گوشه اى از زندگانى امام حسين (ع)

گوشه اى از زندگانى امام حسين (ع)0%

گوشه اى از زندگانى امام حسين (ع) گروه: امام حسین علیه السلام
صفحات: 7

گوشه اى از زندگانى امام حسين (ع)

گروه:

صفحات: 7
مشاهدات: 1183
دانلود: 29

توضیحات:

گوشه اى از زندگانى امام حسين (ع)
  • گوشه اى از زندگانى و قيام حضرت سيدالشهدا،امام حسين (عليه السلام)

  • هجرت امام حسين (ع) از مدينه به مكه و دعوت اهل كوفه از ايشان

  • جلوگيرى سپاه حر بن يزيد رياحى از ادامه حركت امام (ع)

  • ورود كاروان امام حسين (ع) به سرزمين كربلا

  • تاسوعا

  • شب عاشورا

  • نماز ظهر روز عاشورا

  • شهادت على اكبر (ع)

  • شهادت حضرت قاسم بن الحسن (ع)

  • شهادت حضرت ابوالفضل العباس (ع)

  • شهادت حضرت على اصغر (ع)

  • نبرد سرور شهيدان، حسين بن على (ع) و كيفيت شهادت آن حضرت

  • حركت كاروان اسرا به طرف كوفه

  • ورود كاروان اسرا به شام

  • قيام مختار بن ابى عبيده ثقفى

  • واقعه حره و قتل عام مردم مدينه به دستور يزيد بن معاويه

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 7 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 1183 / دانلود: 29
اندازه اندازه اندازه
گوشه اى از زندگانى امام حسين (ع)

گوشه اى از زندگانى امام حسين (ع)

فارسی
گوشه اى از زندگانى و قيام حضرت سيدالشهدا،امام حسين (عليه السلام)


گوشه اى از زندگانى امام حسين (ع)

نويسنده : سيد محمد رضا آقاميرى

گوشه اى از زندگانى و قيام حضرت سيدالشهدا،امام حسين (عليه السلام)

روز سوم شعبان سال چهارم هجرى، در بيت عصمت و طهارت نوزادى متولد شد كه ولادتش قلبها را مسرور و ديده ها را گريان ساخت .
كودك را نزد رسول خدا (ص) آوردند .
پيامبر گرامى در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و او را حسين ناميد .
جبرئيل و فرشتگان آسمانها براى تهنيت و شادباش به محضر رسول خدا (ص) نازل مى شدند و تولد اين نوزاد را تبريك مى گفتند؛ ولى آنان حامل پيام ديگرى نيز بودند، خبرى كه رسول خدا (ص) را بشدت متأثر كرد و اشك از ديدگانش جارى شد: اين كودك را امت تو به قتل مى رسانند! امام حسين (ع) يك ساله بود كه فرشتگان بسيارى بر نبى مكرم اسلام نازل شدند و عرض كردند: يا محمد! همان ستمى كه از قابيل بر هابيل وارد شد، بر فرزندت (حسين) وارد مى شود و همان اجرى كه به هابيل داده شد، به حسين داده مى شود و عذاب كنندگانش همچون عذاب قابيل خواهد بود! از اين رو، رسول خدا (ص) مى فرمود: خداوندا! هر كس حسين مرا ذليل مى كند، خوار و ذليلش كن و هر كه حسينم را مى كشد، او را به مقصودش نائل مفرما! رسول خدا (ص) به انحاء و طرق مختلف، مراتب فضيلت و منزلت فرزند خود، حسين- عليه السلام- را به امت گوشزد مى فرمودند .
گاه به زبانى فراگير، تمامى اهل بيت را مى ستود و گاه درباره امام حسن و امام حسين- عليهماسلام- سخنانى بيان مى فرمودند و گاه در خصوص امام حسين- عليه السلام- اشاره نموده، مقامش را يادآور مى شدند تا حجت بر همگان تمام شود و حق از باطل مشخص گردد، گاهى نيز در مقابل چشمان مردم، گلوى كودك و دهان او را مى بوسيدند و يا زمانى كه در سجده نماز بودند و سنگينى كودك را بر دوش خود احساس مى كردند، به احترامش سجده را طول مى دادند تا جايى كه نمازگزاران گمان مى كردند وحى الهى نازل شده است .
آرى، كسانى كه پس از اين، در سال ٦١ هجرى، خون حسين (ع) را به گردن گرفتند، در زمان طفوليت آن حضرت، چه بسا كودكان و يا جوانانى بودند كه سخنان پيامبر (ص) را نمى شنيدند و يا با بى اهميتى گوش مى كردند و ممكن بود از يادشان محو شود؛ ولى آنچه با چشم ديده مى شود، در دلها مى ماند .
كودك همچنان رشد مى كرد تا زمان رحلت جد گراميش، رسول خدا، محمد مصطفى (ص) فرا رسيد و پس از آن، پدر را خانه نشين و مادر را از دست رفته و برادر عزيزش را مسموم ديد در اين حال، بنا به امر الهى، بار امامت را بر دوش گرفت تا چراغى در تاريكيهاى جهالت و پرچمى در مسير هدايت باشد .
امامت آن حضرت، مقارن با باقيمانده ايام خلافت معاويه بن ابى سفيان بود .
در اين مدت، هيچ حركت علنى از ايشان سر نزد تا آنكه معاويه در ماه رجب سال ٦٠ هجرى به هلاكت رسيد .
وى لحظاتى پيش از مرگ، فرزندش يزيد را طلبيد و به او چنين گفت: پسرم! من گردنكشان را به اطاعت تو واداشته، سراسر كشور را زير فرمان تو درآوردم و از همه برايت بيعت گرفتم؛ ولى از سه نفر بر تو بيمناكم و مى ترسم با تو مخالفت كنند: اول عبدالله بن عمر (فرزند عمربن خطاب، خليفه دوم)، دوم عبدالله بن زبير و سوم حسين بن على .
اما عبدالله بن عمر: گرچه با تو بيعت نكرده است، ولى دلش با توست .
او را به طرف خود جذب كن و در صف يارانت داخل نما .
و اما عبدالله بن زبير را اگر توانستى قطعه قطعه كن؛ چرا كه او روباهى مكار و حيله گر است و براى نابوديت از هيچ كوششى فروگذار نخواهد كرد! و اما حسين بن على؛ تو او را خوب مى شناسى؛ او پاره تن پيغمبر و تنها يادگار آن حضرت است .
من مى دانم كه اهل عراق او را به جنگ با تو مى كشانند و سپس تنهايش مى گذارند .
اگر بر او غلبه كردى، احترام پيامبر را درباره او رعايت كن و نسبت به او بد رفتارى نكن كه او با ما نيز خويشاوندى و بستگى فاميلى دارد .
با هلاكت معاويه، تاريخ اسلام وارد مرحله جديدى مى شود و برگى خونين از تاريخ ورق مى خورد .
يزيد بن معاويه كه جوانى عياش، شرابخوار و بى سياست بود ، از ابتدا بنا داشت نگذارد كسى از مخالفينش زنده بماند؛ يا بايد همه بيعت كنند و يا كشته شوند! او نامه اى به وليد بن عتبه، حاكم مدينه نوشت و به او دستور داد از همه برايش بيعت بگيرد و در مورد امام حسين (ع) تأكيد كرد و گفت: اگر حسين از بيعت امتناع كرد، سر از تنش جدا كن و براى من بفرست! وليد بن عتبه پس از خواندن نامه، با مروان حكم به مشورت پرداخت و نظر او را جويا شد .
مروان گفت: قبل از آنكه خبر مرگ معاويه منتشر شود، حسين را احضار كن و از او بيعت بگير، اگر امتناع كرد، بى درنگ او را بكش كه اگر من جاى تو بودم، همين كار را مى كردم! وليد گفت: اى كاش من به دنيا نمى آمدم تا به چنين عملى اقدام كنم و خون حسين را به گردن بگيرم! سپس امام را احضار كرد، امام حسين (ع) كه خطر را احساس مى كردند، به همراه جوانان مسلح نزد وليد رفتند تا در صورت لزوم، قادر به دفاع از خود باشند .
وليد، خبر مرگ معاويه را به اطلاع حضرت رسانيد و تقاضاى بيعت كرد .
امام (ع) با اين كلمات از بيعت خوددارى كردند: بيعت، موضوع مهمى است كه در خفا و پنهانى نمى توان انجام داد و حتما تو به بيعت سرى من اكتفا نخواهى كرد و بيعت آشكار مى خواهى .
وليد گفت: آرى امام بار ديگر فرمودند: پس تا فردا صبح كه مردم را براى اين كار دعوت خواهى كرد صبر كن! مروان كه در آنجا حاضر بود، خطاب به وليد اى وليد گفت: به حرفهاى حسين گوش نكن و عذرش را نپذير؛ اگر بيعت نكرد، او را زنده نگذار! امام بار ديگر فرمودند: واى بر تو اى پسر زن بدكاره! تو مى خواهى دستور قتل مرا بدهى؟ - آنگاه خطاب به وليد، فرمودند: اى امير! ما اهل بيت نبوت و معدن رسالتيم، فرشتگان به خانه ما رفت و آمد مى كنند و رحمت خداوند به خاطر ما بر مردم گشوده مى شود و پايان آن نيز به نام ما است، ولى يزيد، مردى فاسق و شرابخوار و خونريز و متجاهر به فسق است و كسى مثل من با شخصى مثل يزيد هرگز بيعت نخواهد كرد! با اين حال، تا فردا صبح صبر كنيد و در كار خود تأمل نماييد؛ من نيز تأمل خواهم كرد .
امام پس از اين گفتار از منزل وليد خارج شدند .
صبحگاهان، امام- عليه السلام- از منزل بيرون آمدند و در راه با مروان ملاقات كردند .
مروان گفت: يا ابا عبدالله! من خيرخواه تو هستم؛ نصيحت مرا گوش كن تا سعادتمند شوى! امام پاسخ دادند: نصيحتت چيست؟ بگو تا بشنوم! مروان گفت: من به تو دستور مى دهم با يزيد بيعت كنى؛ چون به صلاح دنيا و آخرت توست! امام چنين فرمودند: إنا لله و إنا إليه راجعون! الآن كه امت پيغمبر، گرفتار خليفه اى چون يزيد شده، بايد فاتحه اسلام را خواند! من از جدم رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: خلافت بر خاندان ابوسفيان حرام است .
در اين هنگام، مروان با عصبانيت از امام جدا شد و به راه خود ادامه دادند .
با اين سخنان، حسين بن على (ع) مخالفت علنى خود را با يزيد بيان كردند و مبناى حركات بعدى ايشان نيز همين فرمايشات بود؛ يعنى كوشش براى حفظ اسلام و جلوگيرى از سلطه خليفه اى چون يزيد بر شوؤن مملكت اسلامى .
و دهها مانند اينها، در برابر عمل خود نزد خداوند پاداشى خواهند داشت ، يا نه ؟ و اصولاًوضعيت اينها چگونه خواهد بود؟

هجرت امام حسين (ع) از مدينه به مكه و دعوت اهل كوفه از ايشان

صبح روز بعد، سوم شعبان سال ٦٠ هجرى، محمد حنفيه، برادر امام حسين (ع) به منزل حضرت آمد و عرض كرد: برادر جان! تو از همه مردم نزد من عزيزترى و من خيرخواه تو هستم! تو، جان من، روح من، نور چشم من و بزرگ خاندان من هستى .
خداوند اطاعت تو را بر من واجب ساخته و تو را برترى داده است .
به نظر من بايد هر چه مى توانى از شهرها و مراكز قدرت يزيد دورى كنى و نمايندگانى را به طرف مردم بفرستى و آنان را به بيعت خودت بخوانى .
من مى ترسم كه به يكى از اين شهرها بروى و مردم دو دسته شوند و كار به جنگ بكشد و نخستين قربانى، تو باشى! امام پرسيدند: برادر جان! به كدام نقطه بروم؟ محمد حنفيه عرض كرد: به مكه برو و اگر اوضاع بر وفق مراد نبود، به مناطق كوهستانى برو؛ از شهرى به شهرى برو و ببين كار مردم به كجا مى انجامد! امام حسين (ع) فرمودند: برادر جان! خيرخواهى كردى و اميدوارم نظرت صائب و پيشنهادت كارساز باشد؛ ولى برادر جان، به خدا قسم، اگر هيچ پناهگاهى نيابم و يار و ياورى نداشته باشم، هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد! محمد حنفيه گريست و امام نيز با او به گريه افتادند .
سپس امام فرمودند: برادر جان؛ خدا به تو جزاى خير دهد! من اكنون با برادران و برادرزادگان و شيعيان خود عازم مكه هستم و مانعى ندارد كه تو در مدينه بمانى و مسائل و رويدادهاى اينجا را به من اطلاع بدهى! سپس كاغذ و دوات طلبيدند و اين وصيت نامه را براى محمد حنفيه نگاشتند: بسم الله الرحمن الرحيم، اين وصيتى است از طرف حسين بن على بن ابى طالب به برادرش محمد، معروف به ابن حنفيه .
حسين بن على گواهى مى دهد كه معبودى جز خداوند نيست .
او يكتا و بى شريك است و گواهى مى دهد كه محمد،- صلى الله عليه وآله- بنده و رسول اوست كه از جانب حق تعالى پيام حق را آورده است و گواهى مى دهد كه بهشت و جهنم حق است و ساعت قيامت بيقين فرا خواهد رسيد و خداوند هر كه را كه در قبر باشد، برانگيخته خواهد كرد .
به هيچ وجه من به خاطر تفريح و تفرج، و يا به جهت استكبار، خودبزرگ بينى، فساد در زمين و ستمكارى خروج نكردم؛ بلكه تنها هدفم اين است كه خرابيهايى را كه در امت جدم محمد- صلى الله عليه وآله- پديد آمده است اصلاح كنم .
من مى خواهم امر به معروف كنم و از منكر و بدى نهى نمايم .
به سيره و روش جدم رسول خدا (ص) و پدرم على بن ابى طالب- عليه السلام- عمل نمايم .
پس هر كس حرف مرا بپذيرد و به قبول حق قبول كند، خداوند سزاوارتر به حق است (و پاداشش با اوست) و هر كه با من مخالفت كند، من صبر مى كنم تا خداوند بين من و او به حق حكم كند كه او احكم الحاكمين است .
اى برادر اين سفارش من به توست اى برادر جز به نيروى خداوند توفيق نخواهم يافت؛ تنها به او توكل مى كنم و فقط به درگاه او انابه مى نمايم، والسلام عليك و على من اتبع الهدى و لا حول و لا قوة إلا بالله العلى العظيم .
فرزند پيامبر، در دل شب و در حالى كه اين آيه را تلاوت مى فرمود، از مدينه خارج شد: فخرج منها خائفا يترقب: موسى از شهر خارج شد در حالى كه مى ترسيد و انتظار داشت او را تعقيب كنند (سوره قصص، آيه ٢١( اين آيه جمله اى است كه حضرت موسى (ع) هنگام خروج از شهر و فرار از چنگ فرعونيان بر زبان راند .
ابا عبدالله الحسين (ع) بقيه ماه شعبان و ماه رمضان و شوال و ذى قعده را در مكه ماندند .
افراد و شخصيتهاى گوناگون، (چه كسانى كه در مكه با حضرت ملاقات مى كردند و چه آنان كه در بين راه يا در مدينه با ايشان گفت گو مى نمودند) پيشنهاد مى كردند ايشان در مكه بمانند و بعضى مايل بودند آن جناب با حكومت مركزى مصالحه نمايد؛ ولى فرزند رسول خدا (ص) پاسخش اين بود: من از طرف رسول خدا (ص) مأموريتى دارم كه بايد انجام بدهم! اين سخنان و سخنانى كه امام در مدينه، عدم بيعت با يزيد و اعلام برائت از حكومت وى بيان كرده بودند، مبين اين مطلب است كه ابا عبدالله (ع) حاضر بودند هر بهايى را براى رسيدن به مقصود خود بپردازند و در اين راه از هيچ حادثه اى بيم نداشتند و بلكه حركات ايشان بر طبق يك نقشه از پيش طراحى شده بود .
اهل كوفه از ورود امام حسين (ع) به مكه و امتناع حضرت از بيعت با يزيد فاسق باخبر شدند و در منزل يكى از سرشناسان كوفه به نام سليمان بن صرد خزاعى از (ياران اميرالمؤمنين، على (ع)) اجتماع كردند .
سليمان در منزل سخنانى بدين شرح بيان كرد: اى شيعيان! همه شنيده ايد كه معاويه مرد و پسرش يزيد به جاى او نشست و نيز مى دانيد كه حسين بن على (ع) با او مخالفت كرده و از دست آنان گريخته و به خانه خدا پناه آورده است .
شما شيعه پدر او هستيد و حسين (ع) امروز به يارى و مساعدت شما نياز دارد .
اگر يقين داريد كه او را يارى مى كنيد و با دشمنان او مى جنگيد، آمادگى خود را كتبا به اطلاع او برسانيد و اگر مى ترسيد كه سستى كنيد و ياريش نكنيد، او را به حال خود بگذاريد و فريبش ندهيد! سليمان بخوبى روحيه مردم كوفه را مى دانست؛ مردمى كه از يارى امام حسن مجتبى (ع) دست برداشتند و او را در مقابل لشكر معاويه رها كردندو شهرى كه محل شهادت على (ع) است .
او آگاه بود كه وعده يارى آنان قابل اعتماد نيست و نه تنها او، بلكه بسيارى از مردم مكه و مدينه نيز بر اين مطلب آگاهى كامل داشتند .
اهل كوفه در طى چند مرحله، نامه هايى كه هر يك حاوى امضاهاى متعددى بود، به امام حسين (ع) نوشتند و در آن نامه ها از حكومت يزيد ابراز انزجار كردند و از حسين بن على (ع) خواستند به كوفه آمده، زمام امور را در دست گيرد .
با وجود اينكه حدود ١٥٠ نامه به دست آن حضرت رسيده بود، ولى ايشان هيچ اقدامى نكردند .سيل نامه ها سرازير بود تا آنكه بنا به بعضى نقلها، حدود ١٢ هزار نامه به امام رسيد .
محتواى بعضى از نامه ها چنين بود:
بسم الله الرحمن الرحيم
١- به حسين بن على (ع) از شيعيان مؤمن و مسلمان او .
اما بعد؛ بشتاب! بشتاب كه مردم منتظر تو هستند و به شخص ديگرى نظر ندارند .
بشتاب! بشتاب! والسلام عليك!
٢- اما بعد؛ بستانها سرسبز است و ميوه ها رسيده .
اگر مى خواهى، وارد كوفه شو كه در اين صورت بر لشكر آماده اى وارد شده اى!
٣- نعمان بن بشير، والى كوفه در قصر است، ولى ما به نماز جمعه و جماعت او حاضر نمى شويم و روزهاى عيد با او به مصلى نمى رويم .
اگر بشنويم كه به سوى ما مى آيى، او را از كوفه بيرون مى كنيم و روانه شام خواهيم كرد .
كثرت نامه ها سبب شد كه ابا عبدالله (ع) به دعوت عمومى مردم كوفه پاسخ مثبت دهند و از اين به بعد، حركت آن حضرت عليه حكومت فاسد يزيد شكل ديگرى به خود مى گيرد .
پس از اين دعوت عمومى، يك حركت فراگير مردمى مى توانست مشكلات فراوانى را براى حكومت مركزى ايجاد كند .
اين دعوت عمومى از امام (ع) مفادش اين است كه كوفه مى تواند پناهگاهى مطمئن براى آن حضرت باشد؛ لذا به حسب ظاهر بايد اوضاع را بررسى كرد و در صورت تأييد ادعاى آنان، به كوفه رفت .
بدين منظور، امام حسين (ع)، مسلم بن عقيل را به عنوان نماينده خود به كوفه فرستادند و از او خواستند كه ضمن رعايت تقوى و اصول مخفى كارى و پنهان نمودن مقصود خود از حركت به كوفه، در صورتى كه اوضاع را مناسب ديد، حضرت را مطلع كند و نامه اى خطاب به مردم كوفه نوشته، به او تحويل دادند .
مسلم به عقيل از مكه حركت كرد و روز پنجم شوال به كوفه رسيد و مخفيانه وارد منزل مختار بن ابى عبيده ثقفى شد .
كوفيان بطور پنهانى به ديدار او مى آمدند و با او بيعت مى كردند و مسلم نيز نامه امام را براى آنان مى خواند .
جمعيت بيعت كنندگان به ١٨ هزار نفر رسيد .
مسلم نيز طى نامه اى به امام گزارش داد كه كوفه آماده پذيرايى از ايشان است .
كثرت رفت و آمد مردم به منزل مختار، سبب شد والى كوفه، نعمان بن بشير به محل اختفاى مسلم پى ببرد .
او به منبر رفته، مردم را از مخالفت با يزيد برحذر داشت و گفت: من با كسى كه به جنگ من نيامده باشد، كارى ندارم؛ ولى اگر در مقابل من بايستيد و از فرمان خليفه خود، (يزيد) سرپيچى كنيد، تا زمانى كه دسته شمشير در دست من است با شما جنگ خواهم كرد! عده اى از اطرافيان نعمان از وى خواستند كه هر چه زودتر در مقابل اين موج توفنده، سلاح به دست گيرد و كوفيان را بشدت سركوب كند تا حركت آنان در نطفه خفه شود؛ ولى نعمان بن بشير اين رأى را نپذيرفت .
اين عده نيز يزيد را از ورود مسلم به كوفه و بيعت مردم با او مطلع ساختند و خاطرنشان كردند كه نعمان بن بشير از مقابله با مردم طفره مى رود .
يزيد پس از اطلاع از ماجرا، نعمان را عزل كرد و عبيدالله بن زياد را كه در آن زمان والى شهر بصره بود، با حفظ سمت، به ولايت كوفه منصوب كرد .
اين مرد خشن و سفاك مأموريت داشت مسلم رادستگير كند و قيام را سركوب نمايد .
دعوت امام حسين- عليه السلام- منحصر به مردم كوفه نبود، بلكه طى نامه هايى به سران بصره از آنان نيز استمداد جستند .


۱
جلوگيرى سپاه حر بن يزيد رياحى از ادامه حركت امام (ع)

غلام آن حضرت، سليمان، دو نامه را براى يزيد بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود به بصره برد كه امام تقاضاى كمك خود را از اين دو بزرگ بصره در آن نامه ها مطرح كرده بودند .
يزيد بن مسعود، قبيله بنى تميم را با سخنان شورانگيز خود تهييج كرد و آنان را آماده يارى امام نمود .
سپس به ايشان نامه اى نوشت و وفادارى خود و افرادش را اعلام نمود .
حضرت پس از خواندن نامه او بسيار خوشحال شدند و فرمودند: خداوند تو را در روز هولناك و وحشت آور قيامت ايمن دارد و تو را عزيز كند و در روزى كه فشار تشنگى بسيار شديد است، تو را سيراب سازد! متأسفانه يزيد بن مسعود پيش از حركت به سمت امام (ع)، خبر شهادت آن حضرت را شنيد و بسيار متأثر شد، اما منذر بن جارود كه دخترش همسر عبيدالله زياد بود، غلام را به همراه نامه تسليم ابن زياد كرد .
او نيز غلام را به قتل رساند و طى سخنانى مردم را از هر نوع مخالفتى برحذر داشت و راهى كوفه شد .
عبيدالله پس از آنكه به كوفه نزديك شد، توقف كرد تا هوا تاريك شود .
اول شب، در حالى كه عمامه سياهى بر سر و بر چهره پوشش داشت، در تاريكى وارد كوفه شد .
مردم كه انتظار ورود امام حسين (ع) را داشتند، گمان كردند او حسين بن على (ع) است؛ لذا بسيار شاد شدند .
ولى بعد از اينكه به او نزديك شدند، او را شناختند .
ابن زياد شب را در كاخ ماند و منتظر صبح شد .
صبحگاهان عبيدالله به منبر رفت و به مردم اطلاع داد كه به عنوان امير كوفه منصوب شده است و از آنان خواست تا از مسلم دورى كنند و به او بپيوندند .
مسلم بن عقيل نيز پس از شنيدن خبر ورود عبيدالله به كوفه، از منزل مختار خارج شد و به منزل هانى بن عروه وارد شد .
هانى بن عروه، رئيس قبيله مراد و از اعيان و اشراف كوفه بود و از نفوذ فراوانى در بين افراد قبيله خود و ساير هم پيمانانش برخوردار بود .
عبيدالله اشخاصى را براى يافتن محل اختفاى مسلم به اطراف فرستاد .
يكى از غلامان او به نام معقل از طرف عبيدالله مأموريت يافت تا بظاهر با مسلم بيعت كند و بدين منظور، ابن زياد سه هزار درهم به او داد تا اين مبلغ را به مسلم بپردازد و اعتماد او را كاملا جلب نمايد .
وى ابتدا موفق به جلب اعتماد مسلم بن عوسجه اسدى شد و از اين طريق، به خانه هانى بن عروه راه يافت .
بنابراين، محل اختفاى مسلم براى عبيدالله برملا شده بود .
ابن زياد انتظار داشت همه اعيان و اشراف كوفه از او حمايت كنند؛ ولى در ميان آنان هانى بن عروه را نمى ديد .
او مدتى بود كه به ديدار عبيدالله نيامده بود .
اطرافيان امير كوفه به او گفتند: شنيده ايم هانى مريض است و بدين جهت به ديدار شما نيامده است .
عبيدالله گفت: ولى من شنيده ام حالش خوب شده و هر روز جلو در خانه مى نشيند .
نزد او برويد و بگوييد اگر مريض است و به ديدار ما نمى آيد، ما به ديدار او خواهيم رفت .
فرستادگان ابن زياد به منزل هانى رفتند و پيام عبيدالله را به او رساندند، سپس به وى اطمينان دادند كه از جانب ابن زياد هيچ خطرى متوجه وى نخواهد شد و او را به كاخ ابن زياد آوردند .
همين كه چشم عبيدالله به هانى افتاد، گفت: خائن با پاى خودش آمد! من زندگى او را مى خواستم؛ ولى او مرگ مرا مى طلبيد! سپس او را بشدت توبيخ كرد و از او خواست مسلم بن عقيل را تحويل دهد .
هانى مطلب را بشدت انكار مى كرد؛ اما با آمدن معقل، جاسوس ابن زياد، دانست كه راز او فاش شده است .
عبيدالله مجددا از هانى خواست كه مسلم را تحويل دهد؛ ولى او حاضر نشد ميهمانى را كه به او پناه آورده، به دشمن بسپارد .
عبيدالله، هانى را بشدت مضروب كرد و در يكى از اتاقهاى كاخ حبس نمود .
خبر ورود هانى به كاخ، به گوش اطرافيانش رسيد و حدس زدند خطر، جان او را تهديد مى كند .
لذا به كاخ هجوم آوردند و از عبيدالله خواستند تا واقعيت را بازگو كند .
شريح قاضى نيز به بام دارالاماره رفت و به مردم اطلاع داد كه هانى متفرق كرد .
زنده است و بدون آنكه تفصيل واقعه را بيان كند، مردم را فريفت و آنان را قيام مسلم بن عقيل - چون خبر دستگير شدن هانى بن عروه به مسلم رسيد، با يارانش خروج كرد و به دنبال آن، كوفه درگير جنگ شد .
عبيدالله كه خود را در خطر مى ديد، دست به دسيسه زد .
اعيان و اشراف كوفه به دستور او بين مردم شايعه پراكنى نموده، به مردم گفتند: لشكر عظيمى از طرف شام مى آيد تا حركت شما را سركوب كند! با اين فريب و حيله، كوفيان سست عنصر، مسلم را رها كردند .
او در حالى روز را به شب رساند كه تنها ده نفر با او مانده بودند و چون نماز را در مسجد اقامه كرد، آن ده نفر نيز رفته بودند .
پس از آن، تنها و بى كس در كوچه هاى شهر مى گشت تا آنكه پيرزنى او را ديد و پناهش داد .
ولى پسر آن زن مأموران عبيدالله را از محل اختفاى او آگاه كرد .
سربازان حكومتى بى درنگ خانه پيرزن را محاصره كردند و از مسلم خواستند خود را تسليم كند .
او نيز زره پوشيد و بر اسب خود سوار شد .
با سربازان جنگيد و پس از آنكه عده اى را كشت، براثر خستگى و جراحت، از اسب بر زمين افتاد و دستگير شد .
به دستور ابن زياد، مسلم را به بام دارالاماره بردند و او را به قتل رساندند .
تاريخ شهادت وى را نهم ذى حجه سال ٦٠ هجرى قمرى ذكر كرده اند .
پس از آن، عبيدالله هانى بن عروه را نيز به شهادت رسانيد .
حركت امام حسين (ع) از مكه به سمت عراق - يزيد بن معاويه عده اى از مأموران خود را به مكه فرستاد و از آنان خواست كه امام (ع) را ترور كنند و اگر كار به جنگ كشيد با امام بجنگند .
امام حسين (ع) كه از اين توطئه آگاهى يافته بودند، بنا به قول مشهور، روز هشتم ذى حجه، (يعنى يك روز پيش از به شهادت رسيدن مسلم به عقيل)، مكه را ترك كردند .
بسيارى از مردم، حضرت را از رفتن به كوفه منع مى كردند و آنان را مردمى غير قابل اعتماد مى دانستند .
از آن جمله، محمدبن حنفيه برادر امام حسين- عليه السلام- شب هنگام نزد آن حضرت آمد و چنين عرض كرد: - برادر جان! شما مى دانيد كه مردم كوفه با پدر و برادرت مكر
جانكاهى متحمّل شد و شايد جان خود را در اين راه نيز از دست داد، امّا دنيايى را روشن ساخت و يا مانند «پاستور» كه با كشف ميكروب ميليونها انسان را از خطر مرگ رهايى بخشيد و دهها مانند اينها، در برابر عمل خود نزد خداوند پاداشى خواهند داشت ، يا نه ؟ و اصولاًوضعيت اينها چگونه خواهد بود؟
كردند و من مى ترسم با تو نيز چنين كنند؛ اگر صلاح مى دانى در مكه بمان؛ زيرا تو عزيزترين و ارجمندترين افراد هستى!
- مى ترسم يزيد بن معاويه بطور ناگهانى مرا در حرم خداوند به قتل برساند و به وسيله من به خانه خدا هتك حرمت شود!
- اگر از اين مى ترسى، به يمن برو زيرا در آنجا محترم خواهى بود و يزيد هم نمى تواند به تو دست يابد، يا اينكه به بيابانها برو و در آنجا بمان!
- در پيشنهاد تو تأمل خواهم كرد .
با اين وجود، اباعبدالله الحسين (ع) تصميم گرفتند مكه را به مقصد كوفه ترك كنند .
ساعات آخر شب بود .
خبر حركت امام به محمد بن حنفيه رسيد .
او خود را به امام رسانيد و مهار ناقه حضرت را به دست گرفت و پرسيد:
- برادر جان! مگر وعده ندادى كه در پيشنهاد من تأمل خواهى كرد؟
- بلى
- پس چرا شتاب مى كنى؟
- پس از رفتن تو رسول خدا (ص) به من فرمودند: اى حسين! به سمت عراق حركت كن كه خداوند مى خواهد تو را كشته ببيند!
- إنا لله و إنا إليه راجعون! اكنون كه براى كشته شدن مى روى، پس اين زنها را براى چه با خودت مى برى؟
- رسول خدا به من فرمود: خداوند مى خواهد اين زنان را اسير ببيند! پس از اين گفت گو، محمد حنفيه با امام وداع كرد و امام مكه را ترك كردند .
لحظاتى پيش از حركت، فرزند رسول خدا (ص) اين خطبه را كه حاكى از علم به شهادت خود و استقبال از آن است، خطاب به جمعيت ايراد فرمودند: الحمد لله؛ ما شاء الله و لا قوة إلا بالله و صلى الله على رسوله؛ خط الموت على ولد آدم .
(الخ): خط مرگ، بر فرزندان آدم كشيده شده است همچون خط گردنبندى كه بر گردن دختران جوان نقش مى بندد
من چقدر مشتاق ديدار گذشتگان خود هستم؛ همان طور كه يعقوب مشتاق يوسف بود! براى من قتلگاهى معين شده است كه به آن خواهم رسيد .
گويى مى بينم كه گرگان بيابان بند بند تنم را بين سرزمين نواويس و كربلا از هم دريده، مرا تكه تكه كرده اند و شكمهاى گرسنه خود را از من سير مى كنند و انبانهاى تهى خود را پر مى سازند .
از روزى كه قلب تقدير الهى معين فرموده است، گريزى نيست .
رضايت خداوند، رضايت ما اهل بيت نيز هست .
ما بر امتحان او صبر مى كنيم و او پاداش صابران را به ما خواهد داد .
هيچ وقت پاره هاى تن رسول خدا (ص) و جگرگوشه هاى او از وى جدا نخواهند ماند و همه در بهشت با يكديگر خواهند بود؛ چشم رسول خدا (ص) به ديدار آنان شاد مى شود و به وعده اش به وسيله آنان وفا خواهد كرد .
هر كس كه حاضر است جان خود را در راه ما فدا كند و خون خود را بريزد و خود را آماده ديدار خدا كرده است، با ما كوچ كند كه من بامدادان حركت خواهم كرد؛ انشاءالله .
پس از حركت امام حسين عليه السلام در بين راه عده اى را به حضرت مى دادند: اهل عراق دلهايشان با شما و شمشيرهايشان عليه شما است .
با وجود علم امام به اين بى وفايى، همچنان مصمم بودند كه به كوفه بروند .
در يكى از منازل بين راه امام حسين (ع) را خواب ربود .
پس از آنكه بيدار شدند، فرمودند: هاتفى ندا داد: شما با شتاب مى رويد و مرگ شما را با شتاب به سوى بهشت مى برد! فرزند امام، حضرت على اكبر (ع) عرض كرد: پدر جان! آيا ما بر حق نيستيم؟ فرمود: آرى؛ به خدا قسم، ما بر حقيم! على اكبر (ع) عرض كرد: در اين صورت از مرگ باكى نداريم! امام فرمودند: پسر جانم؛ خدا به تو جزاى خير دهد! در بين راه، حضرت نامه اى خطاب به مردم كوفه نگاشتند و به مردم گوشزد كردند كه بزودى به كوفه خواهند رسيد و قيس بن مصهر صيداوى را مأمور رساندن پيام كتبى نمودند .
قيس ين مصهر نزديك كوفه به وسيله مأموران حكومتى دستگير شد؛ ولى پيش از آنكه محتواى نامه فاش شود آن را پاره پاره كرد .
مأموران، او را نزد عبيدالله زياد والى كوفه بردند، ابن زياد از او خواست يا محتواى نامه را فاش كند و يا بالاى منبر رود و به على (ع)، امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام) ناسزا بگويد .
قيس گفت: من محتواى نامه را فاش نخواهم كرد، ولى بالاى منبر على و فرزندانش را لعن خواهم كرد .
قيس بالاى منبر رفت؛ ولى پس از حمد و ثناى الهى، بر رسول خدا و اهل بيت (عهم) صلوات فرستاد و ابن زياد و پدرش و ستمكاران بنى اميه را لعنت كرد؛ سپس گفت: اى مردم! من فرستاده حسين (ع) به سوى شما هستم و او در فلان نقطه است .
به طرف او برويد و او را يارى كنيد! .
به دستور عبيدالله بن زياد او را از بالاى قصر به زير انداختند و اين نماينده از جان گذشته را به شهادت رساندند .
(لازم به ذكر است كه پدر عبيدالله بن زياد، زياد بن ابيه نام داشت .
وى از مادرى فاجره و بدكاره به دنيا آمده بود و بدرستى معلوم نبود پدرش كيست؛ از اين رو، به او زياد بن ابيه يعنى زياد پسر پدرش مى گفتند .
وى تا زمان حيات على (ع) جزء اصحاب آن حضرت بود و در جنگهاى ايشان نيز حضور داشت؛ ولى پس از شهادت آن حضرت، معاوية بن ابوسفيان، به شهادت زنى، او را به ابوسفيان منتسب كرد و وى را برادر خود خواند .
زياد كه شايد مى خواست از اين عنوان زشت (كه حاكى از سوء سابقه خانواده او است) رهايى يابد، به معاويه ملحق شد و به صورت يكى از كارآمدترين نزديكان وى در آمد و از آن پس، دشمنى وى با اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) روزافزون گرديد .
او يكى از مهره هاى اساسى حكومت اموى در قيام عليه امام حسن مجتبى (ع) به شمار مى آمد و اينك فرزند او نيز به صورت اصلى ترين مهره حكومت يزيد، در صدد به شهادت رساندن امام حسين (ع) بود .

جلوگيرى سپاه حر بن يزيد رياحى از ادامه حركت امام (ع)

در بين راه كوفه خبر شهادت مسلم بن عقيل (ره) و قيس به مصهر (ره) به امام حسين (ع) رسيد و ديگر بحسب ظاهر جاى شكى در غدر و مكر اهل كوفه نمانده بود؛ با اين وجود، امام (ع) تصميم به ادامه حركت گرفتند .
پس از آنكه كاروان حسينى به نزديكى كوفه رسيد، متوجه شدند كه سپاهى از دور به سمت آنان مى آيد .
اين سپاه، سپاه حر بن يزيد رياحى سردار بزرگ كوفه بود .
او مأموريت داشت مانع حركت حضرت به كوفه شود و همچنين از بازگشت ايشان به مدينه ممانعت كند .
سپاه حر بسيار تشنه بودند .
به فرمان امام حسين (ع)، ياران آن حضرت به افراد سپاه و حتى اسبهاى آنان آب دادند؛ آنگاه حر مأموريت خود را به اطلاع امام رساند .
امام حسين (ع) فرمودند: شما خودتان نامه نوشتيد و از من خواستيد به كوفه بيايم .
اكنون اگر از خواسته خود منصرف شده ايد، بگذاريد برگردم! حر پاسخ داد: به خدا قسم من از اين نامه ها بى اطلاعم ! به دستور امام، خورجينى پر از نامه در مقابل حر قرار دادند .
حر گفت: من نامه اى ننوشته ام و دستور دارم تو را به كوفه نزد ابن زياد ببرم .
امام از تسليم شدن خوددارى كردند و به ياران خود دستور بازگشت دادند؛ ولى حر مانع بازگشت حضرت شد .
امام حسين (ع) فرمودند: مادرت به عزايت بگريد! از من چه مى خواهى؟ حربن يزيد گفت: اگر كسى ديگرى اين سخن را به من مى گفت، حتما به او پاسخ مى دادم؛ ولى مادر تو كسى است كه نمى توانم نام او را جز به نيكى و احترام ببرم! سپس پيشنهاد كرد امام نه به كوفه بيايد و نه به مدينه بروند و راه ديگرى را انتخاب كنند .
امام نيز مسير حركت را تغيير دادند .
در كتب تاريخى آمده است كه امام حسين (ع) پس از ملاقات با حر، خطبه اى خواندند كه متن آن چنين است: اى مردم! شما مى بينيد كه چه پيشامدى بر ما واقع شده است .
دنيا تغيير كرده و پليديهاى خود را آشكار ساخته است .
نيكيهاى آن پشت كرده و همواره بر خلاف خواسته انسان حركت مى كند .
اما از دنيا چيزى نمانده مگر ته مانده اى به مقدار قطرات آبى كه پس از خالى شدن ظرفى در آن مى ماند .
مگر نمى بينيد كه به حق عمل نمى شود و از باطل خوددارى نمى گردد؟ براستى در چنين زمانى بايد مؤمن مشتاق، ديدار خداوند باشد! من مرگ را جز خوشبختى و زندگى با ظالمان را جز كسالت و ملالت نمى دانم .
مردم، طالب دنيا هستند و دين، چون آب دهان بر زبانشان جارى است و تا جايى كه زندگى آنان در رفاه باشد، گرد دين مى چرخند، اما چون به مشكلات و سختيها گرفتار شوند، در آن زمان، دينداران بسيار اندك خواهند بود .
خطبه ديگرى نيز از آن حضرت نقل شده است كه ترجمه آن چنين است: اى مردم! رسول خدا صلى عليه وآله فرمود: هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال مى شمرد و پيمان الهى را نقض مى كند، مخالف سنت رسول خدا است و گناه و دشمنى، ملاك عمل او بين بندگان خداوند است و با اين حال، نه با عمل و نه با گفتار نسبت به وى مخالفتى نكند، بر خداوند سزاوار است كه او را به جايگاهى وارد كند كه سزاوار او است! بدانيد كه اين گروه اطاعت شيطان را اختيار كرده اند و تبعيت از خداى رحمان را كنار گذاشته اند، فساد و تباهى را رايج نموده اند؛ حدود الهى را تعطيل كرده اند و غنائم را كه به همه مسلمانان تعلق دارد، به خودشان اختصاص داده اند .
حرام خدا را حلال و حلال او را حرام كرده اند و من از غير خودم سزاوارترم (كه جلو اين فساد را بگيرم) نامه هاى شما به من رسيده و فرستاده هاى شما نزد من آمده اند .
با من بيعت كرده ايد كه مرا تسليم دشمن نكنيد و تنهايم نگذاريد، اگر هنوز بر سر بيعت خود باقى هستيد كه به راه صواب قدم نهاده ايد .
من، حسين بن على هستم، پسر فاطمه، دختر رسول خدا صلى الله عليه وآله جان من با جانهاى شما و خانواده من با خانواده شما هستند .
به من اقتدا كنيد! در غير اين صورت، اگر عهدشكنى كنيد و بيعت خود را از گردن خود باز كنيد، جاى تعجب نيست؛ زيرا با پدر و برادر و پسر عمويم (مسلم بن عقيل) نيز همين را كرده ايد! فريب خورده كسى است كه فريب شما را بخورد .
شما بخت خود را واژگون و نصيب خود را تباه ساخته ايد و هر كس پيمان شكنى كند، به ضرر خودش اقدام كرده است و خداوند مرا از شما بى نياز خواهد ساخت .


۲
ورود كاروان امام حسين (ع) به سرزمين كربلا

ورود كاروان امام حسين (ع) به سرزمين كربلا

كاروان حسينى، روز دوم محرم سال ٦١ هجرى، در حالى كه سپاه حر بن يزيد رياحى آنان را همراهى مى كردند، به سرزمين كربلا وارد شدند .
ابا عبدالله الحسين (ع) پرسيدند: نام اين سرزمين چيست؟ گفتند: كربلا .
فرمودند: خداوندا! از غمها و بلاها به تو پناه مى برم! اينجا محل اندوه و مصيبت است .
پياده شويد! اينجا محل پياده شدن ما و محل ريختن خون ما و محل قبرهاى ما است .
اين خبر را جدم رسول خدا به من داده است .
اصحاب پياده شدند و سپاه حر نيز توقف نمود .
سپس حر بن رياحى طى نامه اى عبيدالله بن زياد را از ماجرا باخبر ساخت .
عبيدالله بن زياد نيز به امام حسين عليه السلام نامه اى به اين مضمون نوشت: اى حسين! به من خبر رسيده كه در كربلا توقف كرده اى .
يزيد به من نوشته است كه نخوابم و شكم خود را از غذا سير نكنم تا تو را بكشم و يا تسلم حكم من شوى! والسلام .
امام حسين (ع) پس از قرائت نامه، آن را به دور انداختند و حتى جواب آن را ندادند .
ابن زياد پس از شنيدن اين خبر، عمر سعد را به عنوان فرمانده سپاه نصب كرد و به او دستور داد با امام بجنگد و به او وعده داد اگر به اين دستور عمل كند، حكومت رى را به او واگذار خواهد كرد .
گرچه عمر سعد ابتدا نمى پذيرفت و نمى خواست خون امام را به گردن بگيرد، ولى عشق و علاقه مفرط به دنيا و حكومت، او را به اطاعت واداشت و حاضر به جنگ با فرزند رسول خدا (ص) شد .
روز بعد، عمر سعد با چهار هزار سواره نظام وارد سرزمين كربلا مى شود .
پس از ورود به كربلا، عمر سعد نماينده اى را نزد امام حسين (ع) مى فرستد و هدف حركت حضرت را جويا مى شود .
حضرت در پاسخ فرمودند: شما خودتان به من نامه نوشتيد و خواستيد به كوفه بيايم .
اكنون اگر از سخن خود برگشته ايد، من نيز برخواهم گشت و اينجا را ترك خواهم نمود .
عمر سعد كه مى خواست تا آنجا كه مقدور كار به مصالحه بيانجامد، پاسخ امام را به عبيدالله بن زياد نوشت .
عبيدالله در پاسخ نامه عمر سعد چنين گفت: اكنون كه او در چنگال ما گرفتار شده است، هرگز رهايش نخواهم كرد! سپس به منبر رفت و مردم را به نبرد با پسر رسول خدا (ص) تشويق كرد و به آنان وعده پاداش و جايزه داد .
پس از آن، سيل نامه نگاران و دعوت كنندگان پسر رسول خدا (ص)، به لشكرى پيوستند كه مى رفت تا خون او را بريزد! ابن زياد طى چند مرحله، سپاهيانى را براى عمر سعد فرستاد تا آنكه عدد سپاهيان او به ٢٠ هزار نفر رسيد .
روز هفتم محرم سال ٦١ هجرى فرا رسيد .
فرستاده ابن زياد نامه اى را به عمر سعد تسليم كرد .
در آن نامه از عمر سعد خواسته شده بود كه هر چه زودتر بين ياران امام و آب فرات حائل شود و نگذارد حتى يك قطره آب به آنان برسد .
عمر سعد نيز عده اى را به محافظت از شريعه فرات گماشت .
بدين ترتيب، روز هقتم محرم، آب به روى كاروان حسينى بسته شد و تشنگى شديدى بر زنان و كودكان غلبه نمود .
از آب هم مضايقه كردند كوفيان خوش داشتند حرمت مهمان كربلا مسامحه كارى هاى عمر سعد بر عبيدالله بن زياد پوشيده نبود و بيم آن مى رفت كه او از دستور جنگ با امام حسين (ع) سرپيچى كند و در زمانى كه بايد نتيجه گيرى كرد، ميدان را ترك نمايد .
لذا عبيد الله بن زياد، شمربن ذى الجوشن را كه مردى خشن و قسى القلب بود، همراه با نامه اى به كربلا، نزد عمر بن سعد فرستاد .
ابن زياد مجددا از عمر سعد خواست تا به امام پيشنهاد كند همه بدون قيد و شرط تسليم شوند و در صورت نپذيرفتن اين پيشنهاد، آنها را زنده به كوفه بفرستد و يا با آنان بجنگد .
ابن زياد شفاها به شمر گفت: اگر عمر سعد فرمان را نپذيرفت، تو فرمانده سپاه هستى؛ او را گردن بزن و سرش را نزد من بفرست! عمر سعد نامه عبيدالله را خواند و شمر به او گوشزد كرد كه در صورت نپذيرفتن فرمان، فرماندهى را از دست خواهد داد .
او حاضر به از دست دادن اين سمت نشد و آمادگى خود را براى اجراى دستور اعلام كرد و شمر را به فرماندهى پياده نظام لشكر منصوب نمود .
جانكاهى متحمّل شد و شايد جان خود را در اين راه نيز از دست داد، امّا دنيايى را روشن ساخت و يا مانند «پاستور» كه با كشف ميكروب ميليونها انسان را از خطر مرگ رهايى بخشيد و دهها مانند اينها، در برابر عمل خود نزد خداوند پاداشى خواهند داشت ، يا نه ؟ و اصولاًوضعيت اينها چگونه خواهد بود؟

تاسوعا

وقوع جنگ قطعى به نظر مى رسيد . در يك طرف سپاه كفر قرار داشت و در طرف مقابل، مردانى كه خون على (ع) در رگهاى آنان جارى است و ايمان سرشار آنان، هر حادثه اى را در نظر آنان كوچك، و حقير جلوه مى دهد، بزرگوارانى كه هر چه بيشتر آنان را از كشته شدن مى ترساندند، ايمانشان آنان بيشتر مى شود و توكلشان بر پروردگار متعال افزونتر: الذين قال لهم الناس إن الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم إيمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل: آنان كه چون مردم به آنها مى گويند همگى عليه شما جمع شده اند، پس از آنان بترسيد، در عوض، ايمانشان بيشتر مى شود و مى گويند: تنها خداوند ما را بس است و ما كار خود را به او مى سپريم و او وكيل خوبى است (سوره آل عمران، آيه ١٧٣( مردانى چون حسين بن على (ع)، ابوالفضل العباس (ع)، على اكبر (ع) و حبيب بن مظاهر .
دشمن گرچه از كثرت لشكر بود و كمى ياران امام (ع) بخوبى اطلاع داشت، اما نيك مى دانست تا سرداران رشيدى چون ابوالفضل العباس (ع) و برادرانش گرد امام حسين (ع) را گرفته اند، دسترسى به آن حضرت امكان نخواهد داشت؛ پس بايد چاره اى انديشيد .
شمر بن ذى الجوشن خود را به كاروان حسينى رساند، ايستاد و فرياد زد: خواهرزادگان ما كجا هستند؟ منظور او حضرت ابوالفضل (ع) و برادران ايشان بود كه همگى از قبيله بنى كلاب بودند، شمر نيز از همين قبيله بود؛ لذا از خويشاوندان يكديگر به شمار مى آمدند .
امام حسين (ع) فرياد شمر را شنيدند و به برادران خود فرمودند: جواب او را بدهيد؛ گرچه او مردى فاسق است، ولى با شما خويشاوندى دارد .
ابوالفضل العباس (ع) و جعفر و عبدالله و عثمان، فرزندان على (ع) نزد او رفتند و به او گفتند: چه كار دارى؟ او پاسخ داد: شما خواهرزادگان من در امان هستيد؛ از حسين كناره گيرى كنيد و به ما بپيونديد! حضرت عباس (ع) فرمود: لعنت خدا بر تو و بر امان تو باد! ما را امان مى دهى، ولى فرزند رسول خدا (ص) در امان نيست؟ شمر از اين پاسخ خشمگين شد و به لشكرگاه پيوست .
فرمانده سپاه دشمن، عمر سعد با اين جمله به سپاه خود دستور حمله داد: اى لشكر خدا، سوار شويد! بهشت بر شما بشارت باد! عصر روز عاشورا، لشكر كفر به طرف حرم حسينى هجوم بردند .
چون به خيمه ها نزديك شدند، حضرت زينب (س) نزد برادر دويد .
امام مقابل خيمه نشسته بود و در حالى كه به شميشر تكيه داده بود، به خواب فرو رفته بود .
زينب (س) برادر را بيدار كرد .
امام (ع) فرمودند: من رسول خدا را در خواب ديدم كه به من فرمودند: تو فردا نزد ما خواهى بود .
زينب (س) به صورت خود سيلى زد و با صداى بلند گريست .
امام فرمودند: خاموش باش؛ مبادا اين مردم ما را سرزنش كنند!سپس به ابوالفضل (ع) فرمودند: اى عباس؛ جانم به قربان تو! سوار شو و آنان را ملاقات كن و بگو به چه منظورى مى آيند .
قمر بنى هاشم، ابوالفضل العباس (ع) پيام امام را به آنان رساند .
آنان گفتند: امير دستور داده است يا تسليم شويد و يا با شما خواهيم جنگيد .
عباس (ع) فرمودند: صبر كنيد تا پيام شما را به ابى عبدالله برسانم و برگشتند .
امام حسين (ع) فرمودند: نزد آنها برگرد و از آنان بخواه امشب را به ما مهلت دهند تا نماز بگذاريم و استغفار كنيم
خدا مى داند كه من نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را بسيار دوست دارم! ابوالفضل العباس (ع) بازگشتند و يك شب مهلت خواستند و عمر سعد نيز پذيرفت .

شب عاشورا

شب فرا رسيد . امام ياران خود را جمع كردند و پس از حمد و ثناى الهى چنين فرموند: اما بعد ؛ من هيچ اصحابى را صالحتر از شما و هيچ اهل بيتى را نيكوكارتر و برتر از اهل بيت خود نيافتم .
خداوند از جانب من به شما پاداش نيكو دهد! اكنون شب است كه شما را فرا گرفته است .
آن را مركب خود قرار دهيد! هر يك از شما دست يكى از اهل بيت مرا بگيرد و با خود ببرد .
در تاريكى شب پراكنده شويد و مرا با اين جمعيت تنها بگذاريد؛ چرا كه آنان با من كار دارند؛ نه با كسى ديگرى! اهل بيت و ياران باوفاى امام، هر يك با زبانى ابراز وفادارى نمودند .
ابوالفضل العباس (ع) عرض كرد: براى چه تو را ترك كنيم؟ براى اينكه پس از تو زنده بمانيم؟ خدا آن روز را نياورد كه ما باشيم و تو نباشى! برادران او و ساير اهل بيت نيز همين سخن را گفتند .
سپس امام رو به فرزندان عقيل كرده، فرمودند: شهادت مسلم (برادر شما) براى شما كافى است .
به شما اجازه مى دهم كه برگرديد! آنان عرض كردند: سبحان الله! آن وقت مردم چه خواهند گفت؟ مى گويند سرور و عموزادگان خود را رها كردند و بدون كوچكترين نبردى به آنان پشت كردند .
به خدا اين كار را نمى كنيم .
در عوض جان و مال و خانواده خود را فداى تو خواهيم كرد .
همراه با تو مى جنگيم تا مثل تو كشته شويم .
زندگى پس از تو زشت باد! پس از آن، اصحاب امام وفادارى خود را اعلام كردند .
جان سخن همه اين بود كه اگر بدانيم در راه تو كشته مى شويم و دوباره زنده مى شويم و پس از آن زنده زنده مى سوزيم و اگر هفتاد بار چنين شود از تو دور نخواهيم شد! پس از آنكه همه اعلام وفادارى كردند، امام (ع) به آنان چنين مژده دادند: بدانيد كه فردا من و شما همگى كشته خواهيم شد و هيچ يك از ما زنده نخواهد ماند!
- عموجان! آيا من نيز كشته خواهم شد؟ اين صدا، صداى قاسم بن الحسن است؛ نوجوانى پدر از دست داده كه به همراه عمو در كربلا حاضر است .
در سيماى او عشق به شهادت موج مى زند .
- پسر جانم! مرگ نزد تو چگونه است؟
- از عسل شرينتر!
- آرى، عمويت به قربان تو! به خدا قسم، تو نيز فردا با من كشته مى شوى پس از آنكه به گرفتارى سختى مبتلا شوى! و قاسم، آسوده خاطر شد .
امشب ٣٢ نفر از لشكر عمر سعد به امام ملحق شدند و در آخرين شب عمر خويش، بهشت را بر جهنم برگزيدند
امشب، شب زمزمه و مناجات است؛ در آن طرف جمعى در ركوع، عده اى در سجود و گروهى ديگر به عبادت ايستاده اند .
امشب، شب به خون غلتيدن است .
اين، برير بن خضير است كه از شادى در پوست نمى گنجد؛ مى خندد و شوخى مى كند! عبدالرحمن به او مى گويد: اى برير! الآن كه وقت خنده و مزاح نيست! و برير چنين پاسخ مى دهد: طايفه من مى دانند كه من بيهوده گويى را نه در جوانى مى پسنديدم و نه در پيرى؛ ولى اكنون مى بينم بين ما و حورالعين چيزى حائل نشده است جز اينكه دست به شمشير بريم و با اين جمعيت روبرو شويم و با آنان بجنگيم! امام حسين (ع) در دل شب به خيمه خود رفتند و آنجا در حالى كه شمشير خود را آماده مى كردند، اين اشعار را مى خواندند: يا دهر أف لك من خليل كم لك بالإشراق و الأصيل .
(الخ) از اين اشعار بوى مرگ به مشام مى رسيد .
زينب (س) كه مقصود برادر را دريافت، نتوانست جلوى خودش را بگيرد، بى اختيار به طرف برادر دويد و ناله كنان عرض كرد: اى كاش پيش از اين مرده بودم! امروز مادرم زهرا و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفتند! اى جانشين گذشتگان و اى پناه بازماندگان! امام حسين (ع) زينب (س) را دلدارى دادند و فرمودند: خواهرم! شيطان، حلمت را از تو نگيرد! اگر اين مردم مرا رها مى كردند، به حال خود بودم! زينب (س) عرض كرد: اى واى! برادر؛ آيا خودت را گرفتار و مقهور يافته اى و از زندگى مأيوس شده اى؟ اين حرف بيشتر دل مرا مى سوزاند و تحملش بر من بسيار سخت است! سپس چنان بى تاب شد كه از حال رفت و بر زمين افتاد .
امام (ع) خواهر را به هوش آورد و او را دلدارى داد تا آرام گيرد و سفارش فرمود تا در مصيبت شهادت برادرش صبر كند و گريبان ندرد و چهره نخراشد .
امشب حضرت على اكبر (ع) با سى سواره به طرف شريعه فرات رهسپار شدند و با مشكلات بسيار چند مشك آب تهيه كردند .
امام به اهل بيت و اصحاب خود فرمودند: از اين آب بياشاميد كه آخرين توشه شما است! وضو بگيريد و غسل كنيد و جامه خود را بشوييد كه اين جامه ها، كفنهاى شما خواهد بود! شب، بسرعت مى گذرد و روزى پر حماسه در پيش است .
روز عاشورا بامداد روز دهم محرم، امام (ع) نماز را با اصحاب خود اقامه فرمود .
آنگاه پس از حمد و ثناى الهى آنان را با اين سخنان مخاطب قرار داد: امروز خداوند مى خواهد كه من و شما كشته شويم .
پس بايد شكيبا باشيد! سپس همگى، ٣٢ نفر سواره، ٤٠ نفر پياده و پرچمدار سپاه، ابوالفضل العباس (ع) .
به دستور امام، هيزمهايى را كه در خندقهاى اطراف خيمه ها (كه از پيش حفر شده بود و


۳
نماز ظهر روز عاشورا

با هيزم پر شده بود)، آتش زدند تا دشمن مجبور شود از مقابل حمله كند و به خيمه ها دست نيابد .
پيش از آغاز نبرد، برير بن خضير به فرمان مولايش با سخنانى سپاه دشمن را موعظه كرد و آنان را از آغاز جنگ برحذر داشت؛ ولى آنان به سخنان وى توجهى نكردند .
پس از آن خود امام (ع) مقابل سپاه قرار گرفتند و لشكر عمر سعد را به سكوت فراخواندند؛ آنگاه حمد و ثناى الهى را به جاى آورده، پس از صلوات بر رسول خدا (ص) و فرشتگان و انبياء (عهم) فرمودند: مرگ و نيستى بر شما باد كه در حال سرگردانى از ما كمك خواستيد و ما با شتاب به كمك شما آمديم؛ ولى شما با شمشيرى كه سوگند خورده بوديد در يارى ما بكار بريد، به جنگ ما آمديد و آتشى را كه مى خواستيم با آن دشمن خود و دشمن شما را بسوزانيم، براى سوزاندن ما روشن كرديد! شما با دشمنان خود همدست شديد تا دوستانتان را از پاى درآوريد با اينكه آنها عدل و داد را بين شما رواج ندادند و در يارى آنان نيز اميد خيرى نيست .
واى بر شما! چرا در حالى كه شمشيرها در غلاف بود و دلها مطمئن و رأيها محكم شده بود، دست از يارى ما كشيديد؟ شما در افروختن آتش فتنه مانند ملخها شتاب كرديد و ديوانه وار خود را مانند پروانه به آتش افكنديد .
اى مخالفين حق و اى نامسلمانان، اى ترك كنندگان قرآن و تحريف كنندگان كلمات، اى جمعيت گناهكار و پيروان وساوس شيطان و اى خاموش كنندگان شريعت و سنت پيغمبر! رحمت خداوند از شما دور باد! آيا اين ناپاكان را يارى مى كنيد و از يارى ما دست بر مى داريد؟ به خدا قسم، مكر و حيله از زمان قديم در ميان شما وجود داشته و اصل و فرع شما با آب تزوير و فريب به هم آميخته و فكر شما با آن تقويت شده است! شما پليدترين ميوه اين درخت هستيد كه در گلوى هر كه ناظر آن است مانده ايد و آزارش مى دهيد و در كام غاصبان، لقمه گوارايى هستيد! آگاه باشيد كه اين مرد زنازاده فرزند زنازاده (عبيدالله بن زياد) مرا بين دو چيز مخير كرده است: يا شمشير و شهادت و يا تن به ذلت دادن ولى بدانيد كه ذلت از ما بدور است! خداوند و رسولش و مؤمنان و دامنهاى پاكى كه ما را پرورده اند و سرهاى پرحميت و جانهايى كه هيچ گاه زير بار ظلم و تعدى نمى روند، هرگز بر ما نمى پسندند كه تسليم شويم و ذلت را بر شهادت ترجيح دهيم! .
به خدا قسم، شما پس از كشتن من مدت زيادى زندگى نخواهيد كرد! زندگى شما بيش از مدت سوار شدن شخص پياده بر مركبش نخواهد بود .
روزگار، همچون سنگ آسيا كه بر محور خود بسرعت مى گردد، شما را به اضطراب و تشويش خواهد افكند .
اين خبر را پدرم على (ع) از جدم به من رسانده است؛ حال، خود و همدستانتان با هم بنشينيد و فكر كنيد تا امر بر شما پوشيده نمانده باشد و دچار حسرت نشويد؛ آنگاه بدون شتابزدگى و با تأمل حمله كنيد و مهلتم ندهيد .
من بر خداوند توكل نموده ام كه او پروردگار من و شماست .
هيچ جنبنده اى در روى زمين نمى جنبد مگر آنكه مقدرات او به دست خداوند است و او در راه راست و صواب است .
خداوندا! باران رحمتت را از ايشان قطع كن و سالهاى قحطى زمان يوسف را براى آنان مقدر فرما و جوان ثقفى را بر آنان مسلط كن كه جام تلخ مرگ را به آنان بنوشاند؛ زيرا آنان ما را تكذيب كردند و فريب دادند .
تو پروردگار ما هستى و بر تو توكل مى كنيم و به سوى تو انابه مى نماييم! (منظور از جوان ثقفى ممكن است حجاج بن يوسف ثقفى باشد كه از خونريزترين دست نشاندگان خلفاى بنى اميه بود و ممكن است مراد امام مختار بن ابى عبيده ثقفى باشد كه به خونخواهى شهادت امام حسين (ع) قيام كرد و تمامى كسانى را كه در حادثه كربلا نقش داشتند، كشت .
خطبه ديگرى نيز از آن حضرت نقل شده است كه ظاهرا در همين لحظات ايراد شده است .
صبحگاهان پس از آنكه سپاه كفر، هجوم خود را آغاز كرد، فرزند پيامبر خدا (ص) به درگاه الهى دعا كردند و به او شكايت بردند، آنگاه خطاب به جمعيت چنين فرمودند: اى مردم، سخنم را بشنويد و در كشتنم عجله نكنيد تا شما را با آنچه كه سزاوار است موعظه كنم و عذر خود را بيان نمايم! پس اگر با من منصفانه رفتار كرديد، سعادتمند خواهيد شد و اگر عذر مرا كافى نداستيد و از در انصاف برنيامديد، آن وقت افكار خود را روى هم بريزيد و با هم تفكر كنيد تا امر بر شما مشتبه نماند، سپس بدون هيچ تأخيرى كار خود را يكسره كنيد .
بدانيد كه صاحب اختيار و ولى من خداوند است كه قرآن را فرستاده است و او سرپرست صالحان است .
آنگاه حمد و ثناى الهى را به جاى آوردند و بر رسول خدا (ص) درود فرستادند و فرمودند: ابتدا نسب مرا در نظر بگيريد و ببينيد من كيستم و سپس به افكار خود مراجعه كنيد و آن را مورد سؤال و بازخواست قرار دهيد، ببينيد آيا سزاوار است مرا بكشيد؟ آيا هتك حرمت من بر شما جايز است؟ مگر من پسر دختر پيامبر شما نيستم؟ مگر من پسر وصى پيامبر و پسر عموى او كه اولين مؤمن و تصديق كننده رسول خدا و اولين تأييدكننده آنچه به او نازل شده است نيستم؟ مگر حمزه سيدالشهدا .
عموى پدر من نيست؟ مگر جعفر طيار عموى من نيست؟ مگر سخن رسول خدا (ص) را درباره من و برادرم نشنيده ايد كه مى فرمايد: هذان سيّدا شباب أهل الجنة: حسن و حسين دو سرور و آقاى جوانان بهشت هستند؟ اگر مرا تأييد مى كنيد و مى دانيد كه راست مى گويم، پس از كشتن من صرف نظر كنيد! سوگند به خدا، از وقتى كه دانسته ام خداوند دروغگو را دشمن خود قرار داده است، سخن دروغى بر زبان نياورده ام! و اگر گفتار مرا باور نداريد و تكذيبم مى كنيد، در ميان شما كسى هست كه خبر دهد و صدق سخنان مرا تأييد كند .
برويد از جابر بن عبدالله انصارى و ابو سعيد خدرى و سهل بن سعد ساعدى و زيد بن ارقم و انس بن مالك سؤال كنيد .
آنان به شما خبر خواهند داد كه رسول خدا (ص) درباره من و برادرم چنين سخنى را فرموده است .
آيا اين براى جلوگيرى شما از ريختن خونم كافى نيست؟ در اينجا شمر بن ذى الجوشن گفت: :من خدا را زبانى مى پرستم و نمى دانم تو چه مى گويى! حبيب بن مظاهر در پاسخ گفت: تو خدا را به هفتاد زبان مى پرستى و من گواهى مى دهم كه راست مى گويى و نمى دانى كه حسين چه مى گويد .
خداوند دلت را سياه كرده است! امام فرمودند: اگر در اين امر شك داريد، آيا در اين نيز كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم شك داريد؟ سوگند به خدا در ميان مشرق و مغرب عالم، پسر دختر پيامبرى غير از من، نه در ميان شما و نه در ميان كس ديگرى نيست! واى بر شما! آيا من كسى از شما را كشته ام كه به طلب قصاص آمده ايد؟ آيا مالى را از شما تصاحب كرده ام و آيا زخمى بر شما وارد كرده ام كه مى خواهيد تلافى كنيد؟ هيچ يك از آنان پاسخى نداد .
مجددا امام فرمودند: اى شبث بن ربعى، اى حجار بن ابجر، اى قيس بن اشعث و اى يزيد بن حارث! مگر شما نبوديد كه در نامه نوشتيد: ميوه هاى درختان رسيده است و زمين سرسبز شده، اگر به سوى ما بيايى، به سوى لشكرى آمده اى كه آماده كمك به تو و تحت فرمان تو است؟ قيس بن اشعث گفت: ما نمى دانيم تو چه مى گويى .
بايد تسليم حكم پسر عمويت (يزيد) شوى تا او هر طور خواست با تو رفتار كند و آنان براى تو چيزى نمى خواهند مگر آنچه را كه تو بپسندى! امام (ع) در مقابل اين سخن فرمودند: نه، به خدا سوگند، مانند ذليلان دست بيعت به شما نخواهم داد و همچون بردگان در مقابل شما آرام نخواهم نشست و تمكين نخواهم كرد! اى بندگان خدا! من به پروردگار خودم و پروردگارتان، از هر متكبرى كه به روز حساب ايمان نمى آورد پناه مى برم! آغاز نبرد و توبه حر بن يزيد رياحى عمر سعد (فرمانده سپاه كوفه) تيرى در كمان گذاشت و گفت: گواه باشيد كه من اولين تير را زدم! و تير را پرتاب كرد .
جنگ رسما آغاز شد .
حر بن يزيد رياحى، همان كسى كه براى نخستين بار راه را بر امام بست و از رسيدن آب به آن حضرت جلوگيرى نمود، به عمر سعد گفت: آيا واقعا با حسين خواهى جنگيد؟! عمر سعد پاسخ داد: آرى؛ به خدا قسم، با او چنان مى جنگم كه آسانترين صحنه اش اين باشد كه سرها از بدنها جدا شود و دستها از پيكرها قطع گردد! حر از او جدا شد و به گوشه اى رفت .
بدنش بشدت مى لرزيد؛ اضطراب عجيبى سراسر وجود او را فرا گرفته بود .
مهاجر بن اوس، از سربازان لشكر كوفه، به او گفت: اى حر! من از حالت تو تعجب مى كنم! اگر از من بپرسند كه شجاعترين مرد كوفه كيست، حتما تو را نام مى برم، ولى الآن مى بينم كه مى لرزى! حر گفت: به خدا قسم، خود را ميان بهشت و دوزخ مخير مى بينم! ولى به خدا سوگند، چيزى را بر بهشت ترجيح نخواهم داد، اگرچه بدنم پاره پاره شود و مرا بسوزانند! حر راه خود را به طرف خيمه هاى حرم حسينى كج كرد؛ دستها را بر سر گذاشت و مى گفت: خداوندا! به سوى تو انابه مى كنم؛ توبه ام را بپذير! زيرا من دوستان تو و فرزندان دختر پيامبرت را ترساندم! و خود را به امام حسين (ع) رساند و آنگاه عرض كرد: جانم فداى تو باد! من همان كسى هستم كه بر تو سخت گرفت و نگذاشت به مدينه بازگردى؛ فكر نمى كردم كار به اينجا بكشد .
الآن توبه كرده ام؛ آيا توبه من پذيرفته است؟ امام- آن مظهر لطف و رحمت الهى- فرمود: آرى؛ خداوند توبه تو را قبول خواهد كرد .
اكنون پياده شو! حر عرض كرد: سواره در راه تو بجنگم بهتر است؛ زيرا بالأخره از اسب سرنگون خواهم شد! آنگاه روبروى سپاه كفر ايستاد و آنان را موعظه كرد؛ ولى دشمن او را هدف تيرهاى خود قرار داد .
حر بازگشت و مقابل امام ايستاد .
مجددا به ميدان رفت و پس از نبردى شجاعانه به شهادت رسيد .
بدن مطهر او را نزد امام بردند .
حضرت در حالى كه خاك از چهره او مى زدود، فرمود: تو در دنيا و آخرت آزاده اى، همان گونه كه مادرت تو را حر ناميد! اصحاب وفادار امام (ع)، خود را سپر بلاى آن حضرت ساخته بودند و يكى يكى جان خود را فداى اهل بيت مى كردند و حاضر نبودند تا زنده هستند كسى از خاندان پيامبر به ميدان بيايد .
در ميان اين مردان، كسانى بودند كه با خانواده خود در خدمت امام حسين (ع) حاضر بودند و اگر يكى از آنان به شهادت مى رسيد، فرزند او به جاى پدر به ميدان مى شتافت .
همچون عمرو بن جناده كه پس از شهادت پدرش، جنادة بن كعب، به دستور مادرش به ميدان رفت و به شهادت رسيد .
پيش از آنكه ظهر شود، عده زيادى از سپاه امام حسين (ع) به درجه رفيع شهادت نائل آمدند؛ مردانى همچون برير بن خضير (كه مردى عابد و زاهد و از قراء قرآن بود)، مسلم بن عوسجه و نافع بن هلال .

نماز ظهر روز عاشورا

يكى از ياران امام حسين (ع) به نام عمرو بن عبدالله كه كنيه اش ابوثمامه بود خدمت امام (ع) شرفياب شد و عرض كرد: يا ابا عبدالله! جانم فداى تو باد! مى بينم كه نزديك است اين لشكر به جنگ تو بيايند؛ ولى به خدا قسم كه پيش از آنكه تو كشته شوى، من در ركابت كشته خواهم شد و در خون خود خواهم غلتيد؛ ولى دوست دارم اين نماز ظهر را با تو بخوانم، سپس خداى خود را ملاقات كنم! ابا عبدالله الحسين (ع) فرمودند: ياد كردى نماز را؛ خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكران قرار دهد! بلى؛ اكنون اول وقت نماز است .
نيمى از باقيمانده اصحاب، در مقابل سرورشان حسين(ع) صف كشيدند و بدنهاى خود را سپر امام قرار دادند و فرزند پيامبر (ص) با بقيه اصحاب، نماز خوف خواندند .
تيرها بر بدن ياران امام مى نشست؛ ولى آنان تا انتهاى نماز پابرجا بودند و پس از آن، عده اى جان به جان آفرين تسليم نمودند .
پس از اقامه نماز، باقيمانده اصحاب به ميدان رفتند؛ بزرگانى همچون زهير بن قين، جون - آزادشده ابوذر غفارى- و حبيب بن مظاهر . با شهادت آنان نوبت به اهل بيت مى رسد .

شهادت على اكبر (ع)

از خاندان امام حسين (ع) نخستين كسى كه خدمت حضرت آمده، اجازه به ميدان رفتن گرفت، فرزندش على اكبر (ع) بود .
پدر، بى درنگ به او اذن جهاد داد و چون على اكبر به سوى ميدان روانه شد، سرور شهيدان نگاه مأيوسانه اى به قامت فرزند كرد و بى اختيار قطرات اشك بر چهره مباركش روان شد و به درگاه الهى عرض كرد: اللهم اشهد! فقد برز اليهم غلام أشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولك و كنا إذا اشتقنا إلى نبيك نظرنا إليه: پروردگارا! گواه باش كه جوانى به سوى اين جمعيت مى رود كه از جهت خلقت و اخلاق و گفتار ، شبيه ترين مردم به رسول تو است و هرگاه ما مشتاق ديدار پيامبرت مى شديم، به او مى نگريستيم! سپس فرياد زدند: اى پسر سعد! خداوند نسلت را منقطع كند همان طور كه فرزندم را از من گرفتى! على اكبر (ع) به ميدان شتافت و در نبردى شجاعانه عده اى را به خاك افكند .
پس از جنگى طولانى، خسته و تشنه نزد پدر بازگشت و عرض كرد: پدر جان! تشنگى مرا از پاى درآورده و سنگينى زره، مرا به سختى افكنده است؛ آيا ممكن است جرعه اى آب بنوشم؟ امام (ع) گريست و فرمود: فرزند عزيزم! برگرد و اندكى جنگ كن؛ زيرا وقت آن نزديك شده است كه جدت محمد (ص) را ملاقات كنى و از دست او جام سرشارى بنوشى و پس از آن هرگز تشنه نخواهى شد! على اكبر به عزم شهادت پا به ميدان نهاد و نبرد را مجددا آغاز كرد .
پس از مدتى كوتاه، مردى به نام منقذ بن مره عبدى- لعنة الله عليه- فرزند امام را هدف تير قرار داد .
على اكبر (ع) بر زمين افتاد .
در آخرين لحظات حيات، پدر را صدا زد و عرض كرد: پدر جان! سلام من بر تو باد! اين، جدم رسول خدا است كه به تو سلام مى رساند و به تو مى گويد: زود نزد ما بيا! امام حسين (ع) خود را به بالين فرزند رساند، صورت خود را بر صورتش نهاد و فرمود: خدا بكشد مردمى را كه تو را كشتند! چقدر بر خدا گستاخى نمودند و حرمت رسول خدا را هتك كردند! و در حالى كه سيل اشك بر گونه هاى مباركش روان بود، فرمود: على الدنيا بعدك العفا: على جان! پس از تو خاك بر اين دنيا باد! زينب (س) كه صداى گريه برادر را شنيد، خود را به او رساند؛ ولى با پيكر پاره پاره على اكبر روبرو شد .
خود را بر روى بدن افكند و شروع به ناله و زارى كرد .
امام حسين (ع) خواهر را به خيمه زنان بازگرداند و به جوانان اهل بيت دستور داد پيكر على اكبر را به خيمه شهدا منتقل كنند .
پس از شهادت على اكبر (ع)، جوانان اهل بيت يكى يكى به ميدان مى آمدند و جان خود را فداى مولايشان مى كردند .
سيدالشهدا (ع) اهل بيت خود را مخاطب قرار دادند و فرمودند: اى پسر عموها و اى اهل بيت من! شكيبا باشيد! به خدا قسم، پس از امروز هرگز روى خوارى و ذلت را نخواهيد ديد!

شهادت حضرت قاسم بن الحسن (ع)

فرزند امام مجتبى (ع)، قاسم بن الحسن، كه شب پيش مژده شهادت خويش را از عموى عزيزش دريافت كرده بود، نزد عمو آمد و اجازه ميدان خواست .
امام بشدت گريستند و از اينكه يادگار برادر را به كام مرگ بفرستند، ابا مى نمودند؛ ولى اين نوگل عاشق شهادت، به دست و پاى عمو افتاد و آن قدر او را بوسيد و گريست كه اذن ميدان گرفت و در حالى كه اشك بر صورتش جارى بود، به ميدان آمد: إن تنكرونى فأنا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن هذا حسين كالأسير المرتهن بين أناس لا سقوا صوب المزن يعنى اگر مرا نمى شناسيد، بدانيد كه من، فرزند حسن مجتبى، نواده رسول خدا هستم .
اين حسين است كه به دست شما مردم اسير شده است .
اميدوارم خداوند باران رحمتش را از شما دريغ كند! با اين رجز، قاسم بن الحسن خود را معرفى نمود .
او در حالى به ميدان آمده بود كه پيراهن بلندى بر تن و كفشى بر پا داشت .
او هنوز بند كفش پاى چپ خود را نبسته بود كه پا به ميدان نهاد .
قاسم به دشمن يورش برد و ٣٥ نفر از آنان را به هلاكت رساند .
ابن فضيل ازدى- لعنة الله عليه- فرزند امام حسن مجتبى (ع) را هدف ضربه شمشير قرار داد و سر مباركش را شكافت .
قاسم فرياد زد: يا عماه: عموجان به فريادم برس! بى درنگ امام حسين (ع) به طرف قاسم آمد تا او را برهاند و شمشير خود را بر ابن فضيل فرود آورد .
او دست خود را سپر قرار داد و دستش قطع شد و فريادى كشيد و از لشكر كمك طلبيد .
ياران ابن فضيل حمله كردند تا او را نجات دهند؛ ولى او زير دست و پاى اسبها افتاد و به هلاكت رسيد .
گرد و غبار زيادى فضاى ميدان را پر كرده بود و چيزى ديده نمى شد .
پس از مدتى مشاهده كردند كه امام حسين (ع) بالاى سر نوجوان دلاور ايستاده است .
قاسم در حال جان دادن است و پاهاى خود را به زمين مى سايد .
امام فرمودند: خداوند قاتلان تو را از رحمتش دور كند! روز قيامت كسى كه با آنان به مخاصمه خواهد پرداخت، جدت رسول خدا و پدرت حسن مجتبى است .


۴
شهادت حضرت ابوالفضل العباس (ع)

به خدا قسم، بر عمويت بسيار گران است ببيند تو او را صدا مى زنى و او نمى تواند پاسخت را بدهد و يا اينكه پاسخ مى دهد؛ ولى براى تو سودى ندارد! به خدا قسم، امروز روزى است كه دشمنان عمويت زياد و يارانش اندكند! و قاسم را به سينه چسبانيد و در ميان كشتگان اهل بيت نهاد .

شهادت حضرت ابوالفضل العباس (ع)

ابوالفضل العباس (ع) كه شاهد كشته شدن بسيارى از اهل بيت است، به برادران خود، عبدالله و جعفر و عثمان فرمود: برادران! خود را پيشمرگ آقايتان كنيد و قبل از آنكه آسيبى به او برسد، جان خود را فدايش كنيد! آنان همگى به ميدان رفتند و به شهادت رسيدند .
آنگاه عباس بن على (ع) كه خون پدر در رگهايش جارى بود، از برادر اجازه خواست تا به ميدان رود .
امام بسختى گريست و فرمود: برادر! تو صاحب لواى من هستى، اگر تو نمانى، كسى با من نخواهد ماند! ابوالفضل العباس (ع) عرض كرد: سينه ام تنگ شده و از زندگى دنيا سير شده ام و مى خواهم از اين منافقين خونخواهى كنم! امام حسين (ع) فرمود: اكنون كه عازم سفر آخرت شده اى ، براى اين كودكان كمى آب بياور! قمر بنى هاشم، نيزه و مشكى برداشته، به طرف شريعه فرات رهسپار شد .
صف محافظان فرات را شكافت و خود را به آب رسانيد .
آنگاه كفى از آب بر گرفت و تا نزديك دهان آورد، گويا مى خواهد بنوشد، اما نه! آب را بر روى آب ريخت و حاضر نشد خود را سيراب و برادر و اهل بيتش را تشنه ببيند .
مشك را پر از آب كرد و روانه خيمه شد: اين مشك آب بايد هر چه زودتر به كودكان تشنه برسد! سپاه عمر سعد، راه را بر او بستند و در حقيقت راه را بر آب بستند، چرا كه حتى يك قطره آب نيز نمى بايستى به اهل بيت مى رسيد .
نبردى سخت درگرفت و ابوالفضل العباس (ع) بر آن جمعيت حمله مى برد و بسختى از مشك آب دفاع مى كرد .
مردى به نام نوفل كه در پشت درختى كمين كرده بود، ناگهان هجوم آورد و ضربه اى به دست راست قمر بنى هاشم وارد آورد؛ اما پيش از آنكه مشك بيفتد، سقاى دشت كربلا آن را به دست چپ گرفت: والله ان قطعتموا يمينى انى احامى أبدا عن دينى و عن امام صادق اليقين نجل النبى الطاهر الأمين به خدا قسم اگر چه دست راستم را قطع كرده ايد، ولى من تا ابد از دينم و از پيشواى خود، نواده پيامبر پاك امين دفاع خواهم كرد! ضربتى ديگر دست چپ ابوالفضل (ع) را نشانه گرفت .
بى درنگ مشك را به دندان گرفت، بدان اميد كه هر چه زودتر آب را به خيمه برساند .
دشمن، عباس را تيرباران كرد .
تيرى به مشك خورد و آن را سوراخ كرد .
گويى اين جان عباس است كه از كالبد مشك بيرون مى ريزد! و تيرى ديگر سينه اين سردار رشيد را هدف قرار داد
عباس (ع) از اسب سرنگون شد و فرياد زد: برادر! مرا درياب! حسين خود را به برادر رسانيد، ولى آخرين اميدش را از دست رفته مى ديد! فداكارى و ايثار ابوالفضل العباس (ع) آنچنان تحسين برانگيز و غير قابل وصف است كه همواره مورد احترام و تكريم ائمه (عليهم السلام) قرار مى گرفته است .
شيخ صدوق (ره) از امام سجاد (ع) روايت كرده است: خداوند عباس را رحمت كند! او خوب جانبازى كرد و نيكو امتحان داد و جان خود را فداى برادرش كرد تا هر دو دستش جدا شد .
خداى عز و جل به جاى دو دست، دو بال به او عطا فرمود تا در بهشت با فرشتگان پرواز كند، همان طور كه به جعفر بن ابى طالب دو بال عطا كرد .
عباس نزد خداوند مقامى دارد كه روز قيامت تمامى شهدا به او رشك مى برند!

شهادت حضرت على اصغر (ع)

پس از شهادت آخرين افسر سپاه حسينى- ابوالفضل العباس (ع)- امام حسين (ع) خود را آماده رفتن به ميدان كرد؛ ولى پيش از آنكه قدم به ميدان بگذارد، به خيمه آمد و به زينب (س) فرمود: فرزند خردسالم را بده تا با او وداع كنم! على اصغر (ع) را در آغوش پدر نهادند .
پدر طفل را به دست گرفت تا ببوسد؛ ولى تيرى حلقوم كودك را پاره كرد و خون از رگهاى بريده جارى شد .
پدر داغدار و مصيبت زده، تا دست خود را زير گلوى بريده طفل گرفت پر از خون شد، آنگاه خونها را به سمت آسمان پاشيد و فرمود: اين مصيبتها بر من سهل است؛ زيرا در راه خداست و خداوند ناظر بر اين مصائب است!

نبرد سرور شهيدان، حسين بن على (ع) و كيفيت شهادت آن حضرت

حسين (ع)، دست از جان شسته با اهل بيت وداع كرد و به ميدان نبرد تاخت .
هر كس در برابر زاده على (ع) مى آمد، كشته مى شد و در اين لحظات، سخن امام اين بود: الموت أولى من ركوب العار والعار أولى من دخول النار أنا الحسين بن على آليت أن لا أنثنى أحمى عيالات أبى أمضى على دين النبى مرگ بهتر از زير بار ننگ رفتن است و ننگ از دخول در آتش جهنم بهتر است! من، حسين بن على هستم؛ سوگند ياد كرده ام كه هرگز به دشمن پشت نكنم؛ از خانواده پدرم دفاع مى كنم و بر دين پيامبر استوار هستم .
يكى از راويان نبرد كربلا، وضعيت سرور شهيدان را چنين توصيف كرده است: به خدا قسم، نديده بودم كسى را كه سپاه دشمن، او را احاطه كرده باشد و فرزندان اهل بيت و يارانش كشته شده باشند و با اين حال، از حسين قوى دل تر باشد! همين كه آن لشكر به او حمله مى كردند، شمشير مى كشيد و به آنها حمله مى كرد و آنان مانند گله گرگ زده پراكنده مى شدند! حضرت بر آن جماعت كه شماره آنان به سى هزار نفر مى رسيد هجوم مى برد و آنان همچون ملخهايى كه از ديدن اشخاص فرار مى كنند، از مقابل او مى گريختند و او به مركز خود باز مى گشت و مى فرمود: لا حول و لا قوة إلا بالله! عده بيشمارى از دشمن به دست امام (ع) كشته شدند، تا آنكه عمر سعد فرياد زد: واى بر شما! آيا مى دانيد با چه كسى مى جنگيد؟ اين، فرزند على، كشنده عرب است! از هر طرف به او حمله كنيد! تيراندازان اطراف امام را گرفتند و ارتباط آن حضرت را با خيمه ها قطع كردند؛ سپس به طرف خيمه ها هجوم آوردند .
سيدالشهدا فرياد زد: واى بر شما اى پيروان آل ابى سفيان! اگر دين نداريد و از جهان آخرت نمى ترسيد، لااقل در دنياى خود آزادمرد باشيد و به اصل و حسب خود رجوع كنيد - اگر عرب هستيد - چنانچه عقيده شما اين است! شمر گفت: اى پسر فاطمه چه مى گويى؟ فرمود: من با شما جنگ دارم و شما با من؛ زنها كه گناهى ندارند! پس تا من زنده هستم، به حريم من تجاوز نكنيد! و شمر پاسخ داد: اين حرف را قبول داريم! سپس دستور داد تا امام زنده هستند، كسى معترض خيمه ها نشود .
امام حسين (ع) بار ديگر به خيمه ها باز مى گردند و دوباره با اهل بيت وداع مى كنند و مى فرمايند: روپوشها را بر تن كنيد و آماده بلا باشيد و بدانيد كه خداوند نگهدار و حامى شماست و شما را از شر دشمنان نجات خواهد داد، عاقبت شما را به خير مى كند و دشمنان شما را به انواع عذابها متبلا مى سازد و در برابر اين مصيبتها، نعمت و كرامت فراوان به شما عطا خواهد فرمود .
شكايت نكنيد! مبادا سخنى بر زبان بياوريد كه از قدر و منزلت شما بكاهد! و بار ديگر به ميدان شتافت .
پس از مدتى نبرد، امام در حالى كه ايستاده بود، لحظاتى را به استراحت گذراند؛ ولى در همان حال سنگى به پيشانى مقدسش اصابت كرد و خون جارى شد .
فرزند پيامبر خواست با لباس خود خون را از صورت پاك كند كه مرد ديگرى با تيرى سه شعبه، حضرت را هدف قرار داد . سيدالشهدا به درگاه الهى عرض كرد: بسم الله و بالله و على ملة رسول الله؛ معبود من! تو مى دانى كه اين جمعيت، مردى را مى كشند كه روى زمين هيچ پسر پيامبرى جز او نيست! سپس با دست، تير را از پشت خود خارج كردند؛ ناگهان خون بشدت فوران زد .
دستهاى امام پر از خون شد .
خونها را بر چهره و محاسن خود كشيد و فرمود: به همين حال باقى خواهم بود تا خدا و جدم رسول خدا (ص) را ملاقات كنم! قدرت نبرد بكلى از زاده زهرا (س) سلب شده بود .
هر كس به او نزديك مى شد، عقب مى رفت؛ مبادا خونش را به گردن گيرد .
شخصى به نام مالك بن يسر نزد امام آمد و زبان به دشنام گشود و با شمشير به سر حضرت ضربه اى زد .
عمامه امام شكافت و پر از خون شد .
حسين (ع) عمامه پر خون را برداشته، با دستمالى سر خود را بستند .
سپاه ابن زياد پس از درنگى كوتاه برگشته، اطراف امام را گرفتند .
كودكى نابالغ از اهل بيت امام حسين (ع) به نام عبدالله- فرزند امام حسن مجتبى (ع)- از خيمه بيرون آمد .
زينب (س) خواست او را نگه دارد، ولى عبدالله امتناع كرد و گفت: به خدا قسم، از عمويم دور نمى شوم! در اين هنگام ابحر بن كعب و به قولى حرملة بن كاهل خواست با شمشير ضربتى بر امام وارد كند؛ عبدالله بن حسن دست خود را جلو آورد تا جلو شمشير را بگيرد؛ ولى ضربه شمشير به دست او وارد شد و دستش را قطع كرد .
فرياد كودك بلند شد و مادر را به كمك طلبيد .
امام حسين (ع) او را در آغوش كشيد، به سينه خود چسباند و فرمود: برادرزاده! بر اين بلا صبر كن و از خداوند طلب خير نما؛ زيرا خداوند تو را به پدران نيكوكارت ملحق خواهد كرد! سپس حرملة بن كاهل اسدى او را با تيرى هدف قرار داد و كودك در آغوش عمو جان داد .
بار ديگر شمر بن ذى الجوشن به خيمه حمله برد و گفت: آتش بياوريد تا خيمه ها را با هر كه در آن است بسوزانم! امام (ع) فرمود: اى پسر ذى الجوشن! تو آتش مى طلبى كه اهل بيت مرا بسوزانى! خدا تو را به آتش جهنم بسوزاند! شبث بن ربعى شمر را سرزنش كرد و او را از اين عمل بازداشت؛ او نيز از اين كار منصرف شد .
امام حسين (ع) جامه اى كهنه و بى ارزش طلبيدند تا پس از شهادت، كسى به آن رغبت نكند و بدن آن حضرت را برهنه نسازد .
لباس كهنه اى آوردند، حضرت آن را پوشيدند و روى آن لباس نيز لباس ديگرى از برد يمانى به تن كردند كه آنرا عمدا پاره كرده بودند تا آن نيز بى ارزش جلوه كند .
در حالى كه امام (ع) مجروح و زخمى، سوار اسب بودند و قادر به ادامه نبرد نبودند، هجوم نهايى دشمن براى كشتن فرزند پيامبر (ص) آغاز شد .
صالح بن وهب مزنى پهلوى امام را با نيزه هدف قرار داد و حضرت را از اسب سرنگون كرد .
امام از سمت راست بدن بر زمين افتاد و در حالى كه صورت مقدسش روى خاك بود، فرمود: بسم الله و بالله و على ملة رسول الله و مجددا خود را از زمين بلند كرده، ايستادند .
شمر فرياد برآورد: در انتظار چه هستيد؟ چرا كار حسين را تمام نمى كنيد؟ هجوم افراد شدت يافت .
شخصى با شمشير، شانه حضرت را شكافت؛ امام باز به زمين افتادند .
گاهى مى ايستادند؛ ولى باز به زمين مى افتادند .
سنان بن انس نخعى با نيزه اى گلوى مقدس فرزند زهرا (س) را هدف قرار داد و آن را سوراخ كرد؛ سپس نيزه را بيرون كشيد و در استخوانهاى سينه اش فرو برد .
سپس با تيرى گلوى امام را نشانه گرفت .
سيد الشهدا (ع) تير را از گلو خارج ساخت و دستهاى خود را به خون آلوده كرد و به محاسن خويش ماليد .
عمر سعد- لعنة الله عليه- به مردى كه در طرف راستش بود گفت: واى بر تو! پياده شو و حسين را راحت كن! خولى بن يزيد اصبحى پيش دستى كرد كه سر امام را از بدن جدا كند؛ ولى لرزه بر اندامش افتاد و عقب نشست سنان بن انس نخعى شمشيرى به گلوى امام زد و گفت: به خدا قسم، سر تو را از بدن جدا مى كنم .
مى دانم تو پسر پيغمبرى و از جهت مادر و پدر، بهترين مردم هستى! در آن لحظات آخر حيات، سخن حسين بن على (ع) به درگاه الهى اين بود: صبرا على قضائك يارب؛ لا إله سواك يا غياث المستغثين: در برابر حكم تو - اى پروردگار- صبر مى كنم؛ معبودى غير از تو نيست اى فريادرس پناه جويان! سپس سنان بن انس نخعى و به روايت ديگرى شمر بن ذى الجوشن سر مقدس نواده رسول خدا، فرزند على مرتضى و فاطمه زهرا و سرور جوانان بهشت را از تن جدا كرد .


۵
حركت كاروان اسرا به طرف كوفه

هلال بن نافع آخرين دقايق حيات آن مظلوم را چنين توصيف مى كند: من با سپاه عمر سعد ايستاده بودم و حسين جان مى داد .
سوگند به خدا، كه من در تمام عمرم هيچ كشته اى را نديدم كه تمام پيكرش به خون آلوده باشد و چون حسين صورتش نيكو و چهره اش نورانى باشد! به خدا قسم، درخشش نور چهره اش مرا از تفكر در كشته شدنش باز مى داشت! همچنين آخرين لحظه شهادت سيدالشهدا را بدين گونه آورده اند: چون امام (ع) از اسب بر زمين افتاد، اسب آن حضرت با پيشانى خونين، خود را به خيمه ها رسانيد و شيهه مى كشيد .
اهل بيت كه اسب خونين بى سوار را ديدند، دانستند كه چه حادثه عظيمى رخ داده است .
زينب (س) فرياد زد: وا اخاه! وا سيداه! وا اهل بيتاه! اى كاش آسمان بر زمين فرو مى افتاد و كوهها از هم مى پاشيد و بر زمين مى ريخت! و نزد امام آمد و ديد كه برادر در حال جان دادن است و عمر سعد با عده اى ايشان را احاطه كرده اند .
فرياد زد: اى عمر سعد! آيا ابا عبدالله را مى كشند و تو نگاه مى كنى! عمر سعد كه منقلب شده بود و مى گريست، صورت خود را برگرداند .
زينب (س) فرياد زد: آيا در ميان شما يك نفر مسلمان نيست؟ و پاسخى نشنيد .
عمر سعد فرياد زد: پياده شويد و حسين را راحت كنيد! شمر مبادرت به اين كار كرد و با پايش به آن حضرت ضربه زد و روى سينه امام نشست و محاسن شريفش را گرفت و سرش را از پيكر جدا ساخت .
پس از شهادت، بدن امام را برهنه كردند و از آن لباسهاى كهنه نيز نگذشتند و حتى براى غارت انگشتر حضرت ، انگشتش را قطع نمودند .
به دستور سركردگان سپاه، خيمه ها را غارت كردند و آنها را آتش زدند .
زنان و دختران، سراسيمه و هراسان و شيون كنان از خيمه ها بيرون مى دويدند، هر يك به سويى مى گريخت .
چون به خيمه امام زين العابدين (ع) كه با حالت بيمارى در بستر افتاده بودند، رسيدند، همراهان شمر گفتند: آيا اين مرد را هم بكشيم؟ حميدبن مسلم گفت: او مريض است و همين بيمارى او را از پاى در خواهد آورد؛ لازم نيست او را بكشيد! و جمعيت را از اين تصميم منصرف كرد .
زينب (س) بر بالين برادر ايستاد و عرض كرد: يا محمداه! اى جد بزرگوار كه فرشتگان بر تو درود مى فرستادند! اين حسين توست كه در خون خويش غلتيده است و اعضاى بدنش از يكديگر جدا شده و اينها دختران تو هستند كه اسير شده- اند! از اين ستمها به خداوند و به محمد مصطفى و على مرتضى و به فاطمه زهرا (عليهم السلام) و به حمزه سيدالشهدا شكايت مى كنم! يا محمداه! اين حسين تو است كه در زمين كربلا برهنه و عريان افتاده و باد صبا خاكها را بر او مى پاشد! اين حسين تو است كه از ستم زنازادگان كشته شده! چه اندوه بزرگى و چه مصيبت جانكاهى! امروز روزى است كه جدم رسول خدا (ص) از دنيا رفت! اى اصحاب محمد! اينها فرزندان پيامبر شما هستند كه آنان را به اسيرى مى برند! عمر سعد فرياد زد: كيست كه بر بدن حسين اسب بتازد؟ ده نفر داوطلب اين كار شدند (كه نام آنها در كتب تاريخى مضبوط است) .
آنان بدن مقدس امام را پايمال سم اسبها كردند و استخوانهايش را شكستند .
عصر روز عاشورا، به دستور عمر سعد، سر مقدس امام حسين (ع) توسط خولى بن يزيد و حميد بن مسلم ازدى نزد عبيدالله بن زياد به كوفه فرستاده شد .
سرهاى بقيه شهيدان را نيز از بدنها جدا كردند و توسط شمر بن ذى الجوشن به كوفه فرستادند.

حركت كاروان اسرا به طرف كوفه

روز يازدهم محرم سال ٦١ هجرى، عمر سعد بازماندگان را كه اغلب زنان و دختران بودند، با صورتهاى باز بر شترهاى برهنه و بدون جهاز سوار كرد و به طرف كوفه رهسپار شد .
پس از آنكه او كربلا را ترك كرد، جمعى از طايفه بنى اسد آمدند و بر بدنها نماز خواندند و آنها را در همان محل دفن كردند .
كاروان حسينى وارد كوفه مى شود .
كوفيان خود را با اسيرانى مواجه مى ديدند كه خود، آنان را به شهر فراخواندند، سپس به رويشان شمشير كشيدند و اكنون بر آنان مى گريند .
شيون و زارى فضاى كفرآلود شهر را پر كرده است .
امام سجاد (ع) فرمودند: براى ما مى گرييد و نوحه سرايى مى كنيد؟ مگر قاتل ما كيست؟ زينب (س) به مردم گريان اشاره كردند و آنان را به سكوت فرا خواندند، سپس حمد و ثناى الهى را به جاى آوردند و بر رسول اكرم (ص) درود فرستادند و سخنان مبسوطى بيان فرمودند .
خطبه زينب كبرى (س) در كوفه - اى اهل كوفه! اى اهل مكر و خدعه! آيا بر ما گريه مى كنيد؟ هنوز چشمهاى ما گريان است و ناله هاى ما خاموش نشده! مثل شما مثل آن زنى است كه رشته هاى خود را مى بافد و سپس از هم باز مى كند .
شما ايمان خود را مايه مكر و خيانت در ميان خود ساختيد و رشته ايمان را بستيد و دوباره باز كرديد .
در ميان شما جز خودستايى و فساد و سينه هاى پركينه و چاپلوسى و تملق كنيزان و غمازى با دشمنان خصلتى نيست! شما مثل گياهان مزبله ها هستيد كه قابل خوردن نيست و به نقره اى شبيه هستيد كه زينت قبرها شده و مورد استفاده نمى باشد! وه كه چه زاد و توشه اى براى آخرت خود ذخيره كرديد كه موجب غضب خدا شده و عذاب جاويدان براى شما آماده گرديده است! آيا پس از كشتن ما بر ما گريه مى كنيد و خود را سرزنش مى نماييد؟ آرى، به خدا قسم، بايد زياد گريه كنيد و كم بخنديد! شما لكه ننك و عار روزگار را به دامان خود انداختيد كه با هيچ آبى نمى توان آن را شست! چگونه شسته شود، قتل پسر پيغمبر و سيد جوانان اهل بهشت و آن كسى كه در جنگها و گرفتارى ها پناهگاه شما و در مقام احتجاج با دشمن، راهنماى شما بود .
در سختيها به او پناه مى برديد و دين و شريعت را از او مى آموختيد! بدانيد كه وزر و وبال بزرگى را به جاى آورديد! دور باشيد از رحمت خدا و مرگ بر شما! كوششهاى شما به نااميدى منجر شد و دستهاى شما زيانكار گرديد و معامله شما موجب خسران و ضرر شما شد .
به غضب خدا رو كرديد و ذلت و بيچارگى شما را احاطه كرد! واى بر شما اى اهل كوفه! آيا مى دانيد چه جگرى را از رسول خدا (ص) شكافتيد و چه پرده نشينان عصمتى را از پرده بيرون افكنديد؟ چه خونى را بر زمين ريختيد و چه حرمتى را هتك كرديد؟ آيا مى دانيد چه عمل زشتى را مرتكب شديد و چه گناهى انجام داديد و چه ستم عظيمى به بزرگى زمين و آسمان نموديد؟ آيا تعجب مى كنيد كه آسمان خون ببارد؟ بيقين عذاب آخرت سخت تر و خواركننده تر است و در آن روز شما يار و ياروى نخواهيد داشت .
پس اين مهلت خداوندى، شما را فريب ندهد و از حد خود خارج نكند؛ زيرا خداوند در انتقام تعجيل نمى كند و نمى ترسد از اينكه خونخواهيش فوت شود، پروردگار شما در كمين شما است! خطبه امام زين العابدين (ع) در كوفه امام چهارم، حضرت سجاد (ع) مردم كوفه را كه مى گريستند به سكوت دعوت فرمود؛ آنگاه ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر رسول خدا (ص) چنين فرمود: اى مردم! هر كس مرا مى شناسد، احتياجى به معرفى ندارد و هر كه نمى شناسد، خودم را به او معرفى مى كنم: من، على بن الحسين بن على بن ابى طالب- عليه السلام- هستم .
من فرزند آن كسى هستم كه به او هتك حرمت كردند . اموالش را به غارت بردند و خانواده اش را اسير كردند .
من فرزند آن كسى هستم كه او را در كنار فرات، بى آنكه از او خونى طلب داشته باشند، كشتند .
من پسر كسى هستم كه بسختى كشته شد و همين افتخار براى ما كافى است! اى مردم! شما را به خدا قسم مى دهم مگر شما نبوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و او را فريب داديد و عهد بستيد كه ياريش خواهيد كرد، با او بيعت كرديد و بعد او را كشتيد؟ مرگ بر شما باد، با اين توشه اى كه پيش فرستاديد! چه افكار بدى داريد! روز قيامت با چه چشمى به رسول خدا (ص) خواهيد نگريست، اگر به شما بگويد: خاندانم را كشتيد و حرمت مرا هتك كرديد؛ پس شما از امت من نيستيد! در اين هنگام صداى گريه مردم بلند شد .
امام سجاد (ع) فرمود: خداوند رحمت كند كسى را كه نصيحت مرا بپذيرد و سفارش مرا در راه خدا و رسولش و اهل بيتش حفظ كند، چرا كه رسول خدا (ص) براى ما اسوه و الگوى نمونه اى است! مردم گفتند: اى پسر پيامبر! ما همه گوش به فرمان تو هستيم و عهد و پيمان تو را نگاه خواهيم داشت و از تو روى نمى گردانيم با هر كه با تو بجنگد، مى جنگيم و با هر كه با تو از در آشتى برآيد، در صلح و آشتى هستيم؛ از يزيد خونخواهى مى كنيم و از كسانى كه به تو ستم كردند بيزارى مى جوييم! امام سجاد (ع) فرمودند: هيهات! هيهات! اى فريبكاران حيله گر! آيا مى خواهيد همان كارى را كه پيش از اين با پدرانم كرديد، با من بكنيد؟ به خدا قسم، چنين چيزى ممكن نيست! هنوز جراحاتى كه از اهل بيت پدرم بر دل من وارد شده، بهبود نيافته و هنوز مصيبت جدم رسول خدا (ص)، پدرم و برادرانم را فراموش نكرده ام هنوز تلخى آن در كام من هست .
گلويم را گرفته و غصه آن در سينه ام جريان دارد! از شما مى خواهم كه نه ما را يارى كنيد و نه با ما بجنگيد! پس از آن، ابن زياد وارد كاخ خود شد و اذن داد كه مردم وارد شوند .سر مقدس امام حسين (ع) را در مقابلش گذاشتند و سپس اهل بيت و فرزندان امام را وارد كردند .
عبيدالله بن زياد، حضرت زينب (س) را مخاطب قرار داد و با وقاحت تمام گفت: حمد و سپاس خداوندى را كه شما را رسوا كرد و دروغهايتان را آشكار ساخت! زينب (س) فرمود: آن كسى كه مفتضح و رسوا مى شود، فاسق است و آنكه دروع مى گويد، شخص فاجر است و آنها غير از ما هستند .
عبيد گفت: آيا ديدى خدا با برادرت چه كرد؟ چطور بود؟ زينب (س) پاسخ داد: من بجز زيبايى و نيكويى چيزى از جانب خدا نديدم! زيرا آنان كسانى بودند كه خداوند شهادت را برايشان مقدر كرده بود و به قتلگاههاى خود رفتند .
اما به همين زودى خداوند تو و آنان را با هم براى حساب جمع مى كند و آنان با تو احتجاج خواهند كرد، آن وقت خواهى ديد كه رستگار كيست .
مادرت بر تو بگريد اى پسر مرجانه! ابن زياد بشدت خشمگين شد و خواست زينب كبرى را به قتل برساند؛ ولى اطرافيانش او را از اين كار منصرف كردند .
سپس متوجه امام سجاد (ع) شد و پرسيد: اين جوان كيست؟ گفتند: او على بن الحسين است .
ابن زياد گفت: مگر خداوند على بن الحسين را نكشت؟ امام (ع) فرمودند: من برادرى داشتم كه نام او نيز على بود .
مردم او را كشتند .
ابن زياد گفت: بلكه خدا او را كشت .
امام (ع) پاسخ داد: الله يتوفّى الأنفس حين موتها خداوند است كه جان هر كس را هنگام مرگ مى گيرد و همين طور هنگام خواب (سوره زمر ،آيه ٤٢( ابن زياد بار ديگر گفت: تو جرأت مى كنى كه به من جواب بدهى؟ ببريد او را گردن بزنيد! در اين هنگام زينب (س) به سخن آمد: اى پسر زياد! تو كسى را از ما را باقى نگذاشتى و همه را كشتى؛ اگر مى خواهى اين جوان را نيز بكشى، پس مرا هم با او بكش! امام (ع) گفت: عمه جان خاموش باش كه سخنى دارم - سپس به ابن زياد فرمود: - آيا با كشتن، مرا تهديد مى كنى؟ مگر نمى دانى كه كشته شدن عادت ما و شهادت مايه سرفرازى ماست؟ عبيدالله بن زياد به وسيله نامه، خبر شهادت امام حسين (ع) و اسارت اهل بيت را به اطلاع يزيد رساند يزيد از او خواست سرهاى امام و يارانش را همراه با اهل بيت به شام بفرستد .

ورود كاروان اسرا به شام

روز اول صفر سال ٦١ هجرى، كاروان اسرا به دمشق نزديك مى شود .
ام كلثوم از شمر خواست كه آنان را از محلى كه جمعيت كمتر دارد وارد شهر كنند تا چشم مردم كمتر به آنان بيفتد؛ ولى شمر دستور داد آنان را از محل پرجمعيت وارد شهر كنند .
سرهاى مقدس شهدا را به نيزه كردند و همه از دروازه دمشق وارد شهر شدند .
ديوارهاى شهر آذين بندى شده بود و زنان خواننده دف مى زدند؛ گويى عيد بزرگى در پيش دارند! مردم شام كه مدتها زير باران تبليغات مسموم معاويه و يزيد بودند، هنوز از عمق فاجعه بى خبرند .
پيرمردى نزد اسرا آمد و گفت: خدا را سپاس مى گويم كه شما را كشت، مردم را از دست شما آسوده كرد و اميرالمؤمنين را بر شما مسلط نمود! امام سجاد (ع) به او فرمود: اى پيرمرد! آيا قرآن خوانده اى؟ او گفت آرى .
امام فرمود: آيا اين آيه را خوانده اى: قل لا أسألكم عليه أجرا إلا المودة فى القربى: اى پيامبر! بگو من در مقابل رسالتم از شما مزدى نمى خواهم مگر اينكه خويشاوندانم را دوست داشته باشيد (سوره شورى، آيه ٢٣(؟ گفت: آرى خوانده ام .
امام فرمود: خويشان پيامبر ما هستيم .
آيا در سوره بنى اسرائيل اين آيه را خوانده اى : و آت ذا القربى حقه: به خويشاوند حقش را بده! (آيه ٢٣(،؟ گفت: خوانده ام .
فرمود ذا القربى و خويشاوند رسول خدا ما هستيم .
آيا اين آيه را خوانده اى: و اعلموا أنما غنمتم من شى ء : بدانيد كه هر غنيمتى كه به دست مى آوريد، خمس آن به خدا و رسول و خويشاوند تعلق دارد (سوره انفال ، آيه ٤١)،؟ گفت: آرى خوانده ام .
امام فرمود: ذا القربى و خويشاوند پيامبر، ما هستيم .
آيا اين آيه را خوانده اى: إنما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا: اراده حتمى خداوند تعلق گرفته است كه هر گونه پليدى را از شما اهل بيت دور كند و شما را كاملا پاك كند(سورهاحزاب، آيه ٣٣)؟ پيرمرد گفت: آرى خوانده ام .
امام فرمود: ما هستيم آن اهل بيتى كه خداوند به آيه تطهير مخصوصشان گردانيده است .
پيرمرد ساكت شد و از سخن خود پشيمان گرديد و گريست، عمامه خود را بر زمين زد و سر به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! من بيزارى مى جويم به سوى تو از دشمنان جنى و انسى آل محمد (ص) پس از آن به امام عرض كرد: آيا توبه من پذيرفته مى شود؟ امام فرمودند: اگر توبه كنى، خداوند مى پذيرد و تو با ما هستى .
او گفت: من توبه كردم .


۶
واقعه حره و قتل عام مردم مدينه به دستور يزيد بن معاويه

چون داستان اين پيرمرد به گوش يزيد رسيد، دستور داد او را كشتند .
شايد اين نخستين بارقه آگاهى بود كه بر قلب مردم مى تابيد و مى بايست در نطفه خاموش شود؛ زيرا براى حكومت يزيد، هيچ چيز بدتر از آگاهى مردم نيست! زنان و بازماندگان اهل بيت در حالى كه با ريسمان به هم بسته شده بودند، به مجلس يزيد آورده شدند .
امام سجاد (ع) هنگام ورود، به يزيد فرمودند: تو را به خدا قسم مى دهم اگر رسول خدا (ص) ما را با اين وضع ببيند، فكر مى كنى چه خواهد كرد؟ يزيد دستور داد ريسمانها را بريدند .
سپس زنها راپشت سرش جاى دادند و آنگاه سر بريده امام حسين (ع) را مقابلش نهادند .
چون زينب (س) چشمش به سر برادر افتاد، گريبان خويش را پاره كرد و فرمود: حسين عزيزم! اى محبوب رسول خدا! اى فرزند مكه و منا! اى پسر فاطمه زهرا- بانوى بانوان جهان- اى فرزند دختر مصطفى! و تمام مجلس به گريه افتاد .
يزيد با چوب به لب و دندان امام مى زد و كينه خود را با اشعارى بدن مضمون ابراز مى كرد: اى كاش بزرگان طايفه من كه در جنگ بدر كشته شده بودند، حاضر بودند و مى ديدند كه طايفه خزرج چگونه از شمشير زدن ما به جزع آمده اند و مى نالند تا از ديدن اين منظره، فرياد شادى آنان بلند شود و بگويند: اى يزيد! آفرين برتو ! دستت درد نكند! ما بزرگان بنى هاشم را كشتيم و آن را به حساب جنگ بدر گذاشتيم .
امروز در مقابل آن روز! چون اين سخنان از يزيد شنيده شد، زينب (س) برخاست و خطبه تاريخى خود را آغاز كرد كه خلاصه آن چنين است: خطبه زينب كبرى (س) در شام الحمد لله رب العالمين و صلّى الله على رسوله و آله أجمعين .
خداوند مى فرمايد: ثم كان عاقبة الذين أساؤا السوآى : عاقبت آنان كه اعمال زشت را با بدترين وضعى مرتكب مى شدند، اين است كه آيات خدا را تكذيب كردند و به مسخره گرفتند (سوره روم، آيه ١٠) .
خداوند راست مى گويد .
اى يزيد! اينكه زمين و آسمان را بر ما تنگ كردى و ما را مانند اسيران به هر شهر و ديار كشاندى، گمان مى كنى به خاطر بى ارزش بودن ما نزد خدا و احترام تو نزد او است؟ به همين خاطر است كه بر خود مى بالى و ناز مى كنى و شادمانى كه دنيايت آباد شده و كارها بر وفق مراد است و سلطنت همواره براى تو باقى است؟ تند مرو! آهسته باش! مگر سخن خدا را فراموش كرده اى كه مى فرمايد: ،آنان كه به راه كفر بازگشتند، گمان نكنيد كه اين مهلت چند روزه اى كه به آنان داديم، مقدمه سعادت آنهاست؛ هرگز! بلكه اين مهلت براى آن است كه بر گناهان خود بيفزايند و براى آنان عذابى خواركننده در پيش است (سوره آل عمران، آيه ١٧٨)، اى پسر بردگان آزادشده! آيا اين از عدالت است كه تو زنان و كنيزان خود را پس پرده جاى دهى و دختران پيامبر را با صورتهاى باز و و بدون پوشش به همراه دشمنانشان در شهرها بگردانى و اهالى منازل، آنان را ببينند و دور و نزديك و پست و شريف، بر آنان كه هيچ ياورى ندارند، بنگرند؟ آرى، چگونه اميد مهربانى مى رود از كسى كه جگر آزادمردان را در دهان مى مكد و بيرون مى اندازد و گوشتش از خون شهيدان روييده است؟ اكنون مست و مغرور شده اى و خيال مى كنى گناهى مرتكب نشده اى؛ با چوب به دندانهاى ابا عبدالله،- سرور جوانان بهشت- مى زنى و شعر مى خوانى و مى گويى: ،درگذشتگان من در روز بدر خوشى كنند و بگويند: اى يزيد! دستت درد نكند! آفرين بر تو!، آرى؛ چگونه اين حرفها را نزنى و اين شعرها را نخوانى .
در صورتى كه دستت را در خون فرزندان محمد (ص) فرو برده اى و ستارگان درخشان زمين را كه دودمان عبدالمطلب بودند خاموش كرده اى! حالا پيران طايفه خود را صدا مى زنى و خيال مى كنى آنها مى شنوند؛ ولى به همين زودى تو نيز به آنان ملحق خواهى شد و در آنجا آرزو مى كنى اى كاش دستهايم شل و زبانم لال مى بود و اين سخنان را نمى گفتم و مرتكب اين جنايات نمى شدم! خداوندا! انتقام ما را از كسانى كه به ما ظلم كردند بگير و حق ما را از آنان بستان و ايشان را در آتش غضب خود بسوزان! اى يزيد! تو فقط پوست خود را شكافتى و گوشت خودت را پاره كردى .
طولى نمى كشد كه با اين بار سنگينى كه به گردن گرفته اى، بر رسول خدا وارد شوى، در آن روزى كه خداوند فرزندان پيامبر را جمع مى كند و حق آنان را مى گيرد .
هرگز گمان مكن آنان كه در راه خدا كشته شده اند، مرده اند؛ بلكه زنده اند و نزد پروردگار خود روزى مى خورند( سوره آل عمران ، آيه ١٦٩)
اگر چه فشارهاى روزگار، مرا به سخن گفتن با تو وادار كرده است، ولى من قدر و ارزش تو را كوچك و سرزنشت را بزرگ مى شمارم و توبيخ نمودن تو را كارى ستوده مى دانم .
اما چشمها اشك مى ريزد و سينه ها از آتش غمها مى سوزد! آه! چه شگفت آور است كه سپاه خداوند به دست سپاه شيطان كشته شوند! خون ما از اين دستها مى ريزد و گوشت ما در اين دهانها جويده و مكيده مى شود و آن بدنهاى طيب و طاهر در روى زمين مانده و گرگهاى بيابان، به نوبت آنان را زيارت مى كنند و درندگان، آنها را بر خاك مى مالند! اى يزيد! اگر امروز بر ما غلبه كردى، بزودى مؤاخذه خواهى شد و در آن هنگام چيزى ندارى مگر آنچه پيش فرستاده اى .
خداوند به بندگانش ستم نمى كند و ما به او شكايت مى كنيم . او پناه ما است . تو به كار خودت مشغول باش و تا مى توانى مكر و حيله كن و كوشش نما، ولى به خدا سوگند، نمى توانى نام ما را محو كنى و وحى ما را خاموش گردانى و اين ننگ و عار را از دامن خود بشويى؛ زيرا عقل تو عليل است و ايام زندگانيت اندك و روزى كه منادى فرياد زند: لعنت خدا بر ستمكاران!، در آن روز اجتماع تو پراكنده است! سپاس خداوندى را كه ابتداى كار ما را به سعادت و مغفرت و پايان آن را به شهادت و رحمت ختم نمود! ما از خداوند درخواست مى كنيم كه نعمت خويش را بر شهيدان ما تكميل كند و به اجر و مزد آنان بيفزايد و براى ما جانشينان نيكويى قرار دهد؛ او خداوندى بخشنده و مهربان است و او به تنهايى ما را بس است .
تنها او وكيل و كارگزار ماست! يزيد به يكى از خطباى دربارى دستور داد بالاى منبر رود و نسبت به امام حسين و پدر گراميش (عليهم السلام) بدگويى كند .
او نيز چنين كرد و يزيد را مدح و ستايش نمود .
حضرت سجاد (ع) فرياد زدند: واى بر تو اى خطيب! خشنودى مخلوق را به بهاى خشم و غضب خالق خريدى! پس جايگاه خود را در آتش جهنم ببين! در بعضى روايات تاريخى آمده است كه امام سجاد (ع) از يزيد خواستند اجازه دهد به منبر روند، يزيد اجازه نداد .
مردم به او گفتند: اجازه بده اين جوان سخن گويد! يزيد گفت: او اگر بالاى منبر رود، پايين نمى آيد مگر اينكه مرا و خاندان ابوسفيان را رسوا كند .
اطرافيان گفتند: اين جوان كه كارى نمى تواند بكند! يزيد گفت: شما او را نمى شناسيد؛ او از اهل بيتى است كه دانش را با پيكر خود آميخته است! با اين حال، اصرار اطرافيان مؤثر واقع شد و امام به منبر رفتند و با فصاحت و شيوايى تمام، خود را معرفى كردند و انتساب خود را به خاندان عصمت و طهارت يادآور شدند تا جايى كه فرياد ناله و گريه بلند شد و جو عمومى كاخ ظلم و ستم دگرگون گرديد .
يزيد كه مى خواست به هر طريق ممكن جلو اين سخنان را بگيرد و نگذارد مردم متوجه حقيقت امر شوند، به مؤذن دستور داد اذان بگويد .
مؤذن شروع به اذان گفتن كرد؛ ولى هر جمله اذان او با پاسخى از طرف امام مواجه شد: - الله أكبر - : تكبير مى گويم، تكبيرى بى قياس؛ تكبيرى كه به حواس انسانى درك نشود؛ چيزى بزرگتر از خداوند نيست! - أشهد أن لا إله إلا الله - مو و پوست و گوشت و خون من به يگانگى خداوند گواهى مى دهد! - أشهد أن محمدا رسول الله - (رو به يزيد كردند و فرمودند:) اى يزيد! اين محمد، جد من است يا جد تو؟ اگر او را جد خودت بدانى، دروغ گفته اى و اگر او را جد من مى دانى، پس چرا فرزندانش را كشتى؟ هنگام ورود كاروان اهل بيت به شام، مردم نادان و فريب خورده گمان مى كردند با اسراى خارجى روبرو هستند .
ولى معرفى بازماندگان و اهل بيت از خود و اعلام خويشاوندى آنان با رسول خدا (ص) آنان را آگاه كرد و مردم دانستند كه با چه كسانى روبرو هستند و اين اسراى به زنجير كشيده شده، در حقيقت فرزندان خاندان وحى الهى هستند .
حتى درباريان نيز تحت تأثير قرار گرفتند و صداى اعتراض بعضى از آنان بلند شد .
يكى از شاميان در حالى كه به طرف فاطمه، دختر امام حسين (ع) اشاره مى كرد، از يزيد خواست تا او را به كنيزى به وى ببخشد .
فاطمه به زينب (س) گفت: عمه جان! يتيم شديم و حالا مى خواهند ما را به كنيزى نيز ببرند! زينب (س) فرمود: اين فاسق نمى تواند اين كار را بكند! مرد شامى پرسيد: اين دختر كيست؟ يزيد گفت: فاطمه، دختر حسين است و آن زن هم زينب، دختر على بن ابى طالب است .
مرد شامى گفت: خدا تو را لعنت كند! به خدا من فكر مى كردم اينها اسيران روم هستند! يزد گفت: به خدا تو را هم به آنان ملحق مى كنم! سپس دستور داد آن مرد را به قتل برسانند .
همچنين از امام سجاد (ع) روايت شده است كه سفير روم روزى در دربار يزيد به مجلس يزيد آمد و در مقابل او سرى را ديد كه بريده شده بود .
چون فهميد كه آن سر، سر فرزند پيامبر مسلمانان است، يزيد را توبيخ كرد و گفت: ما هر چه از عيسى، پيامبرمان بر جاى بماند، به آن تبرك مى جوييم، با اين كه بين ما و او چندين پشت فاصله است؛ ولى شما پسر رسول خدا را كه فقط به يك واسطه به او مى رسيد كشتيد! يزيد گفت: اين مرد مسيحى را بكشيد كه مرا رسوا خواهد كرد! او نيز فورا شهادتين را بر زبان آورد و مسلمان شد و در حالى كه سر بريده امام حسين (ع) را به سينه چسبانده بود و مى گريست، به قتل رسيد .
بازگشت اسرا به مدينه پس از مدتى اسرا را به عراق بازگرداندند .
بنا به درخواست اهل بيت، راهنماى قافله، آنان را از كربلا عبور داد .
اسرا، عده اى از مردان خاندان رسالت را كه براى زيات قبر امام به كربلا آمده بودند، ملاقات كردند و همه در كربلا ماندند چند روز به عزادارى مشغول شدند، سپس به طرف مدينه حركت كردند .
پيش از رسيدن كاروان به مدينه، شاعرى از دوستداران اهل بيت (عهم) خبر ورود آنان را بوسيله اشعار سوزناكى به مردم شهر داد .
زنان مدينه با فرياد واويلاه از شهر خارج شدند و به استقبال كاروان شتافتند .
امام سجاد (ع) نزديك مدينه خطبه اى خواندند و مردم را از ماجراها آگاه كردند .
مدينه غرق ماتم و اندوه شده بود و بذر نارضايتى از حكومت يزيد در دل آنان كاشته شد .
پس از مدتى عليه يزيد قيام كردند و نبرد معروف به حره بين آنان و سپاه يزيد روى داد كه منجر به قتل عام مردم مدينه شد .
بيقين حضور اسرا در كوفه و شام، مؤثرترين عامل رسوايى يزيد و سردمداران حكومت غاصب بود و اگر آنان نبودند، تبليغات مسموم چندين ساله خاندان ابوسفيان كه با گوشت و خون مردم عجين شده بود و اهل بيت را مردمى كافر و خارج از دين مى دانستند، همچنان ريشه مى دوانيد و عميقتر مى شد و اگر چند نسل به همين منوال مى گذشت، اسمى از دين باقى نمى ماند .
ولى حضور اسرا در كوفه و شام و سخنان آنان، پرده از اعمال زشت عمال جور و ستم برداشت و مردم ناآگاهى را كه حتى باور نمى كردند على بن ابى طالب (ع) نماز خوانده باشد، از خواب غفلت بيدار كرد و آنان را از انحراف عظيمى كه پس از رحلت رسول خدا (ص) به وجود آمده بود آگاه ساخت .
به دنبال شهادت امام حسين (ع)، سراسر مملكت اسلامى را قيامهاى خونين فرا گرفت كه اولين آنها قيام توابين بود و با حركات ديگرى همچون قيام مختار بن أبى عبيده ثقفى، قيام شهداى فخ، قيام زيد بن على بن الحسين (عليهماسلام) و پس از او فرزندش يحيى بن زيد ادامه يافت .
امام حسين (ع) در طول تاريخ، همواره به عنوان سمبل مبارزه عليه ظلم و فساد و تباهى شناخته شده اند .
در طول دوران بنى عباس، بارها مرقد مطهر آن حضرت را تخريب و با خاك يكسان كردند و زائرانش را شكنجه مى كردند و يا به قتل مى رساندند .
آنان گمان مى كردند با اين اعمال مى توانند آرمان حسين (ع) را از دلها بيرون كنند و عشق به اسلام و خاندان رسالت را از جانها بزدايند؛ غافل از آنكه اين نور، نور خداوند است و نور خدا هرگز خاموش نخواهد شد: يريدون ليطفؤا نور الله بأفواههم و الله متم نوره ولو كره الكافرون: كفار مى خواهند نور خدا را با دهانهايشان خاموش كنند؛ ولى خدا نور خود را تمام و كامل نگاه خواهد داشت، اگر چه كافران اين مطلب را نپسندند )(سوره صف، آيه ٨)پروردگارا! همان گونه كه ما را با معرفت خاندان رسالت گرامى داشتى و برائت و بيزارى از دشمنانشان را روزى ما كردى، ما را در دنيا و آخرت در راه آنان ثابت قدم بدار و ما را از كسانى قرار ده كه با حضور در ركاب فرزند آن شهيد مظلوم، امام زمان، حجة بن الحسن العسكرى- ارواحنا فداه- انتقام خونش را مى گيرند! خداوندا! زندگانى ما را همچون زندگانى محمد و آل محمد و مرگ ما را همچون مرگ محمد و آل محمد قرار ده ! آمين! مآخذ: اللهوف على قتلى الطفوف، تأليف مرحوم سيد بن طاووس، ترجمه سيد محمد صحفى .
نفس المهموم و نفثة المصدور، تأليف مرحوم حاج شيخ عباس قمى، ترجمه آيت الله محمدباقر كمره اى .
لمعات الحسين، تأليف مرحوم آيت الله سيد محمدحسين حسينى تهرانى .

قيام مختار بن ابى عبيده ثقفى

در دوازدهم ربيع الاول سال ٦٦ هجرى قمرى، مختار بن ابى عبيده ثقفى قيام فراگيرى را عليه قاتلان سيدالشهداء، ابا عبدالله الحسين (ع)، آغاز كرد و با اقدامى مسلحانه، افرادى را كه در توطئه كربلا به نحوى شركت داشتند، به قتل رساند، تا پس از گذشت پنج سال از آن فاجعه مولمه، لبخندى بر لبان بنى هاشم و آل پيامبر (ص) بنشيند و قلب پر از درد و محنت آنان اندكى مسرور شود .
مختار در سال اول هجرى، در مدينه طيبه متولد شد .
پدرش مسعود ثقفى مكنى به ابوعبيد و مادرش زنى سخنور و با تدبير به نام دومه بود .
مختار سيزده ساله بود كه در سپاهى عظيم كه تنها چهار روز پس از آغاز خلافت عمر بن الخطاب - خليفه دوم- و به دستور او به طرف مرزهاى ايران و عراق بسيج شده بود، شركت كرد .
در همين جنگ، پدرش را از دست داد .
درباره مختار مى نويسند: او مرد شمشير، عاقلى حاضرجواب و دورانديش، بسيار بافراست و بلندهمت، سخاوتمند و سياستمدارى زيرك بود و او را به زهد و عبادت نيز ستوده اند .
يكى از همسرانش وقتى به دست دشمنان مختار اسير شد و از او خواستند مختار را لعنت كند، در پاسخ گفت: چگونه لعنت كنم كسى را كه فقط به خدا اتكا داشت، روزها را روزه مى گرفت و شبها را به عبادت و نماز مى گذراند و جان خود را در راه خدا و رسول و محبت و وفادارى و خونخواهى اهل بيت پيامبر فدا كرد! پس از آنكه اميرالمؤمنين (ع) مركز خلافت خود را از مدينه به كوفه منتقل كردند، مختار با آن حضرت در كوفه ماند و به دنبال قيام امام حسين (ع) عليه حكومت يزيد بن معاويه و فرستادن مسلم بن عقيل به نمايندگى خودشان به كوفه، مختار وارد جرگه مبارزه بر عليه حكومت وقت شد و خانه او نخستين پناهگاه مسلم بن عقيل گرديد؛ اما پس از مدتى مسلم بن عقيل به خانه هانى بن عروه نقل مكان كرد .
سپس عبيدالله بن زياد، حاكم كوفه، مختار را به جرم همكارى با مسلم دستگير كرد و او تا پايان واقعه كربلا و شهادت امام حسين (ع) و اهل بيت گراميش در زندان بود .

واقعه حره و قتل عام مردم مدينه به دستور يزيد بن معاويه

در روز ٢٨ ذيحجه سال ٦٣ هجرى، مردم مدينه به دستور يزيد بن معاويه قتل عام شدند و شهر غارت شد .
اين واقعه به واقعه حره موسوم گشت .
پس از به شهادت رسيدن امام حسين- عليه السلام-، ظلم و عداوت يزيد بن معاويه شدت گرفت .
گروهى از مردم كه به شام رفته بودند، مشاهده كردند كه او همواره مشغول عياشى و طرب و خوشگذرانى است و چون برگشتند، مردم مدينه را از حالات يزيد مطلع ساختند .
مردم پس از اطلاع از قضايايى كه در شام مى گذشت، عثمان بن محمد بن ابى سفيان حاكم مدينه و همچنين مروان حكم و ساير امويين را از مدينه بيرون كردند؛ سپس با عبدالله پسر حنظله غسيل الملائكه (از اصحاب پيامبر و شهيد معروف نبرد احد) بيعت كردند و آشكار يزيد را دشنام دادند و برائت و بيزارى خود را از وى آشكار ساختند .
يزيد پس از شنيدن اين خبر، شخصى به نام مسلم بن عقبه را كه به واسطه پليدى و خباثتش به مجرم و مسرف ملقب بود، براى سركوبى مردم مدينه به آن شهر فرستاد .
سپاه وى در نزديكى مدينه، در محلى به نام حره توقف كردند .
به دنبال آن، مردم مدينه از شهر بيرون آمدند تا آنان را دور كنند و اين سبب شد كه بين دو سپاه جنگى سخت درگيرد .
مروان حكم پيوسته سپاه مسلم را به كشتن مردم ترغيب مى كرد تا آنكه بسيارى از مردم شهر دراين نبرد جان خود را ازدست دادند و بقيه نيز كه تاب مقاومت نداشتند، به مدينه برگشتند و به مسجد پيامبر- صلوات الله عليه وآله- پناهنده شدند .
لشكر مسلم وارد مدينه شد و سپاهيانش بدون آنكه رعايت حرمت پيامبر (ص) را كنند، با اسب وارد مسجد شدند و به كشتارى وحشيانه دست زدند .
آنها بقدرى از مخالفين را كشتند كه در مسجد، خون جارى شد و تا قبر پيامبر (ص) رسيد .
بر طبق برخى از نقلها، در اين واقعه بيش از ده هزار نفر كه هفتصد نفر آنان از بزرگان قريش و انصار و مهاجرين و موالى بودند كشته شدند .
بعضى از مورخين تعداد مشهورين از كشته شدگان اين واقعه را چهار هزار نفر ذكر كرده اند و بعضى گفته اند عدد افراد غير معروف كه در اين واقعه كشته شدند، (بجز زنان و كودكان) به ده هزار نفر رسيد .
سپس مسلم بن عقبه، امير لشكر يزيد، سه روز اموال و نواميس مردم را بر لشكر خود مباح نمود و در اين مدت شهر غارت شد و ابروى بسيارى هتك گرديد .
تمامى مردم بجز امام سجاد- عليه السلام- و على بن عبدالله بن عباس، از ترس مجددا با يزيد بيعت كردند و علت اينكه مسلم بن عقبه متعرض امام سجاد- عليه السلام- و على بن عبدالله نشد، اين بود كه بعضى از خويشاوندان آنان در بين لشكر مسلم بن عقبه بودند و وساطت آنها سبب شد كه وى از آنان بگذرد .
مسرف پس از اين واقعه، به منظور مقابله با عبدالله بن زبير، به طرف مكه به راه افتاد؛ ولى به واسطه پيرى و شدت بيماريى كه از قبل بر او چيره شده بود، در بين راه درگذشت .
برگرفته از كتاب منتهى الآمال، تأليف مرحوم حاج شيخ عباس قمى .


۷