مقتل بهلول

مقتل بهلول0%

مقتل بهلول نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

مقتل بهلول

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حسين محمدى گل تپه
گروه: مشاهدات: 9200
دانلود: 1761

توضیحات:

مقتل بهلول
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 70 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9200 / دانلود: 1761
اندازه اندازه اندازه
مقتل بهلول

مقتل بهلول

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

فصل ششم : واقعات شام

خزان سرد

يكى روزيست بس سرد

تمام برگها زرد

خزان چهره نموده

گل از گلشن ربوده

بكرده برج عقرب

قواى خود مرتب

گشوده دست ايشان

به تاراج درختان

برفته بلبل از باغ

گرفته جاى او زاغ

شده در اين مه شوم

چمن منزلگه بوم

هواى برج عقرب

چنان سرد است در شب

كه بى پوشاك كامل

گذارى است مشكل

گذشته عقرب از نيم

دل مردم پر از بيم

هراسان تنگ دستان

كه مى آيد زمستان

نفوس مردم شام

شده از خاص و از عام

به پشمين رخت مستور

نباشد يك نفر عور

اگر يك شخص مسكين

ندارد رخت پشمين

و يا نبود لحافش

به مقدار كفافش

كند سرما دلش ريش

زند چون عقربش نيش

جشن شام

در اين روزى كه تعريف

از آن كرديم توصيف

به شهر شام جشنى است

كه جشنى مثل آن نيست

رخ مردم شكفته

گذرها پاك و رفته

دكانها گشته مفروش

همه با فرش منقوش

به زينت هاى رنگين

شده بازار تزيين

ز زينت هاى دلچسب

كه در هر سو شده مست

نمايد شهر و بازار

بديده مثل گلزار

طلوع آفتاب است

كه شيرينى خواب است

ولى از شيخ و از شاب

نباشد هيچ كس خواب

همه هستند بيدار

به كوچه و به بازار

همه گرم سرورند

همه مست غرورند

كف مردم مخرب

دلش فرحت لبالب

كند هر فرد خنده

چه آزاد و چه بنده

همه شادى كنانند

رباب و نى زنانند

نوازد يك نفر دف

زند آن ديگرى كف

نباشد موسم عيد

مثالى گشته تجديد

كه اين عيش فراوان

شود ايجاد از آن

گريه مخفى

شود ديده كسانى

كه مخفى و نهانى

به سينه عقده دارند

ز ديده اشك بارند

چه اشخاص اند اينها

رجال اهل تقوى

به بزم قرب حق خاص

به احمد صاحب اخلاص

خدايا اين چه حاليست

چه عيش و چه ملالى است ؟

چرا آنند خندان ؟

چرا خاصند گريان ؟

سهل ساعدى

يكى از اهل يثرب

خميده قد و شايب

كه او را سهل نام است

در اين روز او به شام است

تجارت پيشه هست او

در اين انديشه هست او

كه اين حال عجب چيست ؟

وجودش را سبب چيست ؟

چرا گرديده تواءم

نشاط و حزن با هم ؟

چه سان در طرفة العين

شده ايجاد ضدّين

گرفت او دست يك مرد

كه مخفى گريه مى كرد

بگفتش اى برادر

نگردى گر مكدّر

دمى در نزد من ايست

مرا از تو سوالى است

منم يك مرد تاجر

در اين كشور مسافر

مقام من مدينه است

دلم خالى ز كينه است

نه با كس هست كارم

نه با كس كينه دارم

نيم اهل رياست

نه داخل در سياست

نيم بى نگ و ناموس

نيم نمّام و جاسوس

مباش از من تو ترسان

شوم من از تو پرسان

كه اين شادى و غم چيست ؟

سرور اندر عالم چيست ؟

چرا يك قوم شادند؟

گروهى نامرادند؟

در اين باشد چه اسرار

چه رمز است اندر اين كار

اگر آگاهى از كار

مرا هم كن خبردار

چو ديد آن مرد گريان

كه سهل است اهل عرفان

دل او ريش تر شد

رخش با ريش تر شد

به يك گوشه كشيدش

كه ديگر كس نديدش

دو دست خود به سر زد

ز قلبش ناله سر زد

بگفت اى با بصيرت

منم از اين به حيرت

كه باقى مانده عالم

نخورده دهر بر هم

نگشته مرد و زن خسف

نگشته ماه خور كسف

نكرده موج طوفان

تمام دهر ويران

نبرده خلق را باد

مثال معشر عاد

نه مثل قوم اخدود

بر آمد از بشر دود

همين جشن مجلل

همين عيش مكمل

كه در اين سرزمين است

به فقد مومنين است

نه فقد مؤ منين است

كه مرگ متقين است

نه مرگ متقين است

كه قتل كاملين است

همان مردان كامل

كه فرموده است نازل

خدا در وصف ايشان

بسى آيات قرآن

حسين فرزند حيدر

شده لب تشنه بى سر

به غارت رفته مالش

گرفتارند آل اش

به دست خصم محبوس

ز عمر خويش ماءيوس

همه بى عزت و خوار

بدون يار و غم خوار

سرورى كه عيان است

كنون از بهر آن است

كه در اين شهر منحوس

رسند آن جمع محبوس

دخول اهل بيت محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شهر شام

چو سهل از اين خبر شد

دل او پر شرر شد

سوى دروازه بشتافت

عجب يك منظرى يافت

سواره با پياده

دو سمت ره ستاره

ز كرّ و ناى عسكر

شود گوش فلك كر

دف و چنگ و نى و عود

به هر سو در صدا بود

گروه زشتخويان

مبارك باد گويان

اسيران را رساندند

درون شهر راندند

به آن شهر پر از شور

كه شد در كوفه مشهور

ولى بهر اسيران

نبوده اين دو يك جان

در اين دو شهر موجود

تفاوت ها بسى بود

به كوفه نان و خرما

به آنها داد زنها

وليكن شامى ننگ

زد آنها را به سر سنگ

زنان كوفه گريان

زنان شام خندان

رجال كوفه صامت

رجال شام شامت

يكى گفتا كيانند؟

كدامين خاندانند

بغاط و مفسدينند

و يا بدخواه دينند؟

يكى گفتا كه آيا

عرب هستند اينها؟

و يا از زنگبارند

و يا اهل تتارند؟

جفاها را بديدند

سخن ها را شنيدند

كه در يك عمر نتوان

نوشتن صورت آن

نه ممكن است گفتن

نمى بايد نهفتن

نباشد جاى تسويل

نگويم شرح و تفصيل

ببندم زين سخن طرف

كنم ختمش به يك حرف

هزاران مرگ ديدم

كه تا مجلس رسيدم

زندان شام

يكى زندان بى سقف

غم و محنت بر آن وقف

مُشَغّم پاسبانش

كدورت سايبانش

از آه دل چراغش

ز خون ديده باغش

بلا فرش درونش

الم تخت سكونش

ز گريه جوى آبش

ز ناله رختخوابش

زمينش پر خس و خاك

هوايش سرد و نمناك

به دورش پاسبانان

چو سگ آدم درانان

خجل از قلبشان

سنگ دل از ديدارشان

تنگ چو شد آن

كنج ويران مقرّ آن

اسيران جراحت ها

نمك شد فغانها

بر فلك شد يكى

مى گفت عباس عجب دارى

ز ما پاس يكى مى گفت اكبر

ببين احوال مادر

يكى مى زد نوايى

كه قاسم در كجايى ؟

يكى را بر زمين سر

فغان مى زد كه اصغر

رئيس آل عصمت

انيس رنج و زحمت

ز غم آشفته زينب

به غربت خفته زينب

ز هجران داد مى كرد

حسين را ياد مى كرد

كه اى فخر صحابه

بيا در اين خرابه

نظر بر دختران كن

تفقد از زنان كن

انيس بى كسان شو

جليس نو رسان شو

ببين اندر چه حاليم

چگونه پايماليم

ز سرما جان نداريم

به شبها نان نداريم

ز غم لرزيم چون برگ

خدا كى مى دهد مرگ

مجلس يزيد لعنة الله عليه

به زندان بينوايان

رسانده شب به پايان

نه يك شب بلكه شبها

ز غم جانها به لبها

ز بعد چندى ايام

يزيد بر سرانجام

مجلل بزمى آراست

اسيران را به بر خواست

نشسته شوم بدبخت

به نخوت بر سر تخت

نهاده بر بساطى

اساس انبساطى

طعامى و شرابى

شرابى و كبابى

به پيش روش مروان

رئيس اهل عدوان

كه صدر اعظم اوست

چو او بدبخت و بدخوست

كه او با سرفرازى

كند شطرنج بازى

به يك جانب وزيران

به ديگر سو اميران

نشسته جا بجايند

غزلها مى سرايند

سفيران اجانب

خود و اعضاء و كاتب

كه بودند اندر آن بوم

ز اسپانيا و روم

فصل هفتم : بازگشت به مدينه

در آن بزم شقاوت

همه هستند دعوت

نشسته دور و نزديك

همه كُر ديپلماتيك

چو مجلس شد مهيا

بياوردند اسارى

به آن آشفته حالى

كه اندر بزم والى

بيان آن شنيدى

به كنه آن رسيدى

رسيد آن جمع مظلوم

به پاى تخت آن شوم

يزيد شوم جاهل

از آنها بود غافل

و يا عمدا تغافل

نموده و تجاهل

يكى دو جام مى خورد

ز سر عقل و خرد برد

ز بعد يك دو جامى

به مستى تمامى

طلب كرد از اميران

سر شاه شهيدان

چو آوردند آن سر

ميان طشتى از زر

گرفت او چوب در دست

به پاى قهر بنشست

بر آن لبها كه احمد

مكيده بود بى حد

به رخسار دل آرا

كه مى زد بوسه زهرا

به دندان منور

كه مى بوسيد حيدر

به قدرى چوب خود آخت

كه زينب قلب خود باخت

سپند آسا ز جا خواست

به خطبه مجلس آراست

خطبه حضرت زينب در مجلس يزيد لعنة الله عليه

كه اى مردود بى شرم

ندارى از چه آزرم

دمى شرم از خدا كن

ز پيغمبر حيا كن

از اين لب چوب بردار

مده ما را تو آزار

براى او بود بس

كه كشته گشته بى كس

كفايت هستش اى دون

جفاى شمر ملعون

به جز تو اى منافق

كه هستى خصم خالق

بگو اين ظالم ننگ

كه با مرده كند جنگ ؟!

كنى اين فكر ظالم

كه بر مايى تو حاكم

چو بينى ما اسيريم

بچشم ات ما اسيريم

گمان كردى ز نخوت

براى خويش عزت

ولى واقع نه اين است

خدا باريك بين است

به اصحاب ضلالت

بسى حق داده مهلت

نبوده اند در آن خير

كه آن شر بوده لا غير

درنگ و مهلت حق

مدان از غفلت از حق

كه حكمت ها در آن است

بس اسرار نهان است

بود مهلت موقت

سپس از بعد مهلت

عذابى بس اليم است

شررهاى جحيم است

ايا كان جهالت

بود آيا عدالت

كه پوشانى به پرده

كنيز زشت جربه

ولى آل پيمبر

بدون ستر و معجر

رود شهرى به شهرى

از اين دارى چه بهرى

تو را از اين چه مقصود

كه محبوبات معبود

روان باشند بى يار

برهنه سر به بازار

تو اكنون پادشاهى

بكن هر كار خواهى

كه زينب را خدايى است

به حق اش اتكائى است

تو نتوانى كه سازى

به ما گردن فرازى

نه نام ما توانى

كه از دلها برانى

خدا سردار ما است

معين و يار ما است

مرا جدى بود راد

كه او فرمود آزاد

به روز جنگ بطحا

ز بعد فتح دعوا

گروهى كفر كيشان

كه جدت بود از ايشان

تو آن احسان وافى

عجب كردى تلافى

به قدرى گفت زينب

سخن هاى معذب

كه كرد آن ظالم خس

ز فعل زشت خود بس