داستانهايى از رسول خدا . جلد ۲

داستانهايى از رسول خدا .0%

داستانهايى از رسول خدا . نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

داستانهايى از رسول خدا .

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: قاسم مير خلف زاده
گروه: مشاهدات: 7404
دانلود: 2757


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 79 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7404 / دانلود: 2757
اندازه اندازه اندازه
داستانهايى از رسول خدا .

داستانهايى از رسول خدا . جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

آيه انفاق و عمل اصحاب

وقتى كه آيه مباركه ذيل نازل شد: «هرگز به نيكى نمى رسيد، مگر از آنچه دوست داريد انفاق كنيد»(٧٥)

عده اى از اصحاب حضرت خدمت ايشان رفتند، عرض كردند مى خواهند به اين آيه عمل كنند.

«ابو طلحه انصارى» از دلاوران صدر اسلام و كسى بود كه در جنگ احد جلوى پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى ايستاد، تا اگر تيرى آمد، به بدن وى بخورد و آسيبى به رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نرسد.

ابو طلحه پس از نزول آيه خدمت حضرت شرفياب شد و عرض كرد:

«يا رسول الله! من نخلستانى دارم كه از ديگر نخلستان هايم آماده تر و پربارتر است، همچنين چشمه آبى در آن جارى است و قيمت زيادى هم دارد، مايل هستم اين نخلستان را در راه خدا بدهم، چون از همه چيز آن را بيشتر دوست دارم».

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را تشويق كردند و از او خواستند كه باغستان را براى فرزندانش وقف كند.

شخص ديگرى خدمت حضرت رسيد و عرض كرد:

«يا رسول الله، من كنيزى دارم كه از همه چيز نزد من عزيزتر است، او را در راه خدا آزاد كردم.»

«زيد بن حارثه» چون از نزول آيه فوق مطلع شد به پيامبر عرض كرد: يا رسول الله! من اسب زيبائى دارم كه بسيار ارزشمند است، آن را تقديم شما كردم تا در هر راهى كه صلاح مى دانيد استفاده شود.»

رسول اكرم، اسب را به كسى بخشيدند تا در مصارف خير و در ميادبن جنگ به نفع اسلام مورد استفاده قرار گيرد.(٧٦)

گوش كن يك دم ايا مرد خدا

تا بگويم بهرت از جود و سخا

اين صفت چون دوست دارد ذوالجلال

هركه دارد شد خوشا او رابحال

هر كه داراى سخاوت شد يقين

هست جاى او بفردوس برين

حاتم طائى مگر كافر نبود

كيش وى بر سجده آذر نبود

پس چرا حاتم دمادم زنده است

زنده نامش مانده كى او مرده است

بس كه بودنش بخشش و جود و سخا

نام نيكش مانده در عالم به جا(٧٧)

دوستان بهشتى

روزىرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از نماز جماعت در مسجد به طرف منبر رفتند تا مردم را موعظه نمايند، در اين اثناء چشم مباركشان به جوانى از اصحاب و ياران افتاد كه رنگ صورتش پريده و زرد شده بود.

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم احوالش را پرسيد، اين جوان كه بهرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم علاقه زيادى داشت و فراق پيامبر برايش بسيار سخت بود، عرض كرد: «يا رسول الله! غصه اى از ديروز تا به حال مرا فرا گرفته است و آن اين است كه آيا در روز قيامت و پس از آن در كنار شما خواهم بود يا نه؟».

در آن لحظه وحى بر پيامبر نازل شد، حضرت هم اين آيه را براى جوان تلاوت فرمود:( وَمَن يُطِعِ اللَّـهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَـٰئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّـهُ عَلَيْهِم مِّنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَـٰئِكَ رَفِيقًا ) (٧٨)

كسانى كه خدا و پيامبرش را اطاعت نمايند، با كسانى هستند كه خداوند به آنها نعمت عنايت فرموده است و آنان پيامبران، راستگويان و شهداء و برجستگان هستند، همانا ايشان خوب دوستانى هستند.(٧٩)

اى مايه اميد دل، اى رحمت خدا

اى اولين تجلى حق، ختم انبياء

اى كنيت مقدس و اسماء اقدست

بوالقاسم و محمد و محمود و مصطفا

درخت بادوام و محكم

روزىرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از محلى عبور مى فرمودند كه شخصى را در حال كاشتن درختى ديدند.

حضرت به او فرمودند:

«آيا مى خواهى تو را به درختى راهنمائى كنم كه از درخت تو محكم تر و بادوام تر است و زودتر ثمره مى دهد؟»

آن مرد عرض كرد: بلى، يا رسول الله!

حضرت فرمودند: كلمه سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر را بگوى، خداى تعالى ده درخت در بهشت براى تو خواهد كاشت(٨٠)

هر لحظه گويم الحمد لله

ورد زبانم يا رب يا الله

ذكر الهى برنامه ام شد

چون بهره مندم از ياد الله

اگر اين دعا را بخواند

در كتاب «عده الداعى» نقل شده است كه روزى «هذيلى»(پيرمرد صالح و با ايمان)، خدمت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت و عرض كرد:

«اى رسول خدا، عمرم رو به آخر است، پيرى و سستى، ضعف و ناتوانى بر من غلبه كرده است، روزها نمى توانم روزه بگيرم، و نافله ها و شب زنده دارى ديگر از توانم خارج گشته است، ديگر مالى ندارم كه انفاق نمايم، توان حج هم ندارم...»

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، پس از گوش دادن به سخنان هذيلى، از او خواست گفته هايش را تكرار كند، هذيلى بار ديگر همان حرف ها را با همان ناتوانى عرض كرد، سپس حضرت از او خواست براى بار سوم آنچه گفته است را ياد كند. آنگاه حضرت به او بشارت داد كه به خاطر نيت پاكش پاداش مى گيرد.

پيرمرد در حالى كه از فرمايش پيامبر بسيار شاد شده بود، عرض كرد: اى رسول خدا، از شما مى خواهم كه دستور عمل نيكى كه انجام آن در توان من باشد بفرمائيد.»

حضرت فرمودند:

اللهم اهدنى من عندك و افض على من فضلك و انشر على من رحمتك

«خدايا مرا به جانب خودت هدايت كن و بر من بزرگوارى نما و رحمت خودت را بر من بگستران».

پس از فرمايش پيامبر، يكى از اصحاب عرض كرد:

«اى رسول خدا! اين دستور شما بسيار مختصر و كم است».

حضرت فرمودند:

«اگر او با اين تضرع و بندگى اين دعا را بخواند، بعد از مرگ، هشت درب بهشت بر او باز مى گردد.»

پير مرد تشكر كرد و گفت: «آقا اين دستور براى آخرت بود، دستورى هم براى دنياى من بفرمائيد.»

حضرت فرمودند:

«هر روز صبح پس از نماز صبح اين دعا را بخوان كه تا وقتى زنده اى، نابينا و ديوانه و فقير نخواهى شد.

سبحان الله العظيم و بحمده، استغفر الله ربى و اتوب اليه.

منزه است خداى بزرگ و ستايش براى اوست، آمرزش مى طلبم از خداى خود و به سوى او باز مى گردم.(٨١)

بگشا لب به سخن بهر خدا باز

كه من هر چه از تو شنوم حرف خدا

مى شنوم بس كه بر ساحت قدس تو

ارادت دارم سخن نغز تو بى چون و چرا

مى شنوم هر چه را مى نگرم از تو به جا

مى نگرم هر چه را مى شنوم از تو بجا مى شنوم(٨٢)

مرد عرب و رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

عربى بيابانى و وحشى، وارد مدينه شد و يكسره به مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد تا ازرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سيم و زر «پولى» بگيرد.

هنگامى وارد مسجد شد كهرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان انبوه اصحاب و ياران خود بود، حاجت خويش را اظهار كرد و عطائى خواست.

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چیزى به او داد، ولى مرد عرب قانع نشد آن را كم شمرد، بعلاوه سخن درشت و ناهموارى بر زبان آورد، و نسبت بهرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جسارت كرد.

اصحاب و ياران سخت در خشم شدند، و چيزى نمانده بود كه آزارى به او برسانند، ولىرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مانع شد.

رسول اكرم بعدا عرب را با خود به خانه برد و مقدارى ديگر به او كمك كرد، ضمنا عرب از نزديك مشاهده كرد كه وضعرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به وضع روسا و حكامى كه تاكنون ديده شباهت ندارد، و زر و خواسته اى در آنجا جمع نشده.

مرد عرب اظهار رضايت كرد و كلمه اى تشكر آميز بر زبان راند در اين وقت رسول اكرم به او فرمود:

«تو ديروز سخن درشت و ناهموارى بر زبان راندى كه موجب خشم اصحاب و ياران من شد، من مى ترسم از ناحيه آنها به تو گزندى برسد ولى اكنون در حضور من اين جمله تشكر آميز را گفتى، آيا ممكن است جمله را در حضور جمعيت بگوئى تا خشم و ناراحتى كه آنان نسبت به تو دارند، از بين برود؟»

مرد عرب گفت: مانعى ندارد.

روز ديگر اعرابى به مسجد آمد، در حالى كه همه جمع بودند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رو به جمعيت كرد و فرمود:

«اين مرد اظهار مى دارد كه از ما راضى شده آيا چنين است؟»

مرد عرب گفت: «چنين است» و همان جمله تشكر آميز كه در خلوت گفته بود تكرار كرد. اصحاب و يارانرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خنديدند.

در اين هنگامرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رو به جمعيت كرد و فرمود:

«مثل من و اين گونه افراد، مثل همان فردى است كه شترش رميده بود و فرار مى كرد، مردم به خيال اينكه به صاحب شتر كمك بدهند فرياد كردند و به دنبال شتر دويدند. آن شتر بيشتر رم كرد و فرارى تر شد.

صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت:

خواهش مى كنم كسى به شتر من كارى نداشته باشد، من خودم بهتر مى دانم كه از چه راه شتر خويش را رام كنم.

همينكه مردم را از تعقيب باز داشت، رفت و يك مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بيرون آمد، بدون آنكه نعره اى بزند و فريادى بكشد و بدود، تدريجا در حالى كه علف را نشان مى داد جلو آمد.

بعد با كمال سهولت مهار شتر خويش را در دست گرفت و روان شد.

اگر ديروز من شما را آزاد گذاشته بودم حتما اين اعرابى بدبخت به دست شما كشته شده بود، و در چه حال بدى كشته شده بود، در حال كفر و بت پرستى ولى مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمى و ملايمت او را رم كردم.(٨٣)

اى محمد (ص) كه توئى مظهر آيات خدا

اى كه لعل لب تو قيمت گوهر شكند

كام دنيا شده شيرين ز كلام خوش تو

اى كه گفتار تو شيرينى شكر شكند

ناسزا مگو

عايشه همسررسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حضور رسول اكرم، نشسته بود كه مردى يهودى وارد شد. هنگام ورود به جاى سلام عليكم گفت:

«السام عليكم» يعنى «مرگ بر شما»

طولى نكشيد كه يكى ديگر وارد شد، او هم به جاى سلام گفت:

«السام عليكم».

معلوم بود كه تصادف نيست، نقشه اى است كه با زبان، رسول اكرم را آزار دهند.

عايشه سخت خشمناك شد و فرياد بر آورد كه: «مرگ بر خود شما و...»

رسول اكرم فرمود: «اى عايشه، ناسزا مگو اگر مجسم گردد بدترين و زشت ترين صورت ها را دارد، نرمى و ملايمت و بردبارى روى هر چه گذاشته شود، آن را زيبا مى كند و زينت مى دهد، و از روى هر چيزى برداشته شود از قشنگى و زيبائى آن مى كاهد، چرا عصبى و خشمگين شدى؟»

عايشه گفت: «مگر نمى بينى يا رسول الله! كه اينها با كمال وقاحت و بى شرمى به جاى سلام چه مى گويند؟»

حضرت فرمودند: چرا من هم در جواب گفتم: «عليكم» «بر خود شما» همين قدر كافى بود».(٨٤)

مدعى گر سخن خوب تو نشيند ز جهل

به ولايت سخن از اهل ولا مى شنوم

هر چه گويم همه از حرف شما مى گويم

هر چه بشنوم از حرف شما مى شنوم(٨٥)

علامت يقين تو چيست؟

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، نماز صبح را در مسجد قبا با مردم خواند، هوا ديگر روشن شده بود، و افراد كاملا تميز داده مى شدند، در اين بين چشم رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جوانى افتاد كه حالش غير عادى به نظر مى رسيد، سرش آزاد روى تنش نمى ايستاد و دائما به اين طرف و آن طرف حركت مى كرد، نگاهى به چهره جوان كردند، ديدند رنگش زرد شده، چشمهايش در كاسه فرو رفته، اندامش ‍ باريك و لاغر شده است، از او پرسيدند:

«در چه حالى؟»

جوان گفت: «در حال يقينم يا رسول الله!»

حضرت فرمودند: «هر يقينى آثارى دارد كه حقيقت آن را نشان مى دهد علامت و اثر يقين تو چيست؟»

جوان گفت: «يقين من همان است كه مرا قرين درد قرار داده، در شبها خواب را از چشم من گرفته است، و روزها را من با تشنگى به پايان مى رسانم ، ديگر اينكه از تمام دنيا و مافيها رو گردانده و به سوى ديگر رو كرده ام، مثل اين است كه عرش پروردگار را در موقف حساب و همچنين حشر جميع خلائق را مى بينم، مثل اين است كه بهشتيان را در نعمت ها و دوزخيان را در عذاب دردناك مشاهده مى كنم، مثل اين است كه صداى لهيب آتش جهنم همين الان در گوشم طنين انداخته است.

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رو به مردم كردند و فرمودند:

«اين «جوان» بنده اى است كه خداوند قلب او را به نور ايمان روشن كرده است» بعد رو به آن جوان كردند و فرمودند:

«اين حالت نيكو را براى خود نگهدار»

جوان عرض كرد:

«يا رسول الله! دعا كن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصيبم فرمايد».

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دعا كرد، طولى نكشيد كه جهادى پيش آمد، و آن جوان در آن جهاد شركت كرد، دهمين نفرى كه در آن جنگ شهيد شد، همان جوان بود.(٨٦)

يا رب به مناى عشق، قربانم كن

آنكه به سراى خويش مهمانم كن

گر هيچ نيم لايق اين دعوت تو

از لطف طفيلى شهيدانم كن

همسايه آزار، ايمان ندارد

مردى از گروه انصار خانه جديدى در يكى از محلات مدينه خريد، و به آنجا منتقل شد، تازه متوجه شد كه همسايه ناهموارى نصيب وى شده.

به حضور رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و عرض ‍ كرد:

«در فلان محله، ميان فلان قبيله، خانه اى خريده ام و به آنجا منتقل شده ام متاسفانه نزديكترين همسايگان من شخصى است كه نه تنها وجودش براى من خير و سعادت نيست، بلكه از شرش نيز در امان نيستم، اطمينان ندارم كه موجبات زيان و آزار مرا فراهم نسازد».

رسول اكرم چهار نفر: «علىعليه‌السلام ، سلمان و ابوذر و شخص ‍ ديگرى را كه گفته اند مقداد بوده است» مامور كرده اند، با صداى بلند در مسجد به عموم مردم از زن و مرد ابلاغ كنند كه:

«هر كس همسايگانش از آزار او در امان نباشند ايمان ندارد»

اين اعلام در سه نوبت تكرار شد، بعد رسول اكرم، با دست خود به چهار طرف اشاره كردند و فرمودند:

«از هر طرف تا چهل خانه همسايه محسوب مى شوند».(٨٧)

تا توانى مردم آزارى مكن

لعنتى از بعد خود جارى مكن

ظالم و يارش به آتش مى رود

با كسى در ظلم همكارى مكن(٨٨)

زن شير دل در ميدان جنگ

اثرى كه روى شانه نسيبه دختر كعب (كه به نام پسرش عمار، «ام عماره» خوانده مى شد)باقى مانده بود، از يك جراحت بزرگى در گذشته حكايت مى كرد. زنان و بالاخص دختران و زنان جوانى كه عصررسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را درك نكرده بودند، يا در آن وقت كوچك بودند، وقتى كه احيانا متوجه گودى سرشانه نسيبه مى شدند با كنجكاوى زيادى از او ماجراى هولناكى را كه منجر به زخم شانه اش شده بود مى پرسيدند، همه ميل داشتند داستان حيرت انگيز نسيبه را در صحنه «احد» از زبان خودش بشوند.

نسيبه هيچ فكر نمى كرد كه، در صحنه احد با شوهر و دو فرزندش دوش ‍ بدوش يكديگر بجنگند و ازرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دفاع كنند، او فقط مشك آبى را به دوش كشيده بود، براى آنكه در ميدان جنگ به مجروحين آب برساند، نيز مقدارى نوار از پارچه تهيه كرده و همراه آورده بود تا زخمهاى مجروحين را ببندد او بيش از اين دو كار، در آن روز، براى خود پيش بينى نمى كرد.

مسلمان در آغاز مبارزه با آنكه از لحاظ عدد، زياد نبودند و تجهيزات كافى هم نداشت شكست عظيمى به دشمن دادند، دشمن پا به فرار گذشت و جا خالى كرد، ولى طولى نكشيد در اثر غفلتى كه يك عده از نگهبانان تل «عينين» در انجام وظيفه خويش كردند، دشمن سر شبيخون زد، وضع عوض شد و عده اى زيادى از مسلمانان از دور رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پراكنده شدند.

نسيبه همينكه وضع را به اين نحو ديد، مشك آب را به زمين گذاشت و شمشير به دست گرفت، گاهى از شمشير استفاده مى كرد و گاهى از تير و كمان، سپر مردى را كه فرار مى كرد نيز برداشت و مورد استفاده قرار داد، يك وقت متوجه شد كه يكى از سپاهيان دشمن فرياد مى كشيد:

«خود محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كجاست؟ خود محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كجاست؟ خود محمد كجاست؟»

نسيبه فورا خود را به او رساند و چندين ضربت بر او وارد كرد، و چون آن مرد دو زره روى هم پوشيده بود ضربات نسيبه چندان در او تاءثير نكرد ولى او ضربت محكمى روى شانه بى دفاع نسيبه زد، كه تا يك سال مداوا مى كردرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم. همينكه متوجه شد، خون از شانه نسيبه فوران مى كند، يكى از پسران نسيبه را صدا زد و فرمود:

«زود زخم مادرت را ببند».

فرزند نسيبه زخم مادرش را بست و باز هم نسيبه مشغول كارزار شد.

در اين بين، نسيبه متوجه شد، يكى از پسرانش زخم برداشته، فورا پارچه هايى كه به شكل نوار براى زخم بندى مجروهين با خود آورده بود، در آورده و زخم پسرش را بست، رسول اكرم تماشا مى كرد، و از مشاهده شهامت اين زن لبخندى در چهره داشت، همينكه نسيبه زخم فرزند را بست به او گفت:

«فرزندم زود حركت كن، و مهياى جنگيدن باش» هنوز اين سخن به دهان نسيبه بود كه، رسول اكرم شخصى را به نسيبه نشان داد و فرمود:

«ضارب پسرت همين بود» نسيبه مثل شير نر به آن مرد حمله برد و شمشيرى به ساق پاى او نواخت كه به روى زمين افتاد، رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند:

«خوب انتقام خويش را گرفتى، خدا را شكر كه به تو ظفر بخشيد و چشم تو را روشن ساخت».

عده اى از مسلمانان شهيد شدند و عده اى مجروح، نسيبه جراحات زيادى برداشته بود كه اميد زيادى به زنده ماندش نمى رفت.

بعد از واقعه احد رسول اكرم براى اطمينان از وضع دشمن، بلافاصله دستور داد به طرف «حمراء الاسد» حركت كنند، ستون لشكر حركت كرد، نسيبه نيز خواست به همان حال حركت كند ولى زخمهاى سنگين اجازه حركت به او نداد.

همينكه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از «حمراء الاسد» برگشت، هنوز داخل خانه نشده بود كه شخصى را براى احوالپرسى نسيبه فرستاد، خبر سلامتى او را دادند،رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم. از اين خبر خوشحال و مسرور شد.(٨٩)

از خدا گر ره خدا طلبى

مطلب جز محمد عربى

زانكه مطلوب اهل بينش اوست

بلكه مقصود آفرينش اوست

چشمهاى رسول اكرم پر از اشك شد

ابن مسعود يكى از نويسندگان وحى بود، يعنى از كسانى بود كه هر چه از قرآن نازل مى شد، مرتب مى نوشت و ضبط مى كرد و چيزى فرو گذار نمى كرد.

يك روز، رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمودند: «مقدارى قرآن بخوان تا من گوش كنم».

ابن مسعود مصحف خويش را گشود، سوره مباركه نساء آمد او خواند و رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با دقت و توجه گوش ‍ مى كرد.

ابن مسعود تا به اين آيه رسيد:

(فَكَيْفَ إِذَا جِئْنَا مِن كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَجِئْنَا بِكَ عَلَىٰ هَـٰؤُلَاءِ شَهِيدًا ) (٩٠)

يعنى چگونه باشد آن وقت كه از هر امتى گواهى بياوريم، و تو را براى اين امت گواه بياوريم.

همينكه ابن مسعود اين آيه را قرائت كرد، چشمهاى رسول اكرم پر از اشك شد و فرمود: «ديگر كافى است»(٩١)

اى ز سر تا به پا صفا احمد

پاى تا سر همه وفا احمد

اى كه از جان گذشته در ره حق

به رضاى خدا رضا احمد

دست ما را ز دامن كرمت

منما از وفا جدا احمد

ما نداريم جز تو و آل تو

دادرس در صف جز احمد(٩٢)

غلام مسيحى دست و پاىرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بوسيد

ابو طالب عموى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خديجهعليه‌السلام همسر مهربان آن حضرت، به فاصله چند روز هر دو از دنيا رفتند، و به اين ترتيب رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بهترين پشتيبان و مدافع خويش را در بيرون خانه، يعنى ابو طالبعليه‌السلام و بهترين مايه دلدارى و انيس خويش را در داخل خانه، يعنى خديجهعليه‌السلام را در فاصله كمى از دست داد.

وفات ابو طالبعليه‌السلام به همان نسبت كه بر رسول اكرم گران تمام شد، دست قريش را نيز در آزار رسول اكرم بازتر كرد، هنوز از وفات ابو طالبعليه‌السلام چند روزى نگذشته بود كه هنگام عبور رسول اكرم از كوچه، ظرفى پر از خاكروبه به روى سرش خالى كردند حضرت خاك آلود به خانه بر گشت.

يكى از دختران آن حضرت «كوچكترين دخترانش حضرت فاطمهعليه‌السلام جلو دويد و سر و موى پدر را شستشو داد، رسول اكرم ديد دختر عزيزش اشك مى ريزد.

حضرت فرمودند: دخترم گريه نكن و غصه نخور، پدر تو تنها نيست، خداوند مدافع و پشتيبان او است.

بعد از اين جريان، حضرت تنها از مكه خارج شدند و به عزم دعوت و ارشاد قبيله ثقيف به شهر معروف و خوش آب هوا و پر ناز و نعمت «طائف» در جنوب مكه كه ضمنا تفرج گاه و محل تماشاى ثروتمندان مكه نيز بود، رهسپار شدند.

از مردم طائف انتظار زيادى نمى رفت، مردم آن شهر پر ناز و نعمت نيز همان روحيه اهل مكه را داشتند كه در مجاورت مكه مى زيستند، و از صدقه سر بت ها در زندگى مرفهى به سر مى بردند.

ولى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كسى نبود كه به خودش ‍ ياس و نوميدى راه بدهد و درباره مشكلات بينديشد. حضرت براى ربودن دل يك صاحب دل و جذب يك عنصر مستعد حاضر بود با بزرگترين دشواريها روبرو شود.

حضرت وارد طائف شدند، از مردم طائف همان سخنانى را شنيد كه قبلا از اهل مكه شنيده بودند.

يكى گفت: هيچ كس ديگر در دنيا نبود كه خدا تو را مبعوث كرد؟

ديگرى گفت: من جامه كعبه را دزديده باشم اگر تو پيغمبر خدا باشى.

سومى گفت: اصلا من حاضر نيستم يك كلمه با تو هم سخن شوم ؛ و از اين گونه سخنان، مردم نه تنها دعوت آن حضرت را نپذيرفتند، بلكه از ترس ‍ اينكه مبادا گوشه و كنار افرادى پيدا شوند و به سخنان او گوش بدهند يك عده بچه و يك عده از اراذل و اوباش را تحريك كردند تا آن حضرت را از طائف بيرون كنند مردم با دشنام و سنگ انداختن حضرت را بدرقه كردند.

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان سختى ها و دشواريها و جراحتهاى فراوان از طائف دور شدند و خود را به باغى در خارج طائف كه متعلق به عتبه و شيبه دو نفر از ثروتمندان قريش بود رساندند و اتفاقا آن دو نفر هم در آنجا بودند.

شيبه و عتبه از دور شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از اين پيشامد شادى مى كردند.رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در زير سايه درخت انگور دور از عتبه و شيبه نشستند، تا كمى استراحت كنند.

حضرت تنها بود، او بود و خداى خود، روى نياز به درگاه خداى بى نياز كردند و فرمودند:

خدايا! ضعف و ناتونانى خودم و بسته شدن راه چاره، و استهزاء و مسخره و سخريه مردم را به تو شكايت مى كنم، اى مهربان ترين مهربانان، توئى خداى زير دستان و خوار شمردگان، توئى خداى من، مرا به كه وا مى گذارى؟ به بيگانه اى كه به من اخم كند يا دشمنى كه او را بر من تفوق و برترى داده اى؟

خدايا! اگر آنچه بر من رسيد، نه از آن راه است كه من مستحق بوده ام و تو بر خشم گرفته اى، باكى ندارم، ولى ميدان سلامت و عافيت بر من وسيع تر است.

به نور ذات تو كه تاريكيها با آن روشن شده و كار دنيا و آخرت با آن استوار گرديده است پناه مى برم، از اينكه خشم خويش بر من بفرستى، يا عذاب خودت را بر من نازل گردانى، من به آنچه مى رسد خوشنودم تا تو از من خوشنود شوى.

هيچ گردشى و تغييرى و هيچ نيروئى در جهان نيست مگر كه از تو و به وسيله تو است.

عتبه و شيبه در اينكه از شكسترسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خوشحال بودند، اما به ملاحظه قرابت و حس خويشاوندى - به «عدس» غلام مسيحى خود را كه همراهشان بود دستور دادند تا يك طبق انگور پر كند و در مقابل آن مردى كه در آن دور در زير سايه شاخه هاى انگور نشسته بگذارد و زود بر گردد.

«عداس» غلام مسيحى انگورها را آورد و روى زمين گذاشت و گفت: بخور،رسول خدا صل صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دست دراز كردند و قبل از آنكه دانه انگور را به دهان بگذارند، كلمه مباركه بسم الله را بر زبان راندند.

اين كلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود، اولين مرتبه بود كه آن را مى شنيد، نگاهى عميق به چهرهرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انداخت و گفت: اين جمله معمول مردم اين منطقه نيست اين چه جمله اى بود؟

رسول اكرم فرمودند: عداس اهل كجائى؟ و چه دينى دارى؟

عداس گفت: من اصلا اهل نينوايم و نصرانى هستم. اهل نينوا، اهل شهر بنده صالح خدا يونس بن متى؟

حضرت فرمودند: عجب! تو در اينجا و در ميان اين مردم از كجا اسم يونس ‍ بن متى را مى دانى؟

حضرت فرمودند: در خود نينوا وقتى كه من آنجا بودم ده نفر پيدا نمى شدند كه اسم «متى» پدر يونس را بدانند.

حضرت فرمودند: يونس برادر من است او پيغمبر خدا بود و من نيز پيغمبر خدايم.

عتبه و شيبه ديدند عداس همچنان ايستاده و معلوم است كه مشغول گفتگو است دلشان فرو ريخت، زيرا از گفتگوى اشخاص بارسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيش از هر چيزى بيم و هراس داشتند، يك وقت ديدند كه عداس افتاده و سر و دست و پاىرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى بوسد.

آن يكى به ديگرى گفت: ديدى غلام بيچاره را خراب كرد.(٩٣)

تا كه خدائى كند خداى محمد

دست من و دامن ولاى محمد

روضه رضوان و حور و جنت و غلمان

روز جزا كمترين عطاى محمد

عاجز و محتاج و دردمند و فقيرند

هر دو سرا بر در سراى محمد(٩٤)