فصل اول
قضايائی كه با استفاده از اسلوبی ابتكاری حقيقت واقعه را كشف نموده به طوریكه منكر به ناچار اعتراف نموده است
۱- زنی كه فرزند خويش را انكار می كرد
او كه جوانی نورس بود سراسيمه و شوريده حال در كوچه های مدينه گردش می كرد، و پيوسته از سوز دل به درگاه خدا می ناليد: ای عادل ترين عادلان! ميان من و مادرم حكم كن.
عمر به وی رسيد و گفت: ای جوان! چرا به مادرت نفرين می كنی؟!
جوان: مادرم مرا نه ماه در شكم خود نگهداشته و پس از تولد دو سال شير داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخيص دادم مرا از خود دور نمود و گفت: تو پسر من نيستی!
عمر رو به زن كرد و گفت: اين پسر چه می گويد؟
زن: ای خليفه! سوگند به خدايی كه در پشت پرده نور نهان است و هيچ ديده ای او را نمی بيند، و سوگند به محمدصلیاللهعليهوآلهوسلم
و خاندانش! من هرگز او را نشناخته و نمی دانم از كدام قبيله و طايفه است، قسم به خدا! او می خواهد با اين ادعايش مرا در ميان عشيره و بستگانم خوار سازد. و من دوشيزه ای هستم از قريش و تاكنون شوهر ننموده ام.
عمر: بر اين مطلب كه می گويی شاهد داری؟
زن: آری، و چهل نفر از برادران عشيره ای خود را جهت شهادت حاضر ساخت.
گواهان نزد عمر شهادت دادند كه اين پسر دروغ گفته، می خواهد با اين تهمتش زن را در بين طايفه و قبيله اش خوار و ننگين سازد.
عمر به ماموران گفت: جوان را بگيريد و به زندان ببريد تا از شهود تحقيق زيادتری بشود و چنانچه گواهيشان به صحت پيوست بر جوان حد افتراء
جاری كنم.
ماموران جوان را به طرف زندان می بردند كه اتفاقا حضرت اميرالمومنينعليهالسلام
در بين راه با ايشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فرياد برآورد: ای پسر عم رسول خدا! از من ستمديده داد خواهی كن. و ماجرای خود را برای آن حضرت شرح داد.
اميرالمومنينعليهالسلام
به ماموران فرمود: جوان را نزد عمر برگردانيد. جوان را برگرداندند، عمر از ديدن آنان برآشفت و گفت: من كه دستور داده بودم جوان را زندانی كنيد چرا او را بازگردانديد؟!
ماموران گفتند: ای خليفه! علی بن ابيطالب به ما چنين فرمانی را داد، و ما از خودت شنيده ايم كه گفته ای: هرگز از دستورات علیعليهالسلام
سرپيچی مكنيد.
در اين هنگام علیعليهالسلام
وارد گرديد و فرمود: مادر جوان را حاضر كنيد، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو كرده و فرمود: چه می گويی؟
جوان داستان خود را به طرز سابق بيان داشت.
علیعليهالسلام
به عمر رو كرد و فرمود: آيا اذن می دهی بين ايشان داوری كنم؟
عمر: سبحان الله! چگونه اذن ندهم با اين كه از رسول خداصلیاللهعليهوآلهوسلم
شنيدم كه فرمود: علی بن ابي طالب از همه شما داناترست.
اميرالمومنينعليهالسلام
به زن فرمود: آيا برای اثبات ادعای خود گواه داری؟
زن: آری، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهی دادند.
علیعليهالسلام
: اكنون چنان بين آنان داوری كنم كه آفريدگار جهان از آن خشنود گردد، قضاوتی كه حبيبم رسول خداصلیاللهعليهوآلهوسلم
به من آموخته است، سپس به زن فرمود:
آيا ولی و سرپرستی داری؟
زن: آری، اين شهود همه برادران و اوليای من هستند.
اميرالمومنينعليهالسلام
به آنان رو كرد و فرمود: حكم من درباره شما و خواهرتان پذيرفته است؟
همگی گفتند: آری.
و آنگاه فرمود: گواه می گيرم خدا را و تمام مسلمانانی را كه در اين مجلس حضور دارند كه عقد بستم اين زن را برای اين جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم، ای قنبر! برخيز درهمها را بياور. قنبر درهمها را آورد، علیعليهالسلام
آنها را در دست جوان ريخت و به وی فرمود: اين درهمها را در دامن زنت بينداز و نزد من ميا مگر اين كه در تو اثر زفاف باشد( يعنی غسل كرده باشی).
جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ريخت و گريبانش را گرفت و گفت: برخيز!
در اين موقع زن فرياد برآورد: آتش! آتش! ای پسر عم رسول خدا! می خواهی مرا به عقد فرزندم در آوری! به خدا سوگند او پسر من است! و آنگاه علت انكار خود را چنين شرح داد: برادرانم مرا به مردی فرومايه تزويج نمودند و اين پسر از او بهمرسيد، و چون بزرگ شد آنان مرا تهديد كردند كه فرزند را از خود دور سازم، به خدا سوگند او پسر من است. و دست فرزند را گرفت و روانه گرديد.
در اين هنگام عمر فرياد برآورد: اگر علی نبود عمر هلاك می شد
.
۲- مولا و غلام مشتبه شدند!
در زمان خلافت اميرالمومنينعليهالسلام
مردی كوهستانی با غلام خود به حج می رفتند، در بين راه غلام مرتكب تقصيری شده مولايش او را كتك زد. غلام بر آشفته، به مولای خود گفت: تو مولای من نيستی بلكه من مولا و تو غلام من می باشی. و پيوسته يكديگر را تهديد نموده به هم می گفتند: ای دشمن خدا! بر سخنت ثابت باش تا به كوفه رفته تو را به نزد اميرالمومنينعليهالسلام
ببرم. چون به كوفه آمدند هر دو با هم نزد علی رفتند و مولا (ضارب) گفت: اين شخص، غلام من است و مرتكب خلافی شده او را زده ام و بدين سبب از اطاعت من سر برتافته، مرا غلام خود می خواند.
ديگری گفت: به خدا سوگند دروغ می گويد و او غلام من می باشد و پدرم وی را به منظور راهنمايی و تعليم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من طمع كرده مرا غلام خود می خواند تا از اين راه اموالم را تصرف نمايد.
اميرالمومنينعليهالسلام
به آنان فرمود: برويد و امشب با هم صلح و سازش كنيد و بامدادان به نزد من بياييد و خودتان حقيقت حال را بيان نماييد.
چون صبح شد، اميرالمومنينعليهالسلام
به قنبر فرمود: دو سوراخ در ديوار آماده كن! و آن حضرتعليهالسلام
عادت داشت همه روزه پس از ادای فريضه صبح به خواندن دعا و تعقيب مشغول می شد تا خورشيد به اندازه نيزه ای در افق بالا می آمد. آن روز هنوز از تعقيب نماز صبح فارغ نشده بود كه آن دو مرد آمدند و مردم نيز در اطرافشان ازدحام كرده می گفتند: امروز مشكل تازه ای برای اميرالمومنين روی داده كه از عهده حل آن بر نمی آيد! تا اينكه امامعليهالسلام
پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد رو كرده، فرمود: چه می گوييد؟ آنان شروع كردند به قسم خوردن كه من مولا هستم و ديگری غلام.
علیعليهالسلام
به آنان فرمود: برخيزيد كه می دانم راست نمی گوييد، و آنگاه به آنان فرمود: سرتان را در سوراخ داخل كنيد، و به قنبر فرمود: زود باش شمشير رسول خداصلیاللهعليهوآلهوسلم
را برايم بياور تا گردن غلام را بزنم، غلام از شنيدن اين سخن بر خود لرزيد و بدون اختيار سر را بيرون كشيد، و آن ديگر همچنان سرش را نگهداشت.
اميرالمومنينعليهالسلام
به غلام رو كرده، فرمود: مگر تو ادعا نمی كردی من غلام نيستم؟
گفت: آری، وليكن اين مرد بر من ستم نمود و من مرتكب چنين خطايی شدم.
پس آن حضرتعليهالسلام
از مولايش تعهد گرفت كه ديگر او را آزار ندهد و غلام را به وی تسليم نمود.
و نظير همين داستان را شيخ كلينی و صدوق و طوسی از امام صادقعليهالسلام
نقل كرده اند كه مناسب است در اينجا بيان شود. راوی می گويد: در مسجد الحرام ايستاده بودم و نگاه می كردم كه ديدم مردی از منصور دوانيقی خليفه عباسی كه به طواف مشغول بود استمداد طلبيده به وی می گفت: ای خليفه! اين دو مرد برادرم را شبانه از خانه بيرون برده و باز نياورده اند، به خدا سوگند نمی دانم با او چكار كرده اند.
منصور به آنان گفت: فردا به هنگام نماز عصر همين جا بياييد تا بين شما حكم كنم.
طرفين دعوی در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گرديدند، اتفاقا امام صادقعليهالسلام
حاضر و به دست مبارك تكيه زده بود. منصور به آن حضرت رو كرده و گفت: ای جعفر! بين ايشان داوری كن.
امام صادقعليهالسلام
فرمود: خودت بين آنان حكم كن! منصور اصرار كرد، و آن حضرت را سوگند داد تا حكم آنان را روشن سازد. امامعليهالسلام
پذيرفت. پس فرشی از نی برای آن حضرت انداختند و روی آن نشست و متخاصمين نيز در مقابلش نشستند، و آنگاه به مدعی رو كرده و فرمود: چه می گويی؟
مرد گفت: ای پسر رسول خدا! اين دو نفر برادرم را شبانه از منزل بيرون برده و قسم به خدا باز نياورده اند و نمی دانم با او چكار كرده اند.
امامعليهالسلام
به آن دو مرد رو كرده، فرمود: شما چه می گوييد؟
گفتند: ما برادر اين شخص را جهت گفتگويی از خانه اش بيرون برده ايم و پس از پايان گفتگو به خانه اش بازگشته است.
امامعليهالسلام
به مردی كه آنجا ايستاده بود فرمود: بنويس:
بسم الله الرحمن الرحيم رسول خداصلیاللهعليهوآلهوسلم
فرموده: هر كس شخصی را شبانه از خانه بيرون برد ضامن اوست مگر اينكه گواه بياورد كه او را به منزلش بازگردانده است.
ای غلام! اين يكی را دور كن و گردنش را بزن. مرد فرياد برآورد: ای پسر رسول خدا! به خدا سوگند من او را نكشته ام وليكن من او را گرفتم و اين مرد او را به قتل رسانيد.
آنگاه امامعليهالسلام
فرمود: من پسر رسول خداصلیاللهعليهوآلهوسلم
هستم دستور می دهم اين يكی را رها كن و ديگری را گردن بزن، پس آن مردی كه محكوم به قتل شده بود گفت: يابن رسول الله! به خدا سوگند من او را شكنجه نداده ام و تنها با يك ضربه شمشير او را كشته ام، پس در اين هنگام كه قاتل مشخص شده بود حضرت صادقعليهالسلام
به برادر مقتول دستور داد قاتل را به قتل برساند، و فرمود: آن ديگری را با تازيانه تنبيه كنند. و سپس وی را به زندان ابد محكوم ساخت و فرمود: هر سال پنجاه تازيانه به او بزنند
.
۳- دو مادر و يك فرزند!
در زمان خلافت عمر دو زن بر سر كودكی نزاع می كردند و هر كدام او را فرزند خود می خواند، نزاع به نزد عمر بردند، عمر نتوانست مشكلشان را حل كند از اين رو دست به دامان اميرالمومنينعليهالسلام
گرديد.
اميرالمومنينعليهالسلام
ابتداء آن دو زن را فراخوانده آنان را موعظه و نصيحت فرمود وليكن سودی نبخشيد و ايشان همچنان به مشاجره خود ادامه می دادند.
اميرالمومنينعليهالسلام
چون اين دستور داد اره ای بياورند، در اين موقع آن دو زن گفتند: يا اميرالمومنين! می خواهی با اين اره چكار كنی؟
امامعليهالسلام
فرمود: می خواهم فرزند را دو نصف كنم برای هر كدامتان يك نصف! از شنيدن اين سخن يكی از آن دو ساكت ماند، ولی ديگر فرياد برآورد: خدا را خدا را! يا اباالحسن! اگر حكم كودك اين است كه بايد دو نيم شود من از حق خودم صرفنظر كردم و راضی نمی شوم عزيزم كشته شود.
آنگاه اميرالمومنينعليهالسلام
فرمود: الله اكبر! اين كودك پسر توست و اگر پسر آن ديگری می بود او نيز به حالش رحم می كرد و بدين عمل راضی نمی شد، در اين موقع آن زن هم اقرار به حق نموده به كذب خود اعتراف كرد، و به واسطه قضاوت آن حضرتعليهالسلام
حزن و اندوه از عمر برطرف گرديده برای آن حضرت دعای خير نمود
.
در اذكياء ابن جوزی آمده: مردی كنيزی خريداری نموده، پس از انجام معامله، مدعی كودنی او گرديده خواست معامله را بهم زند، فروشنده انكار می كرد، نزاع به نزد اياس بردند، اياس كنيزك را آزمايش نموده به وی گفت: كداميك از دو پايت درازترست؟ گفت: اين يكی، اياس پرسيد آيا شبی را كه از مادر متولد شدی به خاطر داری؟ گفت: آری، در اين موقع اياس به خريدار رو كرده، گفت: او را برگردان! او را برگردان!
و نيز آورده: مردی مالی را به نزد شخصی به وديعت نهاد. و پس از چندی مال خود را از طرف مطالبه نمود، طرف انكار نموده منكر وديعه گرديد، نزاع به نزد اياس بردند.
مدعی به اياس گفت: من مالی را نزد اين شخص به امانت گذاشته ام، اياس پرسيد؛ در آن موقع چه كسی حاضر بود؟ گفت در فلان محل مال را به او تحويل دادم و كسی حاضر نبود، اياس پرسيد چه چيز آنجا بود گفت: درختی، اياس به او گفت: حال به نزد درخت برو و قدری به آن بنگر، شايد واقع قضيه معلوم گردد، شايد مالت را در زير آن درخت خاك كرده و فراموش نموده ای و با ديدن درخت يادت بيايد، مرد رفت، اياس به منكر گفت: بنشين تا طرف تو برگردد. اياس به كار قضاوت خود مشغول شده پس از زمانی به آن مرد رو كرده، گفت: به نظر تو آن مرد به درخت رسيده؟ گفت: نه، در اين موقع اياس گفت: ای دشمن خدا! تو خيانتكاری، و مرد اعتراف نموده گفت: مرا ببخش! خدا تو را ببخشد، اياس دستور داد او را بازداشت كنند تا اين كه آن شخص برگشت، اياس به او گفت: خصم تو اعتراف نمود مالت را از او بگير...
.