داستانهايى از رسول خدا . جلد ۲

داستانهايى از رسول خدا .0%

داستانهايى از رسول خدا . نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

داستانهايى از رسول خدا .

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: قاسم مير خلف زاده
گروه: مشاهدات: 7400
دانلود: 2757


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 79 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7400 / دانلود: 2757
اندازه اندازه اندازه
داستانهايى از رسول خدا .

داستانهايى از رسول خدا . جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

طرح چند سؤال

تا آخر هيچ يك از شاگردان نتوانستند به سؤالى كه معلم عاليقدر «رسول خدا»صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم طرح كرده بود جواب درستى بدهد، هر كس جوابى داد و هيچ كدام مورد پسند واقع نشد.

سؤالى كهرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان اصحاب خود طرح فرمودند اين بود: «در ميان دستگيره هاى ايمان كدام يك از همه محكم تر است؟».

يكى از اصحاب گفت: «نماز».

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند: نه.

ديگرى گفت: «زكات».

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند: نه.

سومى گفت: «روزه».

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند: نه.

چهارمى گفت: «حج و عمره»

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند: نه.

پنجمى گفت: «جهاد».

رسول اكرم فرمودند: نه.

عاقبت جوابى كه مورد قبول واقع شد از ميان جمع حاضر داده نشد، بلكه خود حضرت فرمودند:

«تمام اينهائى كه نام برديد كارهاى بزرگ و با فضيلتى است ولى هيچكدام از اينها آن كه من پرسيده ام نيست».

حضرت فرمودند: محكم ترين دستگيره هاى ايمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خدا است.(٩٥)

جز خدا را بندگى تلخ است تلخ

غير را افكندگى تلخ است تلخ

زيستن در هجر او زهر است زهر

بى وصالش زندگى تلخ است تلخ

عمر جز در طاعت حق مگذران

باطلان را بندگى تلخ است تلخ(٩٦)

حضرت گرسنه به بستر رفتند

انس ابن مالك، سالها در خانهرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خدمتكار بود و تا آخرين روز حياترسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين افتخار را داشت و بيش از هر كس ديگر به اخلاق و عادات شخصى رسول اكرم آشنا بود، آگاه بود كه رسول اكرم در خوراك و پوشاك چقدر ساده و بى تكلف زندگى مى كنند.

حضرت در روزهايى كه روزه مى گرفتند، همه افطارى و سحرى او عبادت بود از: مقدارى شير يا شربت و مقدارى «ترديد ساده» گاهى براى افطار و سحر، جداگانه اين غذاى ساده تهيه مى شد و گاهى به يك نوبت غذا اكتفا مى كرد و با همان روزه مى گرفتند.

يك شب، طبق معمول، انس ابن مالك مقدارى شير يا چيز ديگر براى افطار رسول اكرم آماده كرد، اما رسول اكرم آن روز وقت افطار نيامدند، پاسى از شب گذشت و مراجعت نفرمودند.

انس مطمئن شد كه رسول اكرم خواهش بعضى از اصحاب را اجابت كرده و افطارى را در خانه آنان خورده است، از اين رو آنچه تهيه ديده بود خودش ‍ خورد.

طولى نكشيدرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به خانه برگشتند، انس ابن مالك از يك نفر كه همراه حضرت بود پرسيد؟

«حضرت امشب كجا افطار كردند؟»

گفت: «هنوز حضرت افطار نكردند، بعضى از گرفتاريها پيش آمد و آمدنشان دير شد.»

انس ابن مالك از كار خود يك دنيا پشيمان و شرمسار شد، زيرا شب گذشته بود و تهيه چيزى ممكن نبود.

انس منتظر بود كهرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از او غذا بخواهد و انس از كرده خود معذرت خواهى كند، اما از آن طرف رسول اكرم از قرائن و احوال فهميد چه شده.

حضرت نامى از غذا نبردند و گرسنه به بستر رفتند.

انس گفت: «رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا زنده بودند موضوع آن شب را بازگو نكردند و به روى من نياوردند».(٩٧)

محمد مظهر اسماء حسنى است

در او ظاهر صفات حق تعالى است

نكو فرموده دانشمند دانا

كه در نظم سخن بوده توانا

ز احمد تا احد؟ ميم فرق است

جهانى اندر اين يك ميم غرق است(٩٨)

پس از هر فرازى نشيبى برسد

مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتر دوانى و تير اندازى و امثال اينها خيلى علاقه نشان مى دادند، زيرا اسلام تمرين كارهايى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است، بعلاوه خود رسول اكرم كه رهبر جامعه اسلامى بود، عملا در اينگونه مسابقات شركت مى كرد، و اين بهترين تشويق مسلمانان خصوصا جوانان براى ياد گرفتن فنون سربازان بود، تا وقتى كه اين سنت معمول بود و پيشوايان اسلام عملا مسلمانان را دراين امور تشويق مى كردند، روح شهامت و شجاعت و سربازى در جامعه اسلام محفوظ بود.

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ گاهى اسب و گاهى شتر سوار مى شدند و شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه مى دادند.

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ شترى داشتند كه به دوندگى معروف بود، با هر شترى كه مسابقه داده بود، برنده شده بود، كم كم اين فكر در برخى از ساده لوحان پيدا شد كه شايد اين شتر، از آن جهت كه به رسول اكرم تعلق دارد از همه جلو مى زند، بنابراين ممكن نيست در دنيا شترى پيدا شود كه با اين شتر برابرى كند.

تا آنكه روزى يك اعرابى باديه نشين با شترش به مدينه آمد، و مدعى شد حاضرم با شتر پيغمبر مسابقه بدهم، اصحاب پيامبر با اطمينان كامل براى تماشاى اين مسابقه جالب، مخصوصا از آن جهت كه رسول اكرم شخصا متعهد سوارى شتر خويش شدند، از شهر بيرون دويدند.

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و مرد عرب روانه شدند، و از نقطه اى كه قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود، شتران را به طرف تماشاچيان به حركت درآوردند، هيجان عجيبى در تماشاچيان پيدا شده بود، اما بر خلاف انتظار مردم، شتر مرد عرب شتر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پشت سر گذاشت.

آن دسته از مسلمانان، كه درباره شتر پيامبر عقائد خاصى پيدا كرده بودند از اين پيشامد بسيار ناراحت شدند، خيلى خلاف انتظارشان بود، قيافه هايشان درهم شد،رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به آنها فرمودند:

اينكه ناراحتى ندارد، شتر من از همه شتران جلو مى افتاد و، به خود باليد و مغرور شد، پيش خود گفت: من بالا دست ندارم، اما سنت الهى است كه روى هر دستى، دستى ديگر پيدا شود، و سپس از هر فرازى نشيبى برسد و هر فردى در هم شكسته شود.

به اين ترتيب رسول خدا، ضمن بيان حكمتى آموزنده، آنها را به اشتباهاتشان واقف ساخت.(٩٩)

اى كه مغرورى به ملك عز جاه و سيم و زر

بعد امروز است رستاخيز اكبر الحذر

كلكم راع نخواندى از كلام مصطفى

تا شوى از كلكم مسئول جانا الخبر

ماجراى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و عايشه

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پنجاه و پنج سال از عمر مباركشان مى گذشت كه با دخترى به نام عايشه ازدواج كرد، ازدواج اول پيغمبر با خديجهعليه‌السلام بود كه پانزده سال از خود پيامبر بزرگتر بود، ازدواج با حضرت خديجه در سن بيست و پنج سالگى صورت گرفت.

حضرت خديجه بيست و پنج سال به عنوان زن منحصر بفرد پيغمبر در خانه پيغمبر بود و فرزندانى آورد و در سن شصت و پنج سالگى از دار دنيا رفت.

پس از حضرت خديجهعليه‌السلام با يك بيوه ديگر به نام سوده ازدواج كردند بعد از او با عايشه كه دختر خانه بود و قبلا شوهر نكرده بود و مستقيما از خانه پدر به خانه پيغمبر مى آمد، ازدوزاج كرد.

پس از عايشه نيز، با آنكه پيغمبر زنان متعدد گرفت، هيچ كدام دختر خانه نبودند، همه بيوه و غالبا سالخورده و احيانا صاحب فرزندان برومندى بودند عايشه همواره در ميان زنان پيغمبر به خود مى باليد و مى گفت:

«من تنها زنى هستم كه با غير پيغمبر آميزش نكرده ام. او به زيبائى خود نيز مى باليد و اين دو جهت او را مغرور كرده بود و احيانا پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ناراحت مى كرد.

عايشه پيش خود انتظار داشت با بودن او پيغمبر به زن ديگر التفات نكند، زيرا طبيعى است براى يك مرد با داشتن زنى جوان و زيبا به سر بردن با زنانى سالخورده و بى بهره از زيبائى جز تحمل محروميت و ناكامى چيز ديگر نيست، خصوصا اگر مانند پيغمبر بخواهد رعايت حق و نوبت همه را در كمال دقت و عدالت بنمايد.

اما پيغمبر كه ازدواجهاى متعددش بر مبناى مصالح اجتماعى و سياسى آن روز اسلام بود، نه بر مبناى ديگر، به اين جهات التفاتى نمى كردند، و از آن تاريخ تا آخر عمر، كه مجموعا در حدود ده سال بود زنان متعددى از ميان زنان بى سرپرست، كه شوهرهايشان كشته شده بودند، يا به علت ديگر بى سرپرست شده بودند به همسرى انتخاب كرد.

موضوع ديگرى كه احيانا سبب ناراحتى عايشه مى شد، اين بود كه پيغمبر هيچ وقت تمام شب را در بستر نمى ماند، يك سوم شب و گاهى نيمى از شب و گاهى بيشتر از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و تلاوت قرآن و استغفار به سر مى بردند.

شبى نوبت عايشه بود، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همينكه خواست بخوابد جامه و كفشهاى خود را در پائين پاى خود نهاد، سپس به بستر رفت پس از مكثى به خيال اينكه عايشه خوابيده، آهسته حضرت حركت كرد و كفشهاى خويش را پوشيد و درب را باز كرد و آهسته درب را بستند و بيرون رفتند.

اما عايشه هنوز بيدار بود و خوابش نبرده بود، اين جريان براى عايشه خيلى عجيب بود، زيرا شبهاى ديگر مى ديد كه پيغمبر از بستر بر مى خيزد، و در گوشه اى از اطاق به عبادت مى پرازد، اما براى او بى سابقه بود كه شبى كه نوبت او است پيغمبر از اطاق بيرون رود.

عايشه با خود گفت: من بايد بفهمم كه پيغمبر كجا مى رود، نكند به خانه يكى ديگر از زنها برود، با خود گفت: آيا واقعا پيغمبر چنين كارى خواهد كرد، و شبى را كه نوبت من است در خانه ديگرى به سر خواهد برد؟! اى كاش ساير زنانش بهره اى از جوانى و زيبائى مى داشتند و حرم سرائى از زيبا رويان تشكيل داده بود، او چنين كارى هم كه نكرده و مشتى زنان سالخورده و بيوه دور خود جمع كرده است، به هر حال بايد بفهمم كه او در اين وقت شب به اين زودى كه هنوز مرا خواب نبرده به كجا مى رود؟

عايشه فورا جامه هاى خويش را پوشيد و مانند سايه به دنبال پيغمبر راه افتاد، ديد پيغمبر يكسره از خانه به طرف بقيع، كه در كنار مدينه بود «و به دستور پيغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند»، ايستاد عايشه نيز آهسته از پشت سر پيغمبر رفت و خود را در گوشه اى پنهان كرد، ديد پيغمبر سه بار دستها را بسوى آسمان بلند كرد، بعد خود را به طرفى كج كرد.

عايشه نيز به همان طرف رفت، پيغمبر راه رفتن خود را تند كرد، عايشه نيز تند كرد، پيغمبر به حال دويدن در آمد، عايشه نيز پشت سر حضرت دويد، بعد پيغمبر به طرف خانه راه افتاد.

عايشه مثل برق، قبل از پيغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت وقتى كه پيغمبر وارد شدند، نفس تند عايشه را شنيدند فرمودند:

«عايشه! چرا مانند اسبى كه تند دويده باشد نفس نفس ‍ مى زنى؟»

عايشه گفت: يا رسول الله! «چنين چيزى نيست»

حضرت فرمودند: «بگو، اگر نگوئى خداوند مرا بى خبر نخواهد گذاشت».

عايشه گفت: پدر و مادرم قربانت، وقتى كه شما بيرون رفتيد من هنوز بيدار بودم، خواستم بفهمم شما اين وقت شب كجا مى روى؟

دنبال سرت بيرون آمدم، در تمام اين مدت از دور ناظر احوالت بودم».

حضرت فرمودند: پس آن شبهى كه در تاريكى هنگام برگشتن به چشمم خورد تو بودى؟»

عايشه گفت: بلى، يا رسول الله.

پيامبر در حالى كه مشت خود را آهسته به پشت عايشه مى زد فرمود:

«آيا براى تو اين خيال پيدا شد كه خدا و پيغمبر خدا به تو ظلم مى كنند، و حق تو را به ديگرى مى دهند؟»

عايشه گفت: يا رسول الله! آنچه مردم مكتوم و پنهان مى دارند خدا همه آنها را مى داند و تو را آگاه مى كند»

حضرت فرمودند: جريان رفتن من امشب به بقيع اين بود كه فرشته الهى جبرئيل آمد، و مرا بانگ زد و بانگ خويش را از تو مخفى كرد.

من به او پاسخ دادم و پاسخ خود را از تو مكتوم داشتم، چون گمان كردم تو را خواب ربوده، نخواستم تو را بيدار كنم و بگويم براى استماع وحى الهى بايد تنها باشم، بعلاوه ترسيدم تو را وحشت بگيرد، اين بود كه آهسته از اطاق بيرون رفتم.

فرشته خدا به من دستور داد به بقيع بروم و براى اهل قبرستان طلب آمرزش ‍ كنم.

عايشه گفت: يا رسول الله! من اگر بخواهم براى مردگان طلب آمرزش كنم چه بگويم؟

حضرت فرمودند: بگو السلام على اهل الديار و من المومنين و المسلمين و يرحم الله المستقدمين منا و المستاخرين فانا انشاء الله لا حقون(١٠٠)

نيست حقيقت سواى ذات محمد

عقل خردمند گشته مات محمد

محو شود و صف هستى از همه عالم

گر بشود آشكار ذات محمد

آنچه ز غرقاب غم نجات ده ماست

نيست مگر كشتى نجات محمد

هر طرفى رد كند قبول كنندش

آنكه بدستش بود برات محمد

تشييع جنازه بهتر است يا تعليم علم

مردى از گروه انصار، نزد رسول اكرم آمد و سؤال كرد:

«يا رسول الله! اگر جنازه شخصى در ميان است و بايد تشييع و سپس دفن شود و مجلس علمى هم هست كه از شركت در آن بهره مند مى شويم وقت و فرصت هم نيست كه در هر دو جا شركت كنيم، در هر كدام يك از اين دو كار شركت كنيم چون از ديگرى محروم مى مانيم، تو كداميك از اين دو را دوست مى دارى تا من در آن شركت كنم؟»

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمودند:

«اگر افراد ديگرى هستند كه همراه جنازه بروند و آن را دفن كنند در مجلس ‍ علم شركت كن، همانا شركت در يك مجلس علم از حضور در هزار تشييع جنازه و از هزار عبادت بيمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه، و هزار درهم تصدق و هزار حج غير واجب و هزار جهاد غير واجب بهتر است.»

اينها كجا و حضور در محضر عالم كجا؟

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمودند:

مگر نمى دانى به وسيله علم است كه خدا اطاعت مى شود.

بوسيله علم است كه عبادت خدا صورت مى گيرد.

همانطور كه شر دنيا و آخرت با جهل توأم است.(١٠١)

آن را كه علم و دانش و تقوى مسلم است

خير دنيا و آخرت با علم توأم است

هر جا قدم نهد قدمش خير مقدم است

كس را بمال نيست بر اهل كمال فخر علم است

آنكه مفخر اولاد آدم است در پيشگاه علم

مقامى عظيم نيست كز هر مقام و مرتبه اى علم اعظم است

آن روز به خاطر دوستى پيامبر دنبال كار نرفت

ماجراى علاقمندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت به رسول اكرم، زبان زد خاص و عام بود، همه مى دانستند كه او صادقانهرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را دوست مى دارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بى تاب مى شود او به دنبل هر كارى كه بيرون مى رفت اول راه خود را به طرف مسجد يا خانهرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجا بود، كج مى كرد و به هر بهانه كه بود خود را به پيغمبر مى رساند، و از ديدن پيغمبر توشه بر مى گرفت و نيرو مى يافت، سپس به دنبال كار خود مى رفت.

گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت سر جمعيت قرار مى گرفت و پيغمبر ديده نمى شد، از پشت سر جمعيت گردن مى كشيد تا شايد يك بار هم كه شده چشمش به جمال پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيفتد.

يك روز پيغمبر اكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعى مى كند پيغمبر را ببيند، پيغمبر هم متقابلا خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند، آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت، اما طولى نكشيد كه برگشت، همينكه چشم رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى دومين بار در آن روز به او افتاد با اشاره دست او را نزديك طلبيد، آمد جلوى پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشست، پيغمبر اكرم فرمودند:

«امروز تو با روزهاى ديگرت فرق داشت، روزهاى ديگر يك بار مى آمدى و بعد دنبال كارت مى رفتى، اما امروز پس از آنكه رفتى، دو مرتبه برگشتى، چرا؟

گفت: «يا رسول الله! حقيقت اين است كه امروز آن قدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كار بروم، ناچار برگشتم»

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره او دعاى خير كرد، او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد.

چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود.

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ از اصحاب خود سراغ او را گرفت، همه گفتند: «مدتى است او را نمى بينيم»

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عازم شد، برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش ‍ آمده، به اتفاق گروهى از اصحاب و يارانش به طرف «سوق الزيت»يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون مى فروختند راه افتاد، همين كه به دكان آن مرد رسيد، ديدند مغازه اش تعطيل و بسته است و كسى نيست، از همسايگان احوال او را پرسيدند، گفتند: «يا رسول الله! چند روز است كه مرده است»

يا رسول الله! او بسيار مرد امانتدار و راستگوئى بود، اما يك خصلت بد و زشت در او بود.

«چه خصلت بدى؟»

از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت مثلا....

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند:

خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد، او مرا آنچنان زياد دوست مى داشت كه اگر برده فروش هم بود خداوند او را مى آمرزد»(١٠٢)

اى ذات تو در دو كون مقصود وجود

نام تو محمد و مقات محمود

دل بر لب درياى شفاعت بستم

زانروى روان مى كنم از ديده درود

فار قليط كيست؟

«مرحوم فخر الاسلام» ابتداء يكى از كشيشهاى بزرگ و معروف مسيحى بود، اما پس از مدتى پى به حقانيت اسلام برد و چون مردى آزاده بود، مسلمان گرديد و چند كتاب نيز در رد مسيحيت و يهود نوشت. او مقدمات مسلمان شدن خود را چنين تعريف مى كرد:

«وطن من آمريكا است» پدرانم همگى كشيش و از علماى مسيحى بودند. از ابتداى جوانى، شوق تحصيل علوم دينى را داشتم، بنابراين سرگرم علوم دينى شدم و كم كم مدارج علمى را طى كردم، تا اينكه كوچ كرده و خود را به كلاس درس «پاپ اعظم» رسانيدم.

در مجلس درس او چهار صد نفر شركت داشتند و من در ميانشان از هوش و استعداد بيشترى برخوردار بودم، به همين دليل مورد علاقه پاپ شدم، به طورى كه تنها كسى بودم كه اجازه ورود به حرم پاپ را داشتم.

روزى به مجلس درس پاپ رفتم، او نيامده بود، گفتند امروز پاپ مريض ‍ است و نمى آيد، شاگردان خودشان بحث مى كردند.

صحبت راجع به كلمه «فار قليط» بود كه اين لفظ در «انجيل»آمده است هر كس آن را طورى معنى مى كرد و چيزى مى گفت.

من به ديدن پاپ رفتم، او در بستر افتاده بود، گفتم:

«به مجلس درس رفتم، شما نيامده بوديد، از اين رو به ديدنتان آمدم».

«پاپ پرسيد: در نبودن من هم، مباحثه برقرار بود؟»

گفتم: «آرى، در مورد كلمه فار قليط بحث مى كرديم عده اى مى گفتند به معنى «تسليت دهنده است»، حضرت عيسى فرموده است: «من مى روم و پس از من فار قليط مى آيد».

پاپ گفت: «هيهات، هيچ كس خبر از معنى آن ندارد».

تا اين جمله را گفت، من كه شيفته جمال بودم، دامنش را گرفتم و از او خواستم كه معنى اين كلمه را به من بگويد. او گفت: صلاح نيست، زيرا اظهار معنى آن براى تو و من ضرر دارد».

من اصرار كردم و او را سوگند دادم، پاسخ داد:

«من اين كلمه را به تو مى گويم، به شرطى كه تا وقتى من زنده ام آن را فاش ‍ نكنى».

من پذيرفتم. او گفت:

«اين كليد را بردار و آن جعبه را باز كن، در آن، جعبه اى قرار دارد، آن را هم باز كن، در آن كتابى به زبان «شريانى» وجود دارد كه هزاران سال قبل نوشته شده است»؛

وقتى كتاب را برداشتم، گفت: «فلان صفحه را بياور» آن صفحه را پيدا كردم، ديدم راجع به كلمه فار قليط بحث كرده است و گوشه اى نوشته ؛

«فار قليط همان حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است».

پرسيدم «اين محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كيست؟»

پاپ پاسخ داد: «همان كسى كه مسلمانان او راپيامبر مى دانند».

گفتم: «پس مسلمانان بر حق هستند؟»

گفت: «آرى»

پرسيدم: «پس چرا شما حق را ظاهر نمى كنيد؟»

پاپ گفت: «افسوس كه من در آخر عمرم به اين راز پى بردم، اما اگر آن را اظهار كنم، حكومت مرا مى كشد، به هر كجا روم، حتى در ميان مسلمان ها حكومت مرا پيدا مى كند، و به قتل مى رساند، صلاح من سكوت است، ولى تو جوان هستى، مى توانى فرار كنى و بروى».

دستش را بوسيدم و از او خداحافظى كرده و همان روز به راه افتادم، تا اينكه وارد «شهر شام» شدم، لطف خدا شامل حال من شد، مرا به يكى از علماى «شيعه» معرفى كردند.

به دست او اسلام آوردم و صرف و نحو و منطق و معانى بيان را خواندم، سپس به «نجف اشرف» رفتم و خدمت «سيد كاظم يزدى» و «آخوند خراسانى» به مرحله اجتهاد رسيدم، پس از آن براى زيارت آرامگاه حضرت امام رضاعليه‌السلام به ايران رفتم».

در تهران خبردار شدم كه مسيحيان چند كتاب در رد اسلام نوشته اند، خداوند به من توفيق داد كه چند كتاب در رد آنها بنويسم و تهمت هايشان را پاسخ دهم».

مرحوم فخر الاسلام، بيست جلد كتاب با بيانى شيرين و لذت بخش نوشته است، به راستى كه اين تائيد الهى در نصرت اسلام است كه يك نفر همه تبليغات مخالفان را باطل نمايد.(١٠٣)

از مكه فروغ ايزدى پيدا شد

سرچشمه فيض سرمدى پيدا شد

در هفدهم ربيع از دخت وهب

نورسته گل محمدى پيدا شد

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بچه ها را زنده كرد

يكى از اصحابرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ، دوست داشت كه آن حضرت را به خانه اش دعوت كند، و به همين خاطر يك روز به همسرش گفت: «آماده باش كه امروز مى خواهم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خانه دعوت نمايم».

پس از آن، مرد بزغاله اى را كشت و همسرش مشغول پختن آن شد و خودش نيز به دنبال پيغمبر رفت، وقتى كه او بزغاله مى كشت يكى از دو پسرش شاهد ماجرا بود.

در غياب پدر، آن پسر به برادرش گفت: «نبودى تا ببينى پدر چگونه بزغاله را كشت، مى خواهى به تو نشان بدهم؟»

برادر پاسخ داد: آرى.

دو برادر به پشت بام رفتند، پسر برادرش را خوابانيد و كارد به گلويش ‍ گذاشت و سرش را بريد، در همين موقع مادر متوجه ماجرا شد و فرياد زد:

«چه مى كنى؟»

پسر ترسيد و از طرف ديگر بام فرار كرد و به زمين افتاد و مرد.

زن گريان و نالان شد و به عزادارى مشغول شد. پس از مدتى، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مرد عرب وارد خانه شدند، زن ماجرا را براى شوهرش تعريف كرد و در پايان گفت:

«اين ماجرا را بهرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مگو، مبادا آن حضرت متاثر شود».

سپس زن جنازه دو پسر را پيچيد تا پس از رفتن پيامبر آن ها را دفن كند.

جبرئيل بر پيامبر نازل شد و عرض كرد:

«اى رسول خدا! به ميزبان بفرمائيد تا پسرهايت نيايند، من غذا نمى خورم».رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مرد فرمود: «پسرهايت را بياور».

مرد عرض كرد:

«به آنها دسترسى ندارم، شما غذا ميل بفرمائيد.»

پيامبر فرمود: «اين طور نمى شود امر خداوند چنين است»

بالاخره مرد اقرار كرد كه پسرانش كشته شده اند، حضرت فرمود:

«جنازه ها را بياور»

مرد جنازه ها را آورد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دعايى خواندند، بچه ها زنده شدند و در اطاق بارسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم خوراك گرديدند.(١٠٤)

اى آنكه بر تمام خلايق سر آمدى

در ارض مصطفى به سماوات محمدى

جا دارد آنكه فخر كند بر تو

انبياء در مشرق زمانه توئى هور سرمدى

زن يهوديه و لطف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دشمنان زيادى داشت، مشركان، كفار، منافقان، يهوديان، نصرانيها، همگى دشمن آن حضرت بودند و قسم خورده بودند هر طور كه هست پيامبر را از ميان بردارند، اما خداوند به پيامبر وعده داده بود كه آن حضرت را از شر مردمان دور نگه دارد، بنابراين كيد و حيله دشمنان، اثر نمى كرد و آنان رسوا مى شدند.

به طور مثال، پس از جنگ «خيبر» كه با رشادت اميرالمومنين حضرت علىعليه‌السلام به پيروزى مسلمانان انجاميد، يك زن يهوديه تصميم به قتل پيامبر گرفت بنابراين گوسفندى را كشته و آن را سرخ كرد و در داخل آن زهر تعبيه نمود و به عنوان هديه نزدرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ برد.

پيامبر اكرم لقمه اى از آن را داخل دهان مباركشان گذاشتند، در اثناء به فرمان خداوند، گوسفند به صدا در آمد كه:

«اىرسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم من مسموم هستم»

پيامبر ديگر لب به غذا نزد، زن يهوديه وقتى متوجه شد كه پيامبر متوجه خيانت و نيرنگ وى شده است، ترسيد و از ترس به لرزه افتاد.

اگر پيامبر مى خواست تلافى كند، چه به روز او مى آورد؟

اگر مسلمانان مطلع مى شدند چه بلايى بر سر او و قبيله اش ‍ مى آوردند؟)

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدون خشم و ناراحتى و در كمال مهربانى از زن پرسيد:

«اى زن چرا چنين كردى؟ مگر من به تو چه بدى كرده بودم؟»

زن يهوديه به فكر حيله اى افتاد تا جان خود را نجات دهد، به همين دليل پس از اينكه چند لحظه فكر كرد، پاسخ داد.

«اى رسول گرامى، مرا معذور بدار، زيرا مى خواستم شما را امتحان كنم، با خودم فكر كرده بودم زهر در خوراك ايشان مى نمايم، اگر پيغمبر باشد، غذا را نمى خورد اما اگر فرستاده خداوند نباشد، غذا را خورده و هلاك مى گردد.

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله زن يهوديه را بخشيد و او را آزاد كرد.(١٠٥)

چون نشستى بر سرير اقتدار

عفو را شكران اين نعمت شمار

عفو باشد تاج و عز و اعتبار

روز محشر بخشش پروردگار

گر طريق خويش سازى عفو را

در بهشت جاودان گيرى قرار

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و ابوذر

ابوذر به محضررسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آمد و گفت:

دوست ندارم دائما در مدينه سكونت كنم، آيا اجازه مى دهيد من و برادرزاده ام به سرزمين «مزينه» برويم، و در آنجا زندگى كنيم.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند: «نگران هستم كه آنجا برويد، و باند و گروه اشرار به شما هجوم بياورند، و برادرزاده ات را بكشند، آنگاه پريشان نزد من بيائى و بر عصايت تكيه كنى و بگوئى برادرزاده ام را كشتند، و گوسفندها را غارت كرده اند».

ابوذر گفت: انشاء الله كه چنين پيش آمدى رخ نمى دهد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او اجازه داد، او و پسر برادر و همسرش ‍ به سرزمين مزينه كوچ كردند.

طولى نكشيد كه گروه شرورى از قبيله بنى فزاره كه در ميانشان ابن حصن نيز بود، هجوم آوردند و گوسفندها و چهارپايان را غارت كردند و برادرزاده ابوذر را كشتند و همسر او را اسير نمودند.

ابوذر با كمال ناراحتى و پريشانى به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و در برابررسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بر عصاى خود تكيه كرد و گفت:

«خدا ورسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم راست گفت: دامها و اموال ربوده شد، و برادرزاده ام كشته گرديد، و اينك در برابر تو در حال تكيه بر عصا، ايستاده ام» پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى سركوبى باند اشرار به مسلمين اعلام كرد تا آماده گردند، بلافاصله گروهى از مسلمين شجاع، دعوت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را لبيك گفتند، و از مدينه براى دستگيرى و متلاشى نمودن آن اشرار غارتگر خارج شدند، اين گروه ورزيده، به جستجو پرداختند و سرانجام به آن باند دست يافتند، گوسفندان و چهارپايان را از آنها گرفتند، و جمعى از مشركين را كه در آن باند بودند، كشتند و با ضربات كوبنده خود، آن باند را متلاشى نموده، و پيروز به مدينه باز گشتند.(١٠٦)

بيان عاجز است از كمال محمد

زبان بيان گشته لال محمد

فصيحان دهر و حكيمان عالم

به حيرت زقول و مقام محمد(١٠٧)