در شهر كوفه
١- امير كوفه ، در كاخ فرماندارى بنشست و مجلسى تشكيل داد و بارعام داد، تا پيروزى خود را جشن بگيرد. عمر، فرمانده سپاه فاتح و بقيه سران سپاه و كلانتران شهر، همگى حاضر شدند و هر يك در جاى خود قرار گرفتند و تالار پذيرايى دارالاماره ، از همه طبقات مردم پر شده بود. پس امير فرمان داد:
سر پيشواى شهيدان را بياورند! فرمان اطاعت شد و سر در حضور پسر مرجانه ، بر سپرى نهاده شد. لبخند پيروزى بر لبان وى نقش بست ، و اندى سرا نگريستن گرفت و با چوبكى كه در دست داشت به دندان هاى سر، نواختن آغاز كرد!
زيد بن ارقم كه در مجلس حضور داشت ، از ديدن كار پسر مرجانه ، پريشان شد! زيد، پير مرد بود و در زمره صحابه رسول خدا به شمار مى رفت هنگامى كه ديد، پسر مرجانه به كار زشت خود ادامه مى دهد و دست بردار نيست ، فرياد كشيد:
چوبت را از اين دندان ها بردار. به خدا سوگند، خودم ديدم ، لبان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بر اين و لب نهاده شده بود و مى بوسيد. سپس با شدت گريست آغاز كرد.
پسر مرجانه ، گفت : هميشه در گريه باش ! اگر پيرى خرفت نبودى و عقلت زايل نشده بود، گردنت را مى زدم زيد گفت : حال كه چنين است ، اين سخن را بشنو، تا خشمت افزون گردد!
رسول خدا را ديدم كه نشسته و حسن را بر زانوى راست و حسين را بر زانوى چپ ، نشانيده بود و بر سر هر كدام دست گذارده بود و نيايش مى كرد و مى گفت :
«
بار خدايا! اين دو كودك ، امانت من هستند و هر دو را به تو مى سپارم».
اكنون بگو: حال امانت پيغمبر، نزد تو چگونه است ؟!
سپس از جاى برخاست و از مجلس بيرون رفت شنيدنش كه مى گفت :
اى مردم عرب ! از امروز همگى ، برده شديد! پسر فاطمه را كشتيد! و پسر مرجانه را امير خود قرار داديد. تا خوبانتان را بكشد! و بدانتان را استخدام كند! تن به خوارى داديد! و عجب تن به خوارى داديد! واى به حال مردمى كه تن به خوارى دهند!
اين نخستين شكست حضورى پسر مرجانه بود. وى خواست شكست خود را جبران كند و عقده گناه خود را بگشايد. به يكى از حاضران ، به نام قيس ، روى كرده پرسيد:
در حق من و حق حسين چه مى گويى ؟
قيس پاسخ داد: جد حسين و پدر و مادرش ، روز رستخيز از او شفاعت خواهند كرد. جد تو و پدر و مادرت نيز در آن روز از تو شفاعت كنند!
پسر مرجانه كه انتظار چنين جوابى را نداشت ، قيس را از مجلس بيرون كرد و شكستى بر شكست خود بيفزود. شكست سوم به وسيله مادرش مرجانه بود كه پسر را سرزنش كرد و گفت :
اى پليد خبيث ! پسر پيغمبر را كشتى ! به خدا قسم ، روى بهشت نخواهى ديد! مردى به نام جبير، از عشيره بكر بن وائل ، در مجلس حضور داشت و اين مناظر را بديد و سخنان را بشنيد، با خود تصميم گرفت و گفت :
ساعتى كه ده تن مسلمان يافتم كه بر ضد اين پسر مرجانه ، اين مرد پليد، قيام كنند، با آن ها هم قدم شوم و در تصميم خود باقى بود و در قيام مختار شركت كرد و در جنگ كشته شد.
پسر مرجانه فرمان داد، اسيران را به حضور آورند.
يكى از زينب شناسان
مى گويد: كاروان اسير كه به در دارالعماره رسيد، زينب در گلوى خود احساس سوزشى كرد! چون همه جاى اين خانه را مى شناخت وقتى ، خانه زينب بود. روزى كه پدرش على اميرالؤ منين ، حكومت مى كرد و با عظمتى بى مانند، جهان را پر ساخته بود و حكومت عدل را بر قرار كرده بود. اشك در ديدگان زينب حلقه زد، ولى خود دارى كرد، مبادا گريه اش ، در نظر دشمن ، خوار كند.
ميدانى بزرگ جلوى كاخ قرار داشت زينب بيش از بيست سال پيش ، اين ميدان را ديده بود و به خوبى مى شناخت روزى كه پسرش عون ، تازه به راه افتاده بود و دو باله راه مى رفت
بيست سال پيش ، ديده بود كه عظمت برادرانش ، حسن و حسين ، دل و چشم همگان را پر كرده بود.
زينب ، به تالار دارالاماره كه رسيد، و بديد، پسر مرجانه در جايى نشسته كه پدرش على ، در آن جا مى نشست و از ميهمانان ، پذيرايى مى كرد و با فرستادگان خود و سران سپاه ، و فرماندارانش سخن مى گفت ، دست راست خود را به روى باقى مانده قلبش نهاد، مبادا از هم بپاشد.
امروز، بار دگر، زينب به درون اين خانه قدم مى گذارد، در حالى كه اسير است و يتيم شده ، و داغ ديده و پدر و فرزند و برادر و ديگر كسانش را از دست داده است
زينب خواست ، در اين هنگام آهى بكشد و يا دانه اشكى بيفشاند، شايد اندکى از دردهاى خود را بكاهد. ولى خوش نداشت كه گريان و اشك ريزان با امير كوفه رو به رو گردد. هيچ گاه ، به اندازه امروز، به عظمت روحى و نيروى معنوى خود نياز نداشت
امروز روزى است كه بايد بر آن اعتماد كند و به اصالت نژادى و ارجمندى خاندان و شرافت تبارش پناه برد، تا آن سان كه شايسته دخت رسول خدا و بانوى خردمند بنى هاشم است ، بتواند در برابر امير كوفه ايستادگى كند. اميرى كه سراپا جنايت و عقده حقارت بود!
امروز، زينب بزرگ ترين احتياج را به عظمت روحى خود دارد، تا بتواند وظيفه اى را كه شايسته اوست انجام دهد، پس از آن كه ، دست جنايت كار روزگار، همه مردانش را از كفش ربوده است
زينب ، به تالار بزرگ كاخ داخل شد، در حالى كه ژنده ترين لباس و بزرگ ترين روح را در پيكر داشت احترامى براى امير كوفه قايل نشد، سلامى نكرد، تعظيمى به جاى نياورد، هم چنان برفت و در كنارى بنشست بانوان اسير، در پى او روان شدند و سپس گرداگردش نشستند.
اين كار، بر پسر مرجانه گران آمد و كينه زينب را در دل گرفت وى كه زينب را شناخته بود، خود را به ناشناسى زد و خواست زينب را بيازارد. فرياد كشيد: اين زن متكبر كيست ؟! پاسخى نشنيد! دوباره فرياد كشيد: اين زن متكبر كيست ؟! كسى پاسخش را نداد! بار سوم ، بانويى بگفت : اين زينب است ، دختر فاطمه ، دخت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
پسر مرجانه به شماتت و سرزنش پرداخته گفت :
زينب ! خداى را حمد، كه شما را رسوا كرد و همگى را بكشت و دروغتان را آشكار ساخت !
بانوى بانوان پاسخ داد:«
خداى را حمد مى كنم كه به وسيله پيامبرش محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
ما را عزيز و گرامى داشت و از پليدى ها پاك و پاكيزه بساخت فاسق است كه رسوا مى شود و فاجر است كه دروغ مى گويد و فاسق و فاجر، دگران هستند. ما نيستيم»
.
پسر مرجانه گفت : ديدى خداى ، با خويشان و كسانت چه كرد؟!
زينب گفت :«
من به جز خوبى ، چيزى نديدم خداى از آن ها شهادت خواسته بود، آن ها نيز اطاعت كردند و به سوى آرامگاه خود شتافتند. و به همين زودى ، خداى تو را و آن ها را، در دادگاهى جمع كرده و محاكمه آغاز خواهد شد و خواهى ديد كه در اين دادگاه ، كه قاضى خداوند عالم است ، پيروزى از آن كيست»
. پسر مرجانه ، از پاسخ زينب آشفته گرديد. وى از زنى اسير، در حضور درباريان ، انتظار چنين پاسخى دندان شكن ، نداشت آتش خشمش افروخته گرديد و به قتل زينب فرمان داد!
حاضران وى را منع كرده گفتند: با زنان چنين رفتار نكنند.
پسر مرجانه ، از ريختن خون زينب در گذشت و به دشنام دادن پرداخت و گفت : خداى ، زخم دلم را مرحم نهاد! شورشتان را بخوابانيد و سر كشان شما را بكشت
زينب گفت :«
اگر مرهم زخم دلت ، كشتن كسان من و قطعه قطعه كردن پيكرهاى آن هاست ، باشد!»
پسر مرجانه گفت : اين زن ، سخن پرداز است ، پدرش نيز سخن پرداز و شاعر بود.
زينب گفت :«
زن را با سخن پردازى چه كار؟! مصيبت من كى مى گذارد كه من سخن پردازى كنم ، اين سخنان ، شراره هاى آتش دل بود كه پراكنده گرديد».
٢- پسر مرجانه ، پس از شكست در گفت و گو با بانوى بانوان ، خواست از على ، يادگار حسين ، برادر زاده زينب انتقام بگيرد و شكست خود را، نزد حاضران جبران سازد. روى به زين العابدين كرده پرسيد: تو كيستى ؟
-«
من على ، پسر حسين هستم»
.
- مگر على پسر حسين را خدا نكشت ؟!
-«
برادرى داشتم ، به نام على ، مردم او را كشتند!»
.
- خدا، او را كشت !
-«
البته هر كس كه بميرد، خدا او را مى ميراند»
.
آتش خشم پسر مرجانه ، زبانه كشيد، فرياد كرد:
تو اين قدر جرى هستى كه جواب مرا بدهى ؟ و هنوز برايت قدرتى مانده كه سخن مرا رد كنى ؟! او را ببريد گردن بزنيد!
على گفت :«
مرا از كشتن مى ترسانى ؟! مرگ براى ما عادت ، و شهادت كرامت است»
.
موقعيت ، بسيار حساس و خطرناك گرديد و يادگار حسين به لب دره مرگ رسيد. كسى قدرتى نداشت كه جان على را نجات بخشد، به جز يك تن ؛ او زينب بود و بس
بانوى بانوان ، از جا برخاست و دست در گردن يادگار برادر انداخت و پسر مرجانه را مخاطب ساخت گفت :«
اين همه خون از ما ريختى بَسَت نيست ؟! به خدا، از على جدا نخواهم شد، تا مرا با او بكشى !».
سكوتى سنگين ، مجلس را فرا گرفت ! احدى را ياراى دم زدن نبود، على مرد بود و كشتنش نزد حاضران روا بود، ننگ نبود. و شفاعت سودى نداشت و جان شفيع در خطر بود.
پسر مرجانه ، چندى بر زينب نگريست سپس روى به حاضران كرده گفت :
خويشاوندى ، پيوند عجيبى است ! زينب ، دوست مى دارد وى را با على بكشم پس گفت :
كارى به على نداشته باشيد، درد و بيمارى او برايش كافى است
گفت و گوى اين زن و اين مرد، تاريخى و شگفت انگيز است زن ، افتخار زنان و بشريت است مرد، ننگ مردان و بشريت است
گفت و گو، نمونه اى است ، از برابرى حق و باطل ، و جلوه اى است از رو به رو شدن منطق با زور و پيروزى حق بر باطل وقتى كه حق در بدترين احوال قرار دارد و باطل در بهترين حالت ها. در اين گفت و گو، منطق ، زور را كوبيد و از ميدان به در كرد.
در اين گفت و گو، عقده حقارت ، حسد، كينه توزى ، دژخيمى ، پليدى ، پستى ، در برابر شكوه عظمت انسانيت و فضيلت و بزرگوارى و بلند همتى قرار گرفت
پسر مرجانه فاتح بود، فرمانروا بود، آن چه مى خواست شده بود. جشن پيروزى گرفته بود، در چنين موقعيتى به دشنام دادن پرداخت و شماتت آغاز كرد! با آن كه ، پيروزمندان را پيروزى بس است دشنام نمى دهند، شماتت نمى كنند.
بانوى بانوان ، زنى بود، شكست خورده ، بلا كشيده ، داغ ديده ، اسير، بى پناه ، بى كس ، يكه و تنها در برابر دشمن خون آشام ، قرار گرفته بود. دلى ريش و جگرى پاره پاره داشت !
نيازمند مهر بود، سزاوار دل جويى بود، شايسته تسليت بود، به جاى تسليت ، چه شنيد؟! و عوض دل جويى چه ديد؟!
با اين حال ، زينب خود را گم نكرد، ضعفى نشان نداد، التماس نكرد، از در زارى و سستى ، در نيامد، به جاى همه اين ها، منطقى صحيح و كوبنده به كار برد.
نترسيد، بيم و هراس به خود راه نداد. با خردمندانه ترين روش ، عمل كرد. بالاترين عقل و برترين درايت را، براى دفاع ، از جان على ، به كار برد. و نگذاشت چراغ دودمان محمد به دست ننگين ترين فرد بشر، خاموش گردد.
چنان چه على ، جوانى نورس بود، ٢٣ سال بيش نداشت ، يتيم بود، ناتوان بود، اسير بود، گرفتار بود. بيمارى برايش رمقى به جا نگذاشته بود، از هر سو، خطر وى را احاطه كرده بود، ولى شجاعتى نشان داد كه شجاعان عالم ، بايد سر تسليم ، در برابرش فرود آورند.
على ، يك تن بود، در برابر هزاران دشمن هر چه مى ديد دشمن مى ديد. دشمنى فاتح ، سفاك ، بى رحم ، خون خوار، حسود و عقده اى ، خود بى يار و ياور، يكه و تنه.
در شمار دو چشم يك تن بود، ولى در شمار خرد، از هزارها تن بيش
دشمنانش ، هزاران بودند، ولى ارزش يك تن را نداشتند. انسان نبودند، جانورانى بودند كه با دو پا راه مى رفتند، گزنده ، درنده ، خون آشام
على ، از مرگ نهراسيد، صحيح و مستدل ، سخن گفت التماس نكرد و دشمن بى شرم و حيا را سر جاى خود نشانيد و شكست داد و راه سخن گفتن را به همه كس نشان داد.
٣- امير به مسجد رفت ، تا پيروزى را به رخ مردم بكشد، تا عقده حقارتش را بگشايد، تا رعب را بر مردم مستولى كند، تا ديگر كسى جراءت نكند دم بر آورد و جنبشى كند.
پس بر منبر شد و چنين گفت :
خدا اميرالمؤ منين يزيد و يارانش را يارى كرد. و حق را و اهل حق را، پيروز ساخت ! و دروغ ساز پسر دورغ ساز را بكشت !
سخنش كه بدين جا رسيد، ناگهان غرشى ، رعد آسا، در مجلس طنين افكند و مجلس را دگرگون ساخت اين غرش ، از عبدالله بن عفيف كه پيرمردى بود نابينا، از خوبان كوفه و دوستان على و زاهد زمان به شمار مى رفت و روزى از دليران و شجاعان روزگار بود.
هر دو چشمش را، در ركاب اميرالمؤ منين ، از دست داده بود. چشم چپش را در جهاد جمل و چشم راستش را در جهاد صفين
دلاور نابينا، دوره بازنشستگى خود را، در مسجد بزرگ كوفه ، به نماز و عبادت خداى مى گذرانيد.
ابن عفيف ، در گوشه اى از مسجد، به عبادت مشغول بود كه جلسه آغاز شد. وى به سخنان امير، گوش مى داد. وقتى كه جمله«
دروغ ساز»
از دهان پليد امير خارج شد، نابينا، تاب نياورد، فرياد كشيد: دروغ ساز تو هستى و پدرت و آن كس كه تو را امير كرد و پدرش ، اى پسر مرجانه ، اى دشمن خدا! فرزندان پيامبر را مى كشيد و منبر مى رويد و چنين سخنانى ، بر زبان مى آوريد و شرم نمى كنيد!
امير كه مست باده پيروزى بود و مى پنداشت ، رعب حكومت ، بر دل ها سايه انداخته است ، انتظار چنين واكنشى را، از ملت نداشت ، آن هم از دهان پيرمردى عابد و نابينا. پرسيد كيست كه سخن مى گويد؟!شايد سخن گو با اين تهديد، مرعوب شده و دم فرو بندد و جهان به كام شود. ولى چنين نشد، ابن عفيف فرياد كشيد:
من هستم ، اى دشمن خدا! پاكيزگان را مى كشى ، مردمى كه خداى از هر پليدى پاكشان گردانيده ، و سپس ادعاى مسلمانى مى كنى ! داد از بى كسى اسلام ! فرياد از بى پناهى دين !
كجايند فرزندان مهاجر؟ كجايند فرزندان انصار؟ كه از تو و از ارباب تو انتقام بگيرند. ارباب تو، در زبان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
ملعون است و معلون زاده پسر مرجانه ، چنان خشمگين شد كه رگ هاى گردنش نمايان گرديد و فرياد كشيد: بياوريدش ! دژخيمان به سوى پير مرد دلاور رفتند تا دستگيرش سازند. قوم و قبيله پيرمرد، گردش را گرفتند و نگذاشتند دستگير شود، از مسجد به درش برده و به خانه رسانيدند.
امير كوفه ، باز هم شكست خورد، دست از سخن رانى كشيد و به كاخش بازگشت و فرمان داد كه پيرمرد نابينا را دستگير كرده بياورند و گفت : او دلش همچون ديدگانش كور است
ماءموران ، سراغ نابيناى دلاور رفتند، قوم و قبيله اش به دفاع برخاستند. ماءموران از عهده بر نيامدند. از امير كمك خواستند. امير كمك فرستاد و دستور كشتار داد!
جنگى در گرفت ، عده اى كشته شدند، تا ماءموران توانستند خود را به در خانه نابيناى دلى برسانند.
در خانه را شكستند، به درون خانه شدند. در آن خانه كسى جز نابيناى دلير و دخترش نبود. دختر، پدر را از دخول ماءموران آگاه كرد. پدر گفت : دخترم ، غم مخور، شمشير مرا بده ، تا از خود دفاع كنم دختر شمشير پدر را به دستش داد. نابيناى دلير گردونه اى شد و به دفاع پرداخت دختر مى گفت : پدرم ! اى كاش پسرى مى بودم و پيش رويت با اين ديو سيرتان نبرد مى كردم نابيناى دلير، با شمشير به دفاع از خود پرداخت از هر سو كه دژخيمى بدو نزديك مى شد، دختر، پدر را آگاه مى كرد و پدر بدان سو رو مى كرد.
دختر و پدر، يك تن شده بودند؛ دختر چشم پدر بود و پدر دست دختر. سرانجام ، نابيناى دلير را دستگير كردند و به كاخ اميرش بردند. دختر ناله اى كرد و گفت : اى واى از خوارى و بى كسى ! پدرم گرفتار شد و يار و ياورى ندارد! پسر مرجانه كه چشمش به نابيناى دلير افتاد، گفت : حمد خدا را كه تو را خوار و زبون ساخت ! پيرمرد نابينا گفت : اى دشمن خدا! من هميشه عزيز و ارجمند بوده و هستم چه چيز مرا خوار و زبون ساخت اگر چشمى داشتم ، مى ديدى كه با تو چه مى كردم
امير گفت : جز آن كه مرگ را بچشى چاره اى نيست
پيرمرد نابينا گفت : خدا را شكر. من پيش از آن كه تو از مادر زاده شوى ، از خداى خواسته بودم كه به شهادت برسم و خواسته بودم كه شهادت من ، به دست بدترين خلق و منفورترين مردم نزد خدا، انجام شود. وقتى كه نابينا شدم ، از رسيدن به شهادت نا اميد گرديدم اكنون مى بينم دعايم به استجابت رسيده است ، خدا را شكر.
در نا اميدى بسى اميد است
امير فرمان داد گردن پيرمرد دلير نابينا را زدند و تنش را به دار آويختند!
٤- پسر مرجانه فكرى به خاطرش رسيد. خواست آن را پياده كند تا به گمانش بتواند خويشتن را از گناه كشتن حسين برى سازد!
عمر سعد را بخواست و گفت : فرمانى را كه نوشته بودم و تو را به كشتن حسين ماءمور ساخته بودم ، بياور!
عمر گفت : فرمانت را گم كردم !
پسر مرجانه : هر طور شده بايد فرمان را بياورى !
عمر: فرمانت را همه كس ديده و از آن آگاه گرديده است پيرزنان قريش در مدينه نيز، از آن با خبر شدند! من كه تو را نصيحت كردم و از اين كار منع كردم ، ولى تو نپذيرفتى ! پس عمر، از جاى برخاسته واز مجلس بيرون شد. شنيدندش با خود همى گفت :
بدبخت تر از من ، در جهان كسى نيست ظالمى ، فرزند فاسقى را اطاعت كردم و خدا را معصيت كردم و بدين روز سياه نشستم !
مردم كوفه ، از عمر دورى مى جستند و ديگر با وى هم نشين نمى شدند! هر جا كه مى رفت ، از آن جا دورى مى جستند و ديگر با وى هم نشين نمى شدند! هر جا كه مى رفت ، از آن جا دور مى شدند! به مسجد كه مى رفت ، مسجد را خالى مى كردند!
هر كس او را مى ديد، سرزنش مى كرد و بد و بى راه مى گفت ! تا خانه نشين گرديد!... و ديگر از خانه بيرون نيامد تا به فرمان مختار كشته شد.