داستانهايى از رسول خدا . جلد ۱

داستانهايى از رسول خدا .0%

داستانهايى از رسول خدا . نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

داستانهايى از رسول خدا .

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: قاسم مير خلف زاده
گروه: مشاهدات: 7027
دانلود: 2703


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 53 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7027 / دانلود: 2703
اندازه اندازه اندازه
داستانهايى از رسول خدا .

داستانهايى از رسول خدا . جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

دومين دايه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و معجزات محيرالعقول

مرحوم قطب راوندى روايت كرده كه بعد از ثويبه «حليمه سعديه» همراه گروهى از زنان بنى سعد از محل سكونت خود كه در بيابان بود به مكه آمدند و در جستجوى كودكى بودند تا نزد خود برده و شير بدهند و مزد بگيرند.

حليمه مى گويد: همراه آن زنان از باديه بيرون آمديم من بر الاغ ماده اى سوار بودم و شوهرم هم همراه من بود و شتر ماده و پيرى همراه داشتيم كه بر اثر قحطى يك قطره شير از پستان او جارى نمى شد، فرزندى همراه داشتيم كه او در پستانم آنقدر شير نمى يافت كه سير شود و بر اثر شدت گرسنگى به خواب نمى رفت وقتى كه به مكه رسيديم هيچ يك از زنان ، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را براى شير دادن نپذيرفتند زيرا او يتيم بود(٢٤) ، همه بانوانى كه با من به مكه آمده بودند كودكى يافتند و او را با خود بردند، ولى براى من كودكى پيدا نشد چون نااميد شدم به ناچار محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پذيرفتم آن كودك را به نزد كاروان خود آوردم و شب را سپرى كردم ، ناگهان يافتم كه به بركت آن كودك هر دو پستانم پر از شير شده است كه هم او را سير كردم و هم بچه خودم را، شوهرم كنار شترمان رفت و دست به پستان او برد ناگهان آن را پر از شير يافت و از آن شير دوشيد، من و بچه هايم از آن خورديم و همگى سير شديم ، شوهرم به من گفت اى حليمه ! كودك پر بركتى نصيب ما شده است ، آن شب را با شادى و سعادت سپرى كرديم و سپس به محل سكونت خود مراجعت نموديم

حليمه مى گويد: من سوار همان الاغى كه هنگام آمدن سوار بر آن بودم شدم محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم در آغوشم بود، سوگند به خداوندى كه جانم در دست اوست بر اثر سرعت حركت الاغ از همه آنها جلو افتادم ، كه آنها به من گفتند: اى حليمه توقف كن ! اين همان الاغى است كه قبلا بر آن سوار بودى ؟

گفتم : آرى

آنها گفتند: تو پسر با بركتى همراه خود دارى

به اين ترتيب هر روز و شب خير و بركت به ما افزوده مى شد با اينكه همه جا را خشك سالى و قحطى فرا گرفته بود و گوسفندان و شتران قبيله از چراگاه گرسنه بر مى گشتند ولى گوسفندان من در حالى كه كاملا سير و چاق بودند و پستانهايشان هم پر از شير بود و از چراگاه بر مى گشتند و از شير سرشار آنها نيز بهره مند مى شديم

از خاطرات ديگر حليمه اينكه : بعدها كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بزرگ شد و با خديجهعليها‌السلام ازدواج نمود حليمه به مكه به حضور آن حضرت آمد و از قحطى و خشك سالى و هلاكت چهارپايان شكايت كرد؛ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين با خديجهعليها‌السلام صحبت كرد و به آنها چهل گوسفند و شتر داد.

و پس از آن كه آئين اسلام ظهور كرد او با شوهرش به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند. مسلمان شدند(٢٥)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا لب قبر اشك ريخت

سال چهارم ولادت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرا رسيد حليمه سعديه او را به مكه آورد و به مادرش آمنه تحول داد بعضى آن را در آغاز سال ششم دانسته اند.

در سال ششم ولادت بود كه آمنهعليها‌السلام قصد كرد فرزندش را جهت زيارت آرامگاه شوهرش به يثرب ببرد و در ضمن از خويشاوندان خود ديدارى به عمل آورد، با خود فكر كرد كه فرصت مناسبى به دست آمده و فرزند گرامى او بزرگ شده است و مى تواند در اين راه شريك غم او گردد.

آنان با ام ايمن بار سفر بستند و راه يثرب را پيش گرفتند و يك ماه در آنجا ماندند، اين سفر براى حضرت با تاءلمات روحى تؤ ام بود زيرا براى نخستين بار ديدگان او به خانه اى افتاد كه پدرش در آن جان داد و به خاك سپرده شده بود و مسلما مادر تا آن روز چيزهائى از پدر براى او نقل كرده بود، هنوز موجى از غم و اندوه در روح او حكمفرما بود كه ناگهان حادثه جانگداز ديگرى رخ داد و امواج ديگرى از حزن و اندوه به وجود آورد، زيرا موقع مراجعت به مكه مادر عزيز خود را در ميان راه در محلى بنام «ابواء» از دست داد.

در اين هنگام ام ايمن كه همراه آمنهعليها‌السلام بود بعد از گذشت پنج روز از وفات آمنهعليها‌السلام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را با خود به مكه آورد، از آن پس او كنيز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شد كه مادرش آمنهعليها‌السلام آن را به ارث برده بود، ام ايمن آن حضرت را نگهدارى و سرپرستى مى كرد وقتى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سن بيست و پنج سالگى با خديجه ازدواج كرد او را آزاد نمود.

حادثه فوت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت را بيش از پيش در ميان خويشاوندان عزيز و گرامى گردانيد و يگانه گلى كه از اين گلستان باقى مانده بود، فزون از مورد علاقه عبدالمطلب قرار گرفت از اين جهت او را از تمام فرزندان خويش بيشتر دوست مى داشت و بر همه مقدم مى شمرد.

هنوز امواجى از اندوه در دل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حكومت مى كرد كه براى بار سوم مصيبت بزرگترى روى داد، در هشتمين بهار زندگيش بود كه جد و سرپرست بزرگوار خويش «عبدالمطلب» را از دست داد، مرگ عبدالمطلب آنچنان روح وى را فشرد كه در روز مرگ او تا لب قبر اشك ريخت و هيچ گاه او را فراموش نمى كرد(٢٦) .

عبدالمطلب فرمود: اكنون مرگ براى من آسان گرديد

عبدالمطلب وقتى كه نشانه هاى مرگ را در خود احساس كرد پسرش ‍ ابوطالب «پدر بزرگوار علىعليه‌السلام » را به حضور خود طلبيد و به او چنين وصيت كرد: اى ابوطالب ! خوب در حفظ اين پسر يگانه كه بوى پدر را استشمام نكرده و مهربانى مادر را نچشيده و در كودكى يتيم بوده كوشا باش ، همچون جگرت از او نگهبانى كن ، بدان كه من در ميان پسرانم تنها تو را براى اين كار برگزيدم زيرا مادر تو و مادر پدر او يكى است

اى ابوطالب ! هرگاه ايام زندگى او را درك كردى(٢٧) خواهى دانست كه من كاملا او را مى شناختم و از همه بيشتر به مقام او آگاهى داشتم ، اگر توانستى از او پيروى كنى ، از او پيروى كن و با زبان و دست و مال خود او را يارى نما زيرا سوگند به خدا او بزودى سرور و آقاى شما مى گردد و به موقعيتى مى رسد كه هيچ يك از پسران پدرانم به آن نرسيده اند و نمى رسند.

اى ابوطالب ! من هيچ يك از پدران تو را نيافتم كه همچون پدر او «عبدالله» باشد و يا مادرشان همچون مادر او «آمنه» باشد او را كه تنها و يتيم است محافظت كن ، سپس فرمود: آيا وصيت مرا پذيرفتى ؟

ابوطالب عرض كرد: آرى پذيرفتم و خداوند را شاهد مى گيرم كه پذيرفتم

عبدالمطلب گفت : دست خود را به سوى من دراز كن او نيز دستش را به سوى پدر دراز كرد، عبدالمطلب دست خودش را بر دست ابوطالب زد آنگاه گفت : اكنون مرگ برايم آسان گرديد(٢٨) .

محبت هاى مادر علىعليه‌السلام به رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

روزى كه ابوطالب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از عبدالمطلب گرفت و به خانه آورد و به همسرش فاطمه بنت اسد گفت : بدان كه اين فرزند براى من از جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش كه مبادا احدى جلوى او را از آنچه كه مى خواهد بگيرد.

فاطمه كه اين سخن را شنيد تبسمى كرد و گفت : آيا سفارش فرزندم را به من مى كنى ! در صورتيكه او از جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مى باشد! براستى كه فاطمه او را بسيار دوست مى داشت و كمال مراقبت را از وى مى كرد و هر آنچه مى خواست براى آن حضرت فراهم مى نمود و از مادر به وى بيشتر مهربانى و محبت مى كرد، از طرفى هم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را مادر خود مى دانست

نوشته اند چون فاطمه بنت اسد از دنيا رفت علىعليه‌السلام خبر مرگ او را به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داد.

علىعليه‌السلام فرمود: مادرم مرد!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: به خدا قسم مادر من هم بود و سپس در مراسم كفن و دفن او حاضر شد و پيراهن مخصوص خود را داد تا او در آن پيراهن كفن كنند و سپس هنگام دفن نزديك آمد و جنازه را به دوش گرفت و همچنان زير جنازه تا كنار رفت

چون سبب آن كارها را پرسيدند آن حضرت فرمود: امروز نيكى هاى ابوطالب را از دست دادم فاطمه به اندازه اى به من علاقه داشت كه بسا چيزى در خانه اندوخته داشت ؛ و مرا بر خود و فرزندان اش مقدم مى داشت(٢٩) .

جريان راهب مسيحى و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بازرگانان قريش طبق معمول هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند يكى به يمن در زمستان و ديگرى به شام در تابستان ، «رحله الشتاء و الصيف» مقصد در اين سفر بصرى بود كه در آن زمان از شهرهاى بزرگ شام و از مهمترين مراكز تجارى آن زمان به شمار مى رفت

ابوطالب تصميم گرفته بود كه در سفر سالانه «بازرگانان قريش» شركت كند و مشكل برادرزاده خود را كه آنى او را از خود جدا نمى كرد چنين حل كرد كه او را در مكه بگذارد و عده اى را براى حفاظت او بگمارد، ولى در موقع حركت اشك در چشمان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حلقه زد و جدائى سرپرست خود را سخت شمرد، سيماى غمگين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم طوفانى از احساسات در دل ابوطالب پديد آورد به گونه اى كه ناچار شد تن به مشقت دهد و او را همراه خود ببرد.

مسافرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سن دوازده سالگى از سفرهاى شيرين او به شمار مى رود زيرا در اين سفر از «مدين و...» عبور كرد و از مناظر زيباى طبيعى شام ديدن به عمل آورد، هنوز كاروان قريش به مقصد نرسيده بود كه در نقطه اى بنام بصرى جريانى پيش آمد و تا حدى برنامه مسافرت ابوطالب را در دگرگون كرد.

در سرزمين بصرى ساليان درازى راهبى مسيحى بنام «بحيرا» در صومعه خود مشغول عبادت بود و مورد احترام مسيحيان آن محدوده بود، كاروانهاى تجارتى در مسير خود در آن نقطه توقف مى كردند و براى تبرك به حضور او مى رسيدند از حسن تصادف بحيرا با كاروان قريش روبرو گرديد چشم او به برادرزاده ابوطالب افتاد توجه او را جلب كرد.

نگاههاى مرموز و عميق او نشانه رازى بود كه در دل او نهفته بود دقايقى خيره خيره به او نگاه كرد يك مرتبه مهر خاموشى را شكست و گفت : اين طفل متعلق به كدام يك از شماهاست ؟ گروهى از جمعيت روبه عموى او كردند و گفتند متعلق به ابوطالب است

ابوطالب گفت : او بردارزاده من است

بحيرا گفت : اين طفل آينده درخشانى دارد اين همان پيامبر موعود است كه كتابهاى آسمانى از نبوت جهانى و حكومت گسترده او خبر داده اند، اين همان پيامبرى است كه من نام او و نام پدر او و فاميل او را در كتابها خوانده ام و مى دانم از كجا طلوع مى كند و به چه نحو آئين او را از چشم يهود پنهان سازيد زيرا اگر آنها بفهمند او را مى كشند(٣٠) .

آنها گمان مى كنند كه ابوطالب كافر است

شخصى به امام صادقعليه‌السلام گفت :

اهل تسنن گمان مى كنند كه ابوطالب كافر بوده است ؟

امامعليه‌السلام فرمودند آنها دروغ مى گويند چگونه او كافر بود با اينكه «در اشعارى در ايمان به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم » چنين مى گويد:

الم تعلمو انا وجدنا محمدا نبيا كموسى خط فى اول الكتب لقد علمو ان ابننا لا مكذب لدينا و لا يعنا بقيل الاباطل و ابيض يستسقى الغمام بوجهه ثمال اليتامى عصمه للارامل ١ - مگر نمى دانند كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مانند موسىعليه‌السلام پيغمبرى يافته ايم كه نامش در كتابهاى پيشينيان نوشته شده است

٢ - مردم دانسته اند كه ما پسرمان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به دروغ نسبت ندهيم و به سخن بيهوده گويان اعتنا نمى شود.

٣ - محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رو سفيد و آبرومند است كه به احترام آبروى او از ابرها طلب باران مى شود، او فرياد رس يتيمان و پناه بيوه زنان مى باشد(٣١) .

دفاع ابوطالب پدر علىعليه‌السلام از پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

آغاز سال هاى بعثت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، مشركان با شديدترين برخوردها در برابر پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صف كشيده بودند و مانع گسترش اسلام مى شدند.

روزى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه لباس نو بر تن داشت ، كنار كعبه طبق معمول براى عبادت و دعوت آمد و مشركان كنيه توز شكمبه شترى را برداشته و به طرف آن حضرت افكندند، و همين موجب آلوده شدن لباس ‍ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرديد، حضرت با ناراحتى شديد نزد عمويش ابوطالب آمد و گفت : اى عمو! ارزش و موقعيت مرا نزد خود چگونه مى بينى ؟

ابوطالب فرمود: اى برادرزاه من مگر چه شده است ؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماجراى گستاخى مشركان را براى ابوطالب بازگو كرد.

ابوطالب برادرش حمزهعليه‌السلام را طلبيد و شمشير به دست گرفت و به حمزه فرمود: شكمبه را برادر آنگاه همراه حمزه و ابوطالب سه نفرى نزد مشركان كه كنار كعبه بودند رفتند، مشركان ابوطالب را كه آثار خشم از چهره اش آشكار بود ديدند، ابوطالب به حمزهعليه‌السلام گفت : شكمبه را بردار به سبيل همه آنها بمال

حمزهعليه‌السلام با كمال دلاورى اين دستور را اجرا كرد و سبيبل همه آنها را آلوده نمود، آنگاه ابوطالب رو به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرد و گفت : يابن اخى هذا حسبك فينا.

اى برادرزاده ! موقعيت و ارزش تو نزد ما اين است(٣٢).

با مرگ ابوطالب ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم احساس بى ياورى كرد

دفاعيات همه جانبه ابوطالب «پدر علىعليه‌السلام » از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بگونه اى چشمگير و مفيد بود كه تا ابوطالب زنده بود پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پرتو پشتيبانى قوى او، مكه را ترك نكرد ولى وقتى كه در سال نهم يا دهم بعثت ابوطالب از دنيا رفت ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنچنان در مكه احساس بى ياورى كرد كه جبرئيل حضور رسول خدا آمد و گفت :

يا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اخرج من مكه فليس لك فيها ناصر

اى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه بيرون برو زيرا در اينجا يار و ياورى ندارى

وقتى قريش جاى خالى ابوطالب را ديد بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هجوم آوردند و آن حضرت ناگزير از مكه به سوى كوه «حجون » رفت و در آنجا «گويا در غار آنجا مخفى شد» و ماند و سپس جريان هجرت به مدينه پيش آمد.(٣٣)

خديجه فرمود: خودم را به ازدواج محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آوردم

امام صادقعليه‌السلام فرمود: هنگامى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواست با خديجهعليها‌السلام ازدواج كند عمويش ابوطالب با اهل بيت خود و جمعى از قريش نزد عموى خديجه بنام «ورقه بن نوفل» رفتند، آنگاه ابوطالب سخن آغاز كرد و خطبه اى به اين مضمون خواند.

حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه پروردگار كعبه است و ما را از ابراهيم و ذريه اسماعيلعليها‌السلام قرار داد و ما در حرم امن جاى داد، و ما را حاكم مردم ساخت و به ما در اين شهرى كه در آن سكونت داريم بركت داده است ، پس بدانيد پسر برادرم محمد را با هيچ يك از قريش ‍ نمى سنجند بلكه بر آنها برترى دارد و مقام هيچ مردى را با او قياس ‍ نمى نمايند بلكه مقام آن حضرت بالاتر است ، او در فضائل انسانى همتائى ندارد هر چند داراى ثروت اندك است ولى مال و ثروت عطائى است از جانب خداوند، كه آن را به اندازه نياز مقدر نموده و همچون سايه اى است كه زايل مى شود.

محمد به خديجه علاقه مند است چنانچه خديجه به آن حضرت علاقه مند مى باشد، ما حضور تو براى خواستگارى خديجه براى محمد با رضايت و تمايل خودش آمده ايم و هر قدر مهريه بخواهد من از مال خودم مى پردازيم ، خواه نقد و خواه نسيه ، من به پروردگار كعبه سوگند ياد مى كنم كه محمد داراى مقام عظيم و موقعيتى ارجمند، و بهره اى گسترده و دينى شايع و راءى و تدبيرى كامل است ، و سپس سكوت كرد.

آنگاه ورقه بن نوفل عموى حضرت خديجهعليها‌السلام كه از كشيشها و علماى بزرگ بود سخن گفت ، ولى در سخن گفتنش لكنت زبان پيدا كرد و نتوانست جواب ابوطالب را به طور نيكو بدهد.

حضرت خديجهعليها‌السلام به عمويش گفت : اى عمو! هر چند تو در سخن گفتن در اين مقام از من مقدم تر هستى ، اما اختيار بيش از من در اين مورد ندارى ، آنگاه گفت :

اى محمد من خود را به ازدواج تو در آوردم و مهريه آن بر عهده من از مال خودم باشد! به عمويت ابوطالب بگو براى وليمه ازدواج شترى قربانى كند و به مردم غذا بدهد، و هر وقت كه مى خواهى نزد من بيا.

ابوطالب به حاضران گفت : اى گروه حضار شاهد باشيد كه خديجه خود را به محمد تزويج كرد و مهريه را خودش ضامن شد.

يكى از مردم قريش گفت : عجب است كه مهريه را زنان براى مردان ضامن مى شوند!

ابوطالب در جوابش فرمود: اگر شوهران ديگر مثل برادرزاده من باشند با گران ترين قيمت ها و بلندترين مهريه ها او را خواستگارى خواهند كرد، و اگر مانند شما باشند زنان مهريه سنگين از شما طلب مى كنند، آنگاه ابوطالب شترى قربانى كرد(٣٤) و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد حضرت خديجهعليها‌السلام رفت(٣٥) .

حضرت خديجه چهل ميليون سكه وقف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرد

حضرت خديجهعليها‌السلام در اين ازدواج مقام اجتماعى خود را به همسرى با يك جوان كه محمد يتيم مشهور بود به پائين كشيد، ولى خودش ‍ مى دانست كه مقام معنويش را در نزد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا عرش برين بالا برده است ، زنهاى متشخص و متكبر قريش ديگر با خديجه صحبت نمى كردند، دخترانى كه شب و روز همچون منظومه شمسى دور و برش مى چرخيدند نظام خود را گسسته و پريشان و پراكنده شده بودند، اما او از اين لحاظ يك لحظه هم دل تنگ و مكدر نبود.

اين زن آنقدر روشنفكر و كار آزموده بود كه همچون وزيرى مدبر و با تدبير طرف مشورتى امين قرار گرفت ،از این روى تنها زنى بود كه توانست چنين مقامى در زندگى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دريابد، او نزديك به چهل ميليون سكه طلا از ثروت خود در راه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و عقيده و ايمان و فرهنگ او خرج كرد، او تا زنده بود تنها همسر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و پس از مرگش اين احترام و شرف به يك عشق آسمانى عوض شده بود.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خديجه را پس از مرگش مانند زمان حياتش دوست مى داشت و عاشقانه از وى ياد مى كرد تا آنجا كه چند بار عايشه را به سخنان نيش دار وادار كرد.

عايشه مى گويد: گوسفندى را سر بريده بودم ، رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى دوستان كهنسال خديجه چند سهم مقرر فرمود و چنان صميمانه از خديجه ياد كرد كه حس حسادت من سخت به هيجان درآمد و گفتم يا رسول الله فكر مى كنم در اين دنيا شما جز خديجه هيچ زنى را زن نمى شمارى ؟ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جوابم سكوت كرد و اين سكوت آتش به جانم زد، و گفتم : يا رسول الله بس نيست كه اين همه از يك پيره زن سفيد موى ياد مى كنى ؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جوابم فرمود: خوب است ، عايشه بس كن ، در آن روزگار كه خديجه دوستم داشت كسى دوست و ياورم نبود، در آن روزگار كه به نبوت من تصديق كرد همه تكذيبم كردند، در آن روزگار كه سخت تهيدست و بينوا بودم ثروت گزافش را در اختيارم گذاشت و بالاتر از همه فاطمه از وى به يادگار مانده است

خديجه تا زنده بود براى پيامبر يارى راستين و تكيه گاهى عظيم بود.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هر مصيبت و اذيتى كه از كفار و مشركين مى ديد با ملاقات خديجه دل روشن مى داشت و رفع غم و غصه مى نمود، او بعد از تحمل تنهايى و مصائب و ناراحتى هاى بسيار بخصوص اقامت اجبارى سه ساله در شعب ابوطالب از پا درآمد و به بستر بيمارى افتاد و تنها سرپرست و يار او محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود زيرا تمام زنان قريش به خاطر ازدواج با محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و تهيدست شدنش او را تنها گذاشته بودند.

آرى بانوئى كه روزگارى ملكه قريش و سيده حجاز بود، بانوئى كه زنهاى قريش به معاشرت و دوستى با او به خود مى باليدند، پاك تنها مانده بود، بانوئى كه دستگاه بازرگانيش ثروتمندترين و غنى ترين دستگاهاى تجارى عرب بود به روز مرگ تك و تنها به اطاق كوچك خود بر فرش بوريايى افتاد و جز شوهر عالى مقامش محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دختر كوچكش فاطمهعليها‌السلام هيچ كسى را در كنارش ‍ نداشت(٣٦) .

آهسته آهسته نفس بيمار به شمارش افتاده بود، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور فرمود كه فاطمه زهراعليها‌السلام را از اطاق مريض به اطاق ديگرى بردند و خود پنجه هاى لاغر خديجهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه اندك اندك حرارت تب ، با حرارت حيات از زير پوست هاى خشكيده اش مى گريخت و جاى خود را به برودت مرگ مى سپرد در دست داشت

براى آخرين بار چشمهاى خدابين خديجهعليها‌السلام از هم گشوده شد و نظرى به ديدگان اشك آلود شوهرش انداخت و فرمود: يا رسول الله از من راضى باش

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اميدوارم كه خداى من هم از تو راضى باشد.

حضرت خديجهعليها‌السلام آهى كشيد و فرمود: فاطمه من كجاست ؟

رسول الله فرمود: به خاطر فاطمه نگران مباش خداى تو نگهبان اوست

او فرمود: خداى من ...! خدا نگهبان خوبى است ، خدا كافى است

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روى صورت خديجهعليها‌السلام خم شد و فرمود: هم اكنون جبرئيل بر من وارد شد و سلام خدا را به تو مى رساند، خديجه لبخندى از رضايت و خشنودى بر لب آورد و گفت :

ان الله هو السلام و منه السلام و اليه يعود السلام و على جبرايل و عليك يا رسول الله السلام در آخرين نفس به وحدانيت الهى و رسالت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شهادت داد و براى هميشه ديده از جهان فرو بست(٣٧) .

سه سفارش حضرت خديجه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

زمانيكه حضرت خديجهعليها‌السلام مريض شد و مرضش شدت يافت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر بالين او آمد، حضرت خديجه عرض ‍ كرد يا رسول الله به وصيت و سفارش من گوش كن

اول اينكه در حق شما كوتاهى كردم مرا ببخش

حضرت فرمود: هرگز از شما كوتاهى نديدم ، بلكه نهايت جديت را نمودى و ثروتت را در راه خدا صرف نمودى و در خانه من به رنج و مشقت افتادى

فرمود: دومين سفارشم ، نسبت به دخترم مى باشد، اشاره به فاطمه زهراعليها‌السلام كرد، اين دخترم كوچك است بعد از من يتيم مى شود كسى او را نيازارد.

فرمود: سومين وصيتم را خجالت مى كشم به شما بگويم به دخترم فاطمه مى گويم كه عرض شما برساند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جا حركت كرد و از خانه خارج شد.

حضرت خديجهعليها‌السلام به دخترش فاطمهعليها‌السلام فرمود: دخترم ! به پدرت بگو مادرم مى گويد من از قبر مى ترسم ، همان جامه اى كه هنگام وحى مى پوشيدى خواهش مى كنم كفن من قرار دهى

حضرت فاطمهعليها‌السلام به پدر بزرگوار خويش عرض كرد، و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جا حركت نمود و جامه را به فاطمهعليها‌السلام داد تا نزد مادرش ببرد.

حضرت خديجهعليها‌السلام از ديدن جامه بسيار خوشحال گرديد همينكه از دنيا رفت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را غسل داد و تا خواست كفن نمايد جبرئيلعليه‌السلام نازل شد و فرمود: خداوند سلام مى رساند مى فرمايد كفن خديجه از جانب ماست چون مالش را در راه ما صرف كرده ، كفنى بهشتى تقديم رسول الله كرد، سپس حضرت اول خديجهعليها‌السلام را با جامه خويش كفن كرد و بعد با پارچه بهشتى(٣٨) .

فاطمه من كوچك است

در همان ايام مرض حضرت خديجهعليها‌السلام ، اسماء بنت عميس ‍ براى عيادتش آمد، حضرت را گريان ديد پرسيد چرا گريه مى كنى با اينكه تو بهترين زنان محسوب مى شوى و تمام اموالت را در راه خدا بخشيدى ، تو همسر پيامبرى و او به زبان خويش تو را بشارت به بهشت داده

خديجهعليها‌السلام فرمود: براى اين گريه نمى كنم ، بلكه هر زنى در شب زفاف احتياج به مادر دارد تا اسرار خود را به او بگويد فاطمه من كوچك است مى ترسم كسى نباشد كه عهده دار كارها و احتياجات او شود.

اسماء گفت : براى خدا با شما عهد مى كنم كه اگر تا آن وقت زنده باشم به جاى تو عهده دار كارهاى او باشم

اسماء مى گويد: شب زفاف فاطمهعليها‌السلام پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: همه زنها خارج شوند و كسى اينجا نباشد، همه بيرون رفتند و من باقى ماندم همين كه آن حضرت مرا مشاهده كرد فرمود: تو كيستى ؟ گفتم : اسماء

حضرت فرمود: مگر نگفتم خارج شويد؟

عرض كردم من با خديجه پيمان بسته ام كه مثل چنين شبى بجاى او را براى فاطمه مادرى كنم

حضرت گريه نمود و فرمودند: تو را به خدا براى اين كار ايستاده اى ؟

عرض كردم آرى ، آن جناب دست خويش را بلند كرد و برايم دعا نمود(٣٩) .