داستانهایی از امام رضا (علیه السلام)

داستانهایی از امام رضا (علیه السلام)0%

داستانهایی از امام رضا (علیه السلام) نویسنده:
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام رضا علیه السلام

داستانهایی از امام رضا (علیه السلام)

نویسنده: قاسم مير خلف زاده
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 6928
دانلود: 2440

توضیحات:

داستانهایی از امام رضا (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 83 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6928 / دانلود: 2440
اندازه اندازه اندازه
داستانهایی از امام رضا (علیه السلام)

داستانهایی از امام رضا (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

۳۰. «امام فرمود آنچه زير بالش هست بردار»

شيخ مفيد از غفارى نقل مى كند كه مردى از خاندان ابى رافع كه آزاد كرده پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود از من طلبى داشت و براى مطالبه آن اصرار مى نمود، من كه قضيه را چنين ديدم، پس از خواندن نماز صبح در مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به طرف حضرت رضاعليه‌السلام براه افتادم، چون نزديك منزلش رسيدم آن حضرت را كه بر الاغى سوار بودند و ردائى در بر داشت و در حال بيرون آمدن از خانه بيرون آمدن از خانه مشاهده كردم، چون چشمم به حضرت افتاد براى اظهار حاجت خود شرم كردم، وقتى امام نزديك به من رسيدند ايستادند و نگاهى به من انداختند من به حضرت سلام كردم، در آن موقع ماه مبارك رمضان بود آنگاه عرض كردم فدايت شوم، فلان دوست شما را بر من حقى است و براى مطالبه آن مرا رسوا نموده است و من پيش خود گمان كردم كه حضرت او را در مورد مطالبه طلبش از من مانع خواهد شد و به خدا سوگند كه او چقدر از من طلب دارد و چيزى ديگرى نگفتم.

امامعليه‌السلام فرمود: بنشينيم تا باز گردد من در حاليكه روزه بودم در آنجا ماندم تا نماز مغرب را به جا آوردم و دل تنگ شدم و خواستم برگردم در اين حال ديدم آن حضرت ظاهر شدند و مردم در اطرافشان بودند و سائلين هم بر سر راهش نشسته بودند و امامعليه‌السلام به آنها صدقه مى داد تا اينكه از آنجا گذر كرد و داخل منزل خود شد و سپس بيرون آمد و مرا صدا زد و من برخواسته با او داخل خانه رفتم و با هم نشستيم و من شروع كردم از پسر مسيب «فرماندار مدينه» با او صحبت كردن و زياد مى شد كه من درباره او با حضرت مى كردم، چون از سخن فارغ شدم، حضرت فرمودند: گمان نمى كنم كه افطار كرده باشى؟

گفتم: نه. پس حضرت دستور داد براى من غذا آوردند و به غلامش هم امر كرد كه با من غذا بخورد، من و غلام از آن خوراك خورديم و پس از فراغ از طعام فرمود: بالش را بلند كن و آنچه در زير آن است بردار، من بالش را بلند كردم، دينارهائى از طلا ديدم، آنها را برداشتم و در كيسه خود گذاشتم، سپس حضرت دستور داد كه چهار نفر از غلامانش براى رسانيدن من به خانه ام همراه من باشند، گفتم فدايت شوم مأمورين شبانه پسر مسيب در راه ها هستند و من دوست ندارم كه آنها مرا با غلامان شما ببينند، حضرت فرمودند: راست گفتى خدا براه راست هدايتت كند و به آنان دستور داد كه همراه من باشند تا هر كجا كه من گفتم برگرداندم و به خانه خود رفتم و چراغ خواستم به دينارها نگاه كردم دينارها ۴۸ عدد بود در حاليكه طلب آن شخصى از من ۲۸ دينار بود و در ميان آنها دينارى بود كه درخشندگى آشكارى داشت وتلاءلو آن مرا خوش آمد، چون آن را نزديك چراغ بردم ديدم به خط روشن و آشكار نوشته شده است كه طلب آن مرد از تو ۲۸ دينار است و بقيه هم از آن تو باشد و به خدا قسم كه من طلب او را دقيقا تعيين نكرده بودم.(۲۹)

يارب تو سعادتى عطا كن ما را

توفيق عبادتى عطا كن ما را

داريم ارادت به اما هشتم

زين ارادتى عطا كن ما را

۳۱. (امام هشتمعليه‌السلام فرمود: حب على ايمان)

روزى مأمون از حضرت رضاعليه‌السلام پرسيد: چرا جد شما علىعليه‌السلام قسيم الجنه و النار «تقسيم كننده بهشتيان و دوزخيان است؟!».

حضرت رضاعليه‌السلام فرمود: آيا نشنيده اى از پدر و اجداد خود كه روايت كرده اند كه عبدالله بن عباس گفت: از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه شنيدم فرمود: «حب على ايمان و بغضه كفر » «دوستى با علىعليه‌السلام ايمان است، و دشمنى با علىعليه‌السلام كفر است.».

مأمون گفت: آرى شنيده ام.

حضرت رضاعليه‌السلام فرمود: همين سخت به اين معنا است كه: علىعليه‌السلام تقسيم كننده افراد به بهشت و دوزخ است.

مأمون گفت: خداوند بعد از تو مرا زنده نگذارد، گواهى مى دهم كه شما وارث علم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستى.(۳۰)

شير خدا و لنگر عرش خدا على است

مرآت حق و آئينه حق نما علىعليه‌السلام است

در روزحشرشافع امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است

باب النجات سلسله انبياء علىعليه‌السلام است

۳۲. (مسافرى كه بايد نماز را تمام بخواند)

دو مسافر به خراسان آمدند، و حضور حضرت رضاعليه‌السلام رفتند و پرسيدند:

ما از فلان جا آمده ايم، آيا نماز ما شكسته است يا تمام؟

حضرت رضاعليه‌السلام به يكى از آنها فرمود:

نماز تو شكسته است و به ديگرى فرمود:

نماز تو تمام است «با اينكه آنها از يكجا آمده بودند، و هيچ گونه فرقى در حد سفر آنها نبود، لذا تعجب كردند كه چرا جواب مسئله دو گونه شد؟!

امام هشتمعليه‌السلام براى آن كس كه فرموده بود نماز تو تمام است چنين توضيح دادند:

زيرا تو به قصد ديدار سلطان «مأمون ظالم» آمده اى، بنابراين سفر تو گناه است و سفر گناه موجب قصر و شكسته شدن نماز نمى شود».(۳۱)

در آستان رضا آنكه قرب و جا ندارد

به بارگاه الهى يقين كه راه ندارد

عبادت ثقلين گر كسى بجا آرد

بدون مهر ولايش اثر چو كاه و ندارد

۳۳. (باد پرده اى را براى حضرت كنار زد)

وقتى كه امام رضاعليه‌السلام به وليعهدى مأمون انتخاب شد بسيارى از اطرافيان مأمون از اين امر ناراحت شدند، چون مى ترسيدند حكومت از دست بنى عباس خارج و در دست فرزندان فاطمهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قرار گيرد.

هر روز كه امام رضاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد مأمون مى رفتند عده اى كه در راهرو (دهليز) كاخ مسئوليتى داشتند به احترام امام بر مى خواستند و سلام مى كردند و پرده را كنار مى زدند تا حضرت وارد شوند و به هنگام خروج آن حضرت نيز اين كار را تكرار مى كردند.

روزى آنها به خاطر خشم و نفرتى كه نسبت به امام پيدا كرده بودند تصميم گرفتند وقتى كه حضرت وارد شدند از او روى بگردانند و سلام نكنند و پرده را بالا نزنند!

اما وقتى كه حضرت وارد شدند همه بى اختيار برخواسته و سلام كردند، و پرده را بالا گرفتند تا حضرت داخل شدند، بعد از رفتن امامعليه‌السلام آنان يكديگر را سرزنش كردند كه چرا طبق نقشه قبلى عمل نكردند و تصميم گرفتند كه فردا پرده را براى حضرت بالا نگه ندارند.

روز بعد كه امامعليه‌السلام وارد شدند آنها برخواستند و سلام كردند، اما همچنان بر سر جاى خود ايستادند و پرده را كنار نزدند، ولى با كمال تعجب ديدند كه بادى شديد برخواست و از همان طرف كه هر روز آنها پرده را كنار مى زدند، پرده را كنارى برد و حضرت بدون زحمت وارد شدند، سپس با هم تمام شد! پرده در جاى خود استاد و به هنگام خارج شدند حضرت نيز بادى از جهت مخالف وزيد و پرده را كنار زد تا حضرت خارج شد.

پس از دفن حضرت آنها با يكديگر به مذاكره نشسته و گفتند: اين شخص منزلت و مقام بزرگى نزد خدا دارد و مثل حضرت سليمان خداوند باد را در اختيار او قرار داده است، بهتر اين است كه خودمان پرده را كنار بزنيم و به خدمت او برخيزيم كه اين به صلاح ما مى باشد و از آن به بعد چنان كردند.(۳۲)

خواهى كه تو را درد بدرمان برسد

يا اينكه شب هجر به پايان برسد

جهدى كن و دست زن به دامان رضاعليه‌السلام

تا سختى تو زود به اسان برسد

۳۴. (به احترام تو اموال مسروقه را بر مى گردانيم)

دعبل خزاعى كه از شعراى بنام بود گفت: وقتى قصيده معروف به «مدارس آيات» را سرودم و براى زيارت امام رضاعليه‌السلام به خراسان رفتم و شعر خودم را براى آن حضرت خواندم حضرت آن را تحسين كرد و فرمود: اشعارت را براى كسى نخوان تا من اجازه خواندن به تو بدهم! خبر آمدن من به خراسان به مامون نيز رسيد، مرا احضار كرد و حالم را پرسيد و از من خواست تا شعر معروفم را برايش بخوانم.

من گفتم: آن را نمى دانم.

مامون به غلام خود گفت: على بن موسى الرضاعليه‌السلام را حاضر كن، چيزى نگذشت كه حضرت تشريف آوردند و مامون به او گفت: من از دعبل خواستم قصيده اش را بخواند ولى او گفت آن را بلد نيستم «و آنرا فراموش كرده».

حضرت به من فرمود: اى دعبل، اشعارت را براى خليفه بخوان، من اشعار را خواندم مامون تحسينم كرد و پنج هزار درهم به من جايزه داد و امامعليه‌السلام هم نزديك به همين مبلغ را به من مرحمت فرمود.

من از حضرت رضاعليه‌السلام خواستم يكى از لباسهايش را به من بدهد تا آن را كفن خود قرار دهم حضرت پذيرفت و دستمال و پيراهنى را به من داد و فرمود: اين را حفظ كن، تا به وسيله آن حفظ شوى! فضل بن سهل وزير مامون هم اسب زرد رنگ گران قيمت و هديه خوبى به من داد من از خراسان خارج شدم و به سوى عراق حركت كردم.

در بين راه عده اى از كردها به ما حمله كردند و روز بارانى هم بود و آنها همه چيز ما را بردند و قافله را غارت كردند، من بيش از همه براى پيراهن و دستمال امام رضاعليه‌السلام ناراحت بودم و در سخن آن حضرت فكر مى كردم كه ديدم يكى از كردها بر مركب زرد رنگ من سوار است او در نزديكى من ايستاد تا يارانش جمع شوند و بروند، در حالى كه ايستاده بود قصيده معروف مرا خواند! و گريه مى كرد! من تعجب كردم و دانستم كه او شيعه است و لذا نزد او رفته و گفتم: اين اشعار را چه كسى سروده است كه شما مى خوانيد؟ او گفت: تو را به شما خواهم گفت: او گفت: سراينده اين قصيده معروف تر از آن است كه شناخته نباشد! گفتم: او كيست؟ گفت: اين اشعار را دعبل بن على خزاعى، شاعر آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سروده، اميدوارم خدا به او جزاى خير بدهد!

گفتم: من همان دعبل هستم و اين اشعار را من سروده ام!

گفت: واى بر تو! چه مى گوئى؟

گفتم: مى توانى از اهل قافله سؤال كنى.

او از مردم سؤال كرد و همه آنچه را كه به سرقت برده ام باز مى گردانيم و به يارانش دستور داد كه هركس هر چه برداشته به صاحبش باز گرداند، آنها اموال را به ما دادند و تا محل امنى ما را بدرقه كردند، من و همه قافله به بركت آن پيراهن نجات يافتيم.(۳۳)

دل منور ز كرامات رضا

جان بقربان مقامات رضا

هر كه بر او متوسل گردد

هر چه را خواسته حاصل گردد

۳۵. (حضرت فرمود: اين مريض شفا مى يابد ولى برادرش مى ميرد)

شخصى گفت: عموى من محمد بن جعفر مريض شد و به قدرىحال او سخت شد كه ما ترسيديم بميرد. امام رضاعليه‌السلام به عيادت او آمد در حالى كه من و خواهران و عموى ديگرم و فرزندان خود مريضاطراف بستر او گريه مى كرديم.

حضرت مقدارى نشستند، سپس برخواستند و رفتند.

من به دنبال او رفتم و گفتم: ما همه بر او گريه مى كنيم چون او در حالت سختى مى باشد، او عموى شما هم هست، اما شما هيچ ناراحت نشديد!

حضرت فرمودند: فردا صبح اين مريض شفا مى يابد! ولى عموى ديگرم، اسحاق كه بالاى سر او نشسته و گريه مى كند خواهد مرد!

فردا صبح محمد بن جعفر شفا يافت و از بستر برخواست و اسحاق از دنيا رفت و محمد بن جعفر براى او گريه كرد.(۳۴)

گفتم اى دل ز چه محنت دارى

چو رضا قبله حاجت دارى

خيز و بر درگه لطفش روكن

چاره درد طلب از او كن

۳۶. (حضرت دست بر لب هاى من كشيدند و...)

اسماعيل هندى گفت: من شنيدم كه خدا حجتى در ميان عرب ها دارد.

براى رسيدن او حركت كردم و با راهنمائى مردم خدمت امام رضاعليه‌السلام رسيدم و با زبان خود سلام كردم. حضرت با همان زبان پاسخ داد!

من غرض از آمدنم را بيان كردم.

حضرت فرمودند: آن حجت خدا من هستم، هر چه مى خواهى سؤال كن.

من چند سؤالى به زبان خودم پرسيدم حضرت هم همانگونه پاسخ دادند. وقتى خواستم برخيزم گفتم: دعا كنيد من بتوانم به زبان عربى سخن بگويم!

حضرت دستش را بر لب هاى من كشيد و از آن به بعد توانستم كاملا عربى صحبت كنم.

پيش از اينكه بگويم غم دل

گفت حق كرد مرادت حاصل

آن امام است كه رافت دارد

خبر از حالت دوستان دارد

۳۷. (حضرت فرمودند: همسرت دوقلو مى زايد)

شخصى به نام بكر بن صالح گفت: من نزد حضرت رضاعليه‌السلام رفتم و گفتم: همسرم كه خواهر محمد بن سنان است حامله است، دعا كنيد كه فرزندش پسر باشد.

حضرت فرمود: دو بچه برايت به دنيا مى آورد!

با خود گفتم اگر چنين است پس اسم آنها را محمد و على مى گذارم، خواستم بروم، حضرت فرمود: يكى را على و ديگرى را ام عمر بگذار!

به كوفه بازگشتم و همسرم يك پسر و دختر زائيد و نام آنها را على و ام عمر گذاشتم و از مادرم پرسيدم معناى ام عمر «مادر عمر» چيست؟

مادرم گفت: پسرم من به ام عمر معروف هستم لذا حضرت همان اسم را بيان فرمود.(۳۵)

اى شه كه خاك را به نظر كيميا كنى

آيا شود نظر به من بى نوا كنى

من دردمند با دل رنجور آمدم

شايد گره ام باز زبهر خداكنى

۳۸. (پارچه اى كه دخترت به تو داده به ما بفروش)

على بن احمد و شاه گفت من از كوفه عازم خراسان بودم، دخترم پارچه اى به من داد و گفت: اين را بفروش و از پول آن برايم فيروزه اى از خراسان خريدارى كن.

وقتى به خراسان رسيدم در مسافرخانه اى منزل كردم و چيزى نگذشت كه چند نفر از طرف امام رضاعليه‌السلام نزد من آمدند و گفتند: شخصى از ما مرده و براى كفن او نياز به پارچه داريم.

من گفتم: پارچه اى نزد من نيست تا به شما بدهم.

آنها رفتند و دوباره بازگشتند و گفتند: مولاى ما فرموده كه پارچه اى در فلان ساك تو وجود دارد كه دخترت آن را به تو داده تا بفروشى و با پول آن برايش فيروزه اى خريدارى كنى اين پول را بگير و آن پارچه را به ما بده!

من پارچه را دادم و پول را گرفتم و با خود گفتم: حتما بايد سؤالاتى از او بكنم و اگر جواب آنها را داد به او معتقد مى شوم كه او امام است.

سؤالاتى را نوشتم و روز بعد به خانه اش رفتم ولى آنقدر آنجا شلوغ بود و مردم ازدحام كرده بودند كه نتوانستم داخل شوم و خدمت او برسم، بناچار همانجا نشستم، چيزى نگذشت كه يكى از خدمتگزاران او آمد و كاغذى به من داد و گفت: اى على بن احمد! اين جواب سؤالات تو مى باشد! نامه را گرفتم و ديدم جواب سؤالاتى كه نوشته بودم در آن كاغذ نوشته شده است.(۳۶)

فروغ روشن مشكوه كبرياست رضاعليه‌السلام

نشان زنده آيات هل اتى است رضاعليه‌السلام

۳۹. (امام دم مردن حاضر شدند)

حضرت فرمودند: «اى زيد حرفهاى بقالهاى كوفه باروت آمده، و مرتب تحول مردم مى دهى، اينها چه چيز است كه به مردم مى گويى، آن كه شنيده اى خداوند ذريه فاطمهعليهم‌السلام يعنى حسن و حسينعليه‌السلام و دو خواهر ايشان است، اگر مطلب اين طور است تو مى گويى و اولاد فاطمهعليهم‌السلام وضع استثنائى دارند، و به هر حال آنها اهل نجات و سعادتند، پس تو نزد خدا و پدرت موسى بن جعفرعليه‌السلام گرامى ترى، زيرا او در دنيا امر خدا را اطاعت كرده، قائم الليل و گرامى ترى، زيرا او در دنيا امر خدا را عصيان مى كنى، و به قول تو هر دو، مثل هم، اهل نجات و سعادت هستيد، پس برد با تو است زيرا موسى بن جعفرعليه‌السلام عمل كرد و سعادتمند شد و تو عمل نكرده و رنج نبرده گنج بردى، على بن الحسين زين العابدين مى فرمود:

«نيكوكار ما اهل بيت پيغمبر دو برابر اجر دارد و بدكار ما دو برابر عذاب، همان طور كه قرآن درباره زنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تصريح كرده است، زيرا آن كس از خاندان ماكه نيكوكارى مى كند در حقيقت دو كار كرد: يكى اينكه مانند ديگران كار نيكى كرده، ديگر اينكه حيثيت و احترام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را حفظ كرده است، آن كس هم كه گناه مى كند دو گناه مرتكب شده: يكى اينكه مانند ديگران كار بدى كرده، ديگر اينكه آبرو و حيثيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از بين برده است».

آنگاه امامعليه‌السلام رو كرد به حسن بن موسى و شاء بغدادى، كه از اهل عراق بود و در آن وقت در جلسه حضور داشت، و فرمود: مردم عراق اين قرآن را: انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح چگونه قرات مى كنند.

گفت: يابن رسول بعضى طبق معمول انه غير صالح قرائت مى كنند، اما بعضى ديگر كه باور نمى كند خداوند پسر پيغمبرى را مشمول قهر و غضب خود قرار دهد، آيه را انه و عمل غير صالح قرائت مى كنند و مى گويند او در واقع از نسل نوح نبود، خداوند به او فرمود: اى نوح او از نسل تو نيست، اگر از نسل تو مى بود، من به خاطر تو او را نجات مى دادم».

امامعليه‌السلام فرمود: ابدا اينطور نيست، او فرزند حقيقى نوحعليه‌السلام و از نسل نوح بود، چون بدكار شد و امر خدا را عصيان كرد، پيوند معنويش با نوح بريده شد، به نوحعليه‌السلام گفته شد، اين فرزند تو ناصالح است از اين رو نمى تواند در رديف صالحان قرار گيرد.

موضوع ما خانواده نيز چنين است، اساس كار، پيوند معنوى و صلاح عمل و اطاعت امر خدا است هر كس خدا را اطاعت كند از ما اهل بيت است، گو اينكه هيچگونه نسبت و رابطه نسلى و جسمانى با ما نداشته باشد، و هر كس گنهكار باشد از ما نيست گو اينكه از اولاد حقيقى و صحيح النسب زهراعليها‌السلام باشد، همين خود تو كه با ما هيچ گونه نسبتى ندارى، اگر نيكوكار و مطيع امر حق باشى از ما هستى.(۳۷)

در حشر اگر لطف تو خيزد به شفاعت

بسيار بجويند و گنه كار نباشد

۴۰. (امام دم مردن حاضر شدند)

در مدت توقف حضرت رضاعليه‌السلام به شهر نيشابور، روزى وارد حمام شدند، سلمانى و آرايشگر براى تراشيدن موى سر مبارك آن حضرت به حضور معرفى شد و شروع به سر تراشيدن شد، در خاتمه امام توجهى به سنگ دست وى نموده «سنگ تيز كن تيغ» سنگ تبديل به طلا شد.

سلمانى عرض كرد يابن رسول الله طلا از شما نمى خواهيم، تقاضاى ديگرى دارم.

حضرت فرمود: آنچه ميل دارى بخواه.

عرض كرد: اى مولا من آن را خواهانم كه هنگام رفتن از دنيا در آن وقتى كه ملك الموت براى قبض روحم حاضر شود مرا فراموش نفرمائيد.

امامعليه‌السلام فرمودند: حالا طلا را برادر، ما به تو قول مى دهيم كه موقع مردن هم از تو فراموش نكنيم.

امامعليه‌السلام به خراسان آمدند، بعد از مراسم ولايت عهدى، روزى حضرت در ميان مجلس مأمون خليفه عباسى قرار گرفته بودند در حالى كه كليه وزراء و رجال مملكتى اطراف آن حضرت بودند، يكبار صداى حضرت را شنيدند كه فرمود: لبيك و امام را نديدند به فاصله كمى، ديدند حضرت را كه روى مسند است.

مأمون گفت: يابن رسول الله كجا تشريف برديد.

حضرت فرمودند: مردى سلمانى «آرايشگرى» در راه كه آمديم در شهر نيشابور از من خواست كه دم مرگ كنار بالين او حاضر شوم، من هم به او قول دادم حالا كه در مجلس نشسته بودم، صداى او را كه در حال احتضار بودم، شنيدم مرا خواست من به وعده خود را وفا كردم، كنار بسترش رفتم و سفارش او را به ملك الموت كردم و برگشتم.(۳۸)

بسته ام عهد تا زنده ام و جان دارم

پا برون از ره مردان خدا نگذارم

داده با مهر رضاعليه‌السلام شير مرا مادر من

تا بود جان به تنم بنده اين دربارم

۴۱. (دو شير او را بلعيدند)

حميد بن مهران كه يكى از جيره خوارهاى دربار مأمون خليفه عباسى بود روزى كه به خليفه پيشنهاد كرد كه اگر حاضر باشيد من آماده هستم كه در مجلس عمومى على بن موسى الرضاعليه‌السلام را مغلوب نموده و بدين سبب از مقام او كاسته شود.

مأمون كه به اين كار ميل داشت با پيشنهاد وى موافقت كرده، اولين مجلسى كه تشكيل شد با حضرت رضاعليه‌السلام حميد را اجازه داد كه آنچه خواهد بگويد.

پس وى در برابر اهل مجلسى گفت: اى على بن موسى الرضا مردم حكاياتى از شما نقل مى كنند، خيلى بعيد به نظر مى رسد و شنيده شده، ادعاهائى مى كنى كه بسيار عجيب است، مثل اينكه شما گفتيد به دعاى شما باران آمده و اين موضوع بى سابقه نيست كه مردم بارانى را معجزه شما مى دانند امام سخنان او را شنيدند و فرمودند: مقام هائى خداوند به ما خانواده عطا كرده است كه ديگران از آن محرومند.

حميد اشاره به پرده كرده كه عكس دو شير در آن بود و به ديوار آويخته بود و گفت: اى پسر موسى اگر واقعا معجزه دارى بگو اين شيرها زنده شده و مرا پاره پاره كنند.

امامعليه‌السلام توجهى غضب آلود به شيران كرده و فرمود: اين مرد بدكار را بگيريد و اثرى از او باقى نگذاريد.

ناگهان دو شير عظيم غرش كنان بوسط مجلس در آمده و حميد را بلعيدند و خون او هم روى زمين باقى نماند.

حاضران در كمال بهت زدگى به آن منظره نگاه مى كردند، شيرها كه از خوردن حميد فارغ شده بودند نگاهى به حضرت رضاعليه‌السلام كرده و عرض كردند: اى مولا اگر اجازه بدهيد مأمون را هم به جاى حميد ببريم.

امامعليه‌السلام فرمود: به جاى خود برگرديد.

مأمون گفت: خداى را سپاسگذارم كه شر حميد كه مردى پليد و كثيف بود كفايت فرمود و همانا ثابت است كه مقام خلافت بربوط به جد شما است و پس از آن مخصوص شما است و هر گاه بخواهيد به شما رد كنم.

حضرت فرمود: من خواهان خلافت نيستم و احتياج ندارم، زيرا چنانچه ديدى همه مخلوقات را تحت فرمانم قرار داده است.(۳۹)

شمع حق را پف كنى تو اى عجوز

هم تو سوزى هم سرت اى گنده پوز

كسى شود دريا ز پوز سنگ نجس

كى شود خورشيد از پف منطمس

مه فشاند نور و سگ عو عو كند

هر كسى بر طينت خود مى تند

۴۲. (حضرت چشم او را شفا داد و برات آزادى هم داد)

قافله اى از آذربايجان به خراسان مشرف شده پس از زيارت كامل به سوى وطن بار بستندند در منزل اول كه از خراسان بيرون آمدند بعنوان استراحت پياده شده، اطراف يكديگر نشسته بودند و عكس هائى از گنبد و حرم مطهر كه در خراسان خريده بودند به يكديگر نشان مى دادند، صداى كاغذها به گوش يكى از اهل قافله كه مردى نابينا بود رسيد، پرسيد اين صداى كاغذها از چيست؟

خواستند با او مزاح و شوخى كنند گفتند اين كاغذها برات آزادى از آتش جهنم است كه حضرت رضاعليه‌السلام به ما عطا فرموده است.

آن شخص با شنيدن اين كلمات باور كرده بلافاصله عازم برگشتن به مشهد مقدس گرديد و گفت معلوم است امامعليه‌السلام به شما كه چشم داشتيد عطا فرموده و به من كه كور بودم لطف نكرده حالا بر مى گردم و از وى گله مى كنم.

دوستان و رفقا گفتند: بخدا شوخى كرديم اينها عكس است ولى او قبول نمى كرد و يكسره به مشهد مقدس برگشت و وارد حرم مطهر شد و به ضريح چسبيد و عرض كرد آقا اگر مى دانستم كه شما بين آدم چشم دار و آدم كور فرق مى گذاريد، اين همه راه نمى آمدم از شما بعيد است كه آنچه را كه به دوستان من داديد به من بدهيد، بحق خودت قسم تا بمن برات آزادى از آتش جهنم ندهى دست از ضريحت بر نمى دارم يك مرتبه توجه كرد ميان دست او كاغذى است در حالى كه چشمان او هم باز شد و نگاه به خط كرد، ديد با خط سبز نوشته شده است.

ما بهشت را براى فلان پسر فلان اهل آذربايجان ضمانت كرديم و از آتش دوزخ آزاد است نامه را برداشت و با چشم بينا به سرعت تمام خود را به رفقاى قافله رسانيد.(۴۰)

اى دل حرم رضا حريم شاه است

برج شرف و سپهر عز و جاه است

حق كرده تجلى از در و ديوارش

هر جا نگرى «فثم وجه الله» است

۴۳. (توسط حضرت مادر دخترش را پيدا كرد)

در سال هزار و هشتاد كه طايفه تركمن به استر آباد آمده بودند و اموال مردم را برده و زنان را اسير مى كردند، قافله اى كه عازم خراسان بود در دست تركمن ها گرفتار شدند.

دخترى را دزديدند كه مادرش به غير وى فرزندى نداشت، چون آن پيرزن به اين بلا مبتلا و گرفتار شد گفت: نه روى وطن دارم و نه دختر دارم، خوب است كنار قبر حضرت رضاعليه‌السلام رفته و از حضرتش بخواهم كه دخترم را به من بر گرداند.

آمد خراسان، شب و روز كنار قبر حضرت زندگى كرده و مى گفت: اى على بن موسى الرضا چطور مرا به خانه ات دعوت كردى و در بين راه دخترم را ربودند و هيچ توجهى ندارى، از آن طرف تركمن ها دختر را با زنان ديگر به بخارا برده و به عنوان كنيزى فروختند.

يكى از تجار شب در عالم خواب خود را در درياى عظيم نزديك به هلاكت ديد، اما در آن حال دخترى را مشاهده كرد كه دست وى را گرفته و از آب نجات داد.

تاجر از خواب بيدار شده، روز را در بازار بخار راه رفت، يكى از بازرگانان آن شهر به او رسيد كه با وى سابقه آشنائى داشت گفت: چند عدد كنيز خريدم ممكن است بيائى ببينى هر كدام را خواستى براى خود خريدارى كن، وى قبول كرده و به خانه اى كه محل نگهدارى كنيزان بود آمده و در بين آنان دخترى را كه شب گذشته در خواب از مرگ نجاتش داده بود انتخاب كرده، خريدارى و به خانه آورد گفت: اى دختر من تو را براى كنيزى نخريدم سه پسر دارم كه هر كدام را بخواهى به عنوان شوهر خود اختيار كن.

دختر گفت: هر كدام از فرزندان شما كه قول بدهد در اولين فرصت مرا به زيارت قبر حضرت رضاعليه‌السلام ببرد او را به همسرى قبول كردم.

آن مرد دختر را به عقد يكى از پسران خود در آورد و روز سوم عروسى، عروس و داماد به سوى خراسان حركت كرده، پس از چند روز وارد مشهد مقدس شدند.

در همان روز ورود دختر حالش به هم خورد و بيمار شده، ميان بستر افتاد شوهرش دختر با ناراحتى و درماندگى آمد ميان حرم مطهر و عرض كرد يابن رسول الله، مهمان شمائيم، همسرم مريضه است، از خدا بخواهيد يك پرستارى برساند تا همسرم را پرستارى كند.

در همان لحظه پيرزنى را ديد كه گوشه حرم گريه مى كند و متوسل به امامعليه‌السلام شده آن مرد جلو رفت و گفت: پيره زن من با همسرم به زيارت آمديم در اينجا او مريض شده است از تو تقاضا دارم به خانه ما بيا و از همسر بيمارم پرستارى كنى البته بى مزد و پاداش هم نخواهى بود.

پيرزن با خود گفت: چه عيبى دارد براى خاطر خدا بيمارى را پرستارى كنم، دنبال آن مرد حركت كرد وارد خانه شد، زن بيمار را كه رو به قبله خوابيده بود روپوش را از صورت وى عقب زد و ديد دختر گم شده اوست، در آن حال پيره زن روى زمين افتاد و گفت يا على بن موسى الرضا اين است معناى لطف شما كه دخترم را به من برگردانيديد.(۴۱)

روزى به طبيب عشق با صدق و صفا

گفتم كه بگو درد مرا چيست دوا

گفتا كه اگر علاج دردت خواهى

بشتاب بدربار شه طوس رضاعليه‌السلام

(۴۴) : (پناه آوردن شتر به قبر مقدس حضرت)

داستان فرار كردن شترى از كشتارگاه مشهد، و بيرون دويدن از كشتارگاه كه خارج از شهر بوده است و خيابان هاى سر راه را يكى پس از ديگرى بدون و از در صحن مطهر وارد صحن شدن، و از آنجا يكسره به پشت پنجره فولاد كه محل التجاه و نياز پناهندگان است، دويدن و در آنجا روى زمين نشستن و رو به پنجره و قبر مطهر نمودن، از امورى است كه جاى شبهه و ترديد نيست، براى همه واضح و مشهود بود، ما هم در جرائد خوانديم، و انكار احدى را نشنيديم، بلكه همه اهل مشهد مقدس رضوى عليه الاف التحيه و الثناء شاهد و گواه صدق بر اين قضيه بوده و هستند.

آستان مقدس رضوى، اين شتر را از صاحبش خريد و آن را در بيابان با ساير شترهاى حضرت آزادانه روان ساخت.(۴۲)

اى كه بر خاك حريم تو ملائك زده بوس

اشك فردوس برين گشته ز تو خطه طوس

هر كه آيد بگدائى بدر خانه تو

حاش لله كه ز درگاه تو گردد مأيوس