گلستان سعدی

گلستان سعدی 0%

گلستان سعدی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

گلستان سعدی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی
گروه: مشاهدات: 33504
دانلود: 4095

توضیحات:

گلستان سعدی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 185 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 33504 / دانلود: 4095
اندازه اندازه اندازه
گلستان سعدی

گلستان سعدی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

باب هشتم در آداب صحبت

مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال. عاقلی را پرسیدند نیکبخت کیست و بدبختی چیست؟ گفت: نیکبخت آن که خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت.

مکن نماز بر آن هیچ کس که هیچ نکرد

که عمر در سر تحصیل مال کرد و نخورد

حضرت موسیعليه‌السلام قارون را نصیحت کرد که احسن کما احسن الله الیک، نشنید و عاقبتش شنیدی.

آن کس که دینار و درم خیر نیندوخت

سر عاقبت اندر سر دینار و درم کرد

خواهی که ممتع شوی از دین و عقبی

با خلق، کرم کن چو خدا با تو کرم کرد

عرب می گوید:

جد ولا تمنن فان الفائده الیک عائده

ببخشش و منت نگذار که نفع آن به تو باز می گردد.

درخت کرم هر کجا بیخ کرد گذشت از فلک شاخ و بالای او

گر امیدواری کز او برخوری به منت منه اره بر پای او

شکر خدای کن که موفق شدی به خیر ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت

کنت منه که خدمت سلطان کنی همی منت شناس از او که به خدمت بداشتت

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند: یکی انکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد.

علم چندان که بیشتر خوانی

چون عمل در تو نیست نادانی

نه محق بود نه دانشمند

چارپایی بر او کتابی چند

آن تهی مغز را چه علم و خبر

که بر او هیزم است یا دفتر

علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن.

هرکه پرهیز و علم و زهد فروخت

خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت

سه چیز پایدار نماند: مال بی تجارت و علم بی بحث و ملک بی سیاست.

رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان. عفو کردن از ظالمان جورست بر درویشان.

خبث را چو تعهد کنی و بنوازی

به تولت تو گنه می کند به انبازی

به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خیالی مبدل شود و ای« به خوابی متغیر گردد.

معشوق هزار دوست را دل ندهی

ور می دهی آن به دل جدایی بدهی

هرآن سری که داری با دوست در میان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد ؛ و هر گزندی که توانی به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست شود.

رازی که نهان خواهی با کس در میان منه وگرچه دوست مخلص باشد که مران دوست را نیز دوستان مخلص باشد، همچنین مسلسل.

خامشی به که ضمیر دل خویش با کسی گفتن و گفتن که مگوی

ای سلیم آب زسرچشمه ببند

که چو پر شد نتوان بست به جوی

سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی.

میان دوکس جنگ چون آتش است

سخن چین بدبخت هیزم کش است

کنند این و آن خوش دگرباره دل

وی اندر میان کوربخت و خجل

میان دو تن آتش افروختن

نه عقل است و خود در میان سوختن

در سخن با دوستان آهسته باش

تا ندارد دشمن خونخوار گوش

پیش دیوار آنچه گویی هوش

دار تا نباشد در پس دیوار موش

چون در امضای کاری متردد باشی آن طرف اختیار کن که بی آزارتر برآید.

با مردم سهل خوی دشخوار مگوی

با آنکه در صلح زند جنگ مجوی

بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید.

دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن

مغزیست درهراستخوان مردیست درهر پیرهن

نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست. ولیکن شنیدن رواست تا به خلاف آن کار کنی که آن عین صواب است.

حذر کن زانچه دشمن گوید آن کن

که بر زانوو زنی دست تغابن

گرت راهی ماید راست چون تیر

ازو برگرد و راه دست چپ گیر

دو کس دشمن ملک و دینند: پادشاه بی حلم و دانشمند بی علم.

بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده

که خدا را نبود بنده فرمانبردار

پادشه باید که تا به حدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه که زبان به خصم رسد یا نرسد.

نشاید بنی آدم خاکزاد

که در سرکند کبر و تندی و باد

تو را با چنین گرمی و سرکشی

نپندارم از خاکی، از آتشی

بدخوی در دست دشمن گرفتار ست که هرکجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نیابد.

اگر زدست بلا بر فلک رود بدخوی

زدست خوی بد خویش در بلا باشد

چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش وگر جمع شوند از پریشانی اندیشه کن.

برو با دوستان آسوده بنشین چو بینی در میان دشمنان جنگ

وگر بینی که باهم یک زبان اند

کمان را زه کن و بر باره بر سنگ

سر مار به دست دشمن کوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد، اگر این غالب آمد مار کشتی و گر آن، از دشمن رستی.

به روز معرکه ایمن مشو زخصم ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل زجان برداشت

خبری که دانی که دلی بیازارد

تو خاموش تا دیگری بیارد.

بلبلا مژده بهار بیار

خبر بد به بوم باز گذار

پادشه را خیانت کسی واقف مگردان، مگر آنکه بر قبول کلی واثق باشی وگرنه در هلاک خویش سعی می کنی.

بسیج سخن گفتن آنگاه کن

که دانی که در کار گیرد سخن

فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر که این دام رزق نهاده است و آن دامن طمع گشاده. احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید.الا تانشنوی کمدح سخنگوی که اندک مایه نفعی از تو دارد

که گر روزی مرادش برنیاری

دوصد چندان عیوبت برشمارد

متکلم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد.

مشو غره بر حسن گفتار خویش

به تحسین نادان و پندار خویش

همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود بجمال.

یکی یهود و مسلمان نزاع می کردند چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم

به طیره گفت مسلمان: گراین قباله من درست نیست خدایا یهود میرانم

یهود گفت: به تورات می خورم سوگند وگر خلاف کنم، همچو تو مسلمانم

ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم به سر نبرند. حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. حکما گفته اند: توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت.

روده تنگ به یک نان تهی پر گردد

نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ

پدر چون دور عمرش منقضی گشت

مرا این یک نصیحت کرد و بگذشت

که شهوت آتش است از وی بپرهیز

به خود بر، آتش دوزخ مکن تیز

در آن آتش نداری طاقت سوز

به صبر آبی برین آتش زن امروز

هر که درحال توانایی نکویی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند.

بد اختر تر از مردم آزار نیست

که روز مصیبت کسش یار نیست

هر آنچه زود برآید، دیر نپاید.

مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد

و آدمی بچه ندارد خبر و عقل و تمیز

آنکه ناگاه کسی گشت به چیزی نرسید وین به تمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز

آبگینه همه جا یابی، از آن قدرش نیست

لعل دشواربه دست آید،ازآن است عزیز

کارها به صبر برآید و مستعجل به سر درآید.

به چشم خویش دیدم در بیابان

که آهسته سبق برد از شتابان

سمند بادپای از تک فرو ماند

شتربان همچنان آهسته می راند

نادان را به از خاموشی نیست وگر این مصلحت بدانستی نادان نبودی.

چون نداری کمال فضل آن به

که زبان در دهان نگه داری

خری را ابلهی تعلیم می داد

بر او بر صرف کرده سعی دایم

حکیمی گفتش ای نادان چه کوشی

دراین سودا به تر از لوم لایم

نیاموزد بهایم از تو گفتار

تو خاموشی بیاموز از بهایم

هرکه تامل نکند در جواب

بیشتر آید سخنش ناصواب

یا سخن آرای چو مردم به هوش

یا بنشین چون حیوانان خموش

هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است.

چون درآید مه از تویی به سخن

گرچه به دانی اعتراض مکن

هر که با بدان نشیند نیکی نبیند.

گر نشیند فرشته ای با دیو

وحشت آموزد و خیانت و ریو

از بدان نیکوی نیاموزی

نکند گرگ پوستین دوزی

مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مرایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد.

هر که علم خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند.

از تن بی دل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید.

نه هر که در مجادله چست در معامله درست.

بس قامت خوش که زیر چادر باشد

چون باز کنی مادر مادر باشد

اگر شبها همه قدر بودی،

شب قدر بی قدر بودی

گر سنگ همه لعل بدخشان بودی

پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی

ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو

که خبث نفس ننگردد به سالها معلوم

هر که با بزرگان ستیزد خون خود ریزد.

خویشتن را بزرگ پنداری

راست گفتند یک دوبیند لوچ

زود بینی شکسته پیشانی

تو که بازی کنی به سر با غوچ

پنجه بر شیر زدن و مشت بر شمشیر کار خردمندان نیست.

جنگ و زورآوری مکن با مست

پیش سرپنجه در بغل نه دست

ضعیفی که با قوی دلاوری کند یار دشمن است در هلاک خویش.

گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی. حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند. اما قلندران چندانکه در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.

اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب

شبی زمعده سنگی، شبی زدلتنگی

مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه.

خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی

به دولت تو گنه می کند به انبازی

هر که دشمن پیش است اگر نکشد، دشمن خویش است.

سنگ بر دست و مار سر بر سنگ

خیره رایی بود قیاس و درنگ

کشتن بندیان تامل اولی ترست به حکم آنکه اختیار باقیست توان کشت و توان بخشید وگر بی تامل کشته شود محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد.

نیک سهل است زنده بی جان کرد

کشته را باز زنده نتوان کرد

شرط عقل است صبر تیرانداز

که چو رفت از کمان نیابد باز

جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و غبار اگر به فکل رسد همان خسیس. استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد، ضایع. خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر علویست ولیکن چون به نفس خود هنری ندارد با خاک برابر است و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است.

چو کنعان را طبیعت بی هنر

بود پیمبرزادگی قدرش نیفزود

هنر بنمای اگر داری نه گوهر

گل از خارست و ابرهیم از آزر

مشک آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطار است خاموش و هنرنمای و نادان خود طبل غازی بلند آواز و میان تهی.

عالم اندر میان جاهل را

مثلی گفته اند صدیقان

شاهدی در میان کوران است

مصحفی در سرای زندیقان

دوستی را که به عمری فراچنگ آرند

نشاید که به یک دم بیازارند.

سنگی به چند سال شود لعل پاره ای

زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ

عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز رای. رای بی قوت مکر و فسون است و قوت بی رای، جهل و جنون.

تمیز باید و تدبیر و عقل وانگه ملک

که ملک و دولت نادان سلاح جنگ خداست

جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد. هر که ترک شهوت از بهر خلق داده است از شهوتی حلال در شهوتی حرام افتاده است.

عابد که نه از بهر خدا گوشه نشیند

بیچاره در آیینه تاریک چه بیند؟

اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد یعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خورده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند.

عالم را نشاید که سفاهت از عامی به حلم درگذراند که هر دوطرف را زیان دارد: هیبت این کم شود و جهل آن مستحکم.

چو با سفله گویی به لطف و خوشی

فزون گرددش کبر و گردنکشی

معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوب تر که علم سلاح جنگ شیطان است و خداوند سلاح را چون به اسیری برند شرمساری بیش برد.

عام نادان پریشان روزگار

به ز دانشمند ناپرهیزگار

کان به نابینایی از راه اوفتاد

وین دوچشمش بود و در چاه اوفتاد

جان در حمایت یک دم است و دنیا وجودی میان دو عدم. دین به دنیافروشان خرند، یوسف بفروشند تا چه خرند؟الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان لاتعبدوا الشیطان .

به قول دشمن، پیمان دوستی بشکستی ببین که از که بریدی و با که پیوستی

شیطان با مخلصان بر نمی آید و سلطان با مفلسان.

وامش مده آنکه بی نمازست

گر چه دهنش زفاقه بازست

کو فرض خدا نمی گزارد

از قرض تو نیز غم ندارد

هر که در زندگانی نانش نخورند

چون بمیرد نامش نبرند

لذت انگور بیوه داند نه خداوند میوه. یوسف صدیقعليه‌السلام در خشک سال مصر سیر نخوردی تا گرسنگان فراموش نکند.

آنکه در راحت و تنعم زیست

او چه داند که حال گرسنه چیست

حال درماندگان کسی داند

که به احوال خویش درماند

ای که بر مرکب تازنده سواری،

هشدار که خر خارکش مسکین در آب و گل است

آتش از خانه همسایه درویش مخواه

کانچه بر روزن او می گذرد دود دل است

درویش ضعیف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی الا به شرط آنکه مرهم ریشش بنهی و معلومی پیشش.

خری که بینی و باری به گل درافتاده

به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش

کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد

میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش

دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه

به کفر یا به شکایت برآید از دهنی

فرشته ای که وکیل است برخزاین باد

چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی؟

ای طالب روزی بنشین که بخوری

و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری.

به نانهاده دست نرسد

و نهاده هرکجا هست برسد.

شنیده ای که سکندر برفت تا ظلمات

به چند محنت و خورد آنکه خورد آب حیات

صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد

و ماهی بی اجل در خشک نمیرد

مسکین حریص در همه عالم همی رود

او در قفای رزق و اجل در قفای او

حسود از نعمت حق بخیل است و بنده بی گناه را دشمن می دارد.

مردکی خشک مغز را دیدم

رفته در پوستین صاحب جاه

گفتم ای خواجه گر تو بدبختی

مردم نیکبخت را چه گناه؟

الا تا نخواهی بلا بر حسود

که آن بخت برگشته خود در بلاست

چه حاجت که با او کنی دشمنی

که او را چنین دشمنی در قفاست

تلمیذ بی ارادت، عاشق بی زر است و رنده بی معرفت، مرغ بی پر و عالم بی عمل، درخت بی بر است و زاهد بی علم، خانه بی در.

مراد از نزول قرآن، تحصیل سیرت خوب است نه ترتیل سورت مکتوب. عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته. عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد.

سرهنگ لطیف خوی دلدار

بهتر زفقیه مردم آزار

یکی را گفتند: عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل.

زنبور درشت بی مروت راگوی

باری چو عسل نمی دهی نیش مزن

مرد بی مروت زن است و عابد با طمع رهزن.

ای به ناموس کرده جامه سپید

به هر پندار خلق و نامه سیاه

دست کوتاه باید از دنیا

آستین خود دراز و خود کوتاه

دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل برنیاید: تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته.

پیش درویشان بود خونت مباح

گر نباشد در میان مالت سبیل

یا مرو با یار ازرق پیرهن

یا بکش بر خان و مان انگشت نیل

دوستی با پیلبانان یا مکن

یا طلب کن خانه ای درخورد پیل

خلعت سلطان اگر چه عزیز است جامه خلقان خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذست خرده انبان خود به لذت تر.

سرکه از دسترنج خویش و تره

بهتر از نان دهخدا و بره

خلاف راه صواب است و عکس رای اولوالالباب، دارو به گمان خوردن و راه نادیده بی کاروان رفتن. امام مرشد محمد غزالی را رحمه الله علیه پرسیدند: چگونه رسیدی بدین منزلت در علوم؟ گفت: بدانکه هرچه ندانستم از پرسیدن آن ننگ نداشتم.

امید عافیت آنگه بود موافق عقل

که نبض را به طبیعت شناس بنمایی

بپرس از هر چه ندانی که ذل پرسیدن

دلیل راه تو باشد به عز دانایی

هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو گردد.

به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطنت را زیان دارد.

چو لقمان دید کاندر دست داوود

همی آهن به معجز موم گردد

نپرسیدش چه می سازی که دانست

که بی پرسیدنش معلوم گردد

هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن، منسوب شود به خمر خوردن.

رقم بر خود به نادانی کشیدی

که نادان را به صحبت برگزیدی

طلب کردم ز دانایی یکی پند

مرا فرمود با نادان مپیوند

که گر دانای دهری خر بباشی

وگر نادانی ابله تر بباشی

ریشی درون جامه داشتم و شیخ از آن هر روز بپرسیدی که چون است و نپرسیدی کجاست. دانستم از آن احتراز می کند که ذکر همه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته اند: هر که سخن نسنجد از جوابش برنجد.

تا نیک ندانی که سخن عین صواب است

باید که به گفتن دهن از هم نگشایی

گر راست سخن گویی و در بند بمانی

به زانکه دروغت دهد از بند رهایی

در انجیل آمده است که ای فرزند آدم گر توانگری دهمت مشتغل شوی به مال از من وگر درویش کنمت تنگدل نشینی، پس حلاوت ذکر من کجا دریابی و به عبادت من کی شتابی؟

گه اندر نعمتی، مغرور و غافل

گه اندر تنگدستی، خسته و ریش

چو در سرا و ضرا حالت این است

ندانم کی به حق پردازی از خویش

ارادت بی چون یکی را از تخت شاهی فرو آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو دارد.

وقتیست خوش آن را که بود ذکر تو مونس

ور خود بود اندر شکم حوت چو یونس

زمین را ز آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار، کل اناء یترشح بما فیه.

گرت خوی من آمد ناسزاوار تو خوی نیک خویش از دست مگذار

حق جل و علا می بیند و می پوشد و همسایه نمی بیند و می خروشد.

نعوذ بالله اگر خلق غیب دان بودی

کسی به حال خود از دست کس نیاسودی

هر که بر زیر دستان نبخشاید به جور زیردستان گرفتار آید.

نه هر بازو که در وی قوتی هست

به مردی عاجزان را بشکند دست

ضعیفان را مکن بر دل گزندی

که درمانی به جور زورمندی

نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر.

موحد چه در پای ریزد زرش

چه شمشیر هندی نهی بر سرش

امید و هراسش نباشد ز کس

بر این است بنیاد توحید و بس