پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر0%

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

نویسنده: يوسف غلامى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 16032
دانلود: 7218

توضیحات:

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16032 / دانلود: 7218
اندازه اندازه اندازه
پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

نویسنده:
فارسی

فصل سوم: پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله و جانشينى

بزرگ ترين اختلاف ميان امت

در ميان اهل تسنن پيرامون نظر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در مورد جانشين خود گفتارها تا بدانجا متفاوت و متناقض است كه فرد محقق شگفت زده مى شود. آنچه انكار نمى شود اين است كه حضرت محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله سفارشى به تشكيل شوراى اهل سقيفه ننمود. چنان كه اگر كمترين سفارشى نسبت به ابوبكر كرده بود در سقيفه بدان استدلال مى كردند،(۲۴۰) حال آن كه نه ابوبكر و نه هيچ يك از هواداران او كمترين سخنى كه حاكى از سفارش پيامبر به جانشينى وى باشد، اظهار ننموده اند.(۲۴۱) افزون بر اين، ابوبكر به اعتراف خود، عالم ترين و با فضيلت ترين صحابى رسول خدا نبود. نيز مورد اتفاق است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حق علىعليه‌السلام و منزلت او سخن بسيار گفته بود، اما ادعا مى شد كه آن گفتارها فقط به منظور ارشاد امت به حق علىعليه‌السلام اظهار گرديده است، نه براى الزام به پيروى او.

گاه از عايشه نقل مى شود كه گفته است: چون بيمارى پيامبر شدت يافته به برادرم عبدالرحمن گفت: قلم و كاغذ بياوريد تا درباره ابوبكر سفارشى كنم كه هيچ كس پس از من در مورد او اختلاف نكند... يا طمعكارى آرزوى مقام او را ننمايد.(۲۴۲) اگر چنين بود نمى بايست عمربن خطاب از آوردن قلم و كاغذ جلوگيرى مى كرد و ابوبكر نيز در سقيفه بدان استبدلال مى كرد، در حالى كه زمانى ابوبكر به عبدالرحمن بن عوف گفت: اى كاش، از پيامبر پرسيده بودم كه امر خلافت سزاوار چه كسى است، تا ديگر با صاحبش نزاع نكنيم.(۲۴۳) افزون بر اينها، محققان سنى اين روايت عايشه را ساختگى و ناصحيح مى دانند.(۲۴۴) اين نظر كه حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره جانشين خود هيچ سفارشى نكرده است. در حقيقت چيزى كمتر از نسبت هذيان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نسبت به فرد پايبند بدين عقيده پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را از اعراب معاصر خود كمتر دانسته است. چگونه پيامبر بزرگ اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله با آن همه رنج و شكنجه كه براى تبليغ رسالت الهى كشيد و از بيان كوچك ترين حكم خدا دريغ نورزيد، موضوع جانشينى خود را كه بزرگ تر ار آن مسئله اى نيست و بسيار مورد اختلاف و گفتگو است ناگفته باقى گذاشت و كار را به تعارف مردم واگذار كرد تا هر يك به ديگرى هديه اش كند و آن ديگرى به مزايده اش نهد يا مانند غنيمتش دانند كه بايد به چند قسمت، ميان افراد و قبايل تقسيم شود!!

آيااين شيوه، ابتذال آور نيست كه امرى چنان پر ارج، بدين حال و روز افتد و آن گاه كه كار گذشت، يكى بگويد اشتباهى بود كه شد و خدا بر ما ترحم كرد واز شر اشتباهمان در امان داشت. مواظب باشيد ديگر از اين اشتباهات نكنيد.!!

مى نويسند: ابوبكر در آستانه مرگ بيهوش شد و عثمان وصيت او را در مورد زمامدارى عمر تكميل كرد. پس از بهوش آمدن و شنيدن نگاشته عثمان، به وى گفت: خوب نوشتى. ترسيدى من بميرم و امت را بدون سرپرست واگذارم؟ خدا تو را جزاى خير دهد.(۲۴۵) عبدالله بن عمر هم به ضرورت تعيين جانشين پى برده، به پدر مى گويد: تو چگونه جانشين بر نمى گزينى، با اين كه اگر تو چوپان يا شتر چرانى داشته باشى كه گله اش را رها كند، خواهى گفت او كوتاهى نموده و كار را تباه كرده است! حال آن كه سرپرستى مردم از شتر و گوسفند مهم تر و دشوارتر است. اگر پس از مرگت خدا را در حالى ملاقات كنى كه در ميان بندگانش جانشين براى خود انتخاب نكرده باشى، در بيان عذر اين تقصير، به خدا چه خواهى گفت؟(۲۴۶) نيز عايشه به عمربن خطاب پيغام مى دهد: امت محمد را بى پرست نگذار. براى خود در ميان ايشان جانشين برگزين و آنان را بعد خود همچون شتران بى افسار، سر خود و بى راهبر مكن. من مى ترسم آشوبى بر پا شود. ا(۲۴۷) شگفت تر رفتار معاويه است كه در توجيه انتخاب يزيد به جانشينى، همين حكم عقلى را دستاويز قرار داده مى گويد: مى ترسم اگر خليفه اى برگزينم امت محمد را بعد از خود همچون گله اى بى شبان رها كرده باشم!(۲۴۸) چگونه عبدالله بن عمر، كه به گفته پدرش از طلاق دادن همسر خود نيز عاجز است،(۲۴۹) تا بدين حد مى داند كه رهبر امت نبايد بدون تعيين جانشين، به حال خود رها كند، و آخرين برگزيده خدا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله به چنين امرى آگاه نيست! دور از مقام نبوت! آيا هيچ كس به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اشاره نكرده كه خليفه تعيين كند يا طريقه انتخاب او را بيان دارد كه مردم دچار فتنه نشوند، همان گونه كه عايشه به خليفه دوم اشاره كرد! چرا مردمى كه مسايل كوچك وبزرگ را از حضرتش مى پرسيدند، ار اين مسئله سئوال نكردند؟ با آن كه اين امر لازم، بيان صريحى را مى طلبد، چرا رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله از بيان آن ساكت ماند؟(۲۵۰) و اگر به واقع، جانشينى تعيين نكرد، چرا خلفا از شيوه او پيروى نكردند؟!

اگر بر طبق فرض، رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله نه پيام آور وحى، بلكه فقط بزرگ ترين مرد سياسى عصر خود معرفى شود، باز هم ممكن نبود چنين موضوعى از نگاه او مخفى بماند و بدان اشاره اى نكند. شهرستانى در الملل و النحل(۲۵۱) مى نويسند:

بزرگترين اختلاف ميان امت اسلامى، اختلاف در موضوع امامت است. زيرا در اسلام در تمام ادوارش، چنان خونريزى و شمشيركشى كه براى مساءله امامت پديد آمده است، براى هيچ موضوع ديگرى به وجود نيامده است.

آيا رواست كه پيرامون جزئى ترين احكام حج مانند كشتن پشه و برخى حيوانات در حال احرام، حكمى باده ها تبصره ذكر شود و آيه اى از قرآن بدان اختصاص يابد(۲۵۲) و آن گاه موضوع امامت امت به مردم كوچه وبازار واگذار شود؟! آيا مردم از احكام سر تراشيدن و ناخن گرفتن و طهارت و نيز خواص بعضى غذاها و داروها،(۲۵۳) صدها پرسش مى كردند و هيچ كس از اين مسئله پرسشى نكرد؟!(۲۵۴) با آن كه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ۲۳سال در ميان ايشان زيست و همه مى دانستند او نيز روزى رخلت خواهد كرد!

آيا قرآن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را به وصيت امر مى كند و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز به امت مى فرمايد مهم ترين وظيفه فرد مسلمان اين است كه دو شب پياپى به خواب نرود مگر اين كه وصيت نامه اش به همراهش باشد.(۲۵۵) و آن گاه حضرتش خود بدون وصيت، جهان را ترك مى گويد! از رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و هم از پيروانش خواسته است كه در امور ناچيز- گرچه فقط يك درهم باشد- وصيت كنند.(۲۵۶) عزالدين ابوحامد معتزلى مى گويد:

زمانى از استادم ابوجعفر بن محمد، كه مردى با انصاف و خردمند بود، پرسيدم: مقصود على از اين خطبه چيست كه درباره خلافت خود فرموده است. گروهى از آن بخل ورزيدند و گروهى چشم پوشيدند.؟ مقصود او روز تشكيل سقيفه است يا روز شوراى انتصابى عمر؟

وى گفت: مقصودش سقيفه بود.

گفتم: باور نمى كنم، كه سرپيچى از دستور رسول خدا را به اصحاب او نسبت دهم! او گفت: من نيز نمى توانم كوتاهى در امر امامت را به رسول خدا نسبت دهم و بپذيرم كه مردم را بدون سرپرست رها كرد، در حالى كه شيوه پيامبر چنين بود كه هرگز مدينه را بدون جانشين ترك نمى نمود. چگونه در حالى زندگى كه فاصله چندانى با مدينه نداشت، شهر را بدون سرپرست رها نمى كند و در آستانه مرگ كه مى داند رويدادهاى بعدى را نمى تواند جبران كند، جانشين بر نمى گزيند؟! در نگاه مسلمانان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله عقل وانديشه اى كامل داشت. غير مسلمانان هم او را مردى حكيم و دورانديش - با انديشه اى بسيار نيرومند- مى شناختند كه توانست امتى تشكيل دهد و آيينى پايه گذارى نمايد. چنين انسانى با اين انديشه وعقل كامل، كه طبيعت عرب را مى شناخت و به حس ‍ انتقام جويى آنان آگاه بود، چگونه با اين كه مى دانست خواهد مرد، دختر و پسر عمو و دامادش را در ميان مردمى تنها نهاد كه در جنگ ها از او و دامادش على ضربه خورده و از پاى درآمده اند، درحالى كه آنها دو فرزند دارند كه او آنها را از فرزندان خود بيشتر دوست دارد! آيا ممكن است درباره خلافت او توصيه اى ننمايد؟ آيا پيامبر نمى داند كه اگر خانواده و فرزندان خود را همانند مردم عادى و رعيت رها كند، آنان را در معرض خطر قرار داده، بلكه خودش خون آنان را بر زمين ريخته و آنان را به كشتن داده است! زيرا اهل بيت پيامبر پس از او تكيه گاهى ندارند كه از آنان حمايت كند و شكار درندگان مى شود و مردم كينه هاى خود را در موردآنان فرو خواهند نشاند

آيا پيامبر حتى به اندازه انصار كه حضرت خود، آنان را هشيار ساخته بود، به اين موضوع آگاهى نداشت؟ انصار مى گفتند: ما از آن بيم داريم كه بعد از شما حكومت به دست كسانى اداره شود كه ما پدران، فرزندان و برادران آنها را كشته ايم.(۲۵۷) عمربن خطاب در گفتگوى خود با ابن عباس مى گويد: قريش همچون گاوى كه به قصاب خود نگاه مى كند، به شما مى نگرند.(۲۵۸) با وجود اين خطر، آيا به ذهن كسى نرسيد كه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بپرسد رهبر آينده چه كسى است؟ در حالى كه مردم مى دانستند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله روزى خواهد مرد؟!

ابن ابى الحديد مى نويسد: وقتى عمر فهميد رسول خدا از دنيا رفته است، ترسيد كه براى امر پيشوايى مشكل و آشوبى ايجاد شود و در آن دگرگونى به وجود آيد، يا انصار و غير آنان، امامت را به دست گيرند يا از اسلام برگردند.(۲۵۹) بنابراين سزاوار بود پيامبر خود از اين دلسوزى دريغ نمى ورزيد!

اگر حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله تعيين رهبر پس از خود را به امت وانهاده بود، بى ترديد بايد گفت او مى دانست كه اين امر بدون اختلاف به پايان خواهد رسيد. چه، در صورت احتمال اختلاف، به چنين امرى اقدام نمى ورزيد. بنابراين شتاب بى حد براى تشكيل سقيفه - قبل از خاكسپارى پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله - چگونه توجيه مى شود؟!

درباره موضوع جانشينى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله سه نظر اساسى وجود دارد:

۱. آن حضرت مردم را كاملا به حال خود واگذاشت، تا به اتفاق عمومى يا به راى اكثريت عمل كنند.

۲. آنها را به سران قوم اهل حل و عقد واگذاشت.

۳. به پيروى فردى خاص سفارش كرد.

اتفاق عمومى يا راى اكثريت(۲۶۰)

از دير زمان، معتقدان به اين نظر بدين جمله از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله توسل جسته اند كه: لا تجتمع امتى على الخطا: امت من به امر خطا اتفاق نظر نمى كنند. گذشته از درستى يا نادرستى سند روايت، مفاد آن گوياى اين نيست كه هيچ گروه اجتماعى مسلمانان به خطا نمى روند. در صورت درستى سند روايت، مفاد آن چنين است كه هرگز همه امت بر پيمودن راه خطا اجتماع نمى كنند.(۲۶۱) اتفاق عمومى در تعيين رهبر امرى ناممكن است و پيروان مذاهب عمامه نيز ادعا نمى كنند كه خلافت خلفا به اتفاق آرا اجماع امت صورت پذيرفته است. فراتر از اين، قاضى عضد ايجى مى نويسد:

در انتخاب پيشوا و بيعت با او هيچ نيازى به اجماع نيست. بيعت يك يا دو نفر از اهل حل و عقد كافى است... چنان كه صحابه پيامبر بر عقد بيعتى كه عمر با ابوبكر كرد و نيز به عقد بيعتى كه عبدالرحمن بن عوف با عثمان نمود، اكتفا كردند و در قبول خلافت ابوبكر يا عثمان اجماع و اتفاق نظر مردم مدينه را شرط ندانستند، تا چه رسد به اين كه اجماع امت را شرط بدانند.(۲۶۲) در آن صورت آيا پيامبر اكرم، امت خود را به انجام امرى محال وانهاد؟! يا به عمد مى خواست پيروانش را در كشمكش هاى دايم بيفكند تا همديگر را از بين ببرند و قواى آنها به ضعف گرايد و دين سست شود! دور از شان نبوت!

راى اكثريت هر چند در امور سياسى، اجتماعى و نظامى تا حدودى پذيرفته است، در امور اعتقادى و احكام كمترين اساس و اعتبارى ندارد.(۲۶۳) اين كه امروزه رياست جمهور و نمايندگان ملت ها با راى اكثريت انتخاب مى شوند همه بدين علت است كه به دست آوردن وحدت راى ميان مردم با ده ها نظر و سليقه و انگيزه، امرى ناممكن است.

معناى تحكيم اكثريت اين نيست كه اكثريت خطا نمى كند. گاه جوامع بشرى به منحطترين فكر در ميان خويش معتقد مى شوند. اكثريت، تنها راه چاره براى درهم شكستن و از بين بردن دعواها و كشمكش ها است، نه روشى براى به دست آوردن راى درست تر...(۲۶۴)

انتخاب پيشوا به اختيار نمايندگان مردم

به اعتقاد اهل تسنن، پيامبر بزرگوار اسلام با همه علاقه خود به على بن ابيطالبعليه‌السلام و معرفى منزلت او در غدير، انتخاب امام را بر پايه اصل آزادى انتخاب پيشوا، به اختيار نمايندگان بلند پايه امت اهل حل و عقد نهاد. پس از آن، مردم ناچار از پيروى كسى هستند كه آن خبرگان اهل حل و عقد برگزينند.

برخى از اشكالات اين نظريه عبارت است از:

۱. گذشته از آن كه تعيين امام از اختيارات مردم نيست،(۲۶۵) اين شيوه نيز همانند روش قبل، مردم را از اختلاف و كشمكش مصون نمى دارد. دستاويز اصلى اصحاب سقيفه براى توجيه شتاب در تشكيل آن جلسه، پيشگيرى از اختلاف امت بود، حال آن كه بر پايه اين شيوه كه نمايندگان امت، پيشوا را برگزينند، اختلافى به مراتب شديدتر به وجود خواهد آمد، چنان كه پيش آمد. زيرا بزرگان امت، گاه خود بيش از مردم كانون اختلاف راى و سليقه اند. نا هماهنگى انگيزه ها و تمايلات و گاه تعصبات آنها عميق تر و شديدتر است.

۲. افزون بر اين، نمايندگان شوراى اهل حل و عقد چگونه تعيين مى شوند؟ و آيا چنين شورايى در همايش سقيفه تشكيل يافت؟ آن شركت كنندگان را چه كسى به عنوان نماينده و سخنگوى مردم برگزيده بود؟ آيا عباس ‍، على بن ابيطالبعليه‌السلام ، عبدالله بن عباس، قثم بن عباس، فضل بن عباس، ابوايوب انصارى، سلمان فارسى، ابوذر غفارى، مقداد، زبير، عمار ياسر، عبدالله بن مسعود، براء بن عازب، خالد بن سعيد، بريده اسلمى و نام آوران نبردهاى بدر و احد در آن شورا شركت داشتند؟

۳. اگر نظر اكثر نمايندگان، معيار پذيرش عمومى باشد و چنين اكثريتى يافت شده باشد، چرا على بن ابيطالبعليه‌السلام ، عباس عموى پيامبر و صحابيان ممتاز، به راى اكثريت مورد فرض، رضايت ندادند و كسى چون سعد بن عباده تا جا خود را از دست نداد، هم راى آنان نشد؟ نيز، چرا از مخالفان به زور بيعت گرفته و فردى چون سعد كشته شد و خانه دختر گرامى پيامبر به آتش زدن تهديد شد(۲۶۶) تا بست نشينان در آن، با خليفه بيعت كنند؟!

۴. اگر اعتبار و مقبوليت خليفه، به راى عمومى نمايندگان مردم است، انتخاب خليفه دوم و سوم چگونه توجيه مى شود؟ ناچار بايد پذيرفت كه ابوبكر كمترين اعتقادى به اين شيوه گزينش راى نمايندگان و شوراى اهل حل و عقد نداشته است. زيرا در آن صورت، خود بر خلاف آن تنها به راى خويش، زمامدار تعيين نمى كرد. او مى گويد: اى كاش از پيامبر پرسيده بودم كه خلافت از آن كيست تا مردم درباره آن اختلاف نكنند. بنابراين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هرگز بر يكى از اين دو شيوه راى اكثريت يا شوراى حل و عقد نظر نداشته است.

بر پايه هر دو فرض گذشته، در انتخاب هيچ يك از سه خليفه نخست، نظر عمومى مردم جستجو نشده و گروه هاى مردم در انتخاب رهبر و سر نوشت سياسى و دينى خود دخالتى نداشته اند.

سفارش به پيروى فردى خاص

هر گاه دو فرض گذشته پذيرفته نباشد بايد اعتراف كرد كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به فرض سوم، مردم را به پيروى شخص معينى فرمان داده است. اما او كه بود؟

بدون شك حضرت محمد بن عبداللهصلى‌الله‌عليه‌وآله همچون ديگر مردم، در واپسين روزهاى زندگى، وصايايى به خانواده خود داشته كه برخى پيرامون امور مالى و دنيوى بوده است و بيشتر از آن، امور دينى و اعتقادى. به طور معمول، هر شخصيت اجتماعى به همان ميزان كه خود درگير مسايل مادى يا معنوى بوده است وصايايى درباره آنها خواهد داشت. بازرگانان سرنوشت اموالشان را مشخص مى نمايند و عالمان و رهبران، سرنوشت آثار و پيروانشان را اين امر درباره رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز روا بود. آن حضرت هم وصايايى نسبت به امور مالى داشت(۲۶۷) و هم امور معنوى. جز اين كه درباره وصاياى مالى او، گفتگو و اختلافى نيست، اما درباره آن ديگرى، سراسر اختلاف است. اصحاب نسبت به وصاياى قسم اول نظرى پيشگيرانه و خصمانه نداشته اند، برخلاف قسم دوم

ابن جرير در كتاب خود پيرامون وصاياى پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله نسبت به غلامان، شتران باركش و سوارى يا شيرده، شمشيرها و سپر، بخش جدا اختصاص داده است.(۲۶۸) نسبت به مسايل دينى و اعتقادى، اصل وصيت را كسى انكار نكرده است. پيشتر، از ابن ابى الحديد نقل شد كه وى در گفتگويش با ابوجعفر نقيب بدين نكته تصريح مى كند كه رسول اكرم براى خود جانشين معلوم ساخت و مردم را به پيروى او فرمان داد، اما چون صحابيان اطاعت از او را در اين نوع موضوعات، بر خود حجت نمى دانستند، پيروى اش ننمودند.(۲۶۹)

جانشين پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله

جز چند روايت از ام المومنين عايشه، كه محققان اهل تسنن آن را بى پايه و ساختگى برشمرده اند، كسى ادعا نكرده است كه پيامبر گفتارى در جانشينى ابوبكر بيان فرموده باشد. از طرفى، در كتب اهل تسنن دلايل و شواهدى يافت مى شود كه واقعيتى بر خلاف ادعاى عايشه را ثابت مى كند. يا به صراحت مى نويسند: رسول خدا هيچ كس را جانشين تعيين نكرد.(۲۷۰) جعل كنندگان آن احاديث پس از آن كه در زمره مخالفان ابوبكر، كسانى را يافتند كه شخصيت ممتاز و والايى دارند و از سويى نتوانستند به اجماع براى خلافت ابوبكر استدلال كنند، به جعل اين احاديث متوسل شدند.(۲۷۱) اما دلايل و شواهدى كه ثابت مى كند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هرگز به جانشينى ابوبكر سفارش نكرده است به قرار زير است.

۱. عبدالحميد مداينى مى نويسد:

اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره جانشينى ابوبكر سفارش كرده بود، خود وى در گفتگوهاى سقيفه به آن استدلال مى كرد، حال آن كه وى كمترين چيزى در اين زمينه ادعا نكرد.(۲۷۲) آنچه در آن جا مطح مى كردند اين وبد كه ابوبكر همراه پيامبر در غار بوده است. يا آن كه پيامبر فرموده است ن پيشوايان بايد از قريش باشند و ابوبكر نيز از قريش است.

عمر، ابوبكر و ابوعبيده بيشتر بدين جمله تاكيد مى كردند كه مهاجران، دوستان و خويشان پيامبرند و به زمامدارى از ديگران سزاوارترند.(۲۷۳) ۲. ابوبكر در گفتارى به طور صريح مى گويد:

 وددت ان سالت رسول الله عن هذا الامر فيمن هو؟ فلا ينازعه احد، و وددت انى كنت سالته: هل للانصار فى هذا حق. (۲۷۴) دوست داشتم از رسول خدا سوال مى كردم كه خلافت به چه كسى تعلق دارد، تا كسى با اهل آن درگير نشود، و نيز مى پرسيدم كه آيا انصار در اين موضوع حقى دارند!

اگر دستورى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره ابوبكر رسيده بود آيا خود وى نمى شنيد! تنها چيزى كه او ادعا مى كرد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيده است، جمله الائمة من قريش بود. جاى تعجب است كه كسى در آن جا از ابوبكر نپرسيد كه منظور پيامبر كدام طايفه قريش است. قريش از ۲۵ طايفه(۲۷۵) و برترين آنها بنى هاشم بود.(۲۷۶) نيز آيا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بيش از اين چيزى نفرمود؟ افزون بر اين، چگونه اين سخن پيامبر در كمال هوشيارى و دقت بيان شده است و وصيت مهم او با نا هشيارى و هذيان؟!

وجود انبوه روايات مشابه اين حديث، بهترين دليل است كه ابوبكر بخش ‍ اصلى فرموده حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را بيان نكرده است. گزيده آن روايات چنين است: الائمة بعدى اثنى عشر كلها من قريش. در سقيفه تنها يك كلمه اول و دو كلمه آخر اين جمله بيان شد و دوازده نفر بودن آن راهنمايان ذكر نگرديد.(۲۷۷) در كتاب صحيح بخارى، مسلم، ترمذى و مسند احمد ده ها روايت به همين مضمون نقل مى شود كه اغلب، آن رهبران قريشى را دوازده تن مى شمرد و تصريح مى كند كه تا ايشان وجود دارند دين نيز برقرار است.(۲۷۸) به خوبى معلوم است كه پياپى بودن اين پيشوايان، بر پايه هيچ يك از مذاهب - غير از شيعه - مطابقت ندارد، نه از نظر شمار آنان و نه صفات ايشان. زيرا از مفاد حديث ها بر مى آيد كه آن دوازده تن همه از بهترين مردمان عصر خويش اند.(۲۷۹) اگر اين فرموده از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود كه: خلافت و پيشوايى مردم جز براى قريش سزاوار نيست، چگونه خليفه در آستانه مرگ مى گويد: اى كاش از پيامبر پرسيده بودم كه براى انصار در عهده دارى خلافت نيز حقى است يا خير! آيا انصار مدينه از قريش بودند؟

خليفه دوم نيز در هنگام مرگ مى گويد: لو كان سالم حيا ما تخالجنى فيه الشكوك: اگر سالم بنده آزاد شده ابوحذيفه زنده بود، شك نمى كردم كه خلافت حق اوست.(۲۸۰) راستى، آيا سالم از قريش بود؟ هرگز!(۲۸۱) در انتخاب عمر از سوى ابوبكر نيز ابوبكر ادعا نمى كند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره عمر چيزى فرموده است. فقط مى گويد: به خداوند پاسخ خواهم داد كه بهترين فرد را براى مردم برگزيدم.(۲۸۲)

۳. خليفه دوم در هنگام مرگ درباره تعيين جانشين مى گويد: ان استخلف فقد استخلف من هو خير منى و ان اترك فقد ترك من هو خير منى اگر فردى را به جاى خود برگزينم كار ناروايى نكرده ام. زيرا كسى مانند ابوبكر كه از من بهتر بود جانشين معين كرد. و اگر كسى را معين نكنم آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه از من بهتر بود كسى را به جانشينى تعيين نكرد.(۲۸۳) ۴. ابوبكر در سقيفه، بى آن كه از جانب رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله مقامى را براى خود يا ديگرى ادعا كند، مى گويد: قد رضيت لكم احد هذين الرجلين: من براى پيشوايى شما هر يك از اين دو مرد عمر و ابوعبيده را مى پسندم آيا او حق مسلم خود را به آنها تعارف و هديه مى كرد؟ آيا درباره آن دو سفارشى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيده بود؟ مسلما نه. ابوبكر به مردم مى گويد: بايعوا ايهما شئتم با هر يك از اين دو كه بخواهيد، مى توانيد بيعت كنيد. سپس عمر رو به ابوعبيده مى گويد: ابسط يدك فلابايعك فانك امين هذه الامة (۲۸۴) دست خود را بگشا تا با تو بيعت كنم. زيرا رسول خدا فرموده است: تو امين اين امت هستى!

بر پايه همين جمله، عمر اعتراف مى كند كه ابوعبيده نيز شايسته زمامدارى است و چنين نيست كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خواهان پيروى ابوبكر باشد، اگر چه لحظه اى بعد هر دو به ابوبكر مى گويند: با وجود تو ما به ديگرى رو نمى كنيم!

۵. ابوبكر در نخستين روز زمامدارى اش، در مسجد مى گويد: ايها الناس انى لم اجعل لهذا المكان ان اكون خيركم (۲۸۵) اى مردم، من كه اينك در اين جايگاه جانشينى پيامبر قرار گرفته ام نه بدان سبب است كه از شما بهترم... من نيز مثل شمايم. يا مى گويد: اقيلونى، اقيلونى، فلست بخيركم مرا رها كنيد: رهايم كنيد. زيرا من بهترين فرد در ميان شما نيستم.

۶. گفته مى شود ابوبكر به فرمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله چندين روز در مسجد عهده دار پيشوايى نماز بوده است. در اين باره ذكر نكاتى لازم است:

الف) بر پايه مدارك اهل تسنن، ابوبكر در زمره افراد سپاه اسامه بوده و از طرفى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله بازگشت كنندگان از آن سپاه را لعن و نفرين كرده است. بنابراين چگونه ابوبكر به فرمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله چندين نماز جماعت در مسجد برگزار كرده است؟!

ب) آن چه در مدارك شيعه و سنى تا حدودى پذيرفته است، اين است كه ابوبكر فقط يك نماز صبح روز دوشنبه روز رحلت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را در مسجد بدين كيفيت برگزار كرده است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چون براى برپايى نماز توانايى نداشت، فرمود: بگوييد كسى نماز را بخواند. من بر انجام آن توانا نيستم. چون عايشه حاضر بود، پدرش ‍ ابوبكر را خواند و او را روانه مسجد كرد. او نماز را آغاز كرد، اما چون خبر به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيد با تكيه بر علىعليه‌السلام و ابن عباس ‍ خود را به كنار محراب رسانيد و ابوبكر را عقب زد و خود، نشسته با مردم نماز خواند. چون آن حضرت نشسته نماز مى خواند مردم صداى او را نمى شنيدند و ركوع و سجودش را نمى ديدند و موقعيت نماز را فقط از حال ابوبكر، كه ايستاده بود، تشخيص مى دادند.(۲۸۶) ج) روايات مورد استدلال، به نقل از عايشه و آكنده از تناقض است.(۲۸۷) عز الدين ابو حامد مداينى از استادش ابو يعقوب معتزلى نقل مى كند كه: عايشه چون پيامبر را براى اداى نماز ناتوان ديد، بى درنگ به دنبال پدرش ‍ ابوبكر فرستاد و او را روانه مسجد كرد. وقتى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از موضوع اطلاع يافت به هر زحمت خود را به محراب رسانيد و ابوبكر را عقب زد و خود مشغول نماز شد. بعدها عده اى همين نماز را حجت قرار دادند و آن را دليل شايستگى ابوبكر براى زمامدارى ياد كردند و ديگر نگفتند كه حضور پيامبر در مسجد براى باز داشتن ابوبكر از انجام نماز بوده است.(۲۸۸)

سفارش به پيروى از على بن ابى طالبعليه‌السلام

بر پايه آنچه گذشت، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به جانشينى فردى غير از ابوبكر و عمر سفارش كرده است، كسى كه بى ترديد بايد داناتر، با تقواتر و با فضيلت تر از بقيه و سابقه خدماتش به اسلام بيشتر باشد. محققان اهل سنت، على بن ابى طالبعليه‌السلام را از نظر فضيلت، برتر از همه صحابيان ياد مى كنند، جز اين كه معتقدند لازم نيست هميشه حكمران مسلمانان، فرد با فضيلت تر باشد. ابن ابى الحديد در اين باره مى نويسد:

مردم از كسى كه در فضيلت، جهاد، علم، سيادت و شرافت مانندى نداشت، روى بر تافتند و با كسى بيعت كردند كه آن شرافت و برترى را نداشت اما او نيز با تقوا و عادل بود... اصحاب براى مصلحت اسلام و نيز ترس از فتنه اى كه نه تنها خلافت، بلكه نبوت را نيز تباه مى ساخت، ار فرد افضل و اشرف و سزاوارتر به شخص فاضل و شريف رو كردند!(۲۸۹) اهل تسنن مى نويسند: روزى على بن ابى طالب در مسجد، در كنار عمربن خطاب نشسته بود و جمعى از مردم هم حضور داشتند. چون حضرت از آنجا بيرون رفت، كسى او را به خود ستايى و بزرگنمايى متهم كرد! عمر گفت: او واقعا حق دارد خود را بستايد و به وجود خود افتخار كند. به خدا سوگند، اگر شمشير او نبود ستون اسلام استوار نمى گرديد. او به امور قضايى، آگاه ترين فرد امت اسلام است. او داراى سابقه و شرافت است. مرد گفت: اگر راست مى گويى، به چه عذر خلافت را از او باز داشتيد؟ گفت: به علت جوانى اش و علاقه وى به فرزندان عبدلمطلب، دوست نداشتيم خلافت به او برسد.(۲۹۰) جز اينها، در اخبار بسيارى به صراحت نوشته اند: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، علىعليه‌السلام را به جانشنى خود تعيين فرمود

۱. عزالدين ابوحامد معتزلى مى نويسد:

ابن عباس مى گويد: روزى در اوايل خلافت عمربن خطاب نزد او رفتم. به من گفت... آيا هنوز پسر عمويت به خلافت نظر دارد؟ گفتم: آرى. گفت: آيا گمان مى كند رسول خدا درباره خلافت او سخنى گفته است؟ گفتم آرى...! عمر گفت: البته گاه از زبان رسول خدا در حق او سخنانى چند بيان مى شد كه حجت آور نبود و عذر را برطرف مى نمود و گاه درباره او فزون از حد اظهار مى كرد و ازاين همه مى خواست امتش را در مورد خلافت او بيازمايد. رسول خدا در بيمارى خود خواست به اسم او تصريح كند جانشينى او را ذكر كند ولى من براى شفقت بر امت و حفظ اسلام، از آن جلوگيرى كردم. پس رحلت خدا دانست كه من به آنچه در خاطر او مى گذرد پى برده ام. بنابراين از دنبال گيرى هدف خود دست نگاه داشت و خدا جز آنچه خود خواسته و مقدر كرده بود، جارى ننمود.(۲۹۱) ۲. وى در جاى ديگرى مى نويسد:

ابن عباس مى گويد: در سفر عمر به شام، من نيز همراهش بودم. روزى در ميان راه، چنان كه بر شترش سوار بود، به من گفت: اى پسر عباس! از پسر عمويت على گله مندم... او پيوسته با من دشمنى و خشم دارد. علت آن چيست؟ گفتم: شما خود بهتر مى دانيد. گفت: مى پندارم همچنان از اين كه خلافت از كف او بيرون رفته، اندوهگين است. گفتم علت همين است. او معتقد است رسول خدا خلافت را فقط براى او سزاوار مى ديد. عمر گفت: خواستن پيعنبر چه نتيجه اى داشت، با آن كه خداوند نخواسته بود. رسول خدا چيزى را مى خواست و خدا غير آن را. پس مراد رسول خدا تحقق نيافت. آيا هر چه رسول خدا مى خواست بايد خدا هم بخواهد! او هميشه آرزو مى كرد عمويش ابولهب مسلمان شود ولى خدا نخواست و او هم اسلام نياورد.(۲۹۲) ۳. در ده ها مورد(۲۹۳) و نيز پس از مرگ خلفه دوم و تشكيل شوراى شش نفرى سال ۲۳هجرى على بن ابى طالبعليه‌السلام در ميان مردم از مقام امامت و جانشينى خود ياد كرده و از آنان اعتراف خواسته است و مردم ضمن پذيرش گفتار او، از كوتاهى خود در حق اهل بيتعليه‌السلام اظهار شرمسارى كرده اند. اما پس ‍ از در گذشت خليفه دوم، در مسجد به مردم فرمود: شما را به خداوند سوگند مى دهم، بگوييد آيا در ميان شما كسى از من هست كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در مورد او فرموده باشد هركس من مولاى اويم، على مولاى اوست؟ حاضران گفتند: نه.(۲۹۴) على بن ابى طالبعليه‌السلام گفت: آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به هنگام ايجاد پيمان برادرى، ميان او و خودش ‍ عقد برادرى بسته باشد؟ همه گفتند: نه باز فرمود: آيا كسى در ميان شما جز من هست كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حق او گفته باشدانت منى بمنزلة هارون من موسى (۲۹۵) ؟

گفتند: نه سپس علىعليه‌السلام تا چهل فضيلت خويش را، كه نشانگر امتياز برتر او بر ديگران بود، بر شمرد و همه حاضران را شاهد گرفت و آنها تاءييد كردند.(۲۹۶) ۴. بيش از جنگ جمل، چون عايشه تصميم گرفت ام المومنين، ام سلمه را در جنگ برضد علىعليه‌السلام همراه خود سازد و ام سلمه پيشنهاد او را رد كرد، به عايشه چنين گفت: اى عايشه! آيا اين حادثه را به ياددارى كه زمانى من و تو در سفرى با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله همراه بوديم و على كفش هاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را اصلاح مى كرد و لباس هايش را مى شست؟ در اين هنگام پدرت ابوبكر و عمر نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رفتند و ما پشت پرده بوديم. آن دو با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به گفتگو پرداختند و پرسيدند: از آن جا كه نمى دانيم شما تا چه مدت در كنار ما خواهيد بود، مى خواهيم بدانيم چه كسى به جاى شما امت را رهبرى مى كند، تا پس از شما به او پناه ببريم. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: من هر كه را جانشين خود كنم و به شما معرفى نمايم شما از پيرامون او پراكنده خواهيد شد، همان طور كه بنى اسرائيل از گرد هارون پراكنده شدند. در اين حال آن دو سكوت كردند و از نزد پيامبر بيرون رفتند. سپس من و تو پيش پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رفتيم و تو كه شرم كمترى داشتى از حضرت همان پرسش را كردى و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: جانشينى من همان كسى است كه مشغول اصلاح كفش است. چون نگاه كرديم به جز على بن ابى طالبعليه‌السلام كسى را نديد. تو گفتى: غير ار على كسى را نمى بينم! فرمود: آرى، هم او جانشين من است. در اين موقع عايشه گفته ام سلمه را تاييد كرد و گفت: البته كه اين خاطره را به ياد دارم.(۲۹۷)

در حاشيه روايات جانشينى(۲۹۸)

از بررسى رواياتى كه در كتب اهل تسنن پيرامون وصيت پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به دست ما رسيده است، دانسته مى شود كه مصدر همه آن اخبار، عايشه است و محققان سنى مذهب به صراحت مى نويسند: انگيزه عايشه از مخالفت با على بن ابى طالبعليه‌السلام كينه و حسادتى بود كه نسبت به او و فاطمه زهرا داشت.(۲۹۹) اين عامل تا بدان حد در وى موثر بود كه ايشان موضوع جان سپردن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در دامن على و آخرين و صاياى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به على را انكار كرد و با آن كه بيشتر منابع حديثى اهل تسنن مى نويسند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در دامن على بن ابى طالبعليه‌السلام جان سپرد،(۳۰۰) عايشه مى گويد: پيغمبر خدا در دامن من رحلت كرد، چگونه به على وصيت كرد كه من ندانستم!(۳۰۱) آن جناب درباره عايشه مى فرمايد:

 و اما فلانة فادركها راى النساء و ضغن غلا فى صدرها كمرجل القين. (۳۰۲) آن زن نسبت به من دچار... حسد و كينه اى شده است كه در سينه اش ‍ همانند ديگ آهنگرى مى جوشد.

عبدالحميد مداينى مى گويد: در زمانى كه نزد استادم ابو يعقوب علم كلام مى خواندم اين جملات حضرت را براى او خواندم و او پاسخى طولانى در اين باره بيان داشت كه خلاصه آن چنين است:

دشمنى نخست عايشه با فاطمهعليه‌السلام شروع گرديد. زيرا رسول خدا پس از مرگ خديجه با عايشه ازدواج كرد و او جايگزين خديجه گرديد و فاطمهعليه‌السلام دختر خديجه بود. به طور طبيعى هر گاه دخترى مادرش ‍ بميرد و پدر، همسر ديگرى اختيار كند، بين زن جديد و دختر كدورت ايجاد مى شود و از اين امر گزيرى نيست. زيرا زن از اين كه پدر به دختر علاقه مند است حسادت مى ورزد و دختر نيز...

پيامبر خدا حضرت فاطمه را خيلى بيش از آن چه مردم تصور بكنند و بيش ‍ از بزرگداشت و احترامى كه مردان نسبت به دختران خود انجام مى دهند، بزرگ مى داشت و احترامش مى كرد، بسيار فراتر از اندازه دوستى پدران نسبت به فرزندان خود. آن حضرت در محافل عمومى و خصوصى، نه يك بار، بلكه بارها در زمان هاى مختلف گفته بود: فاطمه بزرگ بانوى همه زنان جهان است. او همتراز مريم، دختر عمران است... و عقد ازدواج او با على در آسمان و در حضور فرشتگان خوانده شده است. بارها فرمود: هر كه او را بيازارد مرا آزرده و او پاره تن من است...

اين مسايل دشمنى عايشه نسبت به فاطمه را افزون مى ساخت. بعد از ازدواج فاطمه با على، اين دشمنى عايشه، به على نيز سرايت كرد و ابوبكر را هم تحت تاثير قرار داد... روز به روز ستايش پيامبر از على افزون مى گرديد و او به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نزديك تر مى شد و اين موضوع حسادت و غبطه ابوبكر را شدت مى بخشيد، چنان كه در طلحه، عموزاده عايشه، نيز همين حال نسبت به على پديد آمده بود و بسيار رخ مى داد كه ابوبكر، عايشه و طلحه در همين زمينه گرد هم نشينند و به چاره جويى و گفتگو بپردازند و سخن هر يك بر ديگرى تاثير نهد. نيز از سوى مردم به عايشه خبر مى رسيد كه على به رسول خدا پيشنهاد كرده است كه تو را طلاق دهد. مردم سخنان زيادى از اين نمونه درباره على و فاطمه به عايشه مى رساندند و همين سخن چينى ها و تهمت ها آتش حسد و كينه عايشه را عميق تر مى ساخت.

زمانى هم فرا رسيد كه خداوند به فاطمه فرزندان پسر و دختر داد و رسول خدا فرزندان او را همچون فرزندان خود مى دانست و آنان را فرزند خود صدا ميكرد...، اما عايشه فرزند نمى آورد و مى ديد دختر همشوى او خديجه فرزند آورده و آنها از سوى شوهرش رسول خدا بسيار مورد احترام و محبت هستند. آيا، در اين موقعيت عايشه دوام زندگى على و فرزندانش را آرزو مى كند يا دوست دارد هر چه زودتر آنها نابود شوند.

موضوع حساسيت زاى ديگر، آن بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دستور داد همه درهاى مسجد، كه به خانه مردم باز مى شد، مانند در خانه ابوبكر، بسته شود ولى در خانه على را به مسجد گشوده گذارد.(۳۰۳) زمانى هم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ابوبكر را مامور كرد تا سوره برائت را براى كفار قريش در مكه بخواند، اما پيش از رسيدن او به مكه وى را از اين مقام عزل كرد و على را مامور خواندن آن سوره نمود. اين دو موضوع براى عايشه بسيار گران آمد.

ديگر اين كه خداوند از ماريه قبطيه فرزندى به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله داد و اين رويداد على را بيش از حد، خرسند ساخت. حال آن كه عايشه به شدت غمگين شد. پس از آن، ابراهيم فرزند ماريه وفات يافت و عايشه، گرچه در ظاهر خود را اندوهگين نشان داد، سرزنش و شماتت خود را نسبت به آنان در درون پنهان مى داشت...

آن موقع هم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بيمار شد و در خانه عايشه بسترى گرديد پيامبر صص بستر خود را به خانه دخترش فاطمه منتقل ننمود و علت آن بود كه نخواست براى فرزند و دامادش مزاحمتى ايجاد نمايد...

با پيش بينى پيامبر و سفارش هاى او على شك نداشت كه خلافت پس از پيامبر به او انتقال مى يابد... و چون بيمارى پيامبر شدت يافت و سپاه اسامه را مى خواست روانه سازد و بزرگان مهاجر و انصار همانند ابوبكر را مامور كرد كه در سپاه شركت جويد، در اين صورت على بدون منازع، به خلافت دست مى يافت. اما عايشه كه از منظور پيامبر و ديگر ماجراها اطلاع داشت به دنبال پدرش در لشكر فرستاد تا نگذارد پدرش مدينه را ترك كند.

در همان حال بيمارى حضرت، عايشه پدرش را فرا خواند تا به جاى پيامبر، در مسجد نماز بخواند و چون پيغمبر با اطلاع شد، در حالى كه به فضل بن عباس و على تكيه داده بود، خود را به مسجد رساند و مشغول نماز شد. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در صبحگاه همان روز بدرود حيات گفت. آن گاه ديگران نماز خواندن ابوبكر را حجت قرار دادند و گفتند چه كس مى تواند مقدم شود بر آن كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله او را در نماز مقدم داشته است! آنها حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در مسجد براى اهميت نماز جلوه دادند و نگفتند حضور ايشان در مسجد، به منظور بازداشتن ابوبكر از خواندن نماز به جاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بود...

همه اين عوامل باعث شد خلافت از على سلب شود و عامل اصلى آن، عايشه بود.(۳۰۴) ابن ابى الحديد مى گويد:

من به شيخ ابويعقوب گفتم: آيا تو معتقدى كه برگزارى نماز ابوبكر به تعيين پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نبوده و عايشه چنين خواسته است؟ استادم گفت: اين را من نمى گويم، على گفته است. وظيفه و تشخيص من غير از تشخيص اوست. هر چه باشد او در آن موقع آنجا حضور داشته و من حضور نداشتم.

پس از وفات فاطمه نيز همه زنان براى عرض تسليت به حضور بنى هاشم رسيدند، ولى عايشه وانمود كرد مريض است و حضور نيافت....(۳۰۵)