فصل سوم : بازتاب تفكر عثمانى در كوفه
بازتاب تفكر عثمانى در سركوب قیام مسلم
با توجه به توضیحاتى كه درباره ى پیشینه تفكر عثمانى در كوفه بیان شد، بهتر مى توان این واقعیت را تبیین كرد كه نمایندگان این تفكر، نقش مهمى در سركوب نهضت امام حسینعليهالسلام
و مسلم در كوفه و كربلا ایفا كردند. با شروع حركت مسلم و قیام او بر ضد ابن زیاد، به یك باره شاهد ظهور و فعال شدن نمایندگان این تفكر در كوفه مى شویم. همان گونه از شرح حال آنان دانسته شد، افرادى كه مأمور ضربه زدن به قیام مسلم و پراكنده نمودن مردم از دور او بودند، با توجه به رفتارشناسى سیاسى آنان آشكار خواهد شد كه آنان داراى تفكر عثمانى و از هواخواهان باند اموى بودند. حتى سوابق ضد شیعى و بلكه ناصبى داشتند؛ مانند كثیر بن شهاب كه در سخنان خود در كوفه از یزید به امیرالمؤمنین تعبیر مى كرد و هیچ یك از اشراف كوفه به اندازه ى او بر ضد شیعیان و پراكنده كردن آنان از دور مسلم فعالیت نكرد.
از همان ابتدا كه مسلم وارد كوفه شد، عثمانى مذهب ها گزارش اهمال كارى و ضعف نعمان (حاكم كوفه) را به یزید گزارش دادند. این افراد عبارتند از: عُمارة بن عُقْبَة بن ابى مُعیط اموى برادر ولید و عمر بن سعد و عبدالله بن مسلم بن سعید حَضْرمى حلیف بنى امیه. این افراد كه در عثمانى و اموى بودن آنان هیچ شك و شبهه اى نیست و در صدر نامه خود به یزید به این مطلب اقرار كردند
، اوضاع كوفه را به اطلاع یزید رسانده، در خواست كردند تا فرد دیگرى را به جاى نعمان بر كوفه حاكم كند. یزید نیز در نامه اش به عبیدالله از این افراد ـ و احتمالا كسان دیگرى كه براى او نامه نوشته بودند ـ به عنوان شیعیان خود نام برد.
شاید این نخستین بار باشد كه از برخى كوفیان به عنوان شیعیان آل ابى سفیان یاد شده است. درخواست سریع این گروه از یزید براى جایگزین كردن عبیدالله به جاى ـ نعمان با این كه نعمان نیز از عثمانى مذهب هایى بود كه مورخان به دشمنى آشكار او با امیرالمؤمنینعليهالسلام
و بدزبانى او نسبت به آن حضرت تصریح كرده اند
ـ گویاى این مطلب است كه تفكر عثمانى این افراد از نوع افراطى آن بوده است. نامه این افراد و به دنبال آن تعویض نعمان به ابن زیاد، ضربه سختى به حركت شیعیان كوفه بود.
زمانى كه هانى بن عروه دستگیر شد و به شدت مورد اذیت و آزار ابن زیاد قرار گرفت و او را به زندان انداختند، عمرو بن حجاج زبیدى ـ كه خواهرش روعه، زن هانى بود ـ با تعداد بسیارى از مَذْحَجیانْ قصر ابن زیاد را به محاصره ى خود در آوردند.
عمرو در ابتدا با سخنانى كه از طرف خود و مذحجیان گفت، خط سیاسى خود و همراهانش را از مسلم و شیعیان جدا كرد. وى خطاب به ابن زیاد گفت: «من عمرو بن حجاج هستم و این افراد، شجاعان و بزرگان مذحج هستند كه خود را از طاعت خلیفه و جماعت جدا نكرده اند. » این تعبیر در حق كسانى است كه حاكمیت خلیفه را پذیرفته اند؛ چنان كه درباره ى مخالفان مى گفتند: «از طاعت و جماعت خارج شده» و به همین دلیل، این افراد را خارجى معرفى مى كردند. خواهیم گفت كه عمرو بن حجاج در كربلا با صراحت بیش ترى به این موضوع در حق خود و كوفیانِ تحت امرش اعتراف كرد.
شاهد این موضوع كه مذحجیان گرد آمده به دور عمرو بن حجاج از طرفداران تفكر عثمانى بوده اند، این است كه مسلم هنگام قیام و تعیین فرماندهان، مسلم بن عوسَجَه اسدى را فرمانده ربع
مذحج و اسد كرد و اصلا نامى از عمرو بن حجاج در این میان نیست، بلكه او در كنار ابن زیاد در قصر دارالاماره بوده است. بنابراین، گروهى از مذحجیان كه به دور مسلم اجتماع كرده بودند، غیر از مذحجیان همراه عمرو بن حجاج بوده اند و دو گروه با هم اختلاف عقیده داشته اند. سابقه مذحجیان درباره ى حكمیت نیز نشان مى دهد كه این قبیله زمینه گرایش به مذهب عثمانى را داشته است؛ زیرا آنان با اصرار زیاد ابوموسى اشعرى را كه موضع سیاسى او عثمانى و ضد علوى بود، به حكمیت انتخاب كردند.
نیز در زمان زیاد، ابوبردة بن ابوموسى اشعرى كه دشمنى او با امیرالمؤمنینعليهالسلام
و مواضع ضد شیعى او در تاریخ معلوم است،
رئیس مذحجیان و بنى اسد بود.
به هنگام قیام مسلم، وقتى مختار قصد ملحق شدن به او را داشت، هانى بن ابى حیة الوداعى موضوع را به عمرو بن حریث اطلاع داد. وى عبدالرحمن بن ابى عمیر ثقفى و زائدة بن قدامة بن مسعود را مأمور دستگیرى او كرد. این افراد ـ چنان كه دانسته شد ـ عثمانى بودند و به خصوصْ عبدالرحمن كسى بود كه به انتقام عثمان، سر عمرو بن حَمِق خُزاعى را از تن جدا كرد و آن را براى معاویه فرستاد.
نیز نیروهایى كه براى دستگیرى مسلم انتخاب و اعزام شدند شصت یا هفتاد نفر قیسى از غیر قبیله محمد بن اشعث بودند؛ زیرا ابن زیاد مى دانست كه افراد قبیله او از مقابله با مسلم سر باز خواهند زد. این انتخاب ما را متوجه این نكته مى كند كه ابن زیاد چه نیروهایى را براى مقابله با امام حسینعليهالسلام
به كربلا اعزام كرده است.
از جمله گفتگوهاى بسیار قابل توجه كه تفكر عثمانى را در اصحاب ابن زیاد و كسانى كه در مقابل قیام كوفه ایستادند، نشان مى دهد، گفتگوى مسلم با مسلم بن عمرو باهلى است. وقتى كه مسلم را دستگیر كردند و به دارالاماره بردند، بر اثر تشنگى آب طلبید، ولى مسلم بن عمرو به او گفت: «از این آب ننوشى تا از حمیم جهنم بچشى. » مسلم از او خواست تا خود را معرفى كند. او پیش از این كه نام خود را بگوید، تفكر خود را معرفى كرد و گفت: «من آن كسى هستم كه حق را شناخت؛ آن گاه كه تو آن را انكار كردى، و خیرخواه امام خود شد؛ آن گاه كه تو او را فریفتى، و از او شنید و پیروى كرد، آن گاه كه تو به نافرمانى و مخالفت با او برخاستى. من مسلم بن عمرو باهلى هستم. » پاسخ مسلم نیز بسیار گویاست كه به او گفت: «اى پسر باهلى، مادرت به عزایت بنشیند! تو به حمیم جهنم و جاودانگى در آتش آن سزاوارترى؛ زیرا پیروى از آل ابى سفیان را بر پیروى از آل محمد مقدم داشته اى.
» این تعبیر شبیه تعبیر امام حسینعليهالسلام
در روز عاشورا است كه: «یاشیعة آل ابى سفیان، ان لم یكن لكم دین و لاتخافون المعاد، فكونوا فى دنیاكم احرارا».
در این گفتگو نكات و مطالب مهمى وجود دارد كه لازم است توضیح داده شود تا بهتر تبیین شود كه چنین سخنانى ریشه در تفكرات عثمانى دارد و تنها از چنین افرادى صادر مى شود:
1 ـ منع آب از شیعیان و كشتن آنان با لب تشنه به هنگام دستگیرى، رفتارى سیاسى است كه عثمانى مذهبان پس از كشته شدن عثمان اتخاذ كردند و این موضوع را در بحث منع آب در كربلا توضیح خواهیم داد. بنابراین، جهتگیرى سیاسى سخنان مسلم بن عمرو به مسلم بن عقیل، شاهد و مؤید تفكر عثمانى اوست.
2 ـ جهنمى دانستن نماینده ى امام حسینعليهالسلام
به معناى اعترافى بر جدا دانستن خط سیاسى ـ مذهبى خود از خط امام حسینعليهالسلام
و شیعیان آن حضرت است.
3 ـ در این گفتگو مسلم بن عمرو از یزید به «امام» تعبیر كرده و با این سخنْ اموى بودن خود را آشكار كرده است. وقتى این مطلب را با آنچه شیعیان در نامه خود به امام حسینعليهالسلام
نوشتند، مقایسه كنیم ـ كه «انه لیس لنا امام» ـ تفكر عثمانى این شخص كاملا آشكار مى شود.
4 ـ این اندیشه كه هر حركت و قیامى بر ضد حاكم وقت، محكوم و خروج از دین است، تفكرى بود كه بنى امیه آن را تبلیغ مى كردند. توضیح این مطلب در ذیل سخنان عمرو بن حجاج در كربلا خواهد آمد.
5 ـ تصریح مسلم بن عقیل به این كه مسلم بن عمرو باهلى از هواداران آل ابوسفیان است.
نُمود تفكر عثمانى در نامه هاى ارسالى به امام حسینعليهالسلام
تفكر عثمانى را از نامه هاى ارسالى براى امام حسینعليهالسلام
نیز مى توان دریافت. شاید این سؤال به نظر رسد كه نویسندگان نامه ها از چه جایگاهى در این موضوع برخوردارند؟ به عبارت دیگر، قرار گرفتن نام اشراف كوفه ـ چون شبث ابن ربعى و حجار بن ابجر و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبیدى و... ـ در كنار نام سلیمان بن صرد و مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهر كه براى امام نامه نوشتند، چگونه قابل توجیه است و آیا مى توان این دو گروه را از یك حزب سیاسى در كوفه دانست؟
به نظر مى رسد كه در این باره هنوز تأمل و دقت لازم صورت نگرفته است. در تحقیق این موضوع مواردى از قبیل نویسندگان نامه ها؛ متن نامه ها و برخورد امام با آنان، باید مورد بررسى قرار گیرد.
الف ـ نویسندگان نامه ها
منابع تاریخى كه تاریخچه مواضع سیاسى نویسندگان نامه ها را تا اندازه اى ـ هر چند خیلى مختصر ـ بیان كرده، حاكى از آن است كه نباید این افراد را از نظر تفكر سیاسى و مذهبى یكى دانست. شاید پذیرش این ادعا در مرحله نخست اندكى دشوار باشد، اما چنانچه به ملاك ها و مشخصه هایى كه پیش از این براى مذهب عثمانى بیان كردیم و نیز شرح حال آنان توجه شود صحت این ادعا روشن مى شود.
بر اساس نصوص تاریخى، نباید از نظر سیاسى ـ مذهبى سلیمان و پیروان او را در حزب اشراف كوفه قرار داد؛ زیرا سلیمان و مسیب بن نَجْبَه و حبیب بن مظاهر و رفاعة بن شدّاد و عبدالله بن وال در نامه اى كه به امام نوشتند، خود را چنین معرفى كرده اند: «و جماعة شیعته من المؤمنین». در نامه اى هم كه پس از آن نوشتند، همین عنوان در صدر آن آمده است
، اما درباره ى اشراف كوفه:
اولا، هیچ سندى نیست كه نشان دهد آنان در خانه سلیمان اجتماع كرده باشند (همانند شیعیانى كه یا در كربلا حاضر و شهید شدند؛ مانند حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و عابس بن شبیب شاكرى، و یا از گروه توابین شدند؛ مانند عبدالله بن وال كه نامه كوفیان را براى امام رساند
و مُسیب بن نَجْبَه
، و یا از یاران مختار؛ مانند رفاعة بن شدّاد
و عباس (عیاش) بن جعده ى جَدلى
) و حتى با توجه به این كه بزرگان شیعه آن جا اجتماع كردند، به جا بود این افراد نیز كه از بزرگان قوم بودند در یك انجمن گرد هم آمده، همان نامه اى را امضا مى كردند كه بزرگان شیعه آن را نوشته و امضا نموده بودند. و این شاهدى است بر این كه حزب این افراد غیر از گروه سلیمان بوده است.
ثانیاً؛ این گروه آخرین كسانى بودند كه نامه نوشتند و این تأخیر خود قابل تأمل است و نشانى از عدم اعتقاد این گروه به حركت امام به سوى كوفه دارد؛ چنانچه از متن نامه آنان كه در پى مى آید آشكار است. شاهد این مطلب این كه عمر بن سعد براى شانه خالى كردن از پذیرش مسؤولیت سپاه كوفه براى اعزام به كربلا، تنها از اشراف كوفه نام مى برد. سلیمان به لحاظ صحابى بودن و سابقه تاریخى، شخصیت ناشناخته اى در نزد عمر بن سعد و كوفیان نبود. اشراف كوفه، حتى زمانى كه هنوز از ابن زیاد و تهدید و تطمیع هاى او در كوفه خبرى نبود، حاضر نشدند با نماینده ى رسمى امام، یعنى مسلم بن عقیل بیعت كنند؛ با این كه شیعیان بلافاصله با او بیعت كردند.
ثالثاً؛ اشراف كوفه نام هاى خود را مخفى نگه داشتند و در نامه قید نكردند.
ممكن است تصور شود كه چون گروه گروه نامه مى نوشته اند، نمى توان به این نكته كه چرا با بزرگان شیعه یك نامه مشترك ننوشتند و در یك انجمن گرد نیامدند، خیلى اهمیت داد اما این توجیه قابل قبول نیست زیرا:
اولا؛ از نظر سیاسى اگر چنین توجیهى صحیح باشد، پس چرا بزرگان شیعه كه از نظر تشیع هیچ شبهه اى درباره ى آنان نسیت، جدا از هم نامه ننوشتند؟
ثانیاً؛ چرا اسامى خود را در نامه قید نكردند؛ با این كه رسم بر این است كه شخصى كه نامه مى نویسد، اسم خود را قید مى كند. اگر این عمل با احتیاط و مخفى كارى در چنین شرایطى توجیه شود، باید دید كه چرا بزرگان شیعه چنین نكردند؟! علاوه بر اینكه دعوت براى انجام یك كار بزرگ، با اسامى مخفى ـ آن هم با توجه به عدم اعتمادى كه نسبت به كوفیان بود و استنكاف امام از پاسخ دادن به نامه ها ـ نمى تواند موضوع احتیاط را به خوبى توجیه كند. از این رو، امام از نامه رسان پرسید كه این نامه را چه افرادى نوشته اند.
آنان با این كار، دو روى سكه را براى خود حفظ كرده بودند؛ اگر امام به كوفه مى آمد و پیروز مى شد، راه اشكال و ایراد را از طرف امام و مردم كوفه بر خود مسدود كرده بودند، و چنانچه قیام به شكست مى انجامید، دلیل و مدركى از خود بر جاى نگذاشته بودند تا با استناد بدان از طرف حاكمان بنى امیه بازخواست شوند. شاید به همین دلیل امام حسینعليهالسلام
در كربلا وقتى این افراد را مورد خطاب قرار داد كه «مگر شما نبودید كه نامه نوشتید» و آنان انكار كردند، آن حضرت نامه آنان را حاضر نكرد؛ زیرا نامه بى نام و نشان را به راحتى مى توانستند انكار كنند.
ثالثاً؛ چرا باید با توجه به موقعیت بالایى كه داشتند و از اشراف كوفه به حساب مى آمدند، آخرین كسانى باشند كه براى امام نامه بنویسند؟
مجموعه این سؤالات ما را بر آن مى دارد كه اشراف كوفه را از نظر سیاسى، گروهى جداى از شیعیان و حزبى در مقابل آنان بشماریم. تصریح مورخان و محدثان به گرایش و عثمانى اغلب اشراف كوفه و رفتارشناسى سیاسى آنان در جهت گیرى و سمت و سوى این تفكر سیاسى، مذهبى چنانچه پیش از این بیان كردیم، تأییدى بر این سخن است. وقتى اشراف كوفه به نیروهاى مصعب پیوستند، شعار آنان «یا لثارات عثمان» بود. به همین دلیل رفاعة بن شداد كه منصب امام جماعت آنان را داشت، وقتى این را شنید خود را از آنان كنار كشید و گفت: «مرا با عثمان چه كار؟! با كسانى كه بر عقیده ى عثمان هستند نخواهم بود. »
جالب توجه این كه سلیمان به بزرگان شیعه كه قیام توابین را سازماندهى و رهبرى مى كردند، قاتلین اصلى امام حسینعليهالسلام
و اصحابش را اشراف كوفه و عرف
معرفى كرد.
تنها نقطه ابهامى كه درباره ى سلیمان و پیروان او هست و تا اندازه اى بدون پاسخ باقى مانده، عملكرد آنان در قیام مسلم در كوفه و تنها گذاشتن او است. تحلیل هاى مختلفى در این باره ارائه شده است كه به نظر نمى تواند پاسخ صحیح و یا جامعى به این ابهام و سؤال پیچیده ى تاریخى باشد. آنان گرچه به هر دلیل تاریخى كه بر ما پوشیده است، خود را گناهكار مى دانستند، اما از این نكته نیز نباید غفلت كرد كه بیش تر رهبران شیعه كه نامه سلیمان را امضا كردند و با مسلم نیز بیعت نمودند، به طرق مختلف كه بر ما پوشیده است خود را به امام رسانده، در كربلا به شهادت رسیدند و بدین وسیله بر عهد خود پایبند ماندند و هیچ گونه خدعه و نیرنگى در كار آنان نبود؛ مانند حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه، ابو ثمامه صائدى ـ (مسئول تداركات و گرفتن وجوهات براى خرید اسلحه و آذوقه) ، عابس بن شبیب شاكرى، عبدالله بن سبع همدانى، سعید بن عبدالله حنفى، قیس بن مسهَّر صیداوى و نافع بن هلال به همراه چهار نفر دیگر.
عموم شیعیان كوفه نیز توسط ابن زیاد، در نخیله همانند زندانى تحت نظر قرار گرفتند تا كسى به امام ملحق نشود و خود ابن زیاد تا روز یازدهم محرم در آن جا ماند و به جاى خود عمرو بن حریث را در كوفه گماشت.
با این حال، یكى از آنان به نام عمار بن ابى سلامه دالانى تلاش كرد تا به شكلى ابن زیاد را در نخیله به قتل رساند، ولى موفق نشد و تنها توانست از آن جا فرار كند و خود را به كربلا برساند و در كنار امام به شهادت رسد.
در شب عاشورا پس از سخنان امام و بنى هاشم، اولین كسانى كه پاسخ مثبت به امام دادند، كسانى بودند كه براى امام نامه نوشته بودند؛ مانند مسلم بن عوسجه و سعید بن عبدالله حنفى.
شاید این پیشى گرفتن در اظهار پایبندى به امام، خود اشاره اى به اظهار پایبندى به نامه هایى بود كه نوشته بودند.
ب ـ متن نامه ها
محتواى نامه ها نیز بیانگر بى اعتقادى اشراف به حركت امام حسینعليهالسلام
است. با مقایسه مضمون نامه هاى شیعیان با نامه اشراف كوفه، تفاوت بینشى این گروه ها مشخص مى شود. در متن نامه سلیمان نكاتى بیان شده كه گویاى بخشى از اعتقادات تشیع مذهبى است. براى نمونه، نامه با اظهار خرسندى از مرگ معاویه و سپاس خدا آغاز شده و آن گاه از معاویه به عنوان دشمن ستمگر امام و غصب كننده ى حق امیرالمؤمنینعليهالسلام
، اظهار برائت و بیزارى شده و جایگاه او را در جهنم دانسته اند. آنان در ادامه اضافه كرده اند كه امامى ندارند و كسى را به عنوان خلیفه و پیشوا جز امام حسینعليهالسلام
نمى شناسند. در پایان نیز با سلام بر امام و امیرالمؤمنینعليهالسلام
و امام حسن مجتبىعليهالسلام
خط سیاسى ـ مذهبى خود را معین كرده اند.
در نامه دیگر مى گویند كه هیچ كس را جز امام قبول ندارند و به كس دیگرى نظر ندارند.
اما در نامه اشرافْ خطاب به امام، هیچ گونه اثرى از این مطالب دیده نمى شود و با عبارتى نه چندان قوى به امام مى گویند كه «اگر مى خواهى، بیا»!
ج ـ برخورد امام با دو گروه شیعیان و اشراف (نویسندگان نامه ها)
از شواهد و قرائن بر مى آید كه امام نیز با گروه سلیمان و اشراف كوفه برخورد یكسانى نداشته و توجه امام به گروه سلیمان بوده است. شاهد این مطلب این كه وقتى امام به منزلگاه حاجر رسید، نامه اى براى كوفیان نوشت
و بنا بر نقل خوارزمى، تنها گروه اول ـ یعنى سلیمان و شیعیان ـ را مورد خطاب قرار داد و از اشراف هیچ نامى نبرد.
همچنین وقتى امام در میانه راه با عبیدالله بن حر جُعْفى دیدار كرد، با اشاره به نامه مسلم مبنى بر بیعت و هواخواهى اهل كوفه از ایشان، فرمود كه «... اما من چنین نمى پندارم؛ چون آنان
بر قتل پسر عمویم مسلم و شیعیانش، عبیدالله بن زیاد را یارى رساندند؛ چرا كه این افراد با یزید بیعت كرده بودند. »
آن حضرت در شب عاشورا نیز افشا و اعلام نمود كه نامه نوشتن این افراد براى آن حضرت جز، مكر و حیله و براى نزدیك شدن به بنى امیه نبوده است.
بنابراین، معلوم مى شود كه امام در نامه اشراف ارزشى ندیده و از بیعت آنان با یزید اطلاع داشته است.
عملكرد امام در كربلا نیز در خور توجه است؛ آن حضرت در آن جا و در برابر عمر بن سعد و سپاه او، تنها از اشراف كوفه نام برد و خطاب به آنان فرمود: «مگر شما نبودید كه براى من نامه نوشتید و از من براى آمدن به كوفه دعوت كردید؟!» جاى سؤال است كه چرا امام وقتى مى خواهد نامه بنویسد، شیعیان را مورد خطاب قرار مى دهد كه من در راهم و عازم كوفه هستم، اما در كربلا كه سپاه عمر بن سعد در برابر او قرار گرفته، تنها از نام اشراف كوفه پرده برمى دارد و نام آنان را فاش مى كند و هیچ نامى از سلیمان و دیگران نمى آورَد؟!
ممكن است تصور شود كه تصریح به نام این افراد، به دلیل رویارو قرار گرفتن آنان با امام بوده است، اما چنین نیست؛ زیرا اگر از منظر امام كسانى مانند سلیمان و دیگر سران شیعه با اشراف كوفه از نظر خیانت به امام یكسان بودند، به جا بود كه امام همچنان كه از نام اشراف پرده برداشت و آنان را مفتضح نمود، از سلیمان و دیگران نیز نام مى برد. دست كم جا داشت كه براى تأیید صحبت خود از آنان نام برد. اما به نظر ما امام بسیار حساب شده عمل كرده و با توجه به گناه و كوتاهى سلیمان و شیعیان، آنان را كاملا از اشراف كوفه جدا دانسته است؛ زیرا آن حضرت به خوبى مى دانست كه به یقین اگر اسمى از سلیمان و یاران او
ببرد، وقتى سپاه ابن زیاد به كوفه باز گردند، به دنبال آنان خواهند رفت و پس از دستگیرى، آنان را به قتل خواهند رساند. شاهد این مطلب این كه وقتى قیس بن مسهر صیداوى دستگیر شد، ابن زیاد تلاش بسیارى كرد تا او نام افراد مذكور در نامه امام را افشا كند، ولى او چنین نكرد
و ابن زیاد هرگز به نام این افراد پى نبرد؛ به طورى كه پس از حادثه كربلا به عمرو بن حریث گفت: «من از این ترابیه وحشت و واهمه دارم، اما در كوفه كسى از آنان را نمى شناسم.
»
بنابراین، امام با پرده پوشى بر نام شیعیان، در فكر حفظ جان آنان بوده و این خود كمال رأفت و مهربانى و در عین حال عظمت بُعد سیاسى امام را ترسیم مى كند. در مقابل، از آن جا كه اشراف كوفه از نظر فكرى با امام نبودند، براى افشاى خیانتشان نام آنان را بیان كرد تا با این عمل آنان را خوار كرده، زمینه اى براى افشاى ماهیت آنان بسازد. البته این سؤال قابل طرح است كه آیا واقعاً ابن زیاد از نامه نوشتن اشراف كوفه به امام اطلاع نداشته و یا اطلاع نیافته است؟! به نظر مى رسد كه آنان از این موضوع اطلاع داشته اند؛ زیرا وقتى كه عمر بن سعد از آنان خواست تا به نزد امام رفته و از او سؤال كنند كه به چه منظورى به سوى كوفه آمده است، هر یك به دلیل نامه نوشتن به امام بهانه آورند و از دیدار با امام طفره رفتند.
به یقین این گزارش ها به ابن زیاد مى رسید. پس چرا پس از كربلا نسبت به این افراد عكس العملى از خود نشان نداد؛ با این كه به شدت به دنبال شناسایى و دستگیرى نویسندگان نامه بود؟! به عكس، جوایزى نیز به آنان داد.
شاید این به خاطر ادامه نیاز ابن زیاد به اشراف بوده باشد. شاید هم همان گونه كه امام در شب عاشورا افشا و اعلام نمود، نامه نوشتن این افراد براى آن حضرت، جز مكر و حیله و براى نزدیك شدن به بنى امیه نبوده است.
در گفتگویى كه عمر بن سعد در كربلا با امام داشت به این مطلب اشاره شد و امام این واقعیت را تأیید كرد.
زندگى سیاسى ـ مذهبى اشراف و حوادث پس از كربلا، مؤید عملكرد پیشین آنان و مبین این نكته است كه اشراف را از نظر فكرى باید از شیعیان جدا دانست و نامه نوشتن آنان نمى تواند سرپوشى بر تضاد فكرى آنان با شیعیان كوفه باشد، بلكه یا باید حمل بر موقعیت سنجى آنان شود و یا با توجه به توضیحاتى كه بیان شد، حمل بر خدعه و نیرنگ و قسمتى از برنامه بنى امیه.
وقتى نافع بن هلال از كوفه به امام پیوست و امام از اوضاع كوفه پرسید، او خبر داد كه مبالغ هنگفتى به عنوان رشوه گرفته اند و تنها به جهت خدمت به حاكمان اموى براى شما نامه نوشتند.
پیش از این، مغیره از همین راه آنان را براى پذیرش ولایتعهدى و خلافت یزید راضى كرده بود در حالى كه سران شیعه و حتى غیر شیعه به شدت با خلافت یزید مخالف بودند.
با توجه به سخن امام در این زمینه، و گزارش بلاذرى آیا مى توان این فرضیه را بیش تر احتمال داد كه دعوت اشراف كوفه قسمتى از برنامه بنى امیه در جهت سركوب بقایاى شیعه به رهبرى امام حسینعليهالسلام
بوده است؟!