جنگ احزاب
به اين جنگ عنوان خندق هم اطلاق مى شود؛ زيرا مسلمانان مدينه كه از حادثه احد تجربه تلخى داشتند در اين بار بنا به دستور رسول اكرم تصميم گرفتند همچنان در شهر خود بمانند و از شهر خود دفاع كنند.
گفته مى شود كه اين واقعه در ماه شوال روى داده و مى گويند كه مسلمانان به هنگام حفر خندق روزه دار بودند. بنا به اين روايت بايد در ماه رمضان قريش به مدينه حمله آورده باشند، اگر چه ميان اين دو روايت مى شود تطبيق كرد؛ زيرا بعيد نيست كه در ماه رمضان حفر آن خندق به پايان رسيده و در ماه شوال آتش جنگ از وراى خندق، شعله كشيده باشد.
بت پرستان قريش به هيچ قيمت نمى خواستند، دست از ايذا و آزار مسلمانان بردارند.
اين يك تصميم جدى بود كه مكه گرفته بود. مكه يعنى قريش بت پرست و خودخواه جدا تصميم گرفته بود كه ريشه توحيد را از جاى دربياورد.
بنابراين پيامى به قبايل بت پرست عرب داده و اعلام كرد كه دسته جمعى بايد به مدينه حمله ور شوند و متحدا از جاهليت و بت ها كه ملاك اتحاد اعراب بود دفاع كنند.
در اين پيكار علاوه بر قبايل غصفان و بنى اسد و بنى مره و هوازن و بنى اشجع و بنى سليم، يهودى هاى بنى نضير هم با قريش ائتلاف كردند و جمعا به جنگ بر ضد اسلام بسيج دادند.
به همين مناسبت اين جنگ را جنگ احزاب مى نامند؛ زيرا احزاب عرب به جنگ با مذهب مقدس اسلام برخاسته بودند. فرماندهى نيروى كفر در اين بار هم با ابوسفيان، صخر بن حرب بود.
ابوسفيان تجهيز سپاه كرد.
چهار هزار مرد مسلح را سان ديد و پرچم كفر را به دست عثمان بن ابى طلحه سپرد و از مكه روى به مدينه آورد.
نيروى اسلام كه روزافزون قوت و وسعت مى گرفت، در اين جنگ نيروى كوچكى نبود. پيامبر اكرم كه در جنگ بدر بيش از سيصد و سيزده تن سرباز به پشت سر نداشت، در جنگ احزاب به سه هزار سرباز مبارز فرمان مى داد.
مع هذا تصميم گرفتند كه از لحاظ سوق الجيشى به دور ميدان نبرد، خندقى حفر كنند تا حمله غافلگير كفار كه در احد صورت گرفته بود، در اين جا تكرار نشود.
حفر خندق را سلمان فارسى به مسلمانان ياد داده بود. البته اين فكر، فكر ابتكارى نبود؛ زيرا در ايران اين كارها سابقه داشت؛ ولى در ميان مسلمانان تنها سلمان بود كه با حفر خندق آشنايى داشت. سلمان به عرض رسول الله رسانيد كه خندقى حفر كنند تا نيروى اسلام غافلگير نشود.
اين فكر بديع، سخت هدف تمجيد و تحسين مسلمانان قرار گرفت به حدى كه مهاجران شعار مى دادند و مى گفتند «سلمان از ماست» انصار هم همين را مى گفتند.
انصار هم سلمان را از خود مى دانستند و به وجودش مباهات مى كردند، اين جا بود كه پيغمبر به خاطر حل اختلاف و براى تجليل مقام سلمان فرمود:
«سَلْمانُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ
»
«سلمان نه مهاجر است و نه انصار. و يا هم از مهاجران است و هم از انصار؛ زيرا اين مرد از اهل بيت رسالت شمرده مى شود.»
مسلمانان با نشاط حيرت انگيزى زمين را مى كندند و هر كدام رجزخوانان سنگ و خاك از خندق مى كشيدند.
رسول اكرم كه پيشاپيش امت خود، سنگ هاى گران را از دل زمين در مى آورد و يك تنه از روى زمين بر مى داشت، مايه دلگرمى و تشويق مسلمانان بود.
مى فرمود:
«اللَّهُمَّ لا عَيْشَ إِلَّا عَيْشُ الآخِرَةِ
؛ خداوندا! زندگى زندگى اخروى است.»
در آن هواى گرم، مسلمانان روزه دار با شكم گرسنه و جگر تشنه كار مى كردند، زحمت مى كشيدند تا با دشمنان دين خود جهاد كنند.
از آن طرف، ابوسفيان با نيروى احزاب همچون سيل بنيان كن به سمت مدينه پيش مى آمد و در طى راه از قبايل عرب استمداد مى كرد و از هر قبيله جمعى به نيروى وى مى پيوستند و حتى يهوديانى را كه با پيغمبر اكرم معاهده عدم تعرض داشتند به پيمان شكنى و نقض عهد وامى داشت.
حى ابن اخطب را به قدرى اغوا و وسوسه كرد كه رضا داد، عهد خود را با پيغمبر به زير پا بيندازد و بر روى مسلمانان شمشير بكشد.
مسلمانان كه تا آن روز نيروى قريش را نديده بودند، خاطرى جمع و دلى زنده داشتند. در آن روز كه خبر عهدشكنى يهوديان به گوششان رسيد و به علاوه شنيدند كه عرب بسيج عمومى داده و يك باره به مدينه حمله ور شده، سخت به هراس افتادند.
البته در ميان امت اسلام مردانى جوانمرد همچون على بن ابى طالب و زبير بن عوام و عمار بن ياسر و ديگران بوده اند كه همچون كوه كلان استوار بر جاى ايستاده بودند؛ ولى ديگران كه قلبى ضعيف و ترسو داشتند، سخت ترسيدند.
(
إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا
*
هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا
)
(۴۲)
خبر وحشت انگيزى بود. از چهار طرف بت پرستان و يهوديان، حمله ور شده بودند.
قلب ها از شدت ترس به گلوها رسيده بود و مسلمانان به زلزله و لرزشى شديد در افتاده بودند.
سعى مى كردند از زير بار جنگ شانه خالى كنند.
سعى مى كردند به نام اين كه خانه ما عورت ماست، از اردوگاه به خانه هايشان برگردند.
ولى روحيه امت اسلام قوى بود.
با همان چند تن مؤ من ثابت قدم، سد استوارى ميان كفر و حريم اسلام، بنيان يافته بود.
بالاخره ابوسفيان با نيروى خويش از راه رسيد و براى خويش خيمه و خرگاه برافراخت.
نيروى قريش در اين جنگ از هر جنگى مجهزتر و مطمئن تر بود؛ ولى چشم اميدش بيشتر به بر و بالاى عمرو بن عبدود كه به فارس يليل شهرت داشت دوخته شده بود.
اين فارس يليل در جنگ بدر هم همراه كفار با ملت اسلام نبرد كرده بود؛ ولى در آن نبرد زخم بزرگى برداشت. تا آن جا كه نتوانست در جنگ احد آماده پيكار باشد.
عمرو بن عبدود فارس يليل از اين كه نتوانست در جنگ احد با مسلمانان مبارزه كند، سخت دلتنگ بود و پى فرصتى گشت كه دين خود را نسبت به بت هاى خانه كعبه ادا كند.
علاوه بر اين كه اين مرد دلاورى بود و آوازه شجاعتش به همه جا رسيده بود، همه مى دانستند كه عمرو بن عبدود اين مرد در «يليل» وقتى خواست با حريف خود بجنگد با دست راست خود شمشيرش را برداشت و چون سپرش حاضر نبود با دست چپش شتر بچه اى را از روى زمين بلند كرد و به صورت سپر پيش رويش گرفت.
علاوه بر يك چنين قوت قلب و قدرت بازو، ابوسفيان به عناد و لجاج وى خيلى اتكا داشت، مى دانست كه عمرو چقدر از محمد و اسلام محمد بدش مى آمد.
روى اين حساب صد در صدر كه عمرو به تنهايى كار مسلمانان را خواهد ساخت.
بنابراين فرمان داده بود كه عمرو بن عبدود، پيش سربازان اسلام خودنمايى كند و مايه وحشت و هراسشان را فراهم سازد.
در آن روز كه جدا تصميم گرفت كار اين جنگ را يكسره كند، زرهى تنگ حلقه به تن كرد و خود فولادى به سر گذاشت و بر اسب خود كه اسمش ملهوب بود، سوار شد و چنان هى به اسب زد كه اسبش از ده ذراع، يعنى از پهناى خندق پريد و بدين ترتيب عمرو را به اردوگاه مسلمانان راه داد و مست از باده غرور فرياد كشيد: آن كيست كه مى خواهد با من دست و پنجه اى به مبارزه نرم كند.
مسلمانان چنان ترسيدند كه نفس ها در سينه هايشان بند آمد.
صداى همه بريد.
عمر بن خطاب به نام اين كه از سكوت مسلمانان دفاع كند و عذرشان را در حضور رسالت آشكار سازد، عرض كرد يا رسول الله! اصحاب تو گناهى ندارند زيرا اين مرد را مى شناسند. اين عمرو بن عبدود است، اين فارس يليل است، اين كسى است كه يك تنه شمشير به دست گرفته و در «يليل» با هزار دزد مسلح مبارزه كرد و همه را تار و مار ساخت، در صورتى كه به جاى سپر بچه شترى را به دست چپ گرفته بود.
اين مردى است كه يك تنه قوم بنى بكر را از پاى درآورد. مگر كسى مى تواند در پيش چنين درنده خون خوارى عرض وجود كند.
دوباره فرياد عمرو بن عبدود از صحنه ميدان در فضا طنين انداخت:
اى مدنى ها! اى پيروان محمد! مگر شما نيستيد كه عقيده داريد هر كس را بكشيد، مقتول شما در جهنم جاى خواهد گرفت و اگر شما كشته شويد به بهشت خواهيد رفت. دل من اكنون هواى جهنم كرده، آيا دل شما هوس ندارد براى بهشت بال و پر بگشايد؟
مسلمانان كه سخت از عمرو مى ترسيدند وقتى سخنان عمر بن خطاب را شنيدند، بيش تر ترسيدند.
پيغمبر بى آن كه به سخنان عمر بن خطاب پاسخى بدهد، فرمود: كيست كه به مبارزه با اين بت پرست قدم به ميدان بگذارد؟
در اين جا يك صدا، فقط يك صدا از يك گلو درآمد. كه: «يا رسول الله انا ابارزه»
من با عمرو مى جنگم.
همه با وحشت و حيرت به سوى اين صدا برگشتند تا ببينند اين آدم كه از جان خود سير شده است كيست!
ديدند كه على بن ابى طالب است كه با بى صبرى چشم به دهان پيغمبر دوخته و اجازه مى خواهد.
اما رسول اكرم هنوز اجازه نداده بود. مى خواست ببيند جز على چه كسى جراءت جنگ دارد.
عمرو بن عبدود بيشتر تاخت و نعره اى لرزش انگيز كشيد و به عادت عرب اين رجز را انشاد كرد:
«آن قدر به هل من مبارز نعره كشيدم كه صداى من خراش برداشت»
«در اين جا كه من ايستاده ام موى بر اندام شيرمردان از ترس، راست مى ايستد»
«من هميشه چنين بوده ام، هميشه به سوى حوادث مخوف پيش مى تاخته ام»
«شجاعت و سخاوت در جوانمردان شريف ترين غريزه است و من اين دو خصلت را در خود جمع كرده ام.»
على از جايش برخاست عرض كرد يا رسول الله! جز من كسى مرد ميدان عمرو نيست.
پيغمبر هم خواه و ناخواه به خواهش على پاسخ مثبت داد. عمامه سنجاب خود را بر فرق على بست و زره ذات الفصول خود را بر پيكر على پوشانيد و سر به سوى آسمان برداشت و عرض كرد:
«خداوندا! ابو عبيده در جنگ بدر از دستم رفت و حمزه در پاى كوه احد به خاك و خون خفت. خداوندا! جز على كسى براى من باقى نمانده است.
(
رَبِّ لا تَذَرْنی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثینَ
)
(۴۳)
خداوندا تنهايم مگذار!
و آن وقت به نام اين كه على را بيازمايد فرمود:
«يا على! اين مرد را مى شناسى؟ اين عمرو بن عبدود است.»
على گفت يا رسول الله! من هم على بن ابى طالب هستم.
اصحاب دريافتند كه اين جوان شايسته يك چنين پيكار ترسناك است. منتها آشكارا مى ديدند كه على در اين ميدان كشته خواهد شد.
على همچنان با پاى پياده به سوى ميدان دويد و رسيده و نرسيده، فرياد كشيد و رجز عمرو را با رجز پاسخ گفت:
«آرام باش كه پاسخ دهنده تو با قدرت و قوت به سراغ تو آمده است»
«پاسخ دهنده تو كه مسلمانى مؤ من و ثابت قدم است؛ پاداش خود را از خداى خود مى خواهد.»
«با يك ضربت شمشير كه به روزگاران، داستانش ورد زبان ها باشد.»
«تو در اين ميدان، جوانى جنگجو و جوانمرد را به مبارزه خواستى»
«هم اكنون آمده ام تا با دم شمشير خود، هيكل عظيم تو را همچون نمك آب كنم.»
پيغمبر كه از دور به على و عمرو نگاه مى كرد فرمود:
«هر چه ايمان است به صورت على با هر چه كفر است به صورت عمرو در برابر هم قرار گرفته اند.»
على با پاى پياده در برابر عمرو بن عبدود كه بر اسب ملهوب سوار بود، قرار گرفت.
عمرو كه هرگز انتظار نداشت در ميان مردم عرب با جوانى به سن و سال على درافتد، خيره خيره نگاهش كرد و گفت: كيستى تو اى جوان قوى دل؟!
من على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم هستم.
عمرو آهى كشيد و گفت:
اوه... برادر زاده ام! راستى حيف نيست كه با دست فارس يليل در اين ميدان به خاك و خون فروافتى.
على تبسمى كرد و گفت:
ولى من عقيده دارم كه اين قضيه معكوس باشد؛ اما حيف ندارم كه فارس يليل با ضربت شمشير من به خاك و خون فروافتد.
شنيده ام كه وقتى به پرده هاى خانه كعبه آويخته بودى و با خداى خود عهد كرده بودى كه اگر حريف تو در ميدان نبرد از تو سه خواهش كند، اگر هر سه را به اجابت نرسانى يكى از آن سه خواهش را خواهى پذيرفت.
همين طور است يا على بن ابى طالب!
من اكنون به تو سه پيشنهاد مى دهم و مسلم است كه از اين سه پيشنهاد من به يك پيشنهاد صورت عمل خواهى بخشيد.
بگو ببينم اى برادرزاده رشيد من! از من چه مى خواهى؟
على فرمود: كه نخستين پيشنهاد من اداى كلمه توحيد است.
به يكتايى پروردگار بى همتا اقرار كن و محمد بن عبدالله را پيامبر بر حق خدا بشمار و در ميان ما با سيادت و سعادت برقرار باش.
عمرو بن عبدود به قهقهه خنديد.
اين سخن را به كنارى بگذار. هرگز به اين كلمات دهان من گشوده نخواهد شد.
پيشنهاد دوم:
دست از سر ما بر دار و ما را با گرگ هاى بيابان عربستان بگذار؛ زيرا اگر محمد به حق نباشد، اعراب اين صحرا دير يا زود روزگارش را به سر خواهند كرد و مسؤ وليت پيكارش را از عهده شما برخواهند داشت و بى درد سر و جنگ و جدال خلاص خواهيد شد.
عمرو اندكى فكر كرد و گفت: اين حرف، بد حرفى نيست. منتها خيلى دير شده است؛ زيرا از آن روز كه در جنگ بدر زخم ديده ام با خداى خود عهد كرده ام كه انتقام و كينه خود را از محمد بازستانم و در آن روز كه مكه را به قصد حمله بر مدينه ترك مى گفتم، زنان قريش مرا به يكديگر نشان مى دادند:
اين فارس يليل است كه به منظور كينه توزى و انتقام جويى به سوى مدينه مى رود.
اكنون تو اى برادرزاده! فكر كن، اگر من بى جنگ و جدال به سوى مكه باز گردم زنان قريش در حق من چه خواهند گفت؟ نه، نه، تا انتقام خود را از محمد نجويم، اين ميدان را ترك نخواهم كرد. زود باش اى پسر ابوطالب! ببينم پيشنهاد سوم تو چيست.
على گفت پيشنهاد سوم اين است كه از مركب خود فرود آيى تا پياده با هم نبرد كنيم. مى بينى من پياده ام.
عمرو بن عبدود كه دوست نمى داشت با على بجنگد؛ زيرا ضرب دستش را در جهاد بدر ديده بود، سعى مى كرد حيله اى به كار ببرد، باشد كه على را از ميدان به در كند.
خنده كنان گفت: هرگز، گمان نداشتم كه در جزيرة العرب كسى خود را حريف ميدان من بشمارد.
هوس جنگيدن با فارس يليل هوس خطرناكى است. خيلى جرأت مى خواهد كه آدم به پنجه شير در اندازد. من از اين دلم مى سوزد كه تو هنوز روزگار نديده اى و با مردان نبرد، سر پيكار نگرفته اى. دهان تو هنوز بوى شير مى دهد. از پسر عموى تو محمد عجب دارم كه چگونه تو را به دم نيزه من فرستاد تا از جايت بركنم و به هوا بلندت كنم و نه زنده و نه مرده ميان آسمان و زمين نگاهت بدارم. مصلحت تو يا على! ايجاب مى كند كه سلامت خود را غنيمت بشمارى و زنده از ميدان من برگردى و اين گذشت را تا زنده اى از من فراموش مكنى.
على قبضه شمشيرش را در مشت خود فشرد و گفت:
ولى من... من بسيار دوست مى دارم كه تو را از مركب غرور به خاك و خون فروكشم و سر خونين تو را به قدوم مبارك محمد فرواندازم.
عمرو بن عبدود از اين صراحت و اهانت چنان خشمناك شد كه به يك جستن از اسب فرود آمد و شمشير از كمرش كشيد و به يك ضربت دست و پاى اسب خود را قطع «به قول اعراب عقر» كرد.
اعراب آن هم فوارس و دلاوران عرب، بسيار به اسب خود علاقه دارند. اسب و شمشير را علامت مردانگى و شعار شهامت و حباب مى شمارند. حتى به اسب و شمشير قسم مى خورند.
«عقر» اين اسب گرانبها براى فارس يليل حادثه عظمايى بود. بايد خيلى عصبى و غضبناك مى شد تا اسب سوارى خود را عقر كند.
بدين ترتيب عمرو بن عبدود پيشنهاد سوم على را پذيرفت و خود را پياده كرد و با پاى پياده و شمشير آخته به سوى على مرتضى دويد و با خشم و خطر، شمشير بر سر همايون على فرود آورد.
ضربت اين شمشير آنچنان سنگين بود كه از سپر گذشت و به عمق چند بند انگشت، سر على را شكافت.
على با همان سرعت كه سربازان جنگ ديده و كارآموخته در ميدان جنگ به كار مى برند، بى درنگ زخم سرش را بست و به نوبت شمشير از غلاف كشيد و تا فارس يليل خود را جمع و جور كند، شمشير على دو پايش را از زانو بريده بود.
اين «تاكتيك» دقيق نظامى هيكل تناور عمرو را نقش بر زمين ساخت. ديگر عمليات جنگى بى امان و برق آسا صورت مى گرفت. ديگر مهلت و مجالى براى عمرو باقى نگذاشته بود.
عمرو بن عبدود، بزرگ ترين سرداران خاك حجاز با پاى از زانو بريده در خاك و خون تپيده و على بر سينه اش نشسته بود.
مسلمانان از يك سو و از سوى ديگر بت پرستان مكه به ميدان معركه چشم دوخته بودند.
كوهى از گرد و غبار برخاسته بود. هيچ كس نمى توانست اين دو مبارز قوى پنجه را ببيند مع هذا همه، تقريبا همه عمرو بن عبدود را غالب و على را مغلوب مى شمردند؛ ولى پس از سكوت كوتاهى ناگهان فرياد الله اكبر در و دشت را لرزانيد.
پرده غبار چاك خورد و على از آن پرده با شمشير خون چكان و سر بريده عمرو بن عبدود به در آمد. و آن سر را همان طور كه به حريف خود وعده داده بود به قدوم مبارك محمد فروانداخت.
رسول الله فرمود:
«ضَربَةُ عَلِی یَومَ الخَندَقِ اَفضَلُ مِن عِبادَةِ الثّقلین
» (۴۴)
و اين سخن مجامله و مبالغه نيست. زيرا اگر على در آن روز عمرو را از پاى در نياورده بود، محال بود اسلام بتواند از چنگ كفر خلاص شود. بنابراين ديگر امتى در ميان نبود تا به عبادت پروردگار قيام كند.
پس راست است كه جنگ على در روز خندق از عبادت امت اسلام تا قيام قيامت گرانبهاتر است.
همين يك ضربت به ماجراى احزاب خاتمه داد.
همين يك ضربت پشت نيروى قريش را در هم شكست. هيبرة بن ابى وهب و ضرار بن خطاب كه به دنبال عمرو بن عبدود به اين سوى خندق مركب جهانيده بودند، وقتى چشمانشان به نعش خونين فارس يليل افتاد بى درنگ به جنگ پشت دادند. نوفل بن عبدالله وقتى كه خواست فرار كند به خندق افتاد. آن قدر سنگ بر وى باريدند كه زير سنگ ها زنده زنده دفن شد.
(
وَكَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ وَكَانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزًا
)
(۴۵)
مسلمانان پيروز شدند و خداى قوى و عزيز به جنگ احزاب پايان بخشيد.
بت پرستان قريش كه در خاك يثرب با جهودان بنى قريظه پيمان نظامى داشتند، از هم پيمانان خود در خواست كردند كه به يك بسيج عمومى دست زنند ولى بنى قريظه كه قريش را در معرض شكست يافتند، عهد خود را نقض كردند.
چنان وحشت و هراسى در ابوسفيان پديد آمد كه نيمه شب فرمان عقب نشينى داد و خودش از ترس بر پشت يك شتر عقال كرده سوار شد، اين مرد كه فرماندهى بت پرستان عرب را به عهده گرفته بود؛ چنان ترسيده بود كه از يادش رفت، ابتدا عقال را از دست و پاى شتر باز كند و آن وقت سوارش شود.
نيروى قريش در هم شكست و احزاب پراكنده و پريشان به خاك بطحا بازگشتند.
«لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ أَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ اَلْأَحْزَابَ وَحْدَهُ
.»
او خداى يگانه است كه بنده اش محمد را بر كفار پيروز ساخت، به وعده خود وفا كرد و با قدرت بى منتهاى خويش به تنهايى نيروى احزاب را در هم شكست.
به دنبال شكست قريش، نيروى اسلام به قبيله بنى قريظه كه در گذشته با پيغمبر اسلام پيمان عدم تعرض داشتند و پيمانشان را در هم شكستند، حمله ور شدند.
حى بن اخطب كه قائد قبيله قريظه بود با افراد قبيله خود در قلعه محصور ماند و بالاخره به قضاوت سعد بن معاذ رضا داد و درهاى قلعه را گشود.
سعد بن معاذ كه وظيفه قضاوت به عهده داشت، مطابق قوانين اسلام گفت:
اين قوم اگر مسلمانى بپذيرند معاف خواهند ماند ولى اگر همچنان عناد و لجاج به كار ببرند و از اسلام بپرهيزند، جز شمشير مجازات ديگرى نخواهند داشت.
از حوادث سال پنجم هجرت، شكست بنى قريظه و اسارت خانواده هاى آن هاست.
صفيه دختر همين حى بن اخطب به عقد رسول اكرم درآمد و در رديف زوجات پيامبر بزرگوار قرار گرفت و حادثه ديگرى كه از حوادث مهم سال پنجم هجرت شمرده مى شود حادثه تهمت عايشه است.
در سفرها عادت بر اين قرار گرفته بود كه هر بار، يك زن از زنان رسول اكرم در التزام مفتخر باشد. و هنگامى كه سفر «مريسيع» پيش آمد، قرعه اين فال به عايشه اصابت كرد و عايشه ملازم خدمت رسول الله شده بود.
داشتند بر مى گشتند، در منزلى از منزل ها فرود آمده بودند. آن جا شب منزل اين كاروان مقدس بود. صبحدم از آن منزل عزيمت كردند. جلودار محمل عايشه بنا به وظيفه خود پيش آمد و عقال شتر را باز كرد و شتر را از جا برانگيخت.
پرده هاى محمل فرو افتاده بود. جلودار بى خبر از اين كه محمل خالى است و همسر رسول اكرم گردن بند خود را در كنار چشمه جا گذاشته و به پاى چشمه رفته بود كه گردن بندش را پيدا كند بى درنگ با شتر به راه افتاده همراه كاروان رو به سوى مدينه آورد. وقتى عايشه از آن خلوت گاه به منزل گاه آمد كه در محمل خود بنشيند به قول شاعر «از كاروان» جز چند اجاق آتش نيم خاموش چيزى به جاى نديد. چند بار به چپ و راست دويد. چند نفس به اين سمت و آن سمت فرياد كشيد، نه از قافله نشانى يافت و نه فريادرسى به فريادش رسيد. مات و مبهوت نشست تا خدا خود چاره اى بسازد.
«صفوان بن معطل سلمى» همه جا هميشه از دنبال قافله مى آمد تا اگر قافله در منزل ها چيزى به جا گذاشته بر دارد و به صاحبش برساند.
بيش و كم چند ساعت از حيرت و بيچارگى عايشه گذشته بود كه صفوان از راه رسيد.
چون چشمش در جايگاه قافله گردش مى كرد ناگهان عايشه همسر رسول اكرم را ديد كه دست به زير چانه گذاشته و مات و مبهوت نشسته است.
«در آن هنگام هنوز آيه حجاب نازل نشده بود.»
عايشه را شناخت. پيش آمد و سلام كرد و از ماجرا باخبر شد. بى درنگ شتر خود را خوابانيد و عايشه را سوار كرد.
رسول اكرم با ملازمين ركابش كه تقريبا هزار نفر بودند در گرم گاه روز به سايه نخلستان ها پناه بردند و فرود آمدند. شايد تازه فرود آمده بودند كه هنوز كسى از سرگذشت عايشه خبردار نبود.
ناگهان چشمشان به صفوان افتاد كه زنى را بر شتر خود نشانيده و دارد مى آيد.
حيرت زده به سمت صفوان دويدند. وقتى نگاهشان به عايشه افتاد از فرط تعجب سر جا خشك شدند.
پس عايشه در محمل خود نبود؟ پس عايشه عقب مانده بود؟ آيا عمدا خود از قافله وامانده يا... نخستين كسى كه در حق عايشه سخن به ناسزا گفت «عبدالله بن ابى» بود.
و بعد حسان بن ثابت شاعر معروف و بعد مسطح بن اثاثه و بعد «حمنه» دختر «جحش» و بعد زيد بن رفاعه سر و صدايى به راه انداختند.
مى دانيد موضوع چيست، عايشه با صفوان قرار ملاقات گذاشته و عمدا عقب مانده بود تا صفوان از دنبال قافله برسد و دور از اغيار با هم به راز و نياز بنشينند. جوانى و زيبايى عايشه هم به اين حرف ها كمك مى داد.
ولى صفوان و عايشه هيچ كدام از اين زمزمه ها خبر نداشتند. هر دو در حضور پيامبر اكرم خونسردانه جريان را تعريف كردند.
آن قافله شب هنگام به مدينه رسيد.