سال هفتم هجرت
در سال هفتم هجرت جريانهاى بسيارى اتفاق افتاد، كه سبب گسترش اسلام و تحكيم بيش از پيش آن گرديد اينك به مهمترين آنها اشاره مى كنيم.
جنگ خيبر و متلاشى شدن يهود
خيبر واحه ايست در هشتاد كيلومترى شمال مدينه به طرف شام كه در آن موقع مسكن طوائفى از يهود و داراى قلعه هاى محكمى بود، رسول خداصلىاللهعليهوآله
نزديك به يك ماه قلعه ها را در محاصره داشت، و يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد، به هنگام سقوط هر قلعه، يهود به قلعه ديگر پناه برده و در آن موضع مى گرفتند، و چون قلعه وطيح و سلالم به محاصره درآمد، آن ها دست از مقاومت برداشته و به رسول اللهصلىاللهعليهوآله
پيغام دادند، كه حاضرند، همه چيز خويش را گذاشته و با زنان و فرزندان خود از خيبر بيرون روند، رسول خداصلىاللهعليهوآله
اين پيشنهاد را قبول فرمود، آنگاه ازآن حضرت خواستند كه در خيبر بمانند و نصف عايدات زمينهاى آن اعم از خرما و گندم و سائر حبوبات مال مسلمامان باشد، اين درخواست نيز مورد توافق حضرت قرار گرفت و جريان خاتمه يافت در زمان عمربن الخطاب ميان يهود خيبر مرض وبا شيوع يافت و نيز چون آنها مسلمانان را مسخره و تحقير مى كردند، خليفه طبق قرارداد زمان رسول اللهصلىاللهعليهوآله
از خيبر اخراجشان كرد اينك مشروح ماجرا:
به نقل يعقوبى خيبر داراى شش قلعه بود بنامهاى: سلالم، قموص، نطاه، قساره، شق، و مربطه و در آنها بيست هزار يهودى رزمنده وجود داشت
ظاهر بيست هزار، اغراق و تخمينى باشد، ابن اسحاق و ابن اثير از هشت قلعه نام برده اند: ناعم، قموص، حصن صعب بن معاذ، وطيح، سلالم، شق، نطاه، و كتيبه
سمهودى درج ۴ وفاءالوفاء همه آنها را از قلاع خيبر گفته است، در مغازى واقدى قلعه هاى ديگرى نيز ديده مى شود.
وضع يهود خيبر بسيار مشكوك بود، آنها از يك طرف به فكر سازش و عدم تعرض با مسلمانان نبودند، از طرف ديگر به عده زيادى از يهود بنى قينقاع و بنى نضير كه از مدينه اخراج شدند پناه داده و آنان را در ميان خود داشتند؛ وانگهى براى روز مبادا با قبائلى امثال غطفان و ديگران پيمان همكارى و كمك بسته بودند و خلاصه، خيبر يكى از كانونهاى خطرناك عليه اسلام بود، و مى بايست مشكل آن حل شود؛ لذا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
تصميم به لشكركشى و فتح آنجا گرفت.
ماه محرم يا صفر از سال هفتم هجرت بود كه آن حضرت با هزار و چهار صد نفر به طرف خيبر حركت كردند، يهود خيبر بعيد مى دانستند كه حضرت به ديار آنها حمله برد، زيرا به استحكام قلعه ها و به كثرت سلاح و تعدادشان اميدوار بودند، هر روز ده هزار رزمنده مشغول تمرين شده و مى گفتند: مگر محمد مى تواند با ما بنجنگد، هيهات، هيهات، يهود مدينه، به مسلمانان گفتند: كارتان رنج بى حاصل است، شما قدرت تسخير خيبر را نداريد، قبيله اسد و غطفان به يارى آنها در مقابل عرب ايستاده اند
رسول خداصلىاللهعليهوآله
چون به خيبر رسيد در بيابانى به نام رجيع اردو زد كه از آنجا به تدريج به تسخير قلعه ها شروع كند و چون به خيبر مشرف شدند، به يارانش فرمود: بايستيد، آنگاه دست بدرگاه خدا برداشته و چنين گفت: اللهم رب السموات السبع و ما اظللن و رب الارضين، السبع و ما اقللن و رب الشياطين و ما اضللن، انا نسئلك خير هذه القرية و خير اهلها و خير ما فيها و نعوذ بك من شر هذه القرية و شر اهلها و شر مافيها
احتمال زياد بود كه قبيله غطفان به يارى اهل خيبر بيايند، لذا حضرت ابتداء به طرف غطفان رفت و چنان وانمود كرد كه قصد حمله بر آنها را دارد، آنها فكر مساعدت يهود را رها كرده و به فكر دفاع از خود افتادند، سپس به طرف خيبر برگشت، اين باعث شد كه تا پايان كار خيبر، مردم غطفان از جاى خود حركت نكردند.
مردم خيبر روزها با بيل و كلنگ به مزارع رفته و شبها به قلعه ها باز مى گشتند آنها از آمدن رسول اللهصلىاللهعليهوآله
بى خبر بودند، چون حضرت شب هنگام به خيبر رسيد، بامدادان كه يهود به قصد رفتن به مزرعه از قلعه ها خارج شدند، چشمشان به لشكريان اسلام افتاد فرياد كشيدند: محمد و الله محمد و الخميس معه يعنى محمد آمد با لشكريانش، اين را گفته و به قلعه گريختند، حضرت فرمود: الله اكبر خيبر خراب شد، ما چون به كنار قومى فرود آييم، صبحشان تار مى گردد، آنگاه دستور محاصره داد. قلعه ها يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد و اموال و غنائم به دست مسلمانان مى افتاد اولين قلعه اى كه سقوط كرد قلعه ناعم بود و در كنار آن محمود بن مسلمه برادر محمدبن مسلمه شهيد شد، و آن بدين طريق بود كه يهود سنگ دستاسى بر سر او انداختند و شهيدش كردند.
سپس قلعه قموص سقوط كرد و در آن اسيران بسيار گرفتند از جمله صفيه دختر حيى بن اخطب كه بعدا همسر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
گرديد و او زن كنانة بن الربيع بود، صفيه آنگاه كه در خانه كنانه بود، در خواب ديد ماهى در آغوشش افتاد، اين خواب را بر شوهر خود نقل كرده، شوهرش گفت: اين نيست مگر آنكه مى خواهى زن پادشاه حجاز باشى آنگاه آنچنان سيلى به او زد كه چشمش كبود گرديد و چون او را به اسارت گرفتند حضرت عبايى بر سرش انداخت
در آن بين زاد و طعام مسلمانان تمام شد، و اكثرشان از كمبود غذا به تنگ آمده، شكايت پيش رسول اللهصلىاللهعليهوآله
بردند، حضرت چيزى نداشت به آن ها بدهد، باز دست به درگاه خدا برداشت كه: خدايا تو بر حال مسلمانان واقفى، نيروى جنگ از وجودشان رفته، من نيز چيزى ندارم آنها تأمین مى كنم، خدايا بزرگترين قلعه را كه از همه بيشتر كفايت و طعام و خورش دارد به دست آنها فتح كن.
دعاى مستجاب حضرت به اجابت رسيد، با مقدارى جنگ و مقاومت تحمل تيرهاى سوزان يهود كه از پشت بام مى باريد، قلعه بزرگى سقوط كرد، مدافعين آن به قلعه ديگرى گريختند، آن قلعه به نام قلعه صعب بن معاذ بود كه از همه بيشتر، طعام و خورش در آن ذخيره كرده بودند بدين طريق مشكل خواوربار حل گرديد.
مسلمانان در گروه هاى متشكل روزها به قلعه مى تاختند و شبها به اردوگاه كه در رجيع بود برمى گشتند، زخمى ها را نيز در اردوگاه مداوا مى كردند در فتح قلعه نطاة پنجاه نفر ازمسلمانان با تيرهاى يهود مجروح گرديدند، كه براى مداوا به اردوگاه انتقال يافتند
شبى گروه گشتى سپاه اسلام يك نفر از يهود را گرفتند، او گفت مرا پيش پيامبرتان ببريد، تا با او سخن گويم، وى را محضر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
آوردند، حضرت به او گفت: تو كيستى و چه خبردارى؟ گفت: يا ابالقاسم، در امان هستم؟ فرمود: آرى، گفت: از قلعه نطاة مى آيم، شيرازه يهود از هم گسيخته، امشب قلعه را ترك خواهند گفت، بسيار هراسان و خائفند، فرمود به كجا مى روند؟ گفت: به قلعه شق كه استحكامش كمتر از نطاة، قلعه نطاة كه از آن فرار مى كنند، در آن سلاح و طعام و خورش وجود دارد و نيز دستگاهى را كه تسخير قلعه به كار برده مى شود در زير زمين آن مخفى كرده اند.
حضرت فرمود: چه دستگاهى؟! گفت: منجنيقى و دو ارابه و سلاح و زره ها و كلاه هاى جنگى و شمشيرها، فردا چون داخل قلعه شديد و شما حتما داخل خواهى شد، حضرت فرمود: ان شاءالله، جاى آنها رابه شما نشن خواهم داد غير از من كسى جاى آن ها را نمى داند، مطلب ديگرى دارم. فرمود: آن چيست؟ گفت چون آنها را بيرون آوردى، مجنيق را بر قلعه شق نصب كن، ارابه ها را بياوريد، مردان شما زير آنها قرار گيرند، تا از تيرهاى يهود در امان باشند، آن وقت در حفاظ ارابه ها شروع به شكافتن ديوار قلعه بكنيد، در اين صورت قلعه شق در يك روز سقوط خواهد كرد، قلعه كتيبه را نيز همان طور فتح كنيد.
عمربن الخطاب كه فرمانده گروه گشت بود، گفت: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
به نظر مى آيد كه راست مى گويد، يهودى گفت: يا محمد خون مرا حفظ كن، فرمود تو در امانى، گفت: زنى در قلعه نزار دارم آن را نيز به من ببخش، فرمود: آن هم مال تو باشد، گويند: حضرت از او خواست كه اسلام آورد، گفت: چندروزى به من مهلت بدهيد.
فرداى آن شب قلعه قطاة سقوط كرد، قوى يهودى راست بود، منجنيق را به دستور رسول اللهصلىاللهعليهوآله
اصلاح كرده و براى فتح قلعه نزار به كار گرفتند، هنوز سنگى توسط آن نينداخته بودند كه قله سقوط كرد، زن يهودى را كه نفيله نام داشت به خودش دادند، و آنگاه كه دو قله وطيح و سلالم سقوط كرد، آن شخص يهودى كه اسمش سماك بود اسلام آورد و از خيبر بيرون رفت و ناپديد شد
.
قلعه ها يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد، يهود با كمال قدرت مقاومت كردند؛ ولى كارى از پيش نبردند، و قلعه هايى كه در گذشته نام برده شد همه به دست مسلمانان افتاد، غنائم خارج از حد بود، آخرين دژى كه به محاصره درآمد، قلعه وطيح و سلالم بود، يهود ديدند مقاومت فايده اى ندارد بناچار از حضرت خواستند كه جانشان در امان باشد واز خيبر بروند، حضرت قبول كرد، و آنها تسليم شدند آنگاه به حضرت گفتند: ما در كشاورزى تجربه داريم، در خيبر بمانيم نصف، عايدات آن مال ما و نصف آن مال شما باشد، حضرت قبول كرد وفرمود: ولى هر وقت خواستيم حق بيرون كردن با ماست
بدين طريق جريان خيبر پايان يافت و مسلمانان آسوده خاطر شدند. در تكميل اين مطلب لازم است به چند ماجرا اشاره شود
مقام علىعليهالسلام
در خيبر
مورخان شيعه و اهل سنت در اين مطلب اتفاق دارند كه يهود در يكى از قلعه ها بيش از حد مقاومت مى كردند به طورى كه چند حمله ناكام ماند و محاصره بيست روز طول كشيد و رسول اللهصلىاللهعليهوآله
آزرده خاطر گرديد، عده اى نام آن قلعه را ذكر نكرده اند، ولى به قول حلبى و يعقوبى و طبرسى در اعلام الورى نام آن قموص بود.
به هر حال: يهود در دفاع از آن قلعه مقاومت عجيبى كردند، و كار سقوط قموص به طول انجاميد، رسول خداصلىاللهعليهوآله
در يكى از روزها فوجى را به فرماندهى ابوبكر مأمور حمله كرده، ولى آنها كارى از پيش نبرده و هزيمت كردند و به وقت برگشتن، ابوبكر آن ها رامقصر قلمداد مى كرد و آنها ابوبكر را، فرداى آن روز عمربن الخطاب فرماندهى را به عهده گرفت و شكست سختى خورد، او نيز مانند ابوبكر افراد خود را گناهكار مى دانست وافرادش او را، رسول خداصلىاللهعليهوآله
آزده خاطر گرديد، فرمود: فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسول او را دوست دارد، او نيز خدا و رسول را دوست دارد، او حمله كننده است نه فرار كننده، خدا اين قلعه را به دست او فتح مى كند. لاعطين الراية غدا رجلا كرارا غير فرار، يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله لايرجع حتى يفتح الله على يديه
جمله يحبه الله و رسوله از مناقب منحصر به فرد اميرالمؤمنينعليهالسلام
است و جز در مورد وى درباره كسى گفته نشده است، لذا حاضرين هر يك انتظار آن را داشتند كه حضرت آنها را بخواند و فرماندهى بدهد تا صاحب آن منقبت گردند از على بن ابيطالب نيز خاطر جمع بودند زيرا كه چشمانش درد مى كرد و در خيمه افتاده بود وقادر به حركت نبود.
چون صبح شد ياران اطراف آن حضرت را گرفتند، سعد وقاص گويد: من پيش روى آن حضرت نشستم، بعد با دو زانويم زانو زدم آنگاه برپاى ايستادم به اميد آن كه مرابخواهد پرچم به دست من بدهد، حضرت فرمود: على بن ابيطالب را پيش من بخوانيد، همه با صداى بلند گفتند: چشمش درد مى كند جلو، پايش را نمى بيند، فرمود: برويد بياوريد رفتند دست على را گرفته و به محضر آن حضرت آوردند حضرت سر او را به زانويش گذاشت و با آب دهانش را به چشم على زد، (با آن ولايت تكوينى) در دم چشم على صحت يافت، بعد پرچم را به دست او داد و او را دعا كرد و فرمان حمله داد، على بن ابيطالب مانند شير خمشگين همهمه و هروله مى ركرد. علىعليهالسلام
چنان هجوم برد كه هنوز آخرين افرادش به محل جنگ نرسيده بودند كه علىعليهالسلام
داخل قلعه قموص گرديد.
جابربن عبدالله گويد: ما كه جزء فوج على بوديم، به عجله، مسلح شديم، سعدبن ابى وقاص گفت: يااباالحسن كمى درنگ كن تا ديگران نيز برسند، ولى على پيش از آنها نيزه خويش را در كنار قعله به زمين زد مرحب يهودى مانند روزهاى قبل با عده اى جلوى او را گرفتند
.
مرحب كه از روى كلاه جنگى، سنگى را سوراخ كرده و بر سر گذشته بود فرياد كشيد:
قد علمت خيبر انى مرحب
شاكى السلاح بطل مجرب
اضرب احيانا و حينا اطعن
اهل خيبر مى دانند كه من مرحبم، غرق در سلاح، پهلوان جنگ آزموده ام، گاهى با شمشير مى شكافم و گاهى با نيزه سينه ها را سوراخ مى كنم، امام صلوات الله عليه درجواب او فرمود:
انا الذى سمتنى امى حيدره
كليث غابات شديد قسوره
اكليكم بالسيف كيل السندره
من آنم كه مادرم مرا حيدر ناميده است، مانند شيران بيشه هاى قوى و پرتوان هستم، شما يهود را به طور گسترده با شمشير وزن كرده و از دم شمشير مى گذرانم، آنگاه مانند دو فيل نر به جان هم افتادند، شمشير مولا، سر و صورت مرحب را شكافت و در دندانهايش نشست و مرحب به خاك و خون غلطيد
امام باقرعليهالسلام
فرمايد: علىعليهالسلام
به در قلعه رسيد، درش بسته بود، در را از جا بركند و بر سرش گرفت، بعد بر دوشش حمل كرد، آنگاه داخل قلعه شد، مسلممانان به دنبال وى داخل قلعه شدند، به خدا سنگينى در بر آن حضرت بالاتر از سنگينى جنگ بود، آنگاه آن را به دور انداخت.
به رسول اللهصلىاللهعليهوآله
مژده آوردند كه على قلعه را فتح و داخل آن شد، به وقت برگشتن علىعليهالسلام
رسول خداصلىاللهعليهوآله
پيش او آمد و فرمود: مژده فتح مقبول و كار عاليت را به من دادند، خدا از تو راضى گرديد، من نيز از تو راضى ام، على از اين سخن به گريه افتاد، حضرت فرمود: چرا گريه مى كنى؟ عرض كرد: از شوق آن كه خدا و رسولش از من خشنود شدند.
فقال رسول اللهصلىاللهعليهوآله
بلغنى نباءك الشمكور و صنيعك المذكور قدرضى الله عنك فرضيت انا عنك
كلمه يحبه الله و رسوله چنانكه گفته شد از مناقب منحصر به فرد اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
و نيز مورد تصديق فريقين مى باشد
.
و نيز مى توانيد آن را در مغازى واقدى، ج ۲ ص ۶۵۳ و سيره ابن هشام، ج ۳، ص ۳۴۹، و كتابهاى ديگر ملاحظه كنيد، حسان بن ثابت در رابطه با اين معجزه و سقوط قموص چنين گويد:
و كان على ارمدالعين يبتغى
|
|
دواء فلما لم يحس مداويا
|
شفاه رسول الله منه بتفلة
|
|
فبورك مرقيا و بورك راقيا
|
و قال ساءعطى الراية اليوم صارما
|
|
كميا محبا للرسول مواليا
|
يحب الهى و الاله يحبه
|
|
به يفتح الله الحصون الاوابيا
|
فاصفى بهادون البرية كلها
|
|
عليا و سماه الوزير المواخيا
|
خاتمه اين سخن
مسعودى در مروج الذهب، ج ۲، ص ۶۱ در ذكر حالات معاويه نقل كرده: معاويه به حج رفت، سعدبن ابى وقاص نيز با او بود، پس از اطراف خانه خدا به دارالندوة آمد و سعد را نيز با خود بر كسى نشانيد، آنگاه شروع به ناسزا گفتن به على بن ابيطالب (صلوات الله عليه) كرد.
سعد با فرياد گفت: اى معاويه مرا با خود در كرسى نشانده آنگاه به على ناسزا مى گويى؟!! به خدا قسم اگر يك خصلت از خصال على در من بود براى من محبوبتر بود از هر چه آفتاب بر آن تابيده است.
اگر من مانند على داماد رسول خداصلىاللهعليهوآله
بوده و فرزندانى مثل على داشتم از دنيا و مافيها بر من محبوبتر بود، اگر رسول خدا مانند على به من گفت: فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسولش دوستش دارند، و او خدا و رسول را دوست دارد، خدا قلعه را به دست او فتح خواهد كرد، بر من از آنچه آفتاب بر آن تابيده خوشتر بود.
و اگر رسول خدا به من مى گفت آنچه را كه در تبوك به على گف: تو بر من مانند هارون هستى بر موسى جز آن كه بعد از من پيامبرى نيست از دنيا و مافيها بر من محوبتر بود، به خدا قسم ديگر با تو در منزلى نخواهم نشست. اين را گفت و خارج شد
.
غنائم خيبر
در رابطه با مقدار غنائم خيبر و تقسيم سهام و عايدات هرساله ميان مسلمانان و اندازه خمسى كه به حضرت و حق الله اختصاص يافت، مطالب بسيار مفصل و مفيد و خواندنى و شنيدنى است. طالبان تفصيل به فتوح البلدان بلاذرى، متوفاى ۲۷۹ قمرى، ص ۳۶ - ۴۲، فصل، خيبر و مغازى واقدى، ج ۲، ص ۶۸۳ - ۶۹۲ وسيره ابن هشام، ج ۳، ص ۳۶۳ باب ذكر مقاسم خيبر و اموالها خيبر و اموالها رجوع فرمايند.
شهداء خيبر
به نقل ابن اسحاق و واقدى، هيجده نفر از مسلمانان در خيبر شهيد شدند اسامى آنها به نقل ابن هشام چنين است:
۱: ربيعة بن اكتم، در قلعه نطاة بهدست حارث يهودى شهيد شد.
۲: ثقيف بن عمرو كه قاتلش اسير يهودى بود.
۳: رفاعة بن مسروح، به دست حارث يهودى
۴: عبدالله بن هبيب بهنقل واقدى وهب در قلعه نطاة شهدى شد.
۵: بشربن براءبن معرور كه مسموم شد و خواهد آمد.
۶: فضل بن نعمان
۷: مسعودبن سعد كه به دست مرحب يهودى شهيد شد.
۸: محمودبن مسله برادر محمدبن مسله كه محرب يهودى سنگى بر سر او انداخت و از زخم آن شهيد شد.
۹: ابوضياح بن ثابت كه از اصحاب بدر بود.
۱۰: حارث بن حاطب كه از اصحاب بدر بود.
۱۱: عروة بن مرة
۱۲: اوس بن قائد
۱۳: انيف بن حبيب
۱۴: ثابت بن اثله
۱۵: طلحه (طلحة بن يحى بن مليل)
۱۶: عمارة بن عقبه كه با تيرى شهيد شد.
۱۷: عامربن االكوع
۱۸: اسود راعى كه اسمش اسلم بود
. نود و سه نفر از يهود در خيبر به درك واصل شدند.
حكايت مسموم شدن رسول خداصلىاللهعليهوآله
در خيبر
۱: يعقوبى در تاريخ خود، ج ۲، ص ۳۴ مى گويد: زينب دختر حارث خواهر مرحب، گوسفند پخته و مسمومى را محضر رسول خداصلىاللهعليهوآله
آورد، حضرت لقمه اى از آن برداشت، بازوى گوسفند، به سخن درآمد، كه يا رسول الله من مسمومم از من مخور، بشربن براءمعرور كه با حضرت از آن گوشت مى خورد مسموم شد و فوت كرد.
۲: ابن هشام در سيره اش، ج ۳، ص ۳۵۲ نقل كرده: چون رسول خداصلىاللهعليهوآله
از خيبر آسوده خاطر شد، زينب دختر حارث زن سلام بن مشكم گوسفند بريانى محضر آن حضرت آورد، قبلا پرسيده كه حضرت از كدام قسمت گوسفند خوشش مى آيد؟ گفته بودند، از بازوى گوسفند، لذا به بازوى آن بيشتر از جاهاى ديگرش سم داخل كرد، حضرت از بازوى گوسفند مقدارى در دهان گذاشت و جويد ولى نبلعيد، و از دهان بيرون انداخت ولى بشربن براءكه با او مى خورد لقمه خود را بلعيد.
بعد حضرت فرمود: اين استخوان به من مى گويد كه مسموم است آنگاه زينب را خواست و از او تحقيق كرد، گفت: آرى من آن را مسموم كرده بودم حضرت فرمود: چرا؟ گفت: مى دانى چه بلايى سر قوم من آورده اى گفتم: اگر پادشاه باشد از شر او راحت مى شويم و اگر پيامبر باشد به طريق وحى خبردار مى شود رسول خداصلىاللهعليهوآله
او را بخشود ولى بشربن براء از آن وفات يافت.
در مرض وفات آن حضرت كه خواهر بشربن براء به عيادت آن حضرت آمده بود، به وى فرمود: اى خواهر بشر اكنون قطع شدن رگ شريان خويش را احساس مى كنم و اين در اثر همان خوراك است كه در خيبر با برادرت خوردم مسلمانان عقيده داشتند كه آن حضرت مسموما شهيد شد.
۳: ابن اثير نيز آن را در تاريخ كامل، ج ۲ ص ۱۵۰ آورده است واقدى نيز آن را در مغازى، ج ۲، ص ۶۷۷ نقل كرده و افزوده: گويند حضرت به قتل زينب دستور داد، او را كشته بعد به دار آويخته، حلبى در سيره خود ج ۲، ص ۷۶۹ بعد از نقل قضيه گويد: چون بشربن براء وفات يافت حضرت فرمود: زينب را كشته ودار آويختند.
۴: مرحوم مجسى در بحارالانوار، ج ۲۷، ص ۲۱۴ از اعتقادات مرحوم صدوق نقل كرده كه فرمايد: اعتقاد ما درباره رسول خداصلىاللهعليهوآله
آن است كه او در غزوه خيبر مسموم گرديد، خوردن آن طعام مسوم گاه گاه اثرش در وجود ايشان ظاهر مى شد تا شريانش قطع شد و رحلت كرد.
مرحوم شيخ مفيد در شرح اعتقادات صدوق فرموده: آنچه شيخ ابوجعفر رحمه الله فرموده كه پيامبر ائمهعليهالسلام
با سم و قتل از دنيا رفتند بعضى ثابت نشده است، آنگاه مسمو شدن رسول اللهصلىاللهعليهوآله
را از ثابت نشده ها دانسته است.
نگارنده گويد: علامه در خلاصه درباره بشربن براءبن معرور فرموده: رسول خداصلىاللهعليهوآله
ميان او و واقدبن عبدالله برادرى به وجود آورد، او در بدر، احد، خندق، حديبيه و خيبر در ركاب رسول اللهصلىاللهعليهوآله
بود، و با آن حضرت از گوسفند مسموم خورد و گويند كه در اثر آن فوت كرد، ارباب رجال كه بشربن براء را در رجال خود نقل كرده اند، نوعا اين طور گفته اند.
به هر حال مطلب كاملا حتميت ندارد، مشكل است كه بگوييم رسول خداصلىاللهعليهوآله
از طعام زنى كه شوهر و برادرش به دست او كشته شده بدون تحقيق بخورد و ديگران نيز بخورند وانگهى خوردن ذبيحه كفار مسئله ديگرى است كه بايد ديد آن روز تحريم شده بود يا نه؟
تشريع چندين حكم در خيبر
مرحوم صدوق در خصال باب التسعة از اباعبدالله الحسينعليهالسلام
نقل كرده: رسول خداصلىاللهعليهوآله
چون خيبر را فتح كرد، كمان خويش را خواست و بر آن تكيه كرد، آنگاه خداى را حمد و ثنا نمود و از فتح و يارى خدا نام برد و از نه خصلت مردم را نهى كرد: اجرت زنا اجاره گرفتن براى جفتگيرى دادن حيوان نر، انگشتر طلا قيمت سگ در فروختن آن و پالانها و زينهاى ارغوانى، و پوشيدن لباس قسى كه در شام بافته مى شد و خوردن گوشت درندگان و از فروختن طلا به طلا و نقره به نقره با زيادت و نگاه كردن به ستارگان.
ناگفته نماند: بعضى از موارد نه گانه حرام و بعضى مكروه و بعضى مخصص است كه ذيلا اشاره مى شود: زنا دادن و اجرت زنا هر دو حرام و خوردن اجرت آن نيز حرام است پول گرفتن در مقابل كشيدن حيوان نر به حيوان ماده براى جفت گيرى مكروه است، عبارت عربى عن كسبه الدابة يعنى عسب الفحل است.
انگشتر طلا براى مردان حرام و براى زنان جايز است، قهرا نظر حضرت به مردان بوده است، سگى كه ولگرد (هراش) است فروختن آن حرام ولى سگ شكار و گله كه تربيت شده است مانعى ندارد.
درباره پالان الاغها عبارت عربى ميثار الارجوان است ميثره و ساده و بالش مانندى است كه بر پالان و زين گذاشته مى شود قرمز و ارغوانى بودن آن تكبرآور، است كه بزرگان ايراتن در آن وقت عمل مى كردند، منظور از آن كراهت است نه حرمت، ثياب قسى لباس و جامه اى بوده كه ظاهرا از شهرى ساحلى به نام قس در هند، يا شهرى موسوم به همين نام در شام و يا از مصر به جزيرة العرب وارد مى شده؛ اين نوع جامه رنگين بوده و در آن ابريشم به كار مى رفته. (دهخدا، ذيل قس و قسى.) منظور از نگاه به ستارگان ظاهرا احكام نجومى است، ابن اسحاق در سيره خود، ج ۳، ص ۳۴۵، از رويفع بن ثابت انصارى نقل كرده: رسول خداصلىاللهعليهوآله
خيبر ما را نهى كرد از اينكه به زنان اسير حامله قبل از وضع حمل نزديك شويم، و فرمود: اگر زنى يا كنيزى اسير كرديم، و ما خودمان شد، صبر كنيم قاعده شده و پاك گردد تا يقين كنيم كه در شكم بچه اى ندارد و اين كه چيزى از غنيمت قبل از تقسيم بفروشيم، و از اين كه مركبى از غنائم برداريم، و بعد از لاغر كردن به محل خودش برگرداينم و اين كه لباس از غنائم بپوشيم بعد از كهنه كردن در جايش بگذاريم و نيز از عبادة بن صامت نقل كرده كه حضرت در روز خيبر ما را از فروختن طلا به طلا و نقره به نقره نهى كرد(ترجمه آزاد)
اسلام ابوهريهره و وضع بسيار پيچيده او
ابوهريره دوسى كه از اهل يمن بود در سال هفتم هجرت اسلام آورد چنان كه ابن اثير در اسدالغابه و ديگران گفته اند، اين شخص كه در سال هفتم به نقل واقدى، ج ۲، ص ۶۳۶ در خيبر به حضور رسول اللهصلىاللهعليهوآله
رسيد و اسلام آورد از چهرهاى بسيار پيچيده اى است كه وابسته شدن به معاويه و جعل حديث او را نامزد و مشهور كرد. او بعد از اسلام آوردن، به نقل ابن حجر در كتاب زواجر به بحرين رفت و دو سال در بحرين بود و حتى موقع رحلت حضرت، نيز در بحرين اقامت داشت بر اين اساس فقط حدود يكسال محضر رسول خداصلىاللهعليهوآله
را درك كرده ولى به قدر رطب و يابس از حضرت حديث نقل نموده كه گفته اند: اكثر حديثا عن رسول الله است
در تعريف از او بسيار اغراق كرده ولى در ذكر حالاتش چيزهايى گفته اند كه اهل تحقيق انگشت حيرت به دندان مى گيرند. از عملماء شيعه مرحوم شرف الدين و از دانشمندان سنت محمود ابوريه هر يك كتابى درباره او نوشته اند، ابتكار از شرف الدين بوده و ابوريه در كتاب خود به كتاب او اشاره مى كند اينك مجملى از شرح حال او را مى آوريم.
نام ابوهريره به تحقيق معلوم نيست، ابن حجر در جلد هفتم الاصابه (ذيل ابوهريره) بيشتر از دو صفحه آن كتاب را به نقل اقوال درباره نام اختصاص داده و در ص ۲۰۱، ج ۷، گويد: اما درباره نام پدر ابوهريره پانزده قول است، فيروزآبادى در قاموس ماده هرمى گويد: درباره نام ابوهريره بيشتر از سى قول است.
كلمه ابوهريره كنيه اوست يعنى (پدر گربه كوچك) خودش در علت اين تسميه مى گويد من گوسفندان خانواده خود را مى چراندم و گربه كوچكى داشتم شبها آن را در ميان درختى مى گذاشتم و روز با خود برده و با آن بازى مى كردم لاجرم نام مرا ابوهريره گذاشتند
.
اين علاقه شديد به گربه همواره با او بوده است، درقاموس، ماده هر گويد: رسول خداصلىاللهعليهوآله
او را ديد كه گربه اى در آستين دارد، حاكم در مستدرك با دو سند از او نقل كرده كه گويد: رسول خدا مرا اباهر مى خواند ولى مردم به من ابوهريره مى گويند
. اين نشان مى دهد كه حضرت او را در خطاب تحقير مى كرده و نيز به قدرى با رفت و آمد حضرت را ناراحت كرد كه فرمود: يا ابا هريره زرنى غبا تزدد حبا پيش من گاه گاه و كمتر بيا تا محبت افزون شود. معلوم است كه حضرت از حضور او ناراحت بوده است.
مى گويد: من شخص مسكينى بودم براى پركردن شكم خود پيامبر را خدمت مى كردم
يعنى از مصابحت رسول اللهصلىاللهعليهوآله
غرضى جز پركردن شكم خود نداشته است.
در صحيح بخارى آمده ابوهريره مى گويد: از اشخاص درباره قرائت قرآن سئوال مى كردم، غرضم آن بود كه با من رفته و طعامى به من بخورانند در اين باره بهترين مردم نسبت به فقراء جعفربن ابيطالب بود ما را به خانه اش مى برد و غذايى داد
و نيز مى گويد: از گرسنگى شكم خود را به زمين مى چسباندم و از گرسنگى به شكم خود سنگ مى بستم، روزى مردم از مسجد خارج مى شدند، ايستادم ابوبكر آمد، از آيات قرآن چيزى از او پرسيدم، اين فقط براى آن بود كه شكم مرا سير كند، ولى طعامى به من نداد، بعد از او عمر رسيد، از او نيز پرسيدم نظر فقط آن بود كه لقمه نانى به من دهد ولى نداد....
باز بخارى نقل مى كند
ابوهريره گويد: ما بين منبر رسول خداصلىاللهعليهوآله
و حجره عايشه در حال غش و بى طاقت مى افتادم مردمى پاى خود را بر گردن من گذاشته لگد مالم مى كردند به گمانشان كه من ديوانه ام حال آنكه فقط گرسنه بودم، از اين معلوم مى شود كه مطلقا احترامى در نزد صحابه نداشته است وگرنه هرگز اين كار را با اشخاص محترم روا نمى دارند.
او بعدها كه از خوان بى دريغ معاويه همواره شكم خود را پر مى كرد در دعايش با كمال وقاهت مى گفت: خدايا به من دندانى تيز، و معده اى پرهضم و ما تحتى (دبرى) پركار عنايت فرما اللهم اعطنى ضرسا طحونا و معدة هضوما و دبرا نثورا
اين دعا چه قدر از شكم پرستى و پستى انسان حاكى است! از كثرت شكم پرستى و علاقه اى كه به طعامى به نام مضيره داشت او را شيخ المضيره لقب دادند، محمود ابوريه مصرى در كتاب خود فصلى را بدين اسم اختصاص داده است.
ابوهريره شطرنج باز بود، دميرى، در حياة الحيوان، ج ۱، ص ۱۴۵، ماده عقرب گويد: شطرنج بازى ابوهريره در كتب فقه مشهور است، ابن اثير در نهايه ماده سدر گويد: مردى ابوهريره را ديد كه سدر بازى مى كرد و آن قمارى است مخصوص و سدر معرب سه در است.
عمربن الخطاب ابوهريره را آن قدر زد كه پشتش خونين شد، گفت: من تو را عامل بحرين كردم در حالى كه كفشى هم نداشتى اين همه اسبان را به هزار و ششصد دينار از كجا خريدى؟! گفت: اسبانم بچه زاييده، هداياى مردم بر آنها اضافه شد تا به اين حد رسيد، گفت: مخارج تو را به حساب آوردم، زيادى آن را بده، ابوهريره گفت: اين ربطى به تو ندارد، عمر گفت: بلى به من مربوط است و بعد او را زير تازيانه گرفت تا خونين گرديد.
ابوهريره گفت: آنها را در راه خدا مى دهم، عمر گفت: آن در صورتى بود كه از حلال به دست آورده و با رغبت مى دادى از انتهاى حجر بحرين آمده اى كه گويا مردم براى تو ماليات جمع مى كنند نه براى خداوند براى مسلمانان؟! مادرت اميمه تو را تغوط نكرده مگر براى خرچرانى: ما رجعت بك اميمه الا لرعية الحمر
عمر با اين سخن ابوهريره را چنان تحقير كه آدمى به حيرت مى افتد، اگر ابوهريره موقعيتى داشت حتما چنان تحقير نمى شد.
مسلم گويد: عمر در زمان رسول خداصلىاللهعليهوآله
چنان بر سينه ابوهريره زد كه بر مقعدش به زمين افتاد
.
در تفسير المنار، ج ۸، ص ۴۴۸، بعد از نقل حديث ابوهريره درباره خلقت آسمانها و زمين گويد: حديث ابوهريره مردود است، زيرا با نص قرآن مخالف مى باشد... خدا ما را به حل مشكلات احاديث ابوهريره هدايت كرده و آن اينكه: او از كعب الاحبار روايت نموده است و كعب همان است كه مطالبى از اسرائيليات باطله را داخل اسلام كرد و در ص ۱۶۳، ج ۸، گفته: عبدالله بن عمر در حديث ابوهريره شك كرده است.
ابوريه در كتاب شيخ المضيرة كه به نام بازرگان حديث ترجمه شده در ص ۹۸ گويد: عمر، عثمان، على و عايشه ابوهريره را تكذيب كرده اند مسلم در صحيح خود ج ۲، ص ۲۴۳ كتاب اللباس از ابورزين نقل مى كند: ابوهريره پيش ما آمد دست به پيشانى خود زد و گفت: شما مى گوييد كه من بر رسول خدا دروغ مى بندم تا شما هدايت شويد و من به ضلالت افتم... از اين حديث معلوم مى شود كه در آن زمان نسبت دروغ بستن او به رسول خداصلىاللهعليهوآله
ميان مردم شايع بوده است.
ابوريه از مصطفى صادق رافعى نقل كرده: ابوهريره اولين راوى حديث است كه در اسلام متهم به دورغگويى شد، عايشه بيش از همه او را انكار مى كرد، ابن حجر در الاصابه تصريح كرده كه چون ابوهريره در كاخ خود واقع در عقيق از دنيا رفت و جنازه اش را به مدينه آوردند، معاويه به حاكم مدينه نوشت ده هزار درهم به فرزندان او بدهد و حال آنها را همواره مراعات نمايد در الكنى والالقاب از ابن ابى الحديد نقل كرده: معاويه گروهى از صحابه و تابعين را اجير كرد كه در مذمت علىعليهالسلام
حديث جعل كنند، فقط ابوهريره و عمرنبن عاص و مغيرة بن شعبه به اين كار تن در دادند.
ناگفته نماند: آنچه در رابطه با ابوهريره نوشته شد يك از هزار است، طالبان تفصيل بيشتر به كتبا ابوهريره تألیف شرف الدين عاملى و كتاب شيخ المضيرة تألیف ابوريه مصرى رجوع فرمايند عجيب است كه ابوهريره با اين همه مطاعن داراى آن همه مقام در نزد اهل سنت است، من فكر مى كنم: علت اين شهرت آن است كه معاويه و بنى اميه بخاطر دروغهايى كه ابوهريره به نفع آنها مى گفت و به رسول خدا نسبت مى داد، نام او را ترويج كرده و بزرگش نمودند و آنگاه كه در قرن دوم هجرى تدوين حديث از زبانها شروع شد، ابوهريره بيشتر از همه مطرح گرديد، و كار به اينجا كشيد وگرنه: اسناد و شواهد فوق نشان مى دهد كه او در زمان رسول خداصلىاللهعليهوآله
و ابوبكر و عمر و عثمان موقعيتى نداشته بلكه متهم به جعل حديث بوده است و در زمان علىعليهالسلام
اصلا اسمى از ابوهريره ديده نمى شد، چون در خلافت امامعليهالسلام
اين گونه اشخاص مانند موشها به سوراخى خزيده بودند معاويه و امثال او بود كه به اين دروغسازان ميدان دادند و آن ها را به رخ مردم كشيدند.
ارادوا بها جمع الحطام فادركوا
و ماتوا و دامت سنة اللئماء
خواب ماندن رسول خداصلىاللهعليهوآله
و فوت نمازش
مجلسى رحمه الله از كازرونى نقل كرده: آنگاه كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
از خيبر بيرون رفت و در راه به استراحت پرداخت و نگهبانى شب را به بلال سپرد و بعد خواب رفت، بلال مدتى بيدار ماند و نماز خواند، در نزديكيهاى صبح به خواب رفت، از قضا نه بلال بيدار شد و نه رسول خداصلىاللهعليهوآله
و نه كسى از اصحاب تا خورشيد طلوع كرد و حرارت آن بيدارشان نمود، حضرت وحشت زده بيدار شد و فرمود: بلال چرا بيدارمان نكردى؟ گفت: پدرم به فدايت يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
مرا هم مانند شما خواب ربود.
فرمود: حركت كنيد، مقدارى حركت كرده بودند كه حضرت ايستاده، وضو، گرفت، به بلال فرمود: اذان گويد، آنگاه نماز صبح را قضا كرد وبعد فرمود: هر كه نمازى را فراموش كند هر وقت به يادش آمد بخواند
... ابن اثير در كامل، ج ۲، ص ۱۵۱، بعد از اشاره به آن، گفته است: اين قضيه شهرت دارد، ابن اسحاق در سيره ج ۳، ص ۳۵۵، گويد: حضرت به بلال فرمود: شايد ما بخوابيم، مواظب باش، تا آخر شب ما را بيدار كنى بلال را نيز خواب برد تا نماز به قضا ماند، بعد جريان را مانند بحارالانوار نقل مى كند.
ناگفته نماند: مرحوم شهيد اول در الذكرى فرموده: حكايت فوق را زراره به طور صحيح از مام باقرعليهالسلام
نقل كرده و پس از نقل آن گويد: نديده ام كسى اين خبر را به عنوان عيب جويى و نقص در عصمت آن حضرت رد كند، اهل سنت از ابى قتاده و جماعتى از صحابه آن را به اين صورت نقل كرده اند
.
در كافى، ج ۳، ص ۲۹۴، از سماعة نقل كرده از امامعليهالسلام
سئوال كردم از كسى كه نماز صبح را فراموش كرد تا آفتاب زد، فرمود: هر وقت يادآورد بخواند، رسول خداصلىاللهعليهوآله
خوابيد، نماز صبح، از وى فوت شد تا آفتاب طلوع كرد، بعد از بيدار شدن آن را خواند ولى مقدارى از آنجا دور شد بعد قضا كرد. در حديث ديگرى از سعيد اعراج نقل شده: گويد از امام صادقعليهالسلام
شنيدم مى فرمود: رسول خداصلىاللهعليهوآله
خوابيد نماز صبحش به قضا ماند، خدا او را خواب داشت. تا آفتا طلوع كرد، اين رحمتى بود براى مردم، آيا نمى بينى اگر كسى تا طلوع خورشيد در خواب ماند مردم او را سرزنش كرده گويند: آيا به نمازت اهميت نمى دهى؟!
خواب آن حضرت سنت و طريقه اى گرديد، اگر كسى گويد: خواب ماندى؟ جواب مى دهد: كارى است كه براى رسول خداصلىاللهعليهوآله
نيز پيش آمد، پس خواب ماندن آن حضرت اسوه و رحمتى شد، خداى سبحان با آن به اين امت رحم كرد.
ناگفته نماند: اين مطلب غير از مسئله سهوالنبى است كه معركه آرا و مورد نقص و ابرام واقع شده است.
به نظر مى آيد كه غير از اين مورد، نماز پيامبرصلىاللهعليهوآله
در تمام عمر به قضا نمانده است در روايات اهل سنت آمده كه در يكى از روزهاى خندق نماز خواندن بر آن حضرت و اصحابش ميسر نشد و نماز يك شبانه روز را يك جا در يك شب خواندند ولى در روايات شيعه هست كه آن حضرت نماز را به اشاره خواند در وسائل الشيعه، ج ۵، ص ۴۷۸ از مجمع البيان نقل كرده: روى ان علياعليهالسلام
صلى ليلة الهرير (يعنى شب جنگ صفين) خمس صلوات بالايماء و قيل بالتكبير و ان النبىصلىاللهعليهوآله
صلى يوم الاحزاب ايماء
آمدن جعفر بن ابيطالب از حبشه
رسول خداصلىاللهعليهوآله
بعد از فتح خيبر، هنوز از آنجا خارج نشده بود كه خبر آوردند: جعفربن ابيطالب با مهاجران از حبشه برگشته و داخل مدينه شده اند، حضرت از شنيدن اين خبر بسيار مسرور گرديد، زيرا مهاجرين قبل از هجرت از مكه به حبشه رفته بودند و در سال هفتم هجرت بعد از سالها به دينه مى آمدند، لذا آن بزگوار فرمودند: نمى دانم براى كدام يك از دو امر بيشتر شاد شوم، فتح خيبر يا آمدن جعفر
.
تشريع نماز جعفر طيار
جعفر طيار پس از ورود به مدينه دانست كه حضرت براى ختم غائله يهود به خيبر رفته است لذا براى ديدار آن حضرت را خيبر را در پيش گرفت و خودش را به آن حضرت رسانيد، در تهذيب از بسطام نقل شده: به امام صادقعليهالسلام
گفتم، فدايت شوم آيا جايز است انسان برادر دينى اش را در آغوش گيرد؟ فرمود: آرى رسول خداصلىاللهعليهوآله
روزى كه خيبر را فتح كرد خبر آمد كه: جعفر از حبشه برگشته است، فرمود: به خدا نمى دانم به كدام يك بيشتر شاد شوم، به آمدن جعفر يا به فتح خيبر؟!
آن حضرت كمى درنگ نكرده بود كه جعفر آمد، حضرت برخاست او را در آغوش گرفت و پيانيش را بوسيد. بسطام عرض كرد: از چهار ركعت نمازى كه حضرت فرمود جعفر بخواند خبر دهيد، فرمود: آرى چون جعفر آمد، حضرت فرمود: آيا به تو هديه اى ندهم، آيا به تو عطيه اى ندهم؟ گمان كردند كه مى خواهد به و طلايى يا نقره اى بدهد، چشمها به سوى حضرت نگران شد، جعفر گفت: آرى يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
. فرمود: چهار ركعت نماز بخوان آنچه در ميان آنهاست براى تو آمرزيده شود، اگر توانستى هر روز بخوان وگرنه هر دو روز يكبار وگرنه هر هفته يا هر ماه يا هر سال، كه آنچه ميان آن دو است بر تو آمرزيده شود
.
ناگفته نماند: نماز جعفر طيار چهار ركعت است كه با سيصد تسبيحات اربعه خوانده مى شود و از نمازهايى است كه بسيار با ثواب و با فضيلت است، مرحوم صدوق در فقيه براى آن بابى تحت عنوان صلوة الحبوة و التسبيح و هى صلاة جعفر منعقد فرموده و در آن ۹حديث نقل كرده است.
فدك يا ملك فاطمهعليهاالسلام
فدك روستايى بود در نزديكى هاى خيبر، به قول معجم البلدان تا مدينه دو روز راه فاصله داشت، رسول خداصلىاللهعليهوآله
آنگاه به طرف خيبر رفت، يكى ازياران خود را به نام محيصة بن مسعود به سوى اهل فدك فرستاد و آنها را به اسلام دعوت كرد و فرمود: وضعى پيش نياورند كه به آنجا هم مانند خيبر لشكركشى كند
محيصة به آنجا رفت و پيام حضرت را رسانيد يهود، امروز و فردا كرده منتظر بودند تا كار خيبر به كجا خواهد انجاميد و پيش خود مى گفتند: در قلعه ها نطاة مردانى چون عامر، ياسر، اسير، حارث، و از همه بالاتر سيد يهود مرحب با ده هزار شمشير زن وجود دارد، محمد از كجا مى تواند به آنجا قدم گذارد در اين حيص و بيص بودند كه خبر رسيد اهل قلعه ناعم و بزرگان يهود به دست سپاهيان اسلام كشته شده اند، اين خبر آنها را هراسان كرد و ترسيدند، آنگاه عده اى از يهود را با يكى از بزرگانشان به نام فون بن يوشع و در نقل كامل (يوشع بن فون) در به همراه محيصه به محضر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
فرستاده و پيشنهاد صلح كردند كه در جاى خود بمانند و نصف زمينهاى فدك از آن رسول خداصلىاللهعليهوآله
باشد، اين پيشنهاد مورد قبول آن حضرت واقع شد و قضيه خاتمه يافت
، على هذا زمين هاى فدك از آن رسول خداصلىاللهعليهوآله
گرديد زيرا كه با صلح و بدون جنگ به دست آمده بود و خدا فرمايد: ما افاءالله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل و لاركاب
.
شيعه و اهل سنت جريان فدك را همه اين طور با مصالحه نقل كرده اند و به صريح قرآن و اتفاق فريقين آنجا مخصوص رسول خداصلىاللهعليهوآله
بود و مختار بود كه در آنجه هر طور تصرف بفرمايد، و چون آيه و آت ذا القربى حقه...
نازل شد، آن حضرت دخترش فاطمهعليهاالسلام
را خواست و فدك را به وى داد و در اين رابطه سندى نوشت و به فاطمه داد و آنگاه كه ابوبرك فدك را از دست فاطمه گرفت، آن حضرت دستخط رسول خداصلىاللهعليهوآله
را به ابوبكر نشان داد و فرمود: اين نوشته رسول خداصلىاللهعليهوآله
در رابطه با من وفرزندانم است
. از آن وقت فدك در دست فاطهعليهاالسلام
بود و عايدات آن زير نظر وى به مصرف مى رسيد و اميرالمؤمنينعليهالسلام
در نهج البلاغه فرموده: بلى از همه آنچه آسمان سايه انداخته فقط فدك در دست ما بود، گروهى بر آن بخل ورزيدند و از دست ما گرفتند
. پس از رحلت رسول خداصلىاللهعليهوآله
، ابوبكر، آن را از دست فاطمهعليهاالسلام
گرفت و داخل بيت المال كرد، فاطمهعليهاالسلام
فرمود: پدرم: به من داده است اميرالمؤمنينعليهالسلام
شهادت داد كه فاطمه راست مى گويد، ام ايمن نيز شهادت داد حسنينعليهالسلام
نيز شهادت دادند، رباح غلام رسول الله نيز شهادت داد ولى ابوبكر نپذيرفت، من گمان دارم كه اگر خود رسول خداصلىاللهعليهوآله
زنده مى شد و شهادت مى داد باز پذيرفته نمى شد، چون سياست وقت آن بود كه پولى و امكانى در اختيار علىعليهالسلام
نباشد.
تكميل مطلب
ممكن است كسى فكر كند كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
چرا آن مقدار زمين را به فاطمهعليهاالسلام
داد و چرا به ديگران نداد مگر آنجا نعوذبالله تبعيض حكمفرما بود؟!! در جواب بايد گفت: اين كار به فاطمهعليهاالسلام
منحصر نبود، رسول خداصلىاللهعليهوآله
به دهها نفر از اصحاب و ياران خود، زمينها و باغها، ملكهايى داد. آنجاها كه فتح شده و به دست مسلمانان افتاده بود و يا بعد از رفتن يهوديها مانده بود مى بايست تقسيم شده وبه مسلمانان واگذار شود، اينك به چند مورد از تقسيمات آن حضرت ذيلا اشاره مى شود:
۱: آنگاه كه يهود بنى نضير از مدينه رانده شدند اراضى و املاك آن ها براى مسلمانان، ماند، حضرت از اراضى آنها بئر حجر را به ابوبكر و بئر جرم را به عمربن الخطاب و سئواله را كه به آن مال سليم مى گفتند به عبدالرحمن بن عوف داد چنانكه واقدى در مغازى، ج ۱، ص ۳۷۹ و بلاذرى در فتوح البلدان، ص ۳۱ گفته است، لابد آنها زمينهاى وسيعى بوده اند.
۲: ابويوسف قاضى در كتاب الخراج، ص ۶۱، گويد: رسول خداصلىاللهعليهوآله
از اموال بنى نضير نخلستانى به زبير داد كه زمين آن را جرف مى گفتند، سمهودى در وفاءالوفاء، ج ۴، ص ۱۱۷۵ گفته: جرف در سه ميلى مدينه است.
۳: باز در كتاب خراج، ص ۶۱، گويد: رسول خداصلىاللهعليهوآله
به ابورافه و چند نفر ديگر زمينى داد كه نتوانستند آن را آباد كنند، لذا در زمان عمربن الخطاب آن را به هشت هزار دينار يا هشتصد هزار درهم فروختند.
۴: و نيز در الخراج، ص ۶۲، گويد: بعضى از شيوخ ما از اهل مدينه نقل كردند كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
به بلال بن حرث ميان دريا و كوه را داد مابين البحر و الصخر. عمربن الخطاب در زمان خود به او گفت: تو قدرت ندارى در همه آن كار و كشاورزى كنى؟ او را وادار كرد كه آن را به ديگرى داد، فقط معادن آن را استثناء نمود.
۵: رسول خداصلىاللهعليهوآله
زمينى را به زبير داد كه مقدار دوانيدن اسب او باشد، زبير اسب خويش دوانيد و چون اسب ايستاد زبير شلاق خويش را به جلو انداخت، حضرت فرمود از جايى كه شلاق افتاد مساحت كرده به او بدهيد چنان كه بيهقى در سنن، ج ۶، ص ۱۴۴، واحمد در مسند، ج ۲، ص ۱۵۶، نقل كرده است، به نظر مى آيد دواندن اسب محدود بوده مثلا قرار بوده تا شمردن ۱ - ۲ - ۳ - ۴ - تا ۵۰ هر قدر اسب او راه برود آنقدر به او بدهند.
۶: رسول خداصلىاللهعليهوآله
در قسمت ذى العشيره از ينبع زمينى به علىعليهالسلام
داد، عمربن الخطاب نيز در زمان خود مقدارى بر آن افزود مقدارى را نيز آن حضرت خريد، اموال حضرت در آنجا متفرق بود كه در راه خدا انفاق كردت لفظ ينبع مضارع نبع الماء است او را به علت زياد بودن چشمه هايش ينبع ناميدند گويند: در آن ۱۷۰ چشمه آب وجود داشت و آنجا چهار روز با مدينه فاصله داشت و جماعت جهينه و بنوليث و انصار در آنجا سكونت داشتند چنان كه در وفاءالوفاء، ج ۴، ص ۱۳۳۴ ماده ينبع گفته است.
۷: آن حضرت براى بنى رفاعه روستاى ذوالمروه كه در وادى القرى بود، واگذار كردن چنان كه بيهقى، در سنن، ج ۶، ص و سمهودى در وفاءالوفاء، ج ۴، ص ۱۳۰۵، لفظ مروه گفته است.
۸: آن حضرت به فرات بن حيان زمينى در يمامه داد كه چهار هزار غله آن مى شد چنان كه ابن اثير در شرح حال فرات بن حيان نقل كرده است، منظور از چهار هزار شايد دينار يا درهم يا وزن مخصوص غله باشد
.
۹: ابيض بن جمال از آن حضرت خواست نمك محلى را به نام ماءرب به او واگذار كند، به او واگذار فرمود، چنان كه در شرح حال وى آمده است
۱۰: بيهقى نقل كرده: رسول خداصلىاللهعليهوآله
معادن محلى قبليه را به بلال بن حارث واگذار كرد، يعنى معادن ارتفاعات و دره هاى آن را و نيز آن قسمت از كوه معروف قدس كه قابل كشت و زرع بود به او داد
ناگفته نماند اين ده رقم به عنوان نمونه بود، در مكاتيب الرسول ج ۲، ص ۴۹۲ - ۴۹۸ چهل و هفت نمونه از آنها را نقل كرده است كتب تاريخ و حديث و سيره ها از اين مطالب مشحون است
على هذا تنها فاطمه زهراعليهاالسلام
، نبود كه حضرت به او مقدارى زمين داد، بلكه تقسيمات آن حضرت صد برابر آن بود، در مغازى واقدى و سيره ابن هشام و سيره حلبيه و غيره در ماجراى فتح خيبر مطالعه كنيد كه زنان حضرت هر سال چه مقدار از گندم و خرماى آن سهم مى بردند.
ولى آنها از كسى مصادره نشد و از كسى حقش مسلوب نگرديد، جز فاطمه زهراعليهاالسلام
، كه ابوبكر با كمال بى رحمى از دست آن حضرت گرفت شهودش را كه از جمله صديق اكبر اميرالمؤمنينعليهالسلام
و حسنينعليهالسلام
بودند و آيه تطهير درباره شان نازل شده بود، رد كرد، پرونده فدك، و مظلوميت پاره تن رسول خداصلىاللهعليهوآله
براى ابوبكر، در پيشگاه خدا يك دادگاه بسيار خطرناك خواهد بود، و اميرالمؤمنينعليهالسلام
پس از اشاره به غصب فدك در نامه ۴۵ نهج البلاغه فرموده: و نعم الحكم الله اينك با سير تاريخى فدك مطلب را به پايان مى بريم.
سير تاريخى فدك
فدك به دست ابوبكر مصادره شد و به بيت المال برگشت و فاطمهعليهاالسلام
، از اين حق كشى شكايت به درگاه خدا برد، بعد از ابوبكر، علىعليهالسلام
وعباس هر دو مدعى آن بودند، عمر گفت من به شما دادم خودتان مى دانيد ولى به علىعليهالسلام
رسيد
لابد خليفه از على بن ابيطالب فكرش راحت بوده زيرا كار از كار گذشته بود.
و چون عثمان به خلافت رسيد، آن را به مروان بن حكم پسر عموى خودش تيول كرد و تا زمان معاويه در دست مروان بود، آنگاه معاويه ثلث آن را به مروان و ثلث ديگر را به عمروبن عثمان و ثلث سومش را به پسرش يزيد معاويه داد.
و در زمان خلافت مروان همه اش مال او گرديد، او فدك را به پسرش عبدالعزيز بن مروان بخشيد، و از او به پسرش عمربن عبدالعزيز رسيد و آنگاه كه عمربن عبدالعزيز به خلافت رسيد بر مردم خطبه خواند و گفت: فدك از اموال فى ء است مسلمانان با اسب و شتر به آن حمله نكرده اند... بعد به والى مدينه نوشت فدك را به فرزندان فاطمه از على بن ابيطالبعليهالسلام
بدهد، بدين ترتيب در دست فرزندان فاطمه قرار گرفت.
و چون يزيدبن عبدالملك به خلافت رسيد آن را از بنى فاطمه گرفته و در اختيار بنى مروان قرار داد و تا انقراض بنى اميه در دست آنها بود، پس از سقوط بنى اميه، ابوالعباس سفاح فدك را به عبدالله بن حسن اميرالمؤمنينعليهالسلام
داد و چون ابوجعفر منصور دوانقى خيلفه شد آن را از فرزندان امام حسنعليهالسلام
گرفت، و پس از او فرزندش مهدى به آنها برگردانيد، بعد از وى هادى عباسى از آنها گرفت و در دست بنى عباس قرار داد و تا زمان ماءمون در دست عباسيان بود.
ماءمون در سال ۲۱۰ هجرى به فرماندار مدينه قثم بن جعفر نوشت: رسول خداصلىاللهعليهوآله
فدك را به دخترش فاطمهعليهاالسلام
داده بود و كسى در ميان آل رسول، در اين اختلافى ندارد، فدك را به ورثه فاطمه برگردان، بدين طريق چندمين بار به ورثه فاطمهعليهاالسلام
برگشت.
متوكل عباسى در زمان خود، دستور داد به عباسيان برگردد چنان كه قبل از ماءمون بود، به نقلى متوكل آن را به عبدالرحمن عمر بازيار بخشيد الغدير، ج ۷، ص ۱۹۷ - ۱۹۷، فدك، ص ۲۲ - ۲۲، تألیف مرحوم شهيد صدر، اين بود شرح مختصر ماجراى فدك كه اغراض سياسى و پول پرستى آن را دست به دست مى كرد، ولى عمربن عبدالعزيز غرض سياسى نداشت؛ آنها به روايتى كه ابوبكر از خود جعل كرد وقعى ننهاده و فدك را مطابق اغراض خود دست به دست مى كردند، گويى از روايت مجهول ابوبكر فقط خودش استفاده كرد، حتى عمربن الخطاب نيز بعدا آن را به حساب نگرفت و اين روايت مجعول مانند بسيارى از اجناس زمان ما يك بار مصرف بود آن هم براى مظلوم كردن فاطمه، آرى فاطمه اى كه به تصديق شيعه و اهل سنت رسول خداصلىاللهعليهوآله
درباره او فرموده بود: هر كه فاطمه را اذيت كند مرا اذيت كرده است اللهم انت تحكم بين عبادك...
تزويج ام حبيبه
جعفربن ابى طالب، به وقت برگشتن از حبشه ام حبيبه زن رسول خدا را نيز با خود آورد، او كه توسط نجاشى به ازدواج رسول خداصلىاللهعليهوآله
درآمده بود يك راست به خانه آن حضرت رفت و چون او دختر ابوسفيان و خواهر معاويه است و معاويه خود را ميان مسلمانان خال المؤمنين لقب داده بود زيرا كه خواهرش زن آن حضرت است وقتى زن پيامبر ام المؤمنين باشد برادر او نيز دايى مؤمنين مى شود، لذا لازم ديديدم حكايت او را بنويسيم تا معلوم شد كه حساب او از حساب پدرش و برادرش جداست.
ابوسفيان زنى داشت پاك و عفيف به نام صفيه دختر ابى العاص، ام حبيبه از او به دنيا آمده چنان كه سيد مؤمن شبلنجى در نورالابصار تصريح كرده و زن ديگرى داشت از كثيفترين زنان جهان و آن هند مادر معاويه و از زناكاران مشهور بود كه جگر حمزه شهيد را به دندان گرفت و او را مثله كرد، سبط ابن جوزى در تذكره، ص ۱۸۴، در تفسير كلام حضرت مجتبىعليهالسلام
گويد: گفته مى شود كه معاويه از چهار نفر است، عمارة بن وليد، مسافربن ابى عمرو، عباس بن عبدالمطلب، و ابوسفيان كه آن سه نفر رفيق ابوسفيان بودند و مى گفتند كه همه با هند رابطه نامشروع داشتند.
به هر حال ام حبيبه با عبيدالله بن جحش عمه زاده رسول خدا ص لى الله عليه و آله ازدواج كرد و هر دو اسلام آوردند، و از ترس كفار ازجمله پدرش ابوسفيان و برادرش معاويه به حبشه هجرت كردند، شوهرش در حبشه نصرانى شد و نصرانى از دنيا رفت ولى ام حبيبه در اسلام باقى ماند و با دختر كوچك خودش حبشه به سر مى برد، رسول خداصلىاللهعليهوآله
به نجاشى نامه نوشت كه ام حبيبه را به ازدواج وى در آورد، نجاشى عقد او را خوانده و مهريه را نيز از خودش داد، او در حبشه بود با جعفر به مدينه آمد و به خانه رسول خداصلىاللهعليهوآله
رفت.
اين زن در خانه رسول خداصلىاللهعليهوآله
حالت عجيبى نشان داد، آنگاه كه پدرش ابوسفيان براى اخذ امان به مدينه آمد و به خانه ام حبيبه رفت، خواست در روى بساطى بنشيند، ام حبيبه فورا آن را برداشت و گفت روى اين بساط رسول خدا مى نشيند تو حق ندارى در روى آن بنشينى، تو يك انسان نجس و مشركى....
ام حبيبه در زمان معاويه از دنيا رفت و در بقيع مدفون گرديد ولى حيف وصد حيف كه او مانند برادرش معاويه اميرالمؤمنينعليهالسلام
را دشمن مى داشت و چنان كه ابن ابى الحديد در ج ۱۸، ص ۶۵ شرح خود ذيل حكمت هفتاد و سه (۷۳) نقل كرده و در سفينة البحار، (ح، بب) آن را از همانجا آورده است.
قضاى عمل عمره
در ماجراى حديبيه خوانديم كه در معاهده نوشته شده بود: حضرت در آن سفر از حديبيه برگردد و درسال لعدى براى عمره به مكه بيايد چون ماه ذوالقعده از سال هفتم هجرى داخل شد حضرت به اصحابش فرمود آماده عمل عمره باشند و كسى از حاضران در حديبيه، تخلف نكند همه آنها آماه شدند به جز آنان كه در خيبر شهيد شده و يا به اجل خود مرده بودند، گروهى نيز بر آنان پيوست كه عدد آنها به دو هزار نفر رسيد.
به دستور حضرت مقدارى سلاح، كلاه جنگى، زره، نيزه و صد رأس اسب آماده كردند، چون به ذوالحليفه رسيد، محمد بن مسلمه را مأمور وسائل جنگى و بشيربن سعد را مأمور اسبان كرده و از پيش فرستاده، بعضى از اصحاب گفتند: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
در عهد نامه شرط شده كه فقط سلاح مسافر يعنى شمشيرها در كمر و در غلاف خواهيم داشت. حضرت فرمود: ما اين سلاح و اسبان را به حرم داخل نخواهيم كرد ولى در نزديك ما خواهند بود كه اگر كفار حركتى كردند سلاح و اسب در دسترس ما باشد.
محمدبن مسلمه با اسبان به مرالظهران رسيد، بعضى از اهل مكه وى را در آنجا ديدند و از محمدبن مسلمه جريان را سوال كردند گفت: رسول خداصلىاللهعليهوآله
فردا انشاءالله در اين منزل خواهد بود و آنگاه ديدند سلاح بسيار در معيت بشيربن سعد است. آنها به سرعت به مكه آمده جريان را به قريش اطلاع دادند قريش هراسان شده گفتند: به خدا ما خلاف عهد نكرده ايم، ما در پيمان خود باقى هستيم محمد چرا به جنگ ما آمده است؟!!
سپس مكرزبن حفص را به نمايندگى به محضر آن حضرت فرستادند، حضرت فرمود: ما فقط با سلاح مسافر داخل خواهيم شد او به اهل مكه خبر آورد كه محمدصلىاللهعليهوآله
طبق عهدنامه بدون سلاح داخل خواهد شد.
اهل مكه، مسجدالحرام و اطراف آن را براى آن حضرت و يارانش تخيله كردند و به كوهها رفتند و گفتند: نمى خواهيم او و يارانش را ببينيم، به قولى در كنار دارالندوة صف كشيدند، تا حضرت و اصحابش را تماشا كنند، به هر حال: آن حضرت از طرف حجون داخل مكه گرديد و عبدالله بن رواحه زمام مركب وى را گرفته مى كشيد، آن حضرت سواره طواف كرد و سواره بين صفاو مروه سعى نمود و چون به حجرالاسود مى رسيد با عصايى كه در دست داشت استلام حجر مى كرد.
پس از آنكه سعى هفتم درمروه به پايان رسيد و تقصير كردند، دستور كشتن قربانيها را داد، هفتاد قربانى در كنار مروه ذبح گرديد بلال بن رياح مؤ ذن رسول الله به دستور آن حضرت بالاى كعبه رفت و اذان گفت و آن بر مشركان بسيار گران آمد حتى بعضى گفتند: خوب شد پدرم مرد و اين صداها را بر فراز كعبه نشنيد، و آنگاه كه حضرت مشعول طواف بود، عبدالله بن رواحه زمام مركبش را گرفته چنين مى خواند:
خلوا بنى الكفار عن سبيله
خلوا فكل الخير فى رسوله
قد انزل الرحمان فى تنزيله
نضربكم ضربا على تاءويله
كما ضربناكم على تنزيله
ضربا يقيل الهام عن مقيله
يا رب انى مؤمن بقيله
عمربن الخطالب از اين اشعار ناراحت شده، گفت: عبدالله بن رواحه!؟ حضرت فرمود: يا عمر من شعر او را مى شنوم، عمر ديگر چيزى نگفت، چون عمل عمره تمام شد، حضرت دويست نفر از ياران خود را به بطن ياءجج كه اسبان و سلاح در آنجا بود فرستاد، تا آن ها ازسلاح و اسبان نگهبانى كرده، بقيه براى عمل عمره به مكه بيايند، اين دستو ر عملى گرديد.
ظاهرا تا آمدن آنها، قريش بتهاى خود را به كوه صفا و مروه برگردانده بودند در اين كار از آن حضرت كسب تكليف شد، فرمودند مانعى نيست كه با وجود اصنام در صفا و مروه، عمل سعى انجام داده شود.
مرحوم طبرسى در مجمع البيان فرموده: از امام صادقعليهالسلام
روايت شده كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
با مشركان شرط كرده بود كه به وقت عمل عمره، بتها را بردارند، مردى از اصحاب آن حضرت مشغول كارى بود، وقتى به سعى برگشت كه بتها را در جاى خود گذاشته بودند، در اين رابطه آيه: ان الصفا، والمروة من شعائر الله فمن حج البيت او اعتمر فلا جناح عليه ان يطوف بهما
نازل گرديد.
به هر حال چون سه روز تمام شد، سهيل به عمرو و حويطب بن عبدالعزى، به محضر آن حضرت آمده گفتند: سه روز تمام شده، از مكه خارج شويد، حضرت به ابورافع فرمود: در ميان مردم اعلام كند، كه آماده حركت شوند، و كسى تا شب در مكه نماند، خودش نيز سواره شده ودر منزل سرف كه در ده ميلى مكه بود اردو زد
.
و بدين طريق آيه شريفه:لقد صدق الله رسوله الرؤ يا بالحق لتدخلن المسجد الحرام ان شاءالله آمنين محلقين رؤ سكم و مقصرين لاتخافون فعلم مالم تعلموا فجعل من دون ذلك فتحا قريبا
قبل از عمره قضا خيبر فتح گرديد، اسلام كاملا محكمتر شد و آنگاه از موضع قدرت عمل عمره انجام گرفت، و على الظاهر، رسول خداصلىاللهعليهوآله
به عمربن الخطاب فرمودند: اين است تعبير خوابى كه ديه بودم و تو در حديبيه آن قدر هياهو راه انداختى.
ساختن منبر براى آن حضرت
در سال هفتم هجرى براى آن حضرت منبرى سه پله ساختند كه بالاى آن خطبه خواند، جابربن عبدالله گويد: رسول خداصلىاللهعليهوآله
به وقت خطبه خواندن بر تنه درخت خرمايى، تكيه مى كرد، زنى از انصار گفت: يا رسول الله من غلامى دارم نجار است بگويم براى شما منبرى بسازد كه در آن خطبه بخوانيد؟ فرمود: آرى، غلام براى آن حضرت منبرى ساخت كه سه پله داشت (يعنى دو پله و يك محل نشستن) روز جمعه بر منبر خطبه خواند، تنه درخت خرما از مفارقت حضرت مانند پچه گريه كرد (و صدا از آن شنيده شد) حضرت پايين آمد و دست بر آن ماليد تا آرام شد... چون در عصر بنى اميه مسجد را تغيير دادند، ابى بن كعب آن درخت را به خانه برد و نگاه داشت تا پوسيد و از بين رفت
ابن شهر آشوب در مناقب، ج ۱، ص ۹۰، تصريح كرده كه اين مطلب از امام سجادعليهالسلام
نيز نقل شده است. آرى آن از مصاديق تكوينى آن حضرت بود، به حكم و ان من شى ء الا يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم
، اين جمادات شعور دارند و همه عقل هوشمند و نزد ما نامحرمان خاموش هستند. ناگفته نماند اين قضيه كاملا مشهور و حتى به اشعار عرب و عجم نيز راه يافته است.
آخرين سخن
به نظر مى آيد در سال هفتم هجرى سوره مستقلى نازل نشده، مگر بعضى از آيات متفرقه كه نقل كرده اند، سمهودى در وفاء الوفاء و حلبى در سيره آخر جلد سوم نقل كرده اند كه لبيدبن اعثم يهودى در سال هفتم رسول خداصلىاللهعليهوآله
را سحر كرد و سوره فلق و ناس معوذتين در بطلان آن سحر نازل گرديد ولى در اين رابطه بيشتر روايات اهل سنت آن هم به طور زننده نقل شده است