مباهله و شهادت
شهادت گاه كربلا، گلستانى است از گل هاى انسانيت كه هر كس بخواهد مى تواند از آن جا گلى بچيند، و مباهله ، يكى از گل هاست
مباهله ، از سنت هاى ديرين بشر است و آن را در زبان فارسى«
ور»
گويند.
مباهله ، بالاترين فداكارى در راه ايمان است چنان كه نشانه يقين به صحت عقيده است ور، رو به رو شدن حق و ناحق و استمداد از نيروى غيبى است كه حق را پا برجا سازد و نا حق را نيست و نابود گرداند.
هنگام مباهله ، نماينده دو مذهب ، در برابر يكديگر، قرار مى گيرند و از خداى دانا و توانا مى خواهند كه آن كه كيش باطل دارد، هلاك سازد، تا مذهب حق ، براى بينندگان و شنوندگان داستان ، روشن شود.
اين سنت مقدس ، در تاريخ بشر نمونه هايى بسيار دارد. نمونه اى روشن از آن در شهادت گاه كربلا موجود است كه به دست برير، پير قرائت ، اجرا گرديد. برير، عابدى پاك سرشت بود و از ياران امير المؤ منينعليهالسلام
استاد آموزش قرآن ، در شهر كوفه بود و از سران عشيره همدان به شمار مى رفت همدانيان ، همگى از دوستان و فداييان علىعليهالسلام
بودند.
معاويه كه بمرد، برير شنيد كه حسين از بيعت يزيد، سر باز زده و از مدينه به مكه رفته است برير، از كوفه به سوى مكه رهسپار شد و در خدمت حسين بماند، تا در كربلا، شهادت يافت
در راه كربلا، هنگامى كه حسين با حر رو به رو شد و حر، بر حضرتش تنگ گرفت ، برير آن حضرت را مخاطب قرار داده چنين گفت :
اى فرزند رسول خدا! خداى بر ما منت نهاده و سعادتى نصيب كرده ، تا در ركاب تو جهاد كنيم ، تا بند بند ما جدا گردد و اعضاى ما قطعه قطعه شود، و جد تو روز رستخيز شفيع ما باشد. كسانى كه از يارى پسر پيغمبرشان ، دريغ كردند، رستگار و سعادتمند نخواهند شد. واى بر آن ها! جواب خدا را چگونه خواهند داد، آتش دوزخ در انتظار آن هاست هنگامى كه به كربلا رسيدند، برير، با ياران ، به شوخى كردن و لطيفه گفتن پرداخت كسى بدو گفت : اكنون چه جاى مزه و بذله گويى است ؟!
برير، پاسخ داد: همه مى دانند كه من اهل این گونه سخن نبوده و نيستم چه در جوانى و چه در ميان سالى و چه حالا كه پير شده ام ، ولى به خدا سوگند، امروز، من از شادى لبريزم ، فاصله اى ميان ما و بهشت وجود ندارد جز آن كه بر اين مردم بتازيم و آنان با شمشير از ما استقبال كنند. اى كاش ! اين جهاد، همين امروز، رخ مى داد.
وقتى كه مرغ سيه بال شب شهادت پر بگشود و سايه بر جهان گسترد، حسين مقدارى از شب را به خواندن قرآن پرداخت
هنگامى كه بدين آيه رسيد:
«
و لا يحسبن الذين كفروا اءنما نملى لهم خير لاءنفسهم انما نملى لهم ليزداد و اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المؤ منين على ما اءنتم عليه حتى يميز الخبيث من الطيب
»
گروهى از سپاهيان يزيد از آن جا مى گذشتند و تلاوت قرآن را شنيدند. يكى از ايشان فرياد زد: به خداى كعبه سوگند، پاكيزه و طيب ما هستيم ، نه شما! برير، گوينده سخن را شناخت صدا زد: ابو حريث ! ابو حريث ! خدا تو را از پاكيزگان و طيبان قرار نداده است ابو حريث پرسيد: كيستى ؟ پاسخ شنيد: من بريرم
ابو حريث گفت : حيف ! صد حيف ! برير كشته خواهى شد! برير كشته خواهى شد! برير گفت : ابو حريث ! وقت آن نرسيده كه از گناهان بزرگ گذشته ، پشيمان شده و توبه كنى ؟! به خدا قسم ، پاكيزه و طيب ما هستيم و خبيث و پليد شما هستيد.
ابو حريث گفت : من سخن تو را باور دارم و بدان اعتراف مى كنم و گواهى مى دهم
برير گفت : اين گفتار بدون كردار، و اين شناخت ، بدون پيروى ، براى تو چه سودى دارد؟!
ابو حريث گفت : اگر من از روش خود دست برداشته سوى شما بيايم ، چه كسى ، با ابن عزره در بزم شراب هم پياله شود و با او باده بنوشد! هم اكنون او با من است و در كنار من است
برير گفت : چه بد فكر مى كنى و چقدر غلط مى انديشى ؛ تو سفيه بودى و سفيه خواهى بود!
بامداد روز عاشورا، كه كشتار فرشتگان بشريت آغاز شد، مردى از سپاه يزيد كه ابن معقل نام داشت به برير گفت : ببين خدا، با تو چه كرد؟!
برير پاسخ داد: خدا، با من خوب رفتار كرد.
ابن معقل گفت : دروغ مى گويى ! ولى پيش از اين دروغ گو نبودى به ياد دارى در كوچه هاى كوفه با هم راه مى رفتيم ، تو مى گفتى : عثمان چنين و چنان بود، و معاويه ، گمراه است و گمراه كننده على است امام بر حق ، و پيشواى رستگارى !
برير گفت : اكنون نيز چنين مى گويم و بر اين عقيده هستم
ابن معقل : عقيده اى است باطل
برير: عقيده اى است بر حق ، بيا مباهله كنيم و از خدا بخواهيم كه دروغ گو را از رحمت خود دور سازد و ناحق را هلاك كند، پس دو به دو بجنگيم ، تا هر كه بر حق بوده ، پيروز گردد و هر كه ناحق بوده ، هلاك شود.
ابن معقل ، پيشنهاد برير را پذيرفت و جلو آمد. آن دو تن در پيشاپيش لشكر كوفه ، دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند كه دروغ گو را از رحمتش دور كند و حق ، كشنده ناحق باشد. پس به جنگ پرداختند. طولى نكشيد كه شمشير برير، بر سر ابن معقل فرود آمد كلاه خود ابن معقل را دو نيمه كرد و فرقش را شكافت تا به مغزش رسيد.
ابن معقل سرنگون شده بر زمين افتاد و شمشير برير هم چنان در سرش جاى داشت برير، شمشيرش را تكانى داده و از سر ابن معقل ، بيرون آورده بر سپاه يزيد بتاخت رضى عبدى را بر او گرفت و تن به تن به جنگ پرداختند. ساعتى گذشت ، و چيزى آشكار نشد. كارشان به كشتى گرفتن رسيد. برير، حريف را بر زمين زد و بر سينه اش نشست رضى از يزيديان كمك خواست كعب بن جابر، به يارى او شتافت و سر نيزه اش را به پشت برير نهاد و فشار آورد. برير كه تيزى سر نيزه را احساس كرد، خود را بر چهره رضى بينداخت و بينى او را با دندان بكند.
كعب ، نيزه خود را، بر تن پيرمرد دلاور جنگ زده بى سلاح فرو كرد. و برير را بغلتانيد و بر زمينش انداخت پس با ضربات شمشير بر پيكرش بنواخت تا شهيدش ساخت وقتى كه كعل از كربلا به كوفه بازگشت ، خواهرش نوار، بدو گفت : دشمن پسر فاطمه را يارى كردى و استاد قرائت قرآن را كشتى ! وه چه گناه عظيمى كردى ! به خدا قسم ، ديگر با تو سخن نخواهم گفت
دعوت به خدا و شهادت
حبيب بن مظهر
حبيب بن مظهر و مسلم بن عوسجه ، دو پيرمرد با وفا، دو يار ديرين ، پنهانى از كوفه بيرون شده و به سوى كوى شهادت روانه گرديدند. شب ها راه مى رفتند و روزها، در نهان گاه به سر مى بردند، مبادا گرفتار ماءمور انتظامى يزيد گرند. سرانجام ، در كربلا به حسينعليهالسلام
رسيدند و با حسين شربت شهادت نوشيدند. زندگى اين دو رادمرد، از رسول خدا آغاز گرديد و به حسين پايان يافت ؛ آغازش سعادت بود و انجامش شهادت ، حبيب و مسلم در زمره صحابه پيغمبر اسلام در شمارند.
حبيب كه به كربلا رسيد، ديد ياران حسين اندكند و دشمنانش بسيار! عرض كرد: تيره اى از عشيره بنى اسد كه عشيره من است ، در اين نزديكى به سر مى برند، اگر اجازت فرمايى ، به سوى آن ها رفته و دعوتشان كنم ؛ باشد كه هدايت يابند و به يارى حضرتت آيند و از وجود عزيزت دفاع كنند. اجازه صادر شد و حبيب به سوى قوم خود شتافت وقتى كه نزد ايشان رسيد، چنين گفت :
اى خويشان من ! اى بنى اسد! براى شما ارمغانى آورده ام كه هيچ رهبرى براى قوم خود، بهتر از آن نياورده است اين حسين است ، پسر على ، پسر فاطمه ، دختر رسول خدا، كه در كنار شما فرود آمده ، دشمن ، گردش را گرفته و قصد كشتنش دارد، شما را دعوت مى كنم كه به يارى اش بشتابيد و از او دفاع كنيد و حرمت رسول خدا را نگاه داريد، به خدا قسم ، اگر حسين را يارى كنيد، شرف دنيا و آخرت را به دست آورده ايد. من اين دعوت را به شما اختصاص دادم چون كه از من هستيد و همگى فرزندان يك پدريم
سخن حبيب كه پايان يافت ، ابن بشير از جاى برخاست و چنين پاسخ داد:
اى ابوالقاسم ! خداى تو را پاداش دهد. چه افتخارى براى ما آوردى ! افتخارى كه انسان به عزيزترين كسش مى دهد. من نخستين كسى هستم كه دعوتت را لبيك بگويم گروهى ديگر نيز با ابن بشير هم داستان گرديدند و قصد كربلا كردند.
خيانت كارى در آن ميان يافت شد، شب روى كرد و به زودى خود را به يزيديان رسانيد و گزارش داد! عمر، پانصد وار، به سردارى ازرق ، براى جلوگيرى فرستاد.
شبان گاهى در وسط راه ، سواران با اسديان رو به رو شدند، ازرق از آن ها خواست كه برگردند. اسديان نپذيرفتند، كار به جنگ كشيد.
اسديان ديدند، دشمن از آن ها نيرومندتر است ، از جنگ دست كشيدند و بازگشتند. حبيب ، يكه و تنها و نااميد، برگشت و داستان را براى حسينعليهالسلام
حكايت كرد. حضرتش فرمود:«
هر چه خدا مى خواهد»
.
عمر سعد، كه به كربلا رسيد، پيك هايى چند، به سوى حسين فرستاد، شايد حسين را تسليم سازد. يكى از آن پيك ها كه به حضور حسين مى آمد، حضرتش از حبيب پرسيد:«
اين را مى شناسى ؟»
.
حبيب گفت : آرى او را مى شناسم نامش قره ، و از سوى مادر، به ما نزديك است و خويشاونديم او چنين كسى نبود كه با يزيديان هم گام باشد! ايمانى داشت ، تقوايى داشت باور نمى كنم كه سرانجامى چنين داشته باشد و از ياران يزيد گردد!
قره ، پيامش را رسانيد و بازگشت هنگام بازگشتن ، حبيب وى را آواز داد و گفت : قره ، كجا مى روى ؟! به سوى ظالمان ! به سوى ستم كاران ! بيا حسين را يارى كن ، كسى كه به وسيله پدرانش عزيز و محترم شديم
قره گفت : پاسخ حسين را مى رسانم ، سپس مى انديشم ، ولى قره رفت و باز نيامد!
نينديشيد و يا در انديشه خواهش دل بود. آغاز نيكش ، انجام بدى در پى داشت
آيا اين دومين دعوت حبيب در كربلا بود، يا دعوت هاى ديگر نيز داشته ؟ هر چه بود، حبيب«
داعى الى الله»
بود و به سوى خدا دعوت كرد. حبيب دانشورى پارسا بود. بينشى فوق العاده داشت گذشته اى افتخارآميز داشت آينده اش نيز چنين شد. آغاز نيك ، انجام نيك در پى داشت وى از گونه هاى دگرى از دانش نيز آگاه بود. گونه هاى دگرى كه بيش تر دانشمندان ، از آن ها محروم هستند.
روزى در كوفه مى گذشت ، به ميثم پارسى رسيد كه پيرمردى پارسا بود. حبيب به ميثم چنين خبر داد: پيرمردى را مى بينم كه موهاى پيش سرش ريخته و شكمش بزرگ است و خربزه مى فروشد. مى بينم : به دارش كشيده اند و شكمش را دريده اند!
ميثم نيز از آينده حبيب خبر داد و گفت : مرد سرخ گونى را مى بينم كه دو گيسويش آويخته ، به يارى پسر پيغمبر مى رود و كشته مى شود. سرش را از تن جدا مى كنند و در كوفه مى گردانند. سپس ، اين دو مرد آسمانى از هم جدا شدند و هر كدام به راه خود رفتند.
شنوندگانى در آن جا حاضر بودند و سخن اين دو پارسا مرد را شنيدند به يك ديگر گفتند: دروغ گوتر از اين دو مرد نديده ايم !
در اين هنگام ، سوم شخص آسمانى به نام رشيد هجرى از آن جا گذر كرد و از ميثم و حبيب جويا شد.
پاسخ شنيد: آن ها اين جا بودند و چنين و چنان گفتند و رفتند.
رشيد گفت : خداى ميثم را رحمت كند، يادش رفته بود كه بگويد: پاداش كسى كه سر حبيب را به كوفه مى آورد، از پاداش دگران صد درم بيشتر است اين بگفت و از آن جا بگذشت
شنوندگان گفتند: اين يكى از آن دو تا دروغ گوتر است ! ولى ديرى نپاييد كه راستى سخن همه آن ها بر همه آشكار گرديد و همگى ديدند آن چه را كه در گذشته شنيدند.
مكتب آل محمد چگونه كتبى است ؟! خربزه فروششان چنين است ، پس دگران چگونه خواهند؟! اينان ،نمونه اى از ياران حسينعليهالسلام
بودند و از شيعيان علىعليهالسلام
حبيب ، سال ها در خدمت علىعليهالسلام
به سر برد و در جهادهاى علىعليهالسلام
شركت كرد، جان بازى كرد، فداكارى كرد، جهاد كرد. وى از شاگردان مكتب علىعليهالسلام
بود و دانشمندى بزرگ به شمار مى آمد.
روز نهم محرم كه سپاه يزيد، هجوم خود را به سوى سپاه حسينعليهالسلام
آغاز كرد و شهسوار كربلا، عباس ، ماءمور گفت و گو گرديد، هنگامى كه به سوى حسين بازگشت ، تا گزارش دهد، حبيب و زهير و چند تن ديگر از حسينيان را در برابر يزيديان قرار داد كه در آن جا بمانند و نگران سپاه نباشند.
حبيب ، وقت را غنيمت شمرده به زهير گفت : با اين مردم سخن بگوى و هدايت كن و راه حق را نشان بده
زهير پاسخ داد: چون اين فكر در مغز تو آمده ، خودت سخن بگوى و خودت را راهنمايى كن
حبيب آغاز سخن كرده به دعوت پرداخت و چنين گفت :
آهاى مردم ! فرداى قيامت را در نظر بياوريد و بدترين كس را نزد خداى در آن روز بشناسيد، بدترين كسى نزد خداى در آن روز، كسى است كه پسر پيغمبر را بكشد! يارانش را بكشد؛ مردم پارسا را بكشد.شب زنده داران را بكشد! مردمى كه در ياد خدا هستند، بكشد!
عرزه از سپاه يزيد فرياد زد: بس كن حبيب ! چقدر خودستايى مى كنى ؟!
زهير بدو پاسخ داده گفت : حبيب را خداى ستايش كرده و هدايت فرموده است اى عرزه ! از خدا بترس ، من خير تو را مى خواهم ، تو را سوگند مى دهم ، در زمره كسانى مباش كه گمراهان را يار باشى و ظالمان و ستم گران را يارى كنى و پاكان و نيك مردان را بكشى !
عرزه پاسخ داد: اى زهير! تو كه از دوستان آل على نبودى ، تو عثمانى بودى زهير گفت : گذشته را بگذار و از اكنون سخن بگوى من نامه اى به حسين ننوشتم و دعوتى از وى نكردم و به او وعده يارى ندادم در راه بازگشت از سفر حج ، با حسين ديدار كردم ، به ياد جدش رسول خدا افتادم حسين ، جگرگوشه رسول خداست و چون شما را مى شناختم و مى دانستم كه با حسين چه خواهيد كرد، تصميم گرفتم كه يارى اش كنم ، و از حزب او شوم و جانم را فداى جانش كرده باشم شما مردم خيانت كرديد و حق خداى و حق رسول او را نگه نداشتيد!
اين دعوت حبيب هم به اجابت نرسيد.
روز شهادت فرا رسيد. در آن روز، حبيب يكى از فرماندهان سپاهان حق بود و حسين ، سرباز پير را بدين سمت برگزيد. پير جوان بخت ، يكه تاز ميدان شد و داد مردانگى داد. سردار پير، جوانى از سر گرفت ؛ گويى نيروى جوانى را براى چنين روزى اندوخته بود. مى كوشيد و تلاش مى كرد. وقتى دوست ديرين و يار با وفايش ، مسلم ، در خاك و خون غلتيد و حسين عليهالسلام بر بالينش رفت ، حبيب خود را بدو رسانيده گفت : اى مسلم ! مرگ تو بر من بسيار سخت و ناگوار است ، ولى مژده بهشت به تو مى دهم
مسلم ، با آهنگى بسيار ضعيف پاسخ داد: خداى به تو مژدگانى دهد.
حبيب گفت : اگر نه آن است كه من در پى تو خواهم آمد و به همين زودى به تو خواهم رسيد، دوست مى داشتم وصيتى كنى تا من انجام دهم و حق دوستى ادا كنم
مسلم بن عوسجه گفت : وصيت من ، حسين است از او دست بر مدار و در راه او جان بده
حبيب گفت : به خدا قسم ، چنين خواهم كرد. مسلم بن عوسجه جان داد و حبيب به وعده خويش وفا كرد. در گيراگير نبرد، ظهر فرا رسيد، حسين خواست نماز بخواند. از يزيديان ، براى اداى نماز مهلت خواست
حصين سردار يزيدى فرياد زد: حسين ! نماز تو قبول نيست
حبيب نعره اى از دل بر كشيد و گفت : نماز پسر پيغمبر، قبول نيست و نماز، تو اى خر، قبول است ؟! هر دو به يك ديگر حمله كردند. جنگ دو به دو ميان سردار حسينى و سردار يزيدى آغاز گرديد. شمشير حبيب ، بر اسب حصين فرود آمد و بخشى از چهره اسبش را جدا كرد. اسب بر زمين بغلتيد و سوارش بر زمين افتاد و مى بود كه حبيب به دوزخش فرستد، ولى سربازان يزيد ريختند و حصين را از چنگ سردار پير نجات دادند.
حبيب كه وضع را چنين ديد، خود را بر سپاه يزيد زد و فرياد كشيد و گفت :
منم حبيب ، پدرم مظهر، منم يكه سوار ميدان جنگ هر چند عدد شما گروه يزيديان ، از ما حسينيان بيش است و سلاحتان افزون تر است ، ولى ما از شما با وفا تريم و استقامتمان بيشتر است حق با ماست فضيلت با ماست انسانيت با ماست
حبيب مى گفت و شمشير مى زد و از كشته ، پشته مى ساخت كوشيد و كوشيد، تا شربت شهادت نوشيد.
حسين گفت : حبيب را پاى خدا حساب مى كنم
قاتل حبيب ، سر بريده اش بر گردن اسب آويزان كرد و به كوفه آورد و با اسب از اين سو بدان سو مى رفت و جولان مى داد. پسر بچه اى را ديد كه در دنبالش روان است
پرسيد: پسر چه كار دارى از پى من مى آيى ؟
پسر بچه گفت : اين سر كه همراه دارى ، سر پدر من است ،آن را به من بده تا به خاك بسپارم
قاتل گفت : مى خواهم نزد اميرش ببرم ، تا پاداش خوبى بگيرم
فرزند حبيب بگريست و بگفت : ولى خداى به تو پاداش نخواهد داد! سرانجام ، فرزند، موفق شد و سر پدر را از قاتل بگرفت و به خاك سپرد. ولى قاتل پدر را فراموش نكرد، وقتى كه به سن رشد رسيد، او را بكشت