سال نهم هجرت
در سال نهم هجرت حدود پانزده جريان از جمله نزول سوره برائت و حجرات بايد مورد بررسى واقع شوند كه در پياده شدن حكومت اسلامى و تشريع احكام سهم به سزايى دارند. اينك اين وقايع را به ترتيبى كه در سيره ها آمده نقل مى كنيم.
نزول آيه ان جائكم فاسق...
واقدى مى گويد: رسول خداصلىاللهعليهوآله
چون از جعرانه به مدينه برگشت بقيه ذوالقعده و ذوالحجه را در مدينه بود و چون هلال محرم ديده شد، وكلاء زكات را براى جمع آورى زكات به قبائل عرب فرستاد، بريده بن حصيب به قبيله اسلم و غفار، عبادبن بشر به سليم و مزينه، رافع بن مكيث به قبيله جهينه، عمروبن عاص به قبيله فزاره، صحاك بن سفيان به قبيله بنى كلاب و، براى جمع آورى زكات رفتند
.
و از جمله وليدبن عقبه برادر مادرى عثمان بن عفان را براى جمع آورى زكات بنى المصطلق به آن قبيله فرستاد. حلبى در سيره خود ج ۳ ص ۵۰۲، تصريح كرده كه آن در سال نهم هجرت بوده است. بنى المصطلق اسلام آورده و مساجد ساخته بودند و چون شنيدند كه نماينده رسول خداصلىاللهعليهوآله
مى آيد بيست نفر با قربانيهاى گوساله و گوسفند به استقبال آمدند. او كه در جاهليت با آنها دشمن بود، با ديدن آن ها احتمال داد كه مى خواهند او را بكشند؛ لذا به مدينه برگشت و گفت: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
زكات را ندادند و مى خواستند مرا بكشند، حضرت خيلى ناراحت شد و خواست به آنجا لشكركشى كند.
بنى المصطلق چون اين را بشنيدند، آن بيست نفر را به مدينه فرستادند و آنها به حضرت گفتند: يا رسول الله اصلا وليد پيش ما نيامد و نخواست از وى بپرسيد كه آيا با ما سخن گفت؟ در همان وقت كه سخن مى گفتند حضرت را حالت وحى گرفت، و سپس آيه: يا ايهاالذين آمنوا ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا ان تصيبوا قوما بجهالة فتصبحوا على مافعلتم نادمين را خواند
قرآن مجيد وليد را فاسق خواند و رسول خداصلىاللهعليهوآله
عذر بنى الصطلق را قبول كرد، در تفسير الميزان بعد از نقل قضيه فرموده: ابن عبدالبر در الاستيعاب گويد: آنچه مى دانم در نزول آيه درباره وليد اختلافى وجود ندارد.
ناگفته نماند: وليدبن عقبه همان است كه از طرف عثمان بن عفان فرماندار كوفه بود و در حال مستى به نماز آمد و نماز صبح را چهار ركعت خواند و در حال نماز به مردم گفت: اگر كم شد زياد بخوانم وقتى جريان را به مدينه گزارش كردند وليد به دستور خليفه به مدينه آورده شد. كسى از ترس عثمان حاضر نشد به او حد بزند، على بن ابيطالبعليهالسلام
به او حد شرب خمر زد. به هر حال وليدبن عقبه يكى از روسياهان تاريخ و از دشمنان خاندان وحى بود.
منهدم كردن بت قبيله طى
در ماه ربيع الآخر از سال نهم هجرت
على بن ابيطالب صلوات الله عليه به دستور رسول خداصلىاللهعليهوآله
با صد و پنجاه نفر از انصار به قصد شكستن بت قبيله طى كه فلس نام داشت از مدينه حركت كرد و نيز مأموريت داشت كه غائله قبيله طى را يك سره كند. افراد صد شتر و پنجاه رأس اسب داشتند، يك پرچم سياه و يك پرچم سفيد نيز به دس دو نفر از يارانش بود.
آن گروه بت فلس را شكسته و سوزاندند، چهارپايان و گوسفندان غنيمت و اسيران قبيله حاتم طايى را به مدينه آوردند، از جمله اسيران سفانه دختر حاتم طايى و خواهر عدى بن حاتم بود، عدى بن حاتم چون از حركت علىعليهالسلام
به قبيله طى با خبر شد به شام گريخت، سفانه را در مدينه در خانه رمله دختر حارث نگاهدارى مى كردند.
روزى رسول خداصلىاللهعليهوآله
از آنجا مى گذشت، سفانه گفت: يا رسول الله پدرم مرد، كفيلم فرارى شد، بر من عنايت فرما و آزادم كن، خدا تو را عنايت فرمايد. حضرت فرمود: كفيل تو كيست؟ گفت: برادرم عدى بن حاتم. فرمود: همان كه از خدا و رسول فرار كرده است؟
بعد حضرت از آنجا گذشت، روز دوم نيز همين جريان تكرار شد، روز سوم كه باز حضرت از آنجا مى گذشت علىعليهالسلام
به سفانه اشاره كرد كه باز از حضرت درخواست آزادى كند، دخترك سومين بار، به سخن درآمد و تقاضاى خلاصى كرد. رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: قبول كردم، كمى صبر كن كه آدم مطمئنى از قوم تو بيايد و آنگاه مرا خبر كن و چون چنان كسى پيدا شد حضرت براى سفانه مركب و مخارج عطا فرمود، تا پيش قوم خود برود
.
سفانه پس از آزاد شدن خودش را به شام به برادرش عدى بن حاتم رسانيد و گفت: برادرم هر چه زودتر به مدينه برو و به خدمت آن انسان عالى مقام برس. من او را انسان عجيبى يافتم. او از پادشاهان نيست. او را انسانى يافتم كه فقير و مسكين را دوست دارد، اسير و گرفتار را خلاص مى كند، نسبت به خردسالان مهربان است، بزرگان را قدر مى نهد، من بزرگوارتر از او را نديده ام، پس او را درياب اگر پيامبر باشد تو از سابقين اصحاب او مى شوى و اگر پادشاه باشد مسلما در حكومت او به عزت زندگى خواهى كرد.
عدى بن حاتم به مدينه آمد، رسول خداصلىاللهعليهوآله
را بالاتر از آن يافت كه خواهرش گفته بود. عدى اسلام آورد و در اسلام ترقى كرد و بعد از رسول خداصلىاللهعليهوآله
از پيروان صديق على اميرالمؤمنينعليهالسلام
بود، در جمل و صفين و نهروان در ركاب آن حضرت حضورت داشت، در جمل يك چشم او از دستش رفت و در ۶۷ هجرى در كوفه به جوار حق شتافت.
نقل است: روزى پس از صفين وشهادت علىعليهالسلام
، عدى در شام با معاويه ملاقات كرد. معاويه كه به فكر جدا كردن او از علىعليهالسلام
بود، گفت: راستى عدى چرا پسرانت را با خودت نياورده اى؟ گفت: آنها در صفين در ركاب اميرالمؤمنى كشته شدند. معاويه كه در فكر چنان جوابى بود، گفت: ما انصفك على قتل اولادك و ابقى اولاده على با تو به انصاف رفتار نكرد كه فرزندان تو را كشت ولى فرزندان خودش را نگاه داشت. عدى بلافاصله گفت: ما انصفت عليا اذ قتل و بقيت بعده من با على به انصاف رفتار نكردم كه او كشته شد و من در دنيا ماندم. معاويه آنگاه با شاخ و شانه به عدى بن حاتم چنين گفت: بدان كه هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است و جز به خون شريفى از اشراف يمن شسته نخواهد شد.
عدى بن حاتم كه خشمگين شده بود، گفت: به خدا قسم، آن قلبها كه آكنده بود از عداوت تو هنوز در سينه هاى ماست، و شمشيرهايى كه با آنها در صفين هراسانت كرديم هنوز بر دوش ماست. اگر وجبى در راه حيله به ما نزديك شوى همان قدرى در طريق انتقام بر تو نزديك خواهيم شد. بدان كه بريده شدن حلقوم و تلخيهاى مرگ بر من آسانتر است از اين كه در حق علىعليهالسلام
كلمه ناهموارى بشنوم. معاويه چون چنين ديد، به پيشكارش گفت: سخنان عدى را بنويسد كه همه پند و نصيحت است
.
غزوه تبوك
عبدالمؤمن بغدادى در مراصدالاطلاع گويد: تبوك شهركى است ميان وادى القرى و شام كه داراى آب و نخلستان است، و قلعه اى در آنجا بود كه اكنون خراب شده و همانجاست كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
در لشكركشى تاريخى به آنجا رسيد
خلاصه ماجرا آن است كه به مدينه خبر رسيد: روميان لشكريان فراوانى جمع كرده و قصد حمله به مسلمانان را دارند، و اكنون به بلقاء شام رسيده اند، رسول خداصلىاللهعليهوآله
تصميم گرفت بر آنها پيشدستى كند، ولى بعد از رسيدن به تبوك معلوم شد كه قضيه صحت نداشته و روميان چنان قصدى نكرده اند؛ ولى در مراصدالاطلاع (تبوك) گويد: رسول خداصلىاللهعليهوآله
چون به تبوك رسيد، ديد كه آنها متفرق شده و رفته اند، نقل دوم به نظر صحيحتر مى آيد.
در هر حال: رسول خداصلىاللهعليهوآله
درماه رجب از سال نهم هجرت به تبوك تشريف برد. قبلا به قبائلى كه مسلمان شده بودند نامه نوشته وآنها را به جهاد در راه خدا تشويق مى كرد، از مهاجران و انصار و قبائل: تميم، طى، عطفان، بنى كنانه، مزينه، جهينه، و... سى هزار نفر آماده جهاد شدند. واقدى عدد مجاهدين را سى هزار و تعدا اسبان را ده هزار گفته است
.
فصل تابستان، موقع برداشت، محصول، هوا بسيار گرم بود، منافقان مردم را از رفتن منصرف كرده و مى گفتند: در اين هواى گرم كه از آسمان آتش مى بارد كجا مى رويد؟! قرآن در اين رابطه فرمود: قالوا لاتنفرا فى الحر قل نار جهنم اشد حرا لوكانوا يفقهون
.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
از مسلمانان براى تجهيز رزمندگان استمداد كرد، عثمان بن عفان اولين كسى بود كه ظرفهايى پر از نقره آورد و در محضر حضرت به زمين ريخت. حضرت چندين نفر را با آنها تجهيز كرد، عباس و طلحه و ديگران نيز پولهايى آوردند، بعضى از منافقان نيز به عنوان ريا و خودنمايى كمك مالى كردند، خداوند ظاهرا در اين رابطه فرمود:و ما منعهم ان تقبل منهم نفقاتهم الا انهم كفروا بالله و برسوله و لاياءتون الصلوة الا و هم كسالى و لاينفقون الا و هم كارهون
گريه كنندگان
هفت نفر از مسلمانان كه قدرت نفقه و مركب نداشتند به محضر حضرت آمده گفتند: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
براى ما مركب تهيه نماييد تا به جهاد برويم. حضرت فرمود: نمى توانم. آنها گريه كنان برگشتند. خداوند در قبول عذر آنها فرمود:ليس على الضعفاء و لاعلى المرضى ولاعلى الذين لايجدون ماينفقون حرج اذا نصحوا لله و رسوله ما على المحسنين من سبيل الله غفور رحيم و لاعلى الذين اذا ما اتوك لتحملهم قلت لااجد ما احملكم عليه، تولوا و اعينهم، تفيض من الدمع حزنا الا يجدوا ما ينفقون
.
اعتذار منافقان
اين جنگ آزمايش عجيبى بود، عده اى از نبودن وسيله رفتن گريه مى كردند كه چرا موفق به رفتن نمى شوند. منافقان نيز با انواع حيله ها از آن حضرت مى خواستند كه از رفتن معذورشان دارد.
هشتاد و چند نفر از منافقان آمدند، بدون اينكه مانعى از رفتن داشته باشند، از حضرت خواستند كه اجازه بدهد نروند و حضرت به آنها اجازه فرمود. هشتاد و دو نفر هم از اعراب آمدند ولى به آنها اجازه نداد. عبدالله بن ابى رئيس منافقان از مدينه خارج شده وبا هم پيمانان خود از منافقان و يهود در ثنية الوداع در كنار مسلمانان اردو زده و چنان وانمود مى كرد كه در جنگ شركت خواهد كرد؛ ولى چون رسول خداصلىاللهعليهوآله
به تبوك حركت كرد، او با ياران خود به مدينه برگشت و گفت: محمد با اين حرارت هوا، دورى راه، فقر مالى، فكر مى كند، كه جنگ با روميان بازيچه است، به خدا قسم، گويا مى بينم كه فردا ياران او را اسير گرفته و به طناب بسته اند. او مى خواست مسلمانان را دل سرد كند آيات ۴۲ - ۵۷ و ۸۴ - ۹۰ سوره توبه در آن رابطه است
.
انت منى بمنزلة هارون من موسى
رسول خداصلىاللهعليهوآله
مى دانست كه مدتى از مدينه دور خواهد بود وانگهى تبوك با مركز حكومت اسلامى فاصله زياد دارد، على هذا لازم بود مرد لايقى در مدينه بماند، تا در غياب حضرت، پايتخت اسلام را حفظ كند. لذا على بن ابيطالبعليهالسلام
را كه لايقترين فرد براى اين كار بود، در مدينه به جاى خود جانشين كرد؛ ولى هنوز چندان از مدينه دور نشده بود كه منافقان و دشمنان آن حضرت شايع كردند، رسول خداصلىاللهعليهوآله
نسبت به على بن ابيطالبعليهالسلام
قهر كرده كه او را با خود نبرده و در مدينه گذاشته است. اين سخن بر آن حضرت گران آمد، لذا شتابان از مدينه حركت كرده و در جرف خودش را به رسول خداصلىاللهعليهوآله
رسانيد و گفت: يا رسول الله منافقان گمان مى كنند كه علت گذاشتن من در مدينه به علت كم لطفى شما نسبت به من است.
حضرت فرمود: برادرم برگرد. مدينه اصلاح نمى شود مگر به وسيله من يا تو. تو خليفه منى در اهل بيت من و خانه هجرت من ودر قوم من، آيا راضى نيستى كه نسبت به من مانند هارون باشى نسبت به موسى؟ با اين فرق كه بعد از من پيامبرى نخواهد بود متن عربى به نقل از ارشاد مفيد چنين است: ارجع يا اخى فان المدينة لاتصلح الابى او بك فانت خليفتى فى اهل بيتى و دار هجرتى و قومى، اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لانبى بعدى
اين حديث مستفيض بلكه متواتر كه در كتب شيعه واهل سنت نقل شده يكى از دلائل امامت علىعليهالسلام
است؛ زيرا كه هارون خليفه موسى به وقت رفتن به ميقات و شريك امر و وزير و برادر و نيز پيامبر خود، حضرت رسول خداصلىاللهعليهوآله
همه اينها را براى علىعليهالسلام
ثابت كرده، و فقط نبوت را استثناء فرمود و در حق هيچ يك از يارانش چنين كلامى نفرموده است.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
در تبوك
به هر حال آن حضرت در ماه شعبان سال نهم به تبوك رسيد و از دشمن خبرى نبود. يا خبر صحت نداشته و يا تا آمدن قواى اسلام پراكنده شده بودند، آن حضرت بقيه شعبان و چند روز از رمضان را در آنجا ماند. به نقل واقدى، (ج ۳، ص ۱۰۱۵) مدت بيست روز در تبوك بود و از آنجا سريه هايى به اطراف فرستاد و چند قوم از اهل كتاب آمده و تحت الحمايه اسلام شده و حاضر به پرداخت جزيه شدند، آنگاه حضرت مظفر و منصور به مدينه مراجعت فرمود.
حوادثى در رابطه با غزوه تبوك
اينك لازم است حوادثى را كه در اين سفر بزرگ اتفاق افتاد و از لحاظ خود آمرزنده است بررسى نماييم.
ابوذر غفارى و تبوك
ابوذر غفارى صحابى بزرگ كه در جيش تبوك شركت كرده بود، شترش از رفتن بازماند و چون از او خبرى نشد، اصحاب گفتند: يا رسول الله ابوذر نيز برگشت، فرمود: فكرش را نكنيد، اگر در او خيرى باشد، خدا او را به زودى به شما مى رساند. آن حضرت اين سخن را درباره هر متخلف مى فرمود، و چون شتر ابوذر به حال نيامد، ابوذر بار او را بر دوش خويش گرفت و به راه افتاد، اصحاب حضرت او را از دور ديده و گفتند: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
مردى در راه ديده مى شود كه به تنهايى مى آيد فرمود: ظاهرا ابوذر است. چون نزديك شد، گفتند ابوذر است.
حضرت فرمود: به او آبى دهيد كه تشنه است. فورا به او آب دادند ولى ديدند ابوذر با خود آب همراه دارد. حضرت فرمود: ابوذر آب دارى و تشنه هستى؟ عرض كرد: بلى يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
پدر و مادرم فداى تو باد، وقتى كه مى آمدم در گودال سنگى آبى ديدم كه شيرين و گوارا بود، با خود گفتم از اين آب نخواهم خورد مگر بعد از آنكه حبيبم رسول خداصلىاللهعليهوآله
بخورد. حضرت پس از ديدن آن خلوص و ايثار فرمود: اى ابوذر خدا تو را رحمت كند، تنها زندگى مى كنى، تنها مى ميرى، تنها مبعوث مى شوى، تنها به بهشت داخل مى شوى، قومى از اهل عراق به اين سعاتت مى رسند كه مباشر غسل و تجهيز و نماز و دفن تو مى شوند: يا اباذر رحمك الله تعيش وحدك و تموت وحدك و تبعث وحدك، و تدخل الجنة وحدك، يسعدبك اقوام من اهل العراق يتولون غسلك و تجهيزك و الصلاة عليك و دفنك
اين خبر غيبى بعد از آن حضرت در وقتى به وقوع پيوست كه خليفه سوم عثمان بن عفان بيت المال را تاراج مى كرد و دامادها و اقوام خويش از بنى اميه را در دريايى از پول مردم غرق مى نمود. كعب الاحبارهاى يهودى را طرف مشورت خويش قرار داده بود. ابوذر بر خليفه خروشيد و او را به باد انتقاد گرفت و فرمود از راه رسول خداصلىاللهعليهوآله
و سنت و فرسنگها فاصله گرفته اى. بالاخره بعد ازچند تبعيد در آخر به دست خليفه به ربذه در وادى صفراء تبعيد شد و در آنجا از فقر و تنگدستى از دنيا رفت. او به زن و غلامش فرمود: چون من از دنيا رفتم در كنار راه بايستيد، اولين كاروانى كه مى آيد به آنها خبر دهيد كه مردى از اصحاب رسول خداصلىاللهعليهوآله
در اين صحرا مرده است، او را تجهيز كنيد. آن دو چنين كردند كاروانى كه از مكه به عراق مى رفت، در آن عبدالله بن مسعود و مالك اشتر بودند. آنها پياده شده و ابوذر را تجهيز كرده و دفن نمودند. بر ابوذر غفارى گريستند و از جنايت خليفه عثمان بن عفان ياد كردند و بر عاملان آن پيشامد نفرين نمودند. بدين طريق خبر رسول خداصلىاللهعليهوآله
كه درباره ابوذر فرموده بود به وقوع پيوست.
معجزات راه
۱ - آن حضرت در سفر تبوك چون به وادى القرى رسيد، شب در حجر (ديار ثمود) بود كه به اصحاب فرمود: امشب طوفان شديدى وزيدن خواهد گرفت، كسى جايى نرود مگر با رفيقش و هر كه شترى دارد پاى آن را ببندد. چنان بادى وزيد كه همه را هراسان كرد، هيچ كس تنها جايى نرفت مگر دو نفر از بنى ساعده كه يكى براى قضاى حاجت و ديگرى در پى شترش رفته بود، اولى در راه خفه شد، دومى را باد به كوه قبيله طى افكند، با دعاى حضرت اولى نجات يافت، دومى را قبيله طى به مدينه تحفه آوردند
.
بارش باران
۲ - آن حضرت چون از ديار ثمود(حجر) به سوى تبوك حركت كرد، روزى اصحابش آب را تمام كردند و در بيابان آبى نبود، از عطش به آن حضرت شكايت آوردند، حضرت روبه قبله كرد و دست به دعا برداشت، آن وقت در آسمان ابرى نبود، وى مرتب دعاى استغاثه مى كرد تا ابرها از هر ناحيه گرد آمده، باران شديدى باريدن گرفت، به طورى كه همه سيراب شده، ظرفها را نيز پر از آب كردند. يكى از ياران آن حضرت (عبدالله بن ابى حدود) به يكى از منافقان (اوس بن قيظى) كه در لشكريان بود، گفت: واى بر تو باز در نبوت او شك دارى؟!
او در جواب گفت: ابرى از آسمان ميگذشت و باريدن آغاز كرد، اين دليل بر نبوت او نمى شد. بعد حضرت به طرف تبوك رهسپار گريدد، و در منزلى ناقه آن حضرت گم شد، منافقى گفت: محمدصلىاللهعليهوآله
مى گويد كه او پيامبر است و به شما از آسمان خبر مى دهد ولى نمى داند ناقه اش كجاست!
حضرت به نزد ياران بيرون آمد و فرمود: منافقى مى گويد: محمد مى گويد من پيامبرم و از آسمان به شما خبر مى دهم ولى جاى ناقه اش را نمى داند. من والله نمى دانم مگر آنچه را كه خدا به من آموخته است، و الان خدا به من خبر داد كه ناقه ام در بيابان در فلان دره است و افسارش به درختى بند شده و در آنجا مانده است. رفتند و ناقه را در همانجا يافتند
.
شهادت عبدالله مزنى
مردى به نام عبدالله مزنى ذالبجادين در مدينه اسلام آورد و قرآن ياد گرفت و در لشكر تبوك با آن حضرت بود، چون حضرت به تبوك رسيد، عرض كرد يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
دعا كن، خدا مرا شهادت روزى كند، حضرت فرمود: مقدارى پوست درخت سمره پيش من بياور. او همان پوست را آورد، رسول خداصلىاللهعليهوآله
آن را بر بازوى او بست و فرمود: خدايا خون او را بر كفار حرام گردان. او گفت: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
من چنين نگفتم، حضرت فرمود: تو وقتى كه در راه خدا به جهاد رفتى و تب كردى و مردى شهيد هستى. چون به تبوك رسيدند، آن مرد چند روز تب كرد و از دنيا رفت
.
مرگ منافق خطرناك
در تبوك باد شديدى وزيدن گرفت، حضرت فرمود: اين براى مرگ منافقى عظيم النفاق است. چون به مدينه برگشتند معلوم شد يك منافق خطرناك در آن روز مرده است
.
پنج چيز كه فقط به آن حضرت داده شده ست
راوى گويد: با رسول خدا در تبوك بوديم، شبها بسيار تهجد مى كرد و هر وقت كه بيدار مى شد مسواك مى نمود و چون نماز مى خواند در كنار خيمه اش مى خواند، گروهى از مسلمانان نيز نگهبانيش مى كردند. شبى از شبها نماز خواند و چون فارغ شد روى كرد به حاضران وفرمود: پنج چيز به من داده شده كه به انبياء قبل ازمن داده نشده است. (اول) من براى عموم مردم مبعوث شده ام، حال اينكه بود پيامبرى كه فقط به قوم خويش مبعوث مى شد. (دوم) زمين براى من سجده گاه و پاك كننده شده (يا محلى كه مى توانم با آن طهارت و تيمم حاصل كنم) هر وقت نماز رسيد تيمم مى كنم و نماز مى خوانم: جعلت لى الارض مسجدا و طهورا، اينما اردكتنى الصلوة تيممت و صليت آنهايى كه قبل از من بودند اين را مشكل مى پنداشتند و كنشتها و كليساها نماز مى خواندند.
(سوم) عنائم براى من حلال شده از آنها مى خورم؛ ولى آنان كه قبل از من بودند آن را تحريم مى كردند. (چهارم) چيست آن، چيست آن، چيست آن؟ گفتند: يا رسول الله چيست آن؟ فرمود: بخواه همه پيامبران خواسته اند آن براى شماست و براى كسى كه به لااله الاالله شهادت بدهد
.
ماجراى عقبه و منافقان
از مسلمات لشكركشى تبوك است كه گروهى از منافقان خواستند در گردنه اى رسول خداصلىاللهعليهوآله
را پايين انداخته و به قتل رسانند. جريان از اين قرار است كه به وقت مراجعت از تبوك جمعى از منافقان پس از مشورت چنان تصميمى گرفتند. خداوند به رسول خويش از اين كار خبر داد. چون به عقبه (گردنه در نظر گرفته شده) نزديك شدند، حضرت خطاب به مردم فرمود: از دشت كه هموار و وسيع است حركت كنيد و از گردنه نرويد. مردم در دشت حركت كردند خود حضرت خواست از گردنه برود عماربن ياسر را فرمود: افسار ناقه مرا بگير به حذيفه نيز فرمود: تو هم آن را از عقب بران. در اثناى گذشتن از عقبه متوجه هجوم منافقان شدند كه به آنها نزديك شده و قصد داشتند ناقه حضرت را رم بدهند. حضرت خشمگين شد و فرياد كشيد و به حذيفه فرمود: بر آنها حمله كن. حذيفه با عصاى خود به آن ها حمله كرد و بر روى مركب آن ها زد. منافقان فهميدند كه حيله شان معلوم گشته لذا به زودى برگشته و داخل جمعيت شدند و چون حذيفه به محضر حضرت برگشت پيامبر فرمود: حذيفه به سرعت بران عمار تو نيز به سرعت افسار ناقه را بكش. بدين طريق از آن طرف گردنه پايين آمدند، آنگاه حضرت فرمود: حذيفه آيا از آن ها كسى را شناختى؟ گفت: يارسول اللهصلىاللهعليهوآله
مركب فلان و فلان را شناختم ولى آنها صورت خود را پوشانيده بودند و نيز ظلمت شب مانع شد كه آن ها رابشناسم.
فرمود: آيا مى دانيد نظرشان چه بود؟ گفتند: نه يا رسول الله فرمود: آنها خواستند از عقبه بيايند تا چون ظلمت عقبه را گرفت مرا از آنجا بيندازند. گفتند: آيا نمى خواهيد چون مردم جمع شدند بفرماييد گردنشان زده شود؟!فرمود: خوش ندارم مردم بگويند: محمد شروع كرده به كشتن اصحابش. آنها جمعا دوازده يا سيزده نفر بودند كه حضرت آنها را به حذيفه و عمار معرفى كرد و اسامى همه را برشمرد
.
امين الاسلام طبرسى در مجمع البيان در تفسير آيه يحذر المنافقون ان تنزل عليهم سورة تنبئهم بمافى قلوبهم قل استهزؤ ا ان الله مخرج ما كنتم تحذرون
فرموده: گويند كه اين آيه در رابطه با آن دوازده نفر نازل شد كه مى خواستند كه به وقت مراجعت از تبوك آن حضرت را در گردنه معروف به قتل رسانند، حذيفه پس از آن كه بر روى مركب آن ها زد و فرار كردند، به نزد حضرت برگشت، حضرت فرمود: از آنها كدام كس را شناختى؟ آن ها را نشناختم آنگاه پيامبر فرمود: آنها فلان و فلان بودند تا همه شان را شمرد...
آياتى كه در اين رابطه نازل شد
ناگفته نماند از سوره توبه آيات ۳۸يا ايهاالذين آمنوا اذا قيل لكم انفروا فى سبيل الله اثا قلتم الى الارض...
تا آيه ۱۰۰ (والسابقون الاولون) ظاهرا همه اش درباره جنگ تبوك نازل گرديده است چنان كه از محتويات آنها معلوم مى شود، در اين آيات مخصوصا موضع گيرى منافقان و كارشكنى آنها به خوبى معلوم مى گردد، به نقل واقدى، از آيه ۳۸ تا آخر سوره در آن رابطه نازل شده است.
با اين سه نفر كسى سخن نگويد
وقتى كه رسول خدا صى الله عليه و آله از تبوك بازگشت آنها كه با حضرت نرفته بودند به محضرش آمده و اعتذار مى كردند كه عذر شرعى داشتيم. تعدادشان نزديك به نود(۹۰) نفر بود، حضرت عذر آن ها و قسم خوردنشان را پذيرفت و فرمود باطنتان با خداست.
ولى با سه نفر كه از خواص اصحابش بود و بدون عذر غفلت كرده و تخلف نموده بودند بسيار سخت گرفت. آنها عبارت بودند از كعب بن مالك از شعراى رسول خدا و از بيعت كنندگان در عقبه دوم و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه كه از اهل بدر بودند. حضرت دستور داد كسى با آنها سخن نگويد و زنانشان به آنها نزديك نشوند. آنها در شهر غريب شدند و كسى با آنها سخن نمى گفت، جواب سلام نمى داد. اين مطلب براى آن ها بسيار سخت شد، پنجاه روز جريان ادامه داشت و به تعبير قرآن مجيد و ضاقت عليهم الارض بما رحبت.
آنگاه خداوند توبه آنها را قبول كرد تحريم شكست و به حال عادى بازگشتند و آيه وعلى الثلاثة الذين خلفوا حتى اذا ضاقت عليهم الارض بما رحبت و ضاقت عليهم انفسهم و ظنوا ان لاملجاء من الله الا اليه ثم تاب عليهم ليتوبوا ان الله هو التواب الرحيم
. در اين رابطه نازل شده جريان مفصل آن سه نفر بسيار آموزنده و شنيدنى است؛ براى تفصيل آن به مغازى واقدى، ج ۳، ص ۱۰۴۹ و خاندان وحى نوشته اينجانب در حالات رسول خدا صى الله عليه و آله فصل با اين سه نفر كسى سخن نگويد و كتب ديگر مراجعه فرماييد.
هدم مسجد ضرار
ابوعامر راهب مردى از قبيله خزرج بود و در علم تورات و انجيل مهارت كامل داشت. او پيش از هجرت مردم را به آمدن ونبوت آن حضرت نويد مى داد، ولى پس از هجرت چون پيرامون او خلوت شد، بر آن حضرت حسد ورزيد. روزى در مجلسى گفت: يا محمد اين چه دينى است كه به وجود آورده اى؟ فرمود: دين ابراهيم خليل است. گفت: نه آن نيست. فرمود: بل جئت بها بيضاء نقية آرى همان است كه روشن و پاكيزه آوردم.
ابوعامر گفت: امات الله من كاذب منا طريدا وحيدا غريبا يعنى هر يك از ما دروغ گويد، خدا او را فرارى، تنها و غريب بميراند. حضرت فرمود آمين. ابوعامر گفت: هر كسى را كه با تو بجنگد يارى خواهم كرد. او بعد از جنگ بدر به مكه گريخت و در احد در لشكر كفار بود، و اولين تير را به لشكر اسلام انداخت. حضرت او را فاسق ناميد و در جنگ حنين حاضر بود. آنگاه به شام گريخت و در صدد گرفتن كمك از پادشاه روم عليه رسول خداصلىاللهعليهوآله
بود. از اينجا به منافقان مدينه نامه نوشت: مسجدى بسازيد كه بيايم و در آنجا وضع شما را سامان داده و با محمدصلىاللهعليهوآله
بجنگيم و او را از ميان برداريم
ولى قبل از رسيدن به حضور قيصر، فرارى و تنها و غريب جان سپرد و به دارالبوار رفت. حنظله غسيل الملائكه رضوان الله عليه، پسر ابوعامر بود كه راه پدر را ترك كرده و اسلام آورد.
عده اى از منافقان قبيله بنى غنيم بن عوف بر اهل مسجد قبا حسد ورزيده، گفتند: خود مسجدى بنا مى كنيم و بنا كردند و نيز با خود گفتند: به بهانه نماز خواندن در اينجا به نماز محمدصلىاللهعليهوآله
حاضر نمى شويم. آنها دوازده نفر و به قولى پانزده نفر بودند، و چون از ساختن آن فارغ شدند، براى رسميت دادن به آن محضر رسول خداصلىاللهعليهوآله
آمدند كه: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
ما مسجدى ساخته ايم بياييم در آنجا نماز بخوانيم، تقاضامنديم تشريف بياوريد و در آنجا نماز بخوانيد و دعا كنيد تا بركت يابد. همچنين منتظر آمدن ابوعامر بودند.
حضرت كه آماده حركت به تبوك مى شد فرمود: من در آستانه مسافرتم و چون از سفر برگشتم ان شاءالله مى آيم و در آنجا براى شما نماز مى خوانم. چون حضرت از تبوك برگشت اين آيه نازل گرديد:
والذين اتخذوا مسجدا ضرارا و كفرا و تفريقا بين المؤمنين وارصادا لمن حارب الله و رسوله من قبل و ليحفلن ان اردنا الاالحسنى والله يشهد انهم لكاذبون لاتقم فيه ابدا لمسجد اسس على التقوى من اول يوم احق ان تقوم فيه، فيه رجال يحبون ان يطهروا و الله يحب المطهرين
آنان كه مسجدى ساخته اند براى ضرر رساندن و كفر و ايجاد تفرقه ميان مؤمنان و پايگاه براى كسى كه با خدا و رسول جنيگده و قسم مى خورند كه از ساختن آن جز خير اراده نكرده ايم، خدا شاهد است كه دروغ مى گويند...
(اى پيامبر) اصلا در آن نماز نخوان. مسجدى كه (مسجد قبا) از روز اول بر تقوا بنا شده سزاوارتر است كه در آن نماز بخوانى در آن مردانى هستند كه خوش دارند پاكيزه باشند خداوند اينگونه اهل طهارت را دوست دارد.
پس از نزول اين آيه، رسول خداصلىاللهعليهوآله
عاصمن بن عوف عجلانى و مالك بن دخشم را فرستاد تا آن مسجد را سوزانده و خراب كردند و فرمود: زمين آن را مزبله كنند
. آرى اگر مسجدى با آن نيت شوم بنا شود مسجد نيست و بايد مزبله گردد. چنانكه امام سجادعليهالسلام
منبر شام را كه در آن به على و امام حسينعليهالسلام
ناسزا مى گفتند، چوبها ناميد و منبر نخواند و هذه الاعواد گفت.
مرگ عبدالله ابى رئيس منافقين
بعد از مراجعت آن حضرت از تبوك در اواخر شوال عبدالله بن ابى رئيس منافقان مريض شد، بيست روز در بستر بود كه در ذوالقعده به جهنم واصل شد. پسر او عبدالله بن از مسلمانان واقعى بود گويند: حضرت بر جنازه او نماز خواند آن قبل از نزول آيه ولاتصل على احد منهم مات ابدا ولاتقم على قبره...
بود، و به قولى حضرت براى او نماز خواند جريان بسيار مفصل است، و چون خبر قطعى در اين رابطه از اهل بيتعليهمالسلام
نداريم، نمى شود چيزى گفت. رجوع فرماييد به تفسير مجمع البيان و عياشى و صافى ذيل آن فوق از سوره توبه.
به هر حال مى شود، گفت كه با به درك رفتن آن منافق خطرناك، رسول خداصلىاللهعليهوآله
نفس راحتى كشيد. صداى نود توطئه هاى منافقان عليه اسلام زير سر عبدالله بن ابى بود.
قهر رسول خداصلىاللهعليهوآله
از زنانش
حلبى در سيره و سمهودى در وفاءالوفاء گفته اند: در سال نهم هجرت رسول خداصلىاللهعليهوآله
از زنان خود يك ماه قهر كرد. در تفسير قمى ذيل آيه: يا ايهاالنبى قل لازوجك ان كنتن تردن الحياة الدنيا...
فرموده: سبب نزول آيه آن بود كه چون رسول خداصلىاللهعليهوآله
از خيبر بازگشت و خزانه آل ابى الحقيق به دستش افتاده بود، زنانش گفتند: آنها را به ما بده. فرمود: به حكم خداميان مسلمانان تقسيم كردم. زنانش به خشم آمده و بناى مخالفت گذاشتند و گفتند: شايد شما فكر مى كنيد كه اگر ما را طلاق بدهيد، ديگر كسى از قوم ما با ما ازدواج نخواهد كرد؟! اين سخن بر خدا خوش نيامد، و به حضرت فرمان رسيد كه از آنها دورى نمايد. آن حضرت مدت ۲۹ روز از زنان خود كناره گرفت و در مشربه ام ابراهيم كه زنش ماريه در آنجا بود ماند. تا حدى كه زنانش قاده شده و پاگ گشتند(و شرط طلاق به وجود آمد) آنگاه آيه شريفه فوق نازل شد و زنان حضرت را ميان طلاق و ماندن مخير گردانيد؛ مشروط بر آن كه از حضرت خواستار تجملات و مانند آن نشوند. زنان - كه علاقمند به حضرت رسولصلىاللهعليهوآله
بودند - گفتند: ما رسول خدا را مى خواهيم نه تجملات را. اولين زنى كه اين كار را كرد و گفت: انى اخترت الله و رسوله ام سلمه بود.
طرسى رحمه الله نيز در مجمع البيان نزديك به آن فرموده است آرى رسول خداصلىاللهعليهوآله
كه مى خواست معلم بشر شود و تا آخر راه صحيح زندگى را به مردم نشان دهد، نمى توانست براى زنان خود زندگى تجملى مهيا فرمايد، هر چند كه امكان آن را هم داشت. زنان حضرت از اين كارها زياد مى كردند؛ ولى آفرين به زندگانى على و فاطمهعليهاالسلام
كه كاملا از اين پيشامدها مبرا بود.
رجم زن عامديه
علامه مجلسى
از المنتقى نقل كرده كه در سال نهم هجرت زنى از قبيله غامد به محضر رسول خداصلىاللهعليهوآله
آمد و گفت: يا نبى الله من زنا كرده ام مى خواهم مرا پاك گردانى. فرمود: برو از اينجا. فردا آمد باز اقرار به زنا كرد، و گفت: من زنا كرده ام مى خواهم مرا پاك گردانى. حضرت فرمود: برو. فرداى آن روز آمد و بار سوم اقرار به زنا نمود و گفت: يا نبى الله مرا پاك گردان مى خواهى مرا هم مانند ماعز برگردانى؟ به خدا قسم من از زنا حامله هستم. حضرت فرمود: برو، صبر كن تا بچه ات به دنيا آيد.
پس ازمدتى كه بچه را در آغوش داشت آمد و گفت: يا نبى الله اين بچه اى است كه زاييده ام. فرمود: ببر تا شير داده و از شير ببرى. چون بچه را از شير بريد، او را در حالى كه تكه نانى در دست داشت آورد و گفت: يانبى الله بچه را از شير بريده ام. حضرت بچه را به يكى از مسلمانان داد تانگهدارى كند. بعد فرمود تا گودالى كندند و زن را تا سينه اش در آن گودال دفن كردند، (ظاهرا زن شوهردار بوده وگرنه حكمش شلاق بود) آنگاه فرمود، او را سنگسار كردند.
هنگام رجم، خون سر زن به صورت خالدبن وليد، اصابت كرد، و خالد به زن فحش دادو حضرت فرمود: خالد به او فحش نده؛ به خدايى كه روحم در دست اوست اين زن چنان توبه كرد كه اگر عشار (ماليات بگير دروازه) نيز آن طور توبه مى كرد، آمرزيده مى شد. بعد فرمود: بر او نماز خوانده و دفن كردند.
جريان ماعزبن مالك كه زن به آن اشاره كرد از اين قرار بود كه او به محضر رسول خداصلىاللهعليهوآله
آمد و گفت: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
من زنا كرده ام مرا پاك گردان حضرت از وى روى گردانيد. او از آن طرف آمد و گفت: يارسول اللهصلىاللهعليهوآله
من زنا كرده ام باز حضرت از وى روى گردانيد، بعد از آن آمد و گفت: من زنا كرده ام، بعد دفعه چهارم آمد و اقرار به زنا كرد.
حضرت فرمود: ديوانه كه نيستى؟ گفت: نه يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
فرمود: زن دارى؟ گفت: آرى... فرمود: شايد آن زن را بوسيده و يا در آغوشت فشرده و يا به او نگاه كرده اى؟ گفت: نه يا رسول الله. فرمود: با او مقاربت كرده اى، كنايه نمى كنى؟ گفت: نه همانطور كه ميل در سرمه دان و دلو در چاه رود. فرمود: مى دانى زنا چيست؟ گفت: آرى من به طور حرام كارى كرده ام كه مرد با زن حلاش مى كند فرمود: از اين اقرار چه نظرى دارى؟ گفت مى خواهم مرا پاك گردانى حضرت فرمود تا سنگسارش كردند
.
ناگفته نماند كه هر دو كار از تجليات بسيار بزرگ است كه انسان در اثر ايمان به معاد به قدرى از خدا بترسد كه به چنان شكنجه اى در دنيا آماده شود. در ياران علىعليهالسلام
نيز چنان كسانى بوده اند. هرچند كه اگر توبه مى كردند پذيرفته مى شد.
جريان لعيان ميان مردى و زنش
مجلسى رحمه الله از المنتقى نقل كرده كه در سال نهم هجرت رسول خداصلىاللهعليهوآله
حكم لعان را ميان مردى به نام عموير و زنش خوله اجرا كرد؛ ولى چون حكم لعان در سوره نور آمد كه در سال پنجم نازل گرديد، بنابراين حكم مذكور چند سال قبل از واقعه عويمر نازل شده است؛ ولى از تفاسير معلوم مى شودكه آيات ۶ تا ۱۰ از سوره نور بعد از اتفاق قضيه نازل گرديده است والله اعلم
.
على بن ابراهيم قمى از اعلان قرن سه و چهار در تفسير خويش نقل كرده: علت نزول آيات والذين يرمون ازواجهم ولم يكن لهم شهداء الا انفسهم فشهادة احدهم اربع شهادات بالله انه لمن الصادقين... آن بود كه: عويمربن ساعده عجلانى به محضر رسول خداصلىاللهعليهوآله
آمده و گفت: يا رسول الله شريك بن سحماء با زن من زنا كرده و از او حامله است. حضرت از وى روگردانيد تا اينكه او چهار بار اين سخن را تكرار كرد. حضرت به منزل خويش آمد و آيه لعان نازل گرديد. پس از نماز عصر، حضرت به عويمر فرمود: زنت را در اينجا حاضر كن؛ درباره شما آيه نازل شده است عويمر پيش زنش آمد و گفت: رسول خداصلىاللهعليهوآله
تو را مى خواهد. زن كه در ميان قوم خويش محترم بود، با عده اى به مسجد آمد. رسول خداصلىاللهعليهوآله
به عويمر فرمود: به طرف منبر رفته و با يكديگر ملاعنه كنيد. عويمر گفت: چه كنم؟ فرمود: برو پيش و بگو: خدا را شاهد مى گيرم كه در نسبت زنا به نزم راست مى گويم. او جلو رفت و آن طور گفت، حضرت فرمود: تكرار كن. تكرار كرد، فرمود: باز تكرار كن. تا چهار بار تكرار كرد، بعد فرمود: در دفعه پنجم بگو: لعنت خدا بر من اگر دروغگو باشم
او چنان گفت؛ حضرت فرمود: اگر دروغ گفته باشى لعنت خدا بر تو حتمى است بعد فرمود: برو كنار.
آنگاه به زنش فرمود: تو هم مثل شوهرت شهادت مى دهى و گرنه حد خدا را بر تو جارى خواهم كرد. زن نگاه به قوم خويش انداخت و گفت: در اين شامگاه اينها را روسياه نخواهم كرد. به طرف منبر رفت و گفت: خدا را شاهد مى گيرم كه عويمر در اين نسبت كه به من مى دهد دروغگوست. حضرت فرمود: تكرار كن او تاچهار بار تكرار كرد، فرمود: در دفعه پنجم خودت را لعنت كن، اگر شوهرت راستگو باشد، او چنان گفت. حضرت فرمود: واى بر تو اگر دروغ گفته باشى. لعنت خدا براى تو حلال نخواهد بود گفت: مهريه اى كه داده ام چه مى شود؟ فرمود: اگر دروغ مى گويى، مهريه براى تو از دروغ بعديدتر ا ست و اگر راست مى گويى مهريه در مقابل حلال بودن او براى تو بوده است... طبرسى در مجمع البيان ذيل آيه فوق آن را با چند وجه نقل كرده و فرموده نام آن مرد هلال بن اميه بوده است. اين حكم يكى از احكام عجيب درباره پيشامدهاى فوق است. گويند: چون آيه قذف نازل گرديد، بعضى از مسلمانان ضمن قبول كردن آن گفتند: اگر انسان كسى را با زنش ببيند زنا مى كند تا برود شاهد بياورد، زانى كارش را تمام كرده و رفته است و اگر به تنهايى شهادت بدهد حد قذف خواهد خورد پس چه بايد كرد؟ تا حكم لعان نازل گرديد.
موت نجاشى پادشاه حبشه
در سال نهم هجرت در ماه رجب اصحمه پادشاه حبشه از دنيا رفت، او همان است كه به مهاجرين مسلمان پناه داده بود، خودش نيز پس از نامه رسول خداصلىاللهعليهوآله
و دعوت به اسلام، اسلام آورده بود.
حضرت به مصلاى مدينه تشريف برد و با مسلمانان بر او از دور نماز ميت خواند، از عايشه نقل شده، پس از وفات نجاشى پيوسته در قبر او نور مشاهده مى شد
با اين كار معلوم شد كه بر ميت مى شود نماز غائب خواند.
فوت ام كلثوم دختر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
از حوادث سال نهم هجرت فوت ام كلثوم دختر رسول خداصلىاللهعليهوآله
بود. در شيعيان آن سال، ام كلثوم با عقبه پسر ابولهب ازدواج كرده بود، و هنوز به خانه او نرفته بود كه سوره تبت يدا ابى لهب و... نازل گرديد، ابولهب به اوگفت: پسر من نيستى اگر زنت را طلاق ندهى. او ام كلثوم را طلاق داد، وى در مكه بود، بعد به مدينه هجرت كرد، در سال سوم هجرت در ماه ربيع الاول بعد از فوت رقيه با عثمان ازدواج نمود(بنابر مشهور) و در شعبان سال نهم وفات يافت، اسماء بنت عميس و صفيه بنت عبدالمطلب و ام عطيه او را غسل دادند، و ابوطلحه به قبرش داخل شد.
نزول سوره برائت
از وقايع مهم سال نهم هجرت نزول سوره مباركه توبه است كه حضرت اول ابوبكر را به خواندن آن بر مشركان در مكه مأمور كرد و سپس از او گرفت. امين الاسلام طبرسى در مجمع البيان در اول سوره توبه فرموده: مفسران و محدثان اتفاق دارند در اين كه: چون سوره برائت نازل گرديد رسول خدا آن را به ابى بكر داد، سپس از وى گرفت و به على بن ابيطالبعليهالسلام
داد... و امر كرده ده آيه از اول آن را بر مشركان بخواند و پيمان آنها را به طرف خودشان بيندازد.
مرحوم شيخ در ارشاد فرموده: از فضائل مولا اميرالمؤمنين آن است كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
سوره برائت را به ابى بكر داد تا به وسيله آن عهد مشركان را (با شرايطى) به سوى خودشان انداخته و كان لم يكن بودن آن را اعلام نمايد، ابوبكر مقدارى از مدينه دور شده بود كه جبرئيل نازل شد و گفت: خداوند سلامت مى رساند و مى فرمايد: لايؤ دى عنك الا انت اورجل منك بايد يا خودت جريان را بر مشركان برسانى يا مردى از اهل تو. حضرت على بن ابيطالب را خواست فرمود: ناقصه غضباء من را سوار شو و خودت را به ابى بكر برسان و برائت را از او بگير و به مكه ببر و پيمان مشركان را به سويشان بينداز و به ابى بكر بگو كه اگر خواست با تو باييد وگرنه به مدينه برگردد.
علىعليهالسلام
خودش را به ابى بكر رسانيد، ابوبكر از ديدن او مرعوب شد و گفت: يا اباالحسن منظورت از آمدن چيست؟ آيا مى خواهى با من بيايى يا علت ديگرى دارد؟ فرمود: رسول خداصلىاللهعليهوآله
امر كرد خودم را به تو برسانم و سوره برائت را گرفته به مردم ابلاغ كنم و تو را مخير نمايم. در رفتن و برگشتن گفت: نه پس من به مدينه برمى گردم. وچون به مدينه برگشت، به محضر آن حضرت آمد وگفت: يا رسول الله شما مرا به كارى اهل دانستيد كه مردم گردن دراز كرده به من نگاه مى كردند، چون پى آن كار رفتم مرا برگرداندى چه شده؟ آيا درباره من آيه اى نازل گشته است؟ فرمود: نه؛ ولى جبرئيل پيش من آمد و از خدا پيام آورد كه اين كار را بايد من انجام بدهم يا مردى از اهل من و على از من است و از طرف من فقط على مى تواند اين كار را بكند
.
منظور از خواندن اول سوره برائت، قطع نظر از اعلام بيزارى خدا و رسول خدا از مشركان، ابلاغ چهار مطلب بود، اول: هيچ يك از كفار حق داخل شدن در كعبه را ندارد، دوم: مشركان من بعد حق به جا آوردن اعمال حج ندارند، سوم كسى حق ندارد در حال عريان بودن بيت را طواف كند، چهارم: هر كه با رسول خداصلىاللهعليهوآله
عهدى بسته عهدش تا آخر مراعات خواهد شد و هر كه عهدى نبسته فقط تا چهار ماه مهلت دارد و اگر اسلام نياورد كشته خواهد شد. موارد اول و دوم و چهارم اين مطالب در آيات ۱تا ۲۸ سوره برائت آمده است.
چون آن حضرت به مكه آمد در عرفه، و مزدلفه و روز قربان نزد قربان نزد جمره ها و در ايام تشريق، سوره برائت را بر آنها خواند و مطالب را اعلام فرمود و در همه آن ها با صداى بلند ندا مى كرد: برائة من الله و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركين فسيحوا فى الارض اربعة اشهر...
.
ناگفته نماند: اين مأموريت كه به علىعليهالسلام
محول گرديد، قطع از اين كه: حكايت از جانشينى امام بعد از رسول اللهصلىاللهعليهوآله
دارد، اين كار يك مرد شجاع و بى باك وقوى و با ايمان مثل علىعليهالسلام
را لازم داشت و از ابوبكر كه محافظه كارى بيش نبود، ساخته نبود. آرى فقط آن حضرت بود كه توانست بر مشركان فرياد كشيده و: برائة من الله و رسوله را بخواند.
مباهله با نصاراى نجران
جريان مباهله با نصارى نجران را ابن اسحاق در سيره خود در اوائل هجرت نقل كرده. ابن اثير در كامل در سال دهم هجرى روز بيست و چهارم ذوالحجة و مجلسى رحمه الله در بحارالانوار، جلد ۲۱، در وقايع سال نهم هجرت آورده است؛ ما نيز به تبع مرحوم مجلسى آن را در حوادث سال نهم نقل مى كنيم.
پس از فتح مكه و استقرار حكومت اسلام رسول خداصلىاللهعليهوآله
نامه اى به اهل نجران يكى از شهرهاى يمن و در مرز حجاز، نوشت و آنها را به اسلام دعوت فرمود: مضمون نامه آن بودكه بياييد مسلمان شويد وگرنه، تحت الحمايه بودند را قبول كرده و جزيه بدهيد، و در غير اين صورت آماده جنگ باشيد و در ضمن نامه اين آيه آمده بود:قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الاالله و لانشرك به شيئا ولايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون
.
آنها بعد از خواندن نامه حضرت تصميم گرفتند به مدينه آمده و با رسول خداصلىاللهعليهوآله
درباره دين او و موفقيت مسيحعليهالسلام
گفتگو نمايند
و هيئت نصارا به مدينه آمده و در وقت نماز خود ناقوس زده و در مسجدالنبى نماز خواندند. اصحاب به حضرت گفتند: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
چرا اين كار را در مسجد شما انجام دهند؟! فرمود: كارى به ايشان نداشته باشيد. چون از نماز فارغ شدند، به محضر حضرت آمده و به گفتگو نشستند و گفتند: مردم را به چه چيز دعوت مى كنى؟ فرمود: به شهادت لااله الاالهل و رسالت خودم و اين كه عيسى بنده اى مخلوق بود، مى خورد، مى آشاميد، قضاى حاجت مى كرد (نه خدا بود، نه پسر خدا، نه يكى از سه خدا) گفتند: پس پدرش كه بود؟ حضرت توسط وحى آسمانى به آنها فرمود: درباره آدم چه مى گوييد آيا بنده مخلوق نبود؟ آيا نبود كه مى خورد، مى آشاميد قضاى، حاجت مى كرد و زن مى گرفت؟ گفتند: آرى فرمود: پدرش كه بود؟ در جواب خاموش ماندند
خداوند نزديك به هفتاد آيه از اول سوره آل عمران نازل فرمود از جملهان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون... فمن حاجك فيه من بعد ماجاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين
و چون آنها قانع نشده و نداشتن پدر را دليل ابن الله دانستند، حضرت فرمود: با من مباهله كنيد اگر من راستگو باشم لعنت خدا بر شمانازل باشد و اگر شما راستگو باشيد بر من نازل شود، گفتند: انصاف كردى آنگاه وعده مباهله گذاشتند. نصارا چون به منزل بازگشتند، رؤ ساى آنها كه سيد و عاقب و اهتم بودند، گفتند: اگر فردار با يارانش بيايد مباهله خواهيم كرد، چون او در صورتى اهل بيت و خواص خويش را مى آوردكه راستگو باشد. فرداى آن، نصارا در محل مباهله حاضر شدند، ديدند آن حضرت با اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسينعليهماالسلام
آمدند. نصارى گفتند: اينها كيانند؟ جواب شنيدند كه آن عموزاده و دامادش على بن ابيطالب و آن زن دخترش فاطهم و آن دو پسرانش (دخترزادگانش) حسن و حسين اند، نصارى از ديدن اين وضع هراسان شده و گفتند: ما را از مباهله معاف دار، ما مباهله نمى كنيم. حضرت با آنها روى جزيه مصالحه فرمود
.
بنابر روايتى: چون رسول خداصلىاللهعليهوآله
بعد از رسيدن به محل زانو به زمين زد آماده مباهله شد، اسقف نصارى گفت: مانند پيامبران براى مباهله به زانو نشست چون اسقف برگشت سيد گفت: برو پيش مباهله كن... اسقف گفت:انى لارى وجوها لو ساءلواالله ان يزل الجبل من مكانه لازاله فلاتبتهلوا فتهلكو
ا
رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: به خدايى كه جانم در قبضه اوست اگر مباهله مى كردند به صورت ميمونها و خوكها درمى آمدند و اين وادى برايشان پر از آتش مى شد و سال به پايان نمى رسيد مگر آن كه همه هلاك مى شدند. جزيه اى كه معين شد عبارت بود از دو هزار حله (لباس) كه هر حله به قيمت چهل درهم، اضافه ياكم به همان قيمت حساب مى شد. نيز لازم بود سى عدد نيزه و سى عدد زره عاريه بدهند، در صورتى كه جريان در يمن پيش آيد و لازم شود، رسول خداصلىاللهعليهوآله
ضامن است كه آنها را برگرداند
.
مكتوب مصالحه بر جزيه توسط على بن ابيطالبعليهالسلام
نوشته شد و عمروبن عاص و مغيرة بن شعبه آن را امضاء كردند، و لازم بود هزارحله در ماه صفر و هزار حله در ماه رجب بدهند
و بدين طريق غائله نجران به پايان رسيد و در اين جا با بررسى دو نكته مهم جريان را به اتمام مى رسانيم.
اول: اين كه پيشامد در تمام دوران رسالت آن حضرت بى نظير است، نه نزول وحى، نه شق القمر، نه معراج، نه هيچ واقعه ديگر به اهميت اين واقعه نيست. همه آنها توسط خداوند انجام پذيرفته؛ ولى اين كه معركه غير از آنهاست، فرض كنيد: انسانى در مقابل حريف ايستاده و مى گويد: تو سخن بگو تا اين كوه به آسمان رود و يا من بگويم تا از جا بلند شود، تمام حيثيت و دين حكومت رسول خداصلىاللهعليهوآله
در خطر اين پيشامد بود و از چهارصد فقط يك صورت به نفع حضرت بود، اگر نفرين هيچ طرف قبول نمى شد، و اگر نفرين هر دو طرف قبول مى شد، و اگر فقط نفرين نصارى قبول مى شد، اسلام و حضرت از بين رفته بود، و تنها اگر فقط نفرين حضرت قبول مى شد به نفع اسلام بود.
ولى مى بينيم رسول خداصلىاللهعليهوآله
با كمال جراءت قدم به ميدان گذاشت و سربلند بيرون آمد. خدايا آن بزرگوار به وعده هاى تو چقدر ايمان داشت و آن طرف پشت پرده را چطور آشكارا مى ديد كه با وجدان آرام و قلب مطمئن و خاطر آسوده مانند انسانى كه براى نوشيدن آب مى رود، قدم به مباهله گذاشت و حريف را زبون كرد. عجبا!! عجبا!! اين مطلب يدرك ولايوصف است.
دوم: بنابر تطبيق آيه شريفه، فاطمه زهراعليهاالسلام
درجاى نسائنا و حسنينعليهماالسلام
در جاى ابنائنا و اميرالمؤمنينعليهالسلام
درجاى انفسنا قرار گرفته است به اتفاق فرقين رسول خداصلىاللهعليهوآله
جز چهار نفر، كسى را با خود نبرده است و نيز معلوم مى شودكه سه كلمه فوق جز چهار نفر مصداق واقعى نداشته است وگرنه لازم بود براى تحقق صيغه جمع، ديگران را نيز ببرد، و چون معلوم شد كه علىعليهالسلام
در جاى نفس پيامبرصلىاللهعليهوآله
است ديگر با وجود نفس پيامبر كسى نمى تواند جانشين پيامبرصلىاللهعليهوآله
باشد. روايت شدن: ماءمون عباسى به حضرت رضاعليهالسلام
گفت: ما الدليل على خلافة جدك؟ قال: آية انفسنا دليل بر خلافت جدت على بن ابيطالب چيست؟ فرمود: آيه انفسنا كه خداوند جدم را نفس پيامبرصلىاللهعليهوآله
خوانده است خدايا چه مى شدكه از اول سفارشات و اوامر رسول خداصلىاللهعليهوآله
در رابطه با خلافت مرود عمل قرار مى گرفت واين شكافت بزرگ كه مسلمين را بدبخت كرده و خواهد كرد، به وجود نمى آمد و مسلمانان يك دست مى شدند؟!
ونعم الحكم الله چه تماشايى است دادگاه روز قيامت درباره آنان كه تابع هوى نفس شده و اين گرفتارى عظيم را براى اسلام بوجود آوردند. آرى نفس و شيطان از هر دشمن بزرگى بزرگترند؛ زيرا كه دست انسان را گرفته و تا آتش جهنم مى برند.
سنة الوفود يا آمدن نمايندگان قبائل به مدينه و اظهار اسلام
از حوادث بسيار مهم سال نهم آن است كه قبائل عرب پس ازفتح مكه فوج فوج اسلام را قبول كرده و به دين خدا داخل شدند و آيه يدخلون فى دين الله افواجا تحقق پيدا كرد. و بدين طريق جزيرة العرب يك پارچه شد و جنگها و درگيريها به صلح و آرامش مبدل گرديد. ابن اسحاق در سيره خود، سال نهم را سنة الوجود خوانده است
طبرسى در اعلام الورى، ص ۱۲۵، و ابن هشام در سيره، ج ۴، ص ۲۰۵، گفته اند: چون قبيله ثقيف (اهل طائف) مسلمان شدند، قبائل فوج فوج نمايندگان خويش را به مدينه فرستاده و داخل دين مبين اسلام شدند.
يعقوبى در تاريخ خود از بيست وشش قبيله نام مى برد كه رؤ ساى آنها با گروهى به مدينه آمدند: نقل يعقوبى بدين قرار است:
قبيله مزينه به رياست خزاعى، قبيله اشجع به رياست عبدالله بن مالك، قبيله اسلم به رياست بريدة قبيله سليم به رياست وقاص بن قمامه، قبيله بنوليث به رياست صعب بن جثامه، قبيله قزاره به رياست عينية بن حصين، قبيله بنوبكر به رياست عدى بن شراحيل، قبيله طى به سرپرستى عدى بن حاتم، قبيله بجيله به رياست قيس بن غربه، قبيله ازد، به رياست صردبن عبدالله، خثعم به رياست عميس بن عمرو، گروه ديگرى از طى به سرپرستى زيدبن مهلهل، قبيله بنوشيبان... قبيله عبدالقيس به رياست اشجع الحصرى، نمايندگان پادشان حمير. قبيله جذام به رياست فروة بن عمرو، قبيله حضر موت به رياست وائل بن حجر، قبيله ضباب به سرپرستى ذوالجوشن، قبيله بنى اسد به رياست ضراربن ازور، قبيله بنى اكارث به رياست، يزيد بن عبدالمدان، قبيله كنانه به سرپرستى قطن بن حارثه و انس بن حارثه، قبيله همدان به رياست مسلمة بن هزان، قبيله باهله به رياست مطرف بن كاهن، قبيله بنوحنيفه، در معيت مسليمه كذاب، قبيله مراد به رياست فروة بن مسيك و قبيله مهره به سرپرستى مهرى بن ابيض
.