٢٠ - شيخ عبدالطاهر و آزادى او از دوزخ
عده زيادى او را مورد آزمايش قرار مى دهند و قرآن هاى طبع مختلف و حتى قرآن هاى خطى كوچك و بزرگ آورده مى شود، و هر كس كه قرآنى را كه در نزد خود داشته ، و حتى قرآن هاى جيبى را، بيرون مى آورند و علاوه بر اين كه او را به خواندن آيات مختلفه از سوره هاى مختلف آزمايش مى كنند، و مثلا از او مى پرسند كه(
لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ
)
در فلان سوره در آخر چند (آيه) است ؟ او بدون ترديد و تفكر جواب مى دهد و مى گويد: آخر آيه به تعداد فلان ، و در عدد فلان است !
و نيز بعضى ها عمدا در اعراب و بناى آيه اى تغييرى مى دهند، و او مى گويد: اين نحو غلط است ، و هر آيه را در هر قرآنى به هر نحوى كه از او مى خواهند قرآن را مى گيرد و به همان ترتيب كه گفتيم باز مى كند و نشان مى دهد.
... اشخاصى كه نوعا منكر اين گونه خوارق عاداتند با آزمايش هاى گوناگون وى را امتحان مى نمايند و موجب اعجاب همه مى شود.
بنده او را با انواع و اقسام امتحانات آزمايش نمودم آيه را غلط مى خواندم ؛ وى مى گفت : نه ، اين درست نبود و اين طور است تعداد جمل مكرره در يك سوره را از او مى پرسيدم ؛ فورا مى گفت چند است
چندين نوع قرآن به چاپ هاى مختلف را حاضر نمودم و از اواسط و اوايل قرآن آيه اى را در نظر مى گرفتم و قرآنى را به او مى دادم ؛ بلافاصله آن را مى گشود و آيه منظور را نشان مى داد؛ بطورى كه من دچار عبرت مى شدم
از طرف چندين نفر اشخاص مختلف كه فعلا در نظرم نيستند نيز مورد آزمايش قرار گرفت كه همگى دچار حيرت گرديدند؛ زيرا اگرچه حافظ قرآن شايد بسيار باشند، ولى به اين نحو كه بدون فكر و تاءمل بگويد آيه چندم فلان سوره و يا فلان جمله چند بار در فلان سوره تكرار شده ، و پيدا كردن فورى هر آيه اى را كه بخواهند آن هم از چنين مردى عامى و امى شايد منحصر به فرد باشد...
بنده چون اين وضع را (از) اين مرد ديدم و به تازگى او را مشاهده كردم از او درخواست كردم كه داستان خود را براى من نقل كند. اينك آن چه از او شنيدم ...:
«در چندين سال پيش از در ده يعنى دهى كه در آن رعيتى مى كردم روزى واعظى در حين وعظ مى گفت كه : نماز در ملك شخصى كه زكات نمى دهد باطل است
اين حرف در من اثر كرد. زيرا مى دانستم كه آن ملكِ مردى نيست كه زكات بدهد. از اين جهت به پدرم گفتم كه من در اين ملك نمى توانم توقف كنم زيرا من نماز مى خوانم و تمام نمازهاى من باطل است ، و من از اين ده بيرون مى روم
هرچه پدرم اصرار كرد كه بمانم و مى گفت : تو از كجا مى دانى كه او زكات نمى دهد؟ من چون قطع داشتم و مى دانستم كه صاحب ملك اعتنايى به دادن زكات ندارد، اصرار پدرم را نپذيرفتم لذا با اكراه و بالاجبار از آن ده بيرون آمدم ، و براى معيشت خود عملگى راه بين قم و اراك را قبول نمودم و روزى سى شاهى مزد به من داده مى شد، و من با اين مبلغ استعاشه مى كردم
سه سال بدين منوال گذشت روزى مالك من ، كسى را نزد من فرستاد و گفت : من اكنون زكات مى دهم ؛ بيا در همان ملك مشغول كار باش اگر هم نخواهى كه براى من رعيتى كنى ، زمينى به تو مى دهم ، بذر هم مى دهم ؛ براى خود كشت كن من تحقيق نمودم ؛ معلوم شد كه وى زكات مى دهد. از اين جهت به ملك مزبور برگشتم مالك ملك بذر دَه مَن زمين به من داد و يك بار گندم ، تا بدين وسيله كشت نموده امرار معاش نمايم
من ده من گندم را براى بذر برداشتم و نصف بقيه را براى معاش خود نگه داشته ، نصفه ديگر را براى فقراى آن ده و ارحام خويش تقسيم نمودم در نتيجه اين كار خداوند به زراعت من بركت داد و ده بار گندم از زراعت عايدم شد. باز به همان نحو شروع به كار كردم يعنى ده من گندم براى بذر نگه داشته نصف بقيه را خودم برداشتم و مابقى را به فقراى ده دادم
روزى در موقعى كه حاصل مرزعه را بريده و خرمن كرده بودم به قصد باد دادن گندم از منزل خارج شدم اتفاقا در آن روز به هيچ وجه باد نمى ورزيد. تا ظهر هرچه كوشش كرده به انتظار نشستم نتوانستم گندمى به دست آورم ناگزير دست خالى به قلعه مراجعت كردم در بين راه يكى از فقرا كه هر ساله در منافع زراعت من سهيم بود رسيد و گفت : كربلايى محمد كاظم ، من امشب هيچ گندم ندارم و زن و فرزندانم نان ندارند... خجل شدم كه داستان آن روز خود را به او بگويم
گفتم : به چشم ، و باز به سوى خرمن بازگشتم ، ولى چه سود كه بادى نمى وزيد! براى اين كه نان شب خانواده اين فقير تاءمين شود با زحمت زياد به وسيله دست مقدار گندمى را از كاه جدا نمودم و به سختى به هوا كردم ، تا مختصرى گندم به دست آورده در منزل آن شخص بردم و چون خسته بودم ، در ميدان گاهى كه جلوى دو امامزاده نزديك قلعه ، به نام امامزاده باقر و امامزاده جعفر، واقع است روى سكويى نشستم در اين وقت دو نفر سيد جوان پيدا شده به من رسيدند.
يكى از آن دو به من گفت : كربلايى محمد كاظم ، اين جا چه مى كنى ؟
گفتم : خسته ام و رفع خستگى مى كنم
همان سيد به من گفت : بيا برويم فاتحه بخوانيم من هم قبول كردم آنان در جلو، و من هم در عقب به سوى داخل امامزاه رهسپار شديم آنان شروع به خواندن چيزى كردند، كه من نمى فهميدم چه مى خوانند. و من ساكت ايستاده بودم
يكى از آنان گفت : كربلايى محمد كاظم ، چرا تو چيزى نمى خوانى ؟
گفتم : آقا، من سواد ندارم ؛ نمى توانم چيزى بخوانم ؛ من گوش مى دهم آنان از فاتحه خوانى در اين امامزاده فراغت يافته به سوى امامزاده ديگر رفتند و من هم در عقبشان روان شدم آن ها باز شروع به خواندن چيزى كردن كه من به علت بى سوادى نفهميدم ولى در اين هنگام چشمم به سقف امامزاده دوخته شده بود. ناگاه ديدم در اطراف بقعه نقش و نگارى پديدار است كه پيش از اين اثرى از آن ها نبود.
در حيرت بودم كه يكى از آن دو سيد باز به سوى من آمد و گفت : چرا نمى خوانى ؟
گفتم : آقا، من كه سواد ندارم
دست پشت شانه ام گذاشت و به سختى مرا تكان داد و گفت : بخوان چرا نمى خوانى ؟ و اين جمله را تكرار مى نمود.
من متوحش شدم ناگاه آن سيد ديگر به نزد من آمد و به ملايمت دست به پشت شانه ام زد و گفت : بخوان ؛ مى توانى بخوانى بخوان ؛ مى توانى بخوانى
من از وحشت به روى زمين افتادم و ديگر نفهميدم چه شد؟ وقتى به هوش آمدم و ديدم از آن نقش و نگارها در اطراف بقعه چيزى نيست و همان وضع ساده سابق را دارد، ولى آيات و سوره هاى قرآن در قلب من مثل سيل جارى است از بقعه بيرون آمدم و چون ديدم نزديك غروب است ، براى آن كه نماز بخوانم (خود را آماده مى كردم .) در اين وقت مردم اطراف بقعه به من با تعجب نگريستند و گفتند: كربلايى محمد كاظم كجا بودى ؟
گفتم : در بقعه فاتحه خوانى مى كردم
گفتند: تو دو روز، يا يك روز (است) است (ترديد از بنده است) پيدايت نيست و عقب تو مى گردند. من فهميدم كه در اين مدت در حال بيهوشى بوده ام و از آن زمان اين چنين كه مى بينيد هستم .»
اين است چيزى كه بنده خودم شخصا از اين مرد مشاهده كردم و شنيدم و عده اى نيز كه از حال اين مرد اطلاع پيدا كرده اند زيادند؛ مِن جمله عده اى از نويسندگان و دانشمندان ، و اين مرد اكنون بدون هيچ گونه اظهار، و هرگونه داعيه اى مانند مردم عادى به رعيتى خود ادامه مى دهد...