.
اين است نمونه اى از مهر خد ا
زين العابدين ، مصيبت بزرگ شهادت را به چشم ديد و بار سنگين اسارت را به دوش كشيد و نور خدا خاموش نگرديد. محمد، نواده حسين ، فرزند خردسال زين العابدين نيز، با پدر همراه بود.
در ميان بانوان ، دختران حسين ، سكينه و فاطمه ، بودند. فاطمه همسر حسين مثنى بود.
بانوانى ديگر از بنى هاشم و همسران بعضى از شهيدان و بستگان آن ها به ضميمه عده اى كودك ، ريز و درشت ، در زمره اسيران بودند.
كاروان ، از كنار قتل گاه شهيدان بگذشت ، جايى كه زمين از پيكرهاى انسان ها و تكه پاره بدن هاى آن ها آكنده بود. از سويى صفحه اى رنگين از تاريخ جنايات بشرى را نشان مى داد. از سوى ديگر مجموعه اى كامل از افتخارات انسانى بود: فداكارى ، جان بازى ، از خويش بريدن و به خدا پيوستن قتل گاه ، به مناسبت آن كه در زمين پستى قرار داشت ، گودال گفته شد.
گودال قتل گاه نشان مى داد كه بشر تا چه حد مى تواند به پيش رود و تكامل يابد، و«
من»
مى تواند«
او»
شود، ز خويش تهى گردد و ز جانان پر شود. زينب چشمش به كشته برادر افتاد، جدش رسول خدا را مخاطب قرار داد:
«
اى فرياد رس ما! اى محمد! درود فرشتگان آسمان ، بر تو باد. اين حسين تو است آغشته به خون ، با پيكرى قطعه قطعه ، به روى زمين افتاده ! اى دادرس ما! اى محمد! اينان دختران تو اند كه به اسيرى مى روند! اينان فرزندان تو اند كه كشته شده اند، و باد صبا بر تن هاى آن ها خس و خاك مى افشاند!»
.
از سخن زينب ، دوست و دشمن به گريه در افتادند.
٣- شهر كوفه ، از كاروان اسيران استقبال كرد و چگونه استقبالى !
سكوتى سنگين ، برخاسته از پشيمانى ، بر شهر سايه انداخته بود! دهان ها بسته ! زبان ها در كام خشكيده ! كسى ، از بيم زور و قلدرى ، ياراى سخن گفتن نداشت و نمى توانست دم زند!
حكومت نظامى ، در شهر، برقرار! هيچ كس حق نداشت ، با سلاح بيرون آيد. ده هزار مرد مسلح ، در بخش هاى حساس شهر، و در مسير اسيران گمارده شده مراقب حوادث بودند. شيپورهاى پيروزى ، به صدا در آمده بود. پرچم ها افراشته شده بود.
كاروان وارد كوفه شد و پيشاپيش آن ، سرهاى شهيدان بر سر نيزه ها، در حركت بودند! در پى سرها، بانوان حرم پيغمبر، به ريسمانى بسته شده ، بر شتران سوار بودند. مسلم گچ كار، منظره شهر كوفه را چنين تعريف مى كند:
امير كوفه ، مرا براى سفيد كارى كاخش خواسته بود و من در كاخ ، مشغول كار بودم ناگهان ، بانگ هياهو و غوغايى شنيدم ! از خدمت كار كاخ پرسيدم : چه خبر است كه فرياد بلند است ؟! پاسخ داد: سر مردى را مى آورند كه بر ضد يزيد قيام كرده و خارجى شده است ! پرسيدم : اين خارجى كيست ؟
گفت : حسين فرزند على بن ابى طالب !
از او دور شدم و به سر و سينه زدن پرداختم ، پس دست هايم را شستم واز كاخ بيرون شده تا چيزى كه شنيدم به چشم ببينم
به سوى ميدان شهر شتافتم و در كنار مردمى كه در حال انتظار بودند، بايستادم زين العابدين را ديدم كه بر شترى بى جهاز، سوار كرده اند واز ديدگانش اشك و از رگ هاى گردنش خون جارى است !
زين العابدين مى گفت :
«
اى مردم بد بخت و اى مردم بدكار! دشت هاى شما سيراب مباد! اى مردمى كه حرمت پيغمبر خود را نگه نداشتيد! پسرانش را كشتيد! دخترانش را اسير كرديد! اگر روز رستخيز با پيغمبر رو به رو شويد، چگونه پاسخش را خواهيد داد؟ با ما چنان رفتارى مى كنيد كه گويا دين شما، از ما نيست ؟!».
اكنون به سخنان«
جزلم»
، گوش مى دهيم :
سال شصت و يكم هجرت بود كه وارد كوفه شدم روزى بود كه زين العابدين را همراه بانوان حرم ، از كربلا به كوفه آورده بودند. سربازان ، گرداگرد آن ها را گرفته بودند! و زن و مرد شهر، براى تماشا، از خانه بيرون آمده بودند. ولى زنان ، مى گريستند، و زارى مى كردند.
زين العابدين ، بيمار بود و بر گردنش ، زنجيرى انداخته بودند و دست هايش را با همان زنجير به گردنش بسته بودند! شنيدمش كه به مردم كوفه چنين مى گفت :
«
اى مردم ! گريه مى كنيد و براى شهيدان ما نوحه سرايى داريد؟! پس ، چه كسى آنها را كشته ؟ آيا جز همين مردم ؟!»
.
زنى از زنان كوفه ، از بانويى پرسيد: شما از كدام اسيران هستيد؟
پاسخ شنيد: از اسيران اهل بيت ! از اسيران آل محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
!
زن كوفى كه اين سخن بشنيد، از دل ، ناله اى بر كشيد و گريه و زارى آغاز كرد. و زنان ديگر با وى همآواز گرديدند، به شيون و زارى پرداختند و شهر از شيون و زارى پر شد.
زن كوفى را ديدم به سوى خانه دويد. آن چه چادر و روسرى و لچك داشت ، جمع كرده همراه آورد و به بانوان اسير داد، تا خود را بپوشانند.
زنى ديگر، به درون خانه رفت و مقدارى نان و خرما بياورد و ميان كودكان پخش كرد. كودكانى كه گرسنگى ، رنگ از چهره آن ها برده بود! بانويى از بانوان اسير، بانگ زده گفت :«
صدقه بر ما حرام است !»
.
بچه ها اين سخن بشنيدند آن چه در دست و دهان داشتند بينداختند و گفتند: عمه مى گويد: صدقه ، بر ما حرام است
چگونه خاندانى و چه دودمانى ! زن و مردشان ، خرد و كلانشان ، فرمان خداى را مطيعند. در سختى ، در تنگى ، در اسيرى ، در جان ، در مال ، در پوشاك ، در خوراك بانوى بانوان كه اشك مردم كوفه و شيون و زارى آن ها را بديد، و مى دانست كه كسى به جز كوفيان ، اين جنايت بزرگ را مرتكب نشده اند، به سخن آمد، اشاره كرد كه خاموش شويد. همه خاموش شدند چنان كه نفسى از كسى بر نمى آمد.
نخستين زينب حمد خداى را به جاى آورد، و بر رسول اكرم ، درود فرستاد، پس چنين گفت :
«
اى مردم كوفه ، اى اهل نيرنگ و خيانت ! اى مردم دم دمى و پيمان شكن !
اشك هاتان هرگز نخشكد و شيونتان آرام نگيرد! مثل شما مثل زنى است كه آن چه مى رسيد، دوباره پنبه كند! ايمان را بازيچه قرار دادى ! چه بد كرديد! آيا به جز خود خواهى ، خودستايى ، دروغ و چاپلوسى ، سرمايه اى داريد؟! چه بد مردمى هستيد! خسم خداى بر شما باد! و در شكنجه و عذاب جاودانى بر سير بريد! مى گرييد؟! آرى گريه كنيد و بسيار هم گريه كنيد! و كمتر بخنديد! چون خود را به ننگى آلوده كرديد كه پاك شدنى نيست !
چگونه مى توانيد خود را از ننگ كشتن نور ديده پيامبر و سرور جوانان بهشت ، پاك سازيد؟! شريف مردى كه پيشوا و رهنماى شما بود، پناه و پشتيبان شما بود.
روز رستخيز، در انتظار شماست ! و بد خواهيد ديد! عذابى دردناك خواهيد چشيد، و همواره در اين جهان ، سر افكنده و بد بخت ، خواهيد بود!
كوششى كرديد ناروا! سودايى نموديد زيان بخش ! خشم خداى را خريديد! و ذلت و خوارى را براى خود ابدى ساختيد! واى بر شما! صد واى !
آيا مى دانيد چه جگرى از رسول خدا، پاره كرديد و چه خونى ريختيد و چه پيمانى را شكستيد و چه دختر پيغمبرى اسير كرديد و چه حرمتى از آن حضرت ، هتك كرديد؟!
جنايتى هولناك ، مرتكب شديد! عجب نيست اگر آسمان ها از هول آن ، خون ببارد و تكه تكه شود! و زمين شكافته شده و كوه ها خرد گردد!
براى زيست دو روزه دل خوش نباشيد. انتقام خدايى در انتظار شماست ! و فراموشتان نخواهد كرد و از كسى بيم و هراس ندارد. اوست كه همه رفتارها و كردارهاى ما و شما را مى بيند».
پس بانوى بانوان ، شعرى بدين مضمون بر زبان آورد:
«
پاسخ پيامبر را چه خواهيد داد. وقتى كه از شما بپرسد كه با اهل بيت من ، با فرزندان ، با عزيزان من ، چگونه رفتار كرديد، گروهى را آغشته به خون ساختيد و گروهى را اسير كرديد؟!آيا پاداش زحمت هاى من ، اين بود؟!عذاب خدايى را منتظر باشيد، عذابى كه از آن بالاتر، عذابى نخواهد بود»
.
مدرى كه در آن هنگامه حاضر بود و سخنان زينب را شنيده بود، چنين مى گويد:
به خدا قسم ، بانويى سخنورتر از او نديدم ، گويا زبان اميرالمؤ منين علىعليهالسلام
را در دهان داشت !
سخنان زينب ، در مردم كوفه اثر گذاشت همگى مات و مبهوت ، و از خود بيخود شدند. خزميه مى گويد: پير مردى را ديدم كه چنان مى گريست كه موى سپيدش تر شده بود و مى گفت :
پدر و مادرم فدايشان باد، ميان سالانشان ، بهترين كسان ، جوانانشان ، بهترين جوانان ، زنانشان بهترين زنان ، كودكانشان ، بهترين كودكان
پس زينب ، روى از مردم كوفه ، برگردانيد و سوى خيمه اى كه برايش زده بودند، رهسپار گرديد.
بانويى ، با اين قدرت ، سخن گويد! و دشمن را چنين سرزنش كند! و آتش پشيمانى را، در دل جنايت كاران شعله ور سازد! و از شكنجه عذاب آخرت و ننگ دنيا بهراساند! آن هم بانويى كه اسير در دست دشمن است ، بانويى كه كس و كارش ، همگى كشته و پاره پاره گرديده و داغ عزيزان خود را در زمانى كمتر از يك روز چشيده ! قدرتى است نا متناهى ! و روحى است عظيم و بى نظير! و نمونه اى است كامل از شاگرد مكتب وحى و انسانيت كه محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
بنيان گذار آن است
آيا از چنين روحى كه در كالبد زينب قرار دارد، عظيم تر و بزرگ تر، ديده شده ؟ آيا در وصف مى گنجد؟ رنج هاى زينب و دردهاى دلش را اگر بر شمريم ، قابل شماره نيست ، ولى زينب قوى بود، پايدار بود، نيرومند بود، شكيبا بود و در برابر همه مصايب ، صبور.
آن جا كه بايد بگريد، مى گريست ، و آن جا كه بايد بگويد، مى گفت و آن جا كه بايد دم فرو بندد، خاموش بود، ولى پيوسته در دل آتشى فروزان داشت
كه نهايت نداشت