قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)0%

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)

نویسنده: آيت الله شيخ محمد تقى تسترى
گروه:

مشاهدات: 45351
دانلود: 3812

توضیحات:

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 64 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 45351 / دانلود: 3812
اندازه اندازه اندازه
قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

فصل پنجاه و چهارم: قضايايی كه مدعی عليه را ذيحق نموده

چهار نفر مالك يك شتر بودند، يكی از آنان شتر را عقال نمود، شتر راه می رفت و با ريسمان خود بازی می كرد كه ناگهان به زمين خورد و هلاك گرديد، در اين موقع آن سه نفر ديگر با اين يكی به منازعه برخاسته و قيمت شتر را از او مطالبه كردند. حضرت اميرعليه‌السلام به آن سه نفر فرمود: شما بايد سهم آن يكی را بدهيد؛ زيرا او از حق خود نگهداری نموده و شما چون از حق خود مراقبت نكرده ايد حق او را نيز تلف كرده ايد.(۵۲۹)

و گذشت در فصل سيزدهم خبر يكم كه آن حضرت صاحب سه گرده نان را كه مدعی چهار درهم بود، تنها يك درهم داد، و مدعی عليه را ذيحق نمود.

خاتمه

پاره ای از قضايا و رفتار و گفتار خلفا به نقل از تواريخ عامه و يادآوری نكات و اشاراتی پيرامون آنها

۱- اولين و آخرين فتنه

مبرد در كمال آورده: روزی رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مردی كه در حال سجده بود اشاره نمود تا اينكه گويد پيامبران به حاضران فرمود: آيا كسی از شما اين مرد را می كشد؟ در اين موقع ابوبكر آستينها را بالا زد و شمشير را به دست گرفت و به سوی آن مرد حركت كرد، ولی ديری نپاييد كه برگشت و به پيامبر گفت: آيا مردی را بكشم كه لا اله الا الله می گويد؟!

رسول خدا به او پاسخی نداد و دگر بار به حاضران فرمود: آيا كسی اين مرد را می كشد؟ عمر برخاست ولی او نيز اعمالی مشابه آنچه كه ابوبكر انجام داده بود انجام داد، سومين بار پيامبر فرمود: آيا كسی از شما اين مرد را می كشد؟ اين دفعه علی بن ابيطالبعليه‌السلام برخاست و به طرف آن مرد روانه گرديد، ولی پيش از آن كه بر او دست يابد او فرار كرده بود.

رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين اولين و آخرين فتنه بود(۵۳۰) .

و نيز مبرد همين روايت را بطريق ديگری نقل كرده و در آن آورده كه ابوبكر نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنين عذر آورد كه او را در حال ركوع ديده، وعمر به اين كه او را در حال سجده ديده است و آنگاه پيغمبر فرمود: اگر اين مرد كشته می شد هيچ دو نفری در دين خدا با هم اختلاف نمی كردند.

و خبر را ابن طاووسی نيز در طرائف از كتاب حافظ محمد بن موسی شيرازی و او از تفاسير دوازده گانه معتبر: تفسير يعقوب بن سفيان، يوسف بن موسی القطان، ابن جريح، مقاتل بن سليمان، مقاتل بن حيان، وكيع، قاسم بن سلام، علی بن حرب، سدی، مجاهد، ابوصالح، قتاده، نقل كرده است(۵۳۱) .

مؤلّف:

مردی را كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمان قتلش را داده بود ذوالخو يصره تميمی بوده كه در جنگ صفين پس از آن كه قرآنها بر بالای نيزه ها رفت رئيس و سركرده منافقين گرديد، و پيش از آن نيز موقعی كه رسول خدا غنائم خيبر را تقسيم كرد به آن حضرت نسبت بی عدالتی داد و با اين جسارتش، پيامبر را به خشم آورده تا جائی كه حضرتش به او فرمود: وای بر تو! اگر من به عدالت عمل نكنم چه كسی خواهد كرد؟ و با اين اسائه ادبش از اسلام خارج گرديده مرتد شد(۵۳۲) .

شهرستانی در كتاب ملل و نحل(۵۳۳) وقوع اين ماجرا را اولين شبهه ای دانسته است كه در ميان امت اسلام اتفاق افتاده، و دومش جلوگيری عمر بوده از وصيت كردن رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سومش تخلف او بوده با ابوبكر و عثمان از لشكر اسامه، و چهارمش انكار او بوده وفات پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را.

و با توجه به اين كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خود ديده بود كه آن مرد در حال نماز است، پس چه توجهی برای آن عذرها خواهد بود؟! بعلاوه، عمر كه ديد رسول خدا عذر ابوبكر را نپذيرفت پس چگونه باز به همان مطلب معتذر گرديد. بنابر اين، چه فرق است بين آن گفتار ذوالخو يصره به رسول خدا و گفتار اينها، جز اين كه تخطئه ذوالخو يصره در باب اموال و تخطئه اينها درباره خون (كه مهم ترست) بوده، و اين كه اول بالمطابقه و دوم بالالتزام بوده است و اگر آنان به حقيقت صديق و باطل فرقی نگذاشته اند؟

و چرا در آن ادعايی كه رسول خدا با يك نفر اعرابی داشت او را تصديق نكردند؟ و چرا بين پيغمبر و ديگران فرقی نگذاشتند كه داستان آن در بخش نخست عنوان يك از فصل چهل و سوم گذشت و چرا گفتار خدا را در باره رسولش فرموده: و ما ينطق عن الهوی، ان هو الا وحی يوحی(۵۳۴) تصديق ننمودند؟!

۲- حسرت ابوبكر

عبدالرحمن بن عوف می گويد: در مرض وفات ابوبكر به عيادتش رفته بودم، از او می شنيدم كه می گفت: من تنها بر سه چيز تاسف می خورم كه چرا آنها را انجام دادم و ای كاش از من سر نمی زد! و سه كار انجام نداده ام و آرزو داشتم آنها را انجام می دادم، و آرزو داشتم سه مطلب از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می پرسيدم.

امام سه عملی كه آرزو داشتم از من سر نمی زد؛ يكی اين كه متعرض خانه فاطمه نمی شدم و اگر چه مستلزم جنگ و قتالی بود... و ديگر اين كه فجاه را نمی سوزاندم بلكه يا با شمشير او را می كشتم و يا آزادش می كردم تا اينكه گويد و اما سه موضوعی كه دوست داشتم از رسول خدا می پرسيدم؛ يكی اين كه خليفه پس از او چه كسی خواهد بود تا با او نزاع و تشاجر نكنيم، و ديگر اين كه ميراث عمه و دختر خواهر را از او سوال می كردم...(۵۳۵) .

سند خبر:

و همين خبر را شيخ صدوقرحمه‌الله نيز در كتاب خصال از طريق عامه نقل كرده وليكن در آخر آن چنين آمده: دوست داشتم از رسول خدا از ميراث برادر و عمه پرسش می نمودم(۵۳۶) .

و نيز روايت را ابن قتيبه در خلفا نقل كرده وليكن در آخر آن چنين آورده: دوست داشتم از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ميراث دختر برادر و عمه می پرسيدم(۵۳۷) .

و همچنين فضل بن شاذان در ايضاح خبر مذكور را از طريق عامه روايت نموده و در ضمن آن آورده: دوست داشتم از لشكر اسامه تخلف نمی كردم، و دوست داشتم عيينه و طليحه را نمی كشتم(۵۳۹) .

بررسی خبر:

شيخ صدوق در خصال پس از نقل اين خبر می گويد: و هنگامی كه انصار، محاجه صديقه طاهره را با آنان درباره خلافت شنيدند به آن مخدره گفتند: اگر ما پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنيم اين سخنان شما را شنيده بوديم هرگز از علی به ابوبكر عدول نمی كرديم، ولی فاطمه، - سلام الله عليها در پاسخ آنان فرمود: آيا روز غدير خم برای كسی عذری باقی گذاشت؟!.

ابن قتيبه در خلفا بعد از ذكر محاجه اميرالمومنينعليه‌السلام با انصار در باره خلافت آورده: بشير بن سعد انصاری نخستين كسی كه با ابوبكر بيعت نمود، حتی پيش از عمر، بخاطر حسادتی كه نسبت به پسر عمويش سعد بن عباده داشت از اين كه مبادا مردم با او بيعت كنند به آن حضرت گفت: اگر انصار سخنان شما را پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنند شنيده بودند هرگز درباره خلافت شما اختلاف نمی كردند(۵۳۹) .

و نيز آورده: علی، شبها فاطمه را بر استر سوار نموده به مجالس و مجامع انصار می برد تا از آنان استنصار كند، و آنان در پاسخ فاطمهعليها‌السلام می گفتند ای دختر رسول خدا! اگر همسر و پسر عم تو قبل از ابوبكر از ما بيعت خواسته بود ما با ديگری بيعت نمی نموديم و علیعليه‌السلام به آنان می گفت: آيا صحيح بود كه من در آن موقع پيكر پاك رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در ميان خانه بگذارم و از خانه خارج شده بر سر خلافت آن بزرگوار با مردم به مشاجره و مخاصمه برخيزم؟!

و فاطمهعليها‌السلام نيز به آنان گفت: اباالحسن كاری بر خلاف وظيفه اش انجام نداده و آنها مرتكب اعمالی شدند كه خدا با آنان حساب و هم مطالبه جواب خواهد نمود(۵۴۰) .

مؤلّف:

بر فرض اين كه حديث غدير خم ثابت و قطعی نباشد با اين كه كتابها در اين خصوص از طريق اهل سنت نوشته شده و با چشم پوشی از سخنان متواتر و مكرر رسول خدا درباره مسأله خلافت كه از نخستين روزهای آغاز بعثت تا آخرين لحظات زندگی بر آن تاكيد می نمود، بويژه نسبت به خويشان نزديكش كه به دستور خداوند آنان را به اين امر مهم دعوت و ارشاد می كرده و با صرفنظر از رفتار و اعمال آن حضرت در اين باره، به گونه ای كه هر كس معتقد به نبوت آن حضرت بوده عادتا به جانشينی اميرالمومنينعليه‌السلام از برای آن بزرگوار نيز اذعان و اعتقاد پيدا می كرده، و بر فرض نبودن آيات قرآنی، و براهين عقلی، و فطرت بشری، كافی است در اثبات عدم صحت مسلك آنان، شك و ترديدی كه خليفه آنان در امر خلافت خود داشته است.

وانگهی، چگونه ابوبكر می گويد: دوست داشتم از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از خليفه بعد از او پرسش می نمودم تا در اين باره نزاعی پيش نيايد، با اين كه رسول خدا خواست كه در هنگام وفاتش اين كار را انجام دهد، و آن را كتبا به ثبت برساند تا بعد از او در گمراهی نيفتند، ولی عمر نگذاشت و به حاضران گفت: پيامبر بر اثر شدت بيماری هذيان می گويد. و عمر خود بعدا اعتراف نموده كه از اراده و تصميم پيغمبر باخبر بوده ولی از آن جهت كه آن اقدام با نيات او سازگار نبوده از آن جلوگيری كرده است.

چنانچه ابن ابی الحديد از ابن عباس نقل كرده كه می گويد: من در سفری همراه عمر بودم، يك روز در حالی كه من و او تنها بوديم به من گفت: ای پسر عباس! شكايت پسر عمت علی را به تو می كنم كه از او خواستم در اين سفر با من بيايد ولی نپذيرفت و می بينم گرفته و افسرده است، به نظر تو علتش چيست؟

ابن عباس: خودت علتش را می دانی.

عمر: يقينا به خاطر از دست دادن خلافت است.

ابن عباس: من هم نظرم همين است؛ زيرا او عقيده دارد كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را جانشين خود قرار داده است.

عمر: ولی چه سود كه خدا اين را اراده نكرده است. تا اينكه گويد و مضمون خبر نيز با تعابير ديگری نقل شده است(۵۴۱) .

مؤلّف:

مقصود او از خبر ديگر، روايتی است كه عمر در آن اظهار داشته كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می خواست در بيماری وفاتش، موضوع خلافت را بيان كند ولی من به خاطر خوف وقوع فتنه و اختلاف، از آن ممانعت به عمل آوردم، و رسول خدا نيز نيت و منظور مرا دريافته از بيان آن خودداری نمود؛ و البته آنچه كه خدا بخواهد واقع خواهد شد.

و اما راجع به اين كه عمر در خبر اول گفته: رسول خدا می خواست خلافت را برای او علیعليه‌السلام قرار دهد ولی خدا نخواست مغالطه ای بيش نيست؛ زيرا اراده پيامبر جز به فرمان خدا نبوده و خواست پيامبر خواست خداست، و اين درست نظير اين است كه گفته شود: پيامبران الهی اگر چه مردم را به ايمان آوردن به خدا دعوت كرده اند ولی خدا آن را نخواسته چرا كه می بينيم آنان ايمان نياورده اند.

و اما گفتار او در خبر دوم كه گفته: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می خواست در مرض وفاتش او اميرالمومنين را به عنوان خليفه بعد از خود معرفی كند ولی من نگذاشتم واقع اين سخن نسبت بيهوده گويی به خدای متعال است، چنانچه درباره پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به صراحت آن را گفته: زيرا خداوند درباره رسولش می فرمايد:( وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ (۳) إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَىٰ ) (۵۴۲) .

و آنجا كه گفته: من نگذاشتم پيامبر تصميمش را عملی كند بخاطر ترس از وقوع فتنه... معنايش اين است كه او عمر نسبت به مصالح اسلام و مسلمين از خدا و رسولش آگاه تر است!

و اما داستان فجاه كه ابوبكر او را سوزانده بود و پيش از مرگ، آرزو می كرد كه يا او را آزاد می نمود و يا به نحو ديگری وی را به قتل می رساند او، اياس بن عبد يا ليل سلمی بوده كه از ابوبكر اسلحه خواست تا با مرتدين از اسلام نبرد كند، و چون اسلحه گرفت با آن به جنگ مسلمانان رفت. پس ابوبكر طريقه بن حاجز را مامور دستگيری او نمود، تا اينكه طريقه وی را اسير و دستگير نموده به نزد ابوبكر آورد. ابوبكر دستور داد در بيرون شهر مدينه آتشی بزرگ افروخته اياس را دست بسته در ميان آن انداختند(۵۴۳) .

۳- ابوبكر دست مهمان را قطع كرد

فضل بن شاذان در ايضاح از ابوبكر بن ابی عياش و هيثم و حسن لولوی (قاضی) نقل كرده كه ابوبكر مردی را كه دست راستش قطع شده بود به مهمانی خود فرا خواند. مهمان ظاهری آراسته داشت، ابوبكر به وی گفت: بخدا سوگند كردار تو به كردار سارقان نمی ماند، بنابراين چه كسی دست تو را بريده است؟

مهمان گفت: يعلی بن متيه در يمن از روی تعمدی و ستم دست مرا قطع كرده است.

ابوبكر گفت: من در اين باره تحقيق می كنم و چنانچه صحت ادعايت ثابت گرديد، دست يعلی را در قصاص دست تو قطع خواهم كرد. اتفاقا در آن روزها گردنبند اسماء بنت عميس مفقود گرديد و هر چه تفحص كردند آن را نيافتند، طلحه بن عبيدالله به نزد ابوبكر آمد و گفت: مهمان را تفتيش نمی كنی؟

ابوبكر: من هرگز گمان دزدی درباره او نمی دهم.

طلحه اصرار كرد و گفت: بخدا سوگند من بايد او را بازرسی كنم، تا اين كه مهمان را تفتيش كرده گردنبند را از اتاقش بيرون آورد. ابوبكر چون اين را ديد دست چپ مهمان را نيز قطع كرد.

پس از نقل اين خبر، ابراهيم بن داوود و حسن لولوی به راوی حديث ابوعلی گفتند: آيا ابوبكر می توانسته دست چپ آن مرد را ببرد؟

ابوعلی گفت: چاره ای ندارم جز اين كه بگويم ابوبكر اشتباه كرده است؛ زيرا در اين حكم شكی نيست كه كسی كه يك دستش در اثر دزدی قطع شده، بار ديگر پای چپش قطع می شود، و در نوبت سوم، حكم قطع ندارد بلكه زندانی شده به قدر ضرورت از بيت المال به او آذوقه می دهند. و خطای ديگر اين كه مهمان، همانند يك تن از اهل خانه، مامون است، و حكم قطع درباره او روا نيست(۵۴۴) .

۴- ابوبكر و حكم قسامه

بلاذری در فتوح البلدان آورده: قيس در جريان قتل داذويه كه در صنعا كشته شده بود متهم گرديد. ابوبكر وی را به وسيله مهاجر بن ابی اميه كه عامل او در صنعا بود نزد خود فرا خواند، و هنگامی كه قيس بر ابوبكر وارد گرديد، ابوبكر او را در كنار منبر رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پنجاه بار سوگند داد كه او را داذويه را نكشته و سپس آزادش كرد(۵۴۵) .

مؤلّف:

حكم قسامه برای مدعی قتل و به منظور اثبات آن، تشريع شده نه برای منكر.

ابن ابی الحديد در شرح نهج البلاغه از ابوجعفر نقيب نقل كرده كه بارها اتفاق می افتاد كه ابوبكر، قضاوتی می نمود و كسانی از صحابه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همانند بلال و صهيب و امثال آنان، حكم او را نقض می كردند، و در اين خصوص قضايايی نيز نقل كرده است(۵۴۶) .

۵- ابوبكر و حكم ميراث اجداد

در كتاب اسد الغابه از قاسم بن محمد بن نقل كرده كه دو جده (مادر مادر و مادر پدر) كه هر كدام خواستار ميراث بودند نزد ابوبكر آمدند.

ابوبكر ۶/۱ تركه ميت را به مادر مادر داد و مادر پدر را محروم كرد. عبدالرحمن بن سهل مردی از انصار كه در جنگ بدر نيز حضور داشته به ابوبكر گفت: ای خليفه! كسی را ارث دادی كه اگر او مرده بود و اين ميت زنده می بود از او ارث نمی برد، و برعكس. كسی را محروم نمودی كه اگر او مرده بود و اين ميت زنده بود از او ارث می برد. ابوبكر به خطای خود پی برد و ۶/۱ را بين آنان بطور مساوی قسمت نمود(۵۴۷) .

و همين روايت را نيز شيخ طوسیرحمه‌الله در تهذيب با اختلافی در لفظ نقل نموده است(۵۴۹) .

و نيز قضيه ديگری نقل كرده كه جده ای (مادر پدر) به نزد ابوبكر رفت و گفت: از پسر پسرم ارث می خواهم، ابوبكر گفت: من آيه ای از قرآن در اين باره به خاطر ندارم، ولی از ديگران می پرسم، و چون پرسيد، مغيره به او گفت: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جده را ۶/۱ داده است.

ابوبكر به مغيره گفت: جز تو كسی هم اين را از رسول خدا شنيده است؟

مغيره گفت: بله، محمد بن مسلمه. پس ابوبكر طبق گواهی آنان ۶/۱ تركه را به آن زن داد. پس از گذشت مدتی مادر مادر همان ميت نزد ابوبكر رفته از او مطالبه ميراث نوه اش را نمود. ابوبكر به او گفت: آنچه كه از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين خصوص نقل كرده اند شامل تو نمی شود و به جده پدری اختصاص دارد از اين رو حكم مسأله تو را نمی دانم. و چنانچه ۶/۱ را بين هر دو نفرتان قسمت كنيد، خودتان بهتر می دانيد(۵۴۹) .

۶- حكم عمر درباره نژاد خروس

جاحظ در كتاب حيوان آورده: در زمان خلافت عمر، دو مرد به وسيله خروس، قمار بازی می كردند، عمر اين را شنيد پس به قتل نژاد خروس فرمان داد. مردی از انصار به نزد عمر رفت و به او گفت: آيا به كشتن دسته ای مخلوقات خدا كه تسبيح گوی پروردگارشان هستند فرمانی می دهی؟!

عمر متوجه خطای خود شده حكم خود را لغو كرد(۵۵۰) .

۷- عمر و خرافات جاهليت

و نيز در همان كتاب در ضمن بيان خرافات اهل جاهليت آورده: از جمله معتقدات آنان يكی اين بوده كه طائفه جرهم از فرشتگان و دختران آدم به وجود آمده اند و معتقد بوده اند كه هرگاه فرشته ای در آسمان، خدايش را عصيان كند خداوند او را در صورت و طبيعت بشری به زمين فرو می فرستد؛ و آفرينش هاروت و ماروت و بلقيس، ملكه سبا را از اين قبيل می دانسته اند.

و همچنين ذوالقرنين را كه گويند مادرش فيری از نسل آدم و پدرش عبری از فرشتگان بوده است، و بر همين مبنای خرافی بود كه هنگامی كه عمر شنيد مردی، مرد ديگر را ذوالقرنين صدا می زد به او گفت: آيا نامهای پيامبران را تمام كرده ايد كه به اسماء فرشتگاه بالا رفته ايد(۵۵۱) .

۸- عمر و شيوه كشف جرم او

ابن قتيبه در شعرا آورده: گويند عمر بن الخطاب از غلام بنی الحسحاس. شنيد كه اين شعر را با خود زمزمه می نمود:

ولقد تحدر من كريمه بعضهم

عرق علی جنب الفراش و طيب

عرق و بوی خوش از بعض دختران آنان در كنار بستر فرو ريخت

عمر برآشفته غلام را تهديد به مرگ نمود، و آنگاه برای اينكه بفهمد مقصود او كدام زن بوده، دستور داد به او شراب نوشانده و زنانی را از مقابل او عبور دهند، و چون زن مورد علاقه غلام از برابر او گذشت، غلام نسبت به وی اظهار تمايل و عشق نمود؛ پس عمر دستور داد غلام را به قتل برسانند(۵۵۲) .

مؤلّف:

چقدر فرق است بين اين گونه كشف جرم كه عمر از آن استفاده نموده، با آن گونه كه اميرالمومنينعليه‌السلام اعمال كرده است، و قبلا گذشت كه آن حضرت در ماجرای زنی كه پسر خود را انكار می كرد، نخست از اوليای او وكالت گرفت و آنگاه به زن فرمود: اگر طبق اظهارات تو اين نوجوان فرزند تو نيست الان تو را به او تزويج می نمايم. در اين موقع زن فرياد برآورد و گفت: آيا می خواهی مرا به پسرم تزويج كنی؟!

و نيز در مورد غلامی كه مولای خود را انكار می كرد و می گفت: من مولا و او غلام من است دستور داد تا هر دو سرهايشان را در ميان دو سوراخ داخل نموده و آنگاه به قنبر فرمود: گردن غلام را بزن، پس غلام با شنيدن اين سخن، فورا سرش را بيرون كشيد و ديگری همچنان سرش را نگهداشت.

و همچنين در مورد نزاع دو زن بر سر يك كودك كه هر كدام كودك را از خود می دانست به آنان فرمود: كودك را با اره دو نصف می كنم برای هر كدامتان يك نصف، پس آن زنی كه مادر كودك نبود، پذيرفت ولی ديگری فرياد بر آورد: يا علی! اگر می خواهی چنين كنی من از حق خودم صرف نظر نموده كودكم را به او می بخشم.

مطلب ديگر اين كه: حد زنا با چهار دفعه اقرار ثابت می شود نه به مجرد اظهار تمايلی نسبت به زنی، آن هم در حال مستی، بعلاوه، حد در اين قضيه (كه بر حسب ظاهر زنای غير محصن بوده) تازيانه است نه قتل. و بالاخره عمر در اين ماجرا حد ملوك را كه نصف حد آزاد است، چندين برابر حد آزاد قرار داده است.

۹- عمر و سنن شرعی

ابن قتيبه در معارف آورده: نام سابق عبدالرحمن بن حرث، ابراهيم بوده، وی در زمانی كه عمر خليفه بود به نزد او رفت، و آن هنگامی بود كه عمر تصميم گرفته بود نام كسانی را كه به اسماء انبياء موسوم بودند تغيير بدهد، پس اسم او را نيز عبدالرحمن گذاشت، و اين نام برايش ثابت و باقی ماند(۵۵۳) .

مؤلّف:

نامگذاری به اسماء مبارك پيامبران الهی در شرع مقدس، مورد ترغيب و تاكيد قرار گرفته، چنانچه از امام محمد باقرعليه‌السلام كه از سوی جدش رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به باقرالعلوم لقب يافته، موقعی كه به جابر بن عبدالله انصاری خبر داد كه زنده خواهد ماند تا آن امام بزرگوار را ادراك نمايد و به او فرمود: سلام مرا به او برسان، منقول است كه فرمود: برترين نامها نام پيامبران است(۵۵۴) . ولی عمر نام ابراهيم را كه پس از رسول خدا افضل انبيای الهی بوده به نام ديگری تغيير می دهد.

۱۰- سوال عمر از نسل بنی آدم

و نيز در معارف آمده: عمر از كعب پرسيد؛ نسل آدم از قابيل بوده يا هابيل؟

كعب پاسخ داد: از هيچكدام. امام مقتول (هابيل) در خاك نهان شده و فرزندی از خود بر جای نگذاشت، و اما قابيل نسل او هم در طوفان نوح همگی به هلاكت رسيدند، و مردم همه از فرزندان نوح و نوح از فرزندان شيث (و شيث پسر آدم)(۵۵۵) است.

مؤلّف:

آيا عمر آيه قرآن را نشنيده بود:( وَجَعَلْنَا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْبَاقِينَ ) ؛(۵۵۶) و قرار داديم نژاد نوح را بازماندگان روی زمين.

۱۱- عمر و اشعار عرب

ابن قتيبه در شعراء آورده: مردی به نام حطيئه در ميان طائفه زبرقان بن بدر، سكونت گزيده، آنان نسبت به وی بی حرمتی كردند. حطيئه از نزد آنان كوچ نموده در ميان طائفه بغيض اقامت گزيد و مورد اكرام و احترام آنان قرار گرفت. و سپس قصيده ای در ذم زبرقان و مدح بغيض سرود كه در شعر آخرش آمده:

دع المكارم لا تنهض لبغيتها

واقعد فانك انت الطاعم الكاسی(۵۵۷)

زبرقان از شنيدن اشعار او بسيار ناراحت شده از او به نزد عمر شكايت برد و شعر آخر حطيئه را برای عمر خواند.

عمر به او گفت: حطيئه در اين شعرش نسبت به تو هيچ گونه توهين و هتكی ننموده است، مگر دوست نداری اين كه، هم بخوری و هم بپوشی؟

زبرقان گفت: ولی هيچ مذمت و هجوی از اين بدتر تصور نمی شود، عمر در اين باره از حسان بن ثابت داوری خواست، حسان به عمر گفت: حطيئه با اين شعرش زبرقان را هجو ننموده بلكه بر او نجاست كرده است(۵۵۹) .

۱۲- زنی كه عمر را راهنمايی كرد!

ابن جوزی دراذكياء آورده: عمر بن خطاب در خطابه ای از مردم خواست مهريه همسرانشان را از چهل اوقيه(۵۵۹) زيادتر نكنند، اگر چه همسر آنان دختر ذی الغصه يعنی يزيد بن حصين صحابی حارثی باشد، و هر كس از اين مقدار بيشتر قرار دهد، زيادی را در بيت المال خواهم ريخت.

در اين هنگام زنی بلند قامت از ميان صف زنان برخاست و به عمر گفت: تو چنين حقی نداری؟

عمر گفت: چرا؟

زن: زيرا خداوند در قرآن می فرمايد:( وَآتَيْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنطَارًا فَلَا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئًا أَتَأْخُذُونَهُ بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُّبِينًا ) (۵۶۰) .

و مال بسياری مهر او كرده باشيد البته نبايد چيزی از مهر او بازگيريد، آيا به وسيله تهمت زدن به زن، مهر او را می گيريد و اين گناهی نيست آشكار.

عمر گفتار زن را تصديق كرد و گفت: زنی حق گفت و مردی خطا كرد(۵۶۱) .

مؤلّف:

در اينجا برادران اهل سنت ما، در مقام توجيه برآمده گفته اند: اين اعتراف عمر به حق گويی زنی و لغزش خودش، دليلی است بر تواضع او، اما نگفته اند كه اصل ارتكاب خطا دليلی است بر چه چيز؟. «و هل يصلح العطار ما افسد الدهر».

و همچنان كه تعيين چهل اوقيه با آيه قرآن سازگار نيست، با سنت رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز توافقی ندارد؛ زيرا مقدار مهر سنت، دوازده اوقيه و نيم است نه چهل اوقيه.

و اين كه عمر گفته: اگر چه آن زن، دختر ذی الغصه باشد خصوصيتش اين است كه بنا به نقل مورخين، صد سال رئيس و بزرگ قبيله بنی حارث بوده است.

به همين مناسبت نقل می شود: هنگامی كه مصعب بن زبير، عايشه، دختر طلحه را به هزار هزار درهم نقره مهر كرد، برادر او كه خليفه بود مقرری كافی به لشكريان خود نمی داد. ابن الزنيم ديلمی در اين باره چنين سرود:

بضع الفتاه بالف الف كامل

و تبيت سادات الجيوش جياعا(۵۶۲)

دختری به هزار هزار درهم مهر می شود در حالی كه فرماندهان لشكرها گرسنه می خوابند.

۱۳- زنی كه از شوهرش شكايت داشت

ابن جوزی در اذكياء آورده: زنی از شوهرش شكايت داشت، به نزد عمر رفته و اظهار داشت: شوهرم روزها را روزه می گيرد و شبها را به عبادت خدا به صبح می آورد. و با اين حال دوست ندارم از او شكايت كنم. عمر مقصود زن را نفهميد و در پاسخ او گفت با اين خصوصيات كه گفتی، شوهرت نيكو شوهری است. زن بناچار سخنان سابق خود را تكرار نمود و عمر نيز همان پاسخ قبلی را، تا چند بار اين گونه گفت و شنود بين آنان رد و بدل شد.

اتفاقا كعب اسدی در آنجا حاضر و به قضيه ناظر بود، و منظور زن را دريافت، پس به عمر گفت: اين زن از شوهرش شكايت دارد كه او با آن برنامه هايش از او كناره گرفته است. عمر به كعب گفت: حال كه تو مقصود زن را درست يافتی پس بين او و شوهرش نيز داوری كن.

كعب پذيرفت و گفت: شوهرش را حاضر كن! او را آوردند، كعب به مرد گفت: اين زنت از تو شكايتی دارد.

مرد: چه شكايتی؟

زن: ای قاضی! او را راهنمايی كن... تا اين كه كعب به مرد گفت: خداوند به تو اجازه داده تا چهار زن بگيری، بنابر اين، سه شبانه روز برای خودت باشد تا خدايت را عبادت كنی و يك شبانه روز هم برای همسرت كه نزد او باشی.

عمر از اين استنباط و داوری كعب در شگفت شده به وی گفت: بخدا سوگند نمی دانم از كدام امر تو تعجب كنم، از اين كه به فطانت، مقصود زن را دريافتی و يا از حكمی كه بين ايشان نمودی، برو كه قضاوت بصره را به تو واگذار نمودم(۵۶۳) . و همين روايت را ابن قتيبه نيز نقل كرده است.

۱۴- عمر و جوان انصاری

ابن ابی الحديد در شرح نهج البلاغه آورده: روزی عمر در بين راه به نوجوانی از انصار برخورد نمود، عمر تشنه بود از جوان انصاری تقاضای آب نمود، جوان آبی آميخته با عسل برای عمر آورد، عمر از نوشيدن آن امتناع ورزيد و گفت: خدای تعالی می فرمايد:( أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ فِي حَيَاتِكُمُ الدُّنْيَا ) ؛(۵۶۴) خوشيهايتان را در زندگانی دنيايتان صرف نموديد.

جوان در پاسخ عمر گفت: مقصود از اين آيه نه تو هستی و نه هيچ كس از اهل اين قبله (مسلمانان)، پيش از اين آيه را بخوان تا معنايش برای تو روشن شود:( وَيَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى النَّارِ أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ فِي حَيَاتِكُمُ الدُّنْيَا ) (۵۶۵) .

روزی كه كافران را بر آتش عرضه بدارند و به آنان بگويند خوشی هايتان را در زندگانی دنيايتان برديد(۵۶۶) .

مؤلّف:

بعلاوه بر آنچه كه جوان انصاری به عمر گفته، بايد گفت كه مراد از صرف طيبات در زندگی دنيا چيزی مانند نوشيدن عسل و امثال اينها در صورتی كه از راه حلال و با رضايت صاحبش به دست آمده باشد نيست؛ زيرا خداوند فرموده:( قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ ) (۵۶۷) .

بگو ای پيغمبر! چه كسی ممنوع كرده زينت ها و روزيهای حلال را كه خداوند برای بندگانش مهيا نموده است.

بلكه مراد، جاه و مقام و سلطنت و رياست ناحق دنيوی است كه در كام دنياپرستان از هر لذتی شيرين ترست.

۱۵- سه خطای عمر

و نيز ابن ابی الحديد آورده: عمر شبها پاسبانی می كرد، شبی به هنگام گشت، صدای مرد و زنی از خانه ای به گوشش رسيد، شكی در دلش افتاد، از ديوار خانه بالا رفت و به درون خانه نگاه كرد، زن و مردی را ديد كه در كنار هم نشسته و كاسه شرابی در جلو آنهاست. عمر به مرد نهيب زد و گفت: ای دشمن خدا! آيا می پنداری كه تو خدا را معصيت می كنی و او بر تو می پوشد؟!

مرد گفت: ای خليفه! اگر من تنها يك گناه مرتكب شده ام تو مرتكب سه گناه شده ای:

اول اين كه خداوند می فرمايد:( وَلَا تَجَسَّسُوا ) ؛(۵۶۹) تجسس نكنيد، و تو تجسس كرده ای

دوم اين كه می فرمايد:( وَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا ) (۵۶۹) ؛ از درهای خانه ها داخل شويد و تو از ديوار بالا آمده ای.

سوم اين كه می فرمايد:( فَإِذَا دَخَلْتُم بُيُوتًا فَسَلِّمُوا ) (۵۷۰) ؛ هر وقت داخل خانه ای شديد به اهل آن خانه سلام كنيد و تو سلام نكردی(۵۷۱)

و در تفسير ثعلبی آمده: مردی كه عمر از ديوار خانه اش بالا رفته ابومحجن ثقفی است كه در آن موقع به عمر اعتراض نموده به او گفته: اين كار تو نارواست و خداوند تو را از تجسس برحذر داشته است. عمر به همراهان خود گفت: اين مرد چه می گويد؟ زيد بن ثابت و عبدالله بن ارقم به او گفتند، راست می گويد اين عمل شما تجسس است. عمر چون اين را شنيد از خانه بيرون شد و او را به حال خود واگذاشت(۵۷۲) .

در شرح حال همين ابو محجن آورده اند كه او به علت شدت علاقه ای كه به نوشيدن شراب داشته سروده:

اذا مامت فادفنی الی جنب كرمه

تروی عظامی بعد موتی عروقها

ولا تدفننی فی الفلاه فاننی

اخاف اذا مامت لا اذوقها(۵۷۳)

۱۶- عمر و نقض احكام خويش

و نيز نقل كرده: بسيار اتفاق می افتاد كه عمر حكمی می كرد و سپس آن را نقض نموده بر خلافش فتوا می داد.(۵۷۴) و از ابن سيرين نقل شده كه می گويد: از ابو عبيده سلمانی مساءله ای درباره ميراث جد پرسيدم وی گفت: من در اين خصوص يكصد قضيه از عمر به خاطر دارم كه همه با هم مغاير(۵۷۵) است.

۱۷- ماجرای عمر با هرمزان

بلاذری در فتوح البلدان بطور مسند از انس بن مالك نقل كرده كه می گويد: در جريان فتح شوشتر هرمزان به اسارت لشكريان اسلام در آمد، و من به دستور ابوموسی اشعری او را به نزد عمر بردم، عمر به هرمزان گفت: سخن بگو!

هرمزان: سخن انسان زنده يا مرده؟

عمر: هر چه می خواهی بگو كه در امان هستی.

هرمزان: آنگاه كه در بين ما و شما خدايی نبودم ما گروه عجم پيوسته در جنگ ها بر شما پيروز می شديم ولی از آن زمان كه شما به خدا معتقد شديد و خدا در تمام كارها يار و مدد كارتان گرديد، ديگر نتوانستيم بر شما غلبه كنيم و مغلوب و مقهور شما گشتيم.

در اين موقع عمر به انس رو كرده و گفت: درباره هرمزان چه می گويی؟

انس با كشتن او مخالفت كرد.

عمر گفت: سبحان الله! آيا قاتل براء بن مالك و مجزاه بن ثور سدوسی را آزاد كنم؟!

انس پاسخ داد: در هر حال تو را راهی به كشتن او نيست. عمر گفت: هرمزان چقدر مال به تو داده تا از او دفاع كنی؟

انس: هيچ وليكن تو خودت به او امان دادی.

عمر: بر اين مطلب گواه می آوری يا تو را كيفر دهم؟ انس می گويد: از نزد عمر بيرون رفته زبير بن عوام را ديدم كه او نيز آنچه را كه من از عمر شنيده بودم شنيده و به خاطر داشت، زبير به همراه من نزد عمر آمده برايم گواهی داد، و هرمزان آزاد گرديد، و اسلام آورد و عمر برايش مقرری قرار داد(۵۷۶) .

مؤلّف:

براء بن مالك كه در فتح شوشتر به شهادت رسيده معروف است. و اما مجزاه بن ثور همان كسی است كه عمر رياست طائفه بكر را برايش قرار داده و در روز فتح شوشتر نيز به شهادت رسيده است. و در عقد الفريد آمده: مالك بن مسمع كه پدر او؛ يعنی مسمع، بنام قتيل الكلاب مشهور بوده، بدان جهت كه وقتی در ميان قبيله ای رفته، سگ قبيله به او حمله نموده، و او هم سگ را كشته، پس اهل قبيله او را قصاص كشتن سگشان به قتل می رسانند با شقيق بن ثور (برادر مجزاه بن ثور) منازعه می نمود، مالك به شقيق گفت: تنها مايه افتخار تو قبری است در شوشتر (يعنی قبر برادرش مجزاه بن ثور). شقيق به او پاسخ داد: ولی تو را خوار نموده است قبری در مشقر(۵۷۷) (يعنی قبر پدرش مسمع).

۱۸- عمر ادعا را با سوگند پذيرفت!

فضل بن شاذان در ايضاح آورده: عمر زنانی را كه در جريان فتح شوشتر به اسارت مسلمانان در آمده و استرقاق شده بودند به شهرهايشان باز گرداند، بدانجهت كه ابوموسی نزد وی ادعا كرد كه با آنان پيمان عدم استرقاق بسته است.

از اين رو موقعی كه عمار ياسر و يارانش آنان را اسير نمودند و ابوموسی چنان ادعايی را اظهار نمود، عمر ابوموسی را بر آن ادعايش سوگند داده و اسيران را به ديارشان باز گرداند. فضل بن شاذان می گويد: ابوموسی در اين قضيه مدعی بوده، و مدعی بايد شاهد بياورد، بنابراين چگونه عمر او را قسم داده است(۵۷۹) !

نظير اين جريان را اعثم كوفی در فتح رامهرمز نقل كرده: كه جرير بن عبدالله بجلی شهر رامهرمز را فتح كرده و گروهی از اهل آن سامان را به اسارت گرفت، از طرفی ابوموسی اشعری نزد عمر ادعا كرد كه تا شش ماه به آنان امان داده است، عمر دستور داد ابوموسی را سوگند دهند و آنگاه اسيران را به شهرهايشان بازگرداند، با اين كه يكی از همراهان معروف جرير به عمر نامه نوشت و در آن قسم ياد كرد كه تمام كارها و اعمال جرير با اطلاع و اجازه ابوموسی بوده و عمر نيز به صدق مضمون نامه پی برد، و به همين جهت ابوموسی را سرزنش نموده او را كم عقل دانست(۵۷۹)

۱۹- عمر از سلب(۵۹۰) خمس گرفت

بلاذری در فتوح البلدان مسندا از ابن سيرين نقل كرده كه می گويد: براء بن مالك در نبردی تن به تن مرزبان زاره را به قتل رساند و آنگاه دستبند و كمربند و قبا و ساير اشيای قيمتی او را گرفت و برای خود تصرف نمود. پس عمر خمس آنها را به علت زياد بودنشان از او گرفت، و برای اولين بار از سلب خمس گرفت(۵۹۱) .

۲۰- عمر و تبعيضات

جزری در كامل آورده: هنگامی كه عمر به خلافت رسيد، گفت: زشت است كه در ميان عرب بردگی باشد و گروهی مالك گروهی ديگر بشوند، با اين كه ما قادر هستيم كه با فتح بلاد عجم از آنان برده بگيريم.

و آنگاه درباره تعيين قيمت بردگان بجز كنيزان ام ولد مشورت كرد و ارزش هر يك را شش يا هفت شتر قرار داد به استثنای دو قبيله حنيفه و كنده كه برای آنان تخفيف قائل شد و به علت اين كه مردانشان در جنگها كشته شده بودند(۵۹۲) .

مؤلّف:

اجبار مردم بر فروش اموالشان يك خلاف، و تعيين نرخ برای آنها خلافی ديگر.

۲۱- عمر و لغت

ابن ابی الحديد در شرح نهج البلاغه آورده: عمر می گفت كسی كه مزاح كند سبك می شود و علت اين كه شوخی كردن را مزاح گويند اين است كه مردم را از حق دور می كند(۵۹۳) .

مؤلّف:

مزاح بر وزن فعال مصدر مزح می باشد، نه بر وزن مفعل از ماده زاح.

۲۲- عمر و سوره بقره

و نيز آورده: عمر سوره بقره را در مدت دوازده سال ياد گرفت و در پايان آن، شتری نحر كرد(۵۹۴) .

مؤلّف:

و اما اميرالمومنينعليه‌السلام كسی است كه پيروان مكتب آسمانی را بر طبق كتابهايشان فتوا داده است.

۲۳- عمر و آيات قرآن

و همچنين می نويسد: روزی عمر به مسجد می رفت و پيراهنی كه از پشت چهار وصله داشت در بر كرده و آياتی از قرآن را با خود زمزمه می نمود، تا اين كه به اين آيه رسيد:( وَفَاكِهَةً وَأَبًّا ) (۵۹۵) ، پس گفت: اب به معنای چيست؟ و پس از قدری فكر و تامل با خود گفت: اين كلمه تكلف دارد و برای تو عيب نيست اگر معنای آن را ندانی(۵۹۶) .

مؤلّف:

در بخش نخست گذشت اين كه، ابوبكر نيز معنای اب را نمی دانست!

۲۴- عمر و نماز عيد

عمر از ابو واقد ليثی پرسيد، رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در نماز عيد چه سوره هايی را می خوانده؟

ابوواقد گفت: در ركعت اول سوره ق، و در ركعت دوم اقربت الساعه را(۵۹۷) .

۲۵- استنباط عمر از آيات قرآن

خطيب در تاريخ بغداد از شعبی از فاطمه دختر قيس نقل كرده كه می گويد: هنگامی كه شوهرش او را سه طلاقه كرد و رسول خدا از آن باخبر گرديد، فرمود: او حق سكنی و نفقه از شوهرش طلب ندارد و دستور داد تا در منزل ابن ام مكتوم (اعمی) عده اش را سپری كند.

و وقتی كه اين جريان را به عنوان دليل حكم آن مسأله برای عمر نقل كردند، گفت: ما نمی توانيم با خبر دادن يك زن از دايه قرآن دست برداريم، شايد او فراموش كرده باشد(۵۹۹) .

مؤلّف:

مقصود عمر از آيه قرآن، اين آيه مباركه است( لَا تُخْرِجُوهُنَّ مِن بُيُوتِهِنَّ وَلَا يَخْرُجْنَ ...) (۵۹۹) و آن زنان را (تا در عده اند) از خانه بيرون مكنيد، و نبايد بيرون بروند... وليكن توجه نداشته كه: مورد اين آيه طلاق رجعی است، و حكمتش هم اين است كه( لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَٰلِكَ أَمْرًا ) ؛(۵۹۰) شايد خدا پس از طلاق كاری از نو پديد آرد اما زنی كه سه بار طلاق داده شده، ديگر شوهرش حق رجوع به او و يا ازدواج با او را ندارد مگر اين كه با مرد ديگر ازدواج نموده طلاق بگيرد كه در اين صورت شوهر اول می تواند با او ازدواج نمايد. بنابر اين، آنچه كه فاطمه بنت قيس از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل كرده صحيح است و عمر دچار اشتباه شده است.

۲۶- اظهار ترديد عمر

و نيز بطور مسند از ابوسعيد خدری نقل كرده كه می گويد: عمر برای ما خطبه خواند و گفت: بسا من شما را از چيزهايی نهی كنم و در واقع به صلاح شما باشد، و بسا شما را به كارهايی فرمان دهم و واقعا به ضرر و زيان شما باشد، و آخرين آيه ای كه از قرآن نازل شده آيه ربا بوده و رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رحلت نمود و خصوصيات آن را برای ما روشن نفرمود، اينك شما در اين باره تنها آنچه را كه به حكمش يقين داريد عمل كنيد و از موارد مشتبه و مشكوك، اجتناب نماييد(۵۹۱) .

۲۷- حكم عمر درباره اهل فاميه(۵۹۲)

در عيون ابن قتيبه آمده: در زمان خلافت مامون يك نفر از اهل دربار با مردی پيشه ور نزاعشان در گرفت، درباری، طرف خود را كتك زد، مضروب فرياد برآورد: واعمراه. ماجرا به مامون گزارش شد، مامون مضروب را احضار نموده از او پرسيد؛ اهل كجا هستی؟

گفت: اهل فاميه. مامون: عمر درباره اهل فاميه گفته، هرگاه كسی محتاج شود و همسايه ای نبطی داشته باشد می تواند همسايه اش را بفروشد و نياز خود را برطرف سازد، اينك اگر تو در آرزوی سيره و روش عمر هستی اين است حكم عمر درباره شما، و آنگاه دستور داد هزار درهم به او بدهند(۵۹۳) .

فضل بن شاذان در ايضاح از اسد بن قاضی نقل كرده كه عمر گفته: اگر كسی بدهكار باشد و نتواند قرضش را اداء نمايد و همسايه ای از اهل عراق داشته باشد، همسايه اش را بفروشد و قرضش را ادا كند(۵۹۴) .

مؤلّف:

پيامبر بزرگ ما فرموده: المسلمون اخوه تتكافا دماوهم...؛ مسلمانان همه با هم برادر و برابرند، و عربی را بر عجمی برتری نيست.

۲۹- ديه قتل خطا

در تاريخ بغداد آمده: رای عمر درباره ديه انسانی كه بطور خطا كشته شده اين بود كه آن به عاقله اختصاص دارد، پس موقعی كه در منی بود اين مسأله را از مردم سوال نمود، از آن ميان ضحاك بن سفيان به او گفت: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من نوشت كه همسر هشيم ضبابی را (كه بطور خطا كشته شده بود) از ديه شوهرش ارث دهم(۵۹۵) .

۲۹- عمر و حكم مجوس

و نيز در همان كتاب آمده: عمر می گفت: به خدا سوگند نمی دانم درباره مجوس چه كنم؟

عبدالرحمن بن عوف برخاست و به او گفت: از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم موقعی كه از آن حضرت، از حكم مجوس پرسيدند، فرمود: سنت آنان مانند سنت اهل كتاب است(۵۹۶) (يعنی حكم اهل كتاب را دارند).

۳۰- عمر و حكم ميراث

شرقاوی در حاشيه تحرير زكريای انصاری در مساءله ميراث زنی كه وفات نموده و شوهری و مادری و دو برادر مادری، و يك برادر پدر و مادری از خود بر جای گذاشته، آورده: اين مساءله به مساءله حماريه معروف شده، از آن جهت كه آن در زمان خلافت عمر اتفاق افتاده و عمر تمام ورثه را ارث داده به جز برادر ابوينی را، پس آنان عمر را مورد اعتراض قرار داده، گفتند: فرض كن پدر ما حماری بوده ولی آيا تمام ما از يك مادر نيستيم؟! عمر به خطای خود پی برده همگی را در ميراث شريك نمود.

و نيز آورده: كه عمر يك بار برادر ابوينی را ارث نداد و سال ديگر او را ارث داد كسانی اين تناقض او را به گوشزد نمودند، وی در پاسخ گفت: آن يكی قضاوت گذشته ما بود و اين هم قضاوت كنونی ما.

مؤلّف:

اين كه عمر برادران مادری را با وجود خود مادر ارث داده بنابر عول و تعصيب است. اما تعصيب، بدان جهت كه برادران در طبقه دوم قرار دارند، و با وجود طبقه اول كه زوج و مادر باشد، نوبت به طبقه دوم نمی رسد. و اما عول؛ بدان جهت كه فرض وجود نصف برای زوج و ثلث برای مادر و ثلث ديگر برای برادران غير ممكن است. وليكن عقيده ما اين است كه نصف تركه برای زوج می باشد و نصف ديگر برای مادر، و نصف مادر، دو سومش كه ثلث مجموع تركه است بطور فرض به او داده می شود و يك سومش هم به طور رد.

۳۱- گفتگوی عمر با عمار

عمار ياسر می گويد: مردی نزد عمر آمد و از او پرسيد؛ جنب شده ام و آب برای غسل كردن نيافته ام تكليفم چيست؟

عمر گفت: نماز نخوان! عمار كه ناظر جريان بود، به عمر گفت: يادت هست من و تو در سريه ای جنب شده بوديم و برای غسل كردن، آب نيافتيم پس تو نماز نخواندی ولی من به منظور تيمم نمودن در ميان خاك ها غلتيدم و نمازم را خواندم، و چون رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين عمل من باخبر گرديد به من فرمود: تو را كافی بود كه تنها دستهايت را به زمين بزنی و آنها را بر صورت و پشت دستهايت بكشی؟

عمر از شنيدن سخنان عمار بر آشفته، او را تهديد نمود و گفت: ای عمار! از خدا بترس، عمار گفت: اگر می خواهی اين مطالب را جايی نقل نكنم. پس عمر از او تشكر كرد(۵۹۷) .

مؤلّف:

آيه صريح قرآن در اين باره می فرمايد:( وَإِن كُنتُمْ جُنُبًا فَاطَّهَّرُوا وَإِن كُنتُم مَّرْضَىٰ أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِّنكُم مِّنَ الْغَائِطِ أَوْ لَامَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا ...) (۵۹۹) .

اگر جنب هستيد غسل كنيد و اگر بيمار يا مسافر باشيد و يا يكی از شما را قضای حاجتی دست داد و يا با زنان مباشرت كرده ايد و آب نبايد در اين صورت به خاك پاكيزه و پاك تيمم كنيد.

و غرض عمر از تهديد عمار اين بود كه او اين مطالب را جايی نقل نكند تا كسی مطلع نشود كه آگاهی او نسبت به احكام شرعی در قبل و بعد چگونه بوده است!

۳۲- عمر و فرمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

ابوموسی سه بار از عمر اجازه و دستوری خواست، عمر اجازه اش نداد.

و آنگاه عمر به او گفت: چرا آن كار را انجام دادی؟

ابوموسی: از طرف رسول خدا به آن مامور بوديم.

عمر: بر اين ادعايت گواه می آوری يا تو را كيفر دهم؟

پس ابوسعيد خدری برای او گواهی داد.

عمر گفت: ولی اين دستور رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر من بخاطر گرفتاريهای زندگيم پوشيده ماند(۵۹۹) .

۳۳- عمر حله معيوبی را به زبير قالب كرد

ابن جوزی در اذكياء آورده: مقداری حله از يمن برای عمر آورده بودند، وقتی عمر آنها را ملاحظه كرد ديد يكی از آنها معيوب است بطوری كه هيچ كس آن را نمی پذيرد، از اين رو فكری كرد و حله را تا نمود و در زير فرش خود قرار داد، و يك طرف آن را كه خوشرنگ و جالب توجه بود بيرون گذاشت و بقيه حله ها را در پيش روی خود، و شروع كرد به قسمت نمودن، در اين موقع زبير وارد شد و نگاهش به آن حله افتاده نظرش را گرفت. پس به عمر گفت: چرا آن حله آنجا گذاشته ای؟

عمر: اين حله به درد تو نمی خورد از آن صرفنظر كن، ولی زبير اصرار كرد و جدا خواستار آن گرديد، عمر با او شرط كرد كه اگر آن را گرفت ديگر قابل تعويض نيست. زبير قبول كرد و عمر هم حله را جلويش انداخت زبير حله را باز نموده آن را معيوب يافت، پس به عمر گفت: اين را نمی خواهم.

عمر گفت: هيهات كه ديگر كار گذشته است و سهم تو همين حله می باشد(۶۰۰) .

۳۴- عمر وفات رسولخداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را انكار نمود

ابن ابی الحديد در شرح نهج البلاغه آورده: هنگامی كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين جهان فانی به سرای باقی ارتحال نمود و خبر وفات آن بزرگوار در ميان مردم منتشر گرديد، عمر شروع كرد به گردش نمودن در ميان مردم و تكذيب كردن خبر وفات آن حضرت و پخش اين مطلب كه رسول خدا نمرده وليكن همانند موسیعليه‌السلام برای مدتی از ميان ما غائب گشته، البته باز خواهد آمد و دست و پای تمام كسانی را كه پنداشته اند او مرده قطع خواهد نمود، و به هر كس كه می رسيد اگر چنان باوری داشت بشدت او را تهديد می كرد، تا اين كه ابوبكر آمد و در بين مردم رفت و بر خلاف اظهارات عمر گفت: ای مردم! اگر كسی از شما محمدصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را می پرستيده همانا او مرده است و هر كس كه پروردگار محمد را می پرستيده او زنده است و نمرده، و آنگاه اين آيه را تلاوت نمود:( أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِكُمْ ) (۶۰۱) .

آيا اگر او (محمد) به مرگ يا شهادت درگذشت باز شما به دين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟!.

می گويند انگار كه مردم هرگز پيش از آن اين آيه را نشنيده بودند، و عمر نيز گفت: موقعی كه من اين آيه را از ابوبكر شنيدم قرار و آرام گرفته يقين كردم كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وفات نموده است(۶۰۲)

۳۵- علت آن انكار

عكرمه از ابن عباس نقل كرده كه می گويد: قسم به خدا زمانی كه عمر خليفه بود روزی من و او به تنهايی با هم قدم می زديم و عمر با خود حديث نفس می كرد و با چوبدستی خود پاهايش را نوازش می داد، تا اين كه به من رو كرده و گفت: ای ابن عباس! می دانی چرا من بعد از رحلت رسول خدا آن سخن را كه پيغمبر وفات ننموده است گفتم؟

ابن عباس: نمی دانم، خودت بهتر می دانی.

عمر: بخدا سوگند به خاطر اين آيه بود:( وَكَذَٰلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطًا لِّتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيدًا ) (۶۰۳)

و ما همچنان شما مسلمين را به آيين اسلام هدايت كرديم تا گواه مردم باشيد و پيغمبر بر شما گواه باشد.

و چنين اعتقاد داشتم كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زنده خواهد ماند تا بر پايان اعمال امتش گواهی دهد، و جز اين علتی نداشته است(۶۰۴) .

مؤلّف:

هرگاه عمر با ديدن قرائن و شواهد قطعی بر وفات رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مانند مشاهده حالت احتضار آن حضرت و غير آن به وفات آن بزرگوار يقين ننموده، چگونه با آيه ای كه ابوبكر برايش خوانده باور نموده است، با اين كه آن آيه دلالتی بر وقوع مرگ ندارد. و فقط متضمن تعليقی است، و تعليق هم صحيح است كه به امر محالی تعلق می گيرد چه رسد به ممكن غير موجودی، و ابوبكر نمی دانسته آيه ای را كه دلالت تام بر وفات پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشته تلاوت كند( إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ ) (۶۰۵) ؛ ای پيغمبر تو می ميری و همه می ميرند.

و اما عذری كه عمر برای آن انكارش اظهار داشته، در حقيقت بهانه ای بيش نيست، و واقع مطلب اين بوده كه ابوبكر در هنگام رحلت رسول خدا در سنح (محلی نزديك مدينه) بوده و عمر خواسته با القای آن شبهه در اذهان مردم آنان را در حال شك و ترديد و تحير نگهداشته تا ابوبكر از سفر بازگشته و با مشاوره و كمك يكديگر اهداف و مقاصد خود را در رابطه با امر خلافت رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پياده كنند.

به همين جهت به محض رسيدن ابوبكر هر دو با هم شروع به فعاليت نموده ماجرای سقيفه را به وجود آوردند.

۳۶- كتك زدن به جای تسليت گفتن

ابن ابی الحديد آورده: عمر شنيد در ميان خانه ای نوحه سرايی و مرثيه خوانی هست، پس در حالی كه تازيانه در دست داشت وارد خانه گرديد، ديد زنانی به سوك نشسته و در مصيبت فقدان تازه گذشته خود گريه و زاری می كنند، عمر شروع به زدن آنان كرد تا اين كه به زن نوحه خوان رسيد پس چنان با تازيانه بر سر و صورتش نواخت كه خمارش (روسری اش) از سرش بيفتاد، آنگاه به غلام خود گفت: بزن اين نائحه را كه او احترامی ندارد و پس از آن به زنان مصيبت زده گفت: اين زن به خاطر مصيبت شما نمی گريد، بلكه می خواهد پولتان را بگيرد، او مرده ها و زنده های شما را آزار می دهد او شما را از صبر و شكيبايی باز می دارد، و خدا به آن دستور داده، او شما را به جزع و بی تابی وا می دارد، و خدا از آن نهی نموده است.

مؤ لّف:

وارد شدن در خانه ديگران بدون اجازه بر خلاف حكم قرآن و همچنين ضرب و شتم انسانهايی بی گناه، و نظر كردن به زنانی نامحرم، و ستم نمودن بر بانوانی داغديده همه نزد خدا گناهانی بزرگ و نزد مردم، اعمالی بس زشتند، و كسب زن نوحه گر در صورتی كه به باطل نوحه نكند حلال و مباح می باشد.

و اين كه عمر گفته: زن نائحه، مردگان شما را آزار می دهد، افترايی است بر خدا؛ زيرا خداوند می فرمايد: ولا تزر وازره وزر اخری، بلكه آن احترامی است برای بازماندگان، و تجليلی است از مردگان. و چگونه گريه كردن بر اموات مذموم باشد حال آن كه رسول خدا بنابر آنچه كه در روايات آمده آن هنگام كه صدای گريه ای از خانه عمويش حمزه كه در جنگ احد به شهادت رسيده بود نشنيد، فرمود: لكن حمزه لابوا كی له؛ اما حمزه گريه كننده ندارد. و به همين جهت زنان انصار نخست بر حضرت حمزه سوگواری و مرثيه خوانی می كردند و سپس بر شهيدان خود، و اين سنتی شد در مدينه.

و نيز رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مصيبت وفات فرزندش ابراهيم گريه كرد و فرمود: تدمع العين و لا نقول ما يسخط الرب؛ ديدگان اشك می ريزند ولی سخنی كه خشم خدا را موجب گردد نمی گوييم.

و رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيش از آن نيز يك بار وی را از اين كار بازداشته بود ولی او اعتنايی نكرده و باز هم مرتكب شده بود. چنانچه در عقد الفريد آمده: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر گروهی از زنان كه در مصيبت فقدان عزيزشان گريه می كردند می گذشت، در اين موقع زنان را از اين عمل منع نمود، رسول خدا به عمر فرمود: آنان را به حال خود بگذار، چرا كه مصيبت ديده اند، اشكشان جاری و داغشان تازه است(۶۰۶) .

شيخ كلينیرحمه‌الله در كافی از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده كه فرمود: مردی نزد پيامبر خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده عرضه داشت: من تاكنون هيچگاه كودكی را به نوازش نبوسيده ام. و چون پشت كرد، رسول خدا فرمود: به اعتقاد من اين مرد اهل آتش است.(۶۰۷)

۳۷- رفتار عمر با جارود عبدی

جارود عبدی بر عمر وارد گرديد در حالی كه عمر در ميان جمعی نشسته و تازيانه ای در دست داشت، يكی از حاضران به جارود اشاره نموده گفت: اين مرد، بزرگ و رئيس قبيله ربيعه است، عمر و حاضران و خود جارود اين ستايش را شنيدند، پس هنگامی كه جارود نزديك عمر آمد، عمر چند تازيانه به او زد، جارود شگفت زده به عمر گفت: مرا با تو چكار؟!

عمر: وای بر تو! شنيدی آن مرد چه گفت؟!

جارود: آری، ولی چه ارتباطی با اين موضوع دارد؟

عمر: از اين می ترسيدم كه مردم تو را بشناسند و بگويند اين امير است، پس دوست داشتم قدری تو را تحقير نموده از مقامت بكاهم(۶۰۹) .

مؤلّف:

برای مثل چنين اعمالی بوده كه می گفتند: تازيانه عمر از شمشير حجاج ترسناكترست(۶۰۹)

۳۹- رفتاری مشابه با ابی بن كعب

و نيز آمده: عمر ديد گروهی به دنبال ابی بن كعب راه می رفتند، عمر تازيانه اش را برای ابی كشيد.

ابی گفت: يا اميرالمومنين! از خدا بترس!

عمر گفت: پس اين گروه كيستند كه به دنبال تو می آيند(۶۱۰) .

۳۹- عمر و غليان ثقفی

و همچنين ابن ابی الحديد آورده: غيلان بن سلمه ثقفی مسلمان شد در حالی كه ده زن داشت، رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: چهار تا از زنانت را بگذار و بقيه را طلاق ده. غيلان اين كار را كرد، تا اين كه در زمان خلافت عمر چهار زنش را طلاق داده و اموالش را بين فرزندان قسمت نمود، عمر اين را بشنيد، پس غيلان را به نزد خود احضار نموده به وی گفت: گمانم كه شيطان خبر مرگ تو را در دلت انداخته و بدين سبب زنانت را طلاق داده تا آنان را از ميراث محروم نمايی، و شايد بيش از اندك زمانی زنده نباشی، به خدا سوگند زنان و اموالت را باز می گردانی يا زنانت را از تو ارث داده و دستور دهم قبرت را مانند قبر ابورغال سنگسار كنند(۶۱۱)

مؤلّف:

غيلان كار حرامی انجام نداده بود، و با اين حال چگونه عمر او را تهديد نموده كه اگر آنان را باز نگرداند دستور می دهد قبرش همچون قبر ابورغال راهنمای حبشه در ويران نمودن خانه كعبه سنگسار شود و چگونه خواسته زنانش را پس از طلاق و بيگانه شدن آنان را از او ارث دهد؟!

۴۰- رفتار عمر با پسرش عبدالرحمن

و نيز آورده: عبدالرحمن پسر عمر شراب نوشيده بود، عمر و بن عاص در ميان خانه خود به او حد زد، اين خبر به عمر رسيد، عمر برآشفت و در نامه ای به عمرو بن عاص چنين نوشت: وای بر تو! عبدالرحمن را در ميان خانه ات سرمی تراشی و به او حد می زنی... آنگاه كه نامه ام به تو برسد عبدالرحمن را در ميان عبايش پيچانده، او را بر شتر ناهمواری سوار و نزد من بفرست تا سزای كردار زشتش را ببيند.

عمرو عبدالرحمن را به همان كيفيت به نزد عمر فرستاد و به عمر نوشت: من عبدالرحمن را در ميان خانه خودم حد زده ام و به خدا سوگند ديگران را نيز در همين جا حد می زنم... تا اين كه پس از چند روز عبدالرحمن در نهايت ضعف و بی حالی بر عمر وارد گرديد، عمر او را مورد عتاب و سرزنش قرار داده وگفت: آيا شراب می نوشی؟

تازيانه ها! عبدالرحمن بن عوف به عمر گفت: يا امير المومنين! يك بار به او حد زده اند. عمر به حرف او اعتنايی ننموده او را از سخن گفتن بازداشت، و آنگاه عبدالرحمن در زير ضربات تازيانه ها قرار گرفت و فرياد می كرد و می گفت: بيمارم، به خدا سوگند مرا می كشی! ولی عمر به او توجهی نكرده تا اين كه حد كاملی بر او جاری نمود و آنگاه او را به زندان انداخت، تا اين كه در زندان بيمار شده، پس از يك ماه از دنيا درگذشت.

مؤلّف:

اين گونه اعمال و رفتار عمر چه توجيهی می تواند داشته باشد، از يك طرف می بينيم پسرش عبدالرحمن را كه به او علاقه ای نداشته به اسم اجرای حد بر او می كشد، و از سويی هم قدامه بن مظعون را كه مورد توجه و علاقه اش بوده و خواهر عمر همسر او و خواهر او همسر عمر بوده حد نمی زند.

چنانچه در كتاب اسد الغابه(۶۱۲) آمده: قدامه عامل عمر در بحرين بود، جارود عبدی از بحرين به مدينه نزد عمر رفت و بر شرب خمر قدامه گواهی داد، و ابوهريره نيز، بر اين كه او شراب را قی كرده است، عمر به ابوهريره گفت: گواهی تو ناتمام است، با اين كه شهادت او نيز نقصی نداشت؛ زيرا تا شراب ننوشيده آن را قی نكرده است و قدامه پس از اين شهادتها به نزد عمر آمد و عمر متعرض او نگرديد، تا اين كه جارود از عمر مطالبه اجرای حد بر او را نمود ولی عمر به او اعتنا نكرده غضبناك در وی نگريست و به او گفت: تو خصمی يا گواه؟

جارود: گواه.

عمر: بسيار خوب گواهيت را ادا نمودی.

پس جارود ساكت شده موضوع را تعقيب نكرد. با اين كه بر عمر لازم بود كه از باب وجوب امر به معروف جارود را مامور حد زدن قدامه گرداند ولی اين كار را نكرده، تازه موقعی كه جارود آن را از عمر خواستار گرديده با تهديد او مواجه شده و به همين جهت پس از اين، جارود به عمر گفت: به خدا سوگند حق نيست كه پسر عموی تو شراب نوشد و تو مرا عقوبت دهی.

و نيز در رابطه با مغيره بن شعبه كه مرتكب زنای محصنه شده و سزايش سنگساری بوده و سه نفر هم بر آن گواهی داده، عمر از ادای شهادت نفر چهارم جلوگيری می كند و علتش هم اين بوده كه مغيره مرد زيرك و با فراستی بوده و عمر در كارها و برنامه های خود به فكر و تدبير او نيازمند بوده است.

و از اينجا می توان دريافت كه علت آن رفتار عمر با جارود كه او را تازيانه زده بود همين مناقشه ای بوده كه قبلا بين جارود و عمر در قضيه قدامه روی داده است.

و نيز آن برخورد تحقيرآميزی كه با ابی بن كعب داشته بدانجهت بوده كه ابی خلافت او را قبول نداشته است، چنانچه ابونعيم در كتاب حليه مسندا از قيس بن عباد نقل كرده كه می گويد: به منظور ديدار با اصحاب رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد مدينه شدم، و از همه بيشتر به ملاقات ابی علاقه مند بودم پس در صف مقدم نماز جماعتش شركت نموده او را ديدم كه كسی از ادای نماز برای حاضران سخنرانی كرده، جملگی سراپا گوش بودند، شنيدم از او كه می گفت: قسم به پروردگار كعبه كه هلاك شدند اهل عقد (اصحاب سقيفه)، و ديگران را نيز به هلاكت رساندند، و من تاسفی برای خود آنان ندارم، تاسف من برای كسانی است كه به وسيله آنان گمراه و تباه گرديدند.

و همچنين آن برخوردی كه عمر با عمار ياسر داشته بدانجهت بوده كه می دانسته عمار از شيعيان اميرالمومنينعليه‌السلام است، وگرنه آيا پاسخ عمار كه او را از يك حكم شرعی آگاه كرده بود، تهديد او بود با اين كه بزرگی و جلالت قدر عمار مورد اتفاق همه است، و او كسی است كه بدون خلاف، آيه شريفه:( إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ ) (۶۱۳) در حق او نازل شده است.

و كسی مانند عايشه درباره او گفته: عمار از كف پا تا نرمی گوش پر از ايمان به خداست. و اينجاست كه معنا مفهوم سخنان اميرالمومنينعليه‌السلام به خوبی روشن می شود كه درباره او فرمود: «فصيرها فی حوره خشناء يغلظ كلمها، و يخشن مسها، و يكثرالعثار فيها، والاعتذار منها، فصاحبها كراكب الطعبه ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم، فمنی الناس لعمر الله بخبط و شماس و تلون و اعتراض، فصبرت علی طول المده و شده المحنه »(۶۱۴) .

پس اولی ابوبكر امر زمامداری را در طبعی خشن قرار داد كه دلها را سخت مجروح می كرد و تماس با آن خشونتی ناگوار داشت، در چنان طبعی خشن كه منصب زمامداری به آن تفويض شد، لغزشهای فراوان به جريان می افتد و پوزشهای مداوم به دنبالش دمساز طبع درشتخو چونان سوار بر شتر چموش است كه اگر افسارش را بكشد، بينی اش بريده شود و اگر رهايش كند از اختيارش به در رود، سوگند به خدا مردم در چنين خلافت ناهنجار به مركبی نا آرام و راهی خارج از جاده، و سرعت در رنگ پذيری و به حركت در پهنای راه به جای سير در خط مستقيم مبتلا گشتند، من به درازی مدت و سختی مشقت در چنين وضعی تحمل كارها نمودم(۶۱۵) .

۴۱- جرم عبيدالله پسر عمر

ابن ابی الحديد آورده: كنيز عبيدالله پسر عمر از عبيدالله به نزد عمر شكايت برد، و از عبيدالله با كنيه ابوعيسی ياد كرد، عمر از او پرسيد ابوعيسی كيست؟

كنيز: پسرت عبيدالله.

عمر: وای بر تو! او را ابوعيسی می خوانی؟ و آنگاه عبيدالله را به نزد خود فراخوانده به او گفت: عجب كنيه خود را ابوعيسی گذاشته ای؟!

عبيدالله ترسيد وفزع بيتابی نمود و سپس عمر دست او را به دندان گاز گرفت و او را كتك زد و به وی گفت: وای بر تو! آيا عيسی را پدری هست؟ آيا كنيه های بيشمار عرب را نمی دانی: ابوسلمه، ابوحنظله، ابوعرفطه، ابومره. و عادت عمر اين بود كه هرگاه بر يكی از افراد خانواده اش غضب می كرد تا او را به دندان گاز نمی گرفت خشمش فرو نمی نشست و دلش تشفی نمی يافت(۶۱۶) .

مؤلّف:

كنيه ابومره كه عمر آن را نيز شمرده در شرع، مورد نهی قرار گرفته است چنانچه در كافی(۶۱۷) در اين خصوص روايتی آمده است.

۴۲- تازيانه به جای هديه

در كامل ابن اثير آمده: از جمله مرتدين قبيله سليم ابوشجره بن عبدالعزی سلمی پسر خنساء (شاعره معروفه) بوده. وی قصيده ای سرود كه شعر اولش اين است:

صحا القلب عمن هواه واقصرا

و طاوع فيها العاذلين وابصرا

تا اين كه گفته:

فرويت رمحی من كتيبه خالد

وانی لارجو بعدها ان اعمرا

و پس از مدتی باز مسلمان شده و در زمان خلافت عمر به مدينه رفت، پس عمر را ديد كه از مستمندان دستگيری می كند، پيش رفت و ازاو درخواست كمك نمود، عمر به او گفت: تو كيستی؟

ابوشجره خود را معرفی كرد، عمر او را شناخت و به او گفت: فهميدم تو كيستی تو همان دشمن خدايی، نه به خدا سوگند چيزی به تو نخواهم داد آيا تو آن كسی نيستی كه می گفتی:

فرويت رمحی من كتيبه خالد

وانی لارجو بعدها ان اعمرا

و تازيانه را بر سرش فرود آورد، در اين موقع ابوشجره بسرعت دويد و سوار بر شترش شده به قوم خود ملحق گرديد و گفت:

ضن علينا ابوحفص بنائله

وكل مختبط يوم له ورق(۶۱۹)

۴۳- عمر و تقاضای اعرابی

در نهايه ابن اثير آمده: مرد عربی به عمر گفت: شترم از حركت باز ايستاده بارم را حمل كن، عمر به او گفت: بخدا سوگند دروغ می گويی، و تقاضای او را اجابت نكرد، پس اعرابی گفت:

اقسم بالله ابوحفص عمر

ما مسها من نقب ولادبر

فاغفر له اللهم

ان كان قد فجر

سوگند ياد كرد ابوحفص، عمر كه آسيبی به شترم نرسيده، خدايا بيامرز او را كه به دروغ، قسم خورده است(۶۱۹)

و از اين شعر اعرابی بر می آيد كه عمر به دروغ سوگند ياد كرده بود.

۴۴- ملامت بيجا

بلاذری در فتوح البلدان آورده: عمر به طليحه پس از اين كه مسلمان شده بود گفت: تو همان كسی هستی كه به دروغ ادعای پيامبری می كردی و می گفتی: خداوند ارزشی برای صورت به خاك گذاشتن و زشتی پشتهای شما قائل نبوده، بايد خدای را ايستاده و با عفت بستاييد...

طليحه به عمر گفت: آنها از فتن كفر بوده كه اسلام همه را محو و نابود نموده، و بر من ملامتی نيست، پس عمر ساكت گرديد(۶۲۰) .

۴۵- نويسنده ات را از كار بركنار كن!

و نيز آورده: كاتب ابوموسی در نامه ای به عمر چنين نوشت: از ابوموسی به سوی عمر... عمر از ديدن نامه و مقدم بودن نام ابوموسی بر نام خودش برآشفت و به ابوموسی نوشت: آنگاه كه نامه ام به تو برسد نويسنده ات را تازيانه بزن و او را از كارش بركنار كن(۶۲۱)

۴۶- به جرم سوال از تفسير قرآن

ابن ابی الحديد آورده: مردی از ضبيع تميمی به نزد عمر شكايت برد وگفت: ضبيع تفسير حروفی از قرآن را از ما پرسيده است.

عمر گفت: خدايا! مرا بر ضبيع متمكن گردان، تا اين كه يك روز كه عمر نشسته و به مردم طعام می داد ناگهان ضبيع وارد شد در حالی كه جامه هايی در بر و عمامه ای بر سر داشت، پس جلو رفت و به خوردن غذا مشغول گرديده، پس از صرف غذا از عمر پرسيد معنای: والذاريات ذروا فالحاملات وقرا(۶۲۲) چيست؟

عمر گفت: وای بر تو! تو ضبيع هستی؟ پس آستينها را بالا زد و به جان او افتاد. و به حدی او را زد كه عمامه اش از سرش افتاد و زلفهايش نمايان گرديد، در اين موقع عمر به او گفت: به خدا سوگند اگر سرت را تراشيده ديده بودم گردنت را می زدم، و آنگاه او را در اتاقی زندانی كرد و هر روز صد ضربه به او می زد و سپس وی را بر شتر برهنه ای سوار نموده به بصره فرستاد و به ابوموسی نوشت تا مردم را از معاشرت با او منع كند و به مردم بگويد كه ضبيع علم را فراگرفته اما در آن به خطا رفته است.

ضبيع پس از اين ماجرا تا پايان عمر در ميان قوم و قبيله خود و عموم مردم خوار و ذليل گرديد با اين كه پيش از آن، رئيس و بزرگ قوم خود بود.

مؤلّف:

آيا سزای كسی كه در مقام فهميدن كلام خدا برآمده كتك زدن است، و آيا در صورتی كه سرش تراشيده بود جزايش سر بريدن!

و اما اميرالمومنينعليه‌السلام پس در حالی كه بر منبر بود ابن كوا از آن حضرتعليه‌السلام معنای والذاريات را پرسيد، فرمود: مقصود بادهاست، معنای فالحاملات را پرسيد. فرمود: ابرهاست. معنای الجاريات را پرسيد، فرمود: كشتی هاست.

فالمقسمات را پرسيد، فرمود: فرشتگان است. و تمام مفسرين اين آيات را به همين نحو تفسير كرده اند.

و عجب اين كه عمر از يك طرف با ضبيع به جرم سوال نمودنش از تفسير آيات قرآن اين گونه برخورد می كند و از سوی ديگر از وصيت كردن رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جلوگيری می كند و می گويد: حسبنا كتاب الله؛ قرآن برای ما كافی است.

در حالی كه خودش معنای اب را كه به معنای علوفه دام است نمی دانسته.

۴۷- من نبودم، دوستم بود

دميری در حيوه الحيوان از قبيصه بن جابر نقل كرده كه می گويد: در حال احرام آهويی صيد كردم، پس در حكم آن شك نمودم از اين رو نزد عمر رفته تا حكم مسأله را از او جويا شوم، ديدم مردی سفيد چهره و لاغر اندام در كنار او نشسته است، او عبدالرحمن بن عوف بود. مسأله ام را از عمر پرسيدم، عمر به عبدالرحمن رو كرده و به او گفت: به نظر تو قربانی گوسفندی برای او كافی است؟

عبدالرحمن گفت: آری.

پس عمر به من گفت: تا گوسفندی ذبح كنم. و چون از نزد او برخاستم مردی كه همراهم بود به من گفت: مثل اين كه اميرالمومنين عمر حكم مساءله را بلد نبود و از ديگری پرسيد. عمر بعضی از سخنان او را شنيد، پس با تازيانه ضربه ای به او زد و آنگاه هم متوجه من شد تا مرا نيز بزند ولی من گفتم من كه چيزی نگفتم، رفيقم بود، پس از من صرفنظر كرد(۶۲۳) .

۴۸- برداشت عمر

ابن ابی الحديد آورده: مردم پس از وفات رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در كنار درختی كه آن حضرت در زير آن با مسلمانان بيعت (بيعه الرضوان) نموده بود می رفتند و نزد آن نماز می خواندند. عمر به مردم گفت: می بينم شما را كه به پرستش عزی بازگشته ايد، از اين پس كسی را نزد من نياورند كه چنين عملی انجام داده باشد وگرنه او را می كشم آن گونه كه مرتد كشته می شود. و آنگاه دستور داد درخت را بريدند(۶۲۴) .

۴۹- عمر و قيافه شناس

ابن قتيبه در عيون آورده: دو نفر بر سر يك كودك با هم نزاع می نمودند. هر كدام از آنان كودك را از خود می خواند، خصومت به نزد عمر بردند، عمر از مادر كودك سوال نمود، او گفت: هر دوی آنها با فاصله يك حيض با من مباشرت نموده اند، عمر دو نفر قيافه شناس را طلبيد، يكی از آن دو گفت: آشكار بگويم يا پنهان؟ كودك از هر دوی آنهاست. عمر چنان او را زد كه نقش بر زمين گرديد، و سپس از ديگری پرسش كرد، دومی هم مانند اول اظهار نظر نمود. عمر گفت: من نمی دانستم چنين چيزی امكان پذير است، ولی می دانستم كه چند سگ نر با يك ماده سگ جمع شده، هر توله ای از او به يك نر مربوط می شود(۶۲۵) .

مؤلّف:

عجبا از اين اجتهاد و استكشاف حكم! پس بنابر آنچه كه عمر استنباط نموده، تعدد ازدواج بلا مانع خواهد بود!

۵۰- حكم بدون دليل

در اغانی آمده: عمر مردی از قريش را به نام ابوسفيان مامور كرد تا در قراء و روستاها بگردد و كسانی را كه هيچ قرآن نمی دانستند مجازات و تنبيه كند. فرستاده عمر ماموريت را آغاز نموده تا اين كه به محله بنی نبهان رسيد، در آنجا به پسر عموی زيد الخيل كه اوس نام داشت برخورد نمود، اوس هيچ قرآن نمی دانست پس ابوسفيان چنان او را زد كه منجر به مرگ وی گرديد.

دختر اوس برای پدر، مراسم عزا به پا نمود. در اين هنگام حريث بن زيد الخيل وارد قبيله شد، دختر اوس ماجرا را برای او تعريف كرد، حريث خشمگين شده با نيزه به ابوسفيان حمله ور شد و او و چند تن از همراهانش را به قتل رساند و سپس به شام گريخت. و در اين باره گفت:

الا بكر الناعی باوس بن خالد

اخی الشتوه الغبراء فی الزمن المحل

تا اينكه گفت:

اصبنا به من خيره القوم سبعه

كراما ولم ناكل به حشف النخل(۶۲۶)

و مقصودش از مصراع اخير اين است كه برای او خونخواهی نموديم و يك دانه خرما بعنوان ديه او نگرفتيم.

۵۱- عمر و مسائل حقوقی

در عيون ابن قتيبه آمده: عمر اشعار زهير بن ابی سلمی را می خواند تا اين كه به اين بيتش رسيد:

فان الحق مقطعه ثلاث

يمين او نفار او جلاء

و پيوسته از علم زهير نسبت به مسائل قضايی و تفصيلی كه بيان داشته اظهار تعجب می نمود و می گفت: حق از اين سه بيرون نيست: سوگند، حكم قرار دادن كاهن، گواه(۶۲۷) .

مؤلّف:

تعجب عمر از علم زهير ناشی از عدم اطلاع اوست از مسائل قضايی، چرا كه نفار از قوانين جاهليت است اسلام تنها به وسيله گواه و سوگند، حكم می كند.

۵۲- رسوايی دنيا از رسوايی آخرت آسانتر است

طبری در تاريخش از فضل بن عباس نقل كرده كه می گويد: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آغاز بيماری وفاتش به نزد من آمد تا اين كه می گويد پيامبر به مردم فرمود: هر كس بر خود از چيزی می ترسد (كار زشتی انجام داده و از آن بر خود ترس دارد) برخيزد برايش دعا كنم.

فضل می گويد: مردی برخاست و عرض كرد: يا رسول خدا! من منافقم، من دروغگو هستم، و هيچ كار زشتی نبوده مگر اين كه مرتكب شده ام. در اين وقت عمر برخاست و زبان به اعتراض او گشود و گفت: ای مرد!تو آبروی خودت را بردی. پس رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عمر فرمود: ای پسر خطاب! رسوايی دنيا به مراتب از رسوايی آخرت آسانتر است، و آنگاه برای آن مرد دعا نموده به درگاه خدا عرضه داشت: «اللهم ارزقه صدقا و ايمانا، و صيره امره الی خير »؛ بار خدايا به اين مرد صداقت و ايمانی روزی فرما و كارش را نيكو گردان(۶۲۹) .

۵۳- عمر و بيماری وبا

ابن ابی الحديد آورده: عمر به شام می رفت، در بين راه امرای ارتش (ابوعبيده جراح و همراهانش) را ديد، آنان از شيوع بيماری وبا در شام به او خبر دادند.

عمر به ابن عباس گفت: مهاجرين را به نزد من بخوان. ابن عباس مهاجرين را طلبيده عمر در اين باره از آنان نظر خواست، آنها اختلاف كردند، بعضی گفتند تو به منظور انجام ماموريتی بيرون آمده ای صلاح نيست آن را انجام نداده باز گردی، تا اين كه عبدالرحمن بن عوف كه از پی كاری غايب شده بود آمد، پس به عمر گفت: من در اين باره از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مطلبی دارم، از آن حضرت شنيدم كه می فرمود: هرگاه شنيديد كه در محلی بيماری وبا هست به آنجا نرويد، و هرگاه در محلی بوديد و وبا آمد به عنوان فرار از وبا از آنجا خارج نشويد. پس عمر سپاس الهی به جای آورد(۶۲۹)

۵۴- عمر و اراضی مفتوح العنوه

بلاذری آمده: عمر به منظور تقسيم زمين های جابيه كه مفتوح العنوه بودند به آنجا سفر كرد، معاذ بن جبل به عمر گفت: اگر اين زمينها را تقسيم كنی بی عدالتی خواهد شد؛ زيرا اينها بتدريج از بين رفته و سرانجام، اين مال بسيار، ملك يك نفر خواهد شد، و در نتيجه نسل آينده كه حافظ و نگهدار اسلام خواهند بود از آنها نصيبی نخواهند داشت؛ بنابراين، به گونه ای عمل كن كه منافع تمام مسلمين حال و آينده را در نظر گرفته باشی، پس عمر بر طبق گفته معاذ عمل كرد(۶۳۰)

۵۵- نسيان!

ابن ابی الحديد آورده: عمر در اواخر عمرش نسيانی عارضش شده بود بطوری كه عدد ركعات نماز را فراموش كرد بدين جهت مردی را پيش روی خود قرار می داد و با تلقين او نمازش را به جا می آورد(۶۳۱) .

۵۶- چاره انديشی!

ابن قتيبه در عيون آورده: مردی در نماز جماعت عمر، محدث شد، همين كه عمر از نماز فارغ گرديد، آن شخص را قسم داد كه برخيزد و وضو بگيرد و نمازش را دوباره بخواند، ولی هيچ كس برنخاست. جرير بن عبدالله به عمر گفت: ما همگی و خودت بر می خيزيم و وضوء می گيريم و نمازمان را اعاده می كنيم و در نتيجه نماز ما مستحب و آن كسی كه حدث از او سر زده واجب خواهد شد. عمر به جرير گفت: خدا رحمتت كند كه در جاهليت شريف بودی و پس از اسلام فقيه شدی(۶۳۲)

مؤلّف:

هم گفتار عمر و هم چاره انديشی جرير در ركاكت برابرند، و صحيح اين بود كه عمر چنانچه احتمال می داد كه آن مرد حكم باطل بودن نمازش را نمی داند بطور عموم بگويد: كسی كه در مسجد مبطلی از او سرزده بايد پس از بازگشت به خانه وضو و نمازش را اعاده كند.

۵۷- خليفه ام يا پادشاه؟!

ابن ابی الحديد می نويسد: روزی عمر در حالی كه مردم در اطرافش حلقه زده بودند، گفت: به خدا سوگند نمی دانم خليفه ام يا پادشاه؟!

پس اگر پادشاه باشم در خطر بزرگی افتاده ام. يكی از حاضران به وی گفت: همانا كه بين خليفه و پادشاه فرق هست، و كار تو به خواست خداوند نيكوست.

عمر: فرقشان چيست؟

مرد: خليفه نمی گيرد مگر به حق و صرف نمی كند مگر در حق تو و بحمدالله چنين هستی.

و پادشاه مردم را به بيراهه می برد و مال اين يكی را می گيرد و به ديگری می دهد. پس عمر ساكت شد و گفت: اميدوارم خليفه باشم(۶۳۳) .

مؤلّف:

گو اينكه همين اظهار ترديد و تشكيك عمر در كار خود كه نمی دانسته خليفه است يا پادشاه كافی است در اثبات شق دوم، ولی به خدا سوگند او می دانسته خليفه نيست و خودش هم به اين تصريح نموده و اهل كتاب نيز از پيش از اسلام به او خبر داده بودند.

اما اول:

خطيب در تاريخ بغداد از عتبه بن غزوان نقل كرده كه می گويد: عمر در زمان خلافتش سخنرانی كرد و گفت: ما هفت نفر بوديم با رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه بر اثر خوردن برگ درختان، گوشه لبهايمان زخم شده بود تا اين كه من مقداری شير به دست آورده آن را بين خود و سعد تقسيم كردم، و امروز هر كدام ما فرمانروايی شهر و دياری هستيم، و هيچ نبوتی نبوده جز اين كه با گذشت زمان به پادشاهی و سلطنت مبدل شده است.

و اما دوم:

ابواحمد عسكری نقل كرده كه: عمر با وليد بن مغيره به منظور تجارت برای وليد به شام می رفتند و در آن موقع عمر هيجده ساله بود، و كارش برای وليد، شتر چرانی و حمل بارها و نگهداری كالاهای او بود، و چون به بلقا رسيدند، يكی از علمای روم با آنان برخورد نموده، عالم پيوسته به عمر نگاه می كرد، نگاههايی طولانی، و آنگاه به عمر گفت: گمانم نام تو عامر يا عمران يا مانند اينها باشد، عمر پاسخ داد: اسم من عمر است.

عالم گفت: رانهايت را برهنه كن، و چون برهنه كرد بر يكی از آنها خال سياهی به قدر كف دستی بود، عالم از عمر خواست سرش را برهنه كند، پس اصلع بود، عالم از او خواست بر دستش تكيه كند، و او چپ دست بود سپس عالم به او گفت: تو پادشاه عرب خواهی شد.

عمر خنده ای مسخره آميز بر لبان گرفت.

عالم گفت: می خندی؟

به حق مريم بتول تو پادشاه عرب و فارس و روم خواهی شد، عمر با بی اعتنايی عالم را ترك گفت و به كار خود مشغول گرديد، و بعدا كه شرح اين قصه را نقل می كرد می گفت كه: آن عالم رومی در آن سفر، پيوسته مرا همراهی می نمود تا زمانی كه وليد كالاهای خود را فروخت و...(۶۳۴) .

آری، تنها كسی كه متصف به صفات خلفای بر حق الهی بوده (آنان كه نمی گيرند مگر به حق و صرف نمی كنند مگر در حق) اميرالمومنين علیعليه‌السلام است. چنانچه دوست و دشمن و خود عمر درباره او به اين مطلب اقرار نموده اند. چنانچه عمر در شوراء گفت: علی كسی است كه اگر شمشير بر گردنش باشد او را از انجام حق باز نمی دارد. و ابن ملجم قاتل آن حضرت نيز درباره او گفته كه: او همواره پايبند به حق و آمر به معروف و عدل بود، و ما تنها حكميت او را منكريم. و هرگز آن حضرت اهل سياست به معنای خدعه و نيرنگ نبود، و به همين جهت هم از حق خود صرف نظر كرد آنگاه كه عبدالرحمن بن عوف به آن حضرت گفت: در صورتی با شما بيعت می كنم. و همچنين حاضر شد خلافتش متزلزل باشد پس از به خلافت رسيدنش ولی راضی نشد كه معاويه راحتی برای يك ساعت هم بر سر كارش نگهدارد.

(هنگامی كه مغيره بن شعبه به عنوان خيرخواهی به آن حضرت گفت: صلاح كار شما در اين است كه معاويه را بر سر كارش باقی بگذاريد)(۶۳۵) .

۵۹- مقاسمه عمر با عمال خود

بلاذری در فتوح البلدان آورده: ابوالمختار يزيد بن قيس، گزارشاتی از عمال عمر در اهواز و ديگر مناطق، در ضمن قصيده ای برای عمر فرستاد و خواستار رسيدگی به اموال و داراييهای آنان گرديد، كه از جمله اشعارش اين است:

فارسل الی الحجاج فاعرف حسابه

وارسل الی جزء وارسل الی بشر

تا اين كه می گويد:

فقاسمهم اهلی فداوك انهم

سيرضون ان قاسمتهم منك بالشطر

آورده: پس عمر با تمام آنان بالمناصفه مقاسمه نمود. و از جمله كسانی كه عمر نيز با او مقاسمه كرد ابوبكره بود. وی به عمر گفت: من كه عامل تو در جايی نبوده ام؟

عمر گفت: برادرت ماموريت المال واخذ مالياتهای ابله بود و به تو مال می داده، با آنها تجارت می كرده ای، و ده هزار از او بگرفت و بعضی گفته اند: بخشی از اموالش را گرفت.

بلاذری افراد مذكور در شعر ابوالمختار را به تفصيل با ذكر نام و نشان و خصوصيات و محل ماموريتشان شرح داده است(۶۳۶) .

و در تاريخ يعقوبی آمده: معاويه نسبت به تمام عاملان خود، آنگاه كه از دنيا می رفتند، خود را مانند يك تن از وارثان آنان در مالشان شريك می دانست، و هنگامی كه به او اعتراض كردند گفت: هذه سنه سنها عمر بن الخطاب؛ اين سنت و روشی است كه عمر بن الخطاب آن را رواج داده است.(۶۳۷)

و در كتاب سليم بن قيس آمده: اگر عاملان عمر خائن بوده اند و اموالشان در دستشان نامشروع، پس برای عمر جايز نبوده كه چيزی از آنها را برايشان باقی بگذارد، بلكه واجب بوده همه را بگيرد؛ زيرا اموال تمام مسلمين بوده اند، بنابر اين مقاسمه چرا؟

و اگر درستكار و امين بوده اند جايز نبوده از آنان چيزی بگيرد چه كم و چه زياد. و عجيب تر، باز گرداندن آنهاست بر سر كارها و ماموريتشان؛ زيرا اگر خيانتكار بوده اند جايز نبوده آنان را به كار بگمارد، و اگر درستكار بوده اند، جايز نبوده از اموالشان چيزی تصرف كند(۶۳۹) .

مؤلّف:

و همچنان كه او بخشی از اموال ابوبكره را مصادره نموده، به جرم اينكه برادرش از عاملين او بوده، با قنفذ با اين كه از عاملينش بوده مصادره نكرده است، به علت تشكر و قدردانی از مظالمی كه او فاطمه زهراعليها‌السلام روا داشته است. چنانچه سليم بن قيس می گويد: در ميان مسجد رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جسله ای رسيدم كه اهل آن همه از بنی هاشم بودند به جز سلمان و ابوذر و مقداد و محمد بن ابوبكر و عمر بن ابی سلمه و قيس بن سعد بن عباده، در اين موقع عباس از اميرالمومنينعليه‌السلام پرسيد؛ به نظر شما چرا عمر با اين كه از تمام عاملين خود بخشی از اموالشان را گرفت ولی از قنفذ چيزی نگرفت با اين كه او هم از عاملين وی بود در اين هنگام علیعليه‌السلام نگاهی در ميان حاضران انداخت و سپس در حالی كه ديدگانش پر از اشك شده بود، فرمود: به منظور سپاسگزاری از تازيانه هايی كه قنفذ به فاطمهعليها‌السلام زده بود، كه آن مظلومه بر اثر آن تازيانه ها دنيا را وداع گفت، و ديدند كه بازويش همانند بازوبندی ورم كرده و كبود شده بود(۶۳۹) .

ابن عبد ربه، در عقد الفريد آورده: عتبه بن ابوسفيان مدتی از سوی عمر فرماندار و مامور اخذ مالياتهای طائف بوده و سپس معزول شده بود، پس از گذشت زمانهايی اتفاقا عمر او را در بين راهی ملاقات نمود در حالی كه مبلغ سی هزار به همراه داشت، عمر متوجه شد، از عتبه پرسيد؛ اين مال را از كجا آورده ای؟

عتبه: به خدا سوگند نه مال توست و نه مال مسلمين، بلكه ملك شخصی خودم می باشد كه در نظر دارم با آن زمينی بخرم.

عمر گفت: با عامل خود مالی يافته ايم راهی ندارد جز بيت المال.

و هنگامی كه عثمان به خلافت رسيد به ابوسفيان گفت: اگر به آن مال نياز داشته باشی آن را به تو باز گردانم؛ زيرا هيچ وجه دليلی برای تصرف عمر به نظرم نمی رسد.

ابوسفيان گفت: به خدا سوگند به آن احتياج داريم ولی تو عمل خليفه پيش از خودت را نقض نكن كه اين موجب می شود كه خليفه پس از تو نيز كارهای تو را نقض نمايد(۶۴۰) .

۵۹- اقرار به حق

ابن ابی الحديد در شرح نهج البلاغه از موفقيات زبير بن بكار در ضمن خبری طولانی از ابن عباس نقل كرده كه گويد: عمر به من گفت: كسی كه پندارند می تواند در دريای علم و دانش شما به همراهتان غوص نموده تا به قعر آن رسد، حقا كه گمانی كرده بی اساس، و قطعا از آن عاجز است، من از خدا برای خودم و تو طلب آمرزش می كنم، و درباره موضوع ديگر صحبت كن. و آنگاه شروع كرد به سوال نمودن، و من به او پاسخ می گفتم و هر بار به من می گفت: صحيح گفتی حق با توست (خداوند پيوسته تو را به گفتن حق موفق بدارد). به خدا سوگند تو شايسته تری از تو پيروی كنند(۶۴۱) .

مؤلّف:

اين كه عمر با ذكر سوگند به ابن عباس می گويد: تو شايسته تری از تو پيروی كنند بر يك قضيه عقلی و فطری تنبه داده كه آيات قرآن نيز بر آن تصريح دارد:( أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّا يَهِدِّي إِلَّا أَن يُهْدَىٰ فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ) (۶۴۲) .

آيا كسی كه خلق را به راه حق رهبری می كند سزاوارترست پيروی شود يا آن كه ره نمی يابد مگر اين كه خود هدايت شود، پس شما را چه شده چگونه حكم می كنيد.

و در جايی كه عمر به ابن عباس اين چنين گفته، پس چه رسد به اميرالمومنينعليه‌السلام حال آن كه ابن عباس قطره ای است از دريای بيكران او.

۶۰- شورای عمر

و نيز ابن ابی الحديد از عمرو بن ميمون نقل كرده كه می گويد: من در مجلس عمر حاضر بوده و سخنان او را می شنيدم، هنگامی كه شش نفر افراد شورا نزد او نشسته بودند و با آنان سخن می گفت به جز علی بن ابيطالب و عثمان كسی با او حرف نمی زد، تا اين كه پس از زمانی امر كرد همه آنان از مجلس خارج شده و آنگاه به حاضران رو كرد و گفت: هرگاه تمام آنان بر خلافت يك نفر اتفاق نمودند پس هر كس كه مخالفت كرد بايد گردنش زده شود، و سپس گفت: اگر آن احلج - علی بن ابيطالب - خليفه شود مردم را در راه حق رهنمون خواهد شد، در اين موقع يكی از حضار به عمر گفت: حال كه چنين است پس چرا عهد خود را به او نمی سپاری؟

عمر گفت: خوش ندارم بار خلافت را در حال حيات و پس از مرگ بر دوش كشم(۶۴۳) .

مؤلّف:

عمر خود بخوبی می دانست كه افراد شورا، جملگی بر خلافت عثمان اتفاق خواهند نمود، بخصوص كه عبدالرحمن بن عوف - داماد عثمان - را نيز حكم قرار داده بود، و بنابر اين پس آنجا كه گفته:... هر كس كه مخالفت كرد بايد كشته شود جز به قتل اميرالمومنين -عليه‌السلام - فرمان نداده است، همان انسان كاملی كه به نص قرآن كريم، نفس رسول خدا بوده، و همان كسی است كه به اقرار خود عمر، اگر خليفه شود مردم را در طريق حق رهبری خواهد كرد و روشن است كه تنها هدف و آرمان انبيای الهی و جانشينان آنان هم جز اين چيز ديگر نبوده است.

بعلاوه، اگر عمر واقعا مايل نبود كه مسووليت خلافت را پس از مرگ نيز تحمل كند تنها راهش اين بود كه مردم را به خلافت برگزينند نه اين كه آن را به شورا بگذارد؛ چنان شورايی كه بنی اميه را نيز بر سر كار آورد، آنان كه دشمنان خدا و رسول خدا و متجاهرين به كفر و الحاد بودند.

و اين كه عمر گفت: خوش ندارم بار خلافت را تحمل كنم در حال حيات و پس از مرگ دليلی است بر اين كه تصدی او برای خلافت ورزی بوده كه در حال حيات آن را بر دوش كشيده و پس از مرگ خواسته از آن شانه خالی كند.

ولی در حقيقت كراهت داشته از اين كه خلافت پس از مرگش نيز به اميرالمومنينعليه‌السلام برسد همانند ياورانش از قريش در روز سقيفه، همان كسانی كه پس از قتل عثمان و بيعت نمودن مردم با آن حضرت نيز بر سر تافته گروهی پيمان شكستند، و گروهی ستمگری پيشه نمودند، و جمعی از راه منحرف گشته، و دسته ای هم عزلت گزيدند.

۶۱- گفتگوی معاويه با ابن حصين

در عقد الفريد آمده: زياد بن ابيه ابن حصين را به منظور ابلاغ پيامی به نزد معاويه فرستاد، ابن حصين مدتی نزد معاويه اقامت گزيد. در آن ايام روزی معاويه وی را به نزد خود فراخوانده و در تنهايی به او گفت: شنيده ام كه تو مردی خردمند و زيرك هستی، می خواهم از تو مطلبی بپرسم ببينم نظرت در آن باره چيست؟

ابن حصين: بپرس.

معاويه: به نظر تو علت اين همه اختلافات و پراكندگی مسلمين چيست؟

ابن حصين: قتل عثمان.

معاويه: درست نگفتی.

ابن حصين: جنگ جمل.

معاويه: خير.

ابن حصين: جنگ علی با تو.

معاويه: نه.

ابن حصين: مطلب ديگری به خاطرم نمی رسد.

معاويه: خودم به تو بگويم، تنها سبب تفرق و پراكندگی مسلمين شورای شش نفره عمر شد، زيرا ابوبكر عمر را بالخصوص به عنوان خليفه بعد از خود معرفی نمود و هيچ مشكلی پيش نيامد، ولی عمر خلافت را در ميان شورا گذاشت، و اعضای شورا هر كدام خود و قوم و قبيله اش خلافت را برای خود آرزو داشته، در انتظارش بودند و همين سبب شد كه بين آنان رقابت و كشمكش پديد آيد، و اگر عمر نيز همانند ابوبكر فرد خاصی را برای خلافت تعيين و نصب می نمود هرگز آن همه تفرقه و تشتت پيش نمی آمد(۶۴۴)

مؤلّف:

جا دارد به معاويه گفته شود آيا تو هم اين را می گويی؟ با اين كه اين شورای عمر بود كه شما بنی اميه را به قدرت رساند زيرا برای عمر امكان نداشت كه يار شما (عثمان) را بالخصوص و با تصريح بنام، به عنوان خليفه مسلمين تعيين و به مردم معرفی كند؛ زيرا عثمان سابقه خوبی نداشت. جز اين كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را چند مورد از كشتن بستگان مشترك خود - كه در ظاهر اظهار اسلام نموده ولی از بدترين دشمنان اسلام بودند - باز دارد.

از جمله در مدينه برای پسر عمويش معاويه بن مغيره كه پس از جنگ احد در مدينه به منظور جاسوسی مانده بود و رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خونش را مباح كرده ولی عثمان او را در منزل خود پناه داده بود، تا اين كه اين خبر به سمع مبارك رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد، آن حضرت دستور جلب وی را صادر كرد، پس هنگامی كه او را می بردند عثمان نيز به همراه وی نزد رسول خدا رفت، و آن حضرت را مجبور به عفو او نمود.

و همچنين پس از فتح مكه برای عبدالله بن ابی سرح برادر رضاعی خود نزد رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شفاعت كرد با اين كه آن حضرت دستور قتل او را داده بود ولو آن كه در زير پرده های خانه كعبه ديده شود. و چگونه عمر می توانست با وجود اميرالمومنينعليه‌السلام همان كسی كه پس از رسول خدا اسلام مجسم و ريشه و اساس و شاخ و برگ آن بود، عثمان را با آن سوابقش به عنوان خليفه مسلمين معرفی كند. و ما در اينجا تنها به نقل گوشه ای از تاريخ كه بيانگر نمونه ای از عملكرد اميرالمومنين و نيز عثمان می باشد بسنده می كنيم:

اما درباره عثمان؛ طبری در تاريخش آورده: مردم در روز جنگ احد از اطراف رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پا به فرار گذاشته تا مقدار زيادی از ميدان نبرد دور شدند، و عثمان بن عفان نيز به همراه دو نفر از انصار گريخته تا به جعلب كوهی در نزديك اعوص رسيدند، و زمانی در آنجا ايستاده و سپس به نزد پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باز گشتند(۶۴۵) .

و اما اميرالمومنين؛ آنگاه كه در جنگ احد علمداران سپاه دشمن را به خاك و خون كشيد ناگهان رسول خدا گروهی از مشركين قريش را در رزمگاه مسلمين مشاهده نموده به علیعليه‌السلام فرمان حمله داد، حضرت به آنان هجوم برده آنها را متفرق ساخت و عمرو بن عبدالله جمحی را نيز به هلاكت رساند.

دگر بار پيامبر خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متوجه گروه ديگری از مشركين قريش شده، از علیعليه‌السلام خواست تا آنان را متفرق سازد، امام برق آسا به آنان حمله نموده شيرازه آنها را از هم پاشيد و شيبه بن مالك را نيز به قتل رساند. در اين موقع جبرئيل گفت: يا رسول الله! حقا كه اين مواسات است. پس رسول خدا فرمود: انه منی و انا منه؛ علی از من است و من از علی. و آنگاه جبرئيل گفت: و من از هر دوی شما. پس صدايی شنيده شد كه می گفت: «لا سيف الا ذوالفقار، و لا فتی الا علی »(۶۴۶) .

و اما علت اظهار مخالفت معاويه با شورای عمر اين بوده كه، معاويه تصميم داشته برای پسرش يزيد از مردم بيعت بگيرد و سعد ابن ابی وقاص كه يكی از اعضای شورای عمر بوده، در آن موقع زنده بوده و با وجود او معاويه جرات اظهار چنين مطلبی را نداشته و به همين جهت سمی فرستاده او را به قتل رسانيده است. و نيز به همين علت امام حسن مجتبیعليه‌السلام را مسموم نموده؛ زيرا امام حسن در ضمن صلحنامه اش با او شرط كرده بود كه پس از خودش خلافت را به اهلش بسپارد.

۶۲- نظرخواهی عمر از كعب الاحبار

ابن ابی الحديد آورده: عمر در اواخر عمرش نسبت به اداره امور خلافت در خود احساس ناتوانی و ضعف می كرد، و به همين جهت پيوسته از خدا می خواست كه هر چه زودتر مرگش را برساند، در آن موقع روزی به كعب الاحبار گفت: حدس می زنم مرگم نزديك شده از اين رو دوست دارم برای خود جانشينی معين كنم، نظر تو درباره علی چيست؟

و در اين باره در كتابهای آسمانيتان چه خوانده ای؛ زيرا شما معتقديد كه تمام حوادث و رويدادهای اين پديده بزرگ تاريخ (نبوت و خلافت دين اسلام) در كتابهايتان مذكور است.

كعب پاسخ داد: اما نظر شخصی خودم اين است كه آن صلاح نيست؛ زيرا علی مردی است انعطاف ناپذير كه در امر دينش هيچ گونه گذشت و اغماضی نداشته و لغزش و خطايی را تحمل ننموده به رای و اجتهاد شخصی خود عمل نمی كند، و اينها همه دور از سياست مملكت و زمامداری است.

و اما آنچه كه در اين باره در كتابهايمان آمده: اين است كه نه او و نه فرزندانش متصدی اين امر - خلافت - نخواهند شد و اگر بشوند هرج و مرج شديد به وجود خواهد آمد.

عمر: چرا؟

كعب: زيرا او خونها ريخته است و بدين جهت خداوند او را از ملك و سلطنت محروم نموده است. چنانچه داود پيغمبر هنگامی كه خواست ديوارهای بيت المقدس را بالا ببرد، خداوند به او وحی نمود، تو اين كار را نكن، آن را به سليمان بسپار؛ زيرا تو خونها بر زمين ريخته ای.

عمر: مگر خونهايی كه علی ريخته به حق نبوده؟

كعب: بله، داوود هم به حق خون ريخته بود.

عمر: بنابراين خلافت به چه كسی خواهد رسيد؟

كعب: آنچه كه در كتابهايمان يافته ام اين است كه خلافت پس از صاحب شريعت و دو تن از اصحاب او به دشمنان محارب او منتقل خواهد شد.

در اين موقع عمر چند بار استرجاع گفت و به ابن عباس كه در آنجا حضور داشت رو كرده و گفت: شنيدی سخنان كعب را، به خدا سوگند خود من هم نظير اين مطالب را از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيده ام؛ از آن حضرت شنيدم كه می فرمود: بزودی بنی اميه بر منبر من بالا خواهند رفت(۶۴۷) .

مؤلّف:

بايد توجه داشت كه پيدايش حوادث و پديده ها دارای دو جنبه است؛ يكی تقدير الهی به معنای علم و آگاهی خداوند به صدور اعمال از عاملين آنها به اراده و اختيار خودشان، و ديگری به كارگيری تدبيرها و نقشه های خود عاملين در مقام انجام دادن آن اعمال، و روشن است كه جهت اول علت و عذر برای دوم نخواهد شد. و اينك به منظور روشن شدن مقصود و اين كه چه كس و چه چيز سبب وقوع آن وقايع و حوادث در تاريخ اسلام گشته، به چند سند تاريخی اشاره می كنيم:

در كتاب انساب بلاذری آمده: هنگامی كه حسينعليه‌السلام به شهادت رسيد عبدالله بن عمر به يزيد بن معاويه چنين نوشت: اما بعد؛ مصيبت حسين مصيبتی بزرگ و حادثه ای عظيم بود، و هيچ روزی مانند روز حسين نخواهد بود.

يزيد در پاسخش نوشت: اما بعد؛ای مرد نادان! بدان كه ما وارث نظام و حكومتی هستيم كه از حريم آن دفاع نموده با دشمنانش نبرد كرده ايم، اگر در اين مبارزه حق با ما بوده پس از حق خود دفاع نموده ايم، و اگر حق با دشمن ما بوده پس پدر تو اول كسی بوده كه اين گونه رفتار نموده و حق را از صاحبانش گرفته است(۶۴۹) .

و نيز مسعودی در مروج الذهب و ديگر مورخين نقل كرده اند كه، معاويه در پاسخ نامه محمد بن ابی بكر چنين نگاشت: اما بعد؛ نامه تو به دستم رسيد، در نامه ات از فضائل علی بن ابيطالب و سوابق درخشان او در تاريخ اسلام، و نصرت و مواسات او نسبت به رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ياد كرده بودی... ما و پدر تو در زمان حيات رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با هم بوديم و لزوم مراعات حق پسر ابيطالب و فضيلت و بزرگی او بر همه ما ثابت و مسلم بود تا اين كه رسول خدا پس از اتمام دعوت و ابلاغ رسالتش بدرود حيات گفت، پس در آن هنگام پدر تو و فاروق او (عمر) اولين كسانی بودند كه حق او (اميرالمومنين) را از او گرفته و در امر خلافت با او به مخالفت برخاسته، در اين باره با يكديگر عهد و پيمان بستند.

و سپس او را به بيعت با خود تكليف نموده ولی او نپذيرفت تا اين كه او را تحت فشار قرار داده به او قصد سوء نمودند پس بناچار با آنان بيعت كرد، ولی تصميم گرفتند كه او را در كار خود (خلافت) شركت ندهند، و بر اسرار خود مطلع نسازند تا اين كه مرگشان فرا رسيد حال اگر اين قدرتی كه ما در دست داريم حق و صواب است پس پدر تو آغازگر آن بوده، و اگر باطل و ناحق است باز هم پدر تو ريشه و اساس آن بوده و ما، همكاران و شركای او، كه از او پيروی نموده ايم. و اگر آن اعمال و رفتار پدر تو نبود ما هرگز با پسر ابوطالب مخالفت نمی كرديم؛ بلكه مطيع و تسليم او بوديم، ولی ما كارهای پدر تو را ديديم پس قدم بر جای قدم او نهاده به او اقتدا كرديم، بنابر اين، اگر ايراد و انتقادی داری بايد بر پدرت وارد سازی، وگرنه درگذر(۶۴۹) .

و همچنين ابن قتيبه در عيون از شعبی نقل كرده كه می گويد: خبر حركت حسين بن علیعليه‌السلام به سوی عراق به عبدالله بن عمر رسيد، وی كه به هنگام خروج آن حضرت از مدينه غايب بود، پس از طی سه روز راه، خود را به آن بزرگوار رسانيده به امام عرضه داشت: به كجا می رويد؟

حسينعليه‌السلام : به جانب عراق. و آنگاه آن حضرت دعوتنامه ها و طومارهايی را كه برايش فرستاده بودند به وی نشان داد، عبدالله امام را سوگند داد برگردد، ولی آن حضرت نپذيرفت و چون عبدالله از مراجعت آن حضرت مايوس گرديد گفت: حال كه چنين است پس من حديثی برايتان نقل كنم: همانا جبرئيل به نزد رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد. و آن بزرگوار را بين زندگانی دنيا و آخرت مخير ساخت، و آن حضرت آخرت را برگزيد و شما نيز پاره تن پيامبريد. به خدا سوگند خلافت نه به شما خواهد رسيد و نه به كسی از اهل بيت شما، و البته اين تقدير الهی به خير و صلاحتان خواهد بود.(۶۵۰)

مؤلّف:

اگر كسی بگويد كه واقعيت چنان نيست كه در آن خبر (خبر ابن ابی الحديد) آمده - از اين كه خلافت پس از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دو تن از يارانش به دشمنان محارب آن حضرت منتقل شده است؛ زيرا خلافت بعد از آن دو به عثمان رسيده و عثمان از دشمنان پيغمبر نبوده، و دشمنان محارب رسول خدا ابوسفيان و معاويه و حكم بن ابی العاص و مروان و گروهی ديگر از بنی اميه بوده اند - پاسخش اين است كه سلطنت عثمان در حقيقت سلطنت بنی اميه بوده كه اميرالمومنينعليه‌السلام در اين باره می فرمايد: «وقام معه بنوابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبته الربيع »(۶۵۱) .

به همراه او فرزندان پدرش برخاستند و چونان شتر كه علفهای بهاری را می خورد، مال خدا را می خوردند.

جوهری در سقيفه آورده: هنگامی كه مردم با عثمان بيعت كردند، ابوسفيان گفت: ابتدا اين امر ( خلافت) در قبيله تيم بود (ابوبكر)، ولی تيم كی شايستگی اداره چنين مسوليتی را داشت و سپس در طائفه عدی قرار گرفت (عمر) و آنگاه دورتر شد، تا اين كه سرانجام در جای واقعی خود (بنی اميه) قرار گرفت، هم اكنون شما ای بنی اميه! آن را همانند توپ كودكان به يكديگر پاس دهيد(۶۵۲) .

و نيز آورده: ابوسفيان به عثمان گفت: پدرم فدای تو باد! به مردم انفاق و بخشش كن و مانند ابوحجر (عمر) بخيل مباش، و شما ای بنی اميه! خلافت را همانند توپ كودكان بين خودتان بگردانيد كه به خدا سوگند نه بهشتی هست و نه دوزخی، اتفاقا زبير در آنجا حاضر بود و سخنان او را می شنيد، از اينرو عثمان به ابوسفيان گفت: آهسته تر بگو!

ابوسفيان گفت: مگر كسی هست؟

زبير گفت: بله من هستم(۶۵۳) .

و از اين خبر بخوبی روشن می شود كه ابوسفيان نسبت به عثمان كاملا مطمئن بوده كه او از اين گفتارش كه گفته: خلافت را همچون توپ به همديگر پاس دهيد هيچ گونه ابا و انكاری ندارد، و گمان می كرد كه غير از بنی اميه كسی آنجا نيست - چون نابينا بود - و موقعی كه عثمان به او گفت: آهسته تر بگو! فهميد افراد ديگری هم هستند... و عثمان در زمامداريش تمام كارهای حكومت را به مروان واگذار كرده و در واقع مروان حاكم بود و عثمان در صورت ظاهر...

چنانچه در تواريخ آمده: هنگامی كه مصريان از عامل عثمان در مصر، يعنی، ابن ابی سرح به نزد عثمان شكايت بردند عثمان ولايت مصر را به محمد بن ابی بكر سپرد، وی به همراه مصريان از مدينه به سوی مصر حركت كرد تا اين كه پس از طی سه روز راه، ناگهان غلام سياهی را ديدند كه شتابان از مدينه به جانب مصر در حركت بود، پس او را تفتيش نموده چيزی با او نيافتند و آنگاه بعضی از وسائل و ادوات او را شكافته به نامه ای برخوردند، ( از عثمان برای ابن ابی سرح) كه در آن نوشته شده بود: آن هنگام كه محمد بن ابی بكر با همراهانش به نزد تو آمدند همگی آنان را به قتل رسانده نامه ماموريتش را پاره نموده و خودت تا اطلاع ثانوی همچنان بر كارت ثابت باش.

آنان چون نامه را مطالعه كردند دهشتزده به مدينه بازگشته به نزد عثمان رفتند و نامه و غلام و شتر او را نيز به همراه برده به عثمان گفتند: اين غلام، غلام تو و اين شتر شتر تو، و مهر، مهر تو می باشد! عثمان گفت: درست است ولی من اين نامه را ننوشته ام، آنان دريافتند كه نويسنده و فرستنده نامه مروان بوده از اين رو از عثمان خواستند تا مروان را به آنان تحويل دهد، ولی او نپذيرفت، لاجرم او را محاصره نموده به قتل رساندند(۶۵۴) .

۶۳- محاجه عمر و ابن عباس

ابن ابی الحديد آورده: عبدالله بن عمر می گويد: روزی نزد پدرم بودم، عده ديگری نيز در مجلس او حضور داشتند سخن از شعر به ميان آمد، عمر از حاضران پرسيد؛ به نظر شما ماهرترين شعرای عرب كيست؟

حاضران هر كدام از شاعری نام بردند، در اين اثناء ابن عباس از دور نمايان شد، چون نگاه عمر به او افتاد گفت: مرد خبير و آگاه آمد، و آنگاه سوال خود را از ابن عباس پرسيد، ابن عباس گفت: به اعتقاد من زهير بن ابی سلمی. عمر گفت: از زيباترين اشعار وی برايم بخوان.

ابن عباس گفت: زهير قصيده غرايی در مدح طائفه بنوسنان (تيره ای از غطفان) سروده و در آن چنين گفته است:

لو كان يقعد فوق الشمس من كرم

قوم باولهم او آخر هم قعدوا

عمر گفت: بخدا بكشد او را، چقدر زيبا سروده! من اين قطعه شعر را جز در مدح بنی هاشم بخاطر قرابتی كه با رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دارند، شايسته هيچ كس نمی دانم.

ابن عباس گفت: خدا تو را موفق بدارد و همواره موفق هستی. آنگاه عمر به ابن عباس گفت: می دانی چرا مردم از شما روگردان شدند؟

ابن عباس: نه.

عمر: ولی من می دانم.

ابن عباس: به چه علت؟

عمر: زيرا قريش مايل نبود كه نبوت و خلافت هر دو در خاندان شما جمع شده در نتيجه بر مردم اجحاف نماييد، پس قريش فردی را برای تصدی خلافت انتخاب نموده و در اين گزينش نيز موفق شده به حق رسيد.

ابن عباس: از خليفه می خواهم بر من غضب ننموده آرام به سخنانم گوش دهد.

عمر: هر چه می خواهی بگو!

ابن عباس: اما اين كه گفتی: قريش خوش نداشت كه نبوت و خلافت هر دو در خاندان شما جمع شود. خداوند هم درباره گروهی از مردم فرموده:( ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا مَا أَنزَلَ ا للَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ ) (۶۵۵) .

اين بدان سبب است كه آنها از قرآن كه خدا نازل فرمود كراهت داشتند پس خدا اعمالشان را محو و نابود كرد.

و اما اين كه گفتی: در آن صورت ما به ديگران اجحاف می كرديم چنين نيست؛ زيرا ما قومی هستيم كه اخلاق و كردارمان از اخلاق و كردار رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشات گرفته كه خدايش درباره او می فرمايد:( وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ ) ؛(۶۵۶) حقا كه تو بر نيكو خلقی عظيم آراسته ای.

و نيز می فرمايد:( وَاخْفِضْ جَنَاحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ) ؛(۶۵۷) پر و بال مرحمت بر تمام پيروان با ايمانت به تواضع بگستران.

و اما اينكه گفتی: قريش خود خليفه انتخاب كردند، خداوند هم در اين باره می فرمايد:( وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ ) ؛(۶۵۹) و خدای تو هر چه بخواهد بيافريند و برگزيند و ديگران را هيچ اختياری نيست. و توای خليفه! به خوبی می دانی كه خداوند چه كسی را برای اين امر (خلافت) برگزيده و اگر قريش نيز از آن ديد و نظر كه خدا انتخاب نموده انتخاب می كردند، قطعا موفق شده به حق می رسيدند.

عمر: ای پسر عباس! آرام، كه دلهای شما بنی هاشم پيوسته به قريش پر از كينه و غش بوده است.

ابن عباس:ای خليفه به من مهلت ده و اين چنين دلهايی بنی هاشم را به داشتن غش و كينه متهم مكن، چرا كه قلبهای آنان با قلب رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه خدايش آن را از هر كدورت و زشتی پاك و منزه نموده، ارتباط دارد، و اينها خاندانی هستند كه خداوند درباره آنان فرموده:( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ) ؛(۶۵۹) .

اما اين كه گفتی: دلهای بنی هاشم نسبت به قريش كينه دارد. چگونه كينه نورزد كسی كه حق خود را در دست ديگران مغصوب و به ناحق ماخوذ می بيند. و آنگاه عمر به ابن عباس گفت: از تو سخنی به من رسيده كه دوست ندارم آن را با تو در ميان بگذارم و در نتيجه قدر و منزلت تو نزد من زايل گردد.

ابن عباس: چه سخنی؟ آن را به من بگو! اگر حق است، پس موجب برطرف شدن قدر من نزد تو نخواهد شد، وگرنه می كوشم تا خود را از آن پاك كنم.

عمر: شنيده ام می گوئی خلافت از روی ظلم و حسد از ما گرفته شده است.

ابن عباس: اما اين كه گفتی: حسد پس ما فرزندان آدم همه محسود هستيم؛ زيرا ابليس بر پدرمان آدم حسد برد و او را از بهشت بيرون كرد. و اما اين كه گفتی: از روی ظلم خليفه خود می داند صاحب حق (خلافت) چه كسی می باشد.

و آنگاه گفت:ای خليفه! آيا عرب بر عجم مباهات نمی كند به اين كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از عرب است؟ و آيا قريش بر ساير عرب فخر نمی كند كه رسول خدا از قريش است؟

بنابراين، ما بنی هاشم به داشتن اين افتخار از ديگران سزاوارتريم.

سخن كه به اينجا رسيد عمر به ابن عباس گفت: فعلا كافی است برخيز و به خانه ات برو! ابن عباس برخاست و همين كه قدری دور شد عمر با صدای بلند به او گفت من همچنان حق و احترام تو را پاس می دارم.

ابن عباس صورت برگردانده و به عمر گفت: من بخاطر قرابتی كه با رسول خدا دارم بر گردن تو و تمام مسلمين حق دارم، و هر كس كه اين حق را ادا كند وظيفه خود را انجام داده و گرنه ناسپاسی كرده است.

عمر به حاضران گفت: درود بر ابن عباس هيچ گاه نديدم با كسی بحث كند مگر اين كه بر او غالب آيد(۶۶۰) .

مؤلّف:

آفرين بر ابن عباس! كه در اين محاجه اش با عمر، حق مطلب را ادا نموده و حق بودن اميرالمومنينعليه‌السلام را برای تصدی خلافت از قرآن و سنت و نص صحيح و عقل سليم، اثبات كرده است.

در اين مناظره چند نكته مهم آمده است: يكی تاييد و تقرير عمر، اين گفتار ابن عباس را كه به او گفته: تو ای خليفه نيك می دانی كه خداوند چه كسی را برای اين امر (خلافت) برگزيده است؛ (يعنی اميرالمومنين علیعليه‌السلام را).

و ديگری اين گفتارش را كه به او گفته: چگونه كينه نورزد كسی كه حق خود را در دست ديگران می بيند.

و هم اين سخن او را و اما اينكه گفتی: به ظلم، همانا خليفه خود می داند چه كسی صاحب حق (خلافت) است.

و من در ميان فرزندان ابن عباس كسی را سراغ ندارم كه اين چنين در مساءله خلافت و امامت، بحث و تحقيق كرده باشد جز مامون كه با فقهای عامه چنان محاجه نموده كه توان پاسخگويی و رد او را نداشته، بناچار به حق اعتراف كرده اند. (و البته در بين فرزندان عباس غير از مامون هم خلفايی متشيع و يا شيعه واقعی وجود داشته است.)

۶۴- محاجه مامون با علماء عامه

چنانچه در عقد الفريد از اسحاق بن ابراهيم نقل كرده كه می گويد: يحيی بن اكثم كه در آن زمان قاضی القضاه بود به نزد من و جمعی ديگر از فقهاء فرستاد و گفت: خليفه (مامون) از من خواسته كه بامدادان خودم با چهل نفر از كسانی كه قدرت فهم و پاسخگويی مسائل را داشته باشند نزد او برويم، اينك شما چنين افرادی را به من معرفی كنيد.

اسحاق می گويد: من چند تن را به او معرفی نموده و خودش نيز تعدادی بر آنها افزود تا مجموعا چهل نفر شدند، پس آنا را آماده كرد و صبح روز بعد همگی بر مامون وارد شديم و پس از گفتگوی كوتاهی مناظره آغاز شد.

اسحاق: من از فرصت استفاده كرده گفتم: من می پرسم.

مامون: بپرس.

اسحاق: به چه دليل خليفه ادعا می كند كه علی -عليه‌السلام - پس از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از همه مردم برتر و به تصدی خلافت سزاوارتر بوده است؟

مامون: به من بگو آيا ملاك برتری در بين مردم به چيست، كه می گويند فلانی از فلانی افضل است؟

اسحاق: به داشتن اعمال صالح و نيك...

مامون: حال فضائل علی را به طور اجمال به نقل از راويان خودتان بررسی كن و آنها را با فضائل ابوبكر مقايسه نما، اگر برابر بودند بگو ابوبكر افضل است، نه بخدا سوگند، بلكه تمام فضائل ابوبكر و عمر و عثمان را روی هم با فضائل علی بسنج اگر همانند بودند، بگو آنان افضلند، نه، قسم به خدا،

بلكه تمام فضائل ده نفری را كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به بهشت رفتن آنان را گواهی داده يك طرف قرار ده و فضائل علی -عليه‌السلام - را در طرف ديگر و آنها را با هم مقايسه كن! اگر متعادل بودند بگو آنان افضلند. و آنگاه گفت:ای اسحاق! آيا روزی كه خداوند پيامبرش را به رسالت برگزيد كدام عمل از همه اعمال برتر بوده است؟

اسحاق: ايمان به خدا و رسول از روی اخلاص.

مامون: آيا افضل اعمال سبقت به اسلام نبوده است؟

اسحاق: بله.

مامون: آيه قرآنش را بخوان:( وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ (۱) أُولَٰئِكَ الْمُقَرَّبُونَ ) (۶۶۱) كه مقصود سبقت گيرندگان به اسلام هستند. اينك كسی را سراغ نداری كه پيش از علی -عليه‌السلام - اسلام آورده باشد؟

اسحاق: درست است كه علی پيش از همه اسلام برگزيده وليكن او در آن موقع كودكی خردسال بوده و شرعا مكلف به تكليفی نبوده است، ولی ابوبكر موقعی كه اسلام آورده بزرگسال و مكلف بوده است.

مامون: فعلا بگو كداميك پيش از ديگری اسلام آورده و آنگاه درباره كوچكی و بزرگی با تو گفتگو خواهيم كرد.

اسحاق: علی قبل از ابوبكر اسلام آورده اما بدان گونه كه گفتم.

مامون: بسيار خوب، حال بگو آيا اسلام علی بخاطر الهامی الهی بوده كه مستقيما در قلب او وارد شده يا بخاطر اجابت دعوت رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده است؟

اسحاق در فكر فرو رفت. مامون: نگويی به الهام الهی بوده وگرنه علی را بر رسول خدا مقدم داشته ای؛ زيرا رسول خدا پيش از آن كه جبرئيل بر او نازل شود از آيين اسلام اطلاعی نداشته است.

اسحاق: درست است كه اسلام علی بنا به دعوت رسول خدا بوده است.

مامون: آيا اين دعوت رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دستور پروردگارش بوده يا از نزد خودش؟

اسحاق می گويد: باز هم در فكر فرو رفتم، پس مامون گفت: رسول خدا را به انجام كاری برخاسته از فكر خودش نسبت ندهی، زيرا خداوند در قرآن مجيد از قول رسولش می فرمايد:( وَمَا أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ ) (۶۶۲) .

اسحاق بنا به امر خدا بوده است.

مامون: آيا ممكن است كه خداوند رسولش را نسبت به دعوت كودكی كه مكلف به تكليفی نبوده مامور كند؟ اسحاق: پناه می برم به خدا از اين گفتار!

مامون: آيا اين مطلب را درباره رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روا می داری كه او به گونه ای تكلف آميز كودكان را به قوانينی كه در توان آنها نبوده دعوت كرده و آنان زمانی بنا به دعوت رسول خدا مكلف شوند و زمانی هم برگشته و تكليفی بر آنها نباشد، و حكم رسول هم در حقشان غير نافذ؟

اسحاق: پناه می برم به خدا!

مامون: ولی تو ای اسحاق! در اين گفتارت نا آگاهانه به فضيلتی از فضائل علی اشارت نموده ای و آن اين كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با اين دعوتش حساب علی را از ديگران جدا نموده تا از اين راه بزرگی و عظمت او بر همگان روشن و مبرهن باشد. و چنانچه اين موضوع به علی اختصاص نداشت، می بايست رسول خدا كودكان ديگر را نيز به اسلام دعوت كند، آيا به تو رسيده كه پيغمبر، اطفال ديگری را از خاندان و بستگانش به اسلام دعوت نموده باشد؟

اسحاق: اين را نمی دانم.

مامون: پس درباره موضوعی كه از آن اطلاعی نداری بحث نكن.

مامون: پس از سبقت به اسلام كدام عمل از تمام اعمال افضل بوده است؟

اسحاق: جهاد در راه خدا.

مامون: درست است، آيا در ميان اصحاب رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كسی را سراغ داری كه جهادش همپايه علی -عليه‌السلام - باشد؟

اسحاق: در چه وقت؟

مامون: هر وقت كه بگويی.

اسحاق: جنگ بدر.

مامون: بسيار خوب، من هم غير از آن را نخواسته ام، زيرا كه نبرد علی در اين جنگ از همه بيشتر بوده است.

مامون: شماره كشته های دشمن در بدر چند نفر بوده؟

اسحاق: شصت و اندی.

مامون: از اين تعداد چند نفر را علی كشته است؟

اسحاق: نمی دانم.

مامون: بيست و دو يا بيست و سه نفر را علی به تنهايی كشته و بقيه را ساير مسلمانان.

اسحاق: ابوبكر نيز در اين جنگ در جايگاه مخصوص پيغمبر در كنار آن حضرت بوده است.

مامون: ابوبكر در آنجا چكار می كرده است؟

اسحاق: به رايزنی و تدبير امور جنگ مشغول بوده.

مامون: آيا به تنهايی يا با مشاركت رسول خدا و يا به گونه ای كه رسول خدا به فكر و تدبير او نيازمند بوده است؟

اسحاق: پناه می برم به خدا! از هر سه قول.

مامون: بنابر اين مجرد حضور در جايگاه پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چه فضيلتی را برای او اثبات می كند، و آيا آن كس كه در پيشاپيش رسول خدا شمشير می زده، از كسی كه نشسته بوده افضل نيست؟!

اسحاق: تمام لشكريان رسول خدا مجاهد بوده اند.

مامون: قبول دارم وليكن روشن است كسی كه سرگرم كارزار و حرب و قتال بوده از كسی كه جنگ نمی كرده افضل است، آيا قرآن نخوانده ای:

( لَّا يَسْتَوِي الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ...) (۶۶۳) .

هرگز مومنانی كه بی هيچ عذری مانند نابينايی، مرض، فقر و غيره از كار جهاد باز نشينند با آنان كه به مال و جان كوشش كنند يكسان نيستند.

اسحاق: ابوبكر و عمر نيز مجاهد بوده اند.

مامون: آيا آنان كه در جنگ شركت نموده اند بر آنان كه در خانه هايشان مانده و اصلا در صحنه جنگ حضور نداشته اند برتری ندارند؟

اسحاق: بله.

مامون: پس به همين نسبت كسی كه در ميدان نبرد فداكاری و جانفشانی كرده از عمر و ابوبكر كه تنها حضوری داشته ولی نجنگيده اند افضل می باشد.

اسحاق: صحيح است.

مامون:ای اسحاق! قرآن می خوانی؟

اسحاق: بله.

مامون: بخوان سوره هل اتی... را.

اسحاق می گويد: خواندم تا به اين آيه رسيدم: (...وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَىٰ حُبِّهِ مِسْكِينًا وَيَتِيمًا وَأَسِيرًا ...)(۶۶۴) .

مامون: كافی است، اين آيات كه تلاوت نمودی در شان چه كسی نازل شده؟

اسحاق: در شان علیعليه‌السلام .

مامون: آيا می دانی هنگامی كه علی به مسكين و يتيم و اسير و طعام می داد می گفت:( إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ ...) آيا شنيده ای كه خداوند در قرآن كسی را اين گونه بمانند علی وصف نموده باشد؟

اسحاق: خير.

مامون: راست می گويی؛ زيرا خدای علی، علی را بخوبی می شناخته است.

مامون: آيا گواهی می دهی كه عشره مبشره در بهشت هستند؟

اسحاق: بله.

مامون: حال اگر كسی در صحت و سقم اين خبر تشكيك كند او را كافر می دانی؟

اسحاق: پناه می برم بخدا!

مامون: اگر كسی درباره سوره هل اتی... ترديد كند و بگويد: نمی دانم از قرآن است يا نه، آيا كافر است؟

اسحاق: بله.

مامون: درست است؛ زيرا آن دو با هم تفاوت دارند. (سوره هل اتی قطعی، ولی آن روايت مشكوك است).

مامون: نقل حديث می كنی؟

بله. مامون: حديث طير(۶۶۵) را روايت می نمايی؟

اسحاق: بله.

مامون: آن را برايم نقل كن.

اسحاق می گويد حديث را خواندم.

مامون: من تا به حال تصور می كردم كه تو در پی حق هستی، ولی الان خلاف آن بر من ثابت گرديد؛ زيرا از طرفی می بينم اين حديث را صحيح می دانی و از طرفی علی را از ديگران افضل نمی دانی. و به حكم عقل، كسی كه صحت اين خبر را باور داشته باشد ولی علی را افضل نداند بايد يكی از سه مطلب را قائل شود؛ يا بايد بگويد كه دعای رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اجابت نرسيده، يا اين كه خداوند، افضل را نشناخته. و يا اين كه غير افضل نزد خدا محبوب تر بوده است، حال كداميك را می گويی؟

اسحاق می گويد: در فكر فرو رفتم.

مامون: هيچ كدام را نگويی، وگرنه كافر شده تو را به توبه خواهم داد، و اگر غير از اين سه صورت، تاويل ديگری در نظر داری بگو.

اسحاق: چيزی به ذهنم نمی رسد.

اسحاق: ابوبكر هم دارای فضيلت بوده.

مامون: قبول دارم؛ زيرا اگر هيچ گونه فضيلتی نداشت نمی گفتند علی افضل است.. حال بگو مقصودت چه فضيلتی است؟

اسحاق: گفتار خدای تعالی:( ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ ...) (۶۶۶) كه خدای تعالی در اين آيه از ابوبكر به عنوان صاحب (همراه) رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ياد كرده است.

مامون: من در قرآن ديده ام كه خداوند شخص كافری را به عنوان صاحب فرد مومنی ذكر كرده است:( قَالَ لَهُ صَاحِبُهُ وَهُوَ يُحَاوِرُهُ أَكَفَرْتَ ) (۶۶۷) .

اسحاق: صاحب در اين آيه كافر بوده حال آن كه ابوبكر مومن بوده است.

مامون: قبول دارم ليكن در صورتی كه جايز باشد كافری را با عنوان صاحب برای مومنی آورد، جايز خواهد بود كه مومن غير افضلی را نيز به عنوان صاحب برای پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ذكر نمود.

اسحاق: ولی اين آيه فضيلت بزرگی را برای ابوبكر اثبات می كند.

مامون: گويا اصرار داری كه بطور مشروح درباره اين آيه با تو گفتگو كنم. حال بگو آيا حزن ابوبكر در ميان غار از روی رضا بوده يا غضب؟

اسحاق: بخاطر ترسی بوده كه بر جان رسول خدا داشته كه مبادا به آن حضرت آسيبی برسد.

مامون: اين مطلب كه گفتی پاسخ من نبود، پاسخ من اين است كه مشخص كنی آيا حزن ابوبكر از روی خشنودی بوده يا سخط؟

اسحاق: از روی رضا و خشنودی.

مامون: بنابر اين آيا خداوند پيامبری را برگزيده كه مردم را از رضای الهی كه طاعت پروردگار است باز دارد؟

اسحاق: پناه می برم بخدا!

مامون: ولی اين مقتضای سخن خودت می باشد؛ زيرا گفتی: حزن ابوبكر از روی رضا بوده.

اسحاق: درست است.

مامون: از طرفی در قرآن آمده كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ابوبكر فرمود: لا تحزن؛ محزون مباش. بنابراين پيغمبر ابوبكر را از داشتن حالتی كه طاعت پروردگار بوده باز داشته است.

اسحاق: پناه می برم به خدا!

مامون: من می خواهم با تو با مدارا بحث كنم به اميد اين كه خداوند تو را از باطل بازگردانده به راه حق هدايت كند، چرا كه می بينم در سخنانت زياد به خدا پناه می بری. و باز هم در اين ارتباط از تو می پرسم آيا مقصود خداوند از آيه شريفه( فَأَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ ) ؛(۶۶۹) پس خداوند وقار و آرامش خاطر به او فرستاد كيست؟ آيا رسول خداست يا ابوبكر؟

قضاوت

اسحاق: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

مامون: صحيح است. حال بگو مراد از مومنين در آيه شريفه: و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم(۶۶۹) ... ثم انزل الله سكينه علی رسوله و علی المومنين(۶۷۰) .

و در جنگ حنين كه فريفته بسياری لشكر اسلام شديد... آنگاه خدای قادر وقار و سكينه خود را بر رسول خود و بر مومنان نازل فرمود... چه كسانی می باشند؟

اسحاق: نمی دانم.

مامون: در جنگ حنين تمام كسانی كه با رسول خدا بودند فرار كردند و جز هفت نفر از بنی هاشم كسی با آن حضرتصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باقی نماند، علی بود كه در پيش روی رسول خدا شمشير می زد و عباس كه مهار استر رسول خدا را در دست داشت، و پنج نفر ديگر كه در اطراف رسول خدا حلقه زده از آن بزرگوار حفاظت و پاسداری می نمودند، تا اين كه خداوند فتح و پيروزی را نصيب رسولش گرداند. بنابراين، مومنين كه در وقت نزول اين آيه سرگرم جهاد و كارزار بوده اند عبارت بوده اند از علی و چند تن ديگر از بنی هاشم، اكنون از تو می پرسم كداميك از دو دسته ای كه در جنگ حنين بوده اند افضل هستند، آيا گروهی كه در ركاب رسول خدا با دشمنان اسلام نبرد می كرده اند افضلند يا آنان كه فرار نموده و در صحنه جنگ حضور نداشته و در نتيجه مشمول آيه انزال سكينه نگشته اند؟

اسحاق: قطعا دسته نخست افضل هستند.

مامون: آيا كسی كه با رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان غار بوده افضل است يا كسی كه در شب هجرت آن حضرت از مكه به مدينه در بستر او خوابيده و با ايثار جان خود از او نگهداری نموده تا زمانی كه آن بزرگوار هجرتش را به پايان رسانده است. بدين شرح كه خدای تعالی رسولش را مامور نمود تا از علیعليه‌السلام بخواهد در بسترش بخوابد و با جان خود از او محافظت نمايد. پس رسول خدا موضوع را با علی در ميان گذاشته علی گريه كرد، رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: سبب گريه ات چيست؟ آيا از مرگ می ترسی؟

علی -عليه‌السلام -: نه. سوگند بخدايی كه شما را به حق به پيامبری برگزيده گريه ام بدين جهت نيست بلكه بخاطر ترس بر جان شماست، آيا شما سالم می مانيد؟

رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : بله.

علی -عليه‌السلام -: مشتاقانه پذيرا هستم و به جان و دل خريدار، و آنگاه برخاست و به طرف رختخواب پيامبر رفت و در ميان بستر آن حضرت آرميد و پيراهن آن بزرگوار را بر روی خود كشيد تا اين كه كفار قريش حمله نموده و آن حضرت را محاصره كرده شك نداشتند كه شخص خوابيده رسول خدا است. و نقشه آنان در اين توطئه اين بود كه از هر طائفه ای از قريش يك تن در اين ماجرا شركت نموده تا بنی هاشم به هنگام خونخواهی از يك قبيله قصاص نگيرند. و علیعليه‌السلام صدای آنان را می شنيد و می فهميد كه قصد جان او را دارند، ولی هرگز نترسيد و هيچ بيتابی ننمود، آن گونه كه ابوبكر در غار دچار ترس و اضطراب گرديد، و علیعليه‌السلام در آن شرايط سخت استقامت ورزيد تا اين كه خداوند، فرشتگانش را بر او نازل كرد و تا سپيده دم از او محافظت نموده او را از شر مشركين قريش در امان نگهداشتند، و چون خورشيد سر از افق برآورد و هوا روشن گرديد، علیعليه‌السلام از ميان بستر برخاست و مشركين او را ديدند، پس از او پرسيدند: محمد كجاست؟

علیعليه‌السلام اطلاعی ندارم، او را كه به من نسپرده بوديد، خواستيد او را بيرون كنيد او خود بيرون رفت.

بنابراين، علیعليه‌السلام در هر حال و در تمام عمر، هر روز بيش از پيش بر ديگران برتری داشته است.

مامون:ای اسحاق! آيا حديث ولايت را روايت می كنی؟

اسحاق: بله.

مامون: آن را روايت كن. اسحاق حديث را نقل كرد.

مامون: معنای روايت چيست؟ و چه وظيفه و تكليفی را اثبات می كند؟

اسحاق: مردم می گويند رسول خدا اين روايت را بدان جهت بيان فرموده كه بين علی و زيد بن حارثه اختلافی پيش آمده و زيد ولاء و دوستی علی را منكر شده پس حضرتشصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: من كنت مولاه فعلی مولاه....

مامون: رسول خدا در كجا اين روايت را بيان فرموده: آيا پس از بازگشت از حجه الوداع نبوده؟

اسحاق: بله.

مامون: در حالی كه قتل زيد بن حارثه پيش از آن اتفاق افتاده است.

وانگهی، چگونه آن معنا را برای روايت می پذيری با اين كه اگر خودت پسر پانزده ساله ای داشته باشی كه به مردم بگويد: دوست من دوست پسرعموی من است، ای مردم اين را بدانيد، آيا بر او اعتراض نمی كنی كه بيان اين مطلب چه فايده ای دارد.

اسحاق: البته.

مامون: پس چگونه گفتن مطلبی را كه درباره پسرت روا نمی داری آن را به رسول خدا نسبت می دهی؟

مامون: حديث: انت منی بمنزله هارون من موسی را روايت می كنی؟

اسحاق: بله، آن را از دو دسته از راويان شنيده ام، دسته ای كه آن را تصحيح نموده، و دسته ای كه آن را انكار كرده اند.

مامون: به كداميك بيشتر اطمينان داری؟

اسحاق: به كسانی كه آن را صحيح می دانند.

مامون: آيا رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين حديث را بطور شوخی و مزاح بيان فرموده است؟

اسحاق: پناه می برم به خدا!

مامون: آيا نمی دانی كه هارون برادر پدر و مادری موسی بوده؟

اسحاق: بله می دانم.

مامون: آيا علی هم برادر ابوينی رسول خدا بوده؟

اسحاق: نه.

مامون: آيا چنين نيست كه هارون پيغمبر بوده و علی نبوده است؟!

اسحاق: درست است.

مامون: بنابراين اخوت نسبی و نبوت در هارون بوده و در علی نبوده است. حال كه چنين است پس معنای سخن رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه به علی فرموده: انت منی بمنزله هارون من موسی چيست؟

اسحاق: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواسته با اين سخن دل علی را شاد كند در برابر منافقين كه گفته بودند: علت اين كه رسول خدا علی را با خود به جنگ تبوك نبرده، اين است كه مصاحبت او را خوش نداشته است.

مامون: آيا پيامبر خدا خواسته با گفتن سخن بی معنايی، دل علی را شاد نمايد؟

اسحاق می گويد: در فكر شدم. مامون:ای اسحاق! اين حديث معنايی دارد كه آيات قرآن آن را تبيين نموده است.

اسحاق: چه معنايی؟

مامون: همان مطلبی كه خداوند از زبان موسی نقل كرده كه به برادر خود هارون گفت:( اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ ) ؛(۶۷۱) جانشين من باش و راه اصلاح پيش گير و پيرو اهل فساد مباش.

اسحاق: موسی در حالی كه زنده بود و برای مناجات به كوه می رفت برادرش هارون را به جای خود قرار می داد و رسول خدا نيز موقعی كه به بعض غزوات می رفت علی را در مدينه جانشين خود می نمود.

مامون: چنين نيست به من بگو آيا هنگامی كه موسی به كوه می رفت كسی از بنی اسرائيل را همراه خود می برد؟

اسحاق: نه.

مامون: پس هارون را در ميان قوم خود جانشين خويش قرار می داد.

اسحاق: درست است.

مامون: آيا زمانی كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به غزواتش می رفت كسی جز افراد ناتوان و زنان و كودكان را باقی می گذاشت، بنابراين، معلوم می شود كه جهت تشبيه علی به هارون استخلاف پس از مرگ است نه در حال حيات كه فرض معقولی ندارد. و تاويل ديگری نيز برای آيه به كمك ساير آيات به نظرم رسيده كه موضوع خلافت را بخوبی اثبات می كند، و كسی را مجال خدشه در آن نيست، و آن قول خدای تعالی است از زبان موسی كه گفت:( وَاجْعَل لِّي وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِي (۲۹) هَارُونَ أَخِي (۳۰) اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي (۳۱) وَأَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي (۳۲) كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيرًا ) (۶۷۲)

و از اهل بيت من يكی را وزير و معاون من فرما، برادرم هارون را، و بدو پشت مرا محكم و استوار ساز و او را در امر رسالت با من شريك ساز تا دائم به ستايش و سپاس تو پردازيم.

يعنی: «فانت منی يا علی بمنزله هارون من موسی وزيری من اهلی و اخی شدالله بك ازری و اشركك فی امری كی نسبح الله كثيرا

منزلت تو يا علی! نسبت به، منزلت هارون است نسبت به موسی كه وزير من از اهل بيتم، و برادرم می باشی، خداوند به وسيله تو، پشت مرا محكم نموده و تو را در امر رسالت من، شريك ساخته تا خدای را بسيار تسبيح گوييم.

و آيا غير از اين معنی، معنای صحيح ديگری را برای اين روايت متصور است؟!

اسحاق می گويد: در اين وقت مجلس به طول انجاميده، و آفتاب بالا آمده بود. پس يحيی بن اكثم قاضی، به مامون گفت:ای خليفه! تو حق را برای كسی كه خدا درباره اش اراده خير داشته به گونه ای غير قابل انكار روشن و آشكار نمودی. آنگاه مامون به ما رو كرده گفت: اگر چنين نبود كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده: مردم را در گفتارشان تصديق كنيد اين اظهارات شما را نمی پذيرفتم و سپس گفت: خدايا! من آنچه كه شرط نصيحت بود انجام دادم، بارالها! من آنچه كه در اين باره وظيفه داشتم اداء نمودم...(۶۷۳)

مؤ لّف:

بعلاوه، بر آنچه كه در مناظره مامون آمده، از اين كه لفظ صاحب گويای فضيلتی نيست می گوييم همان گونه كه لفظ صاحب گاهی به معنای دوست و موافق می آيد گاهی هم بر عكس، چنانچه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عايشه و حفصه فرمودند: انكن لصاحبات يوسف؛ شما ياران يوسفيد. و نيز در قرآن كريم از قول يوسف آمده كه به دو يار كافر زندانيش گفت: «يا صاحبی السجن...؛»(۶۷۴) ای دو يار زندانی من.

و از جمله قرائنی كه دلالت دارد بر اين كه مصاحبت ابوبكر با رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از نوع دوم بوده، اينكه آن حضرت از او نپذيرفته كه بر مركبش سوار شود، و همچنين به عنوان بخشش نيز آن را قبول نكرده بلكه آن را خريده است(۶۷۵) .

و عجيب تر اين كه آنان پس از نقل اين خبر، روايتی از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل كرده اند كه فرموده: منت دارترين مردم بر من در مصاحبتش و مالش، ابوبكر است و من اگر بخواهم برای خودم خليلی برگزينم ابوبكر را بر می گزينم، هيچ دری در مسجد گشوده نشود جز آن دری كه متعلق به ابوبكر است(۶۷۶) . زيرا در جايی كه رسول خدا نپذيرفته كه تنها برای پيمودن چند فرسخ از مركب سواری او استفاده نمايد، چگونه می فرمايد: منت دارترين مردم بر من...؟!

گذشته از اين كه اين تعبير با آيه قرآن( قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلَامَكُم بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ ) ؛(۶۷۷) بگو شما به اسلام خود بر من منت منهيد، بلكه خدا بر شما منت دارد...، سازگار نيست.

و چگونه ممكن است كه رسول خدا چنين مطلبی را فرموده باشد با اين كه آن حضرت اولی است به مردم از خودشان كه در روز غدير به مردم فرمود: الست اولی بكم من انفسكم؛ آيا من نسبت به شما از خودتان اولی نيستم؟. و همه يكصدا گفتند: بله.

و چگونه مكن است كه پيغمبر فرموده باشد: اگر بخواهی خليلی دوستی برای خودم برگزينم... با بيان لو امتناعيه و به صورت تعليق، مگر مقام پيغمبر از خدا بالاترست، چرا كه خدای تعالی ابراهيمعليه‌السلام را خليل خود قرار داده:( وَاتَّخَذَ اللَّهُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلًا ) (۶۷۹) .

ولی در حقيقت خواسته اند با جعل اين خبر فضيلتی از فضائل اميرالمومنينعليه‌السلام را بپوشانند، و آن موضوع عقد اخوت بستن رسول خدا است با آن حضرت؛ زيرا پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بين هر دو نفر از اصحاب خود كه با هم تناسب روحی و اخلاقی داشته اند عقد اخوت بسته است؛ از جمله بين ابوبكر و عمر، طلحه و زبير، سلمان و ابوذر، و خود آن بزرگوار نيز با اميرالمومنين، همچنان كه موضوع بستن درهايی كه در داخل مسجد باز می شده به جز دری كه متعلق به اميرالمومنينعليه‌السلام بوده بنا به دستور رسول خدا، در اين خبر كلمه اميرالمومنين -عليه‌السلام - به ابوبكر مبدل شده است. و ابن ابی الحديد به مجعول بودن اين مطلب تصريح نموده و گفته كه بكريه اين خبر را در مقابل خبری كه در باره اميرالمومنينعليه‌السلام وارد شده جعل كرده اند(۶۷۹) .

و شاهد بر مجعول بودن آن اين كه جريان سد ابواب در سال های نخستين هجرت انجام گرفته، در حالی كه طبری اين خبر را در موقع وفات رسول خدا به حضرتشصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت داده است.

بعلاوه، در صورتی كه ابوبكر جانشين رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سلطان مسلمين باشد - بنابر اعتقاد آنان - پس رسول خدا به چه كسی وصيت نموده كه خوخه (در) ابوبكر باقی بماند.

و نيز تائيد می كند گفتار مامون را مبنی بر اين كه نسبت علیعليه‌السلام با رسول خدا همچون هارون بوده نسبت به موسی در جهات عديده ای به جز اخوت نسبی و نبوت ظاهری، روايتی كه قطان از عامه نقل كرده كه جبرئيل به هنگام ولادت هر كدام - از امام حسن و امام حسينعليه‌السلام - بر رسول خدا نازل شده و به آن حضرت عرضه داشت: همانا كه منزلت علی نسبت به تو منزلت هارون است نسبت به موسی، پس اين دو مولود را به نامهای پسران هارون، شبر و شبير، نامگذاری كن، و نيز در اين جهت كه مردم پس از رسول خدا دچار فتنه و فريب شدند همانند بنی اسرائيل پس از غيبت موسیعليه‌السلام و اين كه مردم اميرالمومنين را تنها گذاشتند همان گونه كه بنی اسرائيل هارون را.

و همچنين اميرالمومنينعليه‌السلام به نزد رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شكايت برد بدانسان كه هارون به نزد موسی و در اين جهت كه به او سوء قصد نمودند همچنان كه بنی اسرائيل درباره هارون.

چنانچه ابن قتيبه در خلفا(۶۹۰) می نويسد:... و آنگاه عمر برخاست و با گروهی به طرف خانه فاطمه روانه گرديد تا اين كه به خانه رسيده در را كوبيدند، و چون فاطمهعليها‌السلام از داخل خانه صدای آنان را شنيد و دانست به چه منظور بر در خانه اجتماع نموده اند با صدای بلند فرياد برآورد: «يا ابه ماذا لقينا من ابن الخطاب و ابن ابی قحافه»؛ ای پدر! چه ظلم و آزارها كه از پسر خطاب و پسر ابن قحافه ديده ايم.

و چون جمعيت حاضر بر در خانه، صدای آن مظلومه را شنيدند همگی با چشم گريان برگشته نزديك بود از شدت ناراحتی و اندوه قلبهايشان آب، و جگرهايشان پاره شود، به جز عمر و چند نفر ديگر كه ماندند تا اين كه علیعليه‌السلام را از خانه بيرون آورده او را برای بيعت گرفتن به نزد ابوبكر بردند و به آن حضرت گفتند: با ابوبكر بيعت كن!

اميرالمومنين فرمود: اگر بيعت نكنم چه خواهد شد؟

گفتند: سوگند به خدای يگانه تو را می كشيم.

اميرالمومنينعليه‌السلام : آيا بنده خدا و برادر رسولش را می كشيد؟!... او آنگاه علیعليه‌السلام خود را به قبر پيامبر رساند و با ناله و فرياد می گفت: «يابن ام ان القوم استضعفونی و كادوا يقتلوننی »؛(۶۹۱) (ای جان برادر) ای فرزند مادرم! قوم، مرا خوار و زبون داشتند تا آنجا كه نزديك بود مرا به قتل رسانند.

و اما راجع به اين گفتار مامون كه به اسحاق گفته: ولكن مقايسه كن فضائل علی را با فضائل ابوبكر و عمر و عثمان از عارفی درباره فضائل اميرالمومنينعليه‌السلام پرسيدند؛ گفت: چه گويم درباره كسی كه دشمنانش از روی كينه و حسادت، و دوستانش بخاطر ترس بر جان خود،

فضائل و مناقبش را پوشيده نگه داشتند و از اين ميان فضائلش شرق و غرب عالم را فرا گرفت:( يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ )

كافران می خواهند تا نور خدا را به گفتار باطل و طعن و مسخره خاموش كنند و البته خدا نور خود را هر چند كافران خوش ندارند تمام خواهد داشت. آری ماه بايد بدرخشد، و مشك بوی افشانی كند.

و اما اين كه مامون گفته: مقايسه كن فضائل علی را با فضائل ثلثه و بقيه عشره مبشره تعبير نادرستی است؛ زيرا با مجعول بودن رواياتی كه در فضائل آنان آمده - چنانچه از خبر بعد معلوم خواهد شد - ديگر صحيح نيست گفته شود فضائلهم؛ فضائل آنان به صورت اضافه، بلكه می بايست به مجرد نسبتی اكتفا نمود و گفت: فضائل لهم؛ فضائلی منسوب به آنان.

و درباره چگونگی پيدايش روايات در فضائل آنان.

ابوالحسن مدائنی در كتاب احداث و ابن عرفه كه به نفطويه معروف است در تاريخش - كه بنا به گفته ابن ابی الحديد آن دو از مورخين بزرگ عامه هستند - نقل كرده اند كه: معاويه به تمام عمال و فرمانداران خود نامه نوشت كه كليه شيعيان و هواداران عثمان را و كسانی را كه درباره فضائل او جعل حديث و تبليغ می كنند شناسايی نموده آنان را گرامی و مقرب داشته ليست كاملی از راويان حديث و اسامی پدران و بستگانشان و نيز متن رواياتی را كه نقل نموده اند تهيه كرده برايم بفرستيد.

دستورالعمل اجرا شد، و معاويه برای تمام آن راويان انواع صله ها و بخششها و قطايع منظور می داشت تا اين كه اين سبب شد كه تمام شهرها و نواحی پر از ذكر فضائل عثمان گرديد، و پس از مدتی باز معاويه به عمالش نوشت كه روايات در فضائل صحابه و خلفای اول و دوم دعوت و تشويق نماييد و هيچ روايتی در فضائل ابوتراب نباشد مگر اين كه نظير آن را برای صحابه جعل كنند، و اگر اين كار بخوبی انجام پذيرد دل مرا شاد و ديدگانم را روشن و حجت ابوتراب و تمام نقاط منتشر گرديد تا جائی كه آن روايات بر بالای منابر و در مدارس كودكان و نوجوانان و در منازل مورد تعليم و تعلم و نقل و گفتگو قرار گرفت(۶۹۲) .

و با توجه به اين حقيقت تاريخی ديگر چه ارزش و قيمتی برای آن گونه روايات خواهد بود و اگر به ديده انصاف بنگرند تنها از فضائل ابوبكر - كه افضل و اسبق آنان به اسلام بوده - آن مقدار واقعيت دارد كه عمر در روز سقيفه در مقام تعريف و تمجيد از او بيان نموده و روشن است كه او در مقام استقصاء و بيان تمام فضائل او بوده چه آن كه در صدد جانشين نمودن او از برای رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده است.

و آنها منحصر در دو منقبت است؛ يكی نماز خواندن اوست به جای رسول خدا، و به دستور آن حضرتصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ديگری مصاحبت او با رسول خدا در ميان غار.

اما اول، به وسيله دخترش عايشه انجام گرفته كه به دروغ از قول رسول خدا به وی گفته بود به مسجد رفته، و به جای آن حضرتصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز بخواند. و شاهد بر مدعی اين كه هنگامی كه رسول خدا از اين موضوع باخبر شد با اين كه به شدت بيمار و ناتوان بود برخاست و با تكيه نمودن بر دو نفر خود را به مسجد رسانيده وی را به عقب كشانيد و خود با حالت نشسته برای مردم نماز خواند.

و اما مصاحبتش در غار هم به پيشنهاد و يا دعوت پيغمبر نبوده - بنابر آنچه كه احمد بن حنبل نقل كرده -(۶۹۳) بلكه به اراده و تصميم خود او بوده بدين ترتيب كه رسول خدا به تنهايی از خانه خارج شده و هنگامی كه ابوبكر اين را شنيده به دنبال آن حضرت به راه افتاده، بدون آن كه وجود مبارك را مطلع سازد و همين هم سبب شده كه پای مبارك رسول خدا مجروح گردد؛ زيرا موقعی كه پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متوجه شده كسی به دنبال او می آيد به تصور اين كه دشمن است و دارد او را تعقيب می كند، تعجيل نموده پای مباركش زخم برداشته بود.

و در ميان غار هم پيوسته فزع و بيتابی نموده تا جايی كه رسول خدا او را نهی نموده و با اين همه آرام نگرفته بود.

و شيخ صدوقرحمه‌الله نيز در كتاب عيون(۶۹۴) خبر محاجه مامون را با علمای عامه - با تفاوتهايی - نقل كرده، و آورده كه آن چهل نفر كه به منظور بحث و مناظره نزد مامون رفته بودند بعضی از آنان محدث و بعضی ديگر متكلم بوده اند و مامون با هر دو دسته گفتگو نموده و آنان را محكوم ساخته است.

و قبلا يادآور شدم كه در بين نوادگان عباس گروهی متشيع و گروهی هم شيعه واقعی وجود داشته است؛ از آن جمله معتضد فرزند موفق بن متوكل. سيوطی در تاريخ خلفا آورده: در سال دويست و هشتاد و چهار هجری معتضد تصميم گرفت معاويه را بر منابر نفرين كند، وزير او عبيدالله وی را از شورش عامه برحذر داشت معتضد اعتنايی به او نكرد، و مجموعه ای مشتمل بر فضائل علیعليه‌السلام و مطاعن معاويه گردآوری نمود.

قاضی يوسف نيز به معتضد هشدار داد ولی به او هم توجهی ننمود و در پاسخ وی گفت: اگر كسی به مخالفت برخيزد او را سركوب خواهم نمود. قاضی يوسف به او گفت: پس با علويين چه می كنی كه اينك از اطراف بر عليه تو شوريده اند و آنگاه كه مردم چيزی از فضائل اهل بيت بشنوند به آنان روی آورده حكومت تو متزلزل خواهد شد؟ پس اين نكته در نظر معتضد هم آمده به همين جهت از آن كار صرفنظر نمود(۶۹۵) .

مؤلّف:

چگونه می شود كه عامه و پيروان سنت شيخين در گذشته در طول هشتاد سال سب اميرالمومنينعليه‌السلام را - كه از حيث علم و عمل همچون رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده و پيغمبر به او فرموده: حربك حربی و سبك سبی - بر روی منابر می شنيده و هيچ گونه عكس العملی از خود نشان نمی داده اند، اما اگر بشنوند كه معاويه كه از ابوجهل هم بدتر بوده سب می شود شورش به پا می كند؟!

با اين كه معتضد و پيش از او مامون - معتضد تنها مجموعه ای را كه مامون گردآوری كرده بود از خزانه خارج ساخت - تنها كاری كه انجام داده بودند اين كه، رواياتی را كه مشتمل بر لعن رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر معاويه بود به نقل از طريق عامه، جمع آوری نموده بودند.

مسعودی در مروج الذهب در شرح حال معتضد آورده: هنگامی كه معتضد در زندان پدرش بود خواب ديد پيرمردی در كنار دجله نشسته دستش را به جانب دجله دراز نموده آب دجله در دستش قرار می گرفت، بطوری كه دجله خشك می شد و سپس آن را رها نموده دجله به حال اول بر می گشت. معتضد می گويد از نام او پرسيدم، گفتند: اين علی بن ابيطالبعليه‌السلام است، پس من برخاسته به نزد او رفته بر او سلام كردم، در اين موقع به من فرمود: ای احمد! خلافت به تو خواهد رسيد زنهار معترض فرزندانم نشوی و آنان را آزار ندهی. گفتم: سمعاو طاعه يا اميرالمومنين!.

مسعودی آورده: به همين سبب معتضد - پس از به خلافت رسيدنش - در حق آل ابيطالب نيكی نموده آنان را مقرب خود گرداند، و هنگامی كه محمد بن زيد از طبرستان مالی به بغداد فرستاد تا بطور پنهانی بر آل ابيطالب پخش شود، معتضد فرستاده را طلبيد و به او گفت: چرا پنهانی؟ آن را آشكار كن(۶۹۶) .

۶۵- عمر و مسأله عول

شيخ كلينیرحمه‌الله در كافی به اسنادش از زهری از عبيدالله بن عبدالله بن عتبه نقل كرده كه می گويد: با ابن عباس مذاكره و گفتگو می كردم، سخن از سهام ورثه به ميان آمد، ابن عباس گفت: سبحان الله العظيم! آيا ممكن است خدايی كه از شماره توده های شن بيابانها آگاهی دارد در ميان مالی دو نصف و يك ثلث قرار دهد؛ زيرا آن دو نصف تمام مال را فرا می گيرد. پس جای ۳/۱ كجا خواهد بود؟!

زفر بن اوس به ابن عباس گفت: نخستين كسی كه در سهام ورثه عول(۶۹۷) به وجود آورده چه كسی بوده؟

ابن عباس: عمر بن الخطاب، هنگامی كه سهام ورثه بر او پيچيده می شد می گفت: بخدا سوگند نمی دانم كداميك از شما را خدا مقدم نموده (تا چيزی از او كم نشود) و كدام را موخر (تا از او كم شود). و چاره ای جز اين ندارم كه از تمام ورثه به نسبت سهامشان كم كنم. آنگاه ابن عباس گفته: قسم بخدا اگر عمر آن را كه خدا مقدم داشته مقدم می نمود و آن را كه موخر داشته موخر می كرد هرگز عول پيش نمی آمد.

زفر پرسيد كدام را خدا مقدم داشته و كدام را موخر؟

ابن عباس: هر فريضه ای كه دارای دو نصيب است، اعلی و ادنی مقدم است، و هر فريضه ای كه تنها يك مقدر دارد موخر است.

زفر: چرا زمانی كه عمر زنده بود حكم مساءله را به او نگفتی؟

ابن عباس: از او می ترسيدم.

و آنگاه زهری می گويد: اگر چنين نبود كه بر ابن عباس پيشوايی پرهيزكار و نافذالحكم تقدم جسته بود، هيچ دو نفری در علم و دانش ابن عباس اختلاف نمی نمودند(۶۹۹) .

مؤلّف:

ابن ابی الحديد می گويد: عمر مردی سخت، پر مهابت، سياس، و بی محابا بوده و بزرگان صحابه از او تقيه می نموده اند. و پس از مرگ او زمانی كه ابن عباس حكم مساءله عول را اظهار نمود و پيش از آن اظهار نكرده بود به او گفتند: چرا در زمان حيات عمر آن را ابراز نداشتی؟ گفت: از او می ترسيدم زيرا وی مردی مهيب بود(۶۹۹) .

شگفتا! آنگاه كه گفته شود زنی در مقام محاجه با او وی را محكوم نموده بطوری كه ناچار به اقرار شده است می گويند بسيار متواضع بوده.

و هرگاه گفته شود كه در باب ارث حكم خدا را ندانسته و دانشمندان از تفهيم او می ترسيده اند می گويند سخت و بسيار با مهابت بوده است.

۶۶- دو متعه

ابن ابی الحديد آورده: عمر می گفت: در زمان رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو متعه وجود داشت، و من هر دو را تحريم می كنم و انجام دهنده آنها را مجازات، (آن دو عبارتند از: متعه زنان و متعه حج)(۶۹۰)

مؤ لّف:

با اين كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اشرف پيامبران الهی بوده نمی توانسته از پيش خودش حلالی را حرام و يا حرامی را حلال نمايد. و خدای تعالی فرموده:( وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ (۴۴) لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ (۴۵) ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ )

و اگر محمد به دروغ به ما سخنانی می بست، محققا او را (به قهر و انتقام) می گرفتيم و رگ گردنش را قطع می كرديم.

ولی عمر اين گونه احكام خدا را با رای و نظر خود تعبير داده، كسانی هم از او پذيرفته و برايش عذر می آورند. چنانچه ابن ابی الحديد پس از نقل خبر ياد شده می گويد: گرچه ظاهر اين سخن زننده و منكر است ولی ما برای آن تاويل و توجيه داريم.

عجبا! پسر عمر اين حكم پدر را بر او انكار می كند وليكن ابن ابی الحديد آن را پذيرفته برايش توجيه می كند. در صحيح ترمذی(۶۹۱) از زهری از سالم بن عبدالله بن عمر نقل كرده كه می گويد: مردی شامی از پدرم - عبدالله بن عمر - از حج تمتع پرسش نمود؛ عبدالله به او پاسخ داد حلال است.

شامی گفت: ولی پدرت عمر از آن منع كرده است.

عبدالله: آيا اگر پدرم آن را تحريم كرده، اما رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را انجام داده بر طبق كداميك از آنها بايد عمل نمود؟

جای شگفت نيست، در جايی كه آنان برای جلوگيری نمودن او از وصيت رسول خدا و نسبت هجر به آن بزرگوار توجيه نموده اند، و همچنين برای تخلف او از لشكر اسامه، با تاكيدات فراوانی كه رسول خدا درباره آن نموده و متخلفين از آن را لعن كرده بود، و خدا هم درباره پيامبرش فرموده:( وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ (۳) إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَىٰ ) .

شهرستانی در كتاب ملل و نحل آورده: اول تنازعی كه در بيماری وفات رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رخ داد ماجرائی است كه محمد بن اسماعيل بخاری به اسنادش از عبدالله بن عباس نقل كرده كه می گويد: هنگامی كه بيماری وفات رسول خدا شديد شد، فرمود: «ايتونی بدواه و قرطاس اكتب لكم كتابا لا تضلون بعدی ».

برايم دوات و كاغذ بياوريد تا برايتان مكتوبی بنويسم كه پس از من گمراه نگرديد. در اين موقع عمر گفت: مرض بر پيغمبر غالب گشته، كتاب خدا برای ما كافی است، و با اين سخن عمر گفتگو و مشاجره حاضران بالا گرفت، پس رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آنان فرمود: برخيزيد كه نشايد نزد من مشاجره و نزاع كنيد. سپس ابن عباس گفت: «الرزيه كل الرزيه ما حال بيننا و بين كتاب الله

تمام مصيبت هنگامی روی داد كه عمر بين ما و نوشتار رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حائل گرديد(۶۹۲) .

ابن ابی الحديد پس از نقل اين خبر می گويد: معاذ الله! كه ظاهر اين گفتار عمر مقصود او باشد، ليكن او (عمر) به علت صراحت لهجه و خشونت ذاتی كه داشته اين گونه تعبير كرده است. و بهتر اين بود كه بگويد: رسول خدا مغلوب مرض گشته است، و حاشا كه غير از اين مراد او باشد(۶۹۳) .

مؤلّف:

در اينجا بايد گفت: اگر خشونت ذاتی می تواند عذر باشد پس ابوجهل هم در آن همه اهانتهايش نسبت به رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم معذور بوده، ملامتی بر او نيست، و همچنين كفار كه درباره آن حضرت گفتند: انه لمجنون.

و نيز شهرستانی آورده: دومين خلافی كه در بيماری وفات رسول خدا به وقوع پيوست اين بود كه آن حضرت به مردم فرمود: تا با لشكر اسامه خارج شوند و متخلفين از آن را لعن و نفرين نمود، پس بعضی گفتند: بر ما واجب است اطاعت و امتثال فرمان رسول خدا، و گروهی هم گفتند حال پيغمبر وخيم است و ما را طاقت دوری از آن بزرگوار نيست، درنگ می كنيم تا ببينيم حال پيغمبر چگونه خواهد شد(۶۹۴) .

مؤلّف:

در اينجا با اين كه اكثر بزرگان عامه اعتراف نموده اند كه جلوگيری عمر از وصيت رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و نيز تخلف آنان از جيش اسامه از مصائب جبران ناپذير اسلام بوده، ولی بعضی از آنان هم در مقام اعتذار برآمده كه گفته اند: غرض آنان از عدم خروج با لشكر اسامه اقامه مراسم دينی و تقويت اسلام بوده است.

با اين كه معنا و مفهوم اين سخن اين است كه آنان نسبت به اقامه مراسم دينی از رسول خدا آگاه تر بوده اند! و خداوند در انتخاب رسولش به اصابت نرسيده است. و اتفاقا از اين موضوع نيز پرده برداشته و در روايتی از پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل كرده اند كه آن حضرت دير می آمد می ترسيد بر عمر نازل شده باشد، و اين كه فرشته بر زبان عمر سخن می گفته است!(۶۹۵) . و با اين ترتيب پس اعتراض كسانی كه در مورد نسبت پريشان گويی او به رسول خدا، بر او انتقاد نموده اند وارد نخواهد بود؛ زيرا اين عمر نبوده كه آن حرفها را زده بلكه گوينده حقيقی فرشته بوده است.

۶۷- حقش را به او بازگردان

ابن ابی الحديد از موفقيات زبير بن بكار از عبدالله بن عباس نقل كرده كه می گويد: من به همراه عمر در كوچه ای از كوچه های مدينه قدم می زديم، در اين موقع عمر به من رو كرده گفت: ای ابن عباس! می دانم كه يار تو - اميرالمومنين - مظلوم واقع شده است.

ابن عباس می گويد: با خود گفتم بخدا سوگند نبايد بر من پيشی گيرد پس به او گفتم: حال كه چنين است حقش را به او بازگردان.

ابن عباس می گويد: در اين وقت عمر دستش را از دستم ربود و به تنهايی پيش رفت و سپس ايستاد تا اين كه من به او ملحق شدم، پس به من گفت:ای ابن عباس! به اعتقاد من تنها علتش اين بود كه قومش او را كوچك شمرده اند.

ابن عباس می گويد: با خود گفتم اين سخنش از اول بدتر بود به او گفتم ولی به خدا سوگند، نه خدا و نه رسولش، او را كوچك نشمرده اند، آن هنگام كه او را مامور نمودند تا سوره برائت را از دست يار تو (ابوبكر) بگيرد. در اين موقع عمر از من رو برگردانده و با شتاب رفت و من نيز بازگشتم(۶۹۶) .

مؤلّف:

ابن نديم در فهرست از هشام بن حكم نقل كرده كه می گويد: در شگفتم از كسانی كه آن را كه خدا بر خلافتش تصريح نموده عزل كرده اند، و آن را كه خدا عزل نموده نصب كرده اند!

۶۹- اظهارنظر عمر درباره خلافت اميرالمومنينعليه‌السلام

و نيز از كتاب تاريخ بغداد مسندا از ابن عباس نقل كرده كه می گويد: روزی در ابتدای خلافت عمر بر او وارد شده ديدم صاعی از خرما در ميان زنبيلی جلويش قرار داشت، وی مرا به خوردن خرما دعوت نموده، من يك دانه خوردم و بقيه اش را خود او تمام كرد و آنگاه كوزه آب را برداشت و آب آشاميد و سپس بر متكايی تكيه زده و پيوسته حمد خدا می كرد. در اين حال به من رو كرده و گفت: ای عبدالله! از كجا آمده ای؟

ابن عباس: از مسجد.

عمر: پسر عمويت را در چه حالی ترك كردی؟

ابن عباس می گويد: تصور كردم مقصودش عبدالله بن جعفر است. گفتم: او را ترك كردم در حالی كه با همسالان خود مشغول لعب و بازی بود.

عمر: مقصودم عبدالله نيست بلكه بزرگ شما اهل بيت - اميرالمومنينعليه‌السلام - می باشد.

ابن عباس: او را ترك كردم در حالی كه به آبياری نخلستان فلانی مشغول بود و پيوسته قرآن می خواند.

عمر: از تو سوالی دارم، بر تو باد قربانی شترانی اگر بخواهی پاسخش را بر من كتمان كنی، آيا او - اميرالمومنين - هنوز دل به خلافت دارد؟

ابن عباس: بله.

عمر: آيا معتقد است كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر آن تصريح نموده است؟

ابن عباس: آری، و من از پدرم پرسيدم كه آيا او در اين ادعايش راست می گويد؟ پدرم گفت: بله.

عمر: من هم آن را فی الجمله قبول دارم. و رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين باره مطلبی فرموده ناتمام، كه نه حجتی را اثبات و نه عذری را قطع می كند، ولی همواره منتظر فرصتی بود تا بطور صريح و كامل از او نام ببرد، تا اين كه در بيماری وفاتش خواست از او علی به عنوان جانشين پس از خود، بصراحت اسم ببرد، ولی من نگذاشتم بخاطر شفقت بر اسلام، و ترس از وقوع فتنه؛ زيرا سوگند به خدا، هرگز قريش به خلافت او تن در نمی داد، و اگر او خليفه می شد عرب از گوشه و كنار با او پيمان شكنی می كرد، پس رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فهميد كه من مقصود او را دريافته ام، به همين جهت از اظهار آن خودداری نمود، و آنچه كه از قلم تقدير الهی گذشته واقع خواهد شد(۶۹۷) .

مؤلّف:

از اين گفتار عمر آيا او - اميرالمومنينعليه‌السلام - هنوز دل به خلافت دارد؟ بر می آيد كه آنان به گونه ای با آن حضرتعليه‌السلام در اين رابطه برخورد نموده بودند كه بطور كلی او را از ادعای حقش منصرف سازند آن گونه كه زورمندان با رقبای خود می كنند.

و مويد اين معنا، مطلبی است كه در نامه معاويه به محمد بن ابی بكر آمده: آنگاه آنان او (اميرالمومنين) را به بيعت با خود دعوت نموده ولی آن حضرت نپذيرفت پس او را تحت انواع فشارها قرار داده، و قصد جانش را نمودند...(۶۹۹) .

و نيز مويد اين معنا جمله ای است كه ابن عباس گفته: اميرالمومنين را گذاشتم در حالی كه مشغول آبياری نخلستان فلان بود. كه از آن بر می آيد كه آن حضرت با كناره گيری و تامين مايحتاج زندگی خود از راه كسب و آبياری نخلستانهای مردم جان خود را از سوءقصد آنان حفظ نموده است. و آنجا كه عمر به ابن عباس می گويد: آيا او (اميرالمومنين) اعتقاد دارد كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر خلافت او تصريح نموده دلالت دارد بر اين كه اميرالمومنينعليه‌السلام مدعی اين مطلب بوده (و به اتفاق تمام امت او معصوم از گناه بوده و پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره اش فرموده: پيوسته حق با علی و علی با حق در گردش است) چه رسد به گواهی عباس و بلكه تمام بنی هاشم و شيعيان آن حضرتعليه‌السلام بر آن، اگر چه در اين خبر ابن عباس به علت تقيه و رعايت مدارايی تنها به نقل شهادت پدر خود اكتفا كرده است.

و آنجا كه عمر گفته: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين باره مطلبی فرموده ناتمام مقصودش لوث كردن قضيه غديرخم است؛ زيرا كه نه او و نه افراد ديگرشان از آن پاسخی نداشته، چاره ای جز انكار و مطرح ننمودن آن ندارند، از اينرو می بينی در هيچ كدام از كتابهای صحاح و قاموس و نهايه و مصباح و معجم البلدان گفته اند: خم محلی است بين مكه و مدينه. و در معجم البلدان اين جمله را نيز اضافه كرده: كه رسول خدا در آنجا خطبه ای خوانده است با اين كه دأب حموی در معجم البلدان اين است كه كمترين اثر تاريخی از شعر و نثر و... درباره مواضع و اماكن نقل و ضبط می كند.

حالی كه قصائد اشعار چه رسد به احاديث و اخبار درباره غديرخم بسيار زياد بوده، بطوری كه عامه نيز در اين خصوص كتاب تاليف نموده اند (مانند طبری)، چه رسد به خاصه.

سبط بن جوزی اخبار غديرخم را از مسند احمد بن حنبل، و از فضائل او، و از سنن ترمذی، و تفسير ثعلبی نقل كرده است.(۶۹۹)

و ابن اثير - با اين كه ناصبی است - در كتاب اسد الغابه در لابلای كتابش در شرح حال جمعی از صحابه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورده كه، آنان حديث غدير خم را روايت نموده اند؛ از جمله در شرح حال جندع انصاری(۷۰۰) ، حبه عرنی(۷۰۱) ، حبيب بن بديل(۷۰۲) ، زيد بن شراحيل(۷۰۳) ، عامر بن ليلی بن ضمره(۷۰۴) ، عامر بن ليلی غفاری(۷۰۵) . و نيز در شرح حال اميرالمومنين آورده كه عبدالرحمن بن ابی ليلی و براء بن عازب آن را نقل كرده اند و همچنين می نويسد: علی -عليه‌السلام - در رحبه مردم را سوگند داد كه هر كس كه بيانات رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در روز غدير خم شنيده برخيزد و گواهی دهد فرمود: تنها كسانی برخيزند كه بلاواسطه آن را از رسول خدا شنيده اند، پس دهها نفر برخاستند و گفتند: گواهی می دهيم كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آگاه باشيد! كه خداوند ولی من و من ولی مومنينم، هان! هر كس كه من مولای اويم علی است مولای او...(۷۰۶) وليكن در حقيقت آنان اين روش - انكار - را از ابوحنيفه پيروی كرده اند كه او به شاگردان خود می گفت: در برابر شيعه به حديث غدير خم اقرار نكنيد وگرنه بر شما فائق خواهند آمد، پس هيثم بن حبيب به او گفت: چرا به حديث غديرخم اعتراف ننمايند آيا روايت آن به تو نرسيده است؟

ابوحنيفه: بله نزد من هست و به آن هم روايت شده ام.

هيثم: پس به چه علت اعتراف نكنند، در حالی كه حبيب بن ابوثابت از ابوالطفيل از زيد بن ارقم روايت نموده كه علیعليه‌السلام در رحبه مردم را سوگند داد كه هر كس از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين جمله را شنيده من كنت مولاه فعلی مولاه برخيزد و گواهی دهد، پس عده ای برخاسته و بر آن گواهی دادند.

ابوحنيفه: درست است ولی در همان زمان نيز اين مطلب مورد گفتگو بوده و به همين جهت علیعليه‌السلام مردم را سوگند داده تا بر آن ادای شهادت ننمايند.

هيثم: بنابراين، آيا ما علی را تكذيب كنيم و يا گفتارش را رد نماييم؟

ابوحنيفه: هيچ كدام، وليكن خودت می دانی كه گروهی از مردم درباره علیعليه‌السلام غلو ورزيدند.

هيثم: عجبا! آيا در صورتی كه پيامبر خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آن تصريح نموده و برای مردم خطبه خوانده ما به خاطر غلو افرادی و حرفهای اين و آن بترسيم و حق را كتمان كنيم؟!

و پيش از ابوحنيفه نيز انس بن مالك واقعه غدير خم را انكار كرده، چنانچه ابن قتيبه در معارف آورده: انس بن مالك به بيماری برص مبتلا بوده و در علت آن گفته اند كه علیعليه‌السلام از او، از گفتار رسول خدا: «اللهم و ال من والاه وعاد من عاداه» پرسش نمود، وی گفت: من پير شده ام و اين را فراموش كرده ام، پس علیعليه‌السلام به او فرمود: اگر دروغ می گويی خدا تو را به پيسی مبتلا كند كه هيچ عامه ای آن را نپوشاند(۷۰۷) .

و گروه ديگری نيز آن را انكار نموده و مورد لعن و نفرين آن حضرت قرار گرفته اند، چنانچه در اسد الغابه آمده: علیعليه‌السلام مردم را در رحبه سوگند داد هر كس از رسول خدا شنيده كه فرموده: «من كنت مولاه فعلی مولاه » برخيزد و گواهی دهد، پس جمعی برخاسته و گواهی دادند، و گروهی هم كتمان نمودند، پس آنان كه كتمان كرده بودند همه در دنيا به امراض و آفات دردناك مبتلا گرديدند. كه از آن جمله است؛ يزيد بن وديعه و عبدالرحمن بن مدلج(۷۰۹) .

و بعضی ديگر نيز كه نتوانسته اند حديث غديرخم را به علت متواتر بودنش انكار كنند ناچار آن را تاويل و توجيه نموده اند، چنانچه در محاجه مامون با علمای عامه گذشت كه اسحاق در پاسخ مامون گفت: كه مراد از حديث من كنت مولاه فعلی مولاه اين است كه علی دوست زيد بن حارثه است، غافل از اين كه زيد بن حارثه در سال حجه الوداع اصلا زنده نبوده است.

و گروهی ديگر نيز بدين گونه آن را انكار كرده اند كه گفته اند: علی -عليه‌السلام - در آن موقع (حجه الوداع) در يمن بوده است. چنانچه حموی در معجم الادباء(۷۰۹) در شرح حال طبری در شرح مولفات او آورده: يكی كتاب فضائل علی بن ابيطالب است كه در اول آن درباره صحت و صدق اخبار غديرخم به تفصيل سخن گفته - تا اين كه می گويد - و سبب تاليف اين كتاب اين بوده كه يكی از مشايخ بغداد حديث غديرخم را انكار نموده و گفته بود كه علی بن ابيطالب در آن هنگام (حجه الوداع) در يمن بوده است.

و همين گوينده قصيده ای سروده كه در آن به كليه منازل و بلدان و اماكن اشاره نموده و پيرامون هر كدام شرحی آورده، تا اين كه به غديرخم رسيده و واقعه تاريخی آن را تكذيب نموده و چنين گفته:

ثم مررنا بغديرخم

كم من قائل بزور جم

علی علی والنبی الامی

قضاوت ها

و آنگاه به غديرخم گذشتيم چه افراد زيادی كه در آن باره به پيامبر و علی افتراء بسته اند.

و طبری اين قصيده را شنيده و كتاب نامبرده را در رد او و بيان طرق حديث غدير خم نگاشته است. و مردم از كتابش استقبال نموده به استماع آن می پرداختند.

مؤلّف:

آيا براستی گوينده آن قصيده در غديرخم حضور داشته و رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در آنجا تنها ديده و سراغ ملی را از او گرفته و پيغمبر به او فرموده: علی در يمن است؟! و چرا اين گوينده كه خودش در آن زمان نبوده به تاريخ كه بهترين گواه بر حوادث و پديده های گذشته است مراجعه نكرده تا بداند كه رسول خدا پيش از حركتش به مكه، علی را به نجران يمن به منظور اخذ صدقاتش فرستاده و بعد علی -عليه‌السلام - در مكه به آن حضرت ملحق شده است.

و گويا انگيزه واقعی اين منكر، اين بوده كه خواسته به جز انكار غديرخم ساير فضائلی را كه برای علی -عليه‌السلام - در آن سفر به وقوع پيوسته نيز انكار نمايد؛ مانند شركت دادن رسول خدا، آن حضرت را در قربانی خود و اين كه حج او مانند حج رسول خدا؛ حج قران بوده و همچنين وصف نمودند رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به تصلب و قاطعيت در اجرای احكام الهی.

چنانچه طبری در تاريخش آورده: رسول خدا در سال دهم از هجرت علی بن ابيطالب را به منظور اخذ صدقات و جزيه نجران يمن، بدان سامان گسيل داشت، و خود آن وجود مبارك، پنج روز مانده به آخر ماه ذی القعده برای انجام حج از مدينه به طرف مكه حركت نمود تا اين كه به سرف رسيد - در حالی كه قربانی خود را نيز به همراه داشت - پس به آنان كه قربانی همراه نداشتند فرمود: تا محل شده حج خود را به عمره مبدل كنند، و آنگاه علی -عليه‌السلام - در مكه به رسول خدا پيوست و پس از دادن گزارش سفر خود به رسول خدا، آن حضرت به او فرمودند: تو نيز مانند ديگران طواف نموده از احرام بيرون شود! علی -عليه‌السلام - عرضه داشت كه: من در موقع احرام بستن چنين نيت كرده ام: خدايا من احرام می بندم آن گونه كه بنده و رسول تو احرام بسته است.

پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: آيا قربانی به همراه آورده ای؟

اميرالمومنين گفت: نه، پس رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را در قربانی خود شريك نمود و مناسك حج را با همديگر انجام داده و رسول خدا شتر قربانيش را از طرف خود و اميرالمومنين -عليه‌السلام - نحر نمود(۷۱۰) .

و نيز آورده: هنگامی كه علی -عليه‌السلام - از يمن به جانب مكه حركت می كرد به علت تعجيل در پيوستن به رسول خدا در مكه، از همراهان خود جدا شده فردی از اصحاب خود را به جای خود بر لشكر امير نمود، پس آن شخص از حله هايی كه اميرالمومنين از يمن آورده بود بر بعض لشكريان پوشانيد، تا اين كه به نزديكی مكه رسيدند. علی -عليه‌السلام - به پيشواز آنان از مكه خارج شد و چون آن گروه را با آن حله ها ديد چهره اش متغير شد و به جانشين خود فرمود: اين چيست؟

گفت: هدفی جز تجمل و نمايش در انظار مردم نداشته ام.

اميرالمومنين به او فرمود: وای بر تو! زود باش پيش از آن كه به محضر رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرفياب شوی آنها را بيرون بياور. او اطاعت نمود. وليكن همراهانش رنجيده، از علی -عليه‌السلام - به نزد رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شكايت بردند.

ابوسعيد خدری می گويد: آنگاه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان ما بپاخاست و سخنرانی كرد، از او شنيدم كه فرمود: ای مردم! از علی شكايت نكنيد كه او در ذات خدا - يا راه خدا - متصلب و سرسخت است(۷۱۱) .

و در هر حال حديث غدير خم از حيث سند تمام و صحيح بوده هيچ گونه ترديدی در آن نيست؛ زيرا كه متواتر است، و حجيت خبر متواتر از بديهيات؛ و دلالت آن نيز بر امامت اميرالمومنين، و اين كه آن حضرت همانند رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده صريح و غير قابل تشكيك؛ چرا كه پيامبر در ابتدای آن به حاضران فرموده: الست اولی بكم من انفسكم؟؛ آيا من نسبت به شما از خودتان اولی نيستم؟. و همگی پاسخ داده اند: بله. و پس از اين اقرار به آنان فرموده: من كنت مولاه فعلی مولاه و معنای آن جز اين نيست كه هر كس كه من اولی هستم به او از خودش، پس علی نيز همانند من اولی است به او از خودش، و تشكيك برادران اهل سنت ما در سند و يا دلالت آن نظير تشكيك سوفيست است در بديهيات.

وانگهی، چگونه عقل تجويز می كند كه پيغمبر اميرالمومنين -عليه‌السلام - را جانشين خود ننموده باشد، با اين كه اميرالمومنين از ابتدای رسالت پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همراه و همگام با آن حضرت در تمام شوون و سختيها و مشكلات او حضور فعال داشته تا زمانی كه دعوت پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همه جانبه و فراگير گشته است، و در همان حال ديگران سرگرم زندگانی خوش خويش و راحت و آسوده خاطر، و اگر هم گاهی تحركی داشته اند سرانجام آن فرار بوده است.

يحيی بن محمد علوی - بنا به نقل ابن ابی الحديد - در اين باره گفته: احدی از مردم شك ندارد در اين كه رسول خدا عاقلی كامل و خردمندی هوشيار بوده، اما اعتقاد مسلمين معلوم، و اما يهود و نصاری و فلاسفه نيز بر اين باورند كه او حكيمی عليم و فيلسوفی عظيم بوده كه آيينی را هدايت و ملتی را رهبری كرده و حكومتی بزرگ را تشكيل داده است، و او خود بخوبی حس انتقامجويی و خوی خونخواهی عرب را می شناخته و می دانسته كه اگر فردی از قبيله ای، يك فرد از قبيله ديگر را بكشد، اوليای مقتول تا قاتل را به قصاص نكشند از پای نخواهند نشست.

و اگر بر قاتل دست نيابند از فاميل او و اگر از فاميل نيابند حداقل يك يا چند نفر از قبيله او را می كشند، و اسلام هم در آن زمان كوتاه، سرشت ديرينه آنان را دگرگون ننموده و اين عادت و خوی آنان را كه در اعماق جانشان ريشه داشته بكلی عوض نكرده، بنابراين، چگونه كسی احتمال می دهد كه اين انسان عاقل كامل كه خونهای زيادی از - كفار و مشركين - عرب بر زمين ريخته، بويژه از قريش، و يگانه يار و ياورش در اين خونريزيها و قتل و اسارتها پسر عمش بوده، او را جانشين خود قرار ندهد تا بدين وسيله خون او و فرزندانش را حفظ نمايد؟

آيا اين انسان خردمند دانا نمی داند كه اگر پسر عمش را با بستگانش به صورت افراد عادی بگذارد و بگذرد، آنان را در معرض استيصال و نابودی قرار داده تا لقمه ای برای خورندگان و شكاری برای درندگان باشند، اما اگر برای آنان قدرت و شوكتی قرار دهد و صاحب حكومت و اختيار گرداند در حقيقت خون آنان را حفظ نموده و از نابودی نجاتشان داده است، و اين به تجربه ثابت و قطعی است...

آيا احتمال می دهی كه اين موضوع بسيار مهم از خاطر رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفته باشد و يا اين كه دوست داشته اهل بيت و ذريه خود را مستاصل گرداند، پس چه شد آن شدت علاقه و محبتی كه به جگر گوشه اش فاطمه زهراعليها‌السلام داشته، آيا می گويی كه او را مانند يك فرد عادی رها نموده، و علی را نيز به همين وضع كه بر بالای سرش هزاران شمشير به انتقام خون عزيزان كشيده باشد...؟!(۷۱۲)

باز می گرديم به روايت عنوان بحث، آنجا كه عمر گفته: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همواره راجع به تصريح به اين موضوع منتظر فرصتی بود تا اين كه در بيماری وفاتش خواست بصراحت از او علی نام ببرد ولی من نگذاشتم دلالت دارد بر اين كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همواره در صدد بيان و تصريح به اين مطلب بوده ولی از مخالفت آنان بيم داشته تا اين كه در مرض وفاتش خواسته از آن پرده بردارد ولی او عمر نگذاشته است.

و همين اقرار و اعتراف عمر بر اين موضوع كافی است در اثبات اين كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اميرالمومنينعليه‌السلام را جانشين خود قرار داده است، و جلوگيری او برخلاف شرع بوده زيرا خدای تعالی فرموده:( وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ ) ؛(۷۱۳) ، و ما رسول فرستاديم مگر اين كه خلق به امر خدا اطاعت او كنند. و نيز فرموده: فلا و ربك لا يومنون حتی يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا فی انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما(۷۱۴) .

چنين نيست، قسم به خدای تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمی شوند مگر آن كه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه هر حكمی كنی هيچ گونه اعتراضی در دل نداشته و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند.

و اين كه عمر گفته: تنها انگيزه من از آن ممانعت، خوف وقوع فتنه بوده ثكلی را به خنده وا می دارد، چرا كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بطور صريح می فرمايد: برايم قلم و دوات بياوريد تا برايتان دستور العملی بنويسم كه هرگز پس از من گمراه نشويد، و عمر می گويد: من نگذاشتم تا مبادا با نوشتار رسول خدا به اسلام صدمه ای وارد شود و يا فتنه ای پديد آيد... ولی قسم به خدا كه انگيزه ممانعت آنان به جهت دلسوزی برای اسلام نبوده بلكه بخاطر مسائلی ديگر... چه آن كه بيانات و تصريحات رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در غدير خم راجع به اين موضوع و همچنين قبل و بعد از آن مطالبی بوده شفاهی و گذرا، و آنان می توانسته اند كه آن موارد را انكار و شاهدان عينی را از ادای شهادت ارعاب و جلوگيری نمايند. اما از جايی كه نوشتن وصيت امری ثابت و پايدار و سندی قطعی بوده و در آينده مجالی برای انكار و يا تشكيك در آن نمی گذاشته، چاره ای جز اين نديده اند كه اساسا از نوشتن آن جلوگيری كنند.

و اين كه عمر گفته: سوگند به خدا كه قريش بر خلافت او اميرالمومنين اتفاق نمی كردند در پاسخش بايد گفت كه: قريش نسبت به شخص رسول الله نيز مطيع و تسليم نبوده اند، تا زمانی كه آن حضرت مكه را فتح نموده كه در آن موقع مجبور به تسليم شده اند، و آن وقت هم واقعا اسلام نياورده، بلكه در ظاهر اظهار و آن كفر درونی خود را آشكار ساختند، و بارها اميرالمومنينعليه‌السلام قريش را مورد لعن و نفرين قرار داده و می فرمود:اجمعوا علی حربی كاجماعهم علی حرب رسول الله؛ قريش بر محاربه با من اتفاق نمودند، آن گونه كه بر محاربه با رسول خدا اتفاق نمودند.

و قريش پس از بيعت نمودن مردم با آن حضرتعليه‌السلام (بعد از قتل عثمان) نيز به او نگرويده و از او اطاعت ننموده بلكه به معاويه پيوستند، بطوری كه در جنگ صفين سيزده قبيله از قريش با معاويه بود، و تنها پنج نفر از آنان با اميرالمومنينعليه‌السلام بودند كه عبارتند از: محمد بن ابی بكر از طائفه تيم قريش بخاطر پاكدامنی و نجابتی كه از طرف مادرش اسماء بنت عميس داشت، و هم اين كه ربيبه آن حضرت بود، و جعده بن هبيره از قبيله مخزوم قريش به علت اين كه خواهرزاده آن حضرتعليه‌السلام بود. (پسر ام هانی خواهر آن حضرت بو)، و محمد بن ابی حذيفه عبشمی و هاشم بن عتبه زهری، و در خبر آمده: و مردی ديگر.

و اگر اين گفتار عمر صحيح باشد كه اتفاق قريش شرط صحت خلافت است، پس قول خودشان به امامت آن حضرت پس از قتل عثمان و بيعت مردم با او نيز باطل نخواهد بود؛ زيرا بنابر آنچه كه نقل شد در آن موقع نيز قريش به آن حضرت ايمان نياورده بلكه، قبله گاهشان معاويه بود.

و اما اين كه عمر گفته: اگر او اميرالمومنين خليفه شود عرب از گوشه و كنار با او پيمان شكنی می كنند، دروغی بيش نيست، بلكه قضيه برعكس بوده و چنانچه آن حضرتعليه‌السلام عهده دار خلافت می شد عرب بطور عموم از او پيروی می كردند؛ زيرا از خاندان پيامبرشان بود. و عرب با ابوبكر پيمان شكنی كرده آن هنگام كه دريافتند كه خلافت در محل واقعيش قرار نگرفته است. چنانچه اعثم كوفی در تاريخش نقل كرده كه پيمان شكنان با ابوبكر به اين مطلب تصريح می نمودند، و ابوبكر آنان را مرتد ناميده به قتل و حرق و اسارت محكوم می كرد. قدر مسلم از مرتدين كسانی بودند كه دعوی پيامبری نموده بودند، مانند: مسيلمه كذاب و اسود عنسی و طليحه. و از جمله كسانی كه عامل ابوبكر (خالد بن وليد) او را به بهانه ارتداد محكوم به قتل نمود مالك بن نويره بود كه قطعا فردی مسلمان بود، و عمر نيز اسلام او را قبول داشت و بدين جهت از ابوبكر خواست تا از قاتل او قصاص بگيرد ولی ابوبكر نپذيرفت، و تنها جرمش بنا به ادعای خالد اين بود كه در گفتگويش با خالد از ابوبكر به عنوان صاحبك؛ يار تو تعبير كرده بود.

سبحان الله از اين عصبيت، آنان طلحه و زبير و عايشه را كه به جنگ با اميرالمومنينعليه‌السلام كه به نص آيات قرآن همچون رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده و در خبر مستفيض، پيامبر به او فرموده: حربك حربی؛ محاربه با تو محاربه با من است رفته كافر نمی شمرند، بلكه برای آنان درجات و مقامات قائلند، و همچنين نسبت به معاويه با اين كه رسول خدا در موارد زيادی او را لعن كرده و نيز او به مقاتله با اميرالمومنين برخاسته و سب بر آن حضرت را رواج داده و مرتكب جناياتی شده كه روی تاريخ را سياه نموده است، ولی مالك بن نويره را به بهانه ای واهی سر می برند و نام او را از ليست صحابه رسول خدا حذف می كنند، چنان كه ابوعمر و بن منده، و ابونعيم و قبل از ايشان جد ابوعمرو و مورخينی ديگر پس از آنان هيچ كدام مالك را جزء صحابه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ذكر نكرده اند تا اين كه نوبت به ابن اثير رسيده و او با اين كه ناصبی است، در كتاب اسد الغابه مالك را در زمره صحابه رسول خدا آورده و از مورخين پيش از خودش كه او را در صحابه عنوان نموده اند اظهار تعجب كرده است.

آری، كسانی كه با اميرالمومنينعليه‌السلام پس از به خلافت رسيدنش پيمان شكنی كرده اند، افرادی نظير عايشه دختر ابوبكر و طلحه پسر عموی ابوبكر و زبير داماد ابوبكر، و عبدالله و عبيدالله دو پسر عمر، و سعد بن ابی وقاص يكی از اعضای شش نفره عمر بوده اند؛ و همچنين معاويه و بنی اميه كه عمر خلافت را برای آنان سياستگزاری نموده بود. با اين كه نقض عهد قريش با آن حضرت و يا عرب بنا به قول عمر، تنها به سبب پيشی گرفتن او و ابوبكر بوده بر آن بزرگوار، و نيز بخاطر نقشه ای بوده كه عمر برای به قدرت رساندن عثمان و بنی اميه طراحی نموده بود.

با اينكه نبوت كه منصبی است الهی هيچ گونه ملازمه ای با به وجود آمدن حكومت ظاهری ندارد، چه رسد به وصايت (به اين معنی كه اگر حكومت ظاهری نبود نبوت هم از بين برود)، سخن ما اين است كه چرا عمر نگذاشت رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين راه حجت بر مردم تمام شود ولو اين كه تمام عرب و عجم و قريش و غير قريش هم با او پيمان شكنی كنند، و در نتيجه سرنوشت مسلمانان پس از وفات رسول خدا همانند زمان حيات آن حضرت در مكه باشند، و مانند سرنوشت بسياری از انبيای الهی و اوصيای آنان كه پيوسته مظلوم و مقهور ستمگران و زورگويان زمان خود بوده اند.

و البته آنان تنها حكومت ظاهری را از اميرالمومنين گرفتند، وگرنه منصب وصايت و امامت آن حضرت كه منصبی است الهی بر جای خود محفوظ و تا پايان عمر ثابت و برقرار بوده است. گرچه حق اين است كه همواره می بايست حكومت ظاهری نيز در اختيار انبيای الهی و جانشينان آنان باشد، ولی اگر با قهر آن را گرفتند اصل نبوت كه از طرف خداست باطل نشده و همچنان باقی است.

و اما سخنی كه عمر با ابوبكر به هنگام بيعت كردن با او گفته: «رضيك النبی لديننا فلا نرضاك لدنيانا »؛(۷۱۵) پيامبر تو را برای امور دينی ما پسنديده بنابراين چگونه جانشينی رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فقط جنبه حكومت ظاهری آن بوده، نه جنبه معنوی و الهی بودن آن و مراد او از جمله رضيك النبی لديننا قضيه نماز خواندن ابوبكر است در بيماری وفات رسول خدا به جای آن حضرت، و ما قبلا درباره حقيقت و ماهيت آن بحث كرده ايم، و بر فرض اين كه صحيح باشد هيچ گونه دلالتی بر نتيجه ای كه عمر از آن گرفته ندارد؛ با اين كه خودشان گفته اند: صلوا خلف كل مومن وفاجر.

و در هر حال معلوم می شود كه ارزش خلافت و جانشينی رسول خدا نزد عمر از امامت جماعت كمتر بوده، چرا كه خلافت را مربوط به دنيای مردم و امامت جماعت را مربوط به دين آنان دانسته است. و هرگاه علمای يهود يا نصارا از آنان مساءله مشكلی می پرسيدند، آنها را به نزد اميرالمومنينعليه‌السلام راهنمايی كرده و اظهار می داشتند كه اين جانشين پيغمبر ما و مخزن علم و دانش اوست، و ما تنها در حكومت و سلطنت به جای پيامبر نشسته ايم.

چنانچه حموی با اين كه ناصبی است در معجم البلدان در عنوان احقاف از اصبغ بن نباته نقل كرده كه می گويد: روزی در زمان خلافت ابوبكر در محضر علی بن ابيطالب نشسته بوديم، در اين اثنا مردی قوی هيكل و درشت اندام از اهالی حضرت موت بر ما وارد شد و در كناری نشست و از آنان كه آنجا بودند پرسيد؛ بزرگ و رئيس شما كيست؟

آنان به علیعليه‌السلام اشاره نموده و گفتند: اين پسر عم رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داناترين مردم و... تا اين كه می گويد علی آئين اسلام را بر او عرضه نموده و به دست آن حضرت مسلمان گرديد، و آنگاه او را به نزد ابوبكر بردند...

۶۹- تهمت و افترا

و نيز ابن ابی الحديد از ابن عباس نقل كرده كه می گويد: روزی به نزد عمر رفتم، عمر به من گفت: ای ابن عباس! اين مرد چنان در انجام عبادات خود را به رنج و تعب انداخته آن هم به خاطر رياء كه ضعيف و لاغر شده است.

ابن عباس: مقصودت كيست؟

عمر: پسر عمت (علی).

ابن عباس: انگيزه و هدفش از اين رياكاری چيست؟

عمر: جلب توجه مردم نسبت به خود و بدست آوردن خلافت.

ابن عباس: ولی در جايی كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بطور صريح و آشكار او را به عنوان خليفه پس از خود به مردم معرفی نموده و تو مانع گشته ای، ديگر اين كار او كه ادعا می كنی چه سودی برايش خواهد داشت؟

عمر: درست است كه رسول خدا او را معرفی نموده ولی او در آن موقع جوانی نورس بوده و عرب او را كوچك می شمرده و اما حال به حد كمال رسيده، آيا نمی دانی كه خداوند هيچ پيغمبری را به نبوت برنگزيده مگر پس از اتمام چهل سال او.

ابن عباس: ولی همه بزرگان و اهل نظر از همان ابتدای ظهور اسلام او را فردی كامل می دانسته اند وليكن محروم و محدود.

عمر: البته او علی پس از فراز و نشيبها و وقوع حوادثی سرانجام به خلافت خواهد رسيد، ولی گامهايش در آن می لغزد و از اداره آن عاجز می ماند. و تو ای ابن عباس! در آينده شاهد اين جريانات خواهی بود و در آن موقع است كه عرب نيز به صحت نظريه مهاجرين اوليه كه با خلافت او مخالف بودند پی خواهد برد، و ای كاش! من هم در آن هنگام زنده بودم و آن روز شما را می ديدم، حقا كه حرص به دنيا حرام، و مثل دنيا همچون سايه توست كه هر چه به آن نزديكتر شوی از تو دورتر می گردد(۷۱۶) .

مؤلّف:

سبحان الله! چگونه می شود كه عمر كسی را كه خداوند بر عصمت و طهارت او گواهی داده و او را نفس پيامبرش دانسته گاهی به عجب و زمانی به ريا متهم می سازد، با اين كه خداوند به جز بر عصمت او بطور عموم، بر اخلاص او خصوصا، و همچنين تواضع او گواهی داده كه می فرمايد:

( وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَىٰ حُبِّهِ مِسْكِينًا وَيَتِيمًا وَأَسِيرًا (۸) إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِيدُ مِنكُمْ جَزَاءً وَلَا شُكُورًا ) (۷۱۷)

و بر دوستی خدا به فقير و اسير و يتيم طعام می دهند و گويند: ما فقط برای رضای خدا به شما طعام می دهيم و از شما هيچ پاداش و سپاسی نمی خواهيم....

و پيش از اين گذشت احتجاج مامون به اين آيه شريفه بر اثبات افضليت آن حضرتعليه‌السلام . و چه زيبا ابن عباس از اين سخن عمر پاسخ گفته كه: او امير المومنين چه هدفی از اين كارش می توانسته داشته باشد در حالی كه رسول خدا او را برای خلافت به مردم معرفی نموده ولی تو مانع گشته ای.

اما چه سود كه اهل دنيا همواره روگردان از حقيقتند، همچنان كه ابن عباس از گفتار ديگر وی كه گفته: عرب او علی را خردسال می شمردند نيز به خوبی پاسخ داده كه اهل عقل و درايت همواره از ابتدای ظهور اسلام او اميرالمومنين را مردی كامل و بزرگ می دانسته اند، و مفهوم اين سخن اين است كه تو از جمله آنان نيستی. كما اين كه مفهوم پاسخ اولش اين است كه تو پيش بينی ها و تمهيدات رسول خدا را به منظور استخلاف او تغيير داده و ويران نموده ای.

و آنجا كه عمر به ابن عباس می گويد: آيا نمی دانی كه خداوند هيچ پيغمبری را به نبوت برنگزيده مگر پس از رسيدن به چهل سال به او بايد گفت: آيا گفتار خدا را درباره يحيیعليه‌السلام نشنيده ای كه می فرمايد:( وَآتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا ) ؛(۷۱۹) و او را در كودكی مقام نبوت بخشيديم.

و منشا تشكيك عامه در اين مطلب كه اميرالمومنين نخستين كسی بوده كه به رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايمان آورده با اين كه آن از مسلمات تاريخ است به بهانه اين كه اسلام آوردن او در حال كودكی بوده، همين تشكيك عمر است.

و اين كه عمر به ابن عباس گفته: او علی سرانجام پس از وقوع وقايع و حوادثی به خلافت خواهد رسيد اما گامهايش در آن می لغزد و...در پاسخ او بايد گفت: كه علت آن همه نابساماني ها و كشمكشها، تو و يارت ابوبكر شده ايد، و اگر خلافت را از همان ابتدا برای اهلش می گذاشتيد هيچ شمشيری در اسلام كشيده نمی شد و نه خونی ريخته می شد، به شهادت عقل و وجدان و تصريح خود اميرالمومنين بر آن و بلكه معاويه، در ضمن نامه اش به محمد بن ابوبكر.

و كار ديگری كه عمر به منظور متزلزل نمودن خلافت اميرالمومنينعليه‌السلام برای هميشه انجام داد غير از تصدی ناحق خودش و ابوبكر اين كه طلحه و زبير را نيز برای تصدی خلافت صالح دانسته آنان را جزو افراد شورای شش نفره خود قرار داد، با اين كه خود او در زمان حياتش آن دو را در مدينه نگه داشته و ممنوع الخروج نموده بود حتی برای جهادی كه بر همه مسلمين واجب است، به آنان می گفت: «يكفيكما جهاد كما ايام النبی »؛ برای شما كافی است جهادی كه در زمان رسول خدا انجام داده ايدو علتش اين بود كه آنان در امر خلافت و سلطنت او كارشكنی و اخلالگری نكنند. و ديگر اين كه عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان را در شورا حكم قرار داد و از اين راه زمينه را برای بخلافت رسيدن عثمان و بنی اميه آماده كرد، و به همين جهت طلحه و زبير اولين كسانی بودند كه بيعت با آن حضرتعليه‌السلام را شكستند، و در نتيجه برای بنی اميه به سركردگی و زعامت معاويه يگانه منافق و مزور تاريخ كه تاكنون دومی برايش نيافته ايم، از آن زمان پايگاهی نيرومند و حكومتی استوار در شام فراهم گرديد، و پس از آن بهانه قتل عثمان پسر عموی آنان نيز بر آن اضافه گرديد.

و اين كه عمر گفته: تا اين عرب به صحت رای مهاجرين اوليه كه او امير المومنين را از خلافت بازداشته اند پی ببرد جا داشت كه عمر اين جمله را نيز اضافه می كرد: و تا اين كه عرب به اشتباه رسول خدا نيز پی ببرد، چرا كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آغاز بعثت در يوم الانذار تا به هنگام وفاتش همواره اميرالمومنين را به عنوان وصی و جانشين خود به مردم معرفی می نمود.

و نيز بايد به او گفت: تمام مردم از عرب و عجم، آنان كه مكابر و كودن نيستند، می دانند كه تنها منافقين بودند كه بوسيله تو و ابوبكر اميرالمومنين را از تصدی خلافت بازداشتند، و اما مسلمانان واقعی و مهاجرين اوليه كه عبارت بوده اند از: سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، حذيفه، و نظائر آنان، آنها تصميم گرفتند كه بيعت با ابوبكر را نقض كرده ولی نتوانستند.

چنانچه ابن ابی الحديد از براء بن عازب نقل كرده كه می گويد: من همواره دوستدار و علاقه مند به بنی هاشم بودم تا اين كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رحلت نمود و من در آن حال می ترسيدم كه قريش با اجتماع و تبانی خلافت را از بنی هاشم بگيرند، پس در اثر شدت اندوهی كه بخاطر وفات رسول خدا داشتم، حيرت زده گاهی به نزد بنی هاشم می رفتم در حالی كه آنان در ميان حجره رسول خدا در كنار جسد پاك آن حضرت مجتمع بوده و زمانی هم به نزد قريش رفته مراقب اعمال و حركات سران آنان بودم پس در اين اثناء عمر و ابوبكر را نديدم، كسی گفت: آنان در سقيفه بنی ساعده اجتماع كرده اند.

ناگهان ديگری خبر آورد كه با ابوبكر بيعت كردند، و پس از اندك زمانی ابوبكر را ديدم می آيد در حالی كه عمر و ابوعبيده و گروهی ديگر از اهل سقيفه همراه او بودند و همگی آنان ازار صنعايی به كمر بسته به هر كس كه می رسيدند به زور يا رضا، از او برای ابوبكر بيعت می گرفتند. من از مشاهده اين حالت بسيار اندوهگين شده شتابان خود را به بنی هاشم رساندم در حالی كه در بسته بود.

محكم در را زدم و گفتم: مردم با ابوبكر بيعت كردند، پس ابن عباس بر آنان نفرين كرد و گفت: تا ابد خير نبينيد من به شما دستوری دادم ولی اعتناء نكرديد. پس با شدت ناراحتی و حزنی كه داشتم درنگ كردم، و در همان شب مقداد، سلمان، ابوذر، عباده بن صامت، ابوالهيثم بن تيهان، حذيفه و عمار را ديدم كه تصميم گرفته بودند خلافت را در ميان شورايی از مهاجرين برگردانند، اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد پس به نزد ابوعبيده و مغيره بن شعبه رفته از آنان كمك فكری و چاره انديشی خواستند. مغيره به آنان گفت: صلاح در اين است كه عباس را ببينيد و برای او و فرزندانش بهره و نصيبی در خلافت قرار دهيد تا از ناحيه علی بن ابيطالب آسوده خاطر باشيد...(۷۱۹)

نظام كه از مشايخ معتزله و استاد جاحظ است آورده كه: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در موارد متعددی بر خلافت علی كرم الله و جهه تصريح نموده به گونه ای كه برای كسی نقطه ابهامی باقی نمانده ولی عمر آن را كتمان نموده و هم او بوده كه در سقيفه از حاضران برای ابوبكر بيعت گرفته است.

وانگهی، چگونه عمر می گويد: تا اين كه عرب به صحت رای مهاجرين اوليه پی ببرد كه با خلافت او اميرالمومنين مخالف بودند با اين كه طلحه و زبير كه به اعتقاد آنان از معروفترين و با سابقه ترين آنان بوده اند، در ابتدا با خلافت اميرالمومنينعليه‌السلام مخالفتی نداشته اند؛ زيرا خلافی نيست در اين كه زبير با اميرالمومنين و در زمره بنی هاشم بوده تا زمانی كه پسر او از اسماء دختر ابوبكر بزرگ شده است، و هنگامی كه خواستند به زور از او برای ابوبكر بيعت بگيرند شمشير كشيد، پس عمر شمشير را از دستش گرفت و آن را به ديوار زد و گفت: بگيريد اين كلب را.

و اما طلحه، با اين كه پسر عموی ابوبكر بوده ولی در جريان خلافت او نقشی نداشته است، چنانچه در عقد الفريدآمده: وقتی كه عثمان خواست وصيت نامه ابوبكر را بخواند طلحه به او گفت: بخوان آن را ولو آن كه اسم عمر در آن باشد، پس عمر به طلحه گفت: اين را از كجا دانستی؟ گفت: از اين كه تو ديروز او را به خلافت رساندی و او امروز تو را؟

و در شرح ابن ابی الحديد آمده: عمر تنها كسی بوده كه بيعت با ابوبكر را محكم و مخالفين را سركوب نموده است. و در اين رابطه شمشير زبير را شكسته، و بر سينه مقداد كوفته، و در سقيفه سعد بن عباده را زير لگد گرفته و گفته بكشيد سعد را، خدا او را بكشد، و بينی حباب بن منذر را مجروح نموده به علت اين كه در سقيفه گفته بود: «انا جذيلها المحكك، و عذيقها المرجب »؛ منم محل اعتماد در اين قضيه خلافت.

و نيز گروهی از بنی هاشم را كه به خانه فاطمهعليهما‌السلام پناه برده بودند تهديد نموده آنان را از خانه خارج ساخت، و بالاخره اگر كوششهای او برای ابوبكر نبود هيچ كاری برای او از پيش نمی رفت(۷۲۰) و اما اين كه عمر گفته: حرص به دنيا حرام است، اين گفتار وی شگفت انگيز است؛ آيا او حريص بر رياست است كه جنازه پيامبرش را بدون تجهيز روی زمين گذاشته و بخاطر كسب سلطنت، بدون داشتن استحقاق آن با مردم به منازعه برخاسته و... يا آن كس كه با داشتن اهليت و استحقاق آن به جهت نص رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر آن، و همچنين قرابت او با رسول الله، و دارا بودند تمام صفات كماليه انسانی از علم و غيره و با اين همه از آن دست كشيده و به دنبال تجهيز و كفن و دفن پيكر مطهر رسول خدا رفته، و پس از آن نيز به جمع آوری قرآن همت گمارده و اصلا در سقيفه حاضر نشده و قطعا اگر حاضر می شد هرگز كار به نفع ديگران پايان نمی پذيرفت.

چنانچه انصار به حضرت فاطمهعليها‌السلام گفتند: اگر پسر عمت پيش از ابوبكر به ما پيشنهاد بيعت را نموده بود به ديگری عدول نمی كرديم، و همچنين موقعی كه اميرالمومنينعليه‌السلام با آنان محاجه نمود به آن حضرت گفتند: اگر ما سخنان شما را پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنيم شنيده بوديم هرگز با ديگری بيعت نمی كرديم!.

و اما اين كه عمر گفته: همانا دنيای تو به منزله سايه توست...تعجب آور است؛ زيرا اگر طبق اظهارات او دنيا بسان سايه ای است پس چرا خودش بخاطر آن به رسول خدا نسبت هجر داد و از وصيت كردند آن حضرت جلوگيری كرد؟ و چرا خواست كسی را بكشد كه به منزله نفس رسول الله بود در صورتی كه با او بيعت ننمايد و نيز حكم قتل او را صادر نمود در صورتی كه از دستور شوراء اطاعت نكند.

۷۰- پاسخ كوبنده

ابن ابی الحديد از موفقيات زبير بن بكار از ابن عباس نقل كرده كه می گويد: به قصد ديدار با عمر بيرون رفتم تا اين كه می گويد عمر به من گفت: چرا برای خواستگاری به نزد پسر عمت علی نمی روی؟

ابن عباس: تو پيش از من نرفته ای؟

عمر: يكی ديگر از دخترانش را.

ابن عباس: او برای پسر برادرش می باشد.

و آنگاه عمر گفت: ای ابن عباس! می ترسم اگر يار تو علی خليفه شود او را عجب گرفته از راه منحرف گردد و ای كاش! كه من وضع و سرنوشت شما را پس از خودم می ديدم.

ابن عباس: ولی يار ما آن چنان كه خودت نيز می دانی هيچگاه نه حكم خدا را تغيير داده، و نه تبديل نموده و نه به هنگام مصاحبتش با رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به خشم آورده است.

ابن عباس می گويد: در اينجا عمر كلام مرا قطع نموده گفت: و نه آنگاه كه خواست دختر ابوجهل را بر فاطمه خواستگاری كند.

ابن عباس به او گفت: خدای تعالی فرموده:( وَلَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْمًا ) (۷۲۱) ؛ نيافتيم اين انسان اراده و تصميمی و يار ما هرگز قصد ناراحت نمودن رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نداشته وليكن افكار گوناگون برای همه كس پيش می آيد حتی برای آگاهان در دين و درست كرداران. در اينجا عمر گفت: ای ابن عباس! كسی كه می پندارد می تواند در دريای علم شما فرو رفته قعر آن را دريابد گمانی كرده بی اساس، و از آن عاجز(۷۲۲)

۷۱- تحليل گفتار عمر

مؤلّف:

اين كه عمر به ابن عباس گفته: می ترسم اگر يار تو خليفه شود او را عجب گيرد. بايد گفت: معمولا افراد ناآگاه تفاوتی بين عجب و كبر و بين عزت نفس و بزرگ منشی نمی بينند، خدای تعالی می فرمايد:( وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلَٰكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَعْلَمُونَ ) (۷۲۳) ؛ عزت مخصوص خدا و رسول و اهل ايمان است و لكن منافقين از اين معنی آگه نيستند.

و از آنجا كه اميرالمومنينعليه‌السلام دارای منش و خويی بوده محبوب پروردگار، از عدم تواضع و فروتنی برای اهل رياست و دنياپرستان... از اينرو عمر او را به عجب نسبت داده است، وگرنه آن حضرتعليه‌السلام به اتفاق دوست و دشمن پس از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برترين انسانی بوده كه متصف به اين صفات است كه خدای تعالی فرموده:

( وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا ...) (۷۲۴) .

و بندگان (خاص) خدای رحمن آنان هستند كه بر روی زمين بتواضع و فروتنی راه روند، و هرگاه مردم جاهل به آنها خطاب و عتاب نمايند با سلامت نفس جواب دهند....

و در روايات آمده كه: اين آيه در شان او و اهل بيت كرامش نازل شده است.

و اين كه عمر گفته: و نه در خواستگاری دختر ابوجهل بر فاطمهعليها‌السلام ... تعريض و رد بر ابن عباس بود كه به او گفته بود تو شخصيت و مقام رفيع او علی را می شناسی و می دانی كه او هيچگاه حكم خدا را تغيير و تبديل نداده و رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به خشم نياورده است.

و البته مفهوم اين گفتار ابن عباس به عمر اين بود كه تو اينها را مرتكب شده ای... و به همين جهت عمر برآشفته و سخن او را قطع نموده و با افترای بر اميرالمومنينعليه‌السلام و رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواسته بود كلام او را نقض و رد نمايد.

و دليل بر بی پايگی آن مطلبی كه عمر اظهار داشته، اين كه چگونه ممكن است كه رسول خدا كه خودش آورنده اين قانون است:( فَانكِحُوا مَا طَابَ لَكُم مِّنَ النِّسَاءِ مَثْنَىٰ وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ ) (۷۲۵) با انجام آن خشمگين گردد، حال آن كه خدای تعالی درباره او فرموده:( قُلْ إِن كَانَ لِلرَّحْمَٰنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعَابِدِينَ ) (۷۲۶) ؛ بگو اگر خدا را فرزندی بود پس من اولين پرستش كنندگان او بودم. و رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اولين كسی بود كهه به احكام و فرامين الهی كه خود مبين و مبلغ آنها بوده عمل می نموده است؛ چنانچه آن هنگام كه ربا را باطل و لغو نمود فرمود: اولين ربايی را كه بر می دارم ربای عمويم عباس است. و آن هنگام كه خونهای جاهليت را برداشت فرمود: اولين خونی را كه بر می دارم خون پسر عمويم ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب است.

و نيز در تاريخ طبری آمده: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از فتح مكه خطبه خواند و در ضمن خطبه اش فرمود: خداوند ربا را لغو نموده، و ربای عباس بن عبدالمطلب برداشته شده است. و هر خونی كه در جاهليت ريخته شده برداشته شده، و اولين خونی را كه بر می دارم خون پسر عمويم ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب است (و ربيعه قبل از اسلام در ميان قبيله بنی ليث رفته زن شيرده طلب می نمود پس بنوهذيل او را كشته بودند).

بعلاوه، غيرت و رشك بردن زن نسبت به شوهرش بخاطر ازدواج او با همسری ديگر از كفر اوست، چه رسد به رشك بردن نزديكان او.

و اما اينكه ابن عباس او را در اين مطلب تكذيب نكرده بلكه بنحوی ديگر او را پاسخ گفته، بر طريق مماشات و جدال به نحو احسن بوده، و به همين جهت عمر مجبور شده اقرار كند كه از محاجه با او عاجز است.

۷۲- اعمال رای

طبری در تاريخش از ابن عباس نقل كرده كه می گويد: اولين موضوعی كه سبب شد اين كه مردم بطور علنی درباره عثمان ايراد و انتقاد كنند اين بود كه او در سالهای اول خلافتش نمازش را در منی شكسته می خواند تا اين كه در سال ششم نمازش را تمام بجا آورد، بسياری از صحابه رسول خدابه او اعتراض كردند و حضرت علیعليه‌السلام نيز به نزد او رفته و به او فرمود: بخدا سوگند نه مطلب تازه ای اتفاق افتاده و نه زمانی طولانی از حيات رسول خدا گذشته خودت هم بخاطر داری كه پيامبر خدا نمازش را در منی شكسته می خواند و پس از او ابوبكر و عمر نيز به همين ترتيب، و خودت هم در سالهای گذشته مانند آنان عمل می نموده ای، حال چه شده كه از آن برگشته ای؟

عثمان گفت: نظريه ای بود كه بخاطرم رسيد(۷۲۷) .

خطيب در تاريخ بغداد از معاذ بن معاذ نقل كرده كه می گويد: به عمرو بن عبيد گفتم: چگونه است اين حديثی كه حسن نقل كرده كه عثمان همسر عبدالرحمن را پس از انقضای عده اش از شوهرش ارث داده است. عمرو پاسخ داد: عثمان صاحب سنتی نبوده است.

مؤلّف:

اگر عثمان صاحب سنتی نبوده، پس چگونه اهل سنت او را پيشوای سوم خود قرار داده اند. از اين گذشته، آيا رای تراشی در برابر عمل رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حكم به غير ما انزل الله نيست؟!

۷۳- نظر عثمان درباره اختيار طلاق

ابونعيم در حليه از ابوالحلال عتكی نقل كرده كه می گويد: به منظور انجام كاری نزد عثمان رفته بودم، و چون كارم تمام شد، عثمان به من گفت: آيا حاجتی داری؟

گفتم نه، جز يك سوال شرعی، و آن اين كه مردی از فاميل ما اختيار طلاق همسرش را به خود واگذار نموده است.

عثمان پاسخ داد: در اين صورت اختيار طلاق با زن خواهد بود.

مؤلّف:

آيا رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نفرموده: الطلاق بيد من اخذ بالساق.

۷۴- عثمان و عفو از قاتل

عوانه در شوری و جوهری در سقيفه از شعبی نقل كرده اند كه می گويد: مردم درباره جريان قتل هرمزان، كه عبيدالله پسر عمر او را كشته بود بسيار گفتگو می كردند پس عثمان به منبر رفت و گفت: ای مردم! از قضای الهی بود كه عبيدالله هرمزان را كشت، و او مسلمانی است كه وارثی جز خدا و مسلمين ندارد و من پيشوای شما هستم و عبيدالله را عفو كردم، آيا شما نيز فرزند خليفه ديروزيتان را نمی بخشيد؟ همگی گفتند: بله، پس او را آزاد نمود.

هنگامی كه اين خبر به سمع مبارك امير المومنين رسيد لبخندی بر لبان گرفت و فرمود: سبحان الله! اين نظری است كه عثمان از نزد خودش ابراز نموده، آيا حق كسی را می بخشد كه بر او هيچ گونه ولايتی ندارد، بخدا سوگند كه اين بسی شگفت آور است!(۷۲۹) .

۷۵- توسعه مسجد الحرام و تخريب منازل

واقدی آورده: در سال ۲۶ هجری عثمان مسجدالحرام را توسعه داد، و بدين منظور از بعضی، خانه هايشان را خريد، ولی عده ای هم حاضر به فروش نشدند، عثمان به آنان اعتنايی ننموده منازلشان را ويران نمود و قيمت آنها را از بيت المال پرداخت كرد، اين گروه به عثمان اعتراض نموده بر او فرياد كشيدند، عثمان دستور داد آنان را زندانی كنند، و به آنان گفت: شما تنها از بردباری من سوء استفاده كرده ايد، پيش از من عمر نيز اين كار را با شما انجام داد ولی بر او فرياد نكشيديد(۷۲۹) .

و همين خبر را بلاذری نيز در فتوح البلدان نقل كرده و پس از آن آورده: وليد بن عبدالملك به عمر بن عبدالعزيز نوشت تا مسجدالنبی را از هر طرف به وسعت دويست ذراع برساند، و اضافه كرد كه اگر كسی از فروش خانه اش امتناع ورزد بگو خانه اش را قيمت زده بهايش را به او بپرداز و خانه اش را خراب كن، چرا كه تو در اين كار سلف صدوقی همچون عمر و عثمان داری.

يعقوبی در تاريخش آورده: در سال ۱۷ هجری عمر به مكه رفت و مسجد الحرام را توسعه داد و خانه های بعضی را خريد ولی بعضی هم حاضر به فروش نشدند، پس خانه های اين دسته را نيز ويران نمود و بهای آنها را از بيت المال پرداخت نمود؛ از جمله خانه عباس نيز خراب گرديد.

عباس به عمر گفت: آيا خانه مرا خراب می كنی؟

عمر گفت: بله. به منظور توسعه مسجد.

عباس گفت: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده: همانا خداوند به داوود پيغمبر وحی نمود تا مسجدی در ايليا بنا كند، داوود مسجد را ساخت، پس خداوند به او وحی فرستاد كه من جز پاكيزه و حلال را نمی پذيرم و تو آن را در زمين غصبی ساخته ای، داوود دقت و بررسی كرد، ديد كه يك قطعه زمين را نخريده است، پس آن را خريد.

عمر چون اين را شنيد گفت: آيا كسی اين خبر را از رسول خداشنيده است؟

گروهی برخاسته بر آن گواهی دادند تا اين كه آورده عمر از مكه بازگشت. در حالی كه عباس نيز با او بود، پس عمر بر او پيشی گرفت، و آنگاه ايستاد تا اين كه عباس به او ملحق گرديد، در اين موقع عمر به عباس گفت: من بر تو پيشی گرفتم ولی شايسته نيست كسی بر شما بنی هاشم تقدم جويد، قومی كه در شما ضعف هست.

عباس به او پاسخ داد: خدايمان ما را ديد كه در نبوت نيرومنديم و از خلافت ضعيف!(۷۳۰)

۷۶- عمر و صلح حديبيه

ابن ابی الحديد آورده: هنگامی كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قرار داد صلح حديبيه را با سهيل بن عمرو (از طرف قريش) نوشت، كه از جمله مواد آن يكی اين بود كه اگر كسی از مسلمانان به نزد قريش رود او را بپذيرند و به مسلمانان باز نگردانند، ولی اگر كسی از قريش به نزد پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برود هر چند مسلمان باشد او را به قريش برگردانند، عمر خشمگين شد و به ابوبكر گفت: اين چه ننگ است ای ابوبكر! آيا مسلمانان به مشركين بازگردانده شوند؟!

و آنگاه به نزد رسول خدا رفت و در مقابل آن حضرت نشست و گفت: آيا شما به حق فرستاده خدا نيستيد؟

پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بله.

عمر: آيا ما در حقيقت مسلمان نيستيم؟

پيامبر: بله.

عمر: آيا آنان كافر نيستند؟

پيامبر: بله.

عمر: بنابراين چرا در آيينمان اين گونه تن به خواری دهيم.

رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : من فرستاده خدا هستم و آنچه كه خدا به من دستور دهد انجام می دهم، و قطعا مرا ضايع نخواهد نمود.

عمر غضبناك از نزد رسول خدا برخاست و گفت: اگر يارانی برای خود بيابم هرگز به چنين ذلتی تن در نخواهم داد. و سپس به نزد ابوبكر رفت و گفت: مگر پيغمبر به ما وعده نداده بود كه به زودی داخل مكه خواهد شد، پس چطور شده وعده او؟

ابوبكر: آيا رسول خدا به تو گفته همين امسال وارد مكه خواهد شد؟

عمر: نه.

ابوبكر: پس در آينده نزديكی داخل خواهيم شد.

عمر: پس اين صلحنامه ای كه نوشته شده چيست و چگونه ما به اين خواری گردن نهيم؟

ابوبكر: دست از ياری رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برندار. به خدا سوگند او فرستاده خداست، و خدايش او را درمانده نخواهد گذاشت، از اينرو در روز فتح مكه هنگامی كه پيامبر خدا كليدهای خانه كعبه را در دست گرفت: فرمود: عمر را نزد من بخوانيد!

عمر آمد، پس رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: اين همان چيزی است كه به شما وعده داده بودم(۷۳۱) .

شهرستانی در ملل و نحل از نظام نقل كرده كه می گويد: عمر در روز حديبيه ترديد نمود، و اين شك در دين خداست و ناخشنودی نسبت به آنچه كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قضاوت و حكم نموده است(۷۳۲) .

و هنگامی كه ابوعمرو شطوی معتزلی خواست شيخ مفيدرحمه‌الله را از راه وقوع اجماع، بر اسلام آن دو محكوم گرداند و مفيد اين استدلالش را رد نمود، آنگاه مفيد به وی گفت: من مقصود تو را دريافتم و مجال اثبات آن را به تو ندادم، حال تو را در محذوری قرار خواهم داد كه تو می خواستی مرا در آن وارد سازی. آيا قبول داری كه تمام امت اتفاق دارند بر اين كه هر كس كه در دين خدا و نبوت رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ترديد كند به كفر خود اعتراف نموده است؟

ابوعمرو: بله.

مفيد: و خلافی نيست در اين كه عمر گفته هيچگاه از روزی كه مسلمان شدم در دين خدا شك نكردم جز روزی كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با اهل مكه مصالحه نمود كه به نزد آن حضرت رفته و گفتم: آيا تو فرستاده خدا نيستی؟

فرمود: بله.

گفتم: آيا ما مومن نيستيم؟

فرمود: بله.

گفتم: پس چرا اين چنين تن به ذلت داده ای؟

رسول خدا: اين ذلت نيست و خير تو در آن است، و سپس به او گفتم: آيا به ما وعده نداده بودی كه داخل مكه می شويم؟

فرمود: بله.

گفتم: پس چرا وارد نمی شويم؟

فرمود: آيا به تو وعده داده بودم كه همين امسال داخل می شوی؟

عمر: نه. رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: پس به خواست خداوند به زودی داخل مكه خواهيم شد.

شيخ مفيدرحمه‌الله گفت: بنابر اين او در دين خدا و نبوت رسولش ترديد نموده است. و آنگاه موارد ديگری از شكوك او را با ذكر دليل برای او شرح داد و سپس نتيجه مطلوب را گرفت: پس از آن گفت: بعض از نواصب ادعا كرده اند كه عمر پس از اين اظهار ترديدش ايمان آورده و شك او مبدل به يقين گشته است وليكن گفته: آنها ادعايی است بدون دليل، ولاجرم در برابر آن اجماع فاقد ارزش.

شيخ مفيد می گويد: ابوعمرو پاسخی نداشت جز اين كه گفت: من باور ندارم اين كه كسی تاكنون ادعای چنين اجماعی نموده باشد.

مفيد: ولی اكنون اين مطلب بر تو ثابت گرديد، چنانچه پاسخی از آن داری بگو! وليكن او هيچ گونه جوابی نداشت.

۷۷- عمر و شورا

و نيز ابن ابی الحديد آورده: آنگاه كه عمر بر اثر ضربات ابولولو مجروح گرديد و به مرگ خود يقين كرد، درباره جانشين پس از خود به مشورت پرداخت... و آنگاه گفت: رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا وفات نمود در حالی كه از اين شش نفر از قريش راضی و خشنود بود؛ علی، عثمان، طلحه، زبير، سعد، عبدالرحمن بن عوف، و من تصميم گرفته ام خلافت را در ميان آنان به شورا بگذارم تا يك نفر را از بين خودشان برای تصدی خلافت انتخاب نمايند... و سپس گفت: اين شش نفر را نزد من بخوانيد!

آنان را خواندند. پس عمر وارد شده در حالی كه او در بستر مرگ آفرين لحظات زندگی خود را می گذرانيد. عمر به آنان نگاهی افكنده به ايشان گفت: آيا همگی شما چشم طمع به خلافت نداريد؟

آنها از اين گفتار وی ناراحت شده سكوت اختيار كردند... و پس از آن به آنها گفت: آيا من همگی شما را از وضع اخلاق و روحياتتان آگاه نسازم؟

گفتند: بگو! كه اگر بگوئيم نه، اعتنا نخواهی كرد. پس به زبير رو كرده و گفت: اما تو ای زبير! مردی زيرك، بد خلق، و بخيل هستی، در حال خشنودی، مومن، و در موقع غضب، كافر، يك روز انسان و روز ديگر شيطانی، اگر خلافت را به تو واگذار كنم مسلمانان در بطحا برای يك صاع جو سر و مغز يكديگر را خرد می كنند، و اگر تو خليفه مسلمين باشی آن روز كه خوی شيطانی بر تو غالب آيد چه كسی پيشوای اين مردم خواهد بود؟!

و تا چنين خصلتهايی در تو هست خداوند سرنوشت اين امت را به دست تو نخواهد سپرد.

و آنگاه به طلحه رو كرد و در حالی كه هنوز از روز وفات ابوبكر كينه او را در دل داشت، بدان جهت كه طلحه به ابوبكر گفته بود: تو زنده ای و عمر اين گونه با ما مخالفت می كند، چه رسد به روزی كه تو نباشی و او زمامدار امور مسلمين شده باشد و به او گفت: آيا درباره تو هم بگويم و يا سكوت كنم؟

طلحه گفت: بگو كه سخن خير نمی گويی.

عمر: من تو را از روز جنگ احد می شناسم كه بر اثر مختصر جراحتی كه به انگشت تو رسيده بود آن همه بيتابی نمودی. و نيز رسول خدا از دنيا رحلت نمود در حالی كه نسبت به تو خشمگين بود به خاطر سخنی كه در موقع نزول آيه حجاب گفته بودی.

جاحظ گفته: سخن طلحه در موقع نزول آيه حجاب اين بود كه در حضور افرادی كه بعد گفتار او را به پيغمبر رساندند گفته بود: حجاب امروز همسران رسول خدا چه سودی برای او خواهد داشت آنگاه كه از دنيا برود و ما با همسرانش ازدواج نماييم؟!

جاحظ پس از نقل خبر اضافه كرده: اگر در اينجا كسی به عمر بگويد: تو خودت الحال گفتی رسول خدا از دنيا وفات نمود در حالی كه از اين شش نفر راضی بود، و اينك به طلحه می گويی رسول خدا وفات كرد در حالی كه نسبت به تو غضبناك بود به خاطر آن گفتارت در موقع نزول آيه حجاب پاسخی از اين تناقض گوئيش نخواهد داشت. وليكن كيست كه بتواند در برابر عمر كمتر از اين سخن را بگويد، چه رسد به اين اعتراض!(۷۳۳) .

مؤلّف:

با توجه به اين تناقضی كه در گفتار عمر وجود دارد ناچار می بايست يكی از آن دو خلاف واقع باشد، و از جايی كه معمولا سخن دروغ به فراموشی سپرده می شود ناگزير كلام اول او كه گفته: پيغمبر از اين شش نفر راضی بوده دروغ بوده و عمر آن را فراموش كرده است، و اگر گفتار نخستين وی راست بود سخن دوم را كه ضد آن است نمی گفت.

بنابراين، گفتار اولش افترايی بوده كه به پای پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بسته است آن هم به منظور زمينه سازی برای تضعيف خلافت اميرالمومنينعليه‌السلام و تقويت خلافت عثمان.

و اما سخن عمر به طلحه: من از روز جنگ احد تو را می شناسم... داستانش اين بوده چنانچه بلاذری در انسابش(۷۳۴) آورده كه در جنگ احد مالك بن زهير جشمی تيری به جانب رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افكند پس طلحه دست خود را در برابر آن سپر نمود، و تير به انگشت كوچك او اصابت كرد و آن را فلج نمود.

و او در موقع اصابت تير گفت: حس، پس رسول خدا فرمود: اگر او به جای اين كلمه بسم الله گفته بود داخل بهشت می شد.

و اما راجع به اين مطلب كه در خبر آمده: عمر از روز وفات ابوبكر نسبت به طلحه خشمگين بود. طبری در تاريخش(۷۳۵) از اسماء بنت عميس نقل كرده كه می گويد: طلحه بر ابوبكر وارد شد به او گفت: عمر را به عنوان جانشين پس از خود معرفی نموده ای حال آن كه اكنون كه با او هستی می بينی چگونه با مردم بدرفتاری می كند، چه رسد به آن موقع كه تو نباشی و او خليفه مسلمين شده باشد، و خدا از سرنوشت اين ملت از تو سوال خواهد نمود.

و اما راجع به سخن طلحه درباره همسران رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه عمر به آن اشاره كرده، هنگامی كه ابوسلمه و خنيس بن حذافه از دنيا رفتند و رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با همسرانشان ام سلمه و حفصه ازدواج نمود، طلحه و عثمان گفتند: آيا محمد پس از مرگ ما با همسرانمان ازدواج كند ولی ما نتوانيم... به خدا سوگند آنگاه كه او از دنيا رود بر زنان او قرعه خواهيم زد، و طلحه نظرش به عايشه بود و عثمان به ام سلمه. پس آيه شريفه نازل شد.

( وَمَا كَانَ لَكُمْ أَن تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَلَا أَن تَنكِحُوا أَزْوَاجَهُ مِن بَعْدِهِ أَبَدًا إِنَّ ذَٰلِكُمْ كَانَ عِندَ اللَّهِ عَظِيمًا ) (۷۳۶) .

و نبايد هرگز رسول خدا را در حيات بيازاريد و نه پس از وفات هيچ گاه زنانش را به نكاح خود درآوريد كه اين كار نزد خدا گناهی بسيار بزرگ است.

و نيز اين آيه:( إِن تُبْدُوا شَيْئًا أَوْ تُخْفُوهُ فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمًا ) (۷۳۷) ؛ هر چيزی را اگر آشكار يا پنهان كنيد خداوند بر آن و بر همه امور جهان كاملا آگاه است.

و همچنين اين آيه:( إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُّهِينًا ) (۷۳۹) .

آنان كه خدا و رسول را به عصيان آزار و اذيت می كنند خدا آنها را در دنيا و آخرت لعنت كرده، بر آنان عذابی خوار كننده مهيا ساخته است.

ولی عمر اين مطلب را درباره عثمان نگفت؛ زيرا كه به او علاقه مند بود، چون عثمان بر عكس طلحه با خلافت او موافق بود و زمانی كه ابوبكر درباره جانشين نمودن عمر پس از خود با عثمان مشورت كرد عثمان از عمر تعريف و تمجيد بسيار نمود، و نيز موقعی كه ابوبكر خواست عهدنامه (مربوط به تعيين جانشين پس از خود را) بنويسد و در آن حال بيهوش گرديد، عثمان از پيش خودش آن را به نام عمر ثبت كرد.

چنانچه طبری در تاريخش(۷۳۹) آورده: ابوبكر به عثمان گفت: نظرت درباره عمر چيست؟

عثمان گفت: خدايا تو می دانی آنچه كه من درباره عمر می دانم اين است كه نهان او از آشكارش بهتر، و در ميان ما هيچكس به خوبی او نيست!.

و نيز آورده(۷۴۰) : ابوبكر در بيماری وفات خود عثمان را طلبيد و به او گفت: بنويس: اين عهدی است كه ابوبكر بن ابوقحانه برای مسلمين می نويسد: اما بعد و در اين موقع بيهوش گرديد، پس عثمان به انشای خود چنين ادامه داد اما بعد: همانا من عمر بن الخطاب را به عنوان جانشين پس از خودم برای شما تعيين نمودم.... و سپس ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت: نوشته ات را برايم بخوان، عثمان نوشتارش را برای او قرائت كرد، پس ابوبكر تكبير گفت و بر آن صحه گذاشت، و به او گفت: گمانم می ترسيدی كه من در حال بيهوشی بميرم و در بين مردم اختلاف پديد آمد؟!

عثمان: آری، و همينها سبب گرديد كه عمر نيز به عنوان تشكر و قدردانی از او، خلافت پس از خودش را برای وی تدبير كند.

گذشته از اينها، در صورتی كه طلحه متكبر و مغضوب رسول خدابوده، و زبير نيز بخيل و كافر الغضب و شيطان صفت كه عمر در اول خبر گفته و سعد بن ابی وقاص نيز صاحب تير و كمان و احشام، وعبدالرحمن بن عوف ضعيف و نالايق علاوه بر اين كه او و سعد از قبيله زهره بوده، و زهره كجا و زمامداری كجا؟!

و عثمان را نيز قريش به خلافت رسانده ولی او بنی اميه و بنی ابی معيط را بر گردن مردم سوار نموده و بيت المال را به آنان اختصاص داده تا جايی كه گروهی از عرب بر او شوريده و او را در بسترش خواهند كشت. چنانچه اين مطالب را عمر در آخر آن خبر گفته پس چگونه عمر خلافت را در ميان اين گروه شورا قرار داده با اين كه خودش به عدم صلاحيت آنان برای خلافت اعتراف نموده است، بويژه عثمان، با اين كه عمر خلافت را به وسيله تشكيل آن شورا، تنها برای عثمان تدبير كرده بود و می دانست كه سرانجام نقشه او پياده شده و عثمان به خلافت خواهد رسيد.

چنانچه در ادامه همين خبر آمده: عمر به عثمان گفت: گويا می بينم قريش خلافت را همچون قلاده ای در گردنت درآورده به علت علاقه ای كه به تو دارد و تو بنی اميه و بنی ابی معيط را بر گردن مردم سوار خواهی نمود... به خدا سوگند اين پيش بينی كه درباره تو گفتم واقع خواهی شد، و آن موقع است كه مردم به انتقام تو را خواهند كشت.

و سپس موهای پيشانی عثمان را به دست گرفت و به او گفت: آنگاه كه اين حوادث اتفاق افتاد اين گفتار مرا بيادآور؛ زيرا اينها كه به تو گفتم بطور حتم واقع خواهد شد.

مؤلّف:

و شايد پاسخ آنان از همه اين اشكالات اين است كه اين خبر دال بر فراست و صحت حدس عمر می باشد چنانچه ابن ابی الحديد گفته كه: خبر مذكور را عده ای بجز جاحظ در باب فراست عمر ذكر كرده اند. همانگونه كه جاحظ نيز از تناقض گويی عمر درباره طلحه چنين عذر آورده: كه عمر دارای چنان مهابتی بوده كه كسی را ياری توجه دادن او به لغزشهايش نبوده است.

و نيز در ضمن خبر گذشته آمده: عمر به علیعليه‌السلام رو كرد و گفت: به خدا سوگند تو شايسته خلافتی جز اين كه در تو حالت مزاح و دعابه هست، به خدا سوگند اگر تو خليفه گردی مردم را در راه راست و طريق روشن رهنمون خواهی شد.

مؤلّف:

به عمر بايد گفت: با اين كه تو خصلتی را كه موجب خدا و رسول او بوده، و خود اميرالمومنينعليه‌السلام آن را از صفات مومنين شمرده می فرمايد: «المومن بشره فی وجهه فلی قلبه »؛ مومن همواره چهره اش خندان، و اندوه او در قلبش پنهان می باشد دعابه ناميده ای و بخاطر همين گفتار تو منافقين نيز جرات كرده همين سخن را با اضافه ای به آن حضرت بگويند، مانند عمرو بن عاص، و هنگامی كه اميرالمومنين شنيد كه عمرو بن عاص چنين مطلبی درباره او گفته فرمود: شگفتا! ابن نابغه عمرو بن عاص درباره من به شاميان می گويد كه در او دعا به است و او مردی بازيگر است، حقا كه به دروغ سخن گفته و به گناه نطق كرده است.

اگر ما اين افترای تو را نسبت به اميرالمومنينعليه‌السلام بپذيريم، روشن است كه آن خوش خلقی به مراتب از خشونتی كه تو داشته ای بهتر بوده است؛ زيرا طبع مردم نسبت به انسان خوشخو متمايل تر و راغب تر است تا انسان خشن و ترشرو، و به همين سبب بوده كه مردم از حضور در صف اول نماز جماعت او ترس داشتند و همين هم به قيمت جانش تمام شد.

چنانچه عمر بن ميمون می گويد: روزی كه عمر كشته شد من در نماز جماعت او حضور داشتم، و هيبتش مانع گرديد از اين كه در صف اول شركت نمايم؛ زيرا عمر عادت داشت كه قبل از شروع نماز شخصا صف اول را منظم می نمود و اگر كسی جلو يا عقب ايستاده بود او را با تازيانه می نواخت پس به نماز صبح مشغول گرديد و معمولا آن را در موقع تاريكی هوا به جای می آورد، در اين هنگام ابولولو، غلام مغيره با سه ضربه خنجر او را مجروح نموده از پای درآورد(۷۴۱) .

و در هر حال اگر چنانچه اميرالمومنينعليه‌السلام تنها كسی بوده كه در صورت تصدی خلافت مردم را به سوی خدا و راه خدا و طريق روشن هدايت می نموده بنا به گفته عمر، و روشن است كه تنها هدف خداوند از فرستادن رسولان و كتابهای آسمانی هم جز اين، چيز ديگر نيست، پس بر عمر واجب بوده كه حالت دعابه او را تحمل نموده و بالخصوص او را به عنوان خليفه مسلمين معرفی كند، نه اين كه آن حضرت را در صورت ظاهر همانند يك نفر از افراد شورا قرار داده و در واقع هم با حكم نمودن عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان كه تنها نظرش به عثمان بود او را خارج نمايد.

و به همين جهت آن امام بزرگوارعليه‌السلام در خطبه شقشقيه می فرمايد: زعم انی احدهم؛ گمان می كرد عمر كه من يكی از آنان هستم يعنی به دروغ.

و آيا عمر گفتار خدا را نشنيده بود كه:( أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّا يَهِدِّي إِلَّا أَن يُهْدَىٰ فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ) (۷۴۲) .

آيا كسی كه خلق را به حق رهبری می كند سزاوارترست پيروی شود يا كسی كه راه نمی يابد مگر اين كه خود هدايت شود، شما را چه می شود چگونه حكم می كنيد؟.

۷۹- عمر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به عقب كشانيد!

ابن ابی الحديد در شرح نهج البلاغه آورده: هنگامی كه عبدالله بن ابی (سركرده منافقين) از دنيا رفت فرزند و بستگان او به نزد رسول خدا رفته و از آن حضرت خواستند تا بر جنازه عبدالله نماز بخواند.

رسول خدا درخواست آنان را پذيرفت و مهيای نماز گرديد، در اين موقع عمر پيش رفت و آن حضرت را به عقب كشانيد و گفت: مگر خداوند تو را از نماز خواندن بر منافقين نهی نكرده است؟

رسول خدا به او فرمود: خداوند مرا در اين باره مخير ساخته و من خواندن را اختيار نمودم و به من گفته:( اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لَا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِن تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ) (۷۴۳) .

ای پيغمبر! تو برای آنان می خواهی طلب مغفرت بكن يا نكن، اگر هفتاد مرتبه هم بر آنها از خدا آمرزش طلبی خدا هرگز آنان را نخواهد بخشيد. و اگر می دانستم كه خداوند با بيش از هفتاد بار استغفار او را می آمرزد بر آن اضافه می كردم. پس مردم از جرات و جسارت عمر نسبت به رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تعجب نمودند، و آيه شريفه نازل شد( وَلَا تُصَلِّ عَلَىٰ أَحَدٍ مِّنْهُم مَّاتَ أَبَدًا وَلَا تَقُمْ عَلَىٰ قَبْرِهِ ) (۷۴۴) ؛ ديگر هرگز به نماز ميت آن منافقان حاضر نشده و بر جنازه آنها به دعا نايست.

و پس از آن ديگر رسول خدا نماز خواندن بر منافقين را ترك كرد(۷۴۵) .

مؤلّف:

اين كه در خبر آمده: مردم از جرات و جسارت عمر در شگفت شدند بايد گفت كه: ابراز چنين جراتی از عمر نسبت به رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم منحصر به اين مورد نبوده بلكه در موارد ديگری نيز تكرار شده است، مانند جلوگيری او از وصيت كردن رسول خدا و نسبت هذيان گويی به آن بزرگوار، و گذشت كه در جريان صلح حديبيه نيز نسبت به تصميم و عمل رسول خدا اعتراض نمود.

و عجب اين كه در آخر همين خبر آمده كه پس از وقوع آن ماجرا آيه شريفه قرآن در تاييد و تصديق عمل عمر نازل گرديد، و پس از آن ديگر پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر منافقی نماز نخواند، و با جعل اين مطلب خواسته اند خلاف او عمر را اصلاح كنند، وليكن درست گفته آن كه گفته: «ان الكذوب لا حافظه له »؛ دروغگو حافظه ندارد.

و در اين خبر نيز جعل كننده يادش رفته كه در اول خبر آمده: موقعی كه عمر پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به عقب كشيد، به او گفت: آيا خداوند تو را از نماز خواندن بر منافقين نهی نكرده است؟

و اين گفتار صريحی است در اين كه نزول آيه:( وَلَا تُصَلِّ ...) قبل از اين جريان بوده، و عمر تصور می كرده كه عمل رسول خدا بر خلاف اين آيه است. و رسول خدا هم برای او روشن نموده كه نهی در آيه تنزيهی است نه تحريمی؛ وليكن سهل است، در جايی كه امام نفهمد، ماموم به طريق اولی نخواهد فهميد.

۷۹- موارد مشابه

و البته اين گونه مطالب بی اساس كه برای آنان جعل كرده اند كم نيستند از جمله ابن ابی الحديد آورده: هنگامی كه گروهی از مشركين در جنگ بدر كشته و جمعی نيز بالغ بر هفتاد نفر به اسارت لشكر اسلام درآمدند، رسول خدا درباره اسرای مشركين با ابوبكر و عمر مشورت كرد. ابوبكر گفت: اينها همه عموزادگان و فاميل و برادران ما هستند، به نظر من از آنان فدا بگيريد تا بنيه مالی ما در برابر مشركين قوی گشته، و بسا خداوند در آينده آنان را هدايت نموده برای ما دست و بازويی باشند.

آنگاه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عمر فرمود: نظر تو چيست؟ عمر گفت: اعتقاد من اين است كه از ميان اسرا فلان شخص را يكی از بستگان عمر به من بدهيد تا گردنش را بزنم، و نيز عقيل را به علی، و برادر حمزه را به حمزه بدهيد تا گردنهايشان را بزنند، تا خداوند بداند كه در دلهای ما هيچ گونه ميل و علاقه ای نسبت به مشركين وجود ندارد. و گفت: آنان را بكشيد كه اينها سران و رهبران مشركينند.

ولی رسول خدا به سخن عمر گوش نكرد و به گفته ابوبكر ميل نمود و از آنان فدا گرفته و سپس آزادشان كرد. اما در آينده گرفتار اين كار خود گرديد.

عمر می گويد: و آنگاه من به نزد رسول خدا آمدم و ديدم كه او با ابوبكر نشسته و هر دو می گريند، از آنان سبب پرسيدم، و گفتم: به من هم بگوييد اگر گريه ام گرفت بگريم و گرنه تباكی كنم.

پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: گريه من بخاطر فدا گرفتن از اسرای مشركين است، و عذاب شما از آن درخت اشاره به درختی در آن نزديكی هم به من نزديك تر شده است.

پسر عمر نقل می كند كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می فرمود: نزديك بود در اثر مخالفت با عمر شری دامنگير ما بشود!

مؤلّف:

بنابراين، حق اين بود كه خداوند عمر را پيغمبر می نمود نه آن حضرت را؛ زيرا اين عمر بوده كه در رايش صائب بوده نه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم !

و از جمله شواهد بر كذب آن خبر اين كه در آن آمده كه: عمر به رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت: آنان را بكش كه سران و رهبران مشركينند. پس آيا فاميل عمر كه قطعا وجود خارجی نداشته، چرا كه نامی از او در تاريخ برده نشده و نه در ضمن اسرای بدر او را شمرده اند از روسای مشركين بوده و يا عباس و عقيل از سران مشركين بوده اند كه قريش بطور اجبار آنان را به جنگ آورده بودند؟

چنانچه در تاريخ طبری آمده كه رسول خدادر روز بدر به ياران خود فرمود: من كسانی از بنی هاشم و غير آنان را می شناسم كه بطور اكراه به جنگ آورده شده اند و خود انگيزه ای در جنگيدن با ما نداشته اند، از اين رو هيچ كس از بنی هاشم را نكشيد.

و رهبران مشركين در جنگ بدر ابوجهل و عتبه و شيبه و گروهی ديگر بوده اند كه در جنگ كشته شده اند، و حتی ابوسفيان نيز در جنگ بدر از رهبران نبوده و بعد در جنگ احد و احزاب از سران و روسای آنان گشته كه در اشعار آنان آمده كه اگر در جنگ بدر سران مشركين كشته نمی شدند ابوسفيان رئيس نمی گرديد...

و از جمله آورده اند كه: آنگاه كه ابوبكر و عمر درباره اسرای بدر با هم اختلاف كردند پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: مثل ابوبكر در ميان فرشتگان مانند ميكائيل است كه پيام آور خشنودی و عفو خداوند است. و در ميان انبيای الهی مانند ابراهيم است كه گفت:( فَمَن تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَمَنْ عَصَانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ) (۷۴۶) و مانند عيسی است كه گفت:( إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِن تَغْفِرْ لَهُمْ ...) (۷۴۷) .

و مثل عمر در ميان پيامبران مانند نوح است كه گفت:( ...رَّبِّ لَا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكَافِرِينَ دَيَّارًا ) (۷۴۹) و مانند موسی كه گفت:( رَبَّنَا اطْمِسْ عَلَىٰ أَمْوَالِهِمْ ...) (۷۴۹) و اين خبر از جمله اخباری است كه به دستور معاويه در برابر اخباری كه در فضائل اميرالمومنينعليه‌السلام آمده جعل شده است، و دليل بر مجعول بودن آن به جز آنچه كه ابن ابی الحديد آورده از اين كه: گفتار عيسی در سوره مائده است كه در آخر عمر رسول خدا نازل شده بنابر اين، چگونه پيغمبر آن را در جنگ بدر كه در سال دوم از هجرت اتفاق افتاده فرموده است، اين كه: ميكائيل پيام آور رضا و خشنودی خداوند است در يك مورد و جبرئيل آورنده عذاب در موردی ديگر، نه هر دو در يك مورد، بنابر اين، تشبيه از اساس غلط بوده و مقام پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از بيان آن منزه است.

۹۰- مدارايی عمر با زبير

ابن ابی الحديد آورده: زيد بن اسلم از پدرش نقل كرده كه می گويد: روزی عمر برای انجام كار خصوصی، خانه را خلوت نموده به من گفت: بر در خانه بايستم... در اين هنگام زبير از دور نمايان شد و من از او خوشم نيامد، زبير می خواست داخل خانه شود، پس به او گفتم: عمر مشغول بعضی از كارهای شخصی است و به كسی اجازه ورود و ملاقات نداده است، ولی زبير بی اعتنايی به من ننموده خواست وارد شود، در اين هنگام من دستم را جلو سينه اش قرار دادم، ناگهان زبير بر بينی ام كوفت بطوری كه خون از آن جاری شد. و آنگاه برگشت، من نزد عمر رفتم، عمر چون مرا ديد و نگاهش به شكستگی بينی ام افتاد با تعجب پرسيد؛ چه كسی بينی تو را شكسته است؟ گفتم: زبير.

عمر زبير را نزد خود طلبيد، وقتی كه زبير خواست بر عمر وارد شود من هم به همراه او رفتم تا ببينم عمر به او چه می گويد. ديدم عمر به زبير گفت: چرا چنين كردی آيا بخاطر ديدار با من مردم را خون آلود می كنی؟

زبير در پاسخ عمر چند بار اين گفتار وی را با لحن مسخره آميزی تكرار نمود ادای او را در آورد و به عمر اعتراض كرد و گفت: آيا برای ما، دربان می گذاری، به خدا سوگند نه رسول خدا ونه ابوبكر پيش از تو نسبت به من چنين نكرده اند. پس عمر مانند عذرخواهنده به او گفت: من در آن موقع كار خصوصی داشتم. اسلم می گويد: وقتی كه ديدم عمر از او عذرخواهی می كند مايوس شدم از اين كه حقم را از او بگيرد، و زبير هم از نزد او خارج شد، در اين موقع عمر به من رو كرد و به منظور دلداری به من گفت: اين شخص زبير بود و تو سوابق آثار او را می دانی پس من هم گفتم حق من حق شماست، هر چه كنيد من قبول دارم(۷۵۰) .

مؤلّف:

چه شد آن عدالت عمر كه خواست از جبله بن ايهم كه قبلا از پادشاهان روم بود بخاطر يك سيلی كه در مطاف به مردی زده بود قصاص بگيرد، كه به ارتداد او منجر گرديده به روم رفت و چه شد آن شدت تعصبش در اجرای احكام الهی كه پسر خودش را بخاطر يك گناه دو بار حد زد كه منجر به مرگ او گرديد، و در اينجا اين گونه مداهنه و سازشكاری او با زبير چه معنی دارد؟!

۹۱- حمايت عمر از مغيره

ابوالفرج در اغانی از ابوزيد عمر بن شبه نقل كرده كه می گويد: عمر در صورت ظاهر به منظور تحقيق و بررسی ماجرای زنا مغيره بن شعبه تشكيل جلسه داد، مغيره و شهود بر زنای وی را به نزد خود فراخواند، در اين جلسه سه نفر از شهود به نامهای ابوبكره، نافع، شبل بن معبد بطور صريح و كامل بر زنای مغيره گواهی دادند... در اين موقع زياد برای ادای شهادت از دور نمايان گرديد عمر چون نگاهش به او افتاد، گفت: كسی را می بينم كه هرگز خداوند مسلمان مهاجری را بر زبان او خوار نخواهد كرد، پس زياد به اشاره عمر به گونه ای گواهی داد كه عمر آن را ناقص دانست، در اين هنگام عمر تكبير گفت و به مغيره گفت: برخيز! و بر آن سه شاهد حد افترا جاری كن(۷۵۱) .

مؤلّف:

از جمله آداب و سنن شرع در باب قضا اين است كه قاضی بايد كسی را كه به زنا يا لواط خود اقرار نموده پيش از تمام شدن چهار بار اقرارش او را به رجوع از اقرارش تلقين و تشويق كند چنانچه در فصل چهارم از بخش نخست گذشت، كه اميرالمومنينعليه‌السلام اين گونه عمل كرد، ولی در باره شاهد، چنين چيزی وجود ندارد كه قاضی او را از ادای شهادتش منع كند. آن چنان كه عمر درباره زياد عمل كرده است با اين كه در حقيقت گواهی زياد نيز مانند ساير شهود كامل و تمام بود، و تنها او بخاطر جانبداری از عمر از تصريح به لفظ خاص امتناع ورزيده بود.

مطلب ديگر، اين كه از كجا كه مغيره از مهاجرين بوده چنانچه در گفتار عمر آمده با اين كه بلاشك او از منافقين بوده است، و بر نفاق او خليفه سوم آنان (عثمان) گواهی داده، هنگامی كه به او اعتراض كردند كه چرا وليد بن عقبه را كه در حال مستی نماز صبح را چهار ركعت برای مردم خوانده، و همچنين ابی ابن سرح را كه آيه قرآن بر كفر او نازل شده و رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خونش را مباح نموده بود، عاملان و كارگزاران خود قرار داده، عثمان در پاسخ اعتراض كنندگان به كار عمر استناد كرد كه او نيز مغيره بن شعبه را كه در فسق و فجور دست كمی از آنها نداشته عامل خود گردانده است.

و نيز عبدالرحمن بن عوف از جمله عشره مبشره، و يكی از شش نفر شورای عمر، و حكم او در شورا، بر نفاق مغيره گواهی داده است. آن هنگام كه عبدالرحمن با عثمان بيعت نمود و او را به عنوان خليفه برگزيد مغيره به منظور خوشايند عثمان به عثمان گفت: بخدا سوگند اگر با ديگری بيعت كرده بودند، ما هرگز با او دست بيعت نمی داديم. در اين موقع عبدالرحمن به مغيره گفت: بخدا سوگند دروغ می گويی، اگر با ديگری هم بيعت كرده بودند تو نيز با او بيعت می نمودی و همين سخن را هم بخاطر مصالح و منافع دنيوی خود به او می گفتی، و تو آنگونه نيستی كه در ظاهر خودت را می نمايانی.

و مغيره همان كسی است كه معاويه را به استخلاف فرزند پليدش يزيد كه زمامداری او نابودی امت اسلام را در برداشت ترغيب و تشويق نمود، آن هنگام كه معاويه خواست مغيره را به علت پيريش از كار بركنار كند. و او كسی است كه معاويه را برخلاف مقررات شرع وادار به استلحاق زياد نمود او را فرزند ابوسفيان و برادر خود دانست(۷۵۲) زيرا از زنای پدر معاويه (ابوسفيان) با مادر زياد متولد شده بود، به انگيزه سپاسگزاری از بر طرف نمودن حكم رجم كه زياد درباره او انجام داده بود. و جنايات و تبهكاريهای مغيره از اشعث بن قيس كه ابوبكر به هنگام مرگ آرزو می كرد: ای كاش! موقعی كه او را اسير به نزد او آورده بودند، وی را كشته بود و زنده اش نمی گذاشت فزون تر بوده؛ زيرا مغيره در تمام فتنه گريها و ستمكاريهای زمان خود به نحوی دست داشته و به آنها كمك نموده است.

بنابراين، چگونه عمر او را از مهاجرين دانسته، آن هم از مهاجرين اوليه؛ زيرا قبلا گذشت كه عمر به ابن عباس گفته بود كه: مهاجرين اوليه نگذاشتند خلافت به يار شما (اميرالمومنين) برسد و مغيره از پرنقش ترين آنان در اين باره بوده؛ زيرا او نخستين كسی بوده كه آنان را به اين فكر انداخته است.

چنانچه ابن ابی الحديد از سقيفه جوهری از ابوزيد نقل كرده كه می گويد: مغيره از كنار ابوبكر و عمر می گذشت در حالی كه آنان بر در خانه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بودند و آن وجود مبارك تازه از دنيا رحلت نموده بود، مغيره به آنان گفت: اينجا چه كار می كنيد؟

گفتند: منتظر اين مرد (اميرالمومنين) هستيم تا از خانه بيرون آمده با او بيعت كنيم.

مغيره به آنان گفت: خلافت را در ميان قريش گسترش دهيد تا توسعه يابد. پس آنان برخاسته و به سقيفه بنی ساعده رفتند.

و همواره آنان به منظور استحكام پايه های خلافتشان به فكر و تدبير او مغيره نيازمند بوده و برايشان رايزنی می نمود، از جمله موقعی كه مقداد و سلمان و ابوذر و عمار و حذيفه و جمعی ديگر از شيعيان اميرالمومنينعليه‌السلام تصميم گرفتند كه خلافت ابوبكر را نقض كنند، ابوبكر و عمر كسی را به نزد مغيره فرستاد و از او تعيين تكليف و چاره جويی نمودند، مغيره به آنان گفت: صلاح در اين است كه عباس را ببينيد و برای او و پسرانش بهره و نصيبی در خلافت قرار دهيد تا از ناحيه علی آسوده خاطر باشيد(۷۵۳) . و چگونه عمر حكم رجم را از مغيره برطرف نسازد با اين كه او اولين كسی بوده كه عمر را به عنوان اميرالمومنين خوانده، در حالی كه ابوبكر جرات نمی كرد خود را به اين لقب ملقب گرداند.

و بهترين دليل بر اين كه عمر حد ثابت و مسلمی را از مغيره برداشته اين كه خود عمر بعدها به آن اقرار نموده، و همچنين اميرالمومنين و فرزندش امام حسنعليهما‌السلام دو امام معصومی كه قرآن بر پاكی آنان گواهی داده، اين مطلب را درباره مغيره فرموده اند.

امام اعتراف خود عمر؛ ابوالفرج در اغانی آورده: كه عمر پس از ماجرای زنای مغيره سالی به حج رفته بود، اتفاقا در موسم حج زنی را كه مغيره با او زنا كرده بود ديد، و مغيره نيز آن روز در آنجا حضور داشت، در اين موقع عمر به مغيره گفت: وای بر تو! نسبت به من تجاهل می كنی؟

بخدا سوگند گمان ندارم كه ابوبكره در باره تو افترا بسته باشد، و من هيچ گاه تو را نمی بينم مگر اين كه می ترسم از آسمان بر من سنگ ببارد(۷۵۴) . و چنانچه عمر حد ثابتی را درباره مغيره تعطيل نكرده بود هرگز چنين ترسی را نداشت كه از آسمان بر او سنگ ببارد.

و اما فرمايش اميرالمومنين علیعليه‌السلام را در اين زمينه نيز اغانی آورده: كه علیعليه‌السلام می فرمود: اگر بر مغيره دست يابم او را سنگسار خواهم كرد(۷۵۵) .

و نقل شده كه ابوبكره پس از آن كه حد افتراء بر او جاری شده بود، می گفت: گواهی می دهم كه مغيره چنين و چنان كرده است، پس عمر تصميم گرفت كه دوباره به او حد زند، اميرالمومنين به عمر فرمود: اگر ابوبكره را تازيانه بزنی من هم يار تو (مغيره) را سنگسار خواهم نمود، و بدين وسيله او را از تصميمش منصرف كرد.

و اما فرمايش حضرت امام حسنعليه‌السلام در اين باره ابن ابی الحديد آورده: كه امام حسن در مجلس معاويه به مغيره فرمود: حقا كه حد خدا درباره تو قطعی و ثابت بوده و عمر حقی را از تو برطرف نموده كه خداوند از او سوال و بازخواست خواهد نمود(۷۵۶) .

و گناه ديگر عمر در اين قضيه اين كه ابوبكره را از ساير شهود شديدتر تازيانه زده است، با اين كه در حد قذف دستور به تشديد نيامده است. چنانچه در اغانی آمده پس از آن كه عمر ابوبكره را تازيانه زد، او بسيار ضعيف و ناتوان شده بود كه مادرش گفت: گوسفندی را ذبح نموده و پوست آن را بر كمر خود ببندد.

راوی خبر، ابراهيم از پدرش نقل كرده كه می گفت: اين بيماری و نقاهت ابوبكره علتی نداشت جز ضربات شديدی كه به او رسيده بود(۷۵۷) .

و نيز آورده: كه عمر پس از آن ماجرا ابوبكره را توبه داد، ابوبكره به عمر گفت: مرا توبه می دهی تا در آينده گواهيم را بپذيری؟

عمر: آری.

ابوبكره، ولی من تا زنده هستم بين هيچ دو نفری گواهی نخواهم داد. و از آن پس هرگاه او را برای ادای شهادتی می خواندند می گفت: از ديگری بخواهيد، چرا كه زياد شهادت مرا فاسد وتباه نموده است(۷۵۹) .

و اينها همه دال بر اين است كه ابوبكره در شهادتش صادق بوده و زياد با القاء و تلقين عمر، قضيه را لوث كرده است، وگرنه ابوبكره با اين كه مرد بظاهر آراسته ای بوده بر آن گفتار خود ثابت نمی ماند زيرا خدای تعالی فرموده:( فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَدَاءِ فَأُولَٰئِكَ عِندَ اللَّهِ هُمُ الْكَاذِبُونَ ) ؛(۷۵۹) پس اگر شاهد نياورند، آنان نزد خدا مردمی دروغگويند.

حال آن كه ابوبكره بنا به نقل ابوالفرج در اغانی تا آخر بر آن گفتار خود ثابت و پا برجا بوده است.

مؤلّف:

چگونه عمر گاهی زن آبستنی را با تهديد وادار به اقرار به زنا نموده و به سنگساريش فرمان می دهد چنانچه در بخش اول گذشت و گاهی هم شاهدی را از ادای شهادتش درباره مرد منافقی كه در زمان جاهليت و پس از اسلام معروف به فحشا بوده جلوگيری می كند؟!

چنانچه مدائنی روايت نموده كه مغيره زناكارترين مردم در جاهليت بوده، و پس از اسلامش نيز آن را داشته تا اين كه در ايام ولايتش بر بصره آشكارا و برملا گرديده است(۷۶۰) .

ابوالفرج در اغانی آورده: روزی مغيره زمانی كه فرماندار كوفه بود در بيرون كوفه و نجف گردش می كرد، پس به مردی ناشناس رسيد كه هيچ كدام ديگری را نمی شناخت... مغيره به مرد ناشناس گفت: درباره امير خود مغيره چه می گويی؟

گفت: اعوی زناكار است. در اين هنگام هيثم بن اسود به آن مرد گفت: خدا دهانت را بشكند اين شخص، امير كوفه، مغيره است.

مرد پاسخ داد: اين كه گفتم سخنی بود كه مردم درباره او می گفتند!(۷۶۱) .

و نيز ابن ابی الحديد نقل كرده كه حسن بن علیعليه‌السلام در مجلس معاويه به مغيره گفت: تو كسی هستی كه از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسيدی آيا جايز است مردی به زنی كه قصد ازدواج با او را دارد نگاه كند، پس رسول خدا به تو فرمود: بله، جايز است اما در صورتی كه قصد زنا نداشته باشد، و اين تعريض به تو بود، زيرا رسول خدا می دانست كه تو زناكاری(۷۶۲) .

و دليل ديگر بر اين كه، عمر در اين قضيه از مغيره حمايت نموده بخاطر تشكر از خدمات گذشته او و اميد به آينده اش، اين كه پس از وقوع اين ماجرا و انتشار آن در شهر بصره و نقل و گفتگوهای مردم در آن باره، او را از امارت بصره معزول نموده وليكن امير كوفه گردانيد، در واقع اين ترفيعی بود برای او؛ زيرا كوفه در آن زمان مهمتر از بصره بوده، بطوری كه اين برخورد عمر با او ضرب المثل شد. چنانچه ابن قتيبه در عيون آورده: محمد بن سيرين گفته: مردم به يكديگر می گفتند: «غضب الله عليك كما غضب اميرالمومنين علی المغيره، عزله عن البصره و استعمله علی الكوفه

خدا تو را غضب كند آن گونه كه خليفه بر مغيره غضب نمود، او را از امارت بصره عزل، و بر كوفه گمارد.

و البته اين گونه جانبداری از مغيره اختصاص به عمر نداشته، ابوبكر نيز در اين جهت با او شريك بوده است چنانچه در ايضاح آمده: اسبی به رسم هديه برای ابوبكر آورده بودند، ابوبكر به حاضران گفت: كجاست اسب سوار ماهری كه اين اسب را به او ببخشم؟

جوانی از انصار گفت: من.

ابوبكر به جوان اعتنايی ننموده او را توهين كرد.

جوان انصاری به ابوبكر گفت: بخدا سوگند اسب سواری من از تو و پدرت هم بهتر است. مغيره از اين سخن جوان برآشفت و با زانو به بينی او حمله ور شده بينی او را شكست. موقعی كه انصار از اين جريان باخبر شدند تصميم گرفتند از مغيره قصاص بگيرند ابوبكر وقتی ماجرا را شنيد برای مردم خطبه خواند و گفت: چه خيال كرده اند كسانی كه می پندارند من برای آنان از مغيره قصاص خواهم گرفت! بخدا سوگند اين كه آنان را از وطنشان بيرون كنم بر من آسانترست تا برای آنان از مغيره قصاص بگيرم.

و بلكه حمايت ابوبكر از مغيره بيش از عمر بوده؛ زيرا در همين قضيه عمر از ابوبكر خواست تا از مغيره قصاص بگيرد ولی او نپذيرفت.

۹۲- ابوبكر و فرمان قتل اميرالمومنينعليه‌السلام !

در ايضاح فضل آمده: سفيان بن عيينه و حسن بن صالح و ابوبكر بن عياش و شريك بن عبدالله و جمعی ديگر از فقهای عامه روايت كرده اند كه: ابوبكر به خالد بن وليد گفت: آنگاه كه من از نماز صبح فارغ شدم گردن علی را بزن، و چون نماز صبح را با مردم بجای آورد در آخر نماز از آن فرمان خود پشيمان شده در فكر فرو رفت و بدون اين كه سلام نماز را بگويد متفكر و حيران به قدری در جای خود ساكت نشست كه نزديك بود آفتاب طلوع كند، و آنگاه سه بار گفت: ای خالد! آنچه كه به تو دستور داده بودم انجام مده و سپس سلام داد. و علیعليه‌السلام آن روز در كنار خالد نماز می خواند، در اين هنگام حضرت به خالد رو كرده در حالی كه خالد شمشيرش را در زير پيراهنش پنهان كرده بود به او فرمود: آيا آن كار را انجام می دادی؟

خالد: بله بخدا سوگند شمشير را بر سر تو فرود می آوردم.

علیعليه‌السلام : دروغ گفتی و فرومايه شدی، تو كوچكتر از آنی كه بتوانی چنين كاری را انجام دهی، سوگند به خدايی كه دانه را شكافته و موجودات را آفريده اگر نبود اينكه آنچه كه از قلم تقدير الهی گذشته، واقع خواهد شد، به تو نشان می دادم كه كداميك از دو گروه (مومن و كافر) روزگارش بدتر و سپاهش ضعيف تر است.

فضل می گويد: بعضی به سفيان و ابن وحی و وكيع گفتند: چه می گوييد درباره اين اراده و تصميمی كه ابوبكر گرفته؟ همگی پاسخ دادند گناهی بوده كه انجام نگرفته است...

و آنگاه فضل می گويد: اين روايتی است كه خود شما درباره ابوبكر نقل كرده ايد وليكن گروهی از شما آن را كتمان نموده و دور از حقيقت دانسته آن را اظهار نمی دارند، حال آن كه شما در كتابهای فقهی خود در كتاب الصلوه در اين مسأله، كه هرگاه نماز گزار پس از خواندن تشهد و پيش از سلام مبطلی از او سر زند، گفته ايد نماز او صحيح است به دليل همين عمل ابوبكر.

و ابويوسف قاضی در بغداد اين حديث را در ميان گروهی از شاگردان خود نقل كرده، يكی از آنان به او گفت: ابوبكر خالد را به چه چيز فرمان داده بود؟ ابويوسف او را از سخن گفتن بازداشته به او گفت: خاموش تو را چه به اين كار؟!

فضل می گويد: به خدا سوگند اگر علی مطيع و فرمانبردار ابوبكر و راضی به بيعت با او بوده، پس در اين كره خاكی حكمی جائرانه تر از اين نخواهد بود كه او ابوبكر فرمان قتل كسی را صادر كند كه به اقرار خود او و يارانش او كسی بوده كه پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره او گواهی به بهشت داده، حال آن كه مطيع و تسليم وی نيز بوده است. و اگر راضی نبوده پس مطلب چنان است كه شيعه می گويد، از اين كه پيشی گرفتن ابوبكر بر او بدون رضايت او بوده است(۷۶۳) .

مؤلّف:

بسی جای تعجب است كه ابن ابی الحديد گفته: اين حديث از مجعولات شيعه است در برابر احاديث مجعول بكريه در فضائل ابوبكر زيرا با توجه به اين كه افراد زيادی از اكابر آنان، آن را روايت كرده اند، و فقهای آنان نيز در كتب فقهی خود در كتاب الصلوه به آن استدلال نموده اند، از جمله ابويوسف قاضی و ديگران، چگونه آن را از مجعولات شيعه می داند؟!

با اينكه خود ابن ابی الحديد در جای ديگر از استاد خود ابوجعفر نقيب كه بنا به گفته او شيعه نبوده نقل كرده كه می گويد: مردی نزد زفر بن هذيل، شاگرد ابوحنيفه، آمده از او فتوای ابوحنيفه مبنی بر جواز خروج از نماز به غير سلام مانند سخن گفتن يا فعل كثير يا حدث پرسش نمود؛ زفر گفت: جايز است؛ زيرا ابوبكر در تشهد نماز خود آن سخن را گفت.

مرد پرسيد؛ سخن ابوبكر چه بوده؟

زفر: كار نداشته باش.

مرد اصرار كرد در اين موقع زفر گفت: او را بيرون كنيد من قبلا شنيده بودم اين مرد از شاگردان ابوالخطاب است.

مؤلّف:

تعجب ندارد، اين كه ابوبكر آن فرمان را به خالد داده باشد، و در نامه ای كه معاويه به محمد بن ابی بكر نوشته آمده: هنگامی كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا وفات نمود پدر تو و فاروق او نخستين كسانی بودند كه حق او (علی) را گرفته و درباره خلافت رسول الله با او از در مخالفت و ستيز وارد شده بر آن اتفاق كردند و سپس او را به بيعت با خود دعوت نموده و چون امتناع ورزيد درباره وی تصميمهای خطرناك گرفتند...

۹۳- ماجرای قتل مالك بن نويره

در ايضاح آمده: جرير بن عبدالحميد از اعمش از خيشمه نقل كرده كه می گويد: ماجرای قتل مالك بن نويره نزد عمر مطرح گرديد، عمر گفت: بخدا سوگند خالد بن وليد مالك را كشت در حالی كه وی مسلمان بود (نه مرتد آنچنان كه خالد ادعا كرده بود). و من درباره منصرف ساختن ابوبكر از تصميم قتل مالك بسيار با او گفتگو نمودم ولی او نپذيرفت. و همچنين درباره حكم قتل مانعين زكات وقتی كه احساس كردم شيطان بر او چيره گشته و كوشش من در او بی فايده است، به علت ترس و ياسی كه از او داشتم سكوت نمودم، و اتفاقا يك روز كه در اين خصوص صحبت زيادی با او كردم برگشت و به من گفت: گويا تو بر اهل كفر و مرتدين از اسلام مهربان و دلسوز هستی. و من پاسخی به او ندارم، ولی می دانم آن كس كه خون آنان را مباح نموده نسبت به اهل كفر دلسوزتر است(۷۶۴) .

مؤلّف:

آنجا كه عمر گفته: و نيز درباره قتال با مانعين زكات مقصود او همان كسانی بوده اند كه زكات خود را به ابوبكر نمی دادند، نه اين كه منكر اصل وجوب زكات باشند، بلكه می گفتند: ما زكات مالمان را مانند زمان رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان فقرا و مستمندان محل خودمان صرف می نماييم، و ابوبكر از آنان نپذيرفته و می گفت: حتی اگر از پرداخت اندكی از زكات خود به من هم خودداری كنند با آنان خواهم جنگيد.

مقصود عمر از اين جمله كه درباره ابوبكر گفته: و هنگامی كه ديدم شيطان نفس بر او چيره گشته... اشاره به همان چيزی است كه ابوبكر درباره خودش می گفت: چنانچه از طرق عامه نقل شده كه ابوبكر در خطبه ای به مردم گفت: ای مردم! من والی و زمامدار شما شده ام. حال آن كه هيچ گونه امتياز و برتری بر شما ندارم، هان! كه مرا شيطانی است همراه، پس هرگاه مرا خشمگين يافتيد از من بپرهيزيد(۷۶۵) .

مؤلّف:

جا دارد به عمر گفته شود كه تو خودت در مقام بيان عدم لياقت زبير برای تصدی خلافت به او گفتی: تو يك روز انسان و روز ديگر شيطانی، پس اگر تو خليفه مسلمين باشی، آن روز كه خوی شيطانی بر تو غلبه كرده چه كسی امام و رهبر اين مردم خواهد بود. بنابراين، تو چگونه با ابوبكر بيعت نموده و او را به عنوان خليفه مسلمين برگزيده ای، با اين كه ابوبكر خودش اعتراف نموده كه دارای چنان حالتی است و تو خودت نيز به وجود چنين حالتی در او اذعان نموده ای، يكی در مورد حكم قتل مانعين زكات و ديگری در مورد تاييد و امضای عمل خالد بن وليد در كشتن مالك بن نويره و...

در هر حال، با اين كه عمر در جهات مختلف با ابوبكر يكی بوده و تفاوتی با هم نداشته اند ولی آن كار خلاف ابوبكر را (عدم اجراء حد قصاص و حد زنا درباره خالد) نپسنديده و به آن راضی نبوده است و نيز به لقب دادن ابوبكر خالد را به سيف الله كه آن را به مسخره می گرفت.

در كامل ابن اثير آمده: عمر به ابوبكر می گفت: در شمشير خالد نافرمانی و معصيت هست، و اين مطلب را بارها به او تذكر می داد، تا اين كه ابوبكر به او گفت: خالد در تاويلش به خطا رفته است (يعنی خطايش عمدی نبوده)، زبانت را از او برگير، و من شمشيری را كه خدا بر سر كافران فرود آورده نيام نخواهم كرد، و خود خونبهای مالك را پرداخت نمود و آنگاه خالد را به نزد خود فراخواند، پس خالد در حالی كه قبايی بر تن و عمامه ای كه تير در آن فرو كرده بود بر سر داشت وارد مسجد گرديد، عمر چون نگاهش به او افتاد به وی حمله كرد و لباسش را از تنش بيرون آورده او را لگد كوب نمود به او گفت: مسلمانی را می كشی و سپس با همسرش زنا می كنی! به خدا سوگند تو را سنگسار خواهم كرد، و خالد هيچ سخن نمی گفت؛ زيرا تصور می كرد كه نظر ابوبكر درباره او نيز همين است.

پس از آن خالد بر ابوبكر وارد گرديده از او عذرخواهی نموده ابوبكر عذرش را پذيرفت و از گناه او درگذشت! و او را وادار به تزويج نمود با اين كه عرب آن را در ايام جنگ مكروه و مذموم می شمرد. و آنگاه از نزد ابوبكر بيرون رفته، عمر او را ديد، پس به او گفت: نزد من بيا ای پسر ام شلمه! و عمر دريافت كه ابوبكر او را بخشيده از اين جهت ديگر چيزی به او نگفت و متعرض او نگرديد.

مؤلّف:

اين كه در خبر آمده: ابوبكر خالد را مجبور به ازدواج نمود... نقض می كند آن را آنچه كه عمر گفته:... آنگاه با همسر وی زنا كردی... و آنچه را كه عرب در زمان جنگ مذموم می شمرد مباشرت با زنان است نه تزويج با آنان. و بر فرض ارتداد مالك چنانچه خالد ادعا نموده... چگونه با همسر او در حالی كه در عده بوده، در شب قتل شوهرش ازدواج نموده است.

۹۴- نصايح ابوبكر

ابن ابی الحديد در شرح نهج البلاغه از سقيفه جوهری و او از يعقوب بن شيبه... از رافع بن ابی ارفع نقل كرده كه می گويد: رسول خدا لشكری را به فرماندهی عمرو بن عاص تجهيز نموده، ابوبكر و عمر نيز در آن لشكر بودند. پيامبر به آنان دستور داد هر كس را كه ديدند او را با خود در جنگ ببرند تا اين كه به ما رسيدند از ما خواستند تا با آنها خارج شويم، ما دعوتشان را پذيرفته در غزوه ذات السلاسل غزوه ای كه شاميان به آن افتخار می كنند كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عمرو بن عاص را بر لشكری كه ابوبكر و عمر در ميان آن بوده امير و فرمانده نموده شركت كرديم. رافع می گويد: من با خود گفتم فرصت مناسبی است كه من در اين غزوه يكی از ياران رسول خدا را برگزيده با او در باره خصوصيات دين اسلام صحبت نموده از او راهنمايی بخواهم؛ زيرا كه برای من عزيمت به مدينه و تشرف به محضر حضرت رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ميسر نبود، به همين جهت ابوبكر را برای اين منظور برگزيدم.

ابوبكر عبايی (فدكی) داشت كه به هنگام سوار شدن آن را زير پا می انداخت، و به هنگام پياده شدن آن را می پوشيد و اين همان عبايی است كه هوازن او را بخاطر پوشيدن آن نكوهش نموده پس از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفتند ما به صاحب شكوه و جلال بيعت نمی كنيم و چون جنگ را به پايان رسانديم به ابوبكر گفتم: من در اين سفر مصاحب تو بودم، از اينرو مرا بر تو حقی است، اينك به من چيزی بياموز تا از آن بهره مند گردم.

ابوبكر گفت: خودم چنين قصدی داشتم، خدای را بندگی كن، و برای او شريك قرار مده نماز و زكات واجب خود را ادا كن، و حج و روزه ماه رمضان را انجام ده، و بر هيچ دو نفری حكومت مكن.

گفتم سفارش تو را درباره انجام عبادات فهميدم، اما علت نهی از امارت را خودت برايم توضيح ده، مگر نه اين كه هر خوبی و بدی كه به مردم می رسد بر اثر حكومت است.

ابوبكر گفت: حال كه توضيح خواستی بدان كه مردم طوعا و كرها به اسلام گردن نهادند و خداوند آنان را از ستم ستمگران در امان خود قرار داد، آنان همسايگان خدا و در پناه اويند، پس هر كس كه بر آنان ستم روا دارد پروردگار خود را كوچك شمرده، به خدا سوگند يكی از شما گوسفند همسايه خود را به تعدی از او بگيرد خداوند يار و پشتيبان همسايه اوست.

اين گذشت و ديری نپاييد كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رحلت نمود، پس من از جانشين رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسش نمودم، گفتند: ابوبكر است.

گفتم: همان كسی كه مرا از امارت باز می داشت؟

گفتند: بله.

پس من بار سفر بسته به مدينه رفتم و در پی فرصتی بودم تا بطور خصوصی با او ديدار كنم تا اين كه چنين فرصتی دست داده به او گفتم: مرا می شناسی؟ من فلان فرزند فلانم، آيا بخاطر داری همان وصيتی را كه به من نمودی؟

گفت: بله، ولی رسول خدا از دنيا رحلت نمود و مردم تازه عهد به جاهليت، از اينرو می ترسيدم دچار فتنه و فريب گردند، و همانا كه يارانم مرا به اين كار وادار نمودند و پيوسته عذر می آورد تا اين كه من عذرش را پذيرفتم...(۷۶۶) .

مؤلّف:

اينكه در خبر آمده: همواره برايم عذر می آورد تا اينكه عذرش را پذيرفتم در پاسخش بايد گفت: مردی نزد ابراهيم نخعی عذرخواهی می نمود. ابراهيم به او گفت:

قد عذرتك غير معتذر

ان المعاذير يشوبه الكذب

و هر كس خود به حقيقت عذرهايش آگاه است، خدای تعالی می فرمايد:( بَلِ الْإِنسَانُ عَلَىٰ نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ ﴿١٤﴾ وَلَوْ أَلْقَىٰ مَعَاذِيرَهُ ) ؛(۷۶۷) بلكه انسان خود بر نيك و بد خويش آگاه است، و هر چند بر خود عذر بيفكند. و اميرالمومنينعليه‌السلام در اين باره فرمود: «اما والله لقد تقمصها فلان و انه ليعلم ان محلی منها محل القطب من الرحی ...»(۷۶۹) .

هان ای مردم! سوگند به خدا آن شخص جامه خلافت را به تن كرد با اين كه می دانست كه موقعيت من نسبت به خلافت، موقعيت مركز آسياب به آسياب است كه به دور آن می گردد. و خدای تعالی می فرمايد:( يَعْتَذِرُونَ إِلَيْكُمْ إِذَا رَجَعْتُمْ إِلَيْهِمْ قُل لَّا تَعْتَذِرُوا لَن نُّؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اللَّهُ مِنْ أَخْبَارِكُمْ ) (۷۶۹) .

آنگاه كه به سوی آنان بر می گرديد برای شما عذرهای بيجا می آورند، به آنها بگو عذر نياوريد كه تصديق شما نكنيم، خدا حقيقت حال شما را برای ما روشن گردانيد... و جوهری پس از نقل آن خبر از حبيب بن ثعلبه نقل كرده كه می گويد: از علیعليه‌السلام شنيدم كه می گفت: سوگند به پروردگار آسمان و زمين - سه بار - رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من عهد سپرده كه امت پس از من با تو غدر خواهد كرد(۷۷۰)

و اين كه ابوبكر گفته: می ترسيدم امت دچار فتنه و فريب گردد. در پاسخ آن اكتفا می كنيم به گفتار سرور زنان عالم، فاطمه زهرا - سلام الله عليها - كه جمعی از بزرگان عامه آن را نقل كرده اند، از جمله احمد بن ابوطاهر در بلاغات النساء بدين شرح آورده كه آن مخدره در ميان زنان بنی هاشم به جانب ابوبكر روان گرديد در حالی كه راه رفتنش مانند راه رفتن رسول خدا بود، تا اين كه بر ابوبكر وارد گرديده با او به محاجه پرداخت، و در ضمن آن به او فرمود:

تا آن زمان كه خداوند جايگاه پيامبرانش را برای پيامبرش برگزيد ناگهان خار نفاق پديدار گشت، و پيراهن دين پوسيده گرديد، و گمراه خاموش به سخن آمد، و دروغگوی بی درد جلو افتاد، و بزرگ تبهكاران فرياد برآورد، پس در ميان اجتماعات شما رخنه كرد، و شيطان سركشيده بر شما بانگ و فرياد زد، پس شما را فراخوانده اهل اجابتتان يافت، و نگران فرمان وی، سپس شما را به حركت واداشته سبكسرتان ديد، و شما را به خشم آورده ضعيفتان يافت، تا اينكه بر شتر ديگری داغ نهاديد، و در غير آبگاه خود وارد شديد، اينها همه در حالی روی داد كه عهد (به وفات رسول خدا) قريب، و رنج مصيبت بزرگ، و زخم التيام نيافته، به خيال خود از فتنه می ترسيديد:( أَلَا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكَافِرِينَ ) ؛ آگاه باش كه خود به فتنه درافتادند، و همانا دوزخ به آن كافران احاطه خواهد داشت....

۹۵- مس او طلا شد!

طبری در تاريخش از مثنی بن موسی بن سلمه، از پدرش، از جدش سلمه نقل كرده كه می گويد: در فتح ابله شركت داشتم، پس در ميان سهم من از غنائم، ديگ مسی (قطعه ای از مس) قرار گرفت، و چون در آن دقت كردم ديدم طلاست، به وزن هشتاد هزار مثقال، پس در اين باره از عمر نظرخواهی شد، عمر پاسخ داد اگر او سوگند ياد می كند كه روزی كه اين ديگ به وی تحويل داده شده مس بوده آن را به او تسليم می كنند، وگرنه بين مسلمانان تقسيم می شود. سلمه می گويد: من بر آن قسم ياد كردم و ديگ را به من رد نمودند، و سرمايه اصلی اموال ما در امروز از همان است(۷۷۱) .

مؤلّف:

اين سوگند تنها در اين جهت نافع است كه او سلمه با مسلمانان خيانت ننموده و مستحق كيفری نيست، نه اين كه بتواند مال مسلمين را كه بطور اشتباه گرفته برای خود تصرف نمايد و - بنا به نقل طبری - تعداد شركت كنندگان در اين جنگ از مسلمانان سيصد نفر بوده و غنيمت به دست آمده ششصد درهم، هر نفری دو درهم؛ بنابراين، اين چه عدالتی است كه سيصد نفر جملگی ششصد درهم ببرند و يك نفر به تنهايی هشتاد هزار مثقال طلا؟!

۹۶- خطيب در تاريخ بغداد آورده: عمر در جابيه برای مردم خطبه خواند، و در ضمن آن گفت:( فَإِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَن يَشَاءُ وَيَهْدِي مَن يَشَاءُ ) ؛(۷۷۲) خدا هر كس را كه بخواهد گمراه می كند، و هر كس را كه بخواهد هدايت می كند. در اين موقع كشيش مسيحی از حاضران پرسيد؛ امير شما چه می گويد؟

گفتند: می گويد:( إِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَن يَشَاءُ ...) ؛ خدا هر كه را بخواهد گمراه می كند.

كشيش گفت: ياوه می گويد خدا عادل تر از آن است كه كسی را گمراه سازد، اين مطلب به عمر رسيد، پس او را به نزد خود طلبيده به وی گفت بلكه خدا تو را گمراه نموده، و اگر چنين نبود كه نسبت به دين اسلام تازه عهد هستی گردنت را می زدم(۷۷۳) .

مؤلّف:

اگر چه آن تعبير در قرآن آمده ولی از آيات متشابهه است كه به ظاهر آن نمی شود اخذ نمود و عقلا بايد آن را تاويل كرد، و خداوند در جملات بعد مقصود از آن را روشن ساخته كه می فرمايد:

( مَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ (۲۶) وَالَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِن بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَن يُوصَلَ ...) (۷۷۴) .

و گمراه نمی كند به آن مگر فاسقان را، كسانی كه می شكنند عهد خدا را پس از آن كه محكم بستند، و قطع می كنند آنچه را كه خداوند به پيوند آن امر كرده است (صله رحم را قطع می كنند)، و در زمين فساد می كنند... يعنی، هر كس كه به اراده و سوء اختيار خود مرتكب آن اعمال گردد، شايستگی هدايت الهی را نداشته ناچار خداوند او را به حال خود در گمراهيش رها می كند، كه گويی او را گمراه نموده است...

بعلاوه، آيا در اسلام ارشاد و راهنمايی كردن به تهديد به قتل و گردن زدن است، در صورتی كه نتوان پاسخ صحيح گفت؟!

۹۷- عثمان گفت در قرآن لحن وجود دارد!

ثعلبی در تفسيرش آورده: عثمان می گفت: در قرآن لحن (خطاهای اعرابی) هست كه عرب آن را ناصحيح دانسته. كسانی به او گفتند: آيا آنها را تغيير نمی دهی؟

گفت: آنها را به حال خود بگذاريد كه نه حرامی را حلال و نه حلالی را حرام می كند.

۹۸- خدا در اين باره با كسی مشورت نكرد

ثعلبی در تفسير آيه شريفه( وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ ) (۷۷۵) .

آنان كه در صدر اسلام سبقت به ايمان گرفتند، از مهاجر و انصار، آنان كه به طاعت خدا پيروی آنان كردند از ساير امت... آورده: روايت شده كه عمر بن خطاب آيه را به اين صورت قرائت كرد:( وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ ) برفع راء الانصار و بدون واو با الذين.

ابی بن كعب به او گفت: والانصار والذين به كسر راء، و با واو صحيح است. پس عمر آن گونه قرائت خود را چندبار تكرار نمود تا اين كه ابی به او گفت: به خدا سوگند من آن را نزد رسول خدا والذين اتبعوهم با واو خوانده ام و تو آن موقع در بقيع نان می فروختی.

عمر گفت: راست گفتی، شما حفظ كرديد و ما فراموش نموديم و شما خود را فارغ ساختيد و ما مشغول گشتيم، و شما حاضر شديد و ما غائب.

و آنگاه عمر به ابی گفت: آيا انصار هم در ميان آنان هستند؟

ابی: بله، و با خطاب و پسرانش در اين باره مشورت نشد. پس عمر گفت: من خيال می كردم ما مهاجرين دارای چنان مقام و منزلتی هستيم كه هيچ كس به آن نمی رسد(۷۷۶) .

مؤلّف:

ظاهرا مقصود عمر از اين جمله كه گفته: آيا انصار نيز در ميان آنان هستند اين است كه آيا لفظ انصار به جر خوانده می شود تا عطف بر مهاجرين باشد، كه در نتيجه انصار نيز بمانند مهاجرين (از پيشی گيرندگان به ايمان صدر اسلام) باشند، يا اين كه نه، بلكه مهاجرين تنها دارای آن امتيازند. پس ابی - كه خودش نيز از انصار بود - به او پاسخ داد كه: انصار هم از پيشی گيرندگان به ايمان صدر اسلام می باشند، و آن زمان كه خداوند انصار را در زمره آنان قرار داد از پسر خطاب كه نسبت به انصار بی اعتنا بود نظرخواهی ننمود كه آيا انصار را جزء آنان بياورد يا نه.

و اما اينكه گفته: من گمان می كردم كه ما مهاجرين دارای وجه و مقامی هستيم كه هيچ كس به آن نمی رسد به او گفته می شود: علو مقام و رفعت شان سابقين اوليه از مهاجرين از حيث كبری معلوم و اما صغرای آن از كجا؟ زيرا در ادامه آيه شريفه آمده:( رَّضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ) ؛(۷۷۷) خدا از آنان خشنود است، و آنان از خدا خشنود، و كسی كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به هنگام وفات او را از نزد خود بيرون كرده بخاطر منع او از وصيت نمودن رسول خدا و نسبت هجر به او و... چگونه خداوند از او راضی است؟.

۹۹- دو شيوه متضاد

در تاريخ طبری آمده: عثمان می گفت: عمر به خانواده و نزديكانش بخاطر رضای خدا مالی نمی داد، و من بخاطر رضای خدا بر آنان می بخشم(۷۷۹) .

مؤلّف:

اين گفتار عمثان مغالطه است؛ زيرا بخل ورزيدن و نبخشيدن به نزديكان از اموالی كه خدا به انسان عطا نموده، هيچ گونه قربتی نداشته بلكه موجب بعد از پروردگار خواهد بود؛ زيرا خدای تعالی فرموده:( وَآتَى الْمَالَ عَلَىٰ حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكِينَ ) ؛(۷۷۹) و دارايی خود را در راه دوستی به خدا به خويشاوندان و يتيمان و فقيران صرف كند.

همچنين بخشيدن به آنان از مال ديگران و حقوق مسلمانان نيز به نتيجه ای جز دوری از پروردگار نخواهد داشت، آن گونه كه عثمان عمل می كرد.

چنانچه ابن قتيبه در معارف آورده: عثمان عموی خود، حكم بن عاص را كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را از مدينه تبعيد نموده و ابوبكر و عمر هم او را پناه نداده بودند، پناه داده و صد هزار درهم از بيت المال نيز به او بخشيد. و رسول خدا مهزور (محل بازار مدينه) را به مسلمانان بخشيد و عثمان آن را به پسر عموی خود حارث بن حكم هبه كرد. و فدك را - كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را به دخترش فاطمه زهرا سلام الله عليها بخشيده بود - به پسر عمويش مروان هديه نمود. و افريقيه را فتح كرده، خمس آن را گرفته يكجا به مروان تقديم داشت(۷۹۰) .

۱۰۰- آينده نگری عمر

ابن ابی الحديد در شرح نهج البلاغه آورده: هنگامی كه عمر مجروح گرديد گفت: ای ياران محمد! يكديگر را نصيحت و راهنمايی كنيد؛ زيرا اگر چنين نكنيد عمرو بن عاص و عثمان بر شما غلبه خواهند كرد.

آنگاه ابن ابی الحديد گفته: محمد بن نعمان معروف به مفيد يكی از علمای اماميه در بعضی از كتابهای خود آورده: مقصود عمر از اين جمله تحريك و تطميع عمرو بن عاص و معاويه بوده در به دست آوردن خلافت؛ زيرا معاويه كارگزار و امير او بر شام بوده و عمرو بن عاص بر مصر، و می ترسيده عثمان از اداره خلافت باز مانده و خلافت به علی برسد. از اينرو اين سخن را گفته تا در مصر و شام به گوش آنان رسيده پايه های حكومت و سلطنت خود را بر آن دو اقليم مستحكم گردانند، تا اگر علی خليفه شود نفوذ و تسلطی بر آن دو مملكت نيابد.

سپس ابن ابی الحديد گفته: ولی به عقيده من اين استنباط نشات گرفته از كينه و عداوت است، چرا كه عمر پرهيزكارتر از آن است كه چنين فكر و خيالی در دلش خطور كند، وليكن از جايی كه او مرد با فراستی بوده و در حدسهايش صائب، از اينرو بسياری از امور آينده را پيشگويی كرده است. چنانچه ابن عباس در باره او گفته: به خدا سوگند كه اوس بن حجر در اين شعرش غير او را قصد نكرده است:

الا لمعی الذی يظن بك الظن

كان قد رای وقد سمعا

مرد تيزهوشی كه هرگاه گمانی درباره تو برد، گويی آن را در تو ديده و يا شنيده است(۷۹۱) .

مؤلّف:

ما منكر فراست عمر نيستيم، عمرو بن عاص و معاويه هم با فراست بوده اند. و از جمله زيركيهای عمرو بن عاص يكی در جنگ صفين بوده، آن هنگام كه معاويه احساس كرد كه اميرالمومنين در آستانه پيروزی، و لشكر او در حال اضمحلال است، دست به دامان عمرو گرديد، عمرو به او گفت: من از آغاز، چنين روزی را برای تو پيش بينی می كرده علاج كار را نيز برای تو تدبير نموده ام، تنها راه چاره اين است كه قرآنها را بالا بريم، و قائل به تحكيم قرآن شويم!.

همچنان كه برای معاويه آخر كارش را مانند اولش تدبير نموده به او گفت: تنها راه نگهداری و حفظ شاميان در تحت نفوذ و سيطره تو، به اين است كه نظر شيخ عرب شام، شراحيل را با خود مساعد گردانی، بدين وسيله كه در ذهن او القا كنی كه علی عثمان را كشته است و برای تامين اين مقصود بايد در اولين ملاقات با او، جمعی از معتمدين خود را وادار كنی كه نزد او بر آن موضوع گواهی دهند، و روحيه او طوری است كه اگر مطلبی را باور كرد هيچ چيز آن را از ذهن او بيرون نمی كند، معاويه همين كار را كرد، پس در همان مجلس شراحيل برخاست و به معاويه گفت: بر من ثابت شده كه علی عثمان را كشته است، حال اگر به خونخواهی او برنخيزی تو را از شام بيرون می كنم، پس معاويه صحت رای و درستی تدبير عمرو را دريافته به شراحيل گفت: سمعا و طاعه من مطيع و گوش به فرمان تو هستم(۷۹۲) .

و زيركی معاويه نيز به گونه ای بوده كه مردم می پنداشتند كه او از اميرالمومنينعليه‌السلام زيرك تر است، تا اينكه خود آن حضرت فرمود: والله ما معاويه بادهی و منی ولكنه يغدر و يفجر؛ به خدا سوگند معاويه از من زرنگتر نيست وليكن او خدعه و نيرنگ می كند و دروغ می گويد.

و نيز عمر درباه او به ياران خود گفت: شما از تيزهوشی كسری و قيصر تعريف می كنيد، حال آن كه نزد شماست جوان قريش، معاويه!.

و از جمله زيركيهای معاويه يكی اين بوده كه آن هنگام كه عمرو بن عاص دين خود را به معاويه فروخت و به او قول داد كه وی را در برابر اميرالمومنين مساعدت دهد - چنانچه گذشت كه جنگ صفين را از اول تا به آخرش برای او تدبير و طراحی نمود - و در عوض با معاويه شرط كرد كه آنگاه كه به مقصودش برسد فرمانروايی مصر را به او بدهد و معاويه هم قبول كرده و به شرط خود وفا نمود.

عمرو بن عاص تصميم گرفت كه با هياتی از ماموران عاليرتبه خود از معاويه ديدن كند، و معاويه حدس زد كه عمرو به همراهانش خواهد گفت: كه من در مصر مستقل بوده، از اينرو به هنگام ورود بر معاويه او را به عنوان اميرالمومنين خطاب نكنيد، و به همين جهت معاويه به تمام نگهبانان و دربانان قصر خود دستور داد كه هنگام ورود آنان جلو تمام درها با آنان به شدت و خشونت برخورد كنند، آنها هم چنين كردند موقعی كه آنان بر معاويه وارد شدند از شدت ترس و وحشتی كه از معاويه در دلشان افتاده بود، بدون اختيار به او گفتند: السلام عليك يا رسول الله!. پس وقتی كه خارج شدند عمرو به آنان عتاب نمود كه من به شما گفتم به او يا اميرالمومنين نگوييد، شما يا رسول الله گفتيد!

و اگر آنان دارای فراست نبودند، قدرت انجام آن اعمال و رفتار را نداشتند، و آنچه كه آن عالم امامی، شيخ مفيد، از گفتار عمر استنباط نموده لازمه آن فراست است.

و پاسخ ابن ابی الحديد به مفيد نظير پاسخی است كه شيخ بهايی از زبان بعض شيعه نقل كرده كه گفته: او بر بعض عامه اشكال كرده كه شما در كتب صحاح خودتان در فلان صفحه آورده ايد: غضب فاطمه غضب خدا و رسول اوست، و در فلان صفحه نيز نقل كرده ايد كه: ابوبكر و عمر فاطمه را خشمگين نمودند، و فاطمه از دنيا رحلت نمود در حالی كه از آنان غضبناك بود و نتيجه اين دو روايت اين است كه آنان خدا و رسولش را به غضب آورده و مستحق عذاب شده اند پس آن مرد پاسخ داد: تا كتاب را ببينم، و پس از چندی گفت: من كتاب را ديدم، ولی تو شماره صفحات كتاب را صحيح نگفته بودی!.

و در خصوص همين مساءله نيز ابن ابی الحديد پاسخی گفته كه دست كمی از پاسخ آن مرد ندارد. او گفته: صحيح نزد من اين است كه گفته شود: فاطمه - سلام الله عليها - از دنيا وفات نمود در حالی كه از ابوبكر و عمر دلگير و ناراحت بود، و وصيت كرد كه بر او نماز نخوانند. ولی اصحاب ما بر اين عقيده اند كه اين از جمله خطاهای بخشوده شده آنهاست. و البته بهتر اين بود كه آنان اكرام و احترام او را نگه می داشتند، اما از وقوع فتنه و تفرقه ترس داشته اند و آنچه كه به نظرشان اصلح آمده انجام داده اند، چرا كه آنان دين و ايمانشان قوی و محكم بوده است(۷۹۳) ؛ زيرا كه قياس شكل اولی بديهی الانتاج و غير قابل تشكيك است مگر برای سوفيست ها كه در ضروريات نزد ترديد می كنند.

و اين نص كلام ابن قتيبه است كه در كتاب خلفاء آورده: عمر به ابوبكر گفت: بيا با هم به نزد فاطمهعليها‌السلام رويم؛ زيرا كه ما او را ناراحت كرده ايم پس با هم به نزد فاطمهعليها‌السلام رفته و اجازه حضور طلبيدند، ولی آن حضرت به آنان اجازه نداد، پس به نزد علیعليه‌السلام رفته او را شفيع قرار دادند حضرت آنان را به نزد فاطمه برد، و چون در مجلس آن مخدره نشستند، فاطمهعليها‌السلام روی خود را از آنان برگردانده به جانب ديوار نمود، پس به آن حضرت سلام كرده، آن مخدره پاسخشان را نداد - تا اين كه آورده - آنگاه فاطمه - سلام الله عليها - به آنان فرمود: اگر حديثی از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برايتان نقل كنم كه خودتان هم آن را می دانيد به آن اقرار می كنيد؟ گفتند: آری.

پس فرمود: شما را به خدا سوگند می دهم آيا نشنيديد كه رسول خدا می فرمود: خشنودی فاطمه خشنودی من و غضب فاطمه غضب من است؟ گفتند: بله.

سپس فرمود: من خدا و فرشتگان او را شاهد می گيرم كه شما مرا خشمگين نموده، خشنودم نساختيد، و آنگاه كه رسول خدا را ملاقات كنم شكايت شما را به او خواهم كرد... و پس از آن به ابوبكر فرمود: به خدا سوگند من در هر نمازم بر تو نفرين می كنم(۷۹۴) .

و اما آن قداستی كه ابن ابی الحديد برای عمر ادعا كرده، تنها تاريخ درباره آن قضاوت می كند. اينك به اين فراز از تاريخ توجه كنيد:

يحيی حمانی از... از ابوصادق نقل كرده كه می گويد: هنگامی كه عمر خلافت را در ميان شورای شش نفره قرار داد به آنان گفت: اگر دو نفر با يك نفر بيعت كرد و دو نفر ديگر با يكی ديگر، با آن سه نفری باشيد كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنهاست، و سه نفر ديگر را بكشيد.

علیعليه‌السلام از خانه بيرون آمد در حالی كه بر دست عبدالله بن عباس تكيه زده، پس به او فرمود: ای ابن عباس! همانا كه قوم، پس از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با شما دشمنی كردند آن گونه كه با رسول خدا در زمان حياتش، آری، به خدا سوگند هيچ چيز شمشير، آنان را به حق بر نمی گرداند. ابن عباس پرسيد، مگر چطور؟

اميرالمومنينعليه‌السلام به وی فرمود: آيا شنيدی گفتار عمر را كه گفت: اگر دو نفر با يكی و دو نفر ديگر با يكی ديگر بيعت كردند، با آن سه نفری باشيد كه عبدالرحمن در ميان آنهاست و سه نفر ديگر را بكشيد.

ابن عباس: آری.

امير المومنين: آيا می دانی كه عبدالرحمن پسر عموی سعد و نيز عثمان داماد عبدالرحمن است؟

ابن عباس: بله.

اميرالمومنين: پس با اين ترتيب عمر می دانست كه اين سه نفر؛ سعد، عبدالرحمن، عثمان با هم اتفاق نظر دارند و با هر كدامشان بيعت شد دو نفر ديگر نيز با او خواهند بود، بنابراين، عمر دستور قتل مخالفين آنها را داده، و با كشتن من اهميتی به كشته شدن طلحه و زبير نمی دهد، آنچه برای او مهم است كشتن من است.

و از جمله فراستهای عمر اين بود كه تركيب شورايش را طوری قرار داد كه بجز اين كه عثمان را بر اميرالمومنين مقدم داشت، خلافت آن حضرت را پس از عثمان نيز متزلزل نمود؛ زيرا او بخوبی می دانست كه مردم عثمان را بخاطر كردارش می كشند و طبيعتا با اميرالمومنينعليه‌السلام بيعت می كنند، و از طرفی هم می دانست كه طلحه و زبير كاملا با هم توافق نظر دارند، پس آنان را نيز مانند آن حضرت در ميان شورا قرار داد تا در برابر آن حضرت قيام كنند؛ چنان كه اين كار را هم انجام دادند و جنگ جمل را به وجود آوردند. و نيز می دانست كه معاويه آن اعجوبه مكر و تزوير با تسلطی كه بر شام دارد، و مدتی طولانی - از زمان خلافت عمر تا زمان قتل عثمان - اهل آن سامان را به دلخواه خود تربيت نموده می تواند در مقابل اميرالمومنينعليه‌السلام به بهانه خونخواهی پسر عمش عثمان قيام كند و عمرو بن عاص نيز يار و همراه او، و چنين هم شد، و جنگ صفين پديد آمد.

و همان گونه كه عمر فردی مانند معاويه را كه دشمنی او را نسبت به پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اهل بيتش می شناخت فرمانروای اقليمی چون شام نمود به منظور تضعيف اميرالمومنين تا اگر خلافت به آن حضرت برسد نفوذی در آن منطقه نداشته باشد. همچنين هيچ پست و مقامی به احدی از بنی هاشم هم نمی داد، تا سبب تقويت آن حضرت نگردد.

چنانچه مسعودی در مروج الذهب از ابن عباس نقل كرده كه می گويد: عمر به نزد من فرستاد و گفت: عامل شهر حمص از دنيا رفته، و او مردی درستكار و خير بوده، و اهل خير هم اندك، و من اميد دارم كه تو از جمله آنان باشی، ولی درباره تو چيزی در دلم هست - و آن را از تو نديده ام - كه مرا رنج می دهد، حال بگو نظرت درباره عمل (عامل شدن) چيست؟

ابن عباس: قبول نمی كنم مگر اين كه آنچه كه در دلت هست آن را به من بگويی.

عمر: می خواهی چه كنی؟

ابن عباس: می خواهم آن را بدانم تا اگر واقعا در من عيبی هست كه موجب نگرانی تو شده خودم نيز از آن نگران باشم، و اگر بری هستم بر تو معلوم شود و رفع نگرانيت گردد، و در اين صورت عمل تو را در آنجا (حمص) می پذيرم، زيرا كمتر اتفاق افتاده كه من چيزی را ببينم و يا احتمال آن را بدهم، مگر اين كه آن را مورد بررسی قرار می دهم.

عمر گفت: ای ابن عباس! از اين می ترسم كه تو عامل من باشی و در آن حال مرگ من فرا رسيده بگويی بيا به سوی ما نه ديگران (خلافت را برای خود بخواهيد) - تا اين كه آورده: - عمر به او گفت: بالاخره نظرت چيست؟

ابن عباس: نظرم منفی است.

عمر: چرا؟

ابن عباس: زيرا اگر قبول كنم با آن گمانی كه تو درباره من داری همواره خاشاكی خواهم بود در چشم تو.

عمر: پس مرا در اين باره راهنمايی كن.

ابن عباس: به عقيده من كسی را انتخاب كن كه از هر جهت مورد اطمينان و اعتماد تو باشد(۷۹۵) .

مؤلّف:

چنين كسی كه ابن عباس به عمر گفته افرادی مانند مغيره بن شعبه و معاويه بن ابوسفيان و امثال اينها از منافقين و دشمنان اميرالمومنينعليه‌السلام می باشند.