جلوگيرى سپاه حر بن يزيد رياحى از ادامه حركت امام (ع)
غلام آن حضرت، سليمان، دو نامه را براى يزيد بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود به بصره برد كه امام تقاضاى كمك خود را از اين دو بزرگ بصره در آن نامه ها مطرح كرده بودند .
يزيد بن مسعود، قبيله بنى تميم را با سخنان شورانگيز خود تهييج كرد و آنان را آماده يارى امام نمود .
سپس به ايشان نامه اى نوشت و وفادارى خود و افرادش را اعلام نمود .
حضرت پس از خواندن نامه او بسيار خوشحال شدند و فرمودند: خداوند تو را در روز هولناك و وحشت آور قيامت ايمن دارد و تو را عزيز كند و در روزى كه فشار تشنگى بسيار شديد است، تو را سيراب سازد! متأسفانه يزيد بن مسعود پيش از حركت به سمت امام (ع)، خبر شهادت آن حضرت را شنيد و بسيار متأثر شد، اما منذر بن جارود كه دخترش همسر عبيدالله زياد بود، غلام را به همراه نامه تسليم ابن زياد كرد .
او نيز غلام را به قتل رساند و طى سخنانى مردم را از هر نوع مخالفتى برحذر داشت و راهى كوفه شد .
عبيدالله پس از آنكه به كوفه نزديك شد، توقف كرد تا هوا تاريك شود .
اول شب، در حالى كه عمامه سياهى بر سر و بر چهره پوشش داشت، در تاريكى وارد كوفه شد .
مردم كه انتظار ورود امام حسين (ع) را داشتند، گمان كردند او حسين بن على (ع) است؛ لذا بسيار شاد شدند .
ولى بعد از اينكه به او نزديك شدند، او را شناختند .
ابن زياد شب را در كاخ ماند و منتظر صبح شد .
صبحگاهان عبيدالله به منبر رفت و به مردم اطلاع داد كه به عنوان امير كوفه منصوب شده است و از آنان خواست تا از مسلم دورى كنند و به او بپيوندند .
مسلم بن عقيل نيز پس از شنيدن خبر ورود عبيدالله به كوفه، از منزل مختار خارج شد و به منزل هانى بن عروه وارد شد .
هانى بن عروه، رئيس قبيله مراد و از اعيان و اشراف كوفه بود و از نفوذ فراوانى در بين افراد قبيله خود و ساير هم پيمانانش برخوردار بود .
عبيدالله اشخاصى را براى يافتن محل اختفاى مسلم به اطراف فرستاد .
يكى از غلامان او به نام معقل از طرف عبيدالله مأموريت يافت تا بظاهر با مسلم بيعت كند و بدين منظور، ابن زياد سه هزار درهم به او داد تا اين مبلغ را به مسلم بپردازد و اعتماد او را كاملا جلب نمايد .
وى ابتدا موفق به جلب اعتماد مسلم بن عوسجه اسدى شد و از اين طريق، به خانه هانى بن عروه راه يافت .
بنابراين، محل اختفاى مسلم براى عبيدالله برملا شده بود .
ابن زياد انتظار داشت همه اعيان و اشراف كوفه از او حمايت كنند؛ ولى در ميان آنان هانى بن عروه را نمى ديد .
او مدتى بود كه به ديدار عبيدالله نيامده بود .
اطرافيان امير كوفه به او گفتند: شنيده ايم هانى مريض است و بدين جهت به ديدار شما نيامده است .
عبيدالله گفت: ولى من شنيده ام حالش خوب شده و هر روز جلو در خانه مى نشيند .
نزد او برويد و بگوييد اگر مريض است و به ديدار ما نمى آيد، ما به ديدار او خواهيم رفت .
فرستادگان ابن زياد به منزل هانى رفتند و پيام عبيدالله را به او رساندند، سپس به وى اطمينان دادند كه از جانب ابن زياد هيچ خطرى متوجه وى نخواهد شد و او را به كاخ ابن زياد آوردند .
همين كه چشم عبيدالله به هانى افتاد، گفت: خائن با پاى خودش آمد! من زندگى او را مى خواستم؛ ولى او مرگ مرا مى طلبيد! سپس او را بشدت توبيخ كرد و از او خواست مسلم بن عقيل را تحويل دهد .
هانى مطلب را بشدت انكار مى كرد؛ اما با آمدن معقل، جاسوس ابن زياد، دانست كه راز او فاش شده است .
عبيدالله مجددا از هانى خواست كه مسلم را تحويل دهد؛ ولى او حاضر نشد ميهمانى را كه به او پناه آورده، به دشمن بسپارد .
عبيدالله، هانى را بشدت مضروب كرد و در يكى از اتاقهاى كاخ حبس نمود .
خبر ورود هانى به كاخ، به گوش اطرافيانش رسيد و حدس زدند خطر، جان او را تهديد مى كند .
لذا به كاخ هجوم آوردند و از عبيدالله خواستند تا واقعيت را بازگو كند .
شريح قاضى نيز به بام دارالاماره رفت و به مردم اطلاع داد كه هانى متفرق كرد .
زنده است و بدون آنكه تفصيل واقعه را بيان كند، مردم را فريفت و آنان را قيام مسلم بن عقيل - چون خبر دستگير شدن هانى بن عروه به مسلم رسيد، با يارانش خروج كرد و به دنبال آن، كوفه درگير جنگ شد .
عبيدالله كه خود را در خطر مى ديد، دست به دسيسه زد .
اعيان و اشراف كوفه به دستور او بين مردم شايعه پراكنى نموده، به مردم گفتند: لشكر عظيمى از طرف شام مى آيد تا حركت شما را سركوب كند! با اين فريب و حيله، كوفيان سست عنصر، مسلم را رها كردند .
او در حالى روز را به شب رساند كه تنها ده نفر با او مانده بودند و چون نماز را در مسجد اقامه كرد، آن ده نفر نيز رفته بودند .
پس از آن، تنها و بى كس در كوچه هاى شهر مى گشت تا آنكه پيرزنى او را ديد و پناهش داد .
ولى پسر آن زن مأموران عبيدالله را از محل اختفاى او آگاه كرد .
سربازان حكومتى بى درنگ خانه پيرزن را محاصره كردند و از مسلم خواستند خود را تسليم كند .
او نيز زره پوشيد و بر اسب خود سوار شد .
با سربازان جنگيد و پس از آنكه عده اى را كشت، براثر خستگى و جراحت، از اسب بر زمين افتاد و دستگير شد .
به دستور ابن زياد، مسلم را به بام دارالاماره بردند و او را به قتل رساندند .
تاريخ شهادت وى را نهم ذى حجه سال ٦٠ هجرى قمرى ذكر كرده اند .
پس از آن، عبيدالله هانى بن عروه را نيز به شهادت رسانيد .
حركت امام حسين (ع) از مكه به سمت عراق - يزيد بن معاويه عده اى از مأموران خود را به مكه فرستاد و از آنان خواست كه امام (ع) را ترور كنند و اگر كار به جنگ كشيد با امام بجنگند .
امام حسين (ع) كه از اين توطئه آگاهى يافته بودند، بنا به قول مشهور، روز هشتم ذى حجه، (يعنى يك روز پيش از به شهادت رسيدن مسلم به عقيل)، مكه را ترك كردند .
بسيارى از مردم، حضرت را از رفتن به كوفه منع مى كردند و آنان را مردمى غير قابل اعتماد مى دانستند .
از آن جمله، محمدبن حنفيه برادر امام حسين- عليه السلام- شب هنگام نزد آن حضرت آمد و چنين عرض كرد: - برادر جان! شما مى دانيد كه مردم كوفه با پدر و برادرت مكر
جانكاهى متحمّل شد و شايد جان خود را در اين راه نيز از دست داد، امّا دنيايى را روشن ساخت و يا مانند «پاستور» كه با كشف ميكروب ميليونها انسان را از خطر مرگ رهايى بخشيد و دهها مانند اينها، در برابر عمل خود نزد خداوند پاداشى خواهند داشت ، يا نه ؟ و اصولاًوضعيت اينها چگونه خواهد بود؟
كردند و من مى ترسم با تو نيز چنين كنند؛ اگر صلاح مى دانى در مكه بمان؛ زيرا تو عزيزترين و ارجمندترين افراد هستى!
- مى ترسم يزيد بن معاويه بطور ناگهانى مرا در حرم خداوند به قتل برساند و به وسيله من به خانه خدا هتك حرمت شود!
- اگر از اين مى ترسى، به يمن برو زيرا در آنجا محترم خواهى بود و يزيد هم نمى تواند به تو دست يابد، يا اينكه به بيابانها برو و در آنجا بمان!
- در پيشنهاد تو تأمل خواهم كرد .
با اين وجود، اباعبدالله الحسين (ع) تصميم گرفتند مكه را به مقصد كوفه ترك كنند .
ساعات آخر شب بود .
خبر حركت امام به محمد بن حنفيه رسيد .
او خود را به امام رسانيد و مهار ناقه حضرت را به دست گرفت و پرسيد:
- برادر جان! مگر وعده ندادى كه در پيشنهاد من تأمل خواهى كرد؟
- بلى
- پس چرا شتاب مى كنى؟
- پس از رفتن تو رسول خدا (ص) به من فرمودند: اى حسين! به سمت عراق حركت كن كه خداوند مى خواهد تو را كشته ببيند!
- إنا لله و إنا إليه راجعون! اكنون كه براى كشته شدن مى روى، پس اين زنها را براى چه با خودت مى برى؟
- رسول خدا به من فرمود: خداوند مى خواهد اين زنان را اسير ببيند! پس از اين گفت گو، محمد حنفيه با امام وداع كرد و امام مكه را ترك كردند .
لحظاتى پيش از حركت، فرزند رسول خدا (ص) اين خطبه را كه حاكى از علم به شهادت خود و استقبال از آن است، خطاب به جمعيت ايراد فرمودند: الحمد لله؛ ما شاء الله و لا قوة إلا بالله و صلى الله على رسوله؛ خط الموت على ولد آدم .
(الخ): خط مرگ، بر فرزندان آدم كشيده شده است همچون خط گردنبندى كه بر گردن دختران جوان نقش مى بندد
من چقدر مشتاق ديدار گذشتگان خود هستم؛ همان طور كه يعقوب مشتاق يوسف بود! براى من قتلگاهى معين شده است كه به آن خواهم رسيد .
گويى مى بينم كه گرگان بيابان بند بند تنم را بين سرزمين نواويس و كربلا از هم دريده، مرا تكه تكه كرده اند و شكمهاى گرسنه خود را از من سير مى كنند و انبانهاى تهى خود را پر مى سازند .
از روزى كه قلب تقدير الهى معين فرموده است، گريزى نيست .
رضايت خداوند، رضايت ما اهل بيت نيز هست .
ما بر امتحان او صبر مى كنيم و او پاداش صابران را به ما خواهد داد .
هيچ وقت پاره هاى تن رسول خدا (ص) و جگرگوشه هاى او از وى جدا نخواهند ماند و همه در بهشت با يكديگر خواهند بود؛ چشم رسول خدا (ص) به ديدار آنان شاد مى شود و به وعده اش به وسيله آنان وفا خواهد كرد .
هر كس كه حاضر است جان خود را در راه ما فدا كند و خون خود را بريزد و خود را آماده ديدار خدا كرده است، با ما كوچ كند كه من بامدادان حركت خواهم كرد؛ انشاءالله .
پس از حركت امام حسين عليه السلام در بين راه عده اى را به حضرت مى دادند: اهل عراق دلهايشان با شما و شمشيرهايشان عليه شما است .
با وجود علم امام به اين بى وفايى، همچنان مصمم بودند كه به كوفه بروند .
در يكى از منازل بين راه امام حسين (ع) را خواب ربود .
پس از آنكه بيدار شدند، فرمودند: هاتفى ندا داد: شما با شتاب مى رويد و مرگ شما را با شتاب به سوى بهشت مى برد! فرزند امام، حضرت على اكبر (ع) عرض كرد: پدر جان! آيا ما بر حق نيستيم؟ فرمود: آرى؛ به خدا قسم، ما بر حقيم! على اكبر (ع) عرض كرد: در اين صورت از مرگ باكى نداريم! امام فرمودند: پسر جانم؛ خدا به تو جزاى خير دهد! در بين راه، حضرت نامه اى خطاب به مردم كوفه نگاشتند و به مردم گوشزد كردند كه بزودى به كوفه خواهند رسيد و قيس بن مصهر صيداوى را مأمور رساندن پيام كتبى نمودند .
قيس ين مصهر نزديك كوفه به وسيله مأموران حكومتى دستگير شد؛ ولى پيش از آنكه محتواى نامه فاش شود آن را پاره پاره كرد .
مأموران، او را نزد عبيدالله زياد والى كوفه بردند، ابن زياد از او خواست يا محتواى نامه را فاش كند و يا بالاى منبر رود و به على (ع)، امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام) ناسزا بگويد .
قيس گفت: من محتواى نامه را فاش نخواهم كرد، ولى بالاى منبر على و فرزندانش را لعن خواهم كرد .
قيس بالاى منبر رفت؛ ولى پس از حمد و ثناى الهى، بر رسول خدا و اهل بيت (عهم) صلوات فرستاد و ابن زياد و پدرش و ستمكاران بنى اميه را لعنت كرد؛ سپس گفت: اى مردم! من فرستاده حسين (ع) به سوى شما هستم و او در فلان نقطه است .
به طرف او برويد و او را يارى كنيد! .
به دستور عبيدالله بن زياد او را از بالاى قصر به زير انداختند و اين نماينده از جان گذشته را به شهادت رساندند .
(لازم به ذكر است كه پدر عبيدالله بن زياد، زياد بن ابيه نام داشت .
وى از مادرى فاجره و بدكاره به دنيا آمده بود و بدرستى معلوم نبود پدرش كيست؛ از اين رو، به او زياد بن ابيه يعنى زياد پسر پدرش مى گفتند .
وى تا زمان حيات على (ع) جزء اصحاب آن حضرت بود و در جنگهاى ايشان نيز حضور داشت؛ ولى پس از شهادت آن حضرت، معاوية بن ابوسفيان، به شهادت زنى، او را به ابوسفيان منتسب كرد و وى را برادر خود خواند .
زياد كه شايد مى خواست از اين عنوان زشت (كه حاكى از سوء سابقه خانواده او است) رهايى يابد، به معاويه ملحق شد و به صورت يكى از كارآمدترين نزديكان وى در آمد و از آن پس، دشمنى وى با اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) روزافزون گرديد .
او يكى از مهره هاى اساسى حكومت اموى در قيام عليه امام حسن مجتبى (ع) به شمار مى آمد و اينك فرزند او نيز به صورت اصلى ترين مهره حكومت يزيد، در صدد به شهادت رساندن امام حسين (ع) بود .
جلوگيرى سپاه حر بن يزيد رياحى از ادامه حركت امام (ع)
در بين راه كوفه خبر شهادت مسلم بن عقيل (ره) و قيس به مصهر (ره) به امام حسين (ع) رسيد و ديگر بحسب ظاهر جاى شكى در غدر و مكر اهل كوفه نمانده بود؛ با اين وجود، امام (ع) تصميم به ادامه حركت گرفتند .
پس از آنكه كاروان حسينى به نزديكى كوفه رسيد، متوجه شدند كه سپاهى از دور به سمت آنان مى آيد .
اين سپاه، سپاه حر بن يزيد رياحى سردار بزرگ كوفه بود .
او مأموريت داشت مانع حركت حضرت به كوفه شود و همچنين از بازگشت ايشان به مدينه ممانعت كند .
سپاه حر بسيار تشنه بودند .
به فرمان امام حسين (ع)، ياران آن حضرت به افراد سپاه و حتى اسبهاى آنان آب دادند؛ آنگاه حر مأموريت خود را به اطلاع امام رساند .
امام حسين (ع) فرمودند: شما خودتان نامه نوشتيد و از من خواستيد به كوفه بيايم .
اكنون اگر از خواسته خود منصرف شده ايد، بگذاريد برگردم! حر پاسخ داد: به خدا قسم من از اين نامه ها بى اطلاعم ! به دستور امام، خورجينى پر از نامه در مقابل حر قرار دادند .
حر گفت: من نامه اى ننوشته ام و دستور دارم تو را به كوفه نزد ابن زياد ببرم .
امام از تسليم شدن خوددارى كردند و به ياران خود دستور بازگشت دادند؛ ولى حر مانع بازگشت حضرت شد .
امام حسين (ع) فرمودند: مادرت به عزايت بگريد! از من چه مى خواهى؟ حربن يزيد گفت: اگر كسى ديگرى اين سخن را به من مى گفت، حتما به او پاسخ مى دادم؛ ولى مادر تو كسى است كه نمى توانم نام او را جز به نيكى و احترام ببرم! سپس پيشنهاد كرد امام نه به كوفه بيايد و نه به مدينه بروند و راه ديگرى را انتخاب كنند .
امام نيز مسير حركت را تغيير دادند .
در كتب تاريخى آمده است كه امام حسين (ع) پس از ملاقات با حر، خطبه اى خواندند كه متن آن چنين است: اى مردم! شما مى بينيد كه چه پيشامدى بر ما واقع شده است .
دنيا تغيير كرده و پليديهاى خود را آشكار ساخته است .
نيكيهاى آن پشت كرده و همواره بر خلاف خواسته انسان حركت مى كند .
اما از دنيا چيزى نمانده مگر ته مانده اى به مقدار قطرات آبى كه پس از خالى شدن ظرفى در آن مى ماند .
مگر نمى بينيد كه به حق عمل نمى شود و از باطل خوددارى نمى گردد؟ براستى در چنين زمانى بايد مؤمن مشتاق، ديدار خداوند باشد! من مرگ را جز خوشبختى و زندگى با ظالمان را جز كسالت و ملالت نمى دانم .
مردم، طالب دنيا هستند و دين، چون آب دهان بر زبانشان جارى است و تا جايى كه زندگى آنان در رفاه باشد، گرد دين مى چرخند، اما چون به مشكلات و سختيها گرفتار شوند، در آن زمان، دينداران بسيار اندك خواهند بود .
خطبه ديگرى نيز از آن حضرت نقل شده است كه ترجمه آن چنين است: اى مردم! رسول خدا صلى عليه وآله فرمود: هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال مى شمرد و پيمان الهى را نقض مى كند، مخالف سنت رسول خدا است و گناه و دشمنى، ملاك عمل او بين بندگان خداوند است و با اين حال، نه با عمل و نه با گفتار نسبت به وى مخالفتى نكند، بر خداوند سزاوار است كه او را به جايگاهى وارد كند كه سزاوار او است! بدانيد كه اين گروه اطاعت شيطان را اختيار كرده اند و تبعيت از خداى رحمان را كنار گذاشته اند، فساد و تباهى را رايج نموده اند؛ حدود الهى را تعطيل كرده اند و غنائم را كه به همه مسلمانان تعلق دارد، به خودشان اختصاص داده اند .
حرام خدا را حلال و حلال او را حرام كرده اند و من از غير خودم سزاوارترم (كه جلو اين فساد را بگيرم) نامه هاى شما به من رسيده و فرستاده هاى شما نزد من آمده اند .
با من بيعت كرده ايد كه مرا تسليم دشمن نكنيد و تنهايم نگذاريد، اگر هنوز بر سر بيعت خود باقى هستيد كه به راه صواب قدم نهاده ايد .
من، حسين بن على هستم، پسر فاطمه، دختر رسول خدا صلى الله عليه وآله جان من با جانهاى شما و خانواده من با خانواده شما هستند .
به من اقتدا كنيد! در غير اين صورت، اگر عهدشكنى كنيد و بيعت خود را از گردن خود باز كنيد، جاى تعجب نيست؛ زيرا با پدر و برادر و پسر عمويم (مسلم بن عقيل) نيز همين را كرده ايد! فريب خورده كسى است كه فريب شما را بخورد .
شما بخت خود را واژگون و نصيب خود را تباه ساخته ايد و هر كس پيمان شكنى كند، به ضرر خودش اقدام كرده است و خداوند مرا از شما بى نياز خواهد ساخت .