داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن

داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن0%

داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: معصومه بيگم آزرمى
گروه: مشاهدات: 14137
دانلود: 2585

توضیحات:

داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 73 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14137 / دانلود: 2585
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن

داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٨ - پاداش شايان حاج على شاه بازرگان

جمعى از اجله دوستان از مرحوم حاج على شاه حكايت كردند كه : در ايامى كه مال التجاره به مكه معظمه مى بردم ، در بين راه جوانى را كه از گرسنگى و برهنگى مى لرزيد ديدم بر حالت او ترحم نموده چند قرص نان و يك پيراهن كرباس به وى دادم بسيار خوشحال شده دعا كرد.

بعد از سه سال مال التجاره اى به بيروت بردم وارد گمرك شده ديدم معطلى دارد. اجناس را گذاشته بيرون آمدم تا براى چند ساعتى غذا خورده استراحتى نمايم سپس به گمرك براى خلاصى اموال كوشش كنم وارد بازار شدم مى گشتم تا جاى مناسبى پيدا كنم ناگاه شنيدم يك نفر مرا به نام صدا مى زند. پيش رفتم جوانى در نهايت جلال و زيبايى و وقار ديدم سلام كرديم دست مرا گرفت و به مغازه اى كه به همان جوان تعلق داشت وارد شديم و نشستيم منشى و نوكرهاى متعدد مشغول كار و رفت و آمد بودند. چاى و شيرينى آوردند؛ خورديم سپس جوان گفت : براى چه كار به اين ديار آمديد؟

گفتم : مال التجاره آوردم و در گمرك مى باشد.

فورا يكى از شاگردها را صدا كرد و گفت : برويد به رئيس گمرك بگوييد: اين اجناس به ما بستگى دارد؛ هرچه زودتر رسيدگى كنيد و اجناس را مرخص ‍ نماييد.

چند ساعتى گذشت اموال را آوردند. پرسيد: مى خواهيد همين جا بفروشيد؟

گفتم : بله

چند نفر دلال را طلبيد و قلم قلم اجناس را به آن ها داد. به قيمت مرغوب امر فروش نمود. شب شد. با هم ديگر به منزل رفتيم خانه منظم و دستگاه عالى و غذاى ملوكانه وى از هر تازه واردى جلب نظر مى كرد. شب را با نهايت خوشى و كامرانى به سر بردم صبح به مغازه رفتيم دلال ها آمدند و اجناس را فروخته ، پول ها را نقد كرد و منفعت زيادى بردم بسيار خوشوقت شدم روز را به گردش در شهر و ديدن مناظر عالى و غيره با هم ديگر گذرانده شب به منزل آمديم تمام اين مدت در فكر بودم كه اين جوان كيست و از كجا با من آشنا شده ؟ ولى بزرگى او مانع بود از سؤ ال حال مى شد.

شب راخوابيدم بامداد اجازه مرخصى خواستم

گفت : نمى شود؛ امشب را هم نزد ما باشيد.

گفتم : عاليجناب ، حاضرم لطف و مرحمت شما بر اين غريب بى نهايت است لكن چون غريب كور است ، درست بندگى به خدمت شما ندارم

گفت : حق دارى مرا نمى شناسى آيا يادت هست كه در راه مكه نان و لباسى به فقير برهنه اى دادى ؟

گفتم : آرى ؛ يادم آمد.

گفت : من همانم كه دو سال قبل مرا به آن حال ديدى

با يك دنيا تعجب گفتم : خواهش دارم سرگذشت خود را بفرماييد كه باوركردنى نيست

گفت : آرى ؛ راست مى گويى ، ولى بشنو. من در آن ايام در سخت ترين روزهاى زندگانى خود به سر مى بردم و با يك رنج و تهيدستى به مكه مكرمه مشرف شدم و در همان روزها بود كه تو نيز به من كمك كردى يك روز خود را به پرده كعبه چسبانيده عرض حاجت به درگاه كريم بى نياز و پروردگار ساز نمودم گفتم : تو خدايى ؛ غنى على الاطلاق و من بنده و آفريده تو هستم آيا سزاوار است كه گرسنه و برهنه شب و روز به سر برم ؟!

(بارى) مال حلال و جاه و جلال از درگاه خداى متعال مساءلت نمودم در همان عرض حاجت ناگاه مردى روبه روى من آمده گفت : آيا ميل دارى نوكرى بكنى ، به شرط آن كه فقط لباس و خوراك تو را بدهم ؟

گفتم : آرزوى من همين است و ديگر خواهشى نخواهم داشت

با همديگر به منزل ارباب چند دقيقه اى خودم رفتم و در ملازمت او از شهر به شهر در خدمتش كمر بستم چند روز گذشت يك روز با كشتى سفر كرديم چون به مقصد رسيديم از كشتى بيرون آمديم اسباب را كول حمال داديم و دو عدد چمدان را كه يك لحظه از خود دور نمى داشت به دست من داد. به حمال گفت :

از پيش برو و ما را به فلان كوچه و خيابان راهنمايى كن و خودش از عقب حمال ، و من هم دنبال او مى رفتيم وارد بازار شديم ، ناگاه سقف بازار خراب شد. و بر سر مردم ريخت ارباب و حمال هم در زير آوار رفتند، ولى به من آسيبى نرسيد، وقت را غنيمت شمرده سرم را زير انداختم و راه ديگر پيش ‍ گرفتم و ابدا پشت سرم را نگاه نكردم به مسافرخانه اى رسيدم داخل شده اطاق گرفتم لختى در فكر و حيرت فرو رفتم سپس يكى از چمدان ها را زير و رو كردم به زحمت قفل را شكستم زيرا كليد آن در جيب ارباب ، و زير آوار مانده بود. چون چمدان را باز كردم ديدم به به ! خدا بده بركت ! پر از اسكناس و پول هاى مملكت هاى مختلف

مبلغى پول برداشته به بازار رفتم رخت و لباس تاجرانه خريدم حمام رفتم پوشيدم نوكرى هم پيدا كردم ، و همان روز از آن شهر بيرون رفتيم و در بين راه مشغول خريد و فروش و تجارت گرديدم تا آن كه قضا و قدر ما را به شهر بيروت انداخت دلم ميل كرد كه اين جا بمانم با بعضى تجار مشورت كردم گفتند: اگر پول دارى مغازه فلان تاجر را بخر كه مى خواهند بفروشند.

پرسيدم : چه طور شده كه مى خواهند مغازه اش را بفروشند؟

گفتند: در سفر رفته ، و با مردم محاسبات دارد. اخيرا خبر آمده كه در فلان شهر تلف شده اموالش را هم كه با خود داشت از بين رفته اكنون براى بدهيهاى او مى خواهند مغازه اش را بفروشند. به هر حال همين مغازه را كه ديدى به صد و پنجاه هزار روپيه خريدم در پرداخت وجه با دختران و زن همان ارباب و تاجر مذكور ملاقات كردم

بعد از يك هفته از دختر خواستگارى نمودم قبول كردند. چون در خانه من آمد و به زوجيت در آمد، قصه را به تمامها براى او حكايت كردم و گفتم :

همه اين اموال از آن شماست

وى گفت : چه عيبى دارد؟ من و تو نداريم(١١٢)

٩ - فراز و نشيب

زن و شوهرى موقع ناهار بر سر سفره با هم نشسته و مشغول خوردن جوجه كباب بودند. ناگاه گدائى درب منزلشان را زد و از آن ها تقاضاى كمك كرد صاحب منزل گفت : خيلى ببخشيد معذرت مى خواهم فعلا چيزى موجود نيست

ولى گدا از بس گرسنه بود دست بردار نبود و خود را به داخل خانه انداخت لهذا صاحب خانه هنگامى كه اصرار و پافشارى گدا را ديد مجبور شد از جاى خود برخاست و دست او را گرفت و از خانه بيرونش كرد و درب منزل را محكم بست گدا هم يك آه سختى كشيد و چيزى زير لب گفت و رفت

با اين عمل زشت و ناپسند از آن روز به بعد كار اين صاحب خانه رو به كسادى گذاشت به طورى كه هزينه و خرجى منزل خود را نتوانست تاءمين نمايد فقر و فاقه او را دربر گرفت لذا زنش به هر ترتيبى كه بود تقاضاى طلاق داد و از او طلاق گرفت بعد از انقضاء عده طلاق و پس از چندى با مرد ديگرى ازدواج كرد سال هاى زيادى از اين ماجرا گذشت

روزى از روزها اين زن و شوهر دومش در حيات منزلشان نشسته و مشغول خوردن جوجه كباب بودند اتفاقا گدائى آمد و درب منزل او را به صدا درآورد صاحب خانه بلند شد درب را بر روى او باز كرد؛ ديد فقيرى است كه در خواست غذا مى نمايد مقدار معتنابهى از غذاى موجود در سفره را به او داد.

گدا با رضايت خاطر از منزلش بيرون رفت و دعايش نمود هنگامى كه صاحب خانه بر سر سفره مراجعت كرد ديد زنش به فكر عميقى فرو رفته و از غذا خوردن هم دست كشيده است شوهرش علت اين كار را از او سوال نمود؟

زن ابتدا پاسخى نداد و طفره رفت ولى مرد اصرار ورزيد وقتى كه زن ديد نمى تواند جريان را كتمان كند ناچار اصل واقعه را تعريف و بيان كرد!! و گفت : اين گدائى را كه امروز به او غذا دادى چند سال پيش همسر من بود روزى از روزها با همين گدا بر سر يك سفره نشسته بوديم سرگرم جوجه كباب خوردن بوديم ناگهان درب ، منزلمان به صدا در آمد حركت كرد رفت پشت درب تا اين كه درب را باز كند به مجرد باز شدن درب شخص گدا از شدت گرسنگى خود را به دورن منزل انداخت و به او چيزى كمك نكرد. زمانى كه سخنان زن به پايان رسيد شوهرش به او گفت : متاءسفانه آن گدا هم من بيچاره بودم كه آن روز دلم سوخت و به درد آمد خداوند بزرگ هم از آن روز به بعد به من عنايت و لطف خاصى كرد. رفتم شغل مناسبى را پيدا كردم و مشغول به كسب معاش شدم ، وضعم روبه راه گرديد و آن گاه با تو ازدواج كردم

آرى !! از امكانات عمل غافل مشو گندم ز گندم برويد جو ز جو.

از اين داستان نتيجه مى گيريم كه مواظب باشيم دست رد به سينه سائل نزنيم چه بسا خداوند به وسيله يك سائل ما را امتحان نمايد.

امام معصومعليه‌السلام مى فرمايد: لا ترد السائل و لو بشق تمرة ؛ سائل را رد نكنيد ولو به دادن يك دانه خرما باشد.(١١٣)

١٠ - زندگى مرفه در نتيجه بخشش به بيچارگان

از حضرت امام موسىعليه‌السلام مروى است كه در بنى اسرائيل مرد صالحى بود و زن صالحه اى داشت

شبى در خواب ديد كه به او گفتند: حق تعالى فلان مقدار عمر براى تو مقرر كرده و مقرر فرموده كه نصف عمر تو در فراخى گذرد و نصف ديگر در تنگى و تو را مخير فرموده هر يكى را مى خواهى مقدم دارى

آن مرد گفت : من زن صالحه اى دارم او شريك من است در معاش پس با او مشورت مى كنم و بعد خواهم گفت

چون صبح شد، خواب را براى زوجه اش نقل كرد. آن زن گفت كه : (فراخى) نصف اول را اختيار كن ؛ شايد خدا بر ما ترحم كند و آن نفمت را بر ما تمام كند.

چون شب دوم شد، باز همان خواب را ديد.

گفتم : اختيار كردم نصف اول را. پس از همه جهت دنيا به او رو آورد. زوجه اش به او گفت : از آنچه خداوند به تو داده است ، به خويشان پريشان احوال خود بده و پيوسته او را امر مى كرد كه نعمت خداوند را در مصارف خير صرف نمايد.

چون نصف عمر او گذشت و به وعده تنگدستى رسيد، همان شخص را در خواب ديد. پس به او گفت : خداوند به جزاى احسانى كه تو كردى بقيه عمر تو را نيز مقرر فرمود كه در وسعت بگذرانى(١١٤)

١١ - بخشش در رزمگاه

يك روز در گرماگرم جنگ ، حريف نبرد به اميرمؤ منان گفت : «اى على ، شمشير خوبى دارى ، كاش آن را به من مى بخشيدى ! و حضرت شمشير خود را به سوى او انداخت و گفت : باشد مال تو.

دشمن كافر تعجب كرد و گفت : آيا در چنين وقتى شمشير را به دشمن مى دهى ؟

اميرمؤ منان علىعليه‌السلام فرمود: چه مى توان كرد؟ تو دست سؤ ال دراز كردى ، و محروم كردن سائل از جوانمردى دور است

پس آن دشمن خود را به پاى على افكند و گفت : آن چه را تو را چنين بزرگوار ساخته دين و آيين تو است ، دين تو را مى پذيرم و پاى تو ار مى بوسم(١١٥)

١٢ - آزادى غلام ايثارگر به دست عبدالله بن جعفر

شيخ جليل ورام بن اءبى فِراس در «تنبيه الخواطر» نقل كرده كه عبدالله بن جعفر وقتى رفت به مزرعه اى كه داشت پس فرود آمد در نخلستان قومى و در آن جا غلام سياهى بود كه كار مى كرد در آن نخل ها. ناگاه قوت آن غلام را آوردند، و سگى نيز داخل شد و نزديك غلام رفت پس غلام انداخت يك قرص از آن را براى او. پس خورد آن را. آن گاه قرص دوم و سيم را انداخت براى او. پس آن را خورد.

و عبدالله نظر مى كرد پس گفت : اى غلام ، خوراك امروز چقدر است ؟

گفت : همان كه ديدى

گفت : چرا برگزيدى اين سگ را بر نفس خود؟

گفت : اين زمينى است كه سگ ندارد، و گمان مى رود كه از مسافت دورى آمده و گرسنه است پس ناخوش داشتم كه ردش كنم

گفت : امروز چه خواهى كرد؟

گفت : به گرسنگى مى گذرانم

پس عبدالله گفت : مرا به سخاوت ملامت مى كنند، و اين غلام سخى تر است از من !

پس خريد آن نخلستان را، و آن غلام را، و آن چه در آن باغ بود از آلات و اثاث آن گاه غلام را آزاد كرد و همه آن ها را به او بخشيد.(١١٦)

١٣ - فروتنى علماى گذشته و دستگيرى به فقراء

عالم بزرگوار و مجاهد سِتُرگ مرحوم آيت الله العظمى ملا محمد كاظم خراسانى متوفى (١٣٣٠) هجرى قمرى ، مؤ لف كتاب معروف كفاية الاصول كه آخرين كتاب درسى طلاب است ايشان از مراجع برجسته و فرزانه اى وصف ناپذير و از شاگردان ممتاز ميرزاى شيرازى است كه علاوه بر اين مقامات علمى ، رهبر انقلاب مشروطه هم نيز بود شبى از شب ها كه در خواب فرو رفته بودند، طلبه اى در نجف حلقه درب خانه ايشان را چندين بار كوبيد، همسر اين طلبه مى خواست وضع حمل كند و چون اين طلبه در نجف غريب و بى كس و تهيدست و تنها بود و هيچ كس را نمى شناخت با خود گفت :

بهتر اين است كه از جانشين ولايت عظمى كمك بگيرم و آدرس قابله را از او اخذ نمايم از اين جهت به منزل فقيه اهلبيت آخوند خراسانى آمد تا اين كه از او كسب تكليف كند هنگامى كه درب را به صدا در آورد ديرى نپائيد كه كسى دم درب آمد و بدون اين كه نام كوبنده را بپرسد، آن را باز نمود وقتى كه درب ، باز شد، طلبه جوان ، حضرت آيت الله آخوند خراسانى را ديد كه شالى سفيد بر سر بسته و قلمى بالاى گوش راستش گذاشته آن طلبه از فرط شرمندگى ، سلام كردن را فراموش كرد.

آخوند گفت : سلام عليكم چه فرمايشى داشتيد؟

طلبه جوان پس از اظهار شرمندگى ، قضيه خود را شرح داد و خواهش نمود كه مستخدم منزل را بفرستد و او را به منزل قابله راهنمايى نمايد.

آخوند گفت : مستخدم اينك در خواب است ، اجازه بدهيد خودم به خدمتت مى آيم

طلبه جوان اصرار ورزيد كه مستخدم را بيدار كنيد، تا با او به خانه قابه برويم

آخوند فرمودند: او تا ساعت معينى كه حد كارش بوده كار كرده است و هم اكنون وقت استراحت اوست ، يك دقيقه صبر و حوصله كنيد كه من خودم مى آيم

طلبه جوان مى گويد: آخوند را بعد از اندكى مشاهده كردم ، در حالى كه عبا خود را به دوش افكنده و فانوسى به دست گرفته بود از منزل خارج گرديد و به اتفاق همديگر به منزل قابله رفتيم آن گاه درب را زديم قابله به پشت درب آمد جريان را به او گفتيم سپس همگى به اتفاق همديگر با چراغى كه در دست آخوند بود به منزل رسيديم بعد از آن آخوند به منزل خودشان مراجعت كردنده و اندكى بعد مقدارى قند و شكر و پارچه براى من فرستادند.

آن طلبه جوان مى گفت : از آن پس من هر وقت مرحوم آيت الله آخوند خراسانى را مى ديدم ، از شرم و خجالت زدگى ، سرم را به پائين مى انداختم براى اين كه آن بزرگوار بيش از اين حرف ها به من لطف و محبت فرمودند.(١١٧)

١٤ - مركزى براى درماندگان توسط سلطان محمود غزنوى

سلطان محمود غزنوى يك مركز شبانه روزى براى پذيرائى بى پناهان و دردمندگان و مستمندان و غربا در نظر گرفته بود اين پايگاه شبانه روزى همواره آمادگى پذيرايى از اقشار و آحاد تهى دستان و هر كسى كه در زندگيش ‍ به نحوى درمانده بود داشت اتفاقا يكى از كسانى كه در سفر درمانده بود، آن را راهنمايى كردند كه شما هم مى توانيد به دربار و مقر سلطان محمود غزنوى رفته از پذيرايى او بهره مند گرديد. مرد غريب و درمانده هم به مانند ديگر كسان به مركز خيرات سلطان محمود مراجعه كرد. ديد آرى واقعا پذيرايى آنان قابل تقدير است به هر كسى كه از او پذيرائى مى شود يك ظرف طلايى داده مى گردد كه پر از غذاى مطبوع و لذيذ و درون آن غذا هم پر از سكه هاى قيمتى است كه به رايگان در اختيار آن ها قرار مى دهند آن مرد غريب هم به مانند ديگر غربا شركت نمود و آن ظرف گرانبها را با غذاى درونش گرفت و با خود آورد.

آن وقت در فكر فرو رفت كه آيا اين همه ظروفات طلائى و سكه هاى داخل طعامش از كجا تاءمين مى گردد؟! آيا براى من حلال است يا اين كه حرام ، در اين جا مشكوك گرديد و از آن ظرف غذا استفاده نكرد. و آمد در تپه اى كه حوالى سلطان محمود غزنوى بود محل اقامت خود را قرار داد آن گاه نيمه شب شد آرامش همه جا را فرا گرفت و سر و صداها به طور كلى خاموش ، و صداى هيچ كسى و احدى نمى آمد همان طورى كه در آب جارى بلند و مشرف قرار داشت ، ديد جناب سلطان محمود غزنوى در اين دل شب ظلمانى و تاريك با لباس عبادت و مبدل به بالاى بام كاخش سرگرم استغاثه با خداى خودش مى باشد. چنين مى گويد: خدايا تو بده كه منهم بدهم به مردم كشورم ، خدايا تو بده كه منهم بدهم به مردم كشورم اين جمله را چند بار تكرار مى كرد و تكيه كلامش و وردش هم شده بود.

مرد غريب كه اين صحنه را با دقت مشاهده كرد سخت تحت تاءثير قرار گرفت و از گرفتن آن ظرف طلا و طعامش پشيمان گرديد. لذا تصميم قاطع گرفت كه فردا صبح آن ظرف غذا را بياورد و تحويل سلطان محمود غزنوى بدهد بدون اين كه يك ذره دست به آن ظرف غذا گذاشته باشد آن را صحيح و سالم آورد به نزد ماءموران و تسليم و تحويلشان داد ولى ماءموران كاخ از برگردانيدن ظرف طلا توسط اين مرد غريب به شگفت درآمدند!!

مسئول پذيرايى كاخ سريعا اين حركت زشت و گستاخانه و بى توجهى نسبت به هدايا سلطنتى به عرض سلطان محمود غزنوى گزارش ‍ دادند.

سلطان دستور جلب و احضار اين مرد غريب را صادر كرد فورا او را آوردند به خدمت سلطان و به او گفتند چرا جايزه شخص اول مملكت را رد كرديد و نپذيرفتيد؟ علتش چه بوده است مردم افتخار مى كنند كه از سلطانشان ، هديه اى دريافت نمايند شما آن را پس از مى دهيد؟ بايد توضيح كافى و وافى بيان نمائيد.

مرد غريب داستان قبول نكردن خود را از اول تا آخر گفت و شرح لازم را ابراز داشت و به سلطان محمود غزنوى گفت : من هم مى روم همان جايى كه تو مى روى و استغاثه مى نمايى چرا بيايم به تو رجوع كنم مستقيم مى روم از ذات لايتناهى و بى كران خودش دريافت مى نمايم

سلطان محمود ديگر جوابى نداد و او را تشويق نمود و گفت : اى كاش ! تمام مردم ما هم همين طرز تفكر را دنبال مى كردند تا اين كه با عنايت و توجه او مملكت اداره و شكوفا مى شد. از قديم و نديم هم گفته اند همواره آب را از سرچشمه برداريد نه از جوى و جدولى كه آلوده مى باشد.(١١٨)

١٥ - نتيجه رسيدگى به فقرا در هنگام سختى

عالم عامل ، و حاوى دقايق فضائل ، و ماحى دقايق رذايل ، مجمع البحرين علم و تقوى مولانا الاءجل آخوند ملا فتحعلى ايد الله تعالى نقل فرمود از يكى از ثقات ارحام خود كه گفت :

در يكى از سالهاى گرانى مرا قطعه زمينى بود كه در آن جو زرع كرده بودم اتفاقا پيش از سايز مزارع خرم شد و خوشه بست و به خوردن رسيد. مردم از هر طبقه در سختى و گرسنگى بودند. دلم سوخت دست از نفع آن برداشتم پس به مسجد در آمدم و فرياد كردم كه جو آن زمين را واگذاشتم به شرط آن كه غير فقير از آن نبرد و فقير هم زياده از قوت روز خود و عيالش از آن نگيرد تا ساير زراعت ها به دست آيد.

پس فقرا رو به آن جا آوردند و از سختى و شدت درآمدند و از آن هر روزه بردند و خوردند. مرا خبرى از آن نبود چون چشم از آن پوشيده بودم و اميدى از آن زرع نداشتم تا آن گاه كه همه زرع رسيد و مردم در رفاهيت افتادند، و از آن زمين ديگر اميدى نماند و از جمع آورى ساير زراعت هاى خود فارغ شدم گفتم به مباشرين جمع آورى مزارع كه به سمت آن قطعه روند و درو كنند؛ شايد از كاه آن چيزى عايد شود و در ميان خوشه ها چيزى مانده باشد.

پس رفتند و درو كردند. پس از كوبيدن و پاك كردن آن چه به دست آمد از جو، چند برابر ساير زمين ها بود! علاوه بر آن كه بردن فقرا تاءثيرى در آن نكرد، بر آن چه متعارف بود افزود. و به حسب عادت مُحال بود كه يك خوشه در آن مانده باشد.

و عجب آن كه چون پاييز شد، حسب مرسوم كه هر زمين زراعت شده بايد يكسال از او دست برداشت و زراعت نكرد آن قطعه معهوده را به حال خود گذاشتيم نه شخمى كرده ، و نه تخم در آن افشانده بودم تا آن كه اول بهار شد و برف ها را به اعانت خاكستر از روى زراعت ها برداشتند. ديديم كه آن قطعه بى شخم و تخم سبز و خرم و از همه زراعت ها بيشتر و قويتر است چنان متحير شديم كه احتمال اشتباه در مكان آن داديم چون زراعت ها رسيد حاصل آن چند برابر ساير زرعت ها بود.( وَاللَّـهُ يُضَاعِفُ لِمَن يَشَاءُ ) .

و نيز نقل فرمود از آن مرحوم كه او را بستان انگورى بود در كنار شارع عام چون خوشه مو در اول مرتبه خوردن رسيد، امر نمود به نگهبان باغ كه از يك كرت آن كه متصل است به شارع دست بردارند و به مترددين واگذارند كه هر كس از هرجا به آن جا عبور كند بر او مباح باشد و حاجت خود را از او بردارد، و جز دادن آب كارى به آن كرت نداشته باشند. چنين كردند و از آن وقت چيدن تمام انگور هر عابرى از آن خورد و برد و كسى به آن كارى نداشت

چون در آخر پاييز بناى چيدن شد و از همه كرت هاى باغ فارغ شدند، به احتمال آن كه در ميان مو شايد چيزى از نظر عابرين پوشيده و در ميان برگ ها خوشه مخفى شده باشد، به آن كرت رفتند. چون محصول آن را آوردند، چندين برابر ساير كرت ها انگور داشت و خوردن آن همه مترددين علاوه بر نكاهيدن چيزى از آن بر آن افزود.(١١٩)

١٦ - دلجوئى از درماندگان و اصلاح بين آن ها

سعيد بن قيس همدانى ، روزى علىعليه‌السلام را در جلو منزلى مشاهده نمود، عرض كرد: يا اميرالمؤ منين شما را در اين جا مشاهده مى نمايم ؟

حضرت فرمود: از خانه بيرون نيامدم جز آن كه مظلومى را كمك نموده و به فرياد بيچاره اى برسم ؛ در همين گيرودار ناگهان زنى نزد آن حضرت ظاهر شد. در حالى كه او سخت متزلزل بود. عرض كرد:

يا اميرالمؤ منين شوهرم به من ظلم و بيدادگرى مى كند و سوگند ياد كرده است كه مرا كتك بزند استدعا مى كنم با من بيائيد تا نزد او رويم و مانع كتك خوردن من شويد.

حضرت لحظه اى سر به زير افكند و پس از آن فرمود: نه به خدا قسم به جائى نروم تا اين كه داد مظلوم را از ظالم بگيرم بعد حضرتعليه‌السلام به زن فرمود منزلت كجاست ؟

آن گاه آن زن نشانى و آدرس منزل خود را داد و حضرتعليه‌السلام با او به سوى منزلش روانه گشت تا به درب منزل آن زن رسيد، حضرت درب منزل را كوبيد، جوانى بيرون آمد كه لباس زنگين دربر داشت حضرت سلام كرد و فرمود: اى جوان از خدا بترس زيرا تو زن خود را ترسانده اى ! جوان خشمگين شد و گفت : شما را به اين موضوع چه كار است ! به خدا قسم و سوگند مى خورم به خاطر گفتار شما اين زن را آتش مى زنم

سعيد مى گويد: حضرتعليه‌السلام از آن جا رفت و بعد از دقايقى ناگهان پيدا گشت در حالى كه تازيانه و شمشير در دستش بود نزديك آن جوان آمد جوان وقتى ديدگانش به شمشير خورد لرزه بر اندامش افتاد حضرتعليه‌السلام فرمود:

من ترا امر به معروف و نهى از منكر مى نمايم و تو گستاخى مى كنى !! از گفتار و كردار خود دست بردار و توبه كن و گرنه ترا با اين شمشير مى كشم

سعيد مى گويد مردمى كه از آن جا عبور مى كردند جمع گشته و از آن حضرتعليه‌السلام خواهش كردند و عذرخواهى نمودند.

وقتى كه جوان حضرت را شناخت از كردار و گفتار خود نادم و پشيمان گشت و عرض كرد يا اميرالمؤ منين از من درگذر، خداوند از شما در گذرد، به خدا سوگند خشنودم به آن چه كه فرمان داده ايد، آن گاه حضرتعليه‌السلام به آن زن فرمود وارد خانه ات شو و آن زن وارد خانه اش شد.

در اين هنگام آن حضرتعليه‌السلام فرمود: شكر خدايى را كه به سبب من و كوشش من بين زن و شوهر را سازش داد و خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:( لَّا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِّن نَّجْوَاهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلَاحٍ بَيْنَ النَّاسِ وَمَن يَفْعَلْ ذَٰلِكَ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّـهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا ) ؛(١٢٠)

در بسيارى از سخنان در گوشى (و جلسات محرمانه) آن هاخير و سودى نيست مگر كسى كه (به اين وسيله) امر به كمك به ديگران و يا كار نيك و يا اصلاح در ميان مردم نمايد، و هركس براى خشنودى خداوند بزرگ چنين كند پاداش عظيمى به او خواهيم داد.(١٢١)

١٧ - حكومت به پاداش انفاق

منقول از كتاب «ثمرات الاءوراق » است ، كه در زمان سليمان بن عبدالملك مردى بود به نام خُزَيمة بن بشر صاحب كرم و سخاوت ، و مشهور به فتوت و مردانگى بود. در اثر انفاق دارايى او به كلى از دست رفت «و» كاملا محتاج گرديد.(١٢٢) و از آن هايى كه (با ايشان) مواسات كرده بود چشم توقع داشت بالاخره ديد كه به شاءن او اعتنايى ندارند. چون از آن ها احساس تغيير كرد به خانه آمد و به همسر خود كه دختر عموى او بود گفت :

من از برادران خود احساس تغيير مى نمايم ؛ حالا لازم است در خانه بنشينم تا مرگ را فراگيرد. و از خانه بيرون نرفته به قوت لايموت كفايت مى كرد.

و در آن زمان عكرمه فياض والى جزيره بود. (روزى) ناگهان صحبتى از خزيمه به ميان آمد. عكرمه از حال او استفسار نمود.

عكرمه با خود گفت : تو را فياض نگفته اند، مگر براى اين كه در همچه روزى به داد همچه مرد كريمى برسى چون شب شد چهارهزار دينار زر سرخ در كيسه نمود و به در خانه خزيمه آمد. در بكوفت

خزيمه عقب در آمد. كيسه زر را به او داد و گفت : با اين كيسه اصلاح كار خود بنما.

خزيمه سؤ ال كرد: تو كيستى ؟

عكرمه گفت : من در اين نيمه شب نيامدم مگر براى اين كه مرا نشناسى

خزيمه گفت : تا اسم خود را نگويى قبول نخواهم كرد.

عكرمه گفت : اسم من دادرس كريمان است

پس خزيمه در تاريكى كيسه را گرفته به خانه برگشت و به همسر خود گفت : چراغ را بياور كه اگر اين كيسه دنانير باشد كار ما را كاملا اصلاح كند.

همسر او گفت : وسايل روشنى چراغ فراهم نيست

چون صبح شد ديدند همه دينارها سرخ است خزيمه قرض هاى خود را ادا كرد، و اسباب مسافرت به شام را فراهم كرد. رفت به نزد سليمان بن عبدالملك وقتى به بارگاه وى رسيد، سليمان چون او را مى شناخت ، اجازه دخول داد و او را تجليل كرد، و حال ها از او پرسيد، و سبب دير رسيدن به خدمتش را پرسيد.

خزيمه گفت : سبب تاءخير من اين بود كه به غايت فقير و بيچاره شدم ، و وسايل مسافرت نداشتم ، تا اين كه نيمه شبى ديدم كسى در خانه را مى زند. چون عقب در آمدم ، مردى كيسه اى كه چهار هزار دينار در او بود به من داد. و گفت : به اين اصلاح كار خود بكن پرسيدم نام تو كيست ؟ تا اسم خود نگويى قبول نمى كنم امتناع كرد. من اصرار كردم

گفت : من دادرس كريمانم

سليمان از نشناختن او تاءسف خورد. گفت : اى كاش او را مى شناختيم و در مقابل مردانگى او به او جزاى خير مى داديم ! سپس فرمان داد سليمان كه حكومت جزيره را براى او نوشتند و عكرمه را عزل كردند. خزيمه فرمان را گرفت و به جانب جزيره رهسپار شد.

وقتى به نزديك جزيره رسيد، عكرمه با امراء شهر به استقبال شتافتند. خزيمه چون در دارالاماره قرار گرفت ، عكرمه را به پاى حساب آورد. مقدارى زيادى از اموال كم آمد، و اين مقدار را خزيمه اكيدا از عكرمه مطالبه كرد.

عكرمه گفت : من راهى براى اين مال ندارم ناچار خزيمه امر نمود عكرمه را زنجير كرده به زندان انداختند و در طعام و شراب بر او ضيق گرفتند.

چندى در ميان زندان تحمل محنت نمود.

همسر عكرمه چون از قضيه آگاه شد، كنيز خود را فرمان داد و گفت : مى روى به دارالاماره و مى گويى : نصيحتى دارم به غير از امير به كس ‍ نگويم وقتى وارد شدى با او خلوت نموده به او بگو آيا جزاى دادرس ‍ كريمان اين بود كه يك ماه در زندان تو در زير زنجير بوده باشد؟

وقتى كنيز گفته او را ابلاغ كرد.

خزيمه گفت : واويلا! وامصيبتاه ! دادرس كريمان مديون من باشد؟! چگونه به صورت او نگاه كنم ؟!

فورا برخاست با جمعى از اعيان به در زندان آمد و از خجالت سر خود را به زير انداخت و آمد سر عكرمه را بوسيد و به دست خود زنجير از پاى او باز كرد و پاى خود را دراز نمود و التماس كرد كه : اين زنجير را به پاى من بگذار. ولى عكرمه راضى نشد.

خزيمه گفت : من بايد يك ماه در زير زنجير بمانم ؛ هم چنان كه تو ماندى پس عكرمه را به حمام فرستاد و او را مورد الطاف خود قرار داد. او از همسر عكرمه عذرها خواست پس از چندى به همراهى همديگر به سوى شام سفر كردند و بر سليمان بن عبدالملك وارد شدند.

چون به بارگاه رسيدند، سليمان متوحش شده گفت : خزيمه بدون اجازه من از جاى خود حركت نمى كند؛ مگر براى قضيه مهمى چون خزيمه به خدمت رسيد، سليمان سبب قدوم او را پرسش كرد.

خزيمه گفت : همانا دادرس كريمان را كه تو هم خيلى علاقه به ديدن او داشتى پيدا كردم پس جريان را مشروحا نقل كرد.

سليمان عكرمه را احترام نمود و ده هزار دينار انعام داد و حكومت ارمنستان و آذربايجان و جزيره را به او داد و گفت : اختيار خزيمه هم با توست مى خواهى عزل بكنى ؛ مى خواهى به جاى خود بگذار.

عكرمه گفت : ارمنستان و آذربايجان مرا كفايت كند؛ خزيمه در جاى خود باشد. پس هر دو بر سر كار خود رفتند. و تا سليمان زنده بود والى بودند.(١٢٣)

١٨ - صدقه را فراموش نكيند كه اثرش معجزه آساست

صاحب بن عباد شخصى دانشمند و سخاوتمند بود صدها تن بر سر خوان و سفره اش بهره مند مى شدند. در همان آغاز كودكى كه براى درس خواندن به مسجد مى رفت هر روز صبح يك دينار مادرش به او مى داد و به او مى گفت : مادرجان اين پول رابه اولين مستمندى كه برخورد كرديد صدقه مى دهى ، اين كار براى او از همان ابتدا يك سنت حسنه اى شده بود هيچ گاه سفارش مادرش را فراموش نمى كرد از آن جائى كه انسان ممكن است فراموش كار شود و يادش برود خادم خود را هم به عنوان مسئول اين كار انتخاب كرد به او سپرد كه شما بايد همه شب يك دينار در زير تشك خواب من بگذرايد. خادم فرمان عباد را اجرا مى كرد اتفاقا شبى خادم هم فراموش ‍ كرد كه اين كار را انجام دهد صاحب خانه از خواب بيدار شد ديد پول در زير تشك نيست اين كار را به فال بد گرفت با خود گفت عمرم فرا رسيده كه خادم از گذاشتن دينار و درهم غفلت نموده ، دستور داد آن چه در اتاق خوابش هست همه را به جبران فراموشى كردنش صدقه بدهند به اولين فقيرى كه ملاقات كنند.

وسائل خواب و آسايش عباد تماما از پارچه هاى ديبا بود. خادم بنابر فرمان عباد تشك ، رختخواب ، پشتى ، بالش و همه را جمع كرده از خانه بيرون برد ناگهان ديد يك خانمى دست شوهر كور خود را گرفته مى برد خادم پيش ‍ رفته گفت : مقدارى وسائل آسايش خواب در نزد من موجود است شما آن را قبول مى كنى ؟

مرد فقير پرسيد: آن هاچيست ؟

خادم گفت : تشك ديبا، لحاف ديبا، بالش ديبا، پشتى هاى ديبا، به مجرد شنيدن اين ها مرد فقير بى هوش گرديد و به زمين افتاد، عباد را خبر دادند كه چنين مشكلى پيش آمده فورا خود را رسانيد دستور داد كه آب بر سر و صورتش بريزند تا به هوش آيد بعد از دقايقى حالش خوب شد و بهوش ‍ آمد.

عباد پرسيد: چرا اين طور شدى مگر قبلا بيمار و مريض بودى

گفت : خير، من مردى آبرومند بودم ولى مدتى است كه تهى دست شدم از اين خانم ، دخترى دارم ، كه به حد بلوغ و رشد رسيد، كسى او را خواستگارى كرده براى مسئله جهيزيه و ازدواجشان حدود دو سال است كه مشكل دارم ، در اين مدت هر چه توانستم صرفه جويى از نظر خوراك و لباس و غيره نمودم مقدارى براى او اسباب و جهيزيه تهيه نموده ، اما شب گذشته زنم مى گفت بايد براى دخترم رختخواب و تشك و بالش ديبا بخريد، هرچه او را نصيحت كردم كه اين نابينا از كجا بياورد بلكه او را از اين مسئله منصرف كنم نپذيرفت بالاخره بر سر همين مسئله بين او و من جدال و نزاع لفظى پيدا شد، به او گفتم : فردا صبح دست مرا گرفته از منزل بيرونم كن تا من از اين جا بروم به مجرد بيرون آمدنم از خانه برخوردم به خادم شما اين سخن را كه به من گفت ناگهان بى هوش شدم

عباد چنان تحت تاءثير اين پيش آمد غير منتظره واقع گرديد كه اشك از ديدگانش فرو ريخت دستور داد نه تنها رختخواب و تشك ديبا بلكه بايد تمام زندگى او كما كيفا آراسته و تكميل گردد بدون هيچ نقصى و به اندازه شوهر دادن دختر وزير تهيه گردد و يك سرمايه نسبتا خوبى هم براى همسرش داد تا بتواند شغل مناسب زندگى خود را انتخاب نمايد و محتاج هيچ كس نشوند و با عزت و آبرومندى در كنار همديگر زندگى كنند.(١٢٤)

١٩ - صدقه و محمد كاظم كريمى و حفظ قرآن

دانشمند محترم جناب آقاى صدرالدين محلاتى مقاله اى در شماره ١٨٤٧ روزنامه پارس شيراز مورخ پنج شنبه ٢٤ خرداد ماه ١٣٣٥ ش درباره اين قضيه نوشته اند كه قسمت هايى از آن مورد نظر است و اينجا نقل مى شود:

اين مرد، موسوم به كربلايى محمد كاظم كريمى و از اهل ساروى اراك است سنش در حدود هفتاد سال و پدرش عبدالواحد، و شغلش رعيتى است او مردى است بى سواد و عامى ، و هيچ گونه توانايى بر نوشتن و خواندن ندارد؛ ولى به طرز شگفت آورى كه داستان آن را ذيلا نقل مى نماييم حافظ تمام قرآن ، با تمام اعراب و بناء آن صحيحا مى باشد.

اين شخص عدد آيه هاى هر سوره از قرآن مجيد را مى داند. و عجيب اين است كه تا يكى از آيات يا جمله هاى مشابه را مى خوانند، بدون فكر و ترديدى مى گويد كه در اين سوره چند جاى آن اين آيات مشابه ، و يا اين جمله هاى مشابه است !

عجيب تر از آن اين كه هر قرآنى با چاپ هاى مختلف و متنوع به دست او بدهند و آيه اى را از او بخواند كه پيدا كند، به فوريت قرآن را باز مى نمايد و با يك برگ برگردانيدن به طرف راست يا چپ آيه خواسته شده را نشان مى دهد...!