فصل ششم: حكمت شكيبايى امام على بن ابى طالبعليهالسلام
بيعت امام علىعليهالسلام
با تثبيت حكومت ابوبكر، بيعت گيرى از مخالفان به شدت دنبال شد. اما داماد و پسر عموى پيامبرصلىاللهعليهوآله
، على بن ابى طالبعليهالسلام
، تا همسرش فاطمهعليهالسلام
زنده بود با خليفه بيعت نكرد و محققان اهل تسنن و تشيع عقيده مندند كه آن بيعت نيز سرانجام با رضايت خاطر، صورت نپذيرفته است. پس از شهادت دختر گرامى پيامبرصلىاللهعليهوآله
، چون حكومتيان همسر او را ديگر بار به بيعت فرا خواندند، ايشان در حضور گروهى از حاميان خود به سخنرانى پرداخت و پس از بيان ويژگى هاى خود و خويشاوندى اش با پيامبرصلىاللهعليهوآله
در روز بعد دفن همسرش، با خليفه، ابوبكر بنابى قحافه، بيعت كرد.
تا قبل از اين روز، هيچ يك از شيعيان او و بنى هاشم با ابوبكر بيعت نكرده بودند.
بدين سان تا سال ۳۵ هجرى حدود ۲۵ سال على بن ابى طالبعليهالسلام
از صحنه فعاليت هاى رسمى سياسى و اجتماعى كنار بود، اما به موجب دلايلى كه بر خواهيم شمرد، در اين مدت از هر حركت ستيزه جويانه و انقلابى بر ضد حكومت، دورى جست و حتى از شورش ديگران عليه حكومت نوپاى اسلامى، جلوگيرى مى كرد.
حال پرسش اين است:
۱. آيا اين حقيقت دارد كه در روزهاى آغازين حكومت ابوبكر، داماد پيامبرصلىاللهعليهوآله
، على بن ابى طالبعليهالسلام
با نهايت خشونت و بى احترامى، از خانه به مسجد فراخوانده و به بيعت اجبار شده است؟
۲. آيا على بن ابى طالبعليهالسلام
در روز تشكيل سقيفه و هفته پس از آن و زمان هاى بعدتر، مردم را به ياد غدير و منزلت خود نزد پيامبرصلىاللهعليهوآله
، هشيار نساخت؟ اگر وى خود را جانشين بر حق پيامبرصلىاللهعليهوآله
مى دانست و رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
درباره جانشينى او چيزى فرموده بود، چرا آرام نشست تا ديگران حق او را غصب كنند؟
با آن كه بيشتر محققان شيعه و سنى بيعت گيرى از على بن ابى طالبعليهالسلام
را به زور و با خشونت و بى احترامى ياد كرده اند، برخى نويسندگان ما از شدت ناباورى مى نويسند:
بعضى ساده لوحان كوشيده اند براى نشان دادن مظلوميت علىعليهالسلام
به اين مسايل متوسلب شوند، يعنى كشيدن وى و عمامه به گردن او پيچيدن و در كوچه ها گرداندن! نمايان مظلوميت علىعليهالسلام
در اين قالب، نه تنها معقول نيست، بلكه موجب تخريب شخصيت حقيقى علىعليهالسلام
است. محال به نظر مى رسد كه توانسته باشند وى را بدين نحو به زور به سمت مسجد كشانيده و با چنين شدتى با او برخورد كرده باشند.
اين گونه سند سازان اين اندازه هم نينديشيده اند كه حكومت نوپاى پيامبرصلىاللهعليهوآله
، با آن همه معضلات و گرفتارى ها، در اين برهه حساس ، قبل از هر چيز نيازمند ثبات و جذب مخالفان و افكار عامه است و به طور قطع، از نظر سياسى، نظامى و امنيتى، نه تنها قدرت دست زدن و متوسل شدن به چنين خشونيت براى آنان ميسر نيست و امرى محال است، بلكه به هيچ وجه نيز به صلاحشان نخواهد بود!
شايد بتوان چنين گفت كه چون علىعليهالسلام
در مقابل جان حاميانش در منزل فاطمهعليهالسلام
احساس مسئوليت مى كرده، براى نجات جان ديگران و جلوگيرى از آسيب رسيدن به يارانش، با مامورين خليفه همراه شده، به نزد او رفته است.
با اين تحليل چنين به نظر مى رسد كه گويا ماموران حكومت، با سلام و شاد باش، علىعليهالسلام
را به مسجد برده و در آنجا نيز با شيرينى و ميوه از او پذيرايى كرده اند! اگر بيعت گيرى از على بن ابى طالبعليهالسلام
مسالمت جويانه ترسيم و تحليل شود، به ناچار بايد موضوع وارد شدن به خانه حضرت فاطمهعليهالسلام
و به شهادت رسيدن طفل آن حضرت از اساس ، انكار گردد، حال آن كه بر پايه مطالبى كه پس از اين از مدارك اهل تسنن ارائه خواهيم كرد، آن موضوع از امور مسلم تاريخ اسلام است.
ما چگونگى بيعت گرفتن از على بن ابى طالبعليهالسلام
را خفت بار ترسيم نمى كنيم و نمى گوييم كه او را با عمامه پيچيده به دور گردن، در كوچه ها گردانده اند، ولى بر پايه مدارك معتبر و پذيرفته نزد شيعه و سنى، آن بيعت گيرى را با توسل به زور و خشونت مى دانيم.
معاوية بن ابى سفيان كه بى انصاف تر از او در تاريخ كمتر شناخته شده است، در نامه اش به امام على بن ابى طالبعليهالسلام
مى نويسد: دستگاه خلافت، تو را همانند شتر سركشى كه به بند شده باشد، كشان كشان براى بيعت سوق داد.
شكيبايى، نه سازش
برخى از نويسندگان در ترسيم دوره شكيبايى ۲۵ ساله امام على بن ابى طالبعليهالسلام
رويدادها را چنان تفسير مى كنند كه گويا آن حضرت در اين دوره با خلفا سازش نموده و بلكه پيوسته با ايشان همكارى داشته است. اين تفسير هر چند به سليقه سياسى كاران، بهترين تحليل از رفتار امام علىعليهالسلام
را رائه مى كند، مورد تاييد اخبار شيعه نيست. اگر نه چنان بودكه در اثر انقلاب حضرت، به اسلام و مسلمانان لطمه وارد مى آمد و ميان امت اختلاف مى افتاد، آن جناب حتى به اندازه يك نيم روز حكومت آنان را تحمل نميكرد. بنابراين آن چه على بن ابى طالبعليهالسلام
را به شكيبايى در برابر رفتار حكمرانان عصر خويش واداشت، فراهم نبودن زمينه انقلاب بود كه برخى از عوامل اصلى آن عبارت است از:
۱. هراس از تفرقه ميان مسلمانان.
۲. حسد و كينه قريش نسبت به امام.
۳. تفكر جاهلى مردم.
۴. احساس دشوارى تحمل حكومت امام از سوى مردم.
۵. نداشتن ياور.
۱. هراس از تفرقه
چنان كه پيشتر گذشت، يكى از عوامل تثبيت حكومت ابوبكر، مخالفت هاى فراگيرى بود كه از نواحى اطراف مدينه بر ضد حكومت وى صورت گرفت. آن شورش ها نيروهاى داخلى را به وحدت نظر ناچار ساخت و همين امر قدرت دولت مركزى را ريشه دار نمود.
رحلت پيامبرگرامى اسلامصلىاللهعليهوآله
جامعه اسلامى و خاندان رسالت را با بحران عجيبى روبه رو ساخت و هر لحظه بيم آن مى رفت كه براى عهده دارى خلافت و فرمانروايى، آتش جنگ داخلى ميان مسلمانان شعله ور شود و سرانجام جامعه اسلامى به انحلال گرايد و قبايل عرب تازه مسلمان، به عصر جاهليت و بت پرستى بازگردند.
با انتشار خبر در گذشت پيامبر خداصلىاللهعليهوآله
در ميان قبايل تازه مسلمان، گروهى از آنها به آيين نياكان خود بازگشتند و پرچم ارتداد برافراشتند. از سويى، مهاجران و انصار وحدت كلمه را از دست داده و مدعيان دروغگو در استان هاى نجد و يمامه به ادعاى نبوت برخاسته بودند. پيشتر در خارج مدينه نيز چند نفر مانند مسيلمه ادعاى پيامبرى كرده بودند. او چهل هزار مرد جنگى گرد آورد تا با حمله به مدينه آن جا را با خاك يكسان كند. اگر لشكر وى به مدينه مى رسيد اول كسى را كه مى كشت از خاندان پيامبرصلىاللهعليهوآله
بود و آن گاه آثار نبوت را نابود مى كرد. زنى از بنى تيم به نام سجاح نيز با ادعاى پيامبرى، عده اى را به دو خود جمع كرده بود و برخى مثل نعمان بن منذر مرتد شده، ادعاى پادشاهى مى كردند. او در بحرين تاجگذارى كرده بود. همچنين لقيط بن مالك ذوالتاج در عمان شورش بر پا ساخته بود.
در آن اوضاع كه عقيده اسلامى در دل ها رسوخ نكرده، عادات و تقليدهاى جاهلى هنوز از مغزها بيرون نرفته بود، هر نوع جنگ داخلى و دسته بندى گروهى، مايه انحلال جامعه و موجب بازگشت بسيارى از مردم به بت پرستى و شرك مى شد. چنين جنگ داخلى يا هر نوع خونريزى كوچك، انفجارهايى در داخل و خارج مدينه پديد مى آورد. اين در حالى بود كه قبايل عرب جاهلى به انتقام جويى و كينه توزى مشهور بودند. اگر در تاريخ عرب جاهلى مى خوانيم كه در پى حوادث كوچك، همواره رويدادهاى بزرگى به دنبال داشته است به همين سبب بود كه آنان هيچ گاه از فكر انتقام بيرون نمى آمدند.
در چنين موقعيت، عثمان بن عفان نزد پسر عموى پيامبر، على بن ابى طالبعليهالسلام
رفت و گفت: وضع را مى بينى! اگر بيعت نكنى اسلام با خطر جدى رو به روست. پس از اين بود كه وى براى حفظ اسلام بيعت كرد و ابوبكر توانست از مدينه به اطراف لشكر اعزام كند.
على بن ابى طالبعليهالسلام
خود در اين باره مى گويد:
به خدا سوگند، من هرگز فكر نمى كردم كه عرب، خلافت را از خاندان پيامبرصلىاللهعليهوآله
باز ستاند يا مرا از آن باز دارد. مرا به تعجب وا نداشت جز توجه مردم به ديگرى كه دست او را به عنوان بيعت، مى فشردند. از اين رو، من دست، نگاه داشتم. ديدم گروهى از مردم از اسلام بازگشته اند و مى خواهند آيين محمدصلىاللهعليهوآله
را محو كنند. ترسيدم كه اگر به يارى اسلام و مسلمانان نشتابم رخنه و ويرانى يى در پيگر آن مشاهده كنم كه مصيبت و اندوه آن بر من بالاتر و بزرگ تر از حكومت چند روزه اى است كه به زودى مانند سراب يا ابر از ميان مى رود. پس به مقابله با اين حوادث برخاستم و مسلمانان را يارى كردم، تا باطل محو شد و آرامش به آغوش اسلام باز گشت.
بدين ترتيب، على بن ابى طالبعليهالسلام
، بر سر دو راهى احقاق حق خود و حفظ اصول و اساس اسلام، موقعيت خويش را فراموش كرد و براى حفظ آيينى كه پيامبر براى حفظ آن كوشيده بود، سكوت اختيار كرد.
زمانى كه ابوسفيان او را به شورش فرا خواند على بن ابى طالبعليهالسلام
به او فرمود: به خدا سوگند، تو جز آشوب و فساد هدف ديگرى ندارء تنها امروز نيست كه مى خواهى آتش فتنه بيفروزى بارها خواسته اى در اجتماع مسلمانان شر بيافرينى. مرا به كمك تو نيازى نيست. بنابراين، علىعليهالسلام
از حق خود گذشت تا اسلام، كه با خون جگر و چكاچك شمشير و همت بلند او در جهادها و پكارها پاى گرفته است و از فرزند نزدش پرارج تر است، تجزيه نشود. اندك زمانى پيشتر چون رسول گرامىصلىاللهعليهوآله
در آستانه رحلت تصميم داشت امت را به پيروى علىعليهالسلام
وصيت كند ايشان را از آن وصيت بازداشتند و آن جناب به بهاى دفاع از جانشين خود و به منظور جلوگيرى از گمراهى امت، ناگوارترين جسارت را به جان خريد و امروز زمان آن بود كه على بن ابى طالبعليهالسلام
با شكيبايى زنج آور، از حاصل كوشش بيست و سه ساله پيامبرصلىاللهعليهوآله
محافظت كند.
على بن ابى طالبعليهالسلام
تلاش هاى خود را به سويى سازمان مى داد كه خطرى متوجه اساس اسلام نشود. مبادا حركت هاى افراطى و به دور از انديشه و تفكر، وحدت جامعه نو پاى اسلامى را فرو پاشد. بدين علت، هرگاه بعضى از ياران او به تلاش ها و موضع گيرى هاى خود در حمايت از او، جنبه تخاصمى و افراطى مى دادند، از شدت آن مى كاست و خطر تجزيه وحدت اسلامى را بدآنها گوشزد مى كرد. از اين نظر بايد وجود علىعليهالسلام
را براى حكومت خلفا غنيمت ياد كرد.
امام بهتر از هر كس مى دانست كه بردبارى در برابر فتنه ها، اقدام آموخته با سنجش عوامل تاءثيرگذار در فتنه، و شناخت اوضاع و عرضه امور بر عقل و منطق و سپس پيگيرى موضعى، عاقلانه و با مصلحت است، نه حركتى عجولانه و بى نتيجه. آيا همين كه كسى به حقانيت خويش يقين داشته باشد بايست به هر ترتيب قيام كند و حق خود را باز ستاند؟! هرگز. با اين همه، شك نيست كه آن چه على بن ابى طالبعليهالسلام
را در چنان موقعيت قرار داد، حمايت نكردن مردم بود.
همبستگى ظاهرى مسلمانان، ميراث گرانقدر پيامبرصلىاللهعليهوآله
بود و على بن ابى طالبعليهالسلام
روا نمى داشت كبا سازماندهى جناحى مستقل، آن همبستگى، گسسته و مصلحت مهم تر، ناديده انگاشته شود و فسادى پديد آيد. آنان با علىعليهالسلام
را به سامان دهى جناحى ديگر در برابر حكومت دعوت و تشويق مى كردند مردانى آينده نگر و ژرف بين نبودند، هر چند برخى مانند ابن عباس منظورى خير خواهانه داشتند. شك نبود كه بانگ طرفدارى از علىعليهالسلام
در آن زمان، بر وسعت تفرقه مى افزود و قدرت حكومت مركزى را به نفع دشمنان كمين كرده خارجى، سست مى كرد.
با همه آن چه گذشت بايد بدين نكته بسيار دقيق توجه افزون داشت كه در حقيقت، حق خواهى على، نبود كه همبستگى مسلمانان را فرو مى پاشيد. سماجت مخالفان وى در تصاحب منصب خلافت بود كه راه را بر اين حق خواهى مى بست و كار امت را به اختلاف مى كشاند. اين نكته از نگاه بسيارى از نويسندگان دور مانده است، تا جايى كه در نگاشته هاى خود چنين تحليل مى كنند كه على بن ابى طالبعليهالسلام
پيوسته در صدد بود با حكومت خلفا بستيزد، ولى آنها وى را هشيار مى ساختند كه براى حفظ اسلام، از دنبال كردن اين تصميم، بازايستد.
۲. در امان ماندن از حسد و كينه قريش
اين عامل تا بدان جا در تنها گذاشتن علىعليهالسلام
موثر بود كه يكى از نويسندگان برجسته اهل سنت مى گويد:
من از استادم پرسيدم: از شرح حال على بسيار در شگفتم كه چگونه در اين مدت طولانى بعد از وفات رسول خداصلىاللهعليهوآله
زنده ماند و با وجود آن همه كينه هاى قريش، جان به سلامت برد.
استاد به من گفت: اگر او خود را تا به آن اندازه كوچك نكرده و به كنج انزوا نخزيده بود، كشته شده بود. همين امر او را از يادها برد و به عبادت، نماز و قرآن مشغول كرد و از مرام نخستين خود فاصله گرفت و شمشير را به فراموشى سپرد و چون راهب در كوه ها گرديد. از آن جا كه به اطاعت حاكمان زمان خود پرداخت و خود را در برابر آنان كوچك كرد، او را رها كردند. اگر چنين نكرده بود او را مى كشتند، چنان كه به وسيله خالد بن وليد قصد كشتن او را داشتند.
اين محقق در جاى ديگر مى نويسد:
روزى كه على بن ابى طالب بر مسند خلافت نشست، بيست و پنج سال از رحلت پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله
مى گذشت و انتظار مى رفت كه در اين مدت طولانى عداوت ها و كينه ها به فراموشى سپرده شده باشد. ولى بر خلاف انتظار، روحيه مخالفان على پس از گذشت ربع قرن، عوض نشده و از عداوت و كينه اى كه در دوران پيامبر و پس از درگذشت وى، نسبت به على داشتند، كاهش نيافته بود. حتى فرزندان قريش و نوباوگان و جوانان آنان كه شاهد حوادث خونين معركه هاى اسلام نبوند و قهرمانى هاى على را در جنگ هاى بدر و احد و بر ضد قريش نديده بودند، بسان نياكان وپدران خود، سرسختانه با على عداوت ورزيدند و كينه او را به دل داشتند.
۳. افكار جاهلى
على ابن ابى طالبعليهالسلام
را اسلام را آيين جهانى و جاويد مى دانست و هميشه از اين كه مبادا اعراب، اسلام را آيين نژادى و وسليه سياست و حكومت عرب بدانند، بيم داشت. شايد فكر مى كرد با توجه به فراهم نبودن زمينه و تبليغات مسموم مخالفان، قيام او به جانشينى رسول خداصلىاللهعليهوآله
كه فرزند پسر نداشت، در چشم اقوامى كه بايد به تدريج دين پدرى خود را ترك كنند و اسلام بياورند، به سلطنت موروثى و حكومت خانوادگى تعبير شود و اين موضوع مانع انتشار و جهانگردى اسلام شود.
از همين انديشه خرد بود كه پيامبرصلىاللهعليهوآله
پس از نزول آيه ابلاغ رسالت در غدير، نخست در اعلام موضوع جانشينى ضسر عمويش علىعليهالسلام
درنگ كرد، زيرا مى دانست كسانى از حسد برخى از جهل و عده اى به سوداى رياست، اين مسئله را به آسانى نمى پذيرند. اين خطر بدان حد رسيده بود كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
مى دانست اگر حمايت الهى او را فرا نگيرد پس از اين ماجرا بعضى براى كشتن وى به توطئه رو خواهند كرد و مشكلاتى براى او وامت اسلامى پديد خواهند آورد.
اين پندار از رحلت حضرت بهتر هويدا شد و خليفه دوم در گفتگويش باابن عباس به همين نكته تصريح كرد كه مردم پس از رسول خدا خلافت را از شما خاندان دور داشتند. زيرا نمى خواستند نبوت و خلافت نصيب يك خاندان شود.
موضوع رنج آور ديگر كه بر گرفته از همين عامل بود، اتهام رياست طلبى به علىعليهالسلام
بود. هر چند حكومتيان يقين داشتند على ابن ابى طالبعليهالسلام
نا انديشيده و بدين سادگى در پى تصاحب مقام خلافت بر نمى آيد، بارها او را به طعنه مى آزردند كه تو به خلافت سخت حريصى!
در همان روزهاى سقيفه، ابو عبيده جراح به ايشان گفت: اى فرزند ابوطالب، چقدر به خلافت علاقه مند و حريص هستى؟ ر او در پاسخ گفت: به خدا سوگند، شما از من به خلافت حريص تريد، در حالى كه از نظر دارندگى ويژگى هاى و موقعيت، از آن بسيار دور هستند و من به آن نزديك ترم. من حق خويش را خواهانم و شما من و حقم مانع مى شويد و مرا از آن باز مى داريد.
پس از آن دوران نيز، با اين كه او پيوسته خود را از كشمكش هاى سياسى دور مى داشت، از از سوى معاويه، به حسادت بر خلفا و دشمنى با آنان متهم شد
و گرچه از كشته شدن عثمان بدان كيفيت جلوگيرى مى كرد، به همدستى در كشتن خليفه متهم گشت.
۴. امتيازات تحمل نشدنى
به طور طبيعى براى معاصران علىعليهالسلام
كه خون جاهليت در تن داشتند و افراد را به تفكر پوسيده جاهلى امتيازبندى مى كردند، پذيرش حكومت فردى چون على ابن ابى طالبعليهالسلام
آسان نبود و برگزيدن ديگرى -با دارابودن هر ويژگى - خوشايندتر بود. همسر علىعليهالسلام
بانو فاطمهعليهالسلام
در اين باره مى فرمايد:
ابوالحسن چه عيبى داشت؟ به چه چيز بر او خرده گرفتند؟ به خدا سوگند، ايرادش شمشير برنده و كوبنده او بود كه بر پيكر مشركان فرو آورده بود و ضربات شديد و مؤ ثراو بر دشمن و خشم و غضب شديد او در راه خدا.
على ابن ابى طالبعليهالسلام
به خاطر هيچ كس و هيچ چيز، حق را فراموش نمى كرد و مردم آن قدر كه از عدالت خواهى او و ستيزش با ستم پيشگان هراس داشتند، نسبت به رسول خداصلىاللهعليهوآله
چنين نبودند. شك نيست كه علىعليهالسلام
اين درس ها را همه از پيامبرصلىاللهعليهوآله
آموخته بود، اما تصور بيشتر مردم معاصر پيامبر چنان بود كه وى براى ترويج آيين خود و جلب نظر مخالخان، به نرمش و آسان گيرى، توجه دارد تا خشونت و قصاص و ستيز.
افزون بر اين، رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
خود قانونگذار شريعت بود و چنان كه حكمى را نسخ با وضع مى كرد، چيزى را مى بخشيد يا باز مى ستاند و امر يا نهى مى نمود، در اين همه از جانب پروردگار اختيار كامل داشت، حال آن كه جانشين او، در ولايت خويش، خود را مجرى قانون پيامبرصلىاللهعليهوآله
مى شناخت نه فردى قانونگذار چون رسول خدا ص الله و عليه و اله.
در نظر داشتن اين امور زمينه زمامدارى على ابن ابى طالبعليهالسلام
را نامساعد و حضرت را به شكيبايى ناگزير مى ساخت. معاصران علىعليهالسلام
اگر چه از ستم روزگاران گذشته خاطرات تلخى در سينه داشتند، چندان به بى قرارى حكومت فرد عدالت خواه باريك بين نيز مشتاق نبودند. تاريخ نشان داد كه آن مردم براى عدالت علىعليهالسلام
بايد سال ها بيشترى از اين، طعم ستم بچشند. بيست و پنج سال بعد هم كه او به خلافت رسيد توطئه ها و رياست طلبى و دنيا خواهى شمارى چند از همين مردم، به ثمر نشستن آرزوى پيامبرصلىاللهعليهوآله
را در بر قرارى زمامدارى على ابن ابى طالبعليهالسلام
با مشكل روبه رو ساخت.
پس از طى شدن دوره حكومت خليفه اول و دوم نيز به دلايلى چند هنوز راه براى زمامدارى على ابن ابى طالبعليهالسلام
هموار نمود. وى در آن برهه حدود ۴۶ سال عمر داشت و اين بار بهانه جوانى او كار ساز نبود. مسئله عصبيت قومى و كينه قبايل نسبت به وى تا حدى كاسته و شخصيت وى بهتر شناخته شده بود
و احتمال حمايت عمومى از على بيشتر از قبل بود. با اين همه، با سياست زمامدار دوم در تعين شوراى خلافت، راه براى زمامدارى بى منازع على ابن ابى طالبعليهالسلام
هموار نشد و عثمان بدون كمترين مقاومت عمومى مردم به خلافت رسيد!
علت اين امر، گذشته از شيوه تعيين جانشينى خليفه دوم كه مردم را خلع سلاح كرد و به پذيرش حكم شورا واداشت، همان مقايسه روحيات علىعليهالسلام
و عثمان بود. عثمان افزون بر سن بيشتر حدود۶۸سال، به نرمى ضعف اراده، راحت طلبى و خويشاوند دوستى و سخاوتمندى نسبت به هواخواهانش، شهره بود. مسلمانان در آن زمان از سخت گيرى زمان خليفه دوم به تنگ آمده بودند و مشتاقانه جوياى بهره مندى از ثروت اقليم هاى نوگشوده و نعمت هاى تازه رسيده بودند. اگر از طرفى برخى از هواداران على ابن ابى طالبعليهالسلام
به وى رشك مى بردند، از طرف ديگر مى كوشيدند جامه خلافت را بر اندام يك تن از افراد خود راست كنند و آن كس جز عثمان نبود كه عضو شوراى خلافت و رقيب علىعليهالسلام
بود.
اگر اين سومين رمامدار مسلمانان، به مرگ طبيعى در مى گذشت و اوضاع مدينه عادى بود هرگز شيوخ و صاحبان جاه و مال، در دستگاه حكومت نفوذ داشتند، به حكومت على ابن ابى طالبعليهالسلام
راضى نمى شدند و اگر هم شورايى ديگر تشكيل مى شد به ضرر خلافت او دسته بندى مى كردند. شايد هم كار به شورا نمى كشيد و مردان با نفوذ بنى اميه، عثمان را وادار به انتخاب و تعيين كسى مى نمودند كه خود مى پسنديدند، چنان كه خليفه اول، عمربن خطاب را جانشين خود ساخت و كار را به شورا وانگذاشت.
بعد از عثمان هم اگر انقلاب مردم و نيروى آنان نبود، با توجه به اين كه علىعليهالسلام
هيچ گاه خود را نامزد خلافت نمى كرد، كسانى مانند طلحه، زبير، عمروبن عاص و معاويه از ترس سخت گيرى هاى علىعليهالسلام
و پس گرفتن اموال و املاكى كه در زمان عثمان از بيت المال مسلمانان ويژه خود ساخته بودند، در راه خلافت او مانع، پديد مى آوردند.
افزون بر اينها عايشه، دختر ابوبكر و دشمن سرسخت علىعليهالسلام
كه نفوذى چشمگير در ميان حكومتيان داشت، مرگ را بر زندگى در دوره خلافت علىعليهالسلام
ترجيح مى داد و با اين وضع، هيچ زمينه اى براى زمامدارى على ابن ابى طالبعليهالسلام
پيش نمى آمد.
۵. نداشتن ياور
عبدالحميد مداينى مى نويسد: اگر به موقع على عقيده مند بود كه جانشين بر حق رسول خدا است بايست بى درنگ حق خويش را از مخالفانش مى ستاند يا دست كم، مردم را بيدار مى ساخت و به آنها مى گفت كه اى مردم، هنوز از سفارش پيامبر چيزى نگذشته است و او به شما دستور داد كه از من اطاعت نماييد و مرا خليفه بعد از خود بر شما قرار داد و دستورى كه نشانگر فسخ آن گفته باشد، نرسيده است. پس به چه سبب مرا ترك مى كنيد!
اگر شيعه امامى مذهب بگويد او از كشته شدن باك داشت كه به وصيت پيامبر تمسك نجست، گوييم چگونه هنگام امتناع از بيعت از كشته شدن نترسيد، در حالى كه او را به زور براى بيعت مى كشيدند و او گاهى به قبر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
پناهنده مى شد و گاهى به قبر عموى خود حمزه و برادرش جعفر و گاهى به انصار متوسل مى گرديد!
اين محقق نكاتى چند را از نظر دور داشته است:
الف. اين كه على ابن ابى طالبعليهالسلام
از حقانيت خود هيچ نگفته باشد نظرى بر خلاف واقعيت تاريخى است.
ب. هرگاه در پى توطئه ها، زمينه اجتماعى براى زمامدارى فردى فراهم نباشد، اندرز مردم چه سود دارد؟
ج. ترس از كشته شدن نبود كه كه علىعليهالسلام
را به سكوت و شكيبايى واداشت. وى از كشته شدنى بيمناك بود كه نتيجه اى براى اسلام نداشته باشد.
حقيقت آن است كه كوشش هاى آميخته با خشونت برخى صحابيان سالخورده و سر شناس براى عهده دارى جانشينى پيامبرصلىاللهعليهوآله
گوياى تصميمى عميق بر كنارگذارى خاندان پيامبر از حكومت بود و داماد پيامبر، على ابن ابى طالبعليهالسلام
از اين حقيقت به خوبى آگاه بود و شايد همين امر وى را از دفاع جدى از حق خود باز داشت، تا جايى كه حتى در برابر آتش زدن خانه خويش شكيبايى ورزيد. زيرا رياست خواهى مخالفان خود را در اوج مى ديد و كمترين دفاع، آنان را به رفتارهايى به مراتب پرخشونت تر و مخاطره انگيزتر وا مى داشت.
در هنگام رحلت پيامبرصلىاللهعليهوآله
مخالفان تا بدانجا بر ننوشتن وصيت سياسى حضرت تأکید كردند كه نزديك بود رسالت او نيز خدشه پذيرد. نبابراين هرگاه على ابن ابى طالبعليهالسلام
بر حق خويش اصرار مى ورزيد، شك نبود كه جنگى خانمان برانداز رخ دهد كه نه از جبهه علىعليهالسلام
كسى باقى بماند، از جبهه مخالفان وى. آن گاه حكومت نبوى تنها به دست مشركان و مرتدان افتد.
اين در حالى بود كه از سوى علىعليهالسلام
هيچ انگيزه اى براى تصاحب حكومت وجود نداشت، مگر آن كه در سايه آن حقى را پاس بدارد و از ظلمى جلو گيرد، در آن زمان براى اجراى اين منظور نيز مدعيان بسيارى وجود داشت. در چنان موقعيت اگر علىعليهالسلام
با توسل به قدرت و قيام مسلحانه به دنبال باز ستاندن حق خويش بر مى آمد جز نتايج زير عايد وى نمى شد:
۱. او در اين نبرد بسيارى از ياران و عزيزان خود را، كه از جان و دل به امامت و رهبرى او معتقد بودند و كمر همت به حمايت وى بسته بودند، از دست مى داد.
البته هرگاه با شهادت اين افراد، حق به جاى خود باز مى گشت جانبازى آنان در راه هدف چندان تاءسف بار نبود، ولى چنان كه خواهيم گفت، با كشته شدن اين افراد، حق به صاحب آن باز نمى گشت.
۲. در پى كشته شدن آن افراد گروه زيادى از صحابه پيامبرصلىاللهعليهوآله
نيز كه به حلافت علىعليهالسلام
راضى نبودند، كشته مى شدند و در نتيجه قدرت مسلمانان در مركز به ضعف مى گراييد اين گروه هر چند در مسئله رهبرى در مقابل على موضع گرفته بودند، در امور ديگر اختلافى با آن جانب نداشتند و فدرتى در برابر شرك، بت پرستى، مسيحيت و يهوديت به شمار مى رفتند. آن گاه براثر ضعف مسلمانان، قبايل دور دست، كه نهال اسلام در سرزمين آنها كاملا ريشه ندوانيده بود به گروه مرتدان و مخالفان اسلام پيوسته، صف واحدى تشكيل مى دادند و چه بسا براثر قدرت مخالفان و نبودن رهبرى صحيح در مركز، چراغ توحيد براى هميشه به خاموشى مى گراييد.
اين امور سبب مى شد كه على ابن ابى طالبعليهالسلام
هرگاه نيز كه زمينه طرح سخن فراهم شود تنها به اظهار مظلوميت خويش اكتفا كند و بيش از آن، حكومتيان را نسبت به انقلاب خود در ترس و اضطراب قرار ندهند. او خوب مى دانست كه با بيعت نكردنى كه به انقلاب و شورش نينجاميد، از سوى حكومتيان، خطرى جدى وى و هوادارانش را تهديد نمى كند.
على ابن ابى طالبعليهالسلام
از ميان سه مرحله واكنش ۱. انقلاب و شورش ۲. سخنرانى هاى شورش آفرين ۳. اظهار حق و بيان مظلوميت در حد بيدارى افكار عمومى، تنها مرحله سوم را پيش گرفت. زيرا علاوه بر نبود زمينه براى دو شيوه نخست، مصلحت آن دو روش را نتيجه بخش نشان نمى داد.
عزالدين ابوحامد معتزلى در همين زمينه مى نويسد:
على در باره خلافت مسايلى درد آور در دل نهفته داشت كه به سبب قدرت و خشونت عمر نمى توانست آن را در ايام ابوبكر و عمر اظهار دارد. با كشته شدن عمر و تشكيل شوراو پس از آن كه عبدالرحمن بن عوف از على روى گردانيد و به عثمان راءى داد، آن مسايل رنج آور را ابراز كرد.
آيا على بن ابى طالبعليهالسلام
مى بايست به گفته عبدالحميد مداينى، به شيوه دوم بر پايى سخنرانى هاى شورش آفرين به گفتگو با حكومتيان بر مى خاست؟ آيا در آن صورت حكومتيان آرام مى نشستند تا وى با سخنرانى هاى خود بر ضد آنها شورش به راه اندازد! در آن صورت علىعليهالسلام
به كدام يك از اهدافش دست مى يافت؟!
على ابن ابى طالبعليهالسلام
مى دانست كه آن دو شيوه جز نابودى اسلام هيچ نتيجه اى ندارد.
پيشتر رسول خداصلىاللهعليهوآله
به وى فرموده بود:ان الامة ستغدر بك بعدى
امت پس از من به تو خيانت خواهد كرد. اگر يارانى يافتى برخيز و گرنه سكوت اختيار كن...
وى روزى از حاميان و يارانش خواست بامداد فردا همه با سرهاى تراشيده نزد او حاضر شوند. اما روز بعد جز چند نفر كسى حاضر نشد.
چنان كه معلوم است از ميان حاميان وى همه چنان نبودند كه تا سر حد شهادت از او جانبدارى كنند.
افزون بر اينها، آيا مردمان آن روزگار، همه آنچه رسول خداصلىاللهعليهوآله
در منزلت پسر عمويش علىعليهالسلام
بيان فرموده بود، يكسره فراموش كرده بودند تا انتظار رود علىعليهالسلام
يكايك آنان را به رعايت حق خويش بيدار سازد؟ كناره گيرى آنها از على بن ابى طالبعليهالسلام
از بى اطلاعى كامل ايشان به مرتبه معنوى آن جناب نبود تا با سخنرانى و اظهار مظلوميت، هوشيار شوند و به طرفدارى از او قيام نمايند. رسالت او مانند وظيفه رسول خداصلىاللهعليهوآله
در اوايل بعثت نبود كه ناچار باشد به منظور زمينه سازى براى بعثت و نشر اسلام در جستجوى ياور باشد. در روزگار پس از پيامبرصلىاللهعليهوآله
آن كه مى خواست على ابن ابى طالبعليهالسلام
را پيشواى خود قرار دهد به قدر لازم او را مى شناخت و آن كه پيرو ديگرى بود چنان نبود كه با اندرز علىعليهالسلام
يكباره به حمايت از وى برخيزد و از انگيزه هاى مخالفانش كاسته گردد.
بنابراين شك نيست كه اگر فرزند ابوطالب بيش از آنچه كرد، مردم را به دفاع از خويش فرا مى خواند مخالفان وى در پايمال كردن حق او و خاندان نبوى بيشتر مى كو شيدند. زيرا با توجه به آن كه مردم نداى مظلومانه او را پاسخ مساعد نمى دادند، حكومتيان بيشتر از قبل مى دانستند كه وى پايگاه مردمى خود را از دست داده است. اگر وى گاه به حقانيت خويش و بيراهه روى مردم سخن گشوده است بدان سبب بود كه حجت برمردم تمام شود و حكومتيان و بلكه همه مردم بدانند كه سكوت و شكيب او سبب ترس از مرگ و به معناى قانونى دانستن حكومت نيست. از همين رو شبانگاه با همسر و دو فرزندش به در خانه انصار مى رفت و ايشان را به كردار زيانبارشان نكوهش مى كرد و به حمايت از خاندان رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
دعوت مى نمود.
اين كار هر چند نتوانست روح خفته آنان را بيدار سازد، دست كم سبب شد كه آنها در ستم بر خاندان رسول گرامى اسلامصلىاللهعليهوآله
با مخالفان علىعليهالسلام
همدست نشوند و از ادامه ستم و شدت و خشونت، باز ايستند.
زمانى مردم از بانو فاطمه زهراعليهالسلام
پرسيد: آيا براى امامت على از سخنان رسول گرامى اسلام، مى توان دليلى آورد؟ وى فرمود: شگفتا! آيا حادثه با شكوه غديرخم را فراموش كرده ايد؟ شنيدم كه پيامبر گرامى اسلامصلىاللهعليهوآله
فرمود: على بهترين كسى است كه او را جانشين خود در ميان شما قرار مى دهم. على امام و خليفه بعد از من است و دو فرزندم حسن و حسين و نه نفر از رفزندان حسين پيشوايان و امامانى پاك و نيك اند. اگر از آنها اطاعت كنيد شما را هدايت خواهند نمود و اگر مخالفت ورزيد، تا روز قيامت بلاى تفرقه و اختلاف در ميان شما ماندگار خواهد شد.
مرد پرسيد: پس چرا على سكوت كرد و حق خود را نستاند؟
حضرت پاسخ داد: پدرم رسول خداصلىاللهعليهوآله
رهنمود داد كه: مثل امام، مانند كعبه است. مردم بايد در اطراف آن طواف كنند، نه آن كه كعبه دور مردم طواف نمايد.
دشوارى سياست على ابن ابى طالبعليهالسلام
در آن بود كه از سويى بايد مى كوشيد تا انسجام مسلمانان با اقدام او، كه به جنگ افروزى مخالفان مى انجاميد، گسسته نشود و از طرفى شكيبايى وى دليلى بر تاءييد حكومت قلمداد نگردد و اين بدعت، كه كار تعيين جانشينى پيامبرصلىاللهعليهوآله
با مراجعه به افكار عمومى است، امرى پذيرفته تلقى نگردد. اگر در اين روز به حكومتيان و شيوه آنان اعتراضى نشود، آيندگان چنين خواهند پنداشت كه آنچه زمامداران پس از رسول خداصلىاللهعليهوآله
به جاى آورند اجراى مقاصد پيامبرصلىاللهعليهوآله
بوده است، جز آن كه سليقه آنها با رسول خداصلىاللهعليهوآله
تفاوت داشته است. بنابراين، حكم و نظر آنان به مانند سنت پيامبرصلىاللهعليهوآله
منزلت و نفوذ دارد و همه افراد بايد بر اساس آن، فرمان ببرند.
فريادهاى خاموش علىعليهالسلام
در دوره خلفا و آنچه پس از زمامدارى خود گفت و پيش گرفت، اين پندار را خام ساخت. آيندگان دانستند كه پايه خلافت پيشينيان ناعادلانه بوده است و آنچه خلفا اختلاف سليقه مى ناميدند در حقيقت بايد تبديل سنت پيامبر ياد شود. ايشان در خطبه شقثقيه به صراحت خلافت پيشنيانش را غاصبانه ياد كرده و در جايى فرموده است:
پيشوايان از قريش، بنى هاشم هستند و اين پيشوايى براى هيچ كس جز آنان سزاوار نمى باشد و جز اينان، ديگرى صلاحيت رهبرى ندارد.
بارها مى گفت:
پروردگارا، من از تو مى خواهم مرا در پيروزى بر قريش و كسانى كه آنان را يارى نمودند، مدد نمايى. زيرا آنان حق خوشاوندى را ناديده گرفتند و مقام بزرگ مرا تحقير نمودند و همگى هم پيمان شدند تا در حقى كه به من تعلق داردبا من درگير شوند.
نيز پيش از جنگ جمل فرمود:
به خدا سوگند، پس از وفات رسول خداصلىاللهعليهوآله
تا كنون، از حق خود باز داشته شده و محروم گرديده ام.