فصل چهارم: نخستين جهاد
ثروت خديجه، شخصيت خديجه، وجود خديجه كه همسرش بود و قيدى بود كه به دست و پايش بسته شده بود، فرزندان پشت سر هم، سه پسر و چهار دختر، هيچ كدام از اين ها نتوانستند محمد را از عالمى كه در روزگار ماقبل ازدواج داشت، به در بياورند.
انگار در زندگى اين مرد تحول و تنوعى پديد نيامده بود. باز هم او بود و تنهايى بود و كوه حرا بود و شب ها تا سپيده دم سير در آفاق و روزها تا شبانگاه سير در انفس.
اما هر چه به طرف چهل سالگى كه مرحله كمال عمر است نزديك تر مى شد، در جان خود جوانى و نشاط وجودش و خروش ديگرى را ادراك مى كرد كه نمى توانست آن ادراك را تعبير كند.
او كه افصح العرب و العجم بود، لغتى نداشت بگويد چه حالتى دارد و چه كيفيتى دارد. احيانا مى فرمود:
احساس مى كنم تنم مى ميرد و جانم زنده مى شود.
و حقيقت اين بود كه با مرگ تن او جان جهان، زندگى جاويدى آغاز مى كرد و به قيمت جهاد مقدس او ريشه رذايل و فساد از جاى به در مى آمد.
اين كمال انسانيت يك انسان كامل است كه با مرگ خويش، يعنى با كشتن شهوت ها و هوس ها و آسايش هاى نفس خويش، جهان انسانيت را زنده سازد و به انسان ها زندگانى و كامرانى عطا كند.
محمد امين پا به چهل سالگى گذاشته بود و از اين تاريخ آشفتگى محسوسى در جان عزيز خويش مى ديد. تا چشمان سياهش به خواب مى رفت، شبحى سپيدپوش را بر بالين خود مى يافت.
- تو كيستى؟
- من جبراييل هستم.
- جبراييل؟
- آرى، فرشته اى از فرشتگان خدا هستم. از پيش پروردگار متعال به سوى تو آمده ام.
- چرا؟
- تو پيامبر پروردگارى. تو بايد به هدايت بشر از جاى برخيزى. اين سخن چنان تكان دهنده و وحشت انگيز بود كه محمد را ناگهان از خواب برمى انگيخت. محمد با ترس و هراس از خواب بيدار مى شد. ميان رختخوابش مى نشست، فكر مى كرد، آيا چه خواهد شد؟ آيا اين سخن كه در خواب شنيده، تا كجا با حقيقت قرين خواهد بود؟ يك ساعت، دو ساعت، غرق درياى فكر بود و بعد دوباره به خواب مى رفت، دوباره همان سپيدپوش را در كنار خود مى يافت.
اين خواب محمد بود و اما بيدارى او... هميشه تنها به بلندى هاى كوه حرا مى رفت و هميشه تقريبا هميشه نداى مرموزى به گوشش مى رسيد:
- يا محمد! يا محمد!
و او هر چه به چپ و راست خود برمى گشت؛ ندا كننده را نمى ديد تا يك روز. آن روز، روز بيست و دوم ماه رجب بود.
مثل همه روز در غار حرا به خواب رفته بود. صداى هيبت انگيزى به گوشش آمد. چشمان خواب آلودش را گشود.
حالا ديگر بيدار است. نور سفيدى همچون هاله ماه به دورش حلقه زده بود.
- يا محمد! يا محمد!
طاقت نداشت بيش تر مقاومت كند. حالت اغمايى به وى دست داد و از هوش رفت.
اين جريان در روزهاى بيست و سوم و بيست و چهارم و بالاخره تا بيست و ششم ادامه داشت.
همه روزه نور الهى احاطه اش مى كرد و ندايى آسمانى به يا محمد، يا محمد، در دل غار طنين مى انداخت تا روز بيست و هفتم ماه رجب كه به روز دوشنبه افتاده بود، فرا رسيد.
تا ديده از خواب گشود، نگاهش به آن فرشته سپيدپوش كه يار عالم رؤ يايش بود افتاد.
بيش و كم با وى الفت گرفته بود. ديگر نمى ترسيد، فرشته سپيدپوش كه مى گفت: اسمم جبراييل است و از پيش خدا به پيش تو آمده ام، آغوش گشود و محمد را به آغوش كشيد.
حالت اطمينانى كه نمى شود وصفش را گفت، به جان نازنين محمد دست داد. خودش را آسوده و راضى يافت.
فرشته مقدس خدا، پيكر لاغر محمد را در آغوش خود آهسته فشرد و آهسته گفت:
- اقراء: «بخوان».
- چه بخوانم. من كه به مكتب نرفته ام، من كه درسى نخوانده ام.
دوباره فشارى به وى داد و گفت:
- اقراء.
- نمى توانم بخوانم. من امى هستم.
در سومين بار جبراييل، حبيب خدا محمد را در ميان بال هاى سپيدش فشرد و گفت:
(
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ
*
خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ
*
اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ
*
الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ
*
عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ
)
(۱۶)
بخوان، بخوان به نام آن پروردگار كه آفريد، انسان را از پاره اى خون آفريد. بخوان كه پروردگار اكرم تو علم به قلم آموخت و انسان را از آنچه نمى دانست آگاه ساخت.
اين نخستين درس از قرآن مجيد بود كه به سينه روشن و وسيع محمد فرود آمد.
اين نخستين بار نبوت بود كه بر شانه بردبارش گذاشته شد و پيداست كه بسيار سنگين بود.
خسته و كوفته و عرق ريزان از غار حرا به خانه بازگشت و وقتى به حجره خديجه رسيد، بى آن كه از ماجرا سخنى به لب آورد فرمود:
زملونى، دثرونى مرا بپوشانيد. مرا بپيچيد. حالت كسى را داشت كه به تب و لرز افتاده باشد، سراپا مى لرزيد.
خديجه شتابزده گليمى را از گوشه اتاق برداشت و به روى پيغمبر انداخت و وى را در آن گليم پيچيد، همچنان در همان گليم پيچيده بود كه جبراييل امين فرود آمد و گفت:
(
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ
*
قُمْ فَأَنْذِرْ
*
وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ
*
وَثِيَابَكَ فَطَهِّرْ
*
وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ
*
وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ
* وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ
)
(۱۷)
اى جان پيچيده به گليم! از جاى برخيز. برخيز و اين بشر جاهل را كه سال هاست در تيه ضلالت سرگردان است از وخامت سرگردانى و عاقبت ضلالت بترسان.
بار ديگر فرشته خدا بر وى نزول كرد و گفت:
(
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ
*
قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا
*
نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِيلًا
*
أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا
*
إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا
*...
)
(۱۸)
اين قرآن بود. اين «قول ثقيل» - سنگين - قرآن بود، وحى الهى بود، تكليف دشوار نبوت بود، فرمان پروردگار به هدايت بشر بود.
اين قول ثقيل، اين وظيفه سنگين دعوت ميليون ها مردم بت پرست، به خداپرستى بود. واداشتن ملت هايى كه هزاران خدا مى پرستيدند، به پرستش پروردگار بى همتا و بى شريك بود.
اين قول ثقيل، ايجاد عدالت اجتماعى و حفظ حقوق بشرى و تحكيم مبانى اخلاق و فضايل بود. آن هم در دنيايى كه نشان از مكارم و فضايل ديده نمى شد. در دنيايى كه برادر، برادرش را به خاطر پشيزى به خاك و خون مى كشيد. در دنيايى كه پدر با دست خود دختر خوبش را به خاك گور پنهان مى كرد. در دنياى فسق و فجور و بى داد و ستم، در دنياى مظلم گناه و انحراف، بر پاى خاستن و مردم را به فضايل و محامد دعوت كردن و سرگشتگان بيداى كفر و شرك را به شاه راه توحيد برگردانيدن «قول ثقيل» بود.
خديجه با شوهر گرامى خود آشنا بود. اخلاقش را مى دانست، از خلوت خانه وى در غار حرا خبر داشت.
اين زن در مقام مشاورت محمد قرار داشت. امين، راز پنهانى را كه از چشم خديجه هم پنهان بماند در زندگى نداشت.
رسول اكرم پروردگار، در آن روزها كه هنوز به مقام رسالت افتخار نيافته بود، هر وقت كه از گردش هاى خصوصى خود به خانه بازمى گشت خسته و رنجيده به چشم مى آمد. احيانا به خديجه مى فرمود كه مرا از نقطه مرموزى به اسم مى خوانند، صدايم مى كنند: يا محمد، يا محمد، ولى من صدا كننده اى را نمى بينم و مى ترسم اين انقلاب ها مقدمه حوادثى براى من باشد.
خديجه مى گفت: عزيزم. خدا هرگز تو را وانخواهد گذاشت. طبع كريم تو، قلب مهربان تو، خصلت ايثار و گذشت تو، عواقب وخيم را از جان تو به دور خواهند داشت.
در آن شب، يعنى شب بيست و هفتم ماه رجب كه محمد از غار حرا برگشت، خديجه در قيافه وى روشنايى ديگرى ديد. اين روشنايى تا كنون بر سيماى شوهرش نمى درخشيد. از گردش امشب ماجراى تازه با خود آورده است.
به همين جهت تصميم گرفته بود از پيغمبر اكرم پرس و جويى به عمل بياورد، ولى حالت درهم و برهم محمد و لرزش تب خيزى كه بر اندام او افتاده بود و تكرار دثرونى، زملونى به خديجه مجال نداد با شوهرش سخن گويد.
آن شب گذشت و روز ديگر، نخستين سخنى كه از زبان مقدس پيغمبر در برابر خديجه ادا شد، اين سخن بود:
- من به رسالت مبعوث شده ام، من اكنون پيامبر خدا هستم. تصديق مى دارى؟
خديجه كه عمرى بود از يك چنين دعوتى انتظار مى كشيد، با شادمانى و خرسندى گفت:
- تصديق مى دارم. شهادت مى دهم.
- بگو: اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله.
خديجه با ايمانى استوار از صميم قلب گفت:
اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله
خديجه به دين مقدس اسلام تشرف يافت. وى نخستين زنى بود كه در برابر شوهر عالى مقامش كلمه شهادت بر زبان آورد و به نبوت خاتم النبيين تصديق داد.
نخستين مسلمان
و نوبت به نخستين مردى رسيد كه بايد به افتخار اسلام سربلند و سرافراز گردد.
در سال سى ام عام الفيل «پيش از هجرت حضرت رسول اكرم» مبداء تاريخى عرب سالى بود كه پادشاه يمن «ابرهه حبشى» با پيل هاى جنگى خود به قصد تصرف مكه و انهدام خانه كعبه رو به سوى حجاز آورده بود. عام الفيل كه مبداء تاريخ عرب است، آن سال است.
آخرين فرزند عمران بن عبدالمطلب، يعنى ابوطالب، در خانه كعبه از فاطمه بنت اسد، بنى هاشم بن عبد مناف به دنيا آمد و نام اين پسر در زبان پدرش «على» و در زبان مادرش «حيدره» بود، ولى در آن سال ها وضع زندگانى ابوطالب رضايت بخش نبود تا آن جا كه از عهده معيشت خانواده خود نمى توانست برآيد.
انجمنى از فاميل تشكيل يافت و به خاطر اين كه بار زندگى را بر شانه هاى ضعيف ابوطالب سبك تر سازند افراد خانواده اش را ميان خود تقسيم كردند. ابوطالب چهار پسر داشت:
۱- طالب ۲- جعفر ۳- عقيل ۴- على و يك دختر كه فاضة نام داشت و كنيه اش ام هانى بود.
فرزندان ابوطالب به استثناى عقيل كه عزيزترين فرزند پدر بود، ميان بنى اعمام تقسيم شدند و قرعه نگاهدارى على به نام محمد افتاد.
على هنوز كودك بود، خيلى كودك بود، تازه از شير جدا شده نشده كه به خانه خديجه رفت و بر دامان خديجه تربيت يافت.
البته پس از چند سال كه گشايشى در زندگانى ابوطالب افتاد، فرزندانش به وى بازگشتند، ولى على در عين اين كه خانه اش خانه پدر بود، هميشه با پسر عموى از پدر نازنين ترش به سر مى برد.
على در خانه محمدصلىاللهعليهوآله
و در دامان او پرورده شد.
و خود در اين باره چنين فرمود:
«در پى او بودم چنان كه شتر بچه در پى مادر، هر روز براى من از اخلاق خود نشانه اى برپا مى داشت و مرا به پيروى مى گماشت.»
و مى فرمود:
«آنگاه كه كودك بودم، مرا در كنار خود نهاد و بر سينه خويشم جا داد. و مرا در بستر خود خوابانيد. چنان كه تنم را به تن خويش مى سود و بوى خوش خود را به من مى بويانيد.»
پيامبرصلىاللهعليهوآله
رسالت خود را بيش از آن كه به ديگران بگويد به اين سه تن گفت و هر سه به او گرويدند. بى هيچ چون و چرا، باور داشتنى كه علىعليهالسلام
نخستين مرد در پذيرفتن دين اسلام باشد.
على در اين باره مى گويد:
«هر سال در حرا خلوت مى گزيد. من او را مى ديدم و جز من كسى وى را نمى ديد. آن هنگام جز خانه اى كه رسول خدا و خديجه در آن بود، در هيچ خانه اى مسلمانى راه نيافته بود. من سومين آنان بودم، روشنايى وحى و پيامبرى را مى ديدم و بوى نبوت را مى شنودم.»
و على در پذيرفتن حق فرمود:
«هيچ كس بيش از من به پذيرفتن دعوت حق نشتافت، و چون من صله رحم و افزودن در بخشش و كرم نيافت.»
و پيامبرصلىاللهعليهوآله
در همان ساعات نخستين به على فرمود:
«إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَى مَا أَرَى إِلاَّ أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيٍّ وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ
».
«آنچه را كه من مى شنوم تو نيز مى شنوى و مى بينم مى شنوى و مى بينى، جز اين كه تو پيامبر نيستى، بلكه وزير و ياور من هستى.»
از اين رو پيامبر در نخستين لحظه آغوش به رويش گشود و فرمود:
«مرحبا بر تو يا على! حالا بگو: اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله
على خودش را از آغوش محمد به در كشيد و گفت: اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله
و بعد به دستورى كه از پيامبر اكرم گرفته بود وضو گرفت و در پشت سر پيغمبر به نماز ايستاد و سال ها گذشت كه محمد فقط بر اين دو نفر امامت مى كرد. سال ها گذشت كه جز اين سه نفر، محمد و على و خديجه هيچ كس بر روزى زمين خداوند بى همتا را به وحدانيت نمى شناخت و به وحدانيت باورش نمى داشت.
دعوت به اسلام
تا اين آيه از درگاه متعال به رسول اكرم نزول كرد:(
وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ
)
(۱۹)
اين نخستين دعوت آشكار بود كه رسول اكرم الهى محمد بن عبداللهصلىاللهعليهوآله
بر ضد كفر و شرك ابراز فرمود.
در قصر مجلل خديجه كه همواره براى پذيرايى مهمانان خوانده و ناخوانده، آماده بود، بنى هاشم انجمن آراستند. بنى هاشم عشيره اقربين خويشاوندان نزديك پيغمبر بودند و مقرر بود كه براى نخستين بار، اين قوم به توحيد فراخوانده شوند.
پسران عبدالمطلب و نبيرگان وى در آن تالار وسيع هر يك بر جاى خود آرام گرفتند و پذيرايى انجام يافت. در اين هنگام نوبت به اين رسيد كه علت اين دعوت آشكار شود.
پيامبر اكرم در جاى خود بر پاى خاست و لب به سپاس و ستايش پروردگار گشود و سپس فرمود كه: من در ميان شما عمرى به امانت و عفاف سپرى ساخته ام. مرا محمد امين ناميده اند. همه در همه جا و هميشه به امانت و عفاف من اعتماد همى كردند، آيا چنين نيست؟
همه يك صدا به گفتار وى تصديق دادند.
در اين هنگام فرمود كه: شما نزديك ترين كسان من، قوم من، عشيره اقربين من، عمو و عموزاده ها و برادران من به شمار مى آييد. مرا خداوند بى شريك و بى همتا به نبوت برانگيخت. به من وحى فرمود كه مردم را به سوى توحيد و اخلاق و فضيلت دعوت كنم چنين خواستم كه ابتدا شما را به اين نعمت گرانبها بخوانم. ابتدا شما را به تصديق و توحيد سرافراز بدارم. هم اكنون به من پاسخ گوييد. به يگانگى ذات اقدس الهى و نبوت من گواهى دهيد.
سكوت مطلق بر بنى هاشم سايه افكند. چنان كه گويى بر سر اين قوم خاك مرگ افشانده بودند. هيچ كس لب به سخن باز نكرد. از تكذيب و تصديق، از مثبت و منفى كسى حرفى نگفت. رسول اكرم سخنان عميق و قوى و مستدل خود را دو سه بار تكرار فرمود.
در ميان اين قوم كه ساكت و صامت نشسته بودند و همچون مجذوبين، ياراى نفس زدن نداشتند، تنها يك نفر پيش خود آهسته جوش و خروشى مى كرد و اين يك نفر عنصرى پليد و فرومايه بود كه به غلط در دودمان هاشم ابن عبد مناف افتاده بود. اين مرد «عبدالعزى بن عبدالمطلب» بود. كنيه اش ابولهب (۲۰) بود. زنش ام جميل دختر حرب بن اميه و خواهر صخر بن اميه، يعنى ابوسفيان بود.
ابولهب، البته پسر عبدالمطلب بود، ولى همچون وصله ناجورى، اين دودمان را هميشه به ننگ مى كشيد. هميشه بر شرف خانواده خود لكه مى انداخت.
اين عبدالعزى به اعتبار اين كه پسر عبدالمطلب و عموى محمد است، در اين انجمن حضور داشت، اما از ابتدا بنايش به پستى و فرومايگى بود.
در همان نخستين بار آهسته گفت:
- محمد مى خواهد بچه هاى خانواده ما را جادو كند.
اين قرقر بى جواب مانده بود، ولى در اين هنگام سخن رسمى تر و جدى تر به ميان آمده بود. ابولهب از جاى برخاست و به نام خانواده عبدالمطلب در پاسخ برادرزاده اش چنين گفت:
- هرگز، هرگز بنى هاشم تو را تصديق نخواهند كرد. اى پسر عبدالله! خيال كردى با اين ادعاها مى توانى بر قوم خود سيادت و رياست به دست بياورى؟
قوم تو هرگز به سيادت و رياست تو تسليم نخواهند شد. تو گمان دارى كه قريش خدايان خود را به خاطر خداى ناديده تو از قبله خويش بر خواهد داشت؟ هرگز اين گمان به حقيقت نخواهد پيوست. بى جهت خود را به مشقت مينداز، بى جهت آزار خويش و قوم خويش را مخواه، اين است پاسخ تو.
ولى رسول الله آنچنان كه پاسخ ابولهب را پاسخ خود نشمرده و اساسا سخنانش را نشنيده باشد، فرمود: اى بنى عبدالمطلب! گمان ندارم هيچ انسان براى خانواده خود شرفى عظيم تر از آنچه من آورده ام آورده باشد. اين شرف عظيم را دريابيد.
ابولهب دوباره نعره كشيد:
- با اين خداى تنها كه تو آورده اى كارى از پيش نخواهد رفت. ما را با خدايان ما آسوده بگذار و خود با خداى تنهايت از قوم بركنار باش.
رسول اكرم با همان مناعت و بى اعتنايى فرمود:
«من پيش شما اى بنى عبدالمطلب با خير دنيا و آخرت آمده ام. خير دنيا و آخرت را از پيش خود مرانيد.»
باز هم ابولهب جواب داد:
- اين خير دنيا و آخرت بر تو ارزانى باشد. ما را به خير تو اميدى نيست.
ياوه گويى هاى ابولهب آهسته، آهسته پرده شرم را از پيش چشم بنى هاشم دريد. نيش به نيشخندها چاك خورد. و استهزا و مسخره از دهان هايى كه آلوده به شراب و ربا بود بيرون پريد. حتى عباس حتى حمزه، اين دو عموى پيامبر كه از ديگران به صلاح و سداد نزديك تر بودند، حتى اين دو نفر هم نتوانستند رشد خويش را بشناسند. تنها ابوطالب بود كه مطلقا خاموش نشسته بود.
علىعليهالسلام
كه به عنوان خدمتكار پيغمبر در برابرش ايستاده بود و از مهمانانش پذيرايى مى كرد، چنان خشمناك بود كه اگر از پيشواى گراميش اجازه مبهمى هم داشت بى دريغ به جان عموها و بنى اعمامش، حتى به جان پدرش ابوطالب حمله ور مى شد و سزاى اين خودسرى ها و هرزه درايى ها را در كنارشان مى گذاشت، اما افسوس كه رسول اكرم را همچنان آرام و خون سرد مى ديد.
مى ديد كه در برابر اين همه اهانت و جسارت ها، باز هم لبخند بر لب دارد و باز هم مى فرمايد:
«اى بنى عبدالمطلب! به خير خويش پشت پا مزنيد، كفران نعمت روا مداريد، من شما را به راه راست هدايت مى كنم. من به شما شرف و افتخار مى بخشم.»
ابولهب همچون درنده اى زنجير گسسته از جا پريد و عربده كشيد:
- اى محمد! ما از سحر تو بى خبر نيستيم. ما مى دانيم كه جادوگرى توانايى، ولى اطمينانت مى دهم كه سحر تو هرگز در جان ما اثر نخواهد بخشيد. اين محال است كه سخنان دلرباى تو ما را از خدايان ما باز بدارد.
و بعد رو به جانب قوم كرد و گفت:
- برخيزيد، برخيزيد اين خانه نامبارك را ترك گوييد. از اين پسر جادوگر برحذر باشيد.
نعره ابولهب بنى عبدالمطلب را چنان به هول و هراس انداخت كه همه يك باره از جا جنبيدند. چنان كه در برابر خطرى عظيم قرار گرفته باشند، حالت گريز به خود گرفته بودند، ولى رسول اكرم در آستانه در، بازوهاى مقدس خود را گشود و جلوشان را گرفت:
- «فقط يك سخن دارم و مى خواهم اين سخن را هم بشنويد. من در اين تكليف دشوار كه به عهده دارم، به يك برادر حاجتمندم. آن كس كه در ميان آل عبدالمطلب مى تواند برادر من باشد، كيست؟
آن كيست كه به من در انجام اين مسؤ وليت عظمى برادرانه كمك كند و به پاداش اين برادرى براى هميشه برادر من و يار من و وصى من و خليفه و جانشين من گردد.»
در سكوت مطلق اتاق، تنها يك صدا به فضا طنين انداخت:
- من اين افتخار را استقبال مى كنم يا رسول الله!
اين صداى لطيف از گلوى كودكى درآمد كه اسم همايونش على بود.
پيغمبر اكرم پاسخ على را ناشنيده گرفت و دوباره و سه باره پيشنهادش را تكرار فرمود و در هر بار على، تنها على جواب داد:
- يا رسول الله من برادر تو، من كمك تو، اين من هستم كه در راه دعوت تو از هر چه دارم حتى از جان شيرينم مى گذرم.
اين جا بود كه محمد پسر عمش على را همچون جان شيرين به آغوش كشيد و ابتدا خداى متعال و بعد بنى هاشم را به گواه گرفت:
«يا على! تو در دنيا و آخرت برادر من و وزير من و خليفه بر حق من و نماينده امين من خواهى بود.»
اين سخن هم به پايان رسيد و راه به روى قوم گشوده شد و بنى هاشم از خانه رحمت و بركت محرومانه بازگشتند و تنها دلشان به اين خوش بود كه سحر محمد در دين منحوس و منفورشان اثرى نبخشيد.
آرى، بدين ترتيب «عشيره اقربين» پيغمبر اكرم «انذار» شدند، ولى از اين «انذار» نتيجه اى به دست نيامد.
ظلمت وحشت و انحراف چنان جانشان را فروگرفته بود كه به اين آسانى رضا نمى دادند از تيه ضلالت به شاهراه هدايت بازگردند.
خاندان هاشم نمى توانستند بر خود هموار كنند كه يتيم عبدالمطلب به نام يك فرستاده آسمانى قيام كند و آنان را به سوى خداى ناديده بخواند، به علاوه از قريش هم ملاحظه داشتند.
رجال قريش همچون عتبه و شيبه و ابوسفيان و هشام بن حكم و عاص ابن وائل و حكم بن ابى العاص و ديگران كه هر يك خويشتن، را سيد حجاز و بزرگ عرب مى خواندند، محال بود دست از آداب جاهليت و كبريا و خيلاى خانوادگى خود بكشند و در برابر محمد «هر چند امين و عفيف باشد» زانوى تسليم بر خاك بگذارند.
نخستين كسى كه صداى اعتراض بلند كرد، هشام بن حكم، معروف به «ابوجهل» بود كه در انجمن قريش «در فضاى كعبه» گفته بود:
- بنى هاشم از ريشه قريش روييده شدند. ما هم از آن ريشه سبز شده ايم، بنى هاشم در مكه اقامت گزيدند، ما هم در مكه به سر مى بريم، بنى هاشم ثروت و مكنت به دست آورده اند، ما هم توانگر هستيم، بنى هاشم مهمان به خانه پذيرفته اند، ما هم مانند آن ها مهمان به خانه پذيرفته ايم. بنى هاشم هر چه در راه عزت و شرف خود پيش رفته اند ما هم دوش به دوششان پيش رفته ايم.
وقتى كه ديدند نمى توانند با قدرت مادى از ما جلو بتازند به يك بدعت عجيب اقدام كرده اند تا بدين وسيله سيادت خود را بر ما تحميل كنند و آنچه مسلم است اين است كه ما به زير اين بار نخواهيم رفت و تن به خفت تسليم نخواهيم داد.
اعتراض ابوجهل هم بنى هاشم را، مخصوصا ابوطالب سيد بنى هاشم را كه محرمانه بسيار ميل داشت به دين جديد تسليم شود، از اين تسليم بازداشت.
اين بود كه از «عشيره اقربين» جز على هيچ كس دين اسلام را نپذيرفت و هنوز هم نبى اكرم دستور نيافته بود كه در ميان مردم دعوت خويش را رسما ابراز فرمايد.
مع هذا قريش در خود ناراحتى مبهمى را احساس مى كردند. بر ايشان ناگوار بود كه همه روزه صبح و عصر محمد را در كنار چاه زمزم ببينند، ببينند كه با آب زمزم چهره و بازوان خود را مى شويد و با پنجه هاى مرطوب خود سر و پاى خويش را مسح مى كند و آن وقت در مسجدالحرام بر پاى مى خيزد و خديجه و على به دنبالش مى ايستند و بى اعتنا به بت هاى ريز و درشت در برابر معبودى نامريى به ركوع و سجود مى پردازند.
براى قريش اين مساءله در عين سادگى، مساءله اى بسيار غامض از كار درآمده بود.
ابتدا بناى كارشان را نيشخند و پوزخند و استهزا و «متلك گويى» گذاشته بودند. باشد كه اين ياوه سرايى ها محمد را با دين جديدش از ميدان به در كند، ولى بى اعتنايى محمد، مشت درشتى بود كه پوزخندها را بر پوزه هايشان در هم مى شكست و وقتى ديدند اين حربه كارگر نيست، به اقدامات ديگرى پرداختند.
پس از يك مشورت عمومى رو به خانه ابوطالب آورند. ابوطالب عموى محمد و به جاى پدر جوانمرگش تربيت كننده او بود.
از ابوطالب تمنا كردند كه محمد را از اين «انحراف» بازبدارد و اين نماز تازه را كه در برابر خداى ناديده برگزار مى شود و حرمت بت هاى كعبه را به اهانت مى كشد ترك گويد، ولى ابوطالب گفت:
- او را به حال خود بگذاريد.
قريش چاره اى جز سكوت نداشتند؛ زيرا هنوز محمد دست به كارشان دراز نكرده بود.
قريش در عين سكوت اين جا و آن جا در پى چاره اى مى گشت، بلكه اين روشنايى ضعيف را همچنان در مطلع خاموش سازند.
عبدالكعبه «ابوبكر» پسر عثمان «ابوقحافه» از قبيله تيم بن مرة بن لوى ابن غالب، مردى سى ساله و كوتاه قامت و لاغر اندام بود و روى امتيازات اخلاقى، يعنى سادگى، در اجتماع مكه آبرويى داشت، به علاوه مردى بود كه از انساب عرب «تاريخ خانواده ها» اطلاعاتى كافى داشت.
در آن روزگار كه اعراب، از علم، جز شعر و روايات جنگى و «انساب» چيز ديگرى نمى دانستند، بر معلومات عبدالكعبه در انساب عرب، ارزش و احترام مى گذاشتند.
چند ماهى گذشته بود كه پسر قحافه در سواحل عدن به تجارت مى گذرانيد و از مكه و تحولات اخير آن خبرى نداشت.
وقتى از اين سفر تجارتى به وطن خود برگشت، حكايت هايى شنيد كه برايش خيلى تازه بود.
- محمد امين با همسرش خديجه و پسر عمويش على در مسجدالحرام نماز مى خوانند.
- براى كدام بت؟
براى هيچ بت، فقط براى خداى ناديده، براى خدايى كه محمد وى را يكتا و بى شريك مى داند.
عبدالكعبه با سرانگشتان ظريف و سفيد خود كمى پشت گوشش را خاراند و آن وقت گفت:
- هر كس در دين خود آزاد است. محمد دوست مى دارد اين طور عبادت كند. ولى اين كار، كارى خوبى نيست، بدعت است و موجب انحراف جوانان خواهد شد.
- پس چه بايد كرد؟
هشام بن حكم «ابوجهل » كه بيش از همه بر ضد اسلام، جوش و جلا مى زد گفت:
بايد محمد را ديدار كنى و با وى حرف بزنى و با آن حيله كه رشته كار را به دست مى گيرى، فكرش را تسخير كنى و بالاخره به اين نتيجه برسى كه محمد دست از دين جديدش بردارد. با وى حرف بزن، از انساب عرب صحبت كن. او كه خبر از تشكيلات خانوادگى اعراب ندارد، وقتى قدرت بيان تو را ببيند سر عجز فرود خواهد آورد.
هشام بن حكم، سيد آل مخزوم كه از قبال بزرگ قريش است، وقتى از عبدالكعبه پسر عثمان تميمى ذليل ترين و كوچك ترين قبايل قريش، با التماس و تمنا مطلبى را درخواست كند، مسلم است كه پذيرفته خواهد شد.
عبدالكعبه كه از حسن معاشرت و لطف گفتار و اعتبار اجتماعى خود خاطرى مطمئن داشت، برخاست و لباسش را عوض كرد و رو به خانه خديجه نهاد.
جز رسول اكرم كسى در خانه نبود، نه خديجه و نه على، خود در خانه را به روى ابوبكر گشود.
به قانون جاهليت بر پيغمبر، سلام كرد، ولى رسول اكرم وى را به عليك السلام و رحمة الله جواب فرمود:
پسر قحافه از اين پاسخ لطيف حيرت كرد.
تا آن وقت كلمه عليك السلام و رحمة الله از كسى نشنيده بود.
اين جواب قلب ابوبكر را تكان داد، چنان تكانش داد كه حكايت ها و روايت هاى عرب را پاك از يادش برد. ديگر به آنچه انساب مى دانست و گمان مى كرد، اين دانش محمد را تسخير خواهد كرد نتوانست لب واكند؛ فقط گوش شنوايى بود كه آماده بود آيات قرآنى را از زبان محمد بشنود.
رسول اكرم چند آيت از قرآن مجيد بر وى تلاوت كرد. اشك از ديدگان عبدالكعبه سرازير شد و به جاى يك دنيا مباحثه و مناظره كه بايد به عمل مى آورد، مفتونانه عرض كرد: اشهد ان لا اله الا الله
پيغمبر فرمود: از امروز ديگر عبدالكعبه نيستيد. من نام شما را عبدالله و لقب شما را عتيق گذاشته ام.
پسر قحافه به هنگام غروب خانه خديجه را ترك گفت، ولى ديگر بت پرست نبود و نام «عبدالكعبه» هم با خود نداشت، بلكه عبدالله بود.
وقتى خبر اسلام پسر قحافه پس از اسلام «زيد بن حارثه» به گوش ابوجهل رسيد، با آشفتگى و خشم فراوانى گفت:
- اين مرد ساده لوح فريب خورده است.
پيشرفت نهانى اسلام روزافزون بود. تيپ جوانان با حرارت و حساسيت شگرفى به سوى اسلام مى شتافت و به همين جهت خانواده هاى مشهور و متشخص، جوانان خود را از ديدار مسلمانان جدا بازمى داشتند و تاءكيد مى كردند كه اگر احيانا محمد را در كنار خانه كعبه ببينند، گوش هاى خود را با انگشت ببندند تا نكند صداى تلاوت قرآن به گوششان برسد و فريفته شوند.
از يك طرف رجال مكه فرزندان خود را از مصاحبه و مكالمه با محمد بازمى داشتند و از طرف ديگر با قساوت و خشونت وحشيانه اى پيروان محمد را مى آزردند. حكايت شكنجه سميه و ياسر كه مادر و پدر عمار بن ياسر بودند و در زير تازيانه قريش جان سپردند.
حكايت شكنجه بلال و سخت گيرى هاى ديگرى كه نسبت به مسلمانان صورت مى گرفت معروف است و ما را نيازى به تكرارش نيست، ولى بايد بگوييم كه هر چه بر فشار بت پرست هاى جاهل عرب نسبت به مسلمانان افزوده مى شد، دل ها به سوى كلمه لا اله الا الله مشتاق تر پر مى زد تا آن كه رسول اكرم دستور به اعلان دعوت يافت.
دستور يافت كه صلاى قولوا لا اله الا تفلحوا دراندازد و آشكارا بشريت را به توحيد دعوت كند.
در آن روز شهر مكه شاهد عظيم ترين و مشهورترين اجتماعات بود.
در هيچ يك از «ايام عرب» ازدحامى نظير آن روز ديده نشده بود.
شايد از لحاظ شمارش مردم، جمعيت آن روز چندان شگفت انگيز نبود، ولى شگفتى در اين بود كه مردم در اضطراب و هيجان عجيبى به سر مى بردند، بى آن كه بدانند چرا بدين ترتيب آشفته و نگران هستند، در خود بى قرارى ناراحت كننده اى احساس مى كردند.
امروز محمد مى خواهد حرف بزند، محمد مى خواهد با قريش صحبت كند.
رجال قريش مجبور نبودند به اين انجمن قدم رنجه كنند، حتى كسى هم رسما از آن ها نخواسته بود به دامنه كوه صفا حضور به هم رسانند، فقط شنيده بودند كه محمد بر قله كوه صفا صعود خواهد كرد و با مردم سخن خواهد گفت.
يك نيروى معنوى، دسته هاى مردم را از زن و مرد به جانب صفا مى راند. همه را در آن جا نگاه مى داشت تا محمد بيايد و گفتنى هاى خود را بازگويد.
در اين هنگام تعداد مسلمانان، به چهل تن رسيده بود. محمد از دور نمايان شد. على به همراهش بود. مسلمانان ديگر با فاصله هاى كم و زيادى از دنبال اين دو نفر مى آمدند تا بالاخره به كوه صفا رسيدند.
همچون لمعه اى از نور بر تيغه كوه طلوع كرد.
در اين هنگام سكوت و انتظار مرگ منشى بر مردم حكومت داشت. هيچ كس نفير نفس ديگرى را هم نمى توانست بشنود.
همه يك پارچه چشم و يك پارچه گوش گشاده به كوه صفا خيره شده بودند تا سخنان محمد را دريابند.
رسول اكرم الهى از بالاى كوه فرياد زد:
«اى فرزندان بطحا! اى فرزندان زمزم! اى پيران خانه خدا! آيا مرا مى شناسيد؟ من محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد منافم، من محمد امين هستم، من محمد عفيف هستم، من محمد صادق و معصوم هستم، من مردى هستم كه به عصمت و عفاف من همه گواهند. گرد منكرات و معاصى نگشته ام، دستم به خون و مال كسى آلوده نشده و كسى از دهان من دروغ و افترا نشنيده است.
آيا به آنچه مى گويم گواهى مى دهيد؟»
همه يك صدا فرياد كشيدند:
- گواهى مى دهيم.
در اين جا رسول اكرم پروردگار فرمود:
- «پس مى توانيد اعتماد كنيد كه آنچه مى گويم راست است و درست است و صلاح و خير شما در آن است؟
اى فرزندان بطحا! اى فرزندان مروه و صفا! اى فرزندان كعبه و زمزم! قولوا لا اله الا الله تفلحوا.
به يگانگى ذات پروردگار ايمان آوريد تا رستگار شويد.»
با اين كه همه مى دانستند محمد امين و عفيف از اين ميتينگ عظيم چه هدفى دارد، همه مى دانستند كه او چه خواهد گفت و از فرزندان زمزم و صفا چه توقعى خواهد داشت، وقتى كلمه توحيد را از دهان مقدسش شنيدند، بى اختيار به خود لرزيدند، بى اختيار تكان خوردند.
بت هاى خانه كعبه را در حال شكست و در سراشيبى سقوط يافتند. بنابراين به سختى لب به انكار و اعتراض گشودند. مثل اين كه به يك تشنج عصبى شديد دچار شده باشند، از چپ و راست نعره كشيدند:
- نه، نه، ما اين كلمه را نخواهيم گفت. ما خدايان زرين و سيمين خود را ترك نخواهيم كرد.
اما پيدا بود كه اين جنبش، جنبشى مذبوحانه بيش نيست.
از سر و صداى ناراحت و مرتعش بت پرستان مكه، آواى شكست و لرزش و ترس احساس مى شد.
دوباره فرمود:
- «من شما را به بهشت زيباى خدا دعوت مى كنم. من شما را به دنياى اخلاق و فضيلت مى خوانم، من از گرسنگى و بدبختى و ظلم و فسق نجاتتان مى دهم.»
ابوجهل فرياد كشيد:
- به حرف هايش گوش ندهيد. جوابش را با سنگ و كلوخ بگوييد. اين مرد شما را گمراه خواهد كرد. خدايانتان را به زير پا خواهد افكند. پيرمردان و رجال قوم را اسير جوانان و جهال خواهد ساخت. به حرف هايش گوش ندهيد.
گفته مى شود كه در آن روز به سوى رسول خدا بسيار سنگ پرتاب كرده اند، ولى آنچه مسلم است اين است كه سخنان دل پذير و دل نشين محمد كار خود را صورت داد. آن تحول كه پايه گذار دين جديد بود، در قلوب و ضماير تيپ جوان راه يافته بود.
سر و صدايى هم از گوشه و كنار شنيده مى شد:
سنگ نزنيد. اين محمد راستگوست، امين است، وى نجات دهنده شماست، قدرش را بدانيد.
ميتينگ اخير، اشراف قريش را به دشوارى عظيمى انداخت. همه روز مى شنيدند كه گروهى جديدا به دين جديد گرويده اند.
ابوجهل هشام بن حكم، ابوسفيان، صخر بن حرب، عتبه و شيبه، صناديد مكه به دور هم گرد آمدند تا براى اين «غايله» چاره بينديشند.
همچنان در اين فكر به سر مى بردند كه آل هاشم به بهانه نبوت مى خواهند برترى و چيرگى خود را بر خانواده هاى ديگر قريش تحميل كنند.
همين است، فقط همين است.
خيلى صحبت كردند، خيلى كنكاش كردند.
آيا در قبايل ديگر شخصيتى مى توانند به چنگ بياورند كه در برابر محمد دكانى بگشايد و كالايى به اسم نبوت در پيش بگذارد.
يك چنين كس با چنين لياقت و تشخصى شناخته نشد. انسانى كه بتواند همچون محمد، امانت و عفت و تقوا و جاذبه و وجهه اجتماعى داشته باشد در قبايل قريش به چنگ نيامد.
ابوجهل گفت:
- پس چاره كار چيست؟ آيا بگذاريم كه اين يتيم، خدايان ما را هدف مسخره و مضحكه قرار دهد؟ آيا رضا بداريم كه محمد گذشتگان ما را مردمى احمق و گمراه بنامد و بگويد اكنون در جهنم عذاب مى كشند؟
ابوسفيان به حرف درآمد:
يا اباالحكم! آيا بهتر نيست كه با اين مرد كنار بياييم؟
اين نخستين بار بود كه قريش به شكست خود داشت پى مى برد. تا اين وقت، همه صحبت از غلبه و فتح و ابطال دعوت محمد و ارغام محمد به سكوت در ميان مى رفت. اين نخستين بار بود كه سخن از صلح به ميان آمد.
ابوجهل غرشى كرد و گفت:
- چه مى دانم. حالا كه در چاره كارش درمانده ايد، پس دست كم با وى كنار بياييد.
- اين هم چاره اى است.
- مثلا در برابر بنى هاشم گردن به خضوع خم كنيم؟
- براى ما ننگ نيست؛ زيرا بنى هاشم هميشه اشراف قبايل قريش بوده اند.
- نتيجه؟
- نتيجه اين كه به هر چه محمد از ما بخواهد تسليم شويم و در عوض دين جديد را از ميان برداريم.
سكوت سنگينى به انجمن افتاد. همه به فكر فرورفتند. اين پيشنهاد از يك طرف پيشنهاد بسيار خوبى بود و از طرف ديگر بسيار هم بدى با خود به همراه داشت.
خوب بود، براى اين كه حرمت خدايان محفوظ مى ماند، آداب جاهليت برقرار مى ماند، آن تحكم ها و تسلطها و استبدادها و آن خودسرى ها كه اشراف در زندگى اشرافانه خود به كار مى بردند، از آسيب دين اسلام ايمن مى ماند و بزرگان مى توانستند تا زنده اند براى كوچك ترها خدا باشند، بزرگ باشند و از اين طرف بسيار بد بود، زيرا براى اشراف اين تسليم، ننگى ناشستنى به شمار مى آمد.
هرگز به خواب هم نمى ديدند كه پسرى يتيم از ايتام آل عبدالمطلب، يك تنه از جا برخيزد و يك تنه بر مشايخ و اكابر قوم خود، سلطنت خويش را تحميل كند.
مع هذا چاره چيست، بايد خدايان را دريافت، بايد سنن جاهليت را از دستبرد حوادث محفوظ نگاه داشت.
- بنابراين فردا از ابوطالب ديدار مى كنيم.
از ابوطالب كه شيخ بنى هاشم است مى خواهيم كه محمد را در برابر ما بنشاند و ما را با هم آشتى بدهد. اين اختلاف را از ميان مكه بردارد.
ابوطالب در اين روزها بيمار بود.
به وى خبر دادند كه بزرگان قريش مى خواهند در خانه وى با محمد صحبت كنند، باشد كه دور از جدال و نزاع، اين اختلاف به صلح خاتمه يابد.
ابوطالب با اين كه بيمار بود، اين تقاضا را مشتاقانه پذيرفت؛ زيرا خود بيش از همه دوست مى داشت ميان برادرزاده از فرزند عزيزترش با رجال قوم صلح و صفا برقرار گردد.
روز ديگر انجمن صلح آراسته شد. همه آمدند. همه نشستند. محمد هم آمد دم در، همان جا كه جاى خالى بود نشست. عتبة بن ربيعه كه از اعضاى انجمن شريف تر و در عين حال آرام تر و گرم گوتر بود، به سخن درآمد كه اى برادرزاده عزيزم! اى محمد امين! اين مرد كه اكنون در بستر بيمارى خفته، سيد آل هاشم و سرور قبايل قريش است. اين ابوطالب عموى گرامى من است و ما كه در پاى بستر وى انجمن ساخته ايم، همه اعمام و بنى اعمام تو هستيم. عزت ما عزت تو و ذلت ما مايه ذلت تو خواهد بود و به همين ترتيب اگر تو عزيز باشى ما هم عزيز خواهيم بود و اگر خدا نكرده موجبات ذلت و سقوط تو فراهم شود قبايل قريش، همه سرشكسته و خفيف مى شوند.
ما مى دانيم كه تو هنوز جوانى و هنوز به آرزوهاى جوانى خويش نرسيده اى. دوست مى داريم تو را كامياب و كامجو ببينيم. به سخنان من گوش كن، نيكو بينديش، به ما بگو از اين دين كه آورده اى چه هدفى دارى؟ هر چه مى خواهى بى پروا ابراز كن، بنى اعمام تو مردمى ثروتمند و توانگرند، مطلوب تو را هر چه باشد و به هر قيمتى كه به چنگ آيد، به خاطر تو تأمين خواهند كرد.
اگر هدف تو ثروت است، سخن بگو تا طى چند روز آن قدر درهم و دينار به پاى تو نثار كنيم كه يك باره بر ثروتمندترين مردان عرب در مال و منال پيشى جويى. اگر فطرت جوان تو جوياى نام است، اگر دل تو به هواى سلطنت و حكومت پر مى زند، هم اكنون دست بيعت به دست تو خواهيم سپرد و تاج پادشاهى بر تارك تو خواهيم نهاد و هر چه فرمان دهى اطاعت خواهيم كرد و از هر چه نهى فرمايى، دورى خواهيم جست. قبايل مسلح خود را در اختيار تو خواهيم گذاشت و كوس فرمان فرمايى تو را در شبه جزيره عربستان به صدا خواهيم درآورد.
برادرزاده عزيز من! همسر تو براى تو همسر مطلوبى نبود. ما مى دانيم خديجه آن زن نيست كه دل خواه تو باشد. زنى است از تو سال خورده تر و فرسوده تر. پس دور نيست كه قلب تو به دام عشق دوشيزه زيبايى اسير باشد.
حرف بزن اى محمد امين! بگو كدام دختر را دوست مى دارى تا من كه سيدى از سادات قريشم با هر چه ثروت و قدرت در اختيار دارم بكوشم و آن دختر دل خواه را هر چند از شاهزادگان روم و ايران باشد به خانه تو بياورم و دستش را در دست تو بسپارم. حرف بزن برادرزاده!
بى باك و بى پروا هدف خود را به ما نشان بده تا با سر و جان تاءمينش كنيم. بگو، زود بگو تا هر چه زودتر به اين اختلاف و مشاجره خاتمه بخشيم. اين پسنديده نيست كه ميان قريش اختلاف و مشاجره پديد آيد.
محمد همچنان خاموش و آرام نشسته بود و به سخنان اين مرد كه عتبة بن ربيعه نام داشت و سر سروران عرب بود، گوش مى داد. آن قدر شنيد تا عتبه حرف هاى خود را به پايان رسانيد و ابوجهل هم در تاءييد گفتار عتبه چند كلمه اضافه كرد و از جانب خود هم وعده داد كه هر چه محمد بخواهد خواهشش را انجام خواهد داد.
به دنبال ابوجهل، شيبه و صخر بن حرب و چند تن ديگر هم سخن گفتند و همه به انتظار جواب چشم به دهان نازنين محمد دوختند.
در پاسخ اين قوم فرمود: «آرى، شما اعمام و بنى اعمام من هستيد، بيش از آنچه مرا دوست مى داريد، من شما را دوست مى دارم و بايد بگويم كه من نه حاجت ثروت و مكنت دنيا دارم و نه هرگز قلب من در آرزوى سلطنت و حكومت تكان خورده است. از همسرم خديجه هر چند از من بزرگ تر و به قول شما فرسوده تر است، بسيار خشنود و راضى هستم. هيچ دختر يا زن ديگرى مطلوب من نيستند. اين امتيازات و افتخارات را به شما ارزانى مى دارم و در برابرش از شما يك توقع مى كنم.»
يك صدا گفتند: چه توقع؟ بگو پدر و مادر ما به فداى تو باد! بگو چه توقع دارى.
- «به يك حقيقت اعتراف كنيد.»
- كدام حقيقت؟
- «بگوييد: اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله»
آنچه رشته بودند پنبه شد. يك باره مثل آن كه سطلى از آب سرد بر سرشان ريخته باشند، همه يخ كردند.
از آن جنب و جوش فرونشستند و مات و مبهوت به چشمان سياه وى خيره شدند و بعد ناگهانى به ولوله و همهمه افتادند.
باز هم اين حرف ها، باز هم گواهى به خداى يگانه، به خداى ناديده، باز هم اهانت به بت ها، باز هم تجاوز به آداب و سنن جاهليت.
محمد به خشم آمد و فرياد كشيد:
- «اين حقيقت است، حقيقت اين است كه جز خداى يكتا خدايى نيست، حقيقت اين است كه من مبعوث پروردگار لايزالم، حقيقت اين است كه بايد به اين مظالم و مفاسد خاتمه داد، بايد اين بت ها را فروريخت، بايد عدالت اجتماعى برقرار كرد، بايد بشريت را از معاصى و مناهى بازداشت. بايد مردم را از بدبختى و نكبت نجات داد. اين است حقيقت و من اگر در شديدترين و سخت ترين عذاب ها شكنجه شوم، از دعوت بر حق خود دست نخواهم كشيد.(
حَتَّىٰ يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَنَا وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ
)
. (۲۱)
- برخيزيم برويم، برخيزيم كه اين ساحر، دست از سخنان سحر كننده اش نخواهد برداشت، برخيزيم كه با محمد سخن گفتن، آهن سرد كوبيدن است.
اين سخن را ابولهب گفت و يك باره از جا برخاستند. ديگر اميدى به صلح و صفا نبود.
بايد گفت كه ميان نور و ظلمت و حق و باطل و اسلام و كفر، اين آخرين نبرد بود و بايد گفت كه آخرين نبرد به سود نور و پيروزى حق خاتمه پذيرفت.
مشركين قريش آنچنان كه از شعله هاى آتش فرار مى كنند، از خانه ابوطالب فرار كردند؛ زيرا در آن جا آتش كفرسوز و بت گداز يافته بودند.
مشركين قريش از خانه ابوطالب به «دارالندوه» كه مجلس شورايشان به حساب مى آمد گريختند و در آن جا دور هم نشستند و به تنظيم برنامه هاى خصمانه اى كه از چندى پيش طرحش را ريخته بودند پرداختند، ولى محمدصلىاللهعليهوآله
پس از چند لحظه ديگر كه در پاى بستر عموى عزيزش ابوطالب به سر برد به خانه خودش برگشت.
مشركين قريش به اين فكر افتادند كه تا مى توانند بر بنى هاشم سخت بگيرند، باشد كه آل هاشم در نتيجه فشار روزگار، خود كار محمد را بسازند، يا دست كم وى را به دشمنانش وابگذارند.
مشركين قريش جز اين دو اميد، اميد ديگرى نداشتند. از محمد يك قلم نوميد بودند؛ زيرا اگر تطميع و تهديد در نفس رسول الله اثرى داشت، آن همه گفتگو و وعده و وعيد كافى بود.
اكابر قريش پس از چند روز مشورت و كنكاش، به اين نتيجه رسيدند كه بنى هاشم را در محاصره اقتصادى بفشارند، خريد و فروش را با آنان تحريم كنند، از معاشرت و آميزش با اين طايفه كه روزى مايه افتخار عرب بود، بپرهيزند. سخت بگيرند، آن قدر سخت بگيرند كه ريشه اسلام را از جا دربياورند.
بنى هاشم تا چند روز و شايد بيش از يك ماه با اين فشار اقتصادى ساختند و وقتى ديدند كار از آنچه گمان مى داشتند دشوارتر است، به شعب ابوطالب پناه بردند. اقامت در شعب ابوطالب براى پيغمبر و مسلمانان تهى دست مكه تا مدت سه سال دوام يافت.
سه سال آزگار مسلمانان آل هاشم و ابوطالب و عرب هاى باديه نشين كه جسته و گريخته به شرف اسلام مشرف شده بودند، در شعب ابوطالب با منتهاى سختى به سر بردند و اگر مال فراوان و بى دريغ خديجه نبود، مقدورشان نبود كه سه ماه هم در دامنه آن كوه با فشار معيشت بسازند.
پس از سه سال، دوباره به مكه بازگشتند، ولى كفار قريش و صف هاى بت پرست مكه فشار و سخت گيرى خود را نسبت به مسلمانان تا منتها درجه بالا برده بودند. تفتيش افكار و عقايد به ميان آمده بود.
همه جا بازپرس ها و بازرس هايى از كميته «دارالندوه» در جستجوى عقيده و ايمان مردم به كمين نشسته بودند. در هر كس كه خفيف ترين نشانى از اسلام مى يافتند دستور ضرب و جرح و حتى قتل، حتمى بود.
ماجراى تعذيب بلال حبشى و ابوذر غفارى حكايت مشهورى است و همين سخت گيرى هاى طاقت فرسا ايجاب كرده بود كه پيامبر اكرم جمعى از مسلمانان را به سفر حبشه «تقريبا مهاجرت به حبشه» وادار سازد.
جمعى از مسلمانان به حبشه سفر كردند و به دنبالشان جمعى از احمق هاى قريش هم به سوى حبشه رخت كشيدند، شايد مهاجرين اسلام را از آفريقاى شمالى دوباره به مكه بازگردانند و به ايذاء و تعذيبشان اقدام كنند. منتها اين تقاضاى كودكانه در آستان نجاشى پادشاه حبشه، مقبول نيفتاد.
عده اى از مسلمانان به حبشه مهاجرت كردند و جمعى ديگر رو به سوى يثرب آوردند، اما خورشيد جهان افروز اسلام كه در جوار خانه كعبه مى درخشيد و از دور و نزديك قلب هاى حساس را به سوى خدا مى كشانيد و روز به روز بر تعداد مسلمانان مى افزود و هر چه بر تعدادشان افزوده مى شد، آزار مشركين هم به آنان شدت مى گرفت.
مسلمانان به شرايطى رسيده بودند كه مى توانستند از خود دفاع كنند و بارها با پيغمبر اكرم در اين باب صحبت كردند، ولى رسول الله مى فرمود:
- «تا به من فرمان جهاد نرسد، دستورى براى جهاد نخواهم داد و احيانا يادآورى مى كرد كه روز جهاد دير يا زود خواهد رسيد.»