داستانهايى از رسول خدا . جلد ۱

داستانهايى از رسول خدا .0%

داستانهايى از رسول خدا . نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

داستانهايى از رسول خدا .

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: قاسم مير خلف زاده
گروه: مشاهدات: 7028
دانلود: 2703


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 53 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7028 / دانلود: 2703
اندازه اندازه اندازه
داستانهايى از رسول خدا .

داستانهايى از رسول خدا . جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مقام حضرت سلمان

ابن عباس مى گويد: سلمان براى من نقل كرده كه :

من مردى پارسى زبان و از اهالى اصفهان(٦٩) از دهى بنام جى بودم و پدرم دهقان بزرگ آن روستا بود و من نزد پدرم بسيار عزيز بودم و او مرا بسيار دوست مى داشت و اين علاقه چنان زياد شد تا به حدى كه تدريجا مرا مانند زنان در خانه زندانى كرده بود و نمى گذارد از وى جدا شوم

كيش من كيش مجوس بود و در آن كيش و آئين خدمت زيادى كرده بودم ، تا جائيكه به خدمتكارى آتشكده مجوسيان درآمدم ، روزى گذرم به كليسائى افتاد كه متعلق به نصارى بود و صداى آنان را كه مشغول عبادت بودند مى شنيدم هنگاميكه اعمال آنها را ديدم تمايل به دين و آئين آنها پيدا كردم و از آنها پرسيدم اصل اين دين در كجاست ؟ آنها در جواب گفتند: در شام

روزى به من اطلاع دادند كه كاروانى از تجار نصارى مى خواهند به شام حركت كنند من خودم را به آنها رساندم و با ايشان به شام رفتم و در آنجا به جستجو پرداخته و پرسيدم : داناترين مرد در دين نصارى كيست ؟ گفتند كشيش بزرگ كليسا.

سلمان مى گويد: من نزد او رفتم و به او گفتم من متمايل به دين شما هستم ، و رغبتى پيدا كرده ام و مايلم در كليسا بمانم و تو را خدمت كنم و از تو درس ‍ بياموزم و با تو نماز بگذارم

كشيش پذيرفت و من به كليسا درآمدم و نزد او ماندم ، ولى ! پس از چندى متوجه شدم كه او مرد رياكار و پستى است ، مردم را به دادن صدقه و خيرات وادار مى كند ولى چون پولهاى صدقه را نزد او مى آوردند آن پولها را براى خود برمى داشت و دينارى به فقراء نمى داد، و چندان جمع آورى مال كرد كه مجموع پولها و طلاهايش به هفت خم سربسته رسيد.

سلمانعليه‌السلام مى گويد: من از رفتار او بسيار بدم آمد تا اينكه مرگش ‍ فرا رسيد، و پس از مرگ او نصارى جمع شدند تا او را دفن كنند، من به آنها گفتم : اين مرد بدى بود به شما دستور مى داد صدقه بدهيد و چون پولهاى صدقه را نزد او مى آوريد همه را براى خود برمى داشت و دينارى از آن را به فقرا و مستمندان نمى داد!

گفتند: از كجا اين مطلب را دانستى ؟

گفتم : من از پولهائى كه روى هم انباشته خبر دارم و حاضرم جاى آنها را به شما نشان بدهم

من جاى آن پولها را به آنها نشان دادم و آنها هفت خم سربسته پر از پول و طلا از آنجا بيرون آوردند، سپس جسد آن را به دار آويخته و سنگسارش ‍ كردند و مرد روحانى ديگرى را آوردند و به جاى او در كليسا گذاردند.

سلمان مى گويد: من به خدمت او اقدام كردم ، او مردى پارسا و زاهد بود و كسى را از او پرهيزگارتر و زاهدتر نديده بودم ، تا اينكه مرگ او نيز فرا رسيد، به او گفتم : حالا كه مرگ تو فرا رسيده مرا به چه كسى وا مى گذارى ، او گفت : اى فرزند من مردم عوض شده اند و بسيارى از دستورات دين را از دست داده اند من كسى را سراغ نداريم كه طبق وظايف مذهبى عمل كند جز مردى كه شهر موصل است و نام او را گفت ، چون از دنيا رفت من به موصل نزد همان كس كه گفته بود كه چندى نگذشت كه او هم هنگام فرارسيدن مرگش مرا به ديگرى و ديگرى به كسى ديگر، تا بالاخره نزد كشيشى بودم كه به من گفت : اى فرزندم ! به خدا كسى را سراغ ندارم كه تو را به او روانه كنم ولى همين اندازه بگويم زمان بعثت پيامبرى كه به دين ابراهيمعليه‌السلام مبعوث مى شود نزديك شده آن پيامبرى كه ميان عرب ظهور مى كند و به سرزمينى مهاجرت مى كند كه اطرافش را زمينهائى كه پر از سنگهاى سياه است فرا گرفته و آنجا نخل هاى خرماى بسيارى دارد، آن پيامبر داراى علائم و نشانه هايى مى باشد، او هديه مى پذيرد و صدقه نمى خورد و در ميان دو كتفش مهر نبوت است ، اگر مى توانى به آن سرزمين بروى زود برو.

بالاخره آن كشيش هم مرد و من پس از مدتى به كاروانى از تجار عرب برخوردم و به آنها گفتم مرا به سرزمينى عرب ببريد(٧٠) آنها پذيرفتند و مرا با خود بردند ولى چون به سرزمين وادى القرى رسيديم به من ستم كرده مرا به عنوان برده و غلام به مردى يهودى فروختند.

در آنجا چشم من به درخت هاى خرمائى افتاد، گمان كردم اين همان سرزمين است كه دوستم «كشيش» به من خبرش را داده ، ولى يقين نداشتم تا اينكه پسر عموى آن مرد يهودى كه از يهود بنى قريظه بود به آنجا آمد و مرا از او خريد و به مدينه آورد.

پس نزد او ماندم و در اين هنگام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكه مبعوث شده بود و من كه به صورت برده بودم هيچ گونه اطلاعى از بعثت حضرت نداشتم تا آنكه آن حضرت به مدينه هجرت فرمود.

روزى همچنان كه در نخلستان اربابم بالاى درخت خرما درخت ها را اصلاح مى كردم ، پسر عموى اربابم با عجله وارد باغ شد و نزد او آمد و گفت : خدا طايفه بنى قيله(٧١) را بكشد! اينها در قباء(٧٢) دور مردى را كه امروز از مكه آمده گرفته اند و مى گويند اين مرد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است

سلمان مى گويد همينكه من اين سخن را شنيدم لرزه اى بر اندامم افتاد بطورى كه نزديك بود از بالاى درخت بر روى اربابم بيفتم ، از درخت پائين آمدم و به آن مرد گفتم : تو چه گفتى ؟

از اين سوالى كه كردم اربابم خشمگين شد و سيلى محكمى به گوشم زد و گفت : اين كارها به تو چه ! به كار خود مشغول باش(٧٣) .

قضيه جالب سلمان و مقام او

سلمان مى گويد: من مقدارى آذوقه براى خود جمع كرده بودم ، چون روز شد آن را برداشتم نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدم و خدمتش شرفياب شدم و به او عرضه داشتم ، شنيده ام شما مرد صالحى هستيد و همراهانتان نيز مردمى غريب و نيازمند به كمك و همراهى هستند، اينك مقدارى صدقه نزد من بود، ديدم كه شما به آن سزاوارتريد آن را به نزد شما آورده ام ، اين را گفتم و آنچه داشتم پيش روى آن حضرت نهادم ، ديدم كه آن حضرت رو به اصحاب خود كرد و فرمود: بخوريد ولى خودش دست نزد، با خود گفتم اين يك نشانه !

چند روزى گذشت تا اينكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد مدينه شد و من نيز دوباره چيزى تهيه كرده و نزد آن حضرت آمدم و گفتم : من چون ديدم از صدقه چيزى نمى خوريد اينك هديه اى به نزدتان آورده ام تا از آن ميل فرمائيد، ديدم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خودش خورد و به اصحاب نيز دستور داد كه از آن بخورند، با خود گفتم كه اين دو نشانه !

سپس روزى نزد آن حضرت كه در قبرستان بقيع به تشيع جنازه يكى از اصحاب خود رفته بودند آمدم ، حضرت در ميان اصحاب خود نشسته بودند پيش رفتم و سلام كردم و پشت سر حضرت پيچيدم تا شايد مهر نبوت را در ميان دو شانه حضرت ببينم ، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه متوجه رفتار من شده بود مقصد مرا دانست ، پس جامه خود را پس ‍ زد و چشم من به مهر نبوت افتاد.

خودم را بر روى شانه هاى حضرت انداخته و آن را بوسيدم و اشك ريختم و سرگذشت خود را تا آخر براى حضرت تعريف كردم

سلمان مى گويد: روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من فرمودند، اى سلمان براى آزادى خود با اربابت قرار داد ببند و چيزى بنويسيد، پس من براى آزادى خود با اربابم قرارداد بستم كه سيصد نخل خرما براى او بكارم و چهل وقيه طلا به او بدهم(٧٤) .

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رو به اصحاب كرد و فرمود: به برادر دينى خود كمك كنيد! و براستى كه اصحاب اين سخن را شنيدند از كمك به من دريغ نكردند و سيصد نخل خرما كاشتند و يك قسمت قرارداد من تمام شد ولى پرداخت آن مال هنگفت باقى ماند، تا اينكه روزى قطعه طلايى ناب كه به اندازه تخم مرغى بود از يكى از معادن نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند.

حضرت به اصحاب فرمود: اين مرد پارسى كه براى آزادى خود قرارداد بسته بود چه شد؟

اصحاب به من اطلاع دادند و من خدمت حضرت آمدم ، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قطعه طلا را به من داد و فرمود: اين را بگير و بقيه تعهدى را كه با يهودى كرده اى انجام بده ، من عرض كردم اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين قطعه طلا كجا مى تواند پاسخ مرا بدهد؟(٧٥) حضرت فرمود: بگير كه خداوند بدهى تو را بوسيله آن خواهد پرداخت

سلمان مى گويد: به خدائى كه جان من در دست اوست آن را گرفتم وزن كردم ٤٠ وقيه تمام بود و با پرداخت آن خود را از بردگى آن يهودى نجات دادم

سلمان به جائى رسيد كه علىعليه‌السلام فرمود: او مثل لقمان حكيم است

حضرت صادقعليه‌السلام فرمود: سلمان بهتر از لقمان است و از روايات استفاده مى شود كه او اسم اعظم مى دانست و هر زمان جبرئيلعليه‌السلام بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل مى شد از جانب پروردگار سلام خدا را به سلمان مى رساند، نيز فرمودند سلمان علم اول و آخر را درك كرد و او دريائى است كه هرچه از او برداشته شود تمام نمى شود و او از ما اهل بيت است

حضرت صادقعليه‌السلام به شخصى فرمودند: مگو سلمان فارسى بگو سلمان محمدى ، چون او سه خصلت نيك داشت هميشه او را ياد مى كنم

١ - خواسته و هواى اميرالمؤ منينعليه‌السلام را بر خواسته و هواى خود اختيار مى كرد.

٢ - او فقراء را بسيار دوست مى داشت و فقراء را بر اغنياء و ثروتمندان ترجيح مى داد.

٣ - او به علم و علماء محبت مى كرد و آنها را دوست مى داشت(٧٦) او در سال ٣٦ هجرى در مدائن وفات نمود و با دست علىعليه‌السلام غسل و كفن و بخاك سپرده شد.

اين كعبه شرافتش ز مولود على است

آن عزت و احترامش از بود على است

آن اشرف كائنات و آن ختم رسل

اسلام و ديانتش هم از جود على است(٧٧)

سير معراج از بالاى سر شهر قم بود

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سال يازدهم بعثت در سن ٥١ سالگى به معراج رفت و مطابق آيات قرآن در آغاز سوره اسراء و نجم به سوى آسمانها سير نمود.

در اينكه شب معراج كى بوده ، بعضى گفته اند شب هفدهم ماه مبارك رمضان هيجده ماه قبل از هجرت و بعضى ديگر گفته اند شب بيست و هفتم ماه رجب و...

نوشته اند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آن شب در خانه «ام هانى» دختر ابوطالب بود و از آنجا به معراج رفت و مجموع مدتى كه آن حضرت به سرزمين بيت المقدس و مسجد الاقصى و آسمانها رفت و بازگشت از يك شب بيشتر طول نكشيد به طورى كه صبح آن شب در همان خانه بود.

امام صادقعليه‌السلام فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز عشاء و نماز صبح را در مكه خواند، يعنى رفتن به معراج در اين فاصله اتفاق افتاد.

از ائمه معصومينعليهما‌السلام روايت شده كه فرمودند: جبرئيلعليه‌السلام در آن شب بر حضرت نازل شد و مركبى را كه نامش «براق» بود براى آن حضرت آورد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر آن سوار شده و به سوى بيت المقدس حركت كرد و در راه در چند نقطه ايستاد و نماز گذارد.

١ - در مدينه و هجرتگاهى كه سالهاى بعد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آنجا هجرت نمود.

٢ - مسجد كوفه

٣ - طور سينا.

٤ - بيت الحلم زادگاه حضرت عيسىعليه‌السلام .

٥ - مسجد الاقصى كه در آنجا نماز گذارد و از آنجا به آسمانها رفت

طبق رواياتى كه نقل كرده اند از جمله جاهائى كه آن حضرت در هنگام معراج روى زمين مشاهده فرمود سرزمين قم بود كه بصورت بقعه اى مى درخشيد و چون از جبرئيل نام آن نقطه را پرسيد جبرئيل فرمود: اينجا سرزمين قم است كه بندگان مؤ من و شيعيان اهل بيت تو در اينجا گرد هم مى آيند و انتظار فرج دارند و سختى ها و اندوه ها بر آنها وارد خواهد شد.

و نيز نقل شده كه در آن شب دنيا خود را بصورت زنى زيبا و آرايش كرده بر حضرت عرضه كرد، ولى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او توجهى نكرد و گذشت(٧٨) .

مشاهدات معراج

هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آسمانها صعود كرد در آنجا حضرت آدمعليه‌السلام را ديد، آنگاه فرشتگان دسته دسته به استقبال آن حضرت آمدند و با روى خندان به آن حضرت سلام كردند و تهنيت و تبريك گفتند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود در آنجا فرشته اى را ديدم كه بزرگتر از او را نديده بودم و چهره اى در هم كشيده و خشمناك داشت و مانند ديگران تبريك گفت ولى خنده بر لب نداشت و چون نامش را از جبرئيل پرسيدم گفت : اين مالك ، و خازن دوزخ است و هرگز نخنديده است و پيوسته خشمش بر دشمنان خدا و گنهكاران افزوده مى شود، بر او سلام كردم و بعد از آنكه جوابم را داد از جبرئيل خواستم كه دستور دهد تا دوزخ را به من نشان دهد، چون سرپوش را برداشت شعله هاى آتش از آن برخاست كه فضا را گرفت و من گمان كردم كه مراهم فرا خواند خواهد گرفت پس از او خواستم كه او را بحال اول برگرداند.

بنابه رواياتى ملك الموت را هم مشاهده كرد كه لوحى از نور در دست او بود پس از گفتگوئى كه با آن حضرت داشت عرض كرد: همه دنيا در دست من همچون درهمى است كه در دست مردى باشد و آن را پشت و رو كند، هيچ خانه اى نيست جز آنكه من در هر روز پنج بار به آن سركشى كنم و چون بر مرده اى گريه كنند به آنها مى گويم گريه نكنيد كه من باز هم نزد شما خواهم آمد و پس از آن نيز بارها مى آيم تا آنكه يكى از شما باقى نماند.

در اينجا بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بدرستيكه مرگ بالاترين مصيبت و سخت ترين حادثه است جبرئيل فرمود: حوادث پس از مرگ سخت تر از آن است

سپس حضرت فرمود: از آنجا به گروهى گذشتم كه پيش روى آنها ظرفهائى از گوشت پاك و ناپاك بود آنها ناپاك را مى خوردند و پاك را مى گذاشتند، از جبرئيل پرسيدم اينها چه كسانى هستند؟ جبرئيل فرمود: افرادى از امت تو هستند كه مال حرام مى خورند و مال حلال را مى گذارند و مردمى را ديدم كه لب هايشان چون لب هاى شتر بود و گوشت هاى پهلوشان را چيده و در دهانشان مى گذاشتند، پرسيدم اينها چه كسانى هستند؟ جبرئيل فرمود: اينها كسانى هستند كه از مردم عيب جويى مى كنند.

حضرت فرمودند: افراد ديگرى را ديدم كه سرشان را با سنگ مى كوبند چون حال آنها را پرسيدم ، جبرئيل پاسخ داد اينها افرادى هستند كه نماز مغرب و عشاء را نمى خوانند و مى خوابند، افراد ديگرى را ديدم كه آتش در دهانشان مى ريختند و از نشيمنگاهشان بيرون مى آمد چون وضع آنها را پرسيدم جبرئيل فرمود: افرادى هستند كه اموال يتيمان را به ستم مى خورند، باز گروهى را ديدم كه شكمهاى بزرگى دارند نمى توانستند از جا برخيزند و چون حالشان را پرسيدم جبرئيل فرمود: كسانى هستند كه ربا مى خورند.

حضرت فرمود: زنانى را ديدم كه بر پستانهايشان آويزانند و چون حالشان را پرسيدم ، جبرئيل فرمود، زنان زناكارى هستند كه فرزندان ديگرى را به شوهران خود نسبت مى دادند و سپس به فرشتگانى برخوردم كه تمام اجزاء بدنشان تسبيح خدا مى گفت(٧٩) .

پيامبر در آسمانها حضرت عيسى ، يحيى و... را ديد

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: از آسمان اول به آسمان دوم رفتم ، در آنجا دو مرد شبيه به هم ديدم از جبرئيل پرسيدم اين افراد كيستند؟ فرمود: دو پسر خاله يكديگر حضرت عيسى و يحيىعليهما‌السلام هستند بر آنها سلام كردم پاسخ داده و تهنيت و درود به من گفتند و فرشتگان زيادى را كه به تسبيح پروردگار مشغول بودند در آنجا ديدم

از آنجا به آسمان سوم رفتم در آنجا مرد زيبائى را ديدم كه زيبائى او نسبت به ديگران همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان ديگر بود و چون نامش ‍ را پرسيدم جبرئيل فرمود: برادرت يوسف است بر او سلام كردم و پاسخ داد و تهنيت و تبريك گفت و فرشتگان بسيارى را نيز در آنجا مشاهده كردم

از آنجا به آسمان چهارم رفتم و مردى را ديدم و چون از جبرئيل نام او را پرسيدم فرمود: ادريس است كه خدا او را به اينجا آورد، به او سلام كردم پاسخ داد، و براى من آمرزش خواست و فرشتگان زيادى را ديدم كه همه براى من و امت من مژده خير دادند.

سپس به آسمان پنجم رفتم و در آنجا مردى را كه به سن كهولت رسيده بود كه دورش را گروهى از امتش گرفته بودند و چون نام او را پرسيدم ، جبرئيل فرمود: هارون ابن عمران برادر موسىعليه‌السلام است بر او سلام كردم ، او پاسخ داد فرشته هاى فراوانى را مشاهده كردم

از آنجا به آسمان ششم بالا رفتم ، در آنجا مردى گندم گون و بلند قامتى را ديدم كه مى گفت : بنى اسرائيل مى پندارند من گرامى ترين فرزندان آدم نزد خدا هستم ولى اين مرد نزد خدا از من گرامى تر است و چون از جبرئيل پرسيدم او كيست ؟ فرمود: برادرت موسى ابن عمران است بر او سلام كردم و جواب گرفتم

سپس به آسمان هفتم بالا رفتم و در آنجا به فرشته اى برخورد نكردم كه ، جز اين سفارش كند «اى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حجامت كن و به امت خود نيز سفارش حجامت را بكن» و بعد مردى را كه موى سر و صورتش سياه و سفيد بود و روى تختى نشسته بود ديدم جبرئيل فرمود: او پدرت ابراهيم است ، بر او سلام كردم جواب داد و تهنيت و تبريك گفت

سپس دريائى از نور و درخشندگى چشمم را خيره كرد و دريائى از ظلمت و تاريكى و دريائى از برف و يخ لرزان را ديدم و چون بيمناك شدم جبرئيل فرمود: اين قسمتى از مخلوقات خداست ، و چون به حجابهاى نور رسيديم و جبرئيل از حركت ايستاد و به من گفت : برو!

در حديث ديگرى آمده كه فرمود: از آنجا به سدرالمنتهى رسيديم و در آنجا جبرئيل ايستاد و مرا تنها گذارد و گفت : برو!

گفتم : اى جبرئيل در چنين جائى مرا تنها مى گذارى و از من جدا مى شوى ؟ جبرئيل فرمود: اى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اينجا آخرين نقطه اى است كه صعود و بالا رفتن به آن را خداى عزوجل براى من مقرر فرموده و اگر از اينجا بالاتر آيم پر و بالم مى سوزد.

سعدى در اين باره مى گويد:

چنان گرم در تيه قربت براند

كه در سدره جبرئيل از او باز ماند

بدو! گفت سالار بيت الحرم

كه اى حامل وحى برتر خرام

چو در دوستى مخلصم يافتى

عنانم ز صحبت چرا تافتى

بگفتا فراتر مجالم نماند

بماندم كه نيروى بالم نماند

اگر يك سرى موى برتر پرم

فروغ تجلى بسوزد پرم

آنگاه با من وداع كرده و من پيش رفتم تا آنگاه كه در درياى نور افتادم و امواج مرا از نور به ظلمت و از ظلمت به نور وارد كرد تا جائى كه خداى تعالى مى خواست مرا متوقف كند و نگهدارد، آنگاه مرا مخاطب ساخته و با من سخن گفت

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: پس از اتمام مناجات با خداى تعالى از همان درياى نور و ظلمت گذشته و در سدره المنتهى به جبرئيل رسيدم و همراه او بازگشتم

و نيز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: شبى كه جبرئيل مرا به معراج برد چون بازگشتم به او گفتم اى جبرئيل آيا حاجتى دارى ؟

جبرئيل فرمود: حاجت من آن است كه خديجهعليها‌السلام را از جانب خداى تعالى و از طرف من سلام برسانى

حضرت فرمود: چون سلام خداوند و جبرئيل را به خديجه رسانيدم ، خديجهعليها‌السلام در جواب گفت :(٨٠)

ان الله هو السلام و منه السلام و اليه السلام و على جبرائيل السلام

فرشته به صورت علىعليه‌السلام

در حديث هاى زيادى كه از طريق شيعه و سنى از ابن عباس و ديگران نقل شده آمده است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صورت على بن ابى طالب را در آسمانها مشاهده كرد و يا فرشته اى را به صورت آن حضرت ديد و چون از جبرئيل پرسيد، جبرئيل فرمود:

چون فرشتگان آسمان مشتاق ديدار روى علىعليه‌السلام بودند خداى تعالى اين فرشته را به صورت آن حضرت خلق كرده ، و هر زمان ما فرشتگان مشتاق ديدار علىعليه‌السلام مى شويم به ديدار اين فرشته مى آئيم

در حديث ديگرى آمده كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در شب معراج صورت ائمه معصومين پس از علىعليه‌السلام را تا حضرت مهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف) را در سمت راست عرش مشاهده كرد و چون پرسيد به آن حضرت گفته شد كه اينان همان حجت هاى الهى پس از تو در روى زمين هستند، و آخرين شان كسى است كه از دشمنان خدا انتقام مى گيرد.

و نيز روايت شده كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: در آن شب خداوند مرا ماءمور كرد على بن ابى طالبعليه‌السلام را پس از خود به جانشينى و خلافت منصوب كنم و فاطمهعليها‌السلام را به همسرى او در آورم

و در چند حديث ديگر آمده پيامبرانى را ديدم از من سئوال مى كردند وصى و جانشين خود علىعليه‌السلام را چه كردى ؟

من پاسخ مى دادم او را در ميان امت خود به جاى نهادم و آنها مى گفتند: خوب كسى را جانشين در ميان امت خود قرار دادى

در حديث آمده چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آسمان رفت پيرمردى را ديد كه زير درختى نشسته و بچه هائى اطراف او را گرفته اند از جبرئيل پرسيد اين مرد كيست ؟ گفت : پدرت ابراهيمعليه‌السلام است و پرسيد اين كودكان كيستند؟ فرمود: اينان فرزندان مردم با ايمانى هستند كه از دنيا رفته اند و اكنون ابراهيمعليه‌السلام به آنها غذا مى دهد سپس از آنجا گذشت و پيرمرد ديگرى را ديد كه روى تختى نشسته و چون نظر به جانب راست خود مى كند خوشحال و خندان مى شود و چون نظر به سمت چپ خود مى كند مى گريد و ناراحت مى شود، جبرئيل فرمود: اين مرد پدرت آدمعليه‌السلام است كه هرگاه مى بيند كسى داخل بهشت مى شود خوشحال و خندان مى گردد و هرگاه مشاهده مى كند كه كسى به دوزخ مى رود گريان و اندوهناك مى شود(٨١) .

حضرت قضيه معراج را براى مردم بيان كرد

در حديث معراج روايت شده كه «ام هانى» گفت :

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن شب در خانه من بود و نماز عشاء را خواند و خوابيد، ما هم با او خوابيديم ، نزديكى هاى صبح بود كه ما را بيدار كرد و نماز صبح را خوانديم ، آنگاه حضرت رو به من كرد و فرمود:

اى ام هانى من امشب چنانچه ديديد نماز عشاء را با شما در اين سرزمين خواندم ، سپس به بيت المقدس رفتم و چند نماز هم در آنجا خواندم و چنانچه مشاهده كرديد نماز صبح را دوباره در اينجا خواندم

حضرت اين سخن را فرمود و برخاست كه برود من دست انداخته و دامن او را گرفتم به طورى كه جامه اش پس رفت به حضرت گفتم : اى رسول خدا! اين سخن را كه براى من گفتى براى ديگران مگو كه تو را تكذيب كنند و بيازارند.

حضرت فرمود: به خدا! براى آنان نيز خواهم گفت !

ام هانى مى گويد: من به كنيزم گفتم به دنبال رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برو ببين كارش با مردم به كجا مى انجامد، و گفتگوى آنان را براى من بيان كن

كنيز چون برگشت گفت : چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داستان خود را براى مردم تعريف كرد و مردم با تعجب پرسيدند! نشانه صدق گفتار تو چيست ؟ و ما از كجا بدانيم كه تو راست مى گويى ؟!

حضرت فرمود: نشانه اش فلان كاروان است كه من هنگام رفتن به شام در فلان مكان ديدم ، و شترانشان از صداى حركت مركب(٨٢) من رم كردند، يكى از آنها فرار كرد و من جاى آن را به آنها نشان دادم ؛ در هنگام بازگشت نيز فلان مكان به فلان كاروانى برخوردم كه همگى خواب بودند و ظرف آبى بالاى سر خود گذاشته بودند و روى آن را با سرپوش پوشانده بودند و همان كاروان هم اكنون از دره تنعيم وارد مكه خواهد شد، و نشانه اش آنست كه پيشاپيش آنها شترى خاكسترى رنگ است و دو لنگه بار روى آن شتر است كه يك لنگه آن سياه مى باشد.

چون مردم اين سخنان را شنيدند به سوى دره تنعيم رفته و كاروان را با همان نشانيها كه حضرت فرموده بود مشاهده كردند، و چون آن كاروان ديگر به مكه آمد و رم كردن شتران و گم شدن آن شتر را از آنها جويا شدند همه را تصديق كردند.

اما بعضى گفتند اين هم سحر و جادوى ديگرى از محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است(٨٣) .

هجرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه به مدينه و معجزاتى كه از حضرت صادر شد

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سال چهاردهم بعثت در سن ٥٤ سالگى از مكه به مدينه هجرت كرد در مسير راه به چادرى از چادر نشينان كه مربوط به «ام معبد خزاعى» بود رسيد، خواست از او گوشت و يا شير خريدارى كند ولى بر اثر خشك سالى نه گوشتى بود و نه شيرى ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به گوسفندى نگاه كرد و از ام معبد اجازه خواست كه از شير آن بهره مند شود.

ام معبد در جواب گفت : اگر آن گوسفند شيرى داشت ما از آن استفاده مى كرديم و به تو هم مى داديم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمايد: به پستان آن گوسفند دست كشيدم و دعا كردم كه خداوند آن را پر از شير كند، ناگهان شير از پستان آن گوسفند جارى شد! به طورى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و همه افراد خانواده او از آن خوردند و سير شدند و سپس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آن شير دوشيد و همه ظرفها را پر كرد، و به اين ترتيب از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يك معجزه آشكار در آنجا سرزد؛ سپس آن حضرت از آنجا رفت

ابو معبد «شوهر ام معبد» از بيابان آمد شير فراوان در ظرفها ديد بسيار تعجب كرد پرسيد اين شيرها از كجاست ؟

با توجه به اينكه قبلا يك قطره شير براى پسرانش وجود نداشت

ام معبد گفت : مردى شريف و مبارك و چنين و چنان از اينجا عبور كرد و اين بركات از اوست

ابو معبد گفت : اين مرد بزرگ قريش است و سوگند ياد كرد كه اگر به او برسد ايمان آورد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مسير خود را ادامه داد تا روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول به مدينه رسيد و سراسر مدينه با قدوم مبارك آن بزرگوار روشن شد و انصار از او استقبال كردند، آن حضرت وارد سرزمين قباء «نزديك مدينه» گرديد و مسجدى در آنجا تاءسيس ‍ نمود(٨٤) .

نگاهى به ويژگى هاى ظاهرى و باطنى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جهت ظاهر و باطن كامل ترين انسانها بود، ذات و صفات ارجمندى داشت ، چهار شانه ، سفيد رنگ متمايل به سرخى ، چشمهايى درشت ، سياهى چشمانش شديد و مژگانش دراز، ابروئى تيز و كمانى ، و در بين دندانهايش فاصله ، گونه هايش نرم و كم گوشت ، پيشانى گشاده و در وسط بينى برآمدگى درخشانى وجود داشت

بين دو شانه اش وسيع بود... ريشش پر و موى سرش تا به نرمه گوشش ‍ مى رسيد، مهر نبوت در بين شانه هايش مى درخشيد، قطره هاى عرق بدنش ‍ همچون دانه هاى مرواريد بودند و بوى خوش آن بر بوى عطريات بيشتر بود، به گونه اى راه مى رفت كه گوئى از بلندى به پائين حركت مى كند، هرگاه دستهاى مباركش را به جائى مى كشيد و يا با كسى دست مى داد بوى خوش ‍ دستش تا مدتى به مشام مى رسيد و هرگاه بر سر كودكى دست مرحمت مى كشيد تا مدتى آن كودك در ميان كودكان به عنوان اينكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر سر او دست كشيده شناخته مى شد، چهره اش همچون ماه شب چهارده مى درخشيد و به طور كلى در هيچ زمانى از گذشته و آينده هيچ كس داراى سيماى جالب و جاذب همچون او نبوده

آن حضرت بسيار حياء و تواضع داشت ، كفش و لباس خود را خود وصله مى كرد و گوسفندش را خود مى دوشيد و با شيوه نيك در خدمت اهل خانه اش بود، او مستمندان و تهى دستان را دوست مى داشت و با آنها نشست و برخاست و از بيمارانشان عيادت مى كرد و جنازه هاى آنان را تشيع مى نمود، هرگز فقيرى را تحقير نمى كرد و عذر افراد را مى پذيرفت و با هيچ كس برخورد ناپسندى نداشت با بيوه زنان و بردگان متواضعانه راه مى رفت ، خشم و شاديش فقط براى خدا بود، پشت سر افراد خود راه مى رفت و مى فرمود: پشت سرم را براى فرشتگان روحانى بگذاريد.

بر اثر شدت گرسنگى سنگ بر شكم مبارك مى نهاد با اينكه كليدهاى خزائن زمين به او داده شده بود! كوه ها از او خواستند كه برايش طلا شوند ولى آن حضرت قبول نكرد.

انسان صاحب فضل را گرامى مى داشت و گاهى مزاح و شوخى مى نمود ولى در شوخى جز حق و راست چيزى نمى گفت

آن حضرت بسيار به درگاه خدا گريه و زارى مى كرد و همواره از خدا مى خواست كه او را داراى اخلاق نيك و روح و جانش را با ارزشهاى عالى اخلاقى بيارايد و در دعا مى فرمود: اللهم حسن خلقى و خلقى خدايا ظاهر و باطن مرا نيكو گردان(٨٥) .

نمونه هائى از اخلاق پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در جنگ احد دندان هاى جلو دهان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شكست و صورت شان شكافت ، اصحاب آن بزرگوار بسيار ناراحت شدند و از آن حضرت خواستند كه دشمن را نفرين كند، پيامبر فرمود:

انى لم ابعث لعانا و لكنى بعثت داعيا و رحمه من ناسزاگو مبعوث نشده ام بلكه دعوت كننده و مايه رحمت مبعوث شده ام ، و سپس به جاى نفرين چنين دعا فرمود: اللهم اهد قومى لا يعلمون خدايا قوم مرا هدايت كن زيرا ناآگاه هستند.

عمر ابن خطاب به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت : پدر و مادرم به فدايت اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، نوحعليه‌السلام بر قوم خود نفرين كرد و گفت :( وَقَالَ نُوحٌ رَّبِّ لَا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكَافِرِينَ دَيَّارًا ) (٨٦) پروردگار در روى زمين احدى از كافران را زنده مگذار، اگر تو ما را نفرين كنى همه ما به هلاكت مى رسيم ، اينك ببين كه صورتت مجروح و دندانهايت شكسته شده در عين حال به جاى نفرين براى دشمن دعا مى كنى

اين شيوه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه جامع ارزش هاى اخلاقى و درجات نيكوكارى عالى و حسن خلق بزرگوارى و درجه عالى صبر و استقامت و حلم است ، خوب دقت كن تا آنجا كه به سكوت و بردبارى اكتفا نشده بلكه آن حضرت دشمنان را مورد لطف قرار داده و براى آنها دعا كرده است و با تغيير «قومى» يعنى قوم من علت محبت خود نسبت به آنها را آشكار نموده است و سپس از جانب آنها معذرت خواسته كه آنها ناآگاه هستند(٨٧).