از هجرت تا رحلت

از هجرت تا رحلت0%

از هجرت تا رحلت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

از هجرت تا رحلت

نویسنده: علی اکبر قرشی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 17998
دانلود: 4806

توضیحات:

از هجرت تا رحلت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17998 / دانلود: 4806
اندازه اندازه اندازه
از هجرت تا رحلت

از هجرت تا رحلت

نویسنده:
فارسی

سال ششم هجرت

همان طور كه ازگذشته معلوم است، نظر بيشتر ما در اين كتاب بيان پياده شدن احكام اسلامى و تشريع آنها و نيز بيان بعضى از واقعات مهم است، آنچه در رابطه با سال ششم هجرى انتخاب كرده ايم، به قرار ذيل مى باشد.

زيارت قبر آمنه

مرحوم مجلسى در بحارالانوار ج ۲۰، ص ۲۹۸، نقل مى كند: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در سال ششم هجرت ماه ربيع الاول وقت برگشتن ازجنگ بنى لحيان كه از منزل ابواء گذشت قبر مادرش ‍ آمنه بنت وهب را زيارت كرد، مؤ لف گويد: نقل شده كه حضرت بالاى قبر گريه كرد وحاضران را به گريه انداخت ناگفته نماند: آن حضرت شش سال و سه ماه داشت كه با مادرش در مدينه به زيارت قبرش پدرش عبدالله رفت وبه وقت برگشتن، در منزل ابواء آمنه مريض شد و در سى سالگى از دنيا رفت و در همان جا مدفون گرديد(۵۳۱) رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه در آن وقت از وجود مادر نيز محروم گرديد در معيت ام ايمن به مكه آمد و در اختيار جدش ‍ عبدالمطلبعليه‌السلام قرار گرفت.

نماز استسقاء

در سال ششم مردم مدينه دچار قحطى و بى آبى شديد شدند، ماه رمضان همان سال رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نماز استسقاء خواندند(۵۳۲) نماز استسقاء چنان كه فقهاء فرموده اند دو ركعت است مانند نماز عيد، كه در ركعت اول پنج قنوت و در ركعت دوم چهار قنوت دارد و در اول هر قنوت تكبير گفته مى شود.

مستحب است كه مرم سه روز روزه بگيرند و در روز سوم به مصلى رفته نماز استسقاء بخوانند و روز سوم دوشنبه باشد اگر نشد از چهار شنبه روز گرفته و در جمعه نماز روند، امام جماعت بعد از نماز رداى خويش پشت رو كرده و به شانه مى اندازد، بالاى منبر رفته، روبه قبله صد مرتبه با صداى بلند الله اكبر مى گويد، بعد به طرف مردم دست راست متوجه شده صد مرتبه با صداى بلند سبحان الله مى گويد، بعد به طرف چپ به مردم متوجه شده صد مرتبه با صداى بلند لااله الاالله مى گويد، بعد به مردم روكرده، صد مرتبه الحمدالله، مى گويد، آنگاه دست بلند كرده و با مردم شروع به مردم و با عجز و الحاح ازخدا طلب ياران مى كنند...

مرحوم مجلسى در بحار از انس بن مالك نقل كرده: مردم برعهده رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله به قحطى گرفتار شده، و گفتند: يا رسول الله باران ناياب شده، درختان خشكيده، حيوانات تلف شدند، مردم گرفتار قحطى گشتند، ازخداى عزوجل براى ما فلان بطلب.

فرمود: در فلان روز براى استسقاء بيرون شويد و با خود صدقاتى بياوريد در روز موعود آن حضرت با مردم به مصلى بيرون رفتند، حضرت در جلو ايستاده دو ركعت با مردم نماز خواندند، آن حضرت در نماز عيدين و استسقاء در ركعت اول حمد و سوره اعلى و در دوم حمد وسوره غاشيه مى خواندند. آنگاه روبه مردم كرده و رداى خويش را پشت رو فرمود تا قحطى به فراوانى برگردد، بعد زانو بر زمين زد و دست به درگاه پروردگار دراز نمود، و تكبير گفت، و بعد فرمود: اللهم اسقنا و اغثنا غيثا مغيثا، و حيا ربيعا، غدقا مغدقا عاما هنيئا مريئا مريعا و ابلا شاملا مسبلا مجلجلا دائما دررا نافعا غير ضار عاجلا غير رائث اللهم تحيى به البلاد و تغيث به العباد و تجعله بلاغا للحاضر منا و الباد اللهم انزل فى ارضنا زينتها و انزل عليها سكنها اللهم انزل علينا من السماء ماء طهورا تحيى به بلدة ميتا واسقه مما خلقت انعاما و اناسى كثيرا(۵۳۳)

انس گويد: ازمحل نماز حركت نكرده بوديم كه تكه هاى ابر در هوا پيدا شده و به هم پيوستند آن وقت هفت شبانه روز مرتب باران باريد، مردم شكايت آمدند كه يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله زمين غرق شد، خانه ها ويران گرديد، راهها قطع شدند از خدا بخواهيد كه باران را تمام فرمايد، حضرت كه در منبر بود تبسم فرمود به طوريكه دندانهاى مباركش ديده شد، اين تبسم به علت سرعت ملامت انسان بود، بعد دست به درگاه خدا برداشت كه:

اللهم حوالينا و لاعلينا، اللهم على رؤ س الضراب و منابت الشجر و بطون الاودية و ظهور الاكام

پروردگارا بر اطراف ما بباران نه بر ما، خدايا بر تپه ها و بر باغها و دره ها و جنگلها بباران، انس بن مالك، گويد: ابرها از مدينه كنار رفتند، و در اطراف شهر حلقه زدند، بالاى شهر به صورت دائره از ابر خالى شده فقط بر اطراف مى باريد.

در بعضى روايات آمده: چون مدينه به صورت چادرى درآمد، و باران فقط بر اطراف مى باريد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خنديد تا دنهايش آشكار گرديد، فرمود: خدا به عمومى ابوطالب رحمت كند، اگر زنده بود، از دين اين وضع چشمش روشن مى شد، كيست كه شعر او را بر ما بخواند، على بن ابيطالبعليه‌السلام برخاست و گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله گويا اين شعر پدرم را اراده فرموده اى؟ كه در تعريف شما فرموده است:

و ابيض يستسقى الفهام بوجهه

ثمال اليتامى عصة للارامل

تلوذ به الهلاك من آل هاشم

فهم عنده فى نعمة و فواضل

كذبتم و بيت الله يبزى محمد

و لما نقاتل دونه و نناضل

و نسلمه حتى نصرع حوله

و نذهل عن انبائهم والحلائل(۵۳۴)

حضرت فرمود: آرى اين را مى گفتم: يعنى: نورانى جمالى (در رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ) كه به نورانيت او از ابر آب خواسته مى شود، پناه يتيمان و حافظ آبروى زنان بى صاحب است. مبتلايان آل هاشم به او پناه مى آورند و در محضر او از نعمتا بهره مند مى شوند، كفار قريش دروغ مى گوييد كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را تنها مى گذاريم، و در حمايت او شمشير نمى زنيم و جنگ نمى كنيم، و او را به شما تسليم مى نماييم نه بلكه از او دفاع مى كنيم تا درحمايت او به خون در غلطيم و از زنان و فرزندان چشم بپوشيم

اشعار چهار گانه از قصيده معروف حضرت ابوطالب است كه در وصف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و حمايت از وى سروده است تمام قصيده نود و چهار (۹۴) بيت است(۵۳۵)

به هر حال نماز استسقاء از مستحبات اسلام است كه توسط آن حضرت تشريع گرديد، بعد ازوى امامانعليه‌السلام و صلحاء به آن عمل كرده و مى كنند، بعد از وقايع شهريور ۱۳۲۰ كه متفقين به ايران حمله كردند، در شهر قم كم آبى شد، مرحوم آية الله آقاى سيد محمد تقى خوانسارى در قم نماز استسقاء خواندند، بارانى تاريخى باريد به طورى كه: افسران آمريكايى يا انگليسى به آن حضرت سفارش كردند از خدا بخواهيد، جنگ تمام شود ما نيز به نزد خانواده هاى خويش برگرديم.

محارب و مفسد فى الارض شوال سال ششم

محارب با خدا و رسول و مفسد فى الارض عنوانى است كه قرآن مجيد آن را در حق كسانى به كار برده و واجب القتل قلمدادشان كرده است. آنها كسانى هستند كه بر عليه اسلام، يا برعليه مصالح عمومى و يا بر عليه امنيت مردم كار مى كنند مانند، كسى كه روز روشن سلاح به دست گرفته نا امن ايجاد مى كند و يا راه را بر مسافران مى بندد، يا اسرار مسلمانان به بيگانگان ميدهد و برعليه اسلام جاسوسى مى كند، و يا زن و مردى كه عفت عمومى را با خطر انداخته و ناموس ‍ مردم را به ديگران مى دهند و يا موادمخدر وارد و يا توزيع مى كند و امثال آن، همه اينها با خدا و روسول خدا در جنگند كه آنها صلاح و آرامش و امنيت مردم را مى خواهند و اينها آن را به خطر مى اندازند، خداوند فرموده:

انما جزاءالذين يحاربون الله، و رسوله و يسعون فى الارض ‍ فسادا ان يقتلوا او يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض... (۵۳۶)

محاربان با خدا و رسول كه براى فساد در جامعه تلاش مى كنند كيفرشان فقط آن است كه به طور بيرحمانه كشته شوند، يا به دار آويخته گردند، يا دستها و پاهايشان به عكس بريده شود و يا از آن محل تبعيد گردند.

طبرسى در مجمع البيان فرموده: به قولى اين آيات در رابطه با عرينى ها نازل گرديد(۵۳۷) آنها به مدينه آمدند تا مسلمان شوند ولى هواى مدينه با آنها سازگار نبود، رنگهايشان زرد گرديد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به آن ها فرمود: برويد در نزد شترهاى زكات بمانيد و از شيرهاى... آنها بخوريد، آنها چنان كردند و صحت يافتند، آنگاه از اسلام مرتد شده، چوپانها را كشتند و شتران را بردند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چون از ماجرا با خبر شد دستور داد آنها را تعقيب و گرفته به مدينه آوردند، فرمود دست و پايشان را به عكس بريدند و چشمهايشان را درآوردند... و نيز گويند: آيات درباره قطاع الطريق نازل شد، معظم فقها بر اين قولند(۵۳۸) اين قضيه و نزول آيات در كافى، ج ۷، ص ۲۴۵، باب حدالمحارب از امام صادقعليه‌السلام نقل شده ولى در آنجا كندن چشم نيست.

انس بن مالك گويد: چون آنها را به مدينه آوردند، من با جوانان مدينه در پى آنها مى رفتيم تا ايشان را به محضر رسول الله آوردند، فرمود: دست و پاى آنها را قطع كرده و چشمهايشان را درآوردند و در همانجا به دار آويخته و من به آن ها نگاه مى كردم... و چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اين كار را با آنها كرد آيه،انما جزاءالذين يحاربون الله و رسوله... نازل گرديد، اين جريان در شوال سال ششم هجرت بود(۵۳۹) مجلسى عليه الرحمه نيز آن را در ماه شوال سال ششم گفته است(۵۴۰) .

ابن اثير در نهايه (سهل) گفته است: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چمشهاى آنها را درآورد چون آنها چشمهاى چوپانها را درآورده بود، حضرت مقابله به مثل كرد، آرى حكم قصاص نيز بر آنها جارى فرموده است، واقدى درباره يكى از شهداء گويد: دست و پاى او را قطع كردند و خارها را در زبان و دو چشمش فرو بردند تا از دنيا رفت(۵۴۱) .

به نظر مى آيد اولين بار حكم محارب در رابطه با عرينى ها عملى شده و رسميت يافته است چنان كه دركافى نيز از امام صادق نقل شده در اينكه: اين چهار حكم به ترتيب و نسبت به نحوه جرم است و ياحكم در اختيار هر يك مخير است روايات مختلف نقل شده، تفصيل آن در فقه و فتاوى ديده شود، آويزان كردن از دار به به جهت تماشاى مردم و عبرت آنان است.

حكم اظهار

سمهودى در وفاءالوفاء، ج ۱، ص ۳۱۰، و حلبى در سيره، ج ۳، ص ‍ ۵۰۱ گفته اند: حكم اظهار در سال ششم هجرت نازل گرديد، اظهار آن است كه: شخصى در نزد دو نفر عادل از روى عمد به زنش ‍ بگويد: تو بر من مانند پشت مادرم هستى انت على كظهر امى.

اين كار در جاهليت يكى از طلاقها بود كه براى اذيت زن اين سخن را مى گفتند و از زن كنار مى شدند چون به عقيده شان ديگر زن بر آنها حرام شده بود.

قرآن مجيد از اين كار نهى كرد و آن را چيز منكر و ناپسند خواند و اگر كسى اين كار را بكند زنش بر او حرام مى شود، يا بايد به زنش طلاق رسمى بدهد و از او جدا شود و يا كفاره بدهد، و به زنش برگردد، كفاره اش آزاد كردن يك برده و در صورت ميسر نبودن دو ماه پى در پى روزه گرفتن و گرنه طعاد دادن به شصت نفر فقير است و اگر هيچ يك از اين دو كار را نكند حاكم شرع او را زندانى مى كند، تا يكى از دو را انجام دهد، پنج آيه از اول سوره مجادله كه در اين رابطه نازل شده است چنان كه خواهد آمد.

امين الاسلام طبرسى در مجمع البيان نقل كرده: زنى به نام ثعلبه دختر خوليد شوهرش از او كام خواست و او امتناع كرد، شوهرش در خشم شده و گفت: حالا كه امتناع كردى انت على كظهر امى آنگاه از گفته خويش پشيمان گرديد، و چون اظهار از طلاق اهل جاهليت بود به زنش گفت: به گمانم تو ديگر براى من حرام شدى.

زن گفت: اين طور نگو، اول به محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله برو و از او مطلب را بپرس شوهرش كه اوس بن صامت نام داشت گفت: من از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شمرمم مى آيد، گفت: اجازه بده من بروم، گفت: مانعى ندارد برو و بپرس، زن محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد، عايشه در منزل مشغول شستن سرش ‍ بود، زن گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله شوهرم اوس بن صامت مرا در جوانى ام گرفته، آن وقت صاحب مال و خانواده بودم واكنون كه مال مرا خورده و جوانيم را از بين برده و خانواده ام متفرق شده اند و عمرم زياد شده، با من ظهار كرده و بعد نادم شده است آيا راهى هست كه لطف فرمايى و با آن راه باز به زندگى خود برگرديم؟!

حضرت فرمود: چنين مى دانم كه بر او حرام شده اى، زن داد و بيداد كرد كه يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله ! به خدايى كه بر تو قرآن فرستاده است، او طلاق به زبان نياورده و او پدر فرزندان من است و از همه بيشتر دوستش مى دارم. حضرت باز فرمود: اين طور مى دانم بر او حرام شده اى، در رابطه با كار تو فرمانى از خدا نيامده است، او مرتب از حضرت مى خواست و هر دفعه كه حضرت مى فرمود: بر او حرام شده اى، فرياد مى كشيد و مى گفت بى چارگى و حاجتم را به خدا شكايت مى برم، خدايا چيزى بر پيامبرت نازل فرما، و اين اولين ظهار در اسلام بود.

عايشه شروع به شستن قسمت ديگر سرش كرده بود كه زن گفت: اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در كار من نظرى كن خدا مرا فداى تو كند، عايشه گفت: سخن كوتاه كن، آيه چهره رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله را نمى بينى حالت نزول وحى است كه پيامبر خدا در حال بى خبرى از دنياست، و چون حالت وحى منقضى شد، حضرت به زن فرمود: برو شوهرت را نزد من بياور.

چون اوس بن صامت محضر آن حضرت آمد، حضرت آيات: قد سمع الله قول التى تجادلك... را (كه خواهد آمد) براى او خواند، آنگاه به وى فرمود: آيا مى توانى برده اى آزاد كنى؟ يا رسول الله قيمت برده گران است درآن صورت همه اموالم مى رود و من كم ثروتم، فرمود: آيا مى توانى دو ماه پى در پى روزه بگيرى؟ گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اگر در روز سه بار غذا نخورم چشمم چنان كم نور مى شود كه مى ترسم كور باشم، فرمود: آيا مى توانى شصت مسكين را طعام دهى؟ گفت: نه والله مگر آنكه ياريم كنيد، حضرت فرمود: من پانزده صاع (۴۵ كيلو) طعام به تو كمك مى كنم و دعا مى نمايم كه خدا بركتت دهد، آنگاه پانزده صاع طعام به او داد و دعاى بركت كرد، مردكفاره داد و به زنش برگشت(۵۴۲) آيات نازله به قرار ذيل اند:

قد سمع الله قول التى تجادلك فى زوجها و تشتكى الى الله و الله يسمع تحاوركما ان الله سميع بصير الذين يظاهر منكم من نسائهم ما هن امهاتهم ان امهاتهم الا اللاتى ولدنهم و انهم ليقولون منكرا من القول و زورا و ان الله لعفو غفور و الذين يظاهرون من نسائهم ثم يعودون لما قالوا فتحرير رقبة من قبل ان يتماسا ذلكم توعظون به والله بما تعلمون خبير فمن لم يجد فصيام شهرين متتابعين من قبل ان يتماسا فمن لم يستطع فاطعام ستين مسكينا ذلك لتؤ منوا بالله و رسوله و تلك حدود الله و للكافرين عذاب اليم(۵۴۳)

خدا شنيد سخن زنى را كه درباره شوهرش با تو چانه مى زد و به خدا شكايت كرد، خد گفتگوى شما دو نفر را مى شنيد كه خدا شنوا و بيناست آنان كه با زنان خود اظهار مى كنند، آن زنان مادران آنها نيستند، مادران آن ها زنانى هستند كه آنها را زاييده اند، آنها سخن ناپسند و باطل مى گويند خداوند بسيار عفو كننده و آمرزنده است، آنان كه با زنان خود اظهار مى كنند وسپس به زنان خويش برمى گردند (به مقاربتى كه برخود حرام كرده اند) حكمشان آزاد كردن يك برده است پيش از آنكه با هم نزديكى كنند، با اين كار موعظه مى شويد (كه ديگر چنين كارى نكنيد) خداوند به آنچه مى كنيد داناست، هر كه برده پيدا نكند، وظيفه اش دو ماه روزه است، پى در پى (اقلا ۳۱ روز پى در پى باشد) پيش از آنكه با هم مقاربت كنند، هر كه نتواند وظيفه اش طعام دادن به شصت نفر مسكين است اين براى آن است كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد، حدود خدا اينها است و كافران را عذاب اليم هست.

ماجراى حديبيه(۵۴۴)

در ماه ذوالقعده سال ششم هجرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با ياران خود براى عمل عمره به طرف مكه حركت كردند، زيرا كه خدا در خواب به او دستور داده بود داخل مسجد الحرام شود وطواف كند و سر بتراشد، حضرت اين خواب را براى ياران نقل كرده، همه خوشحال شده بودند، و با همان اميد به طرف مكه رفتند.

ياران آن حضرت هزار و چهار صد نفر بودند(۵۴۵) از دوالحليفه احرام عمره بستند و شترهاى قربانى را با خود سوق دادند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به تنهايى شصت و شش شتر سوق كرده و قسمتى از بدن آنها را با خون كوهانشان رنگين كرده بود كه اين عمل را اشعار مى گويند...

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در مسير خويش از قبائل عرب مى خواست آن ها هم در اين سفر شركت كنند ولى آنها شركت نكرده و گفتند: آيا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله و يارانش مى خواهند داخل مسجدالحرام شوند با آنكه قريش تا دروازه هاى مدينه آمده و با آنها جنگيدند، نه محمد و يارانش به مدينه بر نمى گردند، آن حضرت چون به حديبيه رسيد، قريش از آمدن وى مطلع شده و به لات و عزى قسم خوردند كه نگذارند، حضرت داخل مكه شود، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به آن ها پيام داد كه من براى جنگ نيامده ام، آمده ام، عبادت انجام دهم قربانى ذبح كنم و گوشتهاى قربانى در اختيار آنها بگذارم، كفار مكه عروة بن مسعود ثقفى را كه مرد عاقلى بود به نمايندگى محضر آن حضرت فرستادند.

او چون به محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيد گفت: يا محمد من قوم تو قريش را در حالى ديدم كه چادرها و زنان و اطفال را از ميان خود بيرون برده و به لات و عزى سوگند ياد كرده اند كه تا آخرين نفر خواهند جنگيد و تو را نخواهند گذاشت به مكه كه حرام آن هاست وارد شوى، آيا مى خواهى قوم خويش را يكسره از بين ببرى؟! حضرت فرمود: من براى جنگ نيامده ام، براى عبادت عمره آمده ام قربانيها را ذبح كرده و گوشت آنها را در اختيار شما قرار خواهم داد.

عروة بن مسعود گفت: به خدا قسم نديده ام كسى مانند تو تا به حال ممنوع شده باشد، آنگاه او پيش قريش آمد، و گفت: ايهاالناس اين شخص براى جنگ نيامده، مى خواهد عمره به جاى آورد، گشت قربانيها را نيز در اختيار شما قرار دهد گفتند: به خدا قسم اگر محمد داخل مكه شود و آن عرب به گوش عرب برسد ما يقينا ذليل گشته و عرب بر ما جرئت خواهند كرد(۵۴۶)

آنگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از عمربن خطال خواست به مكه برود و از آن ها بخواهد كه بگذارند حضرت با مسلمانان وارد شهر شود وعمل عمره را انجام دهد، و قربانيها را در مكه ذبح كند، عمر درمقام اعتذار گفت: يا رسول الله من در مكه دوستى ندارم و قريش مى ترسم زيرا كه عداوتم با آن ها شديد است عثمان بن عفان در ميان اهل مكه از من عزيزتر است، او را بفرستيد، حضرت فرمود: راست گفتى.

آنگاه به عثمان مأموريت داد كه پيش ابوسفيان و اشراف مكه برود و بگويد كه آن حضرت براى جنگ نيامده است بلكه غرضش زيارت كعبه و تعظيم آن است قريش عثمان را بازداشت كردند، به آن حضرت خبر رسيد كه عثمان را كشته اند، فرمود: اگر قضيه راست باشد از جايم تكان نخواهم خورد و با اهل مكه خواهم جنگيد.

سپس از مردم درباره جهاد بيعت خواست، و به درختى كه در آنجا بود تكيه كرد و مردم شروع به بيعت كردند كه با مشركان بجنگند و فرار نكنند، عبدالله بن معقل مى گويد: آن روز بالاى سر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله ايستاده و با چوب مسواكى مردم را كنار مى كردم و او از مردم بيعت مى گرفت، مردم با او به مرگ بيعت نكردند بلكه بيعت كردند كه فرار نكنند.

و آيه:لقد رضى الله عن المؤمنين اذ يباعونك تحت الشجرة فعلم ما فى قلوبهم فانزل السكينة عليهم و اثابهم فنحا قريبا (۵۴۷) .

بالاخره سهيل بن عمرو با اختيار تام از جانب اهل مكه به حديبيه آمد تا به نحوى اين قضيه حل شود، حضرت آمدن او را به فال نيك گرفت: بعد از گفتگوى زياد پيمانى به شرح ذيل ميان طرفين منعقد گرديد:

۱: ميان مسلمانان و كفار مكه ده سال جنگى واقع نشود، و طرفين دست از جنگ بكشند.

۲: هر كه از اصحاب رسول خدا براى حج يا عمره يا تجارت داخل مكه شود مال و جان او در امان خواهد بود، و هر كه از قريش به قصد شام يا مصر از مدينه بگذرد مال و جانش در امان خواهد بود.

۳: طرفين به فكر خيانت و دزدى نسبت به يكديگر نخواهند بود، هركس و يا گروه بخواهد به پيمان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله يا قريش درآيد صاحب اختيار خواهد بود، در آن وقت مردم قبيله خزاعه گفتند: ماهم پيمان محمديمصلى‌الله‌عليه‌وآله ، مردم قبيله كنانه نيز گفتند: ما در پيمان قريش هستيم.

۴: اگر مردى از اهل مكه ولو مسلمان هم باشد به ميان مسلمانان فرار كند، بايد او را برگردانند و اگر مسلمانى به قريش فرار كند آنرا برنگردانند، در اين شرط مسلمانان سر و صدا كردند، حضرت براى اسكات آنها فرمود: اگر كسى از ما پيش آنها برود از رحمت خدا به دور باشد و اگر كسى پيش ما آيد برمى گردانيم، اگر اسلام حقيقى داشته باشد بالاخره خدا براى او فرجى خواهد داد.

۵: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله امسال از حديبيه برگردد و در سال آينده بيايد آن وقت، كعبه و مسجد الحرام سه روز در اختيار او خواهد بود، قربانيها كه آورده شده در حديبيه بماند و به مكه برده نشود.

چون توافق لفظى حاصل شد، آن حضرت علىعليه‌السلام را خواست و فرمود: بنويس: بسم الله الرحمن الرحيم، سهيل گفت: به خدا من نمى دانم رحمان چيست، بنويس بسمك اللهم، مسلمانان گفتند: به خدا بايد بسم الله... نوشته شود حضرت فرومود: بنوس ‍ باسمك الله اين پيمانى است كه محمد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سهيل گفت اگر مى دانستم كه رسول خدايى از كعبه مانعت نمى شدم و با تو جنگ نمى كرديم، بنويس: محمدبن عبدالله.

حضرت فرمود: من رسول خدايم، هر چند كه تكذيبم كنيد، بعد فرمود: على كلمه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله را محو كن، عرض ‍ كرد يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله از دستم نمى آيد كه نبوت را از نام تو محو كنم(۵۴۸) حضرت فرمود: انگشت مرا روى آن كلمه بگذار علىعليه‌السلام انگشت آن حضرت را روى كلمه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله گذاشت و حضرت با دست خود آن را محو كرد، به علىعليه‌السلام فرمود: اين قضيه به سر تو هم خواهد آم د و به اجبار و فشار خواهى پذيرفت(۵۴۹) .

بعد فرمود: بنويس: اين پيمانى است كه محمدبن عبدالله و سهيل بن عمرو منعقد كردند، قرار گذاشتند كه ده سال در ميان طرفين جنگى واقع نشود... سه شرط از شروط پنجگانه را علىعليه‌السلام نوشت، دو شرط ديگر را سهيل بن عمرو بعد از رضايت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اضافه نمود.

پس از پايان صلح، حضرت سر تراشيد و قربانى كرد و از احرام خارج شد، مسلمامان نيز چنين كردند، آنگاه آن حضرت با مسلمانان به مدينه برگشتند و به مسلمانان نيز چنين كردند، آنگاه آن حضرت با مسلمانان به مدينه برگشتند و به وقت مراجعت در كراع الغميم(۵۵۰) ؛انا فتحناك لك فتحا مبينا (۵۵۱) تا آخر نازل گرديد و خداوند اين پيشامد را فتح آشكار ناميد فتحى كه براى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله غفران و اتمام نعمت و هدايت و نصرت و براى مؤمنان سبب بهشت و براى منافقان و مشركان موجب عذاب بود.

حضرت از نزول سوره فتح بسيار شاد و مسرور گرديد، و فرمود: آن از همه دنيا و من محبوبتر است(۵۵۲) .

در تكميل ماجراى صلح حديبيه نكاتى چند قابل ذكر و بررسى است ما آن ها را يكى يكى نقل كرده و توضحى مى دهيم.

صلح حديبيه و عمربن الخطاب

در مجمع البيان از عمربن خطاب نقل كرده كه گويد: به خدا قسم از روزى كه مسلمان شدم (در نبوت آن حضرت) شك نكرده بودم مگر در آن روز، پيش او آمده گفتم مگر تو پيامبر خدا نيستى؟ فرمود: بلى پيامبر خدا هستم، گفتم: مگر ما بر حق نيستيم، مگر دشمن ما بر باطل نيست؟! فرمود: بلى، گفتم: پس در اين صورت چرا در دين خود اين پستى را قبول كنيم؟! فرمود: من رسول خدايم او را نافرمانى نمى كنم، او يار من است.

گفتم: مگر نمى گفتى ما حتما به كعبه مى رويم و طواف مى كنيم؟! فرمود: آرى ولى نگفتم كه امسال مى رويم، گفتم: بلى، فرمود: تو در آينده به كعبه مى روى طواف مى كنى.

در تفسير قمى از امام صادقعليه‌السلام نقل شده: حضرت به عمرو فرمود: خدا به من وعده كرده و خلف وعده نمى كند، عمر گفت: اگر چهل نفر داشتم جلو اين صلح را مى گرفتم.

واقدى در مغازى، ج ۲، ص ۶۰۶ نقل مى كند: چون گفتگو درباره صلح تمام شد و فقط آن مانده كه نوشته و امضا شود، عمربن الخطاب برجست و گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آيه ما مسلماان نيستيم؟! فرمود: بلى، گفت: پس چرا اين پستى را در دين خود قبول كنيم؟! حضرت فرمود: من رسول خدايم فرمان او را مخالفت نخواهم كرد، و خدا مرا ضايع نمى كند، عمر (در حالت عصبانى) پيش ابوبكر رفت و گفت: اى ابى بكر آيا ما مسلمان نيستيم؟ گفت: بلى، گفت: پس چرا در دين خود اين پستى را بر خود هموار سازيم؟! ابوبكر گفت: از فرمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اطاعت كن، من شهادت مى دهم كه او رسول خداست و حق آن است كه امر مى كند، ما هرگز با امر او مخالفت نخواهيم كرد و خدا او را رها نخواهد ساخت.

ولى عمر جريان را بس ناپسند مى دانست و مرتب به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مى گفت چرا در دين خود اين پستى را قبول كنيم؟! حضرت در جواب مى گفت: من رسول خدايم او مرا ضايع نخواهد كرد، ولى عمر دست بردار نبود تا اينكه ابوعبيده به او پرخاش كرد و گفت: پسر خطاب آيا سخن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله را نمى شنوى، از شيطان به خدا پناه ببر، راءى خود را ناحق بدان...!

ابن عباس گويد: عمر در زمان خلافتش به من گفت: (در نبوت آن حضرت) چنان به شك افتادم كه از وقت مسلمان شدن آن طور شك نكرده بودم و اگر در آن روز يارانى مى يافتم بر عليه آن صلح قيام مى كردم ولى خدا عاقبت آن را به خير كرد.

ابوسعيد خدرى از ياران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرده: عمر روزى به من گفت من در صلح حديبيه در رسالت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شك كردم، و با آن حضرت چنان با خشنوت برخودر كردم كه مثل آنرا نكرده ام، به كفاره آن برده هايى آزاد كردم، روزگارى روزه گرفتم، و اكنون كه به آن فكر مى كنم بزرگترين غصه من مى باشد به خدا قسم شك بر من عارض شد و پيش خود گفتم: اگر صد نفر در راءى من بود، اصلا به اين صلح تن در نمى دادم.

ولى چون صلح واقع شد در ايام صلح كسانى كه اسلام آوردند بيش ‍ از آنان بود كه تا زمان حديبيه اسلام آورده بودند، در اينجا سخن واقدى در رابطه با موضع عمربن الخطاب تمام ميشود.

رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و خواندن و نوشتن

از اعلام الورى نقل شد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به على بن ابيطالبعليه‌السلام فرمود: دست مرا بر روى كلمه رسول الله بگذار و آنگاه كلمه را بر دست خود محو كرد و به جاى آن محمدبن عبدالله نوشته شد، اين سخن در نقلهاى ديگر نيز آمده است و آن نشان مى دهد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بعد از بعثت نيز خواندن و نوشتن نمى دانسته و چنانكه قبل از بعثت نيز چنين بود، آيه و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب ولا تخطه بيمينك اذا لارتاب المبطلون(۵۵۳) صريح است در آنكه آن حضرت قبل از بعثت خواندن و نوشتن نمى دانسته است، يعنى تو پيش از آمدن وحى نه خواندن كتابى بلد بودى و نه با دستت چيزى مى نوشتى وگرنه اهل باطل در نبوت تو شك كرده و مى گفتند، در اثر خواندن و نوشتن است.

اما راجع به بعد از بعثت اختلاف شديد وجود دارد كه مى دانسته و يا نمى دانسته، هر يك از دو گروه استدلالهاى مفصلى دارند مثلا بعضى گفته اند: اگر خواندن و نوشتن نمى دانست چطور در آخر عمر فرمود: براى من دوات و شانه بياوريد، براى شمانامه اى بنويسم كه بعد از آن ابدا گمراه نشويد: ايتونى بدوات و كتف اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده ابدا(۵۵۴)

در جواب گفته اند: معلوم نيست نظر آن حضرت نوشتن خودش ‍ بوده، بلكه اگر ديگرى هم به دستور وى مى نوشت اين تعبير صحيح بود، طالبان تفصيل به كتاب بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۱۳۲ - ۱۳۵، و به اوائل كتاب مكاتيب الرس. ل و به رساله پيامبر امى نوشته مرحوم شهيد مطهرى رجوع كنند، گويى آن شهيد مرحوم مى خواهد اين قول راتاءييد كند كه آن حضرت تا آخر عمر خواندن و نوشتن بلد نبوده است ناگفته نماند: اگر هم آن حضرت نوشتن مى توانست، نوشته اى از وى به يادگار نمانده است.

 

ستدعى الى مثلها 

وقتى كه سهيل بن عمرو با نوشتن كلمه رسول الله مخالفت كرد، حضرت با دست خويش آن كلمه را محو نمود و به علىعليه‌السلام فرمود:

ستدعى الى مثلها فتجيب و انت على مضض

تو هم به نظر چنين صلح تحميلى خوانده مى شوى و با درد و رنج آن را قبول مى كنى.

اين يك خبر غيبى بود كه آن حضرت اشاره فرمود، حدود ۲۸ سال بعد از آن، صلح تحميلى صفين پيش آمد، علىعليه‌السلام دراثر توطئه منافقان نظير اشعث بن قيس و عمروبن عاص مجبور شد با معاويه صلح كند، در صلحنامه نوشتند: هذا ما تقاضى عليه على اميرالمؤمنين معاويه گفت: چه بد آدمى هستم اگر بگويم او اميرالمؤمنين است و بعد با او بجنگم، عمروبن عاص به كاتب گفت: اسم او و پدرش را بنويس، او اميرشماست امير ما نيست، چون نامه را محضر آن حضرت آوردند فرمود كلمه اميرالمؤمنين را پاك كنند، احنف بن قيس گفت: محو مكن، اشعث بن قيس، گفت محو بكن، امام صلوات الله عليه فرمود: الله اكبر، لااله الاالله جريان است جريان، بدانيد والله اين كار در حديبيه به دست من انجام گرفت، نوشتم هذه ما تصالح عليه محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و سهيل بن عمرو سهيل گفت: اگر بدانستم كه رسول خداست ديگر با او جنگ نمى كردم و مانع از رفتنش به مكه نمى شدم بنويس: محمدبن عبدالله، حضرت فرمود: يا على اگر محمدبن عبدالله هم بنويسى رسالت من از بين نمى رود.

من امروز نظير همان را به پسران مشركان مى نويسم چنان كه در گذشته براى پدرانشان نوشتم اين همان سنت و طريقه است، عمروبن عاص گفت: سبحان الله ما را به كفار تشبيه كردى با آنكه مؤمن هستيم، امام فرمود: پسر زن زناكار براى كفار دوست نبوده اى و كى براى مسلمانان دشمن نبوده اى(۵۵۵)

زنان مهاجره

بعد از امضاى صلحنامه، هنوز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حديبيه بود كه زنى به نام سبيعه دختر حرث كه مسلمان شده بود به صف مسلمانان پيوست، شوهرش بنام مسافر كه كافر بود گفت: يا محمد زن مرا به خودم برگردان چون شرط شده هر كه از ما به طرف شماآيد برگردانى و هنوز مهر صلحنامه خشك نشده است در اين رابطه آيه دهم از سوره ممتحنه نازل گرديد:

يا ايهاالذين آمنوا اذا جائكم المؤمنات فامتحنوهن الله اعلم بايمانهن فان علمتموهن مؤمنات فلاترجعوهن الى الكفار لاهن حل لهم و لاهم يحلون لهن و آتوهم ما انفقوا و لاجناح عليكم ان تنكحوهن اذا آيتموهن اجورهن و لا تمسكوا بعصم الكوافر...؛ اين آيه مى گويد: وقتى زنان مؤمن به دارالاسلام هجرت كردند امتحان كنيد اگر معلوم شد كه مؤمنه اند به طرف كفار برنگردانيد كه آنها ديگر نسبت به هه حلال نيستند، امتحان آن بود كه زن قسم بخورد فقط به جهت اسلام به دار اسلام آمده نه اين كه از شوهر خود قهر كرده و يا عاشق يكى از مسلمامان شده است و نيز مى گويد: نكاح زنان كافر را نگاه نداريد، و به حكم آن، اگر مردى اسلام مى آورد به زنش تكليف اسلام مى كرد و در صورت عدم قبول از او جدا مى شد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سبيعه را خواست و به او سوگند داد، او گفت: به خدايى كه جز او خدايى نيست من نه به علت قهر از شوهرم آمده ام و نه به علت عشق به يكى از مسلمين، فقط به خاطر اسلام آمده ام، حضرت مهريه او را به شوهرش داد و او را نگه داشت. آنگاه هر كه از مردان مى آمد حضرت آن را برمى گرداند و هر كه از زنان مى آمد، بعد از امتحان، مهريه او را به شوهر كافرش مى داد و زن را نگاه مى داشت.

ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط به مدينه هجرت كرد، برادرانش به مدينه آمده و از حضرت خواستند كه او را برگرداند، حضرت فرمود: شر برگرداندن درباره مردان است، زنان را شامل نمى شود، لذا او را تحويل نداد(۵۵۶)

وهابيها جانشين كفار قريش

ناگفته نماند: به حكم:ان الذين كفروا و يصدقون عن سبيل الله و المسجد الحرام الذى جعلناه للناس سواء العاكف فيه والباد... (۵۵۷)

مكه براى عموم مردم يكسان است خواه اهل آنجا باشد و يا اهل جاى ديگر، و كسى را نمى شود از زيارت كعبه و انجام مناسك بازداشت و نيز به حكم كريمه:و من دخل كان آمنا (۵۵۸)

هر كه داخل حرم شد درامان است نمى شود به او تعرض كرد و حتى اگر در خارج از حرم جنايتى انجام داده و به حرم پناه برد نمى شود او را در حرم بازداشت، كرد، بايد كارى كرد كه از حرم بيرون آيد و آنگاه بازداشت شود، در صدر اول اسلام مخالفان حكومت به حرم پناه بردند، كسى متعرض آنها نمى شد.

ولى اين حصار الهى از زمان بنى اميه شكسته شد و احكام خدايى مورد ملعبه آن ناپاكان قرار گرفت جريان را بايد در تاريخ خواند، از آن وقت كه وهابيها و آل مسعود توسط روباه پير استعمار انگلستان سياه، بر حرمين، مسلط شدند، بارها اين حسن خدايى، را شكسته اند و اخيرا در سال ۱۳۶۶ شمسى روز ۴ ذوالحجة الحرام حجاج ايرانى را در كنار مسجدالحرام به رگبار بسته و در قتل عامى كه بوجود آوردند بيشتر از چهارصد نفر از ميهمانان خدا ضيوف الرحمن را شهيد كردند، نگارنده كه در آن سال در مكه بودم و به طور معجزه آسا نجات يافتم، و امسال كه سال ۱۳۶۸ شمسى است دومين سال است كه سعوديهاى عامل آمريكا صد عن سبيل الله كرده و مانع رفتن حجاج ايرانى به مكه شده اند، خداوند به احترام حرمين، حرمين شريفين، را از شر آنها نجات دهد.

نامه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله به پادشاهان عصر

يكى از وقايع بسيار مهم سال ششم هجرت نامه نوشتن آن حضرت به شاهاو امراء وقت و دعوت آنها به دين مبين اسلام است كه با آن طريق اثبات فرمود: دين اسلام براى همه جهانيان نازل شده و آن حضرت براى همه اهل عالم پيامبر و راهنماست، اين عمل تا آن وقت سابقه نداشت، و حتى ده ها بار بالاتر از آن بود كه موسى و هارون عليهما السلام، به دربار فرعون رفته و او را به توحيد دعوت كردند، خلاصه آن نامه ها چنين بود كه: دينى از طرف خدا نازل شده و پيامبرى مبعوث گرديده، شما بايد آن دين را پذيرفته و ملت خويش را بر آن بخوانيد.

از پيدايش اسلام تا به حال چنين چيزى ديده نشده بود تا در زمان ما يكى از فرزندان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله يعنى حضرت امام خمينى صلوات الله عليه، بنيان گذار جمهورى اسلامى ايران نظير اين نامه جدش را به رهبر شوروى، گورباچف نوشت واو را به توحيد خواند و توسط يك مجتهد عالى مقام حضرت آية الله جوادى آملى آن نامه به قائد شوروى ارسال گرديد ما در پايان اين فصل به آن اشاره خواهيم كرد.

ابن هشام در سيره خود ج ۴، ص ۲۵۴ اين جريان را در سال ششم بعد از صلح حديبيه گفته است، بن اثير نيز دركامل، ج ۲ ص ۱۴۳، آن را از حوادث سال ششم مى داند، علامه مجلسى رحمه الله در بحارالانوار ج ۲۰، ص ۳۸۲ از كازورنى نقل كرده: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در سال ششم هجرت براى خود مهرى تهيه كرد، چون قصد نامه نوشتن به شاهاو امراء داشت، به حضرتش گفتند: پادشاهان نامه بى مهر را اهميت نمى دهند، در ذوالحجه همان سال شش نفر از صحابه، نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و امراى وقت بردند.

جريان از اين قرار بود كه: شش نامه توسط شش نفر به شش نفر از زعماى جهان فرستاده شد، عبدالله بن حذاقه نامه آن حضرت را به كسرى خسروپرويز پادشاه ايران برد، عمروبن عبدالله ضمرى، به نجاشى پادشاه حبشه، حاطب بن ابى بلتعه به مقوقس پادشاه مصر، دحية بن خليفه كلبى، به قيصر پادشاه روم، شجاع بن وهب به ابى شهر پادشاه غساسى شام، و سليط بن عمرو عامرى به پادشاه يمن. و در نقل يعقوبى و ديگران: علاءبن حضرى را نيز با نامه به منذربن ساوى پادشاه بحرين فرستاد. اينك به نامه و پيامد آنها اشاره مى كنيم.

نامه خسروپرويز

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله الى كسرى عظيم فارس سلام على من اتبع الهدى و آمن بالله و رسوله و شهدان لااله الاالهل وحده لاشريك له و ان محمدا عبده و رسوله، ادعوك بدعاية الله فانى رسول الله الى الناس كافة لانذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين اسلم تسلم فان ابيت فعليك اثم المجوس ‍(۵۵۹)

بنام خداى رحمان رحيم نامه اى است از محمد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به كسرى بزرگ فارس، سلام بر آنكه از هدايت پيروى كند، و به خدا و رسولش ايمان آورد و گواهى دهد كه معبودى جز خدا نيست، يكتا و بى شريك است و محمد بنده او و پيامبر اوست، من تو را بدين خدا دعوت مى كنم زيرا كه به همه مردم پيامبرم، تا انداز كنم آنانرا كه حق شنو هستند و وعده عذاب بر كافران نمى شود، اسلام بياور تا سلامت باشى، اگر از پذيرفتن اين دعوت امتناع كنى، گناه ملت مجوس بر عهده توست.

اين نامه به دعوت به توحيد است، حضرت كسرى را ملك و شاه نگفته بلكه به لفظ عظيم و بزرگ فارس اكتفا كرده، دعاية يعنى دعوت و مراد از آن ظاهرا دين است در ضمن آن بزگوار به جهانى بودند رسالتش تصريح فرموده و آن را علت نامه نوشتن مى شمارد، اسلام خسرو پرويز سبب اسلام ايرانيان بود و استنكاف و موجب استنكاف آنها لذا فرمود: فان ليت فعليك اثم المجوس ‍

خسرو پرويز به عبدالله حذاقه اجازه ورود به دربار داد، يكى از درباريان گفت: نامه را به من بدهيد تا به شاه برسانم، گفت نه بايد خودم به او بدهم، فرمان رسول الله چنين است، خسرو گفت بگذاريد، بياورد، او نامه را به دست خسرو داد خسرو گفت: يكى از دبيران آن را بخواند، دبير چنين خواند: من محمد رسول الله الى كسر عظيم فارس خسرو از اين كه حضرت نام خودش را پيش از او نوشته بود آتش گرفت، فرياد كشيد و نامه را پاره كرد بى آنكه از مضمون آن مطلع شود بعد گفت عبدالله بن حذاقه را از دربار بيرون كند، عبدالله چون جريان راچنين ديد بر شترش نشست و راه مدينه را در پيش گرفت، خسرو پس از فروشدن خشمش، او را خواست گفتند: رفته است، عبدالله چون به مدينه آمد، جريان را به حضرت گزارش كرد، حضرت فرمود: او با اين كار حكومت خودش را پاره كرده ست: قالصلى‌الله‌عليه‌وآله مزق كسى ملكه(۵۶۰)

در مناقب آمده: كسرى نامه حضرت را پاره كرد و او را تحقير نمود و گفت: اين كيست كه مرا به دين خود مى خواند و نام خود را پيش از نام من مى نويسد آنگاه در جواب آن حضرت مقدارى خاك فرستاد، حضرت فرمود: خدا حكومتش را پاره كند چنان كه كتاب مرا پاره كرد و در جواب من خاك فرستاد، شما مالك خاك او خواهيد شد: مزق الله ملك كما مزق كتابى و بعث الى بتراب اما اءنكم تملكون اءرضه(۵۶۱)

سپس خسرو به فرماندار يمن كه باذان نام داشت، نوشت: به من خبر رسيد كه در زمين تو مردى است مى گويد: من پيامبرم او را دست بسته پيش من به فرست، باذان نامه خسرو را با دو نفر محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرستاد و به آن حضرت (به اصطلاح) دستور داد كه با آن دو پيش خسرو برود، آن دو طائف آمده و از آنجا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را از مردى سراغ گرفتند، مرد گفت او در مدينه است، آن دو به مدينه آمد.

بعد به محضر حضرت آمده گفتند: شاهنشاه ملك الملوك كسرى به ملك باذان فرمان داده كسى را پيش شما بفرستد و شما را پيش او ببرد، او ما را محضر شما فرستاده، اگر امتناع كنيد خودتان و قومتان را به هلاك انداخته و ديارت را خراب كرده اى.

آن دو در زى فارسيان بوده ريشهاى خويش را تراشيده و سبيلها را بلند كراه بودند، حضرت با ديدن قيافه آن دو ناراحت شد، فرمود: واى بر شما كى به شما گفته شد كه چنين كنيد؟ پيشواى ما چنين فرمان داده است فرمود: ولى پروردگار من فرمان داده ريشم را بلند و شاربم را را كوتاه نمايم، برويد فردا پيش من بياييد، به حضرت وحى آمد كه: خدا به خسرو پرويز، پسرش شيرويه را مسلط كرد و او پدرش ‍ را در فلان ماه و فلان شب وقت كشت.

فردا كه آن دو محضر حضرت آمدند، فرمود: پروردگار من پيشواى شما را در فلان ماه و فلان شب و فلان ساعت كشت، پسرش شيرويه را بر او مسلط گردانيد، گفتند: مى دانى چه مى گويى؟ ما با نامه نوشتن تو به خشم آمديم حالا بدتر از آن را مى گويى؟ اين سخن را نوشته و به ملك باذان اطلاع مى دهيم!

فرمود: آرى به او از من اين مطلب را خبر بدهيد و بگوييد: دين من و سلطه من به تمام حيطه حكومت كسرى خواهد رسيد... و به او بگوييد: اگر اسلام بياورى آنچه در دست دارى به تو مى دهم و تو را بر قومت حاكم مى گردانم، بعد به يكى از آن دو كمربندى داد كه با طلا و نقره مرصع بود، و بعضى از شاهان به وى اهداء كرده بود، آنها چون به يمن آمدند جريان را به باذان نقل كردند، باذان گفت: به خدا اين سخن پادشاه نيست، من فكر مى كنم آن شخص پيامبر است چنانكه خود مى گويد، منتظر باشيم اگر گفته او حق باشد بى شك پيامبر است وگرنه درباره او فكر مى كنيم.

چندى نگذشت كه نامه اى از شيرويه به باذان رسيد، من پدرم كسرى را كشتم، زيرا كه ظالم بود، و اشراف فارس را كشت، چون نامه من به تو رسيد از مردم براى من بيعت بگير و با مردى كه (رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله ) به خسرو نامه نوشته بود كارى نداشته باش تا فرمان من به تو برسد، باذان چون نامه شيرويه را خواند، گفت: اين شخص ‍ لاشك پيامبر است، لذا اسلام آورد و از ايرانيان آنها كه در مين بودند اسلام آوردند.(۵۶۲)

خسرو پرويز نوه انوشيروان بيست و سومين پادشاه ساسانى است كه در سال ۶۲۸ ميلادى به دست پسرش شيرويه به قتل رسيد چون در نظر داشت پسر ديگرش مردانشاه را به جانشينى خود برگزيند، اين بر شيرويه گران آمد، و به قتل وى مصمم گرديد آرى: الملك عقيم.

نامه نجاشى پادشاه حبشه

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله الى النجاشى ملك الحبشه سلم انت فانى اليك الله الذى لااله الاهو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن و اشهد ان عيسى بن مريم روح الله و كلمته القاها الى مريم البتول الطيبه الحصينة فحملت بعيسى حملة منت روحه و نفخه كما خلق آدم بيدة و انى ادعوك الى الله وحده لاشريك له والموالاة على طاعته وان تتبعنى و توقن بالذى جاءنى فانى رسول الله و انى ادعوك و جنودك الى الله عزوجول وقد بلغت و نصحت فاقبلوا نصيحتى والسلام على من اتبع الهدى(۵۶۳)

محتواى اين نامه با نامه كسرى فرق بسيار دارد، آن حضرت نامه ديگرى قبل از هجرت به نجاشى نوشته و آن در وقتى بود كه مهاجران از ترس مشركان به مكه و حبشه مهاجرت مى كردند و درآن نام جعفربن ابيطالب نيز آمده است ولى اين نامه غير از آن است طبرسى آن را در اعلام الورى ص ۴۵ نقل كرده است، و در آن نوشته شده كه من عموزاده ام جعفر را به عده اى پيش تو فرستاده ام.

به هر حال ترجمه نامه چنين است: به نام خداى رحمان رحيم، اين نامه از محمد رسول خداست به نجاشى پادشاه حبشه سلامت(۵۶۴) باشى من درباره تو خدا را حمد مى كنم(۵۶۵) خداى حكمران، پاك، سلامت، ايمنى دهنده، مراقب بندگان را، گواهى مى دهم كه عيسى روح و اراده خداست كه در وجود مريم قرار گرفته، مريم بتول و پاك و عفيف، او با دميدن روح القدس به عيسى حامله شد، چنان كه خدا آدم را مانند عيسى با دست خويش آفريد.

من تو را مى خوانم به سوى خداى واحد بى شريك و به پيوستگى اطاعتش و اينكه از من پيروى كنى و به دينى كه براى من آمده ايمان بياورى، من رسول خدايم، تو را و لشكريانت را به سوى خداى عزوجل مى خوانم. دعوت را رساندم و نصيحت كردم نصحيت مرا قبول كنيد، سلام بر كسى كه از هدايت حق پيروى كند.

حضرت، نجاشى، را ملك - پادشاه فرموده و از كسرى با عظيم ياد كرده، جمله انت سلم ظاهرا همان است كه ترجمه كرديم و اين مى رساند كه نجاشى همان نجاشى اول بوده كه به جعفر و ديگر مهاجران احترام نمود، و عقد نكاح ام حبيبه را براى آن حضرت خواند و مهريه را خودش داد و بعد از وفاتش حضرت براى او در بقيع نماز ميت غائب خواند.

به هر حال: نجاشى چون نامه حضرت را خواند، آن را بر چشم خود گذاشت و به احترام نامه از تخت پايين آمد، و بر خاك نشست آنگاه حقه اى از عاج ساخت و نامه را در آن گذاشت و گفت: تا اين نامه در حبشه است اهل آن در سعادت خواهند بود: و قال: لن تزال الحبشه بخير ما كان هذا بين اظهرهم(۵۶۶) آنگاه در جواب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چنين نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم به محمد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از نجاشى اصحمه(۵۶۷) سلام بر تو اى پيامبر خدا و رحمت و بركات خدا بر تو باد، خدايى كه جز او معبودى نيست، خدايى كه مرا به اسلام هدايت كرد، يا رسول الله آنچه درباره عيسى نوشته بودى رسيد به خداوند آسمان و زمين قسم، عيسىعليه‌السلام از آنچه نوشته اى بالاتر نيست (نه خداست و نه پسر خدا) دينى را كه با آن به ما مبعوث شده اى دانستيم، پسر عمويت جعفر و ياران او را كرام نموديم، شهادت ميدهم كه راستى تو رسول خدايى با تو بيعت كردم و با عموزاده ات و به دست او به خداى رب العالمين اسلام آوردم نقل سيره حلبيه، در اينجا تمام مى شود ولى در نقل اعلام الورى و بحار اضافاتى دارد(۵۶۸)

نمايندگان نجاشى و هداياى او

نجاشى هداياى زيادى به مدينه ارسال كرد، ازجمله: لباس، عطر، اسب، و سى نفر از علماى نصارى را فرستاد، تا سخن گفتن، نشستن طعام خوردن و علائم رسالت آن حضرت را در نظر بگيرند، و ببينند آيا او در زى پادشاهان و جباران است يا نه، آنها چون وارد مدينه شدند، حضرت آنها را به اسلام خواند، آنها ايمان آورده و پيش ‍ نجاشى برگشتند(۵۶۹)

على بن ابراهيم، قمى در تفسير خود نقل كرده: نجاشى سى نفر به مدينه فرستاد و گفت: به كلام و نشستن و مشرب و مصلاى حضرت نگاه كنيد چون آنها به مدينه آمدند، حضرت ايشان رابه اسلام دعوت كرد، و براى آنها از قرآن و اذ قال الله يا عيسى بن مريم اذكر نعمتى التى انعمت عليك و على والدتك راخواند، از شنيدن قرآن به گريه افتادند، پس از ايمان آوردن پيش نجاشى برگشتند، نجاشى گريه كرد آنها نيز گريستند، نجاشى اسلام آورد ولى از ملت حبشه ترسيدو اظهار اسلام بر آنها نكرد(۵۷۰)

نامه حضرت به مقوقس پادشاه مصر

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و(۵۷۱) آله الى المقوقس عظيم القبط سلام على من اتبع الهدى اما بعد فانى ادعوك بدعاية الاسلام، اسلم تسلم، يؤ تك الله اجرك مرتين فان توليت فانما عليك اثم القبط يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم ان لانعبد الاالله ولانشرك به شيئا ولايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون(۵۷۲)

اين نامه نظير نامه خسرو پرويز است، آوردن آيه يا اهل الكتاب حاكى است كه مقوقس و ملت او مسيحى بوده اند، دو دفعه اجر براى آن است كه او در صورت اسلام آوردن سبب اسلام آوردن ملتش نيز مى شد، خواهيم ديد كه برخورد مقوقس با نماينده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خوب بود جواب ملايمى به حضرت نوشت و هدايايى ارسال كرد ولى خود اسلام نياورد.

آنگاه كه نامه مقوقس آماده شد، حضرت فرمود: كيست كه نامه مرا به صاحب مصر ببرد پاداش او بر خداست، حاطب بن ابى بلتعه اين مسؤ ليت را قبول كرد، و نامه بعد از مدتى در اسكندريه مصر به مقوقس رسانيد، حاطب پس از ورود به كاخ مقوقس از دور نامه را نشان داد، مقوقس او را به حضور خواند و چون نامه حضرت را خواند گفت: اگر پيامبر است چرا به قومش كه مخالف او هستند و حتى از مكه بيرونش كردند نفرين نمى كند، تا گرفتار شوند، اين كلام را دو بار تكرار كرد و ساكت شد.

حاطب گفت: آيا عقيده ندارى كه عيسى بن مريم رسول خداست؟ گفت: چرا، گفت پس چرا وقتى قومش او را گرفته و عن قريب بود كه مقتولش كنند نفرين نكرد كه خدا هلاكشان كند، تا اينكه خدا او را از ميان مردم برداشت؟ گفت: احسنت، تو حكيمى از جانب حكيمى آمده اى.

حاطب گفت: پيش از تو مردى (فرعون) بر اين زمين حكومت مى كرد او بيهوده گفت: من خدايم، پروردگار از او انتقام گرفت، تو از او عبرت بگير مبادا كه تو گرفتار شوى و ديگران از هلاكت تو عبرت گيرند اين پيامبر مردم را به توحيد دعوت كرد، از همه سخت تر بر او قريش بودند و از همه دشمن تر يهود و از همه نزديك تر و مهربان تر، نصارى، به جان خودم قسم بشارت عيسى به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله مانند بشارت موسى بر عيسى است، و دعوت ما تو را به قرآن مانند دعوت توست كه اهل تورا را به انجيل دعوت مى كنى، هر قويم كه زمان پيامبرى را درك كنند امت او هستند، حق است كه از او اطاعت كنند، تو از آنانى كه پيامبر را درك كرده اى، در عين حال تو را از دين مسيح نهى نمى كنيم، بلكه به آن امر مى نماييم.

پس از اين بيان متقن مقوقس گفت: درباره دين پيامبر فكر كردم ديدم به چيز ناپسندى امر نمى كند، و از كار خوبى باز نميدارد، او جادوگر گمراه و كاهن دروغگويى نيست، در او علامت رسالت يافتم، و درباره اسلام آوردن و گرويدن به او فكر خواهم كرد آنگاه درجواب حضرت چنين نوشت:

بنام خداى رحمان رحيم به محمدبن عبدالله از مقوقس زعيم قبط سلام بر تو، نامه ات را خواندم مطلبت و آنچه را كه بر آن دعوت مى كنى فهميدم، دانسته ام كه پيامبر خاتم خواهد آمد، گمان مى كردم كه او از شام مبعوث شود، فرستاده ات را احترام كردم، دو نفر كنيز براى شما فرستادم كه در ميان قبط موقعيت بزرگ دارند، و نيز مقدارى لباس از قباطى مصر و قاطرى برايتان هديه كردم كه سوار بشويد. والسلام عليك، او زياده از اين ننوشت و اسلام نياورد.

حاطب بن ابى بلتعه چون مدينه آمد، هدايا را به حضرت تحويل داد، حضرت بعد از خواندن نامه اش فرمود: ضن الخبيث بملكه ولا بقاء بملكه خبيث از ترس رفتن حكومتش ايمان نياورده، با آنكه بقايى بر حكومتش نيست(۵۷۳)

نامه به قيصر روم

بسم الله الرحمن الرحيم من محمدرسول الله هر قل عظيم االروم، سلام على بن اتبع الهدى اما بعد فانى ادعونك بدعاية الاسلام اسلم تسلم يؤ تك الله اجرك مرتين فان توليت فانما عليك اثم الاريسيين و يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بنكم الا نعبد الاالله ولا نشرك به شيئا و لايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون(۵۷۴)

اين نامه نظير نامه اى است كه به مقوقس مصر فرستاده شد اريسيين به معنى فلاحين و كشاورزان است منظور از آن رعاياى قيصر است، در نقل صحيح مسلم، ج ۲، ص ۹۱، كتاب جهاد لفظ من محمد رسول الله است گرچه در نقلهاى ديگر محمدبن عبدالله نقل شده، دعاية به معنى دعوت و دعاية الاسلام همان دعوت به توحيد مى باشد.

برنده نامه به دربار قيصر، دحيه كلبى صحابى مشهور بود، چون به دربار هرقل رسيد، درباريان به او گفتند: وقتى كه پادشاه را ديدى سجده كن تا به تو اجازه برخاستن دهد دحيه گفت: نه اين كار را نمى كنم، من فقط به خدا سجده مى كنم نه به كس ديگر، يك نفر گفت: پس قيصر در هر آستانه اى تختى دارد كه در روى آن مى نشيند، تو نامه را در مقابل تخت بگذار چون آن را ديد نامه رسان را به حضور خواهد پذيرفت.

قيصر چون نامه برداشت دانست كه به عربى نوشته شده است؛ پس ‍ مترجم خواست، نامه حضرت را بر او خواندند، مترجم چون خواند: من محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله الى قيصر صاحب الروم برادر قيصر بر سينه مترجم زد و نامه را گرفت، و خواست پاره كند. قيصر گفت چرا چنين مى كنى؟! گفت: مى خواهى به نامه كسى نگاه كنى نام خود را پيش از نام تو نوشته و تو را صاحب روم خوانده نه شهريار آن؟!

قيصر گفت: تو يك احمق كوچك و يا يك ديوانه بزرگ هستى، مى خواهى نامه مردى را پاره كنى پيش از آنكه بدانم چه نوشته است، اگر او پيامبر باشد حق دارد كه نام خويش را پيش از نام من بنويسد وانگهى راست مى گويد، من صاحب روم هستم نه مالك آنها، خدا مرا بر آنها مسلط كرده و اگر مى خواست آنها را بر من مسلط مى كرد، چنان كه ايرانيان را بر كسرى (خسرو) مسلط كرد و او را كشتند(۵۷۵) هرقل پس از دانستن مضمون نامه، به دحيه كلبى گفت: به خدا قسم من مى دانم كه او پيامبر مرسل است همان پيامبرى كه انتظارش را مى كشيديم و در كتاب خود وعده آمدن او را مى يابيم، ليكن من از مردم روم بر نفس خويش بيمناكم، اگر چنين نبود از او پيروى مى كردم، تو پيش ضغاطر اسقف اعظم برو، جريان صاحب خود را بر او بگو، او در روم از من بزرگتر و حرفش مقبول تر است، ببين او چه مى گويد.

دحيه پيش اسقف اعظم آمد و جريان را باز گفت، ضغاطر گفت: به خدا قسم صاحب تو پيامبر مرسل است ما او را با اوصافش ‍ مى شناسيم و نام او را در كتاب خود مى يابيم، آنگاه ضغاطر لباس ‍ سياهى را كه پوشيده بود بركند، و لباس سفيد پوشيد، و عصايى به دست گرفت و پيش مردمى كه در كليسا بودند آمد و با صداى بلند گفت: اى مردم نامه احمدصلى‌الله‌عليه‌وآله به ما آمده در آن ما را به سوى خدا مى خواند و من مى گويم اشهدان لااله الاالله و اشهدان احمد رسول الله؛ مردم همه يكباره به سوى او هجوم آورده و در دم مقتولش كردند. دحيه پيش قيصر آمد و جريان را بازگفت قيصر گفت: به شما گفتم كه ما از مردم بر جان خود مى ترسيم، به خدا سوگند ضغاطر پيش مردم از من محبوبتر بود(۵۷۶) .

ناگفته نماند: نقلها و نوشته ها در رابطه با موضعگيرى هرقل در مقابل نامه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله مختلف است ولى استقبال او از نامه حضرت به جز نجاشى از همه مثبت تر بود، و ظاهر آن است كه اسلام آورده ولى از ترس مردم، اظهار نكرده است.

نامه بهودة بن على شاه يمن

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله الى هوذة بن على، سلام على من اتبع الهدى و اعلم دينى سيظهر الى منتهى الخف و العافر فاسلم تسلم و اجعل لك ما تحت يديك(۵۷۷)

منظور از خف پاى شتر و از حافر پاى اسب يعنى دين من به زودى غالب مى شود و گسترش مى يابد به هر جا كه پاى شتر واسب رسيده است و آن خبر از گسترش اسلام و از اخبار غيبى است، جمله اخير حاكى است كه در صورت اسلام آوردن در حكومت خودت ابقاء خواهى شد.

سليط بن عمرو چون نامه حضرت را به هوذه رسانيد، او را احترام كرد و از نامه حضرت استقبال نمود و به طور كلى رد نكرد و به حضرت چنين نوشت: آنچه به آن دعوت مى كنى بهتر و نيكوتر است، من شاعر و خطيب قوم خويش هستم، عرب از موقعيت من مى ترسد، بعضى از كار را به من واگذر كن تا پيرو تو شوم (گويا منظورش جانشينى حضرت بود) آنگاه به سفير حضرت جايزه اى داد و بر او لباسهايى پوشانيد.

سليط محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد، نامه هوذه را بر آن حضرت خواند، حضرت فرمود: اگر تكه زمينى هم از من بخواهد (ظاهرا به طور جانشينى و خلافت) به او نمى دهم، خودش و حكومتش بر باد شود، آنگاه كه حضرت از فتح مكه برگشت جبرئيل خبر آورد، كه هوذه از دنيا رفته است، حضرت فرمود: از يمن كذابى خروج مى كند و ادعاى نبوت مى نمايد و كشته مى شود. اين سخن پيامبر(۵۷۸) اشاره به مسيلمه كذاب بود كه در زمان حضرت خروج كرد وبعد از حضرت كشته شد.

نامه حضرت به حارث بن ابى شمر

حارث از جانب قيصر روم در دمشق حكومت مى كرد، شباع بن وهب نامه حضرت را در شام به او رسانيد متن نامه چنين است:

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله الى الحارث بن ابى شمر، سلام على من اتبع الهدى و آمن و صدق و انى ادعوك ان تؤ من بالله وحده لاشريك له و يبقى لك ملكك(۵۷۹)

شباع بن وهب گويد: چون به دربار حارث رسيدم دو سه روز منتظر بودم كه نامه حضرت را به او برسانم، به دربان گفتم: من فرستاده رسول خدايم، گفت: نامه را فقط در فلان روز مى توانى برسانى آنگاه حاجب از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و از اسلام از من سئوال مى كرد، من درانجيل صفت اين پيامبر را خوانده ام، فكر مى كردم كه در شام مبعوث مى شود، اكنون مى بينم كه در حجاز مبعوث گرديده من به او ايمان آوردم و تصديقش مى كنم، ولى مى ترسم كه حارث مرا بكشد، او مرتب مرا احترام مى كرد و از اسلام آوردن حارث اظهار ياءس مى نمود و مى گفت: او از قيصر مى ترسد.

روزى حارث از اندرون، به كاخ آمد و نشست وتاجى در سر داشت، به من اجازه داد من نامه حضرت را به او دادم، آن را خواند به دور انداخت و گفت: كى مى تواند حكومت را از من بگيرد، من به جنگ او خواهم رفت هر چند كه در يمن باشد، آنگاه گفت: لشكريان آماده شوند، افراد مسلح تا شب از مقابل او مى گذشتند، گفت: اين لشكريان را كه ديدى به صاحبت برسان بعد، جريان را براى قيصر روم نوشت.

نامه وى موقعى به قيصر رسيد كه هنوز دحيه كلبى از روم خازج نشده بود، قيصر حارث را از لشكركشى به مدينه منع كرد و او را مأموريت ويژه اى داد، حارث پس از دريافت دستور قيصر، به فرستاده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گفت: كى مى خواهدى بروى؟ گفت: فردا، دستور داد صد مثقال طلا به او دادند، دربان او نيز مقدارى پول و لباس به او داد وگفت: سلام مرا به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله برسان و بگوه من تابع دين او هستم.

شباع بن وهب چون به مدينه آمد، جريان را به حضرت گزارش كرد، حضرت فرمود: باد ملكه حكومتش نابود بود(۵۸۰)

نامه امام خمينى به رهبر شوروى(۵۸۱)

در ابتداى اين مطلب گفتيم كه نامه نوشتن رسول الله به سلاطين يكى از جريانهاى بس مهم سال ششم هجرت بود، و عظمت آن به حدى است كه در قالب الفاظ نگنجد و به قول معروف يدرك و لا يوصف مى باشد، بعد از گذشتن هزار و چند سال اولين كسى كه قدم در جاى قدمهاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گذاشت و مانند او كار مى كرد، حضرت امام خمينى رضوان الله تعالى عليه بود، كه نامه اى به رهبر شوروى ميخائيل گورباچف نوشت و او را به دين اسلام دعوت فرمود، سفير و نامه رسان امام در اين پيام تاريخى مجتهد، عالى قدر حضرت آيت الله آملى و خانم دباغ يكى از زنان نمونه اسلام و انقلاب، بود، امام رضوان الله تعالى عليه در اين نامه مى نويسد:

بسم الله الرحمن الرحيم:

جناب آقاى گورباچف، صدر هياءت رئيسه اتحاد جماهير سوسياليستى شوروى!

با اميد خوشبختى و سعادت براى شما وملت شوروى، از آنجاكه پس از روى كار آمدن شما چنين احساس مى شود كه جنابعالى در تحليل حوادث سياسى جهان خصوصا در رابطه با مسائل شوروى در دور جديدى از بازنگرى و تحول قرار گرفته ايد، و جسارت و گستاخى شما در برخورد با واقعيات جهان چه بسا منشاء تحولات و موجب به هم خوردن معادلات فعلى حاكم برجهان گردد، لازم ديدم نكاتى را يادآور شوم...

اولين مسئله اى كه مطمئنا باعث موفقيت شما خواهد بود اين است كه در سياست اسلاف خود دائر بر خدازدايى و دين زدايى ازجامعه كه تحقيقا بزرگترين و بالاترين ضربه را بر پيكر مردم كشور شوروى وارد كرده است تجديد نظر نماييد و بدانيد كه برخورد واقعى با قضاياى جهان جز از اين طريق ميسر نيست....

مشكل اصلى كشور شما مسئله مالكيت و اقتصاد و آزادى نيست مشكل شما عدم اعتقاد واقعى به خداست، همان مشكلى كه غرب را هم به ابتذال و بن بست كشيده و يا خواهد كشيد، مشكل اصلى شما مبارزه طولانى و بيهوده با خدا و مبداء هستى و آفرينش است.

آقاى گورباچف براى همه روشن است كه از اين پس كمونيسم را بايد در موزه هاى تاريخ سياسى جهان جست و جو كرد چرا كه ماركسيسم جوابگوى هيچ نيازى از نيازهاى واقعى انسان نيست، چرا كه مكتبى است مادى و با ماديت نمى توان بشريت را از بحران عدم اعتقاد به معنويت... بدر آورد...

رهبر چين اولين ضربه را به كمونيسم زد و شما دومين و على الظاهر آخرين ضربه را به پيكر آن نواختيد، امروز ديگر چيزى به نام كمونيسم، در جهان نداريم ولى از شما جدا مى خواهم كه در شكست ديوارهاى خيالات ماركسيسم گرفتار زندان غرب و شيطان بزرگ نشويد.

اميدوارم افتخار واقعى اين مطلب را پيدا كنيدكه آخرين لايه هاى پوسيده هفتاد سال كژى كمونيسم را از چهره تاريخ و كشورتان بزداييد... وقتى از گلدسته هاى مساجد بعضى از جمهوريهاى شما پس از هفتاد سال بانگ الله اكبر و شهادت به رسالت حضرت ختمى مرتبتصلى‌الله‌عليه‌وآله به گوش رسيد، تمامى طرفداران اسلام ناب محمدىصلى‌الله‌عليه‌وآله را از شوق به گريه انداخت؛ لذا لازم دانستم اين موضوع را به شما گوشزد كنم كه بار ديگر به دو جهان بينى مادى و الهى بينديشيد.

ماديون معيار شناخت در جهان بينى خويش را حس دانسته و چيزى را كه محسوس نباش، از قملرو علم بيرون مى دانند و هستى را همتاى ماده دانسته و چيزى را كه ماده ندارد و موجود نمى دانند، قهرا جهان غيب مانند وجود خداوند تعالى و وحى و نبوت و قيامت را يك سره افسانه مى دانند در حالى كه معيار شناخت در جهان بينى الهى اعم از حس و عقل مى باشد و چيزى كه معقول باشد، داخل در قلمرو علم مى باشد گرچه محسوس نباشد، لذا هستى اعم از غيب و شهادت است و چيزى كه ماده ندارد مى تواند موجود باشد.

اگر جنابعالى ميل داشته باشيد در اين زمينه تحقيق كنيد مى توانيد دستور دهيد كه صاحبان اينگونه علوم علاوه بر كتب فلاسفه غرب در اين زمينه به نوشته هاى فارابى و بوعلى سينا (رحمة الله عليهما) در حكومت مشاء مراجعه كنند تا روشن شود كه قانون عليت و معلوليت كه هرگونه شناختى بر آن استوار است معقول است نه محسوس، و ادراك معانى كلى و نيز قوانين كلى كه هر گونه استدلال بر آن تكيه دارد معقول است نه محسوس و نيز به كتابهاى سهروردى (رحمة الله عليه) در حكمت اشراق مراجعه نموده و براى جنابعالى شرح دهند.

جناب آقاى گورباچف اكنون بعد از ذكر اين مسائل و مقدمات از شما مى خواهم درباره اسلام به صورت جدى تحقيق و تفحص كنيد، اين نه به خاطر نياز اسلام و مسلمين به شما، كه به جهت ارزشهاى والا و جهان شمول اسلام است كه مى تواند وسيله راحتى و نجات همه ملتها باشد....

با آزادى نسبى مراسم مذهبى در بعضى از جمهوريهاى شوروى نشان داديد، كه ديگر اينگونه فكر نمى كنيد كه مذهب مخدر جامعه است، راستى مذهبى كه ايران را در مقابل ابرقدرتها چون كره استوار كرده است؛ مخدر جامعه است؟!... در خاتمه صريحا اعلام مى كنم كه جمهورى اسلامى ايران به عنوان بزرگترين و قدرتمندترين پايگاه جهان اسلام به راحتى مى تواند خلاء اعتقادى نظام شما را پرنمايد و در هر صورت كشور ما همچون گذشته به حسن همجوارى و روابط متقابل معتقد است و آن را محترم مى شمارد.

والسلام على من اتبع الهدى

روح الله الموسوى الخمينى ۱۱ / ۱۰ / ۶۷

پيام امام رضوان الله عليه را به طور خلاصه از مجله نور علم دوره سوم شماره پنجم، ص ۱۰ - ۱۴ نقل كرديم، گورباچف بعد از چندى جواب مناسب و تواءم با قبول توسط وزير امور خارجه اش، به محضر امام فرستاد و اكنون كه جهان كمونيسم، در حال شكستن است و مكت توحيد به تدريج ظلمت مادى را هم شكسته و نور اعتقاد به خدا را در جاى آن قرار مى دهد، تا جايى كه نمايندگان مملكت مجارستان با اكثريت قاطع به انحلال حزب كمونيسم، راءى دادند، پيام امام رحمة الله عليه در رديف عوامل شكننده آن هيولاى مخوف قرار گرفته است به اميد از بين رفتن همه مكتبهاى مادى.