سال پنجم هجرت
سهمودى در وفاءالوفاء گويد: در سال پنجم هجرت ماه جمادى الاخر، ماه گرفت. رسول خداصلىاللهعليهوآله
براى مردم مانند كسوف (آفتاب گرفتگى) نماز خواند، يهود در وقت ماه طاس مى زدند و مى گفتند: ماه سحر شده است ابن حيان در صحيح خود گفته: رسول خداصلىاللهعليهوآله
براى ماه گرفتن نماز خواند. ناگفته نماند كه در كافى از حضرت كاظمعليهالسلام
نقل شده: چون ابراهيم پسر رسول خداصلىاللهعليهوآله
از دنيا رفت سه سنت در وى رسميت يافت، اول آن كه به وقت وفات وى آفتاب گرفت، مردم گفتند: فوت فرزند رسول اللهصلىاللهعليهوآله
درعالم اثر گذاشت و آفتاب گرفته شد، حضرت پس از شنيدن اين سخن به منبر رفت و فرمود: مردم، آفتاب و ماه دو آيت از آيات خدا هستند و با امر خدا درحركتند، نه براى مرگ كسى گرفته مى شوند ونه براى حيات كسى، چون هر دو يا يكى از آنها گرفته شد، نماز بخوانيد. آنگاه پايين آمد و با مردم نماز كسوف خواند
. دوم آنكه نماز ميت بر اطفال نه واجب است نه راجح، سوم: آن كه بهتر است پدر در قبر فرزند داخل نشود
.
بايد بدانيم كه ابراهيم فرزند آن حضرت در سال هشتم هجرت متولد شد و در سال دهم از دنيا رفت. روايت صريح است در آن كه تا آن روز نماز كسوف تشريع نشده بود، اين روايت در كتب اهل سنت مكرر نقل شده است از جمله در صحيح بخارى، ج ۲، ص ۴۱، باب الصلوة فى الكسوف، و صحيح مسلم، ج ۱ ص ۳۵۷، ولى در آن مرگ ابراهيم نيست. على هذا اگر نقل سمهودى درست باشد، تشريع نماز خسوف (ماه گرفتگى) در سال پنجم هجرت بوده و نماز كسوف در دهم هجرت، به وفات ابراهيم.
كيفيت نماز آيات
نماز آيات دو ركعت است با ده ركوع، آن را چندين نوع مى شود خواند. ازجمله آنكه بعد از نيت و تكبيرة الاحرام سوره حمد را مى خواند. بعد يكى از سوره هاى كوتاه قرآن را به پنج قسمت تقسيم كرده و بعد از هر قسمتى به ركوع مى رود، بعد از ركوع پنجم، سجده ها را بجاى مى آورد، در ركعت دوم نيز همان طور انجام مى دهد. آن را فرادى و با جماعت مى شود خواندت تفصيل احكامش در كتب فقه مذكور است.
تكميل مطلب
در فقه اهل سنت نماز آيات فقط در خسوف و كسوف است ولى اهل بيت: آن را در هر اخاويف آسمانى و زمينى از قبيل زلزله، طوفانهاى مخوف، صداى غير متارف ابر، ظلمت شديد، واجب فرموده اند، زراره و محمد بن مسلم به امام باقرعليهالسلام
گفتند: اين بادها و ظلمتها به وجود مى آيند، آيا در آنها نماز خوانده مى شود؟ فرمود: در هر آيت مخوف آسمانى از قبيل ظلمت، باد، يا مخوف، ديگر، در آن نماز كسوف بخوان تا ساكن شود: فقال: كل اخاويف السماء من ظملة او ريح او فزع، فصل به حتى يسكن
.
و درحديث ديگر آن حضرت فرمودند: زلزله ها و كسوفين و بادهاى سهمناك از علامات قيامتند، چون جيزى از آنها را ديديد، قيام قيامت را ياد آورديد وبه مساجدتان پناه ببريد
علت آن كه غير از كسوفين در فقه اهل سنت نيامده يكى از دو چيز است: اول اين كه: در روايات آنها نيز بوده ولى از بين رفته است، زيرا كه در گذشته در جريان كتاب معاقل گفته شد: تألیف حديث در اهل سنت بعد از صد سال از رحلت رسول خداصلىاللهعليهوآله
بوده است، مسلما در آن مدت بسيارى از احاديث از خاطره ها فراموش شده است و نيز در آن وقت احدى از صحابه در حال حيات نبوده اند.
ديگرى آن كه: رسول خداصلىاللهعليهوآله
بيان آن را به اهل بيت: محول فرموده: و به حكم انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى آن بزرگواران را لازم بود، آنچه رسول اللهصلىاللهعليهوآله
موفق به بيان آن نشده بود بيان فرمايند.
جنگ بنى المصطلق (مريسيع)
طبرسى در اعلام الورى، يعقوبى در تاريخش، ابن هشام در سيره و ابن اثير در كامل، جنگ بنى المصطلق را بعد از خندق و ختم غائله بنى قريظه گفته اند، ولى واقدى در مغازى و حلبى در سيره خود آن را پيش خندق و بنى قريظه آورده اند.
واقدى تصريح دارد كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
روز دوم شعبان از سال پنجم هجرت از مدينه به جنگ بنى المصطلق بيرون رفت، و در اول رمضان بعد از ۲۸ روز به مدينه برگشت،
و جنگ خندق در ماه ذى القعده از آن سال بوده است
لذا ما آن را قبل از خندق آورده ايم، در اين رابطه چهار مطلب قابل ذكر و بررسى است، اول: خلاصه جنگ، دوم: تزويج جويريه و آزادى اسراء، سوم: توطئه منافقين درايجاد تفرقه، چهارم: ماجراى افك و تهمت ونزول آيات در رابطه باآن.
خلاصه ماجرا
به مدينه خبر آوردند كه قبيله بنى المصطلق به رياست حارث بن ابى ضرار خود را براى حمله به مدينه آماده مى كنند، رسول خداصلىاللهعليهوآله
كه در اين گونه كارها به دشمن امان نمى داد، مردى به نام بريدة بن الحصيب را براى تحقيق فرستاد، او به قبيله بنى المصطلق رفت و با حارث بن ابى ضرار صحبت كرد و آنگاه صحت خبر را به حضرت گزارش داد، رسول خداصلىاللهعليهوآله
مردم را به نفع آنها فرا خواند، لشكريان اسلام كه سى رأس اسب در ميان آنها بود، به طرف بنى المصطلق حركت كردند، جماعتى از منافقان نيز به اميد غنائم جنگى در اين قشون كشى شركت كردند.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
زيد بن حارثه را در مدينه گذاشت و روز دوشنبه دوم شعبان از مدينه خارج شد، به ضرار بنابى الحارث خبر رسيد، رسول خداصلىاللهعليهوآله
جاسوس او را كشته و خود به قصد آنها از مدينه حركت كرده است او از اين خبر به وحشت افتاد و آنها كه غير از قبيله او بودند متفرق شدند.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
در كنار آب مريسيع اردو زد، عايشه و ام سمله در اين سفر با آن حضرت بودند، آنگاه جنگ شروع گرديد ساعتى ميان دو طرف تيراندازى بود، بعد از آن حضرت دستور حمله داد، مسلمانان به دشمن هجوم بردند و ده نفر از دشمن كشته شد، باقى اسير گرديدند، به اين طريق مردان، زنان و اطفال اسير گشتند و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند از جمله غنائم بود، عده اسرا دويست خانواده بودند... حضرت با ياران و اسرا و غنائم به مدينه آمدند.
و چون آن حضرت غنائم و اسرا راتقسيم كرد، جويريه دختر حارث ابن ابى ضرار در سهم ثابت بن قيس افتاد، ثابت با او مكاتبه كرد كه يعنى پولى بدهد و آزاد باشد، جويريه محضر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
آمد و گفت: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
من جويريه دختر حارث رئيس بنى المصطلق هستم، پيشامد مرا مى دانى، من در سهم ثابت بن قيس افتاده ام او بامن مكاتبه كرده تا آزادم كند، به من در دادن پول كمك كن، حضرت پول او را داد و او آزاد شد، آنگاه او را تزويج فرمود
.
ازدواج رسول اللهصلىاللهعليهوآله
با جويريه
ظاهر آن است كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
در تزويج جويريه قصدش آزاد شدن اسراء بنى المصطلق بود، زيرا مسلمانان پس از آنكه از اين جريان اطلاع يافتند گفتند: اين اسيران فاميل رسول خداصلىاللهعليهوآله
است، مجلسى از المنتقى نلقل كرده: گفتند: مگر مى شود اقوام سببى رسول خدا را برده كرد؟ آنگاه شروع به آزاد كردن نمودند، در نتيجه صد خانواده آزاد شدند، على هذا هيچ زنى براى قوم خويش از جويريه پر بركت نشده است؛ نظير اين كلام را طبرسى در اعلام الورى و ديگران نقل كرده اند
به هر حال جويريه ام المؤمنين گرديد، و به سبب او قبيله اش آزاد شد، او تا سال پنجاه و شش هجرى، چهار سال به واقعه عاشورا مانده زنده بود و در آن سال در سن هفتاد سالگى و به قولى در شصت و پنج سالگى در مدينه از دنيا رفت.
تفرقه اندارى منافقين
گفته شد: در اين جنگ گروهى از منافقان به طمع غنائم جنگى شركت كرده بودند، اكنون ملاحظه كنيد چه فاجعه اى به بار آوردند، مرحوم طبرسى در مجمع البيان در تفسير سوره منافقون فرموده: مسلمانان در كنار چاه مريسيع بودند كه ميان جهجاه بن سعيد اجير عمربن الخطاب از مهاجرين و سنان جهنى از انصار بر سر آب دعوا شد و هر دو به جان هم افتادند.
سنان جهنى فرياد كشيد: اى مردم انصار به من كمك كنيد و جهجاه مهاجران را به يارى خواند. (نزديك بود ميان دو گروه از مسلمانان فتنه پيدا شده و با هم به جنگ بپردازند و آن در حالى بود كه خون از صورت سنان جارى مى شد) پيرمردى از مهاجرين به نام جعال كه فقير بود به يارى جهجاه آمد.
عبدالله بن ابى رئيس منافقان كه با عده اى در كنارى نشسته و شاهد جريان بود، به جعال گفت: تو آدم هتاكى هستى، جعال، بر عبدالله فرياد كشيد و گفت: چرا چنين نكنم؟!... عبدالله بن ابى رو كرد به آنان كه در اطراف او بودند و گفت: مهاجران به ديار ما آمدند، زياد شدند، به خدا قسم حكايت ما حكايت با آنها حكايت آن كس است كه به رفيقش گفت: سگت را فربه كن تا تو را بخورد: سمن كلبك ياءكلك به خدا سوگند اگر به مدينه برگشتم، من كه بومى و عزيز هستم ذليل تر (رسول خداصلىاللهعليهوآله
) را از مدينه بيرون خواهم راند.
بعد گفت: اين نتيجه اشتباه خودتان است، آنها را به ديارتان راه داديد، اموالتان را با آنها تقسيم كرديد، به خدا اگر از جعال و امثال او باقى مانده طعام سفره خود را دريغ مى كرديد، الان برگردن شما سوار نمى شدند و گمان آن بود كه از ديار شما خارج شده و به محل خويش برگردند. زيد بن ارقم كه در آنجا بود بر عبدالله فرياد كشسيد: بى ادب چه مى گوئى؟ به خدا ذليل و قليل و مبغوض تو هستى، محمدصلىاللهعليهوآله
از جانب خدا عزيز و در پيش مؤمنان محبوب و محترم است به خدا قسم بعد از اين ذره اى محبت در قلب من ندارى. عبدالله كه به خود آمده بود، به زيد بن ارقم گفت: ساكت باش، من شوخى كردم، زيد بن ارقم به محضر رسول خداصلىاللهعليهوآله
آمد و جريان را به حضرت گفت، حضرت تازه از جنگ فارغ شده بود، دستور حركت داد و عبدالله را احضار فرمود اين چه خبرى است كه زيدبن ارقم به من داد؟ عبدالله گفت: به خدايى كه بر تو كتاب نازل كرده، من چيزى نگفته ام، زيد دروغ مى گويد، حاضران به طرفدارى از عبدالله برخاسته و گفتند: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
سخن جوانى از انصار را باور نكنيد، شايد اشتباه كرده باشد، آنگاه انصار به ملايمت زيد پرداختند كه اين چه دروغى است بافته اى؟!
چون لشكريان حركت كردند اسيد بن حضير به محضر به رسول اللهصلىاللهعليهوآله
آمد كه يارسول الله چرا در اين وقت فرمان حركت داديد، شماكه در چنين ساعتى حركت نمى كرديد؟ فرمود: آيا نشنيده اى عبدالله بن ابى چه گفته است؟ او گفته: اگر به مدينه برگردد عزيزتر ذليلتر را بيرون خواهد راند. اسيد گفت: يا رسول الله تو او را بيرون مى رانى هو والله الذليل و انت العزيز بعد گفت: يارسول الله چون شما به مدينه تشريف آورديد مردم مى خواستند به سر عبدالله تاج گذاشته و او را امير خود گردانند، اكنون عقده اى شده و فكر مى كند كه آمدن شماحكومت را از دست او گرفته است.
تجلى ايمان
در اين بين عبدالله پسر عبدالله ابن ابى كه از مسلمانان بود، به محضر رسول خداصلىاللهعليهوآله
آمد و گفت: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
شنيده ام مى خواهى پدرم عبدالله را اعدام كنيد، اگر چنين قصدى داريد اجازه بدهيد من سر او را پيش شما آورم، به خدا قسم قبيله خزرج مى دانند كه در آن كسى نيكوكارتر از من به پدرش نيست، من بيم آن دارم كه بفرمايى ديگرى پدر مرا بكشد و نفس من اجازه ندهد كه قاتل پدرم رازنده ببينم و در آن صورت او را بكشم و نتيجه اش آن باشد مؤمنى را به انتقام كافرى بكشم و دخل آتش شوم حضرت فرمود: چنين نظرى ندارم بلكه تو با او مدارا و نيكويى كن مادام كه با ماست، نگارنده گويد: ايمان از اين گونه تجليات فراوان دارد.
ادامه سفر و عدم توقف
به هر حال رسول خداصلىاللهعليهوآله
با مردم تا شب راه رفت و شب تا صبح سفر را ادامه داد و بعد از آفتاب به قدرى رفتند كه ازحرارت آن متاذى گشتند. آنگاه اجازه استراحت داد و چون قدم به زمين گذاشتند همه ازفرط خستگى به خواب رفتند ديگر مجالى براى گفتگو نبود، اينها همه براى پيشگيرى از توطئه عبدالله بن ابى بود كه مردم مهلت تماس با يكديگر رانداشته باشند، (آن حضرت ازاين سياستها بيشتر اعمال مى كرد)
باز هم تجلى ايمان
عبدالله بن ابى چون به نزديكى مدينه رسيد، پسرش عبدالله زمام شتر او را گرفت و خوابانيد، عبدالله گفت: واى بر تو چرا چنين كردى؟ گفت: به خدا قسم حق ورود به مدينه راندارى تا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
اجازه دهد، و امروز خواهى دانست عزيزتر كدام است و ذليل تر كدام؟ عبدالله كسى رابه شكايت، به محضر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
فرستاد كه پسرم اجازه نمى گذارد من داخل مدينه شوم، حضر سفارش كرد كه مانع دخول وى مباش، آن جوان با ايمان گفت: حالا كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
اجازه داده مى توانى به مدينه درآيى، عبدالله داخل مدينه شد و بعد از چندروز بيمار گرديد و از دنيا رفت.
و چون به مدينه داخل شد، سوره منافقون در رابطه بااين جريان نازل گرديد، و معلوم شد: قضيه صحت دارد، به او گفتند: آياتى درباره تو نازل شده، به محضر رسول خداصلىاللهعليهوآله
برو تا براى تو استغفار كند، سرش را به علامت تمسخر چرخانيد و گفت: امر كرديد ايمان بياورم، آوردم، گفتيد: زكات مالم رابدهم، دادم، فقط آن مانده كه به محمد سجده كنم، خداوند فرمود: و اذا قيل لهم تعالوا يستغفرلكم رسول الله لووا رؤ سهم و راءيتهم يصدون و هم مستكبرون
زيد بن ارقم گويد: چون رسول خداصلىاللهعليهوآله
وارد مدينه شد، من در خانه ام نشستم و بسيار محزون بودم كه مرا دروغگو دانسته و ملامتم كردند و رسول اللهصلىاللهعليهوآله
هم از من حمايت نكرد، باآن كه من راستگو بودم، و چون سوه منافقون نازل گرديد، و خداوند مرا تصديق و عبدالله را تكذيب كرد، رسول خداصلىاللهعليهوآله
گوش مرا گرفت و بلندم كرد و فرمود: اى جوان زبانت راست گفته، گوشهايت راست شنيده، قلبت راست نگاه داشته است، خداوند در آنچه خبر دادى آيه نازل فرمود
نزول سوره منافقون
سوره منافقون كه شصت و سومنين سوره قرآن و يازده آيه است در رابطه با اين جريان نازل گرديد، و روى سياه عبدالله بن ابى را سياهتر كرد، و پرده از توطئه او برداشت. او خواست ميان مسلمانان اختلاف انداخته و آنها را به جان هم اندازد و يا اهل مدينه را وادار كند كه جريان به مهاجرين راه ندهند و حتى آن گستاخى را درباره حضرت كرد، ولى خداوند رسوايش نمود، منافق و منافقان پيوسته بوده و خواهند بود، جامعه اسلامى بايد پيوسته بيدار باشد، ما درباره منافقان در ذكر پيكار احد مطلب مفصلى آورديم.
ماجراى افك و بازى با حيثيت رسول اللهصلىاللهعليهوآله
من در نوشتن جريان افك از رسول خدا و فاطمه زهرا و ائمه هدى صلوات الله عليهم عذر مى خوام اگر اين جريان نقل نمى شد به نظر من بهتر بود، زيرا از شنيدن آن موى بر اندام آدمى راست مى شود ولى چون واقعيتى است و در قرآن مجيد مطرح شده و در اينجا اگر گفته نشود مطالب ناقص مى ماند، لذا نقل مى كنيم، ضمنا معلوم مى شود بلايى نماند كه منافقان و مشركان بر سر رسول خداصلىاللهعليهوآله
نمى آمد، خدا مى داند جريان به كجاها مى كشيد.
طبرسى؛ در تفسير آيات ۱۱ - ۲۶ از سوره نور فرموده: رسول خداصلىاللهعليهوآله
چون مى دانست به سفرى برود، ميان زنانش قرعه مى انداخت به نام هر كس اصابت مى كرد او را با خود مى برد، در سفر بنى مصطلق قرعه به نام عايشه و ام سلمه اصابت كرده بود. پس ازتمام شدن جنگ، لشكريان اسلام به مدينه بازگشتند در نزديكيهاى مدينه اردو زدند و به استراحت مشغول بودند، عايشه گويد: كمى به حركت مانده بود كه من به قصد قضاى حاجت از اردو كنار رفتم، وقت برگشتن دست به سينه ام زدم ديدم گردنبندى كه از مهرهاى ظفار يمن داشتم پاره پاره و افتاده است به محل قضاى حاجت براى يافتن گردنبند برگشتم هنوز من برنگشته بودم كه لشكريان حركت كرده، و هودج مرا نيز به گمان آن كه من در هودج هستم به شترم بار كرده و برده بودند. من ضعيف الجثه بودم، احتمال نداده بودند كه در كجاوه نيستم.
من گردنبند خويش را يافته و به محل اردو برگشتم ولى ديدم همه رفته اند، گفتم؛ در همين جا بمانم زيرا كه بالاخره براى يافتن من خواهند آمد، صلاح آن است كه از جاى خود تكان نخورم، درجاى خود نشسته بودم كه خوابم برد، صفوان بن معطل سلمى كه از قشون عقب مانده بود، رسيد ديد انسانى خوابيده است، او مرا شناخت من صورت خويش را با لباسم پوشاندم به خدا قسم، كلمه اى هم با من سخن نگفت و تا شناخت كه من همسر رسول خدايم شترش را خوبانيد، من سوار شدم، او پياده افسار شتر را مى كشيد تا مراوقت ظهر به لشكر رسانيد.
عبدالله بن ابى چون از اين جريان مطلع شد ديد بهترين فرصتى است براى شكست حيثيت رسول خداصلىاللهعليهوآله
و احيانا براى براندازى اسلام، لذا شروع كرد به شايعه پراكنى و نسبت بى عفتى دادن به عايشه و صفوان به معطل. درمجمع فرموده: مردم دور او را مى گرفتند و او مى گفت: زن پيامبرتان با نامحرمى شب را به روز مى آورد سپس زمامه ناقه او را گرفته به ميان مردم مى كشد، به خدا قسم عايشه از دست صفوان رها نشده است (لعنة الله عليه)
چهار نفر در شايعه نقش بزرگ داشتند: اول، عبدالله ابن ابى منافق كه از روى نقشه اين كار را مى كرد خداوند با كلمه والذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم
نشان داده كه بزرگترين نقش آن دروغ بزرگ و افترا در دست ابن ابى بوده و عذاب او در آخرت از ديگران بزرگ است.
سه نفر ديگر حسان بن ثابت شاعر رسول خداصلىاللهعليهوآله
و مسطح بن اثاثه پسرخاله ابى بكر و حمنه دختر جحش خواهر زينب همسر رسول خداصلىاللهعليهوآله
اينها متوجه جريان نبودند و نمى دانستند توطئه از طرف منافقان است، و نيز نمى دانستند چه خاكى به سر خود مى ريزند، ظاهرا درباره آنها است كه خدا فرمود:اذ تلقونه بالسنتكم و تقولون بافواهكم ما ليس لكم به علم و تحسبونه هينا و هو عندالله عظيم
؛ و هر چهار نفر (حد قذف) هشتاد ضربه شلاق خوردند.
به هر حال: جريان به طور گسترده تبليغ شد و قلب نازنين رسول اللهصلىاللهعليهوآله
به درد آمد اهل بيت: و اصحاب كبار غرق درياى ماتم شدند تا جايى كه به قول واقدى رسول خداصلىاللهعليهوآله
جريان راصلىاللهعليهوآله
را بالاى مبنر مطرح كرد و فرمود: چكار كنم با كسانى كه مرا در رابطه با خانواه ام اذيت مى كنند و نيز به مردى كه من در او جز خوبى نديده ام تهمت مى زنند، او جز با من به منزلى از منازل داخل نمى شد سعدبن معاذ گفت: يارسول اللهصلىاللهعليهوآله
اگر اين شخص از قبيله اوس باشد، سرش را پيش شما مى آورم و اگر از برادران خزرجى باشد هر چه فرمايى اطاعت مى كنيم
.
طبرسى؛ فرموده: رسول خداصلىاللهعليهوآله
على بن ابيطالب و سامه را خواست و با آنها درباره طلاق عايشه به مشورت پرداخت، اسامه گفت: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
من يقين داريم كه عايشه از اين تهمت بركنار است صلاح نيست او راطلاق دهى، اما علىعليهالسلام
كه متوجه ناراحتى فزون از حد آن حضرت بود، گفت: برخودتان سخت نگيريد، غير او زنان بسيارند از بريره خدمتكار عايشه در اين باره تحقيق فرماييد حضرت بريره را خواست و فرمود: آيا درباره عايشه چيز مشكوكى ديده اى؟ گفت: يارسول اللهصلىاللهعليهوآله
به خدايى كه تو را به حق فرستاده است چيزى كه سبب نقصى در او باشد نديده ام، جز اين كه دختر كم سنى بود و مى خوابيد، گوسفندى مى آمد و خمير را مى خورد.
بقيه فاجعه و نزول وحى
عايشه گويد: چون وارد مدينه شديم من يك ماه مريض شدم و ازجريان چيزى نمى دانستم مگو، كه آن دروغ بزرگ در ميان مردم شهرت يافته است. رسول خداصلىاللهعليهوآله
گاهى به منزل من مى آمد، ولى برخوردش سرد بود، لطف و توجه هميشگى را در او نمى ديدم، فقط مختصر احوالپرسى مى فرمود اين جريان مار مشكوك مى كرد كه چرا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
نسبت به من كم لطف شده است؟!
دوران نقاهتم بود كه با خاله پدرم ام مسطح وقت شب براى قضاى حاجت از خانه دور شدم، گوشه لباس ام مسطح زير پايش ماند، لغزيد و افتاد و گفت: بدبخت شوى اى مسطح: تعس مسطح گفتم: بدكارى كردى، چرا به مردى كه در بدر شركت كرده بد مى گويى؟! گفت: مگر سخن او را نشنيده اى؟ گفتم: مگر چه گفته است؟ ام مسطح جريان افك را براى من نقل كرده كه درباره تو و صفوان معطل چنين مى گويند. موى براندامم راست شد، خواب از چشمانم ربوده شد، گويى جهان را بر سرم كوبيدند. مرضم بشدت عود كرد، چون رسول خداصلىاللهعليهوآله
به منزل آمد و فرمود: كيف تيكم؟ حالتان چطور است؟ گفتم: اجازه مى فرماييد به منزل پدرم بروم؟ مى خواستم درباره قضيه بيشتر تحقيق كنم، فرمود: مانعى ندارد.
به خانه پدرم آمدم، به مادم ام رومان گفتم: مادرم درباره من چه مى گويند؟ گفت: دخترم زياد ناراحت نباش زنى كه اين همه هوها دارد و پيش شوهرش محبوب است از اينگونه نسبتها آسوده نمى ماند، گفتم: سبحان الله آيا پشت سر من چنين شايع كرده اند؟ گفت: آرى تمام وجودم را غصه و فشار فراگرفت به طورى كه نه خواب به چشمانم مى رفت و نه از گريه آرام مى شدم...
به خدا قسم من مى دانستم كه از اين دروع بزرگ مبرى هستم؛ اما فكر نمى كردم كه در اين زمينه آياتى نازل شود و هميشه در قرآن مجيد بماند، به نظرم مى آمد كه خداوند جريان را در خواب به رسول خداصلىاللهعليهوآله
بيان فرمايد و او به برائت من يقين كند، ولى خداوند به رسولش وحى نازل فرمود، گاهى آن حضرت در موقع وحى به حالت بيخودى مى افتاد، قطرات عرق بر رخسارش جارى مى شد حتى در هواى سرد، چنين حالتى به رسول خداصلىاللهعليهوآله
دست ميداد. چون از آن حالت خارج شد، فرمود: عايشه بشارت باد تو را كه خداوند برائت تو را نازل فرمود، مادرم گفت: برخيز و با رسول خداصلىاللهعليهوآله
مصافحه كن، گفتم: والله بلند نمى شوم بلكه فقط خدا را حمد مى كنم كه برائت مرا آشكار كرد و وحى فرستاد.
آنگاه رسول خداصلىاللهعليهوآله
آيات وحى را چنين خواندند: ان الذين جاؤ و بالافك عصبة منكم لاتحسبوه شرا لكم بل هو خير لكم لكل امراء منهم مااكتسب من الاثم والذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم
بدين طريق آيات وحى جريان را روشن كرد و حيثيت رسول خداصلىاللهعليهوآله
حفظ گرديد، و مشت منافقان باز شد، مسلمانان به حقيقت امر پى بردند، دروغ سازان هشتاد ضربه شلاق (حد قذف) خوردند، خداوند يك توطئه بزرگ را از بين برد و آن نسبت را فك يعنى دروغ بزرگ خواند، البته اگر پاى رسول خداصلىاللهعليهوآله
در ميان نبود آيات نازل نمى شد، مساءله بيشتر مربوط به آن حضرت بود، عايشه نيز به علت زن آن حضرت بودن از آن نصيبى برد، بعضى از اهل سنت نعوذ بالله به شيعه نسبت داده اند، كه آنها به افك عقيده دارند، اين نسبت، دروغ است هر كه به عايشه چنين نسبتى بدهد كافر و مكذب قرآن و اهل جهنم ااست.
ما به عايشه اشكالات زيادى داريم، ما مى گوييم: او برخلاف دستور صريح قرآن كه به زنان رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرموده بود: وقرن فى بيوتكن و لاتبرجن تبرج الجاهلية
از خانه خود خارج شد و لشكركشى كرد كه در وظيفه زنان نبود. ما مى گوييم كه او برخلاف ما انزل الله با امام عادل به جنگ برخاست و سبب ريختن آن همه خونها گرديد، و اگر به نظر خودش به خون خواهى عثمان قيام كرده بود، مى بايست به امام عادل شكايت كند، و از و رسيدگى بخواهد نه اين كه عليه او شورش راه اندازد، ما مى گوييم: او تا آخر عمر، نتوانست دشمنى على بن ابيطالب صلوات الله عليه را از قلب خود بيرون كند، و چون شهادت آن حضرت را شنيد سجد شكر كرد
ما مى گوييم: رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرموده بود: مبادا تو آن باشى كه سگهاى حوئب بر او پارس مى خواهند كرد، اين كار انجام شد ولى از رفتن به بصره خوددراى نكرد.
ما مى گوييم كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
درحالى كه براى مردم خطبه مى خواند اشاره به منزل عايشه كرد و فرمود: هنا الفتنة، هنا الفتنة، هنا الفتنة من حيث يطلع قرن الشيطان
يعنى: فتنه آنجاست، فتنه آنجاست، فتنه آنجاست از جايى كه شاخ شيطان بيرون مى آيد ما مى گوييم: كه او تا آخر عمر صورت خود را از حسينعليهماالسلام
مى پوشانيد با آن كه او به آن دو محرم بود و ابن عباس نيز اين را به او تذكر داده بود و دهها خطاى ديگر.
ولى جريان افك، دروغ محض بود كه منافقان بوجود آوردند و چنان كه گفته شد هر كه آن را باور كند، كافر و مكذب قرآن و اهل جهنم است، خداوند به منافقان لعنت كند، كه آن بلا را به سر اشرف كائناتصلىاللهعليهوآله
آوردند.
نزول سوره مباركه نور
سوره نور بعد از سوره حشر نازل شده است
سوره حشر در رابطه با اجلاء يهود بنى نضير نازل گرديد كه در سال چهارم هجرت اتفاق افتاد. از جريان افك كه در سوره نور آمده مى شود اطميان حاصل كرد كه اين سوره در سال پنجم نازل شده است و نيز از ملاحظه آن به نظر مى آيد كه كه همه اش به يك بار نازل گرديده است در الميزان فرموده: اين سوره مقدارى از احكام تشريعى را تذكر مى دهد وسپس مقدارى از معارف الهيه را كه مناسب آن احكام هستند يادآورى مى كند. على هذا همه احكام سوره نور حتى حكم لعان يك دفعه و آن هم در سال پنجم هجرت نازل گرديده است و آن كه در تفسير الميزان از تفسير قمى نقل شده كه جريان لعان به وقت برگشتن آن حضرت در تبوك بود، شايد به جاى بنى مصطلق اشتباها تبوك نقل شده و به هر حال لازم است احكامى را كه در اين سوره آمده به طور خلاصه تذكر بدهيم.
۱: مرد زانى و زن زانيه، اگر هر دو غير محصنه باشند، يعنى مرد زن نداشته باشد، و زن بى شوهر باشد به هر يك صد شلاق زده مى شود: الزانية و الزانى، فاجلدوا كل واحد منهما ماءة جلدة...
.
۲: هر كه به زن عفيف نسبت زنا بدهد، اگر چهار شاهد عادل داشته باشد هيچ وگرنه به خودش هشتاد تازيانه (حد قذف) زده ميشود، و شهادتش در هيچ چيز قبول نيست مگر آن كه توبه كند:والذين يرمون المحصنات ثم لم ياءتوا و باربعة شهداء فاجلدوهم ثمانين جلدة
۳: هر كس به زن خود نسبت زنا بدهد و چهار شاهد نداشته باشد ميان آن دو لعان واقع مى شود، بدين طريق مرد در محكه چهار دفعه مى گويد: به خدا قسم اين زن زنا داد و من در اين سخن راستگويم، در دفعه پنجم مى گويد: لعنت خدا بر من اگر دروغگو باشم در اينصورت اگر زن ساكت شود، زنا بر او ثابت مى شود و اگر انكار كند، بايد چهار دفعه بگويد: والله اين مرد دروغ مى گويد و در دفعه پنج مى گويد: لعنت خدا بر من اگر مرد راست گفته باشد، در اين صورت رجم از زن ساقط مى شود وليهر دو به هم حرام ابدى مى شوند:والذين يرمون ازواجهم ولم يكن لهم شهداء الاانفسهم
۴: داخل شدن به خانه ديگران بدون اذن، حرام و خلاف شرع است:يا ايهاالذين آمنوا لاتدخلوا بيوتا غير بيوتكم
۵: داخل شدن به محلهاى غير مسكونى مانند كاروانسرا، فروشگاه، گاراژ و... مانعى ندارد ولى بايد روى علتى باشد:ليس عليكم جناح ان تدخلوا بيوتا غير مسكونة فيها متاع لكم
۶: مردان مؤمن بايد به زنان نامحرم نگاه نكنند و عورت و خويش (قبل و دبر) را مستور كنندقل للمؤمنين يغضوا من ابصارهم
...
۷: زنان بايد به مردان نامحرم نگاه نكنند، و خود را بپوشانند وزينت خويش را آشكار نكنند و روسرى را بر گريبان خويش بزنند به طورى كه گردن، گوشها، موى سر، زير چانه، و... مستور باشد و زينت خويش را به جز به كسانى كه در آيه ۳۱ از سوره نور آمده نشان ندهند:و قل للمؤمنات يغضضن من ابصارهن...
۸: غلامان و بچه هايى كه بالغ نشده اند، بايد قبل از نماز صبح و وقت ظهر كه پدر و مادر لباس خويش را كنده و استراحت مى كنند و بعد از نماز عشاء كه به جهت خوابيدن به اطاق خويش مى روند، در اين سه وقت بدون اجازه داخل نشوند:يا ايهاالذين آمنوا ليستاءذنكم ملكت ايمانكم...
۹: پير زنانى كه كسى به ازدواج به آنها رغبت نمى كند، در عدم مراعات حجاب معذورند، ولى نبايد زنيت و خودنمايى بكنند:والقواعد من النساء اللتى لايرجون نكاحا...
۱۰: نان خوردن و استفاده از خانه عده اى از قبيل پدران ومادران، برادران و... محذورى ندارد:ولاعلى انفسكم ان تاءكلوا من بيوتكم او بيوت ابائكم...
۱۱: مؤمنان بايد در كارهاى اجتماعى شركت كنند و در صورت عذر بايد از ولى امر اجازه بگيرند، چنان كه حنظله غسيل الملائكة چنين كرد:انماالمؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله و اذا كانوا معه على امر جامع...
تزويج زينب و شكستن بدعت جاهلى
مجلسى؛ دربحار الانوار، ج ۲۰، ص ۲۹۷، نقل كرده: تزويج زينب در اول ماه ذوالقعده از سال پنجم هجرت بود، و چون جنگ خندق در ماه شوال بوده، پس تزويج زينب قبل از خندق بوده است.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
عمه اى داشت به نام اميه او بامردى به نام جحش بن رباب ازدواج كرد و دخترى آورد به نام زينب كه دختر عمه آن حضرت بود با زيد بن حارثه ازدواج كرد و چون زيد او را طلاق داد حضرت به دستور خدا زينب را تزويج كرد و آن وقت زينب سى و پنج سال داشت اين جريان سر و صداهايى بوجود آورد ولى آيات وحى پا در ميانى كرده، و قضيه را پايان بخشيد.
جريان از اين قرار بود:
حكيم بن حزام از بازار عكاظ غلامى براى ححضرت خديجه كبرى خريد، كه نامش زيدبن حارثه بود، حضرت خديجه او را به رسول خداصلىاللهعليهوآله
هديه كرد. بعد از چندى حارثه پدر زيد به مكه آمد و به حضرت فرمود: پسر من زيد اسير شده و او را فروخته اند و اكنون در نزد شماست، از من غرامت بگيريد و او را به من بدهيد، حضرت فرمود: اختيار با خود اوست اگر مى خواهد با شما برود واگر مى خواهد نزد من بماند، حارثه به زيد گفت: چه مى گويى؟ بيا غرامت داده وتو را ببرم، زيد گفت: من هيچ كس حتى پدر و مادرم را بر محمدصلىاللهعليهوآله
ترجيح نمى دهم و در خدمت او خواهم ماند. حارثه برآشفت و گفت: پسر بندگى را بر آزادى ترجيح مى دهى و پدرت را مهجور مى گذارى؟! زيد گفت: من خصالى از آن حضرت نديده ام كه مفارقت او بر من قابل تحمل نيست زيد چون چنين مقاومتى كرد، رسول خدا او را به كنار كعبه آورد و گفت: مردم شاهد باشيد كه زيد پسر من است از او ارث مى برم و او از من ارث خواهد برد. حارثه چون چنين ديد فكرش آرام شد و به شهر خود برگشت، زيرا ديد پسرش آزاد شد وبراى خودش پدر يافت، آن هم چه پدرى!
در آن روز اگر كسى چنين كارى مى كرد، جوان را پسر او حساب مى كردند و از يكديگر ارث مى بردند على هذا از آن روز زيد را زيدبن محمدصلىاللهعليهوآله
مى خواندند پس از بعثت رسول خداصلىاللهعليهوآله
زيد سومين شخص بود كه به آن حضرت ايمان آورد، و پس ازهجرت به مدينه حضرت دختر عمه اش زينب را براى پسر خوانده اش خواستگارى كرد، زينب و برادرش عبدالله از اين جريان ناراحت شدند كه چطور مى شود زنى از قريش به عقد يك جوان آزاد كرده درآيد، چون مطابق رسم جاهليت، اين كار عملى نبود ولى رسول خداصلىاللهعليهوآله
كه مى خواست آن تبعيض هاى ناروا ازبين برود بر اصرار خويش افزود، بالاخره آيه ۳۶ ازسوره احزاب نازل شد كه هيچ مرد مؤمن زون مؤمنه اى در مقابل حكم خدا و رسول حق مخالفت ندارد:و ما كان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا بعيدا
زينب و خانواده اش قانع شدند، جريان عقد انجام گرفت، و زينب به خانه زيد ولى ميان آنها تفاهم وجود نداشت. زيد بارها از رفتار زينب به رسول خداصلىاللهعليهوآله
شكايت مى كرد، بالاخره اختلاف بالا گرفت، زيد زينب را طلاق داد و از همديگر جدا شدند.
بعد از تمام شدن عده طلاق، رسول خدا به امر خدا زينب را تزويج كرد و اين كار محذور شرعى نداشت زيرا به حكم: و ماجعل ادعيائكم ابنائكم...
، پسر خوانده ها پسر واقعى نيستند و احكام والد و ولد ميان آنها وجود ندارد، فقط فرزندان صلبى داراى احكامى هستند، اما چون هنوز اين بدعت در ميان مردم شايع بود، سر و صداها بلند شد، مخصوصا از طرف دشمنان و منافقان كه اين شخص (رسول خداصلىاللهعليهوآله
) تمام مقدسات را زيرپا گذاشته تا جايى كه با زن مطلقه پسرش ازدواج كرده است!
و چون خدا مى خواست كه آن بدعت به دست رسول اللهصلىاللهعليهوآله
شكسته شود آن حضرت چنين كارى را انجام داد، قرآن مجيد كه عادت نداشت نام از اشخاص زمان نزول عنوان كند، و بلكه مطالب را به طور عموم مطرح مى كرد، براى اهميت موضوع نام زيد به ميان آورد فرمود:
فلما قضى زيد منها و طرا زوجنهاكها لكيلا يكون على المؤمنين حرج فى ازواج ادعيائهم اذا قضوا منهن و طرا و كان امر الله مفعولا
چون زيد حاجت خويش را از زينب برآورد، و ديگر حاجتى بر او نداشت و طلاقش داد، ما او را به تو تزويج كرديم، تا مؤمنان در تزويج زنان پسر خوانده هايشان محذورى نداشته باشند، پس از طلاق دادنشان، فرمان خدا عملى و حتمى است.
اين كه خدا مى فرمايد: ما به تو تزويج كرديم، يعنى اين كار دستور خدا بوده است، و رسول خداصلىاللهعليهوآله
فقط خواسته فرمان خدا را اجرا كند، و بدعت جاهلى را بشكند به هر حال: زينب به خانه رسول اللهصلىاللهعليهوآله
آمد از امهات مؤمنين گرديد و تا سال بيستم هجرت در قيد حيات بود و او اولين زنى است از زنان آن حضرت كه بعد از وى وفات يافت و در بقيع دفن گرديد.
جنگ خندق و بزرگترين توطئه
ابن اسحاق در سيره اش گويد: جنگ خندق در ماه شوال سال پنجم هجرت بود، طبرسى در اعلام الورى ماه شوال سال چهارم هجرت فرموده، ولى ظاهرا آن اشتباه است يعقوبى در تاريخ خود فرموده كه در سال ششم هجرت بود آن وقت پنجاه و پنج ماه از هجرت مى گذشت ولى آن با سال پنجم تطبيق مى كند، نه سال ششم. واقدى آن را در سال پنجم درماه ذوالقعده گفته است. ابن اثير نيز در كامل مانند ابن اسحاق در شوال سال پنجم گفته است، ظاهرا سال پنجم بودن يقينى و صحيحتر از همه است.
عده اى از يهود بنى نضير كه از مدينه تبعيد شده بودند، بارى تحريك كفار خويش به مكه رفتند، از آن جمله سلام بن ابى الحقيق، حيى بن اخطب، كنانة بن ابى الحقيق بودند، آنها باقريش مخصوصا با ابوسفيان ملاقات كرده و از آنها خواستند كه به جنگ رسول اللهصلىاللهعليهوآله
برخيزند و گفتند: ما تا استيصال محمد در كنار شما خواهيم بود، كفار قريش به آن ها قول حتمى داده و آماده جنگ با مدينه شدند، آنگاه يهود بنى نضير به قبيله غطفان رفته و گفتند: قريش با ما پيمان جنگ با محمدصلىاللهعليهوآله
بسته شمانيز آماده باشيد به هر حال احزابى كه به جنگ خندق آمدند عبارتند بودند از:
۱: قريش چهار هزار نفر با هم پيمانانشان، سيصد اسب، هزار و پانصد شتر، به فرماندهى ابوسفيان، پرچمدارشان عثمان بن طلحه بود كه پدرش در احد به دست علىعليهالسلام
كشته شده بود.
۲: بنوسليم هفتصد نفر به فرماندهى سفيان بن عبد شمس.
۳: بنو اسد به فرماندهى طلحة بن خويلد.
۴: قبيله فزاره هزار نفر به فرماندهى عيينة بن حصن
۵: قبيله اشجع چهار صد نفر
۶: بنومره چهار صد نفر.
مهاجمين مجموعا به ده هزار نفر بالغ مى شدند، آنها به سه لشكر تقسيم شدند، فرمانده همه ابوسفيان بود، گروهى از قبيله خزاعه در چهار روز خود را به مدينه رسانده و جريان را به رسول خداصلىاللهعليهوآله
خبر دادند، ظاهرا آنها نامه عباس بن عبدالمطلب عموى حضرت را آورده بودند، كه به آن حضرت نوشته بود احزاب به طرف مدينه در حركت هستند، رسول خداصلىاللهعليهوآله
جريان را به ياران خود خبر داد و از آنها خواست آماده دفاع و پيكار شوند.
موقعيت مدينه
ناگفته نماند: شهر مدينه در آن روز از سه طرف با نخلستانهاى مفصل محصور بود، كه لشكركشى از آنجاها امكان نداشت، فقط از طرف كوه احد مى شد به مدينه وارد گرديد و آن همان جا بود كه سلمان فارسى به رسول خداصلىاللهعليهوآله
پيشنهاد كرد تا آنجا را خندق بكنند، حضرت نظر او را پذيرفت و امر به كندن خندق داد.
واقدى گويد: خندق از محلى به نام مذاذ شروع شده تا ذباب و از آنجا تا راتج امتداد داشت
محققين گفته اند: خندق به شكل N به طول پنج كيلومتر و نيم و به عرض ده متر و به عمق پنج متر بوده است. در مجمع البيان فرموده: رسول خداصلىاللهعليهوآله
محل خندق را تعيين كرد و براى هر ده نفر چهل ذراع (بيست متر) قرار داد كه حفر كنند.
جنايات سعوديها
يكى از چيزهايى كه مراعات آن براى مسلمانان سخت لازم است، حفظ و نگاهدارى آثار اسلامى مكه و مدينه است به طورى كه اتفاقها و قضاياى گذشته را حكايت كنند ولى حيف كه سعوديهاى نادان و از خدا بى خبر و مزدور آمريكا، آن آثار را بكلى از بين برده و مى برند. امروز در جاى مسجد قبا و مسجد القبلتين كه در آنجا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
به دو طرف نماز خواند، مساجد بزرگى ساخته اند كه از آثار قديمى ابدا خبرى نيست، قبر عبدالله پسر رسول خداصلىاللهعليهوآله
را بكلى محو كردند، قبور امامان بقيع: را ويران نمودند.
از ميدان جنگ احد جز چند قبر پژمرده و جز چهار ديوار براى قبور شهداءكه مزبله كرده اند چيزى باقى نمانده است، از ميدان جنگ خندق و ازخود خندق اثرى نيست جز چند مسجد ساده، كوه حراء جبل النور و غار كوه ثور مخفى گاه رسول خداصلىاللهعليهوآله
قضاياى گذشته را حكايت نمى كنند، و آنچه مانده بتدريج از بين مى رود.
بر مسلمانان لازم بود كه آن آثار را طورى زنده حفظ مى كردند كه اتفاقهاى گذشته را حكايت كنند، خداوند به احترام شريفين را از دست سعوديان جنايتكار نجات بدهد و ريشه شان را بسوزاند؛ اسفا!
سلمان منا اهل البيت
مسلمانان با ذوق و شوق مشغول كندن خندق بودند، سلمان فارسى طراح حفر خندق كه مرد نيرومندى بود، با تلاش كامل درحفر خندق شركت داشت، مهاجران گفتند: سلمان از ما است، انصار گفتند: سلمان از ما است، احتمال مى رفت كه وسوسه شيطان باعث فتنه شود؛ لذا رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمودند: سلمان منا اهل البيت سلمان از ما اهل بيت است، اين سخن هم برا قطع اختلاف بود و هم حكايت از يك واقعيت دينى داشت چنان كه ابراهيمعليهالسلام
فرمود: فمن تبعنى فانه منى...
سعدبن عبدالملك كه از فرزندان عبدالعزيزبن مروان اموى بود و امام باقرعليهالسلام
او را سعد الخير مى ناميد، به محضر آن حضرت وارد شد، ابوحمزه ثمالى گويد: ديدم مانند زنان رقيق القلب اشك مى ريزد، حضرت به او فرمود: سعد چرا گريه مى كنى؟ عرض كرد: چرا گريه نكنم با آن كه از خانواده اى هستم كه خدا آنها را در قرآن شجره ملعونه ناميده است، امام فرمود: تو از آنها نيستى، تو اموى از ما اهل بيت هستى آيا سخن خدا را نشنيده اى كه از ابراهيم نقل مى كند...
فقال لست منهم انت اموى منا اهل البيت اما سمعت قول الله يحكى عن ابراهيم: فمن تبعنى فانه منى
كرامت و خبر از غيب
عمروبن عوف گفت: من و سلمان و حذيفه و نعمان بن مقرن و شش نفر ديگر از انصار مشغول كند چهل ذراع (بيست متر) سهميه خود بوديم، چون به زير زمين رسيديم سنگ سفيدى كروى شكل ظاهر شد كلنگ، ما در آن كار نكرد و شكست، ما از شكستن و يا برداشتن آن ناتوان شديم، گفتند: سلمان برو پيش رسول خداصلىاللهعليهوآله
و بگو از شكستن اين سنگ صرف نظر كند چون به حد چهل ذراع نزديك شده ايم، و يا هر دستورى دارد بفرمايد، چون نمى خواهيم از آن خطى كه آن حضرت كشيده است ناقص حفر نماييم.
سلمان به محضر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
آمد و قضيه را گفت، حضرت در قبه اى نشسته بود و سلمان به نزديك سنگ آمد، كلنگ را به دست گفت و ضربتى بر آن زد، از آن سنگ برقى جهيد، گويا چراغ پر نورى در شب تار بود، رسول الله با صداى بلند تكبير پيروزى گفت، مسلمانان نيز تكبير گفتند، ضربت دوم را نواخت نور ديگرى درخشيد در ضربت سوم باز نورى جهيد، سلمان گفت: پدر و مادر به قربانت يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
اين نورها چه بودند؟!
فرمود: نور اول حاكى از آن بود كه خداى عزوجل، يمن را براى من فتح خواهد كرد، نور دوم حكايت از آن داشت كه دين اسلام شام و مغرب را منور و مسخر خواهد ساخت، نور سوم بدان معنى است كه مشرق (ايران ومانند آن) به دست اسلام فتح خواهد گرديد، مسلمانان شاد شده وبه هم تبريك گفتند، منافقان كور دل گفتند: اين حرفهاى باطل را مى شنويد؟! و اين وعده هاى باطل را گوش مى كنيد!؟ شما از ترش دشمن خندق مى كنيد و به مستراح رفتن طاقت نداريد ولى او مى گويد: كاخهاى شهر حيره و مدائن كسرى را از اينجا مى بينم و به دست شما فتح خواهد شد
و در ضربت سوم سنگ شكسته شده بود.
نسخ حكمى از احكام روزه
در بحارالانوار از تفسير على بن ابراهيم قمى از امام صادقعليهالسلام
نقل كرده: در ماه رمضان فقط يك دفعه افطار جايز بود و اگر كسى در اول شب مى خوابيد بعد از بيدار شدن جايز نبود چيزى بخورد و نيز مقاربت با زنان در رمضان مطلقا جايز نبود.
مردى از صحابه به نام خوابت بن جبير يعنى برادر عبدالله بن جبير فرمانده كمانداران در احد كه در كنار احد بعد از رفتن عده اى از يارانش شهيد شد، آدمى سالخورده و ضعيف بود، وقت افطار كه به منزل آمد، زنش در تهيه طعام بود تأخیر كرد، او را خواب برد، بعد از خواب ديگر نتوانست چيزى بخورد، صبح كه در حفر خندق مشغول كار بود، به حالت اغما افتاد. رسول خداصلىاللهعليهوآله
بر حال وى رقت كرد، از طرف ديگر جوانان مدينه شبها زنان خويش همبستر مى شدند (گناه مى كردند) اين دو امر سبب شد آيه: احل لكم ليلة الصيام الرفث الى نسائكم... و كلوا واشربوا حيت يتبين لكم الخيط الابيض من الخيط الاسود من الفجر...
نازل گردد.
خلاصه حديث آن است كه: با اين آيه، آن دو حكم نسخ گرديد، و از اول شب تا طلوع فجر خوردن و آشاميدن جايز شد و نيز در شب رمضان حرمت عمل مقاربت از بين رفت. اين روايت در مجمع البيان نيز از تفسير قمى نقل شد، و نيز اين مطلب در كافى و تفسير عياشى هم منقول است، اهل سنت نيز در كتابهاى خويش نقل كرده اند، و خلاصه اين مطلب آن است كه: حكمى در خارج از قرآن وجود داشت و آيه قرآنى آن را نسخ كرد.
كلامى در نسخ احكام
نسخ احكام در صورتى است كه مصلحت حكم قطعى باشد، و چون مدت سر آمد، حكم نسخ مى شود و حكم ديگرى در جاى آن قرار مى گيرد مانند قبله بودن بيت المقدس كه بعد از چهاره سال و پنج ماه نسخ گرديد، و كعبه در جاى آن قرار گرفت.
اگر نسخ دو حكم گذشته يقينى باشد، به نظر مى آيد، جعل آن دو حكم براى نشان دادن سهولت احكام دين بوده است، يعنى خداوند خواسته با جعل و نسخ آن دو حكم نشان دهد كه در احكام اسلام پيوسته حقيقت: ما جعل عليكم فى الدين من حرج
مراعات شده است و اين دو حكم نيز كه تقريبا حرجى بود نسخ گرديد، احتمال ديگرى در آيه گذشته هست كه در تفسير احس الحديث گفته ام.
به هر حال در اينجا دو مطلب هست، يكى اين كه احكامى كه در خارج از قرآن بوده توسط قرآن مجيد نسخ شده است، ديگرى آن كه آياتى از قرآن، آيات ديگرى را نسخ كند، براى قسمت اول موارد زيادى مى توان يافت اما اين كه آيه اى از قرآن حكم آيه ديگرى را نسخ كند، بسيار كم است، اين مطلب را در قاموس قرآن (نسخ) و در تفسير احسن الحديث ذيل آيه: ماننسخ من آية او ننسها... ع
شرح داده ام.
ابوبكر نحاس در كتاب الناسخ والمنسوخ صدو سى هشت (۱۳۸) آيه جمع آورى كرده كه يك آيه، آيه ديگرى را نسخ كرده است، و اين اغراق گويى بس عجيب و غريب و اعتماد به احتمالات واهى است، علامه خوئى در البيان، ص ۲۹۵ به بعد از سى و شش آيه جواب داده و فرموده: بقيه به قدرى ضعيف است كه احتياج به توضيح ندارد.
ابوبكر نحاس بسيار سادگى كرده و از حقيقت كاملا به دور بوده است، و اين نظير سادگى عده اى از علماى حشويه اهل سنت و بعضى از اخباريهاى شيعه است كه نعوذبالله گفته اند: در قرآن مجيد تحريف وجود دارد.
بعضى از علماء اسلام از امكان نسخ صحبت كرده و وجود آن را در قرآن مجيد انكار كرده اند، اين نيز اغراق گويى است، وخلاصه آن كه: نسخ احكامى كه در خارج از قرآن مجيد تشريع شده بود، مقدارى از آنها توسط آيات قرآنى نسخ شده و حكم قرآنى براى ابد در جاى آن نشسته است، اين مطلب كاملا قابل قبول و محقق است اما آياتى، آيات ديگر را در آن حد وسيع كه نحاس گفته است نسخ كند قابل قبول نيست، و از درجه حقيقت ساقط است.
ازآياتى كه محققا نسخ شده است آيه ۱۲ ازسوره مجادله است كه وجوب صدقه دادن را در ملاقات رسول اللهصلىاللهعليهوآله
بيان كرده و آن چنين است:يا
ايهاالذين آمنوا اذا ناجيتم الرسول فقدموا بين يدى نجواكم صدقة...
به دلالت روايات مستفيضه، به اين آيه تنها على بن ابيطالبعليهالسلام
عمل كرد، دينارى داشت به ده درهم فروخت و ده بار به ملاقات رسول خداصلىاللهعليهوآله
رفت و در هر بار يك درهم صدقه داد
بعد از كمى آيه ۱۳ همين سوره نازل شد و آيه ۱۲ را نسخ كرد و آن چنين است: ءاشفقتم ان تقدموا بين يدى نجواكم صدقات فاذلم تفعلوا و تاب الله عليكم فاقيموا الصلوة و آتوا الزكاة... ظاهر ناسخ و منسوخ بودن اين دو آيه اجماعى است گرچه فخر رازى در اصل حكم تشكيك كرده است.
علامه طباطبايى در الميزان فرموده آيه ۱۵ و ۱۶ سوره نساء كه مى گويد: و اللاتى ياءتين الفاحشة من نسائكم... و الذان ياءتيانها منكم فآذوهما... با آيه الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما ماءة جلدة...
نسخ شده است ولى اثبات اين مطلب در غايت اشكال است در البيان آيه اول را به عقوبت مساحقه و دومى را به لواط حمل كرده و گويد: نسخى در بين نيست، والله العالم.
اتمام حفر خندق و آمدن دشمن
واقدى گويد: حفر خندق شش روز طول كشيد و مسلمانان سه هزار نفر بودند
على هذا سه هزار نفر داوطلب در عرض شش روز توانسته اند، خندقى به طول پنج كيلومتر و به عرض ده متر و به عمق پنج متر را حفر كنند، پلهايى براى خندق گذاشته شده بود كه تيراندازان از آنها دفاع مى كردند، وسعت خندق به قدرى بود كه حتى قويترين و ورزيده ترين اسبان نمى توانستند از آن بجهند.
چون رسول خداصلىاللهعليهوآله
حفر خندق را تمام كرد، قريش و احزاب ديگر رسيدند و از طرف احد و حوالى آن كه مى شد به مدينه رخنه كرد به مسير ادامه دادند، و چون خندق را ديدند، همه متحير شدند، زيرا در عرب چنان كارى ديده نشده بود، گفتند: نزد محمد مردى اهل فارس (سلمان) هست كه چنين تدبيرى به او آموخته است
از آن طرف رسول خداصلىاللهعليهوآله
با سه هزار نفر از مدينه خارج شدند، به طرف كوه سلع آمد، و در محلى اردو زد كه كوه سلع را در پشت و دشمن را در پيش روى داشت و خندق ميان دو لشكر حائل بود، آن حضرت ابن ام مكتوم را در مدينه گذاشت و زنان و اطفال را در قلعه هاى بسيارى كه بود جاى دادند، مسلمة بن اسلم را با دويست نفر و زيد بن حارثه را با سيصد نفر به نگهبانى مدينه گذاشت كه تكبير فضاى شهر را پر كرده بودند، چون بيم آن مى رفت كه يهود بنى قريظه پيمان شكنى كرده و به شهر حمله نمايند.
پيمان شكنى يهود بنى قريظه
چون احزاب با ده هزار نفر در مواضع خود مقابل خنق مستقر شدند، حيى بن اخطب يهودى كه از تبعيديهاى بنى نضير بود به طرف قلعه هاى بنى قريظه آمد، كعب بن اسد رهبر بنى قريظه كه با رسول اللهصلىاللهعليهوآله
پيمان صلح بسته بود، دستور داد باب قلعه را به روى او باز نكنند، حيى بن اخطب با صداى بلند اجازه خواست.
كعب ابن اسد از بالاى قعله گفت: واى بر تو اى حيى تو آدم شومى هستى، من با محمد عهد بسته ام، و حاضره به عهد شكنى نيستم و از محمد جز وفا و راستى نديده ام. ابن اخطب گفت: واى بر تو باز كن سخنى دارم، گفت: باز نخواهم كرد، گفت: لابد مى ترسى بلغورى از نان تو را بخورم كه باز نمى كنى كعب بن اسد از اين سخن به خشم درآمد و در را باز كرد. او چون به قلعه آمد گفت: اى كعب واى بر تو عزت دنيا را و درياى خروشان را براى تو آورده ام، قريش را با بزرگانشان آورده ام و اكنون در سيلگاه رومه مستقر شده اند، قبيله غطفان را با بزرگانشان آورده ام، و الان در كنار احد هستند، با من عهد كرده اند تا محمد و يارانش را مستاءصل نكرده اند باز نگردند.
كعب گفت: ذلت دنيا را براى من آورده اى و ابرى آورده اى كه فقط رعد و برق دارد و از باران خبرى نيست، مرا با محمد واگذار من از و جز وفا به عهد و راستى نديده ام. ابن اخطب آن قدر راست و دروغ به وى گفت كه حد وحصر نداشت. حتى با او عهد كرد كه اگر احزاب قبل از براندازى رسول اللهصلىاللهعليهوآله
برگشتند من به قلعه تو خواهم آمد، تا هر بلايى كه به سر تو آيد بر سر من نيز آيد، بالاخره كعب بن اسد حاضر به نقض عهد شد و پيمان خويش را شكست و به قوم خود دستور آماده باش داد آرى يهود چنين هستند.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
از عهد شكنى مطلع مى شود
چون جريان به رسول اللهصلىاللهعليهوآله
گزارش شد، حضرت يك هياءت چهار نفرى مركب از سعدبن معاذ، سعدبن عباده، عبدالله بن رواحه و خوات بن جبير را مأمور تحقيق اين كار كرد و فرمود: اگر ديديد گزارش راست است به من بفهمانيد تا سبب ضعف روحيه مردم نشود و اگر معلوم شد كه به عهد خويش وفا دارند، علنى گزارش كنيد.
آن چهار نفر چون به قبيله بنى قريظه آمدند، آنها را در حال آماده شدن يافتند، پيمان خويش را شكسته بودند و گفتند: مابين ما و محمدصلىاللهعليهوآله
پيمانى وجود ندارد، سعد بن عباده آنها را به باد فحش گرفت آنها مقابله به مثل كردند، سعدبن معاذ گفت: فحششن نده، اين پيشامد بالاتر از فحش است، آنگاه به محضر رسول خداصلىاللهعليهوآله
آمدند و گفتند: يهود پيمان خويش را شكسته و آماده حركت به طرف مدينه مى شوند، اين خبر بالاخره شايع شد و سبب خوف و اضطراب بيشتر مسلمانان گرديد، به هر حال يهود بنى قريظه نيز به يارى احزاب شتافتند، قرآن مجيد صحنه را چنين ترسيم مى كند.
اذ جاءوكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا، هنالم ابتلى المؤمنون وزلزلوا زلزالا شديدا
ياد آريد كه عده اى از دشمن از بالا و از شرق مدينه آمدند، (عطفان و بنى قريظه، و بقاياى بنى نضير) و از پايين و طرف غرب مدينه و از ناحيه مكه آمدند (قريش و قبائل پيرو آنها) ياد آريد كه چشمها خيره شد و جز نگاه به طرف دشمن كارى نمى توانست، قبلها به طپش افتاد بطورى كه نزديك بود به حنجره ها برسد، منافقان و مريض القلبها گمانهاى بد برده و مى گفتند: كار اسلام تمام است، كافر بزودى غلبه خواهند كرد، شرك عنقريب عود مى كند. مؤمنان در آزمايش عجيبى قرار گرفتند و به شدت متزلزل شدند.
و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا و اذا قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لامقام لكم فارجعوا و يستاءذن فريق منهم التى و يقولون ان بيوتنا عورة و ماهى بعورة ان يريدون الا فرارا
منافقون و آن هايى كه ايمان ثابت نداشتند مى گفتند: خدا و رسول نعوذبالله ما را فريفته اند، او به ما خبر از پيروزى داد ولى اين طور به دام دشمن گرفتار آمديم و يا عده اى نيز براى فرار از معركه به حضرت مى گفتند: خانه هاى ما بى حفاظ است شايد بنى قريظه حمله كنند، بعضى نيز مى گفتند: ماندن در مقابل دشمن بى فائده است او حتما غالب خواهد شد پس به شهر برگشته و براى خويش چاره اى پيدا كنيد.
دنباله مطلب
كفار از ديدن خندق به حيرت افتاده بودند هر روز عده اى به فرماندهى بعضى به كنار خندق مى آمدند، ولى كارى نمى توانستند بكنند، ابوسفيان، خالدبن وليد، عمروبن عاص، هبيرة بن وهب، عكرمة بن ابى جهل، و ضرار بن الخطاب هر يك در روزى فرماندهى حمله را به عهده گرفتند، ولى كارى از پيش نبردند. خلاصه آنكه كفار حدود بيست و پنج روز در آن طرف خندق ماندند و جنگ فقط با تيراندازى و سنگ اندازى بود و مدافعان مسلمان به نحو احسن از پلها و از خندق دفاع مى كردند، در اين بين بن به نقل حلبى و ديگران نوفل بن عبدالله بن مغيره كه مى خواست با اسب خويش ازخندق بجهد، در خندق افتاد مسلمانان او را سنگباران كردند، او گفت: مرا با طريقى كه بهتر از اين باشد بكشيد، دراين بين على بن ابيطالب صلوات الله عليه داخل خندق شد و با شمشير او را دو تكه كرد، كفار كسى را نزد رسول اللهصلىاللهعليهوآله
فرستادند كه جسد نوفل را به ما بدهيد، در مقابل دوازده هزار درهم بگيريد، حضرت فرمودند: نه در لاشه او خيرى هست و نه در قيمت او، لاشه را به آنها بدهيد كه او خبيث الجسد، و خبيث الديه است
ولى ديگران گفته اند: كه نوفل با عمر بن عبدود و ديگران باهم از خندق به آن طرف جهيدند.
ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين
آخر الامر عده اى از مردان جنگى كفار محل باريكى از خندق را پيدا كرده و به طرف مسلمانان جهيدند و آنها عبارت بودند از: عمروبن عبدود، عكرمة بن ابى جهل، ضرار بن الخطاب، هبيرة بنابى وهب و نوفل بن عبدالله، عمروبن عدود، در بدر مجروح شد، و در احد شركت نكرده بود ولى براى خودنمايى در جنگ خندق حضور يافت و اولين كسى بود كه با اسب از روى خندق پريد، او را فارس (يليل) مى گفتند و با هزار نفر برابرش مى دانستند، او در كاروان قريش بود كه در نزديكى مدينه در جايى به نام (يليل) قبيله بنى بكر جلو آنها را گرفت و او به تنهايى در مقابل آنها ايستاده و آنها را به عقب زد.
محلى كه عمروبن عبدود از آنجا پريد مذاد نام داشت شاعر در اين رابطه گويد:
عمروبن عبدود كان اول فارس
|
|
جزع المذاد و كان فارس يليل
|
به هر حال: عمروبن عبدود فرياد مى كشيد و مبارز مى طلبيد واقدى گويد: ياران رسول اللهصلىاللهعليهوآله
را وحشت بزرگى گرفته بود
على بن ابيطالب برخاست وگفت: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
من حاضرم به جنگ عمرو بروم، حضرت فرمود: بنشين اين عمروبن عبدود است (گويا مى خواست ديگرى حاضر شود و يا قدرت و رشادت علىعليهالسلام
بهتر معلوم گردد)
در اين بين عمرو شروع به فحش و ملامت كرد و گفت: كو بهشتتان كه مى گوييد: هر كه از شما كشته شود به بهشت مى رود، على بن ابيطالب با بى صبرى گفت: يا رسول الله من حاضرم با او بجنگم، در اين بين عمرو فرياد كشيد و چنين رجز خواند:
ولقد بجحت من النداء
|
|
بجمعكم هل من مبارز
|
و وقفت اذ جبن المشجع
|
|
موقف البطل المناجز
|
ان السماحة و الشجا
|
|
عة فى الفتى خير الغرائز
|
يعنى: از بس كه فرياد كشيدم و مبارز خواستم، صدايم گرفت و در مقام پهلوان جنگاورى ايستادم در وقتى كه مرد شجاع را ترس مى گيرد، بخشش و شجاعت در مرد از بهترين سجاياست. باز على بن ابيطالبعليهالسلام
گفت: يارسول اللهصلىاللهعليهوآله
اجازه فرماى من به جنگ او بروم، فرمود: او عمروبن عبدود است؛ عرض كرد باشد حضرت اجازه داد، على فى الفور قدم برداشت حضرت به دنبال او دعا كرد: اللهم احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق رأسه و من تحت قدميه آنگاه امام صلوات الله عليه چون به نزد عمرو رسيد، فرياد كشيد و چنين گفت:
لاتعجلن فقد اتاك
|
|
مجيب صوتك غير عاجز
|
ذونية و بصيرة
|
|
و الصدق منجى كل فائز
|
انى لارجو ان اقيم
|
|
ذكرها عند الهزائز
|
يعنى: شتاب مكن آمد مردى كه جوابگوى توست، مردى كه در مقابل تو عاجز نيست و حريف تو در پيكار و رزميدن، صاحب نيت و تجربه است؛ راست گفتن مايه نجات هر نجات دهنده است من اميد آن دارم كه ماتم مردگان را بر تو به پا دارم، از ضربت بزرگى كه زبان زد جنگها ومعركه ها باشد.
عمرو كه از اشعار حريف يكه خورده بود، گفت: تو كيستى؟ فرمود: من على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف هستم. عمرو قدرت و شجاعت امام را در بدر به ياد آورد، گفت: پسر برادرم پس چرا تو آمدى، كسى از عموهاى تو كه بزرگتر از تو است مى آمد، من خوش ندارم خون تو را بريزم، امام فرمود: والله من از ريختن خون تو ناراحت نيستم. عمرو از اين سخن آتش گرفت و از اسب پياده شد و شمشير كشيد، گويى شمشيرش شعله آتش بود.
و در نقل ديگرى است كه امام به او گفت: اى عمرو تو در جاهليت مى گفتى: هر كه سه چيز پيشنهاد كند، اقلا يكى را مى پذيرم، گفت: آرى چنين است، حضرت فرمود: من تو را دعوت مى كنم كه بگويى اشهد ان لااله الاالله و ان محمدا رسول الله و به رب العالمين ايمان بياورى گفت: برادرزاده ام اين را به من پيشنهاد مكن، امام فرمود: دومى اين است كه به محل خود برگردى، اگر محمد راستگو باشد تو به اين جهت خوشبخت ترين مردم مى شوى و اگر چنين نباشد، خود به خود از بين مى رود، گفت: اين امكان ندارد، راضى نخواهم شد زنان عرب در اشعار بگويند: عمرو ترسيد و فرار كرد، مى دانى كه بعد از بدر نذر كرده ام كه به سرم روغن نمالم و خودم را خوشبو نكنم تا محمد را بكشم.
عمرو گفت: پيشنهاد سوم را بگو، فرمود: سوم آن است كه با هم بجنگيم، عمرو خنديد و گفت: گمان نداشتم كسى بر من چنين جسارتى بكند، من خوش ندارم تو را بكشم، پدرت ابوطالب با من آشنا بود، امام فرمود: ولى من تو را به جنگ مى خوانم، من خوش دارم كه تو را بكشم، عمرو از اين سخن در خشم شد و اسب خود را پى كرد و بر امام حمله كرد امام صلوات الله عليه سپر بر سر كشيد، و شمشير عمرو سپر آن حضرت را شكافت و ضربت بر سر امام نشست، و در همان موقع حضرت شمشير خويش را بر رگ گردن عمرو فرود آورد و او بر زمين افتاد.
جابر بن عبدالله گويد: چون على بن ابيطالب و عمرو گلاويز شدند، گرد و غبار آن دو را در ميان گرفت، و هيچ يك ديده نمى شد، ناگاه فرياد الله اكبر از علىعليهالسلام
ميان گرد و غبار شنيده شد و رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: به خدا قسم على او را كشت، اولين كسى كه على را در ميان گرد و خاك ديد عمربن الخطاب بود، او به طرف رسول اللهصلىاللهعليهوآله
برگشت و گفت: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
على عمرو را كشت، آنگاه آن حضرت سر عمرو را قطع كرد و محضر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
آورد و جمال مباركش گلنارى شده بود. حضرت فرمود: مژده باد تو را يا على اگر امروز عمل تو را با عمل امت محمد توزين كنند، عمل تو بر آنها راجح مى شود، زيرا با قتل عمرو خانه اى از مشركان نماند كه ضعف و سستى بر آن داخل شد، و خانه اى از مسلمين نماند كه بر آن عزت داخل گرديد و در عبارت حاكم در مستدرك آمده حضرت فرمود: مبارزه على در روز خندق با عمربن عبدود افضل است از اعمال امت من تا روز قيامت
به دنبال كشته شدن عمرو، ياران او به سرعت فرار كرده و ازخندق به آن طرف پريدند مگر نوفل بن عبدالله كه به خندق افتاد و به دست علىعليهالسلام
كشته شد، آنگاه علىعليهالسلام
سر بريده عمرو را در محضر رسول خداصلىاللهعليهوآله
به زمين انداخت عمر و ابوبكر پيشانى علىعليهالسلام
را بوسيدند. رجوع شود به مجمع البيان تفسير سوره احزاب، بحارالانوار، ج ۲۰، ص ۲۰۰ به بعد، مغازى واقدى، ج ۲ ص ۴۷۰ به بعد، سيره ابن هشام و سيره حلبى جنگ خندق، مستدرك حاكم، ج ۳، ص ۳۲و ۳۳، و كتابهاى ديگر، ولى ترجمه اكثرا از مجمع البيان است.
نعيم بن مسعود و تدبير او
با كشته شدن عمروبن عبدود، ياءس و نوميدى بر مشركان غالب شد، مسلمانان بشدت از گذرگاههاى خندق دفاع مى كردند، حتى گاهى براى نماز خواندن نيز مجال نبود، روزى رسول خداصلىاللهعليهوآله
نتوانست نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را بخواند، مسلمانان مى گفتند: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
نماز نخوانديم، فرمود: والله من هم نخوانده ام، كفار فوج فوج حمله مى كردند، مدافعان با تير باران و سنگ آنها را به عقب مى راندند، و اگر مسلمانان آنى غفلت مى كردند كار از كار گذشته بود رسول خداصلىاللهعليهوآله
از چادرى كه زده بودند، كنار نمى رفت و پيوسته وضع جبهه را زير نظر داشت، غوغاى عجيبى بود وحشت عجيبى بر طرفين، مخصوصا بر مسلمانان مستولى شده بود.
روزى جمعى از كفار، ياران رسول خدا صص را به باران تير گرفتند، حضرت زره بر تن و كلاه جنگى بر سر ايستاده بود، مردى به نام حيان به عرقه تيرى به بازوى سعدبن معاذ زد ونعره كشيد كه: بگير من پسر عرقه هستم، رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمودند: خدا چهره ات را به آتش بكشد، (و خواهيم گفت كه سعدبن معاذ از آن زخم شهيد شد)
روزها باجنگ وگريز سپرى مى شد، آينده بسيار تاريك بود منافقان در تعيف روحيه مسلمانان بيداد مى كردند، در آن بين مردى به نام نعيم بن مسعود اشجعى به محضر روسول خداصلىاللهعليهوآله
آمد و گفت: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
من مسلمان شده ام ولى هنوز همه حتى قوم من مرا كافر مى دانند، هر دستورى دارى بفرما.
حضرت فرمود: هر چه بتوانى اينها را از ما بگردان، جنگ بايد با تدبير و اغفال دشمن تواءم باشد الحرب خدعة نعيم پس از اجازه گرفتن از آن حضرت به سوى بنى قريظه رفت و با سران آن ها خلوت كرد و گفت: شما علاقه مرا نسبت به خودتان دانسته ايد، گفتند: آرى چنين است گفت: شما در اين لشكركشى اشتباه بزرگى كرده ايد، حساب شما غير از قريش و غطفان است ديار آنها از مدينه دور است، اگر فرصتى باشد غالب ميشوند وگرنه به سوى ديار خود بر مى گردند. اما شما در نزد مدينه هستيد زنان، اطفال و اموال شما در آن است، اگر روزى قريش و غطفان از محاصره دست كشيده و به ديار خود برگشتند، شما چه طور مى توانيد از چنگ محمد خلاص شويد، مصلحت آن است كه: عده اى از بزرگان قريش و غطفان را به طور گروگان پيش شما بفرستند و شما آنها را در نزد خود نگاه داريد، تا آخرين نفس مسلمانان قطع نشده از اينجا نروند وگرنه، اين لشگركشى شما عاقبت خطرناكى دارد، يهود بنى قريظه، همه اين سخن را پذيرفته و خود را آماده كردند چند نفر را پيش ابوسفيان فرستاده و از گروگان بخواهند تا ازعدم قطع جنگ توسط آنها مطمئن شوند.
نعيم بن مسعود آنگاه خود را پيش ابوسفيان و قريش رسانيد و گفت: شما علاقه مرا نسبت به خود دانسته ايد، و مى دانيد كه دشمن محمد و دين او هستم. گفتند: آرى، گفت: بدانيد كه بنى قريظه از كار خود پشيمان شده و به محمد اطلاع داده اند كه چند نفر از بزرگان شما را به طور گروگاه گرفته و به دست محمد بدهند و او آنها را عدام كند، و آنگاه با همكارى او شما را از مدينه برانند، اگر احيانا يهود براى اين منظور پيش شما بيايند، حتى يك نفر هم به آنها ندهيد، سپس پيش قبيله عطفان آمده و به آنها نيز چنين گفت.
فرداى آن روز كه شنبه بود، ابوسفيان چند نفر را به رياست عكرمة بن ابى جهل پيش بنى قريظه فرستاد كه: اسبان و شتران ما از كار افتاده اند، و ما در ديار خود نيستيم تا اينها را جبران كنيم، شما بايد بزودى حمله را شروع كنيد تا كار محمد را بسازيم، آنها جواب دادند: اولا امروز روز شنبه است كارى در آن نمى كنيم، وانگهى بايد عده اى از بزرگان خويش را بطور گروگان پيش ما بگذاريد، تا مطئمن باشيم كه ما را تنها نگذاشته و نخواهيد رفت.
ابوسفيان با شنيدن اين سخن گفتار، نعيم بن مسعود را يادآورد و گفت: نعيم راست گفته است، آنگاه به يهود پيغام داد كه يك نفر هم در نزد شمانخواهيم گذاشت، مى خواهيد بجنگيد و مى خواهيد نجنگيد. يهود پس از شنيدن پيام ابوسفيان گفتند: اين همان است كه نعيم گفته است به اين طريق رشته ارتباط قريش و بنى قريظه گسيخته شد و سبب ضعف روحى هر دو گروه گرديد، آنگاه ملائكه و طوفان به سراغ آنها آمده، كفار با ترس و واهمه، اردوگاه را ترك كرده و پا به فرار گذاشتند.
طوفان و ملائكه
قريش در غم و اندوه عهدشكنى يهود مى سوختند، آذوقه و علوفه بتدريج تمام مى شد، روحيه ها تضعيف مى گرديد، گذشتن از خندق محال مى نمود از آن طرف باد تندى در چند جه وزيدن گرفت و در آن هواى سرد شب، چادرها را مى كند، اجاقها را خاموش مى كرد، ديگها را از روى اجاقها مى پرانيد بطورى كه، طاقت كفار تمام شد، از آن طرف ملائكه كه نازل شده بودند، در دل كفار رعب و واهمه سختى بوجود آوردند به طورى كه كفار با يك پراكندگى و بى سامانى عجيب پابه فرار گذاشتند، قرآن كريم مى فرمايد: ياايهاالذين آمنوا اذكروا نعمة الله عليكم اذجائتكم جنود فارسلنا عليهم ريحا و جنودا لم تروها و كان الله بما تعملون بصيرا
؛ منظور از ريحا همان باد تندى است كه آرام آنها را گرفت و نظم و آرايششان را بر هم زد و از جنودا ملائكه است كه آنها نجنگيدند ولى قلوب كفار را به واهمه انداختند، حذيفه يمانى گويد: به خدا قسم در روز خندق بقدرى خسته و گرسنه و در هراس بوديم كه جز خدا نمى داند، رسول خداصلىاللهعليهوآله
در آن شب آن چه خدا مى خواست نماز خواند، بعد فرمود: آيا كسى هست كه از كفار به من خبر آورد تا خدا او را در بهشت رفيق من گرداند، به خدا از كثرت خوف و خستگى و گرسنگى كسى برنخاست، آنگاه حضرت مرا خواست چاره اى جز اجابت نداشتم.
فرمود: برو از اين قوم خبرى بياور ولى تا پيش من برنگشته اى كارى نكن، من پنهانى از خندق گذشته داخل در ميان شدم ديدم طوفان به قدرى نظمشان را بر هم زده كه عقل حيران است نه چادرى برپا مى ايستد، نه آتشى روشن مى شود، نه ديگى در روى اجاق مى ماند. من در كنار آتش گروهى نشستم. ابوسفيان به پا خاست و گفت: از جاسوسهاى محمد بر حذر باشيد، هر كس بداند رفيق و همنشين او كيست من براى اين كه شناخته نشوم به عمروبن عاص كه در طرف راست من بود گفتم: تو كيستى؟ گفت: من عمروعاص هستم، بعد به معاويه كه در طرف چپم نشسته بود گفتم: تو كيستى؟ گفت: من معاوية بن ابى سفيان هستم. آنگاه ابوسفيان گفت: مردم والله شما در ديار خود نيستيد، شتران و اسبان تلف شدند، انبانهاى ما از طعام خالى شدند، بنوقريظه، با ما خيانت و عهدشكنى، كردند اين باد نيز كه مى بينيد نظم ما را از هم پاشيد، نه چادرى سرپا مى گذارد و نه ديگى روى آتش، برويد ديگر ماندن مصلحت نيست من كه مى روم، آنگاه بر شتر خود نشست و هنوز پاى او را نگشاد كه شلاقش زد، شتر بر سه پاى خود ايستاد، ابوسفيان آنگاه به خود آمد و پاى او را بعد از برخاستن باز كرد، اگر دستور رسول اللهصلىاللهعليهوآله
نبود كشتن ابوسفيان بر من آسان بود؛ ولى آن حضرت از دست زدن به هر كارى منعم كرده بود.
عكرمة بن ابى جهل، به ابوسفيان فرياد كشيد: تو فرمانده لشكريان هستى اين طور آنها را گذاشته اى مى روى؟! ابوسفيان شرمنده شد و از شتر پايين آمد آگاه زمام ناقه خود را گرفت و به مردم فرمان حركت داد، مردم حركت كردند، تا اردوگاه تقريبا خالى شد، آنگاه به عمر و بن عاص گفت: يا اباعبدالله من و تو بايد با گروهى درمقابل لشكريان محمد بايستيم، تا لشكريان ما بكلى حركت كنند؛ زيرا از حمله محمد مطمئن نيستيم، عمروبن عاص گفت: من مى ايستم خالدبن وليد نيز قبول كرد كه بماند، آن سه نفر با دويست نفر در مقابل مسلمامان ايستادند تا همه برفتند.
آنگاه حذيفه به طرف قبيله غطفان رفت ديد آنها هم رفته اند كفار همه در محلى به نام مراض در سى و شش ميلى مدينه جمع شده و از آنجا متفرق گشته و هر كس به ديار خود رفت. آنگاه حذيفه به محضر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
برگشت و رفتن آن ها را به اطلاع آن حضرت رسانيد.
رسول اللهصلىاللهعليهوآله
چون شب را به صبح آورد كسى از كفار در اطراف مدينه نمانده بود، حضرت اجازه برگشتن به مدينه را صادر فرمود، مردم شادمان و مسرور به خانه هاى خود بازگشتند، به اين طريق رسول اللهصلىاللهعليهوآله
مدت پانزده روز و به قولى بيست روز در كنار خندق ماندند و آنگاه در ماه شوال و به قول واقدى در ۲۳ ذوالقعده به مدينه مراجعت فرمودند.
شهداء و مقتولين
از مسلمانان شش نفر شهيد گرديد، سعدبن معاذ كه ابن عرقه تيرى به بازوى او زد و از آن زخم شهيد شد، انس بن اوس، عبدالله بن سهل الاشهل، طفيل بن نعمان، ثعلبة بن غنمه، و كعب بن زيد، و از كفار سه نفر به درك رفتند، عمروبن عبدود، كه علىعليهالسلام
او را كشت، نوفل بن عبدالله، او را نيز آن حضرت كشت، و به قولى به دست زبير عوام به قتل رسيد و عثمان بن منبه، او در خندق تير خورد و در مكه به درك رفت و آيات ۹تا ۲۵ سوره احزاب در اين رابطه نازل گرديد؛ و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
قتل عام و اسارت يهود بنى قريظه
بنوقريظه آخرين طائفه از يهود بودند كه بعد از غائله خندق توسط رسول اللهصلىاللهعليهوآله
ريشه كن شدند، آنها با اعتقاد به اين كه آن حضرت از جانب خدا مبعوث شده و رسول خدا است، با آن حضرت كنار نيامدند، حتى حضرت راضى بود كه عهدشكنى نكنند و در دين خود بمانند ولى دست از فكر براندازى اسلام نكشيدند، و در نتيجه به دست اسلام تار ومار شدند. در مغازى و مجمع البيان در ضمن تفسير سوره احزاب آمده: رسول خداصلىاللهعليهوآله
چون از خندق برگشت، لباس جنگ را از تن بركند و غسل كرد و نماز ظهر خواند، درآن وقت جبرئيل آمد و گفت: چرا لباس جنگ را بركندى، ما ملائكه هنوز لباس جنگ را كنار نگذاشته ايم خدا امر مى كند، كه به سوى بنى قريظه بروى و من پيش از تو مى روم، رسول خداصلىاللهعليهوآله
علىعليهالسلام
را خواند و پرچم را به دست او داد و فرمود: با افراد خود به طرف بنوقريظه برود آنگاه بلال را فرمود: تا در ميان مردم ندا كند كه رسول الله امر مى كند نماز عصر را در بنى قريظه بخوانيد.
حضرت خود نيز لباس جنگ پوشيده حركت كردند، در راه به قبيله بنى غنم رسيد كه منتظر حضرت بودند، فرمود: آيا سوارى از اينجا گذشت؟ گفتند: آرى دحيه كلبى بر قاطرى ابلق كه زيرش قطيفه حريرى بود از اينجا گذشت، فرمود: او دحيه نبود، او جبرئيل بود مأمور شده تا بنى قريظه را متزلزل كند و به دلهايشان خوف اندازد. مردم در وقت رفتن هنوز به بنى قريظه نرسيده بودند كه آفتاب غروب كرد. بعضى نمازهايشان به قضاماند و گفتند: رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرموده كه نماز عصر را در بنوقريظه بخوانيم و قضا خواندند و بعضى قبل از رسيدن به بنى قريظه قربة الى الله نماز عصر خواندند، حضرت به هيچ يك اعتراضى نفرمود.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
چون به بنى قريظه نزديك شد علىعليهالسلام
كه كلمات ركيك و فحش آنها را نسبت به حضرت رسولصلىاللهعليهوآله
شنيده بود، به محضر آن حضرت آمد و گفت: صلاح نيست كه شما به نزديك قعله ها تشريف ببريد و كلمات زشت اين افراد پليد را بشنويد، فرمود: به نظرم شما از آنها كلمات بدى نسبت به من شنيده ايد؟ گفت: آرى حضرت فرمود: اگر مرا ببينند چيزى نخواهند گفت، و آنگاه كه به كنار قلعه آنها رسيد فرمود: يا اخوة القردة و الخنازير اهل اخزاكم الله و انزل بكم نقمته؟ اى برادران ميمونها و خوكها ديديد چطور خدا شما را ذليل كرد و غضب خود را بر شما فرستاد؟ گفتند: يا اباالقاسم، شما كه اين طور سخن نمى گفتيد، به هر حال بنى قريظه بيست و پنج روز در محاصره بودند كه از مقاومت افتادند، و دانستند چاره اى ندارند، واقدى گويد: به حضرت پيغام دادند كه مى خواهيم نماينده اى بفرستيم تا با شما مذاكره كند، حضرت قبول فرمود، آن ها مردى به نام نباش بن قيس را مأمور اين كار كردند، او به حضرت پيشنهاد كرد با ما مثل بنى نضير رفتار كنيد، اموال و املاك و سلاحهاى ما، همه مال شما باشد، ما با خانواده هاى خود و آنچه شتران و ما حمل كند، از مدينه برويم، حضرت قبول نكردند، نباش گفت: حمل شتران را هم نخواستيم، فقط خود و خانواده ها برويم، حضرت فرمودند: بايد تسليم بشويد و منتطر دستور بعدى من باشيد. نباش به قلعه برگشت و كلام رسول اللهصلىاللهعليهوآله
را به آن ها رسانيد.
يك پيشنهاد نجات دهنده
يهود چون پيام آن حضرت را شنيدند، درهاى نجات را بر خود مسدود ديدند، در آن بين كعب بن اسد رئيس يهود گفت: اى بنوقريظه به خدا قسم شما مى دانيدكه محمد پيامبر خدا است و فقط حسد و بدخواهى ما مانع شد تا به دين وى داخل شويم؛ زيرا او از نسل اسرائيل (يعقوب) نيست، و از نسل اسماعيل است، وانگهى من از اول با پيمان شكنى موافق نبودم ولى شومى و بدفكرى اين شخص (حيى بن اخطب) ما و قوم خودش را گرفت آيا به خاطر داريد كه ابن خراش در گذشته به اينجا آمد و گفت: پيامبرى در اين شهر خواهد آمد، اگر به وقت آمدن او من زنده بمانم از او پيروى خواهم كرد و اگر زنده نماندم شمابا او از در حيله نياييد، اطاعت بكنيد و نصرتش نماييد؟!
پس بياييد به محمد ايمان بياوريم و پيروى كنيم تا مال و جان و خانواده مان در امان باشد، و در رديف مسلمانان باشيم، اين پيشنهاد صحيح و نجات دهنده بشدت رد شد، گفتند: ما از كسى جز نسل اسرائيل اطاعت نخواهيم كرد ما اهل كتاب هستيم و نبوت در نسل ماست. كعب سخنان خود را تكرار كرد و گفت: صلاح شما در آن است، گفتند: به هيچ وجه از تورات و نبوت موسى دست برنخواهيم داشت. كعب گفت: پس بياييد زنان واطفال خود را بكشيم و به محمد و اصحاب او حمله كنيم، اگر كشته شويم ديگر فكر زنان و اطفال را نخواهيم داشت و اگر پيروز گشتيم باز مى توانيم تشكيل خانواده بدهيم، حيى بن اخطب خنديد وگفت: اين بيچارگان چه گناهى دارند، سائر سران يهود گفتند: بعد از كشتن اينها ديگر زندگى بر ما شيرين نخواهد بود.
گفت: پس بياييد سبت خود را در نظر نگيريم، و به محمد شبيخون بزنيم گفتند: سبت خود را نخواهيم شكست، نباش بن قيس گفت: تازه سبت را شكسته و شبيخون زديم چه فائده اى خواهد داشت؟ بالاخره مشورت به جايى نرسيد، عجيب است آنها با آنكه به رسالت حضرت عقيده داشتند و قرآن در رابطه با آنها فرموده: اهل كتاب پيامبر رامانند پسران خود مى شناسند، و فريقى از آنها حق را دانسته انكار مى كنند:الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه ابنائهم و ان فريقا منهم ليكتمون الحق و هم يعلمون
، آنها نه به آن حضرت ايمان آوردند، و نه با مسالمت و عدم تعرض زندگى كردند، لذا حضرت بناچار تار و مارشان كرد.
ابولبابه و توبه او
يهود از طول محاصره به تنگ آمدند، راه چاره و فرارى نبود، ناچار به رسول اللهصلىاللهعليهوآله
سفارش كردند: ابولبابة بن عبدالمنذر را كه هم پيمان ما پيش اسلام بود بفرست تا با او در كار خود مشورت كنيم، حضرت به ابولبابه كه به قول واقدى فرمانده عمليات بود فرمود: پيش يهود برو و ببين چه مى گويند. او چون وارد قعله شد، دور او را گرفتند، كعب بن اسد گفت: تو ميدانى كه درگذشته چگونه تو را يارى كرده ايم؟ الان ما چه كنيم، محمد از مادست بردار نيست مى گويد: بدون قيد و شرط تسليم من شويد، اگر از ما دست برمى داشت به شام يا خيبر مى رفتيم و ديگر عليه او كارى نمى كرديم، ابولبابه گفت: والله او اين كار را پيش آورد، حيى گفت: نم چكار كنم، من اميد داشتم كه در اين كار پيروز شويم، و چون نشد با شما به قعله آمده و آماده شده ام در سرنوشت شماشريك باشم.
كعب گفت: چه نيازى دارم تو هم با من كشته شوى اطفالم يتيم بمانند، حيى گفت: چه كارى ميشود كرد، كشتارى است كه بر مانوشته شده. آنگاه كعب گفت: اى ابالباه تو را براى مشورت خواسته ايم، نظرت چيست آيا بى قيد و شرط تسليم محمد شويم؟ گفت: آرى تسليم شويد ولى بدانيد كه همه تان را خواهد كشت و اشاره به حلق خود كرد.
او پس از اين سخن به خود آمد: اين چه سخنى بود گفتم، من بخدا و رسولش خيانت كردم، يهود را از تسليم شدن منع نمودم، آنگاه در حالى كه اشك مى ريخت از قلعه پايين آمد و به محضر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
نيامد و ازا راه ديگرى به مدينه رفت و خود را به يكى از ستونهى مسجدالنبى بست و گفت: تا بميرم اينجا خواهم ماند مگرآنكه آيه اى در قبول توبه نازل گردد.
پس از آن، رسول اللهصلىاللهعليهوآله
پرسيد: ابولبابه چه شد، چرا نيامد، گفتند: يارسول الله جريان از اين قرار است، حضرت به جاى وى اسيد بن خضير را فرمانده عمليات كرد و فرمود: اگر ابولبابه پيش من مى آمد من از خدا مى خواستم كه از او عفو كند، حالا كه خود به طرف خدا رفته، كارى به كارش ندارم، من او را از ستون باز نخواهم كرد، تا خدا توبه اش را قبول كند.
ابولبابه شش، به قولى پانزده شب و روز درآنجا ماند، زنش در وقت نماز مى آمد و او را باز مى كرد، بعد از قضاى حاجت و تجديد وضو، بازخود را به ستون مى بست و با مختصر غذايى كه از خانه اش مى آوردند خود را زنده نگاه مى داشت، جريان بنى قريظه تمام شده و رسول اللهصلىاللهعليهوآله
به مدينه برگشته بود.
روزى آن حضرت در منزل ام سلمه بود كه قبولى توبه ابولبابه از جانب حق تعالى نازل گرديد، ام سلمه، گويد: صداى خنده حضرت به گوشم رسيد، گفتم علت خنده ات چيست يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
خدا دهانت را با خنده گرداند؟ فرمود: توبه ابولبابه پذيرفته شد، گفتم: به و مژده بدهم فرمود: اگر خواستى بگو، ام سلمه به در حجره خويش آمد، گفت: يا ابالبابه بشارت باد تو را كه خدا توبه ات را قبول كرد، مردم برخاستند كه او را از ستون باز كنند، گفت: نه به خدا، بايد رسول خداصلىاللهعليهوآله
با دست خودش طناب را از من باز كند، آنگاه كه حضرت براى نماز صبح آمد او را زا ستون باز كرد
در تفسير قمى نقل شده: حضرت چون به ابولبابه نزول توبه را بشارت داد، ابولبابه گفت: يارسول الله همه مالم را در راه خد به شكرانه قبول توبه ام، احسان كنم؟ فرمود: نه گفت: پس دو ثلثش را؟ فرمود: نه، گفت: پس نصفش را احسان كنم؟ فرمود: نه گفت: پس ثلثش را؟ فرمود آرى و در اين رابطه نازل شد آيه ۱۰۲ از سوره توبه:و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا عسى الله ان يتوب عليهم ان الله غفور رحيم
...
دقت
ناگفته نماند اينها همه از تجليات ايمان به خداست كه در قلب مردان اين گونه تحول و انقلاب به وجود آورده است، از اين جريانها دراسلام بسيار است مانند قضيه ما عز كه در نزد رسول اللهصلىاللهعليهوآله
بر زناى خود اقرار كرد و سنگسار شد و مانند آنهايى كه در عصر علىعليهالسلام
به وقوع پيوست براى نمونه رجوع كنيد به كافى، ج ۷، ص ۱۸۸، حديث ۳، كتاب الحدود و نيز ص ۲۰۱، باب الحد فى اللواط، حديث ۱، امروز در مدينه در مسجد النبى،صلىاللهعليهوآله
نزد ضريح مبارك آن حضرت در بالاى يكى از ستونها نوشته اند اسطوانة التوبة يا استطوانة ابى لبابه و آن در جاى ستونى است كه ابولبابه خود را بدان بسته بود.
پايان واقعه
بالاخره بنوقريظه از طول محاصره به تنگ آمده و به رسول اللهصلىاللهعليهوآله
سفارش كردند: تسليم مى شويم هر چه درباره ما بكنى اختيار با تو است آنگاه درهاى قلعه را باز كرده و تسليم شدند، رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: مردان آن ها رابه طناب كشيده و به طرفى بردند، مأمور اين كار محمد بن مسلمه بود. زنان و فرزندان را نيز به طرف ديگرى بردند. بعد به تفتيش قلعه پرداختند آنچه به دست آمد عبارت بود از هزار و پانصد قبضه شمشير، سيصد عدد زره، دو هزار نيزه، هزار و پانصد كلاه جنگى، واثاثيه و ظروف و خمهاى پر از شراب و عده اى شتر آب كش و عده اى چهارپا
آنگاه رسول خداصلىاللهعليهوآله
در كنارى نشست تا درباره آنها چه كارى كند. قبيله اوس كه تحت تاءثير احساسات كاذب واقع شده بودند، گفتند: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
اينها پيش از اسلام هم پيمانهاى ما بودند، و درجنگها ما را يارى كردند، آنها را بر ما ببخشيد، شما يهود بنى قينقاع را بر عبدالله بن ابى بخشيديد و از قتل آنها صرف نظر كرده و به تبعيدشان راضى شديد ما كه از عبدالله بن ابى كمتر نيستيم، آنها متوجه نبودند كه بين قريظه به فكر براندازى اسلام هستند و بايد آن غده سرطانى قطع شود، اوس در خواسته خويش بسيار اصرار كردند.
بالاخره حضرت فرمودند: يك نفر از شما را در اين كار حكم كنم گفتند: خيلى خوب آن كى باشد؟ فرمود: سعدبن معاذ رئيس قبيله شما. گفتند: به حكميت او راضى هستيم هرچه حكم كند، همان باشد، (سعدبن معاذ در خندق زخم برداشته و در مدينه مشغول مداواى زخم خود بود)
مردان اوس به سراغ سعد رفته و گفتند: رسول اللهصلىاللهعليهوآله
تو را درباره بنى قريظه به داورى برگزيده بر هم پيمانان خود نيكى كن، ديدى كه عبدالله بن ابى در رابطه با بنى قينقاع چه كرد؟ او را بر الاغى سوار كرده محضر حضرت رسول آوردند. سعد به بنى قريظه گفت: به حكميت من راضى هستيد؟ گفتند: آرى
و به احسانت اميدواريم، آنگاه سعدبه رسول اللهصلىاللهعليهوآله
عرض كرد پدر و مادرم به فدايت چه مى فرماييد؟ فرمود درباره اينها حكم كن به داورى تو راضى ام، سعد گفت: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
حكم كردم كه مردانشان كشته شوند، زنان و اطفالشان اسير گردند و اموالشان ميان مهاجر و انصار تقسيم شود، حضرت فرمود: حكمى كردى كه حكم خدا از بالاى هفت آسمان همان است.
آنگاه همه آنها رابه مدينه آوردند، در كنار بقيع گودالى كندند، يهود را بتدريج در مدت سه روز وقت صبح و عصربه آنجا مى بردند، و گردن مى زدند وقتى كه كعب بن اسيد رئيس آنها را براى كشتن مى بردند، حضرت فرمود: اى كعب آيا وصيت بن حواس آن عالم يهود كه شما را از بعثت و آمدن من خبر داد، بر تو فائده اى نبخشيد
گفت: آرى يا محمد همان طور بود، اگر يهود نمى گفتند كه از مرگ مى ترسد به تو ايمان مى آوردم و تصديقت مى كردم ولى من بر دين يهود هستم بر آن زنده بودم و بر آن مى ميرم، حضرت فرمود: گردنش را بزنيد.
و چون حيى بن اخطب را براى كشتن آوردند، حضرت به او فرمود: يا فاسق ديدى خدا برايت چه پيش آورد؟ گفت: يا محمد به خدا قسم خودم را در عداوت تو ملامت نمى كنم، هرچه تلاش كردم تا بر تو فائق شوم نشد، هر كه خدا خوارش كند خوار مى شود و اضافه كرد:
لعمرك ما لابن اخطب نفسه ولكنه
من يخذل الله يخذل
و آنگاه گردنش قطع شد و به درك رفت.
در مجمع البيان فرموده: آنها ششصد رزمنده بودند، وبه قولى چهارصد و پنجاه نفر كشته شد و هفتصد و پنجاه نفر اسير گرديدند، اموالشان و زنان و اطفالشان ميان مسلمانان تقسيم گرديد
.
قرآن و بنى قريظه
خداوند در رابطه با جريان آنها چنين فرمود:
وانرل الذين ظاهروهم من اهل الكتاب من صياصيهم و قذف فى قلوبهم الرعب فريقا تقتلون و تاءسرون فريقا # و اورثكم ارضهم و ديارهم و اموالهم و ارضا لم تطؤ ها و كان الله و كان الله على كل شى ء قديرا
خداوند آن گروه از اهل كتاب را كه احزاب را يارى كردند، از قلعه هايشان پايين آورد، و در قلوبشان واهمه گذاشت، گروهى را اسير مى كرديد و گروهى را مى كشتيد، خداوند زمين وخانه ها و اموال آنها را بر شما ارث گذاشت و نيز زمينى كه بر آن قدم نگذاشته بوديد، خداوند بر هر چيز توانا است.
ناگفته نماند: يهود بنى قينقاع و بنى نضير و بنى قريظه هر سه در يك مسير بودند و آن عهد شكنى و فكر براندازى اسلام بود، على هذا همه محارب و عهد شكن بودند. و به حكم: انما جزاءالذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتلوا
؛ محكوم به قتل بودند رسول خداصلىاللهعليهوآله
از طرف خدا در تبعيد و قتل آنها ماءذون بود بنابه تقاضاى بعضى جهات در دو گروه اول تبعيد را تصويب كرد و در گروه سوم به قضاوت سعدبن معاذ عمل نمود و خداوند با آيات ۲۶ و ۲۷ احزاب آن را تاءييد فرمود و آنجا، جاى عاطفه نبود، بلكه بايد تعقل به كار برده مى شد تا انقلاب اسلامى مصونيت پيداكند، گروهى از يهود در شب آن روز آمدند و تسليم شدند، مال و جانشان محفوظ ماند
و كشتن آنان و اسارت عده اى مورد تصديق كلام الله مجيد واقع شد.
وفات سعدبن معاذ
گفته شد كه سعد بن معاذ در جنگ خندق زخم برداشت، او بعد ازآن پيوسته به مداواى آن زخم مشغول بود، براى وى خيمه اى در مسجد النبى زده بودند و در آن مى ماند، او در شب روزى كه بنى قريظه تسليم شدند، گفته بود: خدايا اگر از قريش جنگى باقى مانده مرانگهدار تا با آنها بجنگم، زيرا خوش دارم با مردمى كه رسول خدا را تكذيب كرده و آزار داده و از مكه بيرون كرده اند بجنگم، و اگر جنگ تمام شده مرا شهيد بميران؛ ولى پيش از مرگ چشمم را با محو بنى قريظه روشن فرما، و چنان شد
او پس از قضاوت تاريخى اش، زخمى كه داشت شكافته شد، رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: وى را به خيمه اش كه در مسجد بود برگردانند، پيوسته از زخمش خون مى ريخت تا به رحمت ايزدى پيوست، جابربن عبدالله گفته: چون سعدبن معاذ وفات يافت، جبرئيل محضر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
آمد و گفت: يا رسول الله اين بنده نيكوكار (العبدالصالح) كيست كه فوت كرده و درهاى آسمان براى وى گشوده شده و عرش به حركت آمده است؟!! حضرت از منزل بيرون آمد، گفتند: سعدبن معاذ فوت كرده است
جريان شركت رسول اللهصلىاللهعليهوآله
در تشييع و دفن وى و گذاشتنش به قبر و پاى پياده رفتن به دنبال جنازه اش مشهور است.
آيه تيمم و تشريع آن
علامه مجلسى در بحار الانوار، ج ۲۰، ص ۷، نقل كرده: در جنگ بنى المصطلق آيه تيمم نازل گرديد، سمهودى در وفا الوفاء، ۲۹ ج ۱، ص ۳۰۰ مى گويد: رسول خداصلىاللهعليهوآله
در شعبان سال پنجم هجرت به جنگ مريسيع (بنى المصطلق) رفت و در آن آيه تمم به علت گردنبند عايشه نازل گرديد، حلبى نيز آن را در سيره اش، ج ۲، ص ۶۲۶، نقل مى كند. واحدى در اسباب النزول نقل كرده از عمار بن ياسر نقل كرده، در ذات الجيش گردنبند عايشه گم شد و مردم كمى توقف كردند تا صبح روشن شد، آبى در آنجا نبود، خداوند قصه تطهير با خاك (تيمم) را به رسولش نازل فرمود، مسلمانان دست بر زمين زده و بر صورت و دستهايشان مسح كردند
اگر اين نقلها صحيح باشد، پس تيمم درسال پنجم تشريع شده و مى شود گفت: تاآن روز از جنابت غسل كرده و يا وضو مى گرفته اند ولى مطلب فوق در كتب شيعه يافت نشده و مرحوم مجلسى نيز آن را از اهل سنت نقل مى كند.
ناگفته نماند در قرآن مجيد مساءله تيمم دو بار آمده است يكى درسوره نساء آيه ۴۳ كه بعد از اشاره به عدم صلوة در حال مستى فرموده: و ان كنتم مرضى او على سفر او جاء احد منكم من الغائظ و لامستم النساء فلم، تجدوا، ماء فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم وايديكم و در سوره مائده،، آيه ۶، فرموده: اى اهل ايمان چون اراده نماز كرديد صورت و دستهايتان را تامرفق بشوييد و به سرها و پاهايتان تا كعبين مسح نماييد و اگر جنب بوديد غسل كنيد و اگر مريض بوديد يا در سفر يا يكى از شما از جاى خلوت (قضاى حاجت) آمد يا با زنان آميزش كرديد و آبى نيافتيد، خاك پاكى را قصد كنيد و از آن بر صورت و دستها مسح نماييد.
چنانكه مى بينيم طهارات ثلاثه، (وضو، غسل، تييم) هر سه به ترتيب در اين آيه بيان شده است سوره نساء ششمين سوره است كه بعد از سوره ممتحنه در مدينه نازل گرديد؛ ولى سوره مائده آخرين سوره است كه حتى بعد از سوره توبه كه در سال ۹نازل شد نازل گرديده است.
اگر نقل بالا صحيح باشد در جنگ بنى المصطلق در جريان گردنبند عايشه آيه نساءنازل شده و نزول آيه مائه علت ديگرى داشته است ولى علت نزول آيه نساء ظاهرا ايستادن به نماز درحال مستى است كه در جريان (تحريم خمر) گذشت.
تشريع حج
مجلسى؛ از المنتقى تألیف كازرونى نقل كرده: در سال پنجم فريضه حج نازل شد، رسول خداصلىاللهعليهوآله
آن را بدون جهت تأخیر انداخت زيرا كه در سال هفتم براى قضاى (عمره) به مكه رفت و حج نياورد، مكه در سال هشتم فتح گرديد... و در سال دهم حج آورد، بحارالانوار، ۲۰، ص ۲۹۸، ناگفته نماند لازم است در اين باره تحقيق بيشترى بشود.