حکایت20
قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهّف بود و پویان و مترصّد و جویان و بر حسب واقعه گویان
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
|
|
بربود دلم ز دست و در پای افکند
|
این دیده شوخ میکشد دل به کمند
|
|
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند
|
زاید الوصف رنجیده دشنام بیت حاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بود :
آن شاهدی و خشم گرفتن بینش
|
|
و آن عقده برابر وی ترش شیرینش
|
در بلاد عرب گویند :ضرب الحبیب زبیب
|
|
از دست تو مشت بر دهان خوردن
|
خوشتر که بدست خویش نان خوردن
|
|
همانا کز وقاحت او بوی سماحت همی آید
|
انگور نوآورده ترش طعم بود
|
|
روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد
|
در بلاد عرب گویند ضربُ الحبیب زَبیبٌهمانا کز وقاحت او بوی سماحت همیآید.
این بگفت و به مسند قضا باز آمد تنی چند از بزرگان عدول در مجلس حکم او بودندی زمین خدمت ببوسیدند که به اجازت سخنی بگوییم اگر چه ترک ادبست و بزرگان گفتهاند :
الاّ به حکم آن که سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگانست مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد طریق صواب آن است که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع در نوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا به گناهی شنیع ملوّث نگردانی و حریف این است که دیدی و حدیث این که شنیدی
بسا نام نیکوی پنجاه سال
|
|
که یک نام زشتش کند پایمال
|
ملامت کن مرا چندان که خواهی
|
|
که نتوان شستن از زنگی سیاهی
|
این بگفت و کسان را به تفحص حال وی بر انگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفتهاند هر که را زر در ترازوست زور در بازوست و آنکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد.
هر که زر دید سر فرو آورد
|
|
ور ترازوی آهنین دوشست فی الجمله
|
شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتی و به ترنّم گفتی
امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس
|
|
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
|
پستان یار در خم گیسوی تابدار
|
|
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس
|
یک دم که چشم فتنه بخوابست زینهار
|
|
بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس
|
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
|
|
یا از در سرای اتابک غریو کوس
|
لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود
|
|
برداشتن بگفتن بیهوده خروس
|
قاضی دراین حالت که یکی از متعلقان در امد و گفت چه نشستی خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقّی گرفتهاند بل که حقی گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندک است به آب تدبیری فرو نشانیم مبادا که فردا چو بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم درو نظر کرد و گفت :
پنجه در صید برده ضیغم را
|
|
چه تفاوت کند که سگ لاید
|
روی در روی دوست کن، بگذار
|
|
تا عدو پشت دست میخاید
|
ملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است، چه فرمایی؟ ملک گفتا من او را از فضلای عصر میدانم و یگانه روزگار باشد که معاندان در حق وی خوضی کردهاند. این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه که معاینه گردد که حکما گفتهاند.
به تندی سبک دست بردن به تیغ
|
|
بداندان گزد پشت دست دریغ
|
شنیدم که سحر گاهی با تنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و میریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی به لطف اندک اندک بیدار کردش که خیز آفتاب بر امد. قاضی دریافت که حال چیست، گفتا از کدام جانب بر آمد؟ گفت از قبل مشرق.، گفت الحمد لله که در توبه همچنان بازست به حکم حدیث که :
لایُغلَقُ علی العباد حتی تَطلَعَ الشمسُ مِن مَغربِها استَغْفِرُک اللّهُمَّ و اَتوبُ الیک.
این دو چیزم بر گناه انگیختند
|
|
بخت نافرجام و عقل ناتمام
|
گر گرفتارم کنی مستوجبم
|
|
ور ببخشی عفو بهتر که انتقام
|
ملک گفتا : تورا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
|
|
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ
|
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
|
|
که کوته خود ندارد دست بر شاخ
|
این بگفت و موکلان در وی آویختند گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقیست ملک بشنید و گفت این چیست؟ گفت
به آستین ملالی که بر من افشانی
|
|
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
|
اگر خلاص محالست از این گنه که مراست
|
|
بدان کرم که تو داری امیدواری هست
|
ملک گفت: این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. ولیکن محال عقلست و خلاف شرع که ترا فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهائی دهد.
مصلحت آن بینم که تورا از قلعه به زیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. گفت: ای خداوند جهان پروده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده ام.
دیگر را بینداز تا من عبرت گیرم. ملک را خنده گرفت و به عفو از سر جرم او درگذشت و متعنتان را که اشارت بکشتن او همی کردند گفت:
هر که حمال عیب خویشتنید
|
|
طعنه بر عیب دیگران مزنید
|