پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان0%

پيشواى شهيدان نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

پيشواى شهيدان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: آیت الله سید رضا صدر
گروه: مشاهدات: 25738
دانلود: 2916

توضیحات:

پيشواى شهيدان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 109 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 25738 / دانلود: 2916
اندازه اندازه اندازه
پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

در بارگاه يزيد

١- نخستين روز ماه صفر سال ٦١ بود كه كاروان اسير و سرهاى شهيدان به شهر شام رسيد. و يزيديان ، اين روز را عيد قرار داده و جشن گرفتند! چنان كه روز عاشورا، روز شهادت پيشواى شهيدان را، روز بركت و سعادت قرار دادند!

سر مقدس كه به شام رسيد، يكى از فضلاى تابعين چشمش به سر افتاد. به سر خطاب كرده گفت : اى پسر پيغمبر! سرت را از تن جدا كردند و خونين به شهر آوردند!

با اين كار، رسول خدا را كشتند!

با لب تشنه شهيدت ساختند و پاس قرآن را نگاه داشتند!

دژخيمان براى كشتن تو، تكبير مى گويند! در حالى كه تكبير را كشتند و تحليل را نابود كردند!

سهل ساعدى از ياران پيامبر به شمار است وى از مدينه به قصد زيارت بيت المقدس ، بيرون شده بود. روز ورود سهل ، در شام بوده است به داستانى كه حكايت مى كند، گوش مى دهيم :

كناره دروازه ساعات ، ايستاده بودم ديدم پرچم هاى افراشته پشت سر يكديگر مى آيند. سپس يكه سوارى ديدم كه پرچمى در دست داشت و سرى را بر چوب پرچم نهاده بود. به چهره سر نگريستم آن را از همه كس ، به صورت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شبيه تر ديدم

در پى آن سوار، بانوانى را ديدم كه بر شترهاى بدون جهاز سوار كرده اند! سوى نخستين فرد آن ها رفتم پرسيدم : تو كيستى ؟!

گفت : من سكينه ، دختر حسين هستم

گفتم : به من حاجتى دارى بگوى من سهل ساعدى هستم كه به زيارت جدت رسول خدا نايل گشته ام

سكينه گفت : به اين سوار بگو. سر را به جلو برد تا چشمان تماشاچيان بدان سو باشد و از تماشا كردن حرم پيغمبر، باز ماند.

من به سوى سوار رفتم و گفتم : خواهشى دارم

گفت : بگوى

گفتم : چهارصد دينار دارم به تو مى دهم ، سر را از اين جا پيش تر ببر و در تماشا بگذار. سوار، خواهش مرا پذيرفت من هم به وعده خود وفا كردم

٢- كاروان به در مسجد بزرگ دمشق رسيد. پيرمردى شامى از ميان تماشاچيان ، روى به على تنها يادگار حسينعليه‌السلام كرده ، چنين گفت :

حمد خدا را كه شما را بشكست و نسلتان را بر انداخت و فتنه را، ريشه كن ساخت !

پس به دشنام دادن پرداخت

على نوجوان به سخنانش گوش داد، تا به پايان رسيد. آن گاه از او پرسيد:

آيا اين آيه قرآن را خوانده اى ؟

« قل لا اءسالكم عليه اءجرا الا المودة فى القربى ؛(٣٢) بگو: من از شما مردم ، پاداشى براى پيغمبرى نمى خواهم جز مهر با نزديكان من» .

پيرمرد شامى گفت : آرى

على گفت : ما همان نزديكان و خويشان پيامبريم

پس پرسيد:

آيا اين آيه از قرآن را خوانده اى ؟« و آت ذا القربى حقة ؛(٣٣) حق خويشان را بده» .

پير مرد گفت : آرى

على گفت : ما همان« ذاالقربى» هستيم

سپس پرسيد:

اين آيه را خوانده اى ؟

« انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا (٣٤)

خداى خواسته كه شما اهل بيت را پاكيزه گرداند و پليدى را از شما دور كند» .

پيرمرد گفت : آرى

على گفت : ما همان« اهل بيت» هستيم

پيرمرد شامى از گفته هاى خود سخت پشيمان شد و دست ها را به سوى آسمان بلند كرد و سه بار گفت : خداوندا توبه كردم !

آن گاه گفت : بار خدايا! من از دشمنان آل محمد بيزارم ، از كشندگان اهل بيت محمد بيزارم پيرمرد و جوان مردى ، در اين گفت و گو، در برابر هم قرار گرفتند. پيرى نادان و جوانى دانا. پيرى آكنده از بغض و جوانى سرشار از مهر، پيرى فريب خورده و جوانى روشن گر.

روش علمى جوان و منطق محكم وى و خونسردى او در برابر دشنام ، نشانه عظمت او و بزرگوارى است جوان ، خردمندى نشان داد، از جا در نرفت ، با دشمن نادان ، دوستى دانا بود.

در باب تعليم و تربيت ، اين مساءله روشن است كه راهنمايى جوان ، از پير، بسيار دشوارتر بلكه ناممكن است به ويژه جوانى اسير در غل و زنجير و پيرى خشمگين

على ، نا ممكن را، با روشى خردمندانه ممكن ساخت و درسى به اساتيد تعليم و تربيت بياموخت و روشى را ابتكار كرد، تا بتوان هر نادانى را دانا كرد.

٣- كاروان ، به سوى كاخ يزيد، به راه افتاد. چشم ابراهيم به على افتاد كه در غل و زنجير بسته شده بود! ابراهيم ، پسر طلحه بود و پدرش با على دشمن بود؛ از در جنگ و ستيزه در آمده بود.

آل طلحه نيز با آل على دشمن بودند. ابراهيم ، موقع را مغتنم شمرد و خواست كينه توزى كند. به شماتت پرداخته ، از على پرسيد:

چه كسى پيروز شد؟

پاسخ على چنين بود:« وقت نماز كه فرا رسيد، تو اذان بگوى و اقامه ، تا ببينى چه كسى پيروز شده است» .

جوابى است محكم و دندان شكن ! جوابى كه مى رساند كه جنگ ، بر سر چه بوده ، حسين چه مى خواسته و يزيد چه مى خواسته و مقصود از پيروزى چه بود، پيروزى هدف ، نه پيروزى شخص

٤- يزيد، بر بام قصر جيرون رفت ، تا كاروان را پيش از آن كه به درون كاخ شود بنگرد.

چشمش كه به سرهاى شهيدان افتاد، كلاغى بانگ برداشت بانگ كلاغ را عرب به فال بد مى گيرد. يزيد شعرى بدين مضمون سرود:

وقتى كه نور سرها بر باره قصر جيرون بتافت ، كلاغى بانگ برداشت بدو گفتم : بانگ بر آرى يا بر نياورى ، من كار خود را كردم و طلب هاى خود را از پيغمبر بگرفتم !

طلب يزيد از پيامبر چه بود!؟ پيامبر، از پدران يزيد، كسى را نكشته بود، تا بدهكار يزيد باشد و فرزند بخواند، از خون پدر انتقام بگيرد.

كشته هايى كه يزيد ادعا مى كرد، خودشان جنگ را بر پا كرده بودند و به سوى مدينه تاخت آورده بودند. پيغمبر، از خود دفاع كرده بود و مهاجمان را تار و مار ساخته بود.

كشته ها، عتبه بود و برادرش شبيه و پسرش وليد.

عتبه ، پسر هند بود و هند مادر معاويه و اين سه تن ، خودشان به ميدان آمدند و هماورد خواستند. نخست ، كسان ديگر، به جنگ آن ها رفتند، ولى آن ها نپذيرفتند و گفتند:

مسلمانان قريشى بايد به جنگ ما بيايند. پيغمبر اسلام پذيرفت و آزاد مردى را حتى با دشمن ، در زمان جنگ مراعات كرد. اين است دموكراسى اسلام كدام يك از رهبران دموكراسى چنين كرده اند!؟ قريشان مسلمان كه به جنگ آن ها رفتند، نزديك ترين خويشان پيغمبر به اسلام بودند و پيروز شدند. پسر عموى پيامبر نيز در اين جنگ كشته شد. در جنگ ديگر، حمزه عموى پيامبر را نيز كشتند. ديگر انتقامى براى يزيد نمانده بود، تا طلب كار باشد.

تنها كسى كه يزيديان نتوانستند بكشند، على بود. ولى كينه عربى با آل محمد همچنان پا بر جا بود.

٥- كاروان را، به درون بارگاه بردند. يزيد در تالار بزرگ قصر، بزمى آراسته بود و ريش سفيدان و سران كشور، گرداگردش نشسته بودند.

سر مقدس را به حضور آوردند. آورنده سر فرياد كشيد و گفت :

بايد مرا در ظرف و سيم بغلتانى ؛ چون من كسى هستم كه مردى را كشتم كه سرور و بزرگوار بود. پدر و مادرش بهترين مردم بودند. خودش از بهترين دودمان بشرى برخاسته بود!

اين سخن ، هدف سربازان يزيد را، در جنگ جويى مى رساند و مى نماياند كه آنان ، براى پول ، بزرگ ترين جنايات تاريخ را مرتكب شدند.

يزيد را، سخن آورنده سر، خوش نيامد! بايد نوكرش ، حسين را از او بهتر، و پدر و مادر حسين را از پدر و مادر او بهتر، و گذشتگان حسين را از گذشتگان او بهتر بداند!؟

خود خواهى يزيد تحمل شنيدن چنين سخنى را نداشت از دژخيم سيم و زر خواه پرسيد: تو كه حسين را بدين صفت مى شناختى ، چرا او را كشتى ؟!

پاسخ داد: كشتم تا از تو جايزه بگيرم !

يزيد به كشتنش امر داد. اين بود جايزه يزيدى ! و جايزه خوبى بود.

قاتل حسين ، با كشته شدن ، به كيفر كردارش نمى رسد، كشتن او كجا و كشتن حسين كجا! دنياى بشرى قادر نيست كه كيفر جنايت كاران و كشندگان نيكان را تعيين كند.

٦- نخستين سخن على ، با يزيد پس از رو به رو شدن اين بود:

« اگر پيامبر، ما را بدين حالت مى ديد چه مى كرد!؟» .

حسن مطلع ، حسن ابتدا، حسن طلب ، برائت استهلال كه همگى از محسنات سخن است ، بهتر از اين نمى شود. سخنى بود كوتاه ، ولى بى نهايت

يزيد با حاضران به مشورت پرداخت و پرسيد:

با على نوجوان و چند جوان ديگر چه كنم ؟

راءى دادند كه همه را بكش ، تا از قيام آينده آن ها، در امان باشى !

محمد، پسر بچه خردسال زين العابدين تا اين سخن بشنيد، گفت :

اى يزيد! مشاوران تو، از مشاوران فرعون مصر بدترند. هنگامى كه فرعون از آن ها پرسيد: با موسى و هارون چه كنم ، راءى دادند: صبر پيشه كن

ولى مشاوران تو مى گويند: بكش !

يزيد، سر را به زير انداخت و به نوشيدن آبجو پرداخت

سخن محمد، از فرهنگ عالى و خرد بزرگ كودك ، خبر مى دهد. نواده حسين چنين است سخن محمد بود كه نعمان بن بشير را دليل كرد و گفت :

با اين حال چنان رفتار كن كه اگر پيامبر آن ها را بدين حال مى ديد، رفتار مى كرد. يزيد امر داد، غل و زنجير از گردن و دست على برداشتند.

گفته على ، هنوز در گوش نعمان بود و به خاطر سپرده بود.

گاه يك سخن كوتاه و به موقع ، جهانى را دگرگون مى سازد.

٧- يزيد به على گفت : ديدى ، آخر، پدرت ، خويشاوندى را ناديده گرفت ! و با من از در دشمنى در آمد و ديدى خدا با او چه كرد!

على پاسخ داد:« آن چه در اين جهان مى گذرد، پيش از آن كه رخ دهد، خدا از آن آگاه است» .

يزيد تصميم گرفت خود را بى گناه جلوه دهد و حسين را مقصر بخواند و او را آغاز گر دشمنى قرار دهد. آيا يزيد نبود كه به والى مدينه امر كرد، از حسين بيعت بگير، و گرنه سرش را براى من بفرست !؟ آيا يزيد نبود كه تروريست هايى فراهم كرد تا حسين را در مكه ، ترور كنند؟

آيا يزيد، ابن زياد را به كوفه نفرستاد و او را به كشتن حسين فرمان نداد!؟

اكنون مى گويد: حسين ، خويشى را ناديده گرفت و از در دشمنى در آمد!

آيا حسين جنگ را آغاز نكرد؟ آيا حسين آب را به روى يزيديان بست ؟

جنايت كاران ، خيانت مى كنند، سپس خود را بى گناه جلوه مى دهند. گاه ظالمان ، مظلوم را مجرم خوانده و جنايت خود را كيفر جرم قرار مى دهند!

پاسم زين العابدين به يزيد، شگفت انگيز است ، نه سخن يزيد را تصديق كرد و نه تكذيب !

و در عين حال ، بدو گفت :« حقايق بر خداوند عالم پوشيده نيست ؛ پيش از آنكه رخ بدهد مى داند چه كسى خويشاوندى را نديده گرفت و كه از در دشمنى در آمد» .

٨- به اسيران اجازه جلوس داده شد، بانوان حرم را، پشت تخت ، نشانيدند، تا سر مقدس پيشواى شهيدان و كاروان سالاران خود را نبينند.

يزيد، چوب خيزرانى خواست و با آن دندان هاى مقدس را نواختن گرفت !

ابو برزه اسلمى كه در مجلس حضور داشت و در شمار ياران پيامبر بود، بگفت : يزيد، مى دانى چه مى كنى ؟! با چوبت ، بر دندان هاى حسين مى نوازى ؟! با چشم خويش ديدم كه رسول خدا، لبان حسين و برادرش حسن را مى بوسيد و مى گفت :

« شما دو تن ، سرور جوانان بهشت هستيد».

يزيد خشم گين شد و ابو برزه را، از مجلس بيرون كرد!

يزيد مست بود، مست باده ناب ، مست خود بينى ، مست جوانى ، مست پيروزى ، شعر خواندنش گرفت شعر مى خواند و مى گفت :

من انتقام خود را، از پيغمبر گرفتم او پيغمبر نبود! وحيى نازل نشد! خبرى از آسمان نيامد، پيامبرى دامى بود و نقشه اى از بنى هاشم براى در دست گرفتن حكومت

چندى هم با حكومت ، بازى كردند!

اين است عقايد يزيد! اين است نظريات و آراى او! اين است دين و مذهب او! كسى كه خود را خليفه پيغمبر اسلام مى داند! كسى كه خود را رهبر مسلمانان مى خواند! و حكومت اسلام را در دست دارد. يزيد، پيامبر را بازى گر سياسى مى خواند و دين اسلام را دامى مى داند كه براى رسيدن به حكومت بوده است و گرنه وحيى و نبوتى در كار نبوده است !

حسين فرمود:« واى بر اسلام كه شبانى مانند يزيد داشته باشد!» .

خطبه بانوى بانوان

١- بانوى بانوان ، زينب ، كه رفتار يزيد را بديد كه با سر مقدس ، چنان كرد و گفتارش را بشنيد كه پيامبرى و نزول وحى را منكر شد، از جاى برخاست و بانگ بر زده ، گفت :

خداى بزرگ ، به راستى سخن گفت( و آيه قرآن را تلاوت كرد) :

«ثم كان عاقبه الذين اءساؤ ا السو آى اءن كذبوا بآيات الله و كانو بها يستهزؤ ن ؛(٣٥) سرانجام گنه كاران ، تكذيب آيات الهى و مسخره كردن آن هاست» .يزيد! اكنون كه عرصه زمين و پهناى آسمان را بر ما تنگ گرفته اى و شهر به شهر و كوى به كوى به اسيرى مى گردانى ، به گمانت ، براى تو نزد خدا، افتخار است و كرامت و براى ما خوارى است و ذلت ! و آن را نشانه مقامى ارجمند نزد خدا، براى خويش مى دانى كه چنين بر خود مى بالى و بر خويش همى نازى و خرم و شادان همى تازى و ياوه سرايى مى كنى !

چرا كه مى پندارى ، جهان ، در برابرت ، سر تسليم فرود آورده ، و حوادث بر طبق دل خواهت رخ داده است و قدرتى كه از آن ماست ، زير فرمانت آمده است !

اينك به تو هشدار مى دهم كه سخن خداى عزوجل را فراموش مكن و به ياد آور:

«و لا يحسبن الذين كفروا اءنما عنملى لهم خير لاءنفسهم انما نملى لهم ليزدادوا ائما ولهم عذاب مهين ؛(٣٦) كافران گمان نبرند، مهلت ما به سود آن هاست ما بدان ها مهلت داديم ، تا بر گناه بيفزايند و شكنجه و عذابى خوار كننده در انتظارشان است» .

اى زاده رها شدگان ! آيا اين ، عدل و داد است كه زنان و كنيزكان خود را در پرده بنشانى ؟! و با دختران رسول خدا چنين رفتار كنى ، و رخساره آنها را نمايان سازى ! و شهر به شهر و ديار به ديار بگردانى ! تا مردم هر كوى و برزن و دشت و هامون ، از دور و نزديك ، عزيز و ذليل ، بر آن ها بنگرند!

آن هم وقتى مردان خود را، از دست داده باشند! و پشت و پناهى نداشته باشند.

چگونه مى توان اميد بست به كسى كه ، از دهانش جگرهاى جويده شده پاكان مى ريزد و گوشت و پوستش از خون شهيدان ، روييده و دلش از كينه پاكان آكنده است !

با نظر بغض و عداوت ، بر ما مى نگرد! و در دشمنى كوتاهى نمى كند و نرمش نشان نمى دهد! و بدون آن كه از گناه بپرهيزد و ارتكاب گناه را بزرگ شمرد، گستاخانه مى گويد:

لاءهلوا واستهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشل ! نياكان من ، از شادى بر خود بلرزند و بگويند: اى يزيد، از خود، ضعف نشان مده !

و با چوب دستى ، بر دندان هاى اباعبدالله ، سرور جوانان بهشتى بنوازد!

چرا چنين نكنى و چرا چنان نگويى ؟! تو كه جنايت بى اندازه كردى !

خون فرزندان محمد را ريختى ، مردمى كه ستارگان زمين بودند و از زادگان عبدالمطلب

اى يزيد! به نياكانت مى نازى ؟! و آن ها را ندا كرده و مى خوانى ! بدان كه به زودى نزد آن ها خواهى رفت و به آن ها خواهى پيوست و در آن جا خواهى گفت :

اى كاش لال بودمى و چنان نمى گفتمى ! اى كاش ناتوان بودمى و چنين نمى كردمى !

بار خدايا! از كسى كه به ما ستم كرده ، داد ما را بستان و انتقام ما را بگير و خشم خود را روانه ساز به سوى كسى كه خون ما را ريخته و پشت و پناه ما را كشته است

اى پسر معاويه ! به خدا سوگند، جز پوست پيكر خود ندريدى ! و جز گوشت بدنت را پاره نكردى ! به زودى خداى ، تو را با رسولش جمع خواهد ساخت ، تا گناه بزرگ ريختن خون فرزندانش را و شكستن حرمت حريمش ‍ را كيفر كند واداد آن ها را از تو بستاند. در دادگاهى كه قاضى آن خداى باشد و محمد خصم تو گردد و جبرئيل يار ستم ديدگان باشد و گواهى دهد.

اگر چه مصبيت هاى بزرگ ، كار مرا به جايى كشانيده كه با چون تويى سخن گويم ، من تو را كوچك و حقير مى شمارم و گناهت را بزرگ مى دانم و تو را بسيار ملامت مى كنم و از سرزنش تو كوتاهى نخواهم كرد. چشم هاى ما اشك ريز و سينه هاى ما آتش خيز است !

شگفتا، تو كشتن رحمانيان را، برابر كشتن شيطانيان ، قرار مى دهى !

كسى كه تو را ساخته و پرداخته و بر گردن مسلمانان ، سوار كرده ، مى داند كه پست ترين جانشين و بدترين خليفه ، براى ظالمان به جاى گذارده است

و هر دوتان خواهيد دانست كه كيفر كدام شديدتر، كدام بيچاره تر خواهيد بود! اگر جنايت خود و اسارت ما را غنيمت شمردى ، به زودى خواهى دانست كه غرامت بوده و بس زمانى كه به جز از كشته خود ندروى و بدانى كه خداى ، بر بندگان ستم كار نمى باشد، شكايت تو را، نزدش مى برم ، و به لطف حضرتش اتكال مى كنم يزيد! آن چه حيله دارى به كار بر، و آن چه توانايى دارى بكوش و از نيروى خود بهره گير، به خدا سوگند، نخواهى توانست نام نيك ما را محو كنى و وحى و رسالت را نابود سازى و به مقام والا و ارجمند ما برسى و اين ننگ را از دامان خود بشويى راءى تو، دروغ و عمر تو كوتاه و سپاه تو پراكنده است ، روزى كه منادى ندا كند:"اءلا لعنة الله على الظالمين و الحمدلله رب العالمين ". بار خدايا! براى گذشتگان ما خوش بختى و سعادت و آمرزش ‍ بخواه و براى فرزندان آن ها شهادت و رحمت از قادر ذوالجلال مى خواهم كه بر پاداش آنان بيفزايد و به حد اكمل بپردازد و ما را يادگار آن ها قرار دهد. اوست ، مهربان ، اوست بهترين دوست ، بهترين كس و بهترين يار» .

يزيد، در طول سخن رانى زينب ، دم نيارست و نتوانست چيزى بگويد. ولى پس از پايان سخن زينب ليچارى گفت و كينه اش را به وسيله شعرى نشان داد:

يا صيحة تحمد من صوائح ما اءهون الموت على النوائح ناله زدن ، از زنانى داغ ديده پسنديده است ، و مرگ ، براى زنان نوحه گر چقدر آسان است !

زينب ، در اين سخن رانى ، بزرگ ترين شاهكار ادبى و سياسى و اجتماعى را بيافريد. شاهكارى كه نظيرش ديده نشده و حافظه جهان ، مانندش را به خاطر ندارد. نكته اى كه ، در زندگى زينب جلب نظر مى كند، آن است كه او با اين قدرت بيان ، به طورى كه مانند پدرش على سخن مى گفت ، ديده نشد كه پيش از شهادت برادر، در مجلسى از مجالس مردان سخن رانى كرده باشد؛ چنان كه پس از بازگشت از شام ، خطابه اى از او شنيده نشد.

نخستين سخن رانى او، در اين سفر بود، كه در كوفه انجام داد. آخرين سخن رانى نيز، در اين سفر بود كه در شام انجام داد. قدرت او در سخن ، به اندازه اى بود كه دشمنش ابن زياد، وى را سجاعه و زبان پرداز لقب داد، عقل و خردمندى او، طورى بود كه هنوز كسى نتوانسته است يك اشتباه سياسى ، از او در سفر اسارت بگيرد. ايمان و تقواى او كه جاى خود داد. دانش او به جايى رسيده بود كه برادرش اعتراف بدان كرد و گفت : «اءنت بحمدالله عالمة غير معلمة». پس چرا زينب پيش از سفر به كربلا و بعد از سفر در مجالس تبليغ و ارشاد، براى مردان شركت نمى كرد؟

چنان كه مادرش زهرا نيز فقط يك بار، در جلسه مردان سخن گفت آيا از اين نظر بود كه زينب سخن رانى زن را در مجلس مردان ، بر طبق دين جدش روا نمى دانست ، مگر در وقت لزوم ؟

٢- مجلس يزيد، مجلس پيروزى بود. ولى زينب ، اين مجلس را، دادگاه محاكمه يزيد قرار داد. و يزيد و يزيديان را و پيشينيان يزيد را و راه يزيد را به محاكمه كشيد و كفر و و طغيان آن ها را بر ملا ساخت دادگاهى كه خود زينب ، دادستانش بود و جهان بشريت قضات آن بودند. سخن رانى زينب ، ادعا نامه دادستان بود كه عليه يزيد و راه يزيد، اقامه كرد. زينب ، در اين ادعا نامه ، وجدان هاى خواب را بيدار كرد و شناخت نوينى به انسانيت ، تقديم داشت

يزيد، نتوانست از خود دفاع بكند؛ با آن كه ساعت ها وقت دفاع داشت ، به دشنامى و ليچارى در برابر سخنان منطقى زينب ، بسنده كرد. كسانى كه منطقى ندارند، حرف خوبى ندارند، فحش و دشنام را كار خود قرار مى دهند. تهمت ، افترا، ننگين ساختن بي گناهان و پاكان ، سرلوحه زندگى آن هاست از پيغمبر اسلام يك جا شنيده نشد كه به كافرى و يا مشركى فحشى داده باشد. جنايت كاران هر چند زور دارد و زر، در برابر منطق و حرف حسابى ، زبون هستند، و ياراى سخن ندارند، دروغشان ، فروغشان را برده ، زورشان ، زيانشان گشته است

دادگاه ، يزيد را به اعدام ابدى و ننگ جاودانى محكوم كرد و راه يزيد و پيشينيان يزيد را محكوم كرد. زينب ، از اين دادگاه ، مظفر و منصور، بيرون آمد. حسين مظفر گرديد، پدر حسين مظفر گرديد، نياى حسين ، مظفر گرديد و راه حسين مظفر گرديد. زينب ، نشان داد، كه سفر اسارت ، استمرار سفر شهادت است و دانسته شد كه چرا حسين ، زينب را در سفر شهادت همراه آورد و چرا حسين شهادت را برگزيد و چرا زينب ، جامه افتخار اسارت را بر تن كرد.

اگر زينب جامه زرم بر تن مى كرد. و شهادت مى يافت ، سفر اسارتى نبود، دادگاه محاكمه يزيد تشكيل نمى شد و خطر اختفاء شهادت حسين را تهديد مى كرد.

شامى سرخ رو

فاطمه ، دختر حسين ، در زمره اسيران بود. نوجوان بود و زيبا، مردى سرخ رو، از مردم شام ، چشمش بر آن زيباى بهشتى ، بيفتاد. روى به يزيد كرده گفت : يا اميرالمؤ منين ! اين كنيزك را به من ببخش ! دختر حسينعليه‌السلام كه اين سخن بشنيد، چون بيد لرزيدن گرفت و به عمه اش زينب پناه برد. زينب ، برادر زاده را زير پر گرفت و به مرد شامى ، روى كرده گفت :« تو اين آرزو را به گور خواهى برد؛ يزيد چنين حقى ندارد» .

سخن زينب ، بر يزيد گران آمد. كى زن اسير، در مجلس بيدادگران ، حق سخن دارد؟!

آن هم بيدادگرى چون يزيد! آن هم چنان سخنى !

يزيد به زينب گفت : من مى توانم اين دختر را به او ببخشم !

زينب گفت :« هرگز! خداى چنين حقى را، به تو نداده مگر آن كه از دين بيرون شوى و به دين ديگر در آيى» .

يزيد خشمگين شده ، گفت : پدرت و برادرت از دين بيرون رفتند!

زينب گفت :« اگر تو مسلمانى ، به دين پدرم و برادرم خواهى بود» .

يزيد گفت : تو دروغ گويى و دروغ مى گويى ؟!

زينب گفت :« تو زور دارى و ظلم مى كنى و دشنام مى دهى !» .

يزيد شرمنده گرديد و خاموش شد. شامى سرخ رو، دگر باره به سخن آمد و دختر حسين را، از يزيد طلب كرد. يزيد بانگ بر او زده ، گفت : خفه شو و حرف نزن مرد شامى پرسيد: مگر اين دختر كيست ! يزيد پاسخ داد: اين ، فاطمه دختر حسين است ، و آن ، زينب ، دختر على است

شامى گفت : خداى تو را لعنت كند، اى يزيد، پسران پيغمبر را مى كشى و دخترانش را اسير مى كنى ؟! من مى پنداشتم اينان اسيران كفرند!

يزيد گفت : حال كه چنين است ، تو را به آن ها ملحق مى كنم و فرمان داد گردنش را بزنند. دژخيمان اطاعت كردند!

همسر يزيد

يزيد، بزمى آراسته بود، تا پيروزى را جشن بگيرد، تا كام يابى خود را نشان دهد، تا خاندان وحى را بكوبد. ولى چنين چيزى نشد؛ مجلس بزمش ، دادگاه محاكمه اش گرديد و حكم ، عليه او صادر شد. پيروزى او، به شكست تبديل گرديد و شهد در كامش شرنگ شد، به جاى كوبيدن خاندان وحى ، خودش كوبيده شد. حق ، در همه جا پيروز است ، ناله مظلوم از قدرت ظالم قوى تر است

نخستين حكمى كه در اين محاكمه جهانى ، عليه يزيد، صادر گرديد، از سوى همسرش هند بود. هند ناظر جريان هاى مجلس بود. آن چه رخ داده بود ديده و آن چه گفته شده ، شنيده بود. ناگهان ، خود را به درون مجلس ‍ انداخت و از شوهر پرسيد: اين سر حسين ، پسر فاطمه ، دخت رسول خداست ؟!

يزيد گفت : آرى ، برو شيون كن و سياه بپوش

هند، گريه كنان ، از مجلس بزم شوهر بيرون رفت اين هم شاهكارى از شاهكارهاى زينب

يكى از اصحاب پيامبر كه در مجلس بزم شركت داشت ، روى به يزيد كرده گفت : تو، روز رستخيز خواهى آمد و ابن زياد شفيع توست و اين سر خواهد آمد و رسول خدا شفيع اوست

يزيد، جز ابن زياد شفيعان ديگر نيز دارد. پدرش معاويه ، جدش ابوسفيان و دگران قضات ديگرى كه حكم عليه يزيد صادر كردند، مسلمانان آن روز، مردم شام ، كه همگى مسلمان نبودند، آيندگان بشرى ، فرشتگان آسمان.

اين ، محاكمه فورى يزيد است و محاكمه بزرگ او، در آينده بود كه زينب از آن خبر داد. در دادگاهى كه قاضى آن خداى و خصم يزيد، رسول خداى و گواهان ، اعضا و جوارح يزيد و فرشتگان مى باشند؛ فرشتگانى كه از سوى خداى ، ناظر رفتار و كردار بندگان هستند و پرونده اى است كه هر چه كرده و شده ، در حضورش خواهد بود.

يزيد، دستور داد كه اسيران را، از كاخ بيرون بردند و زندانى كردند. زندان آن ها جز ويرانه اى نبود، خرابه اى كه ساكنانش را از گزند سرما و سوز گرما محفوظ نمى داشت ديرى نپاييد كه پوست چهره هاى اسيران تركيد و سوزش بيرون بر آتش درون افزوده گرديد! اين پذيرايى يزيد، از ميهمان اسير بود! و آن پذيرايى كوفيان ، از ميهمانان شهيد. هر دو گروه ، ميهمان بودند و هر دو گروه پذيرايى شدند و چگونه پذيرايى !

اسارت زينب و شهادت حسين رابطه مستقيم دارند و اسارت ، شهادت را شناسا مى سازد و نمى گذارد، شهيد ناشناخته بماند.