فصل پنجاه و سوم: معجزات و كرامات
۱- زنی كه خواست با پسر خود ازدواج كند
اميرالمومنينعليهالسلام
به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردی را بر در مسجد می بينی با هم نزاع می كنند آنان را به نزد من بياور، وشاء می گويد بر در مسجد رفتم ديدم زن و مردی با هم مخاصمه می كنند، نزديك رفتم و به آنان گفتم اميرالمومنين شما را می طلبد، پس همگی به نزد آن حضرت رفتيم.
علیعليهالسلام
به جوان فرمود: با اين زن چكار داری؟
جوان: يا اميرالمومنين! من اين زن را با پرداخت مهريه ای به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزديك شوم، خون ديد و من در كار خود حيران شدم. اميرالمومنينعليهالسلام
به جوان فرمود: اين زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهی شد.
مردم از شنيدن اين سخن در اضطراب و تعجب شدند.
علیعليهالسلام
به زن فرمود: مرا می شناسی؟
زن: نامتان را شنيده، ولی تاكنون شما را نديده بودم.
علیعليهالسلام
تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نيستی؟
زن: آری، بخدا سوگند.
حضرت امير: آيا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهانی بطور عقد غير دائم، ازدواج نكردی و پس از چندی پسر زاييدی و چون از عشيره و بستگانت بيم داشتی طفل را در آغوش كشيده و شبانه از منزل بيرون شدی و در محل خلوتی فرزند را بر زمين گذارده و در برابرش ايستاده و عشق و علاقه ات نسبت به او در هيجان بود، دوباره برگشتی و فرزند را بغل كردی و باز به زمين گذاردی و طفل، گريه می كرد و تو ترس رسوايی داشتی، سگهای ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشويش و ناراحتی می رفتی و بر می گشتی، تا اين كه سگی بالای سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه ای كه به فرزند داشتی سنگی به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستی، كودك صيحه زد و تو می ترسيدی صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتی و اضطراب خاطر و تشويش فراوان داشتی، در اين هنگام دست به دعا برداشته و گفتی: بار خدايا! ای نگهدارنده وديعه ها.
زن گفت: بله، بخدا سوگند همين بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسی در شگفتم.
پس اميرالمومنينعليهالسلام
رو به جوان كرد و فرمود: پيشانيت را باز كن، و چون باز كرد آن حضرت جای شكستگی پيشانی جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: اين جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزديك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودی فرزندت را حفظ كند، او را برايت نگهداشت، پس شكر و سپاس خدای را به جای بياور
.
۲- ماجرايی شگفت آور
ابن عباس می گويد: روزی عمر در زمان خلافتش برای ادای فريضه صبح به مسجد آمد ديد كسی در محراب خوابيده است، عمر به غلام خود گفت: او را برای نماز خواندن بيدار كن، غلام پيش رفت، ديد لباس زنانه به تن دارد، تصور كرد زنی از انصار است او را حركت داد، ولی حركت نكرد، معلوم شد مردی است در لباس زنان كه سرش بريده شده است.
عمر دستور داد كشته را در گوشه ای از مسجد قرار دهند و نماز صبح به جای آورد، پس از نماز به حضرت اميرعليهالسلام
عرضه داشت: نظرتان در اين قضيه چيست؟
آن حضرت فرمود: بگو كشته را دفن كنند و منتظر باش تا كودكی را در همين محراب ببينی.
عمر گفت: از كجا می گويی؟
علیعليهالسلام
: برادر و حبيبم رسول خداصلیاللهعليهوآلهوسلم
مرا از اين ماجرا خبر داده است. و چون نه ماه گذشت روزی عمر برای نماز صبح وارد مسجد شد، ناگهان صدای گريه طفلی به گوشش رسيد. گفت: راست گفته خدا و رسول خدا و پسر عم رسول خدا، و آنگاه به غلام خود گفت: نوزاد را از ميان محراب بردارد و پس از ادای نماز، طفل را آورد و در پيش روی حضرت علیعليهالسلام
گذاشت.
اميرالمومنين فرمود: دايه ای از انصار پيدا كنند تا از طفل نگهداری نمايند. تولد كودك در ماه محرم بود و به غلام عمر فرمود: دايه طفل را پس از نه ماه در روز عيد فطر بياوريد.
دايه طفل را در موقع مقرر، دايه طفل را در موقع مقرر، نزد حضرت اميرعليهالسلام
آورد، حضرت به او فرمود: كودك را در محل نماز عيد ببر و بنگر هر زنی را كه كودك را از تو گرفت و صورتش را بوسيد و به وی گفت: ای ستمديده، فرزند زن ستمديده! و ای فرزند مرد ستمگر! او را بگير و به نزد من بياور!
دايه، طفل را در آن جا برد، ديد زنی از پشت سر او را صدا می زند و می گويد: تو را به حق محمد بن عبداللهصلیاللهعليهوآلهوسلم
اندكی توقف كن! دايه ايستاد آن زن رسيد و طفل را از او گرفت و صورتش را بوسيد و به او گفت: ای مظلوم، فرزند مظلومه! و ای فرزند مرد ظالم! چقدر به كودك مرده من شباهت داری، و آن زن بسيار زيبا بود، و هنگامی كه طفل را به دايه رد كرد و خواست برود، دايه دامنش را چسبيد.
زن گفت: مرا رها كن!
دايه گفت: تو را رها نمی كنم تا به نزد علی بن ابيطالب ببرم، زن مضطرب شد و گفت: علی مرا در ميان مردم رسوا می كند و اگر چنين كنی در روز قيامت با تو مخاصمه خواهم كرد، دايه حرفش را گوش نكرد و خواست او را ببرد در اين موقع زن به دايه گفت: مرا رها كن تو را به خانه می برم و دو برد يمنی و يك حله صنعايی و سيصد درهم هجری به تو می دهم، دايه قبول كرد و با زن به خانه رفت، و اموال را گرفت، آنگاه به دايه گفت: اگر طفل را در روز عيد قربان بازآوری همين هدايا را به تو خواهم داد. و چون مردم از نماز عيد برگشتند اميرالمومنينعليهالسلام
دايه را طلبيده به وی فرمود: ای دشمن خدا! سفارش مرا چه كردی؟
دايه گفت: كسی را نديدم.
آن حضرت به وی فرمود: به حق صاحب اين قبر (اشاره به قبر پيغمبر) دروغ می گويی. آن زن آمد و طفل را از تو گرفت و بر صورتش بوسه زد و به تو رشوه ای داد و گفت: اگر در روز عيد قربان او را بياوری همين هدايا را نيز به تو خواهم داد.
دايه بر خود لرزيد و گفت: ای پسر عم رسول خدا! مگر غيب می دانی؟!
علیعليهالسلام
فرمود: جز خدا كسی غيب نمی داند وليكن رسول خداصلیاللهعليهوآلهوسلم
اين قضيه را به من خبر داده است.
زن گفت: بهترين گفتار، گفتار راست است. و ماجرا همان بود كه فرموديد، اكنون اگر دستور دهيد زن را حاضر كنم.
علیعليهالسلام
فرمود: هنگامی كه آن زن تو را به خانه برد از آن منزل به منزل ديگری منتقل شد، حال بايد صبر كنی تا روز عيد قربان او را بياوری تا خداوند از سر تقصير تو درگذرد. زن گفت: اطاعت می كنم. و چون روز عيد قربان شد دايه به آن محل رفت و زن نيز آمد و طفل را گرفت و صورتش را بوسيد و آنگاه به دايه گفت: با من بيا تا آنچه به تو وعده داده ام به تو بدهم.
دايه گفت: هرگز تو را رها نمی كنم، در اين موقع زن سر به سوی آسمان بلند كرده به درگاه الهی عرضه داشت: ای فريادرس درماندگان! و ای پناه دردمندان!.
و آنگاه با دايه به مسجد رفت. و چون بر حضرت علیعليهالسلام
وارد گرديد، آن حضرت به وی فرمود: تو می گويی يا من بگويم؟!
زن: خودم می گويم.
علیعليهالسلام
پس بگو!
زن: من دختر مردی از انصارم، پدرم عامر بن سعد خزرجی در يكی از غزوات رسول خداصلیاللهعليهوآلهوسلم
در ركاب آن حضرت كشته شد. مادرم نيز در عهد خلافت ابوبكر از دنيا درگذشت و من خود تنها مانده با زنان همسايه انس می گرفتم، و يك روز كه با چند تن از زنان مهاجر و انصار نشسته بودم، پيرزنی فرتوت كه تسبيحی در دست داشت، عصا زنان به نزد ما آمد و از نام همه زنان پرسش نمود. تا اين كه به من رسيد گفت: اسم تو چيست؟
گفتم: جميله.
دختر كيستی؟
دختر عامر انصاری.
پدر داری؟
خير.
ازدواج كرده ای؟
نه.
پس به حال من ترحم نموده گريه كرد و گفت: مايل نيستی زنی نزد تو آمده به تو كمك كند و انيس و مونس تو باشد.
دختر: بله مايلم.
پيرزن: من حاضرم برای تو مادری مهربان باشم، من خوشحال شده گفتم: بفرما خانه خانه توست و امر امر تو، آنگاه آبی از من خواست وضو گرفت و من در موقع غذا نان و شير و خرما برايش مهيا كردم و چون آنها را ديد گريه كرد، گفتم: چرا گريه می كنی؟
پيرزن: دخترم! خوراك من عبارت است از يك نان جو يا اندكی نمك و باز هم گريه كرد و گفت: حالا هم وقت غذا خوردنم نيست، و من پس از خواندن نماز عشاء غذا می خورم پس برخاست و به نماز مشغول شد تا اين كه از نماز عشاء فارغ گرديد، من يك قرص نان جو و مقداری نمك برايش آوردم آنگاه به من گفت مقداری خاكستر برايم بياور، چون آوردم خاكسترها را با نمك مخلوط نموده با سه لقمه نان افطار كرد و باز به نماز ايستاد و تا سپيده دم نماز خواند و من چون اين رفتار را از او ديدم به وی نزديك شده بر سرش بوسه زدم و گفتم: برايم دعا كن، خداوند مرا بيامرزد؛ زيرا دعای تو مستجاب است.
در اين موقع به من گفت: تو دختری زيبا هستی و من هنگامی كه از خانه خارج می شوم بر تو می ترسم تنها بمانی، بايد زنی در كنار تو باشد، و من دختری عابده و خردمند دارم كه از تو بزرگتر است، اگر بخواهی او را نزد تو بياورم تا يار و همراز تو باشد.
گفتم: چرا نخواهم؟
پس برخاست و از خانه بيرون رفت ولی پس از زمانی خود تنها برگشت.
گفتم: چرا خواهرم را به همراه نياوردی؟
گفت: دختر من با كسی انس نمی گيرد و زنان مهاجر و انصار به خانه تو زياد رفت و آمد می كنند و مزاحم انجام عباداتش می شوند.
گفتم: تا موقعی كه دختر تو در خانه من است نمی گذارم كسی به خانه بيايد، پيرزن رفت و پس از ساعتی برگشت و زنی با او بود كه تمام بدن را در لباسش پيچانده بود و فقط چشمانش پيدا بود، و بر در اتاق ايستاد، گفتم: چرا داخل نمی شوی؟
عجوزه گفت: از ديدار تو چنان خوشحال شده كه از خود بيخود گشته است.
گفتم: الان می روم در خانه را می بندم تا كسی وارد نشود، رفتم در را بستم و به دختر چسبيده و گفتم صورتت را باز كن، ولی قبول نكرد، پس رويش را از سرش برداشتم ناگهان ديدم جوانی است با ريش سياه و دست و پا خضاب بسته با لباس زنان، پس من زاری و فزع نموده به او گفتم: چرا مرتكب چنين جنايتی شدی؟! برخيز و از خانه بيرون شو! مگر از سطوت عمر نمی ترسی؟
و خواستم از او دور شوم كه بناگاه به من چسبيد و من در دستش مانند گنجشكی بودم در چنگال عقابی پس با من مباشرت نمود و از شدت مستی كه داشت بر زمين افتاد و بيهوش گرديد، و من با كاردی كه بر كمرش بسته بود سر از بدنش جدا كردم و به درگاه خدا عرضه داشتم:
خدايا! تو می دانی كه اين مرد به من ستم نموده و مرا رسوا كرده است و من بر تو توكل می كنم، ای خدايی كه هرگاه بنده ای بر او توكل كند او را كفايت نمايد! ای خدايی كه نيكو پرده پوشی. و چون شب شد جسدش را برداشته و در محراب مسجد انداختم، و از او آبستن شدم.
و چون فرزند را زاييدم، خواستم او را بكشم ولی گفتم خطاست او را قنداق نموده در محراب مسجد افكندم. اين ماجرای من بود ای پسر عم رسول خدا!
عمر گفت: گواهی می دهم كه از رسول خدا شنيدم كه فرمود: من شهر علمم و علی در آن است.
و نيز فرمود: برادرم علی بحق سخن می گويد.
و آنگاه گفت: يا اباالحسن! حكم آنان چيست؟
اميرالمومنينعليهالسلام
فرمود: مقتول ديه ای ندارد؛ زيرا مرتكب گناهی بزرگ شده است و بر زن حدی نيست؛ زيرا بدين عمل مجبور شده، و سپس به زن فرمود: عجوزه را بياور تا حق خدا را از او بگيرم.
زن گفت: سه روز به من مهلت بدهيد، اميرالمومنين به دايه فرمود: فرزند را به مادرش رد كن! زن فرزند را به خانه برد و فردا در جستجوی پيرزن از خانه بيرون رفت و ناگهان او را در كوچه ای ديد، پس او را بگرفت و كشان كشان به نزد علیعليهالسلام
آورد، چون به نزد حضرت رسيدند، حضرت علیعليهالسلام
به پيرزن فرمود: ای دشمن خدا! می دانی كه من علی بن ابيطالب هستم و علم من علم پيامبرصلیاللهعليهوآلهوسلم
است اكنون حقيقت حال را بگو!
پيرزن گفت: من اين زن را نمی شناسم و از قضيه اطلاعی ندارم!
اميرالمومنين به وی فرمود: قسم می خوری؟
پيرزن: آری.
حضرت به او فرمود: دستت را روی قبر رسول خدا بگذار و سوگند ياد كن، و چون پيرزن سوگند ياد كرد ناگهان صورتش سياه شد. اميرالمومنينعليهالسلام
دستور داد آيينه ای آوردند، و چون پيرزن در آيينه نگاه كرد و صورت خود را سياه ديد از روی ندامت صيحه زد، علیعليهالسلام
به درگاه خدا عرض كرد: بار خدايا! اگر اين زن راستگوست صورتش را سفيد گردان، ولی آن سياهی برطرف نشد، حضرت به وی فرمود: چگونه توبه كرده ای با آن كه خداوند از سر تقصير تو نگذشته است؟!
آنگاه عمر دستور داد پيرزن را از مدينه خارج كرده سنگسارش نمايند
.
ابن ابی الحديد اين قضيه را بطور اختصار نقل كرده و می گويد: اين ماجرا در زمان عمر اتفاق افتاده است.
۳- دختری كه به زنا متهم شد!
در خرائج راوندی است كه نه يا ده برادر در قبيله ای عرب زندگی می كردند و تنها يك خواهر داشتند كه بسيار به او علاقه مند بودند، آنان به خواهر گفتند: هر چه خداوند به ما روزی می دهد نزد تو می سپاريم و تو ازدواج نكن؛ زيرا به غيرت ما نمی گنجد كه تو ازدواج نمايی، خواهر با آنان موافقت كرد و به خدمتگزاری آنان پرداخت.
برادران نيز خواهر را گرامی می داشتند، تا اين كه روزی خواهر پس از پاكی از عادات ماهيانه برای غسل نمودن بر سر چشمه آبی رفت و در ميان آب نشست، اتفاقا زالويی در جوف او داخل شد و پس از مدتی زالو بزرگ شده و شكم زن بالا آمد، برادران پنداشتند كه خواهر آبستن شده و به آنان خيانت كرده است، تصميم گرفتند او را بكشند، ولی بعضی از آنان ممانعت كرده، گفتند: او را نزد علی بن ابيطالب می بريم، خواهر را نزد علیعليهالسلام
برده و ماجرا را شرح دادند.
اميرالمومنين: طشتی پر از لجن برايم بياوريد! و به زن دستور داد ميان طشت بنشيند و در آن حال زالو از جوف زن بيرون آمد و در ميان طشت قرار گرفت. برادران چون اين تدبير و علاج حيرت آور بديدند، گفتند: يا علی! تو پروردگار ما هستی و تو غيب می دانی! اميرالمومنينعليهالسلام
آنان را از اين گفتار، منع نموده و به آنها فرمود: رسول خداصلیاللهعليهوآلهوسلم
از طرف خداوند به من خبر داده كه اين قضيه در اين ماه و در اين روز و در اين ساعت، واقع خواهد شد
.
۴- داستان جويريه
مردی با جويريه بن عمر بر سر ماده اسبی با هم نزاع می كردند، هر كدام، آن را از خود می دانست.
علیعليهالسلام
فرمود: گواه بياوريد؟
گفتند: نه. پس به جويريه فرمود: اسب را به اين مرد بده!
جويريه گفت: يا اميرالمومنين! بدون گواه؟
علیعليهالسلام
فرمود: من به تو از خودت آگاهترم، آيا فراموش كرده ای رفتار جاهلانه ات را در عصر جاهليت. و حضرت او را از كردارش خبر داد
.