قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)0%

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)

نویسنده: آيت الله شيخ محمد تقى تسترى
گروه:

مشاهدات: 45354
دانلود: 3812

توضیحات:

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 64 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 45354 / دانلود: 3812
اندازه اندازه اندازه
قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

فصل دوم: قضايايی كه نيرنگ حيله گران را آشكار نموده است

۱- توطئه ای كه فاش گرديد.

در زمام خلافت عمر دو نفر امانتی را نزد زنی به وديعت گذاشتند و به وی سفارش نمودند كه تنها با حضور هر دوی آنان وديعه را تحويل دهد.

پس از مدتی يكی از آن دو به نزد زن رفته مدعی شد كه دوستش مرده است و وديعه را مطالبه نمود. زن در ابتداء از دادن سپرده امتناع ورزيد ولی چون آن مرد زياد رفت و آمد می نمود و مطالبه می كرد، وديعه را به وی رد كرد. پس از گذشت زمانی مرد ديگر به نزد زن آمده خواستار وديعه گرديد، زن داستان را برايش بازگو نمود كه نزاعشان در گرفت، خصومت به نزد عمر بردند، عمر به زن گفت: تو ضامن وديعه هستی.

اتفاقا اميرالمومنينعليه‌السلام در آن مجلس حضور داشت، زن از عمر خواست تا علیعليه‌السلام بين آنان داوری كند، عمر گفت: يا علی! ميان آنان قضاوت كن. اميرالمومنينعليه‌السلام به آن مرد رو كرد و فرمود: مگر تو و دوستت به اين زن سفارش نكرده ايد كه سپرده را به هر كدامتان به تنهايی ندهد، اكنون وديعه نزد من است، برو ديگری را به همراه خود بياور و آنرا تحويل بگير، و زن را ضامن وديعه نكرد و از اين راه توطئه آنان را آشكار نمود؛ زيرا آن حضرتعليه‌السلام می دانست كه آن دو با هم تبانی كرده و خواسته اند هر دو نفرشان از زن مطالبه كنند تا او به هر دو غرامت بپردازد(۱۳) .

۲- نيرنگ زنی حيله گر

زنی فتنه گر شيفته و دلباخته نوجوانی از انصار گرديد، ولی هر چه كوشيد جوان پرهيزكار را جلب توجه و عطف نظر كند نتوانست، از اين رو در صدد انتقام جويی بر آمده و تخم مرغی را شكسته با سفيده آن جامه خود را از بين دو ران آلوده ساخت و بدين وسيله جوان پاكدامن را متهم كرده او را نزد عمر برد و گفت: ای خليفه! اين مرد مرا رسوا نموده است.

عمر تصميم گرفت جوان انصاری را عقوبت دهد، مرد پيوسته سوگند ياد می كرد كه هرگز مرتكب فحشايی نشده است و از عمر می خواست تا در كار او دقت و تحقيق نمايد، اتفاقا اميرالمومنينعليه‌السلام در آنجا نشسته بود، عمر به آن حضرتعليه‌السلام رو كرده و گفت: يا علی! نظر شما در اين قضيه چيست؟

آن حضرت به سفيدی جامه زن به دقت نظر افكنده وی را متهم نموده و فرمود: آبی بسيار داغ روی آن بريزند و چون ريختند سفيدی جامه بسته شد، پس امامعليه‌السلام برای فهماندن حاضران اندكی از آن را در دهان گذاشت و چون طعمش را چشيد آن را به دور افكند و سپس به زن رو كرده، او را سرزنش نمود تا اين كه زن به گناه خود اعتراف نمود و از اين راه مكر و خدعه زن را آشكار كرد و به بركت آن حضرت، مرد انصاری از عقوبت عمر رها گرديد.

و نيز زنی با سفيده تخم مرغ رختخواب هووی خود را آلوده ساخت و به شوهرش گفت: اجنبی با او همبستر شده است، ماجرا نزد عمر مطرح گرديد، عمر خواست زن را كيفر دهد، اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: آبی بسيار داغ بياورند و چون آوردند دستور داد مقداری روی آن سفيدی بريزند چون ريختند فورا جوش آمده و بسته شد، آن حضرت جامه را به نزد زن انداخت و به او فرمود:

اين از نيرنگ شما زنان است و مكرتان بسيار است.

آنگاه به مرد رو كرده و فرمود: زنت را نگهدار كه اين از تهمتهای آن زنت می باشد، و فرمود: تا بر زن تهمت زننده حد افتراء جاری كنند(۱۴) .

فصل سوم:

قضايايی كه با به كار بردن نقشه هايی ابتكاری و دقيق از نگاشتن اقارير و تفرقه بين گواهان، صحنه مرموز و حيله شيطانی مجرمين را كشف نموده، ودستگاههای قضائی جهان متمدن، بويژه اروپائيها اين روش بی سابقه را از حضرتش اخذ كرده اند

۱- تفرقه بين گواهان و كشف جرم

دختری بی گناه به نزد عمر آورده به زنای او گواهی دادند، و اينكه سرگذشت وی:

در كودكی پدر و مادر را از دست داده مردی از او سرپرستی می كرد، آن مرد مكرر به سفر می رفت، دختر بزرگ شده و به مرتبه زناشوئی رسيد، همسر آن مرد می ترسيد شوهرش دختر را به عقد خود درآورد، از اين رو حيله ای كرد و عده ای از زنان همسايه را به منزل خود فراخواند تا او را بگيرند و خود با انگشت، بكارتش را برداشت.

شوهرش از سفر بازگشت، زن به او گفت: دخترك مرتكب فحشاء شده، و زنان همسايه را كه در ماجرايش شركت داشتند جهت گواهی حاضر ساخت. مرد قصه را نزد عمر برد و مطرح نمود، عمر حكم نكرد و گفت: برخيزيد نزد علی بن ابيطالب برويم. آنان برخاسته و همه با هم به محضر اميرالمومنينعليه‌السلام شرفياب شدند و داستان را برای آن حضرت بيان داشتند.

اميرالمومنينعليه‌السلام به آن زن رو كرد و فرمود: آيا بر ادعايت گواه داری؟

گفت: آری، بعضی از زنان همسايه شاهد من هستند، و آنان را حاضر ساخت. آنگاه حضرت شمشير را از غلاف بيرون كشيد و در جلو خود قرار داد و فرمود: تمام زنها را در حجره هايی جداگانه داخل كنند، و آنگاه زن آن مرد را فراخوانده بازجوئی كاملی از او به عمل آورد ولی او همچنان بر ادعای خود ثابت بود، پس او را به اتاق سابقش برگرداند و يكی از گواهان را احضار كرد و خود، روی دو زانو نشست و به وی فرمود: مرا می شناسی؟ من علی بن ابيطالب هستم و اين شمشير را می بينی شمشير من است و زن آن مرد، بازگشت به حق نمود(۱۵) و او را امان دادم، اكنون اگر راستش را نگويی تو را خواهم كشت.

زن بر خود لرزيد و به عمر گفت: ای خليفه! مرا امان ده، الان حقيقت حال را می گويم.

اميرالمومنينعليه‌السلام به وی فرمود: پس بگو.

زن گفت: به خدا سوگند حقيقت ماجرا از اين قرار است: چون زن آن مرد، زيبايی و جمال دختر را ديد، ترسيد شوهرش با او ازدواج نمايد از اين جهت ما را به منزل خود فراخواند و مقداری شراب به او خورانيد و ما او را گرفتيم و خود با انگشت بكارتش را برداشت.

در اين موقع اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: الله اكبر! من اولين كسی بودم پس از حضرت دانيال كه بين شهود تفرقه انداخته از اين راه حقيقت را كشف كردم، و سپس بر تمام زنانی كه تهمت به ناحق زده بودند حد افتراء جاری كرد، و زن را وادار نمود تا ديه بكارت دختر چهارصد درهم را به او بپردازد و دستور داد آن مرد، زن جنايتكار خود را طلاق گفته همان دختر را به همسری بگيرد و آن حضرتعليه‌السلام مهرش را از مال خود مرحمت فرمود.

پس از اتمام و فيصله قضيه، عمر گفت: يا اباالحسن! قصه حضرت دانيال را برای ما بيان فرماييد.

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: دانيال كودكی يتيم بود كه پيرزنی از بنی اسرائيل عهده دار مخارج و احتياجات او شده بود، و پادشاه آن وقت دو قاضی مخصوص داشت كه آنها دوستی داشتند كه او نيز نزد پادشاه مراوده می نمود وی زنی داشت زيبا و خوش اندام، روزی پادشاه برای انجام ماموريتی به مردی امين و درستكار محتاج گرديد، قضيه را با آن دو قاضی در ميان گذاشت و به آنان گفت: مردی را كه شايسته انجام اين كار باشد پيدا كنيد، آن دو قاضی همان دوست خود را به شاه معرفی نموده او را به حضورش آوردند، پادشاه آن مرد را برای انجام آن ماموريت موظف ساخت. آن شخص آماده سفر شد ولی پيوسته سفارش همسر خود را به آن قاضی نموده تا به او رسيدگی كنند. مرد به سفر رفت و آن دو قاضی به خانه دوست خود رفت و آمد می كردند، و از برخورد زياد با زن به او دلبسته شده تقاضای خود را با وی در ميان گذاشتند ولی با امتناع شديد آن زن مواجه شدند تا اينكه عاقبت به او گفتند: اگر تسليم نشوی تو را نزد پادشاه رسوا می كنيم تا تو را سنگسار كند.

زن گفت: هر چه می خواهيد بكنيد.

آن دو قاضی تصميم خود را عملی نموده نزد پادشاه بر زنای او گواهی دادند، پادشاه از شنيدن اين خبر بسی اندوهگين گرديد و از آن زن در شگفت شد و به آن دو قاضی گفت: گواهی شما پذيرفته است ولی در اين كار شتاب نكنيد و پس از سه روز وی را سنگسار نماييد!

در اين سه روز منادی به دستور شاه در شهر ندا داد كه: ای مردم! برای كشتن آن زن عابده كه زنا داده حاضر شويد و آن دو قاضی هم بر آن گواهی داده اند.

مردم از شنيدن اين خبر حرفها می زدند، پادشاه به وزير خود گفت: آيا نمی توانی در اين باره چاره بينديشی؟ گفت: نه تا اين كه روز سوم، وزير برای تفريح از خانه بيرون شد، اتفاقا در بين راهش به كودكانی برهنه كه سرگرم بازی بودند برخورد نموده به تماشای آنان پرداخت، و دانيال كه كودكی خردسال ميان آنان با ايشان بازی می كرد، وزير او را نمی شناخت. دانيال در صورت ظاهر به عنوان بازی، ولی در حقيقت برای نماياندن به وزير، كودكان را در اطراف خود گرد آورد و به آنان گفت: من پادشاه و ديگری زن عابده، و آن دو كودك نيز دو قاضی گواه باشند.

و آنگاه مقداری خاك جمع نمود و شمشيری از نی به دست گرفت و به ساير كودكان گفت: دست هر يك از اين دو شاهد را بگيريد و در فلان مكان ببريد، و سپس يكی از آن دو را فراخوانده، به او گفت: حقيقت مطلب را بگو وگرنه تو را خواهم كشت. (وزير اين جريانات را مرتب می ديد و می شنيد). آن شاهد گفت: گواهی می دهم كه آن زن زنا داده است.

دانيال گفت: در چه وقت؟

گفت: در فلان روز.

دانيال گفت: اين يكی را دور كنيد. و ديگری را بياوريد، پس او را به جای اولش برگردانده و ديگری را آوردند.

دانيال به او گفت: گواهی تو چيست؟

گفت: گواهی می دهم كه آن زن زنا داده است.

- در چه وقت؟

- در فلان روز.

با چه كسی؟

با فلان، پسر فلان.

در كجا؟

در فلان جا.

و او برخلاف اولی گواهی داد. در اين وقت دانيال فرمود: الله اكبر! گواهی دروغ دادند. و آنگاه به يكی از كودكان دستور داد ميان مردم ندا دهد كه آن دو قاضی به زن پاكدامن تهمت زده اند و اينك برای اعدامشان حاضر شويد.

وزير، تمام اين ماجرا را شاهد و ناظر بود، پس بلادرنگ به نزد پادشاه آمد وآنچه را كه ديده بود گفت.

پادشاه آن دو قاضی را احضار نموده به همان ترتيب از آنان بازجويی به عمل آورده و گواهيشان مختلف بود، پادشاه فرمان داد بين مردم ندا دهند كه آن زن بری و پاكدامن است و آن دو قاضی به وی تهمت زده اند و سپس دستور داد آنان را دار زدند.(۱۶)

و نظير همين خبر را كلينیرحمه‌الله در كافی چنين نقل كرده: در زمان خلافت اميرالمومنينعليه‌السلام دو نفر با هم عقد برادری بستند؛ يكی از آنان قبل از ديگری از دنيا رحلت كرد و به دوست خود وصيت كرد كه از يگانه دخترش نگهداری كند، آن مرد دختر دوست خود را به خانه برد و از او مراقبت كامل می نمود و مانند يكی از فرزندان خودش او را گرامی می داشت، اتفاقا برای آن مرد مسافرتی پيش آمده و به سفر رفت. و سفارش دختر را به همسر خود نمود.

مرد ساليان درازی سفر ماند و در اين مدت دختر بزرگ شده و بسيار زيبا بود، و آن مرد هم پيوسته در نامه هايش سفارش دختر را می نمود، همسر مرد چون جمال و زيبايی دختر را ديد ترسيد كه شوهرش از سفر برگشته با او ازدواج نمايد از اين جهت نيرنگی كرد و زنانی چند را به خانه خود فراخواند و آنان دختر را گرفته و خود با انگشت، بكارتش را برداشت.

مرد از سفر برگشت و به منزل رسيد، سپس دختر را به نزد خود فراخواند، ولی دختر در اثر جنايتی كه آن زن بر او وارد ساخته بود از حضور به نزد مرد شرم می كرد و چون مرد زياد اصرار نمود زنش به او گفت: او را به حال خود بگذار كه مرتكب گناهی بزرگ شده و بدين سبب خجالت می كشد نزد تو بيايد؛ و به دخترك نسبت زنا داد.

مرد از شنيدن اين خبر سخت ناراحت شده و با قيافه ای خشمناك به نزد دختر آمده به شدت او را سرزنش نمود و به وی گفت: وای بر تو! آيا فراموش كردی آن محبتها و مهربانيهای مرا؟! به خدا سوگند من تو را مانند خواهر و فرزند خود می دانستم و تو نيز اگر خود را دختر من می دانستی، پس چرا مرتكب چنين كار خلافی شدی؟

دختر گفت: به خدا سوگند من هرگز زنايی نداده ام و همسرت به من تهمت می زند و ماجرای زن را برای مرد بازگو كرد. مرد دست دختر و زن خود را گرفته به طرف خانه اميرالمومنينعليه‌السلام روانه گرديد و ماجرا را برای آن حضرتعليه‌السلام بيان داشت و زن نيز به جنايتی كه مرتكب شده بود اعتراف كرد. اتفاقا امام حسنعليه‌السلام در محضر پدر بزرگوار خود نشسته بود، اميرالمومنين به او فرمود: بين آنان داوری كن!

آن حضرتعليه‌السلام گفت: سزای زن دوتاست؛ يكی حد افتراء برای تهمتش و ديگری ديه بكارت دختر.

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: درست گفتی(۱۷) ...

۲- سفری كه بازگشت نداشت

اميرالمومنينعليه‌السلام وارد مسجد گرديد، ناگهان جوانی گريه كنان در حالی كه گروهی او را تسلی می دادند، جلوی آن حضرت آمد.

امامعليه‌السلام به جوان فرمود: چرا گريه می كنی؟

جوان: يا اميرالمومنين! سبب گريه ام حكمی است كه شريح قاضی درباره ام نموده، كه نمی دانم بر چه مبنايی استوار است؛ و داستان خود را چنين شرح داد: پدرم با اين جماعت به سفر رفته و اموال زيادی به همراه داشته و اينها از سفر بازگشته و پدرم با ايشان نيامده است، حال او را از آنان می پرسم، می گويند: مرده است. از اموال و دارايی او می پرسم، می گويند: مالی از خود برجای نگذاشته است. ايشان را به نزد شريح برده ام و او با سوگندی آنان را آزاد كرده، با اين كه می دانم پدرم اموال و كالای زيادی به همراه داشته است.

اميرالمومنينعليه‌السلام به آنان فرمود: زود به نزد شريح برگرديد تا خودم در كار اين جوان تحقيق كنم، آنان برگشتند و آن حضرت نيز نزد شريح آمده به وی فرمود: چگونه بين ايشان حكم كرده ای؟

شريح: يا اميرالمومنين! اين جوان مدعی بود كه پدرش با اين گروه به سفر رفته و اموال زيادی با او بوده و پدرش با ايشان از سفر بازنگشته است. و چون از حالش جويا شده، به وی گفته اند: پدرش مرده است. و من به جوان گفتم: آيا بر ادعای خود گواه داری؟ گفت نه، پس اين گروه منكر را قسم دادم و آزاد شدند.

اميرالمومنينعليه‌السلام به شريح فرمود: بسيار متاسفم كه در مثل چنين قضيه ای اين گونه حكم می كنی؟!

شريح: پس حكم آن چيست؟

امامعليه‌السلام فرمود: به خدا سوگند اكنون چنان بين آنان داوری كنم كه پيش از من جز داود پيغمبر كسی به آن حكم نكرده باشد.

ای قنبر! ماموران انتظامی را حاضر كن! قنبر آنان را آورد. آن حضرت هر ماموری را بر يك نفر از آنان موكل ساخت و آنگاه به صورتهايشان خيره شد و فرمود: چه می گوييد آيا خيال می كنيد كه من از جنايتی كه بر پدر اين جوان آگاه نيستم؟! و اگر اطلاع نداشته باشم نادانم. سپس به ماموران فرمود: صورتهايشان را بپوشانيد و آنان را از يكديگر جدا سازيد پس هر يك را در كنار ستونی از مسجد نشاندند در حالی كه سر و صورتشان با جامه هايشان پوشيده شده بود، آنگاه امامعليه‌السلام منشی خود، عبدالله بن ابی رافع را به حضور طلبيده به او فرمود: قلم و كاغذ بياور! و خود در مجلس قضاوت نشست و مردم نيز مقابلش نشستند. و آن حضرتعليه‌السلام به مردم فرمود: هر وقت من تكبير گفتن شما نيز تكبير بگوييد و سپس مردم را از مجلس قضاوت بيرون نمو و يكی از آن گروه را طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز كرد و به عبدالله بن ابی رافع فرمود: اقرار اين مرد را بنويس و به باز پرسی او پرداخت و پرسيد: در چه روزی شما و پدر اين جوان از خانه هايتان خارج شديد؟

در فلان روز.

در چه ماهی؟

در فلان ماه.

در چه سالی؟

در فلان سال.

در كجا بوديد كه پدر اين جوان مرد؟

در فلان محل.

در خانه چه كسی؟

در خانه فلان.

به چه بيماری؟

با فلان بيماری.

مرضش چند روزی طول كشيد؟

فلان مدت.

در چه روزی مرد؛ چه كسی او را غسل داده كفن نمود و پارچه كفنش چه بود و چه كسی بر او نماز گزارد و چه كسی با او وارد قبر گرديد؟

و چون بازجوئی كاملی از او به عمل آورد صدايش به تكبير بلند شد، و مردم همگی تكبير گفتند، سايرين كه صدای تكبيرها را شنيدند يقين كردند كه آن يكی سر خود و ديگران را فاش ساخته است، آن حضرتعليه‌السلام دستور داد مجددا سر و صورت او را پوشانده وی را به زندان ببرند.

سپس ديگری را به حضور طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز كرده به وی فرمود: آيا تصور می كنی كه من از جنايت و خيانت شما اطلاعی ندارم؟

در اين هنگام كه مرد شك نداشت كه نفر اول نزد آن حضرت به ماجرا اعتراف كرده چاره ای جز اقرار به گناه خويش و تقرير داستان نديد و عرضه داشت: يا اميرالمومنين! من هم يك نفر از آن جماعت بوده و به كشتن پدر جوان، تمايلی نداشتم؛ و اين گونه به تقصير خود اعتراف نمود.

پس امامعليه‌السلام تمام شهود را پيش خوانده يكی پس از ديگری به كشتن پدر جوان و تصرف اموال او اقرار كردند، و آنگاه مرد اول هم كه اقرار نكرده بود اعتراف نمود، و آن حضرتعليه‌السلام آنان را عهده دار خونبها و اموال پدر جوان گردانيد. در اين موقع كه خواستند مال مقتول را بپردازند باز هم اختلافی شديد بين جوان و آنان در گرفت و هر كدام مبلغی را ادعا می كرد، پس اميرالمومنين انگشتر خود و انگشترهای آنان را گرفت و فرمود: آنها را مخلوط كنيد و هر كدامتان كه انگشتر مرا بيرون آورد در ادعايش راست گفته است؛ زيرا انگشتر من سهم خداست و سهم خدا به واقع اصابت می كند.

پس از فيصله و اتمام قضيه شريح گفت: يا اميرالمومنين! حكم داوود پيغمبر چه بوده است؟

آن حضرتعليه‌السلام فرمود: داوود از كوچه ای می گذشت، اتفاقا به چند كودك برخورد نمود كه سرگرم بازی بودند، و شنيد كودكی را به نام مات الدين؛ مرد دين صدا می زنند، داوود كودكان را به نزد خود فراخواند و به آن پسر گفت: نام تو چيست؟

گفت: مات الدين.

داوود گفت: چه كسی اين نام را برای تو معين كرده؟

گفت: پدرم.

داوود پسر را به نزد مادرش برده پرسيد ای زن! اسم فرزندت چيست؟

گفت: مات الدين.

داوود: چه كسی اين نام را بر او نهاده است؟

زن: پدرش.

داوود: به چه مناسبت؟

زن: زمانی كه اين فرزند را در شكم داشتم، پدرش با گروهی به سفر رفت، ولی با آنان بازنگشت، احوالش را از ايشان جويا شدم گفتند: مرده. گفتم: اموالش چطور شده؟ گفتند: چيزی از خود برجای ننهاده! گفتم: پس هيچ وصيت و سفارشی برای ما به شما نكرد؟ گفتند: چرا تنها يك وصيت نمود، وی می دانست كه تو بارداری، سفارش نمود به تو بگوييم فرزندت پسر باشد يا دختر، نامش را مات الدين بگذاری.

داوود گفت: آيا همسفرهای شوهرت مرده اند يا زنده؟

گفت: زنده.

گفت: مرا به خانه هايشان راهنمايی كن.

زن، داوود را به خانه های آنان برد، داوود همه آنان را گردآورده به همان ترتيب از ايشان بازجويی نمود و چون جنايت ايشان برملا گرديد خون بها و مال مقتول را بر عهده آنان گذاشت و به زن گفت: حالا نام پسرت را عاش الدين؛ زنده است دين بگذار(۱۹) .

و همين خبر را كلينیرحمه‌الله نيز به اسنادی ديگر از اصبغ بن نباته نقل كرده كه می گويد: اميرالمومنينعليه‌السلام در قضيه چنان قضاوت شگفت انگيزی نمود كه هرگز مانند آن را نشنيده ام و سپس همين داستان را نقل نموده تا آنجا كه می گويد: امامعليه‌السلام با آن گروه به نزد شريح برگشتند و آن حضرت اين مثل معروف را برای شريح می خواند:

اوردها سعد و سعد مشتمل

يا سعد ما تروی علی هذا الابل

مردی به نام سعد، شتران خود را برای آب دادن وارد رودخانه كرده در حالی كه خود را در ميان لباسش پيچانده بود؛ ای سعد! با اين وضع نخواهی توانست شترانت را آب دهی.

كنايه از اين كه لازم بود شريح در اطراف قضيه، تحقيق زيادتری نموده و به قضاوتی ظاهری و پوشالی اكتفا نكند(۱۹) .

و مضمون اين خبر را عامه نيز نقل كرده اند، چنانچه صاحب مناقب(۲۰) از زمخشری در مستقصی و ابن مهدی در نزهه از ابن سيرين آن را نقل كرده اند.

آری، از اخباری كه تا اينجا نقل گرديد معلوم شد كه آن حضرتعليه‌السلام هم مانند سليمان پيغمبر داوری نموده (كه در آخر داستان سوم از فصل اول ذكر شد) و هم مثل دانيال پيغمبر و در اين خبر نيز همچون داوود پيغمبر.

و به همين جهت بوده كه پيامبر گرامیصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اخبار زيادی آن حضرتعليه‌السلام را به پيامبران تشبيه كرده است، و چه زيبا سروده شاعر پارسی زبان: آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری.

۳- حيله گری با اميرالمومنين!

هنگامی كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه به مدينه هجرت نمود، اميرالمومنينعليه‌السلام را در مكه وكيل و نايب خود گرداند، تا آن حضرت امانتها و سپرده هايی را كه مردم نزد پيامبر داشتند به صاحبانشان رد نموده، آنگاه به مدينه رود.

در آن روزهايی كه علیعليه‌السلام امانتها را به مردم تحويل می داد، حنظله بن ابی سفيان، عمير بن وائل ثقفی را تطميع نمود تا نزد آن حضرت رفته و هشتاد مثقال طلا از او مطالبه كند، و به وی گفت: اگر علی از تو گواه بخواهد ما گروه قريش برای تو شهادت خواهيم داد، و صد مثقال طلا به عنوان پاداش به وی داد كه از جمله آنها گردن بندی بود كه به تنهايی سيزده مثقال طلا وزن داشت.

عمير نزد اميرالمومنينعليه‌السلام رفت و از آن حضرت مطالبه سپرده نمود. علیعليه‌السلام هر چند ودايع و امانات را ملاحظه كرد، سپرده ای به نام عمير نديد و دانست كه او دروغ می گويد، پس او را موعظه نمود تا از ادعايش دست بردارد ولی اندرزها سودی نبخشيد و عمير همچنان برگفته خود ثابت بود و می گفت: من بر ادعای خود گواهانی از قريش دارم كه آنان برايم گواهی می دهند؛ مانند ابوجهل، عكرمه، عقبه بن ابی معيط، ابوسفيان و حنظله.

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: اين نيرنگی است كه به تدبير كننده اش بر می گردد. و آنگاه دستور داد همه شهود حاضر شده در خانه كعبه بنشينند و به عمير رو كرده و فرمود: اكنون بگو بدانم امانت را چه وقت تسليم پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمودی؟

عمير: نزديك ظهر بود كه سپرده را به او تحويل دادم و او آن را از دستم گرفته به غلام خود داد.

و آنگاه ابوجهل را طلبيده همان سوال را از او پرسيد، ولی ابوجهل گفت: مرا حاجتی به پاسخ گفتن نيست، و بدين وسيله خود را رها كرد.

پس از آن ابوسفيان را به نزد خود فراخواند و همان سوالها را از او پرسيد ابوسفيان گفت: نزديك غروب آفتاب بود كه عمير امانتش را تسليم پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمود و آن حضرت مال از او گرفت و در آستين خود قرار داد.

نوبت به حنظله رسيد او گفت: بخاطر دارم كه آفتاب در وسط آسمان بود كه عمير وديعه را به پيامبر داد و آن حضرت امانت را در پيش رو گذاشت تا وقتی كه خواست برخيزد، آن را به همراه خود برد.

و سپس عقبه را احضار كرد و كيفيت را از او جويا شد، وی گفت: به هنگام عصر بود كه عمير امانتش را تحويل پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داد و آن حضرت امانت را فورا به منزل فرستاد و پس از او عكرمه را خواست و چگونگی را از او پرسش نمود، عكرمه گفت: اول روز بود كه عمير امانت را به پيامبر تحويل داده پيامبر آن را تحويل گرفت و فورا به خانه فاطمه فرستاد.

و عمير آنجا نشسته بود و تمام جريانات و تناقض گوييهای آنان را می شنيد. آنگاه اميرالمومنينعليه‌السلام به عمير رو كرده فرمود: می بينم رنگ صورتت زرد شده و حالت دگرگون گشته است!

عمير گفت: الان حقيقت حال را به شما خواهم گفت: زيرا شخص حيله گر، رستگار نخواهد شد. به خدا سوگند من هرگز امانتی را نزد محمد نداشته ام و تنها عامل محرك من حنظله و ابوسفيان بوده اند و اينكه دينارهايی كه مهر هند، زن ابوسفيان بر آنها نقشين است نزد من موجود می باشند كه آنها را به عنوان پاداش به من داده اند. و آنگاه اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: بياوريد شمشيری را كه در گوشه خانه پنهان است، شمشير را آوردند.

علیعليه‌السلام شمشير را به دست گرفت و به حاضران نشان داد و فرمود: آيا اين شمشير را می شناسيد؟ گفتند: آری، اين شمشير حنظله می باشد، از آن ميان ابوسفيان گفت: اين شمشير از حنظله سرقت شده است.

اميرالمومنين به وی فرمود: اگر راست می گويی پس غلام تو مهلع؛ سياه چكار كرد؟

ابوسفيان گفت: او فعلا برای انجام ماموريتی به طائف رفته است.

آن حضرت فرمود: ای كاش! می آمد و تو يك بار ديگر او را می ديدی و اگر راست می گويی او را احضار كن بيايد.

ابوسفيان خاموش شده سخنی نگفت سپس آن حضرت به ده نفر از غلامان اشراف قريش فرمود تا محل معينی را حفر كنند، چون حفر كردند ناگهان به جسد كشته مهلع برخوردند، آن حضرت فرمود: آن را بيرون بياوريد، جسد را بيرون آورده و به طرف خانه كعبه حمل كردند، مردم از مشاهده پيكر بيجان مهلع در شگفت شده سبب قتلش را از آن حضرت پرسيدند.

امامعليه‌السلام فرمود: ابوسفيان و پسرش اين غلام را تطميع كرده وبه پاداش آزاديش او را وادار نمودند تا مرا به قتل برساند تا اين كه در راهی برايم كمين كرد و بناگاه به من حمله نمود و من هم مهلتش نداده گردنش را زدم و شمشيرش را گرفتم. و چون مكر و نيرنگ آنان در اين دفعه بجايی نرسيد خواستند بار ديگر حيله ای به كار برند ولی آن هم نقش بر آب گرديد(۲۱) !