مقتل بهلول

مقتل بهلول0%

مقتل بهلول نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

مقتل بهلول

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حسين محمدى گل تپه
گروه: مشاهدات: 9203
دانلود: 1762

توضیحات:

مقتل بهلول
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 70 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9203 / دانلود: 1762
اندازه اندازه اندازه
مقتل بهلول

مقتل بهلول

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

گفتار برادر

خميده خواهر زار

مباشد غم دل افگار

تويى محبوبه حق

ز تو دين راست رونق

تو دخت مرتضايى

از آل مصطفايى

تو را بوده ست شبها

مكان در دوش زهرا

تو نور آن چراغى

گل آن سبز باغى

تو شاخ آن درختى

به عالم نيك بختى

منال از محنت سخت

مدان خود را تو بدبخت

اگر ديدى تو خوارى

عزيز كردگارى

به حكم حق رضا باش

رضا در هر قضا باش

خدا فرمود قسمت

كه در اين ملك غربت

سر افتد از تن من

تو افتى دست دشمن

در اين بس مصلحت هاست

به آن خلاق داناست

براى من شهادت بود

خير و سعادت شود

چون كشته گردم

تويى آيين جدم

به راه دين اسلام

مرا مرگ است اكرام

نيفتم گر كه بر خون

يزيد فاسق دون

به دنيا دير ماند

به مردم حكم راند

دهد از ظلم و بيداد

اساس شرع بر باد

ولى چون كشته گشتم

ز دنيا در گذشتم

پس از مرگم به دنيا

شود آشوب برپا

بخيزد انقلابى

عيان گردد سحابى

چنان سيلى براند

كه يك ظالم نماند

يزيد از بعد مرگم

بماند در جهان كم

به زودى جان سپارد

جهان را واگذارد

شود گم اعتبارش

همه خويش و تبارش

تو را نامى بلند است

مقامى ارجمند است

اگر بينى حقيرى

رويه بر اسيرى

ندارد اين دوامى

تو آخر نيك نامى

به دنيا و به عقبى

شود خصم تو رسوا

شوى چندى تو محبوس

ولى برجاست ناموس

نپايد حبس اندى

خلاصى گشته سختى

دهد لطف خدايى

ز زندانت رهايى

سپس پاداش زحمت

الى روز قيامت

به رحمت مى شوى ياد

تو با آباء و اجداد

مشو خواهر پريشان

مشو همشيره گريان

گفتار خواهر

ايا سردار زينب

ايا غمخوار زينب

فروزان ماه زينب

امام و شاه زينب

سخنهاى تو پند است

بسى خوشتر ز قند است

زدايد تلخى هجر

فزايد قوت و صبر

به تو اى اصل ايمان

مرا عهد است و پيمان

كه باشم زينب تو

محمد مطلب تو

به مقصود شريفت

به منظور منيفت

كنم با بردبارى

به طوع و ميل يارى

ز عهد طفلى و مهد

كه بودم با تو هم عهد

رضايم شد رضايت

قوايم شد فدايت

پس از تو هم قوايم

فدايت مى نمايم

كنم بهر مرامت

به هر غم استقامت

دمى در نزد من ايست

بگو تكليف من چيست

گفتار برادر

عزيزه خواهر من

كه هستى ياور من

مرا تو غمگسارى

ز مادر يادگارى

تو را كاريست دشوار

تكاليفى است بسيار

تو را هست اى نظيفه

يكى چندين وظيفه

به پيش ات هست كارى

به دوشت هست بارى

كه منزل بردن آن

نباشد كار نسوان

ولى هستى تو خواهر

چو سان اثنين مادر

به عصمت چون بتولى

به طاقت چون رسولى

به جرات شير غايى

شبيه بوترابى

به عقل و صبر فردى

زن اما شير مردى

به تو دارم گمانى

كه بعد از من توانى

دهى انجام اين كار

به منزل آرى اين بار

چو من رفتم به ميدان

تو با زنها و طفلان

زر و زيور بريزيد

لباس از بر بريزيد

همه كهنه بپوشيد

همه در صبر كوشيد

به يك خيمه در آئيد

جدا از هم مپائيد

به وقت نهب(١٨) و غارت

همه حفظ از حقارت

نياندازند لشكر

براى زيور و زر

به دست و پايتان دست

شما را لايق اين هست

گمانم خصم سركش

زند بر خيمه آتش

شوند از خوف نيران

همه اطفال حيران

چو اين شورش به پا شد

حريق خيمه ها شد

تو با اطفال و زنها

بكش خود را به صحرا

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

در آن دم خصم غدار

چو بيند مرد بيمار

به سوى او بتازد

كه كار او بسازد

عزيزم خوب هوش دار

مبادا گردد اين كار

كه هست از من به دنيا

همين فرزند برجا

شما را او امام است

امام خاص و عام است

كند خالق نمايان

ز نسل اش رهنمايان

به جسمش تب فكنده

براى اينكه زنده

بماند بعد مرگم

رسد فيض اش به عالم

چو خواهد شمر ابتر

از او سازد جدا سر

شكايت كن تو از او

به پيش مير اردو

در آن دم گردد آن مير

از اين كارش جلوگير

چون اين قوم دم آشام

به سوى كوفه و شام

شما را كوچ دادند

به صحرا رو نهادند

به صحراهاى حائل

مباشد خويش غافل

هوادار زنان باش

به فكر دختران باش

تو شخص كاردانى

بزرگ كاروانى

از اين زنها و طفلان

اگر كس در بيابان

اگر از كاروان ماند

و يا بى آب و نان ماند

به هر نوعى توانى

مدد او را رسانى

ز رنج و بى نوايى

چو داد از حق رهايى

رسيدى در مدينه

بگو اى بى قرينه

سلامم با محبان

مشو همشيره گريان

پيرهن كهنه

وصيت شد چو پايان

بكرد آن شاه خوبان

طلب از دخت زهرا

لباس مندرس را

بپوشيدش به پيكر

از او پرسيد خواهر

كه مى پوشى چرا اين ؟

بگفت آن سرور دين

كه چون سر از تن من

فتد با تيغ دشمن

گروه پر شرارت

برند رختم به غارت

ولى در رخت پاره

ندارد كس نظاره

نه آن را قيمتى است

نه در آن رغبتى است

چو كم قيمت نمايد

در اين فكرم كه شايد

بماند بر تنم آن

نباشم لخت و عريان

عزيزم وقت جنگ است

نه هنگام درنگ است

عدو در قيل و قالند

مهياى قتالند

زمانى گوش بگشا

كه در هر سمت صحرا

چه غوغا هست و فرياد

تو را حافظ خدا باد

كه من رفتم به ميدان

مشو همشيره گريان

عن ابن سنان قال :

قلت لابى عبداللهعليه‌السلام : جعلت فداك ، ان اباك كان يقول فى الحج : يحسب له بكل درهم انفقه الف درهم فما لمن ينفق فى المسير الى ابيك الحسينعليه‌السلام ؟ فقال : يابن سنان يحسب له بالدرهم الف و الف - حتى عد عشرة - و يرفع له من الدرجات مثلها و رضا الله تعالى خير له و دعاء محمد و دعاء اميرالمؤ منين و الائمهعليهم‌السلام خير له

(كامل الزيارات ، ص ١٣٨)

ابن سنان گفت : به امام صادقعليه‌السلام گفتم : فدايت شوم ، پدرت مى فرمود: در برابر هر درهم كه براى حج مصرف شود هزار درهم جزا و مزد است ، در برابر زيارت پدرت حسينعليه‌السلام چه اندازه ؟ فرمود، هزار هزار؛ تا ده مرتبه حضرت شمردند و گفتند: به همين صورت درجات او بالا مى رود، و خشنودى خدا و دعاى پيامبر و اميرالمؤ منين و امامان براى او بهتر است

فصل سوم : شهادت

طبل و شيپور

صداى طبل و شيپور

كه در جنگ است مشهور

بگو شايد به هر آن

ز فوج آل سفيان

رسد از دور و نزديك

به كيهان صورت موزيك

بلند آواز از طبل

كه بگسست از حسين حبل

همى گويد نقاره

به لشكر البشاره

بشارت قوم ناكس

حسين گرديده بى كس

بشارت فوج فاجر

كه گشته جنگ آخر

شده كشته جوانان

فنا شد پهلوانان

نمانده غير يك تن

ترن تن تن ترن تن(١٩)

نهال باغ حيدر

شده بى برگ و بى بر

تنه مانده و ريشه

كنون بايد به تيشه

درخت از ريشه كندن

ترن تن تن ترن تن

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

على اكبر جوانش

برادر زادگانش

برادرهاى شيرش

جوانان دليرش

رجال جانثارش

صغير شير خوارش

همه از دست رفته

به خون و خاك خفته

نمانده غير يك تن

ترن تن تن ترن تن

بكوشيد اى دليران

كه از جسمش رود جان

زمان آن رسيده

سرش گردد بريده

ببايد سعى كردن

ترن تن تن ترن

تن زنان و دخترانش

تمام خاندانش

همين شب دستگيرند

به دست ما اسيرند

بخواهيم آن زنان را

گروه بى كسان را

به شام و كوفه بردن

ترن تن تن ترن تن

حمله شديد

سپاه پر توحّش

همه گرم تعيّش

كه مه روى يد الله

مصور گشت ناگاه

ز خيمه شد به ميدان

نژاد شاه مردان

به كف شمشير بران

مثال شير غران

صفوفى كه دمى قبل

منظم بود چون حبل

ز هم بگسيخت آنسان

كه گردد مهره پاشان

قيامت گشت پيدا

چو زد خود را بر اعدا

يكى نيزه فكنده

سوى كوفه دونده

چو گربه از پلنگى

گريزد بى درنگى

دگر كس كرده چون

موش ره خود را فراموش

فكنده يك سپاهى

به شط خود را چو ماهى

يكى گرديده چون مار

گريزان جانب غار

يكى را شد پسر گم

يكى را خود سر گم

يكى شمشيرش از دست

بيفتاد و ز صف جست

يكى از ترس جانش

فتاد از كف كمانش

قصد آب

چَو شد از هيبت شاه

مثال جمع روباه

فرارى قوم هرزه

حسين چون شير شرزه

پى آنها دوان شد

به سوى شط روان شد

چو مير آن جماعت

نظر كرد اين شجاعت

بشد لرزان تن وى

بزد بر فوج خود هى

كه هان اى تيره روزان

در اين گرماى سوزان

اگر نوشد حسين آب

ظفر بينيد در خواب

لب او گر شودتر

سيه ما راست اختر

به هر قيمت كه باشد

اگر چه جان خراشد

به سويش روى آريد

از آبش باز داريد

ز هر جانب بتازيد

ز شطاش دور سازيد

شدت جنگ

سپاه ترس خورده

قشون دل فسرده

به تحريك سر افسر

دوباره شد دلاور

قرارى ها ز هر سو

به هم دادند بازو

صف پاشيده از هم

دوباره شد منظم

هر آن قوه كه موجود

در آن قوم دنى بود

مرتب ساختندش

به كار انداختندش

كه گردد شاه مظلوم

ز شرب آب محروم

ز يك سو بارش تير

هو را كرده چون قير

ز يك سو پرش سنگ

فضا را ساخته تنگ

هجوم آور سواران

همه شمشيرداران

به كف نيزه پياده

سوى شر رو نهاده

شه دين چست و چالاك

نكرده نيم جو باك

در آن درياى لشكر

چو ماهى شد شناور

به دستش خون چكان

تيغ چو يك آتشفشان

ميغ يكى را بر كمر

زد دگر كس را به سر

زد به قدرى سر ز تن ريخت

كه دشمن باز بگريخت

صف اشرار بگسست

دل فجار بشكست

سپاه شوم دشمن

ز بس سر ديد بى تن

ز ميدان منزجر شد

جراد منتشر شد

ورود به شط

چو بر آن كشتى نوح

ره شط گشت مفتوح

شه لب تشنه چون بط

فرس را راند در شط

ننوشيده هنوز آب

كه تيرى گشت پرتاب

به فهم آمد چنانش

كه پر خون شد دهانش

شه از شط تشنه برگشت

ز شرب آب بگذشت

هنوز از آن جراحت

نكرده استراحت

كه آمد از صف جنگ

به پيشانى او سنگ

حسين را چهره شق شد

رخ از خون چون شفق شد

دو چشم اش خون گرفته

ز جسم اش قوه رفته

كه تير يك معاند

به قلبش گشت وارد

و تينش گشت مقطوع

روان شد خون چو ينبوع

در آن دم زد لعينى

به فرقش تيغ كينى

زدش ديگر سيه رو

يكى نيزه به پهلو

نماند از زخم كارى

در او تاب سوارى

ز پشت اسب افتاد

جبين بر خاك بنهاد

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى