جریان شناسی فکری معارضان قیام کربلا

جریان شناسی فکری معارضان قیام کربلا25%

جریان شناسی فکری معارضان قیام کربلا نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسین علیه السلام

جریان شناسی فکری معارضان قیام کربلا
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8547 / دانلود: 2466
اندازه اندازه اندازه
جریان شناسی فکری معارضان قیام کربلا

جریان شناسی فکری معارضان قیام کربلا

نویسنده:
فارسی

حادثه عظیم و ارزشمند کربلا توجه محققان بسیارى را، از شیعه و سنى و حتى غیرمسلمان، به خود جلب کرده و هر یک از زاویه اى به آن نگریسته و آن را مورد بررسى و تحلیل قرار داده اند اما به نظر مى رسد هنوز نکات و مطالب قابل توجهى وجود دارد که به دلیل حساسیت و یا شهرت، کم تر مورد نقد و بررسى قرار گرفته است؛ از جمله این موارد، شناخت دقیق تفکر سیاسى ـ مذهبى نیروهاى عراقى اى است که در برابر قیام امام حسین (علیه السلام) صف آرایى کردند و در کوفه و کربلا حزب اموى را یارى رساندند. اهمیت پرداختن به این موضوع، ناشى از جایگاه تاریخى شهر کوفه به عنوان مهد تفکر شیعه و مرکز اجتماع شیعیان است. این سابقه تاریخى با وقوع حادثه کربلا در حوزه ى جغرافیاى سیاسى این نقطه، بر پیچیدگى تحلیل این نهضت افزوده و سبب شده است که همیشه صورت ظاهرى آن ـ به عمد و یا به سهو ـ مورد توجه قرار گیرد و به آن دامن زده شود تا حقیقت ماجرا و یا قسمت قابل توجهى از آن در ابهام بماند و چهره ى بازیگران و دست اندرکاران واقعى آن آشکار نگردد.

فصل سوم : بازتاب تفكر عثمانى در كوفه

بازتاب تفكر عثمانى در سركوب قیام مسلم

با توجه به توضیحاتى كه درباره ى پیشینه تفكر عثمانى در كوفه بیان شد، بهتر مى توان این واقعیت را تبیین كرد كه نمایندگان این تفكر، نقش مهمى در سركوب نهضت امام حسینعليه‌السلام و مسلم در كوفه و كربلا ایفا كردند. با شروع حركت مسلم و قیام او بر ضد ابن زیاد، به یك باره شاهد ظهور و فعال شدن نمایندگان این تفكر در كوفه مى شویم. همان گونه از شرح حال آنان دانسته شد، افرادى كه مأمور ضربه زدن به قیام مسلم و پراكنده نمودن مردم از دور او بودند، با توجه به رفتارشناسى سیاسى آنان آشكار خواهد شد كه آنان داراى تفكر عثمانى و از هواخواهان باند اموى بودند. حتى سوابق ضد شیعى و بلكه ناصبى داشتند؛ مانند كثیر بن شهاب كه در سخنان خود در كوفه از یزید به امیرالمؤمنین تعبیر مى كرد و هیچ یك از اشراف كوفه به اندازه ى او بر ضد شیعیان و پراكنده كردن آنان از دور مسلم فعالیت نكرد.

از همان ابتدا كه مسلم وارد كوفه شد، عثمانى مذهب ها گزارش اهمال كارى و ضعف نعمان (حاكم كوفه) را به یزید گزارش دادند. این افراد عبارتند از: عُمارة بن عُقْبَة بن ابى مُعیط اموى برادر ولید و عمر بن سعد و عبدالله بن مسلم بن سعید حَضْرمى حلیف بنى امیه. این افراد كه در عثمانى و اموى بودن آنان هیچ شك و شبهه اى نیست و در صدر نامه خود به یزید به این مطلب اقرار كردند ( ۱ ) ، اوضاع كوفه را به اطلاع یزید رسانده، در خواست كردند تا فرد دیگرى را به جاى نعمان بر كوفه حاكم كند. یزید نیز در نامه اش به عبیدالله از این افراد ـ و احتمالا كسان دیگرى كه براى او نامه نوشته بودند ـ به عنوان شیعیان خود نام برد. ( ۲ )  شاید این نخستین بار باشد كه از برخى كوفیان به عنوان شیعیان آل ابى سفیان یاد شده است. درخواست سریع این گروه از یزید براى جایگزین كردن عبیدالله به جاى ـ نعمان با این كه نعمان نیز از عثمانى مذهب هایى بود كه مورخان به دشمنى آشكار او با امیرالمؤمنینعليه‌السلام و بدزبانى او نسبت به آن حضرت تصریح كرده اند ( ۳ )  ـ گویاى این مطلب است كه تفكر عثمانى این افراد از نوع افراطى آن بوده است. نامه این افراد و به دنبال آن تعویض نعمان به ابن زیاد، ضربه سختى به حركت شیعیان كوفه بود.

زمانى كه هانى بن عروه دستگیر شد و به شدت مورد اذیت و آزار ابن زیاد قرار گرفت و او را به زندان انداختند، عمرو بن حجاج زبیدى ـ كه خواهرش روعه، زن هانى بود ـ با تعداد بسیارى از مَذْحَجیانْ قصر ابن زیاد را به محاصره ى خود در آوردند.

عمرو در ابتدا با سخنانى كه از طرف خود و مذحجیان گفت، خط سیاسى خود و همراهانش را از مسلم و شیعیان جدا كرد. وى خطاب به ابن زیاد گفت: «من عمرو بن حجاج هستم و این افراد، شجاعان و بزرگان مذحج هستند كه خود را از طاعت خلیفه و جماعت جدا نكرده اند. » این تعبیر در حق كسانى است كه حاكمیت خلیفه را پذیرفته اند؛ چنان كه درباره ى مخالفان مى گفتند: «از طاعت و جماعت خارج شده» و به همین دلیل، این افراد را خارجى معرفى مى كردند. خواهیم گفت كه عمرو بن حجاج در كربلا با صراحت بیش ترى به این موضوع در حق خود و كوفیانِ تحت امرش اعتراف كرد.

شاهد این موضوع كه مذحجیان گرد آمده به دور عمرو بن حجاج از طرفداران تفكر عثمانى بوده اند، این است كه مسلم هنگام قیام و تعیین فرماندهان، مسلم بن عوسَجَه اسدى را فرمانده ربع ( ۴ )  مذحج و اسد كرد و اصلا نامى از عمرو بن حجاج در این میان نیست، بلكه او در كنار ابن زیاد در قصر دارالاماره بوده است. بنابراین، گروهى از مذحجیان كه به دور مسلم اجتماع كرده بودند، غیر از مذحجیان همراه عمرو بن حجاج بوده اند و دو گروه با هم اختلاف عقیده داشته اند. سابقه مذحجیان درباره ى حكمیت نیز نشان مى دهد كه این قبیله زمینه گرایش به مذهب عثمانى را داشته است؛ زیرا آنان با اصرار زیاد ابوموسى اشعرى را كه موضع سیاسى او عثمانى و ضد علوى بود، به حكمیت انتخاب كردند. ( ۵ ) نیز در زمان زیاد، ابوبردة بن ابوموسى اشعرى كه دشمنى او با امیرالمؤمنینعليه‌السلام و مواضع ضد شیعى او در تاریخ معلوم است، ( ۶ )  رئیس مذحجیان و بنى اسد بود. ( ۷ )  

به هنگام قیام مسلم، وقتى مختار قصد ملحق شدن به او را داشت، هانى بن ابى حیة الوداعى موضوع را به عمرو بن حریث اطلاع داد. وى عبدالرحمن بن ابى عمیر ثقفى و زائدة بن قدامة بن مسعود را مأمور دستگیرى او كرد. این افراد ـ چنان كه دانسته شد ـ عثمانى بودند و به خصوصْ عبدالرحمن كسى بود كه به انتقام عثمان، سر عمرو بن حَمِق خُزاعى را از تن جدا كرد و آن را براى معاویه فرستاد. ( ۸ )

نیز نیروهایى كه براى دستگیرى مسلم انتخاب و اعزام شدند شصت یا هفتاد نفر قیسى از غیر قبیله محمد بن اشعث بودند؛ زیرا ابن زیاد مى دانست كه افراد قبیله او از مقابله با مسلم سر باز خواهند زد. این انتخاب ما را متوجه این نكته مى كند كه ابن زیاد چه نیروهایى را براى مقابله با امام حسینعليه‌السلام به كربلا اعزام كرده است.

از جمله گفتگوهاى بسیار قابل توجه كه تفكر عثمانى را در اصحاب ابن زیاد و كسانى كه در مقابل قیام كوفه ایستادند، نشان مى دهد، گفتگوى مسلم با مسلم بن عمرو باهلى است. وقتى كه مسلم را دستگیر كردند و به دارالاماره بردند، بر اثر تشنگى آب طلبید، ولى مسلم بن عمرو به او گفت: «از این آب ننوشى تا از حمیم جهنم بچشى. » مسلم از او خواست تا خود را معرفى كند. او پیش از این كه نام خود را بگوید، تفكر خود را معرفى كرد و گفت: «من آن كسى هستم كه حق را شناخت؛ آن گاه كه تو آن را انكار كردى، و خیرخواه امام خود شد؛ آن گاه كه تو او را فریفتى، و از او شنید و پیروى كرد، آن گاه كه تو به نافرمانى و مخالفت با او برخاستى. من مسلم بن عمرو باهلى هستم. » پاسخ مسلم نیز بسیار گویاست كه به او گفت: «اى پسر باهلى، مادرت به عزایت بنشیند! تو به حمیم جهنم و جاودانگى در آتش آن سزاوارترى؛ زیرا پیروى از آل ابى سفیان را بر پیروى از آل محمد مقدم داشته اى. ( ۹ ) » این تعبیر شبیه تعبیر امام حسینعليه‌السلام در روز عاشورا است كه: «یاشیعة آل ابى سفیان، ان لم یكن لكم دین و لاتخافون المعاد، فكونوا فى دنیاكم احرارا».

در این گفتگو نكات و مطالب مهمى وجود دارد كه لازم است توضیح داده شود تا بهتر تبیین شود كه چنین سخنانى ریشه در تفكرات عثمانى دارد و تنها از چنین افرادى صادر مى شود:

۱ ـ منع آب از شیعیان و كشتن آنان با لب تشنه به هنگام دستگیرى، رفتارى سیاسى است كه عثمانى مذهبان پس از كشته شدن عثمان اتخاذ كردند و این موضوع را در بحث منع آب در كربلا توضیح خواهیم داد. بنابراین، جهتگیرى سیاسى سخنان مسلم بن عمرو به مسلم بن عقیل، شاهد و مؤید تفكر عثمانى اوست.

۲ ـ جهنمى دانستن نماینده ى امام حسینعليه‌السلام به معناى اعترافى بر جدا دانستن خط سیاسى ـ مذهبى خود از خط امام حسینعليه‌السلام و شیعیان آن حضرت است.

۳ ـ در این گفتگو مسلم بن عمرو از یزید به «امام» تعبیر كرده و با این سخنْ اموى بودن خود را آشكار كرده است. وقتى این مطلب را با آنچه شیعیان در نامه خود به امام حسینعليه‌السلام نوشتند، مقایسه كنیم ـ كه «انه لیس لنا امام» ـ تفكر عثمانى این شخص كاملا آشكار مى شود.

۴ ـ این اندیشه كه هر حركت و قیامى بر ضد حاكم وقت، محكوم و خروج از دین است، تفكرى بود كه بنى امیه آن را تبلیغ مى كردند. توضیح این مطلب در ذیل سخنان عمرو بن حجاج در كربلا خواهد آمد.

۵ ـ تصریح مسلم بن عقیل به این كه مسلم بن عمرو باهلى از هواداران آل ابوسفیان است.

نُمود تفكر عثمانى در نامه هاى ارسالى به امام حسینعليه‌السلام

تفكر عثمانى را از نامه هاى ارسالى براى امام حسینعليه‌السلام نیز مى توان دریافت. شاید این سؤال به نظر رسد كه نویسندگان نامه ها از چه جایگاهى در این موضوع برخوردارند؟ به عبارت دیگر، قرار گرفتن نام اشراف كوفه ـ چون شبث ابن ربعى و حجار بن ابجر و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبیدى و... ـ در كنار نام سلیمان بن صرد و مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهر كه براى امام نامه نوشتند، چگونه قابل توجیه است و آیا مى توان این دو گروه را از یك حزب سیاسى در كوفه دانست؟

به نظر مى رسد كه در این باره هنوز تأمل و دقت لازم صورت نگرفته است. در تحقیق این موضوع مواردى از قبیل نویسندگان نامه ها؛ متن نامه ها و برخورد امام با آنان، باید مورد بررسى قرار گیرد.

الف ـ نویسندگان نامه ها

منابع تاریخى كه تاریخچه مواضع سیاسى نویسندگان نامه ها را تا اندازه اى ـ هر چند خیلى مختصر ـ بیان كرده، حاكى از آن است كه نباید این افراد را از نظر تفكر سیاسى و مذهبى یكى دانست. شاید پذیرش این ادعا در مرحله نخست اندكى دشوار باشد، اما چنانچه به ملاك ها و مشخصه هایى كه پیش از این براى مذهب عثمانى بیان كردیم و نیز شرح حال آنان توجه شود صحت این ادعا روشن مى شود.

بر اساس نصوص تاریخى، نباید از نظر سیاسى ـ مذهبى سلیمان و پیروان او را در حزب اشراف كوفه قرار داد؛ زیرا سلیمان و مسیب بن نَجْبَه و حبیب بن مظاهر و رفاعة بن شدّاد و عبدالله بن وال در نامه اى كه به امام نوشتند، خود را چنین معرفى كرده اند: «و جماعة شیعته من المؤمنین». در نامه اى هم كه پس از آن نوشتند، همین عنوان در صدر آن آمده است ( ۱۰ ) ، اما درباره ى اشراف كوفه:

اولا، هیچ سندى نیست كه نشان دهد آنان در خانه سلیمان اجتماع كرده باشند (همانند شیعیانى كه یا در كربلا حاضر و شهید شدند؛ مانند حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و عابس بن شبیب شاكرى، و یا از گروه توابین شدند؛ مانند عبدالله بن وال كه نامه كوفیان را براى امام رساند ( ۱۱ )  و مُسیب بن نَجْبَه ( ۱۲ ) ، و یا از یاران مختار؛ مانند رفاعة بن شدّاد ( ۱۳ )  و عباس (عیاش) بن جعده ى جَدلى ( ۱۴ ) ) و حتى با توجه به این كه بزرگان شیعه آن جا اجتماع كردند، به جا بود این افراد نیز كه از بزرگان قوم بودند در یك انجمن گرد هم آمده، همان نامه اى را امضا مى كردند كه بزرگان شیعه آن را نوشته و امضا نموده بودند. و این شاهدى است بر این كه حزب این افراد غیر از گروه سلیمان بوده است.

ثانیاً؛ این گروه آخرین كسانى بودند كه نامه نوشتند و این تأخیر خود قابل تأمل است و نشانى از عدم اعتقاد این گروه به حركت امام به سوى كوفه دارد؛ چنانچه از متن نامه آنان كه در پى مى آید آشكار است. شاهد این مطلب این كه عمر بن سعد براى شانه خالى كردن از پذیرش مسؤولیت سپاه كوفه براى اعزام به كربلا، تنها از اشراف كوفه نام مى برد. سلیمان به لحاظ صحابى بودن و سابقه تاریخى، شخصیت ناشناخته اى در نزد عمر بن سعد و كوفیان نبود. اشراف كوفه، حتى زمانى كه هنوز از ابن زیاد و تهدید و تطمیع هاى او در كوفه خبرى نبود، حاضر نشدند با نماینده ى رسمى امام، یعنى مسلم بن عقیل بیعت كنند؛ با این كه شیعیان بلافاصله با او بیعت كردند.

ثالثاً؛ اشراف كوفه نام هاى خود را مخفى نگه داشتند و در نامه قید نكردند.

ممكن است تصور شود كه چون گروه گروه نامه مى نوشته اند، نمى توان به این نكته كه چرا با بزرگان شیعه یك نامه مشترك ننوشتند و در یك انجمن گرد نیامدند، خیلى اهمیت داد اما این توجیه قابل قبول نیست زیرا:

اولا؛ از نظر سیاسى اگر چنین توجیهى صحیح باشد، پس چرا بزرگان شیعه كه از نظر تشیع هیچ شبهه اى درباره ى آنان نسیت، جدا از هم نامه ننوشتند؟

ثانیاً؛ چرا اسامى خود را در نامه قید نكردند؛ با این كه رسم بر این است كه شخصى كه نامه مى نویسد، اسم خود را قید مى كند. اگر این عمل با احتیاط و مخفى كارى در چنین شرایطى توجیه شود، باید دید كه چرا بزرگان شیعه چنین نكردند؟! علاوه بر اینكه دعوت براى انجام یك كار بزرگ، با اسامى مخفى ـ آن هم با توجه به عدم اعتمادى كه نسبت به كوفیان بود و استنكاف امام از پاسخ دادن به نامه ها ـ نمى تواند موضوع احتیاط را به خوبى توجیه كند. از این رو، امام از نامه رسان پرسید كه این نامه را چه افرادى نوشته اند. ( ۱۵ )  آنان با این كار، دو روى سكه را براى خود حفظ كرده بودند؛ اگر امام به كوفه مى آمد و پیروز مى شد، راه اشكال و ایراد را از طرف امام و مردم كوفه بر خود مسدود كرده بودند، و چنانچه قیام به شكست مى انجامید، دلیل و مدركى از خود بر جاى نگذاشته بودند تا با استناد بدان از طرف حاكمان بنى امیه بازخواست شوند. شاید به همین دلیل امام حسینعليه‌السلام در كربلا وقتى این افراد را مورد خطاب قرار داد كه «مگر شما نبودید كه نامه نوشتید» و آنان انكار كردند، آن حضرت نامه آنان را حاضر نكرد؛ زیرا نامه بى نام و نشان را به راحتى مى توانستند انكار كنند.

ثالثاً؛ چرا باید با توجه به موقعیت بالایى كه داشتند و از اشراف كوفه به حساب مى آمدند، آخرین كسانى باشند كه براى امام نامه بنویسند؟

مجموعه این سؤالات ما را بر آن مى دارد كه اشراف كوفه را از نظر سیاسى، گروهى جداى از شیعیان و حزبى در مقابل آنان بشماریم. تصریح مورخان و محدثان به گرایش و عثمانى اغلب اشراف كوفه و رفتارشناسى سیاسى آنان در جهت گیرى و سمت و سوى این تفكر سیاسى، مذهبى چنانچه پیش از این بیان كردیم، تأییدى بر این سخن است. وقتى اشراف كوفه به نیروهاى مصعب پیوستند، شعار آنان «یا لثارات عثمان» بود. به همین دلیل رفاعة بن شداد كه منصب امام جماعت آنان را داشت، وقتى این را شنید خود را از آنان كنار كشید و گفت: «مرا با عثمان چه كار؟! با كسانى كه بر عقیده ى عثمان هستند نخواهم بود. » ( ۱۶ )  جالب توجه این كه سلیمان به بزرگان شیعه كه قیام توابین را سازماندهى و رهبرى مى كردند، قاتلین اصلى امام حسینعليه‌السلام و اصحابش را اشراف كوفه و عرف ( ۱۷ )  معرفى كرد. ( ۱۸ )  

تنها نقطه ابهامى كه درباره ى سلیمان و پیروان او هست و تا اندازه اى بدون پاسخ باقى مانده، عملكرد آنان در قیام مسلم در كوفه و تنها گذاشتن او است. تحلیل هاى مختلفى در این باره ارائه شده است كه به نظر نمى تواند پاسخ صحیح و یا جامعى به این ابهام و سؤال پیچیده ى تاریخى باشد. آنان گرچه به هر دلیل تاریخى كه بر ما پوشیده است، خود را گناهكار مى دانستند، اما از این نكته نیز نباید غفلت كرد كه بیش تر رهبران شیعه كه نامه سلیمان را امضا كردند و با مسلم نیز بیعت نمودند، به طرق مختلف كه بر ما پوشیده است خود را به امام رسانده، در كربلا به شهادت رسیدند و بدین وسیله بر عهد خود پایبند ماندند و هیچ گونه خدعه و نیرنگى در كار آنان نبود؛ مانند حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه، ابو ثمامه صائدى ـ (مسئول تداركات و گرفتن وجوهات براى خرید اسلحه و آذوقه) ، عابس بن شبیب شاكرى، عبدالله بن سبع همدانى، سعید بن عبدالله حنفى، قیس بن مسهَّر صیداوى و نافع بن هلال به همراه چهار نفر دیگر.

عموم شیعیان كوفه نیز توسط ابن زیاد، در نخیله همانند زندانى تحت نظر قرار گرفتند تا كسى به امام ملحق نشود و خود ابن زیاد تا روز یازدهم محرم در آن جا ماند و به جاى خود عمرو بن حریث را در كوفه گماشت. ( ۱۹ )  با این حال، یكى از آنان به نام عمار بن ابى سلامه دالانى تلاش كرد تا به شكلى ابن زیاد را در نخیله به قتل رساند، ولى موفق نشد و تنها توانست از آن جا فرار كند و خود را به كربلا برساند و در كنار امام به شهادت رسد. ( ۲۰ )  

در شب عاشورا پس از سخنان امام و بنى هاشم، اولین كسانى كه پاسخ مثبت به امام دادند، كسانى بودند كه براى امام نامه نوشته بودند؛ مانند مسلم بن عوسجه و سعید بن عبدالله حنفى. ( ۲۱ )  شاید این پیشى گرفتن در اظهار پایبندى به امام، خود اشاره اى به اظهار پایبندى به نامه هایى بود كه نوشته بودند.

ب ـ متن نامه ها

محتواى نامه ها نیز بیانگر بى اعتقادى اشراف به حركت امام حسینعليه‌السلام است. با مقایسه مضمون نامه هاى شیعیان با نامه اشراف كوفه، تفاوت بینشى این گروه ها مشخص مى شود. در متن نامه سلیمان نكاتى بیان شده كه گویاى بخشى از اعتقادات تشیع مذهبى است. براى نمونه، نامه با اظهار خرسندى از مرگ معاویه و سپاس خدا آغاز شده و آن گاه از معاویه به عنوان دشمن ستمگر امام و غصب كننده ى حق امیرالمؤمنینعليه‌السلام ، اظهار برائت و بیزارى شده و جایگاه او را در جهنم دانسته اند. آنان در ادامه اضافه كرده اند كه امامى ندارند و كسى را به عنوان خلیفه و پیشوا جز امام حسینعليه‌السلام نمى شناسند. در پایان نیز با سلام بر امام و امیرالمؤمنینعليه‌السلام و امام حسن مجتبىعليه‌السلام خط سیاسى ـ مذهبى خود را معین كرده اند. ( ۲۲ )  در نامه دیگر مى گویند كه هیچ كس را جز امام قبول ندارند و به كس دیگرى نظر ندارند. ( ۲۳ )  اما در نامه اشرافْ خطاب به امام، هیچ گونه اثرى از این مطالب دیده نمى شود و با عبارتى نه چندان قوى به امام مى گویند كه «اگر مى خواهى، بیا»!

ج ـ برخورد امام با دو گروه شیعیان و اشراف (نویسندگان نامه ها)

از شواهد و قرائن بر مى آید كه امام نیز با گروه سلیمان و اشراف كوفه برخورد یكسانى نداشته و توجه امام به گروه سلیمان بوده است. شاهد این مطلب این كه وقتى امام به منزلگاه حاجر رسید، نامه اى براى كوفیان نوشت ( ۲۴ )  و بنا بر نقل خوارزمى، تنها گروه اول ـ یعنى سلیمان و شیعیان ـ را مورد خطاب قرار داد و از اشراف هیچ نامى نبرد. ( ۲۵ )  همچنین وقتى امام در میانه راه با عبیدالله بن حر جُعْفى دیدار كرد، با اشاره به نامه مسلم مبنى بر بیعت و هواخواهى اهل كوفه از ایشان، فرمود كه «... اما من چنین نمى پندارم؛ چون آنان ( ۲۶ )  بر قتل پسر عمویم مسلم و شیعیانش، عبیدالله بن زیاد را یارى رساندند؛ چرا كه این افراد با یزید بیعت كرده بودند. » ( ۲۷ )  آن حضرت در شب عاشورا نیز افشا و اعلام نمود كه نامه نوشتن این افراد براى آن حضرت جز، مكر و حیله و براى نزدیك شدن به بنى امیه نبوده است. ( ۲۸ )  بنابراین، معلوم مى شود كه امام در نامه اشراف ارزشى ندیده و از بیعت آنان با یزید اطلاع داشته است.

عملكرد امام در كربلا نیز در خور توجه است؛ آن حضرت در آن جا و در برابر عمر بن سعد و سپاه او، تنها از اشراف كوفه نام برد و خطاب به آنان فرمود: «مگر شما نبودید كه براى من نامه نوشتید و از من براى آمدن به كوفه دعوت كردید؟!» جاى سؤال است كه چرا امام وقتى مى خواهد نامه بنویسد، شیعیان را مورد خطاب قرار مى دهد كه من در راهم و عازم كوفه هستم، اما در كربلا كه سپاه عمر بن سعد در برابر او قرار گرفته، تنها از نام اشراف كوفه پرده برمى دارد و نام آنان را فاش مى كند و هیچ نامى از سلیمان و دیگران نمى آورَد؟!

ممكن است تصور شود كه تصریح به نام این افراد، به دلیل رویارو قرار گرفتن آنان با امام بوده است، اما چنین نیست؛ زیرا اگر از منظر امام كسانى مانند سلیمان و دیگر سران شیعه با اشراف كوفه از نظر خیانت به امام یكسان بودند، به جا بود كه امام همچنان كه از نام اشراف پرده برداشت و آنان را مفتضح نمود، از سلیمان و دیگران نیز نام مى برد. دست كم جا داشت كه براى تأیید صحبت خود از آنان نام برد. اما به نظر ما امام بسیار حساب شده عمل كرده و با توجه به گناه و كوتاهى سلیمان و شیعیان، آنان را كاملا از اشراف كوفه جدا دانسته است؛ زیرا آن حضرت به خوبى مى دانست كه به یقین اگر اسمى از سلیمان و یاران او ( ۲۹ )  ببرد، وقتى سپاه ابن زیاد به كوفه باز گردند، به دنبال آنان خواهند رفت و پس از دستگیرى، آنان را به قتل خواهند رساند. شاهد این مطلب این كه وقتى قیس بن مسهر صیداوى دستگیر شد، ابن زیاد تلاش بسیارى كرد تا او نام افراد مذكور در نامه امام را افشا كند، ولى او چنین نكرد ( ۳۰ )  و ابن زیاد هرگز به نام این افراد پى نبرد؛ به طورى كه پس از حادثه كربلا به عمرو بن حریث گفت: «من از این ترابیه وحشت و واهمه دارم، اما در كوفه كسى از آنان را نمى شناسم. ( ۳۱ ) »

بنابراین، امام با پرده پوشى بر نام شیعیان، در فكر حفظ جان آنان بوده و این خود كمال رأفت و مهربانى و در عین حال عظمت بُعد سیاسى امام را ترسیم مى كند. در مقابل، از آن جا كه اشراف كوفه از نظر فكرى با امام نبودند، براى افشاى خیانتشان نام آنان را بیان كرد تا با این عمل آنان را خوار كرده، زمینه اى براى افشاى ماهیت آنان بسازد. البته این سؤال قابل طرح است كه آیا واقعاً ابن زیاد از نامه نوشتن اشراف كوفه به امام اطلاع نداشته و یا اطلاع نیافته است؟! به نظر مى رسد كه آنان از این موضوع اطلاع داشته اند؛ زیرا وقتى كه عمر بن سعد از آنان خواست تا به نزد امام رفته و از او سؤال كنند كه به چه منظورى به سوى كوفه آمده است، هر یك به دلیل نامه نوشتن به امام بهانه آورند و از دیدار با امام طفره رفتند. ( ۳۲ )  به یقین این گزارش ها به ابن زیاد مى رسید. پس چرا پس از كربلا نسبت به این افراد عكس العملى از خود نشان نداد؛ با این كه به شدت به دنبال شناسایى و دستگیرى نویسندگان نامه بود؟! به عكس، جوایزى نیز به آنان داد. ( ۳۳ )  شاید این به خاطر ادامه نیاز ابن زیاد به اشراف بوده باشد. شاید هم همان گونه كه امام در شب عاشورا افشا و اعلام نمود، نامه نوشتن این افراد براى آن حضرت، جز مكر و حیله و براى نزدیك شدن به بنى امیه نبوده است. ( ۳۴ )  در گفتگویى كه عمر بن سعد در كربلا با امام داشت به این مطلب اشاره شد و امام این واقعیت را تأیید كرد. ( ۳۵ )  

زندگى سیاسى ـ مذهبى اشراف و حوادث پس از كربلا، مؤید عملكرد پیشین آنان و مبین این نكته است كه اشراف را از نظر فكرى باید از شیعیان جدا دانست و نامه نوشتن آنان نمى تواند سرپوشى بر تضاد فكرى آنان با شیعیان كوفه باشد، بلكه یا باید حمل بر موقعیت سنجى آنان شود و یا با توجه به توضیحاتى كه بیان شد، حمل بر خدعه و نیرنگ و قسمتى از برنامه بنى امیه.

وقتى نافع بن هلال از كوفه به امام پیوست و امام از اوضاع كوفه پرسید، او خبر داد كه مبالغ هنگفتى به عنوان رشوه گرفته اند و تنها به جهت خدمت به حاكمان اموى براى شما نامه نوشتند. ( ۳۶ )  پیش از این، مغیره از همین راه آنان را براى پذیرش ولایتعهدى و خلافت یزید راضى كرده بود در حالى كه سران شیعه و حتى غیر شیعه به شدت با خلافت یزید مخالف بودند.

با توجه به سخن امام در این زمینه، و گزارش بلاذرى آیا مى توان این فرضیه را بیش تر احتمال داد كه دعوت اشراف كوفه قسمتى از برنامه بنى امیه در جهت سركوب بقایاى شیعه به رهبرى امام حسینعليه‌السلام بوده است؟!

پی نوشتها:

[۱]. مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۸۷.

[۲]. الارشاد، ج ۱، ص ۲۸۸؛ مقتل خوارزمى، ج ۲، ص ۴۰.

[۳]. انساب الاشراف، ج ۳، ص ۳۶۹.

[۴]. از تقسیمات شهرى و لشكرى است كه آن ها را به چهار بخش تقسیم مى كردند و بر هر یك رئیسى قرار مى دادند.

[۵]. البدایة و النهایة، ج ۸، ص ۳۳۰.

[۶]. تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۱۹۹.

[۷]. همان.

[۸]. همان، ج ۴، ص ۱۹۷؛ تهذیب التهذیب، ج ۸، ص ۳۲.

[۹]. الارشاد، ج ۲، ص ۶۰؛ مقتل خوارزمى، ج ۱، صص ۳۰۲ ـ ۳۰۳.

[۱۰]. تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۲۶۱ و ۲۶۲.

[۱۱]. همان، ج ۴، ص ۲۶۲.

[۱۲]. همان، ج ۴، ص ۲۶۵.

[۱۳]. همان، ج ۴، ص ۲۷۵ و ۵۴۱.

[۱۴]. همان، ج ۴، ص ۵۲۳.

[۱۵]. مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۲۸۳.

[۱۶]. تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۵۲۴؛ انساب الاشراف، ج ۵، ص ۲۳۲.

[۱۷]. عَریف به افرادى اطلاق مى شد كه بزرگ یك قبیله و یا گروهى بودند و كار آنان همانند نقیب و نُقَبا بود.

[۱۸]. تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۴۳۲.

[۱۹]. انساب الاشراف، ج ۶، ص ۳۶۴.

[۲۰]. همان، ج ۳، ص ۳۸۸.

[۲۱]. همان، ج ۳، ص ۳۹۳.

[۲۲]. تاریخ طبرى، ج ۴، صص ۲۶۱ ـ ۲۶۲.

[۲۳]. همان، ج ۴، ص ۲۶۲.

[۲۴]. همان، ج ۴، ص ۲۹۷.

[۲۵]. مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۳۳۴. خوارزمى نوشتن این نامه را در زمان ورود به كربلا نقل كرده است كه به نظر مى رسد روایت طبرى صحیح باشد؛ چرا كه بخشى از سخنرانى امام براى سپاه حر در منزلگاه «البیضة» به اشتباه در این نامه آمده است.

[۲۶]. به یقین منظور اشراف كوفه و كسانى كه در جبهه اموى ظاهر شدند.

[۲۷]. مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۳۲۵.

[۲۸]. انساب الاشراف، ج ۳، ص ۳۹۳.

[۲۹]. كه البته تعدادى از آنان در آن موقع در كنار امام بودند و خود را به او رساندند.

[۳۰]. مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۳۳۶.

[۳۱]. همان، ج ۲، ص ۲۰۳.

[۳۲]. تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۱۰؛ مقتل خوارزمى، ج ۱، ص ۳۴۱.

[۳۳]. همان، ج ۴، ص ۳۵۹؛ فتوح البلدان، ج ۱، ص ۳۰۵.

[۳۴]. انساب الاشراف، ج ۳، ص ۳۹۳.

[۳۵]. «من خادعنا فى الله انخدعنا له» تذكرة الخواص، ص ۲۴۸.

[۳۶]. انساب الاشراف، ج ۳، ص ۳۸۲.

جهات پنجگانه

بيان اجمالى بالا كه نظريه اين مقاله را در مسئله راه حصول علم مسئله ٢ از سه مسئله‏ اى كه در مقدمه مقاله گذشت‏شامل است متضمن چند جهت است و ما براى جلوگيرى از تشويش ذهن خواننده محترم اين جهات را تجزيه و از يكديگر تفكيك مى ‏كنيم :

١ - ذهن در ابتدا از هيچ چيزى هيچگونه تصورى ندارد و مانند لوح سفيدى است كه فقط است عداد پذيرفتن نقش را دارد بلكه به بيانى كه بعدا گفته خواهد شد نفس در ابتداء تكون فاقد ذهن است على هذا تصورات فطرى و ذاتى كه بسيارى از فلاسفه جديد اروپا قائل شده ‏اند مقبول نيست

٢ - تصورات و مفاهيمى كه قابل انطباق به محسوس هستند از راه حواس وارد ذهن شده ‏اند لا غير

٣ - تصورات ذهنى بشر منحصر نيست‏ به آنچه منطبق به افراد محسوسه مى ‏شود و از راه حواس بيرونى يا درونى مستقيما وارد ذهن شده است تصورات و مفاهيم زياد ديگرى هست كه از راه‏ هاى ديگر و ترتيب هاى ديگر وارد ذهن شده است

٤ - ذهن هر مفهومى را كه ميسازد پس از آن است كه واقعيتى از واقعيات را به نحوى از انحاء حضورا و با علم حضورى پيش خود بيابد

٥ - نفس كه در ابتداء فاقد همه تصورات است آغاز فعاليت ادراكى‏اش از راه حواس است

اين جهات پنجگانه بتدريج در ضمن مقاله تشريح خواهد شد

برهان صدر المتالهين از راه بساطت نفس

صدر المتالهين از راه بساطت نفس برهان اقامه مى ‏كند كه فعاليت ادراكى نفس از راه حواس آغاز مى ‏شود و هر يك از معلومات و معقولات يا مستقيما از راه حس بدست آمده است و يا آنكه جمع شدن ادراكات حسى ذهن را براى حصول آن معلوم مستعد كرده است و نفس از ناحيه ذات خود بالفطره نمى ‏تواند ادراكى از اشياء خارجى داشته باشد و آنها را تعقل كند

وى در مباحث عقل و معقول اسفار فصلى تحت عنوان در اينكه نفس با اينكه بسيط است چگونه بر اين همه تعقلات بسيار قادر است منعقد كرده و خلاصه آن فصل اين است كثرت معلولات بطور كلى يا بواسطه كثرت علل ايجاد كننده است و يا بواسطه محل‏ هاى قبول كننده و يا بواسطه كثرت آلات و يا بواسطه ترتب طولى و علت و معلولى كه بين خود معلولات است در مورد نفس و معلومات وى ممكن نيست كه اين تكثر از ذات نفس سرچشمه بگيرد زيرا نفس بسيط است و از بسيط ممكن نيست متكثرات صادر شود و بر فرض تركب جهات تركيبى نفس وافى نيست‏به اين همه تعقلات كثيره و همچنين ممكن نيست كه اين تكثر مستند بجهات متكثره قابل باشد زيرا در مورد معلومات قابل نيز خود نفس است و همچنين ممكن نيست تكثر معلومات را از راه ترتب طولى معلومات توجيه كرد زيرا ميدانيم بسيارى از معلومات است كه رابطه طولى يعنى عليت و معلوليت‏بين آنها نيست مثلا نه مى ‏توان گفت كه تصور سفيدى توليد كننده تصور سياهى است و نه مى ‏توان گفت تصور سياهى توليد كننده تصور سفيدى است پس از هيچيك از اين سه راه نمى ‏توان تكثر است برقرار معلولى و على ترتب هست نتيجه‏اش مقدمه هر بين كه رابطه‏ اى بحسب نظرى معلومات خصوص در البته مى ‏گيرد صورت بديهيات تركيباتى است ‏به انواع مستند علوم تكثر پيدايش جزئى احساس هاى كثرت حسيه آلات است ‏بكثرت كثيره اوليه اينكه خلاصه مى ‏كند پيدا را رفتن جلو نهايت بى تا قدرت كسب راه اين از مى ‏شود نائل نتائج به انواع ميسازد قياسات حدود تركيب مختلف صورت هاى شكلها با آنها ذهن نحو باين آغاز ديگرى بطور پس تصديقى تصورى براى مستعد نفس حسى ادراكات تراكم اجتماع شود جمع زيادى محسوسه صور موجب غايات اغراض انسان كوشش هاى حركات شرايط حالات بواسطه زمان طول ديگر طرف تعداد يكطرف

خوانندگان محترم آگاهند كه در مشاجره عظيم و طولانى حسيون و عقليون كه در مقدمه مقاله بيان شد تنها راهى كه حسيون در مقام رد عقيده عقليون پيدا كرده ‏اند همان راه آزمايش است كه اشاره شد ولى اين برهان و برهانى كه در مقاله ٤ گذشت‏براى كسانى كه به اصول فلسفى آگاهند دليل قاطعى است ‏بر نفى ادراكات فطرى به آن ترتيبى كه عقليون فرض كرده ‏اند

نكته‏ اى كه لازم است تذكر داده شود اين است كه برهان مزبور تنها عقيده عقليون جديد را باطل مى ‏كند اما نظريه منسوب به افلاطون مبتنى بر وجود قبلى روح و مشاهده مثل با اين دليل قابل ابطال نيست در مقام رد نظريه افلاطون ادله ديگرى مبتنى بر حدوث نفس و مادى بودن ابتدائى آن موجود است كه در جاى خود مسطور و از حدود اين مقاله خارج است ) به اينكه هر ادراك و علمى كه به نحوى منطبق به محسوس مى ‏باشد اولا به لحاظ ارتباطى كه ميان مدركات موجود است و ثانيا به لحاظ عدم منشايت آثار كه مدرك و معلوم ذهنى دارد يا خود محسوسى است از محسوسات و يا مسبوق است ‏به محسوسى از محسوسات مانند انسان محسوس كه خود محسوس است و انسان خيالى و كلى كه مسبوق به انسان محسوس مى ‏باشند و در همين مورد اگر فرض كنيم محسوسى نيست ناچار هيچگونه ادراك و علمى نيز پيدا نخواهد شد پس برهان مزبور اين حكم را از راه رابطه‏ اى كه يك سلسله از مدركات با محسوس داشته و ترتب آثارى كه بالقياس بمحسوسات در مورد آنها نبوده اثبات مى ‏نمايد و تنها ادراكى را كه قابل انطباق به حس بوده و منتهى به حس نيست نفى مى ‏كند و اما مطلق ادراكى را كه منتهى به حس نباشد نفى نمى ‏كند پس اگر ادراكى فرض شود كه قابل انطباق بحس نيست چنين ادراكى را برهان مزبور نفى نمى ‏كند

با نظرى دقيقتر مفاد برهان كار قوه مدركه يا قوه خيال

خلاصه اين نظريه اينست كه قوه مدركه يا قوه خيال قوه‏ايست كه كارش صورت گيرى و عكس بردارى از واقعيات و اشياء است چه واقعيات بيرونى خارجى و چه واقعيات درونى نفسانى تمام تصورات ذهنى كه در حافظه مجتمع و متمركز است و اعمال متعدد و مختلف ذهنى بر روى آنها واقع مى ‏شود بوسيله اين قوه تهيه شده است اين قوه بخودى خود نمى ‏تواند تصورى توليد كند تنها كارى كه ميتواند انجام دهد اينست كه اگر با واقعيتى از واقعيتها اتصال وجودى پيدا كند صورتى از آن واقعيت ميسازد و به حافظه مى ‏سپارد پس شرط اصلى پيدايش تصورات اشياء و واقعيتها براى ذهن ارتباط و اتصال وجودى آن واقعيتها با واقعيت قوه مدركه است و البته قوه مدركه كه كارش صورت‏گيرى و عكس برداريست از خود وجود مستقل و جدا ندارد بلكه شعبه‏ اى از قواى نفسانى و ارتباط و اتصال وجودى وى با واقعيتى از واقعيتها هنگامى است كه خود نفس با آن واقعيت اتصال وجودى پيدا كند پس مى ‏توان گفت كه شرط اصلى پيدايش تصورات اشياء و واقعيتها براى ذهن اتصال وجودى آن واقعيتها با واقعيت نفس است و چنانكه بعدا گفته خواهد شد اتصال وجودى يك واقعيتى با واقعيت نفس موجب مى ‏شود كه نفس آن واقعيت را با علم حضورى بيابد على هذا فعاليت ذهن يا قوه مدركه از اينجا آغاز مى ‏شود يعنى همينكه نفس به عين واقعيتى نائل شد و آن واقعيت را با علم حضورى يافت قوه مدركه قوه خيال كه در اين مقاله به قوه تبديل كننده علم حضورى به علم حصولى ناميده شده صورتى از آن ميسازد و در حافظه بايگانى مى ‏كند و باصطلاح آنرا با علم حصولى پيش خود معلوم ميسازد

مطابق اين نظريه مبنا و ماخذ تمام علم هاى حصولى يعنى تمام اطلاعات معمولى و ذهنى ما نسبت‏به دنياى خارجى و دنياى داخلى نفسانى علم هاى حضورى است و ملاك و مناط علم هاى حضورى اتحاد و اتصال وجودى واقعيت‏شى‏ء ادراك كننده و واقعيت‏شى‏ء ادراك شده است ‏بعدا معنى اتصال وجودى واقعيتى با واقعيت نفس را بيان خواهيم كرد

فرق علم حضورى و علم حصولى

در اينجا لازم است مقدمتا براى مزيد توضيح فرق علم حضورى و علم حصولى را بيان كنيم هر چند مكرر در طى اين مقالات به فرق اين دو اشاره شده است

علم حصولى يعنى علمى كه واقعيت علم با واقعيت معلوم دو تا است مثل علم ما به زمين و آسمان و درخت و انسان هاى ديگر ما به اين اشياء علم داريم يعنى از هر يك از آنها تصورى پيش خود داريم و بوسيله آن تصورات كه صورتهائى مطابق آن واقعيتها هستند آن واقعيتها را مى ‏يابيم در اينجا واقعيت علم تصويرى است كه در ذهن ما موجود است و واقعيت معلوم ذاتى است كه مستقل از وجود ما در خارج موجود است مثلا ما صورتى از چهره فلان رفيق در حافظه خود داريم و هر وقت‏بخواهيم بوسيله احضار و مورد توجه قرار دادن آن صورت چهره رفيق خود را ملاحظه مى ‏كنيم بديهى است كه آن چيزى كه پيش ما حاضر است و در حافظه ما جا دارد صورتى است از چهره رفيق ما نه واقعيت چهره رفيق ما

علم حضورى آن است كه واقعيت معلوم عين واقعيت علم است و شى‏ء ادراك كننده بدون وساطت تصوير ذهنى شخصيت واقعى معلوم را مى ‏يابد مثل آن وقتى كه اراده كارى مى ‏كنيم و تصميم مى ‏گيريم يا آن وقتى كه لذت يا اندوهى بما دست مى ‏دهد واقعيت اراده و تصميم و لذت بر ما هويدا است و ما در آن حال بدون وساطت تصوير ذهنى آن حالات مخصوص را مى ‏يابيم اين فرق علم حصولى با علم حضورى در ناحيه علم و معلوم بود يك فرق ديگر بين اين دو در ناحيه عالم است و آن اينكه در علم حضورى قوه مخصوص و آلت مخصوصى دخالت نمى ‏كند بلكه عالم با ذات و واقعيت‏خود واقعيت معلوم را مى ‏يابد و اما در علم حصولى يك قوه مخصوصى از قواى مختلف نفسانى كه كارش صورت‏گيرى و تصوير سازى است دخالت مى ‏كند و صورتى تهيه مى ‏نمايد و نفس به وساطت آن قوه عالم مى ‏شود مثلا در حالى كه شخص اراده مى ‏كند و اراده خود را حضورا مى ‏يابد با ذات و واقعيت‏خود واقعيت اراده را مى ‏يابد يعنى آن چيزى كه اراده را مى ‏يابد همان خود من است ‏بلا واسطه و نفس تمام واقعيت هاى نفسانى مربوط به جنبه‏ هاى مختلف ادراكى و شوقى و تحريكى از قبيل عواطف و شهوات و هيجانات و تحريكات و اشتياق و اراده و افكار و احكام همه را يكسان مى ‏يابد و اما هنگامى كه به يك واقعيت‏خارجى با علم حصولى علم پيدا مى ‏كند بوسيله يك قوه مخصوص از قواى مختلف نفسانى يعنى قوه خيال صورتى از آن واقعيت تهيه كرده است على هذا علم حضورى مربوط به يك دستگاه مخصوص از دستگاه‏ هاى مختلف نفسانى نيست ولى علم حصولى مربوط به يك دستگاه مخصوص است كه بعنوان دستگاه ذهن يا دستگاه ادراكى خوانده مى ‏شود

بيان چند نكته در اينجا لازم است :

الف - نفس در ابتداء تكون و حدوث هيچ چيزى را با علم حصولى نمى ‏داند و از هيچ چيزى تصورى در ذهن خود ندارد حتى از خودش و حالات نفسانى خودش بلكه اساسا در ابتدا فاقد ذهن است زيرا عالم ذهن جز عالم صور اشياء پيش نفس چيزى نيست و چون در ابتداء صورتى از هيچ چيزى پيش خود ندارد پس ذهن ندارد پس انسان در ابتدا فاقد ذهن است ‏بعد بتدريج صور ذهنيه برايش تهيه مى ‏شود و تصوراتى از اشياء و تصورى از خود و تصوراتى از حالات نفسانى خود برايش حاصل مى ‏شود و تشكيل ذهن مى ‏دهد ولى در عين حال با اينكه نفس در ابتدا هيچ چيزى را با علم حصولى نمى ‏داند و فاقد ذهن است از همان ابتداء تكون و حدوث خود را و آنچه از قواى نفسانى واجد است ‏بطور علم حضورى مى ‏يابد زيرا ملاك علم حصولى فعاليت و صورت‏گيرى قوه خيال است و ملاك علم حضورى چنانكه بعدا خواهيم گفت تجرد وجود شى‏ء از ماده و از خصائص ماده است كودك تا مدتى از هيچ چيزى حتى از خود و حالات خود تصورى ندارد ولى در عين حال واقعيت‏خود و واقعيت گرسنگى و لذت و اندوه و اراده خود را مى ‏يابد

ب - بسيارى از دانشمندان در حقيقت علم حضورى تعمق كافى نكرده ‏اند و پنداشته ‏اند كه همواره علم هر كسى بخود و حالات نفسانى خود حضورى است ‏شما معمولا مى ‏بينيد كه در مورد علم حضورى مى ‏گويند علم حضورى مثل علم هر كسى بخود و بحالات نفسانى خود اين دانشمندان معمولا بين صور ذهنيه و تصورات مربوط بنفس و امور نفسانى كه از نوع علم حصولى هستند و بين علم حضورى نفس بخود و بحالات نفسانى خود كه صور ذهنيه دخالت ندارند و از نوع علم حضورى است فرق نگذاشته ‏اند

علم هر كسى بخود و بحالات نفسانى خود دو گونه است ‏يكى همان يافتن ابتدائى كه هر كسى از اول تكون و حدوث خودش از خودش پوشيده نيست و همچنين حالات نفسانى خودش از خودش پوشيده نيست و او همه اينها را بدون وساطت تصوير ذهنى مى ‏يابد و يكى ديگر تصوراتى كه بتدريج‏برايش پيدا مى ‏شود زيرا قوه مدركه همان طورى كه از اشياء خارجى صورت‏گيرى و تصور سازى مى ‏كند پس از مدتى كه از راه حواس و تهيه و جمع‏آورى صور اشياء خارجى قوى شد بسوى عالم درونى منعطف شده و از نفس و حالات نفسانى نيز صورى تهيه مى ‏كند و همه آنها را با علم حصولى معلوم ميسازد على هذا نبايد ميان تصور من و تصور لذت و اندوه و اراده كه علم حصولى هستند و خود من و خود لذت و اندوه و اراده كه علم و معلوم حضورى هستند اشتباه كرد

در مقام تفكيك بهترين مثال همان كودك است كودك لذت مى ‏برد - رنج ميكشد اراده مى ‏كند آن اراده و آن لذت و آن رنج از وى پوشيده نيستند و همچنين خودش از خودش پوشيده نيست‏يعنى واقعا كودك خود و اراده و لذت و رنج‏خود را حضورا شهود مى ‏كند ولى چون هنوز دستگاه ذهن وى ضعيف است ‏بلكه در ابتدا فاقد ذهن است تصورى از اين امور پيش خود ندارد يعنى با علم عادى معمولى كه همان علم حصولى است از خود و از اراده و لذت و اندوه خود خبر ندارد بعد كه بتدريج دستگاه ذهن وى بكار افتاد و با جمع و تهيه صور اشياء خارجى از راه حواس ذهنش قوى و غنى شد بخود رجوع مى ‏كند و تصورى از من و تصورهائى از حالات نفسانى خود تهيه مى ‏نمايد

ج - شك و يقين و تصور و تصديق و خطا و صواب و حافظه و توجه و تفكر و تعقل و استدلال و تعبير لفظى و تفهيم و تفهم و فلسفه و علوم همه مربوط به علم هاى حصولى و بعبارت ديگر مربوط به عالم مخصوص ذهن است كه عالم صور اشياء است و در مورد علم هاى حضورى هيچيك از معانى بالا معنا ندارد

در خاتمه يادآورى مى ‏كنيم كه دقت ‏براى فهميدن حقيقت علم حضورى و فرق گذاشتن صحيح آن با علم حصولى مهمترين شرط لازم فهميدن نظريه بالا و يك سلسله نظريات ديگرى است كه فلاسفه بزرگ در مباحث مربوط به تجرد نفس و اتحاد عاقل و معقول و وحدت جمع الجمعى نفس به ثبوت رسانيده ‏اند حتى در ميان فلاسفه كمتر اتفاق مى ‏افتد كه لغزشهائى در اين مورد حاصل نشده باشد تمرين و مطالعه و تعمق زيادى لازم است تا مطلب

روشن شود اين است كه به مقتضاى بيرون نمائى و كاشفيت علم و ادراك نيل به واقعيتى لازم است ‏يعنى در مورد هر علم حصولى علمى حضورى موجود است پس از روى همين نظر مى ‏توان دائره برهان را وسيعتر گرفت و از براى نتيجه عموم بيشترى بدست آورد مى ‏گوييم چون هر علم و ادراك مفروضى خاصه كشف از خارج و بيرون نمائى را داشته و صورت وى مى ‏باشد بايد رابطه انطباق با خارج خود را داشته و غير منشا آثار بوده باشد و از اين رو ما بايد به واقعى منشا آثار كه منطبق عليه او است رسيده باشيم يعنى همان واقع را با علم حضورى يافته باشيم و آنگاه علم حصولى يا بلا واسطه از وى گرفته شود همان معلوم حضورى با سلب منشايت آثار و يا بواسطه تصرفى كه قوه مدركه در وى انجام داده باشد و مصداق اين گاهى مدركات محسوسه است كه با واقعيت‏خود در حس موجودند و قوه مدركه در همان جا به آنها نائل مى ‏شود و گاهى مدركات غير محسوسه

و از همينجا روشن مى ‏شود كه اگر بخواهيم به كيفيت تكثرات و تنوعات علوم و ادراكات پى ببريم بايد بسوى اصل منعطف شده ادراكات و علم حضوريه را بررسى نمائيم زيرا همه شاخه‏ ها بالاخره باين ريشه رسيده و از وى سرمايه هستى مى ‏گيرند علم حضورى است كه بواسطه سلب منشايت آثار به علم حصولى تبديل مى ‏شود

و در اين تعقيب نظرى چون سر و كار ما با علم حضورى است ‏يعنى علمى كه معلوم وى با واقعيت‏خارجى خود نه با صورت و عكس پيش عالم حاضر است ‏يعنى عالم با واقعيت‏خود واقعيت معلوم را يافته و بديهى است كه چيزى كه غير ما و خارج از ما است عين ما و داخل واقعيت ما نخواهد بود و ناچار واقعيت هر چيز را بيابيم يا عين وجود ما و يا از مراتب ملحقه وجود ما بايد بوده باشد

ملاك علم حضورى

در اينجا به مناط و ملاك علم حضورى اشاره شده است ‏سابقا معناى علم حضورى و فرق آن با علم حصولى را بيان كرديم و نيز گفتيم كه مبنا و ماخذ تمام علم هاى عادى و تصور هاى معمولى كه از آنها به علم حصولى تعبير مى ‏شود علم هاى حضورى است و همه آنها از آنجا سرچشمه مى ‏گيرند

حالا بايد بدانيم كه ملاك علم حضورى چيست‏يعنى چطور مى ‏شود كه يك شى‏ء براى نفس ما با علم حضورى مشهود مى ‏گردد سابقا گفتيم كه ملاك علم حضورى ارتباط و اتصال وجودى واقعيت‏شى‏ء ادراك شده با واقعيت‏شى‏ء ادراك كننده است ‏حالا بايد بدانيم كه اين ارتباط و اتصال به چه نحو است و چه نوع نسبت و رابطه‏ اى بين عالم و معلوم بايد بوده باشد تا منشا علم حضورى شهودى گردد

در اينجا چند نظريه است :

نظريه ماديين

الف - تمام حالات نفسانى و از آن جمله تصورات و افكار خاصيت مستقيم تشكيلات اعصاب و مغز مى ‏باشند و مادى هستند و لهذا مكانى هستند و مى ‏توانند با يكديگر اجتماع و ارتباط مكانى پيدا كنند علت اينكه ما حالات نفسانى خود را حضورا پيش خود شهود مى ‏كنيم اينست كه ما تصورى از خود داريم تصور من و اين تصور كه كيفيتى است مادى و مكانى با ساير حالات نفسانى از قبيل لذت و اندوه و اراده و تصورات ديگر ما فعل و انفعال مادى و اجتماع و ارتباط مكانى پيدا مى ‏كنند و بعبارت ديگر اتصال وجودى پيدا مى ‏كنند و همين ارتباط و اتصال است كه منشا علم حضورى شهودى مى ‏شود ماديين معمولا اينطور نظريه ميدهند

پاسخ اين نظريه اين است كه در اين نظريه اولا بين تصور من كه علم حصولى است و غير از معلوم است و خود من كه علم حضورى است و عين معلوم است فرق گذاشته نشده است و اين اشتباه بزرگى است كه همواره بايد از آن بر حذر بود ثانيا همانطورى كه در مقاله ٣ بيان شد ادراكات مادى و مكانى نيستند و در ما وراء اعمال مخصوص عصبى قرار دارند ثالثا همان طورى كه در فلسفه تحقيق شده است ارتباط و اجتماع مكانى دو چيز نمى ‏تواند ملاك حضور واقعى آن دو چيز پيش يكديگر واقع شود زيرا دو شى‏ء مكانى هر چند هيچ فاصله‏ اى بين آن دو نباشد بالاخره هر يك از آنها مكانى را اشغال مى ‏كنند غير از مكان ديگرى و هرگز ممكن نيست كه دو شى‏ء مكانى اجتماع حقيقى در مكان پيدا كنند يعنى واقعا هر دوى آنها مكان واحد را اشغال كنند حد اكثر اجتماع مكانى دو چيز اينست كه بين دو نهايت آنها فاصله‏ اى وجود نداشته باشد بلكه يكى شى‏ء مكانى نيز چون قهرا مشتمل بر تجسم و بعد و امتداد است هر جزء مفروضى از آن جزئى از مكان را اشغال مى ‏كند غير از آن جزء مكانى كه جزء مفروض ديگر آن شى‏ء آنرا اشغال كرده است و در هر جزء باز اجزائى فرض مى ‏شود كه همه از يكديگر دور و در عين وحدت اتصاليه از يكديگر غائبند يعنى يك شى‏ء مكانى نيز اجزاء و ابعاض مفروضه‏اش اجتماع حقيقى ندارند و از يكديگر محتجب و پنهانند و لهذا مكانى بودن مناط احتجاب و غيبت است نه مناط انكشاف و حضور و اينكه ما جهان و اجزاء جهان را با اينكه هم از لحاظ ابعاد مكانى و هم از لحاظ بعد زمانى از يكديگر محتجب و پنهانند همه را در جاى خود و در مرتبه خود با هم مى ‏توانيم درك كنيم از آن جهت است كه نفس و ادراكات نفسانى ما داراى ابعاد مكانى و زمانى نيستند و اگر فرضا نفس نيز يك موجود مكانى و قهرا داراى اجزاء و ابعاد مى ‏بود نه مى ‏توانست از خود آگاه باشد و نه از اشياء ديگر

نظريه منسوب به بعضى از روانشناسان جديد

ب - علت علم حضورى هر كس به خودش وحدت عالم و معلوم است و اما علت علم حضورى هر كس بحالات نفسانى خودش تاثير عناصر روحى در يكديگر است توضيح آنكه عناصر روحى هر چند مكانى نيستند ولى ترديدى نيست كه در يكديگر تاثير و نفوذ دارند

در فلسفه و روانشناسى تاثير عناصر انسانى از قبيل عواطف و هيجانات و اشتياق و تصميم و احكام و افكار در يكديگر محقق و مسلم شناخته شده است علت علم حضورى به اين حالات نفسانى همان تاثير و نفوذ عناصر روحى در يكديگر است ‏يكى از اين عناصر روحى تصور خود يا من است در اثر تاثير و پيوستگى اين عنصر با عنصر ديدن و شنيدن و چشيدن و لذت و رنج و غيره علم حضورى نسبت ‏به اين عناصر حاصل مى ‏شود اين نظريه منسوب به بعضى از روانشناسان جديد است

پاسخ اين نظريه اينست كه اولا در اين نظريه نيز بين واقعيت من و تصور من درست فرق گذاشته نشده ثانيا نوع پيوستگى و ارتباط امور نفسانى بنفس درست تشخيص داده نشده است توضيح اينكه پيوستگى دو چيز با يكديگر به دو نحو ممكن است فرض شود يكى اينكه هر يك از آنها از خود واقعيتى و وجودى مستقل دارند و فقط خاصيت پيوستگى پيدا مى ‏كنند و بفرض اينكه خاصيت پيوستگى منقطع شود واقعيت آن دو پيوسته محفوظ و فقط خاصيت پيوستگى آنها از بين ميرود و از اين قبيل است تاثيرات متقابلى كه بين اجزاء طبيعت در طبيعت است ‏يكى ديگر اينكه پيوستگى عين وجود و واقعيت‏يكى از اين دو نسبت‏بديگرى بوده باشد نه اينكه هر يك از اين دو وجود و واقعيتى داشته باشند و پيوستگى خاصيت آنها باشد اين نوع پيوستگى از قبيل پيوستگى فرع باصل و معلول بعلت است هر معلولى سبت‏بعلت ايجادى خودش اينطور است كه در درجه اول از خود واقعيتى ندارد كه در درجه دوم با علت پيوستگى پيدا كند بلكه اصل وجود و واقعيت وى و پيوستگى وى يكى است و باصطلاح صدر المتالهين وجود و واقعيتش عين ارتباط و انتساب و تعلق بعلت است اين نوع ارتباط و انتساب البته از يك طرف خواهد بود نه از دو طرف و باصطلاح پيوستگى متقابل نيست‏يعنى ممكن نيست كه دو چيز هر دو نسبت‏بيكديگر اينطور باشند و هر دو عين ارتباط و انتساب بيكديگر باشند بلكه قهرا يكى از اين دو وجود مستقل و مستغنى و ديگرى وجود نيازمند و ربطى خواهد داشت‏بر خلاف قسم اول كه متقابل و طرفينى بود

مطالعه حضورى عميق و تفكر دقيق در وضع ارتباط و انتساب امور نفسانى بنفس بخوبى روشن مى ‏كند كه از قبيل قسم دوم است نه قسم اول همانطورى كه در متن اشاره شده ديدن من و شنيدن من و لذت من به نحوى است كه اگر مطابق كلمه ميم را از آنها بگيريم نه اينست كه فقط خاصيت پيوستگى ديدن من با من از بين ميرود و ديدن مطلق باقى مى ‏ماند بلكه فرض انقطاع نسبت‏بين من و ديدنم عين فرض انعدام و نابودى مطلق آن ديدن است

نظريه بسيارى از فلاسفه و روانشناسان جديد

ج - در تمام علم هاى حضورى همواره عالم عين معلوم است ‏باين معنى كه هر يك از حالات نفسانى و انديشه‏ ها و احساسات هم عالم است و هم معلوم و هر يك از آنها خودش خودش را درك مى ‏كند بسيارى از فلاسفه و روانشناسان جديد اين نظريه را دارند

پاسخ اين نظريه روشنتر است زيرا اولا هر كس بطور وضوح خود را يك واحد مى ‏يابد كه مى ‏بيند و مى ‏شنود و رنج ميكشد و لذت مى ‏برد و ثانيا هر يك از اين حالات را در حال تعلق و انتساب و ارتباط بواقعيت ديگرى كه از آن بواقعيت من تعبير مى ‏شود مى ‏يابد

نظريه محققين فلاسفه اسلامى

د - ملاك علم حضورى حضور واقعى چيزى پيش چيزى است و اين حضور واقعى در جائى محقق مى ‏شود كه پاى وجود جمعى در كار باشد و ابعاد و فواصل مكانى و زمانى كه از خصائص ماده است در كار نباشد

توضيح آنكه هر موجودى كه وجود مكانى و زمانى نداشته باشد و از ابعاد و امتدادات و فواصل كه مناط تفرق و غيبت است ‏برى باشد مجرد باصطلاح فلسفه قهرا وجود خودش از خودش و وجود آنچه با وى اتصال و پيوستگى ذاتى داشته باشد قسم دوم پيوستگى كه در بالا شرح داده شد از خودش پنهان نيست و قادر است ‏خود را و آنچه با وى پيوستگى ذاتى دارد دريابد و حضورا وجدان كند بعبارت ديگر ملاك علم حضورى اينست كه واقعيت معلوم از واقعيت عالم محتجب و پنهان نباشد و اين هنگامى محقق خواهد بود كه پاى ابعاد و امتدادات مكانى و زمانى در كار نباشد خواه آنكه واقعيت عالم و معلوم وحدت حقيقى داشته باشند مثل علم حضورى نفس بخود و يا اينكه معلوم فرع و وابسته وجودى وى باشد مثل علم حضورى نفس به آثار و احوال خود پس همانطورى كه در متن بيان شد ما واقعيت هر چيز را با علم حضورى بيابيم يا عين ما و يا از مراتب ملحقه وجود ما بايد بوده باشد محققين فلاسفه اسلامى اين نظريه را انتخاب كرده ‏اند و كسى كه بيش از همه در اين باب تحقيقات نيكو كرده صدر المتالهين است پس خواه و ناخواه بايد خودمان را يعنى علم خودمان به خودمان را بررسى كنيم

اگر با يك نگاه ساده بى آلايش نگاه كنيم خواهيم ديد كه خودمان من از خودمان پوشيده نيستيم و اين معلوم مشهود ما چنانكه در مقاله ٣ گذشت چيزى است واحد و خالص كه هيچگونه جزء و خليط و حد جسمانى ندارد

و هنگامى كه كارهائى را كه در دائره وجود خودمان اتفاق افتاده و با اراده و ادراك انجام مى ‏گيرد مانند ديدنم و شنيدنم و فهميدنم بالاخره همه كارهائى كه با قواى دراكه و وسائل فهم انجام مى ‏گيرد مشاهده كنيم خواهيم ديد كه آنها يك رشته پديده‏ هائى هستند كه بحسب واقعيت و وجود با واقعيت و وجود ما مربوط بوده و نسبت دارند به نحوى كه فرض انقطاع نسبت و فرض نابودى آنها يكى است مثلا اگر از مطابق خارجى كلمه شنيدنم مطابق خارجى جزء ميم را برداريم يا جدا كنيم ديگر مطابقى از براى بقيه كلمه نداريم و اين رشته كارها را همين با خودشان تشخيص مى ‏دهيم غالبا كسانى كه از متودها و روش هاى گوناگون مطالعه اشياء كه در علوم مختلف معمول است آگاهى ندارند خيال مى ‏كنند كه تنها روش و يگانه اسلوب صحيح مطالعه موجودات همان روش تجربى است و تنها نظريه‏ اى قابل قبول است كه بتوان آن را با آزمايش و تجربه تاييد كرد و آنچه از اين قبيل نيست جزء فرضيات خيالبافانه بايد شمرده شود و چون نظريه فوق گواهى از تجربه ندارد و در آزمايشگاه‏ ها و لابراتوارها تاييد نشده است و عملا در خارج نمى ‏توان آنرا نشان داد پس قابل قبول نيست

درون‏بينى بهترين راه براى تشخيص امور ذهنى و اعمال نفسانى

ما فعلا نمى ‏توانيم وارد بيان روشها و اسلوب هاى گوناگون كه در علوم مختلف معمول ست‏بشويم همين قدر در مقام پاسخ باين شبهه كودكانه مى ‏گوييم باتفاق دانشمندان ما براى تشخيص امور ذهنى و اعمال نفسانى و كيفيت و نحوه وجود آنها هيچ راهى بهتر از مراجعه مستقيم به ضمير خود و درون‏بينى نداريم و اين نحوه مطالعه اگر با تجهيزات منطقى و فلسفى كامل شخص مطالعه كننده توام باشد بنتائج قطعى و يقينى مى ‏رساند

روانشناسى جديد در ميان روش هاى گوناگونى كه بكار مى ‏برد اين روش را كه بعنوان روش داخلى يا روش ذهنى يا درون‏بينى يا دانستن بلا واسطه خوانده مى ‏شود بعنوان اصلى‏ترين روشها مى ‏شناسد

فيليسين شاله در متودولوژى فصل روانشناسى مى ‏گويد حوادث مادى چون در مكان جاى دارد بوسيله حواس شناخته مى ‏شود و مردم بسيارى مى ‏توانند آنها را دريابند مثلا خورشيد را همه مى ‏بينند و گرمى آنرا همه حس مى ‏كنند اما حوادث نفسانى چون در مكان واقع نيست‏بواسطه حواس هم شناخته نمى ‏شود فقط آنچه آنها را درمى ‏يابد همان وجدان است چنانكه از هيجانى كه در اندرون من خسته دل رخ مى ‏دهد و حكمى كه مى ‏كنم و تصميمى كه مى ‏گيرم تنها خود من وجدان و آگاهى دارم و اين حوادث روحى را مستقيما فقط وجدان خود

شخص ميتواند دريابد نه با چيزى ديگر يعنى خودشان را بى‏واسطه مى ‏فهميم يعنى شنيدن من بخودى خود شنيدن من است نه اينكه در آغاز پيدايش يك پديده مجهول بوده و پس از آن با عكس بردارى و صورت‏گيرى فهميده مى ‏شود كه شنيدن من است پس واقعيت‏خارجى اين رشته كارها و ادراك آنها يكى است ‏يعنى با علم حضورى معلوم مى ‏باشد

و همچنين (تا اينجا سه نوع علم حضورى بيان شد :

١ - علم حضورى نفس بذات خود

٢ - علم حضورى نفس به كارهائى كه دايره وجودش اتفاق مى ‏افتد

٣ - علم حضورى نفس به قوا و ابزار هايى كه بوسيله آنها اين كارها را انجام مى ‏دهد

نكته‏ اى كه در اينجا احتياج به توضيح و تذكر دارد اينست كه در مشاهده آثار و افعال قسم دوم و همچنين مشاهده قوا و ابزار نفسانى قسم سوم از آن جهت كه اين پديده‏ ها از ملحقات و مراتب وجود من هستند و بحسب واقعيت و وجود با واقعيت و وجود من پيوسته هستند به طورى كه وجودشان عين اضافه و نسبت است و فرض انقطاع نسبت عين فرض نابودى آنها است هيچگاه متصور نيست كه ذهن اين دو قسم را جدا از شهود خود من شهود كند مثلا آنجا كه ذهن ديدن خود را شهود مى ‏كند چون ديدن خود را شهود مى ‏كند ديدنم با اضافه به ميم نه ديدن مطلق را پس شهود ديدن خود همواره ملازم است ‏با شهود خود

ما در پاورقى‏ هاى مقاله ٣ جلد اول استدلال معروف دكارت را مى ‏انديشم پس هستم كه از وجود انديشه بر وجود نفس استدلال مى ‏كند مخدوش دانستيم و گفتيم انسان در مرحله قبل از آنكه وجود انديشه را در خود بيابد وجود خود را مى ‏يابد و خود دكارت كه مى ‏گويد مى ‏انديشم معلوم مى ‏شود كه انديشه مطلق را نيافته بلكه انديشه مقيد را با اضافه بميم مى ‏انديشم يافته پس قبل از آنكه انديشه خود را بيابد خود را يافته است

عجب اينست كه بعضى از دانشمندان اروپا و بعضى از دانشمندان ايرانى كه در آثار ابن سينا مطالعاتى دارند گمان كرده ‏اند كه برهان معروف انسان معلق در فضا كه شيخ براى اثبات تجرد نفس اقامه كرده با برهان معروف دكارت يكى است و برهان دكارت عينا متخذ از ابن سينا است

يكى دانستن اين دو برهان اشتباه بزرگى است زيرا ابن سينا از طريق مشاهده بلا واسطه و مستقيم خود نفس قسم اول از اقسام علم حضورى وارد شده و دكارت از طريق شهود آثار نفسانى قسم دوم وارد شده و وجود انديشه را واسطه و مبنا قرار داده و آنرا دليل بر وجود نفس گرفته است

سخن ابن سينا در نمط سوم اشارات

عجبتر آنكه اين دانشمندان دقت نكرده ‏اند كه ابن سينا در اشارات به طريقه دكارت و بطلان آن و راه بطلان آن تصريح مى ‏كند و آنرا مخدوش مى ‏داند وى در نمط سوم اشارات پس از آنكه برهان معروف انسان معلق در فضا را بيان مى ‏كند تحت عنوان وهم و تنبيه مى ‏گويد : ممكن است تو بگويى من ذات خود را بلا واسطه شهود نمى ‏كنم بلكه از راه اثر و فعل او بوجود او پى مى ‏برم در جواب مى ‏گوييم اولا برهان ما دلالت مى ‏كرد كه انسان قطع نظر از هر فعل و حركتى خود را مى ‏يابد ثانيا هنگامى كه فعل و اثرى شهود مى ‏كنى و مى ‏خواهى آنرا دليل بر وجود خود قرار دهى آيا فعل و اثر مطلق را مى ‏بينى يا فعل مقيد يعنى فعل خود را با اضافه به ميم در صورت اول نمى ‏توانى نتيجه بگيرى پس من هستم زيرا فعل مطلق دليل بر فاعل مطلق است نه فاعل شخصى من و در صورت دوم پس تو قبل از آنكه فعل را شهود كنى و لا اقل در حينى كه فعل خود را شهود مى ‏كنى خود را شهود مى ‏كنى پس لا اقل در حين اينكه وجود فعل بر تو ثابت است وجود خود را ثابت و محقق مى ‏بينى) قوا و ابزارهائى كه بوسيله آنها اين كار هاى معلوم بالذات را انجام مى ‏دهيم و هنگام است عمال بكار مى ‏اندازيم دانسته بكار مى ‏اندازيم نه اينكه با وسائل و قواى ديگرى كشف كرده و سپس بكار انداخته باشيم ما تصرفات عجيب و لطيفى كه در موقع ادراكات مختلفه در اعضاى ادراك انجام مى ‏دهيم بى آنكه باين تصرفات و خواص و آثار آنها و اعضائى كه اين تصرفات بوسيله آنها انجام مى ‏گيرد علم داشته باشيم و تشخيص دهيم امكان‏پذير نيست مانند اعمال تحريك و قبض و بسط كه در عضلات گوناگون براى كار هاى گوناگون ديدن و شنيدن و بوئيدن و جز اينها مى ‏كنيم


3

4

5

6

7

8