گلستان سعدی

گلستان سعدی 0%

گلستان سعدی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

گلستان سعدی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی
گروه: مشاهدات: 33506
دانلود: 4095

توضیحات:

گلستان سعدی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 185 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 33506 / دانلود: 4095
اندازه اندازه اندازه
گلستان سعدی

گلستان سعدی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حکايت ٨

اعرابي را ديدم که پسر را همي گفت : يا بني انک مسئوول يوم القيامة ماذا اکتسبت و لايقال بمن انتسبت ، يعني تو را خواهند پرسيد که عملت چيست ، نگويند پدرت کيست.

جامه کعبه را که مي بوسند

او نه از کرم پيله نامي شد

با عزيزي نشست روزي چند

لاجرم همچو او گرامي شد

حکايت ٩

در تصانيف حکما آورده اند که کژدم را ولادت معهود نيست چنانکه ديگر حيوانات را ، بل احشاي مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گريرند و آن پوستها که در خانه کژدم بينند اثر آن است باري اين نکته پيش بزرگي همي گفتم گفت : دل من بر صدق اين سخن گواهي همي دهد و جز چنين نتوان بودن ، در حالت خردي با مادر و پدر چنين معاملت کرده اند لاجرم در بزرگي چنين مقبلند و محبوب

پسري را پدر وصيت کرد

که اي جوان بخت يادگير اين پند

هر که با اهل خود وفا نکند

نشود دوست روي و دولتمند

حکايت ١٠

فقيره درويشی حامله بود ، مدت حمل به سر آورده و مرين درويش را همه عمر فرزند نيامده بود ، گفت : اگر خداي عزوجل مرا پسري دهد جزين خرقه که پوشيده دارم هر چه ملک من است ايثار درويشان کنم اتفاقا پسر آورد و سفره درويشان به موجب شرط بنهاد پس از چند سالي که از سفر شام بازآمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگي حالش خبر پرسيدم ، گفتند ، به زندان شحنه درست سبب پرسيدم ، کسي گفت : پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسي ريخته و خود از ميان گريخته پدر را به علت او سلسله در ناي است و بند گران بر پاي گفتم : اين بلا را به حاجت از خداي عزوجل خواسته است

زنان باردار، اي مرد هشيار

اگر وقت ولادت مار زايند

از آن بهتر به نزديک خردمند

که فرزندان ناهموار زايند

حکايت ١١

طفل بودم که بزرگي را پرسيدم از بلوغ گفت : در مسطور آمده است که سه نشان دارد : يکي پانزده سالگي و ديگر احتلام و سيم برآمدن موي پيش ، اما در حقيقت يک نشان دارد و بس : آنکه در بند رضاي حق جل و علابيش از آن باشي که در بند حظ نفس خويش و هرآنکه در او اين صفت موجود نيست به نزد محققان بالغ نشمارندش

به صورت آدمي شد قطره آب

که چل روزش قرار اندر رحم ماند

وگر چل ساله را عقل و ادب نيست

به تحقيقش نشايد آدمي خواند

جوانمردي و لطفست آدميت

همين نقش هيولايي مپندار

هنر بايد، به صورت مي توان کرد

به ايوانها در، از شنگرف و زنگار

چو انسان را نباشد فضل و احسان

چه فرق از آدمي با نقش ديوار

به دست آوردن دنيا هنر نيست

يکي را گر تواني دل به دست آر

حکايت ١٢

سالي نزاعي در پيادگان حجيچ افتاده بود و داعي در آن سفر هم پياده انصاف در سر و روي هم فتاديم و داد فسوق و جدال بداديم کجاوه نشيني را شنيدم که باعديل خود مي گفت : يا للعجب ! پياده عاج چو عرصه شطرنج به سر مي برد فرزين مي شود يعني به از آن مي گردد که بود و پيادگان حاج باديه بسر بردند و بتر شدند

از من بگوي حاجي مردم گزاي را

کو پوستين خلق به آزار مي درد

حاجي تو نيستي ، شتر است از براي آنک

بيچاره خار مي خورد و راه مي برد

حکايت ١٣

هندوي نفط اندازي همي آموخت حکيمي گفت : تو را که خانه نيين است ، بازي نه اين است

تا نداني که سخن عين صوابست مگوي

و آنچه داني که نه نيکوش جوابست مگوي

حکايت ١٤

مردکي را چشم درد خاست پيش بيطار رفت که دوا کن بيطار از آنچه در چشم چارپايان کند در ديده او کشيد و کور شد حکومت به داور بردند، گفت : بر او هيچ تاوان نيست ، اگر اين خر نبودي پيش بيطار نرفتي مقصود ازين سخن آنست تا بداني که هر آنکه ناآزموده را کار بزرگ فرمايد با آنکه ندامت برد به نزديک خردمندان به خفت راي منسوب گردد.

ندهد هوشمند روشن رای

به فرومايه کارهاي خطير

بوريا باف اگر چه بافنده است

نبرندش به کارگاه حرير

حکايت ١٥

يکي را از بزرگان ائمه پسري وفات يافت پرسيدند که بر صندوق گورش چه نويسيم ؟ گفت : آيات کتاب قرآن مجيد را عزت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنين جايها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلايق بر او گذرند و سگان بر او شاشند ؟ اگر به ضرورت چيزي همي نويسند اين بيت کفايت است :

وه که هر گه که سبزه در بستان

بدميدي چو خوش شدي دل من

بگذار اي دوست تا به وقت بهار

سبزه بيني دميده از گل من

حکايت ١٦

پارسايي بر يکي از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده اي را دست و پاي استوار بسته عقوبت همي کرد گفت : اي پسر ، همچو تو مخلوقي را خداي عزوجل اسير حکم تو گردانيده است و تو را بر وي فضيلت داده ، شکر نعمت باري تعالي به جاي آر و چندين جفا بر وي مپسند ، نبايد که فرداي قيامت به از تو باشد و شرمساري بري

بر بنده مگير خشم بسيار

جورش مکن و دلش ميازار

او را توبه ده درم خريدي

آخر نه به قدرت آفريدي

اين حکم و غرور و خشم تا چند

هست از تو بزرگتر خداوند

اي خواجه ارسلان و آغوش

فرمانده خود مکن فراموش

در خبرست از خواجه عالمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که گفت : بزرگترين حسرتي روز قيامت آن بود که يکي بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ

بر غلامي که طوع خدمت تو است

خشم بي حد مران و طيره مگير

که فضيحت بود که به شمار

بنده آزاد و خواجه در زنجير

حکايت ١٧

سالي از بلخ باميانم سفر بود و راه از حراميان پر خطر جواني بدرقه همراه من شد سپر باز ، چرخ انداز ، سلحشور ، بيش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندي و زورآوران روي زمين پشت او بر زمين نياوردندي وليکن چنانکه داني متنعم بود و سايه پرورده نه جهان ديده وسفر کرده ، رعد کوس دلاوران به گوشش نرسيده و برق شمشير سواران نديده

نيفتاده بر دست دشمن اسير

به گردش نباريده باران تير

اتفاقا من و اين جوان هر دو در پي هم دوان هران ديار قديمش که پيش آمدي به قوت بازو بيفکندي و هر درخت عظيم که ديدي به زور سرپنجه برکندي و تفاخر کنان گفتي :

پيل کو تا کتف و بازوي گردان بيند

شير کو تا کف و سر پنجه مردان بيند

ما دراين حالت که دو هندو از پس سنگي سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست يکي چوبي و در بغل آن ديگر کلوخ کوبي جوان را گفتم : چه پايي ؟

بيار آنچه داري ز مردي و زور

که دشمن به پاي خود آمد به گور

ولي ديدم تير و کمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است

نه هر که موي شکافد به تير جوشن خاي

به روز حمله جنگ آوران بدارد پاي

چاره جز آن نديدم که رخت و سلاح و جامه ها رها کرديم و جان به سلامت بياورديم

به کارهاي گران مرد کارديده فرست

که شير شرزه در آرد به زير خم کمند

جوان اگر چه قوي يال و پيلتن باشد

بجنگ دشمنش از هول بگسلد پيوند

نبرد پيش مصاف آزموده معلوم است

چنانکه مسائله شرع پيش دانشمند

حکايت ١٨

بزرگي را پرسيدم در معني اين حديث که اعدي عدوک نفسک التي بين جنبيک گفت : به حکم آنکه هر آن دشمني را که با وي احسان کني دوست گردد مگر نفس را که چندانکه مدارا بيش کني مخالفت زيادت کند

فرشته خوي شود آدمي به کم خوردن

وگر خورد چو بهائم بيوفتد چو جماد

مراد هرکه برآري مريد امر تو گشت

خلاف نفس که فرمان دهد چو يافت مراد

حکايت ١٩

توانگرزاده اي را ديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچه اي مناظره در پيوسته که صندوق تربت ما سنگين است و کتابه رنگين و فرش رخام انداخته و خشت پيروزه در او به کار برده ، به گور پدرت چه ماند : خشتي دو فراهم آورده و مشتي دو خاک بر آن پاشيده ؟

درويش پسر اين بشنيد و گفت : تا پدرت زير آن سنگها ي گران بر خود بجنبيده باشد پدر من به بهشت رسيده بود !

خر که کمتر نهند بروي بار

بي شک آسوده تر کند رفتار

مرد درويش که بار ستم فاقه کشيد

به در مرگ همانا که سبکبار آيد

و آنکه در نعمت و آسايش و آساني زيست

مردنش زين همه ، شک نيست که دشوار آيد

به همه حال اسيري که ز بندي برهد

بهتر از حال اميري که گرفتار آيد

يکي در صورت درويشان نه بر صفت ايشان در محفلي نشسته و شنعتي در پيوسته و دفتر شکايتي بازکرده و ذم توانگران آغاز کرده ، سخن بدينجا رسانيده که درويش را دست قدرت بسته است و توانگر را پاي ارادت شکسته

کريمان را به دست اندر درم نيست

خداوندان نعمت را کرم نيست

سعدي گفت :

توانگران را وقف است و نذر و مهماني

زکات و فطره و اعتاق و هدي و قرباني

خداوند مکنت به حق مشتغل

پراکنده روزي ، پراکنده دل

پس عبادت ايشان به فقر اوليتر که جمع اند و حاضر نه پريشان و پراکنده خاطر ، اسباب معيشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته : عرب گويد : اعوذ بالله من الفقر المکب و جوار من لايحب و در خبر است : الفقر سواد الوجه في الدارين گفتا : نشنيدي که پيغمبر گفت : الفقر فخري گفتم : خاموش که اشارت خواجهعليه‌السلام به فقر طايفه ايست که مرد ميدان رضااند و تسليم تير قضا ، نه اينان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند

درويش بي معرفت نيارامد تا فقرش به کفر انجامد :کاد الفقر ان يکون کفرا.

اي طبل بلند بانگ در باطن هيچ

بي توشته چه تدبير کني دقت بسيج

روي طمع از خلق بپيچ از مردي

تسبيح هزار دانه ، بر دست مپيچ

حالي که من اين سخن بگفتم عنان طاقت درويش از دست تحمل برفت ، تيغ زبان برکشيد و اسب فصاحت در ميدان وقاحت جهانيد و بر من دوانيد و گفت : چندان مبالغه در وصف ايشان بکردي و سخنهاي پريشان بگفتي که وهم تصور کند که ترياق اند يا کليد خزانه ارزاق ، مشتي تکبر ، مغرور ، معجب ، نفور ، مشتغل مال و نعمت ، مفتتن جاه و ثروت که سخن نگويند الا به سفاهت و نظر نکنند الا به کراهت ، علما را به گدايي منسوب کنند و فقرا را به بي سر و پاي معيوب گردانند و به عزت مالي که دارند و عزت جاهي که پندارند بر تر از همه نشينند و خود را به از همه بينند و نه آن در سر دارند که سر به کسي بردارند ، بي خبر از قول حکما که گفته اند : هر که به طاقت از ديگران کم است و به نعمت بيش ، به صورت توانگرست و به معني درويش.

گر بي هنر به مال کند کبر بر حکيم

کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست

تا عاقبت الامر دليلش نماند ، ذليلش کردم دست تعدي دراز کرد و بيهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دليل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند چون آزر بت توراش که به حجت با پسر برنيامد به جنگش خاست که : لئن لم تنته لارجمنک دشنام دادم سقطش گفتم ، گريبانم دريد ، زنخدانش گرفتم

او در من و من در او فتاده

خلق از پي ما دوان و خندان

انگشت تعجب جهاني

از گفت و شنيد ما به دندان

القصه مرافعه اين سخن پيش قاضي برديم و به حکومت عدل راضي شديم تا حاکم مسلمانان مصلحتي جويد قاضي چو حيلت ما بديد و منطق مابشنيد گفت : اي آنکه توانگران را ثنا گفتي و بر درويشان جفا روا داشتي بدان که هر جا که گل است خارست و باخمر خمارست و بر سر گنج مارست و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است لذت دنيا را لدغه اجل در پس است و نعيم بهشت را ديوار مکاره در پيش

اگر ژاله هر قطره اي در شدي

چو خر مهره بازار از او پر شدي

مقربان حق جل و علا توانگرانند درويش سيرت و درويشانند توانگر همت و مهين توانگران آن است که غم درويشان خورد و بهين آن است که کم توانگر گيرد( و من يتوکل علي الله فهو حسبه ) پس روي عتاب از من به جانب درويش آورد و گفت : اي که گفتي توانگران مشتغلند و ساهي و مست ملاهي ، نعم ، طايفه اي هستند براين صفت که بيان کردي : قاصر همت ، کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد يا طوفان بردارد به اعتماد مکنت خويش از محنت درويش نپرسند و از خداي عزوجل نترسند و گويند :

گر از نيستي ديگري شد هلاک

مرا هست ، بط را ز طوفان چه باک

دو نان چو گليم خويش بيرون بردند

گويند غم گر همه عالم مردندقومي

براين نمط که شنيدي و طايفه اي خوان نعمت نهاده ودست کرم گشاده ، طالب نامند و معرفت و صاحب دنيا و آخرت ، چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل ، مويد ، مظفر ، منصور مالک ازمه انام ، حامي ثغور اسلام ، وارث ملک سليمان ،اعدل ملوک زمان ، مظفر الدنيا و الدين اتابک ابي بکر سعد ادام الله ايامه و نصر اعلامه.

قاضي چون سخن بدين غايت رسيد وز حد قياس ما اسب مبالغه گذرانيد بمقتضاي حکم قضاوت رضا داديم و از مامضي درگذشتيم و سر و روي يکديگر بوسه داديم و ختم سخن برين بود

مکن ز گردش گيتي شکايت ، اي درويش

که تيره بختي ! اگر هم برين نسق مردي

توانگرا! چو دل و دست کامرانت هست

بخور ببخش که دنيا و آخرت بردي