پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر0%

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

نویسنده: يوسف غلامى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 16806
دانلود: 7823

توضیحات:

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16806 / دانلود: 7823
اندازه اندازه اندازه
پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

نویسنده:
فارسی

فصل هشتم: عصر دومين زمامدار عمر بن خطاب

اخلاق و شيوه زندگى

ابو حفص عمر بن خطاب بن نفيل بن عبدالهزى بن رياح بن عبدالله بن قرط بن زراح بن عدى بن كعب بن لوى بن غالب قرشى عدوى است. نسب او با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در كعب بن لوى به هم مى رسد. مادرش ‍ حنتمه دختر هاشم بن مغيرة بن عبدالله بنعمر بن مخزوم است. جده پدرى او صهاك نام داشت.

او سيزده سال پس از عام الفيل متولد شد. در هنگام وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پنجاه ساله بود و در ۵۲ سالگى به خلافت رسيد و مدت ده سال و شش ماه خلافت كرد.(۶۱۱) در وقت مرگ بيش از ۶۲ سال داشت. ۲۶ ذيحجه سال ۲۳ ق. مردى بلند قد، سياه چهره، داراى محاسن انبوه و سرى بى مو، چشمانى سرخ، گونه هايى فرو رفته و سبيلى پر پشت،(۶۱۲) و شغل وى به مدت طولانى چوپانى ميش(۶۱۳) و خريد و فروش چارپا بود.(۶۱۴) در مدح وى در كتب اهل سنت روايات انبوهى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و ديگران نقل شده است كه از آن نمونه يكى اين است كه پيامبر فرمود: اگر پس از من قرار بود كسى پيامبر باشد، آن كس عمر است.(۶۱۵) ابن هشام مى نويسد: وى از زمره كسانى است كه قبل از مسلمان شدنش، با مسلمانان با شدت بى رحمى رفتار مى كرد.(۶۱۶) عزالدين ابو حامد مداينى مى نويسد: وى مردى بسيار با هيبت و سخت گير بود و از كسى نمى ترسيد و ملاحظه شريف و وضيع نمى كرد و در مسايل مختلف، فتوا و حكم مى داد و سپس آن را نقض مى كرد و بر خلاف آن فتوا مى داد.(۶۱۷) زمانى عمر به دنبال زنى فرستاد تا در محكمه حاضر شود. زن در بين راه از شدت هيبت عمر و ترس از او فرزند خود را سقط كرد. برخى از اصحاب گفتند: تو قصد ادب وى را داشته اى. بنابراين، ديه سقط جنين برتو واجب نيست. على ابن ابى طالبعليه‌السلام كه در جلسه حاضر بود به عمر گفت: اگر اين افراد بر طبق راءى خود اظهار نظر نموده اند، اشتباه كرده اند و اگر ملاحضه رياست تو مى كنند، به تو خيانت ورزيده اند. بايد ديه اين طفل را بپردازى. زيرا تو اين زن راترسانده اى و از ترس تو، فرزند او سقط گرديده است.(۶۱۸) اين قتيبه مى نويسد: وقتى ابوبكر تصميم گرفت عمربن خطاب را به جانشينى خود منصوب كند، گروهى از صحابه سعدبن ابى وقاص پيش ‍ ابوبكر رفتند و گفتند: به خداى خود چه پاسخى مى دهى كه اين مرد خشن سخت گير را بر ما فرمانروايى دادى! هنگامى كه او پيرو تو بود ما نمى توانستيم او را تحمل كنيم، وقتى كه خود والى شود چگونه خواهد بود!(۶۱۹) ابن سعد در الطبقات مى نويسد: او در بدر، احد، خندق، و همه جنگ هاى زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله حضور داشت و در بعضى هم فرمانده بود.(۶۲۰) در جنگ احد با فرار مسلمانان او هم گريخت.(۶۲۱) حكايت اسلام آوردن وى بسيار شنيدنى است. تاريخ نگاران مى نويسند: پس از مهاجرت مسلمانان به حبشه، روزى عمر قصد كشتن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را كرد. در راه به نعيم بن عبدالله برخورد. نعيم گفت: كجا مى روى؟ گفت: مى روم محمد را بكشم. نعيم گفت: اگر راست مى گويى نخست جلوى خواهرت را بگير كه پيرو محمد شده است. عمر سراسيمه به خانه خواهرش رفت. در آنجا خباب بن ارت از روى نوشته اى براى خواهر عمر و شوهرش سوره طه مى خواند. همين كه عمر خواست وارد منزل شود صداى قرآن شنيد و خباب مخفى شد. عمر گريبان شوهر خواهرش سعدبن زيد را گرفت و چون خواهر عمر خواست دفاع كند به او سيلى زد. آن دو كه وضع را چنين ديدند با شهامت گفتند: آرى ما مسلمان شده ايم. عمر نوشته را از خواهرش گرفت و پس از خواندن آيات گفت: چه كلام زيبايى! سپس خباب از مخفيگاهش بيرون آمد و گفت: اى عمر به خدا من پيوسته اميدوار بودم كه خداوند دعاى پيامبر را كه اسلام تورا از خدا مى خواستم به اجابت رساند. سپس عمر نزد رسول خدا رفت و ايمان آورد.(۶۲۲) اين رويداد در سال ششم بعثت - در ۲۶سالگى عمر- رح داده است.

يك نويسنده غير شيعه در تحليل روان شناسى رفتارهاى خشونت آميز عمر بن خطاب مى نويسد: پدرش خطاب همين كه از او در انجام وظايف خود كمترين مسامحه اى مى ديد او را به سختى مى آزرد. چون عمر در كودكى پيوسته با اين گونه سختى ها و مشقات مواجه بود اخلاقى تند و خشن پيدا كرد و نسبت به ديگران سخت گير شد.(۶۲۳)

خانواده عمربن خطاب

عمربن خطاب، هشت زن اختيار كرد. سه از ازدواج او قبل از اسلام بوده است. همسران وى عبارت اند از:

۱. زينب دختر مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمع.

۲. مليكه دختر جزول خزاعى.

۳. قريبه دختر ابو اميه مخزومى.

۴. ام حكيم دختر حارث بن هاشم مخزومى.

۵. جميله دختر عاصم بن ثابت بن ابوالافلح اوسى.

۶. لهيه، اهل يمن.

۷. فكيهيه، كنيز او.

۸. عاتكه دختر زيدبن نفيل.(۶۲۴) از اين همسران برخى طلاق داده شده اند. از همه آنان ده فرزند براى عمر باقى ماند. عبدالله، عبدالرحمن و حفصه، فرزندان زينب هستند. عبيدالله فرزند مليكه، فاطمه دختر ام حكيم، عاصم پسر جميله، عبدالرحمن اوسط يا اصغر پسر لهيه و زينب دختر فكيهيه است. عبدالرحمن اكبر چند سالى از آغاز زندگى اش را در زمان رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله سپرى كرد و عبدالرحمن اوسط همان است كه عمرو بن عاص وى را در مصر به جرم شراب خوارى تازيانه زد و به مدينه فرستاد و عمر نيز كه از كرده او سخت خشمناك شده بود بار ديگر به وى تازيانه زد. او مدتى بيمار شد و پس از يك ماه در گذشت.

عبيدالله نيز به روزگار زندگى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله متولد گرديد و به جرم شراب خوارى بر او حد زدند. او پس از ضربت خوردن پدرش عمر بن خطاب، دختر خردسال ابو لؤ لؤ، هرمزان و مرد مسيحى ديگرى به نام جفينه از اهل حيره را به اتهام تحريك ابولؤ لؤ، كشت.(۶۲۵)

نخستين اقدام ها

از نخستين اقدام هاى عمر بن خطاب در آغاز خلافت، عزل استانداران و فرماندهانى بود كه ابوبكر نصب كرده بود. آن افراد عبارت اند از: خالد بن وليد، شر حبيل بن حسنه، انس بن مالك، مثنى بن حارثه و...

عزل خالد بن وليد: آخرين منصب خالد در دوره زمامدارى ابوبكر فرماندهى سپاه شام بود. او را بايد فرماندهى خيره سر شمرد كه با تكيه بر پشتيبانى خليفه آن چه مى خواست به جاى مى آورد. او نه از ابوبكر بيم داشت و نه از عمر. با اين حال، پيوسته جانبدار ابوبكر و رقيب عمر بود. عمر بن خطاب در اولين روز خلافتش وى را از فرماندهى عزل و به جاى او به طور موقت ابوعبيده جراح را نصب كرد.(۶۲۶) خالد زمانى خبر مرگ ابوبكر را شنيد كه از كار عزل شده بود.(۶۲۷) وى همچنان در لشكركشى ها حضور داشت تا آن كه در سال ۲۱ هجرى در حمص به علت نامعلومى به هلاكت رسيد.

براى بر كنارى خالد دلايلى چند مى توان بر شمرد. آن چه منطقى تر به نظر مى رسد اين است كه خالد بن وليد در دوام حكومت ابوبكر و استوارى حكومت عمر سهم چشمگير داشته است و شايد در نگاه سطحى سزاوارتر آن بود كه عمر بن خطاب وى را بدين شتاب از منصب خود عزل نكند. گمان مى رود مهم ترين سبب عزل وى هراس عمر از نفوذ نظامى و سياسى خالد در آينده باشد. عملكرد گذشته خالد نشان مى داد كه وى به لياقت خود در امور نظامى و سياسى، اعتقاد زيادى دارد و پيروزى هاى كسب شده را نتيجه درايت و سياست خود مى داند و توقع مند است كه خود در سايه آن پيروزى ها به منصبى والاتر دست يابد، حال آن كه به اعتقاد عمر كوشش و خدمت گماشتگان حكومت بايد به تقويت و ثبات دولت مركزى بينجامد نه عاملى براى نفوذ اجتماعى و سياى خود آنان شود. خليفه خود مى گويد: من آن دو خالد و مثنى بن حارثه را فقط براى يك لغزش و گناه عزل نكردم، بلكه ديدم مردم بيش از اندازه لزوم آن دو را تعظيم مى كنند. تريدم به آنها گرويده، فرد سزاوارتر را ترك كنند.(۶۲۸) پس از خالد، مدتى ابوعبيده جراح فرمانده بود. اين فرماندهى طولى نكشيد كه به استاندارى شام تبديل شد. پس از عزل ابو عبيده - كه سال ۱۸ ق. به مرگ مشكوك مرد - خليفه نخست معاذبن جبل و پس از مرگ وى يزيد بن ابى سفيان برادر معاويه را به جاى وى استاندار شام كرد. يزيد نيز در مدتى كوتاه در اثر بيمارى طاعون در گذشت و از سوى عمر، معاوية بن ابى سفيان به جاى او استاندار شد.

شرحبيل بن حسنه: دومين فرمانده لشكر ابوبكر در عراق، از فاتحان عراق و مهاجران به حبشه است كه اردن نيز به دست وى فتح شده است. عمر او را از مقامش عزل كرد. بعدها درباره اش شايعاتى ساختند و آن گاه او و بلال را در شام كشتند و شايع ساختند كه در اثر طاعون مرده اند.(۶۲۹) انس بن مالك: وى والى ابوبكر در بحرين بود كه عمر به جايش نخست مغيرة بن شعبه و سپس ابوهريره دويسى را نصب نمود.(۶۳۰) مثنى بن حارثه: او سومين فرمانده ابوبكر در عراق است كه از سوى عمر عزل شد و به جايش ابو عبيده ثقفى پدر مختار فرمانده گرديد.(۶۳۱) مثنى پس از مجروحيت در جنگ به طور مشكوك مرد.

گونه هايى از سياست خليفه

در زمره شيوه هاى سياسى عمر بن خطاب چند امر از بر جستگى برخوردار است:

۱. برترى جويى نژاد عرب.

۲. تقسيم بيت المال با در نظر گرفتن پيشتاز بودن افراد در پذيرش اسلام

۳. جلوگيرى از بيان و نگاشتن حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله .

۴. نسپردن مناصب دولتى و اجتماعى به بنى هاشم و هواخواهان ايشان.

برترى جويى نژاد عرب

از سياست برترى جويى نژاد عرب، كه در عصر عمر بن خطاب همانند قوانين امروز دولتى به اجرا در مى آمد، نمونه هايى را مى توان بر شمرد:

الف) مرد غير عرب از عرب دختر نگيرد و مرد عرب غير قريشى از قريش ‍ دختر نگيرد.(۶۳۲) شهادت غير عرب را نپذيريد. آنها پيشنماز نشوند و حق اظهار نظر در امور عرب را ندارند.(۶۳۳) ب) فرزندى كه مادرش عرب نيست از پدر ارث نبرد، مگر آن كه در سرزمين عرب به دنيا آمده باشد.(۶۳۴) ج) از مسيحيان عرب مانند مسيحيان عجم ماليات به نام جزيه نگيرند، بلكه مانند مسلمانان از آنها زكات بگيرند.(۶۳۵) د) غير عرب در شهر مدينه منزل نكند، جز آنها كه از زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در مدينه سكونت داشتند. مانند سلمان و بلال.(۶۳۶)

شيوه تقسيم بيت المال

در روزگار رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و ابوبكر، بيت المال ميان مسلمانان به طور مساوى تقسيم مى شد. اين حقوق ماهانه، افزون بر در آمدى بود كه هر شخص در اثر كار روزانه به دست مى آورد. در عصر عمر به دلايلى چند، مانند برترى دادن مهاجران بر انصار، حقوق افراد بر پايه چند معيار امتياز بندى شد:

۱) سبقت جستن در اسلام.

۲) شركت در جهاد.

۳) همراهى بيشتر با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله .

بر پايه اين معيارها آن كه زودتر اسلام آورده و مدت زمان بيشترى در خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بوده يا بيشتر در جهادها شركت جسته است، حقوق بيشترى دريافت مى كرد. نيز عرب بر عجم، همسران پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نسبت به بقيه و عايشه نسبت به بقيه همسران رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله امتياز داشتند.

عمر به هر يك از خويشاوندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله غير از بنى هاشم ۵۰۰۰ مثقال نقره و به عباس ۷۰۰۰ و به افراد شركت كننده در جنگ بدر ۴۰۰۰ و به هر يك از همسران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ۱۰۰۰۰ و به عايشه ۱۲۰۰۰ و به مهاجران قبل از فتح مكه ۳۰۰۰ و به مسلمانان بعد از فتح ۱۰۰۰ مثقال نقره مى داد.(۶۳۷) حقيقت آن است كه ترديدى در امتياز بودن برخى از آن امور نيست، اما اين كه اين امتيازات سبب شود كه فرد از صدقات موجود در بيت المال حقوق بيشترى دريافت كند، جاى گفتگو است. چگونه مى توان به مسلمانى كه نسبت به ديگرى، در زمانى بعدتر، اسلام به وى ابلاغ شده و او جان پذيراى آن گشته، بدين عذر كه او ديرتر اسلام آورده است، حقوق كمترى داد؟! هديه دادن از غنايم يا تشويق جهادگران و تامين نيازمندى هاى زندگى آنان امرى پذيرفته و درست است، اما براى شركت در كارى كه فقط بايد براى رضاى پروردگار انجام گيرد، مزد بيشتر گرفتن چه مفهومى دارد؟! به چه سبب بايد حقوق فرد عرب بر عجم بيشتر باشد؟ بنابراين در سرزمين هاى غير عرب چه بايد كرد؟ آيا در آنجا بايد عجم را حقوق بيشتر دهند يا آن كه چون گردانندگان حكومت مركزى همه عرب نژاد و عرب زبان هستند، فرد عرب را در سرزمين عجم، بر عجم ترجيح دهند؟

خليفه براى اين پرسش ها پاسخى نداشت. اى بسا كسى را هم جرات نبود در اين باره از او پرسشى كند تا چه رسد به اعتراض و باز خواست! جز آن كه نوشته اند در سال آخر عمر خليفه گويا وى دانسته بود كه اين قانون، غير از اين كه بر خلاف سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و روش خليفه نخست است، نوعى تبعيض توجيه ناپذير است. از اين رو وعده كرد تا از سال بعد بيت المال را به تساوى ميان همه تقسيم كند. اما مرگ به وى مهلت نداد وآن روش نادرست او باقى ماند.(۶۳۸) علىعليه‌السلام در دومين روز خلافت خود آن شيوه تقسيم بيت المال را دگرگون كرد و اعلام داشت: پاداش اين امور جهاد در راه خدا، سبقت جستن در پذيرش اسلام و... با مال ممكن نيست و خداوند پاداش مجاهدان و پيشتازان در اسلام را خواهد داد(۶۳۹) و... اين اموال اگر از آن من بود آنها را به طور مساوى تقسيم مى كردم، حال آن كه مال خداست.

طلحه و زبير از نخستين كسانى بودند كه بدين طرح اعتراض كردند و خواهان بازگشت به روش خليفه دوم شدند و امام ضمن پاسخ به آنها فرمود: در قرآن آيه اى بر اين تبعيض نيافتم.(۶۴۰)

ممنوعيت بيان ونگارش حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

سياست ممنوعيت بيان و نگارش فرموده هاى رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله كه از دوره ابوبكر آغاز شده بود، در ايام خليفه دوم به طور شديدتر و فراگير دنبال شد و همانند بخشنامه هاى امروزى در سراسر مناطق به اجرا در آمد و سر پيچى كنندگان از آن مجازات شدند.(۶۴۱) بر پايه آن چه در منابع تاريخى يافت مى شود، سياست منع نگاشتن حديث رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در ايام زندگى آن حضرت نيز از سوى بعضى صحابيان ترويج و دنبال مى شده است. عبدالله فرزند عمر و بن عاص مى گويد: من در زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله گفتارهاى آن حضرت را مى نوشتم. قريش بغضى از صحابيان مرا نهى كردند كه هر چه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مى گويد، مى نويسى! او هم بشرى است كه در حال غضب و خشنودى سخن مى گويد. اى بسا در حال خشنودى از كسى تعريف كند و در حال غضب بدگويى! من هم مدتى نوشتن حديث را ترك كردم و بعد از آن، موضوع را به رسول خدا گفتم. حضرت فرمود: سخن مرا بنويس. قسم به آن كه جانم در دست اوست، جز كلام حق از دهان من بيرون نمى آيد.(۶۴۲) اين رويداد گوياى اين واقعيت است كه آن سياست از سال ها پيش، به دلايلى كه ذكر خواهيم كرد، مورد توجه عده اى بوده و اوج آن در پيشگيرى از نگارش وصيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روا داشته شد نخستين و مهم ترين اقدام آشكار براى اجراى سياست جلوگيرى از بيان و نگارش ‍ حديث رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود.

در اجراى اين سياست چند اقدام به تدريج تا پايان خلافت امويان(۶۴۳) پيگيرى شد:

۱. ارسال بخشنامه به مناطق اسلامى.

۲. جلوگيرى از خروج صحابيان سخنور و گويندگان حديث از مدينه.

۳. جلوگيرى از نگاشتن تفسير آيات در كنار آنها.

۴. گسترش حكايات و عقايد تحريف شده تورات و انجيل.

۵. جعل احاديثى چند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نگاشتن حديث را منع كرده است.

۶. جعل حديث پيرامون منزلت خلفا.

۷. جعل حديث در نكوهش على بن ابى طالبعليه‌السلام و خاندان او.

احضار گويندگان حديث

در عصر خليفه دوم به دستور وى تنى چند از گويندگان حديث به مدينه احضار يا در آن جا ماندگار شدند. آنها حق بيرون رفتن از مدينه و نقل حديث نداشتند و خليفه از كردار آنها چنين نكوهش و بازخواست مى كرد: اين حديث ها كه در شهرها منتشر ساخته ايد، چيست! آنها مى گفتند: ما را از حديث نهى مى كنى؟ او مى گفت: نه. ولى از شما مى خواهم كه تا زنده ام از كنار من در مدينه جدا نشويد. ما بهتر مى دانيم كه چه احاديثى را از شما بپذيريم و كدام را نپذيريم! بنابراين آنها تا پايان عمر در مدينه ماندند.(۶۴۴) اينان ابوذر، عبدالله مسعود، عبدالله بن حذيفه، ابود رداء، عقبة بن عامر مى باشند.(۶۴۵) اين مردان سر شناس بى ترديد احاديث غير صحيح نقل نمى كردند. بنابراين به چه سبب از نقل حديث محروم بودند و كدام دسته از احاديث ايشان را نمى پذيرفتند؟!(۶۴۶) قرظة بن كعب مى گويد: زمانى خليفه، من و تنى چند از صحابيان را روانه كوفه كرد و تا مسافتى بيرون مدينه به بدرقه مان آمد و آن گاه گفت: مى دانيد به چه منظور شما را بدرقه كردم؟ گفتم: براى احترام! گفت: البته آرى، اما انگيزه اى ديگر نيز داشتم. شما به شهرى مى رويد كه مردمان آن، فضاى مساجد و انجمن خود رابا خواندن قرآن عطر آگين كرده اند. سعى كنيد آنان را با بيان حديث از راهشان باز نداريد و به آن مشغول نسازيد. قرآن را از حديث جدا سازيد و هيچ حديثى را با آن در نياميزيد. تا مى توانيد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كمتر حديث نقل كنيد و بدانيد كه من در اين برنامه پشتيبان شمايم.

زمانى كه قرظه به كوفه وارد شد، مردم پيرامونش حلقه زدند تا از او گفته اى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بشنوند و او پيوسته مى گفت: خليفه ما را از بيان گفته رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نهى كرده است.(۶۴۷)

ترويج حكايات تحريف شده تورات و انجيل

بدين سان حدود يك قرن، نشر و نگارش فرموده هاى نبوى ممنوع شد و در ربع قرن نخست حتى بيان حديث، جرم شناخته مى شد. به اين ترتيب، احاديث تنها در سينه هاى افراد يافت مى شد و چون فردى مى مرد آنچه حديث مى دانست با خود به گور مى برد. در زمانى كه سخنگويان برجسته پيرو آيين نبوى از بيان گفتارهاى پيامبر خود محروم و ممنوع بودند، كسانى مانند تميم دارى راهب مسيحى و كعب الاحبار يهودى(۶۴۸) اجازه داشتند كه از حكايت ها و عقايد آيين تحريف شده خود، حديث و ماجرا نقل كنند. تميم در زمان حكمرانى عمر به پيشنهاد خليفه، قبل از خطبه نماز جمعه بر فراز منبر براى مردم سخنرانى مى كرد. در عصر عثمان اين سخنرانى دو روز در هفته شد.(۶۴۹) از آن جا كه اين افراد از پيامبر چيزى نشنيده بودند، اخبارى كه در نكوهش ‍ بنى اميه بيان شده بود، نمى دانستند و اگر چيزى در اين باره مى شنيدند، نمى گفتند و به جاى آن، براى مردم حكايت ها و عقايد تحريف شده تورات و انجيل را در شرح قرآن بيان مى كردند.

بدين ترتيب پس از مدتى، انبوهى از عقايد باطل در بين مسلمانان رواج يافت و تفسير صحيح آيات قرآن، تحريف يا پنهان گشت و بعدها مسلمانان كه به اهميت تدوين حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پى بردند و ممنوعيت ها بر طرف شد، بسيارى از افكار و عقايد بنى اسرائيلى در كتاب ها با حديث و سنت نبوى در آميخته شده بود و گاه تشخيص آنها به دشوارى ممكن مى شد و همين امر انحرافات عميقى در ميان مسلمانان پديد آورد.

دوره حديث سازى

همزمان با ممنوعيت بيان و نگارش حديث، گروهى در بيان حديث معاف بودند. ابوهريره از كسانى است كه در حديث سازى ممتاز است. وى در دوره اى كه از سوى عمر بن خطاب در بحرين استاندار بود، اجازه داشت به بيان حديث بپردازد. قسمتى از احاديثى كه از ابوهريره در آثار كنونى يافت مى شود، محصول گفتارهاى آن ايام و بخشى ساخته افراد بعد از اوست كه سلسله سند حديث را به وى نسبت مى دهند.(۶۵۰) در ميان احاديث بر جاى مانده از آن دوره ها، احاديث زير به چشم مى خورد:

ابوهريره مى گويد: رسول خدا مى فرمود: جبرئيل پيش من آمد و دست مرا گرفت و در بهشت را كه امت من از آن وارد بهشت مى شوند، نشانم داد. ابوبكر گفت: دوست داشتم در خدمت تو مى بودم و مى ديدم و به بهشت نظر مى افكند. رسول خدا فرمود: اى ابوبكر، تو اولين فرد امت من هستى كه وارد بهشت خواهى شد.(۶۵۱) نيز وى مى گويد:

رسول خدا فرمود: در آسمان دنيا هشتاد هزار فرشته براى دوست داران ابوبكر و عمر آمرزش مى خواهند و در آسمان دوم، هشتاد هزار فرشته دشمنان اين دو را لعنت مى كنند.(۶۵۲) عايشه گفته است: رسول خدا مى فرمود: نخستين فرد از اين امت كه نامه عملش رابه دستش مى دهند ابوبكر است. همه مردم بازخواست مى شوند، غير از ابوبكر.(۶۵۳) ابوسعيد خدرى مى گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرموده است: براى من دو وزير از اهل آسمان است: جبرئيل و ميكائيل. دو وزير هم از اهل زمين كه ابوبكر و عمر هستند.(۶۵۴) گاه نقل كننده آن احاديث را على بن ابى طالبعليه‌السلام يا يكى از شيعيان آن حضرت نام مى برند. از آن نمونه، نويرى مى نويسد: على ابن ابى طالب مى گويد: پيامبر به ابوبكر فرمود: اى ابوبكر، خداوند ثواب هر كسى را كه از هنگام آفرينش آدم تا قيامت، به من ايمان آورده است به من عطا خواهد فرمود و خداوند به تو ثواب كسانى را كه از هنگام بعثت من تا روز قيامت، به من گرويده و مى گروند عطا خواهد فرمود. نويرى نمى نويسد كه علت عطاى اين ثواب ها به ابوبكر چيست.

از عمار ياسر نقل كرده اند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: هم اكنون جبرئيل پيش من آمد، به او گفتم برخى از فضايل عمربن خطاب در آسمان را براى من بگو. گفت: اگر به اندازه مدت زندگى نوح، كه نهصد و پنجاه سال است، فضايل عمر را بيان كنم پايان نمى پذيرد و عمر يكى از حسنات ابوبكر است.(۶۵۵) از ابن عباس نقل مى كنند كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: روز قيامت كسى از پايين عرش ندا مى دهد: اصحاب محمد را بياوريد! ابوبكر، عمر و عثمان را مى آورند. به ابوبكر گفته مى شود بر در بهشت بايست و با توسل به رحمت خدا هر كس را مى خواهى وارد بهشت كن و با علم الهى هر كس را كه مى خواهى وابگذار.(۶۵۶) جاى بسى شگفتى است كه در عصر معاويه براى توجيه سياست ممنوعيت بيان و نگارش حديث، صدها حديث جعل مى شود كه پيامبر فرموده است: از من چيزى ننويسيد. هر كه از من غير از قرآن چيزى نوشته باشد آن را از بين ببريد.(۶۵۷) و از طرفى در همان دوره هزاران حديث در مدح خلفا، انتشار مى يابد و كسى هم از بيان و نگارش آنهاجلوگيرى نمى كند.

هدف ها و انگيزه ها

براى سياستگذران آن عصر، بيان و نگارش گفتارهاى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله چه مشكلى مى آفريد؟ انتشار كدام نمونه احاديث بود كه سبب شد بيان و نگارش هر نوع حديثى ممنوع گردد؟ چگونه بعضى افراد يا برخى احاديث از اجراى آن سياست معاف شدند؟

با مطالعه نام افرادى كه در بيان و جعل حديث آزاد بودند و نيز شناخت احاديثى كه به طور اكيد از بيان و انتشار آن جلوگيرى مى شد، به آسانى مى توان به هدف و انگيزه آن سياست پى برد. در تقسيم بندى احاديث، موضوعات برخى از آنها در عصر خلفا از حساسيت برخوردار بود و هر حكمرانى كه مى خواست به شيوه خلفا رفتار كند چاره اى جز جلوگيرى از بيان و انتشار آن نمونه احاديث نداشت. پيشگيرى از نشر آن دسته روايات، بدون جلوگيرى از انتشار همه انواع احاديث، حساسيت مردم را بيشتر بر مى انگيخت و مشكل حكومتيان را دو چندان مى كرد.

با توجه به دلايل و شواهد انبوه تاريخى، احاديث مورد نظر كه به موجب آن سياست، نمى بايست انتشار مى يافت از اين نمونه بوده است:

۱. احاديثى كه افشاگر ماهيت دشمنان اسلام و منافقان بود، مانند آن چه در نكوهش بنى اميه بيان گرديده است.

۲. احاديثى كه بيانگر فضايل علىعليه‌السلام ، اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و برخى صحابيان ممتاز است.

۳. آن چه پيرامون مسايل سياسى، جانشينى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و شيوه صحيح اداره حكومت و ويژگى هاى زمامدار است.

۴. احاديثى كه در شرح و تفسير آيات است.

۵. آن چه گوياى سنت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و بيانگر حكمى از احكام اجتماعى است.

احاديث افشاگر

با وجود ممنوعيت بيان و نگارش حديث، همچنان در بيشتر كتابهاى سنى و شيعه گفتارهايى از رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله باقى است كه دودمان بنى اميه يا برخى منافقان و دشمنان اسلام را نكوهش يا لعنت كرده است.

احمد بن حنبل در كتاب مسند، از گفتار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چنين نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: خدايا اين دو معاويه و عمرو بن عاص را در فتنه انداز و در آتش سرنگون كن.(۶۵۸) نيز فرمود: اين دو هرگز بر خير و صلاح با هم اجتماع نمى كنند.(۶۵۹) و جز براى حيله با هم اجتماع نمى نمايند.(۶۶۰) طبرى، ابن ابى الحديد و ابن جوزى مى نويسند: معاويه از كسانى است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله او و پدر و پسرش را لعنت كرده است.(۶۶۱) و به نقل منابع سنى و شيعه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرموده است: هنگامى كه معاويه را بر فراز منبر من ديديد او را بكشيد.(۶۶۲) اين اخبار در حالى در ميان مردم انتشار مى يافت كه معاويه بزرگ ترين كارگزار خليفه دوم در يكى از مهم ترين سرزمين هاى تحت نفوذ حكومت مركزى وى بود و بسيارى از كارگزاران خليفه از بنى اميه بودند. معاويه و دودمان او تا ده ها سال على بن ابى طالبعليه‌السلام ، داماد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و پسر عموى او را بر فراز منبرها لعن و ناسزا مى گفتند و در انجام اين كار براى گماشتگان خود بخشنامه رسمى صادر ميكردند. به گفته عبدالحميد مداينى، ابوهريره، مغيرة بن شعبه و عمر و عاص از مزدوران معاويه براى جعل حديث بر ضد علىعليه‌السلام بودند.(۶۶۳) از سوى ديگر به اعتقاد عمر بن خطاب، براى عهده دارى مناصب حكومتى، دانش سياسى كافى است و چندان نيازى به پرهيزگارى و خوش ‍ سابقگى نيست.(۶۶۴) بنابراين، خليفه چگونه مى تواند با وجود انبوه روايات نكوهش گر بنى اميه، از وجود مردان سياستمدار آنها بهره نبرد و مناصب اجتماعى و سياسى را به كسانى بسپرد كه هر دم بيم آن مى رود كه پرچم مخالفت با خليفه برافرازند!

گذشته از اين امر، هيچ ترديد نيست كه آنها اين دسته از روايات را عامل رواج اختلاف ميان قبايل و اجتماع مسلمانان مى دانستند و هرگز عمل به مفاد آن را بر خود لازم نمى ديدند. بنابراين، نقل و نگارش روايتى كه هيچ كس وظيفه ندارد به مفاد آن عمل كند، چه فايده دارد؟! به پندار آنها همان بهتر كه بيان و نگارش اين دسته روايات ممنوع باشد، تا هم از تفرقه مسلمانان جلوگيرى شود و هم از وجود افراد در مناصب حكومتى استفاده گردد. افزون بر اينها، با وجود چنين روايات، بهانه اى به دست مخالفان حكومت داده نشود.

شك نيست كه اگر مسلمانان مى خواستند به فرموده هاى رسول اعظمصلى‌الله‌عليه‌وآله نكوهش بنى اميه توجه كنند، خلفا حتى به مدت يك ماه نمى توانستند كسى از آنان را به استاندارى منطقه اى نصب كنند. حال آن كه معاويه تا پايان حكومت عثمان حدود ۲۲ سال فرمانرواى صاحب اختيار شام بود. پس از آن نيز ۲۵ سال ديگر در همان جا فرمانروايى كرد و چون در آغاز خلافت على بن ابى طالبعليه‌السلام از سوى ايشان عزل شد به نافرمانى و جنگ افروزى رو آورد.

احاديث منزلت

بسيار افزون بر آن چه بر شمرديم، در فرموده هاى رسول گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله گفتارهايى پيرامون فضيلت على بن ابى طالبعليه‌السلام و فرزندان او و ديگر اعضاى خاندان نبوى يا صحابيان ممتاز وجود دارد كه اينك انبوهى از آن در كتابهاى شيعه و سنى يافت مى شود. از آن نمونه اين كه: حب على ايمان و بغضه نفاق (۶۶۵) دوستى على گواه ايمان است و دشمنى او نشانه نفاق. على منى و انا من على (۶۶۶) على از من است و من از على هستم. كذب من زعم انه يحبنى و يبغض ‍ هذا (۶۶۷) آن كه بدون محبت على مدعى دوستى من شود درغگوست. على مع الحق والحق مع على. (۶۶۸) على پيوسته با حق است و حق با على.

بسيار آشكار است كه با انتشار اين نمونه روايات در ميان مسلمانان، حكمرانى فرد مخالف على بن ابى طالبعليه‌السلام چندان بدون دشوارى نيست. اگر اين احاديث، گسترش بيابد خليفه در پاسخ اعتراض ‍ مردم كه چرا علىعليه‌السلام خانه نشين شده است، چه خواهد گفت؟ از اين رو، چاره اى جز آن نيست كه از انتشار اين روايات و نگارش آن جلوگيرى شود. شايد به سبب در نظر گرفتن همين امر است كه در برهه اى از عصر امويان نه تنها جانبدارى از علىعليه‌السلام جرم بود، بلكه هيچ مسلمانى نمى توانست فرزندش را على بنامد.

يك محقق برجسته اهل سنت مى نويسد:

در دوران بنى اميه، اظهار فضايل على بن ابى طالبعليه‌السلام سخت ممنوع بود. حتى اگر كسى مى خواست از على حديثى در مورد احكام دين نقل كند، جرات نمى كرد آشكارا از او نام ببرد و بگويد على به من چنين گفته است ت بلكه مى گفت: روى عن ابى زينب انه قال كذا و كذا از پدر زينب نقل شده است كه چنين مى گفت. اين محقق سپس گفته نقل كننده اين خبر را چنين مى نگارد: اگر عنايت خدا نمى بود مناقب و آثار علىعليه‌السلام در اثر شكنجه، حبس، تبعيد و سخت گيرى طاقت فرساى خلفاى بنى اميه، از ياد و زبان مردم، به كلى زايل مى گشت و نام على چنان فراموش مى شد كه گويا خداوند چنين شخصى را نيافريده است.(۶۶۹)

جداسازى قرآن از شرح و تفسير پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

در روزگار نبوى هر آيه كه بر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله نازل مى شد، شرح و تفسير آن از سوى حضرت بيان مى گرديد و كسانى نيز به نگاشتن آن مى پرداختند. اين شرح نويسى اغلب در حاشيه با نزديك آيه صورت مى گرفت و مسلمانان در مسجد گرد هم مى نشستند و تا شرح هر ده آيه را فرا نمى گرفتند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به ده آيه ديگر نمى پراخت.(۶۷۰) آن توضيحات كه در بردارنده معناى لغات و شان نزول آيه و احكام و تفسير آيات بود همه بر گرفته از جانب خداى متعال و به بيان رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله بود و بر چرم، تخته، استخوان كتف گوسفند و ابزار ديگر نوشته مى شد و مصحف نام مى گرفت.

در آن دوره، نگارش آيات، بدون شرح و تفسير، متداول نبود و هر كس خود مى دانست كه چه قسمت از نگاشته وى قرآن است و چه بخشى شرح و تفسير. پس از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نگاشتن آيات بدين صورت ممنوع شد و در دوره حكمرانى عمربن خطاب اين ممنوعيت شدت گرفت و عذر خليفه آن بود كه مى ترسيد قرآن با غير آن چنان درآميز كه در آينده تمايز آنها از يكديگر ممكن نباشد.

امروزه در هزاران كتاب لغت و تفسير - از نسخه هاى چاپى و خطى - آيات قرآن با ترجمه و شرح و تفسير، نگاشته شده است و در شناخت حتى يك حرف آن ميان آيه و غير آيه اشتباهى رخ نمى دهد. در آن دوره ها اين سهولت شناخت وجود نداشته ولى بايد اعتراف كرد كه دستيابى به آن نيز ناممكن نبوده است.

آن توضيحات و تفسيرها در هر حال، گفتار رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله بود كه از جانب وحى بدآنها پى مى برد. بنابراين به همان دليل كه حفظ اصل قرآن لازم بود، حفظ شرح و تفسير آن نيز بر مسلمانان و پيشواى آنان واجب بود، و شايد از يك نظر، حفظ آن شرح و تفسيرها اهميت بيشتر داشت. زيرا دشمننان از وجود آيات بدون شرح و نفسير بهتر مى توانستند توده ها را با تاويل و توجيهات نامناسب خام سازند و به پيروى خود وادارند. افزون بر اين، خداوند خود حفظ آيات قرآن را تضمين كرده است، اما نسبت به شرح و تفسير آن كه از سوى پيامبرش بيان مى شود، چنين تضمينى نسپرده است و اين وظيفه مسلمانان است كه براى بهره جويى خود از آيات قرآن و نيز در امان ماندن از تحريف معنوى قرآن و گمراهى، شرح و تفسيرهاى نبوى را حفظ كنند و اين امر جز با بيان و نوشتن آنها ممكن نيست. بنابراين، عذر در هم آميزى آيات و شرح و تفسير آن، عذرى پذيرفته نيست و بايد دليل آن ممنوعيت را در چيز ديگر جستجو كرد.

زمانى كه فرضيه كافى بودن قرآن براى راهنمايى امت حسبنا كتاب الله مطح گرديد منظور از قرآن، پيام هاى جبرئيل - بدون توضيح و شرح - بود. كاش پس از دور نگاه داشتن خاندان نبوى از عهده دارى پيشوايى مسلمانان، دست كم همانن مصحف ها كه در بردارنده شرح و تفسير آيات بود به آتش كشيده نمى شد و مسلمانان به بيان و نگارش آن مجازات نمى شدند.

در آن توضيحات، شان نزول هر آيه نگاشته شده و از آن نمونه در بيان آيه ان شانئك هو الابتر نوشته بودند كه اين آيه در شان پدر عمر و عاص نازل گشته است. و منظور از فاسق در ان جائكم فاسق بنبا وليدبن عقبه(۶۷۱) است و درخت لعنت شده در قرآن و الشجرة الملعونة فى القرآن (۶۷۲) دودمان بنى اميه اند.

آياتى ديگر نيز بود كه در نكوهش قريش، منافقان و مسلمانان سست ايمان نازل شده بود. اينان در روزگار خلفا اغلب در دستگاه خلافت داراى مقام بودند و با وجود آن آيات هرگز ممكن نبود مردم بدان كمترين توجهى كنند تا چه رسد به آن كه داراى مقامات عالى حكومتى شوند.

در توضيح آيات يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك. (۶۷۳) انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا... (۶۷۴) كونوا مع الصادقين (۶۷۵) سوره دهر و مانند آن، در مصاحف نكاتى يادداشت شده بود كه آشكارا بيانگر فضيلت على بن ابى طالبعليه‌السلام و خاندان نبوى بود و با توجه به مفاد آنها، پيروى از غير آنان بر مسلمانان روا نبود.(۶۷۶) دومين زمامدار مسلمانان، در آغاز خلافتش دستور داد كه از اين پس قرآن بايد بدون شرح نوشته شود. سپس قرآنى با چنين ويژگى را نزد دخترش ‍ حفصه به امانت سپرد تا در فرصت مناسب، نمونه آن به همه مناطق فرستاده شود و تنها همان، مورد پيروى قرار گيرد. او به كاگزارانش نيز ابلاغ كرد كه مردم را به قرآن مشغول دارند و از حديث دور سازند.

اين دستور به تدريج جلوه آيين نامه دولتى يافت و افراد به ترك پيروى آن باخواست و مجازات مى شدند و مسلمانان مصاحف خود را از بين مى بردند يا از ترس ماموران حكومت، آن را پنهان مى كردند و در مجالس از شرح و تفسير آيات كمترين سخنى به ميان نمى آوردند. مفسران سنى مى نويسند: صبيغ بن عسل تميمى، از اشراف بنى تميم و شيخ قبيله، به فهم قرآن علاقه وافر داشت و به همين سبب پيوسته به شهرها سفر مى كرد تا شايد كسى از صحابيان را بيابد و از معانى آيات از او پرسش كند. زمانى عمر و بن عاص به عمر بن خطاب نوشت كه در اينجا فردى هست كه از تفسير قرآن بسيار مى پرسد. خليفه نوشت: بى درنگ او را روانه مدينه كنيد.

زمانى كه او به مدينه رسيد، چون نمى دانست به چه سبب به آن جا فرا خوانده شده است از جناب خليفه معناى آيه و الذاريات ذروا (۶۷۷) را پرسيد! خليفه برافروخته گرديد و با خوشه خرما(۶۷۸) صد ضربه به سرش زد. مرد گفت: اى امير المومنين! آن چه در سرم بود بيرون رفت. زمانى كه او از زمين بلند شد تا به زندان رود از پيراهنش خون مى چكيد. پس از بهبودى بار ديگر او را نزد خليفه بردند و او صد ضربه به وى زد كه در كمرش شيارهايى بر جاى ماند و دوباره به زندان افتاد و در مرتبه سوم به خليفه التماس كرد كه اگر مى خواهى مرا بكشى، بكش و از اين شيوه شكنجه رهايم ساز. خليفه او را به بصره تبعيد كرد و به استاندار بصره ابوموسى اشعرى نوشت: از اين فرد در بصره سخت مراقبت كن. نه كسى با وى رفت و آمد كند، نه سخن گويد.

وى مدت زمانى هر جا مى رفت كسى با او سخن نمى گفت، تا اين كه از اين وضع رقت بار به تنگ آمد واز ابوموسى تقاضا كرد تا نزد خليفه شفاعتش ‍ كند. ابوموسى نيز شرح درماندگى و توبه او را به خليفه اطلاع داد و سرانجام وى از مرگ تدريجى رهيد.(۶۷۹) بدين سان مسلمانان معنات و شرح و تفسير آيات را فراموش كردند و جز روخوانى كلمات و توجه به اعراب آن، بهره اى از قرآن نبردند. بسيارى از احكام و شان نزول آيات و حتى جزئيات رويدادها در هاله ابهام ماند و مسلمانان بى آن كه بدانند يا بتوانند بپرسند كه منظور هر آيه چيست، به خواندن قرآن مى پرداختند و چون افراد رفته رفته با احكام و معانى آيات بيگانه شدند صداى اعتراض از كسى بر نمى خاست و حكومتيان به مشكلى بر نمى خوردند. بارها رخ مى داد كه مسلمانى از ديارى دور به مدينه آيد و پرسشى از معناى آيه از خليفه كند و او در جواب درمانده شود و سرانجام بگويد آن چه از قرآن مى دانيد عمل كنيد. حلالش را حلال و حرامش را حرام بدانيد.(۶۸۰) مفهوم اين گفته آن بود كه آن چه از قرآن فرا نگرفته ايد، نه عمل بدان لازم است و نه پرسش از آن.

خويشاوندان جديد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

در پى سياست جلوگيرى از بيان و نگارش حديث رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و توسعه كشور گشايى ها در عصر خليفه دوم، حكومت مركزى خود را ناچار از ترويج فرضيه ديگرى ديد كه اينك به تشريح آن مى پردازيم.

همزمان با رو آورى لشكريان اسلام به سرزمين هاى همسايه، اشتياق مردمان مناطق فتح شده به شناخت اسلام و تاريخ آن، روز به روز افزون مى شد. در اين زمان از اسلام جز تلاوت قرآن و بخشى از سنت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله كه ترويج آن براى حكومت مشكلى نمى آفريد، چيزى باقى نمانده بود و تازه مسلمانان نيز كه با اصل اسلام و انبوه گفتارهاى پيامبر آشنايى نداشتند تاكيدى بر شناخت بيشتر دين نمى نمودند و به همان اندكه كه مى شنيدند، خرسند مى شندند و بدان بسنده مى كردند. آن چه خواهان شناسايى بيشتر آن بودند شيوه زندگانى پيامبراسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله بازماندگان و افراد خانواده او، عوامل پيشرفت زود هنگام اسلام، ياران صميمى حضرت و دشمنان سرسخت وى بود.

آنان در قرآن مى خواندند كه رسول گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله مزد رسالت خويش را دوستدارى خاندانش معرفى كرده است. قل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة فى القربى (۶۸۱) نيز شنيده بودند كه در رويداد مباهله، به سبب حضور تنى چند از خانواده آن حضرت براى مراسم نفرين، مسيحيان از تصميم خود باز گشتند. براى مردم شناسايى اين چند تن بسيار اهميت داشت. دوست داشتند پيشگامان يارى دهنده پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله حمزه و ابوطالب و نخستين مرد و زن ايمان آورنده به او علىعليه‌السلام و خديجه را بشناسند و در صورت امكان با ايشان ملاقات كنند. نيز مى خواستند بدانند آيا رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله فرزند يا نوادگانى از خود به جاى نگذاشته است.

حكومتيان براى اين پرسش ها پاسخى نداشتند. زيرا هر پاسخ، ادامه حكومت آنان، بلكه مشروعيت آن را دچار تزلزل مى كرد چه آن كه در پاسخ هر پرسش، سخن از مردى به ميان مى آمد كه ادعا مى كرد حق خلافت از وى ستانده شده است و او كسى نبود جز داماد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پسر عموى او، على بن ابى طالبعليه‌السلام . از همين زمان بود كه دو طرح به اجرا در آمد:

۱. معرفى عباس و خاندان او به عنوان نزديك ترين خويشاوند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

زمانى كه روانيست از علىعليه‌السلام ، فاطمهعليه‌السلام و فرزندان ايشانعليه‌السلام سخن به ميان آيد به ناچار بايد فرد ديگرى نزديك ترين خويشاوند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله معرفى شود. بهترين فرد عباس ‍، عموى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله است. وى مردى سر شناس، ميانه رو و آرام بود. دومين زمامدار، براى توسعه روابط خود با وى و تقويت خانواده او در مقابل بنى هاشم، حقوق ماهانه وى را از همه شركت كنندگان در جنگ بدر و احد بيشتر قرار داد و در هر ماه هفت يا دوازده هزار مثقال نقره به او مى داد.(۶۸۲) حال آن كه عباس نه تنها در جنگ بدر، احد، خندق، خيبر و تبوك حضور نداشت، در بدر در لشكر شرك بود كه اسير مسلمانان شد.

زمانى كه در سال ۱۸ هجرى در مدينه خشكسالى شد، خليفه دوم عباس را روانه انجام نماز باران كرد تا شفيع درگاه الهى براى فرو فرستادن باران شود.(۶۸۳) نيز ايشان همواره سعى مى كرد عبدالله فرزند عباس را در همه جا با خود همراه ببرد.(۶۸۴) زمانى نيز به عبدالله پيشنهاد كرد فرماندار حمص شود، به شرط آن كه از موقعيت خود براى خلافت على پس از خليفه استفاده نكند.(۶۸۵)

۲. برجسته سازى شخصيت ديگران

در روزگارى كه نام بردن علىعليه‌السلام ، خديجهعليه‌السلام ، فاطمهعليه‌السلام و فرزندان آنها دشوار بود، بر شخصيت ام المومنين عايشه افزوده مى گرديد و زنان پيامبر و دو پدر زن سر شناس او ابوبكر و عمر بازماندگان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و سنت شناسان امت معرفى مى شدند. زمانى كه مردم در شناخت سنت نبوى يا ويژگى هاى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله دچار ترديد مى شدند به جاى پرسش از علىعليه‌السلام ، به سوى عايشه مى شتافتند و او آن چه مى گفت - درست يا نادرست - مى پذيرفتند.

استانداران و فرماندهان

يكى از امتيازات حكمرانى ابوبكر آن است كه در دوره زمامدارى وى از بنى اميه كمتر كسى به استاندارى با فرماندهى نظامى برگزيده شده است. در حكمرانى عمر بن خطاب دستگاه حكومت بيشتر به دست امويان اداره مى شد و در ايام عثمان بن عفان تنها بنى اميه بودند كه بر همه چيز تسلط داشتند. اما در دوره هر سه زمامدار، هيچ يك از بنى هاشم به كارى گماشته نشد،(۶۸۶) جز آن كه گفته مى شود عمر در سه نوبت علىعليه‌السلام را به جاى خود در مدينه به نمايندگى منصوب كرد و خود به سفر رفت:

۱. در وقتى كه به بيت المقدس رفت.(۶۸۷) ۲. براى آماده سازى سپاهيان در نبرد قادسيه و جسر.(۶۸۸) ۳. در هنگام عزيمت به شام.(۶۸۹) سلمان فارسى مدت زمان كوتاهى با صلاحديد امام علىعليه‌السلام ، از سوى خليفه دوم استاندار مداين گرديد(۶۹۰) و عمار استاندار كوفه.(۶۹۱) براء بن عازب يار نزديك امام على به فرماندهى لشكرى برگزيده شد كه قزوين را فتح كرد و با مردم آن قرارداد صلح بست.(۶۹۲) زمانى نيز عثمان بن حنيف مسئول جمع آورى ماليات كوفه گرديد.(۶۹۳) جز اينها استانداران و فرماندهان خليفه دوم اينان هستند: شام: معاويه،(۶۹۴) مصر: عمربن عاص، بحرين: مغيرة بن شعبه و ابوهريره دويسى، بصره: ابوموسى اشعرى و مغيرة بن شعبه، كوفه: سعدبن ابى وقاص و(۶۹۵) مغيرة بن شعبه

مطالعه شرح زندگى هر يك از اينان به نگاشته اى ويژه نيازمند است و ما از ميان آنان فقط شرح كوتاهى از زندگى مغيرة بن شعبه ارائه مى كنيم. پيشتر بايد در توجيه انتخاب اين افراد دانست كه به اعتقاد خليفه، در اعطاى مسئوليت به افراد بايد به توانايى آنان در اداره امور نگريست، نه تعهد و ديندارى ايشان. بنابراين، رواست كه معاويه استاندار شام و عمربن عاص ‍ استاندار مصر شود. حال آن كه معاويه از كسانى است كه سوگند يادكرد نام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را از صفحه روزگار محو كند.(۶۹۶) وى تا دم مرگ شراب مى نوشيد.(۶۹۷) عمروبن عاص نيز پيش از اسلام آوردنش با هفتاد بيت شعر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را بدگويى كرده و مورد لعن آن حضرت قرار گرفته بود. ابوهريره نيز در ميان صحابيان به دروغگويى و تدليس شهرت داشت.

(۶۹۸) مغيرة بن شعبه: او از اهل طائف و از قبيله ثقيف است. در دوره جاهلى در طائف به كار بافندگى اشتغال داشت و با زبان فارسى نيز مى دانست سخن گويد.(۶۹۹) و چون در نويسندگى مهارت داشت رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله وى را براى انجام امور نگارشى به كار مى رفت. در فراست، تدبير و دور انديشى، از بزرگ ترين سياست مداران جهان عرب، و در اخلاق و ديندارى در پايين ترين مرتبه انسانى شناخته شده است.

عبدالحميد مداينى در باره اش مى گويد: وى بيشتر ايام را به شهوترانى و انجام پليدى سپرى كرد و در برابر خواهش نفس، تسليم محض بود.(۷۰۰) نيز امام حسن مجتبىعليه‌السلام به وى فرموده است: اى مغيره، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مى دانست كه تو مردى زنا پيشه اى!(۷۰۱) ماجراى اسلام آوردن او بدين قرار است كه در سال پنجم هجرى وى سيزده تن از همراهان حود را بين طائف و اسكندريه با حيله نا جوانمردانه كشت و اموالشان را ربود و به مدينه گريخت و در آنجا براى حفظ جان خود تظاهربه اسلام كرد.(۷۰۲) وى نخستين كسى است كه عمر بن خطاب را امير المؤ منين خواند و با اين لقب براو سلام داد.(۷۰۳) عمر او را استاندار بحرين كرد و چون مردم از او رنج بسيار ديدند به خليفه شكايت بردند(۷۰۴) و او به جايش ابوهريره را روانه آن ديار كرد. سال ۱۷ق.

پس از بحرين، استاندار مصر گرديد و در آنجا كار وى به رسوايى كشيد و به جرم انجام كار زشت، به مدينه فراخوانده شد.(۷۰۵) اما در آنجا خليفه به ترفندى او را از اثبات جرم و مجازات رهانيد.(۷۰۶) در زمان معاويه نيز ديگر بار به استاندارى كوفه گماشته شد و تا سال ۵۰ هجرى در همان منصب بود كه در گذشت. گويند وى سيصد يا هزارزن داشته است.(۷۰۷)

بازخواست و دلجويى كارگزاران

مولف كتاب العقد الفريد مى نويسد: عمر بن خطاب هر چند گاه، كارگزاران ثروت اندوزيش را به مدينه فرا مى خواند و از ايشان نسبت به اموالشان باز خواست مى كرد و آن گاهه نيمى از آن را باز مى ستاند و نمى را به آننها باز مى گرداند و آنان را همچنان بر مقام خود مى گمارد.(۷۰۸) على بن ابى طالبعليه‌السلام اين شيوه را ناپسند مى دانست و به خليفه مى گفت: اگر اينان را خلافكار و دزد مى پندارى چگونه نيمى از اموالى كه با خلافكارى به چنگ آورده اند را به آنها پس مى دهى و سپس بر مسئوليت و كار سابق خويش باز مى گردانى!

روزى يكى از همان باز خواست شدگان به خليفه گفت: اگر اين اموال از خداست چرا همه را از من نمى گيرى! و اگر متعلق به من است چرا نيمى از آن را از من مى ستانى؟!(۷۰۹)

آغاز كشور گشايى

الف) فتوحات در روزگار خليفه اول

در اواخر سال دوازدهم هجرى كه نبرد با مخالفان و مردتدان تا حدودى پايان پذيرفته بود، راه براى گشودن سرزمين هاى همسايه هموار گرديد. شام و عراق نخستين مناطقى بودند كه ابوبكر بد آنهالشكر كشيد. اين لشكركشى ها افزون بر اين كه حوزه حكومتى ابوبكر را گسترش مى داد، اعراب را نيز به كارى غنيمت آور، مشغول مى ساخت.

اعزام سپاهيان، به جانب شام در سال ۱۲ ق. و به سوى عراق در سال ۱۳ ق. آغاز گرديد. روآورى به ايران نيز پس از فتح عراق صورت گرفته و پيروزى آن در عصر خليفه دوم نصيب مسلمانان گشته است. فتح شام: ابوبكر براى عزيمت لشكريان به شام، نخست خالد بن سعيد بن عاص را فرمانده سپاه ساخت، اما از آن جا كه او از هواداران على بن ابى طالبعليه‌السلام بود با اصرار عمر بن خطاب، از اين سمت بر كنار گرديد و ابوبكر به جاى وى ابوعبيده جراح را امير سپاه گردانيد و يزيد بن ابى سفيان(۷۱۰) را جانشين او قرار داد. اين دو فرمانده و نيز عمرو بن عاص به جانب حمص ‍، شام و فلسطين حركت كردند. با شدت گرفتن نبرد روميان و مسلمانان، عمرو بن عاص از هجوم كار ساز به سوى فلسطين و فتح آن جا به جانب سپاه ابو عبيده و يزيد شتافت و جنگ ميان سپاه مسلمانان و لشكريان هرقل هراكليوس، امپراتور روم شرقى سه ماه در آستانه سال ۱۳ ق. به طول انجاميد و هر بار سپاه هرقل متحمل شكست مى شد، اما تكليف نبرد معلوم نمى گشت. در همين زمان بود كه ابوبكر، خالدبن وليد را براى كمك از عراق روانه شام كرد و او را فرمانده كل سپاه قرار داد.

با رسيد: قشون خالد، روميان شكست خوردند و در همين روزها بود كه خبر وفات خليفه به سپاهيان خالد رسيد. عمر بن خطاب ضمن خبر دادن مرگ ابوبكر، خالد را از فرماندهى بر كنار و ابوعبيده جراح را به طور موقت به جاى او نصب كرد.(۷۱۱) گويند: در فتح شام جمعى از ياران و شيعيان على بن ابى طالبعليه‌السلام حضور داشتند. در زمره آنان نام عبدالله بن مسعود، مقداد بن اسود، زبير بن عوام، هاشم مرقال و فضل بن عباس، ديده مى شود. گر چه ابوعبيده به جاى خالد بن وليد به فرماندهى منصوب شد، استاندارى شام در دست يزيد بن ابى سفيان قرار داشت. سياست اعطاى استاندارى به فرزند ابوسفيان، تا حدود زيادى بنى اميه و بزرگ آنان ابوسفيان را آرام مى ساخت. چنان كه نوشته اند: حكم استاندارى يزيد برادر معاويه در حقيقن حق سكوتى بود كه به ابوسفان پرداخته مى شد. به همين سبب ابوسفيان پس از اين حكم دست ازمخالفت باحكومت ابوبكربرداشت.(۷۱۲) فتح عراق: عراق در گذشته با سرزمين كنونى تفاوت داشته است و ايران بزرگ آن روزگار شامل بخشى از نواحى عراق كنونى نيز مى شد. بنابراين عراق در آن عصر به نواحى مرزهاى غربى امپراتورى ايران گفته مى شد.

لشكركشى به عراق در آغاز سال ۱۳ ق. در ماه محرم و به فرماندهى خالبد بن وليد صورت گرفت.(۷۱۳) خالد نخست به شهر حيره(۷۱۴) حمله برد و حاكم شهر با پرداخت نود هزار درهم، با خالد از در آشتى در آمد و شهر تسخير مسلمانان شد. با سقوط اين شهر، بازماندگان لخمى كه دست نشانده ايران بودند بر انداخته شدند. خالد پس از آن به شهر انبار حمله برد و آن جا را نيز فتح كرد.

گفته مى شود كه انگيزه ابوبكر در تصاحب عراق، روانه ساختن سپاه به سوى ايران بود زيرا مثنى بن حارثه شيبانى رئيس قبيله بكر بن وائل كه در عراق مى زيست به خليفه خبر داده بود كه وضع اين ناحيه از عراق براى هجوم به ايران مساعد است. مثنى پيش از فرمان ابوبكر بارها به مرزهاى غربى ايران يورش برده و به غارت پرداخته بود و در صورتى كه سپاهى هم از مدينه به كمك وى نمى آمد، خود براى حمله به ايران آماده بود.

حمله لشكريان ابوبكر به عراق به فرماندهى خالد بن وليد و معاونت مثنى بن حارثه حدود يك سال به طول انجاميد و سرانجام با بازگشت خالد به سوى مدينه و روانه شدن به شام، فرماندهى سپاه عراق به مثنى بن حارثه واگذار شد و او از حيره به بابل(۷۱۵) پيش راند.

ب) فتوحات در روزگار خليفه دوم

دامنه كشور گشايى در عصر خليفه دوم گسترش يافت. همه نواحى شام، فلسطين، منطقه لبنان كنونى، ارمنستان، بخش وسيعى از ايران، بيت المقدس، اسكندريه، مصر، طرابلس و اردن در اين دوره فتح شده است.

به طور اختصار پيرامون فتح بعضى از اين نواحى، نكاتى خواهيم نگاشت.

فتح ايران: با درگذست ابوبكر، مثنى بن حارثه شيبانى كه از سوى ابوبكر در عراق براى هجوم به سرزمين دولت ساسانى در تدارك سپاه بود، با زمامدارى عمر، كار خود را دنبال كرد. هجوم به سوى ايران به فرماندهى ابوعبيده ثقفى و به جانشينى مثى در سال ۱۳ ق. آغاز گرديد. در آن روزگار پادشاهى ايران را جوانى دلير و كوشا به نام يزدگرد سوم به عده داشت. ابوعبيده و سپاهيانش در نزديكى كوفه كنونى از پل فرات گذشت. و با سپاه ايران به فرماندهى بهمن جادويه درگير شد. هر چند رشادت فرمانده مسلمانان و لشكريان وى چشمگير بود. حضور انبوه فيل ها در لشكر ايرانيان، اسبان سپاه ابو عبيده را رم داد و سپاه شكست خورد و ابوعبيده كه بيباكانه بر فيل ها حمله برده بود، در زير دست و پاى فيل ها كشته شد.

مشكل ديگر مسلمانان در آن موقعيت، نبود راه بازگشت به اين سوى فرات بود. زيرا يكى از مسلمانان براى برانگيختن حس دلاورى و مقاومت سپاهيان، پل را بر فرات قطع كرده بود. به هر ترتيب آنان با كوشش مثنى بن حارثه پلى ديگر ساختند و باقى مانده سپاه به اين سو آمدند و از مرگ و فرو پاشى كامل سپاه رهيدند.

شكست در نبرد جسر، هر چند مسلمانان را رنجيده ساخت، پيروزى سال بعد آن را تلافى كرد. نخست مثنى بن حارثه در بويب(۷۱۶) به پيروزى دست يافت و زمانى بعد سعد بن ابى وقاص در قادسيه.(۷۱۷) فرمانده ايرانيان در اين جنگ رستم فرخ زاد و شمار لشكريانش بيش از پنج برابر سپاه عرب و تجهيزات آنها فراوان بود. او گر چه از جنگ با مسلمانان بيمناك بود، با فشار يزدگرد ناچار از تيسفون(۷۱۸) به قادسيه لشكر كشيد. نبرد دو سپاه چهار روز به سختى ادامه يافت و رستم فرخ زاد كشته شد و سپاه شكست خورد و درفش كاويان به دست مسلمانان افتاد. اين پيروزى، در شهامت مسلمانان چندان تاثير نهاد كه آنها بى درنگ به سوى پايتخت دولت ساسانى حركت كردند و مداين را به محاصره گرتفند. اين محاصره حدود دو سال طول كشيد ولى در صبحگاهى كه صداى اذان به آسمان برخاست معلوم گشت كه مردم ستم كشيده، ديگر نخواسته اند ستم پذير دولت شاهنشاهى باشند. ديگر بار در نزديكى خانقين امروزى نبردى ميان مسلمانان و سپاهيان ساسانى رخ داد كه به نبرد جلولا معروف است و همچون گذشته به شكست ساسانيان انجاميد. آخرين مرحله جنگ كه به سقوط كامل حكومت انجاميد در نزديكى نهاوند رخ داد. اين درگيرى هر چند سه روز بيشتر طول نكشيد، تلفات بسيار داشت. زيرا يزدگرد، خود آن را فرماندهى مى كرد. او كه از جنگ تيسفون گريتخته بود تصميم داشت سپاه مهاجم را به دامنه كوهستانى هاى غربى ايران بكشاند. در همين مدت، مسلمانان، خوزستان را تصرف كردند و از آن سو، يزدگرد نيز همه سرداران و مرزبانان را با پيغامى گرد آورد و لشكرى افزون بر صد و پنجاه هزار نفر جمع كرد، اما اين بار نيز شكست خورد.(۷۱۹) با اين پيروزى كه به فتح الفتوح مشهور شد شهرهاى ايران يكى پس از ديگرى بدون مقاومت مهمى به قلمرو اسلام در آمد.

فتح بيت المقدس: پس از فتح دمشق، ابو عبيدة بن جراح به سوى بيت المقدس تاخت. وى مدت چهار ماه شهر ايليا را محاصره كرد، اما مردم آن تسليم نشدند. در اواخر، سپاه ابوعبيده دچار سختى و سر ما شد و اهالى شهر نيز اظهار كردند: در صورتى كه خليفه مسلمانان خود به سرزمين آنان قدم نهد با پذيرش پرداخت جزيه، تسليم خواهند شد.

چون پيك ابو عبيده به خليفه رسيد وى از اطرافيانش نظر خواهى كرد و تنها امام علىعليه‌السلام بود كه فرمود: رفتن خليفه به بيت القدس به صلاح مسلمانان و موجب پيروزى آنان است. از همين رو خليفه به بيت المقدس رفت و آن پيش بينى علىعليه‌السلام تحقق يافت.(۷۲۰)

در حاشيه فتوحات

در تحليل و بررسى فتوحات دوره خلفا، تبيين امورى چند سزاوار است. از آن نمونه اين كه: آن كشور گشايى ها به چه انگيزه انجام مى گرفت؟ هدف شركت كنندگان آن چه بود؟ چرا على بن ابى طالبعليه‌السلام ، داماد دلير پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، در آن نبردها شركت نمى جست؟ پس از فتح سرزمين هاى تازه، چه تغيير و تحولى در آن مناطق به وجود مى آمد و چه فعاليت هاى فرهنگى - مذهبى صورت مى گرفت؟ آيا پيش از هجوم، نخست اسلام و تعاليم آن به ساكنان آن شهرها عرضه مى شد يا هجوم ها يكباره انجام مى گرفت؟

به منظور روشن شدن پاسخ اين پرسش ها نكاتى بيان مى شود.

۱. ترديدى نيست كه على بن ابى طالبعليه‌السلام و فرزندانش در هيچ يك از اين كشور گشايى ها شركت نجسته اند و مردم نيز مى دانستند كه با توجه به سابقه دلاورى و شهامت آن جناب، اين سياست نه به دليل انزوا و بى تفاوتى ايشان پيش گرفته شده است و نه به موجب ترس از مرگ. تنها عليت آن بود كه وى نمى خواست خود را در خدمت كسانى قرار دهد كه آنان را غصب كننده حق خود مى دانست. اين همكارى، دور از شان او و تاييد كننده سياست خليفه وانمود مى شد و به رفتار خليفه و سپاهيانش در اين جنگ ها اعتبار و مشروعيت مى بخشيد. جز اينها، اطلاع ايشان از انيگزه آن كشور گشايى ها مانع از آن بود كه وى بدين آسانى، در آن نبردها شركت جويد. آن چه براى امام علىعليه‌السلام روا بود و از آن جلوگيرى نمى كرد، شركت ياران و پيروانش در آن نبردها بود. حضور آنان افزون بر آن كه مايه دلگرمى سپاهيان بود، از رخ دادن بسيارى رفتارهاى غير اسلامى سربازان، جلوگيرى مى كرد.

تاريخ نويسان، جز سلمان فارسى كه در حكومت خليفه دوم، با اجازه امام علىعليه‌السلام عهده دار استاندارى مداين گشت افراد زير را در زمره جنگجويان نبردهاى خلفا بر شمرده اند:

عمار ياسر: سواره نظام در فتح مصر و سرزمين بكر(۷۲۱) در زمان كوتاهى كه وى از سوى خليفه دوم استاندار كوفه بود با شش هزار نفر براى فتح شوشتر به كمك ابوموسى اشعرى بدانجا رفت و عهده دار گروه سواران بود.(۷۲۲) در جلولا نيز با دوازده هزار سپاهى به مقابله با يزدگرديان پرداخت.(۷۲۳) مقداد بن اسود: با همكارى عمار ياسر در فتح مصر و سرزمين بكر شركت داشت.(۷۲۴) حذيفة بن يمان: در فتح اردبيل و جنگ نهاوند و شوشتر.(۷۲۵) مالك اشتر: در جنگ با روميان نواحى شام.(۷۲۶) هاشم بن عتبه: فرمانده سپاه پنج هزار نفرى در فتح بيت المقدس ‍(۷۲۷) و آذربايجان.(۷۲۸) براءبن عازب: در فتح قزوين و شوشتر.

حجربن عدى: در جنگ قادسيه و جلولا.

۲. آن چه ما امروز فتوحات خلفا مى شناسيم در نگاه جامعه شناختى - به دور از تعصب - چيزى جز گسترش قلمرو سياسى و جغرافيايى به وسيله خشونت و لشكركشى نبود، پديده اى كه با ديدگاه و روش رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله هيچ همخوانى نداشت و هيچ ضرورتى هم آن كردار شتابانه را توجيه نمى كند.

قرآن هدف بعثت پيامبران را گسترش عدالت و تربيت انسان ياد كرده است و آن چه در دوره خلفا رخ داد، جز كوشش براى تاسيس امپراتورى و كسب غنايم و برده گيرى فراگير چيزى نبود. روآورى به گشودن دروازه هاى كشورهاى همسايه، زمانى انجام گرفت كه مسلمانان هنوز جز الفبايى از اسلام چيزى نمى دانستند. ارزش هاى جاهلى در نهان زندگى ايشان ريشه داشت و ارزش هاى اعتقادى در عمق وجودشان نفوذ نكرده بود. گروه جنگنده پيشتاز، از شهامت و رزم آورى چيزى كم نداشت، اما از كمترين بينش و تربيت دينى محروم بود. آنها زمانى در گرداب جنگ ها فرو افتادند كه برخى هنوز جز آياتى چند از قرآن، از دين هيچ نياموخته بودند. اين ضعف عميق، آن گاه كه با پيروزى چشمگير مادى در آميخت و طعم غنيمت و لذت را به آنان چشاند، همان معنويت اندك را هم از ايشان زدود و به خوشگذرانى عادت داد و از ادامه راهى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله براى استوارى آن، رنج ها كشيده بود دور كرد و از مسلمانان عناصرى ساخت كه با حفظ دنيايشان، از هر خليفه اى پيروى مى كردند.

۳. راستى آن تازه مسلمانان جنگجو و كشور گشاكه آن چنان با شتاب به فتح سرزمين هاى همسايه رو آورده بودند براى ساكنان آن سرزمين ها چه رها وردى داشتند؟! آيا تصميم داشتند آنان را از مواهب مادى بهره مند كنند- كه ايشان از مسلمانان بهرمندتر بودند - يا طرح فكرى سازنده اى براى ايشان در نظر داشتند؟

هيچ تاريخى نويسى ننوشته است كه در پى باز شدن دروازهاى اسلام به روى آن مردم، فرهنگ اسلامى و آداب ثرآنى به آ نان تعليم داده شده باشد. اى كاش به همين اكتفا شده بود. نخستين بخشنامه پس از فتح اين كشورها، ممنوعيت بيان نگارش حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به بهانه مشغول داشتن مردم به قرآن بود. آن طرح، طرح حمايت از قرآن معرفى شد، ولى در باطن جز دور افكنى زيركانه سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نبود. در پى اين بخشنامه هيچ فرد صحابى حق نداشت كمترين حديثى در تفسير يا توضيح آيه اى از قرآن باشد. نه فقط مردم، اهل بيت آن حضرت نيز كه مفسران واقعى قرآن شناخته مى شدند، از اين كار ممنوع بودند.

با اين طرح، سنت و بدعت در هم آميخت و بازشناسى آنها سخت دشوار گرديد و شبهات و خرافات، بيش از حديث رونق گرفت و انجام فعاليت فرهنگى براى آن كه مى خواست بعدها جامعه را به سوى اسلام راستين بازگرداند بسيار مشكل و بلكه ناممكن شد. در چنين برهه از زمان، براى خلفا و جانشينان ايشان، خام كردن و رام نمودن مردم براى پذيرش اهداف حگومت، كارى آسان گرديد و چون معيارهاى حق و باطل و صحيح و ناصحيح در هم شده بود بانگ مخالفتى نيز از كسى بر نمى خواست و آن كه فريادى بر مى آورد يك صد فرياد عليه او به پا مى خواست تا از پاى در آيد.

۴. با ورود پر هيبت اسلام به سرزمين هاى دور و نزديك، پيروان آيين زرتشت، مسيح، يهود و... عقب نشستند و خود را در برابر آن ناتوان ديدند. اما از آنجا كه اين هيبت، از سوى خلفا پيشينيانى فرهنگ و علمى نمى شد، سايه سنگين آن خيلى زود بر طرف شد و ديگر بار پيروان آيين ها جان تازه گرفتند. از آن پس تا سال ها نيز هيچ تبليغ و توسعه فرهنگى براى شناساندن دين، از سوى جانشينان خلفا صورت نگرفت.

۵. بر پايه آنچه گذشت بايد اعتراف كرد كه پيروزى هاى چشمگير مسلمانان و سر فرود آوردن دشمن، نتيجه توان نظامى و تبليغ صحيح اسلام نبود، ايمان برگرفته از تبليغات رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و اعتقاد به پيروزى ياشهادت بود كه آنها را پيش مى برد و با تاءسف، همين دو عامل، از سوى خلفا وسيله سود جويى قرار گرفت.

افزون بر اين، چند عامل ديگر را مى توان در زمره رموز موفقيت و پيروزى مسلمانان دانست:

الف) ايجاد انگيزه در مردم براى به دست آوردن غنيمت و تصاحب اسيران زن و مرد.

ب) سادگى سربازان مسلمان در مقايسه با حشمت و عظمت نيروهاى مقابل.

ج)نا خشنودى مردم آن سرزمين ها از حكومت خود.

د) اين فتوحات مال و ثروت فراوانى را به جهان اسلام سرازير كرد... اين ثروت به جاى اين كه به مصارف عموم برسد و عادلانه تقسيم شود غالبا در اختيار افراد و شخصيت ها قرار گرفت. مخصوصا در زمان عثمان اين حركت فوق العاده قوت گرفت.(۷۲۹) ۶. پيرامون انگيزه خلفه در گسترش فتوحات به دو نكته مهم اشاره مى شود:

الف) راه اندازى جبهه هاى جنگ با نام جهاد در راه خدا، بهترين وسيله براى جلوگيرى از اختلافات داخلى و مخالفت هاى اصولى بود. در آن موقعيت اگر كسى مى خواست براى ارجمندترين حق پامال شده خود داد خواهى كند، هرچند شريف ترين مردم باشد، فردى دنيا دوست يا رياست طلب معرفى مى شد. بنابراين، آن دوره براى حكومتيان بهترين زمان براى نيل به اهداف سياسى و تثبيت موقعيت، شناخته مى شد.

ب) با توجه به آن كه پس از فتح سرزمين هاى تازه، كمترين كوششى براى ترويج فرهنگ دينى و احاديث نبوى صورت نمى پذيرفت، ترديد نيست كه انگيزه آن كشور گشايى ها تبليغ آيين نبوى نبوده است. بهترين بهره حكومت از آن هجوم ها گسترش قدرت و محدوده دولت مركزى و نيز تفكر سياسى و دينى آن بود. از اين رو تا عصر حضرت امام رضاعليه‌السلام در سراسر ايران از سوى خلفا جز آيينى كه مورد پسند خلفا باشد، چيزى انتشار نيافت.

فرجام خلافت

عمربن خطاب در سال ۲۳ق. به حج رفت و پس از بازگشت به مدينه عده اى از امراى نواحى اطراف براى ملاقات و مشاوره با وى به مدينه آمدند و مغيره بن شعبه امير كوفه و خدمتكارش فيروز، معروف به ابولؤ لؤ، در زمره آنان قرار داشتند. از آنجا كه خليفه اجازه نمى داد هيچ فرد عجم در مدينه ماندگار شود، مغيره از خليفه خواست كه اجازه دهد فيروز در مدينه بماند. زيرا وى مردى هنرمند است و حرفه اش براى اهالى مدينه سودمند است.(۷۳۰) روزى فيروز در مدينه خود را به خليفه رساند و از باب خود مغيره به وى شكايت كرد، كه او روزى ده درهم از من باج مى گيرد و پرداخت اين مبلغ براى من دشوار است. خليفه پرسيد: حرفه ات چيست؟ گفت: نجارى، نقاشى و آهنگرى. وى گفت: با اين همه صنعت، اين مبلغ زياد نيست. شنيده ام مى توانى آسيابى بسازى كه با باد كار كند! گفت: اگر سلامت بمانم، آسيابى برايت خواهم ساخت كه در مشرق و غرب طنين اندازد.

چون آن دو از يكديگر جدا شدند خليفه گفت: اين غلام مرا تهديد كرد. از اين رخداد بيش از سه روز نگذشت كه فيروز، تهديد خود را به انجام رساند.(۷۳۱) در سپيده دمى كه خليفه، عمربن خطاب، در مسجد به نماز ايستاده بود، فيروز بر او حمله برد و با خنجرى دو سر، ضرباتى چند به شكم وى فرو كرد و ضربه اى سهمگين به زير ناف وى زد كه همان سبب مرگ خليفه شد. گويند: فيروز، مرد ديگرى به نام كليب بن بكير ليثى و چند نفر را كه پشت سر عمر ايستاده بودند كشت و گريخت، اما مردمى از اهل عراق بر وى گليمى انداخت و دستگيرش كرد.(۷۳۲) خليفه پس از اين واقعه سه روز بيشتر زنده نبود و پس از ده سال و ششى ماه و پنج روز، در پايان ماه ذيحجه سال ۲۳ق. در گذشت. سن وى در اين هنگام بيش از ۶۲سال بود.

طرح تعيين جانشين

چون خليفه اطمينان يافت كه از ضربت ابولؤ لؤ عافيت نمى يابد در انديشه وصيت براى تعيين جانشين بر آمد. در آن چند روز كه وى در بستر بود هر دم سخنى تازه مى گفت. گاه افسوس مى خورد كه ابوعبيده، معاذبن جبل و سالم مولا ابى حذيفه زنده نيستند تا يكى از آنها را جانشين خويش ‍ سازد. زيرا درباره هر يك از ايشان جمله اى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيده است كه نشانگر شايستگى ايشان براى زمامدارى است. او مى گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در باره ابوعبيده فرموده است: وى امين اين امت است. درباره سالم نيز فرموده است: او خداى را بسيار دوست دارد. و معاذ نيز در دينش استوار است.(۷۳۳) زمانى هم براى شناسايى افراد، در اين باره از آنها نظر خواهى مى كرد تا بهتر بتواند جوانب طرح آينده خود را بسنجد. روزهاى نخست چنين وانمود كه درباره جانشين خود سرگردان است.(۷۳۴) مى گفت: اگر كسى را جايگزين خود نمايم، كسى كه از من بهتر بود ابوبكر چنين رفتار كرده است، و اگر آن را رها سازم و كسى را به جانشينى تعيين نكنم آن كه از من بهتر بود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آن را رها ساخته است. من هر چه خداوند بخواهد، به آن اشتياق دارم. دوست داشتم از خلافت، نجات مى يافتم، نه خود بهره اى برده باشم و نه زيانى ببينم.(۷۳۵) تا اين زمان گفتارهاى خليفه سراسر رمز و شگفتى بود. وى در جمله اى با اشاره به على ابن ابى طالبعليه‌السلام مى گويد: اگر اين مرد را به پيشوايى برگزينيد شما را به راه راست راهبرى خواهد كرد. با اين حال با ياد كرد از ابوعبيده، معاذ و سالم، مرده آنها را بر زنده علىعليه‌السلام ترجيح مى دهد!

كمترين تاءثير گفتارهاى وى آن بود كه همه معيارهاى انتخاب زمامدارى را در هم فرو ريخت. (دقت شود.) پس ار آن اظهار نظرهاى متناقض ‍، تشخيص راه صحيح براى توده مردم كارى دشوار بود. وى سرانجام معلوم نساخت كه شيوه درست انتخاب خليفه چيست! اگر به نظر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بستگى دارد چگونه آن حضرت - به اعتقاد خليفه - امت را بدون بيان نظر خود، رها گذاشت؟! اگر راءى عمومى مسلمانان معيار باشد انتخاب خود وى عمر كه از سوى ابوبكر انجام گرفت، چگونه توجيه مى شود؟! اگر سنت و عقيده پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بر تعيين نكردن جانشين است به چه سبب خود ايشان و خليفه نخست كسانى را براى تعيين كردند؟ اگر علىعليه‌السلام مردم را به راه راست هدايت خواهد كرد و خليفه نيز حق انتخاب او را دارا است چگونه با تعيين وى، زمامدارى او را امضا نكرد؟

او فرجام، طرحى پيشنهاد كردكه هر فرد زيركى مى توانست از پيش بداند كه على ابن ابى طالبعليه‌السلام زمامدارى نخواهد شد و در صورتى كه او بخواهد به مخالفت با زمامداربرخيزد كشته شود. خليفه، ابوطلحه انصارى را نزد خود خواند و به او گفت:

پنجاه نفر از انصار را برگزين و اين شش نفر: عثمان، طلحه، زبير، عبدلارحمن بن عوف، سعدبن ابى وقاص و على را در مكانى جمع كن و شما با شمشيرهاى آخته بردر آن مكان بايستيد. سه روز به آنها مهلت بده تا ايشان با مشورت هم يكى را از ميان خويش اختيار كنند. اگر پنج نفر متفق شدند و يكى مخالفت كرد، گردن او را بزن. اگر چهار كس اتفاق نمودند و دو كس مخالف ت ورزيد، دو مخالف را گردن بزن. اگر به دو دسته سه نفرى تقسيم شدند، پسرم عبدالله هر گروه را انتخاب كرد حق به آنان داده شود. تا برگزيده خود را اعلام كنند. عبدالله از خود راءيى ندارد و فقط مى تواند نظارت كند و در هنگام تساوى دو گروه، در جانب يكى از آنها باشد. اگر به قضاوت عبدالله رضايت ندادند به گفته گروهى عمل شود كه عبدالرحمن در ميان آنها است و سه نفر ديگرى را اگر به مخالفت برخاستند، بكشيد. اما اگر سه روز گذشت و كسى را انتخاب نكردند هر شش نفر را بكش و مسلمانان را رها ساز تا هر كه را خواستند خليفه گردانند.(۷۳۶) خليفه در پاسخ اين كه چرا فرزندش عبدالله را به جانشينى تعيين نمى كندت مى گويد: نمى خواهم براى خاندان خود بهره اى از خلافت قرار دهم. افزون براين، فرزند من از انجام طلاق همسرش نيز ناتوان است.(۷۳۷) چه رسد به عهده دارى زمامدارى مسلمانان

جوانب طرح شوراى خلافت

تاريخ رندگى خليفه دوم، سراسر جلوه سياست پيشگى است. اگر سخنرانى ابوبكر در سقيفه و در مناظره فدك، حكايتگر مراتب زيركى و نبوغ سياسى وى باشد، طرح شوراى شش نفرى خلافت از سوى خليفه دوم نيز نشانى از اوج ابتكار و سياست ايشان است. هرگاه جوانب آن طرح مورد بررسى و دقت قرار گيرد دانسته مى شود كه عمربن خطاب تا چه حد چاره جو، فرصت سنج و به سياست آشنا بوده است. معاصران تيزهوش وى نيز خوب مى دانستند كه خليفه به چه علت چنين طرحى را پيشنهاد كرده است، جز اين كه تا زمان نگذشت ژرفاى كردار او معلوم نشد. آينده نشان دادكه خليفه چه جوانبى را در نظر داشته است و وصيت او بر چه امورى تاءثير نهاد.

آن شش تن هر يك نماينده و رئيس قبيله اى به شمار مى رفتند و از موقعيت و نقش ويژه اى برخوردار بودند.

۱. على ابن ابى طالبعليه‌السلام ، از طايفه بنى هاشم.

۲. عثمان بن عفان بنى اميه.

۳. عبدالرحمن بن عوف(۷۳۸) بنى زهره

۴. سعدابن ابى وقاص از پدر با بنى زهره و از طرف مادر با بنى اميه پيوند داشت.

۵. طلحه بن عبيدالله(۷۳۹) بنى يتيم

۶. زبيربن عوام(۷۴۰) پسر صفيه، عمه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و شوهر اسماء دختر ابوبكر.

نخست بايد دانست كه روابط خويشاوندى و عقيدتى اين شش نفر با يكديگر چگونه است! سعدبن ابى وقاص پسر عموى عبدالرحمن و هر دو از قبيله بنى زهره اند. سعد سال ها از علىعليه‌السلام كينه در دل داشت. زيرا دايى هاى او از قبيله عبد شمس به دست ايشان كشته شده بودند.(۷۴۱) اين كينه تا بيش از پنجاه سال باقى ماند و فرزند او عمربن سعد در كربلا لشكرى فرا روى حسينعليه‌السلام فراهم آورد كه مى گفتند: اى حسين، از همه آنچه تو ازفضايل خود مى گويى اطلاع داريم، ولى به سبب كينه اى كه از پدرت على ابن ابى طالب در سينه هاى ما مى جوشد با تو جنگ خواهيم كرد... و بر پيكرهايتان اسب خواهسم تاخت.

طلحه، مرد ديگر شوراى خلافت، دشمن ديرينه علىعليه‌السلام و دوست ظاهرى عثمان و پسر عموى ابوبكر بود. در جنگ بدر پدرش به دست علىعليه‌السلام كشته شد و پس از خلافت ابوبكر، روابط قبيله او بنى تيم و بنى هاشم به تيرگى گراييد.(۷۴۲) امام علىعليه‌السلام پيرامون گرايش سياسى و قبيله اى اعضاى اين شورا مى فرمايد: مردى از اعضاى شورا به سبب كينه خود، از من رويگردان شد.(۷۴۳) عبدالرحمن بن عوف شوهر خواهر عثمان از طايفه بنى زهره است كه از ديرباز رقيب سر سخت بنى هاشم بودند.

طرح شوراى خلافت برخوردار از تدابيرى است كه به آنها اشاره مى شود.

۱. تدبيرهاى نهفته طرح، چنان در پوشش بى نظرى و خيرخواهى ارائه شد كه جز افراد بسيار هوشمند نتوانند به ژرفاى آن پى ببرند.

۲. خليفه با اين كه بهتر از هر كسى به جوانب طرح خود آشنا بود و مى دانست با آن طرح چه كسى به خلافت مى رسد، از تعيين نام او و مسئوليت سپارى به وى خوددارى كرد و در اين كار اهدافى در نظر داشت:

الف) در صورت نامعلوم بودن شخص جانشين، مسؤ ليت خطاهاى آينده او از خليفه سلب مى شد و بر دوش مسلمانان و اعضاى شورا قرار مى گرفت. با آن طرح، به خلافت رسيدن عثمان در نگاه مسلمانان نوعى انتخاب عمومى پنداشته مى شد. گويا خليفه، خبرگان امت را برگزيده تا آنها به نمايندگى از مردم، فرد برتر خود را انتخاب كنند. براى همين بود كه پس از انتخاب عثمان كسى مخالفتى نورزيد.

ب)احتمال همدستى خليفه و آن دو فرد، بر طرف مى گرديد. خليفه حكم خلافت خود را از جانب ابوبكر، به كوشش عثمان و از دست او دريافت كرده بود و برخى بارها به خليفه و بلكه عثمان طعنه زده بودند كه سرانجام خليفه منصب زمامدارى را به جبران تلاش گذشته عثمان، به او خواهد سپرد. بنابراين زيركانه ترآن بود كه نامى از عثمان به ميان نيايد.

ج) چون جانشينى خليفه بدون تصريح وى برگزيده و مشخص گردد خليفه به پايمال كردن حق على ابن ابى طالبعليه‌السلام كه نماينده خاندان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و طايفه بنى هاشم است، متهم نمى شود.

دلايل و شواهدى كه نشان مى دهد خليفه دوم فقط به زمامدارى عثمان بن عفان نظر داشته است به قرار زير است:

الف) رفتار عمربن خطاب با عثمان در دوره ده ساله خلافتش طورى بود كه همه مردم او را به عنوان شخص دوم مملكت اسلامى مى شناحتند.(۷۴۴) ب) مؤ لف الرياض النضرة مى نويسد:

عبدالله فرزند عمر گفته است: چون پدرم زخمى به او گفتم: اى اميرالمؤ منين! چه مى شد كه با كوشش خود كسى را براى فرمانروايى اين مردم تعيين مى نمودى! پدرم گفت: مرا بنشانيد... سپس گفت والذى نفس عمر بيده لاردنها الى الذى دفعها الى اول مرة سوگند به خدايى كه جان عمر به دست اوست، حتما فرمانروايى را به همان كسى كه اول بار آن را به من سپرد، باز خواهم گرداند.(۷۴۵) ج) زمانى در يكى از مواقف حج از خليفه عمر پرسيدند: خليفه پس از شما كيست؟ وى گفت: عثمان.(۷۴۶) د) چون عباس عموى پيامبر طرح شوراى خلافت را شنيد بى درنگ به امام علىعليه‌السلام گفت: ايشان اين طرح را طورى تدوين كرده است كه عثمان به خلافت دست يابد...(۷۴۷) ه) مؤ لف الطبقات الكبرى مى نويسد:

سعدبن عاص اموى گويد: زمانى از خليفه دوم زمينى جنب خانه خود خواستم تا خانه ام را وسعت دهم... بعداز نماز صبح به دستور خليفه نزد وى رفتم و با او به زمين مورد نظر رفتيم. او با پاى خود روى زمين خطى كشيد و گفت: اين هم مال تو! گفتم: اى اميرالمؤ منين، نم عيال مندم، قدرى بيشتر دهيد. گفت: اينك اين قطعه برايت كافى است، ولى رازى به تو مى گويم، پيش خود نگاه دار! بعد از من كسى به حكومت مى رسد كه حق خويشاوندى رانسبت به تو مراعات مى كند و نيازمندى ات را برطرف مى سازد. من ايام خلافت عمربن خطاب صبركردم تا آن كه عثمان به حكومت رسيد و او همچنان كه ايشان گفته بود رفتار كرد.(۷۴۸) ۳. دور سازى على ابن ابى طالبعليه‌السلام از خلافت: يعقوبى مى نويسد:

خليفه در روزهاى پايانى زندگى در پى نظر خواهى از برخى افراد پيرامون مقام جانشينى خلافت، از ابن عباس پرسيد: جز آن چند نفر، آيا على را هم شايسته خلافت مى بينى؟ وى گفت: با آن سابقه و فضيلت و خويشاوندى با پيامبر و دانش انبوه، چرا شايسته نباشد! عمر گفت: سوگند به خدا كه همان طور است كه گفتى و اگر برمردم حكومت يابد آنان را به راه راست هدايت مى كند و راه روشن را در پيش مى گيرد، جز اين كه در او خصلت هايى هست! كه وى را از خلافت دور مى دارد شوخى كردن در حضور مردم، و تكيه برراءى خود و بى اعتنايى به مردم، با آن كه او جوانى بيش نيست. گفتم: چرا در روز خندق او را كم سن نشمرديد، هنگامى كه عمروبن عبدود بيرون تاخت و دلاوران را بيمناك ساخت و سالخوردگان از روبه رو شدن با او عقب نشينى كردند! نيز در روز بدر هنگامى كه سر از تن حريفان بر مى گرفت و... نيز چرا در پذيرش اسلام از او پيش نيافتند!

عمر گفت: سوگند به خدا كه پسر عمويت على از همه مردم به خلافت سزاوارتر است، ليكن قريش سر بر فرمان وى نمى سپرد، هر چند اگر او بر مردم حكومت يابد ايشان را چنان به پيروى راه درست وادارد كه هيچ راه گريزى نيابند. البته چنين كند بيعت او شكسته شود و آن گاه با او بجنگند.(۷۴۹) از اين گفتگو به خوبى معلوم مى شود كه با توجه به عيب جويى خليفه از امام علىعليه‌السلام وى تصميم نداشته است در مطرح خود شيوه اى پى ريزى كند كه علىعليه‌السلام زمامدار شود، چنان كه امامعليه‌السلام خود با صراحت همين نكته را يادآور شده است.

برخى مى گويند: علت انتخاب نكردن علىعليه‌السلام آن بود كه عمر مى دانست مردم پيشوايى او را نمى پذيرند و اگر خليفه شود با وى بجنگند، چنان كه صفين، جمل و نهروان نشان داد. پاسخ اين است كه اگر پس از رحلت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله مردم به فرمان على ابن ابى طالبعليه‌السلام گوش مى سپردند، پديده هاى زيانبارى ماننند جنگ جمل رخ نمى داد. در روزگاران نخست پس از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و حتى تا سال ها بعد مردم چندان از سنت نبوب دور نشده بودند. اما پس از عثمان و همتراز شدن شيوه سياسى خلفا با سنت نبوى، مسلمانان به روشى عادت كردند كه با پيشوايى علىعليه‌السلام سازگارى نداشت. از همين رو بود كه او را تحمل نكردند. آن ناسازگارى را نيز زمامداران پس از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پديد آوردند.

امام علىعليه‌السلام ضمن گفتگو با عمويش عباس مى فرمايد: مى دانم كه آنها شيوه اى برگزيده اند تا زمامدارى را از ما به جانب ديگرى سوق دهند. عباس مى گويد: شما چگونه از نقشه آنان چنين مى فهميد؟ امام علىعليه‌السلام مى فرمايد: عمر مرا با عثمان برابر داشته و گفته است: با گروه فزونتر باشيد و اگر دو نفر يكى را برگزينند و دو نفر، ديگرى را، با آن دو كس ‍ باشيد كه عبدالرحمن با ايشان است. سعد چيزى را مى خواهد كه پسر عمويش عبدالرحمن بگويد. عبدالرحمن نيز داماد عثمان است.(۷۵۰) پس اين سه همداستان خواهند بود. در آن صورت كار از دو حال بيرون نيست. يا عبدالرحمن به عثمان راى مى دهد يا عثمان به سوى عبدالرحمن متمايل مى شود. دو تن ديگر هم با من باشند باز هم سودى نمى بخشد، چه رسد به اين كه من تنها به يكى از آنها زبير اميد دارم.(۷۵۱) عباس به علىعليه‌السلام ميگويد: همراه ايشان مرو. و علىعليه‌السلام مى فرمايد: مخالفت كردن را خوش ندارم....

آن جناب در جايى ديگر مى فرمايد:

من مى دانم خلافت را به عثمان وا مى گذارند و مى دانم كه پس از آن بدعت ها و حوادثى چند رخ خواهد داد كه اگر زنده بمانم به شما خواهم گفت. عثمان اگر بميرد يا كشته شود، خلافت را در ميان بنى اميه دست به دست خواهند نمود.(۷۵۲) با اطلاع از فرجام كار وارد شورا مى شوم، زيرا عمر با اين فرمان رما شايسته خلافت دانسته است. او پيش از اين مى گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گفته است: نبوت و خلافت در يك خانواده جمع نمى شود. بنابراين من در آن شورا حضور خواهم يافت تا براى مردم روشن كنم كه كرده عمر با روايتش متناقض است.(۷۵۳) ۴. نامزد كردن آن شش تن و برگزيده شدن تنها يك نفر، از طرفى تا حدودى رضايت آنها را جلب مى كرد و عرصه فعاليت اجتماعى و حضور سياسى ايشان را فراهم مى آورد و تا همين حد، بهانه جويى آنان بر نبود فضاى باز سياسى را فرو مى نشاند و از سويى عذر مخالفت و شورش را از آنها مى ستاند. هر يك از آنها كه در شورا شركت مى جستند و سرانجام راى قاطع نمى آوردند بايد حكومت جديد و خليفه برگزيده را به رسميت بشناسند و كمترين مخالفت را ترك كنند. در آن صورت موقعيت آنان همچون نامزدهاى انتخاباتى مى ماند كه يكى پيروز مى شود و ديگرى راى نمى آورد و بدون اعتراض بايد كنار رود.

آينه تناقضات واشكالات

طرح شوراى شش نفرى جانشينى، آكنده از تناقضات و اشكالاتى است كه به برخى از مهم ترين آنها اشاره مى شود.

۱. در روزگار زمامدارى عمر آن گاه كه عده اى بر شيوه انتخاب ايشان و خليفه قبل خرده گرفتند عمر در سخنرانى عمومى اظهار كرد: اين چه سخن است كه از بعضى شنيده مى شود كه مى گويند: اگر خليفه بميرد ما با فلانى بيعت مى كنيم! بدانيد هر كس بدون مشورت مسلمانان با كسى بيعت كند خود و فردى كه با او بيعت شده بايد كشته شوند.(۷۵۴) آيا خليفه در روز اعلان تشكيل شوراى خلافت، اين گفته خود را فراموش ‍ كرده بود؟! يا خود را از آن قانون استثنا مى دانست! چگونه زمانى كه خليفه اول بدون مشورت با مسلمانان حكم خلافت را به جناب عمر بن خطاب سپرد(۷۵۵) فرمان قتل هر دو صادر نشد؟! آيا وصيت به تشكيل شوراى خلافت بدان معنا نبود كه خليفه با جرات و استبداد راى، حق انتخاب را از همه مسلمانان سلب كرده است؟! او در وصيت خود زمانى حق انتخاب را به مسلمانان مى سپرد كه از ميان آن شش تن به هيچ شيوه، كسى انتخاب نشود و خود مى دانست كه كار شورا بدانجا نمى كشد. زيرا با تدابير گوناگون، طرح را به گونه اى ارائه كرده بود كه در هيچ صورت، كار تعيين زمامدار به مردم واگذار نشود!

۲. تا آن جا كه بر ما روشن است هيچ تاريخ نگارى ننوشته است كه كسى پس از بيان آن وصيت، بر خليفه خرده گرفته باشد. شواهد نشان مى دهد كه هيبت و خشونت رفتار خليفه، به خصوص در سه روز آخر عمر، تا بدان حد اوج داشت كه كسى را جرات اعتراض نبوده است. در غير اين صورت سزا بود از وى بپرسند به چه سبب بايد نظر آن گروه سه نفرى را كه عبدالرحمن در ميان آنان است بر گروه ديگر ترجيح دهند؟! چرا اختيار كار از همان ابتدا به عبدالرحمن سپرده نشد؟ خليفه كدام يك از آن شش نفر را براى عهده دارى زمامدارى شايسته تر مى ديد؟ چرا مانند ابوبكر كه مى گفت به خداوند خواهم گفت بهترين فرد اين امت را برآنان امير قرار دادم، وى بهترين عضو شورا را معين نكرد؟ بر چه اساس او حق يافت كه جانب عبدالرحمن بن عوف را بر داماد و پسر عموى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، على بن ابى طالبعليه‌السلام ، و ديگران ترجيح دهد؟

اگر مسلمانان در برترى علىعليه‌السلام بر ابوبكر اختلاف داشتند، هيچ گاه در برترى او بر عبدالرحمن بن عوف ترديد واختلاف نداشتند. با آن كه صدها سال نگارش تاريخ در دست خلفا بوده است، تا اين زمان در هيچ كتاب تاريخى نمى توان نام محققى را يافت كه براى عبدالرحمن بن عوف خصوصيات برجسته اى افزون بر امتيازات على بن ابى طالبعليه‌السلام يا حتى زبير بن عوام بر شمرده باشد، حال آن كه شيوه اجراى طرح شورا از سوى خليفه طورى تعيين گرديد كه در حقيقت عبدالرحمن دو راى داشته باشد. زيرا با تمايل وى به هر گروه - حتى اگر كس ديگرى راى خود را به عبدالرحمن واگذار نميكرد - جانب او ترجيح مى يافت و راى گروه سه نفرى كه وى در ميان آنها است راى نهايى شناخته مى شد.

او به خوبى مى دانست كه فرد پيروز آن گروه، عثمان است. با اين حال گرداننده صحنه شورات را عبدالرحمن قرار داد تا راز نهفته طرح، مخفى بماند(۷۵۶) و هيچ كس نتواند خليفه را متهم سازد كه او از همان نخست به زمامدارى عثمان راى داده است. پيشتر نيز خوانديم كه عبدالرحمن و عثمان در هنگام وفات ابوبكر نيز تنها مشاوران ابوبكر بودند. عمر نيز در آستانه وفات ساعت ها با اين دو به طور خصوصى به گفتگو پرداخته بود.

صد تعجب كه خليفه رمز انتخاب فرمانروايى مسلمانان را به كسى مى سپرد كه خود در نكوهش وى گفته است: تو مرد سست اراده اى كه از اداره خانواده ات نيز ناتوانى.(۷۵۷) ۳. چون خليفه اعضاى شورا را نزد خود فرا خواند، نخست گفت: شما را بدان سبب برگزيدم كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در هنگام وفات از شما راضى بود. سپس هر يك از آن را به دارا بودن اوصافى چند نكوهش كرد. جز عيبى كه به علىعليه‌السلام نسبت داد معايبى كه براى ديگران بر شمرد تا بدانجا زشت و خفت بار است كه امت مسلمان بايد از وجود چنين زمامدارانى، شرمسار باشد. در حقيقت بر شمارى آن ويژگى ها براى آن پنج نفر - به خصوص آن چه كه به عثمان گفت - بدترين جسارت به امت اسلام بود، كه چنين كسانى بر ايشان حكمرانى مى كنند.

خليفه در حضور آن شش تن معايب هر يك را صراحت بر شمرد.(۷۵۸) به طلحه گفت: تو همان كسى هستى كه وقتى آيه حجاب(۷۵۹)

نازل شد، گفتى: چه باك! امروز زنان پيغمبر در پس پرده قرار مى گيرند و هرگاه پيغمبر از دنيا برود ما زنان او را به ازدواج خود در مى آوريم. در پى اين گفته جسارت آميز تو بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سخت آزرده شد و اين آيه در ادامه نازل شد:و ما كان لكم تؤ ذوا رسول الله ولا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا هيچ يك از شما حق نداريد رسول خدا را برنجانيد و هرگز نبايد زنانش را پس از مرگ او به ازدواج خود در آوريد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در هنگام وفاتش به سبب آن گفته ار تو آزرده خاطر بود.(۷۶۰) اما تو اى زبير! سوگند به خدا كه يك شبانه روز قلبت مهربان نيست. بدخلق و مفسدى. يك روز قلبت خشن و خسيس است و روز ديگرى مؤ من و تسليم، و روز ديگر كافر و غضب آلود. اگر از كسى و چيزى خرسند باشى به آن ايمان خواهى داشت و اگر ناراضى باشى، كافرى. روزى انسان و روزى شيطانى!

اما تو اى سعد! متكبر، متعصب و اخلال گرى. فقط براى جنگ و كشتار شايسته اى اگر رياست روستايى با تو باشد از اداره آن درمانده شوى. اگر بند مشكى را به دست تو دهند نمى توان آن را حفظ كنى.(۷۶۱) اما تو اى على! اگر شوخ طبع نبودى و در اداره مملكت با صلابت و خشونت رفتار مى كردى براى خلافت شايسته بودى. مبادا كه آل ابوطالب را بر مردم مسلط كنى! سوگند به خدا، اگر ايمان تو را با ايمان اهل زمين بسنجند ايمان تو بر همه زيادتى كند.

تو اى عبدالرحمن! مردى سست دل و ناتوانى. از اداره خانواده خود عاجزى.(۷۶۲) سپس خطاب به عثمان جمله اى گفت كه نويسنده در اينجا ذكر صريح قسمت اول آن خوداريمى ورزد به او گفت: از تو بهتر است. اگر بر كرسى خلافت تكيه زنى فرزندان ابى معيط را بر مردم مسلط مى كنى و اگر چنين كردى مردم تو را مى كشند.

راستى در آن زمان در ميان امت، فرد ديگرى نبود كه از چنان معايب دور باشد! آيا در نگاه خليفه، سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و عباس، هيچ يك بهتر از آنچه خليفه به عثمان نسبت داد، نبودند؟! آيا پيامبر اكرم ص) از اينان راضى نبود؟ آيا خليفه كه خلافت را از ابوبكر به امانت گرفت از گناه و خطا و صفات ناپسند پاك بود؟! آيا كسى ازز وى نپرسيد كه جز اين گروه، ديگرى را نيافتى تا از اعضاى شوراى خلافت قرار دهى؟! براى آنان كه به خيرخواهى عمربن خطاب براى امت و نيز به اسلام دوستى و درايت او معتقدند، جاى اين پرسش ها باقى است كه چگونه او تصميم داشت شيطانى مانند زبير يا اخلال گر جنگ دوستى مانند طلحه را فرمانرواى مسلمانان كند؟! چگونه ايشان سرنوشت امت اسلام را به كسى مى سپرد كه از اداره روستايى عاجز است و بند مشكى را نمى تواند مهار كند؟! او در پايان، نقش تعيين كننده را به كسى مى سپرد كه از اداره خانواده خود عاجز است. آيا بر على ابن ابى طالبعليه‌السلام و ديگر اعضاى شورا واجب است از كسى پيروى كنند كه بند مشكى را نمى تواند مهار كند؟! و اگر او با چنين فردى مخالفت كند بايد كشته شود؟!

۴. با توجه به آن كه خليفه به خوبى از سرانجام مشاوره اعضاى شورا با اطلاع بود و نيز مى دانست كه عثمان فاميل خود دو دمان اموى را در راءس ‍ كارها قرار مى دهد و آنها سرنوشت امت اسلامى را به دست گرفته، همه چيز را تباه مى سازند، تا جايى كه شورش عمومى، خليفه را به كشتن خواهد داد، به چه سبب طرح شورا را طورى قرار داد كه عثمان به فرمانروايى دست يابد؟ آيا عيبى كه خليفه، علىعليه‌السلام را بدان نكوهش كرد - در فرض وجود چنين عيبى - در مقايسه با عيوب ديگران تا بدانجا بزرگ بود كه سبب شود خليفه راءى خود را به پيروزى عثمان طراحى نمايد؟!

۵. شگفت آوراست كه خليفه در آغاز سخن مى گويد: علت انتخاب شما و فراخوانى به اين مجلس آن است كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله در هنگام وفات ار همه شما راضى بود! سپس معايبى از آنها بر مى شمرد كه با آن ادعا سازش ندارد. چگونه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله از كسى رضايت داشته است كه از سرگين حيوانات پست تر است؟! آيا خليفه خود به طلحه نگفت تو همان كسى هستى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در موقع رحلت از تو افسرده خاطر و رنجيده بود.!

۶. خليفه در پايان به ابوطلحه انصارى مى گويد: اگر اين شش تن پس از سه روز فردى را از ميان خود بر نگزيدند همه را بكش! آيا كشتن كسى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تا آستانه رحلت از او رضايت داشته و پس از آن نيز تا زمان تشكيل شورا، گناهى كه سزاوار قصاص و كشتن باشد از او مشاهده نشده جايز است؟! آيا بر نگزيدن فردى از ميان خود، گناهى است كه مجازات آن كشتن است؟! چگونه مى توان كسانى را نامزد خلافت مسلمانان كرد كه ريختن خون آنان جايز است؟! افزون بر اينها، اين ابوطلحه انصارى در زمره همان چهارده نفر اصحاب عقبه است كه تصميم داشتند رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله را در هنگام بازگشت از جنگ تبوك ترور كنند.(۷۶۳) ۷. همرديف سازى على ابن ابى طالبعليه‌السلام با ديگر اعضاى شورا، سياست و زبردستى ويژه اى بود كه وصيت خليفه در بر داشت. (بررسى و تحليل حكومت اين كار نيازمند نگاشتن كتابى ويژه است) خليفه نخست از علىعليه‌السلام چنان تمجيد كرد كه همه پنداشتند وى خلافت را به او خواهد سپرد. اما طرح او سوابق درخشان علىعليه‌السلام را به هيچ انگارد و وى را همدوش عده اى كرد كه اسلام سوابق خوبى نداشتند(۷۶۴) و بلكه به طور كنايى كسى را بر علىعليه‌السلام ترجيح داد كه پيشتر صفاتش را در بيان خليفه دانستيم.

امام علىعليه‌السلام در خطبه شقشقيه مى فرمايد:

چون زندگانى او به سر آمد گروهى را نامزد خلافت كرد و مرا در زمره آنان قرار داد. خدايا، آن چه شورايى بود! من از نخستين چه كم داشتم كه پيشتر مرا همتراز او پنداشتند و اينك در صف اينان قرار دادند!(۷۶۵) ۸. در آن طرح، عبدالله بن عمر فرد ناظرى است كه بدون حق راى، در هنگام تساوى دو گروه مى تواند در جانب يكى از آنها قرار گيرد و حكم به برترى فرد منتخب آنان نمايد. به چه سبب وى كه از طلاق زن خود عاجز است از چنين امتيازى برخوردار است؟!(۷۶۶) ۹. با آن كه سرانجام گروه زيادى از مسلمانان به زودى پى مى بردند كه خليفه دوم با آن طرح، به جانشينى عثمان نظر داشته است، چه سبب شد كه وى در نكوهش عثمان، آن جملات را بگويد! ترديد نيست كه ايشان خود بدين نكته آگاه بود و از بدى اقبال عثمان، خليفه زشت ترين جمله را در حق او به كار برد. اما به نظر مى رسد عمر به اين سبب او را تا بدين مقدار خرد شمرد كه كسى احتمال ندهد كه طرح خليفه، ترفندى براى انتخاب عثمان بوده است. زيرا مسلمانان با خود مى انديشيدند كه محال است خليفه با طرح خود، كارى كند كه چنين كسى پيشواى مسلمانان شود. بعدها نيز كه مسلمانان از حكومت عثمان ناراضى شدند بيش از آن كه خليفه دوم را مقصر آن اوضاع بدانند، عبدالرحمن را مقصر مى شناختند.

گفتگوى اعضاى شورا

در مدت سه روز پس از وفات عمر بن خطاب، عبدالرحمن بن عوف به طور خصوصى و عمومى با اعضاى شورا به گفتگ پرداخت. آن گاه مردم را در مسجد جمع نمود تا در حضور مهاجر و انصار راى خود را كه نتيجه گفتگوى اعضا بود اعلام كند.(۷۶۷) نخست به اعضاى شورا گفت: براى پرهيز از ايجاد اختلاف ميان مسلمانان لازم است ما شش نفر با موافقت يكديگر از ميان خود كسى را براى عهده دارى زمام امور مسلمين انتخاب كنيم. هر كس كه راى خود را به ديگرى دهد دامنه اختلاف را كم خواهد كرد. طلحه حق خود را به عثمان واگذار كرد. زبير راى خود را به علىعليه‌السلام داد و سعد آن را به عبدالرحمن واگذار نمود و بدين ترتيب شش نفر اعضاى شورا به سه نفر كه هر يك دو راى داشتند تبديل گرديد. عبدالرحمن گفت: من براى خود داوطلب نيستم. همين امر سبب شد كه وى با اختيار داشتن راى سعد، به هر كس ‍ راى دهد - بدون استفاده از حقى كه عمر براى گروه او قائل شده باشد - او داراى چهار راى شود. زيرا دو دسته دو نفرى در مقابل وى بودند كه او به هر يك مى پيوست، آنها چهار نفر مى شدند.

در اين حال عبدالرحمن با جملاتى كنايه دار اعضاى شورا را از مخالفت با نتيجه پايانى جلسه بر حذر داشت و چنين وانمود كه او براى زمامدارى خود هيچ كوششى نمى كند. عثمان به علىعليه‌السلام پيشنهاد كرد كه خوب است ما دو نفر به عبدالرحمن وكالت دهيم تااو هر چه به مصلحت است به انجام رساند. عبدالرحمن اين پيشنهاد را بسيار عاقلانه دانست و قسم خورد كه به خلافت طمعى ندارد و كار زمامدارى را جز ميان عثمان و على به ديگرى واگذار نكند. امام علىعليه‌السلام فرمود: در حضور مسلمانان تعهد كن كه حق را برگزينى و از هوس پيروى نكنى و كسى را به سبب خويشاوندى ترجيح ندهى و مصلحت را در نظرگيرى واز خير خواهى امت باز نمانى.(۷۶۸) سپس رو به عثمان كرده، فرمود: براى من روشن است كه عبدالرحمن جانب تو را رعايت خواهد كرد و بر خلاف حق و مصلحت سخن خواهد گفت، ولى چون چاره اى نيست من نيز به شرط اين كه او خويشاوندى با تو را ناديده گرفته، رضاى خدا و مصلحت امت را در نظر بگيرد او را به حكميت مى پذيرم.

عبدالرحمن سوگند ياد كرد كه همان طور كه علىعليه‌السلام خواسته است رفتار نمايد. سپس به ايشان گفت: من مصلحت مى بينم كه امروز همه مسلمانان با تو بيعت كنند، به شرط آن كه تو نيز بر طبق دستور خدا و سنت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و روش ابوبكر و عمر حكمرانى كنى! من به اين شرط با تو بيعت مى كنم كه هيچ كس از بنى هاشم را بر مدرم حاكم نگردانى و براى كارى انتخاب نكنى. على با شنيدن اين كلمات گفت: وقتى خلافت را به من واگذار مى كنى و آن را در اختيار من مى گذارى نبايدكارى به اين امور داشته باشى. من بايد براى امت كوشش كنم. هر جا و از هر كسى كه قدرت، استعداد، امانت و درستكارى ديدم از او به نفع اسلام يارى بخواهم، هر كس كه مى خواهد باشد، از بنى هاشم يا ديگران.

عبدالرحمن گفت: سوگند به خدا، تا اين شرط را نپذيرى با تو بيعت نمى كنم.

على فرمود: سوگند به خدا، من اين شرط را قبول نمى كنم.(۷۶۹) من در ميان شما تا مى توانم به كتاب خدا و سيره پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله عمل مى كنم. سپس عبدالرحمن همان پيشنهاد و شرايط را با عثمان در ميان گذاشت و او به طور كامل پذيرفت. اين نظر خواهى سه بار تكرار شد و در هر بار علىعليه‌السلام نمى پذيرفت

و عثمان قبول مى كرد. در آخرين مرتبه علىعليه‌السلام به عبدالرحمن فرمود: با وجود كتاب خدا و سنت پيامبرش نيازى به روش هيچ كس ‍ نيست. تو مى كوشى با پيشنهاد اين شرايط اين امر را از من دور كنى.(۷۷۰) سرانجام عبدالرحمن به سوى عثمان شتافت و دست وى را به خلافت فشرد.(۷۷۱) با بيعت عبدالرحمن وهمراهان او با عثمان، على بن ابى طالبعليه‌السلام بيعت نكرد. عبدالرحمن گفت: خود را آماج خطرها نكن.(۷۷۲) بيعت نما و گرنه به حسب وصيت عمر تو را خواهم كشت. در آن جا جز عبدالرحمن كسى شمشير به همراه نداشت. داماد پيامبر خشمگين بيرون رفت و اعضاى شورا به جانب او شتافتند و گفتند: اگر بيعت نكنى با تو خواهيم جنگيد. در اين حال، او ناچار بيعت كرد.(۷۷۳) ديگر براى هيچ كس زمينه مخالفت فراهم نبود. دسته اى پيش آمدند و با عثمان بيعت كردند و گروهى نيز زبان به نكوهش عبدالرحمن گشودند و در فضايل علىعليه‌السلام سخن گفتند. سپس حضرت خود لب به سخن گشود و اعضاى شورا و حاضران را سوگند داد و فرمود: آيا در ميان شما غير از من كسى هست كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در مورد او فرموده باشد هر كس من مولاى اويم، على مولاى اوست؟ حاضران گفتند نه. فرمود: آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به هنگام ايجاد پيمان برادرى، ميان او و خودش پيمان برادرى بسته باشد؟ همه گفتند: نه بدين ترتيب آنها به چهل فضيلت حضرت اعتراف كردند.(۷۷۴) با اين همه، گويا مردم با اعتراف بدان امتيازات، عزمى بر پيروى از امام علىعليه‌السلام نداشتند و خود را ناگزير از پذيرش زمامدارى عثمان مى ديدند. امام كه موقعيت را چنان ديد به آنها گفت: همه شما مى دانيد كه من براى خلافت، از همه كس شايسته ترم. سوگند به خدا، مادامى كه امور مسلمانان سامان داشته باشد و در خلافت ديگرى، به جز بر من ستمى بر كسى وارد نشود، خلافت را رها مى كنم.(۷۷۵) هيچ كس بيش از من، به دعوت حق و پيوند با خويشان و به احسان و بخشش، تا بدين اندازه شناخته شده نيست. سخنم را شنيده، گفتارم را در نظر داشته باشيد. به زودى بعد از اين مجلس، امر خلافت را مى بينيد كه شمشيرها در آن كشيده و عهد و پيمان ها شكسته خواهد شد، تا جايى كه بعضى از شما پيشوايان گمراهان و برخى پيرو نادانان مى شويد.(۷۷۶) همانا ما را حقى است كه اگر آن را بدهند، مى گيريم و اگر ندهند، بر پشت شتران سوار مى شويم، هر چند اين شب به طول انجامد.

اگر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در اين مورد ستاندن حق خويش با ما عهدى كرده بود، عهدش را اجرا مى كرديم و تا پاى جان بر سر آن مجادله مى كرديم.(۷۷۷)

داورى غير منصفانه

از داورى عبدالرحمن بنعوف تا اين زمان صدها سال مى گذرد و همچنان پرسش هايى چند در اين باره بى پاسخ مانده است. از آن نمونه اين كه:

۱. به اعتقاد اهل سنت آن صحابيان كه پس از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله عهده دار امر جانشينى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله شدند در انجام وظايف حكومتى و دينى حق راى و اجتهاد داشتند و كردار ايشان مانند سنت نبوى، نوعى معيار است و تفاوتى ميان سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و جانشينان وى وجود ندارد تا بتوان خليفه اى را به انجام يا ترك كارى مواخذه كرد، مگر آن عمل آشكارا بر خلاف قرآن باشد يا اغلب مردم آن را نپسندند، چنان كه در دوره خليفه سوم رخ داد. بدين سان هرگاه خليفه اى براى خود جانشين تعيين مى كرد كه گويا مطمئن بود كه آن حق را به كسى سپرده است كه داراى مقام اجتهاد است يا با تفويض مقام جانشينى به او، از اين حق بهره مند مى گردد. بنابراين، عمر بن خطاب مى دانست كه آن شش تن داراى مقام اجتهادند يا دست كم با اعطاى مقام خلافت به آنان داراى چنين امتيازى مى شوند. در آن صورت به چه سبب عبدالرحمن بنعوف، على بن ابى طالبعليه‌السلام را از عمل به اجتهاد خود بازداشت؟ آيا خليفه علىعليه‌السلام را مجتهد نمى دانست؟ در اى صورت به چه سبب او را عضو شوراى خلافت كرد؟ اگر مجتهد بود چرا عبدالرحمن وى را از عمل به اجتهاد خود بازداشت و عثمان را منع نكرد؟

۲. همه منابع معتبر شيعه و سنى نوشته اند كه خليفه دوم ادعا كرده است كه دو چيز در زمان رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله سنت بود كه من از آن دو نهى مى كنم و به جاى آورنده اش را مجازات مى نمايم...(۷۷۸) با اين بيان بايد پذيرفت كه دست كم در عصر خليفه دوم، دو سنت نبوى، به بدعت تبديل شد. حال چگونه على بن ابى طالبعليه‌السلام حق ندارد با تكيه بر اجتهاد خود، كارى ر خلاف شيوه دو خليفه قبل انجام دهد ولى خلفاى قبل بتوانند به طور علنى با سنت نبوى به مخالفت بر خيزند؟!

۳. چرا على بن ابى طالبعليه‌السلام عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را پذيرفت ولى عمل به روش دو خليفه قبل را نپذيرفت؟ مگر روش آن دو بر خلاف كتاب خدا بود؟

 

داور ناكام

زمانى كه عبدالرحمن برخلاف سوگند و تعهد خود، كار را به نفع عثمان پايان برد، علىعليه‌السلام آن دو را چنين نفرين كرد: اميدوارم خداوند بين شما اختلاف بيندازد. در سال شيوع بيمارى خون دماغ، عثمان نيز بدين مرض مبتلا شد و نزديك بود بميرد. وى در آستانه مرگ، بدون حضور مردم، ضمن تدوين نگاشته اى، عبدالرحمن بنعوف را جانشين تعيين كرد. عبدالرحمن آن شيوه وصيت را ناجوانمردانه پنداشت و گفت: چطور من او را در حضور مردم خليفه گردانيدم و او حكم جانشينى مرا در پنهانى مى نويسد! پس از اين تا پايان زندگى از او دورى گزيد و عهد كرد تا زنده است با او سخن نگويد.(۷۷۹) روزى كه وى در بستر قرار گرفت، عثمان به عيادتش آمد و عبدالرحمن از او روى برگردانيد و كلمه اى با وى سخن نگفت(۷۸۰) و وصيت كرد خليفه بر جسد وى نماز نگزارد. به مسلمانان نيز سفارش كرد كه پيش از طولانى شدن حكومت عثمان، جان وى را بستانند.(۷۸۱)

پيامدهاى وصيت

پس از به نتيجه رسيدن وصيت سياسى عمر بن خطاب، عثمان به مدت دوازده سال فرمانرواى سرزمين اسلامى شد و چنان كه امام علىعليه‌السلام پيش بينى كرده بود نابسامانى دينى و اجتماعى در همه مناطق اسلامى به اوج رسيد و امامعليه‌السلام به مدت خلافت عثمان، از عهده دارى پيشوايى مسلمانان دور ماند. افزون بر اين آثار، آن وصيت پيامدهاى ديگرى نيز داشت كه در زير به آنها اشاره مى شود.

۱. تحريك حس رياست طلبى رقيبان على بن ابى طالبعليه‌السلام :

روزى كه آن شش تن به شور نشستند جز علىعليه‌السلام و عثمان هيچ يك از نفوذ اجتماعى و سياسى بهره چندانى نداشتند. به همين سبب با انتخاب عثمان هيچ كدامشان در خود قدرت انقلاب و مخالفت نمى ديد. بنابراين، حكومت عثمان تا سال ها بدون آشوب پيش مى رفت و اگر هم روزى دچار آشفتگى مى شد، بدى شيوه سياسى عثمان عامل آن شناخته مى شد، نه قدرت يافتن رقيبان او. پس از عثمان نيز، آن كه به خلافت دست مى يافت اگر چون عثمان مى انديشيد و رفتار مى كرد - كه با سخاوت هاى بى حد، رقيبانش را آرام مى نمود - اين رقيبان در جبهه مخالف وى قرار نخواهند گرفت. اما هر گاه كسى مانند علىعليه‌السلام به حكومت رسد كه ادامه دهنده راه عثمان و همفكر او نباشد، اين افراد سرسخت ترين دشمنان او خواهند گرديد. زيرا آنان هر چند در آغاز خلافت عثمان از شهرت و شكوه اجتماعى بهره اى نداشتند اما در دوره طولانى خلافت عثمان، مى توانستند قدرت و شهرتى كسب كنند و به مخالفت با علىعليه‌السلام برخيزند، چنان كه در آغاز خلافت علىعليه‌السلام مشاهده شد.

جز عبدالرحمن بن عوف كه پيش از زمامدارى امام علىعليه‌السلام در گذشت، شورش طلحه و زبير بر ضد امام در دوره زمامدارى ايشان حاكى از عمق تاثير آن وصيت در روح اين دو واز پيامدهاى زيانبار آن است. سعد بن ابى وقاص نيز كه كمترين امتيازى بر علىعليه‌السلام نداشت از بيعت با آن حضرت امتناع ورزيد و چون ياراى مخالفت نداشت گوشه نشين شد و عاقبت، فرزندش عمر بن سعد در نينوا فرزند علىعليه‌السلام را كه رقيب پدرش سعد بود به شهادت رساند. در حقيقت آن وصيت به گونه اى طراحى شده بود كه تا سال ها مردم از رهبرى علىعليه‌السلام محروم بمانند و اگر به فرض پس از عثمان نيز علىعليه‌السلام بر سر كار آيد، داعيه دارانى رياست طلب رقيب وى شوند و كار بر او آرام نگذرد. خليفه دوم مى دانست كه اين افراد به منظور دستيابى به خلافت با يكديگر به مخالفت بر مى خيزند و اگر اين كوشش اختلاف انگيز در زمان عثمان بروز نكند خليفه بعدى از آن نمى رهد.

شك نيست كه جز علىعليه‌السلام و عثمان كه به خلافت رسيد، آن چهار تن اگر در شورا عضويت نمى يافتند هيچ يك چشم طمع به خلافت نمى دوختند. امتياز عضويت آنها در شورا علاوه بر همرديف سازى آنان با علىعليه‌السلام ، باور شايستگى زمامدارى امت و احساس برترى بر ديگر مسلمانان را در نهاد آنان بيدار ساخت.(۷۸۲) اين نكته، از نظر معاويه نيز دور نبود. او به ابن حصين مى گويد: گمان مى كنى عليت اختلاف مسلمانان و دگرگونى افكار آنها چه بود؟ وى گفت: كشته شدن عثمان. معاويه گفت: سخن تازه اى نگفتى. وى جواب داد: مبارزه على با تو... يا با طلحه، زبير و عايشه. معاويه راى او را نپذيرفت و گفت: آنچه اوضاع مسلمانان را دچار آشوب و اختلاف كرد، شوراى عمر بن خطاب بود. زيرا آن شورا در اختيار شش نفر قرار گرفت. هر كس مايل بود آن را به طرف خود جلب كند و قوم او نيز در انتظار خلافت وى بودند و براى تصاحب كرسى خلافت و مناصب اجتماعى، گردن فرازى مى كردند. اگر عمر مانند ابوبكر يك نفر را جايگزين خود مى كرد اين اختلاف پديد نمى آمد.(۷۸۳) اين نكته افزودنى است كه پس از رحلت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله از ميان مهاجران، نه امويان به حكومت رسيدند نه هاشميا: جناح ميانى قريش ‍ (تيم و عدى، كه ابوبكر و عمر نماينده ايشان بودند به قدرت رسيدند. با طرح خليفه دوم، نماينده بنى اميه نيز به خلافت دست يافت و حال وقت آن بود ديگر طوايف قريش بهره اى از رياست ببرند و نامزد كردن آن چند تن، اين فرصت طلبى را دامن زد.

۲. سامان يابى دودمان بنى اميه:

چنان كه خليفه دوم پيش بينى كرده بود پيشوايى عثمان زمينه ساز فرمانروايى فراگير امويان شد. همه مناصب و مراكز حساس اجتماعى و سياسى در دست امويان قرار گرفت. قدرت و جرات امويان و مرواينان همه در سايه زمامدارى عثمان رشد كرد. آن گاه نيز كه على بن ابى طالبعليه‌السلام به پيشوايى برگزيده شد، همه نيروى عظيم فكرى و دينى او صرف مبارزه با كژى هاى پيمان شكنان و گمراهانى شد كه با سماجت بر اهداف زيانبار خود تاكيد داشتند. همانان كه خلفاى پيشين زمينه ساز قدرت و شوكت آنان بودند.

در برخى كتاب ها مى خوانيم: عمر به اعضاى شورا گفت: اگر شما با يكديگر همكارى و خير خواهى داشته باشيد ثمر خلافت را خود و فرزندانتان خواهيد چشيد، اما چنان كه با يكديگر به حسد و رقابت و دشمنى برخيزيد، معاوية بن ابى سفيان در حكومت از شما پيشى مى گيرد. معاويه پيوسته مى گفت: به خدا سوگند، من فقط در سايه منزلتى كه نزد خليفه دوم داشتم، توانستم بر مردم فرمان برانم. اين جايگاهى است كه وى مرا در آن قرار داده است و از زمانى كه مرا نصب كرد، عزل ننمود، در حالى كه هيچ اميرى را به كار نگرفت جز آن كه زمانى بعد به جايش ديگرى را نصب كرد يا به سبب بعضى اعمالش بر او خشم گرفت و او را به نزد خود فرا خواند. اما مرا نه عزل كرد و نه غضب نمود. او همه شامات را به من سپرد و بعد از او عثمان مرا تقويت و تاييد كرد.(۷۸۴)