فصل دوم: رويداد سقيفه
آغاز بحران
در گذشت اسفبار پيامبراكرمصلىاللهعليهوآله
چنان كه گروهى را در بهت و حيرت فرو برد، جمعى ديگر را نيز همان طور كه حضرت پيش بينى كرده بود، به تكاپو وا داشت. كسانى كه از روزهاى شدت يافتن بيمارى پيامبرصلىاللهعليهوآله
و احتمال درگذشت وى، براى دستيابى به قدرت، انديشه اى هولناك در سر مى پروراندند، بى درنگ پس از انتشار اين خبر، قبل از كمترين اقدام براى تجهيز پيكر پاك رسول خداصلىاللهعليهوآله
و بى توجه به همه آن چه حضرت فرموده و خواسته بود، به داعيه خير خواهى براى امت، به شور پرداختند تا شايد پيروان آخرين برگزيده خدا را از پيمودن بيراهه و نداشتن رهبر برهانند!! به ادعاى ايشان آن حضرت براى رهبرى امتش پس از خود كسى را برنگزيد، يا به پيروى فردى سفارش كرد كه محبوبيتى در ميان قوم خود نداشت و از عهده كار رهبرى بر نمى آمد.
گفتگوهاى آن روزها، از رازها پرده برداشت و بار ديگر تعصب هاى قومى و عشيره اى و افكار جاهلى را هويت بخشيد و روشن شد كه هنوز تربيت اسلامى در دل ها و افكار عده اى از نو مسلمانان نفوذ نكرده، اسلام و ايمان جز سرپوشى بر چهره جاهليت ايشان نبوده است.
مردان سرشناس انصار بى توجه به فريادهاى عمر در انكار رحلت رسول خداصلىاللهعليهوآله
پيش از رسيدن ابوبكر به مدينه، در سقيفه
جايگاه ويژه گفتگوهاى سران قوم خزرج - گرد آمدند تا درباره پيشوايى مسلمانان پس از پيامبرصلىاللهعليهوآله
تصميم گيرند. به پندار آنها، اين زمان براى تعقيب آن هدف، بهترين فرصت بود. زيرا خاندان رسول گرامى اسلامصلىاللهعليهوآله
و صحابيان ممتاز چون سلمان، ابوذر، مقداد و... در اين زمان گرفتار رنج مصيبت و مشغول تجهيز پيامبرند. بنابراين هر گاه دو طايفه بزرگ شهر اوس و خزرج نماينده اى چون سعد بن عباده براى اداره امور مسلمانان انتخاب كنند، زمينه براى ديگر جويندگان فرمانروايى فراهم نخواهد شد، يا دست كم، اميد است كه همچنان سهمى از فرمانروايى ويژه آنان باشد.
اين كه سران انصار و اهالى مدينه در آن روز، پيرامون زمامدارى على بن ابيطالبعليهالسلام
چه مى انديشيدند و انگيزه رفتار شتابان آنها در تشكيل آن گرد همايى چه بود، موضوعى است كه در بخشى جدا بدان خواهيم پرداخت. آنچه در اينجا گفتنى است، اين كه:
۱. گذشته از برخى عوامل نفوذى يا رياست طلب در ميان سرشناسان اوس و خزرج، كه گفتگوى سقيفه را به منظور جلوگيرى از به حكومت رسيدن على بن ابيطالبعليهالسلام
دنبال مى كردند، انگيزه اغلب ايشان چنين نبود. اهالى مدينه كه در بحرانى ترين موقعيت در مقابل مشركان زورمند قريش از پيامبرصلىاللهعليهوآله
دفاع كردند و گذشته از خانه و اموال، جان به راه پيامبرصلىاللهعليهوآله
دادند و از مهاجران حمايت كردند، كسانى نبودند كه به منظور بى توجهى به امر رسول گرامىصلىاللهعليهوآله
در پيروى از على بن ابيطالبعليهالسلام
در آن گردهمايى شركت جسته باشند. با توجه به سخنان انصار در آن ساعات، منطقى تر اين است كه آن شتاب، واكنشى براى مقابله با اقدامات مهاجران باشد، نه موضع گيرى در برابر وصاياى پيامبر خداصلىاللهعليهوآله
.
آنها كمترين ترديدى در برترى على بن ابيطالبعليهالسلام
بر ديگر صحابيان نداشتند و جز او كسى را براى زمامدارى شايسته تر نمى ديدند،
جز اين كه يادآورى عملكرد نفاق آميز بعضى از مهاجران، از غدير تا مدينه، حاكى از نوعى تحركات سياسى براى تصاحب مقام جانشينى پيامبراكرمصلىاللهعليهوآله
بود. افزون بر اين، آنها بارها از رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
شنيده بودند كه ستلقون بعدى اثرة فاصبروا حتى تلقون على الحوض
شما بعد از من با انحصار طلبى روبه رو خواهيد شد، پس از من، رنج ها خواهيد ديد. صبر پيشه كنيد تا در قيامت با من ملاقات نماييد.
در آينده نزديك سياهى آشوب ها به امت من رو مى كند و شما انصار از حقوق خود محروم مى شويد.
از اين رو، انصار به هيچ صورت، موافق به قدرت رسيدن مهاجران نبودند. آنها علىعليهالسلام
را هم از مهاجران مى دانستند، ولى دشمن و رقيب نمى شناختند. اما از يك نظر، او و ديگران نزد آنها تفاوت نمى كرد. زيرا پيوسته مى پنداشتند كه پس از پيامبرصلىاللهعليهوآله
هر كس جز انصار به حكومت برسد - هر چند على باشد - بسيار دشوار خواهد توانست از انصار جانبدارى كند يا گروه مهاجر را به رعايت حقوق انصار وا دارد و بر ترك آن مواخذه نمايد.
۲. عده زيادى از انصار با توجه به تحركات سياسى مهاجران، دستيابى على بن ابيطالبعليهالسلام
به زمامدارى را امرى ناممكن مى پنداشتند. در آن صورت گروهى بر اين مسند تكيه مى زنند كه به مراتب، با مقاصد پيامبرصلىاللهعليهوآله
از انصار بيگانه ترند. آنها به اين پيش بينى اطمينان داشتند، تا آن جا كه اميد نداشتند بتوانند با تكيه بر جمعيت افزون خود، با هوادارى اهل بيتعليهالسلام
و على بن ابيطالبعليهالسلام
نيز بر قدرت طلبان با نفوذ چيره شوند. اين كه بعدها نيز اقدامى نكردند، به همين علت بود.
آنان مى انديشيدند كه هرگاه على بن ابيطالبعليهالسلام
زمامدار نشود، مهاجران، براى پذيرش اين مسئوليت، هيچ برترى بر انصار ندارند، به علاوه ستايش هاى پيامبرصلىاللهعليهوآله
از انصار، نوعى تاييد آنان به حساب مى آمد. حضرت بارها انصار را دعاى خير فرمود كه خدايا! انصار و فرزندان و نوادگان ايشان را رحمت كن.
اگر مردم به راهى روند و انصار راه ديگرى را در پيش گيرند، من همان راه انصار را مى روم.
به همين سبب آنها خويشتن را براى خلافت، شايسته و بهتر از ديگران مى دانستند و به اين موضوع توجه نداشتند كه اولا جانشينى پيامبرصلىاللهعليهوآله
به مردم واگذار نشده و اينان خود پيش از اسلام گمراه، نيازمند و با يكديگر دشمن بوده اند و حق اسلام بر آنان بسيار والاتر از حقى بود كه آنان بر پيامبرخداصلىاللهعليهوآله
داشتند و سزاوار نيست امروز با تصاحب مقام جانشينى ايشان، مزد خود را از اسلام و رسول خداصلىاللهعليهوآله
باز ستانند.
۳. انصار خود را براى انجام چنين تصميمى بيگانه نمى ديدند و چنين وانمودند كه تعيين جانشين پيامبراكرمصلىاللهعليهوآله
نيز مانند ديگر امور اجتماعى است كه با گفتگوى بزرگان قوم، صورت مى پذيرد. دليل آنها اين بود كه پيغمبرصلىاللهعليهوآله
خود در كارهاى بزرگ با مهاجر و انصار، مشورت مى كرد. پس هم اينك نيز بزرگان قوم مى توانند سرنوشت حكومت را معين كند و از ميان خود فردى به خلافت برگزينند.
دو قبيله بومى اوس و خزرج، سابقه بسيار تاريك و دهشتناكى داشته اند، اما اكنون منافع مشترك يا دفاع مشترك در برابر رقيب، آنان را در زير سايبان بنى ساعده گرد آورده تا در مورد آينده اى كه از آن بيمناك اند، تصميم گيرند.
به هر تحليل، آنها نسنجيده براى حفظ موقعيت و منافع خود، زمينه ساز شكل گيرى بزرگ ترين فتنه در تاريخ اسلام گرديدند و شكافى در اجتماع مسلمانان پديد آوردند كه هرگز به هم نيامد، اما به موجب همان اقدام نسنجيده، بر خلاف فرموده پيامبرصلىاللهعليهوآله
براى هميشه از رسيدن به خلافت محروم ماندند.
گفتگوهاى سقيفه
در آنجا سعد بن عباده
با حال بيمارى و تب، ميان گروهى از انصار اوس و خزرج نشسته بود و فرزند سخنگويش قيس از سوى او فضايل انصار و برترى آنان بر مهاجران را يادآورى مى كرد. خبر آن گردهمايى در مسجد به گوش عمر بن خطاب رسيد.
خبر آورندگان، دو نفر از قبيله اوس به نام هاى معن بن عدى و عويم بن ساعده بودند. معن مى كوشيد عمر را از تجمع انصار بااطلاع سازد، اما عمر به او توجه نمى نمود. معن بازوى عمر را فشرد و او را به سويى كشيد و به آرامى موضوع اجتماع انصار را به وى گفت. عمر آشفته و شتاب زده به دنبال ابوبكر به طرف خانه پيامبر روانه شد و موضوع را با ابوبكر در ميان نهاد. ابوبكر پيش از اطلاع از تجمع انصار، حاضر به بيرون رفتن از خانه نبود ولى چون اين خبر را شنيد بى آن كه كسى را مطلع سازد به همراه عمر بيرون رفت.
سزاوارتر آن بود كه ابوبكر از عمر بخواهد تا به پاس احترام رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
به آن جا آيد نه خود به فرمان عمر به سقيفه شتابد و ديگر به خانه پيامبر باز نگردد، مگر پس از دفن حضرت. آن دو در ميان راه ابوعبيدة بن جراح
را ديدند و هر سه روانه سقيفه شدند.
چون انصار در فضل خود سخن گفتند، عمر بن خطاب به مخالفت با ايشان پرداخت و خلافت را حق مهاجران بر شمرد. زمانى كه گفتگوها به خشونت گراييد ابوبكر پيش شتافت و ضمن بيان فضايل مهاجران، با زبانى نرم و با ياد آورى اختلاف ديرينه دو قبيله بزرگ ساكن در مدينه اوس و خزرج به مهاجران راى داد. پس از اين گفتار بعضى از انصار بدين راضى شدند كه كار حكومت با شركت هر دو دسته مهاجر و انصار انجام شود، ولى عمر و ابوبكر اين راى را نپذيرفتند و گفتند: چنين اقدامى وحدت مسلمانان را به هم خواهد زد. امير از ما و وزيران از انصار انتخاب شود و بدون مشورت آنان كارى صورت نگيرد!
چون زمامدارى مهاجران و قريش مسلم شد، سخن از تعيين شخص به ميان آمد و هر يك آن را به ديگرى تعارف مى كرد. سرانجام عمر و ابوعبيده جراح، ابوبكر را به رياست پذيرفتند و با او بيعت كردند. در همين هنگام فريادها به موافقت و مخالفت بلند شد ولى فريادهاى مخالفان به جايى نرسيد و بعد از عمر و ابوعبيده، مهاجران حاضر و برخى از انصار با ابوبكر بيعت كردند.
گفتگوهاى سقيفه را مى توان به طور گزيده در سه بخش خلاصه كرد:
۱. مناظرات پيش از سخنرانى ابوبكر
۲. گفتار سرنوشت ساز ابوبكر
۳. گفتگوهاى پايانى.
مناظرات پيش از سخنرانى ابوبكر
نخستين سخنگوى سقيفه سعد بن عباده انصارى بود. وى مى گفت:
اى گروه انصار! هيچ يك از عرب، سابقه و فضيلت شما را ندارد. محمدصلىاللهعليهوآله
قبيله و تبار خود را بيش از ده سال به پرستش خداوند دعوت كرد و در آن مدت طولانى جز اندكى به او نگرويدند. آنان در اين مدت نتوانستند او را يارى كنند و آيينش را عزت بخشند و دشمن را از او دفع نمايند، تا اين كه خداوند اين فضيلت را نصيب شما گرداند....
شما بوديد كه دشمن را از او و يارانش بازداشتيد. دين او را عزت بخشيديد و با دشمنش جنگيديد و بر دشمنانش سخت گرفتيد، تا عرب خواه و ناخواه، در مقابل امر پروردگار سر تسليم فرود آورد و رهبرى او را به خوارى پذيرفت. پس با شمشيرهاى شما عرب به اسلام نزديك گرديد. خداوند پيامبرش را در حالى نزد خود خواند كه آن حضرت از شما راضى بود و شما نور ديدگان او بوديد. پس در اين باره ايستادگى كنيد. زيرا زعامت تنها به شما اختصاص دارد.
انصار دسته جمعى گفتند: اين نظر، درست است و ما اين امر را به شما واگذار مى كنيم. زيرا شما مورد رضايت همه مومنان هستيد.
در اين زمان سه يار ديرين در حالى به سقيفه رسيدند كه سعد سخنرانى مى كرد. عمر در اولين واكنش با طرح پرسشى به منظور بى مقدار ساختن شخصيت سعد، به حضار گفت: من هذا؟ اين ديگر كيست؟!
نه تنها عمر، همه مردان و زنان مدينه، سعد بن عباده را مى شناختند، اما اين طرز پرسش، او را فردى ناشناخته و بى اعتبار معرفى مى كرد. يكى از انصار ضمن معرفى سعد، بى آن كه آن سه را مهاجر بخواند، گفت: ما ياران پيامبرصلىاللهعليهوآله
و جان نثاران اوييم، ولى شما قريشيان، همراهان پيامبر هستيد كه اندك اندك به ديار ما روانه شديد و گويا اكنون آمده ايد تا حق ما را غصب كنيد!
ابن كثير مى نويسد: در آن مجلس عمر و ابوبكر سخت مواظب رفتار يكديگر بودند كه مبادا خشونت بورزند.
زيرا زمان جز ملايمت و سياست را اقتضا نمى كرد.
عمر مى گويد: من خود را براى سخنرانى آماده كرده بودم و خواستم رشته سخن را به دست گيرم كه ابوبكر گفت: آرام باش، اكنون تو چيزى مگو! بعد خود شروع به سخن نمود و بهتر از آن چه من مى خواستم بگويم، بر زبان آورد.
سخنرانى ابوبكر
هر گاه محقق آشنا به شخصيت ابوبكر بخواهد مراتب زيركى، سياست و فرصت سنجى وى را در دوره زندگانى ارزيابى كند چه بسا بهترين گواه خود را سخنرانى او در سقيفه ياد كند. اگر آن گفتار بدون تفكر قبلى از وى بيان شده باشد به واقع بايد آن را از شگفتى ها و نشانى از نبوغ ابوبكر ياد كرد. مغيرة بن شعبه كه يكى از چهار مرد سياستمدار و هوشمند عرب ناميده مى شود، درباره ابوبكر و ابوعبيده جراح مى گويد: اين دو نفر دو مرد زيرك و هوشمند قرايش اند.
اين نبوغ، همان هوشيارى وى در گزينش كلمات مناسب در كوتاه ترين زمان ممكن بود. او خوب مى دانست كه از آنجا آغاز كند و به كجا پايان ببرد. نه فقط جملات او، كه يكايك كلماتش سنجيده انتخاب شده بود. بخش مهم گفته او در سقيفه چنين است:
خداوند، پيامبر خود را از ميان ما برانگيخت... و براى عرب دشوار بود كه دين خود را ترك گويند. پس خداوند اين افتخار را به نخستين مهاجران اسلام عطا فرمود كه به او ايمان آورند و همراهى اش كنند و اذيت و آزار قوم عرب را از او دفع نمايند. عرب او را تكذيب نمود و با او مخالف بود، ليكن مهاجران نخست به همراه او استقامت ورزيدند و از شمار اندك خود و فزونى دشمن هيچ هراسى، به دل راه ندادند. پس آنان اولين گروه مؤ من به خداوند و نخستين نيايشگران روى زمين و دوستان و خويشان پيامبر هستند و از همه مردم به خلافت سزاوارترند و در اين مسئله هيچ كس با آنان نزاع نكند، مگر آن كه ستمگر باشد.
اى گروه انصار! كسى فضيلت شما در دين و سابقه شما را در اسلام انكار نمى كند. خداوند شما را ياران پيامبر خود قرار داد و او را به هجرت به ديار شما خواند. بنابراين پس از مهاجران نخست، كسى به رتبه شما نمى رسد. در اين صورت رياست به ما تعلق دارد و منصب وزارت به شما. در موضوع مشورت، شما با مهاجران تفاوتى نداشته، هيچ كارى بدون مشورت شما صورت نخواهد گرفت.
عرب خلافت را جز براى اين گروه از قريش سزاوار نمى داند. آنان (مهاجران نخست) از نظر نژاد و زادگاه مكه شريف ترين مردم مى باشند.
گروهى از شما خوب مى دانند كه پيامبر فرمود: رهبران از قريش هستند. بنابراين با برادران مهاجرتان در آنچه خداوند به آ نها ارزانى داشته است رقابت نكنيد.
شما برادران ما در كتاب خدا و شريكان ما در دين او هستند، كه در سختى ها و ضررها با ما بوديد. به خدا ما به هيچ مرتبه از خوبى دست نيافتيم مگر آن كه شما هم با ما بوديد. شما گرامى ترين افراد نزد ما و شايسته ترين مردم به رضا از قضاى الهى، و تسليم امر خدا هستيد. براى عهده دارى منصبى كه بين شما و برادران مهاجرتان پيش آمده، مهاجران سزاوارترين مردم هستند. پس به آنها حسادت نكنيد. شما در وقت نيازمندى خود آنها را بر خويشتن ترجيح داديد. قسم به خدا، پيوسته بايد آنها را بر خود ترجيح دهيد و شما در اين كار از همگان شايسته تريد. شماييد كه مى توانيد در اين امر اختلاف بيندازيد و دور است كه كسى از شما بر برادران مهاجر خود به چيزى كه خدا پديد آورده حسد بورزد. من شما را به بيعت با ابوعبيده يا عمر دعوت مى كنم و به خلافت اين دو راضى هستم. زيرا اين دو شايسته اين مقام اند.
ويژگى هاى سخنان ابوبكر
۱. وى با ملايم ترين شيوه، احساسات و عواطف بر انگيخته انصار را با خويش همراه ساخت تا آنجاكه آنها تصور كردند وى سخنگوى ايشان است نه مهاجران.
۲. نحوه دخالت او در مشاجره، او را همچون داور بى طرف نشان داد كه در اضهار نظر جز انگيزه اصلاح و سامان دادن اوضاع، منظورى ندارد. وى خود را از مقام معارضه با انصار والاتر نشان داد. گويا قرار است با تشخيص خود بين دو حزب به فضاوت بشيند.
۳. با بهترين تمجيد از كوشش خالصانه آنان، زيركانه به آنان تفهيم نمود كه فضيلت ايشان هيچ حق سياسى و اجتماعى را براى آنها به اثابت نمى رساند.
انصار خود را نخستين ياران پيامبر بر مى شمردند و ابوبكر بدون انكار اصل ياورى، به آنها تفهيم كرد كه ياورى مهاجران نخست
پيش از ياورى ايشان بوده است. زيرا آنها سال ها قبل از اهالى مدينه، به پيامبرصلىاللهعليهوآله
ايمان آوردند و او را در سرزمين شرك، پشتيبانى كردند و انواع شكنجه ها و رنج ها را تحمل نمودند.
بر اين اساس بود كه به آنها گفت:فليس بعد المهاجرين الاولين عندنا بمنزلتكم
نزد ما هيچ كس بعد از نخستين مهاجران، بر شما برترى ندارد. با اين بيان، ايشان را همتراز بقيه مهاجران بر شمرد و چنين اثبات كرد كه موضوع خلافت براى هيچ يك از اين دو گروه - با وجود مهاجران نخست - سزاوار نيست.
۴. چون منصب مهاجران نخست، برتر باشد رياست با آنهاست و گروه انصار، چنان كه نقش ياورى پيامبر و پيروان نخستين او را بر عهده داشته اند، اينك نيز فقط مقام وزارت بر عهده آنان است نه بالاتر. در وزارت و مشورت، آنها در رتبه بقيه مهاجران خواهند بود.
۵. تمجيد ابوبكر از انصار و اعتراف به درك منزلت آنان در كمك به اسلام و پيامبر، انصار را كاملا اميدوار ساخت كه در صورت به قدرت رسيدن مهاجران، كمترين حقى از ايشان ضايع نمى شود و به مقام وزارت خواهند رسيد. از آن بالاتر، تا رضايت آنان به انجام كارى جلب نشود كمترين اقدامى صورت نمى گيرد.
هر چند تاريخ گواهى داد كه اين وعده ابوبكر خالصانه ابراز نشده است، شك نيست كه در آرام ساختن و مهار انصار بسيار موثر بود
۶. ابوبكر در ضمن تمجيد خود، حس رضامندى انصار را تحريك كرد و تا سر حد مهار عقل، آنان را با خود همراه ساخت. او به آنها گفت: به خدا سوگند، ما از خوبى ها به هيچ مرحله اى دست نيافتيم مگر آن كه شما با ما در آن شريك و هم رتبه ايد. شما بهترين و ارجمندترين مردم نزد ما و شايسته ترين مردم به رضا از قضاى الهى، و تسليم امر پروردگار هستيد.
اين جملات كه مايه اى از تلقين و قدردانى در بر داشت، مانند اثر آب سرد بر جگر تفتيده، بر قلب آنان تاثير گذاشت و ناخواسته، ايشان را به تسليم و رضا واداشت و پس از اين ستايش، ديگر روا نديدند اين امتياز را كه رقيب به آن اعتراف مى كند از دست بدهند.
۷. ابوبكر در كلامى ديگر از ميان ويژگى هاى انصار، روحيه ايثار آنان را به يادشان آورد و گفت: شما در روزى كه سخت نيازمند بوديد، مهاجران را بر خويشتن ترجيح داديد. آيا امروز براى نيل به رياست، مى خواهيد خود را بر آنها ترجيح دهيد؟ در آن صورت ديگران چه خواهند گفت، جز اين كه انصار به سبب حسد، خود را بر مردمان شايسته تر از خويش فرمانروا ساختند.
۸. ابوبكر در پايان، آنها را بيم داد كه اگر در اين ماجرا ميان مردم اختلاف و جنگى پردامنه پديد آيد كسى جز شما مقصر نخواهد بود. زيرا اينك شماييد كه با انكار فضيلت مهاجران، بذر اختلاف مى افشانيد.
۹. پيشنهاد بيعت با عمربن خطاب و ابوعبيده جراح، ابوبكر را از اتهام بر كوشش براى رسيدن خود به زمامدارى رهانيد. از طرفى چون او صلاحيت هر دو را تضمين كرد حاضران نتوانستند با تصميمى بى درنگ، يكى را بر ديگرى ترجيح دهند. عمر هم با مشاهده زيركى ابوبكر، چون موقعيت را براى خود چندان هموار نديد، كار را به خود ابوبكر بازگردانيد.
ابوعبيده نيز خوب مى دانست كه با وجود ابوبكر و عمر بن خطاب، كسى جانب وى را نخواهد گرفت. از همين رو ترجيح داد، حال كه خود نمى تواند بدون رقيب به منصبى دست يابد، بر نظر عمر تاكيد ورزد. در آن صورت مى توانست در دوره حكومت ابوبكر يا عمر، مقامى عالى، ويژه خود سازد، و چنين نيز شد.
۱۰. آنچه در نهايت دست و زبان انصار را بست اين ادعا بود كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
هرگز سفارشى به جانشينى انصار نكرده و جز اين نفرمود كه: الائمة من قريش: پيشوايان پس از من همه از قريش هستند.
به اين ترتيب كمترين كوشش انصار براى تصدى منصب خلافت، مخالفت آشكار با فرمان پيامبر خواهد بود.
سخنان ابوبكر، مردم را چنان تحت تاثير قرار داد كه زبان ها از پاسخ باز ماند. او در همان جملات كوتاه همه چيز را گفت و كمترين راه گريز را بر انصار بست. در اين صورت انصار براى نپذيرفتن حكومت مهاجران هيچ برهانى نداشتند، جز اين كه به حسد و رياست طلبى متهم شوند و كسى نيز از آنها جانبدارى نكند.
چنين به نظر مى رسد كه ابوبكر پيش بينى مى كرد كه اجتماع بيش از تهاجم، حالت تدافعى دارد. آنها با وجود مهاجران برجسته چندان به كسب قدرت اميدوار نبودند و به گردهمايى سقيفه نيز با اطمينان نمى نگريستند، جز آن كه اميد داشتند با اين همايش تا حدى قدرت خود را به رقيب نشان دهند تا اگر به احتمال، حكومت به دست رقيب افتاد حق ايشان محفوظ بماند. از طرفى، با آن گردهمايى، اذهان عمومى براى پذيرش حكومت انصار محك زده مى شد.
واكنش انصار
چنان كه ابوبكر پيش بينى مى كرد به هدف نزديك شده بود. گفتار او جز سعد بن عباده و تنى چند، همه را به عقب نشينى وا داشت. از آن همه، اظهار نظر مسالمت جويانه بشير بن سعد خزرجى و شعارهاى حباب بن منذر
بر خلاف انتظار، نظر جمعيت را به اهداف مهاجران نزديك تر كرد. بشير رو به حاضران گفت:
اى گروه انصار! به خدا، ما اگر در جهاد با مشركان داراى فضيلت بوده ايم و در اين دين سابقه داريم، جز رضايت پروردگار و پيروى از پيغمبر و كوشش براى خود، قصدى نداشته ايم. بنابراين، بر ما روا نيست كه به اين دليل بر مردم فخر بفروشيم و در جستجوى بهره دنيا باشيم. محمد از قريش بود و قوم او در تصدى خلافت وى سزاوار ترند. به خدا قسم، هيچ گاه نمى خواهم خدا ببيند كه من درباره اين امر با آنان به منازعه مى پردازم. شماهم از خدا پروا نماييد و با آنان مخالفت و ستيز نكنيد.
حباب بن منذر كه نخست به اخراج مهاجران ار مدينه نظر داشت و انصار را به مقاومت فرا مى خواند در پايان كلامش گفت: اگر گروه مهاجر به نظر ما راى ندهند، جز بدين راضى نخواهيم شد كه يك امير از ما و اميرى از آنان عهده دار زمامدارى شود.
زمزمه مشاركت در حكمرانى، در واقع پيشنهاد تجزيه قلمرو و مهاجران و انصار بود و مهاجران بدين رضايت نمى دادند. از اين رو عمر خشمگين به حباب چنين پاسخ داد:
هيهات! لا يجتمع اثنان فى قرن
هرگز دو حكومت در يك زمان دوام نيابد... به خدا سوگند، عرب راضى نمى شود كه حكومت به شما تعلق يابد، در حالى كه پيامبرش از شما نيست. اما عرب هيچ مانعى نمى بيند حكومت را به كسى واگذارد كه پيامبرش از آن قبيله باشد. چه كسى مى تواند با ما، در خلافت محمد نزاع داشته باشد، در حالى كه ما دوستان و خويشان او هستيم! مگر آن كه او راه باطل پيموده، يا گناهكارى بى باك باشد...
پس از اين، ميان حباب و عمر گفتگو به خشونت انجاميد و چون استدلال ها جز تعصب قومى و قبيله اى پايه اى نداشت كار به ناسزا كشيد.
و نزديك بود دو گروه دست به شمشير ببرند.
آخرين ضربه بر پيكر انصار
گفتگوى عمر بن خطاب و حباب بن منذر هر چند به خشونت و برخورد انجاميد، چند فايده داشت كه كارگردانان صحنه مى توانستند براى رسيدن به مقصود خود از آن سود جويند. آن مشاجره افزون بر اين كه بر پيكر حريف، ضربه روانى وارد كرد و روحيه آنان را در هم فرو ريخت، آخرين استدلال هاى آنها را كشف كرد و چون استدلال با خشم و ضعف روانى ارائه گردد نه تنها نتيجه نمى دهد زمينه را براى پذيرش استدلال حريف فراهم تر مى سازد.
از طرفى، در پايان هر گفتگوى خشونت بار، پيوسته هر دو گروه در انتظار فرد بى طرفى هستند كه به آرامى نزاع ها را به پايان ببرد. واقعيت آن است كه ابوبكر اين همه را به خوبى مى دانست و اگر لحظاتى در سكوت به سر برد علت اين بود كه منتظر فرصت براى فرود آوردن آخرين ضربه بود. بنابراين با چند جمله، حريف را به تسليم واداشت. به همين منظور بى درنگ گروه به ظاهر متحد انصار را به ياد اختلاف ديرينه آنان انداخت و گفت:
خوب به هوش باشيد!! اگر خزرج به خلافت رسد، اوس آرام نخواهد نشست. زيرا ايشان نيز همان شايستگى را دارايند. و اگر خلافت نصيب اوس شود، خزرج آرام نخواهد آسود. زيرا در ميان اين دو قبيله سال ها كشتارى بوده است كه هيچ زمان فراموش نشود و زخم هايى وجود داشته كه التيام نيافته است. فان نعق منكم تاعق، فقد جلس بين لحيتى اسد يضغمه المهاجرى و يجرحه الانصارى
اگر كسى از شما ادعايى كند تا به زمامدارى رسد خود را در ميان دو فك شير قرار داده است. مهاجر او را زير دندان هاى خود پاره مى كند و انصار نيز او را مى درد. هر دو او را از پاى در مى آورند.
تا پيش از اين گفته، انصار كم و بيش سعد بن عباده انصارى خزرجى را به خلافت پذيرفته بودند اما اين گفتار ابوبكر كه دو قبيله انصار به يك ميزان شايسته خلافت اند و زمامدارى هر يك خطر آفرين است. بار ديگر هر دو را در مقابل هم قرار داد و وحدت ظاهرى و زودگذر آنان را به هم زد. در اين ميان اوسيان ترس بيشترى داشتند. زيرا آنها بودند كه با پيشدستى بر مهاجران، مى خواستند به زمامدارى رئيس گروه رقيب خود خزرج راى دهند. به همين عليت همينان بودند كه در بيعت با ابوبكر زودتر از خزرج شتاب كردند و بيمناكى خود را از به حكومت رسيدن خزرجيان به صراحت اعلام نمودند.
پس از اين تزلزل در گروه انصار، زمان حمله اى ديگر فرا رسيده بود. از اين رو، فرد سوم مهاجر، ابوعبيده جراح، رشته كار ابوبكر و عمر بن خطاب را به دست گرفت و دلسوزانه به انصار گفت:
انصار! شما اولين گروهى بوديد كه پيامبرخداصلىاللهعليهوآله
را يارى نموديد. حال آغازگر تغيير و تبديل در دين نباشيد.
او نيز تير در كمانش را خوب به هدف زد. به انصار وانمود كه گويا در موضوع خلافت مهاجران، ترديدى نيست و هر گونه مخالفت با زمامدارى ايشان نوعى بدعت در دين است. حال زمان براى بيعت با فردى از مهاجران فرا رسيده بود. ولى او كه بود؟ آيا على؟ سياست گذاران سقيفه چنين وانمودند كه وى از اين مسئوليت كناره گرفته است.
بنابراين ابوبكر گام پيش نهاد تا با يكى از دو دوست ديرين خود بيعت كند.
اما كسى از او و از خود نپرسيد كه صلاحيت آن انتخاب بزرگ چگونه و از سوى چه كسى به ابوبكر واگذار شده است! آيا در ميان مهاجران جز عمر بن خطاب و ابوعبيده جراح، شخص ديگرى صلاحيت رهبرى مردم را نداشت؟ ابوعبيده كه سال ها گوركن اهل مكه بوده است.
در كجا و نزد چه كسى اصول رهبرى امت را فرا گرفته و چه امتيازاتى داشته است كه ابوبكر به وى پيشنهاد بيعت مى كند؟! پس از اظهار تعارف عمر او و ابوعبيده، آن دو بى درنگ و همزمان رو به ابوبكر كرده، گفتند: نه! به خدا سوگند، تو از همه مهاجران برترى. تو همراه پيامبر در غار بودى
و پيامبر خدا تو را در نماز جايگزين خود نمود
و نماز بالاترين احكام الهى است. بنابراين چه كسى سزاوار است بر تو مقدم شود. دست خود را پيش آور تا با تو بيعت كنيم.
عمر گفت: هيچ كس تو را از مقامى كه رسول خدا به تو داده است، كنار نخواهد زد.
عمر بن خطاب خوب مى دانست كه با توجه به امتيازات على بن ابيطالبعليهالسلام
عباس و... و زرنگى هاى ابوبكر، جايى براى او نيست. از همين رو ابوبكر را كه سرشناس تر بود پيش انداخت و اطمينان داشت كه وى دير يا زود پاداش او را خواهد داد.
برخى مى نويسند: در اين حال پيش از همه بشير بن سعد به جانب ابوبكر شتافت تا با وى بيعت كند.
در آن صورت ديگر هيچ زمينه اى براى حباب بن منذر در جانبدارى از سعد بن عباده فراهم نمى شد و كار به نفع مهاجران به پايان مى رسيد. بشير سال ها با عموزاده خود سعد بن عباده رقابت و حسادت داشت.
چنان كه پس از آن بيعت، حباب به وى گفت: تو فقط به موجب رقابت با عموزاده ات چنين كردى.
و بشير سوگند خورد كه اين طور نيست بلكه فقط بيمناك آن بوده كه در حقى كه خداوند به اين گروه واگذار نموده با ايشان ستيزه جويد.
آيا بشير راست مى گفت؟ به واقع خداوند امر زمامدارى را به مهاجران واگذار كرده بود؟ آيا جز اين سع تن، فردى شايسته تر وجود نداشت؟ صحنه سازى و هماهنگى آن سه تن ابوبكر، عمر و ابوعبيده، تا بدانجا دقيق و زيركانه و تاثير گذار بود كه به گفته ابن ابى الحديد: اگر اين سخن عمر نبود كه در هنگام مرگ گفت اگر بدون وصيت از دنيا روم به شيوه رسول خداصلىاللهعليهوآله
عمل كرده ام. باور نمى شد كه پيامبر خلافت را به آنان واگذار ننموده است.
جز آن كه در آن مناظره اين موضوع چنان زيركانه و انديشيده مطرح شد كه نتيجه اى جز اين به بار نياورد.
در آن نشست، طرز مهار مجلس و نكاتى كه بيان مى شد طورى بود كه انصار در محاصره قرار گرفتند. از هر گوشه يكى از آن سه دوست، دنبال سخن ديگرى را مى گرفت تا تفكر جمع به دلخواه پيش رود. موقعيت انصار همانند محكومى بود كه در ميان چند بازپرس مورد بازخواست قرار گرفته است. چون يك بازپرس محكوم را با پرسشى متحير و متزلزل مى سازد، بازپرس دوم ضربه ديگرى بر او وارد مى كند، تا آن جا كه وى درمانده شده، آن چه بازپرسان بخواهند اعتراف مى كند.
اقدام بشير، جنجالى در قبيله اوس به وجود آورد. اوسيان احساس كردند توطئه اى از سوى خزرجيان براى به حكومت رسيدن مهاجران صورت پذيرفته و به زودى خزرج نيز در حكومت سهمى خواهد داشت. پس بهترين حركت سياسى آن است كه اينان نيز خيلى فورى حكومت جديد و زمامدارى ابوبكر را با بيعت به رسميت بشناسند تا از خزرجيان عقب تر نمانند. به همين علت اسيد بن حضير
رئيس اوس فرياد بر آورد:
اى اوسيان! برخيزيد با ابوبكر بيعت كنيد كه اگر خزرج يك بار حكومت را به دست گيرد هميشه برترى خود را بر شما ثابت نگاه خواهند داشت و شما بهره اى از حكومت به دست نخواهيد آورد.
با اين بانگ، اوسيان با ابوبكر بيعت نمودند.
و خزرجيان اغلب خشمگين صحنه را ترك كردند.
استحكام پايه هاى حكومت
فرجام همايش سقيفه به پيروزى مهاجران انجاميد، اما تا تثبيت موقعيت گروه پيروز، فاصله زياد بود. بدين منظور كارگر دانان ماهر آن رخداد، بايد با توسل به برخى شگردها و ابزارها، از استحكام اطمينان يابند. بر اين اساس سه هدف دنبال شد:
۱. كوشش براى اجبار افراد به پذيرفتن خلافت ابوبكر به هر وسيله ممكن.
۲. مددگيرى از نيروى خارجى.
۳. انجام مراسم رسمى بيعت.
عمر بن خطاب در پى هدف اول از همان سقيفه كار را شروع كرد. به اشاره او گروهى حباب بن منذر را به زير لگد گرفتند و دهانش را پر از خاك نمودند
و بينى او را خرد كردند.
زمانى بعدتر، گروهى مقداد را زدند.
در همانجا سعد بن عباده نيز نزديك بود از مشت و لگد جان ببازد.
آن روز هر كه فريادى بر مى آورد دهانش را پر از خاك مى كردند.
جمله اى كه همواره شنيده مى شد اين بود: اقتلوا فلانا،
قاتلوهم، نضرب عنقك و...
فلانى را بكشيد، آنها را به هلاكت رسانيد، گردنت را خواهيم زد...!
عمر در آن روز هر كه را با ابوبكر بيعت مى كرد بى درنگ روانه سويى مى ساخت تا كار براى هر بيعت كننده، تمام شده فرض شود. سپس ابوبكر و هواداران رسمى خويش وارد كوچه هاى شهر شدند و به هر كس بر مى خوردند وى را به اختيار يا اجبار، كشان كشان نزد ابوبكر مى آورند و دستش را به دست ابوبكر مى ماليدند و آن گاه رهايش مى كردند.
در اين ميان حباب بن منذر با شمشير به سوى آنان شتافت تا از اين كارشان باز دارد، ولى عمر بن خطاب به شگرد خاصى او را شكسصت داد. عمر بر وى شمشير نكشيد، تنها شمشير او را بر زمين انداخت و با حركت دادن گوشه پيراهن، افراد را پراكنده كرد
و چنين به حباب و حاضران وانمود كه تصميم مردم به نتيجه رسيده است و ديگر جاى شمشير نيست.
در پيگيرى هدف دوم مدد گرفتن از نيروى خارجى پيشتر طرحى دنبال شده بود و آن بهره جويى از ورود قبيله اسلم به مدينه بود. اينان در جنگ تبوك از كمترين كمك مالى و فردى به پيامبر دريغ ورزيدند و آيات سوره تحريم كه در نكوهش منافقان و تخلف كنندگان از جنگ است، در پى رسواسازى آنان نازل شده بود.
شيخ مفيد رحمه الله مى نويسد:
عمر بن خطاب به اسلميان پيام فرستاد تا پيش او آيند. به آنها گفت: در قبال بيعت با خليفه رسول خدا آنچه بخواهيد به شما آذوقه مى دهيم. شما مردم را به بيعت بخوانيد و هر كس خوددارى كرد بر سر و پيشانى اش بزنيد. آن باديه نشينان كمرهاى خود را محكم بستند و چماق به دست به جان مردم افتادند و آنان را به زور به بيعت پيش مى كشيدند.
از اين گفته و نيز اظهار خرسندى عمر از ورود آنان به مدينه، چنين فهميده مى شود كه جمعيت آنان، انبوه و رفتار آنان بسيار خشونت آميز بوده است. عمر در اين باره مى گويد: زمانى به پيروزى اطمينان يافتم كه اسلميان وارد مدينه شدند.
آنها وابسته مهاجران بودند كه جمعيت سواره و پياده شان چنان زياد بود كه راه كوچه ها براى عبور آنها تنگ بود. اسلميان خود با ابوبكر بيعت كردند.
و ديگران را هم بدين كار مجبور نمودند.
در آن هنگامه، ديگر جاى هيچ حركت مخالفت جويانه نتيجه بخش، وجود نداشت، كمترين مخالفت با شديدترين پاسخ روبه رو مى شد.
هيچ يك از مورخان نامى، ننوشته اند كه برگزار كنندگان سقيفه در آن روز، پس از برگزارى آن همايش، بى درنگ براى شركت در امر تجهيز و تشييع پيكر مطهر رسول گرامى اسلامصلىاللهعليهوآله
به خانه آن حضرت بازگشته باشند. آن روز سراسر به جمع آورى آرا و جلب نظر عمومى و تهديد مخالفان گذاشت. اما اين بيعت كافى نبود. لازم بود فردا در اولين فرصت، كار تحكيم بيعت و تشكيل حكومت با بيعت مجدد دنبال شود تا خطر شورش و سرپيچى به طور كامل دفع گردد و كسانى چون سعدبن عباده و حباب بن منذر در انديشه تصميمى نباشند. بدين منظور در روز سه شنبه از مسجد بانگ برخاست كه فرزند خطاب مى خواهد درباره سخنان ديروز خود پيرامون انكار رحلت پيامبر خدا مطلبى توضيح دهد.
اجتماع بزرگى تشكيل گرديد و ابوبكر بر فراز منبر نشست و عمر پيش از سخنرانى او گفت:
من ديروز سخنى گفتم كه از انديشه خودم نشاءت گرفته بود و آن را در كتاب خداوند نديده واز سوى رسول خدا نيز در اين باره سخنى نشنيده بودم. چنين مى پنداشتم كه رسول خدا آخرين فرد از ميان ماست كه از دنيا مى رود. او اينك كتاب خدا را كه به وسيله آن، مردم را هدايت مى كرد، در ميان شما گذارد... پروردگار... امور شما را به وسيله ابوبكر سامان داد. او بهترين فرد شماست كه پيوسته همدم رسول خدا و به هنگام هجرت، همراه او در غار بود. پس برخيزيد و با او بيعت كنيد.
در اين موقع حاضران برخاستند و به طور رسمى با ابوبكر بيعت كردند.
آن گاه ابوبكر روبه مردم كرد و گفت:
مردم! من اگر چه زمام امور شما را در دست گرفتم، از شما برتر نيستم.
ان لى شيطانا يعترينى فاذا راءيتمونى غضبت فاجتنبونى.
پيوسته شيطانى مرا به لغزش و وسوسه وا مى دارد. هرگاه مرا خشمگين ديديد يا نزد من آمديد. از من اجتناب كنيد.
تعجب آن كه در آن مجلس كسى از ابوبكر نپرسد كه چرا اين سخن را در پيش بيان نكردى! شايد هم كسى به وى اعتراض كرده و خبر آن به ما نرسيده باشد. در روز گذشته چون عده اى با او بيعت نكردند، به آنها گفت: چه چيز شما را از بيعت با من باز مى دارد!الست احقكم بهذا الامر؟ اءلست اول من اسلم؟
آيا من از همه شما سزاوارتر نيستم؟ آيا پيش از تمامى شما ايمان نياورد؟
ابن ابى الحديد مى نويسد:
اين كه ابوبكر گفت من از شما بهتر نيستم... كلامى راست بود. او به چيزى اعتراف كرد كه انكار نمى شد. زيرا على بن ابى طالب از همه آنان بهتر بود.
جز اين كه در آن روز مردم از كسى مانند على كه در فضيلت، جهاد، دانش ، سياست و شرافت همانندى نداشته و ندارد، به بيعت كسى رو كردند كه مثل على نبود ولى او نيز با تقوا و عادل بود. پس بر ابوبكر اشكالى نيست، مردم بودند كه وى را برگزيدند... به اصحاب نيز بايد نظر خوب داشت و كار ايشان را به نحو صحيح توجيه كرد. در حقيقت آنها براى حفظ مصلحت اسلام و ترس از ايجاد اختلاف و آشوب... از فرد افضل، اشرف و سزاوارتر، به شخص فاضل و شريف، عدول كردند.
حلبى شافعى مى نويسد:
ابوبكر بر اين عقيده بود كه جايز است شخص غير برتر بر كسى كه از او برتر و بهتر است و لايت و فرمانروايى كند. در نزد اهل سنت هم نظر درست همين است. زيرا گاه فرد غير برتر، در عهده دارى آنچه مصالح دين در آن است از شحص برتر از خود، توانايى بيشترى داشته باشد و در تدابير امور و كارهايى كه حال زير دستان به آن انتظام و سامان مى يابد، بينا و آگاه باشد. به همين علت بود كه وى عمر و ابوعبيده را پيش انداخت تا مردم اگر خواستند با آنها بيعت كنند.
درباره گفتار ابن ابى الحديد و حلبى شافعى طرح چند پرسش، بى مناسبت نيست:
۱. اين نظر چگونه با فرموده رسول گرامى اسلامصلىاللهعليهوآله
هماهنگى دارد كه فرمود: هرگاه از ميان امتى كسى پيشواى آنان شود كه در ميان ايشان از او برتر يافت شود امور آن امت روز به روز به سراشيب رود!
۲. اگر به اعتراف ابن ابى الحديد، على ابن ابى طالبعليهالسلام
در فضيلت، جهاد، دانش، سياست و شرافت همانندى نداشته و ندارد، ديگرى چه فضيلتى در امور كشوردارى بيش از على داشت كه به گفته حلبى شافعى او مى دانست بدان ويژگى بر فرد افضل از خود مقدم شود؟ مغالطه در كلام حلبى شافعى نمايان است. زيرا هيچ كس انكار نمى كند كه گاه فردى زيردست در انجام كار خاصى، بيشتر از بالا دست خود دانش يا هنر داشته باشد، مثلا شاگرد نجار در هنر تيراندازى بهتر از استاد خود باشد. اما در اينجا با فرض كلى نمى گويند فردى غير برتر، به كارها مى پردازد، بلكه در هر مقايسه بايد پرسيد برتر در چه چيز؟
۳. پيشوايى نوعى كسب نسبت كه فقط به يك مهارت نيازمند باشد و با آن مهارت بتوان از ديگرى برتر شد. تا مجموعه اى از فضيلت ها در فرد يافت نشود هيچ گاه به دارا بودن يك وبژگى، او را پيشواى برتر نمى شناسند. حال على ابن ابى طالب جز سن كمتر - كه نقص نيست
-از ابوبكر چه كمتر داشت تا بتوان ابوبكر را بر وى ترجيح داد؟ علاوه براين كه ابوبكر در اعتراف خود نصريح نمود كه وى زمامدار خويشتن دار نيست و گاه شيطان بر قلب او چيره مى شود و او را به بيراهه مى كشاند. آيا خوشتن دارى شرط لازم مقام پيشوايى نيست؟ كسى كه نتواند زمام خود را به دست گيرد چگونه مى تواند زمام امتى را دردست گيرد؟! گذشته از همه اينها، برترى ابوبكر در امر زمامدارى نسبت به علىعليهالسلام
از سوى چه كسى و در كدام ميدان ارزيابى، به اثابت رسيده بود؟
ابن ابى الحديد ضمن پذيرش اين اشكال، آن جمله ابوبكر (ان لى شيطانا...) را نشانى از ضعف او ياد مى كند.
ابوبكر، زمانى اين مطلب را با جراءت در جمع مردم اظهار كرد كه بيعت دوم مردم نيز انجام گرفته و تا حدودى پايه حكومت وى استحكام يافته بود. بعد از آن بيعت گيرى رسمى، زمان اظهار صلابت و قدرت است. از اين پس مخالفان بايد تهديد شوند. گمان نكنند نرم خويى هميشگى خليفه پيوسته موجبى براى تحمل اعتراض و ايراد به حكومت است. هرگز! مردم بايد هوشيار باشند كه گاه ممكن است شيطان، شكيبايى و نرم خويى خليفه را از وى دور سازد واو را به خشم و استبداد وادارد. در آن صورت بهتر كه از خليفه دورى جويند واو را به حال خود واگذارند تا آنچه مصلحت مى بيند به انجام رساند.
در جستجوى مخالفان
از آنجا كه در قرون نخستين اسلام، بيشتر تاريخ نگاران، وابسته به حكومت اموى و عباسى بودند، در كتب تاريخى درباره رويدادهاى سقيفه چنين گزارش مى شود كه بيعت ابوبكر در حالى شكل گرفت و دوام يافت كه جز تنى چند، همه مردم با حكمرانى ابوبكر موافق و با زمامدارى على مخالف بودند، حال آن كه دلايل و شواهد، اين نظر را تاءييد نمى كند. پاره اى از آن دلايل عبارت انداز: ۱. بيعت نكردن على ابن ابى طالبعليهالسلام
و تمامى خاندان بنى هاشم و اصحاب برجسته (ابوذرغفارى، سلمان فارسى، عمارياسر، مقداد، عبدالله بن مسعود، زبير، ابوايوب انصارى، قيس بن سعد، عثمان بن حنيف، خزيمة بن ثابت، سهل بن حنيف، حذيفة بن يمان، زيدبن ارقم و بريدة اسلمى) تا چند ماه.
۲. گفتار ابنابى الحديد و برخى ديگر كه مردم به اختيار يا به زور به بيعت خوانده شدند.
۳. شورش مخالفان ابوبكر كه به فتنه مرتدان شهرت يافت.
ابن ابى الحديد درباره سعد بن عباده مى نويسد:
سعد با ابوبكر و عمر بيعت نكرد و در هيچ يك از اجتماعات شركت نجست و هميشه در پى آن بود كه افرادى بيابد تا بر ضد حكومت شورش نمايد. هرگز به قضاوت نظام قضايى آنان تن نداد ئتا اين كه ابوبكر از دنيا رفت...
زمانى به عمر گفت: به خدا سوگند، هيچ چيزى را دشمن تر از همشهرى بودن با تو نمى دانم. عمر به او گفت: هر كس همسايگى شخصى را دوست ندارد از همسايگى اش به جايى ديگر مى رود. سعد در پاسخ گفت: اميدوارم به همسايگى كسى بروم كه آنان را از تو و اصحاب تو بيشتر دوست دارم. و طولى نكشيد كه به سوى شام رهسپار گرديد.
عمر پيوسته در كمين بود كه او را به بيعت مجبور سازد يا از پاى در آورد. چون سعد در سقيفه به ابوبكر راى نداد عمر بالاى سر او آمد و گفت: تصميم داشتم تو را چنان لگد بكوبم كه بازوانت خرد شود. يكى ريش عمر را گرفت و گفت: به خدا سوگند، اگر يك مو از او كم شود، يك دندان در دهانت باقى نخواهد ماند. ابوبكر چون جنجال آنها را ديد فورى پيش آمد و به عمر گفت: آرام باش، در اين ساعت مدارا كردن لازم تر است.
اما عمر كسى نبود كه سعد را رها كند. تنها سعد بود كه به بهاى بر هم زدن آرامش نسبى مردم و ايجاد جنگ و خونريزى، بر مخالفت خود تاكيد مى ورزيد و داعيه خلافت داشت و براى آينده حكومت خطر جدى شناخته مى شد. پس از چند روز وقتى به دنبال وى فرستادند تا با ابوبكر بيعت كند در پاسخ گفت:
نه...، به خدا سوگند... با شما بيعت نمى كنم مگر وقتى كه هر چه تير در تركش خود دارم به سوى شما رها كنم و نيزه ام را با خونتان رنگين سازم. تا دستانم مى تواند شمشير به دست گيرد، شما را با شمشير از خود مى رانم و با خاندان و پيروان خود با شما نبرد مى كنم. گر چه همه آدميان و پريان پشتيبان شما باشند، با شما بيعت نخواهم كرد تا زمانى كه خداى خود را ملاقات كنم.
چون اين جملات را به گوش عمر و ابوبكر رساندند، عمر از ابوبكر خواست كه به هر شيوه كه مى تواند از او بيعت گيرد. اما بشير بن سعد، عمر را از اين پافشارى بيم داد و گفت: سعد بر ترك بيعت سماجت دارد. او هرگز بيعت نخواهد كرد تا اين كه كشته شود و كشته نخواهد شد مگر اين كه زن، فرزندان، خانواده و گروهى از قبيله اش كشته شوند. او را رها كنيد كه رهاسازى او به شما لطمه اى نمى زند.
سرانجام فشارهاى عمر بر وى بسيار طاقت فرسا شد و پس از مرگ ابوبكر، مدينه را ترك كرد. او هراسى از عمر بن خطاب نداشت ولى از او در امان نبود و ماندن در شهر و زندگى در ميان قبيله اى را كه به رئيس خود وفادار نباشند، براى خويش ناگوار ديد. مدتى از كوچ او به شام نگذشته بود كه خبر كشته شدنش به مدينه رسيد. چند شبى در آن ديار اين بانگ در كوچه ها شنيده مى شد كه:
قد قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده - رميناه بسهمين لم يخطا فواده ما بزرگ خزرج، سعد بن عباده را كشتيم. قلبش را با دو تير نشان گرفتيم كه هيچ يك به خطا نرفت.
سپس شايع شد كه اين آواى جنيان است كه سعد را كشته اند. شبى وقتى مردم به دنبال صدا رفتند به چاهى رسيدند كه جسد باد كرده سعد در درون آن افتاده بود.
حقيقت آن است كه سعد را ماموران اعزامى از مدينه كشتند. عمر كسانى را به شام فرستاد و به آنها گفت: از سعد بيعت بخواهيد. اگر خوددارى ورزيد او را بكشيد. ماموران در منطقه حوران شام، سعد را كه از بيعت خوددارى نمود با تير از پاى در آوردند.
به نقلى ديگر، كشنده او خالد بن وليد بود.
عوامل پيروزى مهاجران
برخى از مهمترين عوامل پيروزى مهاجران در سقيفه چنين است:
۱. وجود اختلاف ريشه دار ميان دو طايفه اوس و خزرج: در گرد همايى تنها هراس از زمامدارى مهاجران بود كه اوس و خزرج را به ظاهر متحد ساخته بود. اين دو طايفه نه در آن روز و نه پيشتر، هيچ اتحادى با هم نداشتند. در آن روز نيز تنها خزرجيان بودند كه سعد بن عباده را نامزد زمامدارى كردند نه اوس
طبرى و ابن اثير مى نويسد: در روزگار همزيستى اينان با هم هيچ يك از اين دو طايفه كارى انجام نمى داد مگر گروه مقابل، به رقابت، نظير آن كار را انجام مى داد و مى گفت: هرگز بدين كار بر ما برترى نمى يابيد.
آخرين جنگ آنها بعاث شش سال قبل از هجرت رخ داد. گويند: خزرجيان براى كمگ گرفتن از قريش بر ضد اوسيان به مكه آمدند. و در آن جا با رسول خداصلىاللهعليهوآله
آشنا شدند و هدايت يافتند. اين اختلافات، به همان ميزان كه هر دو گروه را به رقابت و ضعف دچار كرد، جبهه مقابل آنها را نيرومند و سودجويى آنها را از اين اختلاف حتمى ساخت. در آن كشمكش هر گروه به انتقال قدرت به جناح خويش مى انديشيد و كسى اجازه نمى يافت از حق كسى همانند على بن ابيطالبعليهالسلام
سخن گويد كه در معركه نيست. در آن ميان، هر جناح اگر از حق على يخن به ميان مى آورد، در حقيقت بخشى از شانس پيروزى خود را به رقيب مى سپرد و فرصت سودجويى طرف مقابل را بهتر فراهم مى كرد
۲. استدلال ابوبكر به حديث پيامبر: او به اين حديث پيامبر استدلال كرد كه الائمة من قريش:
پيشوايان امت بايد از قريش باشند.
۳. برترى سياسى بر انصار: مهاجران - به خصوص پيشگامان آنان در پذيرش اسلام - بيش از ده سال از انصار سابقه مبارزه، گفتگو و درگيرى با دشمن و بردبارى سياسى داشتند. نيز آنها در مكه اغلب به بازرگانى، داد و ستد و سفر اشتغال داشتند و همين امر تجربه اجتماعى، سياسى و اطلاعات آنان را افزون ساخته بود. حال آن كه انصار بيشتر كشاورز بودند و تنها تجربه سياسى آنها، جنگ هاى بى پايه اى بود كه جز فرسوده كردن نيروها و عميق تر ساختن روح دشمنى و جهالت ايشان، چيزى بر آنها نمى افزود. از خام انديشى سياسى آنها بود كه مى پنداشتند چه تفاوت كه على بن ابيطالبعليهالسلام
حاكم باشد يا ديگرى! هر كس باشد - اگر منافق نباشد - براى حفظ و گسترش اسلام خواهد كوشيد. از آن جا كه اين اولين تجربه سياسى آنان بود، نمى دانستند كه كمترين اختلاف عقيدتى افراد و بلكه سليقه، ممكن است حكومت را به سمتى ديگر سوق دهد.
۴. امتيازات اجتماعى و دينى:
توسل به عامل خويشاوندى با پيامبر، به مثابه ارزش پذيرفته در ميان عرب، هر چند انصار را ساكت كرد، در حقيقت براى عوام فريبى مورد استدلال قرار گرفت. زيرا بودند كسانى كه خويشاوندى و رابطه نزديك ترى با پيامبر داشتند اما از خلافت محروم شدند، چنان كه على بن ابيطالبعليهالسلام
سقيفه گردانان را به همين امر نكوهش نمود.
۵. ويژگى هاى ابوبكر: در سقيفه امتيازات ابوبكر بر ديگر مدعيان خلافت، شخصيت وى را پذيرفته و مورد اعتماد عموم گردانيده بود و عده اى را به قبول بيعت او سوق داد. او از نخستين اسلام آورندگان، پدر همسر پيامبرصلىاللهعليهوآله
عايشه، همراه او در غار،
پيرمردى
با تجربه در تجارت، مردم شناس و در نيل به مقاصد خود، بردبار شناخته مى شد. افزون بر اينها، به طايفه بنو تيم وابسته بود كه در ميان طوايف حاكم مكه هرگز در جنگ قدرت و تعارضات سياسى، كه قبايل قريش، بنى مخزوم، بنى اميه و بنى هاشم را به ستوه آورده بود، درگير نبوده اند. از اين نظر در جبهه بى طرف شناخته مى شد.
ادعادى ديگر، برگزارى نماز به دستور پيامبر بود. نخستين كسى كه بدين امر اشاره كرد عمر، و راوى آن دختر ابوبكر، ام المومنين عايشه است. به اعتقاد عمر دستور پيامبر بر نماز خواند ابوبكر در مسجد، در حقيقت تاييد صلاحيت پيشوايى اوست، حال آنكه گذشته از ترديد در اصل آن واقعه، روايات عايشه در اين باره، در ده ها مورد با يكديگر تناقض دارد.
فرصت جويى، مهارت در جلب توجه حضار، چاره انديشى و استفاده به موقع از گفتارهاى تاثير گذار، ويژگى هاى ديگر ابوبكر است. او با استفاده از پاره اى تعابير موج آفرين، تا مرز خواب مغناطيسى، انصار را بى اختيار كرد و به پذيرش سخن خود ناچار ساخت.
۶. نقش حساس عمر بن خطاب: به گفته ابن ابى الحديد اگر عمر و كوشش هاى او نبود، ابوبكر به خلافت نمى رسيد. واقعيت نشان مى دهد كه براى به خلافت رسيدن ابوبكر تلاش عمر از كوشش ظاهرى ابوبكر بيشتر بوده است.
۷. حضور نداشتن امام علىعليهالسلام
: اشتغال علىعليهالسلام
به تجهيز رسول خدا ص الله و عليه و اله و غم مصيبت آن حضرت، او را از شركت در شوراى سقيفه بازداشت، ولى انكار نمى شود كه بسيارى از حاضران در سقيفه چنين پنداشتند كه على بن ابيطالبعليهالسلام
به خلافت رغبتى ندارد و آن را رها كرده است.
در خانه رسول خداصلىاللهعليهوآله
پيامبرصلىاللهعليهوآله
پيش از ظهر روز دوشنبه ۱۲ ربيع الاول يا ۲۸ صفر سال يازدهم هجرى رحلت نمود.
در همان روز با تشكيل سقيفه، با ابوبكر بيعت شد و روز سه شنبه بيعت عمومى در مسجد تجديد شد. پس از آن، مردم گروه گروه بر جنازه مطهر، نماز خواندند و در غروب سه شنبه پيكر پاكش به خاك سپرده شد.
آخرين كسى كه پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
با او گفتگو كرد، على بن ابيطالبعليهالسلام
بود.
رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
به او وصيت كرده بود كه بدن وى را غسل دهد و كفن كند. اى على، تو برادر من و وزير من هستى. بدهكارى مرا تو پرداخت مى كنى و وعده هاى مرا به انجام مى رسانى و از عهده آن چه بر ذمه من بوده، بر مى آيى.
على بن ابيطالبعليهالسلام
به كمك فضل
و عباس،
پيامبرصلىاللهعليهوآله
را غسل داد.
و به كمك آن دو و شقران او را كفن نمود.
در هنگام دفن نيز جز خويشان حضرت، كسى حضور نداشت.
و ترديد نيست كه ابوبكر، عمر و ديگر صحابيان جز سلمان، ابوذر و شمارى از وفاداران اهل بيت هيچ يك در هنگام غسل، كفن و حتى دفن حضرتصلىاللهعليهوآله
حضور نداشته اند.
به گفته عايشه: ما زمانى خبر دفن رسول خدا را دانستيم كه صداى بيل و كلنگ به گوش رسيد.
چنان كه نوشته اند، عباس عموى پيامبرصلىاللهعليهوآله
، در حالى كه در كنار پيكر رسول گرامى اسلام به ماتم نشسته بود از پسر عموى پيامبرصلىاللهعليهوآله
، على بن ابى طالبعليهالسلام
، خواست اجازه دهد تا با او بيعت كند. گفت: امدد يدك، ابايعك فيقول الناس: عم رسول الله
صلىاللهعليهوآله
تابع ابن عم الرسول
صلىاللهعليهوآله
فلا يختلف عليك اثنان
:
دست خود را پيش آور تا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى رسول خداصلىاللهعليهوآله
با عموزاده ايشان بيعت نمود. آن گاه حتى دو نفر نيز در مورد تو اختلاف نخواهند كرد و مخالفت نكنند.
امام در پاسخ فرمود: او يطمع فيها طامع غيرى!
آيا كسى جز من توقع دارد به خلافت دست يابد! و عباس گفت:ستعلم
: به زودى خواهى دانست.
هر چند عموى پيامبرصلىاللهعليهوآله
در اظهار ارادتش نظرى خير خواهانه داشت، به ژرفاى وقايع - آن طور كه علىعليهالسلام
آگاهى داشت - پى نمى برد. نمى دانست كه انگيزه مخالفان در تصاحب حكومت تا آنجا ريشه دار است كه اگر علىعليهالسلام
نيز تجهيز پيامبرصلىاللهعليهوآله
را رها سازد و به سقيفه بشتابد نتجه اى غيز از اين به بار نمى آورد. جز اين امر، شتافتن علىعليهالسلام
به سوى سقيفه - به بهاى بى احترامى به پيكر مطهر رسول خداصلىاللهعليهوآله
به چه منظور بود؟ آيا براى اين كه مردم را به ياد غدير آورد و از حق خويش سخن گويد و به مردم بگويد كه پيامبرصلىاللهعليهوآله
وى را جانشين ساخته است؟ مگر مردم از اين نكته غافل بودند تا علىعليهالسلام
آن را به يادشان آورد؟! مردم وظيفه داشتند به پيروى از آن چه رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
درباره جانشين خود فرموده، به سوى بيعت با جانشين او بشتابند نه آن كه فرد جانشين بخواهد به دنبال آنان روانه شود تا از او پيروى كنند. به اعتقاد على بن ابى طالبعليهالسلام
مردم در اين باره كم نمى دانستند تا لازم باشد او با رها سازى جسد مطهر پيامبرصلىاللهعليهوآله
به سوى ايشان رود و هدايتشان كند. تعيين جانشين امرى نامعلوم نبود تا بر امت لازم باشد به دنبال مشخص كردن آن، تجهيز پيامبر را رها سازند و بدان بپردازند. در آن روز براى على بن ابيطالبعليهالسلام
هيچ كارى ضرورى تر از توجه به تجهيز پيامبرصلىاللهعليهوآله
نبود. اگر او نيز در چنين روزى مانند ديگران به بهانه دلسوزى براى سرنوشت اسلام به دنبال جلب آرا براى عهده دارى زمامدارى بر مى آمد بى احترامى و جسارت به رسول خداصلىاللهعليهوآله
كه در زمانى پيشتر از سوى برخى رخ داده بود، اوج مى گرفت و ارج و بهاى مقام نبوى و عصمت او در نزد همه مردمان آن روزگار و روزگاران بعد، كم مقدار مى گرديد. به گفته يك پژوهشگر، اگر به دنبال آن روز كه حضرت محمدصلىاللهعليهوآله
مورد بى مهرى ديگرى قرار گرفت و از دنيا رحلت كرد، جسد مباركش تجهيز نمى شد و مورد بى مهرى ديگرى قرار مى گرفت. بدون شك همه دچار غضب و سخط الهى مى شدند. آن روز آن چه على بن ابى طالبعليهالسلام
انجام داد همانند ضربت به عمروبن عبدود در خندق، اهميت داشت.
اگر ارزش اشتغال به غسل، كفن و دفن نبى گرامىصلىاللهعليهوآله
مساوى ضربت روز خندق نباشد، كمتر از آن نيست.
در پى آن رويداد
سقيفه داراى ويژگى و پيامدهايى است. بيان اين هر دو به نگاشتن اثرى ممتاز نيازمند است، اما به اختصار مى توان ويژگى هاى آن را چنين بر شمرد:
۱. عملكرد گردانندگان آن، اين ادعا را در خود نهفته داشت كه پس از رحلت پيامبراكرمصلىاللهعليهوآله
مهم ترين مسئله اى كه بايد بدان پرداخت، موضوع جانشينى حضرت است كه وى بدان توجهى نداشته است!
۲. شركت كنندگان در آن همايش، ترديدى در برترى على بن ابيطالبعليهالسلام
بر ديگر صحابيان نداشتند.
۳. پس از انجام آن، ادعا شد كه آن رخداد بدون نقشه و طرح قبلى خود جوش و يكباره به وجود آمده است.
۴. خاندان و صحابيان ممتاز پيامبرصلىاللهعليهوآله
مانند سلمان، در آن شركت نجستند و آن گفتگو بدون مشورت با خانواده پيامبرصلىاللهعليهوآله
به ويژه على بن ابى طالبعليهالسلام
- صورت گرفت.
۵. بر خلاف ادعاى گرانندگان آن، كه انگيزه تشكيل سقيفه، جلوگيرى از اختلاف امت است، هيچ پديده اى تا اين اندازه امت اسلام را دچار اختلاف و دستخوش نابسمانى نكرده است.
۶. اين امر بر پايه جدايى امت از خلافت استوار گشت.
عمر بن خطاب به صراحت به ابن عباس مى گويد: هدف آن تصميم، جدا سازى نبوت مقام رهبرى امت از خلافت بود.
۷. تاكيد بر اين كه پيشوايى مسلمانان پس از پيامبرصلىاللهعليهوآله
با اختيار مردم است نه تعيين خدا و پيامبر اكرم ص الله و عليه و اله
. ۸. دايره نفوذ شورا، امورى چون امامت و جانشينى پيامبرصلىاللهعليهوآله
را نيز در بر مى گيرد. بر پايه اين تفكر، مسلمانان مى توانند براى وضع و رفع هر حكمى به شور نشينند و نتيجه آن را به اجرا نهند. موضوع شورا در اسلام كه با دو آيه وامرهم شورى بينهم
و شاورهم فى الامر.
تبيين مى شود، بر خلاف تصور اصحاب سقيفه، در نحوه اجراى امور دينى راه مى يابد، نه در اصول و احكام. به مفاد آيه و ما كان لمومن و لا مومنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم
هيچ مرد و زن مومنى نبايد وقتى خداند و پيامبرش به كارى فرمان دهند، به راى خود رفتار كنند. اين خود راءيى، نوعى نافرمانى عقاب آور است.
جز اينها، داشتن برخى ويژگى ها براى افراد مورد مشورت ضرورتى عقلى است كه در سقيفه هيچ مورد توجه نبود.
۹. در هيچ يك از بيعت هاى رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
حتى پس از فتح مكه و چيره شدن بر مشركان، از كسى به زور و استيلا بيعت گرفته نشد
و سقيفه، نخستين گردهمايى بود كه با خشونت و پرخاش آغاز شد
و براى ثباتش به زور، ستيز و خونريزى، از افراد بيعت گرفته شد. امام علىعليهالسلام
و پيروانش نيز بعدها با فشار و بدون رضايت، با ابوبكر بيعت كردند.
پيامدهاى سقيفه
رويداد سقيفه هر چند خود ريشه در علل ديگر داشت، منشا امورى شد كه به بعضى اشاره مى كنيم: ۱. آن رخداد، منصب الهى جانشينى پيامبرصلىاللهعليهوآله
را كه امامت شناخته مى شد به مقامى دنيوى به نام خلافت تبديل كرد. با اين تغيير، خليفه به ويژگى هاى امام نيازمند نبود و هر فرد - درستكار يا نابكار - مى توانست به زمامدارى برگزيده و پيروى شود، مانند خلفاى بنى اميه و بنى عباس. آنان گاه از فرط شرابخوارى مست مى شدند و به امامت نماز مى استادند و از سويى ده ها حديث جعلى در نزد مردم رواج مى دادند.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرموده است: پس از من پيشوايانى خواهند آمد كه به روش من عمل نمى كنند. پاره اى از ايشان دل هايى همچون دل شياطين دارند، اگر چه به ظاهر انسان اند! حذيفه پرسيد: اى رسول خدا، اگر من آن زمان را دريابم چه روشى پيش گيرم؟
فرمود: در هر حال، از امير خود شنوايى كامل و اطاعت مطلق بنما. هر چند بر پشتت بكوبد و مالت را ببرد بايد از او فرمان ببرى و گوش به دستورش بسپارى!
آنان مسئول كارهاى خود هستند و شما هم مسئول كارهاى خويش.
اگر ديديد حاكم شما معصيتى انجام مى دهد از معصيت وى ناخرسند باشيد، ولى دست از اطاعت او بر نداريد.
۲. چون مقام امامت و خلافت يكسان گرديد شخصيت امام، با همه ارج معنوى، همپاى شخصيت افراد عادى قرار گرفت. بنابراين، جنگ و مخالفت با او جرم شناخته نشد و گاه مردم عزل او را - چنان كه وى را نپسندند - وظيفه دانستند.
پس از سقيفه مردمانى كه از رسول خداصلىاللهعليهوآله
در حق على بن ابيطالبعليهالسلام
شنيده بودند: حربك حربى و... من آذى عليا فقد آذانى
اى على، جنگ با تو، همان جنگ با من است... و آن كه على را بيازارد مرا آزرده ساخته است. در جمل نهروان و صفين عليه او لشكر كشيدند و هزاران نفر از ياران او را به شهادت رساندند.
۳. پس از ظهور بزرگ ترين اختلاف در ميان امت، كه با سقيفه آغاز شد، رفته رفته شديدترين انحراف در دين به وجود آمد. بيان فلسفه احكام و جزئيات آن و نيز تاويل و تفسير قرآن، به خلفا و درباريان واگذار شد و هر كس آن چه خواست از دين كاست يا بدان افزود. در منابع اهل تسنن ده ها حديث يافت مى شود كه به اعتراف مردمان معاصر خلفا تا پيش از خلافت علىعليهالسلام
، سنت پيامبرصلىاللهعليهوآله
و آثار دين به طور كلى دگرگون شد و نزديك بود كه از دين هيچ چيز باقى نماند.
در احاديث اهل تسنن خبرى از رسول اكرم چنين نقل شده است: در روز رستاخيز، اصحاب مرا به جانب چپ دوزخ مى برند. مى پرسم: آنان را به كجا مى بريد؟ گفته مى شود: به سوى جهنم! مى گويم: پروردگارا! اينان ياران من هستند! جواب داده مى شود: مگر نمى دانى پس از رحلت تو چه بدعت ها در دين بر جاى نهاد!
آن گاه مى بينم كه از آنها به جز چند نفر، كسى نجات نمى يابد.
جاى اندوه است كه امروز پس از گذست دو دهه از انقلاب شكوهمند ملت مسلمان ايران، بعضى از دانشگاهيان در كتاب خود بنويسند: پس از وفات پيامبر اكرم فقط چيزى شبيه كودتا بود كه مى توانست مدينه واسلام را از خطر تهديد و تجزيه برهاند. در واقع اين كودتا هر چند حق على را... ضايع كرد ليكن اسلام را از خطرى بزرگ - جنگ داخلى - نجات داد!!
بايد از اين نظريه پردازان پرسد: آيا اگر اين كودتا چيان به پيروى از دستورات پيامبر سر به طاعت على بن ابى طالب سپرده بودند، چگونه واز سوى چه كسانى چنگ داخلى رخ مى داد! ۴. چون پيشوايى دينى مردم بدون مشروعيت الهى امرى پذيرفته گرديد، هر كس در سايه قدرتى كه به دست آورد، توانست با آشوب و جنگ به خلافت رسد. بر پايه انحراف بود كه بنى اميه و بنى عباس قرن ها بر مسلمانان فرمانروايى كردند.
۵. چون در آن نشست معيار زمامدارى، شرافت قبيله بود نه دانش ، تقوا، مديريت و لياقت، همه اصول صحيح براى تعين زمامدار بر هم ريخت. در ميان دوكس كه يكى شرافت قبيله اى داشت و ديگرى بيش از آن، پرهيزگارى، فقاهت و لياقت، اولى برگزيده مى شود. اين امر اندك اندك برترى جويى قبيله اى را كه رسول خدا سال ها براى واژگونى آن كوشيده بود، هويت تازه بخشيد و رسميت داد. اين برترى قبيله اى، بذر ناخشنودى و و رقابت در ميان قبايل مى افشاند و آنها را در كمين فرصت براى به چنگ آوردن حكومت، قرار مى داد.
در آن روز بهانه گردانندگان سقيفه ممانعت از آشوب بود و در روزگاران بعد هر گروه كه قدرت بيشترى مى يافت، مى توانست به بهانه اى ديگر، بدون دارا بودن هيچ ويژگى دينى، بر تخت خلافت تكيه زند و رفته رفته خلافت را به سلطنت موروثى تبديل كند، چنان كه شد. براى چنان آغازى، چنين پايانى طبيعى است. زمامدارى از قريش به مداخله تيره اموى، زمامدارى اموى به سلطنت موروثى، و سلطنت موروثى به استبداد مطلق كشيده شد. حق مداخله مردم در كارها از آنان سلب گرديد، چنان كه در اواخر، ديگر سخن در اين نبود كه زمامدارى بايد چگونه رفتار كند، عادل باشد يا نه، آنچه در اين سال ها مهم پنداشته مى شد اين بود كه چگونه بايد زمامدارى را راضى نگاه داشت. ا
تا بيش از يك قرن، امويان و عباسيان با بدترين شيوه بر مسلمانان حكم راندند و بر سرزمين اسلامى چيره شدند و اساس استدلال شان در تصدى خلافت همان بود كه در سقيفه از سوى سرلن مهاجر بر ضد انصار استدلال شد، يعنى خويشاوندى با پيامبر و منسوب بودن به قريش.
۶. حكمرانى ۱۳۲ ساله امويان و مروانيان را بايد محصول سقيفه دانست. با فرمانروايى معاويه در شام از سوى خليفه دوم و سوم، دين زدايى به اوج رسيد و آثار نبوى در تمام مناطق حكمرانى معاويه محو شد. به گفته لامنس شرق شناس معروف:
ما مسيحيان بايد مجسمه معاويه را از طلا بسازيم و در شام نصب كنيم. زيرا اگر معاويه اسلام را از مسير خود منحرف نمى ساخت امروز همه اروپا مسخر اسلام شده و آن را پذيرفته بود.