حکايت ١٩
توانگرزاده اي را ديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچه اي مناظره در پيوسته که صندوق تربت ما سنگين است و کتابه رنگين و فرش رخام انداخته و خشت پيروزه در او به کار برده ، به گور پدرت چه ماند : خشتي دو فراهم آورده و مشتي دو خاک بر آن پاشيده ؟
درويش پسر اين بشنيد و گفت : تا پدرت زير آن سنگها ي گران بر خود بجنبيده باشد پدر من به بهشت رسيده بود !
خر که کمتر نهند بروي بار
|
|
بي شک آسوده تر کند رفتار
|
مرد درويش که بار ستم فاقه کشيد
|
|
به در مرگ همانا که سبکبار آيد
|
و آنکه در نعمت و آسايش و آساني زيست
|
|
مردنش زين همه ، شک نيست که دشوار آيد
|
به همه حال اسيري که ز بندي برهد
|
|
بهتر از حال اميري که گرفتار آيد
|
يکي در صورت درويشان نه بر صفت ايشان در محفلي نشسته و شنعتي در پيوسته و دفتر شکايتي بازکرده و ذم توانگران آغاز کرده ، سخن بدينجا رسانيده که درويش را دست قدرت بسته است و توانگر را پاي ارادت شکسته
کريمان را به دست اندر درم نيست
|
|
خداوندان نعمت را کرم نيست
|
سعدي گفت :
توانگران را وقف است و نذر و مهماني
|
|
زکات و فطره و اعتاق و هدي و قرباني
|
خداوند مکنت به حق مشتغل
|
|
پراکنده روزي ، پراکنده دل
|
پس عبادت ايشان به فقر اوليتر که جمع اند و حاضر نه پريشان و پراکنده خاطر ، اسباب معيشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته : عرب گويد : اعوذ بالله من الفقر المکب و جوار من لايحب و در خبر است : الفقر سواد الوجه في الدارين گفتا : نشنيدي که پيغمبر گفت : الفقر فخري گفتم : خاموش که اشارت خواجهعليهالسلام
به فقر طايفه ايست که مرد ميدان رضااند و تسليم تير قضا ، نه اينان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند
درويش بي معرفت نيارامد تا فقرش به کفر انجامد :کاد الفقر ان يکون کفرا.
اي طبل بلند بانگ در باطن هيچ
|
|
بي توشته چه تدبير کني دقت بسيج
|
روي طمع از خلق بپيچ از مردي
|
|
تسبيح هزار دانه ، بر دست مپيچ
|
حالي که من اين سخن بگفتم عنان طاقت درويش از دست تحمل برفت ، تيغ زبان برکشيد و اسب فصاحت در ميدان وقاحت جهانيد و بر من دوانيد و گفت : چندان مبالغه در وصف ايشان بکردي و سخنهاي پريشان بگفتي که وهم تصور کند که ترياق اند يا کليد خزانه ارزاق ، مشتي تکبر ، مغرور ، معجب ، نفور ، مشتغل مال و نعمت ، مفتتن جاه و ثروت که سخن نگويند الا به سفاهت و نظر نکنند الا به کراهت ، علما را به گدايي منسوب کنند و فقرا را به بي سر و پاي معيوب گردانند و به عزت مالي که دارند و عزت جاهي که پندارند بر تر از همه نشينند و خود را به از همه بينند و نه آن در سر دارند که سر به کسي بردارند ، بي خبر از قول حکما که گفته اند : هر که به طاقت از ديگران کم است و به نعمت بيش ، به صورت توانگرست و به معني درويش.
گر بي هنر به مال کند کبر بر حکيم
|
|
کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست
|
تا عاقبت الامر دليلش نماند ، ذليلش کردم دست تعدي دراز کرد و بيهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دليل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند چون آزر بت توراش که به حجت با پسر برنيامد به جنگش خاست که : لئن لم تنته لارجمنک دشنام دادم سقطش گفتم ، گريبانم دريد ، زنخدانش گرفتم
او در من و من در او فتاده
|
|
خلق از پي ما دوان و خندان
|
انگشت تعجب جهاني
|
|
از گفت و شنيد ما به دندان
|
القصه مرافعه اين سخن پيش قاضي برديم و به حکومت عدل راضي شديم تا حاکم مسلمانان مصلحتي جويد قاضي چو حيلت ما بديد و منطق مابشنيد گفت : اي آنکه توانگران را ثنا گفتي و بر درويشان جفا روا داشتي بدان که هر جا که گل است خارست و باخمر خمارست و بر سر گنج مارست و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است لذت دنيا را لدغه اجل در پس است و نعيم بهشت را ديوار مکاره در پيش
اگر ژاله هر قطره اي در شدي
|
|
چو خر مهره بازار از او پر شدي
|
مقربان حق جل و علا توانگرانند درويش سيرت و درويشانند توانگر همت و مهين توانگران آن است که غم درويشان خورد و بهين آن است که کم توانگر گيرد(
و من يتوکل علي الله فهو حسبه
)
پس روي عتاب از من به جانب درويش آورد و گفت : اي که گفتي توانگران مشتغلند و ساهي و مست ملاهي ، نعم ، طايفه اي هستند براين صفت که بيان کردي : قاصر همت ، کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد يا طوفان بردارد به اعتماد مکنت خويش از محنت درويش نپرسند و از خداي عزوجل نترسند و گويند :
گر از نيستي ديگري شد هلاک
|
|
مرا هست ، بط را ز طوفان چه باک
|
دو نان چو گليم خويش بيرون بردند
|
|
گويند غم گر همه عالم مردندقومي
|
براين نمط که شنيدي و طايفه اي خوان نعمت نهاده ودست کرم گشاده ، طالب نامند و معرفت و صاحب دنيا و آخرت ، چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل ، مويد ، مظفر ، منصور مالک ازمه انام ، حامي ثغور اسلام ، وارث ملک سليمان ،اعدل ملوک زمان ، مظفر الدنيا و الدين اتابک ابي بکر سعد ادام الله ايامه و نصر اعلامه.
قاضي چون سخن بدين غايت رسيد وز حد قياس ما اسب مبالغه گذرانيد بمقتضاي حکم قضاوت رضا داديم و از مامضي درگذشتيم و سر و روي يکديگر بوسه داديم و ختم سخن برين بود
مکن ز گردش گيتي شکايت ، اي درويش
|
|
که تيره بختي ! اگر هم برين نسق مردي
|
توانگرا! چو دل و دست کامرانت هست
|
|
بخور ببخش که دنيا و آخرت بردي
|