حر و ضحاك
١- اين دو نيز، بر سر دو راهى قرار گرفتند؛ يكى راه شهادت را پيش گرفت و زنده گرديد. ديگرى راه سلامت را پيش گرفت و بمرد! حر، در روز عاشورا به حسينعليهالسلام
پيوست ، ضحاك ، روز عاشورا از حسين بريد!
حر در آغاز، با حسين نبود، سرانجام با حسين شد. ضحاك ، در خدمت حسين بود، سر انجام از حسين جدا شد! حر از يزيد جدا گرديد، ضحاك از حسين جدا گرديد. حر، جوان مردى آزاده بود، و به گفته :«
الماءمور معذور»
ايمان نداشت ،از فرمان ستم گران سر پيچيد و در برابر آن ها قيام كرد و پاى دارى كرد، تا شهادت يافت وى از سران كوفه به شمار مى رفت و از افسران ارشد سپاه يزيد بود؛ خاندانش ، در ميان عرب ، مردمى سر شناس و نامور بودند. امير كوفه ، از موقعيت وى استفاده كرده وى را فرمانده هزار سوار ساخت و به سوى حسين فرستاد، تا حضرتش را دستگير ساخته به كوفه بياورد.
گويند: وقتى حر، حكم فرماندهى را گرفت و از قصر ابن زياد بيرون شد، سروشى چنين به گوش رسيد: اى حر! مژده باد تو را، به بهشت و برگشت و كسى را نديد. با خود گفت : اين ، چه مژده اى بود؟! كسى كه به جنگ حسين مى رود، مژده بهشت ندارد! حر، مردى متفكر و سربازى انديشمند بود. كوركورانه ، فرمان مافوق را اطاعت نمى كرد. او حسى نبود كه براى حفظ منصب و يا رسيدن به مقام ، از ايمان خود دست بردارد. گروهى از مردم هر چه بالاتر مى روند، فرمان برتر و مطيع تر مى گردند، عقل خود را به دور مى اندازند! از ايمان خود، دست بر مى دارند، از تشخيص صحيح ناتوان مى شوند، مقام بالا، هر چه را خوب بداند، خوب مى دانند و هر چه را بد شمارد، بد مى شمارند. آن ها گمان مى كنند، مقام بالا، خطا نمى كند، اشتباه ندارد، هر چه مى گويد درست است ، صحيح است ! ولى حر، از اين گونه مردم نبود، مى انديشيد، فكر مى كرد، با اطاعت كوركورانه سر و كار نداشت
بامدادان روزى هزار سوار به فرماندهى حر، از شهر كوفه بيرون شدند. چندى بيابان عربستان را پيمودند، تا روزى به وقت ظهر، در هواى داغ عربستان به حسينعليهالسلام
رسيدند. حر تشنه بود، سوارانش تشنه بودند، اسبانشان تشنه بودند. در آن سرزمين نيز، آبى يافت نمى شد. پيشواى شهيدان ، مى توانست با سلاح عطش ، حر و سپاهش را از پاى در آورد و نخستين پيروزى را بدون به كار بردن شمشير، نصيب خود گرداند. ولى چنين نكرد، و به جاى دشمنى ، با دشمن نيكى كرد و جوانانش را فرمود:
«
حر تشنه است سيرابش كنيد، سوارانش تشنه اند سيرابشان كنيد، اسبانشان تشنه اند، سيراب كنيد»
. جوانان اطاعت كردند. حر را سيراب كردند، سوارانش را سيراب كردند، همه را سيراب كردند، اسبان را سيراب كردند.
پيشوا، اين وضع را پيش بينى كرده بود و از منزل گذشته آبى فراوان همراه برداشته بود. پس از آن كه حسينعليهالسلام
به نماز ايستاد و ياران بدو اقتدا كردند، حر و سربازانش نيز به حسين اقتدا كردند. اين هم از تضادهاى مردم كوفه !
از طرفى با حسينعليهالسلام
نماز مى گزارند و جداگانه نماز نمى خوانند و پيشوايى حضرتش را اعتراف دارند و از طرفى فرمان بر يزيد مى شوند و آماده كشتن حسين ! نماز عصر را نيز، كوفيان ، با حسين خواندند. نماز، مسلمانى و پيروى از پيامبر اسلام است
كوفيان نماز مى خواندند، چون مسلمان بودند، چون پيرو پيغمبر اسلام بودند، ولى پسر پيغمبر اسلام و وصى او و تنها يادگارش را كشتند! يعنى چه ؟؟! آيا از اين تضادها، در مردم ديگر نيز هست ؟ پس از پايان نماز عصر، پيشوا آغاز سخن كرد و كوفيان را مخاطب قرار داد و چنين گفت :
«
از خدا بترسيد و باور داشته باشيد كه حق از كدام سوست ، تا خشنودى خداى را به دست آوريد. ماييم اهل پيغمبر، حكومت از آن ماست ، نه از ستم گران و ظالمان ، اگر حق شناس نيستيد و به نامه هايى كه نوشته ايد و فرستاده ايد، وفادار نيستيد، من به شما كارى ندارم و بر مى گردم»
.
حر گفت : من از نامه ها خبر ندارم
پيشوا فرمود، نامه ها را آوردند و پيش حر ريختند.
حر گفت : من نامه اى ننوشته ام و بايد از تو جدا نشوم ، تا تو را نزد امير ببرم ! پيشوا فرمود:«
مرگ به تو از اين كار، نزديك تر است»
.
حر گفت : من ماءمور جنگ با تو نيستم مى توانى راهى را پيش گيرى كه نه به كوفه برود و نه به مدينه ، شايد پس از اين ، دستورى رسد كه من از اين وضع تنگنا، نجات يابم سپس براى حسينعليهالسلام
سوگند خورد:
اگر جنگ كند كشته خواهد شد.
پيشوا فرمود:«
مرا از مرگ مى ترسانى ؟! كارتان به جايى رسيده كه مرا بكشيد؟!»
. هر دو لشكر، به راه افتادند. در راه به تنى چند از ياران حسينعليهالسلام
برخوردند كه از كوفه به يارى آن حضرت آمده بودند. حر خواست آن ها را زندانى كند يا به كوفه برگرداند.
پيشوا نگذاشت و فرمود:
«
من از اين ها دفاع مى كنم ، چنان كه از جان خود دفاع مى كنم»
. حر، سخنش را پس گرفت و آنان به حسينعليهالسلام
پيوستند.
٢- نامه امير كوفه به حر رسيد. در آن نوشته بود:
هر جا كه اين نامه به تو رسيد، بر حسين تنگ بگير و در بيابان فروش آور كه نه آبى يافت شود و نه پناهى باشد! آورنده نامه را گفتم كه از تو جدا نشود تا ببيند كه فرمان مرا امتثال كردى و گزارش دهد. والسلام
حر، نامه و آورنده اش را به حضور پيشوا آورد و عرض كرد: اين نامه امير است و چنين دستورى داده و اين مرد هم پيك اوست و بازرس بر من است ؛ نبايد از من جدا گردد، تا ببيند فرمان اطاعت شده است
سر انجام ، حسينعليهالسلام
را در كربلا فرود آورد.
لشكريان يزيد، دسته دسته و گروه گروه ، براى كشتن حسينعليهالسلام
به كربلا مى آمدند و دم به دم افزوده مى شدند و عمر سعد فرمان فرماى سپاه يزيد گرديد. حر نيز از سرداران سپاه بود.
وقتى كه عمر، آماده جنگ گرديد، حر كه باور نمى كرد كه پسر پيغمبر مورد حمله پيروان پيغمبر قرار گيرد، نزد عمر رفت و پرسيد: مى خواهى با حسينعليهالسلام
جنگ كنى ؟!
عمر گفت : اختيار با من نبود. اگر اختيار مى داشتم مى پذيرفتم چه كنم اختيار با امير است او نپذيرفت
الماءمور معذور! حر، تصميم خود را گرفت بايد به حسين ملحق شود و يزيديان از نقشه اش آگاه نشوند. از پسر عمويش كه در كنارش بود پرسيد: اسبت را آب داده اى ؟ قره گفت : نه حر پرسيد: نمى خواهى آبش بدهى ؟ قره ، از اين پرسش ، چنين پى برد كه حر نمى خواهد بجنگد، ولى نمى خواهد، كسى از كارش آگاه شود؛ مبادا گزارش دهند. پس چنين پاسخ داد: مى روم و اسبم را آب مى دهم و رفت و از حر دور شد.
مهاجر پسر عموى ديگر حر برسيد و از وى پرسيد: اى حر! چه خيال دارى ؟ مى خواهى بر حسينعليهالسلام
حمله كنى ؟!
حر پاسخش را نداد و ناگهان هم چون بيد، لرزيدن گرفت و به چندش در آمد! مهاجر كه وضع حر را چنين ديد، در عجب شده گفت : اى حر! كار تو، انسان را به شك مى اندازد. من چنين وضعى از تو نديده بودم اگر از من مى پرسيدند، دليرترين مرد كوفه كيست ، من تو را نشان مى دادم اين لرزش چيست و اين چنديدن براى چه ؟
حر، لب بگشود و گفت : سر دو راهى قرار گرفته ام ! خود را در ميان بهشت و دوزخ مى بينم ! سپس گفت : به خدا قسم ، هيچ چيز را، از بهشت برتر نمى دانم و دست از بهشت بر نمى دارم ، هر چند تكه تكه ام كنند و مرا بسوزانند! پس تازيانه بر اسب زد و به سوى حسين رهسپار گرديد.
حر، بهشت را باور كرده بود. دوزخ را باور كرده بود. به روز رستخيز، ايمان داشت اين است معناى ايمان به روز جز.
به سپاه حسينعليهالسلام
كه نزديك شد، سپرش را واژگونه كرد. ياران حسينعليهالسلام
دانستند كه حر آزادگى را برگزيده و از يزيديان بريده و بر حسين پيوسته است شرفياب شد و سلام كرد و گفت :
اى پسر پيغمبر! خدا مرا فداى تو كند.
سپس سوء سابقه خود را، به ياد آورده چنين گفت : من آن گنه كارى هستم كه حضرتت را بدين روز نشانيدم ! به خداى يگانه سوگند كه باور نمى كردم كه اين مردم ، با تو چنين رفتار كنند! با خود مى گفتم مشاجره اى بيش نيست و پايان مى پذيرد. اگر مى دانستم كه اين ها چنين مردمى هستند به يقين از من گناهى سر نميزد. اكنون پشيمانم و آمده ام توبه كنم و در پيشگاه تو جان فدا كنم آيا توبه من قبول است ؟
حسينعليهالسلام
فرمود:«
آرى ، خداى توبه تو را قبول مى كند و گناهت را مى آمرزد، از اسب پياده شو و اندى آرام بگير»
.
حر كه آماده شهادت بود، عرض كرد: اگر اجازه دهيد، سواره بهتر مى توانم اداى وظيفه كنم
پيشوا فرمود: هر چه مى خواهى بكن
حر به سوى هم شهريان خود تاخت و آن ها را پند داد و اندرز گفت و كوشيد رهنمايى كند، ولى سودى نبخشيد. آن گاه به سرزنش پرداخته گفت :
اى مردم كوفه ! بميريد و زنده نمانيد! پسر پيغمبر را دعوت كرديد. حضرتش ، دعوتتان را پذيرفت و سوى شما آمد. به دشمن تسليمش كرديد! به پسر پيغمبر قول داديد كه از او دفاع كنيد. اكنون مى خواهيدش بكشيد! چرا آب فرات را، بر وى ، بر خاندانش ، بر زنان و كودكانش بستيد؟! آب يكه بر جهودان رواست بر ترسايان رواست ! آبى كه بر همه حيوانات و جانداران رواست ! واى بر شما! صد واى بر شما! با دودمان محمد، چه بد رفتار كرديد! خداى در روز رستخيز سيرابتان نگرداند؛ اگر پشيمان نشويد، اگر توبه نكنيد، اگر از راهى كه رفته ايد، باز نگرديد.
در اين هنگام ، جوخه اى از سپاه يزيد پيش تاختند و به سوى حر تير اندازى آغاز كردند. حر كه هنوز اجازه جنگ نگرفته بود، به سوى حسين بازگشت و رخصت نبرد برگرفت و به ميدان برگشت و بر سپاه كوفه حمله كرد و جنگيدن آغاز كرد.
يزيد بن سفيان گفته بود: اى كاش وقتى كه حر، پشت به يزيد كرد و روى به حسينعليهالسلام
او را ديده بودم ، تا با نيزه سوراخ سوراخش مى كردم ! به وى گفتند: اينك حر، كسى كه آرزومند كشتنش بودى يزيد، به سوى حر، تاخت آورد و گفت : جنگ مى كنى ؟
حر كه در اثر زخم هايى كه خورده بود، پيكرش ، از خود رنگين شده بود، پاسخ داد: آن چه تو خواهى كنم جنگ تن به تن ميان دو هم كار سابق آزاد شد، و ديرى نپاييد كه يزيد به دست حر كشته شد.
حر اندكى درنگ كرد. پس بر سپاه دشمن زد، از اين سو به آن سو مى تاخت و صف ها را مى دريد و از كشته ها پشته مى ساخت ناگهان تيرى آمد و شكم اسبش را بدريد. حيوان زبان بسته كه تا آن ساعت ، پاى دارى كرده بود، لرزيدن گرفت ، دمى كه خواست بر زمين بيفتد، سوارش بر زمين جست و شمشير هم چنان در كفش برق مى زد و خون چكان بود. حر پياده به جنگ پرداخت
پس به سوى حسين بازگشت و از ديدارش ، نيرو تازه كرد. اين بار، با زهير همراه شد. به ميدان برگشت و دو تنه جنگيدن آغاز كردند. دو تهمتن ، دو سرباز دلير، يكى اژدها و يكى نره شير، به نبرد پرداختند و عرصه رزم را محفل بزم ساختند. از طرفى با دشمن مى جنگيدند و از طرفى يار و ياور يك ديگر بودند. وقتى كه زهير در خطر مى افتاد، حر نجاتش مى داد، آن گه كه حر، در دام دشمن گرفتار مى شد، زهير دام را پاره مى كرد. حر، شجاعانه نبرد مى كرد و مردانه جان مى باخت و آخرين رمق حيات را به كار مى برد و گناه خود را با خون مى شست دمى از كوشش فروگذار نكرد.
سرانجام كه ناتوان شد و قدرت نبرد نداشت ، گروهى ، در ميان گرفتندش و جوان مرد آزاده را شهيد كردند.
حسين ، خود را بر كشته حر برسانيد و شنوده شد كه مى گويد:
«
تو مردى آزاده بودى هم چنان كه مادرت نامت را حر گذارد. اكنون در آن جهان نيز سعادت مند و خوش بخت خواهى بود»
.
حر، در آن روز ولادت يافت و آزاده گرديد و با سرعتى ، از سرعت نور افزون ، راه خدا را پيش گرفت و برفت تا به ابديت پيوست
٣- اكنون به سرگذشت ضحاك ، گوش كنيم او نيز از كاسنى بود كه سر دو راهى شهادت قرار گرفت ، ولى سعادت نداشت راه سلامت را پيش گرفت و به شهادت پشت كرد. همراه حسين به كربلا آمد، در جنگ شركت كرد و به نبرد پرداخت ، ولى از شهادت روى بگردانيد و مرگ را برگزيد.
وقتى حسين به سوى كوى شهادت رهسپار بود، ضحاك و دوستش مالك ، در راه به حضور حسينعليهالسلام
شرفياب شدند و عرض ارادت كردند و اظهار داشتند كه : مردم كوفه يزيدى شده اند و آماده كشتن حضرتت هستند!
حسينعليهالسلام
فرمود:
«
حسبى الله و نعم الوكيل ؛خداى براى من بس است و بهترين ياور است»
.
حضرتش از ضحاك و مالك دعوت كرد، به سوى كوى شهادت گام بردارند. مالك عرض كرد: بدهكارم و عيالوار و از يارى حضرتت معذورم ! ضحاك ، عرض كرد: من نيز بدهكارم و عيالوار و حضرتت را يارى مى كنم ، مادامى كه يارى من سودمند باشد و ياورانى براى خود داشته باشى
حسينعليهالسلام
هر دو را در تصميم گرفتن آزاد گذارد و بر هيچ يك تحميلى نكرد. مالك برفت و ضحاك ، در خدمتش باقى ماند. روز شهادت به نبرد پرداخت و يكى دو تن از سپاه يزيد را بينداخت و دست يكى را قطع كرد و در خدمت حسين بود، تا وقتى كه ديد بيش از دو تن ، براى حسين ، يارى نمانده است شرفياب شد و شرط پيمان خود را به ياد آورد و عرض كرد: يارى من ديگر سودى نخواهد داشت و حضرتت به يقين كشته خواهى شد.
حسينعليهالسلام
فرمود: آزاد هستى ، هر جا مى خواهى بروى ، برو، ولى چگونه مى توانى بگريزى ؟! عرض كرد: نقشه گريز را كشيده ام
ضحاك پيش بينى چنين وقتى را كرده بود. اسبش را در خيمه اى آماده گذارده بود و پياده جنگيده بود. سوى اسبش رفت و بر سپاه كوفه بتاخت و خط محاصره را شكست و بگذشت پانزده تن از سواران يزيدى ، در پى اش تاختند. هنگامى كه به وى رسيدند، ضحاك كه به سوى ايشان برگشت و نگريستن گرفت آنان او را شناختند و از خونش در گذشتند.
ضحاك ، حسين را تنها گذارد و برفت ، چون نمى توانست جلوگيرى از كشته شدن حسين كند، ولى ارمغانى بزرگ براى جهان بشريت به يادگار گذارد و آن ياد كردن داستان هاى شهادت و شهيدان كربلا بود.
٤- سخنان پيشواى شهيدان و يارانش در راه و در كربلا خطاب به مردم كوفه ، سبب شد كه در طول اقامت آن حضرت در كربلا، افرادى تك تك ، يا دو تا دو تا يا بيشتر، از يزيديان ببرند و برگزيدند. گاه شبانه ، از تاريكى شب استفاده كرده و گاه روزانه غفلت دشمن را مغتنم شمرده ، خود را از بد بختى ابدى نجات داده ، خوش بختى جاويدان را از آن خود كردند. قدرت اين مردم در آن بود كه خويشتن را گول نزدند و خواهش دل را، راه حق نخواندند. حق جو و حقيقت طلب گرديدند. آرى هر كس از خواهش دل درگذشت ، سعادت ، از آن او خواهد بود. آنان مردمان دليرى بودند كه توانستند كارى بزرگ و مردانه انجام دهند. اين گونه كارهاى بزرگ ، به جز از دليران نشايد، از زندگى در گذشتن و سوى مرگ دويدن ، كار مردم عادى نيست از آن جمله ٣٢ تن در شب شهادت يك جا از سپاه يزيد جدا شده و در زمره سپاه حسين قرار گرفتند و بامدادان همگى به شهادت رسيدند.