پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
تا لب قبر اشك ريخت
سال چهارم ولادت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرا رسيد حليمه سعديه او را به مكه آورد و به مادرش آمنه تحول داد بعضى آن را در آغاز سال ششم دانسته اند.
در سال ششم ولادت بود كه آمنهعليهاالسلام
قصد كرد فرزندش را جهت زيارت آرامگاه شوهرش به يثرب ببرد و در ضمن از خويشاوندان خود ديدارى به عمل آورد، با خود فكر كرد كه فرصت مناسبى به دست آمده و فرزند گرامى او بزرگ شده است و مى تواند در اين راه شريك غم او گردد.
آنان با ام ايمن بار سفر بستند و راه يثرب را پيش گرفتند و يك ماه در آنجا ماندند، اين سفر براى حضرت با تاءلمات روحى تؤ ام بود زيرا براى نخستين بار ديدگان او به خانه اى افتاد كه پدرش در آن جان داد و به خاك سپرده شده بود و مسلما مادر تا آن روز چيزهائى از پدر براى او نقل كرده بود، هنوز موجى از غم و اندوه در روح او حكمفرما بود كه ناگهان حادثه جانگداز ديگرى رخ داد و امواج ديگرى از حزن و اندوه به وجود آورد، زيرا موقع مراجعت به مكه مادر عزيز خود را در ميان راه در محلى بنام «ابواء» از دست داد.
در اين هنگام ام ايمن كه همراه آمنهعليهاالسلام
بود بعد از گذشت پنج روز از وفات آمنهعليهاالسلام
پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را با خود به مكه آورد، از آن پس او كنيز رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شد كه مادرش آمنهعليهاالسلام
آن را به ارث برده بود، ام ايمن آن حضرت را نگهدارى و سرپرستى مى كرد وقتى كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
در سن بيست و پنج سالگى با خديجه ازدواج كرد او را آزاد نمود.
حادثه فوت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
حضرت را بيش از پيش در ميان خويشاوندان عزيز و گرامى گردانيد و يگانه گلى كه از اين گلستان باقى مانده بود، فزون از مورد علاقه عبدالمطلب قرار گرفت از اين جهت او را از تمام فرزندان خويش بيشتر دوست مى داشت و بر همه مقدم مى شمرد.
هنوز امواجى از اندوه در دل پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
حكومت مى كرد كه براى بار سوم مصيبت بزرگترى روى داد، در هشتمين بهار زندگيش بود كه جد و سرپرست بزرگوار خويش «عبدالمطلب» را از دست داد، مرگ عبدالمطلب آنچنان روح وى را فشرد كه در روز مرگ او تا لب قبر اشك ريخت و هيچ گاه او را فراموش نمى كرد
.
عبدالمطلب فرمود: اكنون مرگ براى من آسان گرديد
عبدالمطلب وقتى كه نشانه هاى مرگ را در خود احساس كرد پسرش ابوطالب «پدر بزرگوار علىعليهالسلام
» را به حضور خود طلبيد و به او چنين وصيت كرد: اى ابوطالب ! خوب در حفظ اين پسر يگانه كه بوى پدر را استشمام نكرده و مهربانى مادر را نچشيده و در كودكى يتيم بوده كوشا باش ، همچون جگرت از او نگهبانى كن ، بدان كه من در ميان پسرانم تنها تو را براى اين كار برگزيدم زيرا مادر تو و مادر پدر او يكى است
اى ابوطالب ! هرگاه ايام زندگى او را درك كردى
خواهى دانست كه من كاملا او را مى شناختم و از همه بيشتر به مقام او آگاهى داشتم ، اگر توانستى از او پيروى كنى ، از او پيروى كن و با زبان و دست و مال خود او را يارى نما زيرا سوگند به خدا او بزودى سرور و آقاى شما مى گردد و به موقعيتى مى رسد كه هيچ يك از پسران پدرانم به آن نرسيده اند و نمى رسند.
اى ابوطالب ! من هيچ يك از پدران تو را نيافتم كه همچون پدر او «عبدالله» باشد و يا مادرشان همچون مادر او «آمنه» باشد او را كه تنها و يتيم است محافظت كن ، سپس فرمود: آيا وصيت مرا پذيرفتى ؟
ابوطالب عرض كرد: آرى پذيرفتم و خداوند را شاهد مى گيرم كه پذيرفتم
عبدالمطلب گفت : دست خود را به سوى من دراز كن او نيز دستش را به سوى پدر دراز كرد، عبدالمطلب دست خودش را بر دست ابوطالب زد آنگاه گفت : اكنون مرگ برايم آسان گرديد
.
محبت هاى مادر علىعليهالسلام
به رسول خدا
صلىاللهعليهوآلهوسلم
روزى كه ابوطالب رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را از عبدالمطلب گرفت و به خانه آورد و به همسرش فاطمه بنت اسد گفت : بدان كه اين فرزند براى من از جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش كه مبادا احدى جلوى او را از آنچه كه مى خواهد بگيرد.
فاطمه كه اين سخن را شنيد تبسمى كرد و گفت : آيا سفارش فرزندم را به من مى كنى ! در صورتيكه او از جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مى باشد! براستى كه فاطمه او را بسيار دوست مى داشت و كمال مراقبت را از وى مى كرد و هر آنچه مى خواست براى آن حضرت فراهم مى نمود و از مادر به وى بيشتر مهربانى و محبت مى كرد، از طرفى هم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
او را مادر خود مى دانست
نوشته اند چون فاطمه بنت اسد از دنيا رفت علىعليهالسلام
خبر مرگ او را به پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
داد.
علىعليهالسلام
فرمود: مادرم مرد!
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: به خدا قسم مادر من هم بود و سپس در مراسم كفن و دفن او حاضر شد و پيراهن مخصوص خود را داد تا او در آن پيراهن كفن كنند و سپس هنگام دفن نزديك آمد و جنازه را به دوش گرفت و همچنان زير جنازه تا كنار رفت
چون سبب آن كارها را پرسيدند آن حضرت فرمود: امروز نيكى هاى ابوطالب را از دست دادم فاطمه به اندازه اى به من علاقه داشت كه بسا چيزى در خانه اندوخته داشت ؛ و مرا بر خود و فرزندان اش مقدم مى داشت
.
جريان راهب مسيحى و پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بازرگانان قريش طبق معمول هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند يكى به يمن در زمستان و ديگرى به شام در تابستان ، «رحله الشتاء و الصيف» مقصد در اين سفر بصرى بود كه در آن زمان از شهرهاى بزرگ شام و از مهمترين مراكز تجارى آن زمان به شمار مى رفت
ابوطالب تصميم گرفته بود كه در سفر سالانه «بازرگانان قريش» شركت كند و مشكل برادرزاده خود را كه آنى او را از خود جدا نمى كرد چنين حل كرد كه او را در مكه بگذارد و عده اى را براى حفاظت او بگمارد، ولى در موقع حركت اشك در چشمان محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
حلقه زد و جدائى سرپرست خود را سخت شمرد، سيماى غمگين رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
طوفانى از احساسات در دل ابوطالب پديد آورد به گونه اى كه ناچار شد تن به مشقت دهد و او را همراه خود ببرد.
مسافرت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
در سن دوازده سالگى از سفرهاى شيرين او به شمار مى رود زيرا در اين سفر از «مدين و...» عبور كرد و از مناظر زيباى طبيعى شام ديدن به عمل آورد، هنوز كاروان قريش به مقصد نرسيده بود كه در نقطه اى بنام بصرى جريانى پيش آمد و تا حدى برنامه مسافرت ابوطالب را در دگرگون كرد.
در سرزمين بصرى ساليان درازى راهبى مسيحى بنام «بحيرا» در صومعه خود مشغول عبادت بود و مورد احترام مسيحيان آن محدوده بود، كاروانهاى تجارتى در مسير خود در آن نقطه توقف مى كردند و براى تبرك به حضور او مى رسيدند از حسن تصادف بحيرا با كاروان قريش روبرو گرديد چشم او به برادرزاده ابوطالب افتاد توجه او را جلب كرد.
نگاههاى مرموز و عميق او نشانه رازى بود كه در دل او نهفته بود دقايقى خيره خيره به او نگاه كرد يك مرتبه مهر خاموشى را شكست و گفت : اين طفل متعلق به كدام يك از شماهاست ؟ گروهى از جمعيت روبه عموى او كردند و گفتند متعلق به ابوطالب است
ابوطالب گفت : او بردارزاده من است
بحيرا گفت : اين طفل آينده درخشانى دارد اين همان پيامبر موعود است كه كتابهاى آسمانى از نبوت جهانى و حكومت گسترده او خبر داده اند، اين همان پيامبرى است كه من نام او و نام پدر او و فاميل او را در كتابها خوانده ام و مى دانم از كجا طلوع مى كند و به چه نحو آئين او را از چشم يهود پنهان سازيد زيرا اگر آنها بفهمند او را مى كشند
.