نافع
پسر هلال جملى ، از گروه سوم بود. وى نافع نام داشت مردى دلير، دانشمند، نويسنده ، قارى قرآن ، راوى حديث ، بزرگوار، داراى مقامى ارجمند در عشيره ، و از ياران اميرالمؤ منين به شمار بود. در جهادهاى سه گانه جمل ، صفين ، نهروان ، شركت كرده بود، و جان بازى ها، نشان داده بود.
پسر هلال ، پيش از آن كه مسلم در كفه شهيد شود، از آن شهر بيرون آمد و به سوى حسين شتابان گرديد. دوستانش ، پس از وى اسبش را بياوردند و در راه او گام برداشتند و شهيد شدند.
پسر هلال ، در راه مكه - كربلا، به حضور حسينعليهالسلام
شرفياب شد و در خدمتش بود تا به شهادت رسيد.
پسر هلال در خدمت پيشواى شهيدان بود كه حر سردار يزيدى ، راه را بر آن حضرت ببست !
او به سخنان آن حضرت گوش مى داد كه در آن وقت فرمود:
«
مى بينيد راه را بر ما بستند و دنيا دگرگونه گرديده و چهره كريه و شوم خود را نشان مى دهد. خوبى و نيكوكارى ، از جهان رخت بر بسته و با سرعت و شتاب دور مى شود. و به جز ته كاسه اى از آن به جاى نمانده است و يا چرا گاهى خشكيده كه جان دارى را نتواند سير كند! آيا نمى بينيد به حق عمل نمى شود و كسى را از باطل روى گردان نيست ؟! اين وقت است كه مرد با ايمان آماده شهادت مى گردد و طالب ديدار حق مى شود. من مرگ را به جز سعادت و خوش بختى نمى بينم و زيست با ستم كاران را به جز رنج و تلخى نمى دانم»
.
پسر هلال به اين سخنان گوش داد و دانست به هدف خود كه شهادت باشد نزديك شده وقت وقت شهادت است ؛ چون كسى به حق عمل نمى كند و از باطل روى نمى گرداند.
پسر هلال صبر كرد، تا زهير، دعوت حسين را لبيك بگويد. سپس ، از جاى برخاست و چنين گفت : اى پسر پيغمبر! تو مى دانى كه مهر جدت رسول خدا، در دل همه كس جاى نگرفت با اين كه حضرتش به همه مهربان بودن و همه را به راه راست هدايت كرد؛ در ميان يارانش ، منافقان بسيار بودند، كه با زبان ، ارادت مى ورزيدند و در دل ، دشمنى مى پروريدند. در پيش رو، از عسل شيرين تر بودند و در پشت سر، از حنظل تلخ تر. وضع چنين بود تا زمانى كه خداى ، پيغمبرش را نزد خود برد. پدرت على نيز، دچار چنين مردمى بود! گروهى يارش بودند و در ركابش با ناكثين و قاسطين و مارقين جهاد كردند. گروهى نيز، با حضرتش ستيزه جويى پيشه ساختند! تا پدرت نيز به سراى جاودانى رحمت و رضوان ايزدى بشتافت
امروز، تو در ميان ما، در چنين وضعى قرار دارى گروهى كه پيمان خود را با خداى بشكنند و به عهد خود وفا نكنند، زيان آن چه به خودشان مى رسد و خداى از ايشان بى نياز است ما گوش به فرمانيم ، به هر كجا خواهى ببر، آماده ايم ، مشرق باشد يا مغرب ، خاور باشد يا باختر. تو امام و پيشواى ما هستى ما در برابر تقدير خداى ، تسليم ، و از لقاى خداى دروى گردان نخواهيم بود. به ايمان و بينايى خود پاى بنديم هر كس تو را دوست بدارد، دوستش داريم و هر كس تو را دشمن دارد، دشمنش خواهيم بود.
پسر هلال ، به گفته خود عمل كرد؛ مطيع فرمان حسين بود و از او جدا نشد تا به سرزمين كربلا رسيد، هميشه جان و دل به كف داشت چشم بر لب حسين بسته و گوش بر فرمان نهاده بود.
پيش از شروع جنگ ، يزيديان ، آب را به روى حسينيان بستند! و تشنه كامى در ميان زنان و كودكان ، كوچك و بزرگ ، آغاز شد. هوا گرم بود و تشنگى پى در پى بر فشار خود مى افزود. حسين ، شبان گاه عاشورا، برادرش عباس را ماءمور كرد كه با سى سوار و بيست پياده برود و آب بياورد. آنان ، بيست مشك آب ، با خود برداشتند و به سوى فرات راهى گرديدند.
فرمانده اين سپاه كوچك عباس بود و پرچم دار آن ، پسر هلال
در تاريكى شب ، روان شدند، تا به رود فرات رسيدند. نگهبان فرات ، زبيدى بود كه سربازانى بسيار، تحت فرمان داشت زبيدى فرياد زد: كيست ؟!
نافع پاسخ داد: پسر عموى توست
زبيدى : تو كيستى ؟
نافع : من نافع ، پسر هلالم
زبيدى : چه كار دارى ؟
نافع : تشنه ايم ، آمده ايم آب بنوشيم ، آبى كه شما به روى ما بسته ايد!
زبيدى : هر چه آب مى خواهى بنوش
نافع : به خدا سوگند، مادامى كه حسين و يارانش تشنه اند، يك قطره نخواهيم نوشيد، و بايد آب ببرم
زبيدى كه عباس و سپاه كوچكش را بديد، چنين گفت : نخواهم گذارد، اينان آب بنوشند، ما را اين جا گذارده اند براى چه ؟ براى آن كه از نوشيدن آب جلوگيرى كنيم
پسر هلال ، به ياران روى كرده فرمان داد: برويد مشك ها را پر كنيد. و خود و عباس ، با يزيديان به زد و خورد پرداختند و آن ها را مشغول داشتند. ياران ، سرازير شده و از آب فرات مشك ها را پر كردند. عباس و نافع در جنگ بودند.
ياران ، از فرات ، بيرون شده و با مشك هاى پر، راهى خيمه گاه گرديدند. عباس و نافع در جنگ و ستيز بودند، كار به كشتار رسيد و يزديان كشته دادند.
جنگ شبانه ادامه يافت ، تا آب به خيمه گاه برسيد. پس ، عباس و نافع ، از جنگ ، دست برداشته ، به خيمه گه بازگشتند؛ سقاى تشنه كامان شدند.
بامداد جنگ كه هجوم دسته جمعى سپاه يزيد آغاز گرديد، پسر هلال ، مردانه به دفاع پرداخت ، هر چند بيشتر ياران حسين ، در اين حمله شهيد شدند، ولى توانستند حمله را دفع كنند. پسر هلال ، زنده و سربلند از اين حمله بيرون آمد، پس ، بر سپاه دشمن تاختن كرد و فرياد زد: اگر مرا نمی شناسيد، بشناسيد، من نافع جملى هستم دين من ، دين حسين است
مزاحم از سپاه يزيد فرياد كشيد: دين من ، دين عثمان است
نافع گفت : تو بر دين شيطان هستى و سوى او تاخت آورد. مزاحم خواست بگريزد، ولى شمشير نافع بدو برسيد و كارش را بساخت و كشته راه عثمان گرديد.
زبيدى ، سردارى يزيدى ، بانگ بر كوفيان زده ، گفت : مى دانيد، با چه كسى مى جنگيد؟! تنها، كسى به جنگ نافع نرود! دسته جمعى بر او حمله كنيد. كوفيان اطاعت كردند. نافع ، ساعتى با شمشير بجنگيد. پس ، از ميان لشكر بيرون شده ، به تير اندازى پرداخت تیرهايش را زهر آلود كرده بود و نامش را، بر پيكان آن ها كنده بود. دوازده تن را، با ضرب تير بر زمين انداخت و گروهى را زخمى و مجروح ساخت تيرهايش كه به پايان رسيد، و بدين وسيله استراحتى كرد، دوباره شمشير از نيام بر كشيد و بر سپاه دشمن زد و مى گفت : من هژبر جملى هستم ، دين من ، دين على است
يزيديان محاصره اش كردند.سنگ بارانش كردند، تير بارانش كردند، نافع تا مى توانست با فنون سربازى ، خود را از آماج تيرها و سنگ ها، كنار داشت ، ولى نتوانست ، از گزند همه ، خود را محفوظ بدارد چون از چارسو، تير مى آمد و سنگى سنگين ، بر بازوى راستش آمد و آن را بشكست تا خواست به خود بجنبد، سنگى ديگر باروى چپش را بشكست ديگر نتوانست به جنگ ادامه دهد. اسير يزيديان گرديد.
شمر، دوم شخص سپاه يزيد، او را بگرفت و نزد عمر، اول شخص سپاه ، برد. هنگام رفتن ، شمر بدو گفت : نافع ! چرا خود را بدين روز انداختى ؟!
پسر هلال گفت : خدا مى داند كه چرا چنين كردم
خون بر رخسارش جارى بود.
ديگرى بدو گفت : ببين در چه حال هستى و چگونه وضعى دارى !
پسر هلال ، پاسخش داد: دوازده تن از شما را كشتم ، به جز كسانى كه زخمى كردم اگر بازوها و ساعدم نشكسته بود، نمى توانستيد اسيرم كنيد.
نزد عمر سعد كه رسيد، شمر بگفت : اين را بكش
عمر پاسخ داد: تواش آوردى ، اگر مى خواهى خودت او را بكش شمر، شمشير كشيد كه نافع را بكشد.
پسر هلال بدو گفت : اگر مسلمان بودى ، براى تو بسيار سخت بود كه جواب خدا را در قيامت بدهى كه چرا خون ما را ريختى خدا را حمد مى كنم كه قتل مرا به دست بدترين خلق قرار داد. شمر، پسر هلال را بكشت و جنايتى بر جناياتش بيفزود و نافع پس از اسارت ، به شهادت رسيد.