توحید در نهج البلاغه

توحید در نهج البلاغه0%

توحید در نهج البلاغه نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام
صفحات: 18

توحید در نهج البلاغه

نویسنده: علامه حاج شيخ محمد تقى شوشترى
گروه:

صفحات: 18
مشاهدات: 8908
دانلود: 36

توضیحات:

توحید در نهج البلاغه
  • پيش گفتار

  • كتاب حاضر

  • قصيده استاد شهيدى در تمجيد از بهج الصباغه

  • نگاهى بر زندگانى علامه شوشترى (قدس سره)

  • مقدمه مؤلف

  • تمجيد سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) از بيانات امير المومنين (عليه السلام)

  • تذكر نكاتى چند درباره نهج البلاغه

  • تاريخچه گردآورى سخنان آن حضرت (عليه السلام)

  • بررسى شرح هاى نهج البلاغه

  • توضيحاتى درباره شرح حاضر

  • فهرست فصل هاى نهج البلاغه:

  • بررسى بعضى نسخه هاى چاپى نهج البلاغه

  • علت اختلاف نسخه هاى نهج البلاغه

  • راوندى پس از گفتار امام (عليه السلام) درباره استغفار در حكمت 417 مى نويسد:

  • و اما نسخه صحيح:

  • شرح خطبه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)

  • اهميت بسم الله

  • تاريخچه (أما بعد)

  • اهميت حمد خدا

  • باقيات الصالحات

  • در وصف رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيت طاهرينش (عليه السلام)

  • معناى منار

  • نشانه امام معصوم (عليه السلام)

  • بيان انگيزه تاليف كتاب خصائص و نهج البلاغه

  • ولادت و وفات سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)

  • آثار قلمى سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)

  • پيرامون فضائل امير المومنين (عليه السلام)

  • در وصف سخنان آن حضرت (عليه السلام)

  • امير المومنين (عليه السلام) فصيح ترين مردم

  • بليغ ترين پاسخ!

  • امير المؤمنين (عليه السلام) سرچشمه فصاحت

  • گفتار امير المؤمنين (عليه السلام) الگوى خطبا و سخنوران

  • گفتار كلينى (رحمه الله تعالى عليه) پيرامون خطبه توحيدى آن حضرت (عليه السلام)

  • سخندانانى كه از بيانات آن حضرت (عليه السلام) اقتباس كرده اند

  • گفتار ابن ابى الحديد درباره اين گونه اقتباس ها

  • پرتوى از علم الهى در گفتار على (عليه السلام)

  • عطر كلام نبوى در بيانات علوى

  • ستايش ابن ابى الحديد از بيانات آن حضرت (عليه السلام)

  • در وصف كلام آن امام همام (عليه السلام)

  • تمجيد از نهج البلاغه

  • ستايش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از امير المؤمنين (عليه السلام)

  • سخنان ابن ابى الحديد درباره فضائل آن حضرت (عليه السلام)

  • قضاوت امير المؤمنين (عليه السلام)

  • امير المؤمنين (عليه السلام) و تفسير قرآن

  • شجاعت امير المؤمنين (عليه السلام)

  • جود و سخاوت امير المؤمنين (عليه السلام)

  • بردبارى امير المؤمنين (عليه السلام)

  • جهاد امير المؤمنين (عليه السلام)

  • خوش خويى امير المؤمنين (عليه السلام)

  • زهد و پارسايى امير المؤمنين (عليه السلام)

  • عبادت امير المؤمنين (عليه السلام)

  • گرد آورى و پرداختن به قرآن

  • كياست و سياست امير المؤمنين (عليه السلام)

  • امير المؤمنين (عليه السلام) نور چشم تمام ملت ها

  • نسب عالى و پر افتخار امير المؤمنين (عليه السلام)

  • گفتار صعصمه در ستايش آن حضرت (عليه السلام)

  • اظهار شگفتى ابن ابى الحديد از فصاحت و سجاياى اخلاقى آن حضرت (عليه السلام)

  • گفتار ابن ابى الحديد در ستايش كلام آن حضرت (عليه السلام)

  • اعتراف ديگرى از ابن ابى الحديد

  • گفتار آن حضرت (عليه السلام) دريايى بيكران

  • راجع به (فرز دق) و شعر او

  • مقصود سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) از تمثل به شعر فرز دق

  • نسب سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)

  • اسناد و مدارك نهج البلاغه

  • استدلال ابن ابى الحديد بر اين كه نهج البلاغه كلام على (عليه السلام) است

  • تعبير مختلف سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در بخش هاى سه گانه نهج البلاغه

  • گفتار سيد رضى پيرامون نقل فرازهاى الحاقى

  • نقل گفتار (ابن ابى الحديد) و نقد آن

  • نقل فرازهاى مختلف در زمينه موضوع واحد

  • امير المؤمنين (عليه السلام) يگانه فرمانرواى مطلق و زاهد بر حق

  • امير المؤمنين (عليه السلام) در صحنه كارزار

  • امير المؤمنين (عليه السلام) زاهدترين زاهدان

  • سخنان حيرت انگيز آن حضرت (عليه السلام) راجع به مردگان

  • اصطلاح ابدال

  • صفات متضاد در وجود آن حضرت (عليه السلام)

  • نقل و نقد گفتار ابن ابى الحديد پيرامون عدم اجتماع شجاعت و سخاوت

  • علت وجود نسخه بدل و تكرار در نهج البلاغه

  • نمونه هايى از تكرار در نهج البلاغه

  • سخنان بزرگان درباره بلاغت

  • تجليل سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) از بيانات امير المؤمنين (عليه السلام)

  • فرمايش امام (عليه السلام) راجع به قضا و قدر

  • توحيد

  • 1. از خطبه 1

  • فرق بين حمد و مدح

  • فرق ميان اله و الله

  • نقل و نقد گفتار ابن ابى الحديد

  • جمله الحمد لله كامل ترين حمد خدا

  • عجز ستايش گران از ثناگويى خداوند

  • نعمت هاى بى شمار الهى

  • گفت و گوى عبد الملك با امام سجاد (عليه السلام)

  • نه خاصره دل، نه چشم سر خدا را درك نمى كند!

  • نعمت وجود بادها

  • موادر استعمال لفظ الرياح و الريح

  • نعمت وجود كوه ها

  • خدا، اول و آخر

  • 2. از خطبه 1

  • آغاز ديندارى خداشناسى است

  • مراحل تكميلى خداشناسى

  • صفات خدا عين ذات اوست

  • بعضى اقوال متكلمين درباره صفات خدا

  • توصيف خدا به صفات مخلوقات موجب شرك

  • 3. از خطبه 1

  • شناخت خداوند

  • آفرينش جهان، نخستين راه خداشناسى

  • ايجاد سازگارى ميان طبايع مختلف

  • استدلال امام صادق (عليه السلام) بر وجود خدا

  • ايجاد غرايز گوناگون

  • 4. از خطبه 49

  • خدا پنهان و آشكار

  • خدا با چشم ظاهر ديده نمى شود

  • سؤال مرد خارجى از امام محمد باقر (عليه السلام)

  • خدا نزديك ترين شى ء به موجودات

  • مقدار شناخت عقل آدمى از آفريدگار

  • مناظره ابن ابى العو جاء با امام صادق (عليه السلام)

  • خدا پناه بى پناهان

  • تشبيه خدا به خلق ممنوع

  • نامه راضى، خليفه عباسى، راجع به حنابله

  • اساس شبهه حنابله

  • اشاره به بعضى از عقايد مشبهه

  • 5. از خطبه 63

  • معناى اول و آخر درباره خدا

  • بيانات امام رضا (عليه السلام) راجع به اسماء خدا

  • معناى يكتايى درباره خدا

  • عزيز واقعى خداست

  • قوت و قدرت از آن خداست

  • مالك اصلى خداست

  • عالم فقط خدا

  • خدا قادر مطلق

  • گفت و گوى ديصانى با هشام بن حكم پيرامون قدرت خدا

  • خدا شنواى بى همتا

  • خدا بينايى مطلق

  • خدا هم ظاهر است و هم باطن

  • قدرت طلبى در كار خدا نيست

  • استقرار منصور در شهر بغداد

  • نمونه هايى از مباهات و فخر فروشى پادشاهان

  • چاره انديشى براى منصور خليفه عباسى

  • مخلوقات در قبضه قدرت پروردگار

  • خداوند نه درون موجودات است و نه جداى از آن ها

  • عدم خستگى خدا از آفرينش و اداره مخلوقات

  • فرمان مطاع خدا در جهان هستى

  • خدا مورد بيم و اميد

  • 6. از خطبه 83

  • اقرار به شهادتين موجب دخول در بهشت

  • خدا اول و آخر هستى

  • گفت و گوى زنديق با امام صادق (عليه السلام) پيرامون صفات خدا

  • ناتوانى دل ها احساس چگونگى خداوند

  • 7. از خطبه 88

  • اوصاف خداوند

  • خداى ثابت و برقرار

  • حديث حجاب ها

  • خداى خالق رازق مطاع

  • پيروز واقعى خداست

  • كرامت و پاداش گسترده خدا

  • 8. از خطبه 89

  • وجه نام گذارى خطبه به اشباح

  • بررسى عنوان خطبه

  • بخل ورزيدن خدا را مالدار نمى گرداند

  • خلايق همه روزى خوار خدا

  • نعمت هاى معنوى پروردگار

  • خدا با چشم رؤيت و ادراك نمى شود

  • آزمايش اسيران مسلمان

  • گفت و گوى واثق با احمد بن نصر

  • خدا همواره بر يك حال

  • خدا مكان ندارد

  • 9. از خطبه 89

  • خزانه هاى خدا تمام نشدنى

  • نعمت ها و ذخاير نامحدود خداوند

  • 10. از خطبه 89

  • نقل خطبه به روايت صدوق (رحمه الله تعالى عليه)

  • راهنمايى قرآن بر صفات خداوند

  • نهى از تفكر در ذات خداوند

  • كفايت اقرار اجمالى به حقايق پنهان

  • نهى از تكلم در ذات خداوند

  • راه هاى پر پيچ و خم اسرار ملكوت

  • تحقيق در اطلاق (ذات) بر خداى تعالى

  • اعتراف عقل ها به ناتوانى معرفت ذات خداى متعال

  • فرمايش امام صادق (عليه السلام) راجع به ناتوانى عقول از درك حقيقت ذات خدا

  • 12. از خطبه 89

  • نشانه هاى فراوان بر وجود خالق هستى

  • نشانه هاى حكمت خدا در همه پديده ها

  • 13. از خطبه 89

  • خدا منزه از تشبيه به مخلوق

  • جمجمه محافظ مغز

  • ماجراى قتل احمد بن نصر به دست واثق

  • گفتار خطيب حشوى

  • نشانه هاى آشكار وجود خدا

  • بعضى از استدلال هاى مشبهه

  • بيزارى پيروان گمراه از معبودان خود

  • بعضى عقايد گروه هاى مشبهه

  • تشبيه خدا به خلق موجب كفر

  • داستان يكى از بزرگان حشويه

  • خدا به صورت نوجوانى زيبا!

  • 14. از خطبه 89

  • تقدير و تدبير متقن امور خلق

  • گفتار امام صادق (عليه السلام) راجع به حواس پنج گانه و نعمت هاى ديگر بدن

  • جفت گيرى فيل

  • اطاعت بدون چون و چرا

  • آفرينش خدا بدون تفكر و تجربه

  • آفرينش مخلوقات در زمان مناسب

  • تعيين حد و مرز موجودات

  • سازش ميان اشياء متضاد

  • اجناس و انواع مختلف موجودات

  • عجايب خلقت زرافه

  • عجایب خلقت بوزینه

  • 15. از خطبه 106

  • مناظره ابن ابى العوجاء با امام صادق (عليه السلام) پيرامون وجود صانع

  • خدا علام الغيوب

  • 16. از خطبه 107

  • جهان هستى در برابر خدا خاضع

  • همه مخلوقات وابسته به خدا

  • خدا نيرو بخش ضعيفان و پناهگاه درماندگان

  • خدا شنواى سخن و آگاه از درون

  • بازگشت هر جاندارى به سوى خدا

  • گواهى عقل ها بر وجود خدا

  • ترس عامل آفرينش نبوده

  • قدرت لايزال الهى

  • علم نا متناهى خدا

  • وجود خدا ابدى و سرمدى

  • عظمت مخلوقات خدا

  • سبحان الله از آثار عظمت پروردگار

  • 17. از خطبه 131

  • زمام امور دنيا و آخرت در دست خدا

  • فرازهايى از مناجات انجيلى امام سجاد (عليه السلام)

  • 18. خطبه 150

  • بررسى سند خطبه

  • مصنوع نيازمند صانع است

  • نسبت يك دادن به خدا

  • شنيدن و ديدن خدا به نفس ذات است

  • حضور و جدا بودن از اشياء

  • توصيف خدا ناممكن

  • صفات فعل و صفات ذات

  • 19. از خطبه 161

  • سند خطبه

  • خدا آفريننده بندگان

  • خدا، گستراننده زمين

  • خدا، اولى بدون آغاز و جاودانى بدون انقضاء

  • همه موجودات فرمانبردار خدا

  • همه موجودات داراى حد واندازه

  • نامحدود بودن خدا

  • خدا، برتر از خيال و قياس

  • بيان كلينى (قدس سره) پيرامون گفتار امام (عليه السلام)

  • نظام احسن جهان هستى

  • احاطه كامل خدا بر گذشتگان و آيندگان

  • 20. از خطبه 176

  • خدا پيراسته از اوصاف مخلوقات

  • علم نامتناهى خدا

  • 21. از خطبه 170

  • دعاى تسبيح (صحيفه)

  • 22. از خطبه 196

  • خدا در همه جا حاضر و ناظر

  • نمونه اى از خوش گذرانى دنيا پرستان

  • عجايب خلقت ماهيان

  • حكمت وجود درياها

  • 23. از خطبه 177

  • بررسى عنوان خطبه

  • راجع به (ذغلب يمانى)

  • هرگز خداى ناديده را نمى پرستم!

  • خدا با چشم ديده نمى شود

  • گفتار صدوق (قدس سره) پيرامون مسئله رؤيت

  • بعضى اقوال متكلمين در زمينه رؤيت

  • قرب و بعد خدا نسبت به موجودات

  • چگونگى صفات خداوند

  • بزرگان در پيشگاه عظمت خدا ذليل اند

  • 24. از خطبه 183

  • خدا با حواس ظاهر درك نمى شود

  • استدلال بر قدم و بى همانندى خداوند

  • خداى عادل دادگر

  • حدوث موجودات شاهد بر ازليت خدا

  • فناى موجودات دليل بر دوام خدا

  • چگونگى وحدت و دوام خداوند

  • چشم دل گواه بر وجود خداست

  • معناى بزرگى و عظمت خداوند

  • 25. از خطبه 184

  • خدا منزه از كيفيت و مانند داشتن

  • خدا قابل اشاره نيست

  • تقدير خدا بدون جولان فكر

  • خدا بى نياز مطلق

  • ويژگى هاى گوناگون آفريده ها

  • خدا عامل ائتلاف

  • راز بقاى نسل آدمى

  • خدا با ادوات تحديد نمى شود

  • خدا جامع صفات كماليه

  • بررسى و تفسير متن

  • موجودات جهان تجلى گاه پروردگار

  • سكون و حركت درباره خدا معنا ندارد

  • خدا اثرپذير نيست

  • خدا نه والد است نه مولود

  • مناظره گروهى از يهود و نصارى با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)

  • خدا منزه از ازدواج با زنان

  • خدا فراتر از انديشه و فكر بشرى

  • خدا پيوسته بر يك حال

  • خدا به داشتن اعضا و اجزا وصف نمى شود

  • خدا حد و نهايت و مكان ندارد

  • خدا نه درون اشياء است و نه برون

  • چگونگى خبر دادن و شنيدن خدا

  • سخن گفتن خدا با تلفظ نيست

  • چگونگى حب و بغض الهى

  • چگونگى ايجاد موجودات

  • معناى كلام خدا

  • قوم موسى و تقاضاى استماع كلام خدا

  • سخن گفتن با خدا با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) با لغت على (عليه السلام)

  • اشاره به بعض آراء پيرامون كلام خدا

  • به كارگيرى لفظ كان درباره خدا به معناى استمرار

  • آفرينش خدا بدون الگو

  • آفرينش زمين و نگهدارى آن

  • كوه ها و چشمه سارهاى زمين

  • استحكام بخشيدن و استوارى آفرينش زمين

  • تسلط خدا بر زمين

  • آگاهى خدا از درون زمين

  • سيطره و اقتدار خدا بر موجودات

  • خداى بى نياز

  • خضوع موجودات در برابر عظمت خدا

  • عدم امكان گريز از حكومت خدا

  • خداى بى همتا

  • خدا فنا كننده تمام موجودات

  • ناتوانى همه جانداران از آفرينش يك پشه

  • اصطلاح بيضة البلد

  • خدا پس از فناء دنيا، تنهاى تنها

  • چگونگى فناء جانداران

  • هيچ چيز جز خدا باقى نمى ماند

  • آفرينش موجودات بر طبق اراده خدا

  • خستگى در كار خدا هرگز

  • ارتش نيرومند معتصم

  • نابود ساختن دنيا

  • جهانى متقن استوار

  • بازگرداندن دنيا پس از فنا

  • 26. از خطبه 193

  • آفريده هاى حيرت آور پروردگار

  • جهان متقن و بسيار زيبا

  • تنوع مخلوقات دليل قدرت خدا

  • اعتراف به ناتوانى از شناخت خدا

  • 27. از خطبه 153

  • آن جا كه اوصاف قاصر و خردها ناتوان است

  • صفات خدا، صفات اقرار است، نه احاطه

  • خدا نزديك تر از هر نزديك

  • خدا مباين با اشياء و برتر از هر شى ء است

  • كائنات به امر پروردگار

  • 28. از خطبه 189

  • همه موجودات ستايش گر خدا

  • لشكريان خدا پيروز

  • ستايش خدا بر نعمت هاى پياپى او

  • حلم و عفو الهى

  • خداى عدالت گستر

  • حكمت آفرينش نوزادان ناقص و كوتاه عمر

  • علم نامتناهى پروردگار

  • نظم و زيبايى جهان آفرينش دليل عالم بودن خدا

  • آفرينش خدا بدون خطا

  • 29. از خطبه 180

  • نوف بكالى كيست؟

  • درباره جعدة بن هبيره

  • حمد و ثناى الهى

  • براهين روشن خدا

  • فصل و منت فزاينده الهى

  • حمدى شايسته و بايسته

  • فقط از خدا استعانت مى جوييم

  • بر آستانش سر نهيم

  • خدا نه مولود است نه والد

  • خدا وقت و زمان ندارد

  • نشانه هاى متقين پروردگار

  • آسمان هاى بدون ستون

  • آسمان ها محل عرش خدا

  • آسمان ها مسكن فرشتگان خدا

  • آسمان ها جاى بالا رفتن گفته هاى نيكو و كردار صالح بندگان

  • بعضى از فوائد ستارگان

  • تابش نور ماه در ظلمت شب سياه

  • علم نافذ و نامحدود خداوند

  • معناى كرسى و عرش

  • حاملان عرش هشت اند

  • خدا پيش از آسمان و زمين

  • خدا منزه از صفات جسمانيات

  • آيات عظيم الهى درباره موسى (عليه السلام)

  • ناتوانى انسان از توصيف جبرئيل و ميكائيل

  • هر طرف روى خداست

  • عقل هاى فرشتگان، درمانده از تعريف خدا

  • تنها اجسام با توصيف قابل ادراك اند

  • 30. از خطبه 110

  • ابهام چگونگى قبض روح

  • عجز انسان از توصيف پروردگار

  • 31. از خطبه 165

  • انسان راست قامت و خوش اندام

  • لطف تدبير خدا در آفرينش جنين

  • مبدء آفرينش انسان از گل خالص

  • تدبر خداوند در چند مرحله آفرينش انسان

  • حكمت نادان بودن كودك در بدو تولد

  • داستان عجيب شير خوردن كودكى از ماده سگ

  • 32. از خطبه 158

  • فرمان خدا حتمى و از روى حكمت است

  • ستايش پروردگار

  • افعال خدا بر طبق مصالح

  • دعاى (تحميد) صحيفه سجاديه

  • خداى زنده و پاينده

  • خدا بيننده و حساب رس

  • ناديده ها عظيم تر از ديده ها

  • 33. از نامه 31

  • استدلال بر يگانگى خداوند

  • قدرت خدا بى رقيب و جاودان

  • عظمت ربوبيت خدا فراتر از چشم و دل

  • انسان ناتوان در برابر تواناى مطلق

  • 34. حكمت 250

  • پيدايش خواطر دليل بر صانع

  • تصميم هاى مختلف عضد الدوله

  • بيان مؤلف پيرامون گفتار امام (عليه السلام)

  • نقل و نقد گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) راجع به حديث رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)

  • نامه طنزآميز مردى به حجاج

  • بازگشت (بشار) شاعر از عقايد كفر آميزش

  • 35. حكمت 351

  • آزادى پس از پانزده سال زندانى

  • پاسخ مناسب (ابراهيم صولى)

  • 36. از خطبه 81

  • نقل خطبه به روايت امالى طوسى (رحمه الله تعالى عليه)

  • بررسى عنوان خطبه

  • خدا با قدرتش بر همه چيز برتر آمده

  • قريب بودن خدا به موجودات

  • خدا بر طرف كننده بلاها و سختى ها

  • كرامت ها و نعمت هاى سرشار خداوند

  • بيان ابن ميثم در ذيل اين فراز

  • ايمان به خدا كه مبدأ هستى است

  • هدايت خواستن از خدا

  • 37. حكمت 13

  • 38. حكمت 84

  • نمونه بارز فرمايش امام (عليه السلام)، ذرارى خود آن حضرت (عليه السلام)

  • گفتار شيخ مفيد (رحمه الله تعالى عليه ) در اين زمينه

  • معجزه اعطاى كوثر به رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)

  • 39. در حكمت 139

  • توضيح معناى فرمايش امام (عليه السلام)

  • داستان ثروتمندى كه مى خواست انفاق خود را قطع كند

  • حديثى محبوب تر از صد هزار درهم

  • 40. حكمت 144

  • اهميت نعمت فراموشى

  • دلجويى فرشته از مصيبت رسيده

  • منت خدا بر بندگان به دادن سه نعمت

  • ناخرسندى از قضاى الهى سبب حبط پاداش

  • 41. حكمت 15 و 459

  • گفت و گو هارون با يحيى برمكى

  • ابو مسلم در دجله

  • اعتراف ابو مسلم به حقيقت ياد شده

  • با گذشت دوران آمادگى سودى نمى بخشد

  • آن جا كه تدبير و تاكتيك بر عكس نتيجه دهد

  • چاره انديشى جوان به مرگش انجاميد

  • مرگ خود را به ده هزار درهم خريد

  • 42. حكمت 7

  • جايگاه حواس پنج گانه در بدن انسان

  • حكمت رطوبت هاى بعض حواس بدن

  • نظرات قدما راجع به كيفيت ديدن

  • اخبار مؤيد نظريه انطباع

  • دستگاه صوتى و قوه نطق در بدن آدمى

  • اهميت دستگاه شنوايى

  • 43. حكمت 302

  • معجزه اى از امام هادى (عليه السلام)

  • پيش گويى امام رضا (عليه السلام) در شفاى بيمار و مرگ عيادت كننده

  • اشعارى در همين زمينه

  • 44. از خطبه 197

  • هيچ گناهان بر خدا پوشيده نيست

  • اعضاى بدن انسان گواهان خدا

  • 45. حكمت 273

  • بررسى متن و سند حكمت

  • روزى رسان خداست

  • روزى هاى بندگان مقدر است

  • آسوده خاطرترين مردم

  • خطر استدراج

  • بسا بلا، موجب تكامل

  • 46. حكمت 84

  • آگاهى مطلق و قدرت لايزال الهى

  • 47. از خطبه 99

  • خدا هم اول است هم آخر

  • معناى اخر درباره خداوند

  • گواهى صادقانه بر يگانگى خداوند

  • 48. از خطبه 181

  • اين گونه خدا را ستايش و تعظيم كنيد

  • خوب و بد اعمال ظاهر و آشكار

  • راه هدايت روشن

  • عالم محضر خداست

  • زمام همه امور در دست خداست

  • فرشتگان خدا مراقب اعمال

  • 49. از خطبه 193

  • زندگى هدف دار

  • حوايج خود را از خدا طلب كنيد

  • خدا در هر مكان و در هر زمان و به همه است

  • دارايى خدا كم نمى شود

  • هيچ چيز خدا را به خود مشغول نمى دارد

  • علم نافذ خدا

  • موقعيت خدا با موجودات

  • استدلال بر وجود صانع

  • در كار خدا نه انديشه و نه استعانت

  • 50. از خطبه 89

  • تقدير و تقسيم عالانه ارزاق

  • كار خدا همه بر وفق حكمت و صلاح

  • فقر و ثروت وسيله آزمايش

  • غم ضادى به هم در آميخته

  • اجل هاى معين

  • 51. از خطبه 89

  • خدا آگه ز اسرار

  • آگاهى خدا بدون زحمت

  • عدالت گسترده خدا

  • تجليل و تمجيد ابن ابى الحديد از اين خطبه

  • 52. حكمت 470

  • معناى توحيد و عدل

  • علت غرق شدن تمام مردم در زمان نوح (عليه السلام)

  • 53. از خطبه 212

  • سؤال هاى يهودى از امير المؤمنين (عليه السلام)

  • سؤال ابو حنيفه از امام كاظم (عليه السلام) درباره عدل الهى

  • چند خطبه توحيدى از امير المؤمنين (عليه السلام) كه در نهج البلاغه نيامده است

  • پى نوشت ها (1)

  • پى نوشت ها (2)

  • پى نوشت ها (3)

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 8908 / دانلود: 36
اندازه اندازه اندازه
توحید در نهج البلاغه

توحید در نهج البلاغه

نویسنده:
فارسی
توحيد در نهج البلاغه

توحيد در نهج البلاغه


علامه حاج شيخ محمد تقى شوشترى (رحمه الله تعالى عليه)
ترجمه: سيد محمد موسوى جزايرى


پيش گفتار
حمد و سپاس بى پايان خداوندى را سزد كه لباس هستى بر اندام ما بپوشانيد، و به انواع نعمت ها متنعم گردانيد، و اشرف پيامبران را براى هدايت ما برگزيد، و برترين اوصياء را براى رهبرى امت اسلامى تعيين نمود، و با كردار شايسته و گفتار حكيمانه و بليغ ايشان راه حق را آشكار ساخت، و صبغة الله را زيباترين صبغه قرار داد تا هلاكت و حيات انسان ها با بينه باشد: ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حى عن بينة (١)
و درود و صلوات بى انتهاى خدا بر آخرين رسولان، و صفوت آدميان، و رحمت عالميان حضرت محمد بن عبد الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و بر اهل بيت طيبين و طاهرين آن بزرگوار (عليه السلام)، خاصه پسر عم و وصى او امير المومنين و يعسوب الدين على بن ابى طالب (عليه السلام) كه حق و رستگارى بر محور وجود پاكش دائم در گردش است.
بارى، گفته ها و نوشته ها درباره كتاب ماندگار نهج البلاغه مولا امير المومنين (عليه السلام) به اندازه اى فراوان و گسترده است كه از حد شمارش و امكان احاطه بر آن ها بيرون است. در طول قرون متمادى، انسان هاى زيادى فراخور ادراك و استعدادشان در اين باره سخن گفته و قلم زده و مطالب ارزشمند و آموزنده اى آورده اند كه هر كدام به نوبه خود مفيد و منشأ استفاده اند. اما به نظر مى رسد كه گويى آن همه توصيف و تعريف به سان ستودن مهر درخشان و ماه تابان است كه هر چه بيان شود در حريم حسن يار خوار، و در كنار غمزه دلدار بى مقدار مى نمايد، چرا كه واقعيت موصوف فراتر از اوصاف، و محدوده اوصاف فروتر از موصوف است، و جمال بى مثال ماه كنعان بى نياز از وصف و اصفان.
ولى با آن همه، ناگفته ها و نا نوشته ها در اين زمينه بيش از گفته ها و نوشته هاست، بسا اسرار حكمت و رازهاى نهفته كه با پيشرفت علوم و فنون آشكار گشته و از درون و اثناى اين گنجينه بى مانند استفاده و استنباط گردد، زيرا محتويات اين كتاب از سرچشمه زلال وحى و ارتباط با مبدأ هستى صادر شده و امير المومنين (عليه السلام) اولين و برترين مصداق عترت طاهرين است كه با قرآن قرين و پيوندشان تا قيام قيامت ناگسستنى است. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مى فرمايد:
انا مدينة العلم و على بابها، فمن اراد المدينة و الحكمة فليأتها من بابها (٢)؛
منم شهر علم و على درب آن، پس هر كه اراده شهر علم و حكمت كند، بايد از در آن بيايد.
و خودش هم بارها مى فرمود:
ايها الناس، سلونى قبل ان تفقدونى، فلانا بطرق السماء اعلم منى بطرق الأرض (٣)؛
اى مردم بپرسيد از من پيش از آن كه مرا نيابيد، كه من به راه هاى آسمان داناتر از راه هاى زمين هستم.
و نهج البلاغه كه مشتمل بر بسيارى از بيانات آن حضرت (عليه السلام) است، درياى بيكرانى از معارف الهى است نهايت و پايانى ندارد.
اين كتاب مجموعه اسرارآميزى است كه چه بسيار انسان هاى متفكر و بزرگ را در برابر عظمتش به خضوع و اقرار به عجز و ناتوانى واداشته است. ابن ابى الحديد معتزلى، دانشمند آشناى با نهج البلاغه در شرح مبسوطى كه بر اين كتاب نگاشته، بارها به هنگام تفسير بعضى از فرازهاى معجز گونه آن دچار اضطراب شده و اظهار شگفتى و درماندگى مى نمايد.
او در مقدمه كتابش هم درباره امير المومنين (عليه السلام) مكرر چنين تعبير مى آورد: ما أقول فى رجل... ؛ چه گويم درباره انسانى كه چنين و چنان بود.
و ستايش گر امروز نهج البلاغه نيز همان مى گويد كه ابن ابى الحديد و امثال او در طول قرن ها گفته اند و ستايش گر فردايش هم بدين گونه خواهد بود؛ چرا كه كلام و پيام نهج البلاغه عين صواب، محض حكمت و حجت قطعى بر مردم است و بر همه لازم مى كند كه با دقت در آن بنگرد و آموزه هايش را حد امكان فرا گرفته، سرلوحه برنامه زندگى خود قرار دهند، كه سلامت و عزت فرد و جامعه، و سعادت دنيا و آخرت انسان ها در گرو عمل به راهنمايى ها و دستورهاى نشئت گرفته از منابع وحى و معادن حكمت است و جهان تشنه ارشادها و رهبرى هاى رهبران الهى است و نهج البلاغه پس از قرآن كريم، بارزترين و شيواترين آن منابع و گل سر سبد آن هاست.
اين كتاب بزرگ به خاطر اهميت و جايگاه منيعش، از ابتداى تأليف تا كنون همواره مورد توجه و عنايت خاص متفكران و صاحب نظران اسلامى و حتى غير اسلامى بوده و هر كدام موافق فكر و تواناييشان در اين ميدان گسترده قدم نهاده اند؛ گروهى با نوشتن شرح و عده اى هم كارها و پژوهش هاى ديگر.
از جمله كسانى كه در اين عرصه وارد شده، علامه بزرگوار و محقق عالى مقدار آية الله حاج شيخ محمد تقى شيخ شوشترى (قدس سره) كه شرحى جامع به زبان عربى و به صورت موضوعى به نام بهج الصباغه فى شرح نهج البلاغه بر آن نگاشته كه در شصت فصل تهيه و تنظيم شده و در چهارده مجلد به چاپ رسيده و در اختيار اهل فضل و مشتاقان معارف ناب نهج البلاغه قرار گرفته است.

كتاب حاضر
اينك خدا را شاكر و سپاس گذارم كه مجلد اول ترجمه فارسى اين شرح شامل مقدمه و فصل اول راجع به توحيد، چاپ و در اختيار علاقه مندان قرار مى گيرد. اميد است اين خدمت ناچيز مقبول درگاه خداى سبحان و مولى الموالى امير مؤمنان (عليه السلام) واقع شده و همه ما مشمول الطاف و عنايات پروردگار متعادل و برگزيدگان پاك و مطهر او در هر دو سرا باشيم.
در اين اثر سعى شده كه مطالب كتاب به فارسى ساده و روان با حفظ امانت ترجمه شده، جز در مواردى كه ناچار به استفاده از اصطلاحات خاص خود بوده است، و در همين راستا و به منظور تكميل فايده، عناوين مطالب از مترجم افزوده گرديد.
روش مؤلف بزرگوار در اين شرح بدين گونه است كه ابتدا متن مورد نظر را از نهج البلاغه نقل و آن گاه سند آن را در حد امكان بررسى مى نمايد. سپس به شرح تفصيلى واژه ها و جملات متن پرداخته، نخست در صورت اختلاف نسخه هاى نهج البلاغه، نسخه صحيح و يا تعبير صحيح را مشخص مى كند و نيز به اختلاف و كم و زيادهاى مآخذ اشاره مى نمايد. پس از آن، واژه ها و فرازها را از جهت ادبى مورد بحث و كنكاش قرار مى دهد و احيانا به نقل گفته هاى ديگر شارحان و نقد آن ها مى پردازد. آن گاه به مقتضاى حال و مقام، از آيات قرآن و احاديث اهل بيت (عليه السلام) و فرازهاى تاريخى و نكات آموزنده و مطالب متنوع مناسب استفاده نموده، محتواى كلام امام (عليه السلام) را به نحو شايسته روشن و فايده را تمام و خواننده را از سر چشمه زلال معارف شيرين و مواعظ دل نشين و خطابه هاى آتشين نهج البلاغه سيراب و از حكمت هاى گفتار گهر بار آن بزرگوار، كامياب مى گرداند.
وجود چنين مزايا و ويژگى هايى در اين شرح، خصوصا موضوعى بودن آن، موجب گشته كه آن را در زمره بهترين شرح هاى نهج البلاغه، كه به زبان عربى نگاشته شده، در آورده و از جهاتى كم نظير و يا بى نظير گرداند.

قصيده استاد شهيدى در تمجيد از بهج الصباغه
مرحوم استاد دكتر سيد جعفر شهيدى (قدس سره) درباره اين شرح مى گويد:
وقتى كه مجلد چهاردهم بهج الصباغه به دستم رسيد، آن چنان زير سيطره شخصيت علمى و فعال او (مؤلف كتاب) واقع شدم، كه سطرى چند به عربى به قلم آوردم - چون تأليفات ايشان به عربى است - و با اين كه نه شاعرم و نه ادعاى شاعرى كرده و مى كنم، چند بيتى بر ساختم و براى ايشان نوشتم و چون داوران وزارت ارشاد اسلامى يكى از كتاب هاى ايشان را مستحق جايزه دانستند، آن شعرها را براى مجله نشر دانش فرستادم و در شماره دوم سال چهارم آن چاپ شد:
مع الفخر عش و انشر لوى المجد رافعا فمثلك أحرى أن يعيش iiممجدا
شرحت لنا نهج البلاغة iiوافيا و أوضحت ما كنا نراه معقدا
و أبديت فى بهج الصباغة iiمعجزا فصيرت صعب الأمر فيها iiممهدا
بنيت بها صرحا مع الفخر عاليا سيبقى على كر الزمان iiمشيدا
فراعيك عين الله عن كل iiآفة و حظلك منه العيش رغدا iiمؤيدا
با افتخار زندگى كن و پرچم مجد و شرافت را بالا ببر، كه همچون تويى سزاوار است اين كه با مجد و عظمت زندگى كند... . نهج البلاغه را براى ما شرحى جامع نمودى، و آن چه را كه در نظر ما پيچيده و مشكل بود، روشن و آشكار ساختى. در كتاب بهج الصباغه كارى معجز آسا به نمايش گذاشتى، و دشوارى پژوهش در آن را آسان كردى. با نگاشتن اين شرح كاخى بلند از افتخار بنا نهادى كه با گذشت زمان هم چنان استوار باقى خواهد ماند. خدا تو را هر گزندى نگهدار باد، و از لطف خويش زندگانى خوش و آسوده نصيب تو گرداند. (٤)

نگاهى بر زندگانى علامه شوشترى (قدس سره)
جناب آقاى دكتر محمد على شيخ، فرزند مؤلف در اين باره چنين مى نويسد:
در شهر شوشتر فقيهى دانشمند و محققى وارسته، منقطع از علايق و زخارف دنيا و متوجه خداى تعالى زندگى مى كند كه عمر گرانمايه خود را در راه ارشاد مردم و نشر معارف اسلامى سپرى كرده است.
معظم له در سال ١٣٢٠ ه. ق در شهر نجف اشرف متولد و تا هفت سالگى در آن ديار مقدس به سر برد. هنگامى كه پدرش علامه حاج شيخ محمد كاظم شوشترى تحصيلات نهايى خود را در آن حوزه بزرگ به پايان رساند و به اخذ درجه اجتهاد نائل و به زادگاه خود شوشتر مراجعت نمود، پس از اندك زمانى والد اين جانب با دايى و والده خود به پدر ملحق مى شود و در شوشتر به يادگيرى خواندن و نوشتن و قرآن كريم پرداخته و پس از اتمام اين مرحله، به تحصيل علوم دينى با اشتياق و علاقه وافر مشغول شده و از اساتيد گران قدرى همانند سيد حسين نورى و سيد محمد على امام و سيد على اصغر حكيم استفاده نمود. دروس عالى خود را نيز در محضر علماى بزرگى همانند سيد محمد تقى شيخ الاسلام و سيد مهدى آل طيب و پدر بزرگوارش به اتمام رسانده و به درجه اجتهاد نائل مى شود.
ايشان در سال ١٣١٤ ه. ش به هنگام كشف حجاب اجبارى كه توسط رضاخان بر ملت ايران تحميل گرديد، همراه با خانواده خود از شوشتر مهاجرت و در شهر مقدس كربلا رحل اقامت مى افكند و اشتغالات علمى خود را در عتبات عاليات با جديت پيگيرى نموده و موفق به اخذ اجازه روايى از ايشان مى گردد.
پس از عزل رضاخان در سال ١٣٢١ ه. ش به شوشتر مراجعت كرده و در آن ديار سكونت اختيار نموده به تدريس و تحقيق و ارشاد مردم و تأليف همت مى گمارد.
مرحوم علامه شيخ آقا بزرگ تهرانى در كتاب طبقات اعلام الشيعه در ترجمه و شرح حال ايشان مى نويسد:
شيخ محمد تقى فرزند شيخ محمد كاظم فرزند شيخ محمد على فرزند عالم شهير شيخ جعفر شوشترى دانشمندى است مبرز كه در سال ١٣٢٠ ه. ق در نجف اشرف متولد و در آن جا با شوق و علاقه وافر به كسب علوم دينى كه آن را از پدرانش و از جد اعلايش شيخ جعفر شوشترى كه بى نياز از توصيف است، پرداخته و با كوشش و تلاش از محضر علماى بزرگ كسب دانش نموده تا خود دانشمند توانا و محقق و داراى تأليف شده (٥) (و بعضى از آثار قلمى ايشان را نام مى برد)
و سرانجام آن عالم وارسته پس از عمرى تلاش و مجاهدت خستگى ناپذير در روز نوزدهم ذى الحجة الحرام سال ١٤١٦ ه.ق، مطابق با ٢٩ ارديبهشت ماه سال ١٣٧٤ ه.ش دعوت حق را لبيك گفت و به ديدار معبود شتافت و پيكر پاكش در شوشتر در محوطه مزار سيد محمد گلابى به خاك سپرده شد - تغمده الله برحمته و غفرانه - .
در پايان ياد آورى مى شود كه چاپ دوم كتاب بهج الصباغه فى شرح نهج البلاغه توسط مؤسسه نهج البلاغه، تحقيق و استخراج منابع شده و انتشارات امير كبير نشر آن را بر عهده داشته كه براى ايشان و هم چنين مؤسسه بوستان كتاب (مركز چاپ و نشر دفتر تبليغات اسلامى) كه در ابراز اين اثر ما را مساعدت فرموده اند، توفيقات روز افزون در راه نشر و گسترش فرهنگ اسلامى و معارف دينى و مذهبى از خداى متعال مسئلت دارد. هم چنين بر خود لازم مى دانم از همكارى هاى صميمانه برادران محترم در مؤسسه فرهنگى علامه شيخ (قدس سره) جناب آقاى دكتر شيخ، فرزند برومند مؤلف، و آقاى حاج محمد على فرهنگ و آقاى حاج احمد ابن عباس كه در هزينه چاپ اين ترجمه مخلصانه اقدام نموده قدر دانى كنم، و براى ايشان توفيق بيش از پيش از خداى منان خواستارم.
در خاتمه ثواب اين ترجمه را به روح مطهر پدر بزرگوارم آية الله حاج سيد محمد موسوى جزايرى (قدس سره) تقديم مى دارم.
و السلام عليكم و رحمة الله

سيد على محمد موسوى
١٢ ربيع المولود ١٤٢٩
برابر با ١/١/ ١٣٨٧

مقدمه مؤلف
ستايش مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانيان است. و درود بر حضرت محمد و دودمان پاكش باد.
اهميت و ارزش نهج البلاغه
علماى اسلام از خاصه و عامه، اگر چه از همان دوران هاى نخستين اسلام در هر رشته و فنى كتاب ها تأليف نموده اند، ولى هيچ كدام كتابى همانند نهج البلاغه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) پديد نياورده است، زيرا اهميت هر كتاب به مقدار فايده آن و ارزش هر تأليف به اندازه نفع و سودى است كه براى مردم دارد.
به راستى هيچ كتابى پس از قرآن مجيد به قدر و منزلت اين كتاب نمى رسد، چرا كه نهج البلاغه در فصاحت و بلاغت و مشتمل بودن بر هر گونه پند و حكمت، تالى تلو كتاب خداست، و شاعر چه زيبا در وصف آن سروده:
كتاب كأن الله رصع iiلفظه بجوهر آيات الكتاب المنزل
حوى حكما كالدر ينطق صادقا iفلا فرق الا أنه غير منزل

(٦)
كتابى است كه گويى خدا واژه هايش را با گوهر آيات قرآن دانه نشان نموده است. كتابى مشتمل بر حكمت هايى هم چون در كه به صداقت سخن مى گويد، در حقيقت هيچ تفاوتى با قرآن ندارد؛ جز در اين جهت كه نازل شده نيست.
در خبر ذعلب خواهد آمد (٧) كه او به هنگام شنيدن پاسخ امام از اين سؤالش كه پرسيده بود: آيا شما پروردگارت را ديده اى؟ بى هوش شده بر زمين افتاد، وقتى به هوش آمد گفت: به خدا سوگند هرگز مانند چنين جوابى نشنيده ام. در خطبه متقين هم مى آيد: وقتى همام وصف پرهيزكاران را از آن حضرت (عليه السلام) شنيد چنان صيحه كشيد كه جان به جان آفرينش تسليم كرد. (٨)
و در عنوان ١١ از فصل جمل، ٣٠ مى آيد كه اين گفتار امام (عليه السلام): ان الحق لايعرف بالرجال؛ حق با افراد شناخته نمى شود و نيز فرمايش آن حضرت (عليه السلام): أنظر الى ما قال و لا تنظر الى من قال؛ به محتواى گفتار بنگر نه به شخص گوينده، قابل قيمت گذارى نيستند.
جاحظ گفته است: علماى ادب اتفاق كرده اند بر اين كه: هيچ گفتارى كوتاه تر، زيباتر، سودمندتر، تحريك كننده تر براى شكوفايى استعدادها، و آشكارى مهارت ها و هجوآميزتر درباره كسى كه فهميدن را ترك و از فهماندن باز مانده از اين گفتار على نيافته اند: قيمة كل امرى ما يحسنه؛ ارزش هر كس به اندازه كار آيى و تخصص اوست.
خليل گفته است: اين گفتار امير المومنين كه: قيمة كل امرى ما يحسنه برانگيزاننده ترين گفتار در فراگيرى دانش است. (٩)

تمجيد سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) از بيانات امير المومنين (عليه السلام)
سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در كتاب خصائص آورده است: اين سخن امام (عليه السلام): كلمة حق يراد بها الباطل؛ سخن حقى است كه از آن هدف و اراده باطل دارند، در رد گفتار خوارج كه مى گفتند:
لا حكم الا لله حكميت و حكومت مخصوص خداست، زيباترين تعبيرى است كه از چهره خوارج پرده برداشته آن گاه كه آنان با قيافه هاى حق به جانب و شعارهاى فريبنده ظاهر شده و افكار پليد خود را پنهان نمودند. (١٠)
و نيز درباره اين سخن امام (عليه السلام): لم يذهب من مالك ما و عضك؛ آن چه از مال تو در راه پند آموزيت صرف گرديده از دست رفته نيست، مى گويد: سبحان الله! چه الفاظ اين فراز كوتاه و در ميدان حكمت و پند آموزى بلند مرتبه است. (١١)
و در همين كتاب ذيل اين فرمايش آن حضرت: فلئن أمر الباطل لقديما فعل؛ اگر باطل پيروز شود و حكومت كند از دير زمان چنين بوده، مى گويد: در اين فراز جنبه هايى از زيبايى وجود دارد كه تحسين ستايش گران به پايه آن نمى رسد، به راستى كه بهره شگفتى ما از اين سخن بيش از بهره خود پسندى از درك لطايف آن است. در اين سخن علاوه بر وجهى كه ياد كرديم ظرافت هايى از فصاحت است كه نه زبانى قادر به بيان. و نه فكرى به عمق آن ها پى مى برد و نه آن چه را مى گويم جز آنان كه در فصاحت و فنون ادب تبحر و احاطه دارند مى توانند بفهمند. (١٢)
و در ذيل گفتار امام (عليه السلام): فان الغاية أمامكم...؛ قيامت در پيش روى شماست، آورده: اين كلام امام (عليه السلام) پس از كلام خدا و رسول خدا با هر سخنى سنجيده شود بر آن برترى يابد و گوى سبقت بر بايد، اما جمله: تخففوا تلحقوا؛ سبك بار شويد تا به كاروان پيشينيان بپيونديد، هيچ گفتارى كوتاه تر و پر محتواتر از آن شنيده نشده، چه كلمه ژرف و چه حكمت سيراب كننده اى است. (١٣)
و در ذيل خطبه ٢٨ فرموده: اگر گفتارى باشد كه مردم را به زهد و پارسايى در دنيا و به عمل براى آخرت ملزم سازد حقا همين سخن است كه مى تواند رشته آرزوها را قطع و شعله هاى موعظه پذيرى و دورى از گناه را در اندرون آدمى فروزان سازد.
و در ذيل خطبه ٨ آورده: هر گاه كسى در اين گفتار امام (عليه السلام): من أبصر بها بصرته؛ كسى كه به دنيا بنگرد بينايش كند، دقت نمايد در آن معنايى عجيب و مقصودى دور مى يابد كه به نهايت آن نتواند رسيد، و به عمق آن دست نتوان يافت، خصوص اگر اين سخن امام (عليه السلام) در كنار آن قرار گيرد: و من أبصر اليها أعمته؛ و كسى كه به سوى دنيا چشم دوزد او را كور كند. و در ذيل حكمت ١٥٠: و لا تكن ممن يرجو الآخرة بغير عمل؛ از كسانى مباش كه بدون عمل به آخرت اميد داشته باشد، فرموده: اگر نبود در اين كتاب جز اين حكمت كافى بود به عنوان موعظه اى سودمند و حكمتى رسا و بصيرتى براى مبصر و عبرتى براى ناظر مفكر.
هم چنين گفته هاى فراوان ديگر از انديشوران در تجليل و تمجيد از سخنان گهر بار آن حضرت (عليه السلام)، كه اگر جمع آورى شود كتاب (يا كتاب هاى) مستقل مى شود. خداوند به گرد آورنده اين اثر جاودان پاداش نيك دهد كه چه بسيار انسان ها را از ابتداى تأليفش تا به امروز به راه راست هدايت نموده و چه بسيار انسان ها را كه در آينده تا ابد هدايت خواهد نمود.
به علاوه كه اين تأليف موجب اتقان و استحكام لغت و ادبيات عرب گرديده است. خداوند سعى اش را مشكور دارد، و بهترين پاداش را به او عطا فرمايد.

تذكر نكاتى چند درباره نهج البلاغه
ولى از آن جا كه مؤلف كتاب (سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)) بسيار آزمند نقل سخنان فصيح و زيباى منسوب به آن حضرت (عليه السلام) بوده احيانا در مواردى توجه پيدا نكرده كه گاهى خصم درصدد حيله بر آمده و با آراستن و زيبا ساختن كلام خويش آن را به حضرتش نسبت مى دهد، چنان چه اين موضوع را در خطبه ١٦٣ مى يابى كه ما آن را در عنوان ٢٤ از فصل ٢٩ عثمان بررسى كرده ايم. و نيز در خطبه ٢٢٣ كه ما آن را در عنوان ٢٦ از همان فصل شرح داده ايم. و هم در خطبه ٨٨ كه ما پيرامون آن در عنوان ٨ از (فصل ٣٠ بيعت امام (عليه السلام)) سخن گفته ايم، و در خطبه ٥ كه ما آن را در عنوان ٣ از فصل ٣١ نقل و تحقيق كرده ايم. و نيز از آن جا كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) تمام اهتمام و وجهه نظرش انتخاب فرازهاى فصيح و بليغ از سخنان آن حضرت (عليه السلام) بوده گاه به نقل مطلب ناتمامى از گفتار امام (عليه السلام) بسنده مى كند، نظير اين جمله از آيه شريفه قرآن: لا تقربوا الصلاة بدون و أنتم سكارى (١٤) چنان چه اين موضوع را در حكمت ٤٦٧ ملاحضه مى كنى كه ما آن را در عنوان ٢٧ از فصل ٢٩ عثمان نقل و بررسى كرده ايم.
و نيز از آن جا كه مراجعه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) تنها به كتاب ها و روايات عامه بوده گاهى مطلبى نقل مى كند كه روايات خاصه آن را تكذيب مى كند، چنان چه اين موضوع را در خطبه ٥٦ مشاهده مى كنى و ما آن را در عنوان ١٥ از فصل ٩ پيش گويى هاى غيبى آن حضرت (عليه السلام) شرح كرده ايم.
همان گونه كه گاهى سخنى را كه از ديگرى است به آن حضرت (عليه السلام) نسبت مى دهد.
چنان چه اين را در حكمت ٢٨٩ مى بينى كه به اتفاق تمام روايات، آن از سخنان فرزندش امام حسن (عليه السلام) مى باشد. و ما آن را در عنوان ١٥ از فصل ٤٠ ايمان، نقل و بررسى كرده ايم. و نيز در حكمت ٢٢٧ كه به اتفاق روايات، امام (عليه السلام) آن را از قول رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كرده است، و ما آن را در عنوان ٥ از همان فصل روشن ساخته ايم.
و هم چنين احيانا مطلبى را به آن حضرت (عليه السلام) نسبت مى دهد كه بنا به نقل روايت وارده امام (عليه السلام) آن را در عالم خواب براى كسى فرموده، چنانچه اين را در حكمت ٤٠٦ مى يابى و ما پيرامون آن در عنوان ٢٥ از (فصل ٦٠ مطالب گوناگون) سخن گفته ايم.
و گاهى مطلبى را كه امام (عليه السلام) در مناسبتى فرموده آن را به مناسبت ديگرى نسبت مى دهد چنان چه در نامه ٦٢ آورده: و من كتاب له (عليه السلام) الى أهل مصر مع مالك الأشتر؛ نامه آن حضرت (عليه السلام) براى مصريان كه آن را با مالك اشتر فرستاده است. با اين كه ثقفى در غارات و ابن قتيبه در خلفاء و كلينى در رسائل و ابن جرير طبرى در مستر شد گفته اند كه اين خطبه اى از آن حضرت (عليه السلام) است در تحريص و تشويق به جهاد كه به هنگام فتح مصر و كشته شدن محمد بن ابى بكر بيان فرموده است. (١٥)
همان گونه كه گاهى به علت كم دقتى و يا ناصحيح بودن نسخه مستندش كلمه اى را تحريف مى كند، چنان چه در نامه ٥٧ نقل مى كند كه آن حضرت (عليه السلام) فرموده: خرجت من حيى هذا با اين كه آن تحريف شده خرجت مخرجى هذا مى باشد، و ما آن را در عنوان ٧ از فصل ٣١، جمل نقل و بررسى كرده ايم. و در حكمت ٣٧١ آورده: و الشر جامع لمساوى العيوب، كه آن محرف و البخل جامع لمساوى العيوب است، چنان چه خود مؤلف آن را به همين عبارت در حكمت ٣٧٨ نقل كرده است. (١٦)
و نيز در خطبه ٦٢ آورده: و لا وقف به عجز عما خلق كه ظاهرا محرف و لا وقف به عجز عمالم يخلق است و ما آن را در عنوان ٥ از فصل ١، توحيد نقل و بررسى كرده ايم.
و در خطبه ٤٨ نقل كرده: فلا عين من لم يره تنكره، و لا قلب من أثبته يبصره كه محرف فلا قلب من لم يره ينكره، و لا عين من أثبته تبصره مى باشد، و بعضى تعبير دوم را لفظ روايت دانسته اند، و ما در عنوان ٤ از فصل ١ توحيد پيرامون آن بحث كرده ايم.

تاريخچه گردآورى سخنان آن حضرت (عليه السلام)
پيش از سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) عده اى از دانشمندان خطبه هاى آن حضرت را جمع آورى نموده كه اسامى آنان در فهرست شيخ طوسى و فهرست نجاشى ذكر شده است، كه از آن جمله است: ابراهيم بن اسحاق فزارى (١٧) و اسماعيل بن مهران، (١٨) و زيد بن وهب (١٩) و عبدالعظيم حسنى (٢٠)و مسعدة بن صدقه، (٢١) و مدائنى، (٢٢) و عبدالعزيز جلودى، (٢٣) و لى كتاب هاى ايشان به ما نرسيده است. به گمان قوى اولين كسى كه در اين باره كتاب نوشته حارث اعور است كه از خواص اصحاب آن حضرت (عليه السلام) بوده، و امام (عليه السلام) به او فرموده: آگاه باش! هيچ بنده اى نيست كه (در اين دنيا) مرا دوست داشته مگر اين كه به هنگام مرگ و جدايى روح از بدن مرا مى بيند آن گونه كه خودش دارد، و هيچ بنده اى نيست كه مرا دشمن داشته مگر اين كه به هنگام مرگ و جدايى روح از بدن مرا مى بيند آن گونه كه خوش ندارد، چنان چه اين روايت را كشى (٢٤) نقل كرده است.
نيز آن حضرت (عليه السلام) به حارث فرمود: به تو مژده مى دهم اى حارث! كه تو مرا در وقت مرگ، و عبور از صراط، و در كنار حوض، و به هنگام مقاسمه مى شناسى. حارث گفت: مقاسمه چيست؟ فرمود: تقسيم آتش كه آن را به گونه اى صحيح (عادلانه) تقسيم مى كنم، مى گويم: اين دوست من است او را رها كن، و اين دشمن من است او را بگير، چنان چه اين خبر را شيخ مفيد در امالى (٢٥) و شيخ طوسى در امالى (٢٦) نقل كرده اند و سيد حميرى در اشعار معروف خود مضمون اين دو خبر را به نظم آورده است:
يا حار همدان من يمت يرنى من مؤمن أو منافق iiقبلا
شيخ كلينى (رحمه الله تعالى عليه) در كافى و شيخ صدوق (رحمه الله تعالى عليه) در توحيد به اسناد خود از ابوالاسحاق سبيعى از حارث نقل كرده اند كه گويد: روزى بعد از عصر امير المومنين (عليه السلام) خطبه اى خواند كه مردم را از خوش ستايى و بزرگداشتش خداى تعالى را خوش آمد، ابو اسحاق گويد: به حارث گفتم آن خطبه را حفظ كرده اى؟ گفت: آن را نوشته ام.
سبيعى گويد - پس حارث آن نوشته را براى ما املاء كرد. (٢٧)و پس از حارث زيد بن وهب كه او نيز از اصحاب آن حضرت (عليه السلام) بوده است.

بررسى شرح هاى نهج البلاغه
دانشمندان بسيارى، كتاب ارزشمند نهج البلاغه را شرح كرده اند، كسى كه بخواهد بر آن ها اطلاع پيدا كند به كتاب الذريعه (٢٨) مراجعه نمايد. ولى مفصل ترين و متين ترين آن ها شرح ابن ابى الحديد، سپس شرح ابن ميثم، و پس از آن شرح خوئى است. ولى هيچ كدام از آن ها شرح جامعى نيست. با اين كه شرح اخير ناتمام است، زيرا تا خطبه ٢٢٨ شرح كرده است.
اما شرح راوندى كه منهاج البراعه نام دارد بنا به گفته ابن طاووس در طرائف (٢٩) تنها چند نسخه از آن در بعضى كتاب خانه ها موجود است. از جمله نسخه اى در كتاب خانه آستان قدس رضوى.
هم چنين شرح ابوالحسن كيذرى كه ابن ميثم از آن زياد نقل مى كند، از جمله در خطبه شقيقيه راجع به نامه مرد عراقى، (٣٠) از اين شرح هم تنها چند نسخه در بعض كتاب خانه ها موجود است، از جمله نسخه اى در كتاب خانه اميريه، اين شرح به طورى كه خود گفته جمعى است بين شرح راوندى و شرح بيهقى. (٣١)
اما شرح ابن ابى الحديد: اگر چه خود مدعى است كه شرحى تاريخى و ادبى است ولى داراى معايب و اشكالاتى است، از جمله اين كه در پاره اى موارد در نقل تاريخ چنان افراط مى كند كه منقولاتش را مى توان يك كتاب تاريخ مستقل قرار داد، با اين كه مى بايست به مقدار مناسب بسنده كند، و در بعض موارد هيچ نقل نمى كند. همان گونه كه در نقل مطالب ادبى دچار افراط و تفريط مى شود، بلكه در بسيارى جاها مطالبى مى آورد كه ارتباطى با موضوع بحث ندارد، چنان چه در شرح گفتار امام (عليه السلام) در خبر دادن از امر خوارج كه فرموده: كلا و الله انهم نطف فى أصلاب الرجال و قرارت النساء (٣٢)؛ نه، به خدا سوگند هرگز، آنان نطفه هايى در پشت مردان و رحم زنان خواهند بود، پيش آمده است. و گاهى هم از بيان مطلبى در جاى مناسبش غفلت ورزيده آن را در جاى ديگر نقل مى كند چنان چه در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام): رب عالم قتله جهله، و معه علمه لا ينفعه (٣٣)؛ چه بسا دانشمندى كه جهلش او را بكشد در حالى كه عملش با او بوده به حالش سودى نمى دهد رخ داده است.
به علاوه، داراى اشتباهات زيادى است، از جمله اين كه خطبه ٣٨ را مربوط به حمله نعمان بن بشير انصارى در عين التمر دانسته با اين كه در مورد قتل محمد بن ابى بكر بوده است. (٣٤)
و نيز خطبه ٢٨ را مربوط به حمله و تاخت ضحاك دانسته، با اين كه آن پس از جنگ نهروان به هنگام عزيمت آن حضرت (عليه السلام) به سوى معاويه رخ داده است. (٣٥)
و نامه ٣٦ را در مورد تاخت و تاراج بسر بن ارطاة قرار داده، با اين كه آن در قضيه يورش ضحاك بوده است. (٣٦) ما اين نكات را در فصل ٣٤ غارات در ذيل عناوين ٥ و ٦ و ١٢ روشن نموده ايم.
و در فصل سخنان غريب امام (عليه السلام) در ذيل عنوان ٢: هذا الخطيب الشحش؛ اين سخنران زبر دست فصيح آورده: اين سخن را امام (عليه السلام) درباره صعصعة بن صوحان عبدى فرموده است، با اين كه آن درباره مردى از اهل جمل از ياران عايشه بوده است. و ما آن را در عنوان ٦٤ از فصل ٦٠ سخنان گوناگون امام (عليه السلام) روشن ساخته ايم.
به علاوه، احيانا تفسيرهاى نادرستى بيان مى كند. كه در طى مطالب آينده كتاب بر آن ها آگاه خواهى شد.
و بالاخره اگر چه او در شرح خود مطالب جالب و مباحث و نكات مهم و ارزشمندى را رقم زده ولى به طور غالب رعايت مناسب نكرده است.
اما ابن ميثم مذاق فلاسفه را دارد و در بسيارى جاها تأويل هاى بى دليل و تعليل هاى نادرست مى آورد، چنان كه در شرح قول امام (عليه السلام): لعلى وزيرا خيرا لكم منى أميرا مرتكب شده است. و گاه در فهم مراد دچار خطا مى شود. چنان چه در شرح گفتار امام (عليه السلام) در خطبه ١٠٦: و أيم الله لو فرقوكم تحت كل كوكب لجمعكم الله لشر يوم لهم پيش آمده و ما آن را در عنوان ٢٨ از فصل ٩ فتنه ها و شورش ها آورده و توضيح داده ايم.
گذشته از كم اطلاعى او از تاريخ. و به همين جهت گاهى در اين زمينه دچار اشتباه مى شود. چنان چه در شرح گفتار امام (عليه السلام) در خطبه ٤٧ پيرامون خبر دادن از آينده كوفه: ما أراد بك جبار سوءا... اتفاق افتاده كه ما آن را در عنوان ١٤ از فصل ٩ بررسى كرده ايم. و در شرح گفتار امام (عليه السلام) در خطبه ٢١٩: أدركت وترى من بنى عبد مناف و أفلتنى أعيان بنى جمح و ما آن را در عنوان ١١ از فصل ٣١ جمل آورده ايم.و در شرح گفتار امام (عليه السلام) در خطبه ١٩٢: و ان منكم من يطرح فى القليب و ما آن را در عنوان ٤٢ از فصل ٦ نبوت خاصه نقل كرده ايم.
و عجيب تر در شرح گفتار امام (عليه السلام) در نامه ٢٨: منا النبى و منكم المكذب است و ما آن را در عنوان ١١ از فصل ٧ امامت عامه ذكر نموده ايم. و نيز در شرح گفتار امام (عليه السلام) در نامه ٥٨: و من تم على ذلك كه ما آن را در عنوان ٢٥ از فصل ٢٩ عثمان آورده ايم.
و در شرح گفتار امام (عليه السلام) در نامه ٦٤ من أعمال و أخوال و ما آن را در عنوان ٨ از فصل ٨، امامت خاصه نقل كرده ايم. و در شرح گفتار امام (عليه السلام) در نامه ٦٢: الذى قد شرب فيكم الحرام و جلد حدا فى الاسلام و ما آن را در عنوان ٢٢ از همان فصل نقل كرده ايم. و شگفت اين كه او با وصفى كه خود را از فلاسفه مى داند، ولى گاهى بر روى مطلب نادرستى پافشارى مى كند، از جمله اين كه در بسيارى موارد ديده كه ابن ابى الحديد به خطاى راوندى تصريح نموده و بر او خرده گرفته كه وى بى اطلاع از تاريخ است، با اين همه بر پيروى از راوندى اصرار مى ورزد كه اگر خود راوندى به اشتباه خود پى مى برد از گفته اش بر مى گشت. همان گونه كه گاهى از اشتباهات كيدرى پيروى مى كند. و اما شرح خوئى چيزى جز زياده روى در نقل اخبار ضعيف ندارد، با اين كه در نقل اخبار تنها به روايات منقول از طريق خاصه كه در برابر ديگران قابل استدلال نيست اكتفا مى كند. به علاوه بر كم اطلاعى او از تاريخ، و به همين جهت از بسيارى از اشتباهات ابن ميثم كه قبلا به آن ها اشاره رفت پيروى نموده است.

توضيحاتى درباره شرح حاضر
با توجه به نكات ياد شده مناسب ديدم كه با يارى خداوند شرح جامعى به نگارم كه در آن به قدر نياز و رعايت مناسبت از مطالب متنوع تاريخى، ادبى، اخبار و آثار قوى و مستند استفاده كنم و در حد توان به نقل مدارك و مآخذ عناوين كتاب بپردازم. و اما شارحان متقدم، بر بسيارى از مدارك نهج البلاغه اساسا دست نيافته اند، و در پاره اى موارد هم تنها بر بعضى از آن ها اطلاع يافته اند.
من در شرح و بررسى فرازهاى نهج البلاغه از جهت اعراب، لغت، تفسير، تنها بر موارد مشكل كه نيازمند بررسى بوده بسنده كردم و از بررسى كامل آن گونه كه بعض شارحان انجام داده اند خوددارى نمودم، زيرا نيازى به آن نبود.
هم چنان كه توضيحات لغوى را پس از نقل هر جمله يا كلمه بلافاصله آوردم و به روش ديگر شارحان كه آن ها را پس از نقل تمام عنوان يك جا مى آورند انجام ندادم تا خواننده معنا و مقصود هر جمله و يا كلمه را در محل خودش بفهمد، و دچار مشكل نشود.
بحرانى در اول كتابش به نقل مقدارى از مباحث علم بيان پرداخته، و خوئى نيز از او پيروى نموده در حالى كه نيازى به آن نيست، چرا كه در اين زمينه كتاب هاى مستقلى نگاشته شده است. وگرنه مى بايست مباحث علم صرف و نحو و لغت نيز آورده شود. روش من بمانند بسيارى از شارحان نيست كه متأخر از متقدم پيروى نموده مطالب ديگران را در قالب گفته خويش نقل مى كند، زيرا اين نوعى سرقت است، از اين رو مطالب ديگران را به آنان نسبت مى دهم، و هر جا نسبت ندهم از خودم مى باشد.
و از آن جا كه ترتيب سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) براى كتاب نهج البلاغه به سه بخش خطبه ها، نامه ها و كلمات قصار ترتيبى لفظى است مايل شدم آن را به ترتيبى معنوى و موضوعى مرتب سازم به همين جهت بيانات امام (عليه السلام) را مثلا درباره توحيد، نبوت، امامت، و... هر كدام در فصل جداگانه اى آورده ام و اينك تفصيل فصل هاى كتاب:

فهرست فصل هاى نهج البلاغه:
اول: توحيد، مشتمل بر ٥٣ عنوان.
دوم: آفرينش آسمان، زمين، آفتاب، ماه، ستارگان، عرش و كرسى با ٦ عنوان.
سوم: آفرينش فرشتگان: با ٣ عنوان.
چهارم: آفرينش حضرت آدم (عليه السلام) با ٣ عنوان.
پنجم: نبوت عامه، با ٩ عنوان.
ششم: نبوت خاصه، با ٤٧ عنوان.
هفتم امامت عامه، با ٣٤ عنوان.
هشتم: امامت خاصه، با ٣٣ عنوان، و در پايان آن شرح خطبه (شقشقيه) و بيانات آن حضرت (عليه السلام) در موقع به خاك سپارى حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليه) و در مورد (فدك)
نهم: خبر دادن آن حضرت (عليه السلام) از فتنه ها و آشوب ها و حوادث آينده، با ٢٧ عنوان.
دهم: درباره علم و مكارم اخلاق آن بزرگوار (عليه السلام) با ٦ عنوان.
يازدهم: تفسير آن حضرت (عليه السلام) پيرامون آيات قرآن و غير آن با ٧ عنوان.
دوازدهم: قضاوت هاى آن حضرت (عليه السلام) با ٢ عنوان.
سيزدهم: پاسخ هاى تمثيلى آن حضرت (عليه السلام) و ادب سؤال نمودن، با ١٠ عنوان.
چهاردهم: زهد، عدالت، و تواضع آن حضرت (عليه السلام)، با ١٥ عنوان.
پانزدهم: پايبند بودن آن حضرت (عليه السلام)، به حق. با ٨ عنوان.
شانزدهم: ادعيه آن حضرت (عليه السلام) با ٨ عنوان.
هفدهم: توصيف مخلوقات عجيب خداوند، با ٣ عنوان.
هجدهم: بيان علوم نكوهيده و پسنديده با ٢٥ عنوان.
نوزدهم: راهنمايى خليفه دوم، با ٢ عنوان.
بيستم: دوستى و دشمنى با آن حضرت (عليه السلام)، با ٢ عنوان.
بيست و يكم: شجاعت آن حضرت (عليه السلام) با ٤ عنوان.
بيست دوم: دوستان و دشمنان آن حضرت (عليه السلام) با ١٢ عنوان.
بيست و سوم: عتاب ها و سرزنش هاى آن حضرت (عليه السلام) نسبت به كارگزاران و عمالش با ١١ عنوان.
بيست و چهارم: سوگند دادن و تقيه آن حضرت (عليه السلام) با ٢ عنوان.
بيست و پنجم: گلايه آن حضرت (عليه السلام) از مردم زمانش، با ٦ عنوان.
بيست و ششم: پيرامون نقص مردم و شگفتى هاى قلوب آنان، و صفات فرومايگان با ٩ عنوان و از جمله شرح گفتار امام (عليه السلام) در پاسخ كسى كه از آن حضرت درخواست موعظه نمود.
بيست و هفتم: قضا و قدر، با ٣ عنوان.
بيست و هشتم: امر دين و دنيا، با ٨ عنوان. و از جمله شرح وصيت امام (عليه السلام) به فرزندش امام حسن (عليه السلام)، و عهدنامه مالك اشتر.
بيست و نهم: سخنان آن حضرت (عليه السلام) درباره عثمان و عمر، داراى ٢٧ عنوان.
سى ام: راجع به بيعت مردم با آن حضرت (عليه السلام)، با ١٥ عنوان.
سى و يكم: جنگ جمل با ١٥ عنوان.
سى و دوم: جنگ صفين، با ١٢ عنوان.
سى و سوم: جنگ نهروان، با ١٠ عنوان.
سى و چهارم: تاخت و تارج هاى معاويه، با ١٢ عنوان.
سى و پنجم: وصايا و مقتل خود، با ٨ عنوان.
سى و ششم: درباره مرگ، با ٣٢ عنوان، و در آخر آن شرح اين گفتار آن حضرت (عليه السلام) سبحانك خالقا و معبودا.
سى و هفتم: نكوهش دنيا، با ٤٣ عنوان.
سى و هشتم: قيامت، بهشت و دوزخ، با ٢١ عنوان.
سى و نهم: وظايف بندگان در برابر پروردگار، با ١٨ عنوان.
چهلم: ايمان، تقوى، كفر و نفاق، داراى ٢٩ عنوان.
چهل و يكم: قرآن، با ١٣ عنوان.
چهل و دوم: عبادات، معاملات، خير و شر، با ٣١ عنوان.
چهل سوم: راجع به مكارم اخلاق، با ٢٧ عنوان.
چهل و چهارم: صفات نكوهيده و پسنديده، با ٣٣ عنوان.
چهل و پنجم: آداب معاشرت با ١٠ عنوان.
چهل و ششم: دوستان، با ١٤ عنوان.
چهل و هفتم: تسليت گويى و تهنيت گويى، با ٦ عنوان.
چهل و هشتم: آداب جنگ و حماسه، با ١٥ عنوان.
چهل و نهم: نكوهش شهر شام و مدح شهر كوفه با ٢ عنوان.
پنجاهم: انصار و قبايل قريش و تميم و شعراء، با ٤ عنوان.
پنجاه و يكم: طلب باران، و قربانى، با ٤ عنوان.
پنجاه و دوم: اقبال و ادبار (خوشبختى و تيره بختى)، با ٥ عنوان.
پنجاه و سوم: فتنه ها، شبهه ها و بدعت ها، با ٧ عنوان.
پنجاه و چهارم: عقل، با ٨ عنوان.
پنجاه و پنجم: قلوب، با ٥ عنوان.
پنجاه و ششم: حقايق، با ١٤ عنوان.
پنجاه هفتم: فقر، با ٤ عنوان.
پنجاه و هشتم: زنان، با ٧ عنوان.
پنجاه و نهم: ابليس، با ٣ عنوان.
شصتم: درباره موضوعات گوناگون، با ١٠٤ عنوان.

بررسى بعضى نسخه هاى چاپى نهج البلاغه
بهترين نسخه چاپى نهج البلاغه نسخه نشر چاپخانه استقامتمصر است، كه عناوين هر سه بخش آن: (خطبه ها، نامه ها و حكمت ها) شماره گذارى شده است، و با اين همه سرشار از خطا و تصحيف در تيترها، متن گفتارها، و مواضع آن هاست، چنان چه اين موضوع با مقايسه و تطبيق آن با نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و نسخه هاى خطى تصحيح شده، كه نسخه اى محرر به تاريخ ١٠٧٥ نزد اين جانب مى باشد معلوم مى گردد.اگر چه ناشر آن به امتياز نسخه مزبور بر ديگر نسخ چاپى به علت كمال دقت و عنايت در ضبط و تصحيح آن تأكيد كرده است.
به طور نمونه، موارد ذيل در آن نسخه نيامده است:
بيان سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) پس در خطبه ١٩: يريد (عليه السلام) انه أسر فى الكفر مرة و فى الاسلام مرة، و أما قوله (عليه السلام): دل على قومه السيف فأراد به حديثا كان للاشعت مع خالد بن الوليد باليمامة غر فيه قومه، و مكر بهم حتى أوقع بهم خالد، و كان قومه بعد ذلك يسمونه عرف النار، و هواسم للغادر عندهم.
و نيز بيان او پس از خطبه ٤٦: و ابتداء هذا الكلام مروى عن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)... و هم چنين گفتار او در عنوان خطبه ١٣٥: و قد وقعت مشاجرة بينه و بين عثمان... و در عنوان خطبه ٩١ روى مسعدة بن صدقه عن الصادق (عليه السلام).... و در پاره اى موارد حواشى را با متن مخلوط كرده است. از جمله در آخر خطبه ١٣: و فى رواية أخرى: بلادكم أنتن بلاد الله تربة أقربها من الماء... كأنه جؤجؤ طير فى لجة بحر، زيرا در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى اثرى از آن نيست، و بعض حاشيه نويسان عبارت ياد شده را از روايتى طولانى كه ابن ميثم نقل كرده و سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) آن گفتار را از آن روايت گرفته نقل كرده است.
و در حكمت ٤٨٠ كه آخرين حكمت است آورده: قال الرضى: يقال حشمه و أحشمه اذا أغضبه.... و بعد از حكمت ٤٧٩ آورده: قال الرضى: لأن التكيف مستلزم للمشقة... و هيچ كدام از اين دو فراز گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) نبوده بلكه حاشيه هايى هستند كه با متن در آميخته شده است. زيرا نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى فاقد آن هاست، و هم اين كه مقام سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) اجل از اين است كه مانند چنين جملاتى را كه فاقد ارزش ادبى است بياورد. به علاوه اين كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) تنها به توضيح و تفسير موارد مشكل مى پردازد. نه مثل چنين مواردى.
و اين كه در تمام كتاب در ابتداى گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) جمله: قال الرضى را مى آورد با اين كه اين جمله گفته سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) تا جزء نهج البلاغه قرار گيرد، بلكه آن از شارحانى مانند ابن ابى الحديد و ابن ميثم و ديگران بوده، چرا كه نسخه خطى فاقد آن است. و ابن ميثم غالبا مى گويد: قال السيد و ابن ابى الحديد هم به طور مختلف تعبير مى كند.
و از جمله در عهدنامه مالك اشتر (نامه ٥٣) حاشيه هايى برگرفته از روايت تحف العقول را در متن وارد كرده است، از جمله اين فراز را: و ليس يخرج الوالى من حقيقة ما ألزمه الله من ذلك الا بالأهتمام و بالأستعانة بالله... فى ما خف عليه أو ثقل بين جمله و لكل على الوالى حق بقدر ما يصلحه و جمله فول من جنودك أنصحهم فى نفسك آورده است.
و نيز اين فراز را: و ان أفضل قرة عين الولاة استقامة العدل... الا بسلامة نفوسهم بين جمله فان عطفك عليهم يعطف قلوبهم عليك و جمله و لا تصح نصيحتهم الا بحيطة على ولاة أمورهم كرده است.
هم چنين اين فراز را: رياضة منك لنفسك و رفقا برعيتك بين جمله فان فى ذلك و جمله أعذرا تبلغ به حاجتك وارد نموده است.
زيرا اين سه فراز در نهج البلاغه نيست، به دليل اين كه نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى فاقد آن هاست، اگر چه فرض شود كه اين فقرات از بيانات آن حضرت بوده و جزء عهدنامه است.
گاه هم در نسخه مزبور (مصرى) در محل نقل گفتارها تقديم و تأخير و تحريف رخ داده است؛ مثلا
در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم عنوان: و من كلام له (عليه السلام) قاله لعبد الله بن عباس و قد جاء برسالة من عثمان و هو محصور... پيش از عنوان: و من كلام له (عليه السلام) اقتص فيه ذكر ما كان منه (عليه السلام) بعد هجرة النبى... آمده است، ولى در نسخه (مصرى) گفتار اول در شماره ٢٣٥ و دوم در ٢٣١ آمده است، اگر چه راوندى در شرح خود كه آن را در سال ٥٥٦ به پايان رسانده آورده: كه آن عنوان (دوم) از روى نسخه اى كه در زمان حيات سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) نوشته شده است.
و نيز در شرح ابن ابى الحديد و ابن ميثم عنوان: ان هذه القلوب تمل... بعد از عنوان أوضع العلم ما وقف على اللسان آمده، ولى در نسخه (مصرى) برعكس آمده، اولى حكمت ٩١ و دومى حكمت ٩٢ قرار گرفته است.
هم چنان كه نسخه ياد شده (مصرى) گاهى قسمتى از يك عنوان را عنوان مستقلى قرار مى دهد. به طور نمونه: در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى حكمت ٩٥ جزء حكمت ٩٤ - طبق شماره گذارى (مصرى) قرار گرفته. ولى در نسخه مصرى دو عنوان مستقل. و نيز در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى حكمت ١٢٣ - به شماره گذارى (مصرى) - جزء حكمت (١٢٢) آمده ولى در نسخه مصرى دو عنوان مستقل.
هم چنين در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى حكمت ٤٤: طوبى لمن ذكر المعاد جزء حكمت ٤٣: يرحم الله خباب بن الأرت قرار گرفته، ولى در نسخه مصرى دو عنوان مستقل. و البته نسخه مصرى به علاوه بر اين خلط دو فقره از حكمت دوم را در اول اضافه نموده است.
كما اين كه گاهى برعكس عنوان مستقلى را جزء عنوان ديگرى قرار مى دهد، از جمله اين كه در مصرى: ان الدنيا و الآخرة عدوان متفاوتان جزء حكمت ١٠٣: ورئى عليه (عليه السلام) ازار خلق مرقوع قرار گرفته. ولى در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى مستقل آمده اند.
همان گونه كه گاهى مطالبى از نهج البلاغه را كه تنها ابن ابى الحديد نقل كرده با پرانتز مشخص نموده ولى در جاى ديگر نقل مى كند، به طور نمونه حكمت: الغنى الأكبر اليأس عما فى أيدى الناس در نسخه ابن ابى الحديد پس از حكمت ٣٣٣ آمده، ولى مصرى آن را بعد از حكمت ٣٤١ نقل كرده است.
و نيز گفتار: نعم الطيب المسك و گفتار ضع فخرك در مصرى به شماره ٣٩٧ و ٣٩٨ آمده اند ولى در نسخه ابن ابى الحديد پيش از حكمت ٣٩٣ قرا گرفته اند. و حكمت ٣٨٩ مصرى در شرح ابن ابى الحديد قبل از ٣٨٦ آمده است. و حكمت ٣٩٩ و ٤٠٠ از نسخه مصرى در نسخه ابن ابى الحديد پس از حكمت ٣٩٦ قرار گرفته است.
هم چنين تحريفات و كم و زيادهاى بسيار ديگر.
اگر در مقام بر شمردن اشتباهات و جا به جايى ها و تغيير و تبديل ها و زياد و كم نودن آن نسخه مصرى برآييم سخن به درازا مى كشد، زيرا كمتر عنوانى است كه در آن تحريفى رخ نداده باشد؛ از جمله اين كه گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در پايان كتاب، در نسخه مصرى بعد از حكمت ٤٨٠ آمده ولى در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم بعد از حكمت ٤٦٢ كه در آينده به هنگام بررسى اختلاف نسخه هاى نهج البلاغه بر آن آگاه خواهى شد.

علت اختلاف نسخه هاى نهج البلاغه
نسخه هاى نهج البلاغه از همان آغاز تأليف داراى اختلاف بوده است. ابن ميثم پس از نقل خطبه همام يعنى خطبه ١٨٨ مصرى مى نويسد:
از اين جا نسخه هاى نهج البلاغه اختلاف پيدا كرده اند، در بسيارى از نسخه ها خطبه همام در ابتداى جلد دوم، پس از خطبه قاصعه آمده، و خطبه: الحمدلله الذى لا تدرك كه الشواهد پس از گفتار آن حضرت (عليه السلام) براى برج بن مسهر، ولى در بسيارى از نسخ نهج البلاغه خطبه همام بعد از گفتار آن حضرت (عليه السلام) براى برج، و خطبه الحمد لله لا تدركه الشواهد بعد از و من كلام له (عليه السلام) قاله و هو يلى غسل رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)... و در ادامه آن خطبه قاصعه، و پس از آن باب المختار من كتبه (عليه السلام) آمده است، و به اين ترتيب عده اى از شارحان رقم زده اند. مانند قطب الدين ابوالحسن كيدرى و عبدالحميد بن ابى الحديد، و من نيز به علت گمان قوى به اعتماد ايشان بر نسخه هاى صحيح از ترتيب آنان پيروى نمودم. (٣٧)
از اين گفتار ابن ميثم فهميده مى شود كه نسخه او موافق نسخه ابن ابى الحديد و كيدرى نبوده، ولى به علت اطمينان داشتن به اتكاى آنان بر نسخه هاى صحيح از ايشان پيروى كرده است. ولى اين مطلب تعجب آور است، زيرا او در چند جاى كتابش تصريح كرده كه نسخه او از نهج البلاغه دست خط مؤلف كتاب سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) بوده است، از جمله در خطبه قاصعه پس از اين گفتار امام (عليه السلام): و لالزمت الأسماء معانيها گفته: و در نسخه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) به رفع اسماء است. (٣٨)
و نيز در ذيل گفتار آن حضرت (عليه السلام): لا يدرى امن سنى الدنيا گفته است: در نسخه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) (لا يدرى) به بناء از براى فاعل آمده است. و در خطبه ١٨٨ راجع به فقره: و كان ليلهم فى دنيا هم نهارا گفته: در نسخه رضى (رحمه الله تعالى عليه) به خط او آمده: كأن (٣٩)، و روشن است كه اولويت و ترجيح در مورد نسخه هاى غير مؤلف كتاب متصور است ولى درباره نسخه اى كه به خط مؤلف باشد مقايسه و ترجيح ميان نوشته او و ديگران معقول نيست.
در شرح راوندى خطبه همام قبل از خطبه ١٨١: الحمدلله المعروف من غير رؤية... قرار گرفته و در نسخه ما خطبه همام بعد از قاصعه آمده است. چنان چه ابن ميثم پيش از اين به آن تصريح نمود.
اما منشأ اين اختلاف ظاهرا اين است كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) كتابش را در نسخه هاى متعددى نوشته است و در نسخه هاى بعد احيانا كم و زياد و يا تقديم و تأخير نموده آن گونه كه روشن مؤلفان است، از اين رو اگر مؤلفى صد بار هم كتابش را استنساخ كند در تمام موارد تغييراتى بر حسب آن چه كه به نظرش بهتر مى آيد خواهد داد، گواه بر اين تمام موارد مطلب اين كه ابن ابى الحديد پس از حكمت ٤٤٣: و قال (عليه السلام) و قد جاءه نعى الأشتر آورده: گفته اند كه رضى كتاب نهج البلاغه را در اين جا پايان داده، و چند نسخه هم از روى آن استناخ شده، ولى پس از آن تا زمان وفاتش گفتارهاى ديگرى از امام (عليه السلام) را بر آن افزوده است. (٤٠)
و پس از حكمت ٤٦٢: رب مفتون بحسن القول... آورده: مؤلف، كتاب را در اين جا خاتمه داده و گفته است: و هذا حين انتهاء الغاية بنا... و نعم الوكيل نعم المولى و نعم النصير (٤١)
و ابن ميثم نيز در عنوان دوم: رب مفتون بحسن القول... مى نويسد:
قال السيد: و هذا حين انتهاء الغاية بنا الى قطع المختار من كلام أمير المومنين على ابن ابى طالب صلوات الله عليه، حامد ين لله سبحانه على ما من به من توفيقنا لضم ما انتشر من أطرافه و تقريب ما بعد من أقطاره، و تقرر العزم - كما شرطنا أولا - على تفضيل أوراق من البياض فى آخر كل باب من الأبواب، ليكون لاقتناص الشارد و استلحاق الوارد، و ما عساه أن يظهر لنا بعد الغموض و يقع الينا بعد الشذوذ، و ما توفيقا الا بالله، عليه توكلنا، و هو حسبنا و نعم الوكيل؛
در اين جا سخنان برگزيده امير المومنين على ابن ابى طالب (عليه السلام) به پايان مى رسد، خدا را بر گرد آورى سخنانى كه پراكنده بود و نزديك ساختن آن ها به يكديگر حمد و سپاس مى گوييم. ما از آغاز تصميم گرفتيم كه در آخر هر باب صفحات سفيدى به آن ملحق كنيم تا اگر به گفتار مناسبى از امام (عليه السلام) دست يافتيم و يا تفسيرى براى واژه ها و جمله ها مشكل رسيد بر آن بيفزاييم، توفيق ما جز از خدا نيست، بر او توكل مى كنيم و او ما را كافى است، و بهترين سرپرست است. (٤٢)
سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) سخنان برگزيده امام (عليه السلام) را در اين جا به پايان رسانده و آن گاه در همان زمان حياتش سخنان جالب و بليغى از آن حضرت (عليه السلام) يا به انتخاب خود او و يا بعض علما كه در محضرش بوده اند بر آن افزوده شده، و آن اضافات گاهى بيرون از متن ديده مى شوند. و گاهى هم در متن، ملحق به اصل كتاب.
و نقل شده كه آن ملحقات به سمع سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) رسيده و ايشان امر به الحاق آن ها به اصل كتاب نموده است. و اول آن ها اين گفتار است: و قال (عليه السلام) الدنيا خلقت لغيرها و لم تخلق لنفسها.

راوندى پس از گفتار امام (عليه السلام) درباره استغفار در حكمت ٤١٧ مى نويسد:
قال السيد: و هذا حين انتهاء الغاية بنا - الى أن قال - و ذلك من رجب سنة أربعماة، و الحمدلله و صلاته على رسوله محمد و آله و سلامه؛
سيد گويد: در اين جا كتاب به پايان مى رسد - و اين در ماه رجب سال ٤٠٠ هجرى است، حمد خدا را، و درود و سلام او بر رسولش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و آل او باد.
و سپس راوندى آورده: و اينك اضافاتى كه از روى نسخه اى كه در زمان حيات مؤلف (رحمه الله تعالى عليه) نوشته شده است: (امام (عليه السلام) مى فرمايد: الدنيا خلقت لغيرها و لم تخلق لنفسها و آن گاه آن چند فراز را نقل مى كند، تا اين فراز: اذا احتشم المؤمن أخاه فقد فارقه. و نيز راوندى در ذيل گفتار آن حضرت (عليه السلام) در ٢٣٨ كه آن را به عبدالله بن عباس فرموده آورده: اين گفتار از اضافاتى است كه؛رزمان حيات مؤلف ضميمه شده است. و در خطبه ٢٣٧ آورده: در نسخه اى بغدادى اين زيادى آمده است: و من خطبة له (عليه السلام) يذكر فيها آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و رعاته قليل و سپس گويد: در گذشته نيز مانند آن آمده است. و راوندى هم در ضمن بيان مصنف (سيد رضى) در خطبه شقشقيه اضافاتى نقل كرده كه در شرح آن خطبه خواهد آمد.
و در شرح ابن ميثم در پايان بخش اول آمده است:
هذا آخر الخطب و الأ و امر و يتلوه المختار من الكتيب و الرسائل، ان شاء الله تعالى بعونه و عصمته و توفيقه و هدايته؛ (٤٣)
در اين جا خطبه ها و اوامر آن حضرت (عليه السلام) به پايان مى رسد و پس از آن برگزيده نامه ها و پيام هاى آن حضرت (عليه السلام) خواهد آمد؛ ان شاء الله با يارى و حفظ و توفيق و هدايت خداى تعالى.
و در نسخه خطى جمله و الحمد لله كثيرا هم اضافه شده است. و در نسخه ابن ابى الحديد هيچ كدام از اين عبارت ها نيست. و در نسخه مصرى آمده: و صلى الله على سيدنا محمد النبى الامى، و على آله مصابيح الدجى و العروة الوثقى و سلم تسليما كثيرا.
هم چنان كه بين نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم نيز اختلافات است، و از جمله مختصات نسخه ابن ابى الحديد يكى اين است كه در خطبه ٥٢ اين جمله را از سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) نقل كرده: و قد تقدم مختارها برواية اخرى، و نذكرها هينها لتغاير الروايتين و از مختصات او اين كه آخرين خطبه كتاب را و الله مستأديكم شكره بعد از خطبه ٢١٨: قد أحيا عقله آورده است.
و اين كه اولين فراز حكمت ٤: نعم القرين الرضا را آخرين فراز حكمت ٣ قرار داده است. و آخرين فراز حكمت ٥: و من رضى عن نفسه كثر الساخط عليه را اولين فراز حكمت ٦ قرار داده است.
و نيز حكمت ١٧ را بعد از ١١، و حكمت ٩٢ را پيش از حكمت ٩١ آورده. و اين فراز را: و لا حاجة لله فى من ليس لله فى ماله و نفسه نصيب كه جزئى از حكمت ١٢٧ مى باشد، مستقل قرار داده است.
و حكمت ١٥٤ را پس از حكمت ١٥١ آورده، و حكمت ١٥٥ و ١٥٦ را بعد از حكمت ١٨٨ و حكمت ١٥٧ را بعد از ١٨٤ و فراز: و من لم يعط قاعدا لم يعط قائما و الدهر يومان را كه جزء حكمت ٣٩٦ مى باشند مستقل قرار داده است. (٤٤)
و از مختصات نسخه ابن ابى الحديد اين كه در اواخر باب سوم (حكمت ها) عناوينى افزوده است، كه برخى از آن ها در گذشته نقل شد و بقيه در آخر كتاب خواهد آمد.
و در عنوان ١٢ از فصل ٤٠ مى آيد كه ابن ميثم به تفرد ابن ابى الحديد به نقل اين فقره: و منه ما يكون عوارى فى القلوب (٤٥) تصريح نموده است. و نيز به نقل اين فراز از خطبه ٣٣: و الله ما تنفم منا قريش... كه تحقيق آن در جاى خود مى آيد.
و از مختصات نسخه ابن ميثم اين كه گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) را در پايان خطبه شقشقيه نياورده، و نيز تيتر خطبه ٥ و هم چنين گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) را در خطبه ٣٩، ٤٢، ٦٨، ١٦٣، و حكمت ٨١ را نقل نكرده است.
و در عنوان خطبه (٨٩) فقراتى افزوده، كه در عنوان ٨ از فصل ١ خواهد آمد. و اين كه در خطبه ٢٥ فراز: و منها: و لم يبايع حتى شرط...
را خطبه مستقلى قرار داده است با اين عنوان: و من خطبة له (عليه السلام) يذكر فيها عمرو بن العاص
و اين كه نامه ٤٠ را: أما بعد فقد بلغنى عنك أمر... اساسا نقل كرده است. و نسخه ابن ميثم و خطى از حكمت ٢ تا ٦ را با يك عنوان آورده اند، و حكمت ٤٤ را جزء ٤٣ و حكمت ٣٤٣ را بعد از ٤٤١ و حكمت ١٤٢ و ١٤٣ را جزء ١٤١ قرار داده اند با اضافه كردن حرف عطفى در اول آن ها و هم چنين مختصات ديگرى از ابن ابى الحديد و ابن ميثم كه اگر بررسى و استقصاء شوند سخن به درازا مى كشد.
و اما نسخه صحيح:
اينك گوييم اگر نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم بر چيزى اتفاق كردند كه بر خلاف نسخه هاى ما بود قطعا نسخه هاى ما نادرست است. به علت صحيح بودن نسخه آن دو و عدم صحت نسخه هاى ما، و اما هر گاه يكى از آن دو به چيزى اختصاص يافت كه در ديگرى نبود ترجيح ميان آن دو مشكل است و بعيد نيست كه ترجيح با نسخه ابن ميثم باشد، چرا كه نسخه او چنان چه قبلا دانستى به خط مؤلف كتاب (سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)) اگر چه خود او در شرح خطبه همام ترتيب نسخه ابن ابى الحديد را ترجيح داده است. (٤٦)
به علاوه اين ويژگى هاى نسخه ابن ابى الحديد به علت نداشتن بلاغت كافى به گونه اى نيست كه بتوان آن ها را برگزيده سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) دانست.
و اشكال تنها در موردى است كه هر گاه نسخه هاى ما با يكى از آن دو نسخه موافق باشد، و اما اگر با هر دو مخالف بود چنين چه در حكمت ٢ - ٦ اتفاق افتاده - چنان چه قبلا دانستى - در اين صورت اعتبارى به نسخه هاى ما نيست، زيرا از قبيل مخالفت با اجماع مركب است. (يعنى نسخه صحيح، يكى از آن دو نسخه است، از اين رو نسخه سوم قطعا مخالف با واقع و نادرست است).
و از آن جا كه اين شرح من به فضل و من خداى منان به شيوه اى جالب و مسرت بخش تدوين يافته آن را بهج الصباغه ناميدم. ابن دريد گفته: گويند: بهجنى هذا الأمر، و أبهجنى: اذا سرك؛ فلان مطلب مرا شاد و مسرور گردانيد. (٤٧)

شرح خطبه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)
قال المنصنف (قدس سره) مؤلف كتاب (سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)) فرموده:
بسم الله الرحمن الرحيم؛ به نام خداوند بخشاينده مهربان

اهميت بسم الله
در عيون از حضرت امام رضا (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم به اسم اعظم خدا از سياهى چشم به سفيديش نزديك تر است. (٤٨)
عياشى از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرموده: خداوند هيچ كتاب آسمانى را نازل نكرده است مگر اين كه آغاز آن بسم الله است، و تمام شدن يك سوره با نازل شدن بسم الله براى شروع سوره ديگر شناخته مى شده است. (٤٩)

تاريخچه (أما بعد)
اما بعد؛ در تاريخ طبرى از هيثم بن عدى نقل كرده كه گويد: نخستين كسى كه أما بعد گفت، قس بن ساعده ايادى بود. (٥٠)
و از ابو موسى اشعرى نقل كرده كه اولين كسى كه أما بعد گفت، داوود پيغمبر (عليه السلام) بود، و آن فصل الخطاب (تميز دادن حق از باطل) است كه خداى تعالى در قرآن مجيد از آن ياد كرده و آن را از جمله عطاهاى خود به حضرت داوود (عليه السلام) برشمرده است. (٥١)
صولى در ادب الكتاب آورده: اولين شخصى كه أما بعد گفت كعب بن لوى بود. (٥٢)

اهميت حمد خدا
حمد الله؛ (پس از) حمد ستايش خدا. سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) حمد خدا را در اين جا به صورت اضافه آورده به منظور تنبه دادن بر كمال اختصاص حمد به خداى متعادل، وگرنه مناسب با جمله بعد كه فرموده: و الصلوة على رسوله اين بود كه الحمد لله بگويد.
الذى جعل الحمد ثمنا لنعمائه؛ خدايى كه حمد و ستايش (خويش) را بهاى نعمت هايش قرار داده است.
صدوق از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: هر كس روزى هفت بار بگويد: الحمد لله على نعمة كانت أو هى كائنة؛ سپاس خدا را بر همه نعمت هايش از گذشته و آينده، حقا كه سپاس تمام نعمت ها را به جاى آورده؛ نعمت هايى كه موجود شده يا در آينده موجود خواهد شد. (٥٣)
و نيز فرمود: كسى كه هر بامداد چهار مرتبه بگويد: الحمد لله رب العالمين شكر آن روز را ادا نموده، و كسى كه آن را در شب بگويد شبش را به جاى آورده است. (٥٤)و فرمود، خدا نعمتى كوچك يا بزرگ به بنده اى ندهد كه او بگويد: الحمد لله مگر اين كه سپاس آن نعمت را ادا كرده باشد. (٥٥)
و معاذا من بلائه؛ و است از بلاى او.بلايى كه به دنبال ترك حمد و شكر مى آيد. خداى تعالى مى فرمايد: و لئن كفرتم ان عذابى لشديد (٥٦) اگر كفران نعمت كنيد (بدانيد) كه كيفر من دردناك است.
و سبيلا الى جناته؛ و راهى است به سوى بهشت هايش. در نسخه مصرى اين گونه آمده، ولى صحيح و وسيلا (وسيله اى) مى باشد، چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده است. وسيل مفرد است مانند واسل و لغتى است؛ رنن وسيله، چنان چه مصباح اين را گفته، نه جمع وسيله آن گونه كه صحاح تو هم نموده و ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خوئى از او پيروى كرده اند، و اگر جمع بود معنايش اين بود كه خدا حمد را وسيله هاى بهشت هايش قرار داده و اين بى معناست. و سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) هم آن را مفرد قرار داده است، به قرينه اين كه در دو فراز قبل ثمنا و معاذا و در فراز بعد و سببا به كار برده است.

باقيات الصالحات
از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت شده كه فرمود: هنگامى كه مرا به آسمان عروج دادند داخل بهشت شدم. در بهشت تغارهايى بسيار سفيد ديدم پر از كار مى كشيدند، به آنان گفتم شما را چه مى شود و به چه سبب گاهى مى سازيد و زمانى مى ايستيد؟ گفتند: تا براى ما هزينه برسد. گفتم هزينه شما چيست؟ گفتند: گفتار مؤمن: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله أكبر هر گاه اين را بگويد مى سازيم و هر وقت ساكت شد مى ايستيم. (٥٧)
در خبر ديگرى آمده: هر گاه صبح و شب نمودى بگو: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر، اگر گفتى در برابر هر تسبيح براى تو خواهد بود ده درخت از انواع ميوه ها و آن ها از باقيات الصالحات اند. (٥٨)
و سببا لزيادة احسانه؛ و موجب فزونى احسان او (خدا) گردد.
خداى تعالى فرموده: لئن شكرتم لأزيدينكم (٥٩)؛ اگر شكر نعمتم به جاى آوريد نعمت را بر شماريد زياد مى گردانم.

در وصف رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيت طاهرينش (عليه السلام)
و الصلوة على رسوله نبى الرحمة؛ و درود بر رسول او (خدا)، پيامبر رحمت. خداى تعالى مى فرمايد: و ما أرسلنا الا رحمة للعالمين (٦٠)؛ نفرستاديم تو را مگر اين كه رحمت جهانيان باشى.
و امام الأئمة و سراج الامة؛ و پيشواى امامان و چراغ فروزان امت. خداى تعالى مى فرمايد: يا ايها النبى انا أرسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا * و داعيان الى الله باذنه و سراجا منيرا (٦١)؛ اى رسول (گرامى) ما تو را به رسالت فرستاديم تا بر نيك و بد خلق گواه باشى و خوبان را به رحمت الهى مژده دهى و بدان را از عذاب خدا بترسانى و به اذن حق خلق را به سوى خدا دعوت كنى چراغ فروزان عالم باشى.
المنتخب من طينة الكرم و سلالة المجد الأقدم و مغرس الفخار المعرق، و فرع العلاء المثمر المورق؛ آن برگزيده از خميره بزرگوارى و نژاد پاك شرافت پر سابقه و محل روييدن درخت افتخار ريشه دار و شاخه بلند پر ميوه و برگ.
هر چهار فقره، برگرفته از زيارت جامعه كبيره مى باشد كه از امام هادى (عليه السلام) روايت شده است. (٦٢) و سلاله خلاصه و چكيده شى ء است. خداى تعالى مى فرمايد: و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين (٦٣)؛ و همانا آدمى را از گل خالص آفريديم.
و شاعر سروده است:
و ما هند الا مهرة عربية سليلة أفراس تجللها iiبغل
(٦٤)
سليله: دختر.
و از اين معناست قول خداى تعالى: يتسللون منكم لواذا (٦٥)؛ خدا به حال آنان كه براى سرپيچى از حكمتش به يكديگر پناه برده رخ پنهان مى دارند آگاه است. و به همين جهت سرقت نهانى را سله گويند.
ابن ابى الحديد آورده: سلالة المجد؛ فرع و شاخه بزرگوارى.
ولى اين معنا مورد اشكال است (زيرا در هيچ كتاب لغتى نيامده). و فخار (به فتح فاء) اسم مصدر است از فخر چنان چه در مصباح آمده. نه مصدر، چنان چه ابن ابى الحديد گفته است، زيرا معناى مصدرى در اين جا صحيح نمى باشد، به علاوه اين كه استعمالات قبل و بعد آن همه اسم مصدراند، مانند: طينه، سلاله و علاء و اين كه ابن ابى الحديد گفته: هر گاه عين الفعل يا لام الفعل حرف حلق باشد مصدر آن بر وزن فعال مى آيد مانند: ذهب و سمح موجب نمى شود كه هر وزن فعال مصدر باشد به علت اعم بودن اين مطلب، با اين كه اصل قاعده مورد ادعاى او كليت ندارد به طور مثال مصدر سئل بر وزن فعال (به فتح فاء) نمى آيد.
و على أهل بيته مصابيح الظلم و عصم الامم و منار الدين الواضحة؛ و بر اهل بيت او كه چراغ هاى ظلمت ها و نگهبانان امت ها و علامت هاى آشكار دين خدايند.

معناى منار
ابن ابى الحديد آورده: منار نشانه هاست، مفرد آن مناره. (٦٦)
خوئى مى نويسد: هيچ كدام از اهل لغت نگفته كه منار جمع مناره است، اين كتاب قاموس و مصباح است كه گفته اند: جمع مناور منائر آيد. (٦٧)
مؤلف: چرا خوئى به نهايه مراجعه نكرده كه آورده است: در حديث آمده لعن الله من غير منار الأرض (٦٨)؛ نفرين خدا بر كسى باد كه نشانه هاى زمين را تغيير دهد. منار جمع مناره و منار حرم نشانه هايى است كه ابراهيم خليل در اطراف حرم (شهر مكه) نصب نموده است و (ميم) آن زائد است و به همين معنا است حديث ابوهريره: ان للأسلام ضوى و منارا (٦٩)؛ اسلام داراى روشنايى ها و علائمى است، يعنى علائمى كه به وسيله آن ها شناخته مى شود. (٧٠)
و چرا او به كتاب اساس البلاغه مراجعه نكرده كه گفته: و اهتدوا بمنار الأرض؛ به وسيله نشانه هاى زمين راه يابيد، منار الأرض يعنى علائم و نشانه راه ها هدم فلان منار المساجد؛ فلان مناره هاى مساجد را ويران نمود. منار جمع مناره. (٧١) و چرا به تهذيب از هرى مراجعه نكرده؟ كه بنا به نقل لسان گفته: منار جمع مناره علامتى است كه بين دو حد قرار داده مى شود و منار حرم نشانه هاى حرم است كه ابراهيم خليل (عليه السلام) بر كناره ها و اطراف حرم نصب كرده و به وسيله آن ها حدود حرم از حل شناخته مى شود. (٧٢)
چرا او تنها بر ابن ابى الحديد نقد كرده با اين كه اصل در اين استعمال مصنف كتاب (سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)) است كه آن را وصف براى اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) قرار داده مانند: مصابيح و عصم كه در قبل آمده و مثاقيل كه بعد آمده است. (كه همه جمع اند). الوضحة صفت منار و اين هم شاهد ديگرى است بر اين كه منار جمع است.

و شاهد ديگر بر صحت گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) قول شاعر است:
لعك فى مناسمها منار الى عدنان واضحة السبيل (٧٣)
براى قبيله عك است در راه هاى ايشان نشانه هايى به سوى عدنان روشن و آشكار.
در صفت منار لفظ واضحة مؤنث به كار برده كه دليل بر جمع بودن منار است.
و مثاقيل الفضل الراجحة؛ و معيارهاى سنجش فضيلت برتر.
اصل در معناى مثقال هم وزن شى ء است. و آن بر حسب معنا از اسماء لازم الأضافه است. خداى تعالى مى فرمايد:
فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره * و من يعمل مثقال ذرة شرا يره (٧٤)؛ هر كس به قدر ذره اى كار نيك كرده (پاداش) آن را خواهد ديد.
و هر كس به قدر ذره اى كار زشتى مرتكب شده آن هم به كيفرش خواهد رسيد.
و مى فرمايد: و ان كان مثقال حبة من خردل أتينا بها و كفى بنا حاسبين (٧٥)؛ و اگر عملى به قدر دانه خردلى باشد در حساب آريم و تنها علم ما، از همه حساب گران كفايت خواهد كرد.
و سپس در عرف عام به وزن دينار طلا اختصاص يافت (وزنى در حدود ٥ گرم) گويند: هذا مثقال؛ وزن اين يك مثقال است، كه مقصود مثقال طلاست.
و به اين ترتيب از اضافه قطع شده و مضاف اليه معهود آن منوى است. و اما هر گاه مضاف اليه آن بر طبق اصل و آن گونه كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در اين جا به كار برده ذكر شود به هر چيزى نسبت داده مى شود. و مقصود از فضل راجح فضيلتى است كه بر فضيلت تمام جهانيان برترى دارد.
صل الله عليهم أجمعين، صلوة تكون ازاء لفضهم؛ درود خدا بر تمام ايشان باد؛ درودى كه با فضيلتشان برابرى نمايد. ازاء: موافق و برابر، و فضلهم: فضايل نفسانى ايشان.
و مكافاة لعملهم و كفاء لطيب فرعهم و أصلهم؛ و پاداش كردار و متناسبى با پاكيزگى فرع و اصل ايشان باشد.
كفاء كفو و نظير.
حسان گفته: و روح القدس ليس له كفاء؛ روح القدس (جبرئيل) مثل و مانند ندارد.

نشانه امام معصوم (عليه السلام)
كافى از معاوية بن وهب از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: از علائم امام معصوم پاكيزگى ولادت (حلال زادگى) و تربيت خوب و اين كه ياوه گرى و بازى نكند. (٧٦) و در خبر ديگر آمده: به راستى هيچ كس نمى تواند نسبت به امام معصوم درباره دهان (سخن گفتن) و شكم و عورت طعنى زند. (٧٧)
ما انار فجر ساطع و خوى نجم طالع؛ مادام كه سپيده صبح مى دمد و ستارگان تابان شب نهان شوند.

بيان انگيزه تاليف كتاب خصائص و نهج البلاغه
فانى كنت فى عنفوان السن و غضاضعة ابتدءت بتأليف كتاب خصائص الأئمه (عليه السلام)؛ من در آغاز زندگانى و عنفوان جوانى اقدام به تأليف كتابى در زمينه ويژگى هاى ائمه معصومين (عليه السلام) نمودم. فانى جواب اما است كه در ابتدا خطبه آمده. عنفوان: آغاز و شروع.
غضاضه طروات و شادابى و غضاضة الغضن كنايه از دوران جوانى است. چنان چه نعومة الأظفار؛ نرمى ناخن ها كنايه از دوران كودكى مى باشد.

ولادت و وفات سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)
مؤلف كتاب نهج البلاغه (سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)) با اين كه در ميان سالى بد رود حيات گفته، زيرا تولد او چنان چه ثعالبى گفته در سال ٣٥٩ و وفاتش در ششم محرم سال ٤٠٦ قمرى اتفاق افتاده (٧٨) چنان چه اين تاريخ وفات را خطيب (٧٩) و نجاشى (٨٠) و جزرى (٨١) نيز آورده اند. بنابراين تاريخى كه ابن ابى الحديد براى وفات او نقل كرده يعنى: سال ٤٠٤ اشتباه است. (٨٢) و بدين ترتيب او در سن چهل و هفت سالگى ديده از جهان فرو بسته و به همين جهت برادرش سيد مرتضى در مرثيه او گفته:
لله عمرك من قصير طاهر و لرب عمر طال بالأرجاس (٨٣)
خدايا خيرت دهد از عمر كوتاه پاكيزه ات بسا عمرهاى طولانى كه در پليدى ها سپرى گردد.


۱
توحيد در نهج البلاغه

آثار قلمى سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)
اما به جز كتاب خصائص كه خودش به آن اشاره كرده و به جز كتاب نهج البلاغه مؤلفات گران سنگ ديگرى از خود به يادگار گذاشته است. از جمله كتاب حقائق التنزيل كه استاد او ابن جنى و احمد بن عمر بن روح درباره آن گفته اند تأليف كتابى مانند آن محال است و كتاب مجاز القرآن و مجازات آثار النبويه كه از كتاب اول حقائق التنزيل يك مجلد و دوتاى اخير به طور كامل به ما رسيده اند و از اين آثار ارزشمندش توانمندى و اقتدار ادبى او آشكار مى گردد؛ همان گونه كه بيانات وى در نهج البلاغه نيز گوياى اين واقعيت است.
و از جمله آثار قلمى او كتاب تعليق خلاف الفقهاء است و تعليقه اى بر ايضاح ابو على فارسى و كتاب الجيد من شعر ابن الحجاج و كتاب مختار شعر أبى اسحاق الصابى و كتابى مشتمل بر مكاتبات او با صابى ولى اين كتاب به ما نرسيده و ديوان شعر او كه به ما رسيده و از اين اثر صدق اين گفتار كه درباره او گفته اند: رضى برترين شاعران طالبى بلكه برترين شاعران تمام قريش است آشكار مى گردد كه گفته اند: در ميان قريش هيچ شاعرى به زيبايى و فراوانى رضعى شعر نسروده است (٨٤) - رضوان الله عليه -.
يشتمل على محاسن أخبارهم و جواهر كلامهم؛ آن كتاب خصائص مشتمل بود بر اخبار جالب درباره ائمه (عليه السلام) و سخنان گهربار ايشان. يعنى موضوع كتاب نقل آن گونه اخبار و آثار بود.
حدانى عليه غرض ذكرته فى صدر الكتاب و جعلته امام الكلام؛ در آغاز آن كتاب خصائص انگيزه خودم را از نگارش آن خاطر نشان ساختم.
حدانى مرا برانگيزانيد. عليه: بر تأليف آن كتاب. غرض: هدف و مقصود، و اصل در معناى غرض هدف تير اندازى است. أمام الكلام: پيش گفتار، مقدمه كتاب.
و اما غرض و انگيزه اى كه در آن كتاب آورده دفاعى است كه از خود نموده در برابر مخالفينش كه او را به واقفى بودمتهم مى ساختند و اينك نص گفتار او در آن كتاب:
از من خواستى براى تو كتابى بنگارم مشتمل بر خصائص اخبار امامان داوزده گانه: به ترتيب دوران حيات و طبقات تدريجى ايشان - تا اين كه گويد - ولى عوائق ايام حوادث روزگار اجابت اين تقاضا را پيوسته به تعويق مى انداخت تا اين كه اتفاقى برايم رخ داد كه غيرتم را برانگيخت و تصميم مرا جدى نمود و در من ايجاد نشاط و انگيزه كرد و آتش درونم را شعله ور ساخت. ماجرا از اين قرار بود كه يكى از رؤسا و بزرگان كه همواره در صدد عيب جويى و تنقيص و بدنام كردن من پوشيدن مناقبم و بزرگ جلوه دادن نقاط ضعفم - اگر وجود داشت - بود، مرا ديد در حالى كه.در شب عرفه به منظور به جا آمردن اعمال عرفه عازم رفتن به مشهد مولايمان امام موسى بن جعفر و امام جواد (عليه السلام) در كاظمين بودم او از من پرسيد قصد كجا دارى؟ مقصدم را گفتم. پس با لحنى طعن آميز گفت: چه عجب؟ با اين كه اكثريت قريب به اتفاق خاندان موسوى واقفى هستند؟! با اين كه او مى دانست كه من شيعه دوازده امامى هستم و از صميم قلب به آن اعتقاد دارم ولى منظورش سرزنش نمودن من و انگ زدن در ديانت من بود در همان جا پاسخ مناسبى به مقتضاى حال و مقام به او دادم، ولى در بازگشت از سفر تصميم جدى به نگارش اين كتاب گرفتم تا مذهبم را به خوبى آشكار سازم و از باورها و معتقدات درونى امير المومنين پرده بردارم و به دشمنانم كه در مقام عيب جويى و بدگويى از من مى باشند پاسخ كوبنده اى داده باشم. (٨٥)
و فرغت من الخصائص التى تخص أمير المومنين علينا (عليه السلام)؛ در آن كتاب خصائص بخش مربوط به خصائص امير المومنين على (عليه السلام)؛ را به پايان رساندم.

پيرامون فضائل امير المومنين (عليه السلام)
در فواتح ميبدى آمده: حضرت ابوطالب فرزندش را على ناميد و گفت:
سميته بعلى كى يدوم iiله عز العلو و خير العز أدومه
(٨٦)
او را على ناميدم تا عزت عاليش جاودان باشد كه برترين عزت بادوام ترين آن است.
و نيز آورده؛ ابو حمراء از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)نقل كرده كه فرمود: در شب معراج بر ساق عرش نوشته ديدم: لا اله الا الله، محمد رسول الله أيدته بعلى (٨٧)؛ به جز خداى يكتا خدايى نيست محمد پيامبر خداست او را به وسيله على تأييد و تقويت نمودم. و گفته است:
اسم على العرش مكتوب كما نقلوا من يستطيع له محوا و iiترقينا
(٨٨)
نامى كه بر ساق عرش مكتوب است - آن گونه كه در روايات آمده - چه كسى مى تواند آن را محو و پاك كند.
ميبدى به فارسى گفته:
از مهر على كسى كه يابد iiعرفان نامش همه دم نقش كند بر دل و جان
اين نكته طرف بين كه ارباب iiكمال يابند زبينات نامش iiايمان
(٨٩)
و عاقت عن اتمام بقية المتاب محاجزات الزمان و مماطلات الأيام؛ ولى گرفتارى هاى زمان و معوقات دوران مرا از تمام بقيه كتاب بازداشت.
عاقت: بازداشت. بقية الكتاب يعنى پيرامون خصائص سائر امامان معصوم (عليه السلام).
محاجزات: موانع. مماطلات: مسامحه كارى ها.
اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى صحيح آن گونه است كه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده: محاجزات الأيام و مماطلات الزمان.
و منت قد بوبت ما خرج من ذلك أبوابا و فصلته فصولا، فجاء فى آخرها فصل يتضمن محاسن ما نقل عنه (عليه السلام) من الكلام القصير فى الحكم و الأمثال و الأدب دون الخطب الطويلة و الكتب المبسوطة؛ من براى آن كتاب خصائص فصل ها و باب هايى تنظيم كردم و در پايان فصلى بود مشتمل بر سخنان كوتاه و جالب آن حضرت (عليه السلام) در زمينه حكمت ها، مثل ها و آداب، نه خطبه هاى طولانى و نامه هاى مفصل و مبسوط آن حضرت (عليه السلام).
من ذلك يعنى از آن چه كه در زمينه خصائص امير المومنين (عليه السلام) بود. فى آخرها: در پايان فصل ها. فى الحكم اين گونه در نسخه ها آمده. آن چه را كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در فصل پايانى كتاب خصائص آورده همان است كه در نهج البلاغه فصل سوم قرار داده است.
دون الخطب الطويله و الكتب المبسوطه؛ نه خطبه هاى طولانى و نامه هاى مبسوط.
خطبه هاى طولانى موضوع بخش اول نهج البلاغه و نامه هاى مبسوط موضوع بخش دوم قرار گرفته است.
فاستحسن جماعة من الاصدقاء و الاخوان ما اشتمل عليه الفصل المقدم ذكره، معجبين ببدائعه، و متعجبين من نواصعه؛ بعضى از دوستان و براردان محتواى فصل ياد شده را جالب دانسته نوآورى هايش را اعجاب آميز و حقايق نورانى اش را تعجب برانگيز يافتند.
كلمه اخوان تنها در نسخه مصرى آمده ولى زائد است زيرا در ساير نسخه ها نيست. الفصل المقدم ذكره يعنى فصل پايانى كتاب خصائص كه مشتمل بر سخنان كوتاه آن حضرت (عليه السلام) پيرامون مواعظ و حكم و امثال و ادب بود. معجبين ببدايعه و متعجبين؛ فرق بين اعجاب و تعجب اين است كه اعجاب نسبت به چيزى قابل تحسين دانستن و نيكو شمردن آن است، و تعجب از چيزى غريب شمردن و دور از واقعيت دانستن آن است، و تعجب از چيزى غريب شمردن و دور از واقعيت دانستن آن است. خواه از جهت حسن باشد يا قبح، و اسم مصدر از اعجاب عجب - به ضم عين و سكون جيم - است و دوم عجب به فتح عين و جيم. شاعر گفته است:
و آل ما كان من عجب الى عجب (٩٠) خوش آمدن او (از جوانى وى) به تعجب نمودن (از پيرش) مبدل گرديد. نواصعه: درخشندگى هاى او. شاعر گفته:
و لم يأتك الحق الذى هو ناصع (٩١) ؛ و هنوز حق روشن و تابناك به تونه رسيده است.
و سألونى عند ذلك ان ابتدء بتأليف كتاب يحتوى على مختار كلام مولانا امير المومنين (عليه السلام) فى جميع فنونه و متشعبات غصونه من خطب و كتب و مواعظ و آداب؛ در آن هنگام از من خواستند كتابى بنگارم مشتمل بر سخنان برگزيده مولايمان امير المومنين (عليه السلام) در تمام فنون و رشته هاى مختلف از خطبه ها، نامه ها، مواعظ و آداب.
عند ذلك يعنى به هنگام نيكو شمردن و جالب دانستن فصل پايانى كتاب خصائص. مختار كلام يعنى سخنان برگزيده و انتخابى آن حضرت (عليه السلام) نه هر گفتارى.
كلمه مولانا در نسخه مصرى آمده ولى زائد است، زيرا در ساير نسخه ها نيست. من خطب يعنى از خطبه هايى كه براى مردم ايراد فرموده. و كتب يعنى نامه هايى كه به دوستان و دشمنان و كارگزارانش نوشته است مواعظ، وعظ هشدار دادن به عواقب و نتايج اعمال است.
و آداب اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى صحيح و ادب مى باشد چنان چه در ساير نسخه ها آمده است.
علما ان ذلك يتضمن من عجائب البلاغه و غرائب الفصاحة و جواهر العربية و ثواقب الكلم الدينية و الدنيوية ما لا يوجد مجتمعا فى كلام و لا مجموع الأطراف فى كتاب؛ زيرا مى دانستند چنين تأليفى مشتمل بر شگفتى هاى بلاغت و غرائب فصاحت و گوهرهاى ادبيات عرب و سخنان تابناك دينى و دنيوى است كه در هيچ گفتارى گرد نيامده و در هيچ كتابى به اين جامعيت يافت نمى شود.
علما مفعول له و تعليل است براى سألونى كه در قبل آمده است. ذلك يعنى كتابى كه مشتمل بر سخنان آن حضرت (عليه السلام) در زمينه هاى مختلف مى باشد.
عجائب البلاغه و غرائب الفصاحة اصل در فصاحن، روان بودن زبان است در گفتار بدون لكنت و گرفتگى؛ همان گونه كه اصل در بلاغت، بلوغ مقصود است در بيان، (مقصود را به خوبى ادا نمودن)، و سپس در اصطلاح اهل بيان معانى خاصى يافتند.
ثواقب درخشان و متلؤلؤ مأخوذ از قول عرب كوكب ثاقب ستاره تابان و گويند: در مثقب مرواريد سوراخ شده، و برقع مثقب: روبند روزنه دار. و شاعرى را مثقب ناميدند به سبب گفتن اين شعر:
أرين محاسن و كنن أخرى وثقبن الوصاوص iiللعيون
(٩٢)
زيبايى هايى را نشان دادند و بعضى را پنهان داشتند و روبندها را براى نگرش چشم سوراخ كردند.
در نسخه مصرى دنيويه آمده، ولى صحيح دنياويه است كه در ساير نسخه ها آمده، اگر چه اول نيز درست است، جوهرى گفته: نسبت دادن به دنيا دنياوى است، و دنيوى و دينى نيز گفته مى شود.
ما لا يوجد مجتمعا فى كلام، كه در هيچ سخنى با آن خصوصيات يافت نمى شود، چرا كه زيبايى هر گفتار يا به سبب زيبايى لفظ آن است و يا معنايش چه رسد به اين كه از هر دو جهت داراى شكوه و زيبايى باشد مانند سخنان آن حضرت (عليه السلام) كه جا دارد درباره الفاظ و معانى بيانات آن بزرگوار (عليه السلام) اين گفتار را زمزمه كرد:

در وصف سخنان آن حضرت (عليه السلام)
ألفاظ كغمزات الألحاظ، و معان كأنها فك عان الفاظ كما نورت الأشجار، و معان كما تنفست الأسحار، الفاظ قد استعارت حلاوة العتاب بين الأحباب، و معان استلانت كتشكى العشاق يوم الفراق؛ واژه هايى دلنشين به مانند چشمك زدن ديدگان و معناهايى شيرين بسان آزادى اسيران الفاظى به مانند شكوفه درختان، و معناهايى همچو نسيم سحرگاهان، الفاظى شيرين به شيرينى هشدار در ميان دوستان، و معنى هايى لطيف به مانند درد دل گفتن عاشقان روز وداع ياران .
ألفاظ كالبشرى مسموعه او أزاهير الرياض مجموعة، و معان كأنفاس الرياح تعبق بالريحان و الراح، الفاظ هى خدع الدهر و معان هى عقد السحر، الفاظ تأنق الخاطر فى تذهيبها، و معان عنى الفهم بتهذيبها؛ الفاظى به مانند مژدهى به گوش رسيده يا گل هاى بوستان دور هم چيده، و معناهايى هم چو نسيم هاى عطر آگين در فضا پيچيده، الفاظى دلربا به دلربايى روزگاران، و معناهايى گيرا بسان گره جادوگران، واژه هايى كه رنگ و رو نقش خاطرها را شادان نموده، و معناهايى كه انديشه از پاكيزگى آن ها حيران مانده .
ألفاظ حسبتها من رقتها منسوخة فى صحيفة الصبا و معان ظننتها من سلاستها مكتوبة فى نحر الهوى ألفاظ انوار و معان ثمار؛ الفاظى ظريف كه پندارى در صحيفه باد صبا بنوشته، و معناهايى سليس كه گمان برى در گلوى عشق و هوا نقش بسته الفاظى به طروات غنچه ها و معناهايى به لذيذى ميوه ها.
آرى چگونه چنين نباشد حال آن كه گفتار آن حضرت (عليه السلام) فروتر از گفتار خالق و فراتر از گفتار مخلوق است و بيانش سر آمد بيان ها.
ابو احمد عسكرى در زواجر پس از نقل وصيت آن بزرگوار (عليه السلام) به فرزندش امام حسن (عليه السلام) آورده: اگر حكمتى وجود داشته باشد كه مى بايست به آب طلا نوشته شود اين وصيت امام (عليه السلام) خواهد بود. (٩٣)
اذ كان امير المومنين (عليه السلام) مشرع الفصاحة و موردها و منشأ البلاغة و مولدها؛ زيرا امير المومنين (عليه السلام) راه رسيدن و دست يافتن به فصاحت و سرچشمه و مركز پيدايش بلاغت است.
اصل در واژه مشرع آبراه است، و به همين جهت اديان الهى را شرائع مى نامند، و گفته اند: شرايع و اديان الهى بهترين آبشخورها هستند. هر كس در آن ها در آيد سيراب شود و هر كس روى گرداند بيمار دل گردد.
مورد: محل ورود در آب و مصدر: محل خروج و بازگشت از آن. از امير المومنين (عليه السلام) از فصيح ترين مردم پرسيدند. فرمود: كسى است كه هر گاه از او بپرسند پاسخ ساكت كننده دهد. (٩٤)

امير المومنين (عليه السلام) فصيح ترين مردم
در خلفاء ابن قتيبه آمده: مخفن از نزد امير المومنين (عليه السلام) به سوى معاويه گريخت معاويه به او گفت: از كجا آمده اى؟ گفت: از نزد درمانده ترين و بى زبان ترين مردم.
معاويه گفت: واى بر تو هيچ كس جز على شمشير فصاحت را براى قريش تيز نكرد. (٩٥) در خصال از شعبى نقل كرده كه گويد: امير المومنين (عليه السلام) نه سخن بالبداهه گفته كه چشمان بلاغت را از خيرگى كور، و گوهرهاى حكمت را يتيم كرده، و دست همه مردم را از اين كه بتواند يكى از اين جمله ها را ادا كنند كوتاه كرده است: سه جمله در زمينه مناجات، سه فراز در حكمت و سه جمله در ادب. اما آن سه كه در زمينه مناجات است فرمود: الهم كفى بى عزا أن اكون لك عبدا و كفى بى فخرا ان تكون لى ربا أنت كما أحب فاجعلنى كما تحب؛ بار خدايا! در عزت من همين بس كه بنده تو باشم و در افتخار من همين بس كه تو پروردگار من باشى. تو آن گونه اى كه من دوست دارم، پس مرا آن گونه قرار ده كه تو دوست مى دارى .
و اما آن سه كه؛ رباب حكمت است فرمود: قيمة كل امرى ما يحسنه؛ ارزش هر انسانى به توان مندى و تخصص اوست و ما هلك امرو عرف قدره؛ هرگز تباه نگردد آن كس كه قدر خود بدانست و المرء مخبوء تحت لسانه؛ (عيب و هنر) مرد در زير زبانش پنهان است.
و اما آن سه كه در باب ادب است فرمود: أمنن على من شئت تكن اميره و احتج الى من شئت تكن أسيره و استغن عمن شئت تكن نظيره؛ با احسان و نيكى بر هر كه خواهى منت بگذار بر او حاكم مى شوى، از هر كس كه خواهى بى نياز شو مانند او مى شوى به هر كس خواهى نيازمند باش تا اسير او شوى. (٩٦)
ابن ابى الحديد در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام) سلكوا فى بطون البرزخ... آورده: اگر تمام فصحاى عرب در محلى انجمن كنند و اين گفتار بر آنان خوانده شود شايسته است در برابر آن سجده نمايند، آن گونه كه شاعران در برابر اين سخن عدى بن رقاع: قلم أصاب من الدواة مدادها؛ گويا شاخ آن بچه آهو قلمى است كه به مركب دوات رسيده. سجده كردند و هنگامى كه از ايشان سبب پرسيدند گفتند: ما مواضع سجده را از شعر مى شناسيم آن گونه كه شما مواضع سجده را از قرآن مى شناسيد. (٩٧)

بليغ ترين پاسخ!
به مناسب نقل مى شود: در اغانى آمده: ابراهيم بن مهدى، على را به شدت دشمن مى داشت، روزى به مأمون گفت: على را در خواب ديدم به او گفتم: تو كيستى؟گفت: على. پس با هم به راه افتاديم تا به پلى رسيديم. در اين موقع او خواست در گذشتن از پل بر من پيشى گيرد. من او را نگه داشته و گفتم تو كسى هستى كه ادعاى خلافت و حكومت دارى با اين كه ما به آن سزاوارتريم. پس جواب بليغى آن گونه كه مردم درباره او مى گويند از او نشنيدم. مأمون گفت: مگر چه پاسخ داد؟ گفت: فقط گفت: سلاما. مأمون گفت: به خدا سوگند بليغ ترين پاسخ را به تو داده است. ابراهيم گفت: چطور؟ مأمون گفت: به تو فهمانده كه تو مردى جاهل هستى و شايستگى جواب ندارى، زيرا خداى تعالى فرموده: و اذا خاطبهم الجاهلون قالو سلاما (٩٨) ؛ هر گاه مردم جاهل به آن ها خطاب كنند بگويند: سلام. ابراهيم شرمنده شد و گفت: اى كاش اين داستان را براى تو نمى گفتم. (٩٩)

امير المؤمنين (عليه السلام) سرچشمه فصاحت
و منه ظهر مكونها؛ و از آن حضرت (عليه السلام) نكته هاى پوشيده فصاحت آشكار گرديده است مكنون مستور و پوشيده.
و عنه اخذت قوانينها؛ و از او قوانين و اصول فصاحت گرفته شده است.
پيش از اين نقل گرديد كه معاويه گفت: هيچ كس جز على شمشير فصاحت را براى قريش تيز نكرد.
و على أمثلته حذا كل قائل خطيب؛ و از او هر سخنورى الگو گرفته است. امثله جمع مثال به معناى الگو و نمونه. حذا مأخوذ است از حذونت النعل بالنعل يعنى: اندازه گرفتم كفش را با كفش.
در مروج الذهب آمده: خطبه هايى كه مردم در مناسبت هاى مختلف از آن حضرت (عليه السلام) ثبت و حفظ نموده اند چهارصد و هشتاد و اندى است كه حضرتش بالبداهه در مناسبت هاى گوناگون ايراد فرموده و همواره بر سر زبان ها و مورد عمل مردم بوده است. (١٠٠)

گفتار امير المؤمنين (عليه السلام) الگوى خطبا و سخنوران
و بكلامه استعان كل واعظ بليغ؛ و از گفتار او هر واعظ بليغى مدد جسته است. ابن نباته، واعظ شهير كه استاد سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) بوده مى گويد: از خطابه هاى آن حضرت (عليه السلام) سرمايه اى تمام نشدنى حفظ نمودم كه بخشش از آن جز موجب فزونى و گستردگى اش نگرديد، يكصد فصل از مواعظ على بن ابى طالب (عليه السلام) حفظ نمودم. (١٠١)
و نيز از گفتار آن حضرت (عليه السلام) هر نويسنده ماهرى كمك گرفته است. عبدالحميد كاتب نويسنده مروان بن محمد - كه درباره او گفته اند نويسندگى از او آغاز شده - گفته است: هفتاد خطبه از خطبه هاى آن اصلع (امير المؤمنين (عليه السلام)) حفظ كردم كه پيوسته سيل معارف و حقايق از آن ها سرازير است. (١٠٢) در كتاب صناعتين ابو هلال عسكرى آمده: ابراهيم بن عباس صولى اين گفتارش را: اذا كان للمحسن من الثواب ما يقنعه، و للمسيئى من العقاب ما يقمعه ازداد المحسن فى الأحسان رغبة و انقاد المسيى ء للحق رهبة؛ اگر براى نيكوكار چنان پاداشى باشد كه او را اقناع كند و براى گنهكار چنان كيفرى كه او را ادب نمايد، به ناچار نيكوكار با شوق و رغبت بر نيكوكاريش بيفزايد و گنهكار از ترس مطيع حق گردد از گفتار على بن ابى طالب (عليه السلام): يحب على الوالى أن يتعهد أموره و يتفقد أعوانه، حتى لا يخفى عليه احسان محسن و لا اساءة مسيى ء؛ بر والى واجب است وظايفش را به خوبى انجام دهد و از اعوان خويش تفقد كند تا حسن خدمت نيكوكار و خلاف كار بر او پوشيده نماند؛ اخذ و اقتباس نموده است. (١٠٣)
جاحظ گفته: جعفر بن يحيى بر مكى از بليغ ترين و فصيح ترين مردم در گويندگى و نويسندگى است، هر لفظى را با اخت و لفظ مناسبش رديف نموده، از او شنيدم مى گفت: كافى است تو را در زيبايى گفتار اين سخن على بن ابى طالب (عليه السلام): هل من مناص أو معاذ أو ملاذ أو فرار أو محار؛ آيا گريزگاهى هست؟ يا رهايى و جاى امنى پناه گاهى و يا فراز يا بازگشتى هست؟
و پيوسته از اين گفتار على بن ابى طالب (عليه السلام) تعجب مى كرد: أين من جد و اجتهد و جمع و احتشد، و بنى و شيد، أو زخرف فنجد و مى گفت: آيا نمى بينى كه هر واژه آن گريبان قرينه و همتاى خود را گرفته به سوى خود مى كشاند... . (١٠٤)

گفتار كلينى (رحمه الله تعالى عليه) پيرامون خطبه توحيدى آن حضرت (عليه السلام)
كلينى در كافى پس از نقل خطبه اى از آن حضرت (عليه السلام) پيرامون كليات و اصول توحيد آورده: بس است اين خطبه براى كسى كه جوياى علم توحيد و خداشناسى است هر گاه در آن تأمل كند و محتوايش را بفهمد، اگر تمام انس و پرى - كه در ميان آنان زبان پيامبرى نباشد - با هم اجتماع كنند و بخواهند مباحث توحيد الهى را آن گونه كه حضرتش تبيين و تشريح فرموده - پدر و مادرم به قربان او باد - آشكار سازند از عهده اين امر بر نمى آيند و اگر بيانات روشن و آشكار آن حضرت (عليه السلام) در اين زمينه نبود هيچ گاه مردم نمى دانستند كه چگونه در راه هاى توحيد قدم نهند. (١٠٥)
مؤلف: آرى آن بزرگوار مصداق اين شعر است:
اذا نهضت فأنت نجم iiثاقب و اذا جلست فأنت ليث iiرابض
فبك التمثل حين ينعت iiفاضل و اليك يرجع حين يشكل غامض
هر گاه قيام كنى تويى اختر تابناك و هر گاه بنشينى تويى سير آرميده تويى مثال زدنى آن گاه كه صاحب فضيلتى توصيف شود و تويى مرجع حل مشكلات.

سخندانانى كه از بيانات آن حضرت (عليه السلام) اقتباس كرده اند
از جمله افرادى كه از گفتار آن حضرت (عليه السلام) كمك گرفته عبدالملك بن صالح عباسى از سخنوران عباسى است كه وصيت نامه اش را براى فرزندش (١٠٦) از وصيت نامه آن بزرگوار براى فرزندش امام حسن (عليه السلام) اخذ كرده است. هم چنين طاهر بن حسين (ذو اليمينين) وصيت نامه مبسوطش را كه براى فرزندش نوشته و مأمون به حفظ و كتابت آن دستور داده (١٠٧) از وصيت نامه مفصل آن حضرت (عليه السلام) براى فرزندش امام حسن (عليه السلام) اخذ و اقتباس كرده است. بلكه بعض از سخنرانان به عين خطابه هاى آن حضرت (عليه السلام) خطبه مى خوانده اند، مانند يوسف بن عمر ثقفى عامل (هشام بن عبدالملك) بر كوفه اين خطبه اش را اتقوا الله عباد الله فكم من مؤمل أملا لا يبلغه، و جامع مالا لا يأكله، و مانع ما سوف يتركه و لعله من باطل جمعه و من حق منعه... (١٠٨).
و مانند قطرى بن فجأه يكى از فرماندهان گروه خوارج اين خطبه را أما بعد فانى أحذركم الدنيا فانها حلوة خضرة، حفت بالشهوات، و راقت بالقليل، و تحببت بالعاجلة و حليت بالآمال... (١٠٩) و جاحظ هر دو خطبه را در بيان آورده است. و مانند خطبه مأمون در روز جمعه كه ابن قتيبه آن را در عيون نقل كرده است. (١١٠) و نيز فضيل بن عياض كه به پارسايى شهرت داشته گفتارش را به فيض بن اسحاق كه خانه اى خريده بود از گفتار آن حضرت (عليه السلام) براى شريح قاضى آن هنگام كه خانه خريده اخذ كرده و حيله آن را آورده است. (١١١) و نيز تفسيرى را كه امام (عليه السلام) براى آيه شريفه انا لله و انا اليه راجعون (١١٢) فرموده ابو يزيد بسطامى اخذ كرده است. (١١٣)
و در وزراء جهشيارى آمده: به عبد الحميد بن يحيى گفتند: چه چيز تو را در بلاغت چيره دست و متخصص گرداند؟ گفت حفظ كلام الأصلع (١١٤) ؛ حفظ سخنان اصلع (امير المؤمنين (عليه السلام)).
ابن ابى الحديد در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام): ألا و ان اللسان بضعة من الأنسان؛ آگاه باش زبان پاره اى از انسان است آورده: اين الفاظ را عينا ابو مسلم خراسانى اخذ كرده و در خطبه مشهورش به كار برده. (١١٥)
و مع ذلك فقد سبق و قصروا و تقدم و تأخروا؛ با اين همه آن حضرت (عليه السلام) گوى سبقت را زا همه ربوده و ديگران وامانده اند، و پيشى گرفته و سايرين عقب افتاده اند. يعنى: اين تقدم و سبقت امام (عليه السلام) از ديگران در همان گفتارى است كه آنان از حضرتش اخذ كرده و از بياناتش استفاده برده اند.

گفتار ابن ابى الحديد درباره اين گونه اقتباس ها
ابن ابى الحديد در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام): أما بعد فان الجهاد باب من أبواب الجنة آورده: ديگران نيز در زمينه تشويق و ترغيب به جهاد سخن گفته اند، ولى همه از بيانات آن بزرگوار (عليه السلام) اخذ و اقتباس كرده اند، و از جمله بهترين سخنانى كه در اين باره گفته شده سخنان ابن نباته خطيب است: أيها الناس الى كم تسمعون الذكر فلا تعون....
در آن بنگر، و خطبه سابق آن حضرت (عليه السلام) را نيز با ديده انصاف تماشا كن، در مى يابى كه خطبه ابن نباته در برابر شمشير آهنى، و مى بينى كه آثار اقتباس، تكلف گويى، نامأنوس بودن الفاظ از چهره آن خطبه نمايان است. آيا خامى و نپختگى اين فرازش را درك نمى كنى: كأن أسماعكم تمج ودائع الوعظ و كأن قلوبكم بها استكبار عن الحفظ تا اين كه گويد: من براى تو مثلى مى آورم كه آن را معيار سنجش و تشخيص گفتار امير المؤمنين (عليه السلام) از گفتار ديگر نويسندگان و خطباى پس از او مانند ابن نباته و صابى و غير ايشان قرار دهى، نگاه كن نسبت شعر ابو تمام و بخترى و ابونواس و مسلم را با شعر امرؤ القيس و نابغه و زهير و اعشى تا اين كه پس از نقل تضمين ابن نباته اين جمله امام (عليه السلام) را: ما غزى قوم فى عقر دارهم الا ذلوا آورده: بنگر چگونه اين فراز ميان تمام خطبه فرياد مى زند و آشكارا مى گويد و به شنونده اش اعلام مى دارد كه من از معدن و سرچشمه اى نيستم كه بقيه گفتار از آن نشئت گرفته و نه از خامه اى كه آن سجع و چينش از آن صادر گشته است، به خدا سوگند اين جمله تمام خطبه را آراسته و زيبا نموده و زينت بخشيده است، و مثل آن مثل آيه اى از كتاب عزيز (قرآن) است كه با آن در نامه اى يا خطبه اى تمثل جويند. (١١٦)

پرتوى از علم الهى در گفتار على (عليه السلام)
و لأن كلامه (عليه السلام) الكلام الذى عليه مسحة من العلم الالهى؛ زيرا گفتار آن حضرت (عليه السلام) گفتارى است كه بر آن اثر و پرتوى از علم الهى است.
تعبير و لان تنها در نسخه مصرى آمده ولى صحيح لأن مى باشد كه در ساير نسخه ها آمده است. مسحه اثر باقيمانده مسح است بر ممسوح عليه. ذوالرمة گفته: على وجه مية مسحة من ملاحة (١١٧) ؛ بر رخسار (ميه) اثرى از ملاحت و زيبايى است
و چه زيبا سروده است ميبدى در شرح ديوان منسوب به آن حضرت (عليه السلام):
شاهى كه مهش غلام و مهر است كنيز ناطق به كمال اوست قرآن iiعزيز
گر قدر كلام او رفيع است چه iiدور در خانه به كد خداى ماند همه iiچيز
(١١٨)

عطر كلام نبوى در بيانات علوى
و فيه عبقة من الكلام النبوى؛ و در سخن آن بزرگوار (عليه السلام) رائحه اى از گفتار نبوى است. عبقه خوش بويى، معطر بودن. آرى چگونه چنين حال آن كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده: أنا مدينة العلم و على بابها (١١٩) ؛ من شهر علمم و على در آن است. در كتاب فهرست منتخب الدين آمده: محمد بن حسين بن محمد غريب قاضى كاشان، فاظلى فقيه بوده، او نهج البلاغه را از حفظ مى نوشته است، كتابى دارد به نام رسالة العبقه در شرح اين جمله سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در مقدمه نهج البلاغه: عليه مسحة من العلم الألهى، و فيه عبقة من الكلام النبوى (١٢٠).

ستايش ابن ابى الحديد از بيانات آن حضرت (عليه السلام)
ابن ابى الحديد در شرح خطبه سابق پيرامون جهاد آورده: مردم همه متفق اند كه قرآن در بالاترين درجه فصاحت قرار دارد، در آيات آن دقت كن و فصاحت بى مانند و دور بودنش را از گنگى، پيچيدگى و نامأنوسى بنگر و آن گاه در گفتار امير المؤمنين (عليه السلام) نيز تأمل كن، در مى يابى كه بيانات آن حضرت (عليه السلام) نشئت گرفته از الفاظ قرآن، و برخاسته از مفاهيم و شيوه ها، و الگو گرفته از برنامه ها و روش هاى آن مى باشد، بنابراين اگر چه گفتار آن حضرت (عليه السلام) هم سطح و همتاى قرآن نيست، اما اين شايستگى را دارد كه گفته شود پس از قرآن هيچ گفتارى فصيح تر، شيرين تر، برتر، گران قدرتر و اشراف از آن گفتار نيست مگر گفتار پسر عمش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم).
و نيز در شرح خطبه: عالم السر من ضمائر المضمرين آورده: اگر نضر بن كنانه اين گفتار را مى شنيد به گوينده آن اين سخن (على بن عباس جريح) را كه به اسماعيل بن بلبل گفته مى گفت:
قالو أبوالصقر من iiشبيان كلا و لكن لعمرى منه iiشيبان
و كم اب قد علا بابن ذرى شرفا كما علا برسول الله iiعدنان
گفتند: ابوالقصر از قبيله شيبان است هرگز، بلكه سوگند كه شيبان از ابوالقصر است، بسا پدر كه به سبب فرزندش عالى مقام گشته آن گونه كه عدنان به بركت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بلند مرتبه شده است.
زيرا او به بركت امير المؤمنين (عليه السلام) بر عدنان و قحطان مباهات مى كند، بلكه ديده پدرش ابراهيم خليل الرحمن به سبب وجود آن بزرگوار (عليه السلام) روشن است و نضر به ابراهيم مى گويد: هرگز اركان توحيدى كه تو بنا نهاده و استوار ساخته اى پوسيده نگرديده، بلكه خداى تعالى از نسل من فرزندى به وجود آورده كه در عصر جاهليت عرب چنان علوم و معارفى در زمينه توحيد الهى آشكار ساخته كه تو در عصر جاهليت (نبط) آشكار نساخته اى، بلكه اگر اين خطبه امام (عليه السلام) را اسطا طاليس كه قائل بوده خدا عالم به جزئيات نيست بشنود قلبش خاشع گردد، و مو بر اندامش برخيزد، و انديشه اش متزلزل گردد. آيا در ويژگى هاى اين خطبه نمى نگرى از پاكيزگى، ابهت، عظمت، شكوكت، متانت و سلاستى كه دارد، آميخته با حلاوت، لطافت و روانى بيان، و من هيچ گفتارى را مشابه آن نمى بينم مگر گفتار آفريدگار سبحان، چرا كه اين كلام شاخه اى از آن درخت، ورودى از آن بحر و شعله اى از آن آتش است. (١٢١) و نيز در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام): و منها فى صفة الأرض؛ از اين خطبه است در توصيف زمين از خطبه (٨٩) اشباح، در مقام اثبات اين مطلب كه آن بزرگوار (عليه السلام) پيشواى علماى بديع است آورده: زيرا اين فن در غير گفتار آن حضرت (عليه السلام)، از پيشينيان جز به صورت اندك آن هم به طور اتفاقى و غير مقصود گوينده ديه نشده است. به مانند تجنيس جناس كه در قرآن عزيز به طور اتفاق و غير مقصود آمده است. مانند قول خداى تعالى: يا أسفى على يوسف (١٢٢)، هم چنان كه مقابله نيز به همين منوال در آيه شريفه: و السماء رفعها و وضع الميزان (١٢٣) آمده كه مقابله آن فقط لفظى است و هنگامى كه دانشمندان ادب اشعار امرؤالقيس را بررسى نموده در آن ها يكى دو مورد استعاره ديدند، مانند اين گفتارش در وصف شب:
فقلت له لما تمطى iiبصلبه و أردف أعجازا و ناء بكلكل
پس گفتم به آن شب هنگامى كه نزديك شد به سر آمدنش و مانند شترى كه خواهد برخيزد دراز شد و حركت كرد به ميان و رديف ساخت در حركت دادن ميان سرين خود را و برخاست به سينه خود.
و اين شعر او:
و ان يك قد ساء تك منى خليقة فسلى ثيابك iiتنسل
(١٢٤)
اگر از بعضى خلق و خوى من ناخرسندى، جامعه هاى مرا از جامه هايت بيرون آر آسوده مى شوى.
كه نظيران آن را در اشعار عرب جاهلى نديده بودند، او را پيشواى شعراء و رئيس آنان خواندند.
و اين فصل از گفتار امير المؤمنين (عليه السلام) مشتمل بر چنان استعاره هاى شگفت انگيز، و محسنات بديع است كه اگر در ديوان شاعرى اديب و يا نامه نگارى زبر دست يافت مى شد شايسته پيشوايى مى بود، آيا نمى بينى چگونه امواج دريا را با وصف استفحال (هيجان غريزه جنسى) و كف آوردن به مانند شتر مست قرار داده، و سپس آب را سركش و پس از آن خاضع، و براى زمين سينه قرار داده كه با آن آب را مى مالد، و آب را با وصف سكون و آرامش ياد نموده هنگامى كه زمين را بر روى آن غلطان قرار داده به مانند غلطيدن الاغ و اسب بر روى زمين، و براى زمين شانه و پشت قرار داده و براى رام شدن و انقياد دهانه فرض نموده و آب را به مانند اسب لگام شده منقاد و اسير و آرام و مقهور قرار داده، و آب را چنان وصف نموده كه پس از تكبر، غرور و سركشى به وسيله زمين خاضع و رام گرديده و پس از نخوت و زياده خواهى افتاده شده، و زمين را موجب بسته شدن دهان آب قرار داده و آب را به مانند كسى قرار داده كه بر اثر پرخورى به زحمت افتاده باشد و سپس آب را بعد از آن همه جست و خيز آرام، و پس از آن همه تلاطم و خروش ساكن و ايستاده ياد نموده و آن گاه براى زمين شانه و كتف و بينى فرض نموده. و پس از آن خاموشى را از برق ابر نفى كرده، و باد جنوب را دوشنده شير ابرها قرار داده، و براى آن لباس نرم و نازك از سبزه و شكوفه، و گلوبند و زيور قرار داده كه به آن ها آراسته گرديده است.
خدايا! عجبا از گروهى كه پنداشته اند گفتارى به سبب دارا بودن امثال چنين مزاياى ادبى بر ديگر گفتارها برترى مى يابد، و اگر در ميان صد صفحه نوشتار تنها دو سه مورد از قبيل بيابند قيامتى به پا مى كنند و كوس و كرنا سر مى دهند و صفحات زيادى را در تعريف و تمجيد از آن پر مى نمايند، ولى آن گاه كه بر اين گفتار مى گذرند كه سرتاسر آن پر از نكات ادبى و محسنات بديع است با لطيف ترين وجه و زيباترين شكل و شيواترين لفظ و عميق ترين معنى و نيكوترين مقصود، هواى نفس و تعصب آنان را وادار به سكوت نموده از ابراز برترى آن دم فرو مى بندند، تازه اگر كوتاه آمده و از خود خوبى نشان داده از روى عصيب ساير گفتارها را بر آن ترجيح ندهند. اما آن همه زيبايى، لطافت و جذابيت در گفتار آن حضرت (عليه السلام) عجب ندارد كه آن سخن على (عليه السلام) است، و شكوه و عظمت گفتار شكوه عظمت گوينده است. و هر اثرى با صاحب اثرش همانند است.(١٢٥)
مؤلف: گفتار ابن ابى الحديد پسنديده و نيكوست ولى نه با تمام خصوصيات، زيرا امير المؤمنين (عليه السلام) همان خبر بزرگ و رخ داد عظيمى است كه در آن جدال و اختلاف دارند: النبا العظيم الذى هم فيه مختلفون (١٢٦) ؛ و هر گاه دشمنانش اين چنين اند. همانا دوستانش به عجز از توصيف منقبت هاى او معترف اند و به راستى كه گفتار او تالى تلو قرآن است كه خداى بزرگ درباره آن فرموده: قل لئن اجتمعت الانس و الجن على أن ياتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا (١٢٧) ؛ بگو اى پيغمبر كه اگر جن و انس متفق شوند كه مانند اين قرآن كتابى بياورند هرگز نتوانند، هر چند همه پشتيبان يكديگر باشند.
و رفتار خصمانه دشمنانش با او از علو مقام و منزلت اش نمى كاهد، چه خوش گفته است شاعر فارسى زبان: (١٢٨)
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد رونق بازار آفتاب نكاهد
سبط بن جوزى در تذكره آورده است: على (عليه السلام) چنان بود كه سخن مى گف ت به گفتارى مقرون به عصمت، كلامش ترازوى صواب و حكمت، سخنى كه خدا به آن ابهت داده، هر كس شنيد ترسيد، حلاوت، ملاحت، طراوت فصاحت در سخنش گرد آمده، كلمه اى از او نيفتاد و حجتش تباه نگشت، سخنوران را به ناتوانى واداشت، و گوى سبقت را از ديگران بربود، واژه هايى كه نور نبوت بر آن ها مى درخشد و انديشه و خردها را حيران مى سازد. (١٢٩)
مؤلف: عجب ندارد كه بر سيماى گفتار آن حضرت (عليه السلام) اثرى از اعلم الهى باشد، چرا كه خود بارها مى فرمود: أنا أعلم بطرق السماء منى بطرق الأرض (١٣٠) ؛ من به راه هاى آسمانى داناتر از راه هاى زمين هستم و مى فرمود: اگر بر جايگاه قضاوت تكيه زنم حكم مى كنم بين پيروان تورات به توراتشان و پيروان انجيل به انجيلشان و پيروان قرآن به قرآنشان به گونه اى كه هر كدام به سخن آمده بگويد: على به آن چه در من است حكم كرده (١٣١).
و چگونه در گفتار آن بزرگوار (عليه السلام) رائحه اى از كلام نبوى نباشد حال آن كه خداى تعالى در آيه مباهله آن دو (رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و على مرتضى (عليه السلام)) را به مانند يك نفس قرار داده است. و آن حضرت (عليه السلام) مى فرمود: موقعيت من با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مانند شاخه از شاخه و دست از بازو است. (١٣٢)

در وصف كلام آن امام همام (عليه السلام)
آرى، گفتار آن حضرت (عليه السلام) برتر از گفتارى است كه در وصف آن گفته اند: سخنى آشنا با گوش ها كه گذشت زمان كهنه اش نكند، گفتارى نزديك و دور با كرشمه و ناز به مانند خورشيد روشنى اش نزديك و قرص آن دور، يا بسان آب كه موجودش ارزان، و نايابش گران، گفتارى سهل و ساده، به هم پيوسته همچو قطرات باران، فهميدنش آسان، كلامى به مانند نوشابه اى سرد بر كبدى سوزان، و پيام آور جوانى بر گل رخسار نوجوان، گفتارى پر از چشمه ساران، متونش سليس و روان، حاشيه هايش ظريف نكته هايش لطيف، گفتارى سحر حلال، آب زلال، حرير و ديبا، مثل ها و عبرت ها، نعيم حاضر، شباب ناضر، صاف و شفاف، خوش سبك، گفتارى كه اندوهگين را شاد و خرم، طبع خشن را نرم، و گوهر پنهان را بيرون آورد، سخنى دور از تيرگى پاك از آلودگى، بسان نسيم صبح سحر، و لبخند مرواريد منور، گفتارى به مانند مژده به فرزندى كريم كه به پيرى عقيم رسد، گفتارى كه شيرينيش شيرينى اولاد را از ياد برد، و زيبايى اش زيبايى بهار را زا خاطره ها بزدايد، گفتارى چنان نزديك كه به طمع وادارد، و چنان دور كه امتناع ورزد، نزديك تا مرز قاب قوسين أو أدنى و سپس بالا رفته تا به مرتبه المنزل الأعلى رسد، نرم و نازك، دلنشين، خوش خط و خال، سيمين پر و بال، واژه اى جلى با محتوايى خفى، كلامى قريب با غرضى بعيد، گفتارى انيس خاطر مقيم حاضر، و توشه راه مسافر، گفتارى كه خفته در خاك به آن گوش دهد، و پرستو به وجد آيد، گفتارى كه حق بيان را ادا و صحيفه حسن و احسان را امضا كند، گفتارى كه در و گوهر از آن بر آيد، سحر با آن گره خورد، و روزگار در كنارش پنهان، و سينه برايش گشاده گردد، گفتارى به مانند وزش نسيم صبحگاهان بر چهره لاله هاى بوستان.
فاجبتهم الى الابتدا بذلك عالما بما فيه من عظيم النفع؛ پس به آنان پاسخ مثبت گفته كار را آغاز كردم در حالى كه به نفع عظيم و بهره عميم آن آگاه بودم.
آرى، آن چنان بهره عظيمى كه همه افراد بشر از آن استفاده كنند، يكتا پرست از موعظه هايش در زمينه پاداش و كيفر الهى، و ديگران از حكمت ها و آداب آموزنده اش. به علاوه اين كه آن كتاب (نهج البلاغه) به مانند قرآن مجيد معجزه اسلام، و شاهد صدق نبوت و امامت است.
و منشور الذكر؛ كتابى كه نام و آوازه اش در همه جا منتشر باشد.

تمجيد از نهج البلاغه
اگر چه دودمان سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) همانند برادرش سيد مرتضى (رحمه الله تعالى عليه) منقرض گرديده اما نام و ياد و آوازه او با تاليف اين كتاب نهج البلاغه اش در تمام نقاط جهان منتشر است.
بسيارى از كتاب ها هستند كه يا اساسا براى مردم ناشناخته مانده و يا در برهه اى از زمان و يا در مكان و منطقه خاصى شهرت يافته اند، اما اين كتاب هم چون آفتاب در وسط روز در همه جا و براى همه كس شناخته شده است.
شايسته است كسى كه كتاب نهج البلاغه را گشوده در آن مى نگرد سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) را با اين اشعار كه ابو تمام به هنگام مطالعه نوشتارى از حسن بن وهب - نويسنده معروف - گفته مخاطب سازد:
لقد جلى كتابك كل iiبث جو و أصاب شاكلة الرمى
فضضت ختامه فتبلجت iiلى غرئبه عن الخبر iiالجى
و كان أغض فى عينى و أندى على كبدى من الزهر iiالحلى
و أحسن موقعا عندى و iiمنى من البشرى أتت بعد iiالنعى
و ضمن صدره ما لم تضمن صدور الغانيات من الحلى
فكائن فيه من معنى iiبديع و كائن فيه من لفظ بهى
حقا نوشتار تو همه جا را روشن و نورانى ساخت و تير توبه هدف اصابت كرد، مهرنامه را باز نموده در آن نگريستم، به راستى داراى شگفتى هايى بود كه از خبرى مهم و آشكار حكايت مى كرد. بر ديدگانم گرد گل افشاند و جگرم را از شكوفه هاى زيبايش طراوت بخشيد دل مرا آن چنان شاد و مسرور ساخت كه برتر از شنيدن مژده پس از خبر ناگوار، چنان به زيب و زيور آراسته بود كه بيش از سينه زن ثروتمند، چه مطالب و نكات تازه اى كه در آن يافت مى شد و چه واژه هاى زيبايى كه در آن خودنمايى مى كرد.
بعضى نيز درباره سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) و كتاب نهج البلاغه او گفته است:
ان الرضى الموسوى لمائه هو iiمائح
لاقت به و iiبجمعه عدد القطا iiمدائح
به راستى، سيد رضى موسوى، آب زلال گوارا بر كف گرفته است. او و كتابش به عدد مرغان قطا شايسته مدح و ستايش اند.
و مذخور الأجر؛ و پاداش ذخيره شده. همانا كسى كه انسانس را به راه راست هدايت كند براى او بهتر خواهد بود از تمام آن چه كه خورشيد بر آن مى تابد. و حقا كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) با اين كتاب نهج البلاغه اش آن قدر انسان ها را به راه راست و نيكبختى رهنمون شده كه جز خدا هيچ كس بر شماره آنان آگاه نيست.
و اعتمدت به ان ابين من عظيم قدر امير المؤمنين فى هذه الفضيلة الى المحاسن الدثرة و الفضائل الجمة؛ با تأليف اين كتاب مى خواستم فضيلت بزرگ و ممتاز امير المؤمنين (عليه السلام) را در زمينه فصاحت و بلاغت نمايان سازم، به علاوه بر مناقب بى شمار و فضايل بسيار ديگر از آن حضرت (عليه السلام).
اعتمدت به يعنى با تأليف اين كتاب قصد داشتم. ابين مأخوذ است از ابانه به معناى آشكار نمودن. من عظيم اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى صحيح عن عظيم است، چنانچه در نسخه ابن ميثم و خطى آمده و هم اين كه كلمه ابانه با لفظ عن متعدى مى شود.
فى هذه الفضيلة مقصود از اين فضيلت، فضيلت نطق و بيان است. خداى تعالى مى فرمايد: فلما كلمه قال انك اليوم لدنيا مكين أمين (١٣٣)؛ و چون پادشاه با او - يوسف - سخن گفت، به او گفت: تو امروز نزد ما صاحب منزلت و امين خواهى بود.
و آن حضرت (عليه السلام) فرموده: تكلمو تعرفوا، فان المرء مخبوء تحت لسانه (١٣٤) ؛ سخن بگوييد تا شناخته شويد، زيرا مرد زير زبانش پنهان است.الدثره بسيار و عالى. ابن مقبل گفته:
أصاخت له فدر اليمامة بعد ما تدثرها من و بله ما iiتدثرا
(١٣٥)
گوش داشت بر آن باران كوه يمامه، پس از آن كه بر اثر شدت بارش، آب آن را فرا گرفته و بالا آمده بود.
و الفصائل الجملة يعنى فضائل انبوه و فراوان. شاعر گفته:
ان تغفر اللهم تغفر جما وأى عبدك لك لا iiألما
(١٣٦)
خدايا اگر مى آمرزى همه گناهان را بيامرز، كدام بنده توست كه از او خطايى سر نزده باشد.

ستايش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از امير المؤمنين (عليه السلام)
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) خصال نيكو و فضايل امير المؤمنين (عليه السلام) را وصف نموده و فرموده: اگر درياها مركب، درختان قلم، جن و انس نويسنده گردند نخواهند توانست فضائل امير المؤمنين (عليه السلام) را احصاء نمايند. (١٣٧)
عكبرى - بنا به نقل گنجى شافعى - به طور مسند از ابن عباس نقل كرده كه گويد: در اثنايى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در ميان گروهى از اصحاب خود نشسته بود ناگهان على (عليه السلام) از دور نمايان شد. وقتى نگاه پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به او افتاد فرمود: هر كس از شما بخواهم آدم را در عملش، نوح را در حكمش، ابراهيم را در حملش بنگرد به على بن ابى طالب نظر كند. (١٣٨)
گنجى مى گويد: تشبيه على (عليه السلام) به آدم در علم او از اين جهت است كه خداى تعالى درباره آدم فرموده: و علم آدم الأسماء كلها (١٣٩) ؛ خدا همه اسماء را به تعليم نمود. و تشبيه آن حضرت (عليه السلام) به نوح در حكم او به جهت شدت و سخت گيرى اوست بر كافران، زيرا خداى تعالى از قول او فرموده: رب لا تذر على الأرض من الكافرين ديارا (١٤٠) ؛ نوح به درگاه خدا عرضه داشت: پروردگارا! از اين كافران احدى را بر روى زمين باقى مگذار. و تشبيه آن بزرگوار (عليه السلام) به ابراهيم (عليه السلام)؛ رحلم او به علت قول خداى تعالى است: ژ ابراهيم لأواه حليم (١٤١) ؛ همانا ابراهيم بسيار دل سوز و بردبار است.
چه زيبا سروده است شباب شوشترى:
كتاب فضل تو را آب بحر كافى نيست كه تر كنند سر انگشت و صفحه بشمارند
آرى، آن وجود مبارك به مراتب بالاتر و والاتر از آن كسى است كه درباره اش گفته شده:
ليس من الله iiبمستنكر أن يجمع العالم فى واحد
از قدرت خدا دور نيست، اين كه تمام جهان را در وجود يك فرد گرد آورد.

سخنان ابن ابى الحديد درباره فضائل آن حضرت (عليه السلام)
ابن ابى الحديد در اول كتابش آورده: اما فضائل آن حضرت (عليه السلام) در عظمت، شكوه، انتشار و اشتهار به حدى است كه وارد شدن در ميدان بيان آن ها و قلم فرسايى پيرامون آن ها زشت و قبيح مى نمايد، و آن گونه است كه ابوالعيناء به عبيدالله بن يحيى بن خاقان وزير متوكل و معتمد گفت:
من خودم را در مقام ستايش گرى و وصف كمالات تو همانند كسى مى بينم كه بخواهد از روشنى روز تابان و يا ماه درخشان كه بر هيچ بيننده اى پنهان نيست سخن گويد، پس دريافتم كه هر چه گويم كم گفته ام، و حق مطلب را ادا نكرده ام از اين رو از ثناگويى تو چشم پوشيده به دعا گويى ات پرداختم، و آن موضوع را به علم و آگاهى مردم از فضائل و مناقب تو واگذاشتم.
چه گويم درباره انسانى كه دشمنان و بد خواهانش به فضل و كمال او اعتراف نموده نتوانستند مناقبش را انكار و فضائلش را كتمان كنند، زيرا دانسته اى كه بنى اميه بر حكومت اسلام در شرق و غرب زمين تسلط يافته از هر طريق ممكن تلاش در خاموش ساختن نور او و تخريب شخصيت و تحريف واقعيت ها و دروغ پردازى ها و تهمت هاى ناروا نسبت به او داشته، بر روى منابر ناسزا گفته، خاندانش را تهديد و بلكه زندانى كرده و مى كشتند، و از نقل حديثى كه مشتمل بر فضيلت و منقبتى براى او بود جلوگيرى مى نمودند اما آن همه سختگيرى ها و اعمال خشونت ها جز اين كه او را بلند آوازه نموده و عظمت بخشيده نتيجه اى نداشت، به مانند مشك كه هر قدر پوشيده و پنهان شود بوى خوشش در فضا مى پيچد و در همه جا منتشر مى گردد و مانند خورشيد كه با كف دست نهان نگردد، و يا روشنى روز كه اگر يك چشم آن را نبيند چشم هاى بسيارى آن را مى بيند.
چه گويم! درباره انسانى كه هر فضيلتى به او نسبت دارد، و هر فرقه و گروه به او منتهى مى شود و هر دسته اى او را به سوى خود مى كشاند پس او رئيس و سر آمد همه فضايل و سرچشمه، و ابر مرد، و پيشتاز در تمام كمالات انسانى است، هر كس پس از او آمده و فضيلتى كسب كرده خوشه چين خرمن كمالات او بوده و از او الگو گرفته است. اين مطلب را دانسته اى كه برترين علوم، علم خداشناسى است، زيرا شرافت هر علم بسته به معلوم آن است. و معلوم اين علم (كه ذات اقدس اله است) اشرف معلومات است. اين دانش از بيانات و خطبه هاى آن حضرت (عليه السلام) در اين زمينه اخذ و اقتباس شده و او نقطه آغاز و پايان اين علم است.
گروه معتزله كه اهل توحيد و عدل و در اين زمينه صاحب انديشه و نظرند و مردم اين دانش را از ايشان فرا گرفته اند شاگردان و اصحاب او مى باشند، زيرا بزرگ آنان (و اصل بن عطا) شاگرد ابو هاشم عبد الله بن محمد بن بوده و ابو هاشم شاگرد پدرش (محمد بن حنيفه) و او شاگرد آن حضرت (عليه السلام) بوده است.
و اما اشاعره خود را منتسب به ابو الحسن على بن بشر اشعرى مى دانند، و او شاگرد ابو على يكى از مشايخ و بزرگان آنان على بن ابى طالب (عليه السلام) باز مى گردند.
و اما اماميه و زيديه انتساب ايشان به آن حضرت (عليه السلام) ظاهر و آشكار است.
و از جمله علوم، علم فقه است كه حضرتش (عليه السلام) اصل و اساس آن است، و فقهاى اسلامى همه نان خور آن حضرت (عليه السلام) و خوشه چين خرمن فقه او مى باشند، اما اصحاب ابو حنيفه مانند ابو يوسف و محمد و ديگران از ابو حنيفه اخذ كرده اند. و اما شافعى نزد محمد بن حسن قرائت حديث نموده پس فقه او به ابو حنيفه باز مى گردد، و اما احمد بن حنبل نزد شافعى قرائت نموده در نتيجه فقه او به ابو حنيفه بر مى گردد. و ابو حنيفه شاگرد جعفر بن محمد (عليه السلام) بوده، و جعفر بن محمد (عليه السلام) شاگرد پدرش و بالأخره اين سلسله به على (عليه السلام) منتهى مى شود. و اما مالك بن انس شاگرد (ربيعة الرأى) بوده و او شاگرد عكرمه و او شاگرد عبد الله ابن عباس و او شاگرد على (عليه السلام) و اگر بخواهى مى توانى فقه شافعى را از طريق مالك كه استاد شافعى بوده به اين سلسله متصل كنى.
اين راجع به فقهاى چهارگانه: (ابو حنيفه، احمد بن حنبل، مالك بن انس)، و اما بازگشت فقه شيعه به آن بزرگوار (عليه السلام) واضح و آشكار است.
از سوى ديگر، فقهاى صحابه عبارت بوده اند از: عمر بن خطاب و عبد الله بن عباس و اين دو از على (عليه السلام) اخذ كرده اند. اما ابن عباس معلوم است. و اما عمر همه مى دانند كه در بسيارى از مسائلى كه بر وى و بر ديگر صحابه مشكل مى آمده به آن حضرت (عليه السلام) مراجعه مى كرده است. و بارها مى گفت: لولا على لهلك عمر (١٤٢) ؛ اگر على نبود عمر هلاك مى شد. و مى گفت: لا بقيت لمعضلة ليس لها أبو الحسن (١٤٣) ؛ زنده نمانم براى مشكلى كه ابو الحسن براى حل آن نباشد. و مى گفت: لا يفتين أحد فى المسجد و على حاضر (١٤٤) ؛ هيچ كس با حضور على در مسجد فتوا ندهد.پس از اين طريق نيز بازگشت فقه به آن حضرت (عليه السلام) روشن گرديد.

قضاوت امير المؤمنين (عليه السلام)
عامه و خاصه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كرده اند كه فرمود: اقضاكم على (١٤٥) ؛ برترين شما در قضاوت على است. و قضاء همان فقه است بنابراين حضرتش فقيه ترين صحابه بوده است. و نيز به اتفاق تمام راويان حديث از عامه و خاصه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به هنگام اعزام آن حضرت (عليه السلام) به سوى يمن به عنوان قاضى، برايش دعا كرد و به درگاه خدا عرضه داشت: اللهم اهدا قلبه و ثبت لسانه؛ خدايا قلب على را هدايت كن و زبانش را به گفتار حق استوار گردان. خود آن حضرت (عليه السلام) مى فرمايد: پس از اين دعايى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در حقم نمود در هيچ قضاوتى ترديد نكردم. (١٤٦)
او همان كسى است كه درباره زنى كه پس از شش ماه باردارى فرزند زاييد حكم به الحاق به پدر نمود. (١٤٧) و درباره زن آبستن زنا كارى حكم به لزوم تأخير اجراى حد تا پس از زايمان نمود.
و در قضيه منبريه فرمود: صار ثمنا تسعا (١٤٨) ؛ يك هشتم او به يك نهم مبدل گرديد. و اين مسأله اى است كه رياضى دان پس از تأمل و دقت زياد به صحبت و اعجاب آميزى آن پى مى برد پس چه فكر مى كنى درباره كسى كه اين پاسخ را بالبداهه و بدون پيش بينى فرموده باشد.

امير المؤمنين (عليه السلام) و تفسير قرآن
و از جمله دانش ها، تفسير قرآن است كه از آن حضرت (عليه السلام) گرفته شده و از او شاخ و برگ يافته، صدق اين ادعا را با مراجعه به كتب تفسير در مى يابى، زيرا بيشتر تفسير از آن حضرت و از عبد الله بن عباس نقل شده و مردم مى دانند كه ابن عباس شاگرد ملازم و تربيت شده آن حضرت (عليه السلام) است. و به او گفتند: علم تو چه نسبتى با علم پسر عمويت دارد؟ گفت: به مانند قطره بارانى در برابر دريايى بزرگ. (١٤٩)
و از جمله دانش ها دانش نحو و ادبيات عرب است، و همه مردم مى دانند كه اين علم از آن حضرت (عليه السلام) سرچشمه گرفته و اصول و قواعد اين علم را براى ابو الأ سود دئلى ديكته فرمود كه بخشى از آن چنين است: الكلام كله ثلاثة اشياء؛ اسم و فعل و حرف؛ تمام كلمات بر سه گونه است: اسم و فعل و حرف. و از جمله تقسيم كلمه است به معرفه و نكره، و تقسيم وجوه اعراب به رفع و نصب و جر و جزم، و اين تقسيم بندى اعجاز گونه است، زيرا علم بشر از احاطه بر اين حصر و درك اين استنباط ناتوان است.
و اگر خصوصيات اخلاقى و فضائل نفسانى و دينى آن حضرت (عليه السلام) را بررسى كنى مى بينى كه در تمام آن زمينه ها يكتا و بى همتاست.

شجاعت امير المؤمنين (عليه السلام)
و اما شجاعت و دلاورى آن حضرت (عليه السلام) چنان بود كه نام و آوازه تمام دلاور مردان پيش از خود را به فراموشى سپرد، و براى آيندگان جايى نگذاشت. رشادت هاى او در ميادين نبرد چنان مشهور است كه تا روز قيامت به آن ها مثل مى زنند. او دلير مردى است كه هرگز از جنگ فرار نكرد، و از هيچ قدرتمندى نترسيد، و با هيچ حريفى درگير نشد مگر اين كه او را به قتل رسانيد و هيچ ضربه اى نزد كه به دومى نياز باشد، و در حديث آمده: ضربه هاى آن حضرت (عليه السلام) تك بود. (١٥٠)
و هنگامى كه آن حضرت (عليه السلام) معاويه را به مبارزه فراخواند تا مردم با كشته شدن يكى از آن دو آسوده گردند. عمر و بن عاص به معاويه گفت: او پيشنهاد عادلانه اى به تو داده. معاويه گفت: از آن زمان كه برايم چاره انديشى كرده اى تا به امروز هيچ وقت با من خيانت نكرده اى مگر امروز، آيا مى خواهى مرا به مصاف ابالحسن بفرستى با اين كه مى دانى او يگانه شجاعى كوبنده و نابود كننده است: مى بينم تو را كه چشم طمع به حكومت شام دوخته اى. (١٥١) او كسى بود كه عرب به رويارويى با او جنگ به خود مى باليد.
و اما افتخار قبائل عرب به اين كه كشتگان آنان به دست آن حضرت (عليه السلام) به قتل رسيده اند معروف و مشهور تاريخ است؛ خواهر عمر و بن عبد ود در مرثيه سرايى عمر و گفته:
لو كان قاتل عمر و غير قاتله بكيته أبدا ما دمت فى iiالأبد
لكن قاتله من لا نظير iiله و كان يدعى أبوه بيضة iiالبلد
اگر قاتل عمر و كسى جز على بود تا ابد بر او مى گريستم، ولى قاتل او انسانى بى همتاست و پدرش مهتر و بزرگ شهر خوانده مى شد. (١٥٢)
يك روز معاويه از خواب بيدار شده عبد الله بن زبير را در پايين پاى خود بر روى تختش نشسته ديد، پس برخاست و نشست. عبد الله به مزاح به معاويه گفت: اگر بخواهم تو را بكشم مى كشم. معاويه گفت: انگار پس از ما دلاور شده اى اى ابا بكر! عبدالله گفت: مگر شجاعت مرا باور ندارى من كسى هستم كه در جنگ با على بن ابى طالب رو به رو شده ام. معاويه گفت: پس به ناچار او تو و پدرت را با دست چپش كشته و دست راستش معطل مانده در پى كشتن حريفان ديگر بوده است!
خلاصه اين كه او سر سلسله تمام شجاعان عالم است و در شرق و غرب زمين نام او را بر زبان آورده و از او مدد مى جويند.
و اما نيروى بدنى و زور و بازوى آن حضرت (عليه السلام) مثال زدنى است. ابن قتيبه در معارف آورده: هرگز با كسى در نياويخت مگر اين كه او را به خاك انداخت. (١٥٣) او همان كسى است كه در خيبر را از جا كند، و عده زيادى گرد آمده تا آن را برگردانند ولى نتوانستند. او كسى است كه بت هبل را كه بسيار عظيم و بزرگ بود از بالاى كعبه از جا درآورد و آن را به زمين انداخت. او همان كسى است كه در ايام خلافتش سنگ بسيار بزرگى را با دست خود از جا درآورد پس از آن كه تمام لشكر از بيرون آوردن آن عاجز مانده بودند، پس آب از زير آن جوشيدن گرفت.

جود و سخاوت امير المؤمنين (عليه السلام)
و اما سخاوت و بخشش، حال آن حضرت (عليه السلام) در اين خصلت روشن است. او چنان بود كه روزه مى گرفت و با گرسنگى خوراك خود را به ديگران ايثار مى نمود. و اين آيه در شأن او نازل گرديد: و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و أسيرا * انما نطعكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا (١٥٤) ؛ و بر دوستى خدا به فقير و اسير و طفل يتيم طعام مى دهند (و گويند) ما فقط براى رضاى خدا به شما طعام مى دهيم و از شما هيچ پاداش و سپاسى هم نمى طلبيم. (١٥٥) مفسران روايت كرده اند كه آن حضرت (عليه السلام) تنها چهار درهم داشت، يك درهم را در شب انفاق نمود. يكى را در روز يكى را پنهان و يكى را آشكار، پس اين آيه در باره او نازل شد: الذين ينفقون أموالهم بالليل و النهار سرا و علانية... (١٥٦) ؛ كسانى كه مال خود را انفاق مى كنند در شب و روز نهان و آشكارا... . (١٥٧)
و از آن حضرت (عليه السلام) نقل شده كه با دست خود نخلستان قومى از يهود مدينه را آبيارى كرده تا اين كه دستش پينه بسته و دستمزد خود را به مستمندان انفاق نموده و بر شكم خود سنگ مى بست. (١٥٨) (شعبى) درباره آن حضرت (عليه السلام) مى گويد: او بخشنده ترين مردم بود داراى خلق و خويى بود محبوب خداوند يعنى جود و سخاوت، هرگز به سائلى نه نگفت. (١٥٩)
دشمن كينه توز او معاويه كه پيوسته در صدد عيب جويى از آن حضرت (عليه السلام) بود به محفن ضبى كه به معاويه گفته بود از نزد بخيل ترين مردم پيش تو آمده ام، گفت: واى بر تو چگونه مى گويى او بخيل ترين مردم است حال آن كه اگر خانه اى پر از طلا و خانه اى پر از كاه داشته باشد طلايش را پيش از كاه انفاق مى كند. (١٦٠) او همان كسى است كه بيت المال را جارو مى زد و در آن جا نماز مى خواند. (١٦١)
او كسى است كه مى گفت: يا صفراء و يا بيضاء غرى غيرى (١٦٢)
؛ اى دينارهاى زرد و اى درهم هاى سفيد! غير مرا مغرور كنيد.
او كسى است كه ميراثى از خود بر جا ننهاد در حالى كه تمام دنيا - به جز شام - در اختيارش بود.

بردبارى امير المؤمنين (عليه السلام)
اما بردبارى و گذشت، به راستى كه آن حضرت (عليه السلام) بردبارترين و باگذشت ترين مردم بود نسبت به كسانى كه به او بدى و اسائه ادب نموده بودند، صحت اين گفتار در جنگ جمل آشكار گرديد آن گاه كه حضرتش بر مروان بن حكم ظفر يافت - با اين كه او از دشمن ترين و كينه توزترين مردم نسبت به آن بزرگوار بود - ولى از او درگذشت.
و هم چنين عبد الله بن زبير كه علنا به آن حضرت (عليه السلام) ناسزا مى گفت، و در جنگ جمل براى بصريان خطبه خواند و درباره امام (عليه السلام) تعبيرات بسيار زشت و زننده اى به كار برد. (١٦٣) و آن حضرت (عليه السلام) مى فرمود: زبير همواره از ما اهل بيت بود تا زمانى كه فرزندش عبد الله بزرگ گرديد. (١٦٤) پس آن گاه كه امام (عليه السلام) در جنگ جمل! راو پيروز شد و او را اسير نمود از وى صرف نظر كرد، و تنها به او اين جمله را فرمود: اذهب فلا أرينك؛ برو، هرگز تو را نبينم و بيش از آن چيزى نفرمود.
و نيز بعد از جنگ جمل بر سعيد بن عاص - كه از دشمنان آن حضرت (عليه السلام) بود - در مكه دست يافت، پس از او روى برگردانده به او چيزى نفرمود. داستان عايشه را با آن حضرت (عليه السلام) در جنگ جمل دانسته ايد، ولى آن هنگام كه امام (عليه السلام) بر او پيروز شد گرامى اش داشت و بيست زن از قبيله عبد القيس در حالى كه بر سر آن ها عمامه گذاشته و شمشير به كمرشان بسته بود به همراه او به جانب مدينه گسيل داشت، عايشه در بين راه از آن حضرت بدگويى نموده و گفت: او با اين مردان و لشكريانش كه بر من گماشته مرا رسوا ساخته است، اما وقتى به مدينه رسيد زنان عمامه از سر بر گرفته و به او گفتند: ما همگى زن هستيم.
و هم اين كه بصريان با آن حضرت (عليه السلام) جنگيدند و شمشير به روى او و فرزندانش كشيده او را ناسزا گفته و لعن كردند ولى آن گاه كه حضرتش بر ايشان پيروز شد شمشير از آنان برداشت و منادى آن بزرگوار (عليه السلام) در گوشه و كنار لشكر اعلام كرد: هان! فراريان از جنگ تعقيب نشوند، مجروحان و اسيران به قتل نرسند، هر كس شمشير بر زمين نهاده در امان است، هر كس به لشكرگاه امام (عليه السلام) پناهنده شده؛ درامان است، اثاث و كالاهاى آنان را نگرفت، و فرزندان و كسان ايشان را اسير نكرد. و اموال آنان را غنيمت قرار نداد، و اگر مى خواست همه اين كارها را انجام مى داد، ولى ابا داشت مگر اين كه ببخشيد، و از سنت و روش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در روز فتح مكه پيروزى نمود كه عفو رويه ساخت حالى كه هنوز آتش كينه ها خاموش نشده و داغ دل ها التيام نيافته و اذيت و آزارهاى آن كافران از ياد نرفته بود. (١٦٥)
و هنگامى كه لشكر معاويه آب را به تصرف در آورده و شريعه فرات را محاصره نمودند، بزرگان شام به معاويه گفتند: على و يارانش را با تشنگى بكش آن گونه كه آنان عثمان را با تشنگى كشتند. در اين موقع امام (عليه السلام) و اصحابش از آنان آب خواستند، ولى در پاسخ گفتند: نه به خدا سوگند يك قطره هم اجازه نمى دهيم مگر اين كه از تشنگى بميريد چنان كه عثمان بن عفان مرد وقتى امام (عليه السلام) دريافت كه جان آنان در خطر است لشكريانش را بسيج كرد و به لشكر معاويه يورش برد و ضربات سنگينى بر آنان وارد ساخت تا اين كه ايشان را از مراكزشان دور نمود - پس از آن كه عده زيادى را نابود ساخت و سرها و دست ها از تن جدا گرديد - و آب را به تصرف در آوردند و لشكريان معاويه در بيابان خشك بدون آب ماندند. در اين موقع ياران و شيعيان آن حضرت (عليه السلام) خدمتش عرضه داشتند شما هم به مانند آنان آب را از ايشان باز داريد و قطره اى به آنان مدهيد و ايشان را با شمشير تشنگى به قتل رسانده و به آسانى با دست بگيريد كه ديگر نيازى به جنگيدن نيست. امام (عليه السلام) فرمود: نه به خدا سوگند با آنان مقابله به مثل نخواهم كرد، قسمتى از راه رودخانه را برايشان باز گذاريد، چرا كه شمشيرهاى تيز ما را از انجام چنين كارهايى بى نياز مى سازد. (١٦٦)
آرى، اين گونه رفتار آن حضرت را اگر از مقوله بردبارى و گذشت بدانى كافى است در اثبات حسن و جمال انسانى، و اگر از مقوله ديندارى و خدا ترسى بدانى سزاوارترين كس به انجام چنين كردار، انسانى همانند او خواهد بود.

جهاد امير المؤمنين (عليه السلام)
و اما جهاد در راه خدا، بر دوست و دشمن آشكار است كه او سرور مجاهدان است، و آيا جهاد براى كسى جز او تحقق يافته؟ زيرا چنان كه ميدانى بزرگ ترين غزوه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و سخت ترينش بر مشركان جنگ بدر كبرى است كه در اين جنگ هفتاد تن از مشركان كشته شده اند و على (عليه السلام) به تنهايى نصف آن گروه را به قتل رسانده و ساير مسلمانان و فرشتگان نصف ديگر را، و اگر به كتاب مغازى محمد بن عمر واقدى و تاريخ اشراف يحيى بن جابر بلاذرى و ديگر كتاب هاى تاريخى مراجعه كنى صحت اين گفتار را در مى يابى، بگذاريم از افرادى كه در ديگر جنگ ها به دست آن حضرت (عليه السلام) كشته شده اند مانند جنگ احد، خندق و غير اين ها. و قلم فرسايى در اين زمينه بى معناست، چرا كه اين موضوع از معلومات ضرورى است، مانند علم به وجود شهر مكه، مصر و امثال اين ها. تا اين كه آورده:

خوش خويى امير المؤمنين (عليه السلام)
و اما حسن خلق، گشاده رويى، و خوش برخوردى آن حضرت (عليه السلام) مثالى زدنى است، حتى اين كه دشمنانش وجود چنين خصلتى را در او موجب نقص و عيب او دانسته اند. از جمله عمر و بن عاص كه به شاميان گفت: على مردى بسيار شوخ و مزاح است. و خود آن حضرت (عليه السلام) در اين باره فرمود: عجبا لا بن النابغه يزعم لأهل الشام أن فى دعابة، و أنى امرؤ تلعابة، أعافس و أمارس (١٦٧) ؛ شگفتا از پسر نابغه (عمرو بن عاص) در ميان شاميان نشر مى دهد كه من شوخ طبع و بسيار مزاح هستم و مردم را سرگرم شوخى مى كنم. و عمر و بن عاص اين گفتار را از عمر بن خطاب گرفته كه به هنگام راى زنى براى تعيين جانشين پس از خود به آن حضرت گفت: لله أبوك، لولا دعابة فيك (١٦٨) ؛ خدا پدرت را رحمت كند، تو شايسته اين مقامى اگر نبود شوخ طبعى تو. ولى عمر تنها همين يك جمله را گفت، اما عمر و بر آن افزود و آن را به صورت زشتى درآورد. صعصعة بن صوحان و ديگر اصحاب آن حضرت (عليه السلام) گفته اند: او در ميان ما مانند يكى از ما بود مدارا، متواضع، انعطاف پذير، اما چنان از او مى ترسيديم كه اسير دست بسته از جلاد شمشير به دست مى ترسد.
معاويه به قيس بن سعد گفت: خدا رحمت كند ابالحسن را كه انسانى خوشرو، خندان و اهل مزاح بود. قيس به معاويه گفت: درست است، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هم با اصحاب خود مزاح مى كرد و به روى آنان لبخند مى زد، ولى تصور مى كنم كه تو از اين گفتار مقصود ديگرى داشتى، مى خواستى از او عيب جويى كنى، آگاه باش به خدا سوگند او با آن خوش خلقى و خنده رويى كه داشت اما از شير گرسنه هم ترسناك تر بود كه اين همان عظمت و مهابت تقوا و خداترسى است، نه آن گونه كه فرومايگان شام از تو مى ترسند.
و اين خلق نيكو و خنده رويى آن حضرت (عليه السلام) تا به امروز در ميان دوست داران و طرفدارانش باقى است هم چنان كه ستم، خشونت، ترشرويى در ميان مخالفان او نيز تا به امروز مشهود است، اين مطلب را كسى كه اندك آشنايى با اخلاق و روحيات مردم دارد به خوبى درك مى كند.

زهد و پارسايى امير المؤمنين (عليه السلام)
و اما زهد و پارسايى در دنيا، به راستى او سرور زاهدان، و بدل ابدال بود.
حق جويان عالم و دلدادگانش از گوشه و كنار جهان به سمت و سويش بار سفر بسته و در آستانش خرقه مى تكانند، او هيچ گاه از غذايى سير نخورد، خوراك و پوشاكش از همه مردم ساده تر و زبرتر بود.
عبد الله بن ابى رافع مى گويد: روز عيدى به محضر آن حضرت (عليه السلام) شرفياب شدم، موقع غذا خوردن كيسه مهر شده اى بيرون آورد كه در ميان آن قدرى نان جو خشك شده بود و شروع به تناول نمود، خدمتش عرضه داشتم به چه علت آن را مهر كرده اى؟! فرمود: از اين دو فرزند (حسن و حسين (عليه السلام)) مى ترسيدم كه روغن يا زيتون به آن بمالند.
پيراهن آن بزرگوار (عليه السلام) وصله دار بود، وصله اش گاهى چرم و گاهى ليف خرما، نعلين او نيز از ليف خرما بود، كرباس هاى درشت بافت مى پوشيد، و هر گاه آستين لباسش را بلند مى يافت اضافى آن را با چاقو مى بريد و آن را نمى دوخت به همين جهت پيوسته بر ساق آن حضرت (عليه السلام) افتاده بود و پود نداشت اگر چيزى بر نان خود مى افزود مقدارى سركه يا نمك بود و در صورت افزايش، سبزى زمين و بالاتر از آن شير شتر بود، و به ندرت گوشت تناول مى كرد، و مى فرمود: شكم خود را گورستان حيوانات قرار ندهيد، و با اين همه نيرومندترين و پرقدرت ترين مردم بود. گرسنگى از نيروى او نكاسته، و كم خوراكى توانايى اش را ضعيف نكرده بود. او همان كسى است كه دنيا را طلاق گفته در حالى كه اموال و ثروت ها از تمام شهرهاى اسلامى به جز شام به سوى او فرستاده مى شد، و او همه آن ها را بر نيازمندان تقسيم مى كرد و سپس مى فرمود:
هذا جناى و خياره فيه اذ كل جان يده الى فيه
اين ميوه دست چين من است، و بهترينش در ميان آن هاست، زيرا هر ميوه چينى دستش به سوى دهانش مى رود. (١٦٩)

عبادت امير المؤمنين (عليه السلام)
او عابدترين مردم بود، از همه بيشتر نماز مى خواند و روزه مى گرفت، مردم نماز شب و موظبت بر اوراد و اذكار و انجام نوافل را از او آموختند.
چه فكر مى كنى درباره انسانى كه به علت شدت مراقبتش بر ذكر پروردگار و عبادت او اين كه در ليلة الهرير در وسط دو لشكر پوستى برايش انداخته بر روى آن به نماز ايستاد در حالى كه تيرها در پيشرويش بر زمين مى افتاد و از راست و چپ از كنار گوشش مى گذشت و او اصلا نم ترسيد و از جايش برنخاست تا اين كه عبادتش را كامل انجام داد.
چه تصورى دارى از مردى كه به علت سجده هاى طولانى پيشانى اش مانند زانوى شتر پينه بسته بود، هر گاه در دعاها و مناجات هاى او تأمل كنى، و بر مضامين عالى آن ها از تعظيم و بزرگداشتى كه نسبت به ساحت قدس ربوبى دارد و اظهار خضوع و خشوع و ذلت و خوارى كه در برابر آن ذات لا يزال مى نمايد، پى به اخلاص و عشق و عرفان او مى برى و درمى يابى كه آن زمزمه ها و راز و نيازها از چه قلبى برخاسته و بر چه زبانى جارى گشته است. به حضرت على بن حسين (عليه السلام) - كه در نهايت درجه عبادت بود - گفتند: عبادت شما در برابر عبادت جدتان امير المؤمنين (عليه السلام) چگونه است؟ فرمود: به مانند عبادت اوست در برابر عبادت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم). (١٧٠)

گرد آورى و پرداختن به قرآن
در زمينه قرائت قرآن و پرداختن به آن مرجع و مورد توجه همگان بوده است، زيرا به اتفاق همه گروه هاى اسلامى تنها آن حضرت (عليه السلام) بوده كه در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) قرآن را حفظ مى نموده، و پس از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز نخستين كسى بوده كه به گرد آورى قرآن پرداخته است. مورخان نقل كرده اند كه او از بيعت كردن با ابو بكر سر باز زد، اهل حديث علت اين موضوع را چيزى مى دانند غير آن چه كه شيعه به آن معتقد است از اين كه آن به خاطر ابراز مخالفت با بيعت ابو بكر بوده بلكه آن ها مى گويند به علت پرداختن به گرد آورى قرآن بوده است، و اين به دليل بر اين است كه او اولين كسى بوده كه به جمع آورى قرآن پرداخته، زيرا اگر قرآن در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جمع آورى شده و مرتب بود نيازى نبود كه آن حضرت (عليه السلام) پس از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به اين كار بپردازد.
و هر گاه به كتاب هاى قرائت رجوع كنى در مى يابى كه بزرگان قراء همگى به آن حضرت (عليه السلام) رجوع مى كنند مانند ابو عمر و بن علاء، و عاصم بن ابى النجود و ديگران، زيرا اين ها همه از ابو عبدالرحمن سلمى قارى اخذ مى كنند و او شاگرد آن حضرت (عليه السلام) بوده و قرآن را از او فرا گرفته است. بنابراين، فن قرائت نيز به مانند ديگر فنون به آن بزرگوار (عليه السلام) باز مى گردد.
و اما رأى و تدبير، همانا حضرتش استوارترين مردم در رأى و صحيح ترين آنان در تدبير بوده است او كسى است كه براى عمر بن خطاب هنگامى كه مى خواست خودش شخصا به جنگ روميان و ايرانيان رود صلاح انديشى كرد. (١٧١) و نيز مسائلى را كه به صلاح عثمان بود به او گوشزد نمود كه اگر آن ها را مى پذيرفت آن اتفاقات ناگوار برايش رخ نمى داد.

كياست و سياست امير المؤمنين (عليه السلام)
و اما اين كه دشمنان آن حضرت (عليه السلام) گفته اند كه او داراى فكر و نظريه نبوده از اين جهت است كه آن امام هماى پاى بند به اصول و مقررات شريعت اسلام بوده و از خود نظرى بر خلاف قوانين و احكام الهى نداشته و كارى را كه دين ممنوع شمرده مرتكب نمى شده است، كه خودش مى فرمود: لولا الدين و التقى لكنت أدهى العرب (١٧٢) ؛ اگر دين و تقوا نبود من زيرك ترين عرب بودم. اما ديگر خلفا به اين موضوع توجهى نداشته به مقتضاى مصلحت و ميل خويش عمل مى كردند، خواه مطابق دين باشد يا نباشد و ترديدى نيست در اين كه كسى كه به افكار شخصى خود رفتار مى كند و پاى بند به هيچ گونه اصول و مقرراتى بر خلاف خواسته هاى شخصى خود نيست وضع دنياى او منظم تر است. و اما كسى كه آن گونه نيست بلكه مقيد به اصول و ضوابط دينى مى باشد وضع دنياى او آشفته تر مى باشد.
و اما سياست، آن بزرگوار (عليه السلام) سياست مدارى عظيم القدر و بسيار نيرومند بوده و در دين خدا بسى سخت گير و انعطاف ناپذير، حتى درباره پسر عموى خودش كه به او مسئوليتى واگذار كرده بود ملاحضه اى نداشت و به برادر خود عقيل نيز در موردى كه از آن حضرت (عليه السلام) در خواستى نمود، ارفاق نكرد. گروهى منحرف را - طبق مقررات دينى - با آتش سوخت، و خانه فساد انگيز مصقلة بن هبيره، و جرير بن عبد الله بجلى را ويران كرد، و دست ناپاك جماعتى را قطع و مجرمين ديگرى را به دار مجازات آويخت.
و از جمله سياست او جنگ هايى است كه در دوران خلافتش انجام داد، از جمل، صفين و نهروان كه در كمترين آن ها توان سياست گزارى آن حضرت (عليه السلام) آشكار مى گردد، زيرا هيچ سياست مدارى در دنيا قتل و خونريزى و انتقامش از دشمنان نابكار به اندازه او و يارانش در اين جنگ ها نبوده است.
آن چه گفته شد ويژگى ها و مزاياى بشرى است كه همان طور كه توضيح داديم حضرتش در تمام آن صحنه ها يگانه رهبر و امام متبع، و اسوه و دليل راه است.

امير المؤمنين (عليه السلام) نور چشم تمام ملت ها
چه گويم درباره مردى كه اهل ذمه (١٧٣) با اين كه منكر نبوت اند، او را دوست مى دارند و فلاسفه با اين كه با ملت اسلام عناد دارند او را به عظمت ياد مى كنند، و پادشاهان فرنگ و روم تمثال او را با شمشير حمايل در معبدها و كنيسه هاى خود نقاشى مى كنند، و سلاطين ترك و ديلم تمثال او را بر روى شمشيرشان به تصوير مى كشند، عكس آن حضرت (عليه السلام) زينت بخش شمشير عضد الدوله و پدرش ركن الدوله و هم چنين الب ارسلان و پسرش ملكشاه بوده كه گويى نصرت و پيروزى را بدان وسيله براى خود تفأل مى زده اند. چه گويم درباره مردى كه هر تنهايى دوست دارد خود را به وسيله او بسيار گرداند، و هر شخصى علاقه مند است خويشتن را با انتساب به او آبرومند و خوش نام نمايد، حتى فتوت و جوانمردى كه بهترين تعبيرى كه در تعريف آن گفته شده اين است كه: هر چه را كه از ديگران زشت مى شمرد براى خودت نيك نپندارى به راستى كه طرفداران اين كمال و خصيصه، جملگى خود را به او منسوب مى دانند و در اين باره كتاب ها نوشته، و شناسنامه و اسناد آورده در نهايت آن را به حضرتش منتهى گردانده و او را تكتاز اين ميدان دانسته و سرور و مولاى جوانمردان عالم ناميده اند، و آيين خود را با اين بيت مشهور كه روايت شده در روز احد از آسمان به گوش رسيده است: لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على (١٧٤) ؛ شمشير، فقط ذوالفقار و جوانمرد تنها على (عليه السلام) است تحكيم بخشيده اند.

۲
توحيد در نهج البلاغه

نسب عالى و پر افتخار امير المؤمنين (عليه السلام)
چه گويم درباره مردى كه پدرش ابو طالب سيد بطحاء و بزرگ قريش و رئيس مكه است. گفته اند: كم اتفاق مى افتد مستمندى به بزرگى رسد و ابو طالب با اين كه فقير بود رئيس و بزرگ قوم گرديد و قريش او را شيخ (بزرگ) مى ناميدند. در حديث عفيف كندى آمده: هنگامى كه وى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را ديد كه در آغاز دعوتش نماز مى خواند و همراه او كودكى و زنى است. گويد: به عباس گفتم: اين چيست؟ عباس گفت: آن يكى برادرزاده من است كه مى گويد: فرستاده خدا به سوى مردم است، و هيچ كس جز اين پسر كه او نيز برادرزاده من است و اين زن كه همسر اوست از او پيروى نكرده. عفيف گويد: به عباس گفتم: شما درباره او چه مى گوييد؟ گفت: منتظريم ببينيم شيخ ما ابو طالب چه مى كند. (١٧٥)
ابو طالب همان كسى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در كودكى سرپرستى نموده و در بزرگى حمايت حراست كرده و او را از آسيب مشركان قريش در امان داشته و به خاطر او رنج بزرگ و گرفتارى شديد به او رسيده، و در راه يارى رساندن به او و دفاع از او صبر و استقامت ورزيده است. و در خبر آمده هنگامى كه ابو طالب از دنيا وفات نمود به آن حضرت (عليه السلام) وحى شد كه از مكه بيرون شو كه ياور و حامى تو از دنيا رفته است. (١٧٦)
علاوه بر اين شرافتى كه آن حضرت (عليه السلام) از ناحيه پدرش داشته پسر عمويش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) سيد اولين و آخرين است، و برادرش جعفر ذوالجناحين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به او فرمود: تو در اندام و اخلاق به من شباهت رسانده اى و او از شنيدن اين سخن شادمان شده به وجد آمد. و همسر آن حضرت (عليه السلام) سرور زنان اهل عالم، و دو پسرش دو سيد جوانان اهل بهشت اند بنابراين پدران آن بزرگوار (عليه السلام) پدران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و مادرانش مادران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و گوشت و خونش با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) عجين است، و از وقتى كه خدا آدم را آفريد از او جدا نبوده است تا اين كه عبد الوطلب از دنيا رحلت نمود و از خود دو پسر بر جاى گذاشت: عبد الله و ابو طالب، هر دو از يك مادر و از اين دو برادر دو فرزند سرور و مولاى همه مردم به هم رسيد اين يكى (رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) پيشرو و اين يكى (على بن ابى طالب (عليه السلام)) پيرو او، اين يكى (رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) بيدار گر، و اين يكى (امير المؤمنين (عليه السلام)) راهنما.
چه گويم درباره مردى كه به سوى هدايت و راه سعادت از همه مردم پيشى گرفت.
به خدا ايمان آورد و او را پرستيد در زمانى كه همه اهل روى زمين بت مى پرستيدند - تا اين كه آورده - او خود فرموده: أنا الصديق الأكبر، و أنا الفاروق الأول، أسلمت قبل اسلام الناس و صيلت قبل صلاتهم (١٧٧) ؛ منم صديق اكبر و منم فاروق اول، پيش از همه مردم به اسلام گرويدم و پيش از همه به نماز ايستادم .
و كسى كه به كتاب هاى حديث مراجعه نمايد صحت اين مطلب را به خوبى در مى يابد و به آن قطع و يقين پيدا مى كند، و واقدى و ابن جرير طبرى (١٧٨) نيز همين قول را برگزيده اند و ابن عبدالبر مؤلف كتاب استيعاب (١٧٩) هم آن را ترجيح داده و تأييد نموده است.

گفتار صعصمه در ستايش آن حضرت (عليه السلام)
در صناعتين ابو هلال عسكرى آمده: از صعصعه درباره على (عليه السلام) سؤال گرديد گفت: هيچ زياده خواهى نتوانست درباره او بگويد: لوأنه؛ اگر او چنين بود، اى كاش چنين بود و فلان خصلت نيك را داشت. (زيرا او واجد تمام كمالات و زيبايى هاى انسانى بود) و هيچ مقصر شمرنده نتوانست درباره اش بگويد: انه؛ بله، او چنين بود، و داراى فلان خصلت ناپسند، (زيرا هيچ گونه نقطه ابهام و صفت منقصت آميزى در او نبود).
او دانش، بردبارى، سلامتى نفس، خويشاوندى نزديك (با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، هجرت قديم، بصيرت به احكام الهى و آزمايش بزرگ در راه اسلام در خود جمع نمود. (١٨٠)
و نيز آورده؛ وقتى جاحظ گفتار آن حضرت (عليه السلام) را پيرامون در آميختگى لذات دنيا با آلام آن شنيد، گفت: اين كلام جامعى است كه مردم آن را در كتاب هاى خود نگاشته و پيرامونش بحث و گفت و گو كرده اند، اين سخن جاحظ به ابو على جبائى رسيده گفت: راست گفته است جاحظ اين گفتارى است كه زيادت و نقصان در آن راه ندارد.

اظهار شگفتى ابن ابى الحديد از فصاحت و سجاياى اخلاقى آن حضرت (عليه السلام)
ابن ابى الحديد در شرح نامه آن حضرت (عليه السلام) به ابن عباس درباره مقتل محمد بن ابوبكر فعند الله نحتسبه ولدا ناصحا و عاملا كادحا، و سيفا قاطعا، و ركنا دافعا (١٨١) آورده: فصاحت را بنگر كه چگونه مهارش را به دست اين مرد سپرده و زمامش را در كف او قرار داده است، از اين الفاظ (منصوب) كه يك نواخت پشت سر هم آمده لذت ببر كه چگونه در اختيار او بوده زنجير وار و روان بدون تعسف و تكلف تا آخر گفتار كه فرموده: يوما واحدا و لا ألتقى بهم أبدا پيش مى رود تو يا هر متكلم فصيح ديگر اگر بخواهند نامه يا خطبه اى انشاء كنند قرينه ها و فواصل آن گاهى مرفوع و زمانى مجرور و احيانا منصوب مى آيد و اگر بخواهند بر يك منوال بياورند آثار تكليف و ناموزون بودن در سيماى آن آشكار است. و اين صنف از (بيان) نوعى اعجاز قرآن است كه عبدالقاهر جر جانى آن را مطرح كرده است، او گفته: سوره نساء و پس از آن سوره مائده را نگاه كن، فواصل اول منصوب و دوم بدون منصوب است، و اگر آيات يكى از آن دو با ديگرى درآميزد كاملا مشخص است، و اثر تركيب و تأليف در آن پيداست... .
و آن گاه در صفت و موصوف هاى اين گفتار بنگر كه چگونه فرموده است: ولدا ناصحا، و عاملا كادحا، و سيفا قاطعا، و ركنا دافعا كه اگر مى فرمود: ولدا كادحا، و عاملا ناصحا و هم چنين فرازهاى پس از آن، هرگز صحيح و فصيح نبود. منزه است خداوندى كه به اين مرد اين همه مزاياى نفيس و خصائص شريف عطا كرده است، نوجوانى از ابناى عرب مكه پرورش يافته در ميان قوم و قبيله خويش بدون اين كه با حكما مجالست و ارتباطى داشته باشد، اما در اين فن و در علم خداشناسى چنان آگاهى و تخصص يافته كه داناتر از افلاطون و ارسطو، او با علماى اخلاق و آداب النفس مجالست نداشته زيرا هيچ كس از قريش با اين علم آشنا نبوده، ولى در اين زمينه آگاه تر از سقراط گرديده است. او در ريشته پهلوانى و رزم پيش هيچ پهلوانى دوره و تمرين نديده زيرا اهل مكه عموما به تجارت و بازرگانى اشتغال داشته، مرد حرب و حماسه نبوده اند ولى از هر شجاعى در اين كره خاكى شجاع تر گرديده است.
به خلف الأحمر گفتند: آيا عنبسه و بسطام دلير ترند يا على بن ابى طالب؟ گفت: همانا آن دو با بشر مقايسه مى شوند نه با كسى كه از اين طبقه و گروه برتر است. گفتند: در هر حال كدام يك از آنان شجاع ترست؟ گفت: به خدا سوگند اگر على (عليه السلام) در روى آنان فرياد كشيد از ترس جان دهند، پيش از آن كه به آنان حمله كند. او از سبحان و قس هم فصيح تر گرديد، و قريش فصيح ترين عرب نبوده بلكه قبايل ديگر فصيح تر از ايشان بوده اند، كه گفته اند: فصيح ترين عرب جرهم است، اگر چه داراى فظانت و بزرگى نبوده اند.
او پارساترين و پاكدامن ترين مردم دنيا گرديد با اين كه قريش مردمى حريص و محب دنيا بودند. ولى اينها همه عجب ندارد از كسى كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مربى و معلم او، و عنايت الهى يار و پشتيبان او بوده است. (١٨٢)
و انه انفراد ببلوغ غايتها عن جميع السلف الأولين الذين انما يوثر عنهم منها القليل النادر و الشاذ الشارد؛ و آن حضرت (عليه السلام) از ميان تمام پيشينيان كه در زمينه فصاحت دستى داشته و اندكى از ايشان نقل مى شود تنها كسى بوده كه به قله رفيع بلاغت دست يافته است.
غايتها: نهايت درجه فضيلت نطق و بيان. عن جميع متعلق است به انفرد، يؤثر: نقل مى شود. منها: از آن فضيلت نطق و بيان. الشاذ اصل در معناى شاد پراكندگى و تفرق است. الشارد گريزان، گويند: بعير شارد: شتر فرارى و گريز پا. و درباره گفتار به طور استعاره به كار مى رود... .

گفتار ابن ابى الحديد در ستايش كلام آن حضرت (عليه السلام)
ابن ابى الحديد در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام) در بيان ويژگى هاى فرشتگان: ثم خلق سبحانه لاسكان سماواته آورده: اين جا جاى اين مثل است: اذا جاء نهر الله بطل نهر معقل؛ زمانى كه رود خدا جارى شود رود (معقل) از بين رود. يعنى هنگامى كه اين گفتار ربانى و الفاظ قدسى آمد فصاحت عرب پوچ گردد، و نسبت سخنان فصيح عرب با سخنان آن حضرت (عليه السلام) مانند نسبت خاك است بارز و نقره خالص، و اگر فرض كنيم كه عرب بتواند الفاظ فصيح مناسب به كار برد و يا واژه هاى قريب به اين واژه ها بياورد از كجا بتواند مفاهيم و محتواى آن ها را بفهمد، و از كجا عرب جاهلى بلكه صحابه معاصر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از اين مفاهيم و معانى دشوار و عميق آگاهى دارد تا بتواند آن ها را در قالب الفاظ و عبارت هاى مناسب بريزد. اما عرب جاهلى، فصاحت آنان تنها در زمينه وصف شترى يا اسبى و يا الاغى وحشى و يا گاو بيابانى يا كوه ها و دشت ها متجلى مى شده است و اما صبحانه آنان كه در عداد فصحا به شمار مى آمده اند نهايت درجه فصاحت و بلاغت ايشان جملاتى بوده كه از دو يا سه خط تجاوز ننموده كه يا بياناتى بوده موعظه آميز پيرامون ياد مرگ يا نكوهش دنيا و يا مربوط به جنگ و قتال در قالب تشويق و ترغيب و ترهيب، اما سخن گفتن درباره فرشتگان و ويژگى ها و عبادت و تسبيح آنان و معرفت ايشان نسبت به آفريدگارشان و محبت آنان نسبت به ذات اقدس اله و عشق و ولهى كه به او دارند و مطالب ديگرى از اين قبيل كه در اين خطبه طولانى به شرح رفته براى آنان ناشناخته بوده، بله، گاهى اندك آگاهى از فرشتگان به مقدارى كه در قرآن مجيد ياد شده داشته اند، نه با اين گستردگى و تقسيم بندى و نظم و تربيت زيبا و اما كسانى كه در اين زمينه علم و اطلاعاتى داشته اند مانند عبد الله بن سلام و امية بن ابى الصلت و غير ايشان نه چنين تعبيرات و مطالبى بيان كرده اند و نه قادر بر چنين فصاحتى بوده اند، بنابراين ثابت شد كه بيان آن گونه مطالب دقيق و اسرارآميز جز از براى على (عليه السلام) براى هيچ كس پديد نيامده است. (١٨٣)

اعتراف ديگرى از ابن ابى الحديد
و نيز در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام) راجع به چگونگى احتضار و از كار افتادن حس گويايى و پس از آن شنوايى و آن گاه بينايى آورده: اين جا به جاى اين مثل است: فى كل شجرة نار و استمجد المرخ و الغفار؛ در هر درختى آتش است ولى درخت مرخ و غفار (١٨٤) فزونى گرفته اند.
خطبه هاى موعظه آميز و جالب فراوان اند ولى اين يكى گفتارى است كه تمام گفتارها را مى خورد (همه را تحت الشعاع قرار مى دهد) زيرا اين خطبه در مقايسه با ساير خطبه ها به جز گفتار خداى تعالى و رسول او همانند اختران درخشان آسمانى است در برابر سنگ هاى تاريك زمينى. ناظر در اين خطبه بايد بنگرد زيبايى، شكوه، پاكيزگى، آراستگى آن را، و خوف و خيشيتى كه در نفس پديد مى آورد، حتى اگر بر كافر ملحدى كه بر كفر خويش اصرار مى ورزد و بر انكار رستاخيز و حساب و كتاب پاى مى فشرد خوانده شود قوايش سست مى شود و قلبش مى ترسد و بر نفس خود فرياد مى كشد و اعتقادش متزلزل مى گردد. خداوند گوينده اين خطبه را از اسلام بهترين پاداش كه به دوستى از سوى دوستانش مى دهد عطا كند، كه چگونه اسلام را يارى نموده گاه با دست و شمشيرش و گاه با زبان و بيانش و گاه با دل و فكرش. اگر از جهاد و حماسه گفته شود او سرور مجاهدان است و اگر از موعظه و هشدار ياد شود او بليغ ترين واعظان و پند دهندگان است، اگر از فقه و تفسير سخن به ميان آيد او بزرگ و رئيس فقها و مفسران است. اگر از عدل و توحيد گفته شود او پيشواى عادلان و يكتا پرستان، است،
ليس على الله iiبمستنكر أن يجمع العالم فى واحد
از قدرت خدا بعيد نيست اين كه جهانى را در يك انسان گرد آورد. (١٨٥)

گفتار آن حضرت (عليه السلام) دريايى بيكران
و أما كلامه فهو من البحر الذى لا يساجل و الجم الذى لا يحافل؛ اما گفتار آن حضرت (عليه السلام) از دريايى بيكران و منبعى بى پايان سرچشمه مى گيرد (كه همتا و نظير ندارد). در نسخه مصرى من البحر آمده ولى صحيح البحر است كه در ساير نسخه ها آمده است. و هم چنين يساجل - با جيم - تنها در نسخه مصرى آمده ولى صحيح يساحل - با حاء - مى باشد. و اول به معناى مسابقه دادن و رقابت در كشيدن آب از چاه است، و دوم مأخوذ از ساحل فلان: فلانى به ساحل رسيد.
و در اين جا مقصود اين است كه گفتار آن حضرت (عليه السلام) دريايى بى ساحل است.
جم مجتمع و گرد آمده، مأخوذ از استجم البئر در موردى كه چاه مدتى متروك ماند تا آب آن زياد شود. لا يحافل يعنى در آن نقصان و كاستى ظاهر نشود، مأخوذ از حفل الشاة در موردى كه گوسفند را ندوشند تا در وقت فروختن بزرگ پستان و پر شير نمايد و در شرع فروختن حيوان (محفله) ممنوع شده است. بخترى در ستايش گفتارى سروده:
فى نظام من البلاغة ما iiشك امرؤ أنه نظام iiفريد
و بديع كأنه الزهر الضا حك فى رونق الربيع iiالجديد
مشرق فى جوانب السمع مايخ لفه عوده على iiالمستعيد
حجج تخرس الألد iiبألفاظ فرادى كالجواهر iiالمعدود
و معان لو فصلتها iiالقوافى هجنت شعر جرول و لبيد
در بلاغت داراى چنان اسلوب و شيوه اى است كه هيچ كس در يگانه بودنش ترديد ننمايد، چنان زيبا به مانند شكوفه هاى خندان در موسم طرب انگيز نوبهاران، تابنده در كناره هاى گوش كه هيچ گاه تكرارش بر كسى كه در خواست تكرار نموده از جذابيتش نكاهد و او را تباه نسازد، دليل هايش آن چنان استوار كه خصم بدمنش را گنگ گرداند، با واژه هايى يكتا به مانند گوهر ناب، و مفاهيمى كه اگر قافيه ها به شرح و تفصيل آن ها بپردازد، شعر (جرول) و (لبيد) را زشت گرداند.
و أردت ان يسوغ لى التمثل فى الأفتخار به عليه السلام بقول الفرزدق:
أولئك آبائى فجئنى iiبمثلهم اذا جمعتنا يا جرير المجامع
(١٨٦)
خواستم به عنوان سند افتخار به سبب انتسابى كه به آن حضرت (عليه السلام) دارم به اين شعر فرز دق متمثل شوى (كه در مقام افتخار به پدران خود به شخصى به نام جرير خطاب مى كند: اى جرير! اينان پدران من اند اگر مى توانى در آن هنگام كه در مجمعى گرد هم آمديم همانند آن ها را برايم بياور.
يسوغ روا باشد. اصل در معناى آن آسان به گلو رفتن غذا و آب است.

راجع به (فرز دق) و شعر او
و اما فرز دق، او همام پسر غالب پسر صعصعه از طائفه بنى تيم است و اين شعر را خطاب به جرير گفته است و جرير از قبيله كليب بن يربوع است و بين او و فرزد نق در تمام عمر رقابت و تفاخر و مهاجات بوده، و هر كدام طرفدارانى از طوايف داشته، و اين اختلاف موجب درگيرى و نزاع ميان آنان گرديده و جرير عشيره و فاميل نداشت و پدرش مردى گمنام بوده ولى بنى تميم كه خاندان فرز دق در عصر جاهلى سى موئوده (دختر زنده به گور شده) خريدارى نموده و آن ها را از مرگ نجات داده است. و غالب پدر فرز دق نيز در اسلام شتران زيادى از مال خود در ميان مردم تقسيم نموده تا در حمل و نقل كالاها و محمولات آنان مورد استفاده قرار گيرند. و از جمله خصوصيات فرز دق اين كه متعهد شده بود هر كس كه به قبر پدرش غالب پناه برده و حاجتى داشته او را پناه داده و حاجتش را روا سازد، داستان مردى به نام حبيش يا خنيس در اين باره معروف است.
ديگر نياكان فرز دق و خاندان او نيز بزرگ منش و شريفان بوده اند كه در تاريخ ثبت شده است و شعر ياد شده بيتى از قصيده اى است كه فرز دق به سبب پدران خويش در برابر جرير مباهات مى كند و كلمه او لئك اشاره به كسانى است كه در اشعار پيش از ايشان ياد كرده و به ذكر مناقب و خصلت هاى نيك آنان پرداخته كه گفته است:
و منا الذى اختير الرجال سماحة و خيرا اذا هب الرياح iiالزعازع
و منا الذى أحيا الوئيد و iiغالب و عمرو و منا حاجب و iiالأقارع
از ماست آن برگزيده مردان در سخاوت و نيكى آن گاه كه بادهاى سخت حوادث روزگار مى ورزيد. و از ماست آن كس كه جان دختران زنده به گور را از مرگ نجات مى داد، و از ماست غالب و عمرو و از ماست حاجب و اقرع ها.
و نظير اين شعر اوست شعر ديگرش كه گفته:
أولئك أحلاسى فجئنى بمثلهم و أعبد أن أهجو كليبا بدارم

اينان بزرگان و مهتران من اند اگر مى توانى مانند آنان برايم بياور، و عار مى آيد مرا از اين كه هجو كنم كليب را به سبب دارم. در قصيده ديگرى نيز به وسيله پدران خود بر جرير مباهات مى كند و مى گويد:
فان قلت كلبا من كليب فاننى من الدارميين الطوال iiالشقاشق
هم الداخلون البيت لا iiتدخلونه على الملك و الحامون عند الحقائق
اگر بگويى كلب از كليب است من هم از قبيله دارم هستم؛ آن بزرگان بلند آوازه، خاندانى كه صاحب قدرت و حكومت بودند و شما چنين نيستيد، و آنان كه پشتيبان حق و حقيقت بودند.
خوئى در شرح خود در ذيل اين فراز سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) آورده: من هم به اين شعر فرز دق تمثل جسته و مانند سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) به آن بر خود مى بالم، زيرا همه ما شعبه هاى يك اصل و شاخه هاى يك درختيم. (١٨٧)

مقصود سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) از تمثل به شعر فرز دق
مقصود سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) از اين افتخار، انتساب به آن حضرت (عليه السلام) از ناحيه نسب نيست، زيرا مخاطب او غير علوى نمى باشد بلكه مقصودش انتساب فكرى و روحى و پيروى نمودن از آن بزرگوار است، در برابر آنان كه از ديگران پيروى مى كنند و مى خواهد بفرمايد: آيا امام كسى است كه داراى اين گونه مناقب و مكارم است يا آنان كه داراى آن مثالب؟ و آيا امام كسى است كه داراى آن چنان فصاحت مافوق طاقت بشر است يا كسى كه از اداى چند جمله كوتاه هم ناتوان است؟!
ابوعبيده مى گويد: عمر گفت: يادگيرى و حفظ هيچ خطبه اى به اندازه خطبه نكاح بر من دشوار نيامد. (١٨٨)
و جا حظ در بيان آورده: عثمان بالاى منبر رفت، به هنگام خطبه خواندن مضطرب شده از سخن گفتن باز ماند، پس گفت: به راستى ابو بكر و عمر براى چنين مقام و موقيعتى نوشتارى آماده مى كردند، و شما به پيشوايى عادل نيازمندتريد تا به پيشوايى خطب و به زودى خطبه مناسب و شايسته اى براى شما ايراد خواهد شد. (١٨٩)
در جايى كه عثمان كه او را ذوالنورين لقب داده اند، قادر بر اداى خطابه مختصرى نبوده و در مقامى عذر خواهى گفته است: شما به عدالت پيشوا نيازمندتريد تا به خطابه او، اى كاش به اين وعده اش وفا مى كرد و بر مردم آن گونه ستم روا نمى داشت كه ناچار به كشتن او شوند. بنابراين، تمثل سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) به آن شعر فرز دق در معناى اين آيه شريفه است كه به يك قانون عقلى اشاره دارد: أفمن يهدى الى الحق أحق أن يتبع أمن لا يهدى الا أن يهدى فما لكم كيف تحكمون (١٩٠) ؛ آيا كسى كه مردم را به راه حق رهنمون مى شود شايسته ترست پيروى شود يا كسى كه هدايت نمى يابد مگر اين كه او را هدايت كنند. شما را چه مى شود چگونه حكم مى كنيد؟!
و با اين ترتيب هر شيعه و هر امامى مى تواند به آن شعر تمثل جويد و هر امامى علوى است، و البته اين معنا هم مصطلح بوده كه گفته اند: فلا علوى و فلان عثمانى و مقصودشان از اول امامى و از دوم مخالف بوده است.

نسب سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)
به علاوه اين سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در انتسابش به آن حضرت (عليه السلام) از جهت نسب داراى ويژگى خاصى است و آن اين كه هم از طرف پدر به آن بزرگوار نسب مى رساند و هم از طرف مادر، با اندك بودن واسطه ها، زيرا نسب او از طرف پدر از اين قرار است: رضى فرزند حسين فرزند موسى فرزند محمد فرزند موسى فرزند ابراهيم فرزند امام موسى كاظم (عليه السلام).
و از طرف مادر: فاطمه دختر حسن (ناصر صغير) فرزند احمد بن الحسن (ناصر كبير) فرزند على بن الحسين بن على بن عمر الأشرف، و او فرزند امام سجاد (عليه السلام) چنان چه اين سلسه نسب را برادرش سيد مرتضى (رحمه الله تعالى عليه) در كتاب ناصريات (١٩١) ذكر كرده است.
و اين كه ابن ابى الحديد نسب مادرى او را اين گونه ضبط كرده: فاطمه دختر حسين بن حسن بن على بن حسن بن على بن عمر اشتباه است چرا كه أهل البيت أدرى بما فى البيت؛ اهل خانه به واقعيات خانه آگاه تر از ديگران اند. (١٩٢)
ابو اسحاق صابى در ستايش نسب عالى، و شرافت نفسانى سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در برابر حسد ورزان و دشمنانش چنين سروده است:
ألا أبلغا فرعا نمته iiعروقه الى كل سام للمفاخر iiبان
محمد المحمود من آل iiاحمد ابا كل بكر فى العلى و iiعوان
أباحسن قطعت أحشاء حاسد طواها على البغضاء و iiالشنآن
يراك بحيث النجم تصدع iiقلبه بحد لسان أو بحد سنان
جرى جاهدا و العفو منك iiيفوته فكان هجينا طالبان iiلهجان
و أنت سماء فى الذؤابة iiصاعد و ذلك حضيض فى القرارة عان
(١٩٣)

هان! برسان به آن شاخه بلندى كه ريشه هاى وجودش او را به سوى هر بزرگى پرورش داده بنيان گذار مفاخر و عظمت هاست. (محمد) ستوده خصال از نوادگان (احمد) كه در مجد و شرافت سرآمد هر كوچك و بزرگ است. اى (اباحسن) تو اندرون حسد ورزانت را كه آكنده از بغض و دشمنى توست پاره پاره نمودى. دشمنت تو را نظاره مى كند كه چون ستاره مى درخشى و دل با بيان كوبنده و يا شمشير بران مى شكافى. او خود را به زحمت انداخته، عفو و گذشت تو او را واگذاشت كه او فرومايه اى است طالب فرومايگى، تو در آسمان ارجمندى بالا رفته اى و او در قعر دنائت و پستى گرفتار است.
و مقصود سراينده از محمد المحمود و از اباحسن سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) است.
و رأيت كلامه يدور على أقطاب ثلاثة: أولها الخطب و الأوامر؛ ديدم سخنان آن حضرت (عليه السلام) پيرامون سه اصل دور مى زند: اول خطبه ها و فرمان ها.
اصل قطب قطب الرحى (محور سنگ آسياب) است. و در اين بخش نواهى نيز بايد افزوده شود.
و ثانيها الكتب و الرسائل؛ دوم: نامه ها و پيامها. مقصود از رسائل مطلق پيام هاست، اعلم از كتبى و شفاهى؛ بنابراين رسادل اعم از كتب است، زيرا ممكن است پيام ها به وسيله پيام رسانان به طور شفاهى ابلاغ شده باشد.
و ثالثها: الحكم و المواعظ؛ و سوم: حكمت ها و مواعظ. مقصود حكمت ها و مواعظى است كه در بخش اول و دوم نيامده است و با اين قيد مى توان حكمت ها و مواعظ را در بخش مستقلى قرار داد وگرنه خطبه ها و نامه هاى آن حضرت (عليه السلام) نيز مشتمل بر حكمت ها و اندرزهاى فراوان است.

اسناد و مدارك نهج البلاغه
ما اسناد و مدارك بيشتر عناوين كتاب و صحت انتساب آن ها را به امام (عليه السلام) بررسى و تحقيق كرده ايم. بنابراين، اين كه دشمنان آن حضرت (عليه السلام) بخواهند ادعا كنند كه نهج البلاغه گفتار آن وجود مبارك نبوده سخنى است گزاف، و ادعايى است در برابر بينه و دليل قطعى با اين كه بسيارى از مطالب نهج البلاغه بلكه عمده آن ها به گونه اى است كه متن بيانگر صحت سند است، خصوص خطبه شقشقيه كه مخالفان بالخصوص روى آن انگشت گذاشته و مورد انكار قرار داده اند.

استدلال ابن ابى الحديد بر اين كه نهج البلاغه كلام على (عليه السلام) است
ابن ابى الحديد در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام): و اعلموا أنه ليس لهذا الجلد الرقيق صبر على النار (خطبه ١٨١) آورده: بسيارى از افراد نادان و هواپرست مى گويند بخش مهمى از نهج البلاغه را گروهى از فصحاى شيعه انشاء كرده اند و كسانى هم قسمتى از آن را به سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) و يا افراد ديگر نسبت داده اند، سپس مى گويد: اين مدعيان افرادى متعصب اند كه تعصب چشم بصيرت آنان را كور كرده از مشاهده حق و پيمودن راه روشن باز مانده در بيراهه ها سرگردان اند و معرفت آنان از سبك ها و شيوه هاى گفتارى اندك است. او مى گويد: اينك من در خصوص بى اساس بودن اين پندار توضيح مختصرى براى تو بيان مى كنم: ساختگى بودن نهج البلاغه يا مربوط به تمام آن است، و يا بخشى از آن و صورت نخست قطعا باطل است، زيرا ما به تواتر مى دانيم كه قسمتى از نهج البلاغه صحيح و از بيانات آن بزرگوار (عليه السلام) مى باشد، چرا كه همه محدثان و يا عمده ايشان و هم چنين موخان، بسيارى از آن فرازها را در كتاب هاى خود نقل كرده اند با اين كه آنان شيعه نبوده اند تا حمل بر اغراض شخصى شود، و صورت دوم نيز به همان دليل كه گفتيم (يعنى گواهى متن بر صحت سند) باطل است، زيرا كسى كه با گفتار و خطابه آشنايى و انس داشته و از فن بيان و شيوه نگارندگى بهره كافى برده و صاحب ذوق و قريحه باشد به ناچار ميان گفتار غير فصيح و فصيح، و فصيح و فصيح تر، و اصيل و غير اصيل فرق مى گذارد، و هر گاه مجموعه اى را كه مشتمل بر چند مقاله از گروهى اهل ادب و ارباب قلم و يا دو تن از آنان است مطالعه كند تفاوت بين قلم ها را به خوبى مى فهمد، و تعداد آن ها را تشخيص مى دهد، آيا نمى بينى كه ما با آشنايى و بصيرتى كه از شعر و نقد آن داريم اگر ديوان ابو تمام را بررسى كنيم و در اثناى آن يك يا چند قصيده از شاعر ديگرى ببينيم با ذوق شعرى كه داريم تباين و تفاوت آن دو را درك مى كنيم، آيا نديده اى كه علماى ادب قصايد زيادى را كه منسوب به ابو تمام بوده از اشعار او حذف كرده اند؛ به علت اختلافى كه در دو شيوه شعرى يافته اند. هم چنين از ديوان ابو نواس مقدار زيادى حذف كرده اند آن گاه كه دريافتند آن ها سروده هاى او نيست. همين طور نسبت به ديگر شعرا و تنها اتكاى آنان در اين كار ذوق و سليقه بوده است.شما هم اگر در نهج البلاغه دقت كنى همه آن از يك نواخت و يك اسلوب مى يابى، به مانند جسم بسيطى آن به مانند آخر و همه آياتش از جهت مأخذ، شيوه بيان، نظم و سياق مثل و مانند است بنابراين، اگر قسمتى از نهج البلاغه ساختگى و قسمتى صحيح بود اين گونه مجموع آن يك پارچه و هماهنگ و يك نواخت نبود، و با اين بيان و دليل روشن خطا و گمراهى كسى كه پنداشته بخشى از نهج البلاغه منسوب به آن حضرت (عليه السلام) است آشكار گرديد. (١٩٤)
گفتار ابن ابى الحديد در نهايت متانت و زيبايى است، ولى تنها چند مورد را كه در اول كتاب به آن ها اشاره رفته بايد استثنا نمود به همان دليلى كه از اشعار ابو تمام و ابو نواس حذف كرده اند و ما به هنگام شرح آن عناوين ادله خود را بر عدم صحت انتساب آن ها به آن حضرت (عليه السلام) بيان داشته ايم و در اين جا بعض از برادران سنى ما به پيروزى از اسلاف خويش و به منظور تنقيص مقام و منزلت آن حضرت (عليه السلام) زياده روى كرده گاهى انتساب بعضى از سخنان آن حضرت (عليه السلام) را مانند خطبه شقشقيه و غير آن به آن وجود مبارك نادرست دانسته و گاهى هم گفتار آن بزرگوار (عليه السلام) را به ديگران نسبت داده اند. از جمله اين گفتار امام (عليه السلام) را: ايها الناس قد أصبحنا فى دهر عنود (١٩٥) به معاويه نسبت داده اند، به اين انگيزه كه نور آن حضرت (عليه السلام) را خاموش كنند و يابى الله الا أن يتم نوره (١٩٦) ؛ و نخواهد خدا مگر اين كه نور خود را به انجام رساند.
فأجمعت بتوفيق الله على الأبتداء باختيار محاسن الخطب ثم محاسن الكتب ثم محاسن الحكم و الأدب؛ پس با توفيق خداى تعالى تصميم گرفتم كار انتخاب خطبه هاى جالب و سپس نامه هاى زيبا و آن گاه حكمت ها و آداب پسنديده را آغاز كنم. يعنى فقط خطبه هاى جالب و سپس نامه هاى زيبا و آن گاه حكمت ها و آداب پسنديده را آغاز كنم. يعنى فقط خطبه ها و نامه ها و حكمت هاى بليغ و جالب آن حضرت (عليه السلام) را نه هر گفتارى را. أجمعت يعنى: تصميم گرفتم.
مفردا لكل صنف من ذلك بابا؛ و براى هر كدام از اين سه دسته: خطبه ها، نامه ها و حكمت ها بخش مستقلى را اختصاص دادم.

تعبير مختلف سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در بخش هاى سه گانه نهج البلاغه
تعبيرهايى كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در بخش هاى سه گانه آورده مختلف است، در بخش نخست گاهى مى فرمايد: و من خطبة له از خطبه هاى آن حضرت (عليه السلام)، و گاه مى فرمايد: و من كلام له (عليه السلام) از سخنان آن حضرت (عليه السلام) و در بخش دوم بيشتر مى فرمايد: و من كتاب له (عليه السلام) نامه اى از آن حضرت (عليه السلام). و گاه مى فرمايد و من وصية له (عليه السلام) وصيتى از آن حضرت (عليه السلام) چنان چه در عنوان (١١ و ١٢ و ١٤ و ٢٤ و ٢٥ و ٣١ و ٤٧ و ٥٦ و ٧٦ و ٧٧) (از بخش دوم) چنين آورده است. و در عنوان ٧٤ فرموده: و من حلف له كتبه بين اليمن و الربيعه؛ از عهدنامه هاى آن حضرت (عليه السلام) كه ميان اهل يمن و قبيله ربيعه نوشته است. و گاه مى فرمايد: و من عهد له؛ از پيمان هاى آن حضرت (عليه السلام)، چنانچه در عنوان ٢٦ و ٢٧ (بخش دوم) آمده است. و گاه مى فرمايد: و كان (عليه السلام) يقول؛ امام (عليه السلام) مى فرمود، چنانچه در عنوان ١٥ و ١٦ آمده است.
و در بخش سوم مى فرمايد: قال امام (عليه السلام) فرموده است.
مؤلف: عجب اين سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در خطبه ٥٩ گفته: و قال (عليه السلام) لما عزم على حرب الخوارج؛ امام (عليه السلام) هنگام تصميم بر جنگ با خوارج فرمود:. و پس از آن نيز گفته: و لما قتل الخوارج... قال ؛ امام (عليه السلام) فرمود: بعد از من خوارج را نكشيد. با اين كه اين عنوان به بخش سوم اختصاص دارد. به علاوه كه هر كدام از اين سه عنوان، سخن كوتاهى است كه مى بايست در بخش سوم آورده شود، مگر اين كه بگوييم اين سه عنوان مستقل نبوده، بلكه همه عطف اند بر اين گفتارى كه پيش از آن ها آمده: و من كلام له كلم به الخوارج؛ از سخنان آن حضرت (عليه السلام) كه به خوارج فرموده است.
و در خطبه ٦٨ گفته: قال (عليه السلام) فى سحرة اليوم الذى ضرب فيه؛ امام (عليه السلام) در سحرگاه روزى كه شمشير بر فرق مباركش زده شد فرمود. با اين كه مى بايست اين عنوان را در بخش سوم بياورد، و توجيهى كه براى مورد قبل گفته شد اين جا نمى آيد.
و مفصلا فيه اوراقا لتكون مقدمه لاستدراك ما عساه يشذ عنى عاجلا و يقع الى آجلا؛ و اوراق سفيدى بر آن افزودم تا اگر مطلبى فعلا از قلم افتاده و يا در آينده بر آن دست يابم در آن بنويسم.
در نسخه خطى به جاى مفصلا مفضلا - با ضاد معجمه - آمده است، يعنى: افزاينده، كلمه مقدمة تنها در نسخه مصرى آمده ولى زايد است، در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم، نيست ماعساه شايد. يشذ: پراكنده گرديد و دور ماند.
عاجلا هم اكنون. آجلا؛ در آينده.
سخنان بسيارى از آن حضرت (عليه السلام) بوده كه به علت برخوردارى از بلاغت عالى و زيبايى فوق العاده مى بايست در يكى از بخش هاى سه گانه كتاب مندرج گردد، خصوص راجع به بخش اول و سوم. و پيش از اين دانستى كه بنا بر نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم. سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) كتاب نهج البلاغه را در حكمت (٤٦٢): رب مفتون... پايان داده، و سپس ١٨ عنوان ديگر به آن ملحق نموده است. و از نسخه رواندى نيز دانستى كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در ابتداى خطبه ٢٣٧ و ٢٣٨ جملاتى افزوده است.

گفتار سيد رضى پيرامون نقل فرازهاى الحاقى
و اذا جاء شى ء من كلامه (عليه السلام)، الخارج فى اثناء حوار او جواب سئوال او غرض آخر من الأغراض فى غير الأنحاء التى ذكر تها و قررت القاعدة عليها نسبتها الى اليق الأبواب به و اشدها ملامحة لغرضه؛ و هر گاه سخنى از آن حضرت، پيش آيد در اثناء گفت و گويى و يا در مورد پاسخ به سئوالى، و يا به منظورى ديگر فرموده كه بيرون از موضوع بخش هاى ياد شده است آن را در بخشى كه با هدف و مقصود آن گفتار مناسب ترست گنجانيدم.
أثناء جمع ثنى - به كسر ثاء -: وسط و لابلا. حوار مصدر حاور مانند محاوره: گفت و گو. غرض: مقصد. أنحاء: اقسام. ملاحة، مأخوذ است. از لمح البرق هر گاه برق از دور بدرخشد.
اما گفتار آن حضرت (عليه السلام) در اثناى محاوره مانند رد آن حضرت (عليه السلام) بر اعتراض اشعث در اثناى خطبه خواندن آن بزرگوار كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) آن را در خطبه ١٩ آورده است.
و اما پاسخ آن حضرت (عليه السلام) از پرسش مردم، مانند پاسخ امام، از كسى كه پرسيده بود: كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و أنتم أحق به؛ (در خطبه ١٦٠) چگونه قوم شما، شما را از خلافت باز داشتند با اين كه شما به اين مقام (از ديگران) سزاوار تريد.
و اما سخن آن حضرت (عليه السلام) با اهداف ديگر، مانند گفتار آن حضرت (عليه السلام) در مورد فرار مصلقه (در خطبه ٤٤) و در مورد بى فايده بودن بيعت مروان با دستش (در خطبه ٧١)، و در راهنمايى آن حضرت (عليه السلام) براى عمر به اين كه شخصا به جنگ فارسيان و هم چنين روميان نرود. (در خطبه ١٤٤)
و سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) تمام اين موارد را در بخش اول آورده، زيرا آن گفتارها از قبيل خطبه ها و اوامر است. همان گونه كه توصيه هاى آن حضرت (عليه السلام) را به لشكريانش نامه (١١)، و وصيت هاى آن حضرت (عليه السلام) را در مورد چگونگى رفتار در اموالش (نامه ٢٤).
و وصيت آن حضرت (عليه السلام) را به حضرت امام حسن و امام حسين (عليه السلام)، - پس از ضربت خوردنش - نامه (٤٧)، و وصيت آن حضرت (عليه السلام) را به فرزندش حسن (عليه السلام)، (نامه ٣١) و وصيت آن حضرت (عليه السلام) را به ابن عباس هنگامى كه او را جانشين خود در بصره نمود نامه (٧٦) و وصيت آن حضرت (عليه السلام) را به ابن عباس هنگامى كه او را براى احتجاج با خوارج فرستاد (نامه ٧٧) و مانند اين ها را در بخش دوم آورده است، زيرا آن ها از قبيل نامه ها و پيام هاست. همان گونه كه سخنان شگفت آور آن حضرت (عليه السلام) را در بخش سوم نقل كرده، زيرا آن ها از قبيل حكمت ها و آداب است. ولى با اين همه گاهى هم او - سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) - از اين قاعده قانون خارج مى شود. به طور نمونه: بيانات آن حضرت (عليه السلام) را پيرامون تر غيب اصحابش به جنگ با دشمن در بخش دوم (وصيت ١١ و ١٤) آورده با اين كه آن ها با بخش اول مناسب ترست. چنانچه گفتار ديگرى از آن حضرت (عليه السلام) را در همين زمينه بر طبق اصل و قاعده در بخش نخست (گفتار ١٢١) آورده است.
و از جمله اين كه گفتار آن حضرت (عليه السلام) را در رد ادعاى انصار در سقيفه در بخش اول (گفتار ٦٥) آورده با اين كه آن با بخش سوم مناسب ترست. چنانچه گفتار ديگر آن حضرت (عليه السلام) را درباره انصار مطابق اصل در بخش سوم (حكمت ١٩٠) نقل كرده است.
و اما اين كه ادعيه آن حضرت (عليه السلام) را در هر سه بخش آورده، زيرا با هر سه تناسب دارد، اگر چه با بخش سوم سازگار ترست، زيرا موضوع اين بخش گسترده ترست، كه در بيان موضوع آن فرموده: (در اين بخش نيز سخنان كوتاه آن حضرت (عليه السلام) در تمام زمينه ها و مناسب ها نقل مى شود) بر خلاف موضوع دو بخش ديگر كه چنين عموميتى ندارد.

نقل گفتار (ابن ابى الحديد) و نقد آن
در اين جا ابن ابى الحديد گفتارى دارد كه قابل خدشه است. او پس از نقل گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) كه فرموده: (بخش نامه هاى برگزيده امير المؤمنين (عليه السلام)) مى گويد: مؤلف كتاب سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در اين بخش مطالبى آورده كه با بخش نخست مناسب ترست.
مانند گفتار آن حضرت به شريح قاضى هنگامى كه خانه خريده بود (نامه ٣)، و گفتار آن حضرت به شريح بن هانى زمانى كه او را فرمانده لشكر پيشرو خود به سوى شام گرداند. (نامه٥٦ ) (١٩٧)
مؤلف: ولى اين اعتراض وارد نيست، اما راجع به گفتار امام به شريح قاضى، سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در عنوان آن گفته: از نامه هاى آن حضرت (عليه السلام) به شريح، و با اين حال چگونه مى توان آن را در بخش نخست (خطبه ها) قرار داد، و اگر هم به صورت نامه. هر چند به صورت قرار داد خريد خانه نبود، آوردن آن در بخش سوم مناسب تر بود، زيرا در زمينه حكمت ها و مواعظ است. و اما گفتار امام (عليه السلام) به شريح بن هانى، سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در عنوان آن فرموده: و من وصيلة له وصى بها شريح بن هانى؛ از وصاياى آن حضرت به شريح بن هانى. و سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در ابتداى بخش دوم آورده: (و اين بخش شامل مى شود برگزيده هايى از عهدنامه هاى آن حضرت را به كارگزارنش و وصيئت هائى كه به نزديكان و ياران خود نموده است) و اين مورد نيز از عهدنامه هاى آن حضرت به كارگزرانش بوده و يا از وصاياى آن حضرت (عليه السلام) به اصحاب خويش. و البته مفاسد كم دقتى بسيار است.

نقل فرازهاى مختلف در زمينه موضوع واحد
و ربما جاء فى ما اختاره من ذلك فصول غير متسقة، و محاسن كلم غير منتظمة؛ بسا، در ضمن نقل سخنان برگزيده آن حضرت (عليه السلام) فصل هاى نامنظم و سخنان جالب غير مرتبى را ايراد نموده ايم. يعنى احيانا در هر كدام از سه بخش فصل هايى آورده ام كه ترتيب در آن ها رعايت نشده و گفتارهايى نقل كرده ام كه در زمينه يك موضوع و يك مقصد نيست.
لا أنى اورد النكت و اللمع، و لا اقصد التتالى و النسق؛ زيرا من نكته ها و سخنان تابناك آن حضرت (عليه السلام) را آورده، توجهى به پيوستگى و نظم ميان آن ها نداشته ام. نكت جمع نكته، و اصل در نكت اين است كه با چوب يا وسيله ديگر بر زمين بزنى چنانچه اثر آن باقى ماند.
لمع جمع لمعه و اصل در آن قطعه اى از گياه است در ميان گياهان تر كه به خشكى گرايد.
و اصل در نسق ترتيب و بر يك روش بودن است.
سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) اگر چه گاه فصل هاى نامرتب و فرازهاى نامنظمى نقل مى كند، ولى بر اين عدم پيوستگى با آوردن لفظ منها، و منها، منه، و منه توجه مى دهد به طور نمونه در عنوان (١) بخش اول گفته: منها فى ذكر الحج؛ قسمتى از اين خطبه است راجع به حج. و در عنوان (٢) آورده است: و منها يعنى آل النبى؛ قسمتى از اين خطبه است درباره اهل بيت پيغمبر (عليه السلام). و در خطبه ٨١ و ٨٢ لفظ و منها آورده است. و همچنين در خطبه فاتعظوا عباد الله (٨٥)، و در خطبه اشباح (٨٩)، و در خطبه فتبارك الله (٩٢)، و در خطبه انظروا الى الدنيا (١٠١)، و در خطبه الحمدلله الذى شرع الأسلام (١٠٤) و در خطبه ملاحم (١٣٨)، و در خطبه كل شى خاضع له (١٠٩)، و در خطبه أرسله داعيا الى الحق (١١٦) و در و من كلام له فى ساعة الحرب (١٢١) و در خطبه ملاحم بصره (١٠٢)، و در خطبه نخمده على ما أخذ و أعطى (١٣٢) و در گفتار و انقادت له الدنيا و الآخرة (١٣٣)، و در كلام له فى معنى طلحة و الزبير (١٣٥)، و در خطبه و أستعينه (١٤٩)، و در خطبه الحمدلله الدال على وجوده (١٥٠) و در خطبه و ناظر قلب البيب (١٥٢)، و در كلام فى الملاحم (١٥٤) و در خطبه أرسله على حين فتره (١٥٦)، و در خطبه امره قضاء و حكمة (١٥٨) در بعضى از آن ها يك بار و در بعضى دوبار و در بعضى سه بار يا بيشتر لفظ و منها را تكرار نموده است. و در بخش دوم در نامه ٦ لفظ منه، و در ٢٤ منها و در ٢٧ منه، و در ٤٥ و من هذا الكتاب، و رد ٢٦ و منه بكار برده است.
و اما اين كه ابن ابى الحديد گفته مقصود سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) از اين گفتار اين است كه او احيانا خطبه يا نامه اى نقل مى كند و در آن فرازها و فصول مختلفى مى آورد و بر همين اساس در موارد زيادى از شرح خود مى گوييد: اين گفتار سيد رضى برگزيده از فصل هاى مختلفى است... بعيد به نظر مى رسد و نهايت چيزى كه در اين باره از او ديده ام خلطى است كه ميان گفتار امام (عليه السلام) درباره خريت ناجى و ياران او كه فرموده: ء أمنوا فقطنوا و نامه آن حضرت (عليه السلام) درباره ايشان كه فرموده: فسجهم بخروجهم مرتكب شده است، ولى اين در حقيقت خلط نيست، زيرا اين دو مانند يك گفتارند. و اما اختلافى كه احيانا بين نقل نهج البلاغه و مآخذ آن ديده مى شود ظاهرا منشأ آن، اختلاف روايات است؛ مثلا اين گفتار امام (عليه السلام) در خطبه ٤٣ و لقد ضربت أنف هذا الأمر و عينه كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در عنوان آن گفته: از سخنان آن حضرت (عليه السلام) پس از فرستادن جرير بن عبد الله بجلى به سوى معاويه، در مدارك آن يافتم كه امام (عليه السلام) اين گفتار را در ايام صفين فرموده است. و نيز در همين خطبه جمله انه قد كان على الناس وال فأحدث أحداثا را يافتم كه امام (عليه السلام) آن را در نامه اش به اهل مصر نوشته است، و همچنين موارد ديگرى در اثناى كتاب بر آن ها آگاه خواهى شد.
خلاصه اين كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) بيانات امام (عليه السلام) را پيرامون يك موضوع از اخبار مختلفى گرد آورده و يك جا نقل مى كند؛ مثلا گفتار امام (عليه السلام) در خطبه ١٢٣ برگرفته از شش روايت است كه همه در زمينه تشويق و ترغيب به جهاد مى باشد، و هم چنين گفتار آن حضرت در خطبه ١٢١ پيرامون حكميت مأخوذ از سه روايت است.

امير المؤمنين (عليه السلام) يگانه فرمانرواى مطلق و زاهد بر حق
و من عجائبه (عليه السلام) التى انفرد بها، و أمن المشاركة فيها ان كلامه (عليه السلام) الوارد فى الزهد، و المواعظ، والتذكير، والزواجر، اذا تأمله المتال، و فكر فيه المتفكر، و خلع من قبله انه كلام مثله (عليه السلام) ممن عظم قدره، و نفذ امره و احاط بالرقاب ملكه لم يعترضه الشك فى انه كلام من لا حظ له فى غير الزهادة، و لا شغل له بغير العبادة؛ و از ويژگى هاى
شگفت آور آن حضرت (عليه السلام) كه به او اختصاص داشته، و كسى در اين جهت با او مشاركت ندارد اين است كه سخنان آن حضرت پيرامون زهد و پارسايى و مواعظ، و ياد آورى از رستاخيز و حساب، و باز داشتن از كردار زشت، به گونه اى است كه اگر كسى در آن ها تأمل و انديشه كند و از قلب خود بيرون نمايد كه اينها سخنان شخصى همانند او بوده كه قدر و منزلتش عظيم، فرمانش مطاع، و حكومتش گسترده بوده شك نخواهد كرد كه اينها گفتار كسى است كه هيچ بهره اى از زندگانى جز زهد و ترك ئنيا، و هيچ كارى جز عبادت پروردگار نداشته است.
ثعالى از ابو سهل حمدونى والى رى كه چند بيتى پيرامون زهد و پارسايى گفته اظهار شگفتى مى كند، پس چگونه از بيانات تكان دهنده و حيرت آور آن حضرت در اين زمينه تعجب ننمايد.
قد قبع فى كسر بيت، او انقطع فى صفح جبل، لا يسمع الا حسه، و لا يرى الا نفسه؛ همچو زاهد و پارسايى كه در كنج خانه خزيده، و يا به دامنه كوهى پناه برده جز نواى خود نشنود، جز خويشتن را نبيند.
اصل در قبع، قبع القنفذ است؛ يعنى: خارپشت در لاك خود فرو رفت. كسر - به كسر قاف - جانب و كناره خانه متصل به زمين... بيت: خيمه و خرگاه. انقطع: منقطع شد، جدا گشت.
فى سفح اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى صحيح الى سفح مى باشد كه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده است. سفح: پايين. حس: صداى آهسته. و لا يرى الا نفسه؛ جز خود كسى را نبيند بمانند سقراط حكيم، چنانچه در كتاب اخبار الحكماء قفطى آمده: سقراط به سقراط الحب معروف بوده، زيرا در تمام مدت زندگانى اش در ميان سبوى بزرگى منزل گزيده و در هيچ خانه و اتاقى وارد نشده و خود را در ميان عبايى پيچيده جز آن لباسى براى خود تهيه نكرده است، او را پادشاه زمانش به قتل رسانيد بدان سبب كه سقراط وى را از كارهاى زشت و ناروايش باز مى داشت. پادشاه به او گفت: تو برده من هستى. سقراط به او گفت: ولى تو برده برده من مى باشى. پادشاه گفت: چگونه؟ گفت: زيرا من مالك شهوت خويشم و تو مملوك شهوتت، پس تو برده من هستى. (١٩٨)
و لا يكاد يوقن بأنه كلام من ينغمس فى الحرب مصلتا سيفه فيقط الرقاب و يجدل الأبطال؛ و هيچ گاه باور نمى كند كه اينها سخنان كسى است كه در ميدان نبرد شمشير كشيده گردن ها را مى زند، و شجاعان را به خاك مى افكند.
ينغمس غوطه ور مى شود. مصلتا: شمشير از غلاف بيرون كشيده. يقط: به پهنا مى برد، مأخوذ از قط القلم: قلم را به پهنا بريد، و گويند: فط البيطار الحافر: سم چارپا را تراشيد و صاف كرد. يجدل: بر زمين مى زند. أبطال جميع بطل: شجاع.

امير المؤمنين (عليه السلام) در صحنه كارزار
در وقعه صفين نصر بن مزاحم آمده: هنگامى كه امير المؤمنين (عليه السلام) در جنگ صفين معاويه را به مبارزه طلبيد و او امتناع ورزيد، عروه دمشقى بميدان آمده به آن حضرت (عليه السلام)، عرضه داشت: اگر معاويه از جنگ با تو سر بر تافته، با من بيا. اصحاب آن حضرت (عليه السلام) به امام (عليه السلام) گفتند: رها كن اين كلب را كه براى شما خطرناك نيست. امام (عليه السلام) فرمود: بخدا سوگند: امروز معاويه نسبت به من خشمگين تر از اين مرد نيست، مرا با او واگذاريد، و سپس به او حمله كرد و به او شمشيرى زد كه بدنش دو نصف شد نصفى از راست و نصفى از چپ بر زمين افتاد و هر دو لشكر از هول ضربت آن حضرت (عليه السلام) به اضطراب افتادند. و آن گاه امام (عليه السلام) به او خطاب كرد:
اى عروه! برو و قومت را خبر ده: هان سوگند به خدايى كه محمد را به حق برانگيزانيد به راستى تو آتش دوزخ را به چشم ديدى و از پشيمان كاران گرديدى (١٩٩).
و يعود به ينطف دما و يقطر مهجا؛ و با شمشير خود بازگشته در حالى كه خون از آن مى چكيد، و جان ها را از تن بيرون نموده.
يعود به باز مى گردد با شمشير خود. ينطف: روان است. مهج جمع مهجه خون قلب است. و اين كه آن حضرت (عليه السلام) داراى چنين ويژگى بوده از و اضحات است.
به طورى كه او را قتال العرب (كشنده عرب) ناميده اند. و خودش مى فرمود: والله لو تظاهرت العرب على قتالى لما وليت عنها. ولو أمكنت الفرص من رقابها لسارعت اليها (٢٠٠)؛ به خدا سوگند اگر تمام عرب صف اندر صف در برابر من بايستند به آنان پشت نكنم. و اگر فرصتى دست دهد به كشتن آنان بشتابم.
و مى فرمود: به مصاف هيچ كس نرفتم جز اين كه او مرا در قتل خويش يارى نمود (٢٠١)، يعنى از مهابت آن حضرت (عليه السلام) دلش از جا كنده شده و رشته حياتش پاره گرديد. در تاريخ طبرى از ابو لبيد نقل كرده كه گويد: على در روز جمل دو هزار و پانصد نفر از ما كشت و آفتاب در اين جا بود (يعنى در قسمتى از روز.)
و از ابن ابى يعقوب نقل كرده كه گويد: على بن ابى طالب (عليه السلام)؛ روز جمل دو هزار و پانصد تن را كشت - يعنى از قبائل -. يكهزار و سيصد و پنجاه تن از ازد، هشتصد تن از بنى ضبه، سيصد و پنجاه تن از ساير مردم. (٢٠٢)
در وقعه صفين نصر بن مزاحم از جابر بن عمير انصارى نقل كرده كه گويد: سوگند به خدايى كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را به پيامبرى برگزيد هيچ گاه نشنيديم از آن زمان كه خدا آسمان ها و زمين را آفريده كه رئيس قومى در يك روز با دست خويش بمانند على بكشد، به راستى او بنا به گزارش شمارش گران زياده بر پانصد تن از نامداران عرب را به قتل رساند، و با شمشير خميده مى آمد و مى گفت: به درگاه خدا و شما مردم معذرت مى خواهم از اين شمشير كج. تصميم داشتم آن را صاف و صيقلى كنم ولى اين فرمايش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه فرموده: لا سيف الا ذوالفقار، و لا فتى الا على مرا از اين كار باز داشت، و من با شمشير از او حمايت و دفاع مى كنم. جابر مى گويد: پس ما شمشير را از او مى گرفتيم و آن را راست مى كرديم و سپس شمشير را از ما مى گرفت و به عرض صف دشمن يورش مى برد. به خدا سوگند هيچ شجاعى و شير مردى در برخورد با دشمنش از او سخت تر و بى باك تر نبود. (٢٠٣)

امير المؤمنين (عليه السلام) زاهدترين زاهدان
و هو مع تلك الحال زاهد ژ؛ و او با آن حال پارساترين پارسايان بود. او با آن حالت جنگ آورى و كشتن شجاعان زاهدترين زاهدان بود.
او كسى بود كه دنيا را سه طلاقه كرد. و به دنيا خطاب مى نمود: غرى غيرى؛ (٢٠٤) غير مرا مغرور كن. و مى فرمود: ما لعنى و لنعيم يفنى، و لذة لا تبقى (٢٠٥) ؛ على را چه كار با خوشى و نعمتى كه فانى مى شود، و لذتى كه پايدار نمى ماند. و مى فرمود: دنياكم هذه ازهد عندى من عفطة عنز (٢٠٦) ؛ اين دنياى شما در نگاه من از آب بينى بزى هم بى ارزش تر است. و چنان بود كه بر روى خاك مى خوابيد تا اين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به او كينه ابو تراب داد و اين كينه، محبوب ترين كينه ها نزد آن حضرت (عليه السلام) بود. و تضاد روحيه جنگ آورى و زهد بسيار روشن است.

سخنان حيرت انگيز آن حضرت (عليه السلام) راجع به مردگان
ابن ابى الحديد در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام): سلكوا فى بطون البرزخ سبيلا... آورده: من بسى در شگفتم از مردى كه درباره جنگ و حماسه چنان سخن مى گويد كه مناسب خوى شلنگان و شيران و امثال آن هاست و سپس در همان حال اگر بخواهد موعظه كند چنان تكلم مى نمايد كه مناسب طبع راهبان ژنده پوشى است كه هرگز گوشت نخورده و خونى بر زمين نريخته اند، گاه در صورت بسطام بن قيس شيبانى و عتبة بن حرث يربوعى و عمر بن طفيل عامرى نمايان مى شود، و گاه در قيافة سقراط حكيم يونانى و يو حنا معمدان اسرائيلى، و مسيح بن مريم الهى!، و من به همه مقدساتى كه تمام امت ها بدان ها سوگند خورند قسم ياد مى كنم كه مدت پنجاه سال است اين خطبه را بيش از هزار بار خوانده ام. و هيچ دفعه اى نبوده جز اين كه در وجودم ترس و خوف و بيدارى پديد آورده، و در قلبم طپش و در اعضاء و جوارحم لرزش ايجاد نموده، و هيچ گاه در آن تأمل نكرده ام جز اين كه مردگان از خانواده و بستگان و دوستانم را به خاطر آورده ام و چنين پنداشته ام كه من همان كسى هستم كه آن حضرت (عليه السلام) حال او را وصف كرده است. (٢٠٧)
و بدل الابدال؛ و برگزيدگان است. يعنى: ولى اولياء و سرو مردان خداست.

اصطلاح ابدال
در لسان العرب آمده: ابدال گروهى از صالحان و نقباء هستند كه خداوند به خاطر آنان زمين را برقرارمى دارد، چهل تن از آنان در شام و سى تن در ساير شهرها، هر گاه يكى از آنان بميرد خدا فرد ديگرى را به جاى او مى گمارد، و به همين جهت آنان را ابدال (جانشين يكديگر) نامند. مفرد آن بدل و بدل است. ابى دريد گفته: مفرد آن بديل است. و ابن شميل به اسنادش از على - كرم الله وجهه - روايت كرده كه ابدال در شام، و نجباء در مصر، و عصائب در عراق اند. (٢٠٨) ابن شميل گفته: ابدال نيكان و صالحان اند كه به جاى صالحان نشينند، و عصائب يك يا چند گروه به هم پيوسته اند كه بين آنان جنگ باشد - تا اين كه گويد: - ابن سكيت گفته: ابدال جمع بدل و بدل است. و جمع بديل بدلى آيد. (٢٠٩)
مؤلف: به احتمال قوى اصل در اصطلاح ابدال صوفيه باشند كه آن را براى بزرگان و اقطاب خود وضع كرده اند. و در سلسله سند حديث ياد شده چند تن از امويان است، وگرنه اهل شام فرمانبردارترين مردم براى مخلوق و عاصى تر ينشان براى خالق اند. و زمين از آغاز خلقت بنى آدم هيچ گاه خالى از حجت نبوده كه يا پيامبر است و يا امام.
در هر حال، بنا به گفته ابن دريد كه گفته: بديل، ابدال اين گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) كه فرموده: بدل الا بدال غير صحيح است. ولى حق آن است كه قول ابن دريد خطاست، و صواب گفته ابن سكيت است از اين كه مفرد ابدال بدل و بدل مى باشد.
و هذه من فضائله العجيبة، و خصائصه اللطيفة التى جمع بها بين الأضداد؛ و اين از فضائل شگفت آور و خصائص لطيف و ظرايف آن حضرت (عليه السلام) است كه ميان صفات متضاد جمع نموده است. صفاتى كه اجتماع آن ها در هر انسان ديگر از محلات است.

صفات متضاد در وجود آن حضرت (عليه السلام)
آرى، اين ويژگى براى آن حضرت (عليه السلام) بيان داشته مطلبى است كه نخست قرآن كريم آن را درباره آن بزرگوار اثبات نموده كه مى فرمايد: أشداء على الكفار رحماء بينهم (٢١٠)؛ بر كافران بسيار سخت دل و با يكديگر بسيار مهربان اند.
و سپس خود آن حضرت (عليه السلام) از آن ياد كرده در نامه اى كه به عثمان بن حنيف نوشته - پس از اشاره به اين نكته كه منحصر بودن خوراكش در دو قرص نان منافاتى با قوت و نيروى عظيم جسمانى او كه قادر است با تمام مردم برابرى كند ندارد - مى فرمايد: و كانى بقائلكم يقول اذا كان هذا قوت ابن أبى طالب فقد قعد به الضعف عن قتال الأقران و منازلة الشجعان... (٢١١) ؛ گويا مى بينم كه گوينده اى از شما مى گويد: اگر اين خوراك پسر ابو طالب است پس ضعف و ناتوانى او را از نبرد با حريفان و برابرى با دليران باز مى دارد.
آرى، آن حضرت در علم و عبادت نيز در بالاترين مرتبه و عالى ترين درجه قرار داشته، با اين كه اين دو فضيلت در غير او متقابل و غير قابل اجتماع اند، و به همين جهت در روايات آمده: عالم چنين و چنان است. و عابد چنين و چنان. خلاصه اين كه وجود آن بزرگوار (عليه السلام) با آن جامعيت از آيات قدرت الهى است.
ليس على الله iiبمستنكر أن يجمع العالم فى واحد
(٢١٢)
و الف بين الأشتات؛ و ميان خصلت هاى متفرق پيوند داده است. يعنى خصلت هايى كه در ديگران پراكنده و غير قابل جمع اند.
ابن سينا مى گويد: هيچ شجاعى فيلسوف نبوده جز على بن ابى طالب (عليه السلام).
ثعالبى به متنبى گفته: تو سروده اى:
يرى الجناء أن العجز iiحزم و تلك خديعة الطبع iiالئيم
و كل شجاعة فى المرء تغنى و لا مثل الشجاعة فى iiالحكيم
افراد ترسو مى پندارند عجز و ناتوانى حزم و احتياط است. ولى اين از فريب كار يخوى فرومايگان است. هر شجاعتى در وجود مرد موجب بى نيازى او است. و هيچ چيز بمانند شجاعت در انسان حكيم نمى باشد.
ولى كى و كجا كه شجاع حكيم باشد؟! (يعنى آن دو قابل جمع نيستند) متنبى گفت: اين على بن ابى طالب - كرم الله وجهه - است كه هم شجاع بوده و هم حكيم. (٢١٣)
در فواتح ميبدى آمده: به شافعى گفتند: درباره على بن ابى طالب چه مى گويى؟ گفت: چه گويم درباره مردى كه سه چيز همراه با سه چيز در او جمع شده كه براى هيچ كس اين گونه پديد نيامده است. سخاوت با فقر، شجاعت با رأى و تدبير و علم با عمل، و اين شعر بخواند:
انى عبد iiلفتى أنزل فيه هل أتى
الى متى iiأكتمه أكتمه الى iiمتى
من غلام آن جوانمردى هستم كه سوره هل اتى در شأن او نازل گشته، تا كى او را كتمان كنم. كتمان تا چه وقت؟!
آن حضرت (عليه السلام) ميان شجاعت و بخشندگى نيز جمع كرده است.

نقل و نقد گفتار ابن ابى الحديد پيرامون عدم اجتماع شجاعت و سخاوت
ابن ابى الحديد مى گويد: ما هيچ گاه شجاع بخشنده نديده ايم. عبد الله بن زبير شجاع بوده اما بخيل ترين مردم بوده است. پدر او زبير نيز شجاع بوده ولى بسيار بخيل، كه عمر به او گفت: اگر تو خليفه شوى مردم در بطحا به خاطر يك صاع و يك مد گندم بر سرو كله هم مى زنند. على (عليه السلام) مى خواست عبد الله بن جعفر را به علت اسراف و ريخت و پاش هايش تحجير و محدود كند. عبد الله چاره اى انديشيد و زبير را در مال خود شريك نمود پس على (عليه السلام) فرمود: او به پناه گاهى پناه برده است. (٢١٤)
مؤلف: اين گفته ابن ابى الحديد كاملا بى اساس است. و چگونه شجاع بخشنده وجود نداشته باشد با اين كه شعرا بسيارى ممدوحين خود را به داشتن اى خصوصيت ستوده اند. شاعرى گفت:
كفاك كف ما تليق در iiهما جودا و أخرى يعط بالسيف دما
دو دست تو، يكى مال مى بخشد، و ديگرى با شمشير خون عطا مى كند.
و ديگرى گفته:
سماؤك تمطر الذهبا و حربك يلتظى لهبا
وأى كتيبة لا قتك لم تستحسن iiالهربا
آسمان تو زر مى بارد، و از حماسه تو آتش زبانه مى كشد كدام قهرمان با تو روبرو شده كه فرار را برقرار اختيار نكند.
بعضى از شعرا نيز به داشتن اين ويژگى به خود باليده است، حسان گفته است:
لنا الجفنات الغر يلمعن بالضحى و اسيافنا يقطرن من نجدة iiدما
مائيم صاحبان كاسه هاى بزرگ كه به هنگام چاشت مى درخشند، و شمشيرهاى ما جارى مى سازند از روى غلبه و قوت خون دشمنان را.
گويند: وقتى نابغه اين شعر حسان را شنيد گفت: كاسه ها و شمشير هايت بشكند.
آرى، چگونه قهرمان سخاوتمندى يافت نشود حال آن كه ابو دلف عجلى در نهايت درجه بخشيدگى و دلاورى بوده است. اما بخشندگى او چنان بوده كه هرگاه اموال به نزد او مى رسيد آن ها را بر روى پوست ها مى گسترانيد و شاعران را به غارت آن ها دستور مى داد، پس هر كدام به قدر توانش از آن ها بر مى داشت.
و درباره او گفته اند:
انما الدنيا iiأبودلف بين باديه و محتضره
فاذا ولى iiأبودلف ولت الدنيا على أثره
دنيا (ابودلف) است در ميان شهر و روستايش و هر گاه او برود دنيا به دنبالش مى رود.
آورده اند: مأمون بر ابودلف و كسى كه او را با اين دو شعر ستوده خشمناك شده به اين پندار كه پس از اين شعر ديگر مدح و ستايشى براى او باقى نمانده است.
و اما شجاعت ابودلف چنان بود كه در يكى از سفرها با كاروانى به مكه مى رفت، وقتى از كوفه گذشتند عده زيادى از اعراب راهزن راه بر ايشان بسته و قصد غارت آنان را داشتند، ولى وقتى شنيدند ابودلف در ميان كاروان است بدون جنگ و خونريزى گريختند. و او چنان بود كه به شجاعتش مثل مى زدند.
در حضور مبرد از شانس و اقبال سخن به ميان آمد، او گفت: شاعرى اين شعر را سرود:
أم حسبت سواد الليل iiشجعنى أو أن قلبى فى جنبى أبى دلف
آيا پنداشته اى سياهى شب مرا دلير نموده يا اين كه قلب من در سينه ابودلف است.
و آن سراينده قصد ستايش ابودلف را نداشت، اتفاقا اين شعرش به گوش ابودلف رسيد، پس چهار هزار درهم براى هديه فرستاد بدون اين كه آن شخص انتظار داشته باشد.
حاتم طائى نيز در عصر جاهليت و معن بن زائده شيبانى در اسلام هم شجاع بوده اند و هم سخاوتمند جز اين كه سخاوت آنان مشهورتر از شجاعتشان بوده و شجاعت ايشان را تحت الشعاع قرار داده است.
ابن قتيبه در شعر آورده: حاتم طائى چنان بوده كه هرگاه مى جنگيد پيروز مى شد. و آن گاه كه غنيمتى به دست مى آورد آن را به غارت مى داد.
در مصباح كفعمى در خطبه جناس قلب او آمده: أين من فاق قسا فى فصاحته و حصافته، و ساق حاتما فى سماحته و حماسته؛ كيست آن كه بتواند بر قس در فصاحت و حصافت درايت او برترى نمايد. و با حاتم در جوانمردى و جنگ آوريش مسابقه دهد. (٢١٥)
جود و بخشش معن بن زائد هم بى نيازى از بيان است. حتى اين كه شاعر در مرثيه او خطاب به قبرش گفته:
أيا قبر معن كيف واريت iiجوده و قد كان منه البر و البحر مترعا
اى قبر (معن) چگونه پنهان كردى بخشش (معن) را حالى كه بيابان و دريا مملو از بخشش او بود.
در شجاعت او همين بس كه منصور را از چنگ لشكريان ابو مسلم نجات داد، هنگامى كه منصور ابو مسلم را گشت و در محاصره لشكريان او قرار گرفت، و آنان درباره ابو مسلم اعتقاد خدايى داشته و منصور مشرف به هلاكت بود. (٢١٦)
يزيد بن مهلب نيز در شجاعت و سخاوت چنان بود كه به او مثل مى زدند. كعب اشقرى درباره او گفته:
يداك احدا اهما تسقى iiالعدوبها سما و أخرى نراها لم يزل ديما
دستان تو چنان است كه با يكى جام زهر آلود به دشمن مى نوشانى. و ديگرى را مى بينم كه پيوسته در حال بخشش است.
داستان هاى جود و بخشش او در كتاب هاى تاريخ مسطور است يك بار بالاى منبر مضطرب شده به منبر لگدى زد و گفت: فتى حروب لا فتى منابر؛ من مرد جنگم نه مرد منبر و خطابه.
يزيد بن مزيد شيبانى از فرماندهان هارون الرشيد نيز جامع بين شجاعت و سخاوت بوده است. سلم خاسر درباره او گفته است:
ان لله فى البرية iiسيفين يزيدا و خالد بن iiالوليد
ذلك سيف الذى فى سالف الدهر و هذا سيف الأمام iiالرشيد
ما مقامى على الندى و iiقد فاضت بحور الندى بكفى iiيزيد
خدا در ميان مردم دو شمشير دارد: يزيد و خالد بن وليد، آن يكى شمشيرى بود در زمان هاى گذشته، و اين يكى (يزيد) شمشير هارون الرشيد است. چرا بر عطاى (اندك) صبر كنم، حال آن كه درياهاى بخشش از دستان يزيد سرازير است.
و هنگامى كه شاعرى در يمن بر او وارد شده در ستايش او گفت:
يوماه يوم للمواهب و iiالندى خضل و يوم دم و خطف منية
و لقد أتيتك واثقا بك iiعالما أن لست تسمع مدحة iiبنسية
او را دو روز است، روز خوشى كه در آن بخشش و عطاست، و روز خون و مرگبار، به نزد تو آمدم با اعتماد بر تو و يقين به اين كه هرگز مديحه سرايى را به نسيه گوش نمى كنى.
(يزيد) به او گفت: راست گفتى، من چنان نيستم كه مدح را نسيه بشنوم، هزار دينار به او بدهيد.؛ رذيل طبرى آمده: عبيدالله بن عباس بزرگ مردى شجاع و سخاوتمند بود هر روز جزورى (شتر كشتنى) نحر مى كرد... . (٢١٧)
بنى هاشم به طور عموم هم شجاع بوده اند و هم كريم و بخشنده.
وانگهى، اگر شخص شجاع بخشنده نيست ولى از كجا كه حتما بخيل باشد، چنانچه گفتار ابن ابى الحديد بر آن دلالت دارد، و چه ملازمه اى بين آن دو هست؛ مثلا خالد بن وليد، مالك اشتر، هاشم مرقال و گروه بى شمار ديگرى شجاع بوده اند و كسى آنان را به بخيل بودن معرفى نكرده است.
و اما افرادى را كه به عنوان نمونه شجاعت و بخل از آن ها ياد كرده مانند زبير و عبد الله بن زبير و همچنين طلحه و عبد الملك كه در ادامه گفتارش از آنان نام برده بخل و شجاعت آنان اتفاقى بوده است.
صرف نظر از اين كه دارى شجاعت فوق العاده اى نبوده اند، خصوص طلحه و عبد الملك بلكه عبد الملك اساسا جنگ و مبارزه اى از او ديده نشده است. بله، او مردى سنگدل بوده كه نقل شده پسر عموى خود (اشدق) را دست بسته به قتل رسانده است. (٢١٨)
و چگونه ميان شجاعت و سخاوت منافات باشد حال آن كه هيچ انسانى به كمال نرسد جز با داشتن اين دو مزيت. بخترى درباره ابو عيسى بن صاعد گفته است:
نصيبك فى الأكرومتين iiفانما يسود الفتى من حيث يسخو و يشجع
تو از هر دو مزيت نصيب دارى، چرا كه جوانمرد تنها با داشتن جود و شجاعت به بزرگى مى رسد.
هم چنان كه مطلبى را كه درباره زبير گفته از اين كه امير المؤمنين (عليه السلام) قصد داشت عبد الله بن جعفر را از تصرف در اموالش محجور گرداند و او به منظور رهايى از اين تصميم امام (عليه السلام) زبير را در مال خود شريك نمود، در هيچ كتابى نيافته ام، تنها خطيب در شرح حال ابو يوسف آورده: عبد الله بن جعفر نزد زبير آمد و گفت: فلان كالا و فلان كالا را خريده ام، و عمويم مى خواهد پيش عثمان رود - و داستان حجر را نقل كرده - پس عثمان گفت: چگونه مى توانستم كسى را در معامله اى كه زبير با او در آن شريك است محجور گردانم.
احمد بن حنبل مى گويد: اين داستان را جز از حديث ابو يوسف نشنيده ام. (٢١٩)
خلاصه اين كه مطلبى را كه ابن ابى الحديد ادعاء كرده از تضاد بين شجاعت و سخاوت صحت و واقعيت ندارد. بله، بعضى از شعرا با تخيلات شاعرانه خود آن را از مقوله تضاد دانسته اند با اين پندار كه با سخاوت ممدوح او گروهى از اطرافيان وى از نعمت حيات برخوردار شده و با شجاعتش عده اى به هلاكت مى رسند، و چنين سروده است.
يحيى الأنام فى الجدب ان قحطوا جودا و يشقى به يوم الوغى iiالهام
حالان ضدان مجموعان فيه iiفما ينفك بينهما بؤس و iiانعام
كالمزن يجتمع الضدان فيه معا ماء و نار و ارهام و iiاضرام
مردم در خشك سالى به بركت سخاوت او زنده مى شوند. و در روز جنگ با دست او سرها از تن جدا مى گردد، دو خصلت متضاد در وجود او گرد آمده كه هرگز احوال مختلف سختى و خوشى آن دو را از هم جدا نكند، بمانند ابر سفيد باران دار كه در آن اجتماع ضدين تحقق يافته، آب و آتش، بارندگى و برق زدن.
و البته شعرا از اين گونه تخيلات شعرى فراوان دارند، كه با تخيل ميان اشياء ايجاد تضاد مى نمايند. شاعرى گفته:
و من عجب أن الصوارم فى الوغى تحيض بأيدى القوم و هى iiذكور
و أعجب من ذا أتها فى iiأكفهم تؤجج نارا و الأكف iiبحور
عجب آور اين كه شمشيرها با اين كه مذكراند در صحنه كار زار در دستان قوم حائض مى شوند، و عجب تر اين كه از شمشيرهايى كه در دستان ايشان است آتش زبانه مى كشد، دستانى كه درياست.
و كثيرا ما اذكر الاخوان بها و استخرج عجبهم منها و هى موضع للعبرة بها و الفكرة فيها؛ بسيارى اوقات اين نكته را با برادران مذاكره نموده شگفتى ايشان را از اين ويژگى مى ديدم و البته اين خصوصيتى است شايان عبرت گرفتن و انديشيدن.
در نسخه مصرى اذكر آمده، و صحيح اذاكر مى باشد چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده است. بها: به اين فضيلت شگفت انگيز. عجبهم يعنى اعجاب فطرى ايشان كه از مشاهده مانند چنين ويژگى برانگيخته مى شود. و هى موضع للعبرة... يعنى اين فضيلت جاى عبرت گرفتن و فكرت دارد. و دريافت اين كه آن بزرگوار (عليه السلام) يك بشر عادى و معمولى نبوده، بلكه اجتماع صفات متضاد در وجود آن حضرت (عليه السلام) از نشانه هاى قدرت الهى و گواه بر امامت اوست.

علت وجود نسخه بدل و تكرار در نهج البلاغه
و ربما فى اثناء هذا الاختيار اللفط المردد و المعنى المكرر و العذر فى ذلك ان روايات كلامه (عليه السلام) تختلف اختلافا شديدا؛ بسا در اثناى اين كتاب لفظ مردد (نسخه بدل) و يا معناى مكرر آمده، سرش اين است كه سخنان آن حضرت (عليه السلام) در روايات داراى يا بيشتر نقل شده و هم چنين معناى مكررى و لو با لفظ ديگرى، و عذر ما در اين ترديد و تكرار اين است كه روايات بمانند نقل ديگر مطالب داراى اختلاف است و با تعبيرهاى متنوع رسيده است.
فربما اتفق المختار فى رواية فنقل على وجهه، ثم وجد بعد ذلك فى رواية اخرى موضاعا غير وضعه الاول؛ گاه سخنى را در روايتى طورى مى ديدم و آن را همان گونه نقل مى كردم و سپس در روايت ديگرى به گونه اى ديگر مى يافتم. اتفق: رخ مى داد.
على وجهه يعنى به مان گونه كه در آن روايت بود. غير وضع الاول: به غير كيفيت اول.
اما بزيادة مختارة او بلفظ احسن عبارة فتقتضى الحال ان يعاد، استظهارا للاختيار و غيرة على عقائل الكلام؛ يا اين كه داراى زيادى جالبى بود، يا خوش عبارت تر بود و حال اقتضاى تكرار آن را مى كرد و انگيزه ما در اين تكرار تكميل كتاب و اهتمام بر حفظ سخنان برگزيده آن حضرت (عليه السلام) بود.
مختارة شايسته انتخاب. أو بلفظ اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى صواب أولفظ مى باشد كه در نسخه ابن ابى الحديد، و ابن ميثم، و خطى آمده است عطف بر زيادة. أحسن عبارة يعنى خوش عبارت تر از نقل اول فتقتضى الحال أن يعاد: مناسب بود تكرار شود، چرا كه از موضوع كتاب بود. استظهارا يعنى به جهت كامل نمودن، (مفعول له) است. براى يعاد. للاختيار يعنى برگزيدن انتخاب سخنان آن حضرت (عليه السلام) غيرة (به فتح غين) مأخوذ از غار الرجل على أهله رشك برد مرد بر زن خود. و غيرة (به كسر) جوهرى گفته: به معناى ميره خوار و بار است گويند: غار اهله: خوار و بار آورد جهت خانواده اش. (٢٢٠) و زمخشرى گفته: به معناى ديه است، و جمع آن غير آيد، شاعر گفته:
لنجد عن بأيدينا أنوفكم بنى أميمة ان لم تقبلوا الغيرا
(٢٢١)

اى (بنى اميمه) اگر ديه هاى ما را نپذيريد بينى هاى شما را با دستان خود مى بريم (شما را مثله مى كنيم).
عقائل الكلام يعنى سخنان گران بهاى آن حضرت (عليه السلام)، از اين كه ناگفته بماند.



۳
توحيد در نهج البلاغه

نمونه هايى از تكرار در نهج البلاغه
اما مواردى كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) به علت داشتن زيادى زيبا و ارزنده تكرار نموده اين كه در خطبه ١٤٧ آورده: و من كلام له (عليه السلام) قبل موته؛ از سخنان آن حضرت (عليه السلام) كه پيش از وفات فرموده است. و همين سخنان را در نامه ٢٣ با عنوان: و من كلام له قال قبل موته على سبيل الوصية؛ از سخنان آن حضرت (عليه السلام) كه پيش از وفات به طرز وصيت بيان فرموده است. نيز آورده است و در پايان دوم به اين تكرار اشاره نموده و گفته: قد مضى بعض هذا الكلام فى ما تقدم من الخطب. الا أن فيه ها هنا زيادة أوجبت تكريره؛ قسمتى از اين گفتار در بخش گذشته (خطبه ها) آورده شده ولى اين يكى داراى اضافاتى است كه موجب تكرار آن گرديد.
و جمله المرء مخبوء تحت لسانه (حكمت ١٤٨)، در حكمت ٣٩٢ با زيادى تكرار شده، ولى سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) متوجه اين تكرار نشده به دليل اين كه بمانند اول با آن اشاره نكرده است. و عجب اين كه گفتار امام (عليه السلام) را در حكمت ١١٦ كم من مستدرج بالاحسان اليه، و مغرور بالستر عليه و مفتون بحسن القول فيه، و ما ابتلى الله أحدا بمثل الأ ملاء له در حكمت ٢٦٠ پيش از (فصل غريب) تكرار نموده، و گفته است: اين سخن پيش از اين نقل شده، اما در جا اضافاتى دارد، با اين كه در دوم هيچ گونه نسخه مصرى، و اما نسخه ابن ميثم دوم را ندارد.
هم چنان كه حكمت ٢٢ را در ٣٨٩ تنها بنا به نقل ابن ابى الحديد با زيادتى تكرار كرده، نه ابن ميثم، ولى نسخه اى كه از ابن ميثم نزد اين جانب است بعد از حكمت ٨١ اغلاط زيادى دارد كه لازم است به نسخه هاى ديگر مراجعه شود.
و از مواردى كه با لفظ ديگر تكرار كرده اين گفتار امام (عليه السلام) است در خطبه ٣٣: أما و الله ان كنت لفى ساقتها حتى ولت بخذافيرها، ما ضعف و ما جبنت، و ان مسيرى هذا لمثلها. فلأنقبن الباطل حتى يخرج الحق من جنبه كه آن را در خطبه ١٠٢ تكرار كرده، ولى به تكرار اشاره نكرده است.
و گفتار آن حضرت (عليه السلام) را در خطبه ١٧٠: أاللهم انى أستعينك على قريش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمى. و ضغروا عظيم منزلتى و اجمعوا على منازعتى امرا هو لى، ثم قالوا: ألا ان فى الحق أن تاخذه و فى الحق أن تتركه در خطبه ٢١٥ با لفظ ديگرى تكرار كرده و ظاهرا متوجه تكرار نشده به علت مطلبى كه در آينده خواهيم گفت.
و نيز گفتار امام (عليه السلام) را در خطبه ٢٦: فنظرت فاذا ليس لى معين الا اهل بيتى فضننت بهم عن الموت، و أغضيت على القذى، و شربت على الشجى، و صبرت على أخذ الكظم، و على امرى من طعم العقلم در خطبه ٢١٥ با لفظ: فنظرت فاذا ليس لى رافد و لاذاب و لا مساعد، الا اهل بيتى، فضننت بهم عن المنية، فأغضيت على القذى، و جرعت ريقى على الشجى، و صبرت من كظم الغيظ على أمرى من العلقم، و آلم للقلب من حز الشفار تكرار كرده، و آن گاه گفته است: اين گفتار در ضمن خطبه اى كه پيش از اين آورده شده نقل گرديده، ولى آن را در اين جا مجددا آورديم به علت اختلاف دو روايت.
سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) اگر چه در ضمن خطبه ٢١٥ مضمون مطلبى را كه در خطبه ١٧٠ آمده تكرار كرده است، چنانچه پيش از اين گذشت، ولى مقصود او از اين كه فرموده: و قد مضى... اشاره به خطبه ٢٦ است، و ممكن نيست اشاره به هر دو خطبه باشد، زيرا فرموده: هذا الكلام؛ اين گفتار در حالى كه جمله آخر خطبه ٢١٥ در خطبه ١٦٧ نيامده، و نيز فرموده: خطبة متقدمة - كه به لفظ مفرد آورده است -.
و نيز گفتار امام (عليه السلام) را در خطبه ٣٢ ان الله بعث محمدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و ليس أحد من العرب يقرء كتابا... در خطبه ١١٢ تكرار كرده و گفته است: پيش از اين چكيده اى از اين گفتار به روايتى مغاير با اين روايت نقل گرديده است.
و نيز حكمت ١١٧ را: هلك فى رجلان: محب غال و مبغض قال در حكمت (٤٦٩) با لفظ: يهلك فى رجلان: محب مفرط، و باهت مفتر تكرار نموده و فرموده: دوم مانند اول است.
و نيز گفتار امام (عليه السلام) را در خطبه ٧٠ پيرامون صلوات فرستادن بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم): حتى أورى قبس القابس... در خطبه ١٠٤ تكرار نموده و فرموده است: اين گفتار در گذشته نقل گرديده ولى در اين جا دوباره نقل گرديد به علت اختلاف دو روايت. و نيز اين سخن امام (عليه السلام) را در حكمت ٢٦٧: يابن آدم! لا تحمل هم يومك... در حكمت ٣٧٩ تكرار كرده و فرموده است: اين گفتار پيش از اين نقل گرديده است.
و نيز گفتار امام (عليه السلام) را در حكمت ١٥: تذل الأمور للمقادير حتى يكون الحتف فى التدبير در حكمت ٤٥٩ با اين تعبير يغلب المقدار على التقدير حتى تكون الآفة فى التدبير تكرار كرده، ولى به آن اشاره نكرده و عذز نخواسته است.
و جمله أشد الذنوب ما استهان به صاحبه در حكمت ٣٤٨ را با لفظ أشد الذنوب ما استخف به صاحبه در حكمت ٤٧٧ تكرار كرده، ولى متوجه تكرار نشده و عذز نخواسته است.
و ربما بعد العهد ايضا بما اختير اولا فأعيد بعضه سهوا او نسيانا؛ و گاهى هم به علت فاصله زمانى زياد از روى غفلت و فراموشى قسمتى از آنچه را كه قبلا ذكر كرده ام دوباره آورده ام. يعنى نه به علت داشتن زيادى يا بهتر بودن عبارت دوم. اين گونه در نسخه مصرى به لفظ او نسيانا آمده، ولى صحيح ونسيانا مى باشد - با واو - و عطف آن تفسيرى است.
لا قصدا و اعتمادا؛ نه از روى قصد و تعمد. اعتماد يعنى تعمد، و عطف آن تفسيرى است:
سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) جمله ما شككت فى الحق مذأريته در خطبه ٤ را در حكمت ١٨٤ نسيانا تكرار كرده است.
و جمله من أبدى صفحته للحق هلك در خطبه ١٦ را در حكمت ١٨٨ سهوا تكرار نموده است.
و نيز جمله كلمة حق يراد بها الباطل در خطبه ٤٠ را در حكمت ١٩٨ از روى فراموشى تكرار كرده است.
و جمله من ظن بك خيرا فصدق ظنه را كه در نامه ٣١ در وصيت آن حضرت (عليه السلام) به فرزندش امام حسن (عليه السلام) مى باشد به طور سهو در حكمت ٢٤٨ تكرار كرده است.
و نيز گفتار امام (عليه السلام) را در حكمت ١١٦: و مفتون بحسن القول فيه كه قسمتى از عنوان كم من مستدرج بالاحسان اليه مى باشد به طور سهو در حكمت ٢٦٠ تكرار كرده است. و جمله لا خير فى الصمت عن الحكم كما أنه لا خير فى القول بالجهل را كه در حكمت ١٨٢ آمده در حكمت ٤٧١ بنا به نقل نسخه مصرى و ابن ميثم و پيش از حكمت ١٩٢ بنا به نقل ابن ابى الحديد و خطى به طور غفلت تكرار كرده است. و از اين تكرار روشن مى شود كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) احيانا تمام عنوانى را كه يك بار آورده دوباره مى آورد. و خطبه ٢١ را: فان الغاية و ان ورائكم الساعة تحدوكم، تخففوا تلحقوا، فانما ينتظر بأولكم آخركم در ضمن خطبه ١٦٥ با لفظ فان الناس أمامكم و أن الساعة تحدوكم من خلفكم، تخففوا تلحقوا، فانما ينتظر بأولكم آخركم تكرار كرده است.
و از اين مورد آشكار مى شود كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) گاه از روى غفلت تمام يك عنوان را با اندك اختلافى جزء عنوان ديگرى قرار مى دهد.
و گفتار امام (عليه السلام) را در خطبه ٢٣ كالفالج الياسر الذى ينتظر أول فوزة من قداحه در شماره ٨ از فصل غريب كلامه (عليه السلام) با لفظ: كالياسر الفالج ينتظر أول فوزة من قداحه از روى غفلت تكرار كرده است.
و گفتار امام (عليه السلام) را: ان هذه القلوب تمل الأ بدان، فابتغوا لها طرائف الحكم از حكمت ٩١، در حكمت ١٩٧ سهوا تكرار كرده است.
و گفتار امام (عليه السلام) را در خطبه ١٧٠: فقدموا على عاملى بها و خزان بيت مال المسلمين و غير هم من أهلها، فقتلوا طائفه صبرا و طائفه غدرا در خطبه ٢١٦ با لفظ فقدموا على عمالى و خزان بيت مال المسلمين الذى فى يدى و على أهل مصر كلهم فى طاعتى و على بيعتى، فشتتوا كلمتهم و أفسدوا على جماعتهم، و وثبوا على شيعتى فقتلوا طائفه منهم غدارا از روى غفلت تكرار كرده است. و گفتار امام (عليه السلام) را در خطبه ٢٢: و الله ما أنكروا على منكرا، و لا جعلوا بينى و بينهم نصفا، و انهم ليطلبون حقا هم تركوه و دما هم سفكوه، فلئن كنت شريكهم فيه فان لهم لنصيبهم منه، و لئن كانوا ولوه دونى، فما التبعة الا عندهم، و ان أعظم حجتهم لعلى أنفسهم لعلى أنفسهم در خطبه ١٣٥ با اين لفظ: و الله ما أنكروا على منكرا، و لا جعلوا بينى و بينهم نصفا، و أنهم ليطلبون حقا هم تركوه، و دما هم سفكوه، فان كنت شريكهم فيه، فان لهم نصيبهم منه، و ان كانوا ولوه دونى، فما الطلبة الا قبلهم، و ان أول عدلهم للحكم على أنفسهم به طور غفلت تكرار كرده است.
هم چنان كه اين فراز خطبه ١٠ را: ألا و ان الشيطان قد جمع حزبه، و استجلب خيله و رجله، و ان معى لبصيرتى، ما لبست على نفسى، و لا لبس على، أيم الله لأفرطن حوضا أنا ماتحه، لا يصدرون عنه، و لا يعودون اليه قسمتى از آن را در خطبه ١٣٥: ان معى لبصيرتى ما لبست، و لا لبس على،... و أيم الله لأفرطن لهم حوضا أنا ماتحه لا يصدرون عنه برى، و لا يعبون بعده فى حسى با اندك اختلافى از روى غفلت تكرار كرده است.
و حكمت ٦٨ را: العفاف زينة الفقر، و الشكر زينة الغنى، در حكمت ٣٤٠ سهوا تكرار كرده است.
و قسمت آخر خطبه ١٢٧ را: انما اجتمع رأى ملئكم على اختيار رجلين، أخذنا عليهما أن لا يتعديا القرآن، فتاها عنه، و تركا الحق و هما يبصرانه، و كان الجور هواهما فمضيا عليه، و قد سبق استثناؤنا عليهما - فى الحكومة بالعدل، و الصمد للحق - سوء رأيتهما وجور حكمها در خطبه ١٧٥ با اين عبارت: فأجمع رأى ملئكم على أن اختاروا رجلين، فأخذنا عليهما أن يجعجعا عند القرآن، و لا يجاوزاه، و تكون ألسنتهما معه، و قلوبهما تبعه، فتاها عنه، و تركا الحق و هما يبصرانه، و كان الجور هواهما، و الأعوجاج دأبهما، و قد سبق استثناؤنا عليهما - فى الحكم بالعدل، و العمل بالحق - سوء رأيهما، و جور حكمهما به طور غفلت تكرار كرده است.
و گفتار امام (عليه السلام) را در حكمت ١٧٢: الناس أعداء ما جهلوا، در حكمت ٤٣٨ از روى غفلت تكرار كرده است.
و گفتار آن حضرت (عليه السلام) را در حكمت ٢٧٨: قليل تدوم عليه أرجى من كثير مملول منه از روى فراموشى در حكمت ٤٤٤ با لفظ قليل تدوم عليه خير من كثير مملول منه باز آورده است. و سخنان امام (عليه السلام) را در خطبه ١٤٣: أيها الناس! انما أنتم فى هذه الدنيا غرض تنتضل فيه المنايا مع كل جرعة شرق، و فى كل أكلة غصص؛ لا تنالون منها نعمة الا بفراق أخرى، و لا يعمر معمر منكم يوما من عمره الا بهدم آخر من أجله، به طور غفلت در حكمت ١٩١ با اين الفاظ تكرار كرده است: انما المرء فى الدنيا غرض تنتضل فيه المنايا، و نهب تبادره المصائب و مع كل جرعة شرق، و فى كل أكلة غصص، و لا ينال العبد نعمة الا بفراق اخرى، و لا يستقبل يوما من عمره الا بفراق أخرى من أجله.
و گفتار امام (عليه السلام) را در حكمت ٢٤١: يوم المظلوم على الظالم أشد من يوم الظالم على المظلوم از روى غفلت در حكمت ٣٤١ با تعبير: يوم العدل على الظالم أشد من يوم الجور على المظلوم نقل كرده است. و گفتار امام (عليه السلام) را در خطبه ٢٣٩: ما أنقص النوم لعزائم اليوم از روى غفلت در حكمت ٤٤٠ به طور مستقل تكرار كرده است.
و گفتار اما (عليه السلام) را در ضمن حكمت ٣٦٥: و كفى أدبا لنفسك تجنبك ما كرهته لغيرك از روى غفلت به طور مستقل در حكمت ٤١٢ باز آورده است.
و گفتار امام (عليه السلام) را در حكمت ٥٧: القناعة مال لا ينفد به طور غفلت در حكمت ٤٧٥ تكرار كرده است. و حكمت ٣٤ را أشرف الغنى ترك المنى از روى غفلت در ضمن حكمت ٢١١ تكرار نموده است.
و گفتار امام (عليه السلام) را در خطبه ١٥٤: و انهما لا يقربان من أجل، و لا ينقصان من رزق در حكمت ٣٧٤ با لفظ و ان الأمر بالمعروف، و النهى عن المنكر لا يقربان من أجل و لا ينقصان من رزق تكرار كرده است.
و از اين تكرارهايى كه به شرح رفت روشن مى شود كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) اگر چه فرموده است گاهى فرازى و يا فرازهايى از مطالب گذشته را نسيانا تكرار مى كند كه ظاهرش اين است كه آن ها را با عين الفاظشان تكرار مى كند ولى آن عموميت ندارد بلكه گاهى چنين است و گاهى هم تمام فراز گذشته و يا قسمتى از آن را با لفظ ديگرى تكرار مى نمايد. و در شرح گفتار او كه گفته بود: بسا فرازى را به علت داشتن زيادى، يا تعبير زيباتر عمدا تكرار مى كند مواردى را نقل كرديم كه نسيانا تكرار كرده بود.
و لا أدعى مع ذلك انى أحيط بالقطار جميع كلامه (عليه السلام) حتى لا يشذ عنى شاذ و لا يند ناد؛ با اين همه ادعا نمى كنم كه من تمام گفتارهاى آن حضرت (عليه السلام) را گرد آورده ام به گونه اى كه هيچ سخنى از قلم نيفتاده و هيچ نكته اى دور نمانده است.
اقطار: كناره ها. لا يشذ عنى شاذ: پراكنده و متفرق نگرديد از من مطالب پراكنده اى. و لايند: دور نماند از من. ناد: بعيد و دور.
بل لا ابعد ان يكون القاصر عنى فوق الواقع الى، و الحاصل فى ربقتى دون الخارج من يدى؛ بلكه بعيد نمى دانم كه آنچه به من نرسيده بيش از آن ها باشد كه رسيده، و سخنانى كه بر آن ها دست يافته ام كمتر از دست نيافته ام كمتر از دست نيافته ها باشد.
القاصر عنى: سخنانى كه بر آن ها دست نيافته ام. الواقع: سخنانى كه به من رسيده است. والحاصل عطف است بر القاصر كه اسم است براى يكون. ربقتى (به كسر راء) جوهرى آورده: ربق ريسمانى است حلقه دار كه با آن حيوانات را مى بندند.
دون: كمتر، عطف است بر فوق خبر يكون، از باب عطف جمله. الخارج من يدى: آنچه از نظرم پنهان مانده و از دست رفته است.
راوندى بنا به نقل ابن ميثم آورده: در حجاز از بعض علما شنيده كه گفته است در مصر مجموعه اى از سخنان على (عليه السلام) را در بيش از بيست مجلد يافته است. (٢٢٢)
و ما على الا بذل الجهد، و بلاغ الوسع، و على الله سبحانه و تعالى نهج السبيل و رشاد الدليل ان شاء الله؛ آنچه به عهده من است كوشش و تلاش در جمع آورى سخنان آن حضرت (عليه السلام) است و بر خداى سبحان است آشكار نمودن راه، و هدايت نمودن راهنما اگر بخواهد. در صحاح آورده: جهد و جهد (با فتحه و ضمه) طاقت و توان است، و آيه شريفه به هر دو صورت قرائت شده است: ... والذين لا يجدون الا جهدهم... فراء گفته است: جهد (به ضم) طاقت است، و (با فتح) انتهاى كوشش، گويند: اجهد جهدك فى هذا الأمر؛ آخرين تلاش خود را در اين امر به كار گير و گفته نمى شود: اجهد جهدك (٢٢٣).
بلاغ الوسع: آخرين سعى و كوشش در نقل سخنان آن حضرت (عليه السلام). سبحانه: منزه از نقص ها و از اين كه چيزى از او فوت شود. تعالى اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى آن زايد است زيرا در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى نيست.
نهج السبيل مأخوذ است از آيه شريفه و و على الله قصد السبيل (٢٢٤) ؛ بر خداست راهنمايى و هدايت به راه راست.
و رشاد الدليل خداى تعالى فرموده: اتبعون أهدكم سبيل الرشاد (٢٢٥) ؛ مرا پيروى كنيد، تا شما را به راه حق و صواب هدايت كنم.
و رايت من بعد تسمية هذا الكتاب بنهج البلاغه؛ آن گاه تصميم گرفتم نام اين كتاب را نهج البلاغه بگذارم.
من بعد يعنى پس از ستايش و درود، يا پس از جمع آورى سخنان آن حضرت (عليه السلام) و شرح آن ها، و احتمال دوم اظهر است نهج: راه روشن.

سخنان بزرگان درباره بلاغت
و اما بلاغت از امامان معصوم (عليه السلام) پيرامون آن تعريف ها و از اديبان توصيف ها، و از عباسيان بياناتى رسيده است. اما اول: در صناعتين ابو هلال عسكرى آمده: امير المؤمنين فرمود: بلاغت آشكار ساختن مطالب مبهم و پرده برداشتن از روى جهالت ها با ساده ترين عبارت هاست.
و حسن بن على (عليه السلام) فرموده: بلاغت نزديك ساختن حكمت هاى دور با آسان ترين الفاظ است. و محمد بن على (عليه السلام) فرموده: بلاغت تفسير و تبيين حكمت دشوار است با نزديك ترين و مأنوس ترين الفاظ، و گفته است: البلاغة قول مفقه فى لطف بلاغت، گفتارى است كه مقصود را با لطيف ترين عبارت بفهماند، مفقه: فهماننده، و لطيف از كلام، گفتارى است كه قلب هاى گريزان را با هم مهربان، و دل هاى وحشت زده را مايه انس، و طبع خشن را نرم گردانده تا آن جا كه مقصود را به خوبى ادا و حجت را مايه انس، و طبع خشن را نرم گردانده تا آن جا كه مقصود را به خوبى ادا و حجت را برقرار سازد. (٢٢٦) و در تحف العقول از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: اى پسر نعمان! بلاغت به تند و تيز بودن زبان، و پراكنده گويى فراوان نيست. بلكه به درستى معنا و توجه به حجت و دليل است (٢٢٧).
و اما دوم: در كتاب دلائل الأعجاز عبدالقاهر آمده: كلام شايسته نام بلاغت نيست تا اين كه پيش گيرد معنا لفظ را و لفظ معنا را، و لفظ آن به گوش تو پيش تر از معناى آن به قلب تو نرسد، و بدون اذن در اذن (گوش) وارد شود. (٢٢٨)
و در بيان جاحظ آمده: به فارسى گفتند: بلاغت چيست؟ گفت: بلاغت شناختن فصل و وصل است.
از يونانى پرسيدند بلاغت چيست؟ گفت: تقسيم بندى صحيح، و انتخاب گفتار زيباست.از رومى پرسيدند بلاغت چيست؟ گفت: بالبداهه سخن كوتاه نيكو گفتن، و در موقعيت اصاله كلام بسيار گفتن است.
از هندى پرسيدند بلاغت چيست؟ گفت: واضح بودن دلالت لفظ بر معنا، استفاده از فرصت، و اشارت نيكوست.
بعضى از هنديان گفته اند: مجموعه اى بلاغت معرفت و آگاهى بر دليل، و شناختن فرصت هاى مناسب است. سپس گفته از آثار اين آگاهى و شناخت اين است كه در موردى كه صراحت گويى دشوار باشد از كنايه استفاده كنى، و بسا ترك كنايه در فهماندن مقصود بهتر و براى رسيدن به مراد شايسته تر باشد. و باز گفته: تمام بلاغت عبارت است از درك موقعيت هاى مناسب، و شناختن زمان سخن گفتن، و قلت تشويش به هنگام بيان معانى مبهم و يا دشوار. و يا گريز لفظ مناسب از ذهن و يا عدم امكان به كارگيرى آن.
اعرابى گفته: بلاغت نزديك شدن از دور، و دورى جستن از تكلف گويى، و با لفظ اندك معناهاى بسيار ادا نمودن است.
ديگرى گفته: بلاغت مختصر گويى بدون عجز. و مفصل گويى بدون خطا و اشتباه است.
به ابو العينا گفتند: بليغ ترين گفتار كدام است؟ گفت: سخنى كه ناحق گو را ساكت و حق گو را حيران سازد.
و اما سوم: ابراهيم معروف به امام گفته: از بهره بلاغت همين بس كه شنونده احساس بدى بيان از گوينده نكند، و گوينده هم از شنونده احساس نفهميدن مطلب ننمايد، و هارون گفته: بلاغت دورى نمودن از اطاله كلام، و نزديك شدن به مقصود، و با لفظ اندك معناى بسيار رساندن است.
مأمون گفته: تصور نمى كردم كسى بتواند به اين درجه از بلاغت سخن گويد، تا اين كه نامه عمر و بن مسعده را كه برايم نوشته بود خواندم، در آن آمده بود: پيام من به تو اين است كه تمامى افسران و سربازان در اطاعت از تو داراى بهترين حال و روحيه اى هستند كه يك ارتش با تأخير در مواجب و آشفتگى احوالشان مى تواند داشته باشد. (٢٢٩)
ابن معتز گفته: بلاغت: رسيدن به معناست در سفر گفتارى كوتاه. (٢٣٠)
مؤلف: بلاغت به هر معنايى كه تفسير شود كتاب نهج البلاغه مصداق واقعى آن، و نام گذارى به حق است.

تجليل سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) از بيانات امير المؤمنين (عليه السلام)
اذ كان يفتح للناظر فيه ابوابها و يقرب طلابها؛ زيرا اين كتاب درهاى بلاغت را به روى خواننده اش گشوده و او را به مقصودش نزديك مى گرداند.
فيه: در اين كتاب. ابوابها: درهاى بلاغت. پيش از اين دانستنى كه عبد الحميد كاتب و ابن نباته خطيب، فصاحت و بلاغت كم نظيرشان را از مطالعه و حفظ گفتار آن حضرت (عليه السلام) به دست آوردند.
فيه حاجة العالم و المتعلم، و بغية البليغ و الزاهد؛ اين كتاب مورد نياز دانشمندان و دانشجويان و گمشده هر بليغ و زاهد مى باشد.
در نسخه مصرى، فيه آمده ولى صواب و فيه مى باشد چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده و مقام هم مقتضى آن است. بغيه (به ضم باء و كسر آن) يعنى: مطلوب و مقصود.
آرى دانشمند نيازمند اين كتاب است تا عملش زياد شود، و دانشجو تا از آن دانش بياموزد، و بليغ تا گفتار زيبا و حكيمانه ادا كند، و زاهد تا از زهد خود شادمان بوده در افزايش آن بكوشد.
و يمضى فى اثنائه من الكلام فى التوحيد و العدل و تنزيه الله سبحانه و تعالى عن شبه الخلق ما هو بلال كل غلة و جلاء كل شبهة؛ و در اثناى اين كتاب سخنانى از آن حضرت (عليه السلام) پيرامون توحيد و عدل و تنزيه خداى سبحان از شباهت به خلق آمده كه تشنه را سيراب و شبهات را روشن مى سازد.
فى أثنائه: در اثناى اين كتاب. من كلام اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى صواب من عجيب الكلام است، چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده است.
فى التوحيد: راجع به توحيد، خصوص خطبه ١٨٤ كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) درباره آن گفته: اين خطبه پيرامون توحيد جامع اصول و نكاتى از اين علم است كه در هيچ خطبه اى نيامده است. و العدل ابن ابى الحديد در شرح خطبه ٨٣ آورده: بدان كه توحيد و عدل و مباحث شريف خداشناسى جز از سخنان بزرگان صحابه حاوى چنين مسائلى نبوده، و اساسا با چنين مباحثى آشنايى نداشته اند، و اگر مى داشتند از آن ياد مى كردند، و به اعتقاد من اين بزرگ ترين فضيلت و امتياز آن حضرت (عليه السلام) است. (٢٣١)
مؤلف: بلكه فاروق او قائل به عدم عدل الهى بوده، چنانچه در تاريخ بغداد آمده عمر در جابيه براى مردم سخنرانى كرد، و گفت: به راستى خدا هر كه را بخواهد گمراه مى كند و هر كه را بخواهد هدايت مى كند. يكى از كشيشان مسيحى از حاضران پرسيد: اين فرمانرواى شما چه مى گويد؟ گفتند: مى گويد خداست كه هر كس را كه بخواهد گمراه مى كند، كشيش گفت: پريشان گفتى، خدا عادل تر از اين است كه كسى را گمراه كند، سخن او به عمر رسيده به نزد او فرستاد و گفت: بلكه خدا تو را گمراه ساخته و اگر تازه عهدى تو به اسلام نبود گردنت را مى زدم. (٢٣٢)
پس در جايى كه او قائل به عدم عدل الهى باشد چگونه از او انتظار مى رود كه درباره صفات خداى تعالى و عدل خدا سخن بگويد. و آن تعبير: ان الله يضل من يشاء و يهدى من يساء؛ خدا هر كه را بخواهد گمراه مى كند و هركه را بخواهد هدايت مى نمايد اگر چه در قرآن وارد شده ولى بعد از آن آمده: و ما يضل به الا الفاسقين * الذين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه و يقطعون ما أمر الله به أن يوصل و يفسدون فى الأرض أولئك هم الخاسرون (٢٣٣) ؛ و گمراه نمى كند به آن مگر فاسقان را، و آنان كه مى شكنند عهد خدا را پس از آن كه محكم بستند، و قطع مى كنند آنچه را كه خدا امر به پيوند آن كرده، و در زمين فساد مى كنند، به حقيقت آنان زيانكار هستند. با اين كه عقل و نقل هر دو اتفاق دارند كه موارد متشابه قرآن را بايد تأويل كرد.
ولى او مصداق اين آيه است: فأما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه... (٢٣٤) ؛ پس آنان كه دل هاشان ميل به باطل دارد از پى متشابه مى روند.
و اين مرد خواسته است با ضرب و قتل پاسخ كشيش را بدهد.
سبحانه منزه است خدا از نقائص. و تعالى اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى صواب عدم آن است، زيرا در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى نيست.
عن شبه الخلق متعلق است به تنزيه الله يعنى: خدا منزه از شباهت به مخلوقات است. و در خطبه (٨٩) (اشباح) آمده: مردى از آن حضرت (عليه السلام) خواست نا خدا را به گونه اى برايش توصيف كند كه گويى او را با چشم مى بيند. پس آن حضرت (عليه السلام) خشمگين شده و آن خطبه را ايراد فرمود. (٢٣٥) و گويا امام از آن مرد چنين احساسى نموده بود كه وصف خدا را با تشبيه به خلق خواسته است.
بلال (به كسر باء)ترى و نمناكى است. شاعر (در مقام ذم) گفته:
كأنى حلوت الشعر حين مدحته صفا صخرع صماء يبس بلالها
(٢٣٦)

گويا من شعرم را به هنگام مديحه سرايى او مى آوريم، آن گونه كه سنگ سخت خشكيده آرايش و صيقلى شود.
و ديگرى گفته:
و صاحب مرامق داجيته على بلال نفسه iiطويته
(٢٣٧)

يار بدخويى كه با او مدارا كردم، و با كم مهرى كه داشت با او سازش نمودم.
و اصل در معناى بلال مشكى است كه با رطوبت داشتن در آن بسته شده متعفن گردد، شاعر گفته: و لقد طيتكم على بللاتكم (٢٣٨) ؛ با زشتى هايى كه داشتيد با شما كنار آمدم.
ولى اگر سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) به جاى لفظ بلال واژه نقوع را به كار برده بود مقصودش را بهتر مى رساند گويند: نقع الماء العطش نقعا و نقوعا؛ آب تشنگى را فرو نشانيده تسكين بخشيد.
و گويند شرب حتى نقع نوشيد تا سيراب شد و استعمال لفظ بلال تنها در مورد مبالغه در پاكى و تفاوت نيكوست، گويند: ما فى سقائك بلال در مشك تو هيچ رطوبتى نيست تا گلو به آن تر شود. ليلى اخيليه به پسر عموى (توبه) زمانى كه از نزد او گريخته تا اين كه كشته گرديد چنين گفته:
فلاو أبيك يابن أبى iiعقيل تبلك بعدها فينا iiبلال
فلو آسيته لخلاك iiذم و فارقك ابن عمك غير قال
(٢٣٩)
سوگند به پدرت اى پسر ابى عقيل كه پس از او هرگز تو را نزد ما نمى (خيرى) نخواهد بود. پس اگر با او مساوات مى كردى تو را ملامتى نبود، و پسر عموى تو بدون ناراحتى از تو جدا مى گشت.
غله (به ضم غين) حرارت تشنگى است. و در نسخه ابن ابى الحديد و خطى اين جمله اضافه شده است: و شفاء كل علة (٢٤٠) ؛ و شفاى هر بيمارى است.
و جلاء كل شبهة يعنى موجب بر طرف شدن و از بين رفتن هر شبهه اى است.

فرمايش امام (عليه السلام) راجع به قضا و قدر
در ارشاد مفيد آمده: حسن بصرى روايت كرده: پس از بازگشت امير المؤمنين (عليه السلام) از جنگ صفين مردى نزد آن حضرت (عليه السلام) آمده گفت: مرا خبر ده از اين جنگى كه ميان ما و اين گروه اتفاق افتاد آيا به قضا و قدر الهى بود؟ امام (عليه السلام) فرمود: از هيچ تلى بالا نرفتيد و در هيچ دره اى فرود نيامدند مگر اين كه به قضا و قدر خدا خدا بوده، مرد گفت: پس رنجى كه در اين راه بردم به حساب خدا گذارم؟ (يعنى چون رفتن من به قضاء و قدر خدا بوده پس من مجبور بوده و اجراى نخواهم داشت) امام (عليه السلام) به او فرمود: چطور؟ گفت: اگر قضا و قدر خدا ما را به عمل واداشته پس (ما مجبور بوده ايم و ديگر) پاداش بر طاعت و كيفر بر معصيت چه معنا دارد؟ امام (عليه السلام): آيا پنداشته اى كه مقصود آن قضا و قدر حتمى و لازم بوده (به طورى كه در اعمالت بى اراده باشى) چنين مپندار كه اين گفتار بت پرستان و حزب شيطان و دشمنان خداى رحمان و قدريه و مجوس اين امت است، به راستى كه خداى تعالى امر كرده با اختيار بنده اش و نهى نموده به جهت بيم دادن، و تكليف نموده اندك و آسان، خدا از روى اكراه و جبر اطاعت نشود، و نافرمانى از او غلبه جويى بر او نيست، آسمان و زمين را و آنچه در ميان آن هاست بيهوده نيافريده ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار؛ كه آن گمان كافران است، پس واى بر كافران از آتش دوزخ.
مرد گفت: پس چيست آن قضا و قدرى كه گفتى؟ امام (عليه السلام) فرمود: امر به طاعت. و نهى از معصيت، و قدرت دادن بر انجام كار نيك و ترك گناه و كمك به تقرب به سوى او (خدا) و به خود واگذارى كسى كه او را نافرمانى كرده و وعد وعيد و تشويق و ترسانيدن، همه اين ها قضاى خداست در كارهاى ما و قدر اوست در اعمال ما، و اما غير اينها كه گفتم مپندار، زيرا آن موجب حبط و نابودى اعمال خواهد شدم مرد گفت: مشكل مرا حل كردى و گره از كارم گشودى. خدا براى تو گشايش كند، و اين اشعار را مى خواند:
أنت الأمام الذى نرجو iiبطاعته يوم المآب من الرحمن iiغفرانا
أوضحت من ديننا ما كان ملتبسا جزاك ربك بالاحسان iiاحسانا
تويى آن امام كه به سبب اطاعت او از خداى رحمان در روز باز پسين اميد آمرزش داريم، از امر دين ما هر چه مشكل بود براى ما روشن و آشكار ساختى، خدايت نيكى تو را به نيكى پاداش دهد. (٢٤١)
و من الله سبحانه استمد التوفيق و العصمة و استنجز التسديد و المعونة، و استعيذه من خطا الجنان قبل خطاء اللسان؛ و از خداى سبحان توفيق و حفظ از خطا را خواستارم و از او صلاح كار و كمك مى طلبم، و از خطاى دل پيش از خطاى زبان به او پناه مى برم.
أستمد التوفيق يعنى براى رسيدن به مقصود از توفيق او مدد مى جويم. العصمة: حفظ از گمراهى. أستنجز نجاح و رستگارى مى طلبم. التسديد: و ادار نمودن بر استوارى عمل و صلاح كار. المعونة: كمك بر عمل. الجنان (به فتح جيم): دل. قبل خطأ اللسان: پيش از خطاى زبان.
هنگامى كه نعمان بن منذر، خالد بن جعفر كلابى را به سوى كسرى فرستاد او به كسرى گفت:
و عثرة القول أنكى من عثرة iiالوعث
لغزش در گفتار دشوارتر از لغزش گام در راه لغزنده است.
وعث مكانى است كه راه رفتن در آن دشوار باشد.
و من زلة الكلام قبل زلة القدم؛ و از لغزش گفتار پيش از لغزش گام. اين گونه در نسخه مصرى آمده و صواب الكم است، چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده است. ابن سكيت گفته:
يصاب الفتى من عثره iiبلسانه و ليس يصاب المرء من عثرة الرجل
فعثرته فى القول تذهب iiرأسه و عثرته فى الرجل تبرء عن iiمهل
جوانمرد به خاطر لغزش زبانش دچار آسيب و مصيبت مى شود، ولى آدمى بر اثر لغزش پايش آسيب نمى بيند، چرا كه لغزش زبان سرش را بر باد مى دهد، ولى لغزش پا پس از چندى بهبود مى يابد.
و هو حسبى و نعم الوكيل؛ و او مرا كافى و نيكو وكيلى است.
اصل در اين تعبير گفتار خداى تعالى است: و قالو حسبنا الله و نعم الوكيل (٢٤٢) ؛ گفتند: خدا ما را كفايت است و نيكو ياورى خواهد بود.
در اين جا مقدمه كتاب و شرح خطبه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) به پايان رسيده زمان شروع در مقصود با يارى خداوند فرمانرواى مطلق ستايش شده فرا رسيده است.

توحيد
از آن جا كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) كتابش را با خطبه اى درباره توحيد آغاز نموده ما هم اين فصل را با همان خطبه آغاز مى كنيم. فرموده است:
باب المختار من خطب امير المؤمنين (عليه السلام) و اوامره، و يدخل فى ذلك المختار من كلامه الجارى مجرى الخطب فى المقامات المحصورة و المواقف المذكورة و الخطوب الواردة؛ در اين بخش خطبه هاى امير المؤمنين (عليه السلام) و اوامر او ذكر مى شود، و در همين بخش سخنان برگزيده اى از آن حضرت (عليه السلام) نقل مى شود كه به منزله خطبه است، و آن بزرگوار در مناسبت ها و مجلات و پيش آمدهاى گوناگون ايراد فرموده است.
مقصود از خطوب وارده مناسبت ها و رخدادهايى است كه اتفاق افتاده است؛ مانند گفتار آن حضرت (عليه السلام) پس از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هنگامى كه عباس و ابو سفيان از او خواستند تا با او بيعت كنند، (٢٤٣) و گفتار آن حضرت (عليه السلام) هنگامى كه از او خواستند كه طلحه و زبير را تعقيب نكند، (٢٤٤) و موارد ديگرى كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) بيشتر با عنوان و من كلام له از آن ها تعبير مى نمايد.
فمن خطبة له (عليه السلام) يذكر فيها ابتداء خلق السماء و الارض، و خلق آدم؛ از خطبه هاى آن حضرت (عليه السلام) است در آن از خلقت آسمان و زمين و آفرينش آدم ياد مى كند.
ما در اين فصل تنها به بخشى از خطبه كه پيرامون توحيد است اكتفا مى كنيم، و بخشى را كه درباره آفرينش آدم است در فصل چهارم مى آوريم، به ترتيبى كه پيش از اين در فهرست فصل ها ياد كرديم. و علت اين كه عنوان مصنف (سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)) را در اين جا آورديم (با اين كه ارتباطى به اين فصل نداشت) بدان جهت بود كه خواستيم چيزى از گفتار او را ترك نكرده باشيم.
و فيها ذكر الحج؛ و در اين خطبه مطالبى پيرامون حج بيان شده است. اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى تمام اين جمله زايد است، زيرا در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى نيامده و ناچار حاشيه اى بوده از بعض حاشيه نويسان كه ديده است در اين خطبه فصلى راجع به حج ذكر شده، و سپس با متن در آميخته شده است. و در هر حال، آن بخشى را كه پيرامون حج است در فصل عبادات ذكر مى كنيم.

١. از خطبه ١
الحمد لله الذى لا يبلغ مدحته القائلون، و لا يحصى نعماءه العادون، و لا يؤدى حقه المجتهدون، الذى لا يدركه بعد الهمم، و لا يناله غوص الفطن، الذى ليس لصفته حد محدود، و لا نعت موجود، و لا وقت معدود، و لا أجل ممدود، فطر الخلائق بقدرته، و نشر الرياح برحمته، و وتد بالصخور ميدان أرضه.

از خطبه ٩٤
و من خطبه له (عليه السلام):
الحمد لله الاول فلا شى ء قبله، و الآخر فلا شى ء بعده، و ظاهر فلا شى ء فوقه، و الباطن فلا شى ء دونه.

از خطبه ٩٢
و من خطبه له (عليه السلام):
فتبارك الله الذى لا يبلغه الهمم، و لا يناله حسن الفطن، الأول الذى لا غاية له فينتهى، و لا آخر له فينقضى.
١. امام (عليه السلام) در خطبه ١ مى فرمايد:
ستايش مخصوص خدايى است كه ستايش گران از ستودن او عاجزند، و حساب گران؛ رشمارش نعمت هايش ناتوان، و كوشش كنندگان (در عبادت او) از اداى حقش درمانده، خدايى كه همت هاى بلند به كنه ذاتش نرسند، و هوش مندى هاى غواص درياى بيكران ذاتش به عمق حقيقتش پى نبرند، خدايى كه نه صفت او را حدى محدود، و نه توصيفى موجود، و نه زمانى معين است و نه مدتى هر چند طولانى. از محدوده وقت و زمان بيرون است. خدايى كه با قدرتش موجودات را بيافريد، و از روى رحمت بادها را بگسترانيد، و زمين را به وسيله كوه ها ميخكوب گردانيد، و اضطراب و لرزش آن را آرامش بخشيد.
و در خطبه ٩٤ مى فرمايد:
حمد خدا را كه هم اول است پس چيزى قبل از او نيست و هم آخر است پس چيزى بعد از او نمى باشد، و هم ظاهر است پس چيزى ظاهرتر از او نيست و هم باطن است پس چيزى درون تر از او نمى باشد.
و در خطبه ٩٢ مى فرمايد:
مبارك است خدايى كه افكار عالى به كنه ذاتش نرسد، و حدس زيركان به قله بلند حقيقت وجودش دست نيابد، آغازى است كه نهايت نداشته تا بسر رسد و آخرى هم ندارد تا پايان پذيرد.
مؤلف: خطبه نخست را ابن طلحه شافعى در مطالب السئول نقل كرده است. (٢٤٥)
و خوئى گفته: مجلسى (رحمه الله تعالى عليه) در بحارالأنوار آن را از عيون الحكمه محمد بن على واسطى تا فقره الى يوم الوقت المعلوم روايت كرده است، (٢٤٦) ولى من در بحار اأنوار بر آن دست نيافتم.

فرق بين حمد و مدح
الحمد لله؛ ستايش مخصوص خداست. ظاهر صحاح اين است كه دو واژه حمد و مدح مترادف اند زيرا گفته: حمد، نقيض ذم، است (٢٤٧) (از سويى مدح هم نقيض ذم است، پس حمد و مدح مترادف مى شوند)، و مصباح ميان آن دو فرق گذاشته، و حمد را تنها در مورد صفاتى جميل اختيارى قرار داده و مدح را اعلم دانسته از جميل اختيارى و خلقى، (٢٤٨) ولى ظاهرا هر كدام از حمد و مدح در مورد جميل اختيارى نفسانى به كار مى رود، زيرا هم چنان كه استعمال حمد در وصف در شنيده نشده استعمال مدح هم شنيده نشده است.

فرق ميان اله و الله
شيخ صدق (رحمه الله تعالى عليه) در معانى از امام حسن عسكرى (عليه السلام) روايت كرده كه الله همان كسى است كه به هنگام نيازمندى ها و سختى ها به او پناه برده مى شود. (٢٤٩)
ابن ابى الحديد از راوندى نقل كرده لفظ الله اخص از اله است، (٢٥٠) و؛ رجاى ديگر از او نقل كرده: اله مصدر است به معناى مألوه (٢٥١) - اسم مفعول - و سپس اين سخن را مردود دانسته و گفته ميان آن دو تفاوتى نيست نه در لغت و نه در اصطلاح، و اله اسم جنس است مانند الرجل براى هر معبودى چه حق و چه باطل، ولى از باب (غلبه) بر معبود به حق اطلاق مى شود، و مألوه مصدر است، نه مفعول آن چنان كه راوندى ادعا كرده است و در لغت مألوه (به عنوان اسم مفعول) شنيده نشده، زيرا معناى اله الرجل (دهشت زده و متحير گرديد) مى باشد كه فعل لازم است و اسم مفعول از آن بنا نمى شود. (٢٥٢)
مؤلف: از آن جا كه ابن ابى الحديد حريص بر اعتراض به راوندى است موجب شده كه به كتب لغت مراجعه نكند وگرنه در صحاح آمده: اله الاهة يعنى: پرستيد و بندگى كرد و اله بر وزن فعال به معناى مفعول است؛ يعنى: معبود، مانند امام بر وزن فعال كه به معناى مفعول است، زيرا امام كسى است كه به او اقتدا مى شود، (٢٥٣) و اين كه گفته: اله الرجل يعنى (سرگشته و متحير گرديد)، و از آن مفعول بنا نمى شود غلط آشكارى است، زيرا وله الرجل به معناى متحير شد مى باشد، نه اله، و اگر ابن ابى الحديد بر راوندى اى اعتراض را مى نمود كه اله مصدر نيست بلكه الاهه مصدر است، چنانچه جوهرى گفته است و اين كه اله (فعال) است به معناى مفعول، وجه صحت داشت.
به علاوه، اگر بين لفظ الله و اله فرق نبود، چنانچه ابن ابى الحديد گفته (٢٥٤) پس معناى لا اله الا الله مانند اين جمله مى شود: لا رجل الا رجل نيست مردى مگر مرد لا زيد الا زيد نيست زيدى مگر زيد.
و چگونه ميان الله و اله فرق نباشد حال آن كه مشركان كه خود از اهل لغت بوده اند لفظ اله را بر بت ها اطلاق مى نموده، ولى لفظ الله را تنها بر آفريننده جهان، خداى تعالى مى فرمايد: و لئن سألتهم من خلق السموات و الأرض ليقولن الله (٢٥٥) ؛ اى رسول اگر از اين مشركان بپرسى كه زمين و آسمان ها را چه كسى آفريده جواب مى دهند: خدا.
همان گونه كه اين سخن او كه گفته: لفظ اله مطلق معبود است، چه حق وجه باطل ولى در مورد حق تغليب شده واقعيت ندارد، خداى تعالى فرموده: أفرأيت من اتخذ الهه هواه (٢٥٦)؛ اى رسول ما! مى نگرى آن را كه هواى نفسش را خداى خود قرار داده است كه لفظ اله بر هواى نفس اطلاق شده است، بله، اله غير حق مى بايست نفى شود، بمانند هر باطل ديگر كه لا اله الا الله جز خدا هيچ معبودى نيست. و هم چنين، اين كه گفته: مألوه مصدر است صحيح نيست، زيرا بنا بر آنچه كه صحاح آورده مصدر اله مطابق قاعده الاهه مى باشد.

نقل و نقد گفتار ابن ابى الحديد
و نيز ابن ابى الحديد آورده: راوندى گفته: الحمد لله دال بر اين است كه آن حضرت (عليه السلام) حمد خدا گفته و بر اين حمد تمام عمر ثابت است. و به مقتضاى فرمايش خود، ديگران را نيز امر كرده كه خدا را بستايند و بر اين ستودن استوار باشند، و اگر أحمد الله (با جمله فعليه) تعبير نموده بود همه اين معانى از آن استفاده نمى شد.
سپس ابن ابى الحديد اين گفتار راوندى را مردود دانسته به اين كه بين الحمد لله و أحمد الله فرقى نيست. (٢٥٧)
مؤلف: چرا ابن ابى الحديد به گفته علماى بيان مراجعه نكرده كه بين جمله اسميه و فعليه فرق گذاشته اند، و راوندى مطلب اهل بيان را گفته از اين كه أحمدالله به صورت فعليه مجرد اخبار به حمد خداست، ولى الحمد لله به صورت اسميه، و تعريف لفظ حمد به الف و لام جنس دال و استمرار است و اين كه خداى تعالى شايسته ستايش است از هر ستايشگرى، و همان گونه كه آن حضرت (عليه السلام) خدا را ستوده، بر هر مخلوقى نيز واجب است كه خدا را بستايد.

جمله الحمد لله كامل ترين حمد خدا
در خبر است امام محمد باقر (عليه السلام) استرى گم كرده بود، پس فرمود: اگر خدا استرم را به من بازگرداند او را به حمدهايى كه پسنديده اوست مى ستايم، ديرى نپاييد كه استر را زين بسته و مهار شده براى آن حضرت آوردند، پس موقعى كه امام بر استر سوار شده لباس خود را جمع نموده سر به سوى آسمان بلند كرد و فرمود: الحمد لله و بيش از آن چيزى نفرمود، و سپس، فرمود: هيچ از حمد خدا ترك نكرده و جا نگذاشتم، تمام ستايش ها را براى خداى عز و جل آوردم، هيچ ستايشى نيست مگر اين كه مشمول اين گفتارم مى باشد. (٢٥٨)

عجز ستايش گران از ثناگويى خداوند
الذى لا يبلغ مدحته القائلون؛ خدايى كه سنايش گران از ستودن او عاجزاند.
آرى، چگونه ستايش گران بتوانند بر ستايش او دست يابند حال آن كه مدح كننده در صورتى مى تواند شخصى را به درستى مدح كند كه بر كمالات وجودى او احاطه داشته باشد، و به همين جهت جاهل هرگز نمى تواند علم دانشمند را توصيف كند، و هيچ كس غير خدا بر كمالات ذات اقدس خويش آگاهى كامل ندارد، بنابراين تنها او مى تواند به طور شايسته خويشتن را بستايد از اين رو، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: لا أحصى ثناء عليك أنت كما أثنيت على نفسك (٢٥٩) ؛ من از عهده ثناگويى تو بر نمى آيم تو آن گونه اى كه خودت ثنايت را گفته اى. و چگونه ستايش گران بتوانند بر ستايش او دست يابند حال آن كه خودش فرموده است:
قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل أن تنفد كلمات ربى ولو جئنا بمثله مددا (٢٦٠) ؛
(اى رسول ما به امت) بگو كه اگر دريا براى نوشتن كلمات پروردگار من مركب شود پيش از آن كه كلمات الهى به آخر رسد دريا خشك خواهد شد هر چند دريايى ديگر باز ضميمه آن كنند.
و لا يحصى نعماءه العادون؛ و حساب گران از شمارش نعمت هايش ناتوان اند.
آرى، شما در موردى امكان پذير است كه آن شى ء محصور و محدود باشد، حال آن كه نعمت هاى خدا نامحصور است.

نعمت هاى بى شمار الهى
در خبر آمده: ابى بن كعب در محضر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اين آيه را تلاوت كرد: و أسبغ عليكم نعمه ظاهرة و باطنة (٢٦١) ؛ خداوند نعمت هاى ظاهر و باطن خود را براى شما فراوان فرموده، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به حاضران كه از جمله آنان ابوبكر و عبيده و عمر و عثمان و عبدالرحمن بودند فرمود: اكنون بگوييد اولين نعمتى كه خدا به آن شما را گرامى داشته و آزمايش نموده كدام است؟ آنان از مال و ثروت و زن و فرزند سخن گفتند و چون ساكت شدند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)، رو به على (عليه السلام) كرد و فرمود: تو بگو. على (عليه السلام) شروع كرد به شمردن: خداوند مرا از نيستى به هستى آورد، مرا موجودى زنده قرار داد نه جامد و بى جان، مرا با زيباترين شكل و شمايل بيافريد - كه حمد او را سزد - مرا انسانى متفكر و هوشمند قرار داد نه ابله و فراموش كار، در بدنم قوا و حواسى آفريد كه به وسيله آن ها آنچه كه بخواهم ادراك مى كنم، در ساختمان وجودم شمع تابان خرد را آفريد، مرا به آيين خود هدايت نمود و از گمراهى نجات بخشيد، برايم راه بازگشتى به حيات جاودان قرار داد، مرا آزار و مالك قرار داد نه برده و مملوك، آسمان و زمينش را با آنچه كه در آن ها هست برايم رام و مسخر گرداند، ما را زن نيافريد، بلكه مردانى حاكم بر همسران حلالمان.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در هر جمله به او مى فرمود: راست گفتى، و آن گاه به او فرمود: باز هم بشمار. على (عليه السلام) گفت: و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها (٢٦٢) ؛ اگر بخواهيد نعمت هاى خدا را بشمريد شماره نتوانيد كرد .
پس از آن رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) تبسم نموده به او فرمود: گوارا باد تو را حكمت و دانش، يا اباالحسن! تو وارث علم من، و بعد از من بر طرف كننده اختلافات امتم مى باشى (٢٦٣).
و لا يؤدى حقه المجتهدون؛ و كوشش كنندگان از اداى حقش درمانده اند. يعنى كوشندگان در عبادت او نمى توانند حق او را ادا كنند. و چگونه كسى بتواند حق او را ادا نمايد با اين كه حقوق او بر حسب نعمت هاى نامحصورش از حد و حصر بيرون است.

گفت و گوى عبد الملك با امام سجاد (عليه السلام)
از زهرى نقل شده كه گويد: همراه حضرت على بن حسين (عليه السلام) بر عبد الملك وارد شدم و چون نگاه عبد الملك بر آن حضرت (عليه السلام) افتاد و اثر سجده در پيشانى نورانى آن بزرگوار مشاهده كرد، گفت: اى ابا محمد! مى بينم آثار مجاهدت و كوشش بسيار (در عبادت خدا) در چهره تو نمايان است با اين كه محققا توفيق و و عده نيكو الهى (در سر نوشت ازلى) در حق تو رقم خورده و تو پاره تن رسول خدايى و با او قرابت نزديك دارى و بدين جهت وسيله اى محكم و استوار دارى و تو افضل افراد خاندان خود و سر آمد اهل زمانت مى باشى، و حقا كه واجد كمالاتى هستى از فضل و دانش و دين و ورع كه احدى نه در حال و نه در گذشته - جز از نياكان پاك و مطهر خودت - نداشته است.
بدين سان وى پيوسته از آن حضرت (عليه السلام) تعريف و تمجيد مى نمود، آن گاه امام سجاد (عليه السلام) به او فرمودند: آرى اين همه اوصاف كه مرا بدان ها ستودى از فضل و توفيق و تأييد الهى است در حق من ولى كو، شكر و سپاس گزارى من در برابر اين همه نعمت هاى بزرگ او، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) چنان بود كه آن قدر روزه مى گرفت كه آب دهانش خشك مى شد پس كسانى به آن حضرت (عليه السلام) عرضه داشتند مگر نه اين است كه خداوند تمام گناهان گذشته و آينده شما را آمرزيده است؟! رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمودند: أفلا أكون عبدا شكورا؛ آيا نبايد بنده شكور و سپاس گزار خدا باشم .
حمد خدا را كه نعمت بخشيد و احسان نمود، و ستايش مر او راست در آخرت و دنيا، به خدا سوگند اگر اعضا و جوارحم قطعه قطعه گردد و اشك چشمم بر سينه ام جارى باشد سپاس عشر العشيرى (يك دهم از يك دهم) از يك نعمت از تمام نعمت هاى نامحصور او را هم به جا نياورده ام و هرگز ستايش همه ستايش گران يك نعمت او را تكافو نخواهد كرد. نه به خدا سوگند هرگز خدا مرا نبيند در حالى كه چيزى مرا به خود مشغول داشته و از انجام شكر و ياد او در شب و روز و نهان و آشكار بازمانده باشم، و اگر نه اين بود كه اهل و عيال بر من حق دارند و ساير مردم نيز از خاص و عام. كه ناچار مى بايست در حد توان آن ها را ادا كنم هر آينه پيوسته نگاهم را به سوى آسمان و قلبم را به جانب پروردگار سبحان متوجه نموده و هيچ به خود باز نمى آمدم تا اين كه خدا اجلم را برساند و مرا بميراند، و او بهترين حاكمان است. و در اين موقع حضرت (عليه السلام) گريست و عبد الملك نيز به گريه افتاد و گفت: چقدر فرق است بين كسى كه خواستار سعادت آخرت بوده براى رسيدن به آن مى كوشد و كسى كه تنها هدفش دنيا بوده آن را مى طلبد از هر راه كه باشد. و البته چنين كسى ديگر در آخرت هيچ بهره و نصيبى نخواهد داشت. (٢٦٤)
بعضى گفته اند: گفتار امام (عليه السلام): الذى لا يبلغ مدحته القائلون اقرا زبانى است به ناتوانى از حمد خدا. و جمله و لا يحصى نعماؤه العادون اعتراف به قصور قلبى است از سپاس گزارى او، و عبارت و لا يؤدى حقه المجتهدون اعتراف به قصور عملى است. (٢٦٥)
الذى لا يدركه بعد الهمم؛ خدايى كه همت هاى بلند به كنه ذاتش نرسند. يعنى همت هاى عالى و بلند و بر آمده بر قله هاى مرتفع امور و حقايق جهان آفرينش به كنه ذاتش نرسند.
و لا يناله غوص الفطن؛ و هوشمندى هاى غواص درياى بيكران ذاتش به عمق حقيقتش پى نبرند. يعنى زيركى هاى غواصى در امواج انديشه ها و افكار، واقعيت ذات او را درك نمى كنند.
خوئى آورده: اضافه بعد الهمم و غوص الفطن از باب اضافه صفت به موصوف - چنانچه بعضى گفته اند - نمى باشد، زيرا تطابق ميان صفت و موصوف واجب است. (٢٦٦)
مؤلف: آنچه ديگران گفته اند صحيح است، زيرا تطابق در جايى لازم است كه صفت بر وصفيتش باقى بماند، نه بعد از تبديل آن - به موصوف - مثلا گويند: زيد بعيد الهمم كه اصل آن ذوهمم بعيدة مى باشد.
و نظير اين گفتار اما (عليه السلام) است در اين خطبه: الذى لايدركه بعد الهمم، و لا يناله غوص الفطن فرمايش ديگر آن حضرت: فتبارك الله الذى لا يبلغه بعد الهمم، و لا يناله حدس الفطن كه در خطبه سوم از همين عنوان نقل گرديد. و تفاوت آن دو لفظى است، و معنايشان يكى مى باشد. و تعبير حدس الفطن مطابق نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم است، بنابراين آنچه در نسخه مصرى به لفظ حسن الفطن آمده غلط است.

نه خاصره دل، نه چشم سر خدا را درك نمى كند!
در كافى نقل شده: ابو هاشم جعفرى از امام جواد (عليه السلام) از آيه شريفه: لا تدركه الابصار و هو يدرك الأبصار؛ هيچ چشمى او را درك نكند حال آن كه او بينندگان را مشاهده مى كند. پرسش نمود. اما فرمودن به راستى كه خاطره دل ها دقيق تر از بينايى چشم هاست، زيرا تو گاهى با تصور دلت سند و هند و شهرهاى دور را كه به آن ها نرفته اى درك مى كنى اما با چشمت درك نمى كنى، خاطره دل ها خداى تعالى را درك نمى كند تا چه رسد به بينايى چشم ها. (٢٦٧)
و خنده آور اين كه بسيارى از متكلمين عامه ادعا مى كنند كه از حقيقت ذات خدا آگاه اند و ياوه گويى را از حد گذرانده گفته اند: خدا بر ذات خويش تنها به همان مقدارى كه ما از آن آگاهيم آگاهى دارد.
الذى ليس لصفته حد محدود؛ خدايى كه صفت او را حدى نمى باشد يعنى: توصيف خدا به وسيله حد ممكن نيست، زيرا امام (عليه السلام) در اين گفتار كه بعد از اين مى آيد فرموده: و كمال الأخلاص له نفى الصفات عنه؛ و كمال اخلاص خدا زدودن صفات از اوست.
و مقصود اين است كه ذات خدا قابل توصيف نيست.
و لا نعت موجود و لا وقت معدود و لا أجل ممدود؛ ذات خدا را توصيفى موجود، و زمانى معين و مدتى هر چند طولانى نخواهد بود. زيرا اين امور از عوارض جسم و جسمانيات اند و خداى تعالى از آن ها منزه و مبرا است. و صدوق (رحمه الله تعالى عليه) در توحيد خطبه اى از آن حضرت (عليه السلام) نقل كرده كه آن را در دومين مرتبه كه مردم را به جنگ معاويه بر انگيزانده ايراد فرموده است، و در آن آمده: الذى ليس له وقت معدود، و لا أجل ممدود، و لا نعت محدود؛ (٢٦٨) خدايى كه او را زمانى معين و مدتى هر چند طولانى و توصيفى محدود نمى باشد.
فطر الخلائق بقدرته؛ خدايى كه با قدرتش موجودات را آفريده است. فطر يعنى آفريد و پديد آورد.
از ابن عباس نقل شده كه گفته: معناى فاطر السموات (٢٦٩) را نمى دانستم، تا اين كه دو عرب باديه نشين نزد من آمده بر سر يك حلقه چاه با هم نزاع مى كردند، پس يكى از آن ها گفت: انا فطرتها: من آن را آغاز كرده و پديد آورده ام. (٢٧٠) الخلائق يعنى تمام موجودات از جماد و نبات و وحش و طير و چارپايان، غير انسان. بقدرته: با قدرت و توانش. ممكن است مقصود لا ظهار قدرته باشد يعنى خداوند خلايق را به منظور اظهار توان مندى و به نمايش گذاشتن قدرت خويش پديد آورده بنابراين، جمله فطر الخلائق بقدرته در معناى گفتار ديگر اما (عليه السلام) مى شود كه فرموده: عباد مخلوقون اقتدارا؛ بندگى كه با قدرت نمايى پروردگار به نفس قدرت او مى باشد نه با كمك ابزار و ادوات بمانند آفريدگان، عليهذا اين بيان امام (عليه السلام) اشاره دارد به قول خداى تعالى: انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (٢٧١) ؛ فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزى را كند به محض اين كه گويد موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد.

نعمت وجود بادها
و نشر الرياح برحمته؛ و از روى رحمت بادها را بگسترانيد.
ممكن است مقصود از رحمت باران باشد، مانند لفظ رحمت در آيه شريفه و هو الذى أرسل الرياح بشرا بين يدى رحمته... (٢٧٢) ؛ او خدايى است كه بادها را به بشارت باران رحمت خويش در پيش فرستد. و ممكن است مقصود ترحم و شفقت خداى تعالى باشد بر بندگانش بسبب پراكنده نمودن و گسترش دادن بادها، زيرا به وسيله بادها ابر مى آيد - چنانچه از آيه شريفه دانستنى - و به وسيله بادها درختان باردار مى شوند كه خداى تعالى مى فرمايد: و أرسلنا الرياح لواقح (٢٧٣) ؛ و ما بادهاى آبستن كن رحم طبيعت را فرستاديم.
و به وسيله بادها كشتى ها؛ ردريا حركت مى كنند كه خداى تعالى مى فرمايد: ان يشأ يسكن الريح فيظللن روا كد على ظهره (٢٧٤) ؛ و اگر خدا بخواهد باد را آرامش دهد تا كشتى ها بر آب از جنبش به ايستد. و اگر بادها نبود نباتات از بين مى رفت و انسان و حيوانات مى مردند، و جمادات تباه و فاسد مى شدند.

موادر استعمال لفظ الرياح و الريح
واژه رياح بيشتر در مورد خير به كار مى رود، چنانچه در اين آيات آمده است: و هو الذى يرسل الرياح بشرا... (٢٧٥) ؛ و او خدائى است كه بادها را براى بشارت پيشاپيش رحمت خود فرستاد.
و أرسلنا الرياح لواقح (٢٧٦) ؛ و ما بادهاى آبستن كن رحم طبيعت را فرستاديم.
و هو الذى يرسل الرياح بشرا (٢٧٧) ؛ و او خدائى است كه بادها را براى بشارت پيشاپيش رحمت خود فرستاد.
و من يرسل الرياح بشرا (٢٧٨) ؛ و كيست كه به بادها مژده باران رحمت فرستد.
و من آيات أن يرسل الرياح مبشرات (٢٧٩) ؛ و از جمله آيات قدرت الهى آن است كه خدا بادهاى بشارت آور مى فرستد.
و الله الذى أرسل الرياح فتثير سحابا (٢٨٠) ؛ خداست آن كه بادها را بفرستد تا ابرها را برانگيزد.
و تصريف الرياح (٢٨١) ؛ از جمله آيات الهى، وزيدن باد هاست به هر طرف.
و از جمله مواردى كه در معناى مطلق به كار رفته، نه خصوص خير، آيه شريفه است: فأصبح هشيما تذروه الرياح (٢٨٢) ؛ سپس در صبح گاهى خشك شده به وسيله بادها زير و زبر گردد.
و لكن در قرائتى الريح - به لفظ مفرد - آمده است.
همان گونه كه لفظ الريح بيشتر در مورد شر به كار مى رود، چنانچه در اين آيات آمده است:
اذا أرسلنا عليهم الريح العقيم (٢٨٣) ؛ زمانى كه بر هلاكشان (قوم عاد) تند باد خزان فرستاديم.
فيرسل عليكم قاصفا من الربيح (٢٨٤) ؛ آيا از آن ايمن ايد كه خدا تند بادى بر شما بفرستد.
أو تهوى به الريح فى مكان سحيق (٢٨٥) ؛ يا بادى تند را به مكان دور در افكند.
كرما اشتدت به الريح فى يوم عاصف (٢٨٦) ؛ بمانند خاكسترى كه در روز تند باد شديد همه به باد فنا رود.
و از جمله مواردى كه لفظ الريح در مورد خير به كار رفته اين آيات است: و لسليمان الريح عاصفة... (٢٨٧) ؛ باد تند سير صرصر را ما مسخر سليمان گردانيديم.
فسخرنا له الريح تجرى بأمره رخاء حيث أصاب (٢٨٨) ؛ ما باد را مسخر فرمان سليمان كرديم تا به امرش هر جا بخواهد به آرامى روان شود.
و لسليمان الريح غدوها شهر و رواحها شهر (٢٨٩) ؛ و باد را مسخر سليمان ساختيم تا (بساطش را) صبح گاه يك ماه راه برد و عصر يك ماه.
ان يشأ يسكن الريح (٢٩٠) ؛ اگر خدا بخواهد باد را سكون و آرامش دهد.
و همچنين لفظ ريح (بدون الف و لام) براى هر دو (خير و شر) به كار مى رود خداى تعالى فرموده: انا أرسلنا عليهم ريحا صرصرا (٢٩١)
؛ ما بر هلاك آن ها تند بادى فرستاديم.
ريح فيها عذاب أليم (٢٩٢) ؛ اين باد سختى است كه در آن عذاب دردناك است.
و تذهب ريحكم (٢٩٣) ؛ و قدرت و عظمت شما نابود شود.
از توضيحات كه درباره لفظ الريح و الرياح آورديم وجه اشكال گفته ثعالبى در فقه اللغه معلوم مى شود، او گفته است: لفظ الريح در قرآن تنها در مورد شر و الرياح تنها در مورد خير به كار رفته و آن گاه به آياتى استشهاد كرده است.

نعمت وجود كوه ها
و وتد بالصخور ميدان أرضه؛ و لرزش زمين را با كوه ها بر طرف نموده آن را ميخكوب گردانيد.
صخور: كوهها. ميدان: لرزش و اضطراب. يعنى خداوند كوه ها را ميخ هايى براى زمين قرار داد تا زمين به لرزش نيفتد، مانند ميخ هاى خيمه ها كه موجب جلوگيرى از اضطراب آن ها مى گردد.
در قرآن كريم در چند مورد به اين نكته اشاره شده، از جمله: و ألقى فى الأرض رواسى أن تميد بكم... (٢٩٤) ؛ خدا كوه هاى بزرگ را در زمين به نهاد تا از حيرانى و اضطراب برهيد.
و الجبال أوتادا (٢٩٥) ؛ آيا كوه ها را عماد و نگهبان زمين قرار نداديم.
و در كوه ها به جز آنچه كه گفته شد فوايد و منافع ديگرى است از قبيل: معادن فلزات و سنگ هاى گران قيمت. منبع چشمه سارها، روئيدن درختان، نباتات، جنگل ها، شكوفه ها، گياهان دارويى، پناهگاه مردم از دشمنانشان و مساكن و حوش و طيور.
گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در خطبه دوم: و من خطبة له؛ از خطبه هاى آن حضرت (عليه السلام).
اين گونه در نسخه (ابن ابى الحديد و ابن ميثم) آمده و صحيح همين است، و آنچه كه در نسخه مصرى به لفظ و من خطبة أخرى آمده تحريف مى باشد. و كلمه أخرى در اين جا مورد ندارد زيرا روشن است كه هر خطبه اى غير خطبه سابقش مى باشد.

خدا، اول و آخر
گفتار امام (عليه السلام) در خطبه دوم: الحمد لله الأول فلا شى ء قبله و الآخر فلا شى ء بعده و الظاهر فلا شى ء فوقه و الباطن فلا شى ء دونه؛ ستايش مخصوص خدايى است كه هم اول است پس چيزى قبل از او نيست، و هم آخر است پس چيزى بعد از او نمى باشد، هم ظاهرا است پس چيزى بر روى او نيست، و هم باطن است پس چيزى درون تر از او نمى باشد.
اصل در اين تعبير قول خداى تعالى است: هو الأول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى ء عليم (٢٩٦) ؛ خدا اول و آخر و پيدا و پنهان هستى همه اوست، و او به همه امور عالم داناست.
گفتار امام (عليه السلام) در خطبه سوم: الأول الذى لا غاية له فينتهى و لا آخر له فينقضى؛ خداوند آغازى است كه نهايت نداشته تا به سر رسد، و آخرى هم ندارد تا پايان پذير.
صدوق (رحمه الله تعالى عليه) در كتاب توحيد آورده است: ابن ابى يعفور به امام صادق (عليه السلام) عرض كرد: قول خداى تعالى: هو الأول و الآخر؛ خدا هم اول است و هم آخر، معناى اول را مى دانيم، ولى تفسير آخر را براى ما روشن فرماييد.
امام (عليه السلام) فرمود: هيچ موجودى نيست جز آن كه نابود مى شود و يا تغيير مى كند، يا نابودى و دگرگونى در آن وارد مى گردد، يا رنگ و شكل و وصفش عوض مى شود، و از زيادى به كمى، و از كمى به زيادى مى گرايد مگر پروردگار جهانيان كه او همواره بر يك حال بوده و خواهد بود، اوست اول و پيش از هر چيز، و اوست آخر براى هميشه، صفات و اسماء گوناگون بر او وارد نشود، مانند انسان كه زمانى خاك، زمانى گوشت و زمانى خون و زمانى استخوان پوسيده و نرم شده است، و مانند خرما كه زمانى غوره و گاهى خارك و وقتى رطب و زمانى خرماست كه اسماء و حالات مختلف بر آن وارد شود و خداى عز و جل اين گونه نيست (بلكه دائم بر يك حال و يك نواخت است) (٢٩٧).

٢. از خطبه ١
بعد ما مر:
أول الدين معرفته، و كمال معرفته التصديق به، و كمال التصديق به توحيده، و كمال توحيده و الاخلاص له، و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه، لشهادة كل صفة أنها غير الموصوف، و شهادة كل موصوف أنه غير الصفة، فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه، و من قرنه فقد ثناه، و من ثناه فقد جزأء، و من جزأه فقد جهله، و من جهله فقد أشار اليه، و من أشار اليه فقد حده، و من حده فقد عده، و من قال فيم فقد ضمنه، و من قال علام فقد أخلى منه.
٢. امام (عليه السلام) در ادامه خطبه قبل مى فرمايد:
سر آغاز دين خداشناسى است، و كمال خداشناسى تصديق به خدا، و كمال تصديق او توحيد و اعتقاد به يگانگى او. و كمال توحيد او، اخلاص، و كمال اخلاص نفى صفات از اوست، زيرا هر صفتى گواهى مى دهد كه غير موصوف است، و هر موصوفى گواهى مى دهد غير صفت است. آن كس كه خدا را (به صفات مخلوقات) توصيف كند براى او مشابه و قرين دانسته، و كسى كه براى او مشابه قائل شود (به او شرك ورزيده) او را دو تا دانسته، و هر كس او را دو تا بداند براى او اجزاء قائل شده، (زيرا لازمه دو تا بودن داشتن ما به الاشتراك و ما به الامتياز است). و هر كس براى او اجزاء قائل شود وى را نشناخته است، و هر كس او را نشناخت به او اشاره مى كند، و هر كس به سوى او اشاره كند او را محدود مى داند و كسى كه او را محدود كند او را به شماره آورده و كسى كه بگويد خدا در چيست او را در ضمن چيزى قرار داده، و كسى كه بگويد خدا بر روى چيست جايى را بدون خدا تصور نموده است.

آغاز ديندارى خداشناسى است
أول الدين معرفته؛ سر آغاز دين شناخت خداست. يعنى نخستين چيزى كه اعتقاد و تدين به آن واجب است. شناخت خداست با دل و روان. امام رضا (عليه السلام) در ضمن بيان علل احكام كه فضل بن شاذان از آن حضرت (عليه السلام) نقل كرده مى فرمايد: پس اگر بگويد اولين فريضه و واجب الهى كدام است بايد گفت: اقرار به خدا آورده و اين موضوع علل زيادى دارد، از جمله اين كه كسى كه خدا را قبول نداشته باشد از معاصى دورى نمى كند و از ارتكاب گناهان بزرگ خويشتن دارى نمى نمايد، و در راه رسيدن به خواهش ها و لذايذ نفسانى كه مشتمل بر فساد و ستم است از هيچ كس پروا نمى كند، و در صورتى كه همه مردم چنين باشند و هر انسانى آنچه دلش خواهد بدون پروا از احدى مرتكب شود تباهى تمام خلق را فرا مى گيرد، و تعدى و هجوم مردم بر يكديگر را در پى خواهد داشت، پس نواميس و اموال مردم مورد تجاوز قرار گرفته و خون ها و اسارت همنوعان مباح و قتل هاى ناحق رخ خواهد داد و اين به ناچار منجر به ويرانى دنيا و نابودى خلق و تباه حرث و نسل مى گردد. (٢٩٨)

مراحل تكميلى خداشناسى
و كمال معرفته التصديق به؛ و كمال معرفت خدا تصديق به اوست. يعنى به علاوه بر معرفت قبلى گفته شد اقرار به زبان نيز لازم است تا از كسانى نباشد كه از روى ستم و سر كشى آيات خدا را انكار كرده ولى نفس هايشان آن ها را باور دارد، زيرا چنين افرادى معرفتشان ناقص و ناتمام است.
و كمال التصديق به توحيده؛ و كمال تصديق خدا اعتقاد به يگانگى اوست. به اين كه شريك و همتا را از او نفى كند، زيرا كسى كه در قلب معتقد به وجود صانع براى جهان هستى است و به زبان نيز اقرار دارد ولى براى او شريك و همكارى قرار دهد مانند دو گانه پرستان و قائلين به تثليث، ناچار تصديق و اعتقاد او ناقص و بى فايده است.
و كمال توحيد الاخلاص له؛ و كمال توحيد خدا اخلاص داشتن نسبت به اوست. يعنى اخلاص در عبادت، زيرا كسى كه خدا را در خلق و ايجاد يكتا بداند ولى به هنگام عبادت براى شريك قرار دهد بمانند دو گانه پرستان كه درباره بتان خود مى گفتند: ما نعبد هم الا ليقربونا الى الله زلفى (٢٩٩) ؛ ما آن بتان را نمى پرستيم مگر براى اين كه ما را به درگاه خدا نيك مقرب گردانند. چنين كسى توحيدش كامل نيست.
و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه؛ و كمال اخلاص براى او نفى صفات از اوست. يعنى صفات زايد بر ذات، بمانند مردم.
لشهادة كل صفة أنها غير المصوف؛ زيرا هر صفتى گواهى مى دهد غير موصوف است. پس علم زيد غير ذات اوست.
و شهادة كل موصوف أنه غير الصفة؛ و هر موصوفى گواهى مى دهد غير صفت است. پس ذات عمر و غير بردبارى اوست.

صفات خدا عين ذات اوست
در كافى از هشام بن حكم روايت كرده كه زنديق به امام صادق (عليه السلام) عرض كرد: آيا مى گويى خدا شنوا و بيناست؟ فرمود: بله، شنواست بدون عضو شنوايى، بيناست بى ابزار چشم، بلكه به نفس خود بشنود و به نفس خود بيند. اين كه گويم به نفس خود شنود معنايش اين نيست كه او چيزى است و نفس چيز ديگرى، بلكه اين تعبير بدان جهت بود كه خواستم آنچه در نظر دارم به لفظ آورم، زيرا از من پرسيده اى و مى خواهم پاسخ را به تو كه سائلى بفهمانم، اينك مى گويم او با تمام وجود مى شنود، و اين كه گفتم تمام معنايش اين نيست كه او مانند ما دارى جزء است بلكه خواستم به تو بفهمانم، و اين تعبير از خودم مى باشد، و بازگشت سخن و خلاصه مقصودم اين است كه او شنوا، بينا، دانا و آگاه است بى آن كه ذات و صفت اختلاف و تعدد يابد. (٣٠٠)
به امام محمد باقر (عليه السلام) گفتند گروهى از اهل عراق مى پندارند كه خدا با چيزى مى شنود غير آنچه كه با آن مى بيند، و مى بيند با چيزى غير آنچه كه با آن مى شنود (وسيله شنوايى و بينايى او دو چيز است) امام (عليه السلام) فرمود: دروغ گفته و كافر گشته و خدا را به خلق تشبيه نموده اند، مقام و حقيقت ذات خدا از اين پندارهاى بى اساس متعالى و اجل است، خدا مى شنود با آنچه كه با آن مى بيند و مى بيند با آنچه كه با آن مى شنود. (٣٠١)
و اين گفتار امير المؤمنين (عليه السلام) مانند گفتار عترت آن حضرت (عليه السلام) رد بر گروه صفاتيه است كه امروزه به آن ها اشاعره گويند.

بعضى اقوال متكلمين درباره صفات خدا (٣٠٢)
شهرستانى در ملل و نحل آورده: بدان كه بسيارى از متكلمين سلف براى خدا صفات ازلى از قبيل علم، قدرت، حيات، اراده، شنوايى، بينايى، كلام، جلال، اكرام، انعام، عزت، و عظمت قائل شده اند و بين صفات ذات و صفات فعل (٣٠٣) فرق نگذاشته اند، و هم چنين براى خدا اعضا مانند دست و پا قائل شده بدون تأويل و توجيه، فقط گفته اند: اين صفات در شرع آمده و ما آن ها را صفات خبرى مى ناميم. و از آن جا كه معتزله صفات را نفى نموده ولى پيشينيان (اشاعره) اثبات كرده اند، پيشينيان را صفاتيه، و معتزله را معطله ناميده اند. و گروهى از سلف در اثبات صفات براى خدا افراط نموده تا حد تشبيه به صفات موجودات حادث پيش رفته اند، و بعضى از آنان هم تنها به صفاتى كه افعال بر آن ها دلالت دارد (صفات افعال) بسنده كرده اند. و درباره صفاتى كه در خبر آمده دو گروه شده اند؛ بعضى آن ها را به گونه اى كه محتمل از لفظ است تأويل نموده و دسته اى هم از تأويل نموده و دسته اى هم از تأويل توقف كرده اند - تا اين كه آورده - گروهى از متأخرين آنان (اشاعره) بر گفتار پيشينيان افزوده و گفته اند ناچار مى بايست به ظاهر آن ها معتقد شد و آن ها را به نحوى كه رسيده اند تفسير نمود، بدون تأويل و يا توقف در ظاهرشان و بدين ترتيب اين گروه در تشبيه صرف در افتاده اند... و اما پيشينيانى كه تأويل نكرده و خود را در معرض تشبيه قرار نداده اند از جمله آنان مالك بن انس است، زيرا او گفته اصل استوا در آيه شريفه الرحمن على العرش استوى قطعى است ولى چگونه آن براى ما مجهول مى باشد و اعتقاد به آن واجب و پرسش از چگونگى آن براى ما مجهول مى باشد و اعتقاد به آن واجب و پرسش از چگونگى اش بدعت است. و مانند احمد بن حنبل و سفيان ثورى و داودبن على اصفهانى و پيروان ايشان تا اين كه نوبت به عبد الله بن سعيد كلابى و ابو العباس قلانسى و حرث بن اسد محاسبى رسيده، و اينان مسلك سلف را برگزيده و عقايد و آراء آنان را با ادله و براهين كلامى، و اصول تأييد و تقويت نموده بعضى به تدريس و جمعى به تأليف در اين زمينه پرداختند. تا اين كه بين ابو الحسن اشعرى و استادش ابو على جبائى در مسئله اى از مسائل صلاح و اصلح مناظه اى اتفاق افتاد و كار به مخاصمه كشيد و اشعرى به اين گروه صفاتيه پيوست و آراء آنان را با استدلال هاى كلامى نمود (٣٠٤) و اين مسلك آيين و مذهب اهل سنت و جماعت گرديد، و نام و ويژگى صفاتيه به اشاعره منتقل گشت، و از آن جا كه مشبهه و كراميه قائل به صفات (براى خداوند به گونه خلق) بوده اند، آنان را دو گروه از صفاتيه بر شمرديم. (٣٠٥)

توصيف خدا به صفات مخلوقات موجب شرك
فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه، و من قرنه فقد ثناه، و من ثناه فقد جزاه؛ آن كس كه خدا را (به او شرك ورزيده) او را دو تا دانسته، هر كس او را دو تا بداند براى او اجزاء قائل شده است. در تمام نسخه ها اين گونه آمده ولى بعيد نيست كه در آن تحريف رخ داده باشد، و اصل چنين بوده: و من قر نه فقد جزأه، و من جزأه فقد ثناه، كسى كه براى او مشابه قرار دهد براى او اجزاء قائل شده و كسى كه براى او اجزاء قرار دهد او را دو تا دانسته است. زيرا قول به دوگانگى خداوند زشت تر از قول به تركيب و جزء داشتن براى اوست، چرا كه بطلان قول به ثنويت مورد اتفاق تمام گروه هاى مسلمين است، به خلاف قول به تجزيه كه گروه مشبهه و مجسمه به آن اعتقاد دارند.
و من جزأه فقد جهله، و من جهله فقد أشار اليه، و من أشار اليه فقد حده، و من حده فقد عده؛ و هر كس براى خدا اجزاء قائل شود وى را نشناخته و هر كس او را نشناخت به او اشاره مى كند و هر كس به سوى او اشاره كند محدودش كرده و هر كه محدودش كند او را به شماره آورده است.
و من قال فيم؛ كسى كه بگويد خدا در كجاست. مانند كسى كه بگويد خدا در آسمان است.
فقد ضمنه؛ او را در ضمن چيزى قرار داده است. يعنى او را در چيزى گنجانيده است.
و من قال علام؛ و كسى كه بگويد خدا بر روى چيست. مانند كسانى كه گفته اند خدا بالاى عرش است.
فقد أخلنى منه؛ جايى را بدون خدا تصور كرده است. يعنى جاهاى ديگرى غير آن جايى كه گفته است خدا روى آن قرار دارد مانند كرسى مثلا و غير آن.
ابن ابى العوجاء به امام صادق (عليه السلام) عرض كرد: آيا چنين نيست كه خدا در همه جا هست وقتى در آسمان است چگونه در زمين باشد، و هنگامى كه در زمين است چگونه در آسمان باشد؟ امام (عليه السلام) فرمود: تو مخلوقى را وصف كردى كه هرگاه از مكانى برود جايى او را فرا مى گيرد و مكانى از او خالى شود و در جايى كه آمده از مكانى كه قبلا بوده خبر ندارد، اما خداى عظيم الشأن و پادشاه جزا دهنده هيچ مكانى از او خالى نيست و هيچ جا او را به خود اختصاص ندهد، و به هيچ مكانى نزديك تر از مكان ديگر نيست. (٣٠٦)
شيخ مفيد در ارشاد اين فرازها را از زهرى عيسى بن زيد از صالح بن كيسان از امير المؤمنين (عليه السلام) اين گونه نقل كرده است:
أول عبادة الله معرفته، و أصل معرفته توحيده، و نظام توحيده نفى التشبيه عنه، جل عن أن تحله الصفات. بشهادة العقول أن كل من حلته الصفات مصنوع، و شهادة العقول أنه جل جلاله ليس بمصنوع؛ بصنع الله يستدل عليه، و بالعقول تعقد معرفته، و بالنظر تثبت حجته، جعل الخلق دليلا عليه، فكشف به عن ربوبيته، و هو الواحد الفرد فى أزليته، لا شريك له فى الهيته، و لا ندله فى ربوبيته؛ بمضادته بين الأشيا المتضادة علم أن لا ضدله، و بمقارنته بين الأمور المقترنة علم أن لا قرين له؛ آغاز عبادت خدا معرفت اوست، و اساس معرفت او توحيد اوست، و نظام توحيد او نفى تشبيه از اوست، خدا اجل از آن است كه صفات در او وارد شود زيرا به گواهى عقل ها هر آنچه كه دارى صفت است مصنوع مى باشد، و به گواهى عقل ها خداى - جل جلاله - مصنوع نيست، آفرينش خدا دليل بر وجود اوست، و بوسيله خردها پى به معرفت او برده مى شود، و با دقت نظر حجت او ثابت مى شود، خلق را دليل بر وجود خود قرار داد، و ربوبيت خويش را به وسيله خلقش آشكار ساخت. اوست خداى يكتا كه در ازليتش يگانه است، و در خداونديش شريك ندارد، و در ربوبيتش بى همتاست، با ايجاد تضاد ميان اشياء متضاد معلوم شد كه او را ضدى نيست، و با ايجاد سازش و مقارنت ميان امور به هم پيوسته دانسته شد كه او را قرينى نمى باشد. (٣٠٧)
و نيز عيون و توحيد و امالى مفيد و امالى شيخ از امام رضا (عليه السلام) خطبه اى به همين مضمون نقل كرده اند:
أول عبادة الله معرفته، و أصل معرفته الله توحيده، و نظام توحيد الله نفى الصفات عنه، لشهادة العقول أن كل صفة و موصوف مخلوق، و شهادة كل موصوف أن له خالقا ليس بصفة و لا موصوف، و شهادة كل صفة و موصوف بالأقتران بالحدوث، و شهادة الحدوث بامتناع من الأزل - الخبر؛
آغاز پرسش خدا شناخت اوست. و اساس شناخت او توحيد اوست، و نظام توحيد خدا نفى صفات از اوست، به علت گواهى عقل ها اين مه هر صفت و موصوفى مخلوق است و گواهى هر موصوفى اين كه او را آفريدگارى است كه نه صفت است و نه موصوف، و گواهى هر صفت و موصوفى بر اقتران ميان آن ها، و گواهى اقتران بر حدوث، و گواهى حدوث بر امتناع از ازلى بودن... . (٣٠٨)

٣. از خطبه ١
بعد مامر:
كائن لا عن حدث، موجود لا عن عدم، مع كل شى ء لا بمقارنة، و غير كل شى ء لا بمزايلة، فاعل لا بمعنى الحركات و الآلة، بصير اذ لا منظور اليه من خلقه، متوحد اذ لا سكن يستانس به، و لا يستوحش لفقده.
أنشأ الخلق انشاء، و ابتدأه ابتداء، بلا روية أجالها، و لا تجربة استفادها، و لا حركة أحدثها، و لا همامة نفس اضطراب فيها، أحال الأشياء لأقاتها، و لائم بين مختلفاتها، و غرز غرائزها، و ألزمها أشباحها، عالما بها قبل ابتدائها، محيطا بحدودها و انتهائها، عارفا بقرائنها و أحنائها.
امام (عليه السلام) در خطبه ١ در ادامه گفتار قبل مى فرمايد:
خدا هميشه بوده و از چيزى حادث نشده است. موجودى است كه سابقه عدم ندارد، با هر چيز همراه است نه به طور مقارنت، با هر چيز مغاير است نه به طور جدايى، فاعل است نه با حركت و داشتن ابزار، بيناست از آن زمان كه هيچ آفريده اى وجود نداشته است، تنهاست از آن وقت كه هيچ مخلوقى نبوده تا با او انس گيرد، و از فقدانش وحشت كند.
خدا جهان هستى را بيافريد و آن را آغاز نمود بدون اين كه درباره آن بينديشد، و يا از تجربه اى استفاده كند، و يا حركتى در خود پديد آورد، و يا كوشش همراه با نگرانى و اضطراب داشته باشد، خدا هر موجودى را در وقت مناسب خود هستى بخشيد، و ميان طبايع مختلف آن ها سازگار برقرار كرد، و در سرشت هر كدام از انواع موجودات غريزه اى خاص، و قوانين و نظامى مخصوص قرار داد در حالى كه او پيش از آفرينش آن ها از آن ها آگاهى كامل داشت، و حدود و پايان و همه خصوصيات و جوانب آن ها را مى شناخت.

شناخت خداوند
كائن لا عن حدث؛ خدا هميشه بوده و از چيزى حادث نشده است. زيرا او پديد آورنده و ايجاد كننده پديده هاست.
مجود لا عن عدم؛ موجودى است سابقه عدم ندارد، زيرا او هستى بخش معدومات است.
مع كل شى ء لا بمقارنة؛ همراه هر چيزى است نه به طور مقارنت. خداى تعالى مى فرمايد: ما يكون من نجوى ثلاثه الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا أدنى من ذلك و لا أكثر الا هو معهم أين ما كانوا... (٣٠٩) ؛ هيچ رازى سه كس با هم نگويند جز اين كه خدا چهارم آن ها و نه پنج كس جز آن كه او ششم آن ها. و نه كمتر از آن و نه بيشتر جز آن كه خدا هر كجا باشند با آن هاست.
و غير كل شى ء لا بمزايلة؛ با هر چيز مغاير است نه به طور جدايى. ليس كمثله شى ء (٣١٠) ؛ خدا هيچ مثل و مانندى ندارد.
فاعل لا بمعنى الحركات و الآلة؛ فاعل است نه با حركت و داشتن ابزار. انما أمروه اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (٣١١) ؛ فرمان نافد (در عالم) چون اراده خلقت چيزى را كند به محض اين كه گويد موجود باش موجود خواهد شد.
بصير اذ لا منظور اليه من خلقه؛ بيناست از آن زمان كه هيچ آفريده اى وجود نداشته است، زيرا بصيريت از صفات ذات است مانند سميعيت و عالميت و قدرت نه از صفات فعل تا لازم باشد كه مخلوق منظور اليه در عالم وجود داشته باشد.
امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد: خداى تعالى هميشه پروردگار ماست، و علم عين ذات اوست زمانى كه معلومى وجود نداشت، و شنيدن عين ذاتش بوده آن گاه كه مسموعى نبود. و بينائى عين ذاتش بوده زمانى كه ديده شده اى وجود نداشت، و قدرت عين ذات اوست زمانى كه مقدورى نبود، پس آن هنگام كه اشياء را پديد آورد علم او بر معلوم وارد شد، و شنيدنش بر مسموع، و بينايى اش بر مرئى، و قدرتش بر مقدور. (٣١٢)
متوحد اذ لا سكن يستانس به، و لا يستوحش لفقده؛ تنهاست از آن وقت كه هيچ مخلوقى نبوده تا با او انس گيرد، و از نبودنش وحشت نمايد، زيرا توحيد و يگانگى خداوند از صفات ذات اوست، و انس گرفتن و احساس تنهايى و دلتنگى از صفات خلق اوست.



۴
توحيد در نهج البلاغه

آفرينش جهان، نخستين راه خداشناسى
أنشأ الخلق انشاء، و ابتدأه ابتداء؛ خدا جهان را بيافريد و آن را آغاز نمود.
معناى انشاء اين است كه خداوند متعال مخلوقات را نه از ماده اوليه اى به وجود آورد، و معناى ابتداء اين است كه خداى تعالى خلق را پديد آورد نه به خاطر اين كه فائده و سودى ببرد. چنان چه از حضرت امام رضا (عليه السلام) نقل شده در ضمن مطالبى كه براى محمد بن زيد درباره توحيد ديكته كرد فرمود: ستايش مخصوص خدايى است كه موجودات را با قدرت و حكمتش بدون نقشه انشاء فرمود، و در ابتداء پديد آورد، آن ها را از چيزى نيافريد تا اختراع باطل گردد، و علت و سببى در كار نبود تا ابتداع صحيح نباشد، هر چه خواست چنان چه خواست بيافريد. (٣١٣)
بلا روية أجالها؛ بدون اين كه درباره آن تفكر و انديشه كند.
رويه تفكر در كار است. أجالها يعنى بدون اين كه انديشه اى را به حركت در آورد، و اصل در آن تحريك و جولان است.
و لا تجربة استفادها؛ و بى آن كه تجربه اى استفاده نمايد. مانند افراد بشر در كارها و افعالشان.
و لا حركة أحدثها؛ و نه اين كه حركتى در خود پديد آورد. بمانند كسى كه بخواهد كارى انجام دهد.
و لا همامة نفس اضطرب فيها؛ و نه اين كه كوشش همراه با نگرانى و اضطراب داشته باشد. كه اين ها همه از صفات و حالات خلق است.
ابن ابى الحديد آورده: همامه اصطلاحى است براى دوگانه پرستان. و در كتاب مقالات آمده همامه اى از نور و همامه اى از ظلمت؛ يعنى قطعه اى از آن دو، در آغاز خلقت از هم جدا شده و آن گاه به هم پيوسته جهان هستى از آن ها پديد آمد، و امير المؤمنين (عليه السلام) با اين گفتارش نظريه و آن اصطلاح ايشان را رد نموده است، و واژه همامه عربى نيست. (٣١٤)
مؤلف: از جايى كه ابن ابى الحديد از كتاب هاى لغت تنها به كتاب صحاح مراجعه مى كند و صحاح لفظ همامه را نقل نكرده از اين رو آن را واژه غير عربى دانسته ولى اين اشتباه است و عربى بودن لفظ همامه از اين گفتار امام (عليه السلام) و ديگر استعمالات عرب فهميده مى شود. و كتاب قاموس و لسان لفظ همامه را ذكر كرده و لكن آن را مصدر هم (به كسرهاء) كه به معناى پير مرد سال خورده است قرار داده اند.
قاموس آورده: هم و همه (به كسرهاء) پير سالمند است، و جمع هم أهمام آيد، و مؤنث آن همه، و جمع آن همات و همائم، و مصدرش همومه و همامه (٣١٥).
و لسان آورده: هم (به كسرهاء) پيرمرد سال مند فرتوت است، و مؤنث آن همه، و مصدر: همومه و همامه، و گاه هم و همه در مورد شتر بكار مى رود. و گويند: وناب همة لا خير فيها؛ ماده شتر پيرى كه هيچ فايده و خيرى در او نيست (٣١٦) . و صواب اين است كه: لفظ همامه مصدر است از فعل هم چنانچه در قاموس و لسان آمده، اگر چه در فعل آن اختلاف كرده اند كه از اهم مى باشد. چنان چه قاموس گفته: يا از انهم چنان چه لسان گفته است. با اين كه هر دو وجه بر خلاف قياس است و نيز مصدر آيد از هممت بالشى ء آهنگ آن كار نمودم. چنان چه در گفتار امام (عليه السلام) آمده و مطابق با قياس است.
خلاصه اين كه: كتاب هاى لغت تنها موارد استعمال عرب را مى نويسند، و در آن ها نواقصى هست. و براى نويسندگانشان خطاهايى حتى فردى مانند اصمعى كه از بزرگان اهل لغت است خطاهاى و اضحى دارد از جمله در مورد ارعد و برق (٣١٧) . (كه استعمال آن دو را در مورد و عيد، و رعد و برق آسمان صحيح نمى داند، و تنها رعد و برق را روا مى داند). و در صحاح نيز اشتباهاتى هست. از جمله در اين گفتار العلق (بالكسر) النفيس من كل شى ء يقال: علقه مضنة؛ علق (به كسر) گرانمايه از هر چيزى است گويند: علق مضنة.
و عجيب اين كه ابن ابى الحديد چنان اعتقادى به صحاح دارد كه اگر از يعرب بن قحطان (واضع لغت عرب) مطلبى بر خلاف آن ببيند آن را انكار مى كند. از جمله عربى بودن لفظ همامه را به مصرف اين كه صحاح آن را ذكر نكرده است، با اين كه صحاح اگر چه خصوص همامه را نياورده، ولى گفته است اهمنى الأمر در موردى بكار مى رود كه چيزى تو را ناآرام و اندوهگين سازد. (٣١٨) پس چرا ابن ابى الحديد لفظ همامه را از اين ماده مشتق ندانسته چنان چه قرينه مقام و نفس كلام بر آن گواهى مى دهد.
أحال الأشياء لأوقاتها، و لائم بين مختلفاتها؛ خدا هر موجودى را در وقت مناسب خود هستى بخشيد. و ميان طبايع مختلف آن ها سازگارى برقرار كرد.

ايجاد سازگارى ميان طبايع مختلف
نظام گفته: دليل بر صانع اين كه ما اشياء متضادى را كه اقتضاى طبع آن ها تضاد و تنافى و ناسازگارى است در يك مجتمع مى بينيم، و آن ها عبارتند از گرمى و سردى وترى و خشكى كه در تمام حيوانات و بيشتر اجسام مجتمع اند پس در مى يابيم كه نيروئى آن ها را با هم تركيب و تلفيق نموده و به ناچار در كنار هم قرار داده است، به گونه اى كه اگر اين سازش و تركيب نبود فاسد و تباه مى شدند، و اگر ممكن بود اشياء متضاده بدون وجود جامع و نيرويى سازش دهنده در كنار يكديگر قرار گرفته بين آن ها ثمانع و ضديت نباشد پس ممكن بود كه آب و آتش با هم جمع شده ماهيت خود را حفظ نموده بدون اين كه جامع مدبرى ميان آن ها ايجاد سازش كند، و اين امرى ممتنع و نامعقول است و در اين تركيب و اجتماع دليلى است بر حدوث آن ها، زيرا هر كدام آن ها به تنهايى قابل وجود نيستند و هرگاه يافت نشوند جز به صورت مركب پس به ناچار جامعى پيش از آن ها بوده كه ميان آن ها تركيب و سازش برقرار نموده و آن ها را مركب آفريده است، و چنان چه از قبل موجود بودند وجود آن ها تنها دو فرض دارد يا اين كه اجزاى آن ها به تنهايى يافت شده و اين محال است و يا اين كه به صورت مركب ولى بدون جامع و تركيب دهنده و اين نيز ممتنع است، بنابراين فرض صحيح اين است كه آن ها مركب آفريده شده اند، و آن كسى كه آن ها را با هم تركيب نموده و ميان اجزائشان سازش برقرار نموده پيش از آن ها موجود بوده است. (٣١٩)

استدلال امام صادق (عليه السلام) بر وجود خدا
در حديث ديصانى - كه از زنادقه بود - با امام صادق (عليه السلام) آمده كه به آن حضرت (عليه السلام) گفت مرا به معبودم راهنمايى كن و نامم مپرس - و اسم او عبد الله بود - امام (عليه السلام) به او فرمود بنشين اتفاقا در آن جا يكى از كودكان امام (عليه السلام) تخم مرغى در دست داشت و با آن بازى مى كرد. امام (عليه السلام) به او فرمود: اين تخم مرغ را به من بده تخم مرغ را به آن حضرت (عليه السلام) داد امام (عليه السلام) فرمود: اى ديصانى! اين تخم سنگرى است پوشيده داراى پوستى كلفت و زير پوست كلفت پوست نازكى است، و زير پوست نازك زرده اى وان و سفيده اى است آبكى كه نه زرده مايع با سفيده آبكى مى آميزد و نه سفيده آبكى با زرده مايع، اين تخم با اين كيفيت باقى است، نه مصلحى از آن خارج شده از صلاحش خبر دهد، و نه مفسدى در درونش رفته تا از فساد آن خبر دهد، و معلوم نيست براى توليد نر آفريده شده يا ماده، ناگهان مى شكافد و مانند طاوس رنگارنگ بيرون مى دهد، آيا اين مدبر ندارد؟ ديصانى مدتى سر بزير افكند و در فكر فرو رفت، سپس گفت: أشهد أن لا اله الا الله گواهى مى دهم كه جز خداى يكتا معبودى نيست (٣٢٠) . و دانش جديد كشف كرده كه آب از دو عنصر (اكسيژن و ئيدروژن) تركيب يافته كه هر كدام به تنهايى كشنده است، ولى با تركيب آن دو آب به وجود مى آيد. كه مايه حيات هر جاندارى است.

ايجاد غرايز گوناگون
و غرز غرائزها؛ و در نهاد هر كدام از انواع موجودات غريزه اى خاص نهاد.
و به هر صاحب طبيعتى از نوع انسان و اجناس حيوان و اصناف طيور، و اقسام و حوش، و صنوف ماهيان خاص خودش را بخشيد.
و ألزمها أشباحها؛ و قوانين و نظام مخصوص قرار داد.اين گونه در نسخه مصرى و ابن ابى الحديد (٣٢١) آمده ولى در نسخه ابن ميثم (٣٢٢) أسناخها وارد شده است.
خداوند هر نطفه اى را مبدأ پيدايش جاندارى خاص از چارپا و طير و شناور، و هر دانه اى را منشأ پيدايش روييدنى از سبزه و درخت قرار داده است.
عالما بها فبل ابتدائها؛ در حالى كه او پيش از آفرينش آن ها، از آن ها آگاهى كامل داشت.
زيرا اگر پيش از پيدايش آن ها از آن ها آگاهى نداشت نمى توانست آن ها را با آن خصوصيات و ويژگى پديد آورد، و از آن جا كه علم خدا از صفات ذات اوست پس علم او به موجودات پيش از پيدايش آن ها مانند علم اوست به آن ها بعد از پيدايش.
ولى انسان گاهى كارى انجام مى دهد و سپس در آن اثرى مى بيند كه قبلا از آن هيچ آگاهى نداشته است.
محيطا بحدودها و انتهائها؛ و حدود و پايان آن ها را مى دانست خدا براى هر چيز حد و مرز و پايانى قرار داده كه از آن تجاوز نمى كند، پس براى نشو و نمو انسان و حيوان و درخت و نبات حد و نهايتى قرار داده كه به آن منتهى مى شود. انا كل شى ء خلقناه بقدر (٣٢٣) ما همه چيز را به اندازه آفريديم.
عارفا بقرائنها و أحنائها؛ و ساز و كارها و جوانب آن ها را مى شناخت. قرائنها يعنى: آن چه را كه موافق و سازگار آن ها بوده با آن ها پيوند مى دهد. در صحاح آورده: حنو (به كسر حاء) مفرد احناه به معناى زين و پالان، و نيز كجى و خميدگى است. و به همين معناست: حنوالجبل: كجى و خم كوه. (٣٢٤)
مجلسى (رحمه الله تعالى عليه) در شرح جمله عارفا بقرائنها و أحنائها آورده: اين گفتار امام (عليه السلام) دلات دارد بر اين كه اطلاق لفظ عارف بر خداى تعالى رواست، و بعضى آن را روا ندانسته اند. (٣٢٥)
مؤلف: از اين گفتار امام (عليه السلام) بر مى آيد كه اطلاق لفظ عارف بر حق سبحان تنها به طور مقيد جايز است نه مطلق.

٤. از خطبه ٤٩
من خطبة له (عليه السلام):
الحمد لله الذى بطن خفيات الأمور، و دلت عليه أعلام الظهور، و امتنع على عين البصير، فلا عين من لم يره تنكره، و لا قلب من أثبته يبصره، سبق فى العلو فلا شى ء أعلنى منه، و قرب فى الدنو فلا شى ء أقرب منه، فلا استعلاؤه باعده عن شى ء من خلقه، و لا قربه ساواهم فى المكان به، لم يطلع العقول على تحديد صفته، و لم يحجبها عن واجب معرفته؛ فهو الذى تشهد له أعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود، تعالى الله عما يقول المشبهونه به و الجاحدون له علوا كبيرا؛
ستايش مخصوص خداوندى است كه در درون كارهاى پنهانى جا دارد، و نشانه هاى آشكارش بر وجود او دلالت دارد، در برابر چشم بينا ظاهر گردد، نه چشم كسى كه او را نديده انكارش مى كند، و نه قلب كسى كه او را شناخته مى تواند با چشم او را به بيند، آن چنان عالى و بلند مرتبه است كه در علو بر همه سبقت گرفته، چيزى برتر از او نيست، آن چنان به اشياء نزديك است كه چيزى از او نزديك تر نمى باشد. نه علو او سبب دورى اش از آفريدگانش گرديده و نه نزديكى اش موجب مساوات مكانى او با آنان شده است. انديشه هاى بشرى از درك چگونگى و حدود صفات او ناتوان اند. ولى اين ناتوانى سبب پوشيدگى او نشده تا شناختش كه بر همه انسان ها واجب است ناممكن باشد، او خدايى است كه نشانه هايش در جهان هستى دل هاى منكران را به اقرار به وجود او واداشته است. متعالى است خدا از گفتار آنان كه او را به خلق تشبيه و يا او را انكار مى نمايند.

خدا پنهان و آشكار
ألحمد لله الذى بطن خفيات الأمور؛ ستايش مخصوص خداوندى است كه در درون كارهاى پنهانى جاى دارد، يعنى خدا در باطن و درون امور پنهان نفوذ داشته كه گوئى در برابر او آشكاراند. چنانچه آن حضرت (عليه السلام) در گفتار ديگرى فرموده: كل باطن غيره، ظاهر ؛ هر پنهانى غير خدا آشكار است به علت امكان درك ذات آن ها و محال بودن آن درباره خداى تعالى.
در اين جا ابن ابى الحديد (٣٢٦) و به پيروى از او ابن ميثم (٣٢٧) و خوئى (٣٢٨) گفته اند: معناى بطن خفيات الأمور اين است كه خداوند از درون پنهانى ها آگاه است. ولى اين معنا خلاف ظاهر لفظ است، به علاوه اين كه با جمله بعد سازگار نيست.
و دلت عليه أعلام الظهور؛ و نشانه هاى آشكارش بر وجود او دلالت دارد.
معناى اين جمله اين است كه اگر چه كنه ذات خداى تعالى پنهان ترين و مرموزترين امور است ولى وجود او آشكارترين و روشن ترين اشياء است. به علت وجود شواهد بى شمار و دلايل فراوان بر وجود او. سنريهم آياتنا فى الآفاق و فى أنفسهم حتى يتبين لهم أنه الحق أو لم يكف بربك أنه على كل شى ء شهيد (٣٢٩) ؛ به زودى آيات قدرت و حكمت خود را در آفاق جهان و نفوس بندگان به ايشان بنمايانيم تا براى ايشان روشن و آشكار شود كه او حق است. آيا كافى نيست پروردگار تو كه او بر همه چيز گواه است.
و فى كل شى ء له آية = تدل على أنه واحد
هر موجودى نشانى از خدا دارد كه دليل بر يگانگى خداوند است.
و امنتع على عين البصير؛ در برابر چشم ها ظاهر نگردد. و به همين سبب قابل رؤيت نمى باشد.

خدا با چشم ظاهر ديده نمى شود
از عاصم بن حميد نقل شده كه گويد: با امام صادق (عليه السلام) درباره آنچه كه راجع به ديدن خدا روايت كنند مذاكره مى كردم، حضرت فرمود: اين خورشيد جزئى از هفتاد جزء نور كرسى است. كرسى يك هفتادم نور عرش، و عرش يك هفتادم نور حجاب، و نور حجاب يك هفتادم نور سر است. اگر آن ها راست مى گويند چشم خود را به همين خورشيد وقتى كه در ابر نباشد بدوزند. (٣٣٠)
شيخ مفيد (رحمه الله تعالى عليه) فرموده: به گواهى عقل و تصريح قرآن و تواتر اخبار از امامان معصوم (عليه السلام) خداى سبحان با چشم ظاهرى ديده نمى شود و جمهور اماميه و عموم متكلمين به جز افراد اندكى كه به علت شبها اى كه براى ايشان در تأويل اخبار پيش آمده به آن قائل اند. (٣٣١)
فلا عين من لم يره تنكره، و لا قلب من أثبته يبصره؛ نه چشم كسى كه او را نديده انكارش مى كند، و نه قلب كسى كه او را شناخته مى تواند با چشم او را ببيند.
ابن ابى الحديد آورده: اين گفتار به گونه ديگرى روايت شده است: فلا قلب من لم يره ينكر، و لا من أثبته تبصره (٣٣٢) ؛ نه قلب آن كس كه او را نديده انكارش مى كند و نه چشم آن كس كه به او اعتقاد دارد مى بيندش.
مؤلف: آنچه ابن ابى الحديد نقل كرده بسى مناسب تر است، زيرا واژه انكار به قلب و ابصار به چشم نسبت داده مى شود در حالى كه تعبير نخست به عكس آن است و استعمال آن جز با تأويل صحيح نمى باشد.

سؤال مرد خارجى از امام محمد باقر (عليه السلام)
در كافى آمده: مردى از خوارج نزد امام باقر (عليه السلام) رسيد و عرض كرد: اى ابا جعفر! چه چيز را مى پرستى؟ فرمود: خداى تعالى را. گفت: او را ديده اى؟ فرمود: بلى، اما ديدگان او را به بينايى چشم نبيند، ولى دل ها به حقيقت ايمان او را ديده اند، با مقايسه شناخته نشود و با حواس درك نگردد، و به مردم تشبيه نشود. با آياتش توصيف، و با نشانه هايش شناخته شود، در داورى و حكم ستم نكند، اوست خدا كه جز او خدايى نيست. مرد خارجى بيرون شد و مى گفت: خدا داناتر است كه رسالت خويش را كجا قرار دهد. (٣٣٣)
سبق فى العلو؛ در علو بر همه سبقت گرفته. زيرا او آفريننده است.
فلا شى ء أعلى منه؛ چيزى بالاتر از او نيست، زيرا همه موجودات آفريده هاى او هستند.

خدا نزديك ترين شى ء به موجودات
و قرب فى الدنو فلا شى ء أقرب منه؛ آن چنان به اشياء نزديك است كه هيچ چيز نزديك تر از او نمى باشد. حتى انسانى كه در آستانه مرگ است با اين كه نزديكانش در اطراف او گرد آمده اند اما خداى تعالى از همه به او نزديك تر است تا جانش را بستاند.
فلو لا اذا بلغت الحلقوم * و أنتم حينئذ تنظرون * و نحن أقرب اليه منكم ولكن لا تبصرون (٣٣٤) ؛ پس چگونه خواهد بود هنگامى كه جانشان به گلو رسد، و شما وقت مرگ بر بالين آن مرده حاضريد و مى نگرديد، و ما به او از شما نزديك تريم، لكن شما معرفت و بصيرت نداريد.
و حتى اين كه اعضا و اجزاى داخلى بدن انسان كه در نهايت نزديكى به او مى باشند ولى خداى تعالى از آن ها به شخص نزديك تر است: و نحن أقرب اليه من حبل الوريد (٣٣٥) ؛ و ما از رگ گردن او به او نزديك تريم.
يحول بين المرء و قلبه... (٣٣٦) ؛ خدا در ميان شخصى و قلب او حائل است.
فلا استعلاؤه باعده عن شى ء من خلقه؛ نه علو او سبب درويش از آفريدگانش گرديده.
آن گونه كه علو مكانى آسمان از زمين موجب دورى آن دو از يكديگر شده است.
و لا قربه ساواهم فى المكان به؛ و نه نزديك بودن او به اشياء موجب مساوات مكانى او با آنان گرديده است. آن گونه كه قرب مكانى دو شخص سبب مساوات آن ها مى شود، زيرا استعلاء و قرب خدا به اشياء مانند استعلاء و قرب خدا به اشياء مانند استعلاء و قرب مخلوقات با يكديگر نيست.
لم يطلع العقول على تحديد صفته، و لم يحجبها عن واجب معرفته؛ انديشه هاى بشرى از درك چگونگى و حدود صفات او ناتوان اند، ولى اين ناتوانى سبب پوشيدگى او نشده تا شناختش كه بر همه انسان ها واجب است ناممكن باشد.

مقدار شناخت عقل آدمى از آفريدگار
امام صادق (عليه السلام) به مفضل بن عمر فرمود: عقل آدمى آفريدگار را به گونه اى مى شناسد كه اقرار به وى را بر او واجب مى كند نه به گونه اى كه بر صفت او احاطه پيدا كند، اگر گويند پس چگونه بنده ضعيف را مكلف ساخته كه با عقل لطيف خود او را بشناسد در حالى كه عقل او قاصر است از احاطه به او، گوييم كه معرفت خود را آن قدر به ايشان تكليف نموده كه در وسع ايشان است و از عهده آن بر مى آيند و آن معرفت آن است كه يقين كند به وجود او و امر و نهى او را اطاعت نمايند، و تكليف نكرده است ايشان را كه او را به كنه ذات و صفات بشناسند، چنانچه پادشاه رعيت خود را مكلف نمى كند كه بدانند او بلند قد است يا كوتاه قد يا سفيد است يا سياه، بلكه ايشان را مكلف مى كند به اين كه سلطنت او را قبول داشته باشند و فرمان او را اطاعت نمايند، نمى بينى اگر مردى به دربار پادشاه بيايد و بگويد كه خود را به من نشان بده تا تو را خوب بشناسم وگرنه گوش به فرمان تو نمى دهم. اين چنين كسى جان خود را به خطر انداخته است، همچنين اگر كسى بگويد كه من اقرار به خالق نمى كنم تا او را به كنه بشناسم و بر او احاطه پيدا كنم خود را در معرض غضب خالق قرار داده است.( (٣٣٧)
فهو الذى تشهد له أعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود؛ او خدايى است كه نشانه هايش در جهان هستى دل هاى منكران را به اقرار به وجود او وا داشته است.
اين جمله نظير گفتار ديگر آن حضرت (عليه السلام) است كه بعدا مى آيد: المتجلى لخلقه بخلقه، و الظاهر لقلوبهم بحجته (٣٣٨) ؛ خدايى كه به وسيله آفريده هايش خود را براى خلقش آشكار ساخته و با حجتش بر دل هايشان نمايان گشته است.

مناظره ابن ابى العو جاء با امام صادق (عليه السلام)
شيخ صدوق (رحمه الله تعالى عليه) در كتاب توحيد از يكى از ياران ابو منصور نقل كرده كه گويد: من و ابن ابى العو جاء و عبد الله بن مقفع در مسجد الحرام نشسته بوديم، در اين موقع ابن ابى مقفع به ما گفت: آيا اين جمعيت انبوه را مى بينيد (و با دست به مطاف اشاره كرد) هيچ يك از اينها را شايسته نام انسانيت نمى بينم جز آن شيخ نشسته (جعفر بن محمد (عليه السلام))، و جز او همه فرومايگان و بهائم اند، ابن ابى العو جاء به او گفت: از كجا نام انسان را تنها براى اين شيخ شايسته دانستى؟ گفت: زيرا نزد او چيزى يافته ام كه در ديگران نديده ام، ابن ابى العوجات گفت: من بايد اين را كه مى گويى بيازمايم. ابن مقفع گفت: اين كار را نكن، زيرا مى ترسم آنچه كه در دست دارى از تو بگيرد. ابن ابى العو جاء گفت: ولى علت منع تو اين نيست، بلكه مى ترسى آن مقام و منزلت رفيعى كه براى او ادعا نمودى نزد من سست شود، ابن مقفع گفت: حال كه چنين تصور نموده اى پس بر خيز و نزد او برو تا حقيقت بر تو معلوم گردد ولى تا مى توانى خود را از لغزش نگهدار، و مهار از دست مده كه تو را در بند كند.
راوى گويد: ابن ابى العو جاء برخاست و من و ابن مقفع مانديم، پس از قدرى باز آمده و گفت: اى ابن مقفع! اين بشر خاكى نيست، و اگر در دنيا مخلوقى روحانى باشد كه اگر بخواهد گاه به صورت انسانى جسمانى ظاهر شود و گاه هم فرشته اى نورانى در آيد اين شخص خواهد بود. ابن مقفع گفت: چطور؟ گفت: نزد او نشستم و بعد از زمانى كه حاضران همه رفتند و من تنها ماندم آغاز سخن نمود و فرمود: اگر حقيقت آن گونه باشد كه اين مردم مى گويند - كه واقعا هم چنين است - پس آنان از عذاب و كيفر الهى رهيده و شما به هلاكت رسيده ايد، و اگر آن گونه باشد كه شما مى گوييد - كه واقعا چنين نيست - شما با آنان برابريد. گفتم: مگر ما چه مى گوييم و آن ها چه مى گويند، گفته ما و آن ها يكى است. فرمود: چگونه يكى است با اين كه آنان مى گويند معادى هست و حساب و كتابى و ثواب و عقابى. و جهان هستى را آفريدگارى، جهانى منظم و هدفدار، و شما همه اينها را انكار مى كنيد.
ابن ابى العو جاء گويد: من در اين جا از فرصت استفاده كرده گفتم: اگر واقعا جهان آفرينش را آفريننده اى است، چرا ظاهر نشده تا خودش مردم را به عبادت و بندگى اش فرا خواند تا هيچ دو نفرى در وجود او اختلاف نكنند و چرا خود را از آنان پوشيده نگه داشته و براى راهنمايى آنان رسولانى فرستاده است، و اگر خود بى واسطه اين كار را مى كرد مردم زودتر به او ايمان مى آورند.
امام (عليه السلام) فرمود: واى بر تو چگونه پوشيده است بر تو آن كس كه قدرتش را در وجود تو به نمايش گذاشته و آن را به تو نشان داده است؛ هستى تو بعد از نيست بودنت، بزرگى تو پس از كوچك بودن، قوت تو پس از ضعفت، ضعف تو پس از قوتت، بيمارى تو پس از خشنوديت، اندوه تو پس از شاديت، شادى تو پس از اندوهت، دوستى تو پس از دشمنى، دشمنى، دشمنى تو پس از دوستى. تصميم تو پس از خوددارى، خوددارى تو پس از تصميم، خواستن تو پس از نخواستن، نخواستن تو پس از خواهش، رغبت تو پس از ترست، ترس تو پس از رغبتت، اميدوارى تو پس از يأست و نوميدى تو پس از اميدت، و توجه تو به آنچه كه در ذهنت نبوده و فراموشى تو از آنچه كه به آن اعتقاد داشته اى.
ابن ابى العو جاء گويد: و پيوسته اما (عليه السلام) آثار قدرت خدا را در وجودم كه نمى توانستم انكار كنم بر مى شمرد كه يقين نمودم به زودى در اين مباحثه بر من غالب خواهد شد. (٣٣٩)

خدا پناه بى پناهان
و از جمله شواهد بر اين مطلب كه امام (عليه السلام) فرموده از اين كه انسان منكر خدا، در قلب او را اقرار و باور دارد اين كه چنين شخصى زمانى كه اميدش از همه جا قطع شود و خود را مضطرب و بيچاره ببيند ناخودآگاه و بدون اراده اختيار رو به مبدأ متعال مى آورد.
فطرة الله التى فطر الناس عليها (٣٤٠) ؛ دين خدا كه فطرت هاى خلق را بر آن آفريده است.
فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجاهم الى البر اذا هم يشركون (٣٤١)؛ اين مردم مشرك نادان چون به كشتى نشينند (به خطر افتند) در آن حال تنها خدا را به اخلاص كامل مى خوانند و چون از خطر دريا به ساحل نجات رسيدند باز به خداى يكتا مشرك مى شوند.
حتى عمر و بن عاص كه پيوسته با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كينه و دشمنى داشته تا زمان فتح مكه و در آن موقع هم به ناچار تسليم گرديده وگرنه واقعا اسلام نياورده و بلكه كفر خود را پنهان نموده و پس از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز با امير المؤمنين (عليه السلام) تا به هنگام شهادت آن حضرت (عليه السلام) دشمن بوده و به اين حقيقت اعتراف نموده كه آنچه خدا مقدر ساخته انجام مى پذيرد هر چند بر خلاف اسباب ظاهرى باشد. چنانچه در وقعة صفين، نصر بن مزاحم آمده: هنگامى كه معاويه حكم مصر را به عمر و بن عاص داد تا او را در برابر امير المؤمنين (عليه السلام) يارى نمايد و با او قرار دادى نگاشت و در آن نوشت: مبادا كه شرط موجب نقض طاعت شود و عمر و نوشت: مبادا طاعت شرط را نقض كند و هر كدام از آنان با ديگرى مكر نمود، و عمر و پسر عمويى زيرك و بردبار داشت، و هنگامى كه قرار داد با خوشحالى نزد او آورد، جوان اظهار شگفتى كرد و گفت: اى عمر و! آيا به من خبر نمى دهى كه تو با كدام رأى در ميان قريش زندگانى مى كنى. دين خود را به خاطر حفظ دنياى ديگران از دست دادى، آيا مى پندارى مصريان با اين كه قاتلان عثمان اند مصر را به معاويه بدهند در حالى كه على زنده است و مى بيند كه اگر مصر به معاويه برسد هرگز آن را به شرطى كه در قرار داد به آن متعهد شده نمى گيرد.
عمرو گفت: اى پسر برادر! ان الأمر الله على و معاويه؛ كار به دست خداست نه على و معاويه (٣٤٢).

تشبيه خدا به خلق ممنوع
تعالى الله عما يقول المشبهون به والجاحدون له علوا كبيرا؛ متعالى است خدا از گفتار آنان كه او را به خلق تشبيه و يا او را انكار مى نمايند.
از ابراهيم بن محمد خزاز و محمد بن حسين روايت شده كه به حضرت رضا (عليه السلام) گفتند: محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پروردگارش را به صورت جوان آراسته سى ساله ديده - تا اين كه گويد - حضرت رضا (عليه السلام) براى خدا به سجده افتاد و آن گاه به درگاه خدا عرضه داشت: منزهى اى خدا! تو را نشناختند و يگانه ندانستند، به همين جهت براى تو صفت قرار دادند - تا اين كه فرمود - همانا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) آن هنگام كه به عظمت پروردگارش نظر افكند جوان آراسته و در سن سى سال بود. به آن حضرت (عليه السلام) عرضه شد: كى بود آن كه دو پايش در سبزه بود؟ فرمود: او محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است كه چون به ديده دل به پروردگارش مى نگريست خدا او را در نورى مانند نور حجب قرار داده تا آنچه در حجت است برايش روشن و آشكار گردد. (٣٤٣)
و روايت شده كه امام صادق (عليه السلام) به داود رقى فرمود: چه مى گويند راجع به قول خداى تعالى: و كان عرشه على الاء؛ و عرش او بر آب قرار يافت. گفت: مى گويند: عرش روى آب قرار دارد، و پروردگار بالاى عرش. امام (عليه السلام) فرمود: دروغ گويند كسى كه چنين پندارد خدا را محمول قرار داده و او را به صفت مخلوق توصيف كرده، و او را لازم آيد كه چيزى كه خدا را حمل مى كند تواناتر از او باشد. (٣٤٤)
و اما قول خداى تعالى: الرحمن على العرش استوى (٣٤٥) ؛ خداى مهربان كه بر عرش عالم وجود به علم و قدرت محيط است.
از قبيل قول شاعر است:
قد استوى بشر على العراق بغير سيف و دم iiمهراق
(٣٤٦)
بشر بدون شمشير زدن و خونريزى بر عراق تسلط يافت.
كه مقصود از استواء صرف استيلاء و تسلط است.

نامه راضى، خليفه عباسى، راجع به حنابله
به مناسبت نقل مى شود: در كامل جزرى آمده: در سال ٣٢٣ نامه راضى - خليفه عباسى - درباره حنابله كه مشتمل بر توبيخ آنان به سبب اعتقادشان به تشبيه خدا به مخلوق بود بيرون آمد، و در آن نامه خطاب به حنبلى ها آمده بود: به راستى شما اعتقاد داريد كه صورت هاى زشت و كريهتان بمانند پروردگار عالميان است، و اندام رذل شما بمانند شكل و قيافه او، و براى خدا دست ها و انگشتان و پاها و نعلين زرنگار و زلف، و صعود به سوى آسمان و نزول به دنيا بيان مى داريد: تعالى الله عما يقول الظالمون علوا كبيرا. (٣٤٧)

اساس شبهه حنابله
مؤلف: اساس اين شبهه گفتارى است كه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده كه فرموده: همانا خداى تعالى آدم را به شكل و به صورت او آفريده است (٣٤٨) در حالى كه ضمير او راجع به مردى است كه ديگرى وى را ناسزا گفته و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در مقام توبيخ ناسزا گوينده آن جمله را فرموده است، و حنابله پنداشته اند كه ضمير او به خدا بر مى گردد.
چنانچه در عيون آمده: مردى به حضرت رضا (عليه السلام) گفت: مردم چنين روايت مى كنند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده: همانا خدا آدم را به صورت خود آفريده است. امام رضا (عليه السلام) فرمود: خدا آنان را بكشد، ابتداى حديث را حذف كرده اند. داستان چنين است كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر دو نفر مى گذشت كه يكديگر را ناسزا مى گفتند، پس يكى از آن دو به ديگرى گفت: خدا روى تو و روى آن كسى را كه به تو شبيه است زشت گرداند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به او فرمود: چنين مگو، زيرا خداى تعالى آدم را طبق صورت آن مرد آفريده است. (٣٤٩)
و نيز در كامل آمده است: در سال ٤٥٨ ابو يعلى حنبلى مؤلف كتاب صفات از دنيا درگذشت. وى در آن كتابش مطالب عجيبى نوشته، و قائل به تجسيم (جسم بودن خدا) شده است، و ابن تميم حنبلى درباره او مى گفت: كه وى حنابله را چنان آلوده كرده كه هيچ آبى آن را پاك نمى كند. (٣٥٠)

اشاره به بعضى از عقايد مشبهه
ابن ابى الحديد يازده نوع شباهت از قائلين به تشبيه، نقل كرده است: اين كه خداى تعالى جسم است و جوهر و داراى اعضا و جهت و اين كه عرض است، و محل ورود اشياء ديگر و متحد با غير، و داريا اعراض و رنگ و داراى خواستن و نخواستن و تناهى، و اين كه مرئى است، و پيرامون هر كدام از اين انواع شباهت مطالب پوچى از قائلين به آن ها نقل كرده. ولى در منقولات خويش مطالب بى اساسى نسبت داده.
همچنين داستان هاى نامربوطى از افسانه هاى عامه نقل كرده است، به طور نمونه از قصه گويى طبرى نقل كرده كه خدا در روز قيامت يزيد بن معاويه را در زير ستون هاى عرش خود از فاطمه پنهان مى دارد و فاطمه را با نشان دادن پاى مجروح خود از تير نمرود و گذشتن از تقصير او به عفو از تقصير يزيد تشويق و ترغيب مى نمايد(!). (٣٥١)
و از معاد عنبرى نقل كرده كه خدا داراى همه اعضاى بدن حتى عورت است. (٣٥٢)
تعالى الله عما يقولون علوا كبيرا.

٥. از خطبه ٦٣
و من خطبة له (عليه السلام):
الحمد لله الذى لم يسبق له حال حالا، فيكون أولا قبل أن يكون آخر، و يكون ظاهرا قبل أن يكون باطنا، كل مسمى بالواحدة غيره قليل، و كل عزيز غيره ذليل، و كل قوى غيره ضعيف، و كل مالك غيره مملوك، و كل عالم غيره متعلم.
و كل قادر غيره يقدر و يعجز، و كل سميع غيره يصم عن لطيف الأصوات و يصمه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها.
و كل بصير غيره يعمى عن خفى الألوان، و لطيف الأجسام، و كل ظاهر غيره باطن، و كل باطن غيره غير ظاهر.
لم يخلق ما خلقه لشديد سلطان، و لا تخوف من عواقب زمان، و لا استعانة على ند مثاور، و لا شريك مكاثر، و لا ضد منافر.
و لكن خلائق مربوبون، و عباد داخرون، لم يحلل فى الأشياء فيقال هو فيها كائن، و لم ينأ عنها فيقال هو منها بائن.
لم يوده خلق ما ابتدأ و لا تدبير ما ذرأ، و لا وقف به عجز عما خلق، و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدر، بل قضاء متقن، و علم محكم، و أمرى مبرم، المأمول مع النقم، و المرهوب مع النعم.
امام (عليه السلام) در خطبه ٦٣ مى فرمايد:
ستايش مخصوص خداست؛ خدايى كه هيچ حالت و صفتى بر ديگر او پيشى نگرفته تا (زمانى) اول باشد قبل از آن كه (در زمان ديگر) آخر باشد، و (زمانى) ظاهر باشد پيش از آن كه باطن باشد، جز خدا هر چه واحد ناميده شود كم و اندك است. هر عزيزى غير خدا ذليل است، هر توان مندى غير خدا ضعيف است، هر مالكى غير خدا مملوك است، هر عالمى غير خدا متعلم است.
هر قادرى غير خدا (بر امورى) توانا و (بر بسيارى) ناتوان است. هر شنوايى غير از خدا شنيدن صداهاى آهسته كر (و ناتوان) است، و صداهاى بلند نيز او را كر گرداند و صداها دور را نمى شنود.
هر بينايى غير خدا از ديدن رنگ هاى پنهان و اجسام لطيف عاجز است، هر ظاهرى غير خدا باطن نيست، و هر باطنى ظاهر نيست.
موجودات را به خاطر تقويت سلطنت و اقتدار خويش نيافريد، و نه به علت ترس از پيش آمدهاى روزگار، و نه به منظور يارى خواستن در برابر همتايى مبارز و نه مباهات در برابر شريك فخر فروش، و نه به جهت غلبه بر رقيب دشمن.
بلكه مخلوقات همه پرورش يافته ها و بندگان ذليل او هستند. در موجودات حلول نكرده تا گفته شود در ميان آن هاست و از آن ها دور نيست تا گفته شود از آن ها جداست.
آفرينش موجودات در آغاز او را خسته نكرده است، و از اداره مخلوقاتش وامانده نشده است. و به علت عجز و ناتوانى از آفرينش مخلوقات درمانده نشده است، در آنچه حكم نموده و مقدر ساخته ترديدى به او دست نداده، بلكه فرمان او استوار و عملش محكم، و انجام داده هايش خلل ناپذير است؛ خدايى كه با وجود نعمت هايش بندگان به او اميد دارند و در حال برخوردارى از نعمت هايش از او بيمناك اند.
الحمد لله؛ ستايش مخصوص خداست. امام (عليه السلام) خداى تعالى را به اعتبار داشتن پانزده صفت كه تنها در او بوده هيچ كس غير او به آن ها موصوف نمى باشد ستوده است: اول: الذى لم يسبق له حال حالا، فيكون أولا قبل أن يكون آخرا؛ خدايى كه هيچ حالت و صفتى بر صفت ديگر او پيشى نگرفته تا (زمانى) اول باشد قبل از آن كه (در زمان ديگر) آخر باشد.
غير خدا هر كس و هر چيز در يك زمان به اول و آخر بودن وصف نمى شود؛ مثلا مى گوييم اول سلطنت سلطان و آخر آن، و آغاز فصل ميوه و پايان آن، اما خداى تعالى در هر زمان هم اول است و هم آخر.

معناى اول و آخر درباره خدا
از امام صادق (عليه السلام) از معناى اول درباره خدا سؤال شد. حضرت فرمود: خدا اول است كه پيش از او اولى نبوده و آغازى بر او سبقت نگرفته و آخرى است نه از روى پايان پذيرفتن، چنان كه از صفت مخلوقات متصور است، ولى خدا قديم است، اول است، آخر است، هميشه بوده و هميشه خواهد بود، بدون آغاز و بدون پايان. (٣٥٣)
و يكون ظاهرا قبل أن يكون باطنا؛ و (زمانى) ظاهر باشد پيش از آن كه باطن باشد. اين جمله نيز مانند جمله قبل تفريح بر فراز لم يسبق له حال حالا است. پس همان گونه كه خداى تعالى در آن هنگام كه آخر است اول هم هست. همچنين در آن موقع كه باطن است ظاهر هم مى باشد. خداى تعالى فرموده: هو الأول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى ء عليم (٣٥٤) ؛ اول و آخر هستى و پيدا و پنهان وجود همه اوست و او به همه امور عالم داناست.

بيانات امام رضا (عليه السلام) راجع به اسماء خدا
امام رضا (عليه السلام) در روايتى راجع به اسماء خداى تعالى فرموده: اما ظاهر بودن خدا به جهت آن نيست كه روى چيزها قرار گرفته با سوار شدن يا نشستن و يا بر آمدن بر چيزى، بلكه به واسطه تسلط و غلبه و قدرتش بر اشياء است، مانند اين كه كسى مى گويد: بر دشمنانم ظهور يافتم و خدا مرا بر دشمنم ظهور داد كه از ظفر و پيروزى خبر مى دهد. همچنين است ظهور خدا بر اشياء.
معناى ديگر ظهور اين است كه خدا براى كسى كه او را بخواهد ظاهر است و چيزى هم بر خدا پوشيده نيست، و اوست مدبر هر آنچه كه آفريده است، پس چه ظاهرى از خدا تعالى ظاهرتر و آشكارتر است، زيرا تو هر سو روكنى صفت خدا را مى يابى و در وجود خودت از آثار او به قدر كفايت هست. و ظاهر از ما كسى است كه خودش آشكار و محدود و معين باشد. پس در اسم شريكيم و در معنا شريك نيستيم.
و اما باطن بودن خدا به معناى درون بودن براى اشياء نيست به اين كه در آن ها فرو رود، بلكه به معناى اين است كه علم و نگهدارى و تدبير او به درون اشياء راه دارد. چنان كه كسى گويد: ابطنته يعنى بر او آگاه شده و راز پنهانيش را دانستم و باطن پيش ما چيزى است كه در درون چيزى نهان و پوشيده باشد، پس در اسم شريكيم ولى معنا مختلف است. (٣٥٥)
دوم: كل مسمى بالواحدة غيره قليل؛ جز خدا هر چه واحد ناميده شود كم و اندك است (ولى خدا در عين وحدت نامنتهاهى است)؛ يعنى معناى وحدت در مورد غير خدا اندك بودن و كمى است.

معناى يكتايى درباره خدا
فتح بن يزيد از حضرت رضا (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: پس انسان اسمش يكى است، ولى معنايش يكى نيست، و خداى تعالى يكتاست و جز او يكتايى نيست، در او اختلاف و زيادى و كمى نيست. اما انسان آفريده اى است كه از اجزاى مختلف و مواد گوناگون تركيب يافته، ولى در حال اجتماع اجزا يك چيز است. (٣٥٦)
و در خبرى از امام جواد (عليه السلام) نقل شده كه فرمود: پس نمى توان گفت: خدا به هم پيوسته است، و نه خدا كم است و نه زياد است، بلكه او ذاتا قديم است، زيرا هر چيز كه يكتا نباشد تجزيه پذير است و خداى تعالى يكتاست و تجزيه پذير نيست، و كمى و زيادى درباره او متصور نيست، هر چيز كه تجزيه پذير يا كمى و زيادى درباره او متصور شود مخلوق است كه بر خالق خويش دلالت دارد. (٣٥٧)

عزيز واقعى خداست
سوم: و كل عزيز غيره ذليل؛ هر عزيزى غير از خدا ذليل است.
قرآن مى فرمايد: أيبتعون عندهم العزة فان العزة لله جمعيا (٣٥٨) ؛ آيا نزد كافران عزت مى طلبند، كه عزت همه نزد خداست.
عزت در غير خداى تعالى - اگر چه مجازى است - ولى آن هم به دست خود اوست.
كسى به آن نرسد مگر اين كه خدا خواهد: قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شى ء قدير (٣٥٩) ؛ بگو اى پيغمبر، بار خدايا اى پادشاه ملك هستى، تو هر كه را خواهى عزت ملك و سلطنت بخشى و از هر كه خواهى بگيرى و به هر كه خواهى عزت و اقتدار بخشى و هر كه را خواهى خوار گردانى. هر خير و نيكويى به دست توست و تنها تو بر هر چيز توانايى.
همان گونه كه خداى تعالى عزت را به معناى ديگرى تنهايى براى كسانى كه با او نسبت و ارتباطى دارند قرار داده است: و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين و لكن المنافقين لا يعلمون (٣٦٠) ؛ عزت مخصوص خدا و رسول و اهل ايمان است، لكن منافقان درك آن نمى كنند.
و اين دو نوع عزت براى غير خدا اگر چه هر دو غير حقيقى اند، ولى اولى ظاهرى است و دومى باطنى.

قوت و قدرت از آن خداست
چهارم: و كل قوى غيره ضعيف؛ هر توان مندى غير از خدا ضعيف است. آرى، چگونه غير خدا ناتوان نباشد، حال آن كه انسان كه خدايش تمام موجودات آسمان و زمين را براى او مسخر گردانده و خداى تعالى درباره او فرموده: و لقد كرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا (٣٦١) ؛ و ما فرزندان آدم را بسيار گرامى داشتيم و آن ها را به مركب بر و بحر سوار كرديم و از هر غذايى لذيذ و پاكيزه آن ها را روزى داديم و بر بسيارى از مخلوقات خود برترى و فضيلت بزرگ بخشيديم.
در نهايت ضعف و ناتوانى است كه خداى تعالى فرموده: و خلق الانسان ضعيفا (٣٦٢) ؛ انسان ضعيف آفريده شده است. و آن حضرت (عليه السلام) فرموده: مسكين ابن آدم مكتوم الأجل، مكنون العلل، محفوظ العمل، تؤلمه البقة و تقتله الشرقة و تنتنه العرقة (٣٦٣) ؛ بيچاره انسان، اجلش پنهان، بيمارى هايش پوشيده، اعمالش ثبت، پشه اى او را مى آزرد و گلو گرفتنى او را مى كشد و عرق كردنى او را بدبو مى سازد.

مالك اصلى خداست
پنجم: و كل مالك غيره مملوك ؛ هر مالكى غير خدا مملوك است.
خداى تعالى مى فرمايد: له ملك السموات و الأرض (٣٦٤) ؛ خدايى كه ملك آسمان و زمين از آن اوست.
و غير خدا ... و لا يملكون لأنفسهم ضرا و لا نفعا و لا يملكون موتا و لا حياة و لا نشورا (٣٦٥) ؛ آن بتان هيچ بر نفع و ضرر آن ها قادرند، و نه امر موت و حيات و بعثت آن ها به دست آن بتهاست.
ما يملكون من قطمير (٣٦٦) ؛ مالك پوست و هسته خرمايى نيستند.
جوهرى گفته: قطمير پرده نازك هسته خرماست. و گفته اند آن نكته سفيد پشت دانه خرماست كه از آن درخت نخل مى رويد.

عالم فقط خدا
ششم: و كل عالم غيره متعلم؛ هر عالمى غير خدا متعلم است. و اما خداى تعالى علم او از صفات ذاتش مى باشد.

خدا قادر مطلق
هفتم: و كل قادر غيره يقدر و يعجز؛ هر قادرى غير خدا (بر امورى) توانا و (بر بسيارى) ناتوان است. يعنى قادرى غير خدا بر چيزهاى معدودى قدرت دارد، و نسبت به اشياء نامصورى ناتوان است و اما خداى تعالى بر انجام هر چيز كه ذاتا ممتنع نباشد قادر است و اما كارهاى ممتنع مانند وارد ساختن دنيا در درون تخم مرغى كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه دنيا كوچك كه بعض از معاندين مطرح نموده اند، اساسا از موضوع قدرت خارج است با اين كه خداى تعالى نظير آن را انجام داده است.

گفت و گوى ديصانى با هشام بن حكم پيرامون قدرت خدا
ديصانى به هشام بن حكم گفت: تو را پروردگارى است؟ گفت: آرى. او قادر است؟ گفت: آرى. گفت: مى تواند تمام دنيا را در تخم مرغى بگنجاند كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه دنيا كوچك؟ هشام گفت: به من مهلت ده. گفت: يك سال به تو مهلت دادم. هشام از نزد او بيرون رفت و سوار شد و خدمت امام صادق (عليه السلام) رسيد و اجازه خواست. امام (عليه السلام) اجازه اش داد. هشام عرض كرد: ديصانى نزد من آمده و از من سؤالى كرده كه در آن تكيه گاهى جز خدا و شما نيست. امام (عليه السلام) فرمود: چه سؤالى كرده؟ گفت: چنين و چنان. امام (عليه السلام) فرمود:
- چند حس دارى؟
- پنچ حس.
- كدام يك كوچك تر است؟
- چشم.
- اندازه آن چقدر است؟
- به قدر يك دانه عدسى يا كوچك تر.
- اى هشام! پيش رو بالا سرت بنگر و به من بگو چه مى بينى؟
- زمين و آسمان و خانه ها و قصرها و دشت ها و كوه ها و نهرها مى بينم.
- كسى كه توانست اين همه اشياء كه مى بينى در يك عدس و يا كمتر وارد كند مى تواند همه دنيا را در تخم مرغى در آورد كه نه جهان كوچك شود و نه تخم مرغ بزرگ.
در اين موقع هشام خود را انداخت و دست و پا و سر حضرت را بوسيد و گفت: مرا كافى است و به نزد ديصانى بازگشت و پاسخ امام را بگفت. ديصانى گفت: اين جواب از خودت نيست. (٣٦٧)

خدا شنواى بى همتا
هشتم: و كل سميع غيره يصم عن لطيف الأصوات و يصمه كبيرها؛ هر شنوايى غير خدا از شنيدن صداهاى آهسته كر (و ناتوان) است، و صداهاى بلند نيز او را كر گرداند.
يصم (به ضم ياء): كر مى گرداند او را.
و اما خداى متعال صداهاى آهسته و مخفى تر را هم مى شنود و مقصود از مخفى تر چيزى است كه در دل خطور كند.
و يذهب عنه ما بعد منها؛ و صداها دور را نمى شنود.بر خلاف خداى سبحان كه نزديكى و دورى نزد او يك سان است، بلكه قرب و بعد در حريم او راه ندارد.

خدا بينايى مطلق
نهم: و كل بصير غيره يعمى عن خفى الألوان، و لطيف الأجسام؛ هر بينايى غير خدا از ديدن رنگ هاى پنهانى و اجسام لطيف عاجز است.
يعمى كنايه از عدم رؤيت است. ظاهرا در اين جا جمله اى افتاده است، نظير اين جمله سابق: و يذهب عنه ما بعد منها؛ زيرا همان گونه كه هر شنوايى غير خدا صداهاى دور را نمى شنود همچنين هر بينايى غير خدا رنگ هاى دور را هر چند واضح و آشكار باشند، و نيز اجسام بعيد را هر چند بزرگ باشند نمى بيند، چرا كه حس شنوايى و بينايى ما محدوداند، و نهايت چيزى كه در حكايت هاى تاريخى آمده اين است كه زرقاء يمامه سوار را از فاصله سه روز راه مى ديده است و در اين خصوص داستانى از او نقل كرده اند كه به قوم خود (جديس) - هنگامى كه پادشاه يمن به منظور خونخواهى طسم به سوى آنان لشكر كشى كرده و از اين هراس داشتند كه زرقاء از فاصله دور ايشان را ديده و به قوم خود هشدار داده آماده دفاع شوند. به همين جهت درختان را قطع نموده و هر مردى درختى را در پيشروى خود قرار داد - چنين گفت: درختانى را مى بينم به سوى شما مى آيند و در ميان آن ها مردى را مى بينم كه با او كتفى است كه آن را مى خورد يا نعلينى كه آن را مى دوزد، ولى قومش او را مسخره نموده و به سخنش اعتنا نكردند تا اين كه نيروهاى مهاجم ناگهان بر آنان شبيخون زده همگى را كشتند. (٣٦٨)

خدا هم ظاهر است و هم باطن
دهم: و كل ظاهر غيره باطن و كل غيره غير ظاهر؛ هر ظاهرى غير خدا باطن نيست، و هر باطنى ظاهر نيست. زيرا ظاهر و باطن در غير خدا ضد يكديگر و غير قابل جمع اند، به خلاف ظاهر و باطن در مورد خداى عز و جل، چنانچه معناى آن دو را در شرح قول امام (عليه السلام): و يكون ظاهرا قبل أن يكون باطنا دانستى.

قدرت طلبى در كار خدا نيست
يازدهم: لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان؛ موجودات را به خاطر تقويت سلطنت و اقتدار خويش نيافريد. و ما خلقتالجن و الانس الا ليعبدون * ما أريد منهم من رزق و ما أريد أن يطعمون (٣٦٩) ؛ جن انس را نيافريديم مگر اين كه مرا پرستش كنند و از خلقشان رزق و طعام بر خود نخواستم.
و لا تخوف من عواقب زمان؛ و نه به علت ترس از پيش آمدهاى روزگار.
بمانند پادشاهان در افعال و كردارشان.

استقرار منصور در شهر بغداد
در تاريخ طبرى آمده: منصور - خليفه عباسى - شهر هاشميه را در برابر شهر ابن هبيره كه در نزديكى كوفه بود بنا نهاد و نيز رصافه را در بيرون شهر كوفه ساخت. هنگامى كه راونديه در هاشميه شورش كردند از سكونت در آن ديار به علت ناامنى و ترسى كه از آنان داشت، ناخرسند بود. به علاوه بر نزديك بودنش به شهر كوفه، به همين جهت تصميم بر هجرت گرفت و شخصا بيرون آمده موضع مناسبى براى خود و لشكريانش مى جست، پس ابتدا به جرجرايا رفت و از آن جا به بغداد عزيمت نمود و از آن جا به موصل رفت و سپس به بغداد بازگشت و گفت: اين جا اردوگاه مناسبى است، اين دجله است كه ما را با چين ارتباط مى دهد و از طريق دريا به همه چيز دست رسى پيدا مى كنيم و مواد غذايى از جزيره و ارمنستان و مناطق مجاور به ما مى رسد و اين فرات است كه از طريق آن از شام و رقه و مناطق اطراف به هر نوع كالايى دست مى يابيم، پس در همان جا فرود آمد و بر صراط اردوگاه زد و شهر را پايه گذارى و منطقه بندى نمود و بر هر منطقه اى فرمانروايى گماشت.
و لا استعانة على ند مثاور؛ نه به منظور يارى خواستن در برابر همتايى مبارز.
ند (به كسر) به معناى مانند و نظير. مثاور: مهاجم و پرخاشگر.
و لا شريك مكاثر؛ و نه مباهات در برابر شريك فخر فروش. به مانند دنيا پرستان.
اعلموا أنما الحياة الدنيا لعب و لهو وزرينة و تفاخر بينكم و تكاثر فى الأموال و الأولاد (٣٧٠) ؛ بدانيد كه زندگانى دنيا به حقيقت بازيچه اى است طفلانه و لهو و عياشى و آرايش تفاخر و خودستايى با يگديگر و حرص افزودن مال و فرزندان.

نمونه هايى از مباهات و فخر فروشى پادشاهان
در مروج الذهب آمده: پادشاه چين به انو شيروان نوشت: نامه اى است از پادشاه چين صاحب قصر در و گوهر كه در قصر او دو نهر روان است، بر كناره آن ها درختان عود و كافور قد بر افراشته، بوى خوش آن ها از فاصله دو فرسخ راه به مشام مى رسد، و در خدمت او يك هزار دختر شاهزاده، و در محل دام او يك هزار فيل سفيد مى باشد به سوى برادرش انو شيروان. (٣٧١)
و نيز آورده: پادشاه هند به انو شيروان نوشت: نامه اى از پادشاه هند فرمانرواى بزرگ مشرق زمين و صاحب قصر طلا و درگاه هاى ياقوت و در به سوى برادرش پادشاه پارس، صاحب تاج و پرچم، كسرى انو شيروان. (٣٧٢)
و لا ضد منافر؛ و نه به خاطر غلبه بر رقيب دشمن. بمانند پادشاهان در تقويت سلطنت و استحكام بخشيدن به قدرت خويش.

چاره انديشى براى منصور خليفه عباسى
در تاريخ طبرى آمده: كسانى در ستايش شهر بغداد و موقعيت استراتژيكى آن به منصور گفتند: گرداگرد تو رودخانه هاست كه دشمن جز با استفاده از پل هاى كوچك و بزرگ به تو دست رسى نخواهد يافت و هر گاه پل ها را ويران سازى و ارتباط را قطع كنى دشمنت به تو نخواهد رسيد. و تدبير در امنيت شهرها اين است كه براى آن ها ديوارها و در اطراف آن ها خندق ها و دژها قرار داده شود و دجله و فرات خندق ها و كمربند امنيتى شهر تو خواهند بود. (٣٧٣)

مخلوقات در قبضه قدرت پروردگار
و لكن خلائق مربوبون و عباد داخرون؛ بلكه مخلوقات همه پرورش يافته ها و بندگان ذليل او هستند.
داخرون (با دال مهمله) يعنى كوچك و ذليل. قرآن مى فرمايد: ان يشا يذهبكم و يأت بخلق جديد (٣٧٤) ؛ اگر خدا بخواهد شما جنس بشر همه را در زمين نابود مى سازد و خلقى ديگر از نو مى آفريند.
و با اين اقتدار و مكنت بى حد، چه عمل و تمهيدى براى تشديد اركان قدرت خويش و ساير آنچه كه ذكر شد لازم يا مؤثر خواهد بود.

خداوند نه درون موجودات است و نه جداى از آن ها
دوازدهم: لم يحلل فى الأشياء فيقال هو فيها كائن و لم عنها فيقال هو منها بائن؛ خدا در موجودات حلول نكرده تا گفته شود در ميان آن هاست، و از آن ها دور نيست تا گفته شود از آن ها جداست.
لم ينأ (به فتح همزه) يعنى دور و جدا نيست.
بنابراين صحيح نيست كسى بگويد: خداى تعالى در آسمان حلول كرده، همان طور كه صحيح نيست بگويد: خداى - عز و جل - از زمين دور است، بلكه نسبت آسمان و زمين به پروردگار يك سان و مساوى است. و هو الذى فى السماء اله و فى الأرض اله (٣٧٥) ؛ آن ذات يگانه خداست كه در آسمان و در زمين (و در همه عوالم نامتناهى او) خداست.
در كتاب توحيد (٣٧٦) صدوق فقره دوازدهم پيش از يازدهم آمده كه ظاهرا اين ترتيب اصح است، زيرا مناسب اين است كه جمله لم يحلل... بعد از فقره دهم: و كل باطن غيره غير ظاهر قرار گيرد، همان گونه كه مناسب است فقره سيزدهم: لم يؤده بعد از فقره يازدهم: لم يخلق ما خلقه باشد. و در كتاب ياد شده بعد از كلمه بائن اين جملات نيز افزوده شده است: و لم يخل منها فيقال له أين، لكنه سبحانه أحاط بها علمه، و أتقنها صنعه، و أحصاها حفظه؛ خدا از موجودات نهى نيست تا گفته شود كجاست؟ بلكه بر آن ها احاطه علمى داشته، و صنعت آن ها را متقن نموده، و شماره آن ها را حفظ دارد.
و ظاهرا اين فقرات از نهج البلاغه افتاده است، زيرا آن اضافات از موضوع كتاب بوده، بمانند تقديم و تأخيرى كه احيانا در آن رخ مى دهد.

عدم خستگى خدا از آفرينش و اداره مخلوقات
سيزدهم: لم يؤده خلق ما ابتدأ آفرينش موجودات در آغاز او را خسته نكرده است.
لم يؤده: سنگينى نكرد و فشار نياورد، مأخوذ از آده الحمل: باز بر او سنگينى كرد، يا از آدنى هذا الأمر اين امر طاقتم را طاق نمود. وسع كرسيه السموات و الأرض و لا يؤوده حفظهما و هو العلى العظيم (٣٧٧) ؛ قلمرو علمش از آسمان ها و زمين فراتر و نگهبانى زمين و آسمان بر او آسان و بى زحمت است، اوست بزرگوار با عظمت.
و لا تدبير ما ذرأ؛ و از اداره مخلوقاتش خسته و مانده نشده.
در صحاح آورده: بعشى نقل كرده اند: ذرأت الأرض: تخم افشاندم در زمين. و ذرع ذرى بر وزن فعيل، يعنى كشت تخم انداخته. شاعر گفته:
شققت القلب ثم ذرأت فيه هواك فيلم فالتأم الفطور
(٣٧٨)
قلب را شكافتم و در ميان آن بذر محبت تو را افشاندم، پس شكاف پر شد و زخم التيام يافت.
قرآن مى فرمايد:
ان الله يمسك السموات و الأرض أن تزولا ولئن زالتا ان أمسكهما من أحد من بعده... (٣٧٩) ؛ محققا خدا آسمان ها و زمين را از اين كه نابود شوند نگاه مى دارد و اگر رو به زوال نهند گذشت از او هيچ كس آن ها را محفوظ نتواند داشت... .
و در آيه ديگر مى فرمايد: فقال لها و للأرض ائتيا طوعا أو كرها قالتا أتينا طائعين * فقضا هن سبع سموات فى يومين و أوحى فى كل سماء أمرها و زينا السماء الدنيا بمصابيح و حفظا ذلك تقدير العزيز العليم (٣٨٠) ؛ خدا فرمود: اى آسمان و زمين همه به سوى خدا (و اطاعت فرمان حق) به شوق و رغبت يا جبر و كراهت بشتابيد، آن ها عرضه داشتند ما با كمال شوق و رغبت به سوى تو مى شتابيم آن گاه نظم هفت آسمان را در دو روز استوار فرمود و در هر آسمانى به نظم امرش وحى فرمود و آسمان دنيا را به چراغ هاى رخشنده زيب و زيور داديم، اين تقدير خداى مقتدى داناست.
و لا وقف به عجز عما خلق. اين گونه در تمام نسخه هاى نهج البلاغه آمده ولى ظاهرا اين تعبير خطاست. زيرا معناى وقف بى الأمر الفلانى عن الشى ء الفلانى اين است كه فلان امر مرا از انجام اصل آن چنين باشد: و لا وقف به عجز فى ما خلق؛ خداوند در آفرينش موجودات دچار ناتوانى و درماندگى نشد. و يا بدين تعبير: و لا وقف به عجز عما لم يخلق؛ آنچه نيافريد به علت عجز و ناتوانى نبود.
گواه بر وقوع چنين خطايى آن كه در كتاب توحيد صدوق لفظ خطبه اى اين گونه است: و لا من عجز و لا من فترة بما خلق اكتفى، علم ما خلق و خلق ما علم (٣٨١) ؛ به علت ناتوانى و سستى نبود كه به اين مقدار از آفرينش اكتفا كرد، به آنچه آفريده آگاه است، و آنچه را كه به آن آگاهى داشت بيافريد.

فرمان مطاع خدا در جهان هستى
چهاردهم: و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدر بل قضاء متقن و علم محكم و أمر مبرم؛ در آنچه حكم نموده و مقدر ساخته ترديدى به او دست نداده، بلكه فرمان او استوار و علمش محكم، و انجام داده هايش خلل ناپذير است.
در توحيد صدوق آمده: لا بالتفكر و لا بعلم حادث اصاب ما خلق، و لا شبهة دخلت عليه فى ما لم يخلق، لكن قضاء مبرم (٣٨٢) ؛ آنچه را كه آفريده با تأمل و انديشه و آگاهى جديد نبوده، و نسبت به آنچه كه نيافريده شبهه و ترديدى به او دست نداده است، بلكه فرمانش استوار....
قرآن مى فرمايد: قالوا أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى أعلم ما لا تعلمون * فلما أنبأهم بأسمائهم قال ألم أقل لكم انى أعلم غيب السموات و الأرض و أعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون (٣٨٣) ؛ فرشتگان گفتند: پروردگارا مى خواهى كسانى را بگمارى كه فساد كنند در زمين و خون ها بريزند و حال آن كه ما خود تو را تسبيح و تقديس مى كنيم، خداوند فرمود: من مى دانم چيزى را كه نمى دانيد... و چون آدم ملائكه را بدان آگاه ساخت خدا به ملائكه فرمود: نگفتم بشما من مى دانم غيب آسمان ها و زمين را و مى دانم هر آنچه را كه آشكار و پنهان داريد.

خدا مورد بيم و اميد
پانزدهم: المأمول مع النقم و المرجو مع النعم؛ خدايى كه با وجود نعمت هايش بندگان به او اميدوارند و در حال برخوردارى از نعمت هايش از او بيمناك اند. اين گونه در نسخه مصرى آمده و صواب: و المرهوب مع النعم است، چنانچه در ساير نسخه ها آمده است. دليل بر اين كه خدا در حال نعمت مورد اميد و در حال نعمت بخشيدن مورد بيم است اين كه در خبر آمده: خدا به داود (عليه السلام) فرمود: بشر المذنبين، و أنذر الصديقين؛ گنه كاران را بشارت و صديقان را بيم دهم؟ فرمود: گنه كاران را مژده بده كه من توبه را مى پذيرم و گناه را مى بخشم و صديقان را بترسان كه با اعمال خويش خود بين نشوند، زيرا هيچ بنده اى نيست كه او را پاى حساب آورم مگر اين كه هلاك باشد. (٣٨٤)
ابن ابى الحديد در اين مقام آياتى از قرآن و نيز اشعارى نقل كرده كه ارتباطى با موضوع سخن ندارد، مانند آيه شريفه: فسعى أن تكرهوا شيئا و يجعل الله فيه خيرا كثيرا (٣٨٥) ؛ بسا چيزها ناپسند و حال آن كه خدا در آن خير بسيارى براى شما مقدر فرموده است.
و مانند قول شاعر:
من عاش لاقى ما يسو عمن الأمور و iiمايسر
(٣٨٦)
كسى كه در دنيا زندگانى كند حوادث تلخ و شيرين مى بيند.

٦. از خطبه ٨٣
و من خطبة له (عليه السلام):
و أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له، الأول لا شى ء قبله، و الآخر لا غاية له، لا تقع الأوهام له على صفة، و لا تقعد القلوب منه على كيفية، و لا تناله التجزئة و التبعيض، و لا تحيط به الأبصار و القلوب.
امام (عليه السلام) در خطبه ٨٣ مى فرمايد:
گواهى مى دهم كه جز خداى يگانه خدايى نيست، خداى يكتاى بى همتا، خدايى كه اول است و پيش از او چيزى نبود. و آخر است كه انتها و پايان ندارد (ازلى و ابدى است)، پندارها از ترسيم صفاتش درمانده اند و دل ها از احساس چگونگى او ناتوان، خدايى كه تجزيه و تبعيض در او راه ندارد و ديده و دل ها بر او احاطه نتوانند يافت.
و أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له؛ گواهى مى دهم كه جز خداى يكتا خدايى نيست.

اقرار به شهادتين موجب دخول در بهشت
در ثواب الاعمال آمده: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: خداى تعالى مى فرمايد: هر كس از شما كه مرا در قيامت ديدار كند حال ديدار كند حال آن كه گواهى دهد كه جز من خدايى نيست، و محمد بنده و فرستاده من است، او را با رحمت خويش وارد بهشت گردانم. (٣٨٧)

خدا اول و آخر هستى
الأوا لا شى ء قبله و الآخر لا غاية له؛ خدايى كه اول است و پيش از او چيزى نبوده و آخر است كه انتهاى و پايانى ندارد. و در خطبه ٩٩ آمده: الأول قبل كل أول، و الآخر بعد كل آخر، بأوليته وجب أن لا أول له، و بآخريته وجب أن لا آخر له؛ خدا اولى است پيش از هر اول، و آخرى است پس از هر آخر، با اول بودن او لازم آمد كه او را مبدأ و آغازى نيست و با آخر بودنش لازم آمد كه او را پايانى نيست.
و در خطبه ٩٤ آمده: الحمد لله الأول فلا شى ء قبله، و الآخر فلا شى ء بعده، و الظاهر فلا شى ء فوقه، و الباطن فلا شى ء دونه؛ ستايش مخصوص خدايى است كه اول است، پس چيزى قبل از او نيست، و آخر است، پس چيزى بعد از او نيست. و ظاهر است، پس چيزى روى او نيست و باطن است، پس چيزى زير او نيست، كه در عنوان ١ از همين فصل گذشت.
لا تقع الأوهام له على صفة؛ پندارها از ترسيم صفاتش درمانده اند.

گفت و گوى زنديق با امام صادق (عليه السلام) پيرامون صفات خدا
در حديث گفت و گوى زنديق با امام صادق (عليه السلام) آمده است: زنديق گفت: هر چه در خاطر بگذرد مخلوق است. امام (عليه السلام) فرمود: اگر واقعيت چنين باشد كه تو مى گويى، پس توحيد از ما ساقط است، زيرا ما جز به شناختن آنچه كه در خاطر گذر مكلف نيستيم. بلكه ما مى گوييم آنچه در حواس آيد و حقيقتش ادراك گردد و حواس آن را محدود و ممثل نمايد مخلوق است، ناچار بايد براى موجودات خالقى اثبات كنيم كه از دو جهت ناپسنديده بر كنار باشد: يكى از آن دو جهت نفى و نبود است، زيرا معناى نفى نيستى و انكار خداست، و جهت دوم تشبيه به صفات مخلوق است كه در آن تركيب و هم آهنگى ميان اجزاء ظاهر و آشكار است، بنابراين ناچار مى بايست براى آفريدگان آفريدگارى ثابت بدانيم كه وجود و بقاى آن ها به وجود او بستگى دارد. (٣٨٨)

ناتوانى دل ها احساس چگونگى خداوند
و لا تقعد القلوب منه على كيفية؛ و دل ها از احساس چگونگى آن ناتوان اند.
در نسخه مصرى اين گونه آمده ولى صواب و لا تعقد (به تقديم عين) مى باشد، چنانچه در نسخه ابن ميثم و ساير نسخه ها آمده است. (٣٨٩) و عجب آن كه حاشيه نويس نسخه مصرى متوجه اشتباه بودن آن نشده و در معناى آن گفته است كه قعود قلب ها به طور مجاز به معناى استقرار حكم قلب ها آمده است.
و اين فراز رد بر گروه مشبهه است كه مى گويند هر چه كه در دل كيفيت آن نيايد و چگونگى اش ترسيم براى ما قابل ادراك نيست. و امام (عليه السلام) اين پندار را مردود دانسته به اين كه خدا يگانه است، بدون داشتن كيفيت، و قلب ها او را در مى يابند بدون احاطه داشتن بر او. و امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد: كسى كه در چگونگى خدا انديشه كند هلاك گردد. (٣٩٠)
و لا تناله التجزئة و التبعيض؛ خدايى كه تجزيه و تبعيض در او راه ندارد.
و اما تعبيرهايى كه وارد شده از قبيل ... يد الله فوق أيديهم (٣٩١) ؛ دست خدا بالاى دست آن هاست و ... بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء (٣٩٢) ؛ بلكه دو دست خدا (دست قدرت و رحمت او) گشاده است، و هر گونه بخواهد انفاق مى كند. كنايه ها و استعارات اند.
و لا تحيط به الأبصار و القلوب؛ و ديده و دل ها بر او احاطه نيابند.
امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد: اى فرزند آدم! اگر پرنده اى قلب تو را بخورد سير نشود، و اگر به روى چشم تو سوراخ سوزنى قرار داده شود آن را مى پوشاند، با يان حال تو مى خواهى با اين دل و ديده ات واقعيت و ملكوت آسمان ها و زمين را دريابى؟! اگر راست مى گويى به اين قرص آفتاب كه مخلوقى از مخلوقات خداست اگر بتوانى مدت زمانى به آن خيره شوى چنان است كه تو مى گويى. (٣٩٣)
آرى، مناسب با اين گفتار امام (عليه السلام) مناجات امام هادى (عليه السلام) است:
الهى تاهت أوهام المتوهمين، و قصر طرف الطارفين، و تلاشت أوصاف الواصفين، و اضمحلت أقاويل المبطلين عن الدرك لعجيب شأنك، او الوقوع بالبلوغ الى علوك، فأنت فى المكان الذى لا يتناهى، و لم تقع عليك عيون باشارة و لا عبارة، هيهات ثم هيهات، يا أولى يا وحدانى، شمخت فى العلو بعز الكبر وارتفعت من وراء كل غورة و نهاية بجبروت الفخر (٣٩٤) ؛
خدايا: انديشه خيال پردازان از درك منزلت شگفت انگيز تو و رسيدن به اوج قله بلندى تو واله است و بينايى بينندگانت قاصر، و اوصاف وصف كنندگانت در هم ريخته، و گفتارهاى اهل باطل پوچ و جايگاه تو نامتناهى است، و چشم ها با اشاره و لفظ تو را درك نكنند، هيهات، هيهات، از اين كه تو را درك كنند. اى خداى اول و يكتا و يگانه، اى خداى عالى مرتبه بزرگوار، اى خداى عزيز با عظمت كه از وراى هر نشيب و نهايت برتر و والايى تو.

٧. از خطبه ٨٨
و من خطبة له (عليه السلام):
الحمد لله المعروف من غير روية، و الخالق من غير روية، الذى لم يزل قائما دائما، اذ لا سماء ذات أبراج، و لا حجب ذات أرتاج، و لا ليل داج، و لا بحر ساج، و لا جبل ذو فجاج، و لا فج ذو اعوجاج، و لا أرض ذات مهاد، و لا خلق ذو اعتماد، ذلك مبتدع الخلق و وارثه، و اله الخلق و رازقة.
و الشمس و القمر دائبان فى مرضاته، يبليان كل جديد، و يقربان كل بعيد.
قسم أرزقهم، و أحصى آثار هم و أعمالهم و عدد أنفاسهم و خائنة أعينهم و ما تخفى صدورهم من الضمير، و مستقر هم و مستود عهم من الأرحام و الظهور الى أن تتناهى بهم الغايات.
هو الذى اشتدت نقمته على أعدائه فى سعة رحمته، و اتسعت رحمته لأوليائه فى شدة نقمته.
قاهر من عازه، و مدمر من شاقه، و مذل من ناواه، و غالب من عاداه، و من توكل عليه كفاه، و من سأله أعطاه، و من أقرضه قضاه، و من شكره جزاه.
امام (عليه السلام) در خطبه ٨٨ مى فرمايد:
ستايش مخصوص خدايى است كه بدون اين كه چشم ديده شود شناخته شده است، و بدون تأمل و انديشه موجودات را آفريده است، خدايى كه همواره ثابت و برقرار است، از آن زمان كه آسمان داراى ستاره و برج ها نبود، و حجاب هاى درب دار نبود، و شب تار نبود، درياى آرام نبود، كوه و شكاف هاى و سيعش نبود، راه پيچ و خم دار نبود، زمين گسترده نبود، مخلوق توانمند نبود.
اوست پديد آورنده خلق و وارث او، اوست خداى خلايق و روزى دهنده آن ها.
خورشيد و ماه در راه اطاعت فرمان او در گردش اند، هر تازه اى را كهنه و هر دورى را نزديك مى گردانند.
خدايى كه روزى مخلوقات را بين آن ها تقسيم نموده، و آثار و اعمال و شماره نفس ها و خيانت چشم ها و آن چه در سينه ها پنهان مى دارند و محل استقرار و جايگاه ايشان را در رحم هاى مادران و پشت پدران مى داند تا آن زمان كه دنيايشان پايان پذير و در جايگاه ابدى خويش سامان گيرند.
خدايى كه در عين اين كه رحمتش گسترده است عذاب و كيفر او براى دشمنانش سخت و شديد است، در عين اين كه كيفرش سخت است رحمتش براى دوستانش گسترده و وسيع است.
كسى را كه بخواهد با او برابرى كند مى كوبد، و كسى را كه بخواهد با او دشمنى كند نابود مى گرداند، و كسى را كه بخواهد در مقابلش بايستد خوار مى گرداند، و كسى را كه بخواهد با او درافتد مغلوب نمايد، و كسى كه بر او توكل كند كفايتش مى كند، و كسى كه از او چيزى بخواهد به او مى بخشد، و كسى كه به او وام دهد آن را مى پردازد، و كسى كه شكرش را به جا آورد با او پاداش مى دهد.
الحمد لله؛ حمد و ستايش مخصوص خداست. امام (عليه السلام) خدا را برداشتن او صافى چند كه ستايش او را ايجاب نموده ستوده است:

اوصاف خداوند
اول: المعروف من غير روية؛ خدايى كه بدون اين كه با چشم ديده شود شناخته شده است.
يعنى نه با چشم سر، بلكه با چشم دل. امام رضا (عليه السلام) درباره توحيد خدا مى فرمايد:
احتجب بغير حجاب محجوب، و استتر بغير ستر مستور، عرف بغير رؤية، و وصف بغير صورة، و نعت بغير جسم، لا اله الا الله الكبير المتعال؛
خدا پوشيده و نهان است بدون اين كه پرده اى او را پوشانده و ستر نموده باشد، شناخته شده است بدون اين كه با چشم ديده شود، توصيف مى شود بدون داشتن صورت، داراى نعت است بدون اين كه جسم باشد، نيست خدايى به جز خداى بزرگ متعال. (٣٩٥)
دوم: و الخالق من غير روية؛ و بدون تأمل و انديشه موجودات را آفريده است. بر خلاف ديگر صنعت گران كه صنعت آن ها با فكر و انديشه است.

خداى ثابت و برقرار
سوم: الذى لم يزل قائما دلئما؛ خدايى كه همواره ثابت و برقرار بوده است. از پيش از آن كه مخلوقى وجود داشته باشد.
اذ لاسماء ذات ابراج ؛ از آن زمان كه آسمان داراى ستاره و برج نبود. در لسان العرب آورده: ابراج جمع برج است مانند جمع ديگر آن بروج (٣٩٦).
خداى تعالى مى فرمايد: والسماء ذات البروج (٣٩٧) ؛ قسم به آسمان بلند كه داراى كاخ هاى باعظمت است.
تبارك الذى جعل فى السماء بروجا و جعل فيها سراجا و قمرا
منيرا (٣٩٨) ؛ بزرگوار آن خدايى كه در آسمان برج ها مقرر داشت و در آن چراغ روشن خورشيد و ماه تابان را روشن ساخت.
و لقد جعلنا فى السماء بروجا و زيناها للناظرين * و حفظناها من كل شيطان رجيم * الا من استرق السمع فأتبعه مبين (٣٩٩) ؛ ما در آسمان كاخ هاى بلند بر افراشتيم و بر چشم بينايان عالم آن كاخ ها را بپاداشتيم، و آن را از دستبرد شيطان مردود محفوظ داشتيم لكن هر شيطانى براى استراق سمع به آسمان نزديك شد تير شهاب او را تعقيب كرد. و بروج داوزده گانه معروف اند. و از فراء نقل شده كه گفته: درباره بروج اختلاف است و اين اقوال را ذكر كرده اند: ستارگان، برج هاى داوزده گانه معروف، قصرهايى در آسمان. و خدا به مقصود خويش آگاه تر است. (٤٠٠)
و لا حجب ذات أرتاج؛ و حجاب هاى بسته و پوشيده نبود.

حديث حجاب ها
در خبر زيد بن وهب آمده: از امير المؤمنين (عليه السلام) از حجاب ها سؤال شد.آن حضرت (عليه السلام) فرمود: اولين حجاب ها هفت لايه عظيم دارد، هر حجابى از حجاب ها مسافت پانصد سال راه راست، و طول هر حجاب پانصد سال راه، در بانان هر حجاب هفتاد هزار فرشته است، نيروى هر فرشته به قدر نيروى تمام جن و انس، از آن حجاب هاست ظلمت، و از آن هاست نور، و از آن هاست آتش، و از آن هاست دود، و از آن هاست رمل، و از آن هاست كوه، و از آن هاست گرد بادها، و از آن هاست آب، و از آن هاست نهرها، و آن ها حجاب هاى گوناگون سفت و محكمى هستند كه هر حجاب از آن ها مسير هفتاد هزار سال است. (٤٠١)
و لا ليل داج؛ تار نبود. اين جمله در معناى آيه شريفه است: و ليل اذا سجى (٤٠٢) ؛ قسم به شب تار هنگامى كه جهان را بپوشاند. اصمعى گفته: دجا الليل يعنى: شب همه جا را فرا گرفت و پوشانيد. و آن به معناى ظلمت نيست، و به همين معناست كه گويند: دجا الا سلام: اسلام قوى گشت و همه چيز را پوشانيد.
و از اين جا روشن گرديد كه گفته شارحان: ليل داج يعنى شب تاريك و ظلمانى، (٤٠٣) بى اساس است.
و لا بحر ساج؛ و درياى آرام نبود. ساج: ساكن و آرام. اعشى گفته:
فما ذنبنا أن جاش بحر ابن iiعمكم و بحرك ساج لايوارى الدعا مصا
(٤٠٤)
گناه ما چيست كه دريايى پسر عمويتان خروشان است و درياى تو آرام كه جانورى را نمى پوشاند.
و به همين معناست آيه شريفه: و اليل اذا سجى (٤٠٥) ؛ قسم به شب آن هنگام كه آرام گيرد. يعنى شب در اثر ظلمت شديد ساكت و آرام گرديد.
و لا جبل ذو فجاج؛ كوه و شكاف هاى وسعش نبود. فجاج جمع فج. خداى تعالى مى فرمايد: من كل فج عميق... (٤٠٦) ؛ از هر راه دور... . در لسان آورده: ابو الهيثم گفته: فج راه گشاده در كوه است. و هر راه دور و دراز را (فج) گويند (٤٠٧) و اين كه بعضى گفته اند: فج راه وسيع در ميان دو كوه است (٤٠٨) با اين كلام امام (عليه السلام) سازگار نيست، زيرا آن حضرت (عليه السلام) براى يك كوه فجاج قرار داده است. بلكه اصل در فجاج راه گشاده است، هر چند در ميان كوه نباشد خداى تعالى فرموده: و الله جعل لكم الأرض بساطا * لتسلكوا منها سبلا فجاجا (٤٠٩) ؛ و خدا زمين را براى شما چون بساط بگسترانيد، تا در زمين راه هاى مختلف بپيماييد. و اين كه كوه داراى فج: راه گشاده است. لازمه اش اين نيست كه معناى فج منحصرا راه كوهستانى باشد، مانند اين كه گويى جبل ذوعيون: كوه داراى چشمه سارها با اين كه عين (چشمه) در غير كوه هم هست.
و لا فج ذو اعوجاج؛ و راه پيچ و خم دار نبود. اين جمله نيز بمانند جمله قبل مستلزم اين نيست كه معناى فج منحصرا راه كج و معوج باشد، بلكه آن وصف غالبى است، زيرا كوه ها به طور غالب داراى راه هاى وسيع اند. و راه هاى كوهستانى نيز بيشتر داراى پيچ و خم اند.
و لا أرض ذات مهاد؛ و زمين گسترده نبود. قرآن مى فرمايد: ألم نجعل الأرض مهادا (٤١٠) ؛ آيا ما زمين را مهد آسايش خلق نگردانيديم. و الأرض فرشناها فنعم الماهدون (٤١١) ؛ و زمين را بگسترديم و چه نيكو مهدى بگسترديم. الذى جعل لكم الأرض مهدا و سلك لكم فيها سبلا (٤١٢) ؛ همان خدايى كه زمين را مهد آسايش شما بندگان قرار داد و در آن راه ها براى شما پديد آورد.
الذى جعل لكم الأرض مهدا و سلك لكم فيها سبلا (٤١٣) ؛ همان خدايى كه زمين را آسايشگاه شما قرار داد و در آن راه هاى براى روابط و سفر و حوائج خلق پديد آورد. در كتاب الهيئة و الأسلام (٤١٤) از بعضى دانشمندان نقل كرده كه به آيه اخير بر حركت زمين استدلال نموده اند، زيرا گهواره آرام و بدون لرزش حركت مى كند.
مؤلف: آيه سوم نيز از همين قبيل است.
و لا خلق ذو اعتماد؛ و مخلوق توانمند نبود. ابن ابى الحديد آورده: يعنى مخلوقى كه با تكيه بر دو پا به ايستد و راه رود وجود نداشت، يا پرنده اى كه با تكيه بر دو بالش پرواز كند و مانند اينها، و اعتماد در اين جمله به معناى فعاليت و تحرك است. (٤١٥)
مؤلف: بلكه ظاهر معنا است كه: هيچ مخلوق زنده و كوشنده اى كه در پى كارها و حوائج خويش باشد وجود نداشت. گويند: اعتمد فلان فلانا فى حاجته يعنى براى انجام كارش پيش فلان رفت. و از همين قبيل است قتل عمد يعنى: قتل از روى قصد و تعمد. خفاف بن ندبه گفته است:
و ان خيلى قد أصيب صميمها فعمودا على عين تيممت iiمالا
(٤١٦)
اگر سواران من استخوانشان آسيب ديده به جد و يقين دوستى مالك را منظور داشته ام.



۵
توحيد در نهج البلاغه

خداى خالق رازق مطاع
ذلك مبتدع الخلق و وارثه و اله الخلق و رازقه و الشمس و القمر دائبان فى مرضاته؛ اوست پديد آورنده خلق و وارث ابدى او، اوست خداى خلايق و روزى دهنده آن ها، خورشيد و ماه در راه اطاعت فرمان او در گردش اند. دائبان يعنى كوشا و فعال مأخوذ از: دأب فلان: رنج و تعب ديد در كار. اصل در فرمايش امام (عليه السلام) آيه شريفه است: و سحر لكم الشمس و القمر دائبين (٤١٧) ؛ و خورشيد و ماه را مسخر و در تحت اراده و فرمان خدا هستند و جز اطاعت از او نمى توانند كارى انجام دهند. خداى تعالى مى فرمايد: و الشمس تجرى لمستقر لها ذلك تقدير العزيز العليم * و القمر قدرناه منازل حتى عاد كالعرجون القديم (٤١٨) ؛ و خورشيد كه بر مدار معين خود دائم بى هيچ اختلاف به گردش است برهان ديگرى بر قدرت خداى داناى مقتدر است، و نيز گردش ماه را كه در منازل معين مقدر كرديم تا مانند شاخه خرما (زرد و لاغر به منزل اول) باز گرديد... .
امام صادق (عليه السلام) به زنديق مصرى فرمود: آيا نمى بينى كه (خورشيد و ماه) در افق فرو رفته مشتبه نشوند، و باز گشته ناچار و مجبورند، جز مكان و مسير خود مسيرى ندارند، پس اگر مى توانستند بروند و برنگردند پس چرا بر مى گردند، و اگر مجبور و بى اختيار نيستند چرا شب روز نمى شود، و روز شب نمى گردد. به خدا سوگند! اى برادر مصرى آن ها هميشه ناچار و مجبورند، و آنكه آن ها را ناچار و بر كار گمارده از آنان استوارتر و بزرگ تر است. زنديق گفت: راست گفتى. (٤١٩)
يبلبان كل جديد؛ هر تازه اى را كهنه مى كنند. يبليان يعنى كهنه و فرسوده گردانند.
ابو النجم گفته:
ميز عنه قنزعا عن iiقنزع جذب الليالى أبطأى او أسرعى
روزگار موهاى اطراف سر مرا از هم جدا كرد روزگارى كه به او گفته شده بود كند حركت كن و يا تند و سريع.
أفنا قيل الله الشمس اطلعى حتى اذا و اراك أفق فارجعى
(٤٢٠)

نابود كرد آن موى سر مرا فرمان خدا به خورشيد كه طلوع كن تا آن كه بپوشاند و پنهان سازد تو را مغرب، پس برگرد به سوى مشرق خود.
و يقربان كل بعيد؛ و هر دورى را نزديك مى گردانند. صلتان عبدى گفته است:
أشاب الصغير و أفتى الكبير كر الغداة و مر iiالعشى
اذا هرمت ليلة يومها أتى بعد ذلك يوم فتى
جوان كرده است كودك را و پير كرده است بزرگ را روى آوردن و بازگشتن صبح و گذشتن شام، هر گاه روزى به سر آيد پس از آن روز تازه اى بيايد.
قسم أرزقهم و أحصى آثارهم و أعمالهم؛ خدايى كه روزى مخلوقات را بين آن ها تقسيم نموده و آثار و اعمال آنان را كنترل دارد. بعضى گفته اند اين فرمايش امام (عليه السلام) مأخوذ است از آيه شريفه: نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحياة الدنيا (٤٢١) ؛ ما خود معاش و روزى آن ها را در حيات دنيا تقسيم كرده ايم.
و از آيه شريفه: ... و نكتب ما قدموا و آثارهم (٤٢٢) ؛ و كردار گذشته و آثار ايشان همه را در نامه اعمال آن ها ثبت خواهيم كرد... .
مؤلف: و نيز از آيات شريفه فالمقسمات أمرا (٤٢٣) ؛ قسم به فرشتگانى كه كار (جهانيان) را (به اذن خدا) قسمت كنند.
و كل صغير و كبير مستطر (٤٢٤) ؛ هر امر كوچك و بزرگ آن جا نگاشته است. ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد (٤٢٥) ؛ سخنى بر زبان نياورد جز آنكه هماندم رقيب و عتيد بر آن آماده اند.
و ان عليكم لحافظين * كراما كاتبين * يعلمون ما تفعلون (٤٢٦) ؛ البته نگهبان ها بر مراقبت احوال و اعمال شما مأمورند، كه آن ها نويسندگان اعمال شما و فرشته مقرب خدايند، شما هر چه كنيد همه را مى دانند.
و عدد أنفاسهم؛ شماره نفس هايشان را عالم است. در خبر آمده: مقصود از آيه شريفه: انما نعد لهم عدا (٤٢٧) ؛ ما حساب آنان را كاملا در نظر داريم، اين است كه خداى تعالى شماره نفس هاى بندگانش را حساب دارد، زيرا شماره سال هاى عمر ايشان را پدر و مادرشان هم حساب دارند. (٤٢٨)
و خائنة أعينهم و ما تخفى صدورهم من الضمير؛ (خدا) خيانت چشم ها و آنچه را در سينه ها پنهان مى دارند مى داند. قرآن مى فرمايد: يعلم خائنة الأعين و ما تخفى الصدور (٤٢٩) ؛ خدا به خيانت چشم خلق و انديشه هاى نهانى دل هاى مردم آگاه است.
و مستقرهم و مستودعهم من الأرحام و الظهور الى أن تتناهى بهم الغايات؛ و محل استقرار و جايگاه ايشان را در رحم هاى مادران و پشت پدران مى داند، تا آن زمان كه دنيايشان پايان پذيرد و در جايگاه ابدى خويش سامان بگيرند. و هو الذى أنشأكم من نفس واحدة فمستقر و مستودع قد فصلنا الآيات لقوم يفقهون (٤٣٠) ؛ اوست خدايى كه همه شما را از يك تن در آرامگاه (رحم) و وديعت گاه (صلب) بيافريد، ما نيكو آيات خود را براى اهل بصيرت مفصل بيان نموديم.
و ما من دابة فى الأرض الا على الله رزقها و يعلم مستقرها و مستودعها كل فى كتاب مبين (٤٣١) ؛ هيچ جنبنده زمين نيست جز آنكه روزى اش بر خداست، و خدا قرارگاه (منزل دائمى) و آرامشگاه (جاى موقت) او را مى داند، و همه احوال خلق در دفتر علم ازلى خدا ثبت است.
از حسن بصرى نقل شده كه گفته است: انسان در قبر براى هميشه قرار و آرام گرفته و در دنيا موقت است.
و سليمان عدوى سروده است:
فجع الأحبة iiقبلنا فالناس مفجوع به و مفجع
مستودع او مستقر iiمدخلا فالمستقريزوره المستودع
(٤٣٢)

پيش از ما دوست به خاطر (فقدان) دوست مصيبت زده شده، پس مردمى بعضى مصيبت زده اند و برخى مصيبت زننده، گروهى در قرار گاه موقت دنيا و گروهى در آرامگاه قبر آرميده، و آن كه موقت است به ديدار كسى مى رود كه آرميده است.
و ظاهرا گفتار امام (عليه السلام) ناظر به اين آيه شريفه است: و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين *... ثم انكم يوم القيامة تبعثون (٤٣٣) ؛ و همانا آدمى را از گل خالص آفريديم، پس آن گاه او را نطفه گردانيده و؛ رجاى استوار (صلب رحم) قرار داديم، آن گاه نطفه را علقه و علقه را گوشت انشاء نموديم، آفرين بر قدرت كامل بهترين آفريننده، باز همه خواهيد مرد، و آنگاه روز قيامت به يقين تمام مبعوث خواهيد شد.
هو الذى اشتدت نقمته على أعدائه فى سعة رحمته و اتسعت رحمته لأوليائه فى شدة نقمته؛ خدايى كه در عين اين كه كيفر و خشم او سخت است رحمتش براى دوستانش گسترده و وسيع است. بر خلاف پادشاهان و قدرتمندان دنيا كه شدت غضب و وسعت رحمت و عطوفت آنان در يك زمان با هم جمع نمى شوند. و در دعاى افتتاح آمده: و أيقنت أنك أنت أرحم الراحمين فى موضع العفو و الرحمة، و أشد المعاقبين فى موضع النكان و النقمة (٤٣٤) ؛ اى خدا يقين دارم كه تو در موضع عفو و رحمت ارحم الراحمينى، و در موضع كيفر و نقمت سخت ترين عقوبت كنندگان.

پيروز واقعى خداست
قاهر من عازه؛ كسى را كه بخواهد با او برابرى كند مى كوبد. عازه: با او برابرى كرد و چيرگى جست. قرآن مى فرمايد: و قال فرعون يا أيها الملأ ما عملت لكم من اله غيرى فأوقد لى يا هامان على الطين فاجعل لى صرحا لعلى اطلع أطلع الى اله موسى و انى لأظنه من الكاذبين... فانظر كيف كان عاقبة الظالمين (٤٣٥) ؛ و فرعون با بزرگان قوم خود چنين گفت كه من هيچ يك را غير خودم خداى شما نمى دانم و گفت: اى هامان خشتى در آتش پخته و از آن براى من قصرهاى بلند پايه بنا كن تا من بر خداى موسى مطلع شوم هر چند او را دروغگو مى پندارم، فرعون و فرعونيان بنا حق در زمين از فرمان حق سركشى و تكبر كردند و چنين پنداشتند كه به سوى ما باز نخواهند گشت ما هم از اعمال آن متكبر ظالم و لشكر و اتباعش سخت مؤاخذه كرديم و همه را به دريا غرق ساختيم، اى رسول ما بنگر تا عاقبت كار ستمكاران به كجا كشيد.
ژيى و مدمر من شاقه و مذل من ناواه؛ كسى را بخواهد به او ضرر زند نابود مى سازد و كسى را كه بخواهد با او دشمنى كند خوار گرداند. ناواه: با او دشمنى كرد. جوهرى گفته: اصل آن همزه است، زيرا از نوء است به معناى تلاش و كوشش. (٤٣٦) خداى تعالى مى فرمايد: و جادلوا بالباطل ليد حضوا به الحق فأخذتهم فكيف كان عقاب (٤٣٧) ؛ و با جدل و گفتار باطل برهان حق را پايمال سازند و ما آن ها را به كيفر كفر گرفتيم و چگونه عقوبت سخت كرديم. و نيز مى فرمايد: فمنهم من أرسلنا عليه حاصبا و منهم من أخذته الصيحة و منهم من خسفنا به الأرض و منهم من أعرقنا (٤٣٨) ؛ بعضى را بر سرشان سنگ فرو باريديم، و برخى را به صيحه عذاب آسمانى و برخى را به زلزله زمين و گروهى ديگر را به غرق دريا به هلاكت رسانديم.
و غالب من عاداه؛ و بر كسى كه بخواهد با او ستيز كند پيروز گردد. اين سخن قرآن است كه: و الله غالب على أمره و لكن أكثر الناس يعملون (٤٣٩) ؛ و خدا بر كار خود غالب است ولى بسيارى مردم بر اين حقيقت آگه نيستند.
و شاعر درباره قيام قريش - به آنان سخينه لقب داده بودند - در برابر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) سروده است:
زعمت سخينة أن ستغلب ربها و ليغلبن مغالب iiالغلاب
(٤٤٠)
گمان كرد سخينه (قريش) به زودى بر پروردگارش غالب مى آيد، و البته كه مغلوب مى شود آن كس كه با پيروز پيروزان ستيز كند.
و من توكل عليه كفاه؛ كسى كه بر او توكل كند كفايتش مى كند. قرآن مى فرمايد: و من يتوكل على الله فهو حسبه (٤٤١) ؛ هر كه بر خدا توكل كند خدا او را كفايت خواهد كرد. و از جمله كسانى كه بر خداى خود توكل نموده و خدايش او را كفايت كرد خليل او ابراهيم (عليه السلام) است. خداى تعالى مى فرمايد: قالوا حرقوه و انصروا الهتكم ان كنتم فاعلين * قلنا يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم * و أرادوا به كيدا فجعلنا هم الأخسرين (٤٤٢) ؛ قوم گفتند: ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد اگر كارى مى كنيد، ما خطاب كرديم كه اى آتش بر ابراهيم سرد باش، باز قوم در مقام كيد و كينه او بر آمدند و ما كيدشان را باطل كرده آن ها را به سخت ترين زيان و حسرت انداختيم. و نيز حبيب خود محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را كفايت كرد، كه به او مى فرمايد: قاصدع تؤمر و أعرض عن المشركين * انا كفيناك المستهزئين (٤٤٣) ؛ پس تو به صداى بلند آنچه مأمورى به خلق برسان و از مشركان روى بگردان، همانا ما تو را از شر استهزاء كنندگان محفوظ مى داريم. كه خداى تعالى همه استهزاء كنندگان او را به هلاكت رساند: وليد بن مغيره، عاص بن وائل، عدى بن قيس، اسود بن مطلب، اسود بن عبد يغوث و غير اينها هر كدام را با بلا و عقوبتى.

كرامت و پاداش گسترده خدا
و من سأله اعطاه؛ كسى كه از او چيزى بخواهد به او مى بخشد. زكريا به درگاه خدا عرضه داشت: ... فهب لى من لدنك وليا * يرثنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا... و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا (٤٤٤) ؛ خدايا از لطف خاص خود فرزندى صالح و جانشينى شايسته به من عطا فرما كه او وارث من و همه آل يعقوب باشد و تو اى خدا او را وارثى پسنديده و صالح مقرر فرما، اى زكريا همانا ما تو را به فرزندى كه نامش يحيى است و از اين پيش همنام و همانندش در تقوا نيافريديم بشارت مى دهيم، زكريا عرض كرد الها مرا از كجا پسرى تواند بود در صورتى كه همسر من نازا و من هم از شدت پيرى خشك و فرتوت شده ام، خدا فرمود: اين كار براى من بسيار آسان است و من امير المؤمنين كه تو را از هيچ و معدوم صرف بودن نعمت وجودم بخشيدم.
و من أقرضه قضاه؛ كسى كه به او وام دهد آن را مى پردازد. و آن چه را كه قرض داده به او مى بخشد. من ذا الذى يقرص الله قرضا حسنا فيضاعفه له أصعافا كثيرة (٤٤٥) ؛ كيست كه خدا را وام (يعنى قرض الحسنه) دهد تا خدا بر او به چندين برابر بيفزايد. من ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا فيضاعفه له و له أجر كريم (٤٤٦) ؛ آن كيست كه به خدا قرض نيكو دهد (يعنى قرض الحسنه و احسان به فقيران) تا خدا به او چندين برابر گرداند و پاداش با لطف كرامت (نا متناهى) او را عطا فرمايد.
و من شكره جزاه؛ كسى كه شكر او را به جا آورد به او پاداش مى دهد. لئن شكرتم لأزيدنكم (٤٤٧) ؛ اگر شكر نعمت به جا آريد بر نعمت شما مى افزايم.

٨. از خطبه ٨٩
و من خطبة له (عليه السلام) تعرف بخطبة الأشباح، و هى من جلائل خطبه، و كان سأله سائل أن يصف الله حتى كأنه يراه عيانا، فغضب (عليه السلام) لذالك:
ألحمد لله الذى لا يفره المنع و الجمود، و لا يكديه الاعطاء و الجود، اذ كل معط منتقص سواه، و كل مانع مذموم ما خلاه، و هو المنان بفوائد النعم، و عوائد المزيد و القسم.
عياله الخلق ضمن أرزقهم، و قدر أقواتهم، و نهج سبيل الراغبين اليه، و الطالبين ما لديه، و ليس بما سئل بأجود منه بما لم يسأل.
الأول الذى لم يكن له قبل فيكون شى ء قبله، و الآخر الذى ليس له بعد فيكون شى ء بعده.
و الرادع أناسى الأبصار عن أن تناله أو تدركه، ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال، و لا كان فى مكان فيجوز عليه الانتقال.
امام (عليه السلام) در خطبه ٨٩ به خطبه أشباح معروف است، و از خطبه هاى گران قدر آن حضرت (عليه السلام) است، و آن را در زمانى ايراد فرموده كه سائلى از آن حضرت خواست تا خدا را به گونه اى برايش توصيف كند كه گويى او را با چشم مى بيند، پس امام (عليه السلام) خشمگين شده و فرمود: ستايش مخصوص خدايى است كه بخل ورزيدن و نبخشيدن بر ثروتش نمى افزايد، وجود و بخشش او را فقير نمى گرداند، زيرا هر بخشنده اى غير خدا ثروتش كم مى شود، و هر كس جز خدا از بخشش دست كشد مذموم شمرده مى شود، اوست خدايى كه با ارزانى داشتن انواع نعمت ها و بهره هاى فزاينده و روزى هاى بسيار بر خلايق منت نهاد است.
مخلوقات همه جيره خوار او هستند، روزى آنان را ضامن شده، و قوتشان را مقدر و معين نموده، راه را به شيفتگانش و جويندگان آن چه نزد اوست (از ثواب و پاداش) نشان داده است. بخشش او درباره آن چه كه از او خواسته شده، زيادتر از آن چه كه در خواست نشده است نيست.
خدا اولى است كه قبل ندارد تا پيش از او چيزى باشد، و آخرى است كه بعد ندارد تا پس از او چيزى باشد.
خدا نمى گذرد مردمك چشم ها او را مشاهده كند يا در ادراكش نمايد، زمان در او اثر گذار نيست تا وضعش متغير و دگرگون شود، و در مكانى نيست تا نقل و انتقاد درباره او روا باشد.

وجه نام گذارى خطبه به اشباح
گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه): تعرف بخطبة الأشباح؛ اين خطبه اشباح معروف است. ابن ابى الحديد مى گويد: اشباح اشخاصى است، و در اين جا مقصود فرشتگان اند، زيرا خطبه مشتمل بر بيان چگونگى اوصاف فرشتگان است. (٤٤٨) و خوئى نيز از او پيروى كرده است. (٤٤٩) ولى ظاهرا وجه نام گذارى اين است كه در خطبه لفظ اشباح ذكر شده است. هم چنان كه خطبه شقشقيه (٤٥٠) متضمن لفظ شقشقه است. و شيخ كلينى در روضه خطبه اى از آن حضرت (عليه السلام) معروف به طالئتيه (٤٥١) نقل كرده كه مشتمل بر قصه حضرت طالوت است. و خطبه اى نيز نقل كرده كه به وسيله (٤٥٢) معروف است به علت آن كه متضمن ذكر وسيله است. و در اين خطبه اى كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) نقل كرده اگر چه لفظ اشباح در آن ذكر نشده ولى تمام خطبه را نياورده بلكه قسمتى از آن را انتخاب نموده به همين جهت گاهى مى فرمايد: منها فى صفة خلق السماء؛ قسمتى از اين خطبه است درباره چگونگى آفرينش آسمان ها، و گاهى مى فرمايد: منها: ثم خلق سبحانه...؛ و نيز فرموده: منها فى صفة الأرض؛ قسمتى از اين خطبه است راجع به چگونگى آفرينش زمين. و اگر علت اين نام گذارى مطلبى بود كه ابن ابى الحديد ياد كرده بايد گفت كه بسيارى از خطبه هاى نهج البلاغه مشتمل بر ذكر ملائكه است. و از جمله در خطبه اول، پس به چه سبب اين خطبه بالخصوص به اين اسم نام گذارى شده است. گذشته از اين كه به چه مناسبت از فرشتگان به لفظ اشباح تعبير شود، بلكه كلمه اشباح در سخنان امام (عليه السلام) در برابر اجناس به كار رفته است، چنان چه در خطبه اى از آن حضرت (عليه السلام) كه صدوق در كتاب توحيد آورده آمده است: ليس بجنس فتعادله الأجناس، و لا بشبح فتصارعه الأشباح (٤٥٣) و ظاهرا مقصود از شبح جسميت باشد، زيرا در روايت ديگرى اين چنين آمده است: ليس بشبح فيرى (٤٥٤) ؛ خدا شبح نيست تا با چشم ديده شود. و ظاهرا در اين خطبه اين فقره: و كيف يوصف بالأشباح و ينعت بالألسن الفصاح؛ چگونه خدا به شيخ بودن توصيف شود، و با زبان هاى فصيح قابل وصف باشد؟! كه در كتاب توحيد صدوق نقل شده (٤٥٥) - وجود داشته و سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) آن را نياورده است.
و هى من جلائل خطبه؛ و آن از خطبه هاى گران قدر آن حضرت (عليه السلام) است. جلال جمع جليله به معناى گران قدر و ارزشمند است. در نسخه ابن ابى الحديد به جاى خطبه الخطب آمده است. (٤٥٦)
و كان سأله سائل أن يصف الله؛ سائلى از آن حضرت (عليه السلام) خواسته بود تا خدا را توصيف كند.
اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى در نسخه ابن ميثم و خطى (٤٥٧) و كان سائل سأله نقل شده است. و در نسخه ابن ميثم پس از كلمه الله لفظ تعالى و در نسخه خطى كلمه له اضافه شده است.
حتى كأنه يراه عيانا فغضب (عليه السلام) لذلك؛ آن چنان كه گويى خدا را با چشم مى بيند، پس امام (عليه السلام) از اين سخن او خشمگين گرديد.

بررسى عنوان خطبه
در نسخه ابن ميثم جمله و قال الخطبة افزوده شده است. و جملات و كان سأله سائل... لذلك تنها در نسخه ابن ميثم و خطى با اختلافاتى كه ياد شديم آمده، و در نسخه ابن ابى الحديد كلا نقل نشده است. و ابن ابى الحديد به جاى آن فقرات اين گونه نقل كرده است:
روى مسعدة بن صدقة عن الصادق جعفر بن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) أنه قال خطب امير المؤمنين (عليه السلام) بهذه الخطبة على منبر الكوفة و ذلك أن رجلا أتاه فقال يا امير المؤمنين: صف لنا ربنا مثل ما نراه عيانا لنزداد له حبا و به معرفة، فغضب و نادى: الصلاة جمعة، فاجتمع اليه الناس حتى غص المسجد! هله، فصعد المنبر و هو مغضب متغير اللون. فحمد الله و أثنى عليه، وصلى على النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) ثم قال...؛
مسعدة بن صدقه از صادق جعفر بن محمد (عليه السلام) نقل كرده كه گفت: امير المؤمنين (عليه السلام) اين خطبه را بر منبر كوفه ايراد كرد، بدان جهت كه مردى نزد آن حضرت (عليه السلام) آمده گفت: اى امير مؤمنان پروررگار ما را آن گونه بر ايمان توصيف كن كه گويى او را با چشم مى بينم تا محبت و معرفت ما نسبت به او افزون گردد، پس آن بزرگوار خشمناك شده فرياد بر آورد: الصلوة جامعة پس مرد همه گرد آمده مسجد پر از جمعيت شد، در اين موقع حضرتش بر منبر فراز آمد در حالى كه خشمگين و رنگ رخسارش متغير بود، پس حمد و ثناى الهى به جا آورد و بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) درود فرستاد و سپس فرمود:... .
و ابن ميثم نيز علاوه بر نقل عنوان سابق روايت مسعده را هم آورده، بدون فقره مثل ما نراه عيانا، و در روايت مسعده كلا نيامده است و احتمال اين كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) هم عنوان سابق را آورده باشد و هم روايت مسعده را بعيد به نظر مى رسد، زيرا اين نوعى تكرار است و دأب او بر آن نيست.
و گويا نسخه هاى نهج البلاغه مختلف بوده، مثلا نسخه ابن ابى الحديد تنها روايت را نقل كرده، و نسخه خطى فقط عنوان سابق را، و ابن ميثم بين هر دو جمع نموده است.
در هر حال، بى شك خطبه ياد شده همان روايت مسعده منقول از امام صادق (عليه السلام) است چنان چه صدوق در توحيد از اسدى، از بر مكى... از مسعده از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: در اثباتى كه امير المؤمنين (عليه السلام) در كوفه بر منبر خطبه مى خواند ناگهان مردى بر خاست و به آن حضرت (عليه السلام) عرض كرد: پروردگارت را برايمان توصيف كن تا محبت و معرفت ما به او زياده شود، پس آن حضرت (عليه السلام) خشمگين شده ندا داد: الصلاة جامعة، پس مرد اجتماع نموده به حدى كه مسجد پر از جمعيت گرديده سپس برخاست و در حالى كه رنگ رخسارش متغير شده بود فرمود: الحمد لله الذى لا يفره المنع، و لا يكديه الأعطاء... (٤٥٨) ولى اين روايت به جامعيت آن خطبه اى كه در نهج البلاغه آمده نيست، و با آن اختلافاتى هم دارد. در هر صورت، علت خشم و تغير امام (عليه السلام) از در خواست آن مرد اين بوده كه از او چنين احساسى كرده كه توصيف كامل و تعريف تام خدا را با تشبيه به مخلوقات در خواست نموده است، چنان چه در خطبه - بنا به روايت صدوق - آمده:
الذى عجزت الملائكه على قربهم من كرسى كرامته، و طول ولههم اليه، و تعظيم جلال عزه، و قربهم من غيب ملكوته أن يعلموا من أمره الا ما أعلمهم (٤٥٩) ؛
خدايى كه فرشتگان با وصف قربشان به مقام شامخ كرامت او، و طول وله و شيفتگى شان به ذات مقدس او، و بزرگداشتى كه براى شكوه عزت او مى نمايند و نزديكى شان به غيب ملكوت او، با اين همه، از امر پروردگار فقط آن مقدار مى دانند كه او به ايشان ياد داده است.
و نيز در آن آمده: أيها السائل! اعلم أن من شبه ربنا الجليل بتباين أعضاء خلقه... (٤٦٠) بنابراين اين سؤال آن مرد و خشم امام (عليه السلام) نظير در خواست بنى اسرائيل است از موسى بن عمران اين كه خدا را به عيان به آنان بنماياند. و خداى تعالى بر آنان غضب نموده چنان چه خداى عزل و جل در قرآن از داستان ايشان خبر داده است: و اذ قلتم يا موسى لن نأمن لك حتى نرى الله جهرة فأخذتكم الصاعقة و أنتم تنظرون (٤٦١) ؛ و به خاطر آريد وقتى را كه گفتيد اى موسى ما به تو ايمان نمى آوريم تا اين كه خدا را آشكار به بينيم، پس شما را صاعقه آتش در گرفت و آن حال را به چشم خود مشاهده نموديد.

بخل ورزيدن خدا را مالدار نمى گرداند
الحمد لله الذى يفره المنع و الجمود؛ ستايش مخصوص خدايى است كه نبخشيدن بر ثروتش نمى افزايد. جمله لا يفره در اين جا متعدى است. و به صورت لازم هم استعمال مى شود گويند: و فرت الشى ء؛ افزون كردم آن چيز را. و و فر الشى ء؛ افزون شد. يعنى خدا بمانند مردم نيست كه خود دارى از بخشش برداريى او بيفزايد. كلمه جمود تنها در نسخه مصرى آمده ولى در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى موجود نيست بنابراين زايد است.
و لا يكديه الا عطاء و الجود؛ و داد و دهش او را فقير نمى گرداند. لا يكديه (به ضم ياء) خداى تعالى مى فرمايد: و أعطى قليلا و أكدى (٤٦٢) ؛ (أكدى): اندك بخشش خود را قطع كرد.
اذا كل معط منتقص سواه؛ زيرا هر بخشنده اى غير خدا مالش نقصان مى يابد. اين جمله علت است براى جمله و لا يكديه الأعطاء و الجود.
و كل مانع مذموم ما خلاه؛ هر بخل ورزنده اى جز خدا مذموم شمرده مى شود. ما خلاه يعنى غير خدا، و جمله علت است براى جمله سابق لا يفره المنع يعنى عدم اعطاى خدا به جهت بخل ورزيدن نيست تا مذموم و نكوهيده شمرده شود، بلكه از روى حكمت و صلاح بوده و شايسته حمد و ستايش است، زيرا در صورت ظاهر منع كرده ولى در حقيقت بخشيده است. و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فى الأرض و لكن ينزل بقدر ما يشاء انه بعباده خبير بصير (٤٦٣) ؛ و اگر خدا روزى بندگان را وسيع و فراوان كند در روى زمين ظلم و طغيان بسيار كنند لكن روزى خلق را به اندازه اى كه به خواهد نازل مى گرداند كه خدا به احوال بندگانش بصير و آگاه است. و أصبح الذين تمنوا مكانه بالأمس يقولون و يكأن الله يبسط الرزق لمن يشاء من عباده و يقدر لولا أن من الله علينا لخسف بنا (٤٦٤) ؛ صبحگاه هم آنان كه روز گذشته ثروت و مقام او (قارون) را آرزو مى كردند با خود مى گفتند اى واى گويى خداست كه هر كه را خواهد فراوان دهد و هر كه را خواهد تنگ روزى كند و اگر نه اين بود كه خدا بر ما منت گذاشت ما را هم (مثل او زمين فرو مى برد). و نكته علت بودن آن اين است خود دارى از بخشش با انگيزه تكثير ثروت خصلتى است نكوهيده، زيرا بخل است.

خلايق همه روزى خوار خدا
و هو المنان بفوائد النعم و عوائد المزيد و القسم؛ اوست خدايى كه با ارزانى داشتن انواع نعمت ها و بهره هاى فزاينده و روزى هاى بسيار بر خلايق منت نهاده است. و لكن الله يمن على من يشاء من عباده (٤٦٥) ؛ لكن خدا هر كس از بندگان را بخواهد به نعمت نبوت منت مى گذارد.
قال أنا يوسف و هذا أخى قد من الله علينا انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع أجر المحسنين (٤٦٦) ؛ گفت: من همان يوسفم و اين برادر من است. خدا بر ما منت نهاد كه البته هر كس تقوا و صبر پيشه كند خدا اجرا نيكوكاران را ضايع نگرداند.
عياله الخلق؛ مخلوقات همه جيره خوار او هستند در نسخه مصرى اين گونه آمده ولى صواب الخلايق مى باشد، چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده است، بنابراين تعبير نهج البلاغه خلايق است. و لكن در توحيد صدوق آمده: بجوده ضمن عيالة الخلق (٤٦٧) . و در دعاى ابو حمزه است: و الخلق كلهم عيالك و فى قبضتك؛ خلق، همگى در تحت تكفل و در قبضه قدرت تواند. و در آيه شريفه است: و ما من دابة فى الأرض الا على الله رزقها و يعلم مستقرها و مستود عها كل فى كتاب مبين (٤٦٨) ؛ هيچ جنبنده زمين نيست جز آن كه روزيش بر خداست و خدا قرارگاه (منزل دائمى) و آرامشگاه (جاى موقت) او را مى داند و همه احوال خلق در دفتر علم ازلى خدا ثبت است. و لا تقلوا أولادكم خشية املاق نحن نرزقهم و اياكم ان قتلهم كان خطئا كبيرا (٤٦٩) ؛ هرگز فرزند خود را از ترس فقر به قتل مرسانيد كه ما رازق شما و آن ها هستيم، زيرا اين قتل و زنده به گور كردن فرزندان گناه بسيار بزرگى است.
ضمن أرزقهم و قدر أقواتهم؛ روزى آنان را ضامن شده و قوتشان را مقدر و معين نموده است. يعنى روزى تمام مخلوقاتش را از انسان گرفته تا انواع حيوان، و اصناف پرندگان و حيوانات وحشى، و حشرات و ماهيان دريا همه را تضمين و تأمين نموده ولى در ضمير ارزاقهم جانب انسان تغليب شده است. و بدين ترتيب خداى تعالى قوت هر جنس از جاندار را بر حسب تناسب و نيازشان مقدر و مقرر فرموده حتى جنين و شير خوار. و اصل در اين گفتار امام (عليه السلام) آيه شريفه است ... و قدر فيها أقواتها فى أربعة أيام سواء للسائلين (٤٧٠) ؛ و قوت و ارزق اهل زمين را در چهار روز مقدر و معين فرمود و روزى طلبان را يك سان در كسب روزى خود گردانيد.

نعمت هاى معنوى پروردگار
و نهج سبيل الراغبين اليه؛ و راه را براى شيفتگانش آشكار نموده.
نهج: روشن و آشكار ساخت. و مقصود از راغبين رغبت كنندگان و مشتاقان عبادت و بندگى او هستند.
و الطابين ما لديه؛ و آنان كه خواستار ثواب و پاداش اويند. يعنى خواستارند آنچه را كه نزد خداست، از اجر و ثواب. و مقصود اين است كه خداوند به وسيله آفرينش عقل و خرد براى آنان، فرستادن رسولان به سوى ايشان، و انزال كتاب هاى آسمانى برايشان راه رسيدن به مطلوب و مقصودشان را برايشان آشكار نموده است.
و ليس بما سئل بأجود منه بمالم يسأل؛ بخشش خدا درباره آنه چه كه از او درخواست شده زيادتر از آنچه درخواست نشده نيست. و در دعا آمده: يا من يعطى من سأله و من لم يسأله تحننا منه و رحمة، و يبتدى بالخبر من لم يسأله تفضلات منه و كرما (٤٧١) ؛ اى خدايى كه عطا مى كند آن كسى را كه از او سئوال كند و آن كسى را كه از او سئوال ننمايد از مهر خود و رحمتش، و ابتدا مى كند به خير هر كه را كه از او نخواهد از روى تفصل و كرم.
و در خبر آمده، اميد تو نسبت به آن چه كه به آن اميد ندارى بيش از چيزى باشد كه به آن اميد دارى، همانا موسى بن عمران براى به دست آوردن شعله آتشى براى خانواده اش بيرون شد، پس خدا با او سخن گفت، و به خانه اش بازگشت در حالى كه پيغمبر مرسل بود. و ملكه سبأ به منظور حفظ دنياى خود به بارگاه سليمان (عليه السلام) رفت، پس دعوت سليمان را اجابت كرد و به خدا ايمان آورد. و ساحران فرعون به انگيزه كسب عزت براى فرعون بيرون شده، مؤمن بازگشتند. (٤٧٢)
الاول الذى لم يكن له قبل فيكون شى ء قبله و الآخر الذى ليس يعد فيكون شى ء بعده؛ خدا اولى است كه قبل ندارد تا پيش از او چيزى باشد، و آخرى است كه بعد ندارد تا پس از او چيزى باشد. نظير اين جمله در عنوان (٥ و ٦) از همين فصل گذشت.

خدا با چشم رؤيت و ادراك نمى شود
و الرادع اناسى الأبصار عن أن تناله أو تدركه؛ خدا نمى گذارد مردمك چشم ها به او رسد، يا ادراكش كند. الرادع: مانع. أناسى جمع انسان العين مردمك چشم. در صحاح آورده: انسان العين صورتى است كه در سياهى چشم ديده مى شود، و جمع آن أناسى آيد نه أناى. ذو الرامه در وصف شترانى كه به علت خستگى و رنج سفر چشم هايشان فرو رفته گفته است: أناسى ملحود لها فى الحواجب ؛ (٤٧٣) مردمك چشم ها در ابروها نهان شده. تناله: به او به رسد. تدركه: ادراك كند او را، يعنى آن گونه كه اجسام را ادراك مى كند. امام صادق (عليه السلام) فرمود: به راستى چشم ها تنها چيزى را ادراك مى كنند كه رنگ و حالت داشته باشد، حال آن كه خدا خالق رنگ ها و كيفيت هاست. (٤٧٤)
و لما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه قال رب أرنى أنظر اليك قال لن ترانى و لكن انظر الى الجبل فان استقر مكانه فسوف ترانى فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا فلما أفاق قال سبحانك تبت اليك و أنا أول المومنين (٤٧٥) ؛ و چون موسى با هفتاد نفر بزرگان قومش كه انتخاب شده بودند وقت معين به وعد گاه ما آمد و خدا با وى سخن گفت مسى (به تقاضاى قوم خود) عرض كرد كه خدايا خود را به من آشكار بنما كه تو را مشاهده كنم، خدا در پاسخ او فرمود كه مرا تا ابد نخواهى ديد و لكن در كوه بنگر اگر كوه را مندك و متلاشى ساخت و مسى بن هوش افتاد سپس كه به هوش آمد عرض كرد خدايا تو منزهى به درگاه تو تبه كردم و من اول كسى هستم كه ايمان دارم.

آزمايش اسيران مسلمان
به مناسبت نقل مى شود، در تاريخ طبرى آمده: واثق - خليفه عباسى - به سال ٢٣١ هنگامى كه خواست اسيران مسلمان را با پرداخت خون بها از دست روميان آزاد سازد، مأمورانى را گسيل داشت تا اسيران را آزمايش نموده هر كس از آنان اعتقاد داشت كه قرآن مخلوق نبوده و خدا در آخرت ديده نمى شود. فديه اش را مى داد، و هر كس چنين اعتقادى نداشت او را در دست روميان باقى مى گذاشت. (٤٧٦)

گفت و گوى واثق با احمد بن نصر
و نيز آورده: واثق با دست خود و با شمشير عمر و بن معديكرب احمد بن نصر بن مالك بن هيثم خزاعى را كشت (و پدر بزرگ او يعنى مالك از بزرگان بنى العباس بوده) و بر قبر او در بغداد قبه و بارگاهى ساخت و نگهبان گمارد، و آن محل به نام رأس احمد بن نصر معروف گرديد. و در گوش او رقعه اى نوشتند به اين مضمون: اين سر كافر مشرك گمراهى است كه قائل به تشبيه بوده و سخنان كفرآميز بر زبان آورده و به همين جهت خونش مباح شده است. و واثق به او مى گفت: درباره پروردگارت چه مى گويى؟ او گفت: در اخبار و آثار از پيامبران (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده كه مى فرمود: شما پروردگارتان را در روز قيامت مى بينيد آن گونه كه ماه را مى بينيد، آشكار و كامل. و اعتقاد ما بر طبق اخبار است. و مى گفت: سفيان بن عيينه در حديثى مرفوع برايم نقل كرده كه همانا قلب آدمى در ميان دو انگشت از انگشتان خدا قرار داشته هر طور بخواهد آن را مى گرداند. و همانا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) چنين دعا مى كرد: يا مقلب القلوب ثبت قلبى (٤٧٧) مؤلف: اما خبر اول او مجعول است، و دو خبر اخيرش داراى معناهايى است كه با مقصود او فرسنگ ها فاصله دارد.

خدا همواره بر يك حال
ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال؛ گذشت زمان در او اثر نمى گذارد تا وضعش متغير و دگرگون گردد. ممكن است مقصود از اين جمله باشد كه وضع و حال خدا همواره يك سان و يك نواخت است، و گذشت روزگاران و تحول زمان در رابطه با خصوصياتى كه در جملات قبل براى او ذكر شده از بخشش و عدم بخشش او، تضمين روزى هاى مردم، و مقدر نمودن قوت خلايق، و آشكار ساختن راه حق، و تساوى سائل و غير سائل در نظر او و... در او اثر نمى گذارد و حال او را تغيير نمى دهد، زيرا سخاوتمندان از مردم چنان اند كه مى بخشند آن گاه كه روزگار بر آنان ببخشيد، و بخل مى ورزند زمانى كه تهيدست شوند، گاه مى بخشند و سپس خود داراى مى كنند، چيزى را ضمانت مى نمايند و پس از آن از زير بار آن شانه خالى مى كنند و... .
اينها همه به خاطر تأثير روزگاران و تحول زمان در آنان بوده كه خداى متعال از آن منزه است. و ممكن است مقصود اعم باشد؛ مثلا انسان در نشو و نموش و با گذشت زمان حالش تغيير مى يابد چنانچه در فقه اللغه آمده - كه او مادام كه در رحم است جنين است، و پس از تولد وليد و مادام كه هفت روزش تمام نشده صديغ زيرا صدغ (شقيقه) او سفت و محكم نيست و مادام كه شير خوار است رضيع، و پس از آن فظيم و آن گاه كه فربهى شير خوارگى از او بر طرف شود جحوش است. هذلى سروده است:
قتلنا مخلدا و ابنى iiحراق و آخر جحوشا فوق الفظيم
كشتيم، مخلد را و دو پسر حراق، و ديگرى كه به سن جحوش، بود بزرگ تر از فظيم.
و آن گاه كه رشد كرد و قد كشيد دارج و زمانى كه بلنداى قد او پنج وجب شد خماسى و آن گاه كه دندان هاى شير او ريخت مثغور و زمانى كه دندان هايش پس از افتادن روييد مثغر (با ثاء و تاء)، زمانى كه سنش از ده سال گذشت مترعرع، و ناشى ء و هر گاه نزديك به بلوغ رسيد يافع و مراهق و هر گاه بالغ گرديد و قوى گشت حزور، و نام او در تمام اين دوران ها غلام پسر است و هر گاه سبيل در آورد گويند: بقل وجهه مو بر صورت نوجوان روييد، و هر گاه به جوانى رسيد مجتمع، و پس از آن مادام كه بين سى و چهل است شاب، و تا زمان شصت سالگى كهل است، و همين طور بر حسب بالا رفتن سن او نام هاى خاص دارد. (٤٧٨) اما خداى تعالى از همه اين ها منزه است.

خدا مكان ندارد
و لا كان فى مكان فيجوز عليه الانتقال؛ خدا در مكانى نيست تا نقل و انتقال درباره او روا باشد. به حضرت امام رضا (عليه السلام) عرض كردند: چه مى گوييد راجع به حديثى كه مردم نقل مى كنند از اين كه پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده: خدا در هر شب به آسمان دنيا نازل مى شود. (٤٧٩) فرمود: نفرين خدا بر كسانى باد كه مطالب را تحريف و عوض مى كنند، به خدا سوگند هرگز رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) چنين نفرموده. بلكه فرموده؛ خدا هر شب در ثلث آخر شب فرشته اى را به آسمان دنيا فرو مى فرستند، و در شب جمعه در اول شب مى فرستد. (٤٨٠)

٩. از خطبه ٨٩
بعد ما مر فى سابقه:
و لو وهب ما تنفست عنه معادن الجبال، و ضحكت عنه أصداف البحار، من فلز اللجين و العقيان، و نثارة الدر و حصيد المرجان، ما أثر ذلك فى جوده و لا أنفد سعة ما عنده، و لكان عنده من ذخائر الانعام ما لا تنفده مطالب الأنام، لأنه الجواد الذى لا يغضه سؤال السائلين، و لا يبخله الحاح الملحين.
امام (عليه السلام) در ادامه خطبة قبل مى فرمايد:
اگر خداوند آن چه را از معادن كه از دل كوه ها بيرون مى آيد، و يا آن چه از لبان خندان صدف هاى دريا خارج مى شود از نقره و طلاى خالص و در و مرواريد غلطان، و خوشه مرجان همه را ببخشيد هيچ گونه تأثيرى در سخاوت او ندارد، و نعمت هاى گسترده اش را تمام نمى كند. خدا آن قدر ارزاق و نعمت ها ذخيره دارد كه درخواست هاى مردم آن ها را به پايان نمى برد، زيرا او بخشنده اى است كه درخواست سائلان چيزى از او نمى كاهد، و تقاضاهاى مكرر اصرار كنندگان او را به بخل وا نمى دارد.


خزانه هاى خدا تمام نشدنى
و لو وهب ما تنفست عنه معادن الجبال؛ اگر خدا ببخشد آن چه را از معادن كه از دل كوه ها بيرون مى آيد... . ابن ابى الحديد آورده است: اين گفتار امام (عليه السلام) در ادامه و تمنه گفتار سابق است كه فرموده: لا يفره المنع و الجمود و لا يكديه الأعطاء (٤٨١).
مؤلف: بلكه تتمه جمله و لا يكديه الأعطا است و ارتباطى با جمله لا يفره المنع ندارد. و جمله تنفست استعاره است، مانند آيه شريفه: و البصح اذا تنفس (٤٨٢) ؛ سوگند به سپيده صبح زمانى كه دم زند. و مقصود تشققت مى باشد، يعنى شكافته شد.
و ضحكت عنه أصداف البحار؛ و آنچه از لبان خندان صدف هاى دريا خارج مى شود.اين جمله نيز مانند جمله قبل استعاره است، و مقصود از آن نيز تشققت است يعنى شكفته گرديد. در اين گفتار كه امام (عليه السلام) از شكافته شدن كوه ها و برون آمدن فلزات با لفظ تنفس و نيز از شكفته شدن صدف هاى دريا و برون آمدن مرواريد با لفظ ضحك، تعبير فرموده لطف و زيبايى خاصى وجود دارد. اصداف جمع صدف به معناى غلاف مرواريد است.
من فلز اللجين و العقيان؛ از نقره و طلاى خالص. فلز (به كسر اول و دوم) و قاموس ضم اول و دوم را نيز در آن جايز دانسته، مانند عتل، و هم چنين كسر اول و فتح دوم را مانند: هجف. و گفته است فلز مس سفيد است كه از آن ديگ هاى بزرگ سازند، يا تراشه آهن، يا سنگ يا تمام ذخائر زمين، يا گداختنى هايى كه به وسيله دمه پاكيزه و محكم مى شود. (٤٨٣)
مؤلف: در اين جا معناى چهارم (مطلق جواهرات زمين) مقصود است، به دليل اين كه امام (عليه السلام) فرموده: الجين (به تصغير) نقره و عقيان (به كسر) طلاى خالص. و در توحيد صدوق و سبائك العقيان (٤٨٤) آمده يعنى؛ شمش هاى طلا.
و نثارة الدر؛ و درو مرواريد غلطان. در صحاح آورده: نثار (به ضم) آنچه از هر چيز بريزد. (٤٨٥) و دره مرواريد، و جمع آن در و درات و درر) آيد.
و حصيد المرجان؛ و خوشه مرجان. در توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) نضائد المرجان آمده است. (٤٨٦)
يعنى دانه هاى منظم مرواريد.
ابن ابى الحديد آورده:: و حصباء المرجان؛ سنگريزه مرجان نيز روايت شده است. (٤٨٧)
مؤلف: ابو نواس در اين شعرش لفظ حصباء را به در نسبت داده:
كأن صغرى و كبرى من iiفقائعها حصباء در على أرض من الذهب
(٤٨٨)
گويا كوچك و بزرگ از حباب هاى آن شراب مثل سنگريزه درى است كه ريخته شده باشد بر زمينى كه از طلاست.
در لسان آورده: بعضى گفته اند:: مرجان نوعى گوهر سرخ است، و ابن برى گفته: مرجان بنا به گفته بيشتر لغويين سنگريزه مرواريد است، چنانچه جوهرى اين را گفته. و دليل بر صحت اين معنا گفتار امرؤالقيس است:
أذود القوافى عنى iiذيادا ذياد غلام جرى iiجيادا
فأعزل مرجانها جانبا و آخذ من درها المستجادا
(٤٨٩)
دور مى گردانم و مى رانم از خود قافيه ها را، بمانند راندن غلام مزدور اسبان نيكو رفتار را، پس مرجان آن ها را كنار مى گذارم، و از درهايشان آنچه نيكو است مى گيرم.
مؤلف: از اين كه كلمه مرجان در آيه شريفه: يخرج منهما اللؤلؤ و المرجان (٤٩٠) ؛ بيرون مى آيد از ايشان در و مرجان. و در گفتار آن حضرت (عليه السلام)، و در شعر امرؤالقيس در مقابل لؤلؤ و در قرار گرفته معلوم مى شود كه مرجان غير لؤلؤ است.
و در مصباح آورده: طر طوسى گفته: مرجان ريشه درخت سرخ رنگى است كه از دريا بيرون مى آيد، بمانند انگشتان دست، و ما از آن در مغرب زمين فراوان ديده ايم. (٤٩١)
و اهل لغت كلمه مرجان را در ماده مرج آورده اند، و از ازهرى نقل شده كه گفته: نمى دانم آن سه حرفى است يا چهار حرفى؟. (٤٩٢) و جمله من فلز اللجين و العقيان راجع به معدن كوه ها و جمله نثارة الدر و حصيد المرجان راجع به صدف هاى دريا هاست.
ما اثر ذلك فى جوده و لا أنفد سعة ما عنده؛ هيچ گونه تأثيرى در سخاوت او ندارد، و نعمت هاى گسترده اش را تمام نمى كند.
آرى چگونه تمام شود حال آن كه گنج هاى آسمان ها و زمين از آن اوست. و در اصل برسى آمده: همانا خداى تعالى به داود گفت: اى داود: به عزت و جلالم سوگند اگر همه ساكنان آسمان ها و زمين از من آرزوهايى داشته باشند و تمام را به آرزويشان برسانم به هفتاد برابر تمام دنيايتان، اين ها همه در مقايسه با دارايى ام چنان است كه يكى از شما سوزنى در دريا فرو برده آن را بيرون آورد. و چگونه نقصان مى يابد آن چه كه من قيم و صاحب اختيار آن مى باشم. (٤٩٣)

نعمت ها و ذخاير نامحدود خداوند
و لكان عنده من ذخائر الانعام ما لا تنفده مطالب الأنام؛ خدا آن قدر ارزاق و نعمت ها ذخيره دارد كه درخواست هاى مردم آن ها را به پايان نمى برد. و در روايت توحيد صدوق آمده: و لكان عنده من ذخائر الأفضال ما لا ينفده مطالب السئوال و لا يخطر لكثرته على بال (٤٩٤) ؛ خدا آن قدر نعمت ها و تفضلات ذخيره دارد كه نه درخواست هاى سائلان آن ها را به پايان مى برد و نه به علت فراوانى به خاطر كسى خطور كرده است.
و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم (٤٩٥) ؛ و هيچ چيز در عالم نيست جز آنكه منبع و خزينه آن نزد ما خواهد بود ولى از آن بر عالم خلق جز به قدر معين كه مصلحت است نمى فرستيم.
لأنه الجواد الذى لا يغيضه سؤال السائلين و لا يبلخه الحاح الملحين؛ زيرا او بخشنده اى است كه درخواست سائلان چيزى از او نمى كاهد، و تقاضاهاى مكرر اصرار كنندگان او را به بخل وا نمى دارد. لا يغيضه مأخوذ است از غاض الماء يعنى اندك شد آب و به زمين فرو رفت.
جوهرى گفته: و غيض الماء يعنى: فرو برده شد آب، متعدى و غير متعدى به كار مى رود. و اخفش در معناى قول خداى تعالى: و ما تغيض الأرحام (٤٩٦) آورده: يعنى: آن چه كه رحم نقصان مى يابد، و گويند: غاض الكرام اندك شدند كريمان. و فاض الئام: زياد شدند فرو مايگان، و أعطاه غيضا من فيض: اندكى از بسيار به او بخشيد. (٤٩٧)
در روايت توحيد صدوق به جاى لأنه الجواد الذى... چنين آمده: لانه الجواد الذى لا تنقصه المواهب، و لا ينحله الحاح الملحين، و انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (٤٩٨) زيرا او بخشنده اى بخشايش ها چيزى از دارايى او نمى كاهد، و اصرا كنندگان او را به بخل وا نمى دارد، و فرمان نافذ او هر گاه چيزى را اراده كند تنها به او بگويد: باش، پس مجود مى شود.

١٠. از خطبه ٨٩
بعد ما مر فى سابقه:
فانظر أيها السائل فما دلك القرآن من عليه من صفته فائتم به، واستضى بنور هدايته، و ما كلفك الشيطان علمه مما ليس فى كتاب عليك فرضه و لا فى سنتة النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) و أئمة الهدى أثره فكل علمه الى الله سبحانه، فان ذلك منتهى حق الله عليك، و اعلم أن الراسخين فى العلم هم الذين أغناهم عن اقتحام السدد المضروبة دون الغيوب الاقرار بجملة ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب، فمدح الله اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما، و سمى تركهم التعمق فيما لم يكلفهم البحث عن كنهه رسوخا، فاقتصر على ذلك تقدر عظمة الله سبحانه على قدر عقلك فتكون من الهالكين.
امام (عليه السلام) در ادامه خطبه قبل مى فرمايد:
اى كس كه از صفات خدا مى پرسيدى بنگر، هر صفتى را كه قرآن به تو راهنمايى كرده پيروى نما، و از نور هدايتش روشنايى بگير و آن چه شيطان آموختن آن را با زحمت به تو تحميل نموده كه در كتاب خدا دانستن آن بر تو واجب نشده و در سنت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه معصومين اثرى از آن نيست رها كن، و علم آن را به خداى سبحان واگذار كه اين نهايت حق خدا بر توست،
آگاه باش! آنان كه در علم دين ثابت قدم و استوارند خداوند آن ها را با اقرار اجمالى به تمام حقايق پنهان كه واقعيت و تفسير آن ها را نمى دانند از فرو رفتن در مطالبى كه در پشت درهاى بسته غيب مستور است بى نياز ساخته است، و خدا آنان را به جهت اعترافشان به ناتوانى از دسترسى و درك آن چه كه به آن احاطه علمى ندارند ستوده است و اين ترك تعمق آنان را در موضوعاتى كه درك عميق آن ها را از ايشان نخواسته رسوخ در علم ناميده است، تو هم به همين مقدار بسنده كن و عظمت خداى سبحان را با عقل محدود خود اندازه گيرى مكن كه تباه خواهى شد.

نقل خطبه به روايت صدوق (رحمه الله تعالى عليه)
مؤلف: صدوق در توحيد اين قسمت خطبه را با اضافات و تغييراتى چنين نقل كرده است:
الذى لما شبهه العادلون بالخلق المبعض المحدود فى صفته، ذى الأقطار و النواحى المختلفه فى طبقاته، و كان عز و جل الموجود بنفسه لا بأداته، انتفى أن يكون قدروه حق قدره، فقال تنزيها لنفسه عن مشاركة الأنداد، و ارتفاعا عن قياس المقدرين له من كفرة العباد: و ما قدروا الله حق قدره و الأرض جميعا قبضته يوم القيامة و السموات مطويات بيمينه سبحانه و تعالى عما يشركون (٤٩٩) ؛ فما دلك القرآن عليه من صفته فاتبعه ليوصل بينك و بين معرفته، و ائتم به، و استضى ء بنور هدايته، فانما هى نعمة و حكمة أوتيتهما، فخذ ما أوتيت و كن من الشاكرين، و ما دلك الشيطان...؛
خدايى كه چون روگردانان از حق او را در صفات به مخلوق مبعض و محدود و داراى اقطار و نواحى مختلف تشبيه نمودند، با آن كه خداى عز و جل موجود است بنفسه نه به وسيله آلات و ادوات به همين جهت ذات او قابل اندازه گيرى و تقدير نيست، و خودش در زمينه منزه بودنش از داشتن همتا و برتريش از مقايسه با مخلوق محدود كه بعض از كافران درباره اش گفته اند مى فرمايد: و ما قدروا الله حق قدره و الأرض جمعيا قبصته يوم القيامة و السموات مطويات بيمينه سبحانه و تعالى عما يشركون (٥٠٠) ؛ و آنان كه غير خدا را طلبيدند خدا را چنان كه شايد به عظمت نشناختند و اوست كه روز قيامت زمين در قبضه قدرت اوست و آسمان ها در پيچيده به دست سلطنت اوست، آن ذات پاك يكتا منزه و متعالى از شرك مشركان است. پس آن صفتى را كه قرآن به تو راهنمايى كرده پيروى كن تا به معرفت او دست يابى، و به آن اقتدا كن، و از نور هدايتش روشنايى بگير، چرا كه آن نعمت و حكمتش است كه خدا به تو داده پس آن را بگير و از سپاس گزاران باش، و آن چه كه شيطان به تو راهنمايى كرده... . (٥٠١)

راهنمايى قرآن بر صفات خداوند
فانظر أيها السائل فما دلك القرآن عليه من صفته فائتم به واستضى بنور هدايته؛ اى كسى كه از صفات خدا مى پرسيدى بنگر. هر صفتى را كه قرآن به تو راهنمايى كرده پيروى نما و از نور هدايتش روشنايى بگير.
از جمله صفت هايى كه قرآن كريم براى خداى تعالى ذكر نموده و ما را به آن ها راهنمايى كرده اين هاست: ... الا تأخذ سنة و لا نوم له ما فى السموات و ما فى الأرض... و هو العلى العظيم (٥٠٢) ؛ ... هرگز خد را كسالت خواب فرا نگيرد چه رسد كه به خواب رود، اوست مالك آن چه در آسمان ها و زمين است، چه كس را جزئت است كه در پيشگاه او به شفاعت برخيزد مگر به فرمان او، علم او محيط است به آن چه پيش نظر خلق آمده است و آن چه سپس خواهد آمد و خلق به هيچ مرتبه علم او احاطه نتواند كرد مگر به آن چه او خواهد، قلمرو علمش از آسمان ها و زمين فراتر و نگهبانى زمين و آسمان بر او آسان و بى زحمت است چه او داناى بزرگوار و تواناى با عظمت است. قل هو الله أحد... (٥٠٣)؛ بگو او خداى يكتاست... .
ليس كمثله شى ء و هو السميع البصير (٥٠٤) ؛ خدا را هيچ مثل و مانندى نيست و او شنوا و بيناست.

نهى از تفكر در ذات خداوند
و ما كلفك الشيطان علمه مما ليس فى الكتاب عليك فرضه و لا فى سنة النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) و أئمة الهدى أثره فكل علمه الى الله سبحانه؛ و آن چه شيطان آموختن آن را با زحمت به تو تحميل نموده كه در كتاب خدا دانستن آن بر تو واجب نشده و در سنت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و امامان معصوم اثرى از آن نيست رها كن، و علم آن را به خداى سبحان واگذار. يعنى شناختن كنه ذات حق تعالى را كه از تكلفات شيطان است. و مقصود از ائمه هدى اهل بيت آن حضرت است، و اما اطلاق واژه راشدين بر خلفاى ثلاثه در صورتى صادق است كه اين گفتار خداى سبحان از قول فرعون صادق باشد: ... ما أريكم الا ما أرى و ما أهديكم الا سبيل الرشاد (٥٠٥) ؛ ... جز آن كه رأى (به قتل موسى) دادم رأى ديگر نمى دهم و شما را جز به راه صواب دلالت نمى كنم.
لفظ كل مأخوذ است از و كل يعنى واگذار و تفويض كن.
حضرت على بن الحسين (عليه السلام) در اين باره مى فرمايد:
سبحان من لم يجعل فى أحد من معرفته نعمه الا المعرفة بالتقصير عن معرفتها، كمالم يجعل فى أحد معرفة ادراكه أكثر من العلم أنه لا يدركه (٥٠٦) ؛
منزه است خدايى كه براى هيچ كس از بندگانش شناختى نسبت به نعمت هايش جز علم به تقصير از معرفت آن ها قرار نداده، و براى هيچ كس بهره اى از معرفت ادراك ذات مقدسش بيش از درك ناتوانى از معرفت آن ذات لايزال قرار نداده است.
فان ذلك منتهى حق الله عليك؛ كه اين نهايت حق خدا بر توست. زيرا خدا هيچ كس را به چيزى كه در توان او نيست مكلف نساخته است.
در كافى از امام صادق (عليه السلام) درباره آيه شريفه: و أن الى ربك المنتهى (٥٠٧) ؛ و كار خلق عالم به سوى خدا منتهى مى شود. نقل كرده كه فرمود: وقتى سخن به ذات خدا رسيد باز ايستيد. (٥٠٨) و در روايت ديگر فرمود: مردم همواره و از هر درى سخن گويند تا آن جا كه درباره خدا سخن گويند، پس هر گاه آن را شنيدند بگوييد: لا اله الا الله الواحد الذى ليش كمثله شى ء (٥٠٩) ؛ نيست خدايى جز خداى يگانه كه مانندى ندارد.

كفايت اقرار اجمالى به حقايق پنهان
و اعلم أن الراسخين فى العلم؛ آگاه باش! آنان كه در علم دين ثابت قدم و استوارند. راسخ: ثابت و استوار. لبيد سروده است:
رسخ الدمن على أعضاءه ثلمته كل ريح و سبل
(٥١٠)
سستى و ضعف بر اعضاى او رسوخ نموده، حوادث روزگار او را ناتوان ساخته است.
هم الذين أعناهم عن اقتحام السسدد المضربة دون الغيوب القرار بجملة ما جهلوا تفسيره من الغيث المحجوب؛ خداوند آن ها را با اقرار اجمالى به تمام حقايق پنهان كه واقعيت و تفسير آن ها را نمى دانند از فرو رفتن در مطالبى كه در پشت درهاى بسته غيب مستور است بى نياز ساخته است. اقتحام بدون فكر و تأمل دست به كارى زدن است. السدد (به ضم اول و فتح دوم) جمع سده درب خانه است. و در خبر آمده: الشعث الرؤس الذين لا تفتح لهم السدد (٥١١) ؛ ژوليده مويانى كه درها برايشان گشوده نشود.
جزرى گفته: سده سايبان درب خانه است كه آن را از باران نگه مى دارد، و گفته شده كه درگاه خانه است، و گفته شده كه فضاى حريم درگاه است. (٥١٢) و مقصود از حقايق مستور عوالم غيبى است كه هيچ كس را توان دست يابى بر آن ها نيست و لفظ الأقرار فاعل است براى أغناهم. و جمله بجملة ما جهلوا تفسيره اشاره به قول خداى تعالى است:
هو الذى أنزل عليك الكتاب منه آيات محكمات هن أم الكتاب و أخرى متشابهات فأما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه و ابتغاء تأويله و ما يعلم تأويله الا الله و الرسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا و ما يذكر الا أولوا الألباب * ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمة انك أنت الوهاب (٥١٣)؛
اوست خدايى كه قرآن را بر تو فرستاد كه برخى از آن كتاب آيات محكم است كه احتمال و اشتباهى در او راه نيابد كه آن ها اصل و مرجع ساير آيات كتاب خدا خواهد بود، و برخى ديگر آياتى متشابه است كه به سهولت درك معنا و فهم مقصود از او نشود، تا آن در اين راه شبهه و فتنه گرى پديد آرند در صورتى كه تأويل آن كسى جز خدا نداند، و اهل دانش گويند: ما به همه آن كتاب گرويديم كه همه محكم و متشابه قرآن از جانب پروردگار ما آمده و به اين دانش پى نبرند به جز خردمندان.
و درباره اين آيه شريفه اگر چه خاصه و عامه اختلاف كرده اند كه آيا جمله و الراسخون... عطف بر الله و جزء مطلب سابق است يا اين كه مستأنفه و مستقل است.
ولى گفتار آن حضرت (عليه السلام) دلالت بر دوم دارد، و ظاهر آيه نيز همين است، زيرا اگر عطف بود انسب اين بود كه گفته شود و يقولون با واو عطف، نه آن گونه كه در آيه يقولون آمده است. و در اين باره توضيح بيشترى خواهد آمد.
البته مضمون آيه منافات با علم پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و جانشينان او به تأويل قرآن ندارد، زيرا علم آنان از راه وحى و الهام الهى است كه از مقوله علم غيب است، و خداوند در جاى ديگر در اين زمينه فرموده: عالم الغيب فلا يظهر على غيبه أحدا * الا من ارتضى من رسول (٥١٤) ؛ او دانا غيب عالم است و هيچ كس بر عالم او آگاه نيست، مگر آن كس كه از رسولان خود برگزيده است. با اين كه فرموده است: ان الله يعلم غيب السموات و الأرض (٥١٥) ؛ خدا اسرار غيب زمين و آسمان ها را مى داند. و نيز فرموده: قل يعلم من فى السموات و الأرض الغيب الا الله (٥١٦) ؛ اى رسول ما بگو كه در همه آسمان ها و زمين جز خدا كسى از علم غيب آگاه نيست.
بنابراين آيه شريفه در مقام ديگرى است، نظير اين آيه: فأما الذين آمنوا فيعلمون أنه الحق من ربهم و أما الذين كفروا فيقولون ماذا أراد الله بهذا مثلا... (٥١٧) ؛ اما كسانى كه به خدا ايمان آورده اند مى دانند كه آن مثل است و از جانب پروردگار ايشان آمده، و اما كسانى كه كافر شدند مى گويند چه مقصود خداست از اين مثل... .
فمدح الله اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما؛ و خدا آنان را به جهت اعترافاتشان به ناتوانى از دسترسى و درك آن چه كه به آن احاطه علمى ندارند ستوده است.
تناول: فهم و درك، و مقصود از آن چه كه به آن احاطه علمى ندارند متشابهات است كه خداوند از قول آنان نقل كرده كه گويند: ما به تمام قرآن ايمان داريم از محكم كه معناى آن را مى دانيم، و متشابه كه معناى آن را نمى فهميم همه آن ها از سوى پروردگار ما مى باشد.
و سمى تركهم التعمق فيما لم يكلفهم البحث عن كنهه رسوخا؛ و ترك تعمق آنان را در موضاعاتى كه درك عميق آن ها را از ايشان نخواسته (رسوخ) در علم ناميده است.
كلمه بحث به معناى كشف است. و اصل در آن زدودن خاك است از روى چيزى كه در زمين مدفون است.
ابن دريد گفته: در مثل گويند: كباحثة عن حتفها بظلفها؛ مانند كسى كه ابزار مرگ خود را با سم خويش از زير زمين بيرون مى آورد. و داستان مثل اين بوده كه گويند: گوسفندى زمين را با سم خود كاويده و كاردى را كه در زير خاك پنهان بوده آشكار ساخته سپس با آن ذبح گرديده است. (٥١٨) و كنه به معناى حقيقت و واقعيت شى ء است. رسوخ به معناى استوارى و استحكام است، مأخوذ از رسخ الجبل يعنى (كوه ثابت و استوار گرديد كه خداوند از چنان كسان با جمله و الرسخون فى العلم تعبير فرموده است.
فاقتصر على ذلك؛ پس به همين مقدار بسنده كن. و به ادب الهى متأدب شو.

نهى از تكلم در ذات خداوند
و لا تقدر عظمتة الله سبحانه على قدر عقلك فتكون من الهالكين؛ و عظمت خدا را با عقل محدود خود اندازه گيرى مكن كه تباه خواهى شد. يعنى عظمت و ذات خدا را با عقل خود تقدير مكن، زيرا عقل تو قاصر است، و اگر چنين كنى تباه خواهى شد، زيرا از حد و مرز خود خارج شده و پا از گليمت بيرون كشيده اى.
امام محمد باقر (عليه السلام) مى فرمايد: به راستى جماعتى راجع به خدا سخن گفته متحير و سرگردان شده كارشان به جايى رسيد كه مردى را از پيش رو صدا مى زدند و او به پشت سرش جواب مى داد و از پشت سرش مى خواندند و او به پيش رو پاسخ مى داد. (٥١٩)
امام صادق (عليه السلام) فرمود: همانا پادشاه بلند مرتبه اى در مجلس خود به پروردگار تبارك و تعالى سخن ناروا گفت، پس از آن ناپديد شده معلوم نشد كجاست. (٥٢٠)
و در خبر ديگرى فرمود: درباره همه چيز سخن بگوييد و درباره ذات خدا سخن نگوييد. (٥٢١)
و از امام محمد باقر (عليه السلام) نقل شده كه فرمود: در خلق خدا سخن بگوييد ولى درباره خدا سخن نگوييد، زيرا سخن گفتن راجع به خدا جز سرگردانى براى گوينده زياد نكند (٥٢٢).

از خطبه ٨٩
ايضا بعد ما مر:
هو القادر اذا ارتمت اذا ارتمت الأهام لتدرك منقطع قدرته، و حاول الفكر المبرأ من خطرات الوساوس أن يقع عليه فى عميقات غيوب ملكوته، و تولهت القلوب اليه لتجرى فى كيفية صفاته، و غمضت مداخل العقول فى حيث لا تبلغه الصفات لتناول علم ذاته، ردعها و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلصة اليه سبحان فرجعت اذ جبهت معترفة بأنه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته، و لا تخطير ببال ألى الرويات خاطرة من تقدير جلال عزته.
امام (عليه السلام) در خطبه ٨٧ در ادامه مطالب قبل مى فرمايد:
او همان قادرى است كه هرگاه تمام اوهام و انديشه ها بخواهند اندازه قدرتش را درك كنند، و همه افكار منزه از وساوس شيطانى بخواهند به عمق اسرار ملكوتش پس ببرند، و همه دل هاى عاشق و شيدا به او روى آورده تا چگونگى صفاتش را دريابند، و همه عقل ها براى درك حقيقت ذاتش در عوالمى وصف نا شدنى سير نمايند، خدا آنان را باز مى دارد و نخواهند توانست به كنه ذاتش پى ببرند، در حالى كه در راه هاى هولناك و تاريكى هاى عوالم غيب دست و پا زده از روى اخلاص به سوى خدا توجه نمايند، پس آن زمان كه (از درك حقيقت ذات و صفات حق تعالى باز مانده و) منع شده و مأيوسانه بازگشتند اعتراف مى كنند كه با تحمل مشكلات و بسيارى بيراهه رفتن ها نمى توان به كنه معرفت خدا دست يافت، و اندازه عظمت و شكوه عزت و جلال او به ذهن انديشمندان خطور نمى كند.
هو القادر؛ خدا همان قادرى است. كه بر همه چيز قدرت دارد.

راه هاى پر پيچ و خم اسرار ملكوت
الذى اذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدريه؛ كه هرگاه تمام اوهام و انديشه ها بخواهند اندازه قدرتش را بفهمند.
ارتمت يعنى اراده كند، و اصل در آن رمى الصيد است يعنى تير انداختن به شكار. در روايت توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) به جاى تمام اين جمله چنين آمده: لانه الطيف الذى اذا أرادت الأهام أن تقع عليه عميقات غيوب ملكه (٥٢٣) ، او همان خداى لطيفى است كه هر گاه انديشه ها و اوهام در اعماق اسرار ملكوتش قدم نهند.
و حاول الفكر المبرأ من خطرات الوساوس أن يقع عليه فى عميقات غيوب ملكوته؛ و همه افكار منزه از وساوس شيطان بخواهند به عمق اسرار ملكوتش پس ببرند.
حاول: قصد كند. در نسخه مصرى اين گونه به لفظ من خطرات آمده ولى صحيح من خطر است كه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى (٥٢٤) آمده است. و در روايت توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) به جاى تمام اين جمله چنين وارد شده: و حاولت الفكر المبرأة من خطر الوسواس ادراك علم ذاته (٥٢٥).
و تولهت القلوب اليه لتجرى فى كيفية صفاته؛ و همه دل هاى عاشق و شيدا به او روى آورده تا چگونگى صفاتش را دريابند. تولهت يعنى واله و حيران گرديد، و در روايت توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) به جاى اتجرى فى كيفية صفاته، لتحوى منه مكيفا فى صفاته (٥٢٦) آمده است.
و غمضت مداخل العقول فى حيث لا تبلغه الصفات لتناول علم ذاته؛ و همه عقل ها براى درك حقيقت ذاتش در عوالمى وصف ناشدنى سير نمايند.
غضمت مأخوذ است از أغمض فى الأرض: رفت در زمين و ناپيدا شد.
فى حيث يعنى: در جايى. الصفات: توصيف ها. و در نسخه ابن ميثم و خطى (٥٢٧) به جاى لتناول، لتنال آمده است. ذاته: حقيقت و واقعيت او.

تحقيق در اطلاق (ذات) بر خداى تعالى
ابن ابى الحديد آورده: بسيارى از اهل عربيت درباره لفظ ذات اختلاف كرده اند، از جمله اين كه گروهى اطلاق آن را بر الله و نيز اضافه اش را به سوى الله ممنوع دانسته اند. اما اول زيرا لفظ ذات مؤنث است و بارى تعالى از اسماء و صفات مؤنث منزه است. و اما دوم، زيرا معناى ذات عين شى ء است به خودش مضاف نمى شود. و گروهى اطلاق لفظ ذات را بر الله و اضافه اش را به سوى آن جايز دانسته اند، اما اطلاقش را به دو دليل، يكى آن كه در اشعار قديم به كار رفته، چنان چه حبيب صحابى در پاى چوبه دار گفت:
و ذلك فى ذات الاله و ان يشاء يبارك على أوصال شلو iiموزع
تحمل اين سختى ها همه به خاطر خداست، و اگر او بخواهد اعضاى پراكنده و پخش شده را بركت مى دهد.
و بعضى به جاى (موزع) ممزع نقل كرده اند كه آن هم به معناى متفرق و پراكنده شده است.
و نابغه گفته:
مجلتهم ذات الاله و iiدينهم قويم فما يخشون غير العواقب
كتاب آنان بندگى خداست، و دينشان استوار است، پس به جز از عواقب امور نمى ترسند.
و دليل دوم اين كه لفظ ذات يك معناى اصطلاحى يافته، از اين رو جايز است در موردى به كار رود نه به عنوان اين كه مؤنث ذو باشد. (يعنى از معناى موضوع له خود نقل شده و يك معناى مصطلح به خود گرفته است) و معناى مصطلح آن همان چيزى است كه فلاسفه از آن اراده مى كنند، از قبيل لفظ جوهر و عرض و غير آن ها كه در معناى جديد اصطلاحى فلسفى به كار مى روند كه مغاير به معناى لغوى آن هاست.
و اما جواز اضافه ذات به الله به اين دليل است كه گويند: اخذته نفسه و اخذته عينه (٥٢٨) (كه نفس و عين به خودشان مضاف شده اند).
مؤلف: از جمله منكرين جواز اضافه ابن برهان است. فيومى آورده: ابن برهان نحوى گفته: اين گفتار متكلمين كه گويند: ذات الله نادرست است، زيرا تاء تأنيث به اسماء خدا ملحق نمى شود؛ مثلا درباره خدا گفته نمى شود: علامه با اين كه او داناترين دانايان است. و اين كه مى گويند: صفات ذاتيه استعمال غلطى است، زيرا ياء نسبت در مورد ذات ذوى است، چرا كه اسم به هنگام الحاق ياء نسبت، به اصلش بر مى گردد. (٥٢٩)
مؤلف: گفتار ابن برهان خطا اندر خطا است، زيرا تاء لفظ (ذات) كه به معناى حقيقت است تاء تأنيث نمى باشد. بله، تاء ذات وصفى كه در مقابل ذو به معناى صاحب است تاء تأنيث است، گويى رجل ذو مال و امرئة ذات مال، همان گونه كه تاء علامه تاء تأنيث نبوده بلكه براى مبالغه است به دليل اين كه درباره مردان به كار رفته كه گويند: فلان علامة الدهر؛ (فلان شخص علامه روزگار است). و لفظ ذات كه به معناى حقيقت است اسم است. (و تاء آن براى تأنيث نمى باشد)، و گروهى بين ذات اسمى ذات وصفى خلط كرده اند. و شاهد بر اين خلط مطلبى است كه در لسان از قول ابن انبارى نقل كرده كه درباره آيه شريفه انه عليم بذات الصدور (٥٣٠) گفته: معنايش اين است كه خدا به حقيقت دل ها و رازها نهفته آن ها آگاه است، و تأنيث ذات به اين اعتبار است، چنان چه درباره آيه شريفه و تودون أن غير ذات الشوكة تكون لكم... (٥٣١) گفته كه تأنيث ذات به اعتبار معناى طائفه است (كه مؤنث مى باشد) (٥٣٢).
و بدين ترتيب ذات الصدور را مانند ذات الشوكه قرار داده است، با اين كه دوم وصف است، و موصوف آن طائفه است كه به علت وجود قرينه حذف شده است.
و اصل ... الطائفة غير ذات الشوكة مى باشد، به دليل آيه پيش از آن: و اذ يعدكم الله احدى الطائفتين أنها لكم... (٥٣٣) ، و اما اول اسم است، به معناى حقيقت و فيومى نيز به فرق بين آن دو تصريح كرده است. (٥٣٤)
و لفظ ذات به صورت مضاف به الله در غير گفتار آن حضرت (عليه السلام) و شعر (صحار) و شعر (نابغه) در كلام سرور زنان عالم، فاطمه زهرا (عليه السلام) در ضمن خطبه اش راجع به فدك نيز آمده كه فرموده: مكدودا فى ذات الله (٥٣٥) ؛ او (رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) ذوب شده و فانى در ذات خداست. و نيز در گفتار آن سرور در بيمارى وفاتش كه فرموده: و تنمره فى ذات الله (٥٣٦) ؛ خشمناكى و انعطاف ناپذيرى او (امير المؤمنين (عليه السلام)) به خاطر خداست.
و هم چنين در بيت (ابو تمام): و يضرب فى ذات الاله فيوجع؛ به خاطر خدا مضروب مى شود و درد مى كشد. چنان چه آن را در مصباح (٥٣٧) و مغرب (٥٣٨) نقل كرده است. و نيز در كلام عرب آمده كه گويند: جعل الله ما بيننا فى ذاته. و گذشت خبرى كه در كافى آمده: و لا تتكلموا فى ذات الله (٥٣٩) ؛ درباره ذات و حقيقت خدا سخن نگوييد.
و نيز لفظ ذات به صورت مضاعف به غير الله در شعر سويد بن كراع به كار رفته و سيبويه آن شعر را شاهد مثال بريا باز دارندگى لفظ ما از عمل لعل نقل كرده است:
تحلل و عالج ذات نفسك و انظران أبا جعل لعلما أنت حالم
(٥٤٠)
كه در آن لفظ ذات به نفس اضافه شده است.
و هم چنين در بيت ذو الرمه چنان چه در اساس آمده است:
و ان هوى صيداء ذات نفسه بسائر أسباب الصبابة iiراجح
(٥٤١)
و نيز در بيتى كه بنا به نقل مصباح ابن فارس در متخير الا لفاظ نقل كرده است:
فنعم ابن عم القوم فى ذات iiماله اذا كان بعض القوم فى ماله كلبا
(٥٤٢)
كه در بيت اول: ذات به نفس و در دوم به مال مضاعف شده است.
و ظاهرا معناى ذات در تمام موارد ياد شده يك چيز است، و اختلاف به وجود آمده از خصوصيت مقام است. پس در بيت نابغه به معناى نفس الاله است.
فيومى درباره شعر نابغه گفته: مجله (با جيم) صحيفه است، يعنى كتاب آنان بندگى خداست نه چيز ديگر. (٥٤٣)
و در كلام آن حضرت (عليه السلام) و امام صادق (عليه السلام) ذات الله به معناى حقيقت و هويت خداست، و در گفتار صديقه طاهره (عليه السلام) و بيت صحار و بيت ابو تمام و كلام عرب به معناى فى جنب الله و لأجله مى باشد. يعنى: در جنب خدا، و به خاطر خدا. و در آيه شريفه عليم بذات الصدور (٥٤٤) ؛ آن چه سينه ها پنهان مى دارند. و در شعر سويد نيز به معناى باطن، و در شعر ذو الرمه به معناى شخص او مى باشد، و در بيت ابن فارس به معناى به معناى اصل مال است.
ردعها و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلصة اليه سبحانه؛ خدا آنان را باز مى دارد، و نخواهند توانست به حقيقت ذاتش پى ببرند، در حالى كه در راه هاى هولناك و تاريكى هاى عوالم غيب دست و پا زده از روى اخلاص به سوى خدا توجه نمايند.
ردعها: باز مى دارد آن ها را. تجوب: مى پيمايد و در مى نوردد. مهاوى: مهالك.
سدف: تاريكى ها. متخلصة اليه سبحانه: تنها متوجه پروردگار بوده بدون هيچ گونه شائبه نظر به غير او.

اعتراف عقل ها به ناتوانى معرفت ذات خداى متعال
فرجعت اذ جبهت معترفة بأنه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته؛ پس آن زمان كه از درك حقيقت ذات و صفات خداى متعال باز مانده و منع شده و مأيوسانه بازگشتند اعتراف مى كنند كه با تحمل مشكلات نمى توان به كنه معرفت خدا دست يافت.
جبهت: پيشانى او به سنگ خورد.
لاينال به لفظ مجهول. بحور: با بسيارى. اعتساف: بيراهه رفتن. كنه معرفته: پى بردن به حقيقت و واقعيت ذات خداى عز و جل، زيرا آن محال است.
و لا تخطر ببال أولى الرويات خاطرة من تقدير جلال عزته؛ و اندازهى عظمت و عزت او به ذهن انديشمندان خطور نمى كند. (بال): فكر و انديشه. (اولى الرويات): صاحبان فكر و انديشه.
آرى، چگونه چنين نباشد حال آن كه خداى تعالى مى فرمايد: قل لو كان البحر مدادا لكلمت ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمت ربى لو جئنا بمثله مددا (٥٤٥) ؛ اى رسول به امت بگو كه اگر دريا براى نوشتن كلمات پروردگار من مركب شود پيش از آن كه كلمات الهى به آخر رسد دريا خشك شود هر چند دريايى ديگر باز ضميمه آن كنند.
و گفتار آن حضرت، از اول تا به آخر ناظر به اين آيه شريفه است: الذى خلق سبع سموت طابقا ماترى فى خلق الرحمن من تفوت فارجع البصر هل ترى من فطور * ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئا و هو حسير (٥٤٦) ؛ هيچ در نظم خلقت خداى رحمان بى نظمى و نقصان نخواهى يافت. بارها به ديده عقل در نظام مستحكم آفرينش بنگر تا هيچ سستى و خلل در آن توانى يافت، باز دوباره به چشم بصيرت دقت كن تا ديده خرد زبون و خسته به سوى تو باز گردد.
و نظير اين گفتار امام (عليه السلام) است دعاى قنوت (صحيفه سجاديه) دوم: سبحانك طوت الأبصار فى صنعتك مديدتها، و ثنت الألباب عن كنهك أعنتها؛ خدايا! منزهى از هر نقص، چشم ها از نگاه در صنعت تو فرو مانده، و عقل ها از درك كنه ذات تو عنان كشيده اند.

فرمايش امام صادق (عليه السلام) راجع به ناتوانى عقول از درك حقيقت ذات خدا
امام صادق (عليه السلام) به مفضل فرمود: پس اگر گفتند: چرا مردم درباره خدا اختلاف مى كنند در پاسخ آنان بايد گفت: زيرا فهم و عقل مردم از درك عظمت او قاصر و ناتوان است، و در مطلب معرفت او از اندازه خود تجاوز كرده اند، و مى خواهند به كنه او احاطه پيدا كنند، با آن كه از ادراك آن و امورى كه در خفا از او پست ترند عاجزند. از اين رو حيران شده و هر كدام به نادانى سخنى گفته اند، از جمله چيزهايى كه پايين تر از ذات اقدس الهى است و عقل از معرفت آن عاجز است اين آفتاب است كه بر جهان مى تابد و كسى حقيقت او را نمى داند و به اين سبب فلاسفه در حقيقت آن سخن هاى مختلف گفته اند، بعضى گفته اند: فلكى تو خالى و پر از آتش است و دهانى دارد كه اين حرارت و شعاع از آن ساطع مى شود، و بعضى گفته اند: مانند ابر است، و عده اى گفته اند: او جسم شفاف و شيشه اى مانند است كه در عالم حرارت را قبول و به خود جذب مى كند و شعاع خود را به عالم مى فرستد. برخى هم گفته اند: جسم لطيفى است كه از دريا به هم مى رسد، و بعضى گفته اند: ذرات بى شمارى از آتش است كه دور هم مجتمع مى باشد، بعضى گفته اند: جوهر پنجم است غير از جواهر چهار گانه. سپس در شكل آن اختلاف كرده اند، دسته اى گفته اند صفحه پهناورى است... . و هم چنين در مقدار و اندازه آن اختلاف دارند... . پس همين اختلاف اقوال در آفتاب دليل است بر آن كه حقيقتش را درست نيافته اند و هر گاه اين آفتاب كه به چشم ديده مى شود و حس او را درك مى كند، عقل ها درباره درك حقيقت آن عاجزند چگونه توانند يافت خداوندى را كه به حس در نيايد و از و هم پوشيده است. (٥٤٧)
در كتاب توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) بعد از فراز من تقدير جلال عزته آمده: لبعده من أن يكون فى قوى المحدودين، لأنه خلاف خلقه فلا شبه له من المخلوقين، و انما يشبه الشى ء بعديله، فأما ما لا عديل له فكيف يشبه بغير مثاله (٥٤٨) ؛ به علت دورى ذات اقدس اله از اين كه در قوا و ادراكات محدود خلق قرار گيرد، زيرا او با خلق خود تغاير و تفاوت داشته در ميان مخلوقات شبيه ندارد. چرا كه هر چيزى با هم سنگ خود مانند است، و اما چيزى كه عديل و هم سنگ ندارد چگونه با غير مماثل خود مانند باشد .



۶
توحيد در نهج البلاغه

١٢. از خطبه ٨٩
بعد ما مر:
الذى ابتدع الخلق على غير مثال امتثله، و لا مقدار احتذى عليه، من خالق معبود كان قبله، و أرنا من ملكوت قدرته، و عجائب ما نطقت به آثار حكمته، و اعتراف الحاجة من الخلق الى أن يقيمها بمساك قوته، ما دلنا باضطرار قيام الحجة له على معرفته، فظهرت فى البدائع التى أحدثها آثار صنعته، و أعلام حكمته، فصار كل ما خلق حجة له، و دليلا عليه، و ان كان خلقا صامتا فحجته بالتدبير ناطقة، و دلالته على المبدع قائمة.
امام (عليه السلام) در ادامه مطالب گذشته مى فرمايد:
خدا كسى است كه مجودات جهان آفرينش را آفريد بدون اين كه از كار ديگرى نمونه بردارى كند، و يا از نقشه و الگوى آفريننده پيش از خود اقتباس كند، خدا آن قدر از عظمت قدرتش و شگفتى هاى حكمتش كه موجودات جهان از آن ها حكايت دارد، و از نيازمندان مخلوقات و اعتراف آنان به وجود نيرويى كه با قدرت خويش آن ها را بر سر پا نگاهداشته به ما نمايانده كه دليل قطعى و برهان ضرورى بر معرفت و شناخت او مى باشد.
آثار صنعت و نشانه هاى حكمت او در همه پديده هايى كه به وجود آورده آشكار است.
بنابراين همه مخلوقات حجت و دليلى بر وجود خدا هستند، هر چند موجودى صامت باشند اما به زبان حال گوياى وجود آفريننده اى مدبر، و دليلى استوار بر وجود خالقى مبدع اند.
الذى ابتدع الخلق؛ خدا كسى است كه موجودات جهان آفرينش را بيافريد.
ابتدع: اختراع و نو آورى نمود. خداى تعالى مى فرمايد: بديع االسموات و الارض و اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون (٥٤٩) ؛ او آفريننده آسمان ها و زمين است.
على غير مثال امتثله؛ بدون اين كه كار ديگرى نمونه بردارى كند. زرگرى كه حلقه اى از سرب مى سازد و سپس بر همان منوال حلقه اى طلايى مى سازد. و مانند بنايى كه ابتدا نقشه ساختمان را مى كشد و سپس آن را پياده مى كند، و مانند كسى كه خشت و مصالح ساختمان را در قالب مى ريزد (ولى آفرينش خدا اين گونه نيست).
و لا مقدار احتذى عليه من خالق معهود كان قبله؛ و يا از نقشه و الگوى آفريننده اى پيش از خود اقتباس نمايد.
احتذى عليه يعنى نمونه و الگويى را در پيش رو قرار داد و از آن اقتباس نمود.
گويند: حذا النعل بالنعل و القذة بالقذة؛ اندازه گرفت كفش و تير را با تير و قذه پر تير است. در نسخه مصرى به جاى معبود، معهود آمده كه نادرست است، و معناى جمله اين است كه خداوند بمانند مخلوقى صنعتگر نيست كه معمولا از صنعتگر مخترع پيش از خود پيروى مى كند.

نشانه هاى فراوان بر وجود خالق هستى
و أرانا من ملكوت قدرته؛ خدا آن قدر از عظمت قدرتش بهما نمايانده.
خداى تعالى مى فرمايد: و من ءايته ان خلقكم من تراب ثم اذا انتم بشر تنتشرون (٥٥٠) ؛ يكى از نشانه هاى قدرت خدا اين است كه (پدر) شما آدميان را از خاك خلق كرد، سپس كه (به توالد) بشرى شديد در همه روى زمين منتشر گشتيد.
پس آيا قدرتى بالاتر و نيرومندتر از اين يافت مى شود كه خاك را انسانى زنده قرار دهد؟!
و عجائب ما نطقت به آثار حكمته؛ و از شگفتى هاى حكمتش كه موجودات جهان از آن ها حكايت دارد. و من ءايته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة ان فى ذلك لأيت لقوم يتفكرون (٥٥١) ؛ و باز يكى از آيات لطف الهى آن است كه براى شما از جنس خودتان جفتى بيافريد كه در كنار او آرامش يافته و با هم انس گيريد و ميان شما رأفت و مهربانى برقرار فرمود، و در اين امر نيز براى مردم با فكرت ادله علم و حكمت حق آشكار است.
پس آيا حكمتى عجيب تر از اين يافت مى شود؟! اگر همسران مردم از نوع خودشان نبودند از آنان نفرت پيدا كرده وسيله آرامش و سكون آنان نمى شدند و زنان نيز از همسران خود متنفر گشته به وسيله آنان سكون و آرامش نمى يافتند هم چنان كه اگر خداوند ميان زن و مرد مودت و مهربانى قرار نمى داد چگونه مردان رنج و سختى كار و تأمين مايتحاج زندگى و اداره خانواده را تحمل مى كردند، و چگونه زنان رنج و سختى وظايف شوهر دارى را به جان و دل مى خريدند.و مواردى بى شمار ديگر از مظاهر قدرت الهى و حكمت هاى عجيبى كه در ميان خلق خود پديد آورده كه از حد افزون و از شماره بيرون است.
و اعتراف الحاجة من الخلق الى أن يقيمها بمساك قدرته ما دلنا باضطرار قيام الحجة له على معرفته؛ و از نيازمندى مخلوقات و اعتراف آنان به وجود نيرويى كه با قدرت خويش آن ها را بر سر و پا نگاه داشته (به ما نماينده) كه دليل قطعى و برهان ضرورى بر معرفت و شناخت او مى باشد... . يعنى تمام مخلوقات با زبان حال چنين اعترافى را دارند.
در تمام نسخه ها الى ان وارد شده (٥٥٢) ول يظاهرا صحيح الى من، مى باشد.
خداى تعالى فرموده: ان الله يمسك السموات و الرض ان تزولا و لئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده انه كان حليما غفورا (٥٥٣)
؛ محققا خدا آسمان ها و زمين را از اين كه نابود شود نگاه مى دارد و اگر رو به زوال نهند گذشته از او هيچ كس آن ها را محفوظ نتواند داشت.
لفظ ما مفعول دوم أرانا مى باشد. على معرفته يعنى اينها دليل بر پى بردن به وجود و قدرت و حكمت خدا است.

نشانه هاى حكمت خدا در همه پديده ها
و ظهرت فى البدائع التى أحدثها آثار صنعته و أعلام حكمته؛ آثار صنعت و نشانه هاى حكمت خدا در همه پديده هايى كه به وجود آورده آشكار است. اين گونه در نهج البلاغه (٥٥٤)آمده، ولى ظاهرا فقراتى از آن افتاده است؛ زيرا اول اين جمله چندان ارتباطى با جملات قبل ندارد و گواه بر اين افتادگى روايت توحيد است كه در آن پيش از جمله و ظهرت چنين آمده است: الذى صدرت الأمور عن مشيئته، و تصاغرت عزة المتجبرين دون جلال عظمته، و خضعت له الرقاب، و عنت الوجوه من مخافته (٥٥٥) ؛ خدايى كه مه امور با اراده و مشيت او صادر گشته، و عزت گردنكشان در برابر شكوه و عظمتش ناچيز است، و گردن ها براى او خاضع، و بزرگان عالم همه از ترس او در پيشگاهش خوار و ذليل اند.
فصار كل ما خلق حجة له و دليلا عليه؛ بنابراين همه مخلوقات حجت و دليلى بر وجود خدا هستند. شاعر گفته:
فوا عجبا كيف يعصى الأله أم كيف يجحده iiالجاحد
و فى كل شى ء له iiآية تدل على أنه iiواحد

(٥٥٦)
شگفتا: چگونه خداوند نافرمانى مى شود و يا چگونه منكران او را انكار مى كنند، حال آن كه تمام موجودات از او نشانى داشته كه دليل بر يگانگى اوست.
و ان كان خلقا صامتا فحجته بالتدبير ناطقة و دلالته على المبدع قائمة؛ هر چند موجودى صامت باشند اما به زبان حال گوياى وجود آفريننده اى مدبر و دليل استوار بر وجود خالقى مبدع اند. در نسخه ابن ميثم (٥٥٧) و ان كان صامتا آمده بدون خلقا.
بالتدبير يعنى: به وجود مدبرى براى خلايق. ناطقة يعنى گويا با زبان حال. على البدع يعنى، بر اين كه خداى تعالى مبدع و آفريننده خلايق است. قائمة يعنى: استوار، به گواهى عقل ها. بعضى در توصيف نرگس گفته:
عيون فى جفون فى iiفنون بدت فأجاد صنعتها iiالميلك
بأبصار التغنج iiلامحات كأن حداقها ذهب سبيك
على غصن الزمرد مخبرات بأن الله ليس له iiشريك

چشم هايى است اندرون پلك ها كه به گونه اى مختلف آشكار گشته، چه زيبا خداوند پادشاه هستى آن ها را پديد آورده به ناز و كرشمه چشمك مى زنند كه گويى حلقه آن ديدگان طلاى خالص است بر شاخه زمردين اعلام مى دارند كه خدا را شريك نيست.

١٣. از خطبه ٨٩
بعد ما مر:
فأشهد أن من شبهك بتاين أعضاء خلقك و تلاحم حقاق مفاصلهم المحتجبة لتدبير حكمتك، لم يعقد غيب ضميره على معرفتك، و لم يباشر قلبه اليقين بأنه لا ند لك، و كأنه لم يسمع تبرؤ التابعين من المتبوعين، اذ يقولون: (تالله ان كنا لفى ظلال مبين اذ نسويكم برب العالمين).
كذب العادلون بك اذ شبهوك بأصنامهم، و نحلوك حلية المخلوقين بأوهامهم، و جزء وك تجزئة المجسمات بخواطرهم، و قدروك على الخلقه المختلفة القوى بقرائح عقولهم.
و أشهد أن من ساواك بشى ء من خلقك فقد عدل بك، و العادل بك كافر بما تنزلت به محكمات آياتك، و نطقت عنه شواهد حجج بيناتك.
و أنك أنت الله الذى لم تتناه فى العقول، نتكون فى مهب فكرها مكيفا، و لا فى رويات خواطرها فتكون محدودا مصرفا.
امام (عليه السلام) در خطبه ٨٩ در ادامه مطالب قبل مى فرمايد:
شهادت مى دهم آن كس كه تو را به مخلوقى تشبيه كند كه داراى اعضاى گوناگون و مفاصل به هم پيوسته اى است كه با تدبير حكيمانه تو (در زير پوست و گوشت) پنهان است تو را آن چنان كه بايد نشناخته و به يگانگى و بى همتايى تو يقين ننموده است و گويا بيزارى پيروان گمراه را (در روز قيامت) از رهبران فاسد خود نشنيده كه گويند: به خدا سوگند در گمراهى بسيار آشكارى بوديم كه شما بت ها را مى پرستيديم.
دروغ گفتند آنان كه از تو عدول كرده و تو را بت هاى خود تشبيه نمودند، و با اوهام باطل خود نسبت مخلوقين به تو دادند، و با پندارهاى باطل خويش تو را مانند اجسام داراى اجزا دانستند، و با عقل قاصر خود تو را با مخلوقات سنجيده و براى تو قواى گوناگونى قائل شدند.
گواهى مى دهم آن كس كه تو را با چيزى از آفريده هايت مساوى بداند از تو روى برگردانده و كسى كه از تو به ديگرى رو كند به آيات محكم قرآن و شواهد روشن براهين عقلى كافر گشته است.
تو خدايى هستى كه عقل ها توان درك كنه تو را نداشته تا در مسير وزش انديشه هاى بشرى كيفيت و چگونگى داشته و يا در افكار محدود آنان داراى تغيير و انتقالى باشى.

خدا منزه از تشبيه به مخلوق
فأشهد؛ گواهى مى دهم. امام (عليه السلام) به منظور تأكيد مطلب از گواهى خود خبر داده نظير گفتار حضرت هود (عليه السلام) به قوم خود كه فرمود: انى اشهد الله و اشهدوا انى برى ء مما تشركون * من دونه (٥٥٨) ؛ هود به آن ها گفت: من خدا را گواه مى گيرم و شما هم گواهى دهيد كه از اين پس من از شما و خدايانى كه غير خداى يكتا مى پرستيد بيزارم... .
أن من شبهك بتباين أعضاء خلقك؛ آن كس كه تو را به مخلوقى كه داراى اعضاى گوناگون است تشبيه كند. بعضى از اعضاء بدن فرداند و بعضى جفت.
امام صادق (عليه السلام) به مفضل فرمود: سر از اعضاء فرد آدمى است اگر انسان بيش از يك سر مى داشت به مصلحت او نبود، آيا نمى بينى كه اگر با سر ديگر مى بود هر آينه آن زياد خواهد بود بر او بدون آن كه به آن احتياج داشته باشد، زيرا حواسى كه آدمى به آن محتاج است در يك سر مجتمع است. اگر انسان داراى دو سر بود در حقيقت به دو بخش تقسيم مى شد، اگر با يك سر سخن گويد سر ديگر معطل خواهد بود، اگر مى خواست با هر دو سر يك حرف را به زبان بياورد پس يكى از آن دو اضافى بود. و اگر با يكى سخن گويد به غير سخنى كه با ديگرى گويد شنونده نمى دانست به كدام يك از آن دو سر توجه كند، و با اين وجود ناهم آهنگى و مشكلات بسيارى براى انسان پيش مى آمد. دست ها در بدن از اعضاى جفت هستند. و خيرى نيست در آن كه آدم يك دست داشته باشد، زيرا در انجام كارهايش دچار مشكلات زيادى مى شد؛ نمى بينى كه نجار و بنا اگر يك دست ايشان شل شود نمى توانند صنعت و كار خود را انجام دهند و اگر با سختى و مشقت انجام دهند استوار نبوده مانند كسى نخواهد بود كه دو دست دارد و با هر دو كار مى كند. (٥٥٩)
و تلاحم حقاق مفاصلهم المحتجبة؛ و مفاصل به هم پيوسته كه با تدبير حكيمانه تو (در زير پوست و گوشت) پنهان است.
تلاحم: تلاصق و چسبيدگى. از تلاحمت الشجه يعنى: به هم آمد شكستگى سر و بهبود يافت. حقاق جمع حق (به ضم).
در جمهره آورده: حق سر بازو و كه در آن كناره كتف است، و سر نشيمنگاه (٥٦٠) كه در آن استخوان ران است. و در لسان گودال سر كتف را هم گفته است. (٥٦١)
المحتجبه: پوشيده و نهان از ديده ها.

جمجمه محافظ مغز
در توحيد مفضل آمده: اگر دماغ و مغزى كه در سر است براى تو گشوده شود خواهى ديد كه آن با لايه هاى گوناگون پوشيده شده است تا از حوادث آسيبى نبيند و سالم بماند و تكان نخورد، و مى ديدى كه جمجمه مانند كلاه خود است كه مغز آدمى را از آسيب ديدن در برابر ضربه ها نگه مى دارد، و بر روى پوست سر مو رويانيده تا محافظتى باشد براى سر و آن را از سرما و گرماى شديد محافظت نمايد، به راستى چه كسى اين گونه مغز را محافظت كرده جز آن خداوندى كه آن را آفريده و منبع حواس آدمى گردانيده كه سزاور محافظت كرده جز آن خداوندى كه آن را آفريده و منبع حواس آدمى گردانيده كه سزاوار محافظت و حراست است به سبب علو منزلت و بلندى درجه و علو مرتبت كه نسبت به ساير اجزاى بدن دارد. اى مفضل! به پلك چشم فكر كن! ببين چگونه مانند پرده اى روى چشم را مى پوشاند و در كنار چشم حلقه ها و بندهايى قرار داده شده تا هر گاه خواهند بالا كشند.
و ديده را در ميان غارى قرار داده و به وسيله آن پرده و موهاى مژه كه بر آن رويانيده محافظت نموده است.
اى مفضل! چه كسى غير از خدا دل را در ميان سينه قرار داده و پنهان كرده، و با لايه اى محكم آن را پوشانيده، و به وسيله دنده ها و گوشت و پوست كه بر روى دنده ها رويانيده دور آن را حصارى كشيده تا از آسيب ها حفظ شود. (٥٦٢)
لتدبير حكمتك؛ به جهت تدبير حكيمانه تو. در تباين اعضاى بدن كه بعضى از آن ها فرد آفريده شده و بعضى جفت و هم آهنگى و اتصال مفاصل پوشيده بدن، آن گونه كه قبلا شرح آن ها را دانستى.
ابن ابى الحديد در ذيل اين فراز آورده: بعضى لفظ المحتجبة را المحتجة نقل كرده اند و هر دو صحيح است، اما كسى كه المحتجة گفته مقصودش اين است كه لطافت و ظرافتى كه در تلاصق مفاصل پوشيده به كار رفته حجت و دليلى است بر تدبير حكيمانه ذات اقدس الهى. و كسى كه المحتجبة خوانده مقصودش مفاصل پوشيده و پنهان است، زيرا تركيب و التصاق مفاصل بدن مخفى و پنهان است. (٥٦٣)
مؤلف: واژه صحيح المحتجبة است، زيرا ابن ميثم كه نسخه اش به خط سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) است المحتجبة نقل كرده (٥٦٤) و در توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) نيز به همين كيفيت آمده است. (٥٦٥)
و اين را دانستى كه تدبير حكيمانه الهى كه امام (عليه السلام) به آن اشاره فرموده راجع به مجموع كلام است، نه خصوص جمله تلاحم حقاق المفاصل.
در هر حال، اين قسمت از كلام امام (عليه السلام) كه راجع به تدبير حكيمانه خدا در آفرينش اعضا و مفاصل بدن است مطلبى ضمنى است زيرا امام (عليه السلام) در مقام انكار تشبيه خالق به مخلوق است. به مانند اين كه گاهى محور سخن زشتى كردار و اعتقاد قائلان به تشبيه بيان فرموده است.
لم يعقد غيب ضميره على معرفتك؛ تو را چنان كه بايد نشناخته است. يعنى: آن كس كه خدا را به خلق تشبيه كرده اگر چه مدعى شناخت توست ولى در حقيقت تو را نشناخته زيرا آن چه به گمان خويش پروردگار دانسته پروردگار نمى باشد.

ماجراى قتل احمد بن نصر به دست واثق
هنگامى كه واثق - خليفه عباسى - احمد بن نصر خزاعى را متهم به قيام و شورش عليه خويش نمود مأموران وى را دست گير نموده به نزدش آوردند. واثق به او گفت: رها كن آن چه را كه سبب گرفتارى تو شده، آيا تو خدايت را در قيامت مى بينى؟ گفت: اين گونه روايت شده است. واثق گفت: واى بر تو آيا خدا به سان اشياء محدود و داراى جسم كه مكان او را در بر مى گيرد و در دايره ديد چشم محصور مى گردد ديده مى شود، من به پروردگارى كه داراى چنين اوصاف و ويژگى هايى است كافرم.
ابن ابى داود درباره او وساطت كرد و به واثق گفت: او پير سالخورده خرفتى است كه شايد بيمار است و يا عقلش را از دست داده. واثق گفت: چنين نيست، بلكه او كفر درونى اش را آشكار ساخته و بر اعتقادش پا بر جاست. و سپس شمشير خواست و گفت: هر گاه به سوى اين كافر حركت كردم كسى به همراه من نيايد، زيرا من از اين گام هائى كه به سوى اين كافر بر مى دارم از خدا اميد ثواب دارم، كافرى كه پروردگارى را مى پرستد كه ما نمى پرستيم و او را با اوصافى معرفى مى كند كه ما نى شناسيم. پس به سوى او رفت تا اين كه گردنش را زد. (٥٦٦)

گفتار خطيب حشوى
و خنده آور اين كه خطيب حشوى دو خواب در مدح همين احمد بن نصر جعل كرده است: يكى اين كه او را در خواب ديدند كه گفت: خدا را ديدار كردم و او به صورت خنديد.
و ديگر آن كه او را در خواب ديدند كه گفت: به خاطر خدا خشمگين شدم و او ديدارش را بر من مباح نمود. تعالى الله عما يقول الظالمون علوا كبيرا.
و نيز در عنوان حسين بن شبيب خبرى از ابو بكر صيدلانى از ابو بكر مروزى به اسنادش از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كرده كه فرمود: كرسى جايگاهى است كه پروردگار بر روى آن مى نشيند و بدن او تنها به مقدار چهار انگشت از آن زيادتر مى باشد، و داراى صدايى است به مانند صداى رحل تازه.
و سپس آورده: كسى كه اين خبر را رد كند تنها خواسته بر (ابو بكر مروزى) و (ابو بكر بن سلم)، ناقلان خبر - طعن زده آنان را تكذيب كند!!
آرى دو فردى كه مشهور به فساد و خلاف بوده اند و عجب آور اين كه آن حشوى بر ادله عقلى و بر گفتار رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) خدشه وارد مى كند و به گروهى حشوى ناصبى و معتقد به عقاديدى كه تكاد السموات يتفطرن منه و تنشق الأرض و تخر الجبال هدا (٥٦٧) ؛ نزديك است از اين گفته زشت آسمانها از هم فرو ريزد، و زمين بشكافد، و كوه ها متلاشى گردد. اتكاء و اعتماد مى نمايد.

نشانه هاى آشكار وجود خدا
حضرت امام رضا (عليه السلام) مى فرمايد: خدايا نشانه هاى وجود تو آشكار است و چگونگى و هيئت تو پنهان، از اين رو افرادى تو را نشناخته براى تو اندازه و مقدار قائل گشته اند حال آن كه تقدير و بيان اندازه بر خلاف اوصافى است كه براى تو گفته اند، و من اى خدا از كسانى كه تو را با تشبيه - به مخلوق - مى جويند بيزارم. (٥٦٨)
و لم يباشر قلبه اليقين بأنه لا ندلك؛ (چنين كسى) به يكتايى و بى همتايى تو يقين ننموده است. ند: مثل و مانند.

بعضى از استدلال هاى مشبهه
آرى اين قبيل افراد تنها به پندارهايى بى اساس و مطالبى پوچ استناد و اعتماد نموده اند و از جمله اين كسان ابو اسماعيل هروى است كه در انديشه هاى واهى خويش به مطالبى استدلال نموده كه با مقصودش فاصله بسيار دارد؛ به طور نمونه آن جا كه خداى تعالى در قرآن مجيد در مقام عيب جويى از بتان به اين كه نه پايى دارند كه با آن راه بپيمايند، نه دستى كه با آن كارى انجام دهند، نه چشمى كه با آن ببينند، نه گوشى كه با آن بشنوند كه مى فرمايد: الهم ارجل يمشون بها امير المؤمنين لهم ايد يبطشون بها امير المؤمنين لهم اعين يبصرون بها امير المؤمنين لهم ءاذان يسمعون بها (٥٦٩) . و نيز مى فرمايد: ان تدعوهم لا يسمعوا دعاء كم... (٥٧٠) ؛ اگر آن ها را بخوانيد نشنوند... .
و فرموده: الم يروا انه لا يكلمهم و لا يهديهم سبيلا... (٥٧١) ؛ آيا نديدند كه آن مجسمه بى روح با آن ها سخنى نمى گويد و به راهى آن ها را هدايت نمى كند.
و فرموده: افلا يرون يرجع اليهم قولا (٥٧٢) ؛ آيا اين گوساله پرستان نمى نگرند كه هيچ سخنى از اين گوساله به آن ها بر نمى گردد.
مى گويد: از مجموع اين آيات بر مى آيد كه وجود چنين اوصافى در ذات بارى تعالى حقيقت داشته به آن ها ستايش مى شود. (٥٧٣)
و پاسخ اين شبهه اين است كه عيب جويى از بتان به نداشتن اعضا و جوارح مستلزم اين نيست كه وجود اعضا و جوارح در ذات حق تعالى حقيقت داشته به آن ها ستوده مى شود، وگرنه لازمه اش اين است كه همه افراد بشر خدايان باشند چرا كه خداوند در مقام توبيخ و تقبيح كردار زشت بت پرستان بر معبودهاى ايشان عيب گرفته كه آن ها جماد بوده و مانند انسانها داراى صفات بشرى و اعضا و جوارح نيستند، پس چگونه آن ها را مى پرستند و البته اين موضوع منافات با اين مطلب ندارد كه تنها خداى متعال است كه بدون داشتن اعضا و جوارح ظاهرى جامع جميع صفات كماليه مى باشد.

بيزارى پيروان گمراه از معبودان خود
و كأنه لم يسمع تبرؤ التابعين من المتبوعين اذ يقولون (تالله ان كنا لفى ضلل مبين * اذ نسويكم برب العلمين) (٥٧٤) ؛ و گويا بيزارى گمراه را (در روز قيامت) از رهبران فاسد خود نشنيده كه مى گويند: به خدا سوگند در گمراهى بسيار آشكارى بوديم كه شما بت ها را مى پرستيديم.
اين دو آيه در سوره شعراء است و قبل از آن ها چنين است: قالوا و هم فيها يختصمون (٥٧٥)؛ در دوزخ به مجادله و خصومت با يكديگر گويند... و مقصود از تابعين در اين فراز گمراهان، و از متبوعين معبودهايى است كه جز خداى سبحان مى پرستند.
خداى تعالى مى فرمايد: و برزت الجحيم للغاوين * و قيل لهم اين ما كنتم تعبدون * من دون الله هل ينصرونكم او ينتصرون (٥٧٦) ؛ و دوزخ را بر گمراهان پديد گردانند، و آن روز به كافران گفته شود بت هايى كه مى پرستيديد به كجا شدند، آيا مى توانند به شما اينك يارى كرده يا از جانب شما دفاع كنند.
و خطاب امام (عليه السلام) در اين فراز اگر چه با يكتا پرستان است و آيات قرآن درباره مشركان اما از آن جا كه آن مخاطبان، خدا را به خلق تشبيه نموده در زمره كسانى قرار گرفته اند كه غير خدا را با خدا شريك دانسته و در واقع مشرك شده اند. چنانچه آن حضرت (عليه السلام) مى فرمايد:
كذب العادلون بك اذ شبهوك بأصنامهم؛ دروغ گفتند آنان كه از تو عدول كرده و تو را به بت هاى خود تشبيه نمودند. و خدا را داراى جسم دانستند. در توحيد صدوق به جاى با صنامهم، با صنافهم آمده است. (٥٧٧)
و نحلوك حيلة المخلوقين بأوهامهم؛ و با اوهام باطل خود نسبت مخلوقين به تو دادند.
نحوك حيلة المخلوقين يعنى: به باطل درباره تو مطالبى ادعا نمودند و به تو نسبت هايى دادند كه آفريدگار از آن ها منزه است، و هيچ گاه به عقل خود مراجعه نكردند.
و جزءوك تجزئة المجسمات بخواطرهم و قدروك على الخلقة المختلفة القوى بقرائح عقولهم؛ و با پندارهاى باطل خود تو را مانند اجسام داراى اجزا دانستند و با عقل قاصر خود تو را با مخلوقات سنجيده و براى تو قواى گوناگون قائل شدند. عقولهم يعنى با عقل هاى ناقص خود، و مقصود به وسيله استنباط عقول ضعيفشان مى باشد و اصل در لفظ قريحه اول آبى است كه از چاه بر مى آيد.

بعضى عقايد گروه هاى مشبهه
دوانى گفته: قائلين به تشبيه چند گروه اند: بعضى مى گويند: خدا حقيقتا داراى جسم است. اين گروه هم نظريات مختلف دارند بعضى گفته اند: او مركب از گوشت و خون است. برخى گفته اند: او شى ء نورانى است به مانند قطعه نقره سفيد به طول هفت وجب به وجب هاى خودش. و عده اى گفته اند: او به شكل بشر است و بعضى گفته اند: او جوانى است زيبا، داراى زلف و موى مجعد، و دسته اى گفته اند: او مرد بزرگ سالى است كه موى سر و ريشش سياه و سفيد است و بعضى گفته اند: او در جهت فوق، مماس با روى بالايى عرش است، و حركت و انتقال او امكان پذير و عرش از زير پاى او صدايى مى كند به مانند صداى رحل تازه از زير پاى سوار سنگين وزن و بدن او به مقدار چهار انگشت بزرگ تر از عرش است. و بعضى گفته اند: موازى با عرش است ولى با آن تماس ندارد و بين آن ها فاصله محدودى است. و بعضى گفته اند: فاصله نامحدود. (٥٧٨) و ديگر خرافه هايى كه در اين زمينه اظهار داشته اند. و تعالى عما يقولون علوا كبيرا؛ خدا بس متعالى است از آن چه كه ظالمان به او نسبت مى دهند.

تشبيه خدا به خلق موجب كفر
و أشهد أن من ساواك بشى ء من خلقك فقد عدل بك و العادل بك كافر بما تنزلت به محكمات آيات؛ گواهى مى دهم آن كس كه تو را با چيزى از آفريده هايت مساوى بداند از (عظمت و جلال) تو روى برگردانده و كسى كه از تو به ديگرى روى آورد به آيات محكم قرآن كافر گشته است. خداى تعالى مى فرمايد: اءله مع الله بل هم قوم يعدلون (٥٧٩) ؛ آيا با وجود خداى يكتا خدايى هست (هرگز خدايى نيست) لكن اين مشركان روى از خدا مى گردانند.
و لا تتبع اهواء الذين كذبوا بايتنا و الذين لا يؤمنون بالأخرة و هم بربهم يعدلون (٥٨٠)؛ و پيروى از هواى نفس آن ها مكن كه آن ها آيات خدا را تمذيب كرده و به قيامت ايمان نمى آورند و از خداى خود به سوى بتان بر مى گردند.
ثم الذين كفروا بربهم يعدلون (٥٨١) ؛ باز كافر به خداى خود شرك مى آورند.
و نطقت عنه شواهد حجج بيناتك؛ و (نيز) به شواهد روشن براهين عقلى تو (كافر گشته).
عقل هايى كه مى گويد محال است اين كه خالق به مانند مخلوقاتش باشد.
و أنك أنت الله الذى لم تتناه فى العقول؛ تو خدايى هستى كه عقل ها توان درك كنه ذات تو را ندارند.
به علت قصور عقل ها از احاطه بر تو.
فتكون فى مهب فكرها مكيفا؛ تا در مسير وزش انديشه هاى بشرى كيفيت داشته باشى.
يعنى در مسير وزش بادها انديشه هاى بشرى مانند بسيارى از اشيا براى تو كيفيت و شكل ترسيم شود.
و لا رويات خواطرها فتكون محدودا مصرفا؛ و يا در افكار آنان محدود و داراى تغيير و انتقال باشد.
رويات خاطرها يعنى تفكر و انديشه عقل ها در امور. محدودا مصرفا يعنى خدا به مانند آفريدگانش محدود و دست خوش تغيير و انتقال نمى باشد.
در خبر آمده: مردى از امير المؤمنين (عليه السلام) پرسيد معبود كجاست؟ امام (عليه السلام) به او فرمود: درباره خدا گفته نمى شود (كجاست؟) زيرا او كجايى و مكان را پديد آورده، و هم چنين گفته نمى شود چگونه است؟ زيرا او چگونگى را شكل داده، و گفته نمى شود چيست او؟ زيرا او ماهيت و چيستى را آفريده است. منزه است خداى بزرگى كه زيركى هاى هوشمندان در لابه لاى امواج عظمت او سرگردان است و خردها از بيان ازليتش درمانده و عقل ها در افلاك ملكوت او حيران است. (٥٨٢)

داستان يكى از بزرگان حشويه
از يكى از زاهدين و بزرگان حشويه نقل شده كه گويد: روزى مردى نفت فروش به همراه نوجوانى خوشر و با موهاى مجعد و با اوصافى كه آنان براى پروردگارشان ابراز مى دارند مى گذشت، حشوى به آن نوجوان چنان خيره شده بود كه آن مرد درباره او گمانى برد، از اين رو شبانه به همراه نوجوان پيش او رفته به وى گفت: ديدم به اين نوجوان بسيار نگاه مى كرديد اينك او را نزد شما آورده ام... . حشوى خشمگين شد و گفت: منظوررى نداشته ام و علت آن نگاه هاى مكرر من اين بوده كه من اعتقاد دارم خداوند به شكل و قيافه اين نوجوان به زمين فرود مى آيد به همين جهت گمان مى كردم او خداست، آن مرد به او گفت: به خدا سوگند! اين شغلى كه من دارم به مراتب از زهد تو با آن اعتقادى كه تو داراى بهتر و مقدس تر است. (٥٨٣)

خدا به صورت نوجوانى زيبا!
و نيز آورده: گروهى از حشويه معتقدند كه خدا هر شب جمعه به صورت نوجوانى سوار بر الاغى در بغداد فرود مى آيد حتى اين كه بعضى از اين گروه بر پشت بام خانه خود آخورى بسته و هر شب جمعه آن را پر از كاه و جو مى كرده به اين اميد كه خدا با الاغش بر پشت بام خانه اش فرود آمده الاغ مشغول خوردن شده و پروردگار نيز ندا دهد؟ آيا توبه كارى هست؟! آيا استغفار كننده اى هست؟! (٥٨٤)

١٤. از خطبه ٨٩
بعد ما مر:
قدر ما خلق فأحكم تقديره، و دبره فألطف تدبيره، و وجهه لوجهتة فلم يتعد حدود منزلته، و لم يقصر دون الانتهاء الى غايته، و لم يستصعب اذ أمر بالمضى على ارادته.
و كيف و انما صدرت الأمور عن مشيئتة، المنشى أصناف الأشياء بلا روية فكر آل اليها، و لا قريحة غريزة أضمر عليها، و لا تجربة استفادها من حوادث الدهور، و لا شريك أعانه على ابتداع عجائب الأمور.
فتم خلقه، و أذعن لطاعته، و أجاب الى دعوته، و لم يعترض دونه ريث المبطى، و للا أناة المتكى، فأقام من الأشياء أودها، و نهج حدودها، و لاءم بقدرته بين متصادها، و وصل أسباب قرائنها.
و فرقها أجناسا مختلفات فى الحدود و الأقدار، و الغرائز و الهيئات، بدايا خلائق أحكم صنعها، و فطرها على ما أراد و ابتدعها.
امام (عليه السلام) در خطبه ٨٩ در ادامه مطالب قبل مى فرمايد:
خدا مقدرات خلق را به طور متقين تقدير نمود و امورش را بل لطافت تدبير كرد و هر كدام را در مسير آفرينش خود قرار داد پس هيچ يك از حدودى كه برايش قرار داد تجاوز نكرد و براى رسيدن به هدف نهايى كوتاهى ننمود و اجراى خدا را دشوار نشمرد.
و چگونه تواند از اراده او سر كشى كند كه تمام كارها به مشيت او انجام گرفته است؛ او خدايى است كه انواع گوناگون موجودات را بدون مراجعه به انديشه يا غريزه و يا تجربه اى از حوادث روزگاران، و يا كمك گرفتن از شريكى كه او را در پيدايش امور شگفت آور جهان كمك نموده باشد خلق كرده است.
پس تمام موجودات طبق فرمانش به وجود آمد و سر تسليم در برابر او فرود آورد، و دعوتش را اجابت كرد. و هيچ گاه كندى و درنگ بعض آفريده ها در وجودشان و پيدايش آن ها در موعد مقررشان در برنامه هاى خدا تأثير نداشت، پس كجى و انحراف اشياء را راست و مرزهاى هر كدام را روشن ساخت، و با قدرت خويش ميان اشى ء متضاد سازش ايجاد نمود و اسباب ارتباط و هماهنگى آن ها را فراهم ساخت، و موجودات را به اجناس و انواع مختلف از جهت حدود، اندازه ها، غرايز و شكل ها تقسيم نمود. مخلوقاتى شگفت آور كه خدا در آفرينش آن ها نهايت تدبير و استحكام را به كار برده و بر طبق اراده و خواست خويش آن ها را ابداع و ايجاد فرموده است.

تقدير و تدبير متقن امور خلق
قدر ما خلق فأحكم تقديره؛ خدا مقدرات خلق را به طور متقن تقدير نمود. در نسخه مصرى فألطف آمده، ولى صواب فأحكم مى باشد چنانچه در ساير نسخه ها آمده است. (٥٨٥)
فالق الاصباح و جعل اليل سكنا و الشمس و القمر حسبانا ذلك تقدير العزيز العليم (٥٨٦)؛ خداست شكافنده پرده صبحگاهان و شب را براى آسايش خلق او مقرر داشته و خورشيد و ماه را به نظمى معين به گردش در آورده، اين خداى مقتدر داناست.
يى سبحن الذى خلق الازواج كلها مما تنبت الارض و من انفسهم و مما لا يعلمون * و ءاية لهم اليل نسلخ منه النهار فاذا هم مظلمون * و الشمس تجرى لمستقر لها ذلك تقدير العزيز العليم * و القمر قدرنه منازل حتى عاد كالعرجون القديم (٥٨٧)
؛ منزه است خدايى كه همه ممكنات عالم را جفت آفريده چه از نباتات و چه از نفوسى بشر و ديگر مخلوقات كه شما از آن آگاه نيستيد. و آيت ديگر براى خلق در اثبات قدرت حق وجود شب است كه ما چون (پرده) روز را از آن بر گيريم ناگهان همه را تاريكى فرا مى گيرد، و نيز خورشيد (تابان) كه بر مدار معين خود دايم بى هيچ اختلاف به گردش است برهان ديگر بر قدرت خداى داناى مقتدر است و نيز گردش ماه را كه در منازل معين مقدر كرديم تا مانند شاخه خرما (زرد و لاغر به منزل اول) باز گردد بر قدرت حق برهان ديگر است.
و دبره فألطف تدبيره؛ و امورش را با لطافت تدبير كرد. در نسخه مصرى فأحكم آمده ولى صواب فألطف مى باشد چنان چه در ساير نسخه ها آمده است.
قل ءانكم لتكفرون بالذى خلق الارض فى يومين و تجعلون له اندادا ذلك رب العلمين * و ججعل فيها روسى من فوقها و برك فيها و قدر فيها اقواتها فى اربعة ايام سواء للسائلين (٥٨٨) ؛ اى رسول! مشركان را بگو كه شما به خدا كه زمين (جهان را) در دو روز بيافريده كافر مى شويد و براى او مثل و مانند قرار مى دهيد، او خداى جهانيان است و او روى زمين كوه ها را بر افراشت و انواع بركات و منابع بسيارى در آن قرار داد و قوت و ارزاق اهل زمين را در چهار روز (براى هر شهر و ديارى) مقدر و معين فرمود، و روزى طلبان را يكسان در كسب روزى خود گردانيد.
و در دعاى رؤيت هلال آمده: سبحانه ما أعجب ما دبر فى أمرك، و ألطف ما صنع فى شأنك، جعلك مفتاح شهر حادث لأمر حادث (٥٨٩) ؛ منزه از نقايص است خدايى كه چه شگفت آميز در امر تو تدبير به كار برده، و در آفرينشت چه لطافت و ظرافت اعمال نموده، تو را كليد گشودن ماهى نو براى پديده اى نو قرار داده است.

گفتار امام صادق (عليه السلام) راجع به حواس پنج گانه و نعمت هاى ديگر بدن
در توحيد مفضل آمده: امام صادق (عليه السلام) فرموده: اى مفضل! اكنون به اين حواس پنج گانه انسان (بينايى، شنوايى، بويايى، چشايى و لامسه) كه به طور خاصى در خلقت او به كار رفته و به وسيله آن ها بر ديگر مخلوقات شرافت و برترى يافته دقت كن چگونه چشم ها مانند چراغهايى كه در بالاى مناره قرار گيرد در سر او قرار گرفته تا بتواند همه چيز را خوب ببيند و بنگرد، چشم ها در اعضاى پايين تر مانند دست و پا قرار نگرفته تا از آفات در امان بماند و به طور مستقيم با كار و ابزار كار در تماس نباشد تا نقص و آسيبى بر او وارد نشود، و در اعضاى وسط بدن مانند شكم و پشت قرار نگرفت تا نگاه كردن با آن دشوار نباشد. (٥٩٠)
و نيز در آن آمده است: اى مفضل! عبرت بگير از نعمت هاى عظيم خداوند در خوردن و نوشيدن و دفع اضافات انسان، آيا فكر صحيحى نيست كه هنگام ساختن خانه مستراح آن خانه در پوشيده ترين جاهاى خانه باشد؟ و اين چنين خداى تعالى راه خروج مدفوع انسان را در پوشيده ترين جاى بدن آدمى قرار داد، و آن را در پشت او نمايان نكرد، و در جلو او قرا نداد بلكه در جاى پنهانى از بدن دور از چشم ديگران گذاشت و به وسيله گوشت ران ها و لگن آن را مستور و پوشيده گردانيد. و هر گاه انسان محتاج به قضاى حاجت شود به نحو مخصوص بنشيند مخرج چنان قرار مى گيرد كه مدفوع با آسانى خارج مى شود. پس بسى صاحب نعمت و بركت است آن خداوندى كه رحمت هايش پياپى و نعمت هايش از شماره بيرون است. (٥٩١)
و وجهه لو جهته؛ و آن ها را در مسير آفرينش خود قرار داد. يعنى مخلوقات را در مسيرى كه شايسته آن ها بود قرار داد.
فلم يتعد حدود منزلته و لم يقصر دون الانتهاء الى غايته؛ پس هيچ كدام از حدودى كه برايش مقرر داشته بود تجاوز نكرد و براى رسيدن به هدف نهايى كوتاهى نكرد.
بلكه بدون زيادى و نقصان به سوى هدف نهايى از آفرينش آن ها حركت كردند.

جفت گيرى فيل
در توحيد مفضل آمده: اكنون بنگر كه چگونه فرج فيل ماده را در زير شكمش قرار داده كه هر گاه براى جفت گيرى به هيجان مى آيد بلند مى شود و خود را آشكار مى كند تا نرينه بتواند با آن جفت شود. پس عبرت بگير كه چگونه فرج فيل ماده بر خلاف ديگر حيوانات قرار داده شده و سپس ابن خصلت به او داده شده تا اين كه مهيا شود براى كارى كه در آن بقا و دوام نسل او مى باشد. (٥٩٢)

اطاعت بدون چون و چرا
و لم يستصعب اذ أمر بالمضى على ارادته؛ و اجراى فرمان خدا را دشوار نشمرد. يعنى آفريده ها اجراى فرمان خدا را و مشى در مسير اراده و خواست او را سخت و دشوار نشمردند. خداى تعالى.يفرمايد: ثم الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين * فقضهن سبع سموات فى يومين و اوحى فى كل سماء امرها و زينا السماء الدنيا بمصبيح و حفظا ذلك تقدير العزيز العليم (٥٩٣) ؛ آن گاه به خلقت آسمان ها (توجه كامل فرمود كه آسمان ها) دودى بود او (به امر نافذ تكوينى) فرمود كه اى آسمان و زمين همه به سوى خدا (و اطاعت فرمان حق) به شوق و رغبت يا به جبر و كراهت بشتابيد، آن ها عرضه داشتند ما با كمال شوق و ميل به سوى تو مى شتابيم، آن گاه نظم هفت آسمان را در دو روز استوار فرمود، و در هر آسمانى به نظم امرش وحى فرمود، آسمان (محسوس) دنيا را به چراغ هاى رخشنده (مهر و ماه و ستارگان) زينت داديم، و از شر شياطين حفظ نموديم، اين تقدير خداى مقتدر داناست.
و لا الشمس ينبغى لها تدرك القمر و لا اليل سابق النهار و كل فى فلك يسبحون (٥٩٤) ؛ نه خورشيد را شايد كه به ماه فرا رسيد و نه شب به روز سبقت گيرد و هر يك بر مدار معينى شناورند.
و كيف و انما صدرت الأمور عن مشيئته؛ و چگونه (تواند از اراده او سر كشى كند) كه تمام كارها به مشيت او انجام گرفته است.
انما امره اذا اراد شيا يقول له كن فيكون (٥٩٥) ؛ فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزى مى كند به محض اين كه گويد موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد. و ما تشاءون الاات يشاء الله (٥٩٦) ؛ نخواهيد جز آنكه خدا خواهد.

آفرينش خدا بدون تفكر و تجربه
المنشى أصناف الأشياء بلا روية فكر آل اليها؛ خدايى كه انواع گوناگون موجودات را بدون مراجعه به انديشه اى آفريده است.
روية: تأمل و انديشه. آل: رجوع نمود. يعنى خدا بسان مردم نيست كه كارهايشان را با تفكر و انديشه انجام مى دهند. و هو الذى انشا جنت معروشت و غير معروشت و النخل و الزرع مختلفا اكله و الزيتون و الرمان متشبها و غير متشبه كلوا من ثمره اذا اثمر و ءاتوا حقه يوم حصاده و لا تسرفوا انه لا يحب المسرفين (٥٩٧) ؛ او آن خدايى است كه براى شما بستان ها از درختان داربستى (و درختان آزاد) چون ساير درختان، و درختان خرما و زراعت ها كه ميوه و دانه هاى گوناگون آرند و زيتون و انار و ميوه هاى مشابه يكديگر و نامشابه بيافريد. شما هم از آن ميوه هر گاه برسد تناول كنيد و حق زكات فقيران را به روز درو كردن بدهيد و اسراف مكنيد كه خدا مسرفان را دوست نمى دارد.
و لا قريحة غريزة أضمر عليها؛ و بدون استنباط از غريزه اى درونى. اصل در (قريحه) اول آبى است كه از چاه بر آيد و آن گاه به طور استعاره درباره هر چيز كه از طبع و استعداد ذاتى تراوش كند به كار مى رود.
غريزه: (به تقديم راء بر زاء) طبيعت و سرشت. أضمر عليها يعنى بر اساس آن قريحه در وين انجام گرفته باشد.
و لا تجربة أفادها من حوادث الدهور؛ و نه تجربه اى كه از حوادث روزگار كسب كرده باشد.
بمانند افراد معمر كه از تجارت گذشته خود استفاده مى كنند.
و لا شريك أعانه على ابتداع عجادب الأمور؛ و نه از شريكى كه او را در پيدايش امور شگفت آور جهان كمك نموده باشد. آن گونه كه معمول و متعارف خلايق است.
فتم خلقه؛ پس موجودات طبق فرمانش تمام گشت و به وجود آمد. تماميت آن ها بدان جهت است كه هر آن چه كه به صلاح و مصلحتشان بوده در آن ها پديد آمده است.
ماترى فى خلق الرحمن من تفوت (٥٩٨) ؛ هيچ در نظم خلقت خداى رحمن بى نظمى و نقصان نخواهى يافت.
و أذعن لطاعته؛ و سر تسليم در برابر او فرود آورد. أذعن: خاضع و ذليل گرديد.
لطاعته يعنى براى اطاعت و فرمانبردارى از او.
و أجاب الى دعوته؛ و دعوت او را اجابت كرد. پس آن هنگام كه خداى سبحان با زبان قدرت به آسمان و زمين فرمود: ... ائتيا طوعا أو كرها؛ بياييد خواسته يا ناخواسته.
آن ها با زبان مذلت و خوارى گفتند: أتينا طائعين (٥٩٩) ؛ آمديم فرمانبردار.

آفرينش مخلوقات در زمان مناسب
و لم يعترض دونه ريث المبطى و لا أناه المتلكى؛ و هيچ گاه كندى و درنگ بعض مخلوقات در وجودشان و پيدايش آن ها در موعد مقررشان در برنامه هاى خدا تأثير نداشت.
ريث ضد عجله است مانند بطء كه آن نيز ضد عجله و هر دو به معناى كندى است. و أناة: درنگ و تأنى. متلكى: درنگ كننده.
در روايت توحيد به جاى جمله و أجاب الى دعوته... أناة المتلكى ء چنين آمده: و وافى الوقت الذى أخرجه اليه اجابة لم يعترض دونها ريث المبطى ء و لا أناة المتلكى (٦٠٠) ؛ و در زمان مقرر موجود شد و دعوت حق را اجابت كرد و كندى و درنگ آن ها در وجودشان هيچ گونه تأثيرى در برنامه هاى خدا نداشت .
البته عبارت دوم افاده مقصود اقرب است و حاصل مراد اين است كه هر چيز كه در اين جهان موجود مى شود مانند دندان براى طفل شير خوار، و ريش براى مرد و پستان براى زن همه از روى حكمت است. زيرا اول در موقعى مى رويد كه كودك نيازمند خوردن است و دوم در زمانى است كه مرد از حالت كودكى تميز داده مى شود.
و سوم در وقتى است كه زن آماده باردارى مى گردد و وجود آن ها پيش از زمان مناسب و نياز به آن ها لغو و بيهوده است. نه اين كه در آفرينش آن ها تأخيرى رخ داده و طول كشيده باشد، مانند مردم كه گاهى وجود چيزى را اراده مى كنند ولى در زمان دلخواهشان براى آن ها مسير نمى شود.
فأقام من الأشياء أودها؛ پس كجى و انحراف اشيا را راست گرداند. اود: كجى و خميدگى.

تعيين حد و مرز موجودات
و نهج حدودها؛ و مرزهاى هر كدام را روشن ساخت.
نهج: روشن و آشكار گرداند. ابن ابى الحديد به جاى حدودها، جددها نقل كرده و گفته كه آن معناى راه است. با اين كه در صحاح آمده: جدد به (فتح) زمين سخت است. (٦٠١) و در لسان آورده: ابن ميثم شكيل گفته است: جدد زمين صاف و هموار است. (٦٠٢)
مؤلف: شاهد بر صحت معناى دوم - كه در صحاح آمده - اين مثل است: من سلك الجدد أمن العثار (٦٠٣) ؛ كسى كه بر زمين سفت و سخت راه رود از لغزش در امان باشد. و در كتاب توحيد به جاى جمله فأقام من الأشياء أودها آمده است: و نهى معالم حدودها (٦٠٤) ؛ و مرزهاى آنان را مشخص ساخت.

سازش ميان اشياء متضاد
و لاءم بقدرته بين متضادها؛ و با قدرتش ميان اشيا متضاد سازش برقرار نمود.
بعضى در تفسير اين جمله گفته اند: مانند ايجاد سازش ميان گرمى و سردى، وترى و خشكى و بعضى هم آتش و آب، و باد و خاك را گفته اند.
و وصل أسباب قرائنها؛ و اسباب و ارتباط و هماهنگى آن ها را فراهم نمود.
عده اى گفته اند: مقصود اقتران نفوس به بدن هاست.و بعضى گفته اند: هدايت نفوس به چيزهايى كه در امر معاش و معادشان براى آن ها مناسب ترست.
در توحيد صدوق اين جمله نيز اضافه شده است: و خالف بين ألوانها (٦٠٥) ؛ و رنگ هايشان را از هم جدا و با يكديگر مختلف نمود.

اجناس و انواع مختلف موجودات
و فرقها أجناسا مختلفات فى الحدود و الأقدار و الغرائز و الهيئات؛ و موجودات را به اجناس و انواع مختلف از جهت حدود و اندازه ها و غرايز و شكل ها تقسيم نمود. اجناس مختلف مانند انسان و انواع حيوانات و طيور و جانوران.
اقدار: اندازه ها و مقادير. غرائز (به تقديم راء) طبايع. هيئات: شكل ها.
امام صادق (عليه السلام) به مفضل فرمود: اى مفضل؛ در اين سه صنف از حيوان (انسان و چهار پايان و مرغان) فكر كن. خداوند هر يك را آن چه مناسب حكمت وجود اوست به او عطا كرده، پس آدميان را مقدار ساخته كه صاحب عقل و زيركى باشند و متوجه صنعت هايى شوند از قبيل بنايى، زرگرى، و نجارى و غير اينها؛ از اين رو براى ايشان دست هايى بزرگ با انگشتان قوى كه بتواند چيزها را به دست گيرد و اين صنعت را انجام دهد، آفريده است و حيوانات گوشت خوار را مقدار گردانيده كه غذاى ايشان از شكار باشد پس براى ايشان دست ها آفريده در نهايت استحكام با ناخن ها و چنگال ها كه براى گرفتن شكار مناسب است و براى صنعت هاى بشر به كار نمى آيد. و حيوانات علف خوار چون نه براى صنعت آفريده شده اند و نه براى شكار كردن براى ايشان سم آفريده كه در چراگاه كه چرند ناهموارى زمين به ايشان آسيب نرساند و از براى چهار پايان سم آفريده كه در وسط آن گودى است مانند گودى كف پاى آدمى كه بر زمين استوار شود و براى سوارى دادن و باربرى مهيا باشند.
اى مفضل! در تدبير آفرينش حيوانات درنده و شكارى تأمل كن كه چگونه براى ايشان دندان هاى تيز و چنگال محكم سخت و دهان هاى بزرگ و وسيع آفريده شده تا مناسب آن وضع و شرايطى باشد كه براى آن آفريده شده است و به اسلحه و ادوات مخصوص مجهزند كه در شكار كردن به كار مى آيد و هم چنين مرغان درنده را مى يابى كه صاحب منقار و چنگال اند موافق با كار ايشان. حال اگر وحوش داراى چنگال هايى مانند چنگال هاى مرغان شكارى بودند بى فايده بود و چيزى به آن ها داده شده بود كه به آن احتياج نداشتند، زيرا آن ها شكار نمى كنند و گوشت نمى خورند و اگر به درندگان سم مى داد و به ايشان چيزى داده بود كه به آن محتاج نبودند و چيزى از آن ها گرفته بود كه به آن نياز داشتند؛ يعنى سلاحى كه به آن غذاى خود را شكار كنند و به زندگى خود ادامه دهند. آيا نمى بينى كه خداوند به هر كدام از اين دو صنف حيوان چيزى داده كه مناسب صنف و نياز اوست بلكه چيزى كه بقا و صلاح آنان به آن بستگى دارد. (٦٠٦)
بدايا خلائق أحكم صنعها؛ مخلوقاتى شگفت آور كه خداوند در آفرينش آن ها نهايت تدبير و استحكام را به كار برده.

عجايب خلقت زرافه
امام صادق (عليه السلام) به مفضل فرمود: در آفرينش زراقه و اختلاف اعضاى آن تفكر كن كه هر عضوى از آن به حيوانى شبيه است سرش سر اسب مى ماند و گردنش به گردن شتر و سم آن به سم گاو و پوستش به پوست پلنگ.
گروهى از جاهلان به خداى تعالى، خيال كرده اند كه از آميزش چند نوع حيوان با يك ماده متولد مى شود گفته اند: بدان سبب كه چون اصناف صحرايى بر سر آب جمع مى شوند چند صنف آن ها به بعضى از چرندگان مى جهند و اين حيوان به وجود مى آيد، و هر عضوى از آن به حيوانى شبيه مى گردد. و اين سخن از جهالت گوينده اش ناشى مى شود و از كم معرفتى او به قدرت خالق جهان - جل قدسه - زيرا هيچ صنف حيوانى با صنف ديگر جمع نمى شود. چنان كه مى بينى اسب بر شتر نمى جهد و شتر با گاو جفت نمى شود. بلى اگر حيوانى در شكل با حيوانى شبيه باشد گاهى بر آن مى جهد، مانند الاغ كه بر اسب مى جهد و از ميان ايشان استر به هم مى رسد، و گرگ با كفتار جفت مى شود و از ايشان سمع به وجود مى آيد. (٦٠٧)
و فطرها على ما أراد و ابتدعها؛ و بر طبق اراده و خواست خويش آن ها را ابداع و ايجاد فرموده است. سبح ربك الا على * الذى خلق فسوى * و الذى قدر فهدى (٦٠٨) ؛ اى رسول ما به نام خداى خود كه برتر از همه موجودات است به تسبيح و ستايش مشغول باش، آن خدائى كه عالم را خلق كرد و به حد كمال خود رساند، و آن خدايى كه هر چيز را قدر و اندازه اى داده به راه كمالش هدايت نمود.

عجایب خلقت بوزینه
تامل كن در خلقت بوزينه و مشابهت آن با انسان در بسياري از اعضاي آن، زيرا كه سرو رو و دوشها و سينه آن شبيه است به آدمي و احشاء و امعاي وي مانند احشاي آدمي است و خدا او را زيركي و فهمي بخشيده كه هر اشاره كه صاحبش مي‌كند مي‌يابد، و اكثر حركات آدمي را تقليد مي‌كند، و در خلقت و شمايل نهايت مناسبت به انسان دارد. و حكمت در خلقتش آن است كه آدمي بداند كه او از خلقت و طينت بهايم و چهار پايان مخلوق شده و صانع حكيم او را از ساير حيوانات به عقل و نطق امتياز داده. و اگر گويايي و نفس ناطقه مدركه او را نبود او نيز مانند ساير چهار پايان و بهايم بود،
پس خدا را بر اين نعمت عظمي و موهبت كبري شكر نمايد و عقل را در آنچه به كار او آيد مصروف گرداند با آن كه در جسم بوزينه زيادتي چند هست كه آن را از انسان ممتاز مي‌گرداند مانند پوزه،
دم و مويي كه بدنش را فرا گرفته و با اينها اگر حق تعالي او را عقل انسان و گويايي او مي‌داد در نوع انسان داخل مي‌بود،
پس فرق ميان او و انسان حقيقت نيست مگر به عقل و ادراك حقايق و نطق فايق.(٦٠٩)
و در كتاب توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) اين فقرات نيز آمده است: انتظم علمه صنوف ذرئها، و أدرك تدبيره حسن تقديرها (٦١٠).

١٥. از خطبه ١٠٦
و من خطبة له (عليه السلام) (و هى من خطب الملاحم):
الحمد لله المتجلى لخلقه، بخلقه و الظاهر لقلوبهم بحجته، خلق الخلق من غير روية اذ كانت الرويات لا تليق الا بذوى الضمائر و ليس بذى ضمير فى نفسه، خرق علمه باطن غيب السترات، و أحاط بغموض عقائد السريرات.
امام (عليه السلام) در خطبه ١٠٦ (كه از خطبه هاى آن حضرت (عليه السلام) درباره ملاحم است) مى فرمايد: ستايش مخصوص خدايى است كه به وسيله خلق خويش براى آفريدگانش جلوه گرست، و با دليل و حجت خويش بر دل هايشان آشكار است، خدا مخلوق را بدون به كارگيرى فكر و انديشه بيافريد، زيرا فكر و انديشه جز براى كسانى كه دل در سينه دارند نمى باشد در حالى كه خدا چنين نيست، علم خدا اعماق پرده ها غيب و ناديدنى ها را شكافته و به عقايد و افكار پنهانى كاملا احاطه و آگاهى دارد.
گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه): (اين خطبه هاى ملاحم است) ملاحم حوادث و پيش آمدهاى بزرگ است در زمينه فتنه ها و آشوب ها. و سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) اين خطبه را از ملاحم قرار داده، زيرا در آن آمده: راية ضلالة قد قامت على قطبها...؛ پرچم گمراهى است كه بر گردونه ضلالت و انحراف بر پا شده است. چنانچه شرح اين فراز از خطبه در فصل خبر دادن از ملاحم خواهد آمد. (٦١١)
گفتار امام (عليه السلام): الحمد لله المتجلى لخلقه بخلقه؛ ستايش مخصوص خدايى است كه به وسيله خلق خويش براى آفريدگانش جلوه گر است. يعنى تجلى كه با مشاهده مخلوقاتش حاصل مى شود، پس اگر در ميان مخلوقاتش جز خورشيد نباشد در اين زمينه كافى است چه رسد به اين كه آفريده هاى او از شماره بيرون است. آن چنان تجلى و ظهورى كه از خورشيد هم روشن تر و آشكارتر است، زيرا خورشيد گاه به علت نهان بودن در پشت ابر، طلوع و غروب و زوال ظهر و محل آن در آسمان نامعلوم و مورد ترديد قرار مى گيرد اما در وجود صانع هيچ انسان منصفى در هيچ زمانى شك نمى كند، قرآن مى فرمايد: أفى الله شك فاطر السموات و الأرض... (٦١٢) ؛ آيا در خدا كه آفريننده آسمان ها و زمين است شك توانيد كرد... .
و الظاهر لقلوبهم بحجته؛ و با دليل و حجت خويش بر دل هايشان آشكار است. اگر چه در برابر چشم سر ظاهر نمى باشد.

مناظره ابن ابى العوجاء با امام صادق (عليه السلام) پيرامون وجود صانع
روزى امام صادق (عليه السلام) با ابن ابى العو جاء گفت و گو كرد، وى فردا صبح به نزد آن حضرت باز آمد، امام (عليه السلام) به او فرمود: گويا آمده اى كه بعضى مطالبى را ككه بحث مى كرديم بازگو كنى؟ گفت: چنين خواستم اى پسر رسول خدا. امام (عليه السلام) به او فرمود: عجيب است كه تو خدا را منكر مى شوى ولى گواهى مى دهى كه من پسر رسول خدا هستم.گفت: عادت مرا بر گفتن اين جمله وادار مى كند.
امام (عليه السلام) به او فرمود: پس چرا سخن نمى گويى؟ گفت: از شكوه و جلال و مهابت شماست كه در برابر شما زبانم به سخن نمى آيد، من دانشمندان را ديده و با متكلمين مناظره كرده ام اما هيچ گاه چنين هيبتى كه از شما به من دست داده به من روى نداده است. امام (عليه السلام) فرمود: چنين باشد. ولى من در پرسش را به روايت باز مى كنم، و سپس به او توجه نموده و فرمود: آيا تو مصنوعى يا غير مصنوع؟ (كسى تو را ساخته يا خود به خود پيدا شده اى؟) - ساخته نشده ام.
- به من بگو مصنوع بودى چگونه مى بودى؟
- او لختى در فكر فرو رفته پاسخ نمى داد و به چوبى كه در جلوش بود ور مى رفت و مى گفت: دراز، پهن، عميق، كوتاه، متحرك، ساكن همه اين ها صفت مخلوق است.
- اگر براى مصنوع صفتى جز اين ها ندانى پس خودت را مصنوع بدان، زيرا در خودت از اين امور حادث شده مى يابى.
- از من چيزى پرسيدى كه هيچ كس قبل از تو نپرسيده و كسى بعد از تو هم نخواهد پرسيد.
- گيرم كه تو دانستى در گذشته چنين چيزى از تو نپرسيده اند ولى از كجا مى دانى كه در آينده هم از تو نمى پرسند؛ به علاوه اين كه تو معتقدى همه اشيا از روز اول مساوى و برابر است، پس چگونه چيزى را مقدم داشتى و چيزى را مأخر. براى تو بيشتر توضيح دهم: به من بگو اگر با تو كيسه جواهرى باشد و كسى به تو بگويد آيا در اين كيسه اشرفى هست و تو بگويى نيست پس او بگويد اشرفى را برايم تعريف كن و تو اوصاف آن را ندانى آيا مى توانى وجود اشرفى را در كيسه انكار كنى؟ گفت: نه.
امام (عليه السلام) فرمود: جهان آفرينش كه از كيسه بزرگ تر و طول و عرضش بيشتر است، شايد در اين جهان مصنوعى باشد، زيرا تو مصنوع را از غير مصنوع تشخيص نمى دهى (يعنى چگونه مصنوع را انكار مى كنى؟).
ابن ابى العو جاء در ماند، ولى بعضى از يارانش اسلام آوردند و او و بعضى هم به كفر باقى ماندند.
روز سوم نزد آن حضرت (عليه السلام) بازگشت و گفت: مى خواهم من از شما بپرسم. امام (عليه السلام) فرمود: هر چه مى خواهى بپرس. گفت: دليل بر حدوث اجسام چيست؟ امام (عليه السلام) فرمود: من هيچ چيز كوچك و بزرگ را نديده ام مگر اين كه هر گاه چيزى مانند او به آن ضميمه شود بزرگ تر شود و اين موجب نابودى (چيز كوچك) و انتقال از حالت اول است (كه كوچك بود به حالت دوم كه بزرگ گشت و همين است معناى حدوث) و اگر قديم مى بود زوال و انتقال نمى يافت، زيرا آن چه كه نابود شود و انتقال يابد رواست اين كه يافت شود و نابود گردد، پس با وجودش بعد از عدم داخل در حدوث گردد و با بودنش در ازل (و عدم زوال و انتقال) داخل در قدم گردد و صفت ازل و حدوث و قدم و عدم در يك چيز جمع نشود.
ابن ابى الغو جاء گفت: فرض در صورت جريان دو حالت كوچكى و بزرگى و دو زمان سابق و لا حق چنان است كه فرمودى و بر حدوث اجسام استدلال نمودى. ولى اگر تمام اشياء بر كوچكى خود باقى مانند چگونه مى توانيد بر حدوث آن ها استدلال كنيد؟ امام (عليه السلام) فرمود: فرض سخن ما روى همين جهان موجود است اما اگر اين جهان را برداريم و جهان ديگرى جاى آن بگذاريم هيچ چيز دلالتش بر حدوث از اين برداشتن و جايگزين نمودن بيشتر نيست. و.لى من از همين راه كه خواستى با ما احتجاج كنى و ما را ملزم سازى به تو پاسخ مى دهم.
مى گوييم: اگر اشياء بر حال كوچكى باقى مى ماند در عالم فرض و خيال صحيح است كه هر گاه بر چيز كوچكى چيزى مانندش را ضميمه كنيم بزرگ تر گردد و اين جواز تغيير او را از قدم خارج و در حدوث داخل نمايد، غير از اين ديگر سخنى ندارى.
ابن ابى الغو جاء پاسخى نداشت و رسوا گرديد. چون سال آينده شد امام (عليه السلام) در حرم مكه با وى برخوردارى كرد و بعضى از شيعيان به آن حصرت (عليه السلام) عرض كردند ابن ابى الغو جاء مسلمان شده امام (عليه السلام) فرمود او نسبت به اسلام كور است و هرگز مسلمان نخواهد شد، سپس امام (عليه السلام) او را مشاهده كرد و به او فرمود: براى چه اين جا آمده اى؟ گفت: به خاطر عادت بدن و سنت وطن و براى اين كه ديوانگى و سر تراشى و سنگ زدن مردم را ببينم. امام (عليه السلام) به او فرمود: تو هنوز بر سركشى و گمراهى ات پا بر جايى.
او خواست با امام (عليه السلام) وارد بحث و گفت و گو شود كه امام (عليه السلام) به او فرمود: در حج جدال جايز نيست و عبايش را تكانيد و فرمود: اگر حقيقت چنان باشد كه تو مى گويى - و در واقع چنان نيست - ما و تو رستگاريم، و اگر حقيقت چنان است كه ما مى گوييم - و در واقع چنان است - ما رستگاريم و تو هلاكت. در اين وقت ابن ابى العو جاء به همراهان خود رو كرد و گفت: در قلبم احساس حرارت مى كنم مرا برگردانيد، او را برگرداندند و جان سپرد. (٦١٣)
خلق الخلق من غير روية؛ خدا مخلوقات را بدون به كارگيرى فكر و انديشه بيافريد.
روية: تفكر و انديشه.
اذ كانت الرويات لا تليق الا بذوى الضمائر؛ زيرا فكر و انديشه جز براى كسانى كه دل در سينه دارند نمى باشد. ذوى الضمائر: كسانى كه دل در سينه دارند.
و ليس بذى ضمير فى نفسه؛ در حالى كه خدا فى نفسه داراى ضمير نيست. اين جمله مانند گفتار امام (عليه السلام) است در خطبه اول: بلا روية أجالها، و لا همامة نفس اضطرب فيها (٦١٤).

خدا علام الغيوب
خرق علمه باطن غيب السترات؛ علم هدا اعماق پرده ها غيب و ناديدنى ها را شكافته و آن ها را آشكار و منكشف ساخته است. يعلم خائنة الاعين و ما تخفى الصدور (٦١٥) ؛ خدا به خيانت چشم خلق و انديشه هاى نهانى دل هاى مردم آگاه است. فانه يعلم السر و اخفى (٦١٦)؛ همانا خدا بر (پيدا) و نهان و مخفى ترين امور جهان كاملا آگاه است.
گفته شده مخفى تر از سر چيزى است كه از دل گذشته ولى در عالم خارج موجود نشده است. (٦١٧)
و أحاط بغموض عقائد السريرات؛ و به عقايد پنهانى كاملا احاطه و آگاهى دارد.
غموض: پوشيده و پنهانى. قرآن مى فرمايد: قل ان تخفوا ما فى صدوركم او تبدوه يعلمه الله و يعلم ما فى السموات و ما فى الارض و الله على كل شى ء قدير (٦١٨) ؛ بگو اى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هر چه را در دل پنهان داشته و يا آشكار كنيد خدا به همه آگاه است و به هر چه در آسمانها و زمين است داناست و بر همه چيز تواناست.
باز مى فرمايد: يستخفون من الناس و لا يستخفون من الله و هو معهم اذ يبيتون ما لا يرضى من القول و كان الله بما يعملون محيطا (٦١٩) ؛ مردم خيانت كار در كار خيانت از خلق شرم مى كنند و از خدا شرم نمى كنند و شبانگاه در انديشه سخن ناپسند (براى متهم ساختن مردم اند) كه خدا همه گاه با آن هاست و به هر چه كنند آگاه است.
و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو و يعلم ما فى البر و البحر و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمت الارض و لا رطب و لا يابس الا فى كتب مبين (٦٢٠) ؛ و كليد خزائن غيب نزد خداست، كسى جز خدا بر آن آگاه نيست، و نيز آن چه در خشكى و درياست همه را مى داند و هيچ برگى از درخت نيفتد مگر كه او آگاه است، و هيچ دانه در زير تاريكى هاى زمين و هيچ ترو خشكى نيست جز آن كه در كتاب مبين (مسطور) است.
و هو الذى يتوفاكم باليل و يعلم ما جرحتم بالنهار (٦٢١) ؛ و اوست خدايى كه چون شب به خواب مى رويد جان شما را نزد خود برده و شما را مى ميراند كردار شما را در روز مى داند.

١٦. از خطبه ١٠٧
و من خطبه له (عليه السلام):
كل شى ء خاضع له، شى ء قائم به، غنى كل فقير، و عز كل ذليل، و قوة كل ضعيف، و مفزع كل ملهوف، من تكلم سمع نطقه، و من سكت علم سره، و من عاش فعليه رزقه، و من مات فاليه منقلبه.
لم ترك العيون فتخبر عنك، بل كنت قبل الواصفين من خلقك، لم تخلق الخلق لوحشة و لا استعملتهم لمنفعة، و لا يسبقك من طلبت، و لا يفلتك من أخذت، و لا ينقص سلطانك من عصاك، و لا يزيد فى ملك من أطاعك، و لا يرد أمرك من سخط قضاءك، و لا يستغنى عنك من تولى عن أمرك.
كل سر عندك علانية، و كل غيب عندك شهادةت أنت الأبد لا أمد لك، و أنت المنتهى لا محيص عنك، و أنت الموعد لا منجى منك الا اليك، بيدك ناصية كل دابة و اليك مصير كل نسمة.
سبحانك ما أعظم ما نرى من خلقك، و ما أصغر عظيمه فى جنب قدرتك، و ما أهول ما نرى من ملكوت، و ما أحقر ذلك فيما غاب عنا من سلطانك، و ما أسبغ نعمك فى النيا، و ما أصغرها فى نعم الآخرة.
اما (عليه السلام) در خطبه ١٠٧ مى فرمايد:
تمام موجودات در برابر خدا تسليم و خاشع اند، و همه قائم به او هستند، خدايى كه بى نياز كننده هر نيازمند، عزت بخش هر ذليل، نيرو دهنده هر ناتوان، و پناه گاه درماندگان است؛ هر كس سخن گويد خدا مى شنود، هر كس ساكت ماند از درونش آگاه است، هر كس زندگى كند رزقش را متعهد است، كس كه بميرد بازگشتش به سوى اوست.
خدايا! چشم ها تو را نديده تا از تو خبر دهد بلكه تو پيش از آن كه آفريده هايت از تو سخن گويند وجود داشته اى، مخلوقات را نه به علت ترس از تنهايى آفريده اى، و آنان را نه براى نفع خويش به كار و تلاش واداشته اى، هر كه را طلب كنى بر تو پيشى نگيرد، و هر كه بگيرى از چنگ تو بيرون نرود، و هر كه تو را نافرمانى كند از سلطنت تو نمى كاهد، و هر كه از تو فرمان برد بر قدرت و ملك تو نمى افزايد. و هر كس از قضاء تو خشمگين باشد امر تو را باز نمى گرداند، و هر كس از فرمانت سر پيچى كند از تو بى نياز نگردد.
هر پنهانى نزد تو آشكار است و هر غيبى پيش تو حاضر است تو وجودى هميشگى هستى كه مدت و نهايت ندارى، تويى منتهى كه از تو عدول و رجوعى نباشد، تو وعده گاهى هستى كه از حكم تو نجاتى جز به وسيله تو نباشد، مهار هر جنبده اى به دست توست، و سرانجام و بازگشت هر جاندارى به سوى تو مى باشد.
اى خدا منزهى تو، چه با عظمت است آفريده هاى تو كه مى نگريم، و چه بسيار كوچك است هر بزرگى در برابر قدرت تو، چه هراس انگيز است آن چه از شكوه و ملكوت تو مى بينيم، و چه حقير و ناچيز است آن چه كه مى بينيم در برابر آن چه كه از آثار قدرت و سلطنت تو از نظر ما پنهان است. چه بسيار گسترده است نعمت هاى تو در دنيا، و چه اندك و كوچك آن در برابر نعمت هاى آخرت.

جهان هستى در برابر خدا خاضع
كل شى ء خاضع له؛ تمام موجودات در برابر خدا تسليم و خاضع اند. در نسخه مصرى اين گونه آمده و صحيح، خاشع له مى باشد، چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده است. خاشع بودن اشياء در برابر خدا به معناى مطيع بودن و تحت اراده و فرمان او بودن است؛ به مانند سجده كردن در برابر خدا. خداى تعالى مى فرمايد: و لله يسجد من فى السموات و الارض طوعا و كرها و ظللهم بالغدو و الأصال (٦٢٢) ؛ و هر كه در آسمان ها و زمين است با همه آثار وجوديش به رغبت و اشتياق و به جبر الزام و شب و روز به طاعت خدا مشغول است.
اولم يروا الى ما خلق الله من سى ء طلله عن اليمين و الشمائل سجدا لله و هم دخرون * و لله يسجد ما فى السموات و ما فى الارض من دابة و الملائكة و هم لا يسكبرون (٦٢٣) ؛ آيا نمى بينند هر موجودى چگونه آثار و اظله خود را به هر جانب مى فرستد و از راست و چپ همه به سجده خدا با كمال فروتنى مشغول اند هر چه در آسمان ها و زمين است از جنبدگان همه بى هيچ تكبر به عبادت خدا مشغول اند.

همه مخلوقات وابسته به خدا
و كل شى ء قائم به؛ و همه اشياء به او هستند. قرآن مى فرمايد:ء افمن هو قائم على كل نفس بما كسبت (٦٢٤) ؛ آيا خدايى را كه نگهبان همه نفوس عالم با آثارشان است (فراموش كردند).
باز مى فرمايد: ان الله يمسك السموات و الارض ان تزولا و لن زالتا ان امسكهما من احد من بعده (٦٢٥) ؛ مققا خدا آسمان ها و زمين را از اين كه نابود شود نگاه مى دارد و اگر رو به زوال نهند گذشته از او هيچ كس آن ها را محفوظ نتواند داشت.
غنى كل فقير؛ خدايى كه بى نياز كننده نيازمندان است. خدايى سبحان مى فرمايد: هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا و لله خزائن السموات و الارض و لكن المنفقين لا يفقهون (٦٢٦) ؛ اين ها همان مردم بدخواه اند كه مى گويند بر اصحاب رسول انفاق مكنيد تا از گرد او پراكنده شوند، در صورتى كه خدا راست گنج هاى آسمان ها و زمين، لكن منافقان درك آن نمى كنند.
باز مى فرمايد: و وجدك عائلا فاغنى (٦٢٧) ؛ خدا تو را فقير يافت پس بى نيازت گرداند.
در آيه ديگرى آمده است: ان ترن انا اقل منك مالا و ولدا؛ فعسى ربى ان يؤتين خيرا من جنتك (٦٢٨) ؛ اگر تو مرا از خود به مال و فرزند كمتر دانى، اميد است خدا مرا بهتر از باغ تو بدهد.
و عز كل ذليل؛ خدا عزت بخش هر ذليل است.
ايبتغون عندهم العزة فان العزة لله جميعا (٦٢٩) ؛ آيا نزد كافران عزت مى طلبند كه عزت همه نزد خداست.
و الله العزة و لرسوله و للمؤمنين و لكن المنفقين لا يعلمون (٦٣٠) ؛ عزت مخصوص خدا و رسول و مؤمنان است، لكن منافقان درك آن نمى كنند.

خدا نيرو بخش ضعيفان و پناهگاه درماندگان
و قوة كل ضعيف؛ خدا نيرو دهنده هر ناتوان است. الم يجدك يتيما فئاوى (٦٣١) ؛ آيا خدا تو را يتيمى نيافت كه در پناه خود جاى داد.
و مفزع كل ملهوف؛ خدا پناهگاه درماندگان است. امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء (٦٣٢) ؛ آيا كيست كه دعاى بيچارگان مضطر را به اجابت مى رساند و رنج و غم آنان را بر طرف مى سازد.
و ما بكم من نعمة فمن الله ثم اذا مسكم الضر فاليه تجأرون (٦٣٣) ؛ و شما بندگان با آن ككه هر نعمت كه داريد همه از خداست و چون بلايى رسد به درگاه او پناه جسته و به او در رفع بلا استغاثه مى كنيد. و گواه بر تمام فقرات ياد شده قول خداوند متعال است كه.فرمايد:
قل اللهم ملك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شى ء قدير * تولج اليل فى النهار و تولج النهار فى اليل و تخرج الحى من الميت و تخرج الميت من الحى المميت من الحى و ترزق من تشاء بغير حساب (٦٣٤) ؛
بگو اى پيغمبر! بار خدايا اى پادشاه ملك هستى تو هر كه را خواهى عزت ملك و سلطنت بخشى و از هر كه خواهى بگيرى و به هر كه خواهى عزت و اقتدار بخشى و هر كه را خواهى خوار گردانى و هر خير و هر نيكويى به دست توست و تنها تو بر هر چيز توانايى. شب را در روز نهان سازى و روز را در پرده شب ناپديد گردانى، و زنده را از مرده و مرده را از زنده برانگيزى، و به هر كه خواهى روزى بى حساب عطا فرمايى.

خدا شنواى سخن و آگاه از درون
و من تكلم سمع نطقه؛ و هر كس سخن گويد خدا مى شنود. اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى صواب من بدون و او است، چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد (٦٣٥) و ابن ميثم و خطى آمده است.
و من سكت علم سره؛ و هر كس ساكت ماند خدا از درونش آگاه است. سواء منكم من اسر القول و من جهر به ومن هو مستحف باليل و سارب بانهار (٦٣٦) ؛ در پيشگاه علم ازلى اين كه شما به سر گوييد يا آشكار و آن كه در ظلمت شب است يا روشنى روز، همه يك سان است.
ان تجهر بالقول فانه يعلم السر و اخفى (٦٣٧) ؛ و اگر به آواز بلند سخن گويى همانا خدا بر (پيدا و) نهان و مخفى ترين امور جهان كاملا آگاه است.
و من عاش فعليه رزقه؛ و هر كس زندگى كند خدا رزق او را متعهد است.
و ما من دابة فى الارض الا على الله رزقها و يعلم مستقرها و مستودعها كل فى كتب مبين (٦٣٨) ؛ هيچ جنبنده زمين نيست جز آن كه روزيش بر خداست و خدا قرارگاه (منزل دائمى) و آرامش گاه (جاى موقت) او را مى داند، و همه احوال خلق در دفتر علم ازلى خدا ثبت است.
و شاعر گفته:
ان الذى شق فمى ضامن للرزق حتى يتوفانى
آن كس كه دهانم را شكافته (مرا نيازمند به غذا آفريده) رزق روزى مرا تا دم مرگ متعهد است.

بازگشت هر جاندارى به سوى خدا
و من مات منقلبه؛ كسى كه بميرد بازگشتش به سوى خداست.
قل يتوفكم ملك الوت الذى و كل بكم ثم الى ربكم ترجعون (٦٣٩) ؛ اى رسول ما به آن ها بگو فرشته مرگ كه مأمور قبض روح شماست جان شما را خواهد گرفت و پس از مرگ به سوى خدا باز مى گرديد.
لم ترك العيون فتخبر عنك؛ خدايا چشم ها تو را نديده تا از تو خبر دهد.
كاف در جمله لم ترك مفعل لم تر است. يعنى اى خدا! تو را چشم هاى سر آن گونه كه اجسام را مى بيند و از كميت و كيفيت آن ها خبر مى دهد نمى بيند.

گواهى عقل ها بر وجود خدا
بل كنت قبل الواصفين من خلقك؛ بلكه تو پيش از آن كه آفريده هايت از تو سخن گويند وجود داشته اى دليل بر اين است كه مخبر از تو قلب هايى است كه غيب ها و ناديدنى ها را مى بيند، نه چشم هايى كه از ديدن امور پنهان قاصراند.

ترس عامل آفرينش نبوده
لم تخلق الخلق لوحشتة؛ مخلوقات را نه به علت ترس از تنهايى آفريده اى.
و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون (٦٤٠) ؛ و جن و انس را نيافريدم مگر براى اين كه مرا پرستش كنند.
و لا استعملتهم لمنفعة؛ و آنان را نه براى نفع خويش به كار و تلاش وا داشته اى.
ما اريد منهم من رزق و ما اريد ان يطعمون * ان الله هو الرزاق ذو القوة المتين (٦٤١)؛ ما از خلق جن و انس و طعام (و هيچ گونه سودى) بر خود نخواستيم همانا روزى بخشنده خلق تنها خداست كه صاحب قوت و اقتدار ابدى است.

۷
توحيد در نهج البلاغه

قدرت لايزال الهى
و لا يسبقك من طلبت؛ هر كه را طلب كنى بر تو پيشى نگيرد. و اذا اراد الله بقوم سوءا فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال (٦٤٢) ؛ و هر گاه خدا اراده كند كه قومى را به بدى اعمالشان عقاب كند هيچ راه دفاعى نداشته و هيچ كس را جز خدا ياراى آن كه آن بلا بگرداند نيست.
ام لهم ءالهة تمنعهم من دوننا (٦٤٣) ؛ آيا براى اين مشركان غير ما خدايانى هست كه بتواند عذاب را از اينان منع كنند.
و لا يفلتك من أخذت؛ و هر كه را بگيرى از چنگ تو بيرون نرود.
لا يفلتك: از دست تو خارج نشود. فاخذنهم اخذ عزيز مقتدر (٦٤٤) ؛ ما هم به قهر و اقتدار خود از آن ها سخت مؤاخذه كرديم.
فحسفنا به و بداره الارض فما كان له من فئة ينصرونه من دون الله (٦٤٥) ؛ پس ما هم او را به خانه اش به زمين فرو برديم و هيچ حزب و جمعيتى جز خدا نتوانست او را يارى كند.
فلو لا ان كنتم غير مدينين * ترجعونها ان كنتم صدقين (٦٤٦) ؛ اگر كارى به دست شما و طبيعت است و شما را آفريننده اى نيست، پس روح را به بدن مرده باز گردانيد اگر راست مى گوييد.
و لا ينقص سلطانك من عصاك؛ و هر كه تو را نافرمانى كند از سلطنت تو نمى كاهد.
و لا يحرنك الذين يسرعون فى الكفر انهم لن يضروا الله شيئا (٦٤٧) ؛ اى پيغمبر! تو اندوهناك مباش كه گروهى به راه كفر مى شتابند، آن ها به خداوند هرگز زيان نرسانند.
يايها الناس انما بغيكم على انفسكم متع الحيوة الدنيا ثم الينا مرجعكم فننبئكم بما كنتم تعملون (٦٤٨) ؛ اى مردم! شما هر ظلم و ستم منحصرا به نفس خويش كنيد، در پى متاع فانى دنيا آن گاه در آخرت كه به سوى ما باز مى گرديد شما را به آنچه مى كرده ايد آگاه مى سازيم.
و لا يزيد فى ملك من أطاعك؛ و هر كه از تو فرمان برد بر قدرت و ملك تو نمى افزايد.
من عمل صلحا فلنفسه و من اساء فعليها و ما ربك بظلم للعبى (٦٤٩) ؛ هر كس كار نيكى كند بر نفع خود و هر كه بد كند بر ضرر خويش كرده است.
و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم (٦٥٠) ؛ هر كه شكر نعمت حق كند شكر به نفع خويش كرده است و هر كس كفران كند، همانا خدا (از شكر خلق) بى نياز (و بر كافر) كريم و مهربان است.
و لا يرد أمرك من سخط قضاءك؛ و هر كس از قضاء تو خشمگين باشد امر تو را باز نمى گرداند. مقصود از امر، امر قدرى است نه تكليفى، يعنى آن چه از قلم تقدير تو گذشته قطعى است و برگشت ندارد. و له اسلم ممن فى السموات و الارض طوعا و كرها (٦٥١) ؛ هر كه در آسمان ها و زمين است خواه و ناخواه مطيع فرمان خداست.
يهب لمن يشاء انثا و يهب لمن يشاء الذكور * او يزوجهم ذكرانا و انثا و يجعل من يشاء عقيما (٦٥٢) ؛ و به هر كه خواهد فرزند دختر و به هر كه خواهد پسر عطا مى كند، يا در يك رحم دو فرزند پسر و دختر را قرار مى دهد و هر كه را خواهد عقيم (نازاينده) مى گرداند.
و لا يستغنى عنك من تولى عن أمرك؛ و هر كس از فرمانت سرپيچى كند از تو بى نياز نگردد.
مقصود از امر در اين جا امر تشريعى است، و به همين جهت نفرموده است عنه (تكرا لفظ امر شاهد بر تعدد معناى مراد است). و اذا الانسن الضر دعانا لجنبه او قاعدا او قائما فلما كشفنا ضره مركان لم يدعنا الى ضر مسه (٦٥٣) ؛ و هر گاه آدمى به رنج و زيانى در افتد همان لحظه به هر حالت باشد از نشسته و خفته و ايستاده فورا ما را به دعا مى خواند، آن گاه كه رنج و زيانش بر طرف شود باز مى گردد كه گويى هيچ ما را براى دفع ضرر و رنج خود نخوانده.
و ما بكم من نعمة فمن الله ثم اذا مسكم الضر فاليه تجئرون * ثم اذا كشف الضر عنكم اذا فريق منكم بربهم يشركون (٦٥٤) ؛ شما بندگان با آن كه هر نعمت كه دارد همه از خداست و چون بلايى رسد به درگاه او پناه جسته و به او در رفع بلا استغاثه مى كنيد، باز وقتى كه بلا را از سر شما رفع كرد گروهى از شما به خداى خود شك مى آوريد.

علم نا متناهى خدا
كل سر عندك علانية؛ هر پنهانى نزد تو آشكار است. الا انهم يثون صدورهم ليستخفوا منه الا حين يستغشون ثيابهم يعلم ما يسرون و ما يعلنون انه عليم بذات الصدور (٦٥٥) ؛ آگاه باشيد كه آنان (يعنى منافقان امت) روى دل ها مى گردانند تا خود را از او پنهان دارند آگاه باش كه هر كه سر در جامه هاى خود بپيچند خدا هر چه پنهان يا آشكار كنند همه را مى داند كه او بر درون دل ها محققا آگاه است.
و كل غيب عندك شهادة؛ و هر غيبى پيش تو حاضر است. علم الغيب و الشهدة و هو الحكيم الخبير (٦٥٦) ؛ خدا داناى نهان و آشكار خلق است، و هم او به تدبير خلق دانا و بر همه چيز عالم آگاه است.

وجود خدا ابدى و سرمدى
انت الأبد؛ تو وجودى هميشگى هستى. يعنى وجود تو ابدى و جاودان است.
لا أمد لك؛ كه مدت و نهايت ندارى. امد: نهايت و پايان. بمانند مخلوقات كه داراى نهايت اند، حتى آسمان و زمين و خورشيد و ماه.
ابن ابى الحديد آورده: جمله أنت الأبد فلا أمد لك گفتارى است بلند مرتبه و گران قدر كه جز راسخين در علم آن را درك نمى كنند و در آن شمه اى از گفتار رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است كه فرموده: لا تسبو الدهر فان الدهر هو الله (٦٥٧)
؛ روزگار را ناسزا نگوييد، زيرا روزگار خداست.
و نيز در مناجات حكما پرتوى از آن هست كه گويند: أنت الأزل السرمد، و أنت الأبدى الذى لا ينفذ (٦٥٨) ؛ اى خدا! تويى ازلى و بدون آغاز، و تويى هميشگى و جاودان كه هيچ گاه تمام نمى شود.
مؤلف: ولى اين معنا مورد اشكال است، زيرا ماديين آفرينش موجودات را به دهر نسبت مى دهند و از خدا به دهر تعبير مى كنند؛ يعنى مى گويند دهر و مقصودشان خداست.
و اما لفظ ابد هيچ كس افعال خدا را به نسبت نداده است. و اما نهى از ناسزاگويى به دهر كه در آن خبر آمده بدان سبب است كه مردم هر گاه حادثه ناگوارى برايشان رخ دهد آن را به دهر نسبت مى دهند و روزگار را سب مى كنند با اين كه ريشه و اساس و مبدأ پديده اى خداست.و اما گفتارى را كه به حكما نسبت داده حجيت و اعتبار آن ثابت نيست، با اين كه اگر مأخوذ از كلام اما (عليه السلام) باشد در آن مجاز گويى به كار رفته، و اصل آن الى الأبد است.
و أنت المنتهب لا محيص عنك؛ تويى منتهى كه از تو عدول و رجوعى نيست. لا محيص: چاره و عدولى نيست. و ان ربك المنتهى (٦٥٩) ؛ و كار خلق عالم به سوى خدا منتهى مى شود.
و أنت الموعد لا منجى منك ال اليك؛ تو وعده گاهى هستى كه از حكم تو نجاتى جز به وسيله تو نباشد. مقصود از موعد در اين جا روز قيامت است. اين جمله با اين تفصيل تنها در نسخه مصرى آمده. و در نسخه ابن ميثم و خطى لفظ الا اليك نيست و ابن ميثم آن را در شرح گفتار آورده است. و گويا آن را از ابن ابى الحديد اخذ كرده است. (٦٦٠)
در هر حال، اصل در اين فراز آيه شريفه است: و ظنوا ان لا ملجا من اله الا اليه (٦٦١)؛ و دانستند كه از غضب خدا جز به لطف او ملجا و پناهى نيست.
زيرا مفاد آيه همان فرمايش امام (عليه السلام) است، پس همان گونه كه ملجأ و پناه گاهى غير خدا نيست همچنين منجى و راه نجاتى جز او نمى باشد.
بيدك ناصية كل دابة؛ مهار هر جنبنده اى به دست توست. ما من دابة الا هو ءاخذ بناصيتها ان ربى على صرط مستقيم (٦٦٢) ؛ زمام اختيار هر جنبنده به دست مشيت اوست و البته (هدايت) پروردگار به راه راست خواهد بود.
و اليك مصير كل نسمة؛ و بازگشت هر جاندارى به سوى توست. نسمه: صاحب روح يا صاحب نفس (موجود زنده). اليه مرجعكم جميعا (٦٦٣) ؛ بازگشت شما همه به سوى خداست.

عظمت مخلوقات خدا
سبحانك ما أعظم ما نرى من خلقك؛ اى خدا! منزهى تو، چه با عظمت است آفريده هاى تو كه مى نگريم.از آسمان و زمين و مهر و ماه و ستارگان و كوه ها، و درياها و نهرها و حوش و طيور.
و ما أصغر عظيمه فى جنب قدرتك؛ و چه بسيار كوچك است هر بزرگى در برابر قدرت تو.
در نسخه مصرى عظمه آمده ولى صحيح عظيمه مى باشد، چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى (٦٦٤) آمده است. قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل أن تنفد كلمات ربى و لو جئنا بمثله مددا (٦٦٥) ؛ (اى رسول ما به امت) بگو كه اگر دريا براى نوشتن كلمات پروردگار من مركب شود پيش از آن كه كلمات الهى به آخر رسد دريا خشك خواهد شد هر چند دريايى ديگر باز ضميمه آن كنند.
ان يشأ يذهبكم و يأت بخلق جديد و ما ذلك على الله بعزيز (٦٦٦) ؛ اگر خدا بخواهد شما جنس بشر همه را نابود مى سازد و خلقى ديگر از نو مى آفريند، و اين كار اصلا بر خدا دشوار نيست.
در خبر است مردى نزد آن حضرت آمده گفت: آيا خدا قادر است كه زمين را درون تخم مرغى جا داده به طورى كه نه زمين كوچك و نه تخم مرغ بزرگ شود؟ امام (عليه السلام) به او فرمود: واى بر تو خدا هيچ گاه به عجز و ناتوانى وصف نمى شود و چه كسى تواناتر از خدايى كه به زمين لطافت بخشيد يا تخم مرغ را بزرگ كند. (٦٦٧)
و ما أهول ما نرى من ملكوتك و ما أحقر ذلك فيما غاب عنا من سلطانك؛ چه هراس انگيز است آن چه از شكوه ملكوت تو مى بينيم، و چه حقير است آن چه مى بينيم در برابر آن چه كه از آثار قدرت و سلطنت تو از نظر ما پنهان است. الله الذى خلق سبع سموت و من الارض مثلهن يتنزل الامر بينهن لتعلموا ان الله على كل شى ء قدير و ان الله قد احاط بكل شى ء علما (٦٦٨) ؛ خدا آن كسى است كه هفت آسمان را آفريد و مانند آن آسمان ها از (هفت طبقه) زمين خلق فرمود و امر نافذ خود را در بين هفت آسمان و زمين نازل كند تا بدانيد كه خدا بر هر چيز توانا و به احاطه علمى بر همه امور آگاه است.
له ما فى السموت و ما فى الارض و مابينهما و ما تحت الثرى (٦٦٩) ؛ هر چه در آسمان و زمين است و بين آن يا زير كره خاك موجود است همه ملك خداست.
وسع كرسيه السموات و الارض و لا يئوده حفظهما و هو العلى العظيم (٦٧٠) ؛ علم خدا از آسمان ها و زمين فراتر، و نگهبانى زمين و آسمان بر او آسان و بى زحمت است چه او داناى بزرگوارى و تواناى با عظمت است.
قل من رب السموات السبع و رب العرش العظيم سيقولون لله (٦٧١) ؛ به آن ها بگو پروردگار آسمان ها هفت گانه و خداوند عرش بزرگ كيست، جواب دهند خداست.
و ينزل من السماء من جبال فيها من برد فيصيب به من يشاء و يصرفه عن من يشاء يكاد سنا برقه يذهب بالابصار (٦٧٢) ؛ و نيز جبال آسمان تگرگ فرو بارد كه آن به هر كه خدا بخواهد اصابت كند و از هر كه بخواهد باز دارد، و روشنى برق چنان بتابد كه خواهد روشنى ديده ها را از بين برد.

سبحان الله از آثار عظمت پروردگار
در كتاب فقيه در باب وصف نماز آمده: خواندن تسبيح در دو ركعت آخر نماز (ركعت سوم و چهارم) افضل از خواندن حمد و سوره است؛ زيرا هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در دو ركعت آخر نماز بود به ياد آثار عظمت خدا كه ديده بود افتاد پس ترسيد و گفت: سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر؛ و بدان سبب تسبيح افضل از قرائت گرديد. (٦٧٣)
و ما أسبغ نعمك فى الدينا؛ چه بسيار گسترده است نعمت هاى تو در دنيا. ما أسبغ: چه كامل و تمام است. و اسبع عليكم نعمه ظهرة و باطنة (٦٧٤) ؛ ... و نعمت هاى ظاهر و باطن خود را براى شما فراوان فرموده.
و ما أصغرها فى نعم الآخرة؛ و چه كوچك اند در برابر نعمت هاى آخرت.
در نسخه مصرى فى نعيم آمده ولى صواب:: فى نعم است، چنانچه در سه نسخه ديگر آمده. (٦٧٥)
فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين جزاء بما كانوا يعلمون (٦٧٦) ؛ هيچ كس نمى داند كه پاداش نيكوكاريش چه نعمت و لذت هاى بى نهايت است كه روشنى بخش ديده است در عالم غيب بر او ذخيره شده است.
و در خبر آمده: در ميان بهشت نعمت هايى هست كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و در خاطر هيچ كس خطور نكرده است. به راستى كه نعمت پايين ترين افراد بهشتى هفتاد برابر تمام نعمت هاى دنياست. (٦٧٧)

١٧. از خطبه ١٣١
و من كلام له (عليه السلام):
و انقادت له الدينا و الآخرة بأزمتها، و قذفت اليه السماوات و الأرضون مقاليدها، و سجدت له بالغدو و الآصال الآشجار الناضرة، و قدحت له من قضبانها النيران المضيئة، و آتت أكلها بكلماته الثمار اليانعة.
گفتارى است از آن حضرت (عليه السلام) كه فرموده:
دنيا و آخرت فرمانبردار خدا و زمام امورشان در دست قدرت اوست، آسمان ها و زمين ها كليدهاى خود را به او تسليم نموده اند، درختان سر سبز هر صبح و شب در برابر عظمتش سجده مى كنند، و به فرمانش از شاخه هاى آن ها آتش روشنى بخش شعله ور مى شود و به اراده و امر او ميوه هاى خوردنى و رسيده مى دهند.

زمام امور دنيا و آخرت در دست خدا
و انقادت له الدينا و الآخرة بأزمتها؛ دنيا و آخرت فرمانبردار خدا و زمام امورشان در دست قدرت اوست. بمانند فرمانبردار بودن اسبان سوارانشان به وسيله افسار آن ها كه در دست ايشان مى باشد. اما مطيع بودن دنيا براى خدا با زمام هايش از اين روست كه او در وصف خويش فرموده: قل اللهم ملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شى ء قدير (٦٧٨) ؛ بگو پيغمبر! بار خدايا اى پادشاه ملك هستى تو هر كه را خواهى عزت ملك و سلطنت بخشى و از هر كه خواهى بگيرى، و به هر كه خواهى عزت و اقتدار بخشى، و هر كه را خواهى خوار گردانى، هر خير و نيكويى به دست توست و تنها تو بر هر چيز توانايى.
و اما فرمانبردار بودن آخرت براى خداى تعالى پس روشن تر و آشكار ترست، زيرا هيچ كس در آن روز جز خدا اختيار و قدرتى ندارد. لمن الملك اليوم لله الواحد القهار (٦٧٩) در آن روز سلطنت عالم با كيست، با خداى قاهر منتقم يكتاست.
يوم لا تملك نفس لنفس شيئا و الامر يومئذ لله (٦٨٠) ؛ آن روز هيچ كس براى كسى قادر بر هيچ كارى نيست، و تنها حكم و فرمان در آن روز با خداست.
و حشعت الاصوات للرحمن فلا تسمع الا همسا * يومئذ لا تنفع الشفعة الا من اذن له الرحمن و رضى له قولا * يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون به علما * و عنت الوجوه للحى القيوم و قد خاب من حمل ظلما (٦٨١) ؛ و صداها پيش خداى رحمان خاشع و خاموش گردد كه از هيچ كى جز زير لب و آهسته صدايى نخواهى شنيد، و در آن روز شفاعت هيچ كس سود نبخشد جز آن كس كه خداى رحمان به او رخصت شفاعت داده و سخنش پسند او گرديده و خدا به علم ازلى بر همه آينده و گذشته خلايق آگاه است و خلق را هيچ به او احاطه و آگاهى نيست، و بزرگان عالم همه در پيشگاه عزت آن خداى حى توانا ذليل و خاضع اند و در آن روز هر كه بار ظلم و ستم به دوش دارد سخت زبون و زيان كار است.
و قذفت اليه السماوات و الأرضون مقاليدها؛ و آسمان ها و زمين ها كليدهاى خود را به او تسليم نموده اند. قذفت: انداخت. مقاليد جمع مقلد: كليد. و اصل در اين تعبير قول خداى تعالى است: له مقاليد السموت و الارض (٦٨٢) ؛ و كليدهاى خزائن آسمان ها و زمين از براى خداست.
انداختن و تسليم نمودن آسمان و زمين كليدهايشان را به خداى تعالى كنايه زيبايى است از كمال سيطره و تسلط خداوند بر آسمان و زمين، بمانند خانه اى كه كليدش در دست شخصى باشد كه هر وقت بخواهد آن را مى گشايد و هر وقت بخواهد قفل مى كند، پس هر گاه خدا بخواهد آسمان مى بارد و هر وقت بخواهد نمى بارد، و هر وقت بخواهد زمين سر سبز مى شود و هر وقت اراده كند خشك مى گردد. خداى تعالى در داستان حضرت نوح (عليه السلام) در آغاز آن مى فرمايد: ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر * و فجر نا الارض عيونا فالتقى الماء على امر قد قدر (٦٨٣) ؛ ما هم درهاى آسمان گشوديم و سيلابى از آسمان فرو ريختيم، و در زمين چشمه ها جارى ساختيم تا آب آسمان و زمين با هم به طوفانى كه مقدر حتمى بود اجتماع يافت.
و در پايان آن مى فرمايد: و قيل يارض ابلعى ماءك و يسماء اقلعى... (٦٨٤) ؛ و به زمين خطاب شد كه فورا آب را فرو برد، و به آسمان امر شد كه باران را قطع كرد... .
در تمام نسخه هاى نهج البلاغه عبارت متن با لفظ بأزمتها و مقاليدها (٦٨٥) آمده و ظاهرا در آن تصحيف رخ داده، و اصل بأزمتهما و مقاليد هما - با ضمير تثنيه - است كه مرجع ضمير در اول: الدنيا و الآخرة و در دوم: السماوات و الآرضون باشد. و اگر در دوم چنين تأويل شود كه سماوات و ارضون به لفظ جمع اند. ولى در اول قابل تأويل نيست، زيرا لفظ دنيا و آخرت مفرد بوده و در معناى جمع هم نيستند تا به لحاظ معنا از آن ها به لفظ جمع تعبير شود، مانند آيه شريفه هذان خصمان اختصموا فى ربهم (٦٨٦) با اين كه در مورد دوم: (سماوات و ارضون) نيز معمولا با لفظ تثنيه تعبير مى شود، مانند قول خداى تعالى: او لم ير الذين كفروا ان السموات و الارض كانتا رتقا ففتقنهما (٦٨٧) - ضمير تثنيه ففتقنا هما به سماوات و ارض بر مى گردد -.
و سجدت له بالغدو و الآصال الأشجار الناضرة؛ و درختان سر سبز هر صبح و شب در برابر عظمتش سجده مى كنند. غدو جمع غدو بر وزن فعل است، چنانچه ليث گفته، و جمع ديگر آن غدوات است، و اما غدايا در قول عرب كه گويند: انى لآتيه بالغدايا و العشايا؛ من هر صبح و شب به نزد او مى آيم. پس تنها در صورت همراه بودن با عشايا جمع استعمال مى شود.
آصال جمع: اصيل به معناى زمان پس از عصر تا مغرب است.
و در قرآن مجيد لفظ اصيل در تمام موارد همراه با لفظ بكرة و آصال همراه با غدو به كار رفته است، هم چنان كه دو تاى اول پيوسته نكره استعمال شده كه فرموده است: بكرة و اصيلا و دو تاى اخير معرفه كه فرموده: بالغدود و الآصال. و دو تاى اول در چهار مورد از قرآن آمده (سوره هاى فرقان، احزاب، فتح و دهر (٦٨٨) ). و دوم در سه مورد: (اعراف، رعد و نور (٦٨٩)
الأشجار الناضرة يعنى درختان زيبا و سبز و خرم، و درختان زيبا و باطراوت اگر چه بسان ديگر موجودات جهان هستى هميشه در حال سجده و خضوع براى خداى تعالى هستند، كه خداى تعالى فرموده: الم تر ان الله يسجد له من فى السموات و من فى الارض و الشمس و القمر و النجوم و الجبال و الشجر و الدواب و كثير من الناس (٦٩٠) ؛ آيا (به چشم بصيرت) مشاهده نكردى كه هر چه در آسمان ها و در زمين است و خورشيد و ماه و ستارگان و درختان و جنبندگان و بسيارى از مردم همه (با كمال شوق) به سجده خدا (و اطاعت او) مشغول اند.
ولى امام (عليه السلام) در اين فراز سجده كردن آن ها را براى خدا مقيد به هنگام صبح و عصر نموده بدين جهت كه مقصود از سجده در اين مورد سجده و كرنش خاصى است كه همان ظهور و آشكارى طراوت و صفا و شميم دلنشين آن ها در اين دو زمان است، نه سجود عام كه مقصود از آن داخل بودن در تحت فرمان خدا و قانون و مقررات نظام هستى است كه خداى عز و جل از موجودات اراده فرموده است.
و قدحت له من فضبانها النيران المضيئة؛ و به فرمان خدا از شاخه هاى آن ها آتش روشنى بخش شعله ور مى شود. قدحت به لفظ مجهول است، مأخوذ از قدحت النار يعنى بر افروختم آتش را. له يعنى به خاطر فرمان و امر خدا. قضبان جمع قضيب: شاخه، و نيران جمع نار: آتش. افرءيتم النار التى تورون * ءانتم انشأتم شجرتها ام نحن المنشئون * نحن جعلناها تذكرة و متاعا للمقوين (٦٩١) ؛ آيا آتش كه روشن مى كنيد مى نگريد، آيا شما درخت آن را آفريديد يا ما آفريديم؟ ما آن آتش را خلق كرديم و مايه پند (و عبرت) مسافران كوه و بيابان گردانيديم كه براى مايحتاج خود به كار مى برند.
الذى جعل لكم من الشجر الاخضرا نارا فاذا انتم منه توقدون (٦٩٢) ؛ آن خدايى كه از درخت سبز براى انتفاع شما آتش قرار داده تا وقتى (كه خواهيد) بر افروزيد.
و آتت أكلها بكلماته الثمار اليانعة؛ و به اراده امر خدا ميوه هاى خوردنى و رسيده مى دهند.
آتت: عطا مى كنند. أكلها: خوردنى اش را، مفعول مقدم است. اليانعة رسيده. و ينع المثر يعنى هنگام رسيدن و چيدن ميوه. خداى تعالى فرموده: انظروا الى ثمره اذا اثمر وينعه ان فى ذلكم اثمر وينعه ان فى ذلكم لقوم يؤمنون (٦٩٣) ؛ در آن باغ هاى هنگامى كه ميوه آن پديد آيد و برسد به چشم تعقل بنگريد كه در آن آيات و نشانه هاى قدرت خدا براى اهل ايمان آشكار است.
و لفظ بكلماته در فرمايش امام (عليه السلام) اشاره است به قول خداى تعالى: تؤتى اكلها كل حين باذن ربها (٦٩٤) ؛ آن درخت زيبا به اذن خدا همه اوقات ميوه هاى مأكول و خوش دهد.

فرازهايى از مناجات انجيلى امام سجاد (عليه السلام)
و نظير اين فقرات خطبه است گفتار از سلاله پاك آن حضرت، امام زين العابدين (عليه السلام) كه در مناجات انجيلى خود مى فرمايد: فسبحت له السماوات و أكنافها، و الأرض و أطرافها، و الجبال و أعراقها، و الشجر و أغصانها... (٦٩٥) ؛ تسبيح گوى خداست آسمان ها و كناره هاى آن ها، و زمين و اطرافش، و كوه ها و ريشه هاى آن ها، و درختان و شاخه هاى آن ها، و درياها و ماهيان آن ها، و ستارگان در محل طلوع خود، و باران ها در محل فرودشان، و حيوانات وحشى زمين و درندگانش، و روييدنى هاى درياها و امواج آن ها، و آب هاى شيرين و تلخ، و وزش بادها و گردبادها، و هر آن چه كه قابل توصيف و نام گذارى يا به فكر آمده داراى تعريف باشد، يا جسم و اندازه داشته باشد، يا به عرض و جوهر نسبت داده شود از اشياء بسيار كوچك يا بسيار بزرگ، همه در برابر خدا مقربه و خاشع و معترف به وحدانيت او، و فرمانبردار و اجابت كننده دعوت او، و خاضع و متضرع و متواضع در برابر مشيت و اراده او هستند .

١٨. خطبه ١٥٠
و من كلام له (عليه السلام):
الحمد لله الدال على وجوده بخلقه، و بمحدث خلقه على أزايته، و باشتباههم على أن لا شبه له، تستلمه المشاعر، و لا تحجبه السواتر، لا فتراق الصانع و المصنوع، و الحاد و المحدود، و الرب و المربوب.
الأحد لا بتاويل عدد، و الخالق لا بمعنى حركة و نصب، و السميع لا بأداة، و البصير لا بتفريق آلة، و الشاهد لا بمماسة، و البائن لا بتراخى مسافة، و الظاهر لا بروية، و الباطن لا بلطافة، بان الأشياء بالقهر لها و القدرة عليها، و بانت الأشياء منه بالحضوع له و الرجوع اليه.
من وصفه فقد حده، و من حده فقد عده، و من عده فقد أبطا أزله، و من قال كيف فقد استوصفه، و من قال أين فقد حيزه.
عالم اذ لا معلوم و رب اذ لا مربوب و قادر اذ لا مقدور.
امام (عليه السلام) در گفتار ١٥٠ مى فرمايد:
ستايش مخصوص خدايى است كه آفريده هايش بر وجود او دلالت دارد، و حادث بودن و تغيير يافتن آن ها بر ازلى بودنش، و شباهت داشتن آن ها به يكديگر بر اين كه او شبيه ندارد، خدايى كه حواس او را درك نمى كنند، و پرده ها او را نمى پوشانند، زيرا صانع و مصنوع، و محدود كننده و محدود شونده، و پرورش يابنده با هم تفاوت دارند.
خدا يكى است، نه يك عددى، آفريننده است نه با حركت و تحمل زحمت، شنواست نه به وسيله دستگاه سامعه، بيناست نه با نگاه ها و برگرداندن حدقه چشم، همه جا حاضر است ولى نه با تماس و اتصال با اشياء، از اشياء جداست ولى نه اين كه با آن ها فاصله داشته باشد، آشكار است نه با ديدن چشم، پنهان است نه بر اثر لطافت و ريزى، از اشيا جداست با غلبه داشتن و قدرت كامل بر آن ها، موجودات از او جدا هستند با خضوع در برابر او و بازگشتن به سويش.
كسى كه خدا را وصف كند او را محدود نموده، و كسى كه او را محدود كند او را به شماره آورده، و كسى كه او را به شمارش آورد ازلى بودن او را ابطال نموده، و كسى كه بگوييد خدا چگونه است از صفت او پرسيده، و كسى كه بگويد كجاست براى او مكان قرار داده است.
خدا داناست آن گاه كه معلوم وجود نداشت. پروردگارست آن گاه كه پرورده اى نبود، قادر است آن گاه كه مقدور تحت قدرتى نبود.

بررسى سند خطبه
مؤلف: اين خطبه را شيخ كلينى (رحمه الله تعالى عليه) در كافى به سندى از اما صادق (عليه السلام) از امير المؤمنين (عليه السلام) نقل كرده، و نيز به سندى ديگر از امام كاظم (عليه السلام) از امير المؤمنين (عليه السلام).
و شيخ صدوق (رحمه الله تعالى عليه) در توحيد آن را از حضرت رضا (عليه السلام) از امير المؤمنين (عليه السلام) نقل كرده است. اما شيخ كلينى (رحمه الله تعالى عليه) در اسناد اول خود آورده: از على بن محمد، از سهل، از شباب صيرفى، از على بن سيف، از اسماعيل بن قتيبه كه گويد: من و عيسى شلقان بر امام صادق (عليه السلام) وارد شديم، آن حضرت (عليه السلام) فرمود:: شگفت از مردى كه به امير المؤمنين (عليه السلام) چيزى نسبت مى دهند كه او هرگز چنان چيزى نفرموده است. آن حضرت، در كوفه براى مردم خطبه خواند و فرمود: الحمد لله الملهم عباده حمده، و فاطرهم على معرفة ربوبيته، الدال على وجوده بخلقه، و بحدوث خلقه على أزله... (٦٩٦) . و سپس آورده: همين خطبه را محمد بن حسين از صالح بن حمزه از فتح بن عبد الله مولى (برده آزاد شده) بنى هاشم نقل كرده كه گويد: به حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) نامه نوشتم و راجع به توحيد مطالبى از او پرسيدم: پس آن حضرت (عليه السلام) به خط خود نوشت: الحمد لله الملهم عباده حمده... و مانند آن چه كه در روايت سهل آمده تا جمله و قمع وجوده جوائل الأوهام نقل شده كرده است. (٦٩٧)
و شيخ صدوق (رحمه الله تعالى عليه) از دقاق از اسدى از بر مكى از على بن عباس بن جعفر بن محمد اشعرى از فتح بن يزيد جرجانى نقل كرده كه گفت: به حضرت اما رضا (عليه السلام) نامه نوشتم و راجع به توحيد مطالبى از او پرسيدم، حضرت به خط خود به من نوشت - جعفر مى گويد: فتح نامه را به من داد و من آن را خواندم كه به خط اباالحسن (عليه السلام) نوشته بود: الحمد لله الملهم عباده... (با اندك تفاوتى با روايت قبل (٦٩٨).
الحمد لله الدال على وجوده بخلقه و بمحدث خلقه على أزليته و باشتباههم على أن لا شبه له؛ ستايش مخصوص خدايى است كه آفريده هايش بر وجود او دلالت دارد، و حادث بودن و تغيير يافتن آن ها بر ازلى بودنش، و شباهت آن ها به يكديگر بر اين كه او را شبيهى نيست.
امام (عليه السلام) در اين فراز، نخست بر اصل وجود خداى تعالى و سپس بر ازلى بودنش و آن گاه بر نفى شبيه از براى او استدلال نموده است.

مصنوع نيازمند صانع است
امام صادق (عليه السلام) فرموده: مصنوعات جهان ناچار بايد صانع داشته باشند. زيرا مصنوع اند، و آن صانع نه خودشان مى تواند باشد و نه كسى كه در تركيب و ساختمان وجود و حدوث و انتقال از كوچكى به بزرگى، و از سياهى به سفيدى و از قوت به ضعف مانند ايشان باشد. (٦٩٩)
لا تستلمه المشاعر؛ خدايى كه حواس او را درك نمى كنند. لا تستلمه مأخوذ است از استلم الحجر: سنگ را با كف دست مسح نمود. مشاعر: حواس ظاهر كه عبارتند از شنوائى، بينايى، چشايى، بويايى و لامسه.
شاعر گفته:
و الرأس مرتفع فيه iiمشاعره يهدى السبيل له سمع و عينان
(٧٠٠)
سر آدمى بر فراز بدن او قرار گرفته مركز حواس او بوده راهنماى راه راست، داراى گوش و چشم.
و لا تحجبه السواتر؛ و پرده ها او را نمى پوشانند. آن چنان كه پرده هاى كعبه، خانه كعبه را مى پوشانند.
لا فتراق الصانع و المصنوع؛ زيرا صانع و مصنوع با هم تفاوت دارند. به همين جهت ممكن نيست در صانع حواسى باشد حواس مصنوعين.
و الحاد و المحدود و الرب و ژ؛ و (هم چنين) محدود كننده و محدود شونده و پرورش دهنده و پرورش يابنده. از اين رو محال است كه پوشش ها او را بپوشانند آن گونه كه اشياء محدود و مربوب را مى پوشانند.
الأحد لا بتأويل عدد؛ خدا يكى است، نه يك عددى. اين گونه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى (٧٠١) آمده، و اما آن چه كه در نسخه مصرى الأحد بلا تأويل عدد آمده غلط است.

نسبت يك دادن به خدا
در خبر آمده: مردى اعرابى در روز جنگ جمل برخاست و به امير المؤمنين (عليه السلام) گفت: آيا مى گويى خدا يكى است - تا آن جا كه اما (عليه السلام) به او فرمود: - نسبت يگانگى به خداوند چهار قسم است، دو قسم ديگر ناروا. اما آن دو كه روا نيست، يكى نسبت يك است كه در برابر دو مى باشد، و وجه ناروايى اش اين است كه خدا دو ندارد و در باب اعداد يكى كه دو ندارد داخل در اعداد نبوده به آن يك گفته نمى شود. (٧٠٢) و اما تعبيرى كه در دعاى صحيفه آمده: لك يا الهى وحدانيه العداد. مقصود اين است كه از لفظ اعداد تنها عدد يك بر خدا اطلاق مى شود، اگر چه اين اطلاق هم به معناى (يك) عددى نمى باشد بلكه به معناى اين است كه او ثانى ندارد (يعنى غير او چيزى نيست (٧٠٣) ). و اما اشكالى كه ابن سينا بر تعريف مشهور راجع به موضوع علم حساب كه گفته اند: (عدد حاصل در ماه است) گرفته؛ به اين كه حسابگر از عدد موجودات غير مادى نيز بحث مى كند، زيرا عدد عارض مجردات مانند عقول و نفوس و ذات واجب هم مى شود البته اگر بگوييم يك از اعداد است، (٧٠٤) خطايى است از او (زيرا نسبت دادن (يك) عددى به خدا نارواست)، بمانند بسيارى از اشتباهات او در باب اصول دين.
و الخالق لا بمعنى حركة و نصب؛ خدا آفريننده است، نه با حركت و تحمل زحمت.
نصب: رنج و تعب. انما امره اذا اراد شيئا يقول له كن فيكون (٧٠٥) ؛ فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزى را كند به محض اين كه گويد موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد.

شنيدن و ديدن خدا به نفس ذات است
و السميع لا بأداة؛ شنواست، نه با دستگاه سامعه. مقصود از اداة گوش و دستگاه سامعه است.
و البصير لا بتفرق آله؛ و بيناست، نه با نگاه ها برگرداندن حدقه چشم.
اين كه در نسخه مصرى و البصير بلا تفريق آمده خطا است.
شيخ كلينى (رحمه الله تعالى عليه) در كافى اين دو فقره را چنين نقل كرده: البصير لا بأداة و السميع لا بتفريق آلة (٧٠٦) ؛ خداوند بيناست نه با وسيله، و شنواست نه با گردانيدن دستگاه سامعه. ولى ظاهرا تعبيرى كه در اين جا آمده صحيح است، زيرا موافق با تعبير توحيد صدوق (رحمه الله تعالى عليه) است. (٧٠٧)
گذشته از اين كه گردانيدن دستگاه سامعه به هنگام شنيدن معنا ندارد؛ به خلاف چشم زيرا انسان به هنگام ديدن اشياء حدقه چشم را گاهى به طرف اين شى ء و زمانى به آن شى ء مى گرداند، ولى در مورد شنيدن اگر چه گاهى به اين صدا و زمانى به صداى ديگر گوش مى دهد اما با گردانيدن دستگاه سامعه نيست.
ابن ابى الحديد آورده: مقصود از تفريق آلة در مورد ابصار شعاعى است كه به اعتبار آن يكى از ما مبصر (بيننده) مى شود، زيرا قائلين به شعاع مى گويند: به واسطه شعاع نورى كه از چشم خارج مى شود يا در خارج حادث مى گردد و به مرئى رسيده سپس به سوى چشم باز مى گردد ديدن انجام مى گيرد، بنابراين هر جسمى كه از آن شعاع بر آن بيفتد ديده مى شود. (٧٠٨)
مؤلف: ولى بنا بر تفسيرى كه ما براى اين گفتار امام (عليه السلام) بيان داشتيم لازمه اش صحت نظريه خروج شعاع نبوده بلكه اصح نظريه انطباع (٧٠٩) است، و گواه بر آن اخبارى است كه دلالت دارد بر اين كه خداى تعالى جهان را با آن همه بزرگى در سياهى چشم به قدر دانه عدسى است داخل نموده است. (٧١٠)

حضور و جدا بودن از اشياء
و الشاهد لا بمماسة؛ همه جا حاضر است ولى نه با تماس و اتصال با اشياء. يعنى خداوند اشياء را مى بيند و همه در محضر او حاضرند ولى نه با تماس با آن ها بلكه با آگاهى و احاطه اى كه بر آن ها دارد.
و البائن لا بتراخى مسافة؛ از اشياء جداست، نه اين كه با آن ها فاصله داشته باشد.
البائن: دور. تراخى وزن تفاعل است از رخو: نرمى، در برابر صعب سختى، و مقصود از تراخى در اين جا دورى است كه گويند: تراخى السماء در موردى كه آمدن باران طول كشد. و اصل در مسافت (سفت الشى ء) است يعنى بوييدم آن چيز را. در قديم چنان بوده كه هر گاه راهنماى راه در بيابان راه گم مى كرد مقدارى از خاك زمين بر مى داشت و مى بوييد تا بداند بر راه است يا بيراهه مى رود.
رو به گفته: اذا الدليل استاف أخلاص الطرق (٧١١) ؛ هنگامى كه راهنماى راه خصوصيات راه ها را ببويد.
و سپس به علت كثرت استعمال دورى را مسافت ناميدند. و اصطلاح مسافت در مورد شكسته شدن نماز بيست و چهار ميل است.
و الظاهر لا بروية؛ آشكار است، نه اين كه با چشم ديده شود. يعنى خدا ظاهر و آشكار است نه مانند آشكارى ساير اشياء كه به چشم ديده مى شود.
و الباطن لا بلطافة؛ پنهان است، نه بر اثر لطافت و ريزى. يعنى به مانند نهانى ديگر اشيا.
بان من الأشياء بالقهر لها و القدرة عليها؛ از اشيا جداست با غلبه داشتن و قدرت كامل بر آن ها. (بان): مفصل و جدا گرديد. اين جمله تفسير و شرح جمله سابق است كه فرموده: البائن لا بتراخى مسافة.
و بانت الأشياء منه بالخضوع له و الرجوع اليه؛ موجودات از او جدا هستند با خضوع در برابر او و بازگشت به سويش. اين جمله تمام كننده جمله قبل است، زيرا در صورتى كه خداى تعالى از اشياء جدا باشد، اشياء نيز از او جدا هستند، ولى اين جدايى بسان جدايى اشياء از يكديگر نيست.

توصيف خدا ناممكن
من وصف فقد حده؛ كسى كه خدا را وصف كند او را محدود نموده است.و خدا حد ندارد.
و من حده فقد عده؛ و كسى كه او را محدود كند وى را به شماره آورده است. و خدا منزه از عدد و شمارش است.
و من عده فقد أبطل أزله؛ و كسى كه او را به شمارش آورد ازلى بودن او را ابطال كرده است.
با اين كه خدا ازلى و هميشگى بوده نهايت ندارد، بنابراين شمارش در زمان و مدت او راه ندارد.
و من قال كيف؛ و كسى كه بگوييد خدا چگونه است. كيف به صورت خبر (نه استفهام) يعنى كسى كه خدا را بستايد.
فقد استوصفه؛ او را وصف نموده. با اين بيان اوصاف براى خدا ممتنع است.
و من قال أين فقد حيزه؛ و كسى كه بگوييد خدا كجاست براى او مكان قرار داده است.
اين به صورت خبر (نه استفهام). (حيزه) يعنى او را در حيز و مكان قرار داده است. قطامى درباره زنى كه مى ترسد بر او مهمان شود گفته:
تحيز منى خشية ان أضيفها كما انحازت الأفعى مخافة ضارب
(٧١٢)
از من كناره گرفت از ترس اين كه مهمان او شوم، بسان افعى كه از ترس ضارب بر خود مى پيچد و مى گريزد.
در كافى به جاى فقد حيزه، فقد غياه آمده. (٧١٣) و در توحيد فقد أخلنى منه وارد شده است. (٧١٤)
عالم اذ لا معلوم و رب اذ مربوب و قادر اذ لا مقدور؛ خدا داناست آن گاه كه معلومى وجود نداشت، پروردگار است آن گاه كه پرورده اى نبود، قارد است آن گاه كه مقدور و تحت قدرتى نبود.
زيرا اين سه صفت از صفات ذات اند، نه فعل، و صفات ذات هستند بدون داشتن ضد، بخلاف صفات فعل.

صفات فعل و صفات ذات
شيخ كلينى (رحمه الله تعالى عليه) در كافى آورده: هر دو صفتى كه بتوانى خدا را به آن ها بستايى و هر دو در وجود باشند صفت فعل خدايند. و تفسير اين جمله اين است كه براى خدا ثابت مى كنى چيزى را كه مى خواهد و چيزى را كه نمى خواهد، و چيزى كه خشنودش كند و چيزى كه او را به خشم آورده و چيزى را كه دوست دارد و چيزى را كه دشمن دارد اينها همه صفات فعل خدا هستند.سپس آورده - ما در عالم وجود نمى يابيم آن چه را كه خدا نمى داند و آن چه را كه بر آن قدرت ندارد. (٧١٥) (بنابراين هر صفتى كه ضد آن نيز درباره خدا اطفال شود صفت فعل است، و هر صفتى كه ضد آن درباره او اطلاق نگردد صفت ذات است).
امام صادق (عليه السلام) به بكير بن اعين هنگامى كه از آن حضرت (عليه السلام)، پرسيد آيا علم خداى تعالى و مشيت او يك چيزند يا با هم فرق دارند فرمود: علم غير مشيت است.
مى گويى تو، اين كار را انجام خواهم داد اگر خدا بخواهد و نمى گويى اين كار را خواهم كرد اگر خدا بداند. (٧١٦)
و خلاصه اين كه خداى - عز و جل - همواره عالم است و رب است و قادر است پيش از خلق و پس از خلق.

١٩. از خطبه ١٦١
و من خطبة له (عليه السلام):
الحمد لله خالق العباد، و ساطح المهاد، و مسيل الوهاد، و مخصب النجاد، ليس لأوليته ابتداء، و لا لأزليته انقضاء، هو الأول لم يزل و الباقى بلا أجل.
خرت له الجباه، و وحدته الشفاه. حد الأشياء عند خلقه لها ابانة له من شبهها لا تقدره الأوهام بالحدود و الحركات، و لا بالجوارح و الأدوات.
لا يقال متى و لا يضرب له أمد بحتى. الظاهر لا يقال: مما. و الباطن لا يقال: فيما. لا شبح فيتقضى، و لا محجوب فيحوى.
لم يقرب من الأشياء بالتصاق، و لم يبعد عنها بافتراق، و لا يخفى عليه من عباده شخوص لحظة، و لا كرور لفظة، و لا ازدلاف ربوة، و لا انبساط خطوة فى ليل داج، و لا غسق ساج، يتفيا عليه القمر المنير، و تعقبه الشمس ذات النور فى الأفول و الكرور، و تقلب الأزمنة و الدهور، من اقبال ليل مقبل، و ادبار نهار مدبر.
قبل كل غية و مدة، و كل احصاء و عدة، تعالى عما ينجله المحددون من صفات الأقدار، و نهايات الأقطار، و تأثل المساكن، و تمكن الأماكن؛ فالحد لخلقه مضروب، و الى غيره منسوب.
لم يخلق الأشياء من أصول أزلية، و لا أوائل أبدية، بل خلق ما خلق فأقام حده، و صور ما صور فأحسن صورته، ليس لشى ء منه امتناع، و لا له بطاعة شى ء انتفاع، علمه بالأموات الماضين كعلمه بالأحياء الباقين، و علمه بما فى السماوات العلى كعلمه بما فى الأرضين السفلى.
امام (عليه السلام) در خطبه ١٦١ مى فرمايد:
حمد خدا را كه آفرينده بندگان، و گستراننده زمين، و جارى كننده سيلاب در دره ها و زمين هاى پست، و سر سبز كننده كوه ها و مكان هاى مرتفع است. اولى است بدون آغاز، و جاودانى بدون انقضاء، اولى است هميشگى، و ماندگارى بدون پايان.
پيشانى ها در برابر عظمتش به خاك افتاده و زبان ها به وحدانيت او اعتراف دارد براى هر موجودى به هنگام آفرينش وى حد و مرزى قرار داده تا براى وجود پاكش شبيه و مانند نباشد، اوهام و انديشه ها نمى توانند با حدود و حركات و اعضا و ابزار براى او حد و اندازه اى تعيين كنند (زيرا او حد و حركت و عضو و ابزار ندارد).
درباره او نمى توان گفت: از چه زمان بوده، و سر آمدى نيز نمى توان معين كرد كه گفته شود تا چه زمان خواهد بود، آشكارى است كه مى توان گفت از كجا و چه چيز پيدا شده، پنهانى است كه مى شود گفت: در كجا و چه چيز است، او نه شبحى است تا تمام شود، و نه پوشيده و تحت حجاب است تا پوششى بر او احاطه داشته باشد.
به موجودات نزيدك است اما نه به صورت التصاق و چسبيدگى، از آن ها دور است نه به صورت جدايى، نگاه هاى زير چشمى بندگانش از او پنهان نيست، و نه تكرار الفاظ و سخن گفتن آنان، و نه پيش رفتن به تپه اى، و نه گام برداشتن در شب ظلمانى، و نه شب تار آرامى كه ماه درخشان بر آن بر مى گردد (و او را روشن مى كند) و خورشيد تابان در پى آن مى آيد، و غروب و طلوع مى كند و نه گردش ايام و روزگاران از آمدن شب و رفتن روز (هيچ كدام بر او پوشيده نيست).
خدا پيش از هر پايان و مدتى، و قبل از هر شمارش و شمارى وجود داشته است، بلند مرتبه است پروردگار از آن چه كه تحديد كنندگانش به او نسبت مى دهند، از داشتن خصوصيات اجسام، و اندازه و ابعاد (طول، عرض و عمق)، و برگزيدن مساكن و جا گرفتن در اماكن، زيرا حد و اندازه مخصوص مخلوقات بوده و به غير خدا نسبت داده مى شود، خدا موجودات را از اصول و موادى ازلى، و ريشه ها و مبادى ابدى نيافريد، بلكه آن ها را خلق و ابداع نمود، و براى هر كدام حدى مقرر ساخت، و با نيكوترين شكل و شمايل صورت بخشيد. هيچ موجودى را توان امتناع و سرپيچى در برابر خدا نيست، و از اطاعت و فرمانبرى هيچ چيز سودى نمى برد. آگاهى او از مردگان گذشته مانند دانايى او به زندگان موجود است، علم او به آن در آسمان هاى بالاست با علم او به آن چه در طبقات زيرين زمين است يك سان مى باشد.

سند خطبه
مؤلف: دور از اعتبار نيست كه اصل در اين خطبه روايتى باشد كه صدوق (رحمه الله تعالى عليه) در كتاب توحيد به طور مسند ابو المعتمر مسلم بن اوس نقل كرده كه گويد: در مسجد جامع كوفه در مجلس عاى (عليه السلام) حضور يافتم، ديدم مردى زرد پوست كه گويا از يهوديان يمن بود به سوى او برخاست و گفت: آفريدگارت را براى ما توصيف كن، و اوصافش را به گونه اى براى ما شرح ده كه گويى او را مى بينم و به سوى او نظر مى كنيم، در اين موقع امام (عليه السلام) تسبيح پروردگار گفت و او را به عظمت ياد نمود و فرمود: الحمد لله الذى هو أول بلا بدء مما. و لا باطن فيما، و لا يزال مهما، و لا ممازج مع ما، و لا خيال و هما، ليس بشبح فيرى... (٧١٧).
زيرا خطبه نهج البلاغه با اين خطبه در بسيارى از فقرات با هم مشترك اند، و بعيد نيست كه منشأ اختلاف آن ها اختلاف روايات باشد، همان گونه كه بعيد نيست كمى و زيادى آن دو ناشى از انتخاب و گزينش سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) باشد چرا كه در همين خطبه فرموده: و منها أيها المخلوق السوى... (٧١٨) ، و صدوق (رحمه الله تعالى عليه) هم در توحيد تصريح كرده به اين كه اصل خطبه طولانى بوده و او به مقدار نياز از آن نقل كرده است.

خدا آفريننده بندگان
ألحمد لله خالق العباد؛ حمد خدا را كه آفريننده بندگان است. يايها الناس اتقوا ربكم الذى خلقكم من نفس واحدة و خلق منها زوجها و بث منهما رجالا كثيرا و نساء (٧١٩) ؛ اى مردم بترسيد از پروردگار خود، آن خدايى كه همه شما را از يك تن بيافريد و هم از آن جفت او را خلق كرد، و از آن دو تن خلقى بسيار از مرد و زن در اطراف عالم بر انگيخت.
ممكن است مقصود امام (عليه السلام) از كلمه العباد خصوص بشر باشد، و ممكن است هم مطلق جن و انس باشد، زيرا خداى تعالى فرموده: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون (٧٢٠)؛ و ما جن و انس را نيافريديم مگر اين كه مرا (به يكتايى) پرستش كنند.
بنابراين تمام جن و انس بندگان خدا هستند، بلكه با فرشتگان، چرا كه خداى تعالى فرموده: ان كل من فى السموات و الارض الا ءاتى الرحمن عبدا * لقد احصهم و عدهم عدا * و كلهم ءاتيه يوم القيمة فردا (٧٢١) ؛ هيچ موجودى در آسمان ها و زمين نيست جز آن كه خدا را بنده و فرمانبردار است، او به شماره همه موجودات كاملا آگاه است و تمام آن ها روز قيامت منفرد و تنها پيشگاه حضرتش حضور مى يابند.

خدا، گستراننده زمين
و ساطح المهاد؛ و گستراننده زمين است. مقصود از مهاد زمين است كه خدا آن را براى آسايش مردم مانند مهد گهواره كودك آرام قرار داده است. خداى تعالى فرموده: الم نجعل الارض مهدا (٧٢٢) ؛ آيا ما زمين را مهد آسايش خلق نگردانيديم.
و يا مقصود زمين است كه خداوند آن را مهياى انتفاع و بهره بردارى مردم قرار داده كه ره گونه بهره اى كه بخواهند از آن ببرند. خداى تعالى فرموده: و الله جعل لكم الارض بساطا * لتسكوا منها سبلا فجاجا (٧٢٣) ؛ و خداى زمين را براى شما بساط بگسترانيد تا در زمين راه هاى مختلف (براى تحصيل معاش و معاد) بپيماييد.
و نيز فرموده: و الارض فرشنها فنعم المهدون (٧٢٤) ؛ و زمين را بگسترديم و چه نيكو مهدى بگسترديم.
و فرموده: و الى الارض كيف سطحت (٧٢٥) ؛ و به زمين نمى نگرند چگونه گسترده اند.
بعضى گفته اند: گفتار امام (عليه السلام) به مانند آيه اخير منافاتى با كروى بودن ندارند.
و مسيل الوهاد؛ و جارى كننده سيلاب در دره ها و زمين هاى پست است.
و هاد: زمين هاى پست.
امام (عليه السلام)، خدا را بر اين پديده مهم كه زمين هاى پست را ايجاد نموده تا مسير جريان سيلاب ها قرار گيرند حمد و ستايش نموده، زيرا اگر آن ها نبود رودخانه ها پديد نمى آمد و باغ و بستان ها و درختان و گل ها و ريا حين موجود مى شد.
و مخصب النجاد؛ و سر سبز كننده كوه ها و مكان هاى مرتفع است. نجاد جمع نجد: جاى بلند، در مقابل (و هد). و (خضب) به معناى بسيارى گياه و حاصل خيزى است، ضد (جدب). امام (عليه السلام)، خداى تعالى را بر اين نعمت كه مكان هاى مرتفع را كه آب رودخانه ها به آن ها نمى رسد به وسيله فرو فرستادن باران آبيارى و سر سبز نموده ستوده است. وگرنه سرزمين هاى بلند و قله كوه ها و جنگل ها خشك و بى حاصل مى ماند.

خدا، اولى بدون آغاز و جاودانى بدون انقضاء
ليس لأوليته ابتداء و لا لأزليته انقضاء؛ خدايى كه اولى است بدون آغاز، و جاودانى است بدون انقضاء. و هو الاول و الأخر و الظهر و الباطن و هو بكل شى ء عليم (٧٢٦) ؛ اول و آخر هستى و پيدا و پنهان وجود همه اوست.
از امام صادق (عليه السلام) از معناى اول و آخر كه درباره خدا گفته مى شود سؤال گرديد.
فرمود: اولى است پيش از او اولى نبوده و آغازى او را سبقت نگرفته (از چيزى پيش از خود پديده نيامده) و آخرى است كه آخريتش از ناحيه پايان نيست، آن گونه كه از صفت مخلوقين فهميده مى شود، ولى خدا قديم است، اول است، آخر است، هميشه بوده و هميشه مى باشد، بدون آغاز و پايان. (٧٢٧)
هو الأول لم يزل و الباقى بلا أجل؛ خدا اولى است هميشگى، و ماندگارى بدون مدت. اين دو جمله تفسير گونه است براى دو جمله قبل.

همه موجودات فرمانبردار خدا
خرت له الجباه؛ پيشانى ها در برابر عظمتش به خاك افتاده است. جباه جمع جبهه است، شايد مقصود از جبهه ها، جبهه هاى ظاهرى باشد كه مراد پيشانى انسان هاست، و شايد هو مقصود پيشانى هاى ذلت و خوارى از تمام مخلوقات باشد كه به طور استعاره به كار رفته است. و احتمال دوم اظهر است. خداى تعالى فرموده: او لم يروا الى ما خلق الله من شى ء يتفيؤا ظله عن اليمن و الشمائل سجدا الله و هم دخرون (٧٢٨) ؛ آيا نمى بينند كه هر موجودى چگونه آثار و اظله خود را هر جانب مى فرستد و از راست و چپ همه به سجده خدا با كمال فروتنى مشغول اند.
و لله يسجد من فى السموت و الارض طوعا و كرها و ظللهم بالغدو و الأصال (٧٢٩) ؛ هر كه در آسمان ها و زمين است به همه آثار وجوديش به رغيب و اشتياق و به جبر و الزام شب و روز به طاعت خدا مشغول است.
و وحدته الشفاه؛ و زبان ها به وحدانيت او اعتراف دارد. شفاه جمع شفه است، و دو احتمالى كه درباره جمله قبل گفته شد اين جا نيز مى آيد، بنابراين ممكن است استعمال، استعمال حقيقى باشد، و ممكن است استعاره باشد، و مقصود زبان هاى اعتراف باشد به زبان حال از تمام مخلوقات جهان هستى ربوبيت او. و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم (٧٣٠) ؛ هيچ موجودى نيست جز آن كه ذكرش تسبيح و ستايش حضرت اوست، و لكن شما تسبيح آن ها را فهم نمى كنيد.

همه موجودات داراى حد واندازه
حد الأشياء عند خلقه لها؛ براى هر موجودى به هنگام آفرينش وى حد و مرزى قرار داده.
يعنى خداوند براى همه مخلوقات حد و اندازه اى قرار داده است. پس براى نشو و نمو حيوان و نبات حد و اندازه معينى است.
ابانة له من شبهها؛ تا براى وجود پاكش شبيه و مانند نباشد. ابانه: جدا ساختن. پس ممكن نيست كه خدا محدود باشد. و آن حضرت (عليه السلام) در خطبه ديگرى فرموده: ابانة لها من شبهه و ابانة له من شبهها (٧٣١) ؛ به جهت جدا ساختن و امتياز موجودات از شباهت به خدا، و جدا ساختن از شباهت به مخلوقات.

نامحدود بودن خدا
لا تقدره الأوهام بالحدود و الحركات؛ اوهام و انديشه ها نمى توانند با حدود و حركات براى او حد و اندازه معين كند. يعنى افكار قادر نيستند از روى حدود و حركات براى او اندازه و مقدار تعيين كنند آن گونه كه براى ستارگان است.
و لا بالجوارح و الأدوات؛ و نه با اعضاء و ابزار.آن گونه كه براى انسان و حيوانات است.
يقال له متى؛ درباره او نمى توان گفت: از چه زمان،. زيرا لفظ متى براى سؤال از زمان وضع شده است. امرؤا القيس گفته:
متى عدنا بطعان iiالكماة و المجد و الحمد و السودد
(٧٣٢)
از چه وقت است پيمان ما با نيزه زدن دلاوران، و بزرگى و ستايش و مهترى؟ (يعنى چه وقت بوده كه ما چنين نبوده ايم)
و (جرير) گفته:
متى كان حكم الله فى كرب النخل
(٧٣٣)
از چه زمان بوده است حكم خدا درباره شاخه درخت خرما.
و خداى تعالى منزه از زمان است.
و لا يضرب له أمد بحتى؛ و براى او سر آمدى نيز نمى توان معين كرد. امد: مدت. مقصود اين است كه براى خدا آمد و مدتى نيست تا به وسيله حتى معين شود، زيرا حتى براى انتهاء وضع شده است و خداى تعالى انتها و پايان ندارد.
الظاهر لا يقال مما؛ خدا ظاهر و آشكارى است كه نمى توان گفت از كجا و چه چيز پيدا شده.
چنان كه مى گويى خورشيد از ابر آشكار گرديد.
و الباطن لا يقال فيما؛ خدا باطن و درون است كه نمى توان گفت در كجا و در چه چيز است.
آن چنان كه مى گويى ماه در ابر نهان گرديد، و لفظ ما در مما و فيما كنايه از شى ء نامعلوم و غير معين است.
لا شبح فيتقضى؛ خدا شبح نيست تا تمام شود و بگذرد. لفظ شبح گاه به معناى جسد آيد كه گويند: أشباح بلا أرواح؛ بدن هايى بى روح. و گاه به معناى غبار، كه گويند: أدق من شبح باطل؛ ريزتر از غبار پراكنده.
و ظاهرا مقصود امام (عليه السلام) در اين جمله معناى دوم است. يتقضى به معناى ينقضى است، يعنى بگذرد و تمام شود.
و لا محجوب فيحوى؛ و نه پوشيده و تحت حجاب است تا پوششى بر او احاطه داشته باشد.
يعنى خدا مانند پادشاهان دنيا محجوب و در پرده نيست تا پرده ها و پوشش ها او را فرا گيرد.
لم يقرب من الأشياء بالتصاق؛ به موجودات نزديك است اما نه به صورت التصاق و چسبيدگى. مانند نزديك بودن جسمى با جسم ديگر.
و لم يبعد عنها بافتراق؛ نگاه هاى زير چشمى از او پنهان نيست.
شخوص مأخوذ است از چشمى بصره، در مورد كسى كه چشم را باز نموده پلك بر هم نمى زند. لحظه: نگاه زير چشمى. و لحاظ (به فتح لام) گوشه چشم است. و لحاظ به (كسر) مصدر لا حظ نگريستن. خداى تعالى فرموده: يعلم خائنة الا عين و ما تخفى الصدور (٧٣٤) ؛ خدا به خيانت چشم خلق و انديشه هاى نهانى دل هاى مردم آگاه است.
و لا كرور لفظة؛ و نه تكرار الفاظ و سخن گفتن آنان. كرور مصدر كر است يعنى باز گرداندن. و اصل در معناى لفظ حذف و دور انداختن است. گويند: لفظ القمة من فيه؛ لقمه را از دهان بيرون انداخت. سخن گفتن را لفظ گويند بدان جهت كه كلمات از دهان بيرون انداخته مى شود، خداى تعالى فرموده: ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد (٧٣٥) ؛ سخنى بر زبان نياورده جز آن كه همان دو رقيب و عتيد بر آن اآماده اند.
و مى فرمايد: ما يكون من نجوى ثلثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادنى من ذلك و لا اكثر الا هو معهم اين ما كانوا ثم بما عملوا يوم القيمة ان الله بكل شى ء عليم (٧٣٦) ؛ هيچ رازى سه كس با هم نگويند جز آن كه خدا چهارم آن ها، و نه پنج كس جز آن كه او ششم آن ها، و نه كمتر از آن و نه بيشتر جز آن كه خدا هر كجا باشند با آن هاست، پس روز قيامت همه را به نتيجه اعمالشان آگاه خواهد ساخت كه خدا به هر چيزى آگاه است.
و لا ازدلاف ربوة؛ و نه پيش رفتن به تپه اى. از دلاف: پيش رفتن و نزديك شدن. شاعر گفته:
و كل يوم مضى أو لية iiسلفت فيها النفوس الى الآجال تزدلف
(٧٣٧)
در اين دنيا روز يا شبى كه بگذرد، انسان ها را به مرگشان نزديك مى كند.
ربوه: (به ضم و كسر راء) جاى بلند و مرتفع.
و لا انبساط خطوة فى ليل داج؛ و نه گام برداشتن در شب ظلمانى. خطوه (به فتح) يك گام برداشتن است و اما (به ضم خاء) ما بين دو قدم است، يك دفعه باشد يا بيشتر.
داج: تاريك و ظلمانى. و از (اصمعى) نقل شده كه گفته: معناى ليل داج: شب تاريك فراگير است. زيرا گويند: دجى الأسلام؛ اسلام فراگير شد.
و شاعر گفته: و اليل داج كنفا جلبابه؛ تاريكى شب بر همه چيز دامن گسترانيد.
و لا غسق ساج؛ و نه شب تاريك آرام و خاموش. اين جمله عطف است بر جمله شخوص لحظة. جوهرى گفته: غاسق، شب است هنگامى كه سرخى افق نهان شود.
ساج دوام يافت و آرام گرفت. خداى تعالى فرموده: و اليل اذا سجى (٧٣٨) ؛ سوگند به شب آن گاه كه آرام شود. آرى، چگونه بر خدا چيزى پنهان باشد حال آن كه خودش مى فرمايد: و ما تكون فى شأن و ما تتلوا منه من قرء ان و لا تعملون من عمل الا كنا عليكم شهودا اذ تفيضون فيه و ما يعزب عن ربك من مثقال ذرة الارض و لا فى السماء و لا اصغر من ذلك و لا اكبر الا فى كتب مبين (٧٣٩) ؛ اى رسول ما (بدان كه تو) در هيچ حالى نباشى و هيچ آيه از قرآن تلاوت نكنى، و به هيچ عملى با امتت وارد نشويد جز آن كه ما همان لحظه شما را مشاهده مى كنيم و هيچ ذره اى در همه زمين و آسمان از خداى تو پنهان نيست و كوچك تر از ذره و بزرگ تر از آن هر چه هست همه در كتاب مبين حق (و لوح علم الهى) مسطور است.
سواء منكم من اسر القول و من جهر به و من هو مستخف باليل و سارب بالنهار (٧٤٠) ؛ در پيش گاه علم ازلى اين كه شما سخن به سر گوييد يا آشكار، و آن كه در ظلمت شب است يا روشنى روز همه يكسان است.
يتفيأ عليه القمر المنير؛ كه ماه درخشان بر آن (شب تاريك) بر مى گردد. يتفيأ باز مى گردد. عليهيعنى بر آن شب ظلمانى و فراگير، يا شب آرام و دائم.
اولم يروا الى ما خلق الله شى ء يتفيوا ظلله عن اليمين و الشمائل سجدا لله و هم دخرون (٧٤١) ؛ آيا نمى بينند هر موجودى چگونه آثار واظله خود را به هر جانب مى فرستد و از راست و چپ همه به سجده خدا با كمال فروتنى مشغول اند.
و تعقبه الشمس ذات النور فى الأفول و الكرور؛ خورشيد تابان در پى آن مى آيد، و غروب و طلوع مى كند. أفول: غروب. كرور: رجوع و طلوع. خداى تعالى فرموده: و الشمس و ضحها * و القمر اذا تلها * و النهار اذا جلها * و اليل اذا يغشها (٧٤٢) ؛ قسم به آفتاب و تابش هنگام رفعتش، قسم به ماه كه پيرو آفتاب تابان است، و قسم به روز هنگامى كه جهان را روشن سازد، و به شب وقتى كه عالم را در پرده سياهى كشد.
و فرموده است: و اليل اذا يغشى * و النهار اذا تجلى (٧٤٣) ؛ قسم به ضشب تار هنگامى كه جهان را در پرده سياه بپوشاند، و قسم به روز هنگامى كه عالم را به ظهور خود روشن سازد.
و تقلب الأزمنة و االدهور من اقبال ليل مقبل و ادبار نهار مدبر؛ و نه گردش ايام و روزگاران، از آمدن شب و رفتن روز (هيچ كدام بر خدا پوشيده نيست).
و در نسخه مصرى تقلب آمده كه نادرست است، و صحيح: تقليب است.
خداى تعالى مى فرمايد: كلا و القمر * و اليل اذ ادبر * و الصبح اذا اسفر (٧٤٤) ؛ چنين نيست، قسم به ماه (تابان) و قسم به شب تار چون باز گردد، و قسم به صبح (نبوت) چون جهان را روشن سازد.
شايد وجه اين كه امام (عليه السلام) لفظ اقبال روى آوردن را درباره شب، و لفظ ادبار پشت كردن را درباره روز به كار برده، با اين هر كدام از شب و روز اقبال و ادبار دارند اين باشد كه امور بيشتر اوقات بر خلاف مراد و خواسته انسان رخ مى دهد.
قبل كل غاية و مدة؛ خدا پيش از هر پايان و مدتى وجود داشته است.
بنابراين محال است كه نهايت و مدتى درباره خداى تعالى در نظر گرفته شود.
و كل احصاء و عدة؛ و قبل از هر شمارش و شمارى بوده است. بنابراين ممتنع است اين دو به خداى - جل و علا - نسبت داده شوند.

خدا، برتر از خيال و قياس
تعالى عما ينحله المحددون؛ بلند مرتبه است پروردگار از آن چه كه تحديد كنندگانش به او نسبت مى دهند. تعالى: بلند مرتبه و متعالى است. ينحله (به فتح) يعنى ادعا مى كنند.
المحددون: تحديد كنندگان خداى تعالى.
من صفات الأقدار؛ از داشتن خصوصيات اجسام. أقدار: اشيايى كه داراى اندازه و مقدار است.
و نهايات الأقطار؛ و اندازه و ابعاد. از طول و عرض و عمق.
و تأثل المساكن و تكمن الأماكن؛ و برگزيدن مساكن، و جا گرفتن در اماكن.
تاثل: برگزيدن و اتخاذ. تمكن الأماكن: اماكن را مكان خويش قرار دادن.
فالحد لخلقه مضروب؛ پس حد و اندازه مخصوص مخلوقات است. و خداى تعالى اجل از اين است كه تحديد شود.
و الى غيره منسوب؛ و آن ها به غير خدا نسبت داده مى شوند. بنابراين كسى كه به خدا حدى نسبت دهد دچار خطا شده است.
لم يخلق الأشياء من أصول أزلية و لا أوائل أبدية؛ خدا موجودات را از موادى ازلى و مبادى ابدى نيافريد. اين جمله مانند گفتار امام (عليه السلام) است در خطبه ديگر كه فرموده يى لا من شى ء خلق ما كان (٧٤٥) ؛ آن چه آفريده از چيزى و ماده اى نبوده.

بيان كلينى (قدس سره) پيرامون گفتار امام (عليه السلام)
شيخ كلينى (قدس سره) پس از نقل آن گفتار امام (عليه السلام) آورده: حضرتش (عليه السلام) با اين جمله تمام ادله و شبهات ثنويه را رد نموده، زيرا مهم ترين دليل دو گانه پرستان در عدم حدوث عالم اين است كه مى گويند از اين بيرون نيست كه خدا اشيا را يا از چيزى آفريده و يا از هيچ، از چيزى آفريدن را كه قبول نداريد و خطاست و از هيچ آفريدن هم تناقص و محال است؛ زيرا كلمه من از چيزى را ثابت مى كند، و كلمه لا شى ء (هيچ) آن را نفى مى كند، ولى امير المؤمنين (عليه السلام) اين كلمه را با رساترين و صحيح ترين تعبير ادا نموده و فرموده: آن چه بوده از چيزى نيافريده. لفظ من را كه اثبات چيزى مى كند برداشته. و چيزى را هم نفى كرده است، زيرا آن چه را خدا پديد آورده از اصل و ماده نيافريده، چنان كه ثنويه گويند: خدا اشيا را از ماده اى قديم آفريده است. (٧٤٦)

نظام احسن جهان هستى
بل خلق ما خلق فأقام حده، بلكه موجودات را خلق و ابداع نموده، و براى هر كدام حدى قرار داد. الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى (٧٤٧) ؛ خدا آن كسى است كه همه موجودات عالم را نعمت وجود بخشيده و سپس به راه كمالش هدايت كرده است.
و صور فأحسن صوركم و اليه المصير (٧٤٨) ؛ خدا شما آدميان را به زيباترين صورت بر نگاشت و بازگشت همه خلايق به سوى اوست.
الذى احسن كل شى ء خلقه و بدا خلق الانسن من طين (٧٤٩) ؛ آن خدايى كه هر چيز را به نيكوترين وجه خلقت كرد و آدميان را نخست از خاك آفريد.
ليس لشى ء منه امتناع؛ هيچ موجودى را توان سرپيچى و امتناع در برابر خدانيست.
ان يشأ يذهبكم و يأت بخلق جديد * و ما ذلك على الله بعزيز (٧٥٠) ؛ اگر بخواهد همه شما را به ديار عدم مى فرستد و خلقى از نوبه عرصه وجود مى آورد، و هيچ اين كار بر خدا دشوار نيست.
و لا له! طاعة شى ء انتفاع؛ و از اطاعت و فرمانبرى هيچ چيز سودى نمى برد.
و قال موسى ان تكفروا انتم و من فى الارض جميعا فان الله لغنى حميد (٧٥١) ؛ و موسى گفت اگر شما و همه اهل زمين يك مرتبه كافر شويد خدا از همه بى نياز است.

احاطه كامل خدا بر گذشتگان و آيندگان
علمه بالأموات الماضين كعلمه بالأحياء الباقين؛ آگاهى او از مردگان گذشته مانند دانايى او به زندگان موجود است. و لقد علمنا المستقدمين منكم و لقد علمنا المستئخرين (٧٥٢) ؛ و البته علم ما به همه گذشتگان و آيندگان شما احاطه كامل دارد.
و علمه بما فى السماوات العلى كعلمه بما فى الأرضين السلفى؛ علم او به آن چه در آسمان هاى بالاست با علم به آن چه در طبقات زيرين زمين است يك سان مى باشد.
و لله غيب السموات و الارض و اليه يرجع الامر كله (٧٥٣) ؛ و هر چه در آسمان ها و زمين پنهان است همه براى خدا آشكار است و امور عالم همه راجع به خداست.
در خبر آمده: هنگامى كه حضرت داود (عليه السلام) در موقف عرفات ازدحام مردم را ديد بالاى كوه رفت و آن جا مشغول دعا و راز و نياز شد، پس جبرئيل به نزد او آمد و به او گفت: پروردگارت به تو مى فرمايد: آيا پنداشته اى كه كثرت آوازها موجب مى شود كه آوازها بر من پوشيده بماند. و آن گاه او را به شهر جده برد و به قدر پيمودن مسافت چهل شبانه روز در خشكى، و در عمق دريا فرو برد. ناگهان به سنگى رسيده آن را شكافت پس در ميان آن كرمى بود. و در اين موقع به او گفت: همانا پروردگارت مى فرمايد: من صداى اين كرم را در دل اين سنگ در قعر اين دريا مى شنوم، تو پنداشته اى كه كثرت آوازها مانع از شنيدن آن ها مى شود. (٧٥٤)

٢٠. از خطبه ١٧٦
لا يشغله شأن، و لا يغيره زمان، و لا يحويه مكان، و لا يصفه لسان، و لا يعزب عنه عدد قطر الماء، و لا نجوم السماء، و لا سوافى الريح فى الهواء، و لا دبيبب النمل على الصفا، و لا مقيل الذر فى اليلة الظماء، يعلم مساقط الأوراق، و خفى طرف الأحداق.
هيچ چيز خدا را به خود مشغول نمى سازد، زمان او را تغيير نمى دهد، مكان او را در بر نمى گيرد، زبان از وصف او ناتوان است، شماره قطرات آب، ستارگان آسمان، ذرات خاك كه باد در هوا مى پراكند، حركت مور بر روى سنگ صاف، لانه مورچه هاى ريز در شب تار هيچ كدام از خدا پوشيده و پنهان نيست، او از محل سقوط برگها و نگاه هاى زير چشمى انسان ها كاملا آگاه است.

خدا پيراسته از اوصاف مخلوقات
لا يشغله شأن؛ هيچ چيز خدا را به خود مشغول نمى سازد، يعنى خدا مانند مردم نيست كه مشغول شدن به كارى او را از كار ديگر باز دارد؛ مثلا اگر كسى از مردم مشغول خياطى باشد در همان حال نمى تواند نجارى كند، و زمانى كه با زيد سخن مى گويد نمى تواند با عمرو سخن گويد.
و لا يغيره زمان؛ زمان او را تغيير نمى دهد. آن گونه كه خلق را دگرگون مى سازد.
و لا يحويه مكان؛ مكان او را در بر نمى گيرد. لا يحويه: در بر نمى گيرد او را. يعنى آن گونه كه اجسام را در بر مى گيرد.
در خبر است يونس بن عبدالرحمن از امام كاظم (عليه السلام) از عروج پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به آسمان و سپس به سدرة المنتهى و آن گاه به حجاب هاى نور و گفت و گو مناجاتش با خداى سبحان در آن مكان، با آن خدا به مكان وصف نمى شود، پرسش نمود.
امام (عليه السلام) فرمود: همانا زمان بر خدا نمى گذرد، و خدا به مكان وصف نمى شود، بلكه خداى - عز و جل - خواسته به وسيله آن حضرت (عليه السلام) فرشتگانش و ساكنان آسمان ها را شرافت بخشد، و آنان را با مشاهده او گرامى دارد و از شگفتى هاى عظمت خود چيزهايى به او نشان دهد تا پس از هبوط از آن ها به مردم خبر دهد. (٧٥٥)
و لا يصفه لسان؛ زبان از وصف او ناتوان است. قل لو كان البحر مدادا لكلمت ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمت ربى و لو جئنا بمثله مددا (٧٥٦) ؛ اى رسول ما (به امت) بگو كه اگر دريا براى نوشتن كلمات پروردگار من مركب شود پيش از آن كه كلمات الهى به آخر رسد دريا خشك خواهد شد هر چند دريايى ديگر باز ضميمه آن كنند.



۸
توحيد در نهج البلاغه

علم نامتناهى خدا
لا يعزب عنه عدد قطر الماء؛ شماره قطرات آب بر او پوشيده نيست.
لا يعزب: پنهان و دور نمى باشد. قطر (به كسر اول و فتح دوم) جمع قطره.
الماء: آب. اعلم از باران ها و درياها. خداى تعالى فرموده: و احطى كل شى ء عددا (٧٥٧)؛ خدا به شماره هر چيز در عالم به خوبى آگاه است.
و لا نجوم السماء؛ و نه ستارگان آسمان (بر خدا پوشيده نيست). و النجوم مسخرت بامره (٧٥٨)؛ و ستارگان آسمان مسخر فرمان خدا هستند.
و لا سوافى الريح فى الهئاء؛ و نه ذرات خاك كه در هوا پراكنده مى شود.
سوافى جمع سافيه از سفت الريح التراب: برد باد خاك را و برداشت، و مقصود ذرات خاك است كه باد در فضا مى پراكند. خداى تعالى فرموده: علم الغيب لا يعزب عنه مثقال ذرة فى السموات و لا فى الارض و لا اصغر من ذلك و لا اكبر الا فى كتب مبين (٧٥٩) ؛ خدا بر غيب جهان آگاه است و مقدار ذره يا كمتر و بيشتر ذره اى از موجودات عالم در همه آسمان ها و زمين نيست جز آن كه در كتاب (علم ازلى حق) آشكار است.
و لا دبيب النمل على الصفا؛ و نه حركت مور بر روى سنگ صاف. دبيب خزيدن بر شكم است. صفا: سنگ سخت و صاف. وسع كل شى ء علما (٧٦٠) ؛ خداوند به مصالح ما آگاه است.
و لا مقيل الذر فى الليلة الظلماء؛ نه لانه مورچه هاى ريز در شب تار (هيچ كدام بر خدا پوشيده نيست). مقيل: قرارگاه و لانه. ابن رواة گفته:
اليوم نضربكم على iiتنزيله ضربا يزيل الهام عن مقيله
(٧٦١)
امروز به خاطر قرآن با شما مى جنگيم، جنگيدنى كه سرها را از تن بگيرد.
جوهرى گفته: ذر جمع ذره، و آن ريزتر از مور است. (٧٦٢)
و ما من دابة فى الارض الا على الله رزقها و يعلم مستقرها و مستودعها كل فى كتب مبين (٧٦٣) ؛ هيچ جنبنده زمين نيست جر آن كه روزيش بر خداست و خدا قرارگاه (منزل دائمى) و آرمشگاه (جاى موقت) او را مى داند، و همه احوال خلق در دفتر علم ازلى خدا ثبت است.
يعلم مساقط الأوراق؛ خدا از محل سقوط برگ ها آگاه است. و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمت الارض و لا رطب يابس الا فى كتب مبين (٧٦٤) ؛ و هيچ برگى از درخت نيفتد مگر اين كه او آگاه است، و هيچ دانه زير تاريكى هاى زمين و هيچ تر و خشكى نيست جز آن كه در كتاب مبين (و قرآن عظيم) مسطور است.
و خفى طرف الأحداق؛ و نگاه هاى زير چشمى انسان ها را مى داند.
خفى طرف از باب اضافه صفت به موصوف است. طرف (به فتح اول و سكون دوم) جوهرى گفته: طرف بصره يطرف طرفا پلك ها را روى هم گذاشت و طرفه يك بار چشم ها بر هم زدن است. گويند: أسرع من طرفة عين: سريع تر از يك چشم بر هم زدن. و فلان مطروف العين بفلان در موردى كه هر گاه كسى به ديگران چشم دوزد. (٧٦٥)
احداق جمع حدقه: سياهى بزرگ چشم است.
خداى تعالى فرموده: يعلم خائنة الاعين و ما تخفى الصدور (٧٦٦) ؛ خدا به خيانت چشم خلق و انديشه هاى نهانى دل هاى مردم آگاه است.

٢١. از خطبه ١٧٠
و من خطبه له (عليه السلام):
ألحمد لله الذى لا توارى عنه سماء سماء و لا أرض أرضا.
امام (عليه السلام) در خطبه ١٧٠ مى فرمايد:
ستايش مخصوص خداوندى است كه نه آسمانى مانع از آگاهى او از آسمان ديگر، و نه زمينى مانع از آگاهى او از زمين ديگر مى شود.

دعاى تسبيح (صحيفه)
در دعاى تسبيح صحيفه آمده:
سبحانك تسمع وترى ما تحت الثرى، سبحانك أنت شاهد كل نجوى، سبحانك موضع كل شكوى، سبحانك حاضر كل ملأ، سبحانك عظيم الرجاء، سبحانك ترى ما فى قعر الماء، سبحانك تسمع أنفاس الحيتان فى قعور البحار، سبحانك تعلم وزن السماوات، سبحانك تعلم وزن الأرضين، سبحانك تعلم وزن الشمس و القمر، سبحانك تعلم وزن الظلمة و النور، سبحانك تعلم وزن الفى ء و الهواء، سبحانك تعلم وزن الريح كم هى من مثقال ذرة، سبحانك قدوس، قدوس (٧٦٧)؛
منزهى اى خدا! مى شنوى و مى بينى آن چه زير خاك است، منزهى تو اى گواه هر راز، منزهى اى مرجع هر شكايت، منزهى تو! اى حاضر در هر جمعيت، منزهى تو! اميد بزرگ.
منزهى تو! مى بينى آن چه را كه در ته آب درياست. منزهى تو! مى شنوى نفس هاى ماهيان را در اعماق درياها، منزهى تو! مى دانى وزن آسمان ها را، منزهى تو! مى دانى وزن زمين ها را، منزهى تو! آگاهى از وزن خورشيد و ماه، منزهى تو! مى دانى وزن ظلمت و روشنايى را، منزهى تو! مى دانى وزن سايه ها و هوا را، منزهى تو! مى دانى وزن باد را كه چه مقدار خردل دانه است، منزهى تو! پاك و پاكيزه و مباركى.
خداى تعالى مى فرمايد: يعلم ما يلج فى الارض و ما يخرج منها و ما ينزل من السماء و ما يعرج فيها (٧٦٨) ؛ خدا هر چه درون زمين رود و هر چه از زمين به در آيد و هر چه از آسمان فرود آيد و هر چه به آسمان بالا رود همه را مى داند... .
و هو معكم اين ما كنتم و الله بما تعلمون بصير (٧٦٩) ؛ هر كجا باشيد خدا با شماست و به ر چه كنيد به خوبى آگاه است.
و ما يعزب عن ربك من مثقال ذرة فى الارض و لا فى السماء و لا اصغر من ذلك و لا اكبر الا فى كتب مبين (٧٧٠) ؛ هيچ ذره اى در همه زمين و آسمان از خدا تو پنهان نيست و كوچك تر از ذره بزرگ تر از آن هر چه هست همه در كتاب مبين حق (و لوح علم الهى) مسطور است.

٢٢. از خطبه ١٩٦
يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات، و معاصى العباد فى الخلوات، و اختلاف النينان فى البحار الغامرات، تلاطم الماء بالرياح العاصفات.
امام (عليه السلام) در خطبه ١٩٦ مى فرمايد:
خداوند از فريادهاى حيوانات وحشى در دشت و بيابان، و گناهان بندگان در خلوت ها و جاهاى پنهان، و آمد و شد ماهيان در اقيانوس هاى بيكران، و طوفانى شدن آب بر اثر وزش بادها، از همه آگاه است.
يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات؛ خداوند از فريادهاى حيوانات وحشى در دشت و بيابان آگاه است. عجيج: ناله ها و فريادها و مقصود از محوش، مطلق حيوان وحش است، نه خصوص درندگان. فلوات: صحراها و دشت ها خشك و بى آب.
خبر حضرت داود (عليه السلام) در اين باره گذشت.

خدا در همه جا حاضر و ناظر
و معاصى العباد فى الخلوات؛ و از گناهان بندگان در خلوت ها مطلع است. و هو الذى يتوفاكم باليل و يعلم ما جرحتم بالنهار ثم يبعثكم فيه اجل مسمى ثم اليه مرجعكم ثم ينبئكم بما كنتم تعملون (٧٧١) ؛ و اوست خدايى كه چون شب به خواب مى رويد جان شما را نزد خود برده و شما را مى ميراند، و كردار شما را در روز مى داند و پس از آن مرگ موقت خواب شما را بر مى انگيزاند. تا به اجلى كه در قضا و قدر او معين است برسيد، سپس به هنگام مرگ به سوى او باز مى گرديد تا به نتيجه آن چه كرده ايد شما را آگاه گرداند. و در دعاى نماز (وتر) آمده: پس اگر بگويم: بله، پس كجاست گريز از عدالت تو؟ و اگر بگويم انجام نداده ام، گويى آيا من بر تو گواه نبوده ام. (٧٧٢) در خبر آمده: هنگامى كه به حضرت ابراهيم (عليه السلام) ملكوت آسمان ها و زمين نشان داده شد، و توجهى كرد پس مردى را در حال زنا ديد، بر او نفرين كرد و زناكار مرد، تا سه مورد چنين شد. پس خداى تعالى به او وحى نمود، همانا دعاى تو مستجاب است، زنهار بر بندگانم نفرين نكن، اگر مى خواستم آنان را نمى آفريدم... . (٧٧٣)

نمونه اى از خوش گذرانى دنيا پرستان
به مناسب نقل مى شود: در كتاب يتيمه آمده: از جمله قضاتى كه با وزير مهلبى منادمت و شب نشينى داشتند ابن قريعه و ابن معروف و قاضى تنوخى بودند كه همه ريش ها بلند و سفيد داشته، وزير مهلبى نيز چنين بود، آن ها هفته اى دو شب لباس حشمت و وقار از تن بيرون آورده به عياشى و خوش گذرانى مى پرداختند و آن گاه كه حال و جد و طرب آنان به كمال مى رسيد از خود بى خود شده به دست هر كدام از آنان كاسه بزرگى به وزن ها هزار مثقال يا كمتر كه پر از شراب ناب بود مى دادند. پس هر كدام ايشان ريش خود را در آن فرو برده قدرى مى نوشيد و بقيه اش را به رفيقان مى پاشيد، و به رقص و پايكوبى مى پرداختند، و لباس الوان و در نشان به تن داشتند... و تا آخر شب بدين منوال ادامه مى دادند، و صبح گاهان به حال نخستين بازگشته ابهت قضات و هيبت بزرگان به خود مى گرفتند... . (٧٧٤) سرى در اين اشعارش به ايشان نظر داشته است:
مجالس ترقص القضاة iiبها اذا انتشوا فى مخانق iiالبرم
و صاحب يخلط المجون لنا بشيمة حلوة من iiالشيم
تخضب بالراح شيبة عبثا أنامل مثل حمرة iiالنعم
حتى تخال العيون iiشيبته شيبة قتلان ضرجت iiبدم
مجالس بزمى كه قضاوت در آن ها پايكوبى مى كردند زمانى كه مستى و طرب آنان به اوج مى رسيد، همنشينى كه بذله گويى و اخلاق نيكو را براى ما با هم در مى آميخت، به بازيچه شراب را با دستش به ريش مى پاشيد و آن را رنگين مى كرد، و انگشتانش بمانند شتر شرح مو قرمز مى شد به حدى كه بيننده ريش او را چنان مى پنداشت كه گويى كشته اى است كه ريشش به خونش آغشته شده است.
مؤلف: آيا گفتارى خداى تعالى را نشنيده بودند: يستخفون من الناس و لا يستخفون من الله و هو معهم اذ يبيتون ما لا يرضى من القول و كان الله بما يعملون محيطا (٧٧٥) ؛ مردم خيانت كار در كار خيانت از خلق شرم مى كند و از خدا شرم نمى كنند، و شبانگاه در انديشه سخن ناپسند (براى متهم ساختن مردم اند) كه خدا همه گاه با آن هاست و به هر چه كنند آگاه است.
فاذا برزوا من عندك بيت طائفة منهم غير الذى تقول و الله ما يبيتون (٧٧٦) ؛ و شب چون (منافقان) از حضور تو (اى رسول) دور شوند گروهى خلاف گفته تو را در دل گيرند و خدا انديشه شبانه آن ها را خواهد نوشت.
و اختلاف النينان؛ و از آمد و شد ماهيان (آگاه است). نينان جمع نون يعنى ماهيان به گونه هاى مختلف - كه كسى جز خدا از آن ها آگاه نيست - و مقصود از اختلاف ماهيان، رفت و آمد آن ها در آب است.

عجايب خلقت ماهيان
در توحيد مفضل آمده: تأمل كن در خلقت ماهى و مناسب او با امرى كه براى آن آفريده شده، ماهى بدون دست و پا آفريده شده، زيرا احتياج به راه رفتن ندارد چون مسكن او آب است، و بدون ريه خلق شده، زيرا قادر بر نفس كشيدن نيست در حالى كه در انبوه آب فرو مى رود. و به جاى دست و پا از دو طرف كشتى پارو مى زند، و بدنش با پولك هاى محكم و تو در تو پوشانيده شده، مانند حلقه هاى زره تا او را از آفت ها نگهدارند. و چون بينايى او ضعيف است و آب هم مانع ديدن وى است بويايى قوى به اعطا شده تا كمك او باشد پس بوى طعمه خود را از مسافت دور احساس مى كند و به سويش مى رود، وگرنه چگونه به طعمه خود و جاى آن آگاه مى شد. بدان كه از دهان ماهى تا گوش هايش سوراخ هايى است كه مرتب دهانش را پر آب مى كند و از گوش هايشس بيرون مى فرستند، و بدين وسيله راحتى مى يابد، هم چنان كه حيوانات ديگر با نفس كشيدن و استفاده از هوا راحتى مى يابند.
اكنون در زيادى نسل ماهى فكر كن! خصوصيتى كه در اين جهت دارد، زيرا مى بينى كه در شكم يك ماهى تخم هاى بسيار زياد كه قابل احصاء نيست وجود دارد علتش اين است كه بيشتر اصناف حيوانات غذاى آن ها ماهى است، حتى درندگان در نيزارها كه در كنار آب مى ايستند و در كمين ماهى مى باشند، وقتى او مى گذرد به او حمله مى كنند و او را مى ربايند. و چون درندگان ماهى مى خورند و مرغان ماهى مى خورند، و مردم هم ماهى مى خورند و ماهى هم ماهى مى خورد از اين رو تدبير چنان است كه ماهى به همين فراوانى و كثرت باشد و اگر بخواهى وسعت حكمت خالق و كوتاهى علم مخلوقين را بدانى نگاه كن به آن چه در دريا هاست از انواع ماهيان، و حيوانات آبى و صدف ها و اقسام ديگرى كه به شمارش نمى آيند. و كسى از منافع آن ها آگاهى ندارد مگر اندكى كه مردم به مرور زمان و بر اثر برخى حوادث به آن پى مى برند. مانند رنگ قرمز كه مردم رنگ كردن آن را زمانى دريافتند كه سگى در كنار دريا مى گرديد و حلزونى را پيدا كرد و آن را خورد و پوزه اش بر اثر خون و آن حلزون قرمز شد و چون مردم رنگ دهان آن سگ را ديدند آن را پسنديدند و آن را براى رنگ آميزى انتخاب كردند و مانند اين پيش آمده مه مردم به تدريج به مرور زمان بر آن واقف شده و به مصالح آن پى مى برند. (٧٧٧)
فى البحار الغامرات؛ در درياهاى بيكران. غامرات يعنى درياهايى كه هر چه در آن ها بيفتد فرو مى رود و پنهان مى شود به علت كثرت و فراوانى آب آن ها، سه چهارم كره زمين درياست.

حكمت وجود درياها
امام صادق (عليه السلام) به مفضل مى فرمايد: اگر در منفعت اين آب متراكم و انبوه در درياها شك دارى و مى گويى فايده آن چيست؟ پس بدان كه آن در اندرون خود به مقدار بى شمارى از اصناف ماهى و حيوانات آبى جا داده، و در آن است كه معدن لؤلؤ و ياقوت و عنبر و اصناف گوناگون يكه از دريا استخراج مى شود و در سواحل دريا عود بخور و انواع گياهان خوشبو و عقاقير مى رويد، به علاوه دريا محل سوارى مردم و حمل كالاهاست كه از شهرهاى دور طلب مى كنند. مانند چيزهايى كه از چين به عراق مى آورند و از عراق به چين مى برند و اگر نقل و انتقال اين كالاها و اجناس منحصر به چارپايان و از طريق خشكى بود بسيار از حبوب و امتعه و عقاقير و دواجات در شهرهاى خود و روى دست مردمش مى ماند، زيرا اجرت حمل آن ها از قيمت خودشان بيشتر بود و كسى به حمل آن ها اقدام نمى كرد، و با اين وضع دو مشكل پيش مى آيد: يكى نبودن بسيارى از چيزهايى كه مردم به آن ها احتياج زياد داشتند، و ديگرى بيكارى افراد زيادى كه به وسيله حمل آن ها و استفاده از سود آن ها امرار معاش مى نمايند. (٧٧٨)
و تلاطم الماء بالرياح العاصفات؛ و از طوفانى شدن آب بر اثر وزش تندبادان آگاه است.
خدا تعالى فرموده: و المرسلت عرفا * فالصفت عصفا (٧٧٩) ؛ قسم به رسولانى كه از پى هم فرستاده شدند، قسم به فرشتگانى كه به سرعت تند باد به انجام حكم حق مى شتابند.
عاصفات: بادهاى سخت و شديد بمانند يال اسب پى در پى و پشت اندر پشت.
و خداى - جل و جلا - فرموده: حتى اذا كنتم فى الفلك و جرين بهم بريح طيبة و فرحوا بها جاءتها ريح عاصف و جاء هم الموج من كل مكان (٧٨٠) ؛ ... تا آن گاه كه در كشتى نشينيد و باد ملايمى كشتى را به حركت آرد و شما شادمان و خوش وقت باشيد كه ناگاه باد تندى بوزد و كشتى از هر جانب به امواج خطر در افتد.... .

٢٣. از خطبه ١٧٧
و من كلامه له (عليه السلام):
و قد سأله ذعلب اليمانى فقال: هل رأيت ربك يا امير المؤمنين؟ فقال (عليه السلام): أفأعبد ما لا أرى؟ فقال: و كيف تراه؟ فقال: لا تراه العيون بمشاهدة العيان، و لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان، قريب من الأشياء غير ملامس، بعيد منها غير مباين.
متكلم لا بروية، مريد لا بهمة، صانع لا بحارحة، لطيف لا يوصف بالخفاء، كبير لا يوصف بالجفاء، بصير لا يوصف بالحاسة، رحيم لا يوصف بالرقة، تعنو الوجوه لعظمته، و تجب القلوب من مخافته.
از سخنان آن حضرت (عليه السلام) است در خطبه ١٧٧ هنگامى كه ذغلب يمانى از آن حضرت (عليه السلام) پرسيد: يا امير المؤمنين (عليه السلام) آيا پروردگارت را ديده اى؟اما (عليه السلام) فرمود: آيا من چيزى را كه نديده ام مى پرستم؟! او را چگونه ديده اى؟ فرمود: چشم هاى ظاهرى هرگز به عيان او را نيم بينند، بلكه قلب ها با حقايق ايمان او را درك مى نمايند، خدا به موجودات نزديك است اما نه به طور التصاق و چسبيده، از آن ها دور است نه به طور جدايى و افتراق.
سخن مى گويد اما نه با سابقه تفكر و انديشه نمودن، اراده مى كند اما نه با تصميم و عزم درونى، سازنده است اما نه با كمك اعضا و جوارح، لطيف است اما به خفاء ستوده نمى شود، بزرگ است اما به درشتى وصف نمى شود، بيناست اما به داشتن چشم وصف نمى شود، رحيم است اما به دليل سوزى وصف نمى شود، بزرگان عالم در پيشگاه عظمتش ذليل و خاضع اند، و دل ها از ترس عذاب او مضطرب و لرزان اند.

بررسى عنوان خطبه
گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه): و من كلام له (عليه السلام)؛ از سخنان آن حضرت (عليه السلام). از مآخذ و اسانيد اين بيانات نورانى امام (عليه السلام) جنين بر مى آيد از خطبه هاى آن حضرت (عليه السلام) است (نه گفتارها) چنان چه صدوق (رحمه الله تعالى عليه) در توحيد به دو روايت، و در امالى به يك روايت مسند از اصبغ نقل كرده كه گويد: هنگامى كه مردم با على (عليه السلام) بيعت كردند آن حضرت (عليه السلام): در حالى كه عمامه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر سر و پيراهن آن بزرگوار را بر تن و نعلين او را به پا داشت، و شمشيرش را به كمر بسته بود بالاى منبر رقت و با تمكين و وقار نشست، و سپس انگشتان مبارك در ميان هم گذاشت و در پايين شكم خود قرار داد و آن گاه فرمود: اى! از من بپرسيد پيش از آن كه مرا نيابيد و به سينه مبارك اشاره نمود و فرمود: اين جا صندوق علم است. اين جاى لعاب دهان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است، از من بپرسيد زيرا من داراى علم اولين و آخرين هستم، هان! به خدا سوگند اگر بر بساط قضاوت تكيه زنم حكم مى كنم بين پيروان تورات به توراتشان و پيروان انجيل به انجيلشان، و پيروان قرآن به قرآنشان، به طورى كه هر كدام به نطق آمده بگويند: على به عين آن چه در ما هست داورى نموده است. شما شب و روز قرآن مى خوانيد، آيا كسى از شما به آن چه كه در آن نازل شده آگاه است؟ و اگر نبود آيه اى از قرآن البته من به شما خبر مى دادم از آن چه كه روى داده و روى خواهد داد تا روز قيامت. و آن آيه اين است: يمحوا الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتب (٧٨١)؛ خدا هر چه را خواهد محو و هر چه را خواهد اثبات مى كند و اصل كتاب آفرينش مشيت اوست.
سپس فرمود: بپرسيد از من پيش از آن كه مرا نيابيد، سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و موجودات را آفريده اگر از من تك تك آيا، بپرسيد كه در شب نازل شده يا در روز، مكى است يا مدنى، در سفر نازل شده يا در حضر، كدام ناسخ و كدام منسوخ و كدام محكم و كدام متشابه است، تأويل و تنزيل آن ها چيست؟به شما خبر مى دهم در اين هنگام مردى ذغلب نام كه سخنورى پر دل بود برخاست و گفت: پسر ابى طالب بر نردبان سختى بالا رفته و مقام شامخى به خود بسته الآن او را با سؤالاتى كه از او مى كنم شرمنده مى گردانم، پس به آن حضرت گفت: آيا پروردگارت را ديده اى؟ امام (عليه السلام) فرمود: واى بر تو اى ذغلب! من هرگز خداى ناديده را پرستش نمى كنم. ذغلب گفت: او را چگونه ديده اى، براى ما توصيف كن.
حضرت فرمود (عليه السلام) فرمود: واى بر تو چشم هاى ظاهر او را نديده اى، بلكه قلب ها به حقايق ايمان او را دريافته است. واى بر تو اى ذغلب! همانا پروردگار من به دورى، و حركت و سكون و راست ايستادن و آمدن و رفتن وصف نمى شود. در عين لطافت به لطف وصف نمى شود در عين بزرگى به عظمت وصف نمى شود، جليل است ولى به غلظت وصف نمى شود.
بسيار مهربان است ولى به دلسوزى وصف نمى شود، مؤمن است ولى نه به عبادت كردن، مدرك است ولى نه با ابزار، گوينده است ولى نه با تلفظ، در اشيا داخل است نه به گونه ممازجت و اختلاط، از اشيا خارج است نه بر وجه مباينت و انقطاع، بالاى هر چيزى است كه نمى شود گفت چيزى بالاى اوست. جلو هر چيزى است پس گفته نمى شود چيزى جلو اوست، در اشياء داخل است نه مانند داخل بودن چيزى در چيز ديگر، از اشياء خارج است نه مانند بيرون بودن چيزى از چيز ديگر. اصبغ گويد: در اين موقع ذغلب مدهوش شده بر زمين افتاد و چون به هوش آمد گفت: به خدا سوگند هرگز مثل چنين جوابى نشنيده و نخواهم شنيد. (٧٨٢)
ولى مى توان مى گفت: از آن جا كه اين سخنان امام (عليه السلام) در پاسخ به اعتراض ذغلب در اثناء خطبه آن حضرت (عليه السلام) بوده از اين رو صحيح است كه با عنوان و من كلام له (عليه السلام)؛ از سخنان آن حضرت (عليه السلام) از آن تعبير شود.
و قد سأله ذغلب اليمانى؛ هنگامى كه ذغلب يمانى از آن حضرت (عليه السلام) پرسيد:

راجع به (ذغلب يمانى)
در مدارك و اسانيد خطبه لفظ ذغلب بدون وصف يمانى ذكر شده است، چنان چه ملاحضه نمودى صدوق (قدس سره) در توحيد و امالى بدون يمانى بود. و كلينى (قدس سره) نقل كرده كه گويد: در اثنايى كه امير المؤمنين (عليه السلام) بر منبر كوفه خطبه مى خواند ناگهان مردى ذغلب نام كه سخنورى قوى القلب بود به سوى او برخاست و گفت: يا امير المؤمنين آيا پروردگارت را ديده اى؟... (٧٨٣) (و روايت را با اختلافى با آن چه صدوق (قدس سره) نقل كرده آورده است).
و شيخ مفيد (قدس سره) در ارشاد آورده: مورخان و ناقلان حديث نقل كرده اند: كه مردى نزد امير المؤمنين (عليه السلام) آمده و گفت: يا امير المؤمنين! مرا از خداى تعالى با خبر ساز. آيا او را به هنگام عبادت مى بينى؟ آن حضرت (عليه السلام) به او فرمود: من هرگز خداى ناديه را نمى پرستم. گفت: او را با چه اوصافى ديده اى؟ امام (عليه السلام) فرمود: واى بر تو چشم هاى ظاهرى او را نمى بينند و لكن دل ها به حقيقت ايمان او را مشاهده نموده است، شناخته شده است با دلالت ها، منعوت است با علامت ها. به مردم قياس نمى شود و به حواس ادراك و احساس نمى گردد. پس آن مرد برگشت در حالى كه مى گفت: خدا داناترست كه رسالت خويش را در كجا قرار مى دهد (٧٨٤).
و طبرسى نيز در احتجاج از ارشاد پيرورى نموده است. (٧٨٥)
و مضمون همين خبر را شيخ كلينى (رحمه الله تعالى عليه) در كافى در باب ابطال رؤيت خدا از امام باقر (عليه السلام) نقل كرده، و در آن آمده است كه مردى از خوارج از امام باقر (عليه السلام) پرسيد... و ظاهرا اين نقل كلينى (قدس سره) صحيح بوده و شيخ مفيد (رحمه الله تعالى عليه) به اشتباه آن را به امير المؤمنين نسبت داده است.
و شايد سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) بر مستند ديگرى غير از سند كلينى (قدس سره) در كافى و صدوق در توحيد و امالى دست يافته كه مشتمل بر لفظ يمانى بوده است. ولى ظاهرا ذغلب يمانى فرد ديگرى است متأخر از عصر راويان حديث، و سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) آن دو را با هم اشتباه نموده و گواه بر اين مطلب اين كه خود او در عنوان خطبه! ٢٣٢ آورده: روايت كرده ذغلب يمانى از احمد بن قتيبه، از عبد الله بن يزيد از مالك بن دحيه كه گفت: در محضر امير المؤمنين (عليه السلام) بوديم... ولكن ابن ابى الحديد همين شخص را به نام ذغلب يمامى ثبت كرده است. (٧٨٦)
فقال هل رأيت ربك يا امير المؤمنين (عليه السلام)؛ گفت يا امير المؤمنين آيا پروردگارت را ديده اى؟ پيش از اين دانستى كه مانند همين پرسش را مردى از خوارج از امام محمد باقر (عليه السلام) پرسيده.

هرگز خداى ناديده را نمى پرستم!
فقال: افأعبد ما لا ارى؛ امام (عليه السلام) فرمود: آيا من چيزى را كه نديده ام مى پرستم؟! محاسن روايت نموده: مردى يهودى نزد آن حضرت آمده گفت: يا على آيا پروردگارت را ديده اى؟ امام (عليه السلام) فرمود: من كسى نيستم كه خداى ناديده را عبادت كنم، سپس فرمود: ديده هاى ظاهرى او را نمى بيند بلكه دل ها به حقايق ايمان، او را باور كرده و با او عقد قلب بسته است. (٧٨٧)
فقال و كيف تراه؟ فقال؛ (ذغلب) گفت: خدا را چگونه ديده اى؟ امام (عليه السلام) فرمود: اين گونه در نسخه مصرى آمده، ولى صواب قال: كيف تراه؟ قال مى باشد. چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى (٧٨٨) آمده است. و كلمه قال دوم، زائد و براى تأكيد است وگرنه فرازهاى بعد مقول آن خواهد شد، و در نتيجه جمله و من كلام له (عليه السلام) خبرى مى شود بدون مبتدا.

خدا با چشم ديده نمى شود
لا تراه العيون بمشاهدة العيان؛ چشم هاى ظاهرى هرگز او را به عيان نمى بيند. در روايت كلينى (قدس سره) اين گونه آمده: لم تره العيون بمشاهدة الأبصار (٧٨٩).
و لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان؛ بلكه قلب ها با حقايق ايمان او را درك مى نمايند. و ادراك قلب ها! مراتب از ادراك چشم ها بالا ترست، زيرا در ادراك قلب خطا و اشتباه رخ نمى دهد بر خلاف ادراك به چشم كه در آن اشتباه بسيار رخ مى دهد.
بعضى گفته اند:
لئن لم ترك iiالعين فقد أبصرك القلب
اگر چشم تو را نديده، حقا كه دل تو را دريافته است.

گفتار صدوق (قدس سره) پيرامون مسئله رؤيت
صدوق در توحيد فرموده: اخبارى كه احمد بن محمد بن عيسى در نوادر خود آورده و نيز اخبارى كه محمد بن احمد بن يحيى در جامع خود در معناى رؤيت نقل نموده صحيح بوده هيچ كس جز تكذيب كننده حق و يا جاهل به حق آن ها را رد ننمايد. و الفاظى كه در آن ها به كار رفته الفاظ قرآن است. مضمون هر خبر تشبيه و تعطيل را درباره خدا نفى و توحيد را اثبات مى نمايد.و امامان معصوم (عليه السلام) به ما دستور داده اند كه با مردم به اندازه عقل و دركشان سخن گوييم. معناى رؤيتى كه در اخبار آمده علم و يقين است (نه رؤيت به چشم) زيرا دنيا خانه شك و ترديد و اوهام است و آن گاه كه قيامت بر پا شود آيات و نشانه هاى عظمت خدا در پاداش دادن و كيفر نمودن، آن گونه بر بندگان آشكار گردد كه شك و ترديد از آنان برطرف شده به حقيقت قدرت خداى تعالى علم و يقين پيدا كنند.و بيانگر اين معناست آيه شريفه قرآن: لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطناءك فبصرك اليوم حديد (٧٩٠) ؛ و تو از اين روز سخت در غفلت بودى تا آن كه ما پرده اى از كارت بر انداختيم و چشم بصيرت بيناتر گرديد.
پس معناى آن چه كه در حديث آمده از اين كه خداى تعالى ديده مى شود اين است كه وجود او به طور قطع و يقين معلوم مى شود، مانند قول خدا تعالى: الم تر الى ربك كيف مد الظل (٧٩١) ؛ آيا نديدى كه لطف خدا چگونه سايه را بر سر عالميان بگسترانيد.
و قول خداى تعالى: الم تر الى الذى حلج ابراهيم فى ربه (٧٩٢) ؛ آيا نديدى كه پادشاه زمان ابراهيم درباره يكتايى خدا با ابراهيم به جدل و احتجاج برخاست.
و قول خداى تعالى: الم تر الى خرجوا من ديرهم و هم الوف حذر الموت (٧٩٣) ؛ آيا نديديد آن هايى را كه از ترس مرگ از ديار خود بيرون رفتند كه هزارها تن بودند.
و قول خداى تعالى: الم تر كيف فعل ربك باصحب الفيل (٧٩٤) ؛ اى رسل ما آيا نديدى كه خداى تو با اصحاب فيل چه كرد؟
و نظاير اين آيات، كه مقصود از رؤيت در آن رؤيت قلب است نه رؤيت چشم.
و اما قول خداى تعالى: فلما تجلى ربه للجبل (٧٩٥) ؛ ... پس آن گاه كه نور تجلى خدا بر كوه تابيد... .
معنايش اين است كه هنگامى كه خداى عز و جل با آيه اى از آيات آخرت كه با آن ها كوه ها سراب گشته، و از بنياد كنده مى شود آشكار و متجلى گرديده كوه از هم پاشيد و خاك شد زيرا تاب تحمل آن آيه را نداشت. و بعضى گفته اند: معنايش تجلى خداوند است از نور عرش. (٧٩٦)
و اما قول موسى (عليه السلام): رب أرنى أنظر اليك (٧٩٧) ؛ پروردگارا خود را به من آشكار بنما كه تو را مشاهده كنم.
معنايش اين نيست كه حضرت موسى (عليه السلام) رؤيت خداى تعالى را جايز و ممكن دانست، زيرا حضرت موسى (عليه السلام) اين سخن را هنگامى گفت كه قوم او رؤيت خدا را به طور آشكار از وى خواسته بودند و حضرت موسى (عليه السلام) آن جمله را گفت تا با پاسخ خداى تعالى كه فرمود: ... لن ترانى (٧٩٨) هرگز مرا نخواهى ديد. به آنان بفهماند كه آنم خواسته ايشان ممتنع و ناممكن است. چنانچه بر اين مطلب گواهى مى دهد قول خداى تعالى در جاى ديگر كه مى فرمايد: يسئلك اهل الكتب ان تنزل عليهم كتبا من السماء فقد سالوا موسى اكبر من ذلك فقالوا ارنا الله جهرة فاخذتهم الصعقة بظلمهم (٧٩٩) ؛ اى پيغمبر! از تو اهل كتاب درخواست كنند از آسمان كتابى (يك دفعه) بر آنان فرود آرى (از تقاضاى بى جا و جاهلانه آن ها دلتنگ مباش) از موسى نيز درخواستى بالاتر از اين كردند كه گفتند خدا را به ديده ما آشكار بنما. پس آن ها را به سبب تقاضاشان صاعقه درگرفت... .
زيرا داستان در هر دو آيه يكى است و در آيه دوم تصريح شده كه آن تقاضاى حضرت موسى (عليه السلام) از خداى تعالى از سوى قومش بوده و موسى (عليه السلام) آن مطلب را از زبان ايشان گفته است.

بعضى اقوال متكلمين در زمينه رؤيت
مطلب ديگر اين كه اماميه و معتزله هر دو قائل به امتناع رؤيت خداى تعالى شده اند هم در دنيا و هم در آخرت، به دليل قول خداى تعالى: لا تدركه الا بصر و هو يدرك الا بصر و هو اللطيف الخبير (٨٠٠) ؛ او را هيچ چشمى درك ننمايد و حال آن كه بينندگان را مشاهده مى كند و او لطيف و نامرئى و به همه خلق آگاه است.
و نيز گفتار خداى تعالى به حضرت موسى (عليه السلام): ... لن ترانى ... (٨٠١) ؛ هرگز مرا نخواهى ديد... .
ولى اشاعره قائل به جواز شده اند در دنيا بدون اين كه داراى جهت و مكان و مقابله باشد و مشبهه و كراميه قائل به جواز شده اند با داشتن جهت و مكان، زيرا آنان معتقد به جسميت خدا بوده اند.
به ابن عباس نسبت داده اند ككه گفته: خداوند تنها محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را به رؤيت خويش مخصوص گردانده آن گونه كه موسى را به سخن گفتن با خود مختص نموده است. (٨٠٢)
و احمد بن حائط و فضل حدثى از پيروان نظام بوده اند گفته اند: هر آن چه كه در اخبار پيرامون رؤيت بارى تعالى آمده، مانند گفتار رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم): انكم سترون ربكم يوم القيامة كما ترون القمر ليلة البدر و لا تضامون فى رؤيته (٨٠٣) به راستى شما به زودى پروردگارتان را در روز قيامت مى بينيد آن گونه كه ماه را در شب چهارده مى بينيد، و هرگز در ديدن او ترديد نمى كنيد. حمل مى شود بر رؤيت عقل اول كه اول مبدع و مخلوق خداست و او عقل فعال است كه صورت بخش موجودات مى باشد و اوست مقصود پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه فرموده: أول ما خلق الله العقل، فقال له أقبل فأقبل ثم قال له: أدبر فأدبر فقال: و عزتى و جلالى ما خلقت خلقا أحسن منك، و بك أعز و بك أذل و بك أعطى و بك أمنع (٨٠٤) ؛ اول مخلوقى كه خدا آفريد عقل بود، پس به او گفت: پيش آى پيش آمد و سپس به او گفت: برو پس او رفت. پس خداى تعالى فرمود: به عزت و جلالم سوگند هيچ آفريده اى را زيباتر از تو نيافريدم، به واسطه تو عزيز گردانم، و خوار نمايم و عطا كنم و منع نمايم.
و و همين عقل اول است كه در روز قيامت آشكار شده و حجاب هاى ميان او و صورت هايى كه بر مواد جهان افاضه كرده برداشته شده و آنان وى را مى بينند بمانند ماه شب چهارده و اما آفريدگار عقل پس هرگز ديده نمى شود و فقط شى ء ابداع شده با ابداع شده شبيه مى باشد، و ديگر مذاهب بدعت آميز آنان كه در كتاب هاى ملل و نحل به تفصيل نقل شده اند. (٨٠٥)
و اين دو گوينده (ابن حائط و فضل حدثى) اگر چه رؤيت به چشم را درباره خدا نفى كرده اند كه مطلب درستى است، ولى براى او شريك قائل شده اند و تعالى الله عما يشركون؛ خدا برتر است از آن چه كه به او شرك مى ورزند.

قرب و بعد خدا نسبت به موجودات
قريب من الأشياء غير ملامى؛ خدا به موجودات نزديك است نه به طور چسبيده. خداى تعالى در وصف نزديك بودن خود مى فرمايد: ... و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد (٨٠٦) ؛ ما از وسواس و انديشه هاى نفس انسان كاملا آگاهيم كه از رگ گردن او به او نزديك تريم.
و مى فرمايد: و اذا سالك عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان (٨٠٧) ؛ و چون بندگان من از دور و نزديكى من از تو پرسند بدانند كه من به آن ها نزديك خواهم بود و هر كه مرا خواند دعاى او اجابت كنم.
بعيد منها غير مباين؛ از موجودات دور است، نه به طور جدايى و افتراق.
زيرا دورى به شكل جدايى و بينونت از ويژگى هاى اجسام است.

چگونگى صفات خداوند
متكلم لا بروية؛ سخن مى گويد، اما نه با سابقه تفكر و انديشه نمودن. مانند انسان كه ابتدا در معانى تأمل و انديشه مى كند و سپس آن ها را در قالب الفاظ مى ريزد.
مريد لا بهمة؛ اراده مى كند، اما نه با تصميم و عزم درونى.
صانع لا بحارحة؛ سازنده است اما نه با كمك اعضا و جوارح. مانند انسان كه چيزى را با دست مى سازد.
لطيف لا يوصف بالخفاء؛ لطيف است اما به خفا ستوده نمى شود. مانند ارواح صاحبان روح (كه به خفاء و پنهان بودن وصف مى شوند).
كبير لا يوصف بالجفاء؛ بزرگ است اما به درشتى وصف نمى شود. مانند اجساد موجودات داراى جسم و جسد (كه به درشتى و ضخامت وصف مى شوند).
بصير يوصف بالحسة؛ بيناست اما به داشتن چشم وصف نمى شود.
مقصود از حاسه حس بينايى است.
رحيم لا يوصف بالرقة؛ رحيم است اما به دل سوزى وصف نمى شود. مقصود از رقه رقت قلب و دل نازكى است.

بزرگان در پيشگاه عظمت خدا ذليل اند
تعنو الوجوه لعظمته؛ بزرگان در پيشگاه عظمت او ذليل و خاضع اند.
تعنو خاضع و ذليل مى باشد. و عنت الوجوه للحى القيوم و قد خاب من حمل ظلما (٨٠٨) ؛ و بزرگان عالم همه در پيشگاه عزت آن خداى حى توانا ذليل و خاضع اند، و در آن روز هر كه بار ظلم و ستم به دوش دارد سخت زبون و زيانكار است.
و تحب القلوب من مخافته؛ و دل ها از ترس عذاب او مضطرب و لرزان اند.
تجب: مضطرب و لرزان است. و الذين يؤتون ما ءاتوا و قلوبهم وجلة انهم الى ربهم رجعون (٨٠٩)؛ و آنان كه آن چه وظيفه بندگى است به جاى آورده و باز از روزى كه به خداى خود رجوع مى كنند دل هاشان ترسان است.
ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمة انك انت الوهاب (٨١٠) ؛ بار پروردگارا، ما را به باطل ميل مده پس از آن كه به حق هدايت فرمودى و به ما از لطف خويش رحمتى عطا فرما كه همانا تويى بخشنده بى عوض و منت.

٢٤. از خطبه ١٨٣
الحمد لله الذى لا تدركه الشواهد، ولا تحويه المشاهد، و لا تراه النواظر، ولا تحجبه السواتر، الدال على قدمه بحدوث خلقه، و باشتباههم على أن لا شبه له.
الذى صدق فى ميعاده، و ارتفع عن ظلم عباده، و قام بالقسط فى خلقه، و عدل عليهم فى حكمه، مستشهد بحدوث الأشياء على أزليته، و بما وسمها به من العجز على قدرته، و بما اضطرها اليه من الفناء على دوامه.
واحد لا بعدد، و دائم لا بأمد، و قائم لا بعمد، تتلقاه الأذهان لا بمشاعرة، و تشهد له المرائى لا بمحاضرة. لم تحط به الأوهام بل تجلى لها بها، و بها امتنع منها، و اليها حاكمها.
ليس بذى كبر امتدت به النهايات فكبرته تجسيما، و لا بذى عظم تناهت به الغايات فعظمته تجسيدا، بل كبر شأنا و عظم سلطانا.
ستايش مخصوص خداوندى است كه حواس ظاهر او را درك نمى كنند، و مكان هاى وسيع و انجمن ها او را فرا نمى گيرند. و چشم ها او را نمى بينند، و پرده ها او را نمى پوشانند، با حدوث مخلوقاتش قديم بودن خود را به اثبات رسانده است. و با همانند بودن آفريده هايش بى همانندى خود را مدلل ساخته است.
خدايى كه وعده هايش راست و برتر از آن است كه بر بندگانش ستم روا دارد. او در ميان مخلوقاتش به عدل و داد رفتار مى نمايد و به عدالت حكم مى كند، حدوث موجودات شاهد بر ازليت خداست، و عجز و ناتوانى آن ها گواه بر قدرت اوست، و فنا و نابودى قهرى آن ها دليل بر جاودانگى او.
خدا يك است اما نه به عدد، هميشگى است نه به مقياس زمان، استوار است نه با ستوان و تكيه گاه، ذهن ها او را درك مى كند نه با حواس. ديدگان (باطن) بر وجودش گواهى مى دهد نه با حضور در برابر هم، اوهام و انديشه ها بر او احاطه نداشته بلكه با آثار عظمتش بر آن تجلى كرده است، و با عقل ها دريافته اند كه به كنه ذاتش نتوان پى برد، و داورى اين ناتوانى را بر عهده خردها نهاد.
خدا بزرگ است، نه اين كه داراى ابعاد طولانى بوده جسمش بزرگ باشد، عظيم است نه اين كه كالبدش بى نهايت ضخيم و ستبر باشد. بلكه بزرگى و عظمت او در مقام و مرتبه و قدرت و حكومت است.
مؤلف: در مقدمه كتاب دانستنى كه نسخه هاى ما از نهج البلاغه از اين خطبه تا خطبه متقين - كه هشت خطبه است - با نسخه ابن ابى الحديد اختلاف دارند، و دانستنى كه ابن ميثم به اين اختلاف نسبت به تمام كتاب تصريح كرده نه فقط از اين خطبه به بعد.

خدا با حواس ظاهر درك نمى شود
الحمد لله الذى لا تدركه الشواهد؛ ستايش مخصوص خدايى است كه حواس ظاهر او را درك نمى كنند. شواهد جمع شاهد به معناى حس است و معناى جمله اين است كه حواس ظاهر از شنوايى و بينايى و چشايى و بويايى و لامسه خدا را ادراك نمى كنند، زيرا اين حواس تنها اشياء محسوس را ادراك مى نمايند.
و لا تحويه المشاهد؛ و مكان هاى وسيع و انجمن ها او را فرا نمى گيرد. جوهرى گفته: حوا، يحويه، حيا يعنى گرد آورد او را. (٨١١)
مشاهد: انجمن ها و محاضر. گفته اند: مشاهد مكه مكان هايى است كه مردم در آن ها حاضر مى شوند. و درباره خدا گويند: شاهد كل ملاء حاضر در هر انجمن و اجتماع است. و لا يحويه مشهد: هيچ انجمنى او را بر مى گيرد.
و لا تراه النواظر؛ و چشم ها او را نمى بينند. نواظر جمع ناظره حس بينايى است.
خداى تعالى مى فرمايد: لا تدركه الا بصر و هو يدرك الا بصر و هو اللطيف الخبير (٨١٢) ؛ خدا را هيچ چشمى درك ننمايد، و حال آن كه ببنندگان را مشاهده مى كند و او لطيف و نامرئى و به مه چيز خلق آگاه است.
و لا تحجبه السواتر؛ و پرده ها او را نمى پوشاند. بر خلاف ديگر موجودات جهان هستى، حتى خورشيد كه با اين كه از هر چيز آشكارتر است و به واسطه او تمام موجودات عالم روشن مى شوند ولى با قطعه ابرى، بلكه با قدر گرد و غبار پوشيده مى شود.

استدلال بر قدم و بى همانندى خداوند
الدال على قدمه بحدوث خلقه؛ با حدوث مخلوقاتش قديم بودن خود را به اثبات رسانيده.
وگرنه تسلسل لازم مى آيد كه عقلا محال و ممتنع است. در كتاب احتجاج اين جمله نيز آمده: و بحدوث خلقه على وجوده (٨١٣) و با حدوث مخلوقاتش وجودش را به اثبات رسانده است.
و باشتبههم على أن لا شبه له؛ و با همانند بودن آفريده هايش بى همانندى خود را مدلل ساخته است. يعنى از آن جا كه تشابه صانع و مصنوع عقلا ممتنع است و از طرفى در تمام اشياء تشابه مى بينيم در مى يابيم كه خداى تعالى شبيه و نظير ندارد.
الذى صدق فى ميعاده؛ خدايى كه وعده اش راست است. ان وعد الله حق فلا تعرنكم الحيوة الدينا (٨١٤) ؛ البته وعده خدا حق و حتمى است، پس زنهار شما را زندگانى دنيا فريب ندهد... .

خداى عادل دادگر
و ارتفع عن ظلم عباده؛ و برتر از آن است كه بر بندگانش ستم روا دارد. ان الله لا يظلم الناس شيئا ولكن الناس انفسهم يظلمون (٨١٥) ؛ خدا هرگز به هيچ كس ستم نخواهد كرد ولى مردم خود در حق خويش ستم مى كنند.
شخص ستم كار يا به علت نيازش ستم مى كند و يا به علت نادانى اش. همان گونه كه پيمان شكن نيز يا به علت ناتوانى از وفاى به وعده اش پيمان از شكنى مى كند يا به علت جهل به زشتى خلف وعده، و خداى تعالى منزه از احتياج و عجز و جهل است.
بله، ممكن است از وعده عذابى كه داده چشم پوشى نموده و بگذرد. و در دعا آمده: يا من اذا وعد وفى و اذا تواعد عفا (٨١٦) ؛ اى خداوندى كه هر گاه وعده ثواب دهد به آن وفا مى كند، و هر گاه وعده عقاب دهد عفو مى نمايد.
و قام بالقسط فى خلقه؛ او در ميان مخلوقاتش به عدل و داد رفتار مى نمايد. قسط: عدالت. شهد الله انه لا اله هو و الملئكة و او لوا العلم قائما بالقسط (٨١٧) ؛ خدا به يكتايى خود گواهى مى دهد كه جز ذات اقدس او خدايى نيست، و فرشتگان و دانشمندان نيز به يكتايى او گواه اند، او نگهبان عدل و درستى است... .
و عدل عليهو فى حكمه؛ و به عدالت حكم مى كند.
... و يؤت كل ذى فضل فضله (٨١٨)
؛ خدا در حق هر مستحق رحمتى تفضل مى فرمايد.
انى لا اضيع عمل منكم من ذكر او انثى (٨١٩) ؛ البته من كه پروردگارم عمل هيچ كس از مرد و زن را بى مزد نمى گذارم.
و ما كان الله ليضيع ايمنكم (٨٢٠) ؛ و خداوند اجر پايدارى شما را در راه ايمان تباه نگرداند.
انا لا نضيع اجر المصلحين (٨٢١) ؛ ما اجر درست كاران را ضايع نخواهيم گذاشت.
و لا نضيع اجر المحسنين (٨٢٢) ؛ و اجر هيچ كس از نيكوكاران را در دنيا ضايع نمى گذرايم. فن الله لا يضيع اجر الفمحسنين (٨٢٣) ؛ خدا هرگز اجر نيكوكاران را ضايع نگذارد.
يستبشرون بنعمة من الله و فضل و أن الله لاا يضيع أجر المومنين (٨٢٤) ؛ آنان را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و اين كه خداوند اجر اهل ايمان را هرگز ضايع نگذارد.
انا لا نضيع اجر من احسن عملا (٨٢٥) ؛ ما اجر نيكوكاران را ضايع نخواهيم گذاشت.

حدوث موجودات شاهد بر ازليت خدا
مستشهد بحدوث الأشياء على أزليته؛ حدوث موجودات شاهد بر ازليت خداست.
امام رضا (عليه السلام) مى فرمايد: خداى تعالى آسمان ها و زمين را در مدت شش روز آفريد و مى توانست آن ها را در يك چشم بر هم زدن بيافريند، بدان جهت كه آفرينش خود را مرحله به مرحله به فرشتگان بنماياند تا با هر آفرينش نوى به وجود و عظمت پروردگار پى ببرند. (٨٢٦)
ناتوانى موجودات گواه بر قدرت خدا
و بما وسمها به من العجز على قدرته؛ و عجز و ناتوانى آن ها گواه بر قدرت اوست.
و سمها: به آن ها نشان و علامتى گذاشت. مأخوذ از وسمه يعنى نشان كرد و داغ نهاد. آرى از آن جا كه همه مخلوقات نشان عجز بر پيشانى دارند و از طرفى معلوم است مه در جهان آفرينش قادرى هست كه بر انجام هر چه كه بخواهد تواناست، دانسته مى شود كه خدا همان قادر است. خداى تعالى فرموده: ان الذين من دون الله لن يخلقوا اذبابا و لو اجاتعمعوا له و ان يسبلهم الذباب شيئا لا يستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب (٨٢٧) ؛ ... آن بت هاى جماد كه بدون خدا، (معبود خود) مى خوانيد هرگز بر خلقت مگسى هر چند همه اجتماع كنند قادر نيستند مگس (ناتوان) چيزى از آن ها بگيرد قدرت بر باز گرفتن آن ندارند (بدانيد كه) طالب و مطلوب هر دو ناتوان اند.
و ان يشأ يذهبكم و يأت بخلق جديد * و ما ذلك على الله بعزيز (٨٢٨) ؛ اگر بخواهيد شما جنس بشر همه را در زمين نابود مى سازد و خلقى ديگر از نو مى آفريند، و اين كار اصلا بر خدا دشوار نيست.

فناى موجودات دليل بر دوام خدا
و بما اضطها اليه من الفناء على دوامه؛ و فنا و نابودى قهرى آن ها دليل بر جاودانگى اوست.
و بما عطف است بر بحدوث يعنى: و نيز خدا با محكوم ساختن مخلوقات به نيستى بر دوام خويش استدلال نموده است. و از آن جا كه همه مخلوقات را فناپذير مى بينيم و از طرفى عقلا لازم است كه در جهان هستى فنا كننده اى دائم الوجود باشد در نتيجه دوام و بقاى ذات اقدسى الهى خدا را؛ رمى يابيم. خداى تعالى مى فرمايد: كل شى ء هالك الا وجهه (٨٢٩)؛ هر چيز ذات پاك الهى و نابود است. كل من عليها فان * ويبقى وجه ربك ذوالجلال و الاكرام (٨٣٠) ؛ هر كه روى زمين است دست خوش مر و فناست، و زنده ابدى ذات خداى منعم با جلال و عظمت است.

چگونگى وحدت و دوام خداوند
واحد لا بعدد؛ خدا يك است اما به عدد. يعنى خدا يكتاست و دوم ندارد.
و دائم لا بأمد؛ هميشگى است، نه به مقياس زمان. امد: مدت و پايان، همه موجودات جهان سوارى خداى تعالى حتى زمين و آسمان و خورشيد و ماه و كوه ها و درياها كه مردم در دوام و استمرار به آن ها مثل مى زنند داراى امد و مدت معين اند.
خداى تعالى فرموده: ... و سخر الشمس و القمر كل يجرى لأجل مسمى (٨٣١) ؛ و خورشيد و ماه را مسخر كرده تا هر يك (بر مدار خود) به وقت معين گردش كنند.
و قائم لا بعمد؛ خدا استوار است نه با ستون و تكيه گاه. هر موجود استوارى سواى خداى تعالى بر پايه و ساقى تكيه دارد، مانند انسان و اقسام حيوانات، يا بر ستون و عمودى استوار است مانند ساختمان ها خرگاه ها، ولى خداى تعالى قائم به نفس است به واسطه و جوب ذاتش.
تتلقاه الأذهان لا بمشاعرة؛ خردها او را درك مى كند نه با حواس.
اذهان: عقل ها. بسيارى از اشيا را خردها به وسيله مشاعر و حواس ظاهرى درك مى كنند، ولى خداى عز و جل جز از طريق ادله و براهين عقلى قابل ادراك نيست.

چشم دل گواه بر وجود خداست
و تشهد له المرائى لا بمحاضرة؛ ديدگان (باطن) بر وجودش گواهى مى دهد نه با حضور در برابر هم. اين گونه در تمام نسخه ها آمده است. (٨٣٢) و ممكن است كه لفظ مرائى مصحف مرايا باشد كه جمع مرآة آئينه است. و در اين صورت معنا چنين مى شود: آينه ها تنها اشيائى را نشان مى دهند كه در مقابل نشان آن ها باشند ولى آئينه عقول خداى تعالى را بدون حضور ظاهرى و مقابله نشان مى دهند. و محتمل است كه مرائى جمع مرأى باشد كه اسم مكان است به معناى منظر: چشم، چنان چه ابن ميثم (٨٣٣) گفته است، و معنا چنين مى شود: از آن جا كه رؤيت خداى تعالى به واسطه قلب است نه چشم هاى ظاهرى است از اين رو لازم نيست كه در برابر چشم حاضر باشد. و اين معنا خالى از بعد نيست.
و اما تفسيرى كه ابن ابى الحديد (٨٣٤) گفته از اين كه تعبير مذكور مأخوذ است از قول عرب كه گويند: فلان حسن فى مرآة عينى؛ فلانى در آينه چشمم (نگاهم) زيبا و نيكو مى نمايد. يعنى: رؤيت قلبى گواهى مى دهد بر وجود بارى تعالى بدون اين كه حواس ظاهر او را درك نمايد بسيار بعيد به نظر مى رسد.
و اما معناى كه خوئى (٨٣٥) به پيروى از مجلسى (رحمه الله تعالى عليه) (٨٣٦) ذكر كرده: از اين كه مرائى جمع مرئى به صيغه اسم مفعول است؛ يعنى همه (مرئيات) و چيزهايى كه ديده مى شوند گواهى مى دهند بر وجود خداى تعالى، بدون اين كه محاضره و مقابله اى باشد صحيح نيست. زيرا گواهى دهنده براى چيزى، رائى بيننده آن شى ء است، نه مرئى (ديده شده) و مرئيات (اشياء ديده شده) اگر چه گواه بر وجود خداى تعالى هستند اما اين گواهى نه از جهت مرئى بودن آن هاست. بلكه از جهت موجوديت و شى ء بودن آن هاست.
لم تحط به الأوهام؛ اوهام و انديشه ها بر او احاطه ندارد. به علت قصور انديشه ها از احاطه بر او.
بل تجلى لها؛ بلكه با آثار عظمتش بر آن ها (انديشه ها) تجلى كرده است. در نسخه مصرى اخير اين گونه آمده ولى در نسخه مصرى اول بل تجلى بها آمده است، و هر دو ناقص اند، و صواب تعبيرى است كه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى (٨٣٧) آمده است: بل تجلى لها بها؛ بلكه تعالى به وسيله موجودات براى افكار و انديشه ها تجلى نموده است.
آن چه گفته شد از نظر تحقيق و بررسى متن صحيح نهج البلاغه است. ولى ظاهرا در آن تحريف رخ داده و اصل عبارت چنين بوده: بل تجلى للعقول بها؛ بلكه خداوند به وسيله موجودات بر خردها تجلى كرده است: و شاهد بر آن اين كه امام (عليه السلام) در خطبه ديگر كه در عنوان ٢٥ خواهد آمد مى فرمايد: بل تجلى صانعها للعقول. و در اين صورت معناى جمله بعد كه فرموده: و بها امنتع منها و اليها حاكمها؛ و با عقل ها دريافته اند كه به كنه ذات خدا نتوان پى برد، و داورى اين ناتوانى را بر عهده خردها نهاد اين است كه خدا به وسيله عقل ها - و حكم آن ها به اين خداى تعالى با تخيلات و اوهام ادراك نمى شود - از دسترسى اوهام بر شناخت و ادراكش امتناع ورزيد و نگذاشت كه خيال ها و پندارها بر شناخت او دست يابد، و خداى تعالى اوهامى را كه احيانا مدعى شناخت او مى شوند به محكمه عقل ها كشانده تا عقل ها به عجز و ناتوانى آن ها از ادراك عظمت و جلال كبريايى حكم نمايند، و بنابراين ضمير بها راجع به عقول و ضمير منها راجع به اوهام، و ضمير اليها راجع به عقول، و ضمير حاكمها راجع به اوهام مى شود.
و اما بنابر آن چه كه در نهج البلاغه آمده از ارجاع تمام ضمائر به اوهام چنان چه ظاهر لفظ مقتضى آن است، معناى صحيح عبارات نيازمند تكلف است، با اين توجيه كه معناى اوهام اعم از معناى متعارف آن يعنى پندارها و عقول باشد چنان چه مجلسى آن را محتمل دانسته است. (٨٣٨)

معناى بزرگى و عظمت خداوند
ليس بذى امتدت به النهايات؛ خدا بزرگ است، نه اين كه داراى ابعاد طولانى باشد.
مقصود از نهايت طول و عرض و عمق است.
فكبرته تجسيما؛ تا جسم او بزرگ باشد. بسان تمام موجوداتى كه داراى ابعاد طولانى هستند.
و لا بذى عظم تناهت به العايات فعظمته تجسيدا؛ خدا عظيم است نه اين كه كالبدش بى نهايت ضخيم و ستبر باشد، يعنى عظيم بودن خدا اين گونه نيست كه داراى ابعاد بزرگ بوده كالبدش ضخيم و برجسته باشد.
بل كبر شأنا و عظم سلطنا؛ بلكه و عظمت او در مقام و مرتبه و حكومت است.
يعنى بزرگى و عظمت درباره خدا به بزرگى شأن و مقام و عظمت سلطنت و قدرت است. و درشتى اندام و بزرگى جسم درباره غير خداست. خداى تعالى راجع به كبر و بزرگى خود مى فرمايد: عالم الغيب و الشهادة الكبير المتعال (٨٣٩) ؛ خدا عالم به عوالم غيب و شهود و بزرگ خداى متعال است، و راجع به عظمت خود مى فرمايد: فسبح باسم ربك العظيم (٨٤٠) ؛ پس اى رسول تسبيح گوى به نام پروردگار بزرگ خويش.

٢٥. از خطبه ١٨٤
و من خطبة له (عليه السلام) فى التوحيد، و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم ما لا تجمعه خطبة:
و ما وحده من كيفه، و لا حقيقته أصاب من مثله، و لا اياه عنى من شبهه، و لا صمده من أشار اليه و توهمه، كل معروف بنفسه مصنوع، و كل قائم فى سواه معلول، فاعل لا باضطراب آلة، مقدر فكرة، غنى لا باستفادة، لا تصحبه الأوقات، و لا ترفده الأدوات.
سبق الأوقات كونه، و العدم وجوده، و الابتداء أزله، بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعرله، و بمضادته بين الأمور عرف أن ضدله، و بمقارنته بين الأشياء عرف أن لا قرين له، ضاد النور بالظلمه، و الوضوح بالبهمة، و الجمود بالبلل، و الحرور بالصرد، مؤلف بين متعادياتها، مقارن بين متبا يناتها، مقرب بين متباعداتها، مفرق بين متدانياتها.
لا يسمل بحد، و لا يحسب بعد، و انما تحد الأدوات أنفسها، و تشير الآلة الى نظائرها. منعتها منذ القديمة، و حمتها قد الأزلية، و جنبتها لولا التكملة، بها تجلى صانعها للعقول، و بها امتنع عن نظر العيون، لا يجرى عليه السكون و الحرحكة، و كيف يجرى عليه ما هو أجراه، و يعود فيه ما هو أبداه، و يحدث فيه ما هو أحدثه، اذا لتفاوتت ذاته، و لتجز أكنهه، و لا متنع من الأزل معناهع، و لكان له وراء اذ وجدله له أمام، و لا التمس التمام اذلزمه النقصان، و اذ القامت آية المصنوع فيه، و لتحول دليلا بعد أن كان مدلولا عليه، و خرج بسلطان الامتناع من أن يوثر فيه ما يوثر فى غيره. الذى لا يحول و لا يزول و لا يجوز عليه الأفول، و لم يلد فيكون مولودا و لم يولد فيصير محدودا، جل عن اتخاذ الأبناء، و طهر عن ملامسة النساء.
لا تناله الأوهام فتقدره، و لا تتوهمه الفطن فتصوره، و لا تدركه الحواس فتحسه، و لا تلمسه الأيدى فتمسه، لا يتغير بحال و لا يتبدل بالأحوال، و لاتبليه الليالى و الأيام، و لا يغيره الضياء و الظلام، و لا يوصف بش ء من الأجزاء و لا بالجوارح و الأعضاء، و لا بعرض من الأعراض، و لا بالغيرية و الأبعاض، و لا يقال له حد و لا نهاية، و لا انقطاع و لا غاية، و لا أن الأشياء تحويه فتقله أو تهويه، أو أن ششيئا يجمله فيميله أو يعدله.
ليس فى الأشياء بوالج، و لا عنها بخارج، يخبر لابلسان و لهوات، و يسمع لا بخروق و أدوات، يقول و لا يلفظ، و يحفظ و لا يتحفظ، و يريد و لا يضمر، يحب و يرضى من غير رقة، و يبغض و يغضب من غير مشقة.
يقول لمن أراد كونه كن فيكون، لا بصوت يقرع، و لا بنداء يسمع، و لنما كلامه سبحان فعل منه أنشاه و مثله، لم يكن من قبل ذلك كائنا و لو كان قديما لكان الها ثانيا، لا يقال كان بعد أن لم يكن، فتجرى عليه الصفات المحدثات، و لا يكون بينها و بينه فصل، و لا له عليها فضل، فيستوى الصانع و المصنوع، و يتكافأ المبتدع و البديع. خلق الخلائق على غير مثال خلا من غيره، و لم يستعن على خلقها بأحد من خلقه، و أنشأ الأرض فأمسكها من غير اشتغال، و أرساها على غير قرار، و أقامها بغير قوائم، و رفعها بغير دعائم و حصنها من الأود و الاعوجاج، و منعها من التهافت و الانفراج، أرسى أوتادها، و ضرب أسدادها، و استفاض عيونها، و خد أوديتها، فلم يهن ما بناه و لا ضعف ما قواه.
هو الضاهر عليها بسلطانه و عظمته، و هو الباطن لها بعلمه و معرفته، و العالى على كل شى ء منها بجلاله و عزته، و لا يعجزه شى ء منها طلبه، و لا يمتنع عليه فيغلبه، و لا يفوته السريع منها فيسبقه، و لا يحتاج الى ذى مال فيرزقه، خضعت الأشياء له، و ذلت مستكينه لعظمته، لا تستطيع الهرب من سلطانه الى غيره فتمتنع من نفعه و ضره، و لا كف ء له فيكافئه، و لا نظير له فيساويه، هو المفنى لها بعد وجودها حتى يصير موجودها كمفقودها.
و ليس فناء الدنيا ابتداعها بأعجب من انشائها و اختراعها، و كيف لو اجتمع جميع حيوآنهامن طيرها و بهائمها و ما كان من مراحها و سائمها و أصناف أسناخها و أجناسها و متبلدة أممها و أكياسها على احداث بعوضة ما قدرت على احداثها، و لا عرفت كيف السبيل الى ايجادها، و لتحيرت عقولها فى علم ذلك، و تاهت و عجزت قواها و تناهت و رجعت خاسئة حسيرة، عارفة بأنها مقهورة مقرة بالعجز عن انشائها و تناهت مذعنة بالضعف عن افنائها.
و ان الله سبحانه يعود بعد فناء الدنيا وحده لا شى ء معه كما كان قبل ابتدائها كذلك يكون بعد فنائها، بلا وقت و لا مكان و لا حين و لا زمان، عدمت عند ذلك الآجال و الأوقات، و زالت السنون و الساعات، فلا شى ء الا الله الواحد القهار، الذى اليه مصير جميع الأمور بلا قدرة منها كان ابتداء خلقها و بغير امتناع منها كان فناؤها، و لو على قدرت على الامتناع دام بقاؤها.
لم يتكاءده صنع شى ء منها اذ صنعه، و لم يؤده منها خلق ما خلقه و برأه، و لم يكونها لتشديد سلطان، و لا لخوف من زوال و نقصان، و لا للاستعانة بها على ند مكاثر، و لا للاختراز بها من ضد مثاور، و لا للازدياد بها فى ملكه، و لا لمكاثرة شريك فى شركه، و لا لوحشة كانت منه فأراد أن يستأنس اليها.
ثم هو يفنيها بعد تكونيها لا لسأم دخل عليه فى تصريفها و تدبيرها، و لا لراحة و اصله اليه، و لا لثقل شى ء منها عليه.
لم يمله ول بقائها فيدعوه الى سرعة افنائها، لكنه سبحانه دبرها بلطفه، و أمسكها بأمره، و أتقنها بقدرته، ثم يعيدها بعد الفناء من غير حاجة منه اليها، و لا لاستعانة بشى ء منها عليها، و لا لانصراف من حال وحشة الى حال استئناس، و لا من حال جهل و عمى الى حال علم و التماس، و لا من فقر و حاجة الى غنى و كثرة، و لا من ذل و ضعة الى عز و قدرة.
خطبه اى است از آن حضرت (عليه السلام) پيرامون توحيد، و اين خطبه از اصول و قواعد علم خداشناسى حقايقى را گرد آورده كه در خطبه ديگر نيست:
كسى كه براى خدا كيفيت و چگونگى قائل شود او را يكتا ندانسته، و كسى كه براى او مثل و مانند قرار دهد به حقيقت او نرسيده است، كسى كه او را به چيزى تشبيه كند او را قصد نكرده است، كسى كه به او اشاره كند و در وهم آورد او را اراده نكرده است.
هر چيزى كه ذاتش شناخته شده باشد مصنوع است، هر چيز كه وابسته به ديگرى باشد معلول (و داراى آفريننده) است، انجام دهنده است بى نياز است بدون استفاده و اندازه گيرنده اى است كه محتاج فكر و انديشه نيست، بى نياز است بدون استفاده و بهره گيرى از ديگران، زمان با او همراه نبوده، و ابزار و ادوات او را يارى نمى كند.
وجودش قبل از زمان، و هستى اش پيش از عدم، و ازليتش بر ابتداء سبقت گرفته است، از اين كه حواس را پديد آورده دانسته مى شود كه خود داراى حواس نيست، و از ايجاد تضاد ميان كه حواس را پديد آورده دانسته مى شود كه خود داراى حواس نيست، و از ايجاد تضاد ميان اشياء متضاد روشن مى شود كه ضدى ندارد، و از ايجاد هم آهنگى و مقارنت ميان اشياء معلوم مى شود كه خود قرين ندارد، روشنى را با تاريكى، آشكار را با مبهم، خشكى را باترى، و گرمى را با سردى ضد گردانده است. ميان اشياء و عناصر متضاد تركيب و نزديك ها از هم جدا و دور ساخت.
هيچ حد و اندازه اى او را در بر نمى گيرد، و هيچ عدد و شماره اى او را به حساب نمى آورد، زيرا ابزار و ادوات تنها خودشان را (از ممكنات) محدود مى كنند. و وسايل و آلات به همانند خويش (از مخلوقات) اشاره مى نمايند. قديم بودن خدا مانع از به كارگيرى ادات (منذ) از چه وقت درباره او مى باشد. و ازليت او مانع از به كار بردن ادات (قد) قطعا، و كامل بودنش مانع از به كارگيرى ادات (لولا): اگر چنين نبود كامل مى شد.
خداوند با موجوداى كه آفريده بر خردها تجلى كرده، و به قضاوت عقل ها از ديد چشم هاى ظاهر پنهان گشته است، سكون و حركت درباره او معنا ندارد. و چگونه آن چه را كه خود (در مخلوقات) قرار داده در او قرار گيرد، و آن چه را كه پديد آورده در او پديد آيد و آن چه را احداث كرده در او حادث شود، كه اگر چنين شود ذاتش دست خوشى تغيير گردد، و اصل وجودش تجزيه مى پذيرد، و ديگر ازلى نخواهد بود، و هنگامى كه براى او (حركت به سوى) جلو باشد ناچار و پشت سر هم خواهد داشت، و لازمه حركت نقصان و نياز به تكامل است، و نقص نشانه مخلوق بودن است.
پس خالق بى نيازى كه به وسيله مخلوقات به او پى برده بوديم به مخلوقى تبديل مى شود كه دليل بر خالق گردد، و بر اثر دليل امتناع كه هيچ چيز در واجب الوجود مؤثر نيست چيزى كه در ديگران اثر مى كند نمى تواند در خدا اثر نمايد.
خدايى كه تغيير نيابد، زوال نپذيرد، افول بر او روا نباشد، نزاده تا خود نيز زاده ديگرى باشد، و زاده نشده تا محدود باشد. خدا برتر از آن است كه فرزند داشته باشد، از ازدواج با زنان پاك است.
انديشه ها توان دست رسى به او را ندارد تا او را اندازه گيرى كنند، فكر هوشمندان به او نرسد تا او را تصور نمايد، حواس او را درك نكند تا احساس شود، دست ها از لمس او عاجزند تا با او تماس داشته باشند. تغيير و تحول در او راه ندارد، و در احوال مختلف متبدل نگردد، گردش شب و روز او را فرسوده نكند، روشنى و تاريكى او را تغيير نمى دهد، به داشتن اجزاء جوارح، اعضا، اعراض، تغاير، ابعاض وصف نمى شود، درباره او گفته نمى شود داراى حد و انتها است. و يا انقطاع و پايان دارد، و نه اين كه چيزى او را در بر گرفته بالا برد و يا خدا نه در درون اشياء است و نه از آن ها برون، خبر مى دهد نه با زبان و كام، مى شنود نه با دستگاه سامعه، سخن مى گويد نه با تلفظ، حفظ مى كند نه با قوه حافظه، اراده مى كند نه با خواست درونى، دوست دارد و خرسند مى شود نه با دل سوزى، دشمنى مى دارد و خشمگين مى شود بدون تأثر و مشقت.
وجود هر چه را بخواهد مى گويد: باش پس موجود مى شود، نه با صدايى كه به گوش رسد، و نه ندايى كه شنيده شود، بلكه كلام خدا سبحان همان فعلى است كه ايجاد مى كند، فعلى كه پيش از آن وجود نداشت، و اگر وجود داشت خداى دومى مى بود. آن جا كه درباره خدا كلمه كان اطلاق شود به معناى استمرار است، نه پيدايش پس از عدم وجود، زيرا در اين صورت صفات موجودات حادث درباره او جارى مى شود. و لازم مى آيد كه بين موجودات حادث و بين سبحان تفاوتى نباشد و اين كه خدا بر ساير موجودات برترى نداشته باشد. پس صانع و مصنوع با هم برابر مى شوند، و ابداع شده و ابداع كننده همسان گردند.
خداوند با قدرت و عظمتش بر زمين ظهور و تسلط داشته، و با علم و معرفت خويش از درون آن آگاه است، و با عزت و جلالش بر هر چيز آن سيطره و برترى دارد، آن چه را از آن ها بخواهد او را ناتوان نمى سازد، و هيچ چيز از او سرپيچى نمى كند تا بر او غلبه نمايد، و هيچ چيز شتابنده از چنگ او در نرود تا بر او پيشى گيرد. خدا هيچ نيازى به ثروتمند نداشته تا به او روزى دهد، تمام موجودات براى او خاضع و فرمان بدار و در برابر عظمتش خوار و ذليل اند. و توان گريز از قدرت و سلطنتش به جانب ديگر نداشته تا خود را از سود و زيانش باز دارند، خدا همتا نداشته تا با او برابرى كند، و همانند نداشته تا نظير او باشد، اوست نابود كننده موجودات پس از هستى آن ها كه گويى اصلا وجود نداشته اند.
نابود ساختن دنيا پس از آفرينش شگفت آورتر از اصل ايجاد و اختراع آن نيست، چگونه چنين نباشد با آن كه اگر تمام حيوانات دنيا، پرندگان چرندگان، حيوانات شهرى و بيابانى چرا، و اجناس مختلف بهائم و انواع گوناگون آن ها از كند فهم و زيركشان همگى گرد آيند و بخواهند پشه اى به وجود آورند قادر نيستند، و هرگز راه ايجاد آن را نخواهند دانست، و عقول آنان در اين مسير سرگردان شده، و نيروهايشان ناتوان گشته و به پايان رسد، و خسته و درمانده باز گردند و مى فهمند كه مغلوب قدرت خدا هستند، و اعتراف مى كنند كه از آفرينش پشه اى عاجزاند، و اذعان كنند كه از نيست كردن آن ناتوان اند.
به راستى خداى سبحان پس از فناى دنيا همانند آغاز پيش از آفرينش آن كه تنها بود تنها مانده هيچ چيز با او نيست. در آن موقع نه وقت خواهد بود، نه مكان، نه مجال و نه زمان. آن هنگام كه دنيا فانى شد ديگر مدت ها، وقت ها، سال ها، ساعت ها از بين خواهد رفت (زيرا خورشيد و ماه وجود نخواهد داشت) و هيچ چيز جز خداى يكتاى قهار نخواهد بود، خدايى كه بازگشت همه امور به سوى اوست، موجودات در ابتداى خلقشان هيچ گونه قدرت و اختيارى از خود نداشتند، و فنا و نيستى آن ها نيز بدون ابا و امتناع از ايشان خواهد بود، و اگر قادر بر امتناع بودند جاودان بودند.
آفرينش هيچ يك از موجودات بر او دشوار نبوده، و خلقت آن چه به وجود آورده او را خسته و وامانده نساخت. خداوند موجودات را به خاطر استحكام بخشيدن به حكومت خود نيافريد، و نه به علت ترس از نابودى و نقص، و نه براى استعانت در برابر همتايى كه از غلبه او مى ترسيد و نه به منظور احتراز از دشمنى مهاجم، و نه به خاطر گسترش اقتدار خويش، و نه به جهت برترى جويى بر شريك خود در شرك، و نه به علت ترس از تنهايى كه خواسته با آن ها انس گيرد.
آن گاه خدا موجودات را پس از آفرينش نابود مى سازد، نه به علت خستگى از چرخانيدن و اداره آن. و نه به خاطر رسيدن به راحتى و آسودگى، و نه به خاطر سنگينى و زحمتى كه براى او داشته اند.
طولانى شدن بقاى موجودات خدا را خسته نكرده تا ناگزير شود زود جهان را نابود سازد بلكه خداى سبحان با لطف خويش جهان را تدبير مى كند، و با قدرت فرمان خود نگه مى دارد و سپس دنيا را پس از نابودى باز مى گرداند، نه اين كه به آن نيازى داشته باشد، و يا از آن كمكى بخواهد، و نه به خاطر اين كه ترسى تنهايى را به انس و الفت مبدل گرداند، و نه اين كه از حال جهل و كورى به آگاهى و بينايى، و از فقر و نياز به ثروت و كثرت، و از ذلت و انحطاط به عزت و قدرت برسد.
مؤلف: اين خطبه را حلبى در تحف العقول (٨٤١) تا فقره و لتحول دليلا روايت كرده است.
گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه): و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم ما لا تجمعه خطبة: اين خطبه از اصول و قواعد علم (خداشناسى) حقايقى را گرد آورده كه خطبه هاى ديگر گرد نياورده است. و پس از اين خطبه در جامعيت، خطبه اشباح است كه پيش از اين نقل گرديد. (٨٤٢)

خدا منزه از كيفيت و مانند داشتن
ما وحده من كيفه؛ كسى كه براى خدا كيفيت قائل شود او را يكتا ندانسته. زيرا كسى كه براى خدا كيفيت قائل شود او را دو چيز قرار داده.
و لا حقيقته أصاب من مثله؛ و كسى كه براى او مثل و مانند قرار دهد به حقيقت او نرسيده است، زيرا هيچ چيز مثل و مانند خدا نيست، و كسى كه براى او مانند قرار دهد او را در نيافته، بلكه غير او را يافته است.
به مناسبت نقل مى شود، در كتاب ميزان ذهبى در شرح حال ابو السعادات، احمد بن منصور آمده: از جمله احاديثى كه او جعل كرده حديثى است كه در آن آمده: در پيش روى پروردگار صفحه اى است كه در آن اسامى كسانى كه براى خدا صورت و رؤيت و كيفيت قائل اند ثبت شده و خداوند به واسطه آنان در برابر فرشتگان مباهات مى كند. (٨٤٣)
مؤلف: بنابراين كنيه ابو السعادات براى او از قبيل اين شعر فارسى است كه مى گويد: بر عكس نهند نام زنگى كافور (٨٤٤) وگرنه او ابو الشقاوات است.
و لا اياه عنى من شبهه؛ و كسى كه او را تشبيه كند او را قصد نكرده است. عنى: قصد كرد.
و ما قدروا الله حق قدره (٨٤٥) ؛ آن ها كه گفتند خدا بر هيچ كس از بشر كتابى نفرستاده خدا را نشناختند.

خدا قابل اشاره نيست
و لا صمده من أشار اليه و توهمه؛ و كسى كه به او اشاره كند و در وهم آورد او را اراده نكرده است. صمد: قصد نمود. از امام محمد باقر (عليه السلام) نقل شده كه فرمود: كفار و بت پرستان با اسم اشاره به بت هاى خود اشاره مى كردند، پس به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گفتند: اين ها خدايان ما هستند كه محسوس اند و با چشم ديده مى شوند، تو نيز به سوى خدايت كه مردم را به سوى او مى خوانى اشاره كن تا او را ببينم، و ادراكش كنيم، و سرگشته نشويم. در اين وقت خداى تعالى اين آيات را نازل كرد: قا هو الله أحد... (٨٤٦) ؛ اى رسول ما به خلق، بگو او خدايى يكتاست، آن خدايى كه از همه بى نياز و همه عالم به او نيازمند است، فرزندى نزاده، و از كسى زاده نشده هيچ كس زاده نشده هيچ كس مثل و همتاى او نيست. و حاصل مراد اين است خداى غائب از ديد چشم ها و لمس حواس است. جملهو توهمه عطف است بر اشار اليه، ولى در تحف العقول چنين آمده: و لا اباه أراد من توهمه (٨٤٧) ؛ كسى كه خدا را در وهم آورد او را اراده نكرده است و اين اصح است.
كل معروف بنفسه مصنوع؛ هر چيزى كه ذاتش شناخته شده باشد مصنوع است. بنفسه: بذاته، يعنى هر چيز كه حقيقتش شناخته باشد مصنوع است نه صانع.
و كل قائم فى سواه معلول؛ هر چيزى كه وابسته به ديگرى باشد معلوم است. و بارى تعالى قائم به ذات است، نه غير. در كتاب تحف العقول اين فقرات نيز افزوده شده: باطن لا بمداخلة، ظاهر لا بمزايلة، متجل لا با شتمال رؤية، لطيف لا بتجسم (٨٤٨) ؛ خدا درون است نه اين كه داخل باشد، برون است نه به طور جدايى، آشكار است نه به طورى كه چشم او را ببيند، لطيف است نه اين كه جسم باشد.
فاعل لاا باضطراب آلهة؛ انجام دهنده است بى نياز از ابزار و وسايل. بمانند مردم انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (٨٤٩) ؛ فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزى را كند محض اين كه گويد موجود باشد بلافاصله موجود خواهد شد.

تقدير خدا بدون جولان فكر
مقدر لا بجول فكرة؛ اندازه گيرنده اى است كه محتاج فكر و انديشه نيست.
جول: جولان فكر. يعنى خدا مانند مردم نيست كه با جولان فكر و انديشه كارى را برنامه ريزى كند بلكه تقدير او به آفرينش موجودات است بر طبق حكمت. فالق الاصباح و جعل الليل سكنا و الشمس و القمر حسبانا ذلك تقدير العزيز العليم (٨٥٠) ؛ خداست شكافنده پرده صبحگاهان، و شب را براى آسايش خلق، او مقرر داشته، و خورشيد و ماه را به نظمى معين او به گردش آورده، اين تقدير خداى مقتدر داناست.
و الشمس تجرى لمستقر لها ذلك تقدير العزيز العليم (٨٥١) ؛ و نيز خورشيد (تابان) كه بر مدار معين خود دائم بى هيچ اختلاف به گردش است برهان ديگر بر قدرت خداى داناى مقتدر است.
... و زينا السماء الدنيا بمصابيح و حفظا ذلك تقدير العزيز العليم (٨٥٢) ؛ ... و آسمان (محسوس) دنيا را به چراغ هاى رخشنده (مهر و ماه و ستارگان) زيب و زيور داديم، اين تقدير خداى مقتدر دانا است.
... و خلق كل شى ء فقدره تقديرا (٨٥٣) ؛ ... و همه موجودات را او خلق كرده و به حكمت كامل و تقدير ازلى خود هر چيز معين فرموده.
انا كل شى ء خلقناه بقدر (٨٥٤) ؛ ما هر چه آفريديم به اندازه آفريديم.

خدا بى نياز مطلق
غنى لا باستفادة؛ بى نيازى است بدون استفاده و بهره گيرى از ديگران. بمانند مردم.
و لله خزائن السوات و الأرض و لكن المنفقين لا يفقهون (٨٥٥) ؛ براى خداست گنج هاى آسمان ها و زمين، لكن منافقان درك آن نمى كنند.
لا تصحبه الأوقات؛ زمان همراه او نيست. زيرا او جاعل و پديد آورنده زمان هاست.
و لا ترفده الأدوات؛ و ابزار و ادوات او را يارى نمى كند. لا ترفده كمك و يارى نمى دهد.
ادوات جمع ادات: يعنى ابزار و آلات. آرى، چگونه چيزى او را يارى دهد با اين كه او آفريننده اشياء است.
سبق الأوقات كونه؛ وجود او قبل از زمان است. كلمه الأوقات به نصب مفعول براى سبق. كونه: وجود و هستى او، زيرا زمان ها عبارتند از شب و روز و ماه ها و سال ها. و آن ها پديد نمى آيند مگر به واسطه طلوع و غروب خورشيد، و پيمودن خورشيد و ماه برج هايشان را، در حالى كه خداى تعالى پيش از خورشيد و ماه وجود داشته است.
و العدم وجوده؛ و هستى او پيش از هدم است. كلمه عدم (به نصب) عطف است بر اوقات. وجوده - به رفع - بر فاعليت، و همانا كه مخلوقات خدا مسبوق به عدم اند.
و الابتداء أزله؛ و ازليتش بر ابتدا سبقت گرفته است. كلمه الابتداء نيز (به نصب)، و ازله (به رفع). زيرا ابتداء در موردى متصور است كه ازلى نباشد.
بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعرله؛ از اين كه حواس را آفريده دانسته مى شود كه خود داراى حواس نيست. در روايت تحف العقول اين دو فقره نيز اضافه شده است: و بتجهيره الجواهر علم أن لاجوهر له، و با نشائه البرايا علم أن لا منشى ء له (٨٥٦).
مشاعر: حواس. بلعا سروده است:
و الرأس مرتفع فيه مشاعره يهدى السبيل له سمع و عينان
(٨٥٧)
كه مقصود شاعر از مشاعر حواس است.

ويژگى هاى گوناگون آفريده ها
و بمضادته بين الأمور عرف أن لا ضدله و بمقارنته بين الأشياء عرف أن لا قرين له؛ و از ايجاد تضاد ميان اشياء متضاد روشن مى شود كه ضدى ندارد، و از ايجاد هم آهنگى و مقارنت ميان اشياء معلوم مى شود كه خود قرين ندارد.
ضاد النور بالظلمة؛ روشنى را با تاريكى ضد گردانيد. خداى تعالى فرموده: الحمد لله الذى خلق السموات و الأرض و جعل الظلمات و النور ... (٨٥٨) ؛ ستايش خداى را كه آسمان ها و زمين را آفريده، و روشنى و تاريكى را مقرر داشت... .
و براى هر كدام از اين دو ضد حكمت هايى در نظام عالم و صلاح بنى آدم قرار داد.
زيرا اگر هميشه روز بود و شبى نبود چه مشكلاتى براى مردم پديد مى آمد، همان گونه كه اگر هميشه شب بود، و روز وجود نداشت باز هم مشكلات و سختى هاى غير قابل تحمل براى مردم پيش مى آمد.
و الوضوح بالبهمة؛ مطالب آشكارى و روشن را با مبهم ضد نمود. از باب نمونه دانش كشاورزى، درخت كارى، دامدارى و استخراج معادن را در همه اعصار و براى تمام ملل روشن و آشكار ساخت و علم اجل ها و مصيبت ها و بلاها را مبهم و پوشيده قرار داد وگرنه زندگانى در كام مردم تلخ شده از نعمت هاى الهى لذت نمى بردند.
و الجمود بالبلل و الحرور بالصرد؛ و خشكى را باترى، و گرمى را با سردى ضد گردانيد.
صرد: سرما، و براى هر كدام از آن ها حكمتى قرار داد، پس اگر خشكى پاييز، رطوبت بهار، گرماى تابستان، و سرماى زمستان نبود بسيارى از مصالح پديد نمى آمد و بسيارى از مفاسد پديدار مى گشت.
در بعض اخبار (٨٥٩) آمده: عنين را (مردى كه قادر بر آميزش نيست) يك سال مهلت مى دند، شايد ناتوانى او با پيدايش يكى از فصل هاى چهارگانه سال بر طرف شود، و پس از يك سال اگر هم چنان بر ناتوانى خود باقى بود همسرش مى تواند عقد نكاح را فسخ نمايد، زيرا معلوم مى شود كه علت بيمارى او را رطوبت و خشكى و گرما و سرما نبوده است. همان گونه كه خداى تعالى دو جنس مذكر و مؤنث (نر و ماده) را در نوع بشر و غير او آفريد تا موجب بقاى نسل آنان گردد.
به مناسبت نقل مى شود در مروج الذهب آمده: يموت بن مزارع خواهر زاده جاحظ در بيان علت مرگ جاحظ مى گويد: حال او چنان شده بود كه نصف راست بدنش را به خاطر شدت حرارتى كه داشت صندل و كافور مى ماليدند (تا حرارتش فروكش كند).
و نصف ديگر بدنش را به علت برودت و فلجى با قيچى مى بريدند احساس نمى كرد. (٨٦٠)

خدا عامل ائتلاف
مؤلف بين متعادياتها مقارن بين متبايناتها؛ خدا ميان اشياء و عناصر متضاد تركيب برقرار نمود و بين موجودات متباين سازگارى ايجاد كرد. خداى تعالى فرموده: ألم تر أن الله يزحى سحابا ثم يؤلف بينه ثم يجعله ركاما فترى الودق يخرج من خلاله ... (٨٦١) ؛ آيا نديدى كه خدا ابر را از هر طرف تا به هم در پيوند و باز انبوه متراكم سازد، آن گاه بنگرى قطرات باران از ميان ابر فرو ريزد... .
مقرب بين متباعداتها؛ دورها را به هم نزديك ساخت. با ايجاد وسايل و اسباب آن.



۹
توحيد در نهج البلاغه

راز بقاى نسل آدمى
در توحيد مفضل آمده: ... اگر آلت مرد سست و افتاد بود چگونه به انتهاى رحم زن مى رسيد تا نطفه در آن قرار گيرد و اگر هميشه بلند بود چگونه شخص مى توانست با اين چيز سخت و بلند كه در جلو داشت در بستر بچرخد يا ميان مردم راه رود، و گذشته از اين كه بد شكل و قبيح المنظر بود دائما موجب تحريك شهوت مردان و زنان مى شد. از اين رو خداى حكيم چنين مقدر نمود كه آشكار و جلو چشم نباشد و براى مرد ايجاد مشكل نكند. بلكه در او قوه و غريزه اى قرار داد كه در موقع نياز آلت راست شود تا از اين راه نسل آدمى باقى بماند. (٨٦٢)
لا يشمل بحد و لا يحسب بعد؛ هيچ حد و اندازه اى او را در بر نمى گيرد، و هيچ عدد و شماره اى او را به حساب نمى آورد. در تحف العقول آمده: أحد لا بتأويل عدد، صمد لا بتبعيض بدد (٨٦٣).

خدا با ادوات تحديد نمى شود
و انما تحد الأدوات أنفسها و تشير الآلة الى نظائرها؛ زيرا ابزار و ادوات تنها خودشان را (از ممكنات) محدود مى كنند و آلات به مانند خويش (از مخلوقات) اشاره مى نمايد. ظاهرا در اين گفتار افتادگى رخ داده، زيرا پيش از آن مطلبى راجع به ادوات و آلات بيان نشده تا پس از آن بفرمايد: و انما تحد ...، و شاهد بر اين افتادگى اين كه در تحف العقول (٨٦٤) و خطبه امام رضا (عليه السلام)، (٨٦٥) و مجالسى (٨٦٦) شيخ پيش از اين گفتار آمده: له معنى الربوبية اذ لا مربوب، و حقيقة الالهية اذ لا مألوه، و معنى العالم و لا معلوم، و معنى الخالق و لا مخلوق، و تأويل السمع و لا مسموع، ليس مذ خلق استحق معنى الخالق، و لا باحداثه البرايا استفاد معنى البرائية، كيف و لا تغيبه مذ، و لا تدنيه قد، و لا تحجبه لعل. و لا توقته متى، و لا تشمله حين، و لا تقارنه مع؛ براى خداست معناى ربوبيت از آن زمان كه مربوبى نبود، و حقيقت الهيت از آن زمان كه مألوه و پرستيده وجود نداشت، و معناى عالم از آن زمان كه معلومى نبود، و معناى خالق از آن زمان كه مخلوقى نبود، و تأويل سميع بودن آن گاه كه مسموعى وجود نداشت، نه از آن زمان كه موجودات را آفريد معناى آفريدگار را مستحق گرديد و نه با ايجاد مخلوقات معناى بارئيت را كسب كرد، چگونه چنين نباشد حال آن كه مذ او را غائب نمى گرداند، و قد او را نزديك نمى كند، و لعل او را پوشيده نمى دارد، و متى به او زمان نمى دهد، و حين او را شمول نيم بخشد، و مع او را با ديگرى قرين نمى گرداند. ولى در مجالس به جاى: و لا باحداثه البرايا استفاد معنى البرائية چنين آمده: و لا من حيث أحدث استفاد معنى المحدث.
بنابراين معناى اين گفتار امام (عليه السلام): و انما تحد الأدوات أنفسها و تشير الآلات الى نظائرها چنين است: اين ادوات و آلات، يعنى: (مذ، قد، لعل، متى، حين، مع) فقط براى خودشان از اشياء ممكن الوجود تعيين حد مى نمايند، و به نظاير خود از مخلوقات مى توانند اشاره كنند، و محال است كه بارى تعالى را تحديد نموده و يا به سوى او اشاره نمايند.
و در تحف العقول بعد از كلمه الى نظائرها آمده: و عن الفاقه تخبر الأداة، و عن الضد تخبر التضاد، و الى شبهه يؤل الشبيه، و مع الأحداث أوقاتها و بالأسماء تفترق صفاتها، و منها فصلت التضاد، و الى شبهه يؤل الشبيه، و مع الأحداث أوقاتها و بالأسماء تفترق صفاتها، و منها فصلت قرائنها، و اليها آلت أصدافها أحداثها (٨٦٧).

خدا جامع صفات كماليه
منعتها منذ القدمية؛ قديم بودن خدا مانع از به كارگيرى ادات منذ درباره او مى باشد. گاهى منذ مخفف شده مذ گفته مى شود. شاعر گفته:
و ما زلت أبغى المال مذأنا يافع وليدا وكهلا حين شبت iiوأمردا
(٨٦٨)
پيوسته از نوجوانى جوينده و كاسب مال بوده ام.
با اين كه در تحف العقول به جاى منذ، مذ آمده است. و در نسخه مصرى القدميه آمده، ولى صحيح القدمه است. چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى (٨٦٩)
وارد شده است.
و حمتها قد الأزلية؛ و ازليت خدا مانع از بكار بردن ادات قد است. حمتها: منع كرده است از به كارگيرى آن ادوات. در لسان آورده: خليل گفته است: قد جواب آيد براى گروهى كه منتظر خبرى باشند، يا گروهى كه منتظر چيزى باشند، گويى قدمات فلان فلانى مرد. و اگر مخاطب منتظر نباشد و بخواهى به او خبر دهى مى گويى: مات، و نمى گويى قدمات. و بعضى گفته اند: قد جواب مى آيد براى قول تو لما يفعل: هنوز انجام نداده است، پس مى گويد: قد فعل: به تحقيق انجام داده است.
نابغه گفته:
أفد الرحل غير أن iiركابنا لما تزل برحالنا و كأن قد
نزديك شد كوچ كردن و بار بستن بر شتران جز آن كه شتران سوارى ما هنوز برنخاسته اند از خوابگاه خود، و گويا برخاسته اند، زيرا اسباب سفر مهياست.
يعنى و كأن قد زالت.
و قد با افعال آتى به منزله ربما است در افاده تكثير، هذلى گفته:
قد أترك القرن مصفرا أنامله كأن أثوابه محبت iiبفرصاد
چه بسيار واگذاردم همتاى خود را در شجاعت، مرده و زرد شده سرانگشتان او كه گويا بر جامعه هاى او آب توت ريخته شده بود، (و مقصود خون اوست و كنايه از كشته شدن او).
و نيز گويد: قد به منزله ما نافيه آيد، از بعض فصحاء شنيده شده كه گفته است: قد كنت فى خير فتعرفه؛ در نيكى نبوده اى تا آن را بشناسى (٨٧٠).
و در قاموس آورده: قد براى شش معنا آيد: توقع: انتظار، مانند قد يقدم الغائب؛ به زودى غايب مى آيد، و نزديك نمودن گذشته به حال، مانند: قد قام زيد؛ نزديك شد زمان قيام زيد. و تحقيق، مانند: قد أفلح من زكاها (٨٧١) ؛ به تحقيق رستگار شد كسى كه نفس خويش را تزكيه نمود. و نفى، مانند: قد كنت فى خير فتعرفه؛ در نيكى نبوده اى تا آن را بشناسى. (به نصب فتعرفه). و تقليل، مانند: قد يصدق الكذوب؛ دروغگو گاهى راست مى گويد. و تكثير، مانند: قد أترك القرن مصفرا أنامله (٨٧٢) ؛ چه بسيار واگذاردم همتاى خود را در شجاعت مرده و زرد شده سرانگشتان او.
و جنبتها لولا التكملة؛ و كامل بودن او مانع را به كارگيرى لولا درباره او شد. زيرا لولا، افاده نقص مى كند، كه گويى: نعم الرجل فلان لولا فيه الشى ء الفلانى؛ فلانى آدم خوبى است اگر در او فلان خصلت نبود...
و مقصود از تكمله كمالى ذاتى خداى تعالى است.
و اين كه در سلان تكمله را مانند تكميل قرار داده خطاست. (٨٧٣)
و در تحف العقول به جاى اين جمله چنين آمده: و نفت عنها لولا الجبرية (٨٧٤)
؛ قدرت و بزرگى خدا، به كارگيرى لولا را از او نفى نموده.

بررسى و تفسير متن
در اين جا ابن ابى الحديد گفته: بعضى از شارحان، الفاظ قدمة و ازلية و تكمله را منصوب خوانده اند بنابراين كه مفعول دوم باشند براى افعال است و فاعل هم منذ و قد و لولا و در اين صورت معنا چنين مى شود: اطلاق منذ بر آلات و ادوات مانع از قديم بودن آن هاست، و اطلاق لولا بر آن ها: آلات و ادوات مانع از كامل بودن آن هاست، و بعضى الفاظ قدمة و ازلية و تكملة را مرفوع خوانده اند بنابر فاعليت، و ضمائر متصل به افعال، مفعول اول آن ها و منذ و قد و لولا مفعول دوم، و در اين صورت معنا چنين مى شود: قديم بودن بارى تعالى و ازليت او و كمال او منع كرده است ادوات و آلات را از اطلاق منذ و قد و لولا بر خداى سبحان. (٨٧٥) و ابن ميثم پس از نقل اين دو قول گفته: و روايت اول اولى است، به علت وجود آن در نسخه اى كه به خط سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) است. (٨٧٦)
مؤلف: حرف جر من و عن مفعول دوم سه گانه مذكور تنها يك مفعول دارند و فقط به وسيله حرف جر من و عن مفعول دوم مى گيرند، كه كلام فاقد آن هاست. و الفاظ منذ و قد و لولا بدل بعض از كل اند از ضمائر منعتها و حمتها و جنبتها، و در اين صورت قدمة و ازلية و تكملة (به رفع) فاعل افعال ياد شده اند، و شاهد بر اين وجه اين كه در روايت تحف العقول پيش از اين گفتار امام (عليه السلام): و انما تحد الأدوات آمده است: و لا تغيبه مذ، و لا تدنيه قد، و لا تحجبه لعل، و لا توقتة متى، و لا تشمله حين، و لا تقارنه مع، و بنابراين مقصود از ادوات آلات مان منذ، قد و لولا مى باشند.
و در گفتار حضرت امام حسين (عليه السلام) آمده: لا تحله فى، و لا توقته اذ، و لا تؤامره ان (٨٧٧) ، به كار بردن لفظ فى درباره خدا موجب ظرفيت او نمى شود، اذ به او زمان نمى دهد، و ان با شرطيت و تعليق نمى بخشد.

موجودات جهان تجلى گاه پروردگار
بها تجلى صانعها للعقول؛ خداوند با موجوداتى كه آفريده بر خردها تجلى كرد.
شارحان گفته اند: معناى جمله اين است كه خداى تعالى به وسيله حواسى كه براى ما آفريده و به آن ها صورت بخشيده علم خود را براى عقول ما به نمايش گذاشته است. (٨٧٨)
و بنابراين ضمير بها را راجع به مشاعر گرفته اند، با اين كه ظاهر اين است كه آن ضمير به امور و اشياء بر مى گردد كه در گفتار امام (عليه السلام) و بمضادتة بين الأمور و بمقارنته بين الأشى ء پس از جمله بتشعيره المشاعر... آمده اند. و شاهد بر آن اين كه در خطبه اما رضا (عليه السلام) پيش از اين فقره آمده: افترقت فدلت على مفرقها، و تباينت فأعربت عن مباينها (٨٧٩) ؛ موجودات جهان از هم جدا بوده بر نيرويى جدا كننده دلالت دارند، و با هم مباينت داشته از مباين حكايت دارند كه ضمير در افترقت و تباينت به طور قطع به امور و اشياء بر مى گردد.
و ممكن است كه ضمير در بها به تشعير و مضاده و مقارنه در سه فقره قبل رجوع كند؛ يعنى خداوند به وسيله آفريده حواس و ايجاد تضاد ميان بعضى اشياء، و ايجاد هم آهنگى ميان امور بر عقول خردمندان تجلى كرد.
و بها امتنع عن نظر العيون؛ و به قضاوت عقل ها از ديد چشم ها پنهان گشته است. بعضى گفته اند معناى جمله اين است كه: ما با ادراكاتمان در يافته ايم كه خدا با چشم سر قابل رؤيت نيست، زيرا حواس و ادراكاتى كه خدا به ما بخشيده موجب تكامل عقول ما گشته و به وسيله عقول دريافته ايم كه خدا به چشم ديده نمى شود. (٨٨٠)
و بعضى گفته اند: معنا اين است كه خداوند با ايجاد مشاعر و حواسى در وجود ما كه وسيله ادراك براى حس بينايى هستند معلوم شد كه چشم ها از ديدن او ناتوان اند. (٨٨١)
مؤلف: ولى هر دو معنا مورد اشكال اند، و صواب اين است كه ضمير در و بها به عقول كه قبلا ذكر شده باز مى گردد؛ يعنى به وسيله عقل ها و حكم آن ها به اين كه ذات اقدس بارى (تعالى) وجودى است غير مادى و غير قابل رويت، روشن شد كه او با چشم ظاهر ديده نمى شود.
و شاهد بر اين معنا اين كه در كتاب تحف العقول پس از اين فقره آمده: و اليها تحاكم الأوهام (٨٨٢) و بدون شك ضمير و اليها راجع به عقول است، با اين كه اگر ضمير در وبها راجع به مرجع ضمير اول يعنى مشاعر بود نيازى به تكرار ضمير نبود و مى بايست بفرمايد: وامتنع عن نظر العيون به علاوه اين كه سابقا توضيح داديم كه مرجع ضمير اول يعنى بها تجلى نيز راجع به مشاعر نبوده بلكه به امور و اشياء بر مى گردد.

سكون و حركت درباره خدا معنا ندارد
لا يرجرى عليه السكون و الحركة و كيف يجرى عليه ما هو أجراه و يعود فيه ما هو أبداه و يحدث فيه ما هو أحدثه اذا لتفاوتت ذاته و لتجزأ كنهه؛ سكون و حركت درباره خدا معنا ندارد، و چگونه آن چه را كه خود (در مخلوقات) قرار داده در او قرار گيرد، و آن چه را كه پديد آورده در او پديد آيد، و آن چه را كه احداث كرده در او احداث شود، كه اگر چنين رخ دهد ذاتش دست خوش تغيير گردد، و اصل وجودش تجزيه مى پذيرد.
در كتاب تحف العقول (٨٨٣) و خطبه اما رضا (عليه السلام) (٨٨٤) پيش از اين فراز فقراتى آمده، و در آخر آن آمده: فكل ما فى الخلق لا يوجد فى خالقه، و كل ما يمكن فيه يمتنع من صانعه؛ هر آن چه كه در مخلوق است در خالق او يافت نمى شود، و هر آن چه كه در مخلوق ممكن است در صانع او ممتنع است.
و لا متنع من الأزل معناه؛ و ديگر ازلى نخواهد بود.
در كتاب تحف العقول (٨٨٥) و خطبه امام رضا (عليه السلام) (٨٨٦) اين جمله نيز اضافه شده: و لما كان للبارى غير المبروء؛ آفريننده معنايى غير آفريده شده نداشت.
و لكان له وراء اذ وجد له امام؛ و هنگامى كه براى او (حركت به سوى) جلو باشد ناچار آغاز و پشت سر هم خواهد داشت.
زيرا پشت سر و پيش رو از امور اضافيه هستند.
و لا لتمى التمام اذ لزمه النقصان؛ لازمه حركت نقصان، و نياز به تكامل است.
آن گونه كه هر ساكنى كه به حركت آيد چنين است.
و اذا لقامت آية المصنوع فيه؛ و نقص، نشانه مخلوق بودن است.
در تحف العقول و خطبه امام رضا (عليه السلام) پيش از اين جمله آمده است: كيف يستحق الأزل من لا يمتنع من الحداث، و كيف ينشى ء الأشياء من لا يمتنع من الأنشاء (٨٨٧)
؛ چگونه استحقاق ازليت داشته باشد كسى كه از حادث بودن امتناع نمى ورزد، و چگونه آفريننده موجودات باشد كسى كه از آفريده شدن ابا ندارد و تحف العقول اين جمله را نيز افزوده است: و كيف يستأهل الدوام من تنقله الأحوال و الأعوام (٨٨٨).
و لتحول دليلا بعد أن كتن مدلولا عليه؛ پس خالقى كه به وسيله مخلوقات به او پى برده بوديم به مخلوقى تبديل مى شود كه دليل بر خالق مى گردد.
آن گونه كه مصنوع بر صانع و بناء بر سازنده دلالت دارد.

خدا اثرپذير نيست
و خرج بسلطان الامتناع من أن يوثر فيه ما يوثر فى غيره؛ و بر اثر امتناع كه هيچ چيز در واجب الوجود مؤثر نيست چيزى در ديگران اثر مى كند نمى تواند در خدا موثر باشد.
جمله وخرج مستأنفه است، و بعيد نيست كه لفظ و خرج محرف قد خرج باشد (كه مستأنفه بودن قطعى خواهد بود) زيرا تفاوت آن دو در نوشتن اندك است. و اما دليل بر مطلب، اين كه اگر ذات اقدس حق تعالى چنين نباشد، با ساير موجودات فرقى نخواهد داشت، حال آن كه ... ليس كمثله شى ء ... (٨٨٩) ؛ هيچ چيز مثل و مانند خدا نيست.
الذى لا يحول و لا يزول و لا يجوز عليه الأفول؛ خدايى كه تغيير نيابد، زوال نپذيرد، افول بر او روا نباشد.
أفول: نهانى. زيرا به گواهى عقل ها هر آن چه كه افول كند كحال است پروردگار باشد، و لذا ابراهيم خليل (عليه السلام) هنگامى كه افول ستاره و ماه و خورشيد را ديد آن را به رخ پرستندگانشان كشيد و عدم امكان معبود بودن آن ها را قطعى دانست و گفت: انى برى ء مما تعبدون من دونه دونه تعالى (٨٩٠) ؛ من از آن چه كه شما سواى خدا مى پرستيد بيزارم.

خدا نه والد است نه مولود
و لم يلد؛ خدايى كه نزاده. اين گونه در نسخه مصرى آمده لكن صواب لم يلد مى باشد (بدون واو) چنان كه در نسخه ابن ابى الحديد (٨٩١) و ابن ميثم و خطى آمده، و به علت اين كه مقام مقتضى فصل است.
فيكون مولودا؛ تا خود زاده ديگرى باشد. زيرا آن مقتضاى توالد است.
و لم يولد فيصير محدودا؛ و زاده نشده تا محدود باشد؛ زيرا هر زاده شده اى محدود است.
جل عن اتخاذ الأبناء؛ خدا برتر از آن است كه فرزند داشته باشد. اين مطلب رد بر يهود است كه مى گفتند: عزيز ابن الله (٨٩٢) ؛ عزيز پسر خداست. و نيز در بر نصارى كه مى گفتند: المسيح ابن الله (٨٩٣) ؛ مسيح پسر خداست. و نيز رد بر بت پرستان كه مى گفتند: فرشتگان دختران خدا هستند. خداى تعالى فرموده: و قالو اتخذ الرحمن و لدا سبحانه بل عباد مكرمون (٨٩٤) ؛ و (مشركان) گفتند كه خداى رحمان داراى فرزند است، خدا پاك و منزه از آن است، بلكه (كسانى را مه مشركان فرزند خدا پنداشتند) همه بندگان مقرب خدا هستند.

مناظره گروهى از يهود و نصارى با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
در خبر آمده: گروهى از يهود و نصارى براى مناظره نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) آمدند و آن حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم) به يهوديان فرمود: چه چيز شما را واداشته كه بگوييد عزير پسر خداست؟ گفتند: زيرا عزير كتاب تورات را پس از آن كه از بين رفته بود براى يهود زنده كرده، و اين كار را نكرده مگر به علت اين كه پسر خدا بوده است. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به آنان فرمود: چگونه عزير پسر خدا شد ولى موسى نشد، با اين كه در اصل موسى تورات را براى ايشان آورده و معجزاتى از او ديده شد كه خودتان مى دانيد، و اگر اين مقدار از كرامت براى عزير موجب شده كه او پسر خدا گردد پس موسى كه داراى چند برابر اين كرامت بوده مى بايست مقام و منزلتى بالاتر از فرزندى خدا داشته باشد، زيرا اگر مقصود شما از فرزندى براى خدا، فرزندى حقيقى است كه از راه توالد و مباشرت مردان با همسرانشان پديد مى آيد در اين صورت به خدا كفر ورزيده او را به مخلوقاتش تشبيه نموده صفات موجودات حادث را براى او اثبات كرده ايد، و بر اساس اين اعتقاد شما مى بايست خدا نو ظهور و مخلوق بوده داراى خالقى كه او را ساخته و پرداخته باشد.
يهود گفتند: مقصود ما از پسر بودن اين نيست، چرا كه اين كفر به خداست، بلكه مقصود ما كرامت فرزندى است، اگر چه ولادت حقيقى در بين نباشد. آن گونه كه هر گاه بزرگى از ما بخواهد كسى را مورد اكرام و احترام خود قرار داده براى او منزلت ويژه اى قائل شود به او مى گويد: اى پسرم يا مى گويد: او پسر من است، و مقصود او فرزند واقعى نيست، چرا كه چنين تعبيرى را درباره فردى بيگانه كه رابطه نسبى با او ندارد ابراز مى دارد، بدين سان تعالى جون خواست درباره عزير عنايت خاصى داشته باشد او را به كرامت فرزندى مفتخر نمود، نه اين فرزند نسبى او باشد.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: بسيار خوب، اين همان چيزى است كه من به شما گفتم كه اگر آن خدمت عزير سبب شده كه او فرزند خدا باشد، پس چند برابر آن براى موسى ثابت است. و به راستى كه خدا هر ناحق گويى را به وسيله اقرار خودش رسوا نموده، او را محكوم مى نمايد. چرا كه استدلال شما منقبت بزرگ ترى را براى موسى اثبات مى كند.
توضيح اين كه شما گفتيد: گاه بعض از بزرگانتان به فردى بيگانه كه ارتباط فاميلى با او ندارد مى گويد: اى پسرم! كه مقصودش فرزند حقيقى نيست، و گاهى مى بينيد كه اين شخص بزرگ به فرد بيگانه ديگرى مى گويد: اين برادر من است و به ديگرى مى گويد: اين استاد من و پدر من است و به ديگرى مى گويد: اين سيد و آقاى من است يا به او مى گويد: اى سرور و آقاى من به عنوان گرامى داشت او. و هر قدر بخواهد در اين باره مبالغه كند بر اين گونه تعبيرات مى افزايد. و بنابراين پس جايز خواهد بود كه موسى برادر خدا، و استاد او، يا پدر و سرور او باشد، زيرا نزد خدا مقام و احترام بيشترى از عزير دارد.
پس آنان از شنيدن اين گفتار رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) متحير و مبهوت شدند. و سپس آن بزرگوار (صلى الله عليه و آله و سلم) به نصارى توجه نموده و به آنان فرمود: شما هم گفتيد كه خداى قديم عز و جل با پسرش مسيح متحد شده است، حال اگر مقصودتان اين است كه قديم بر اثر اين اتحاد حادث شده به خطا رفته ايد، زيرا محال است كه قديم، حادث گردد.
و اگر مقصودتان اين است كه حادث، قديم گرديده اين هم محال است زيرا حادث هرگز تغيير هويت نداده قديم نمى شود. و اگر مقصودتان از اتحاد اين است خدا تعالى مسيح را از ميان ساير بندگانش برگزيده و ممتاز نموده است. پس به حادث بود عيس، و نيز آن معنايى كه به سبب آن عيسى با خدا متحد شده است اعتراف كرده ايد. آنان گفتند: مقصود ما اين است كه خداوند به سبب معجزات و خارق عاداتى كه به دست عيسى پديد آورده او را گرامى داشته و فرزند خود خوانده است رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به آنان فرمود: پس همان مطلبى را كه در اين باره به يهود گفتم شما هم شنيده ايد. و آن را برايشان بازگو كرد.
در اين موقع يكى از آنا گفت: اين كه ما مى گوييم: عيسى پسر خداست مانند گفتار شماست: ابراهيم خليل خداست. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به او فرمود: علت اين كه خدا ابراهيم را خليل ناميد اين گفتار ابراهيم است به جبرئيل به هنگام ملاقات تو در فضا: لا حاجة لى الا اليه؛ من نيازى به هيچ كس جز خدا ندارم. و كلمه خليل از خلت به معناى فاقه و نيازمندى است، و آن موجب تشبيه خدا به خلق نمى شود، گذشته از اين كه خلت قابل سلب است ولى ولادت چنين نيست.
به علاوه بنابر آن چه گفتيد لازم مى آيد كه همين مقام و منزلت براى موسى هم ثابت باشد.
بعضى از آنان گفتند: در كتاب هاى آسمانى آمده عيسى گفت: أذهب الى أبى؛ من نزد پدرم مى روم. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اگر شما به اين كتاب ها استناد مى كنيد در آن ها آمده: أذهب الى أبى و أبيكم؛ من نزد پدر خود و شما مى روم.
پس بگوييد تمام مخاطبان او فرزندان خدا بوده اند. گذشته شما چه مى دانيد مقصود او چه بوده شايد مقصودش اين بوده كه: أذهب الى آدم و نوح؛ من پيش آدم و نوح مى روم. بدين ترتيب كه خدا اتو را به نزد خود بالا برده و او را با آدم و نوح در يك جا گرد آورده است، و آدم و نوح پدران او و آنان بوده اند. پس آنان پاسخى نداشته ساكت ماندند. (٨٩٥)

خدا منزه از ازدواج با زنان
و طهر عن ملامسة النساء؛ خدا از ازدواج و تماس با زنان پاك است.
و لم يكن له كفوا احد (٨٩٦) ؛ خدا مثل و همتا ندارد.
انى يكون له ولد و لم تكن له صاحبة و خلق كل شى ء و هو بكل شى ء عليم (٨٩٧) ؛ چگونه خدا را فرزندى تواند بود در صورتى كه او را جفتى نيت، و او همه چيز را آفريده و به همه امور عالم داناست.
و انه تعالى جد ربنا ما اتخذ صاحبة و لا ولدا (٨٩٨) ؛ و همانا بسيار بلند مرتبه است شأن و اقتدار پروردگار ما، و هم جفت و فرزندى هرگز نگرته است.

خدا فراتر از انديشه و فكر بشرى
لا تناله الأوهام فتقدره؛ انديشه ها به او دسترسى نداشته تا او را اندازه گيرى كنند.
أوهام: پندارها. فتقدره يعنى: با حدس و تخمين براى او اندازه اى تعيين كند.
و لا تتوهمه الفطن فتصوره؛ فكر هوش مندان به او نرسد تا او را تصور نمايد.
فطن (به كسر اول و فتح دوم) جمع فطنه است يعنى: فراست و زيركى.
فتصوره يعنى با حدس و تخيل براى او شكل و قيافه اى ترسيم كنند.
و لا تدركه الحواس فتحسه؛ حواس او را درك نكرده تا احساس شود.
حواس جمع حاسه است، و مقصود: شنوايى، بينايى، بويايى، و لامسه است.
فتحسه يعنى: او را احساس كند.
و لا تلمسه الأيدى فتمسه؛ دست ها از لمس او عاجزند تا با او تماس داشته باشند.
بيان: دست ها - كه در اين جمله آمده - پس از حواس - كه در جمله پيش از آن آمده - از باب ذكر بعد از عام است. و اما اين كه در خبر آمده: يده بيد الله يرفعه (٨٩٩) ؛ دست او در دست خدا بوده او را بالا مى برد استعاره است.

خدا پيوسته بر يك حال
لا يتغير بحال؛ تغيير و تحول در او راه ندارد. مانند انسان كه در آغاز كودك است و سپس جوان و آن گاه پير مى شود.
و لا يتبدل بالأحوال؛ و در احوال مختلف متبدل نگردد. در نسخه مصرى اين گونه آمده ولى صواب: فى الأحوال است، چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد (٩٠٠) و ابن ميثم و خطى آمده است.
و لا تبليه الليالى و الأيام؛ و گردش شب و روز او را فرسوده نمى كند.
لا تبليه: او را كهنه و پوسيده نگرداند. آن گونه كه گذشت ايام انسان و حيوان و نبات را پوسيد مى كند.
و لا يغيره الضياء و الظلام؛ روشنى و تاريكى او را تغيير نمى دهد. پس وجود خدا در تاركى مانند روشنايى متجلى و آشكارى است، و كنه ذاتش در روشنايى به مانند تاريكى مستور و نهان مى باشد.

خدا به داشتن اعضا و اجزا وصف نمى شود
و لا يوصف شى ء من الأجزاء؛ به داشتن اجزا وصف نمى شود. حتى اجزاى عقلى، پس علم خدا و قدرت او عين ذاتش مى باشد.
و لا بالجوارح و الأعضاء؛ و نه به داشتن جوارح و اعضاء بدن. و اما گفتار خداى تعالى: ...يد الله فوق أيديهم... (٩٠١) ؛ ... دست خدا بالاى دست هاى ايشان است... . از باب استعاره مى باشد.
و لا بعرض من الأعراض؛ و نه به داشتن عرض ها. مانند جسم سفيدى كه سياه يا قرمز يا سبز و يا زرد مى گردد. و تندرستى كه بيمار مى شود.
و لا بالغيرية و الأبعاض؛ و به تغاير و ابعاض وصف نمى شود. بنابراين سميعيت خدا غير بصيرت او نيست. هم چنان كه سمع و بصر جزئى از او نمى باشد آن گونه كه در مخلوقاتش مى باشد.
و در خبر امام صادق (عليه السلام) با زنديق آمده: (٩٠٢) اين كه گويم: خدا سميع و بصير است، شنواست و به نفس خود مى شنود، بيناست و به نفس خود بيند، معنايش اين نيست كه او چيزى است و نفس چيز ديگرى، بلكه خواستم آن چه در دل دارم به لفظ آورم، زيرا از من پرسيده اى و مى خواهم به تو كه سائلى بفهمانم. اينك به تو مى گويم: خدا با تمام ذاتش مى شنود. و اين كه گفتم با تمام ذات معنايش اين نيست كه او را بعضى باشد، بلكه خواستم به تو بفهمانم و اين تعبير از خودم مى باشد.

خدا حد و نهايت و مكان ندارد
و لا يقال له حد و لا نهاية؛ درباره خدا گفته نمى شود داراى حد و انتها است.
آن گونه كه هر جاندارى در زندگانى طبيعى اش حد و پايان دارد.
و لا انتقطاع و لا غاية؛ و انقطاع و پايان ندارد. هم چنان كه اول و آغاز ندارد.
و لا أن الأشاء تحويه؛ و اشياء او را در بر نمى گيرد. يعنى: هيچ چيز او را فرا نمى گيرد و بر او تسلط و استيلاء نمى يابد.
فتقله أو تهويه؛ پس او را بالا برده و يا پايين آورد. تقله: او را بالا برد. گويند: أقل الجرة: برداشت سبو را و توانست. تهويه: فرود آورده او را.
أو أن شيئا يحمله فيميله أو يعدله؛ يا چيزى او را حمل نموده به سمتى متمايل و يا متعادل نگه دارد. يعنى خدا محمول بر چيزى نبوده تا او را به سمتى متمايل نموده يا راست و مستقيم نگه دارد.

خدا نه درون اشياء است و نه برون
ليس فى الأشياء بوالواج و لا عنها بخارج؛ خدا نه در درون اشياء است نه در برون.
در نسخه مصرى اين گونه آمده ولى صواب ليس مى باشد بدون واو، چنان كه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم (٩٠٣) و خطى آمده است.
والج: داخل. زيرا اين ها از صفات مخلوقات است؛ بلكه خدا آن گونه است كه خودش فرموده: يعلم ما يلج فى الأرض و ما يخرج منها (٩٠٤) ؛ خدا به هر چه كه درون زمين فرو رود و هر چه بيرون آيد آگاه است.

چگونگى خبر دادن و شنيدن خدا
يخبر لا بلسان و لهوات؛ خدا خبر مى دهد اما نه به زبان و كام. لهوات جمع لهاة: بيخ كام كه گوشت پاره آويزان است.
و يسمع لا بحروق و أدوات؛ و مى شنود، نه با دستگاه سامعه. خروق: روزنه هاى گوش. و مقصود از ادوات اجزائى است كه دستگاه سامعه از آن ها تشكيل يافته.
فتح جرجانى از امام هادى (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: پروردگار ما شنوا ناميده شود، نه اين كه سوراخ گوشى دارد با آن آواز را بشنود و با آن چيزى نبيند مانند سوراخ گوشى ما كه از آن مى شنويم ولى قادر بر ديدن نيستيم، بلكه خدا خبر داده كه هيچ صدايى بر او پوشيده نيست، هم چنين است ديدن خدا كه با سوراخ چشم نيست آن گونه كه ما با سوراخ چشم خود مى بينيم و از آن استفاده ديگرى نكنيم. (٩٠٥)

سخن گفتن خدا با تلفظ نيست
يقول و لا يلفظ؛ سخن مى گويد نه با تلفظ. يعنى سخن او از دهان بيرون نمى آيد. و از مثل هاى عرب است كه گويند: أسمح من لافطة (٩٠٦) بخشنده تر از لافظه و مقصود از لافظه ماده بز است كه چون به دوشيدن خوانند نشخوار را رها كند و از خوشحالى به دوشيدن روى آورد. و گفته شده كه مقصود از آن پرنده اى است كه جوجه خود را با منقارش خوراك مى دهد، زيرا او خوراك را از جوفت خود بيرون آورده به جوجه اش مى خوراند. و بعضى گفته اند: مقصود از لافظه خروس است كه دانه را نزد مرغان مى اندازد. و گفته شده مقصود آسياب است، زيرا آسياب هر چه را كه در آن ريخته شود بيرون مى اندازد. و گفته شده مقصود درياست زيرا دريا جواهرات را بيرون مى اندازد.
و يحفظ و لا يتحفظ؛ و حفظ مى كند با قوه حافظه. يعنى خدا همه چيز را حفظ مى كند، ولى با قوه حافظه مانند بشر.
و يريد و لا يضمر؛ و اراده مى كند، نه با خواست درونى. يعنى خدا چيزى را اراده مى كند، ولى نه با خواست درونى، مانند ما.

چگونگى حب و بغض الهى
يحب و يرضى من غير رقة؛ دوست دارد و خرسند مى شود نه با دل سوزى.
يعنى دوستى و خرسندى او به مانند ما نيست مه با رقت قلب پديد آيد.
و يبغض؛ و دشمن مى دارد. در كافى از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: از آنچه خدا حلال كرده است چيزى نزد او منفورتر از طلاق نيست، خداى عز و جل دشمن مى دارد مردى را كه زياد طلاق بدهد، در خبر آمده: غضب نمى كند خداى تعالى به مانند غضبى كه از ستم روا داشتن بر زنان و كودكان ناتوان مى نمايد. (٩٠٧)
در كافى از امام محمد باقر (عليه السلام) و امام صادق (عليه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كرده كه فرمود: صدقه پنهان، غضب پروردگار را خاموش مى كند. (٩٠٨)
من غير مشقة؛ بدون اين كه (خشم او) همراه با سختى و مشقت باشد. يعنى خشم پروردگار مانند خشم ما نيست كه به علت تأثر و انقلاب روحى بوده توأم با زحمت و مشقت باشد.
امام محمد باقر (عليه السلام) درباره قول خدا سبحان: و من يحلل عليه غشبى فقد هوى (٩٠٩)؛ هر كس مستوجب خشم من گرديد همانا خوار و هلاك خواهد شد. مى فرمايد: غضب خدا عقوبت و كيفر دادن اوست، نه اين كه چيزى او را بر انگيزاند و تحريك كند. (٩١٠)

چگونگى ايجاد موجودات
يقول لمن أراد كونه كن فيكون؛ وجود هر چه را بخواهد مى گويد: باش پس موجود مى شود.
در نسخه مصرى اين گونه آمده، ولى صحيح لما مى باشد، چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده است.
كونه: وجود او را. فيكون: پس موجود مى شود.
لا بصوت يقرع و لا بتداء يسمع؛ نه با صدايى كه به گوش رسد، و نه ندايى كه شنيده شود.
آن گونه كه در گفت و گوى مردم با يكديگر است، كه گفتار آنان بر اثر اصطكاك اجسام در فضا پديد مى آيد و امواج هوا آن را به گوش ها مى رسانند. ولى كلام خدا - و مقصود كلام تكوينى است - اين گونه نيست، نه در آن صدايى هست تا به گوش رسد و نه آوازى كه شنيده شود، بلكه خدا همان فعل و خلق اوست، چنان چه امام (عليه السلام) در جمله آتى مى فرمايد:

معناى كلام خدا
و انما كلامه سبحانه فعل منه أنشاه و مثله؛ بلكه كلام خداى سبحان همان فعلى است كه ايجاد مى كند. خداى تعالى داراى دو نوع صفت است، صفات ذات، مانند: علم، قدرت، و صفات فعل، مانند: مشيت، اراده، و گفتار او با خلق خود.
لم يكن من قبل ذلك كائنا؛ فعلى كه پيش از آن وجود نداشت. لم يكن: نبود آن فعلى كه انشاء و ايجاد نموده. من قبل ذلك پيش از آن كه آن فعل را ايجاد كند. كائنا: موجود.
و لو كان قديما لكان الها ثانيا؛ و اگر وجود داشت خدايى دومى مى بود. و لو كان قديما: از قبل موجود بود. لكان الها ثانيا: خداى ديگرى با خداى تعالى مى بود. گفتيم مقصود امام (عليه السلام) از كلام در اين گفتار كلام تكوينى خداى متعال است، و اما كلام تكليفى خداوند با فرشتگان و پيامبرانش با ايجاد كلمات است.

قوم موسى و تقاضاى استماع كلام خدا
چنان چه در خبر است از حضرت امام رضا (عليه السلام) كه فرمود: هنگامى كه خدا با حضرت موسى (عليه السلام) سخن گفت، و او را به مقام قريب خود براى استماع كلامش برگزيد موسى (عليه السلام) به سوى قوم خود بازگشت و به آنان خبر داد كه خداى عز و جل با او سخن گفته و او را به مقام خود نزديك نموده و با وى نجوا كرده است، قوم به او گفتند: نمى پذيريم مگر اين كه ما هم كلام خدا را بشنويم آن گونه كه تو شنيده اى. و قوم او هفتصد هزار مرد بودند، پس موسى هفتاد هزار نفر از ميان آنان برگزيد، و سپس هفت هزار از ميان آن گروه، و آن گاه هفتصد نفر و در نهايت هفتاد تن از ميان آن برگزيدگان براى وعده با پروردگارش انتخاب كرد، و آنان را با خود به جانب كوه طور برد، و ايشان را در دامنه كوه نگه داشت و خود بالاى كوه رفت، و از خدا خواست تا با او سخن گويد و گفتارش را به آنان بشنواند، پس خداى تعالى با موسى سخن گفت و آنان كلام خدا را از بالا و پايين و راست و چپ و پشت سر و جلو شنيديد، زيرا خداى عز و جل آن گفتار را از درون درخت در تمام فضا پراكنده ساخت به طورى كه آن را از همه طرف شنيدند. (٩١١)

سخن گفتن با خدا با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) با لغت على (عليه السلام)
و در مناقب اخطب خوارزمى از ابن عمر نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در پاسخ كسانى كه از آن حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم) پرسيدند خداوند در شب معراج با چه لغتى با شما سخن گفت فرمود: با لغت على ابن ابى طالب، پس به من الهام نمود كه گفتم خدايا اين تويى كه با من سخن مى گويى يا على است؟ گفت: اى محمد! من موجودى هستم سواى موجودات ديگر، با مردم مقايسه نمى شوم و با اشياء قابل توصيف نمى باشم تو تو را از تو خودم آفريدم و على را از نور تو، پس بر درون قلب تو آگهى يافتم و هيچ كس را محبوب تر از على ابن ابى طالب به دل تو نيافتم، به همين جهت با زبان او با تو سخن گفتم تا دلت آرام گيرد. (٩١٢)
مى توان گفت كه فرمايش امام (عليه السلام): و انما كلامه سبحان فعل أنشأه و مثله اشاره به كلام تكليفى خداى سبحان باشد، ولى با وقوع تحريفى در متن جمله، و اصل آن چنين بوده: و أما كلامه سبحانه فقول منه أنشأه و مثله؛ و اما سخن گفتن خداى سبحان، پس گفتارى است از او كه آن را ايجاد نموده و صورت بخشيده است.
بنابراين معناى جمله بعد: لم يكن من قبل ذلك كائنا... چنين مى شود: از آن جا كه كلام خداى تعالى از صفات فعل بوده قديم نيست، و اگر قديم بود با توجه با اين كه كلام خدا غير از ذات اوست پس لازمه اش وجود خداى ديگر بود.
و در خبر ابو بصير از امام صادق (عليه السلام) آمده: عرضه داشتم آيا خدا هميشه متكلم بوده است؟
امام (عليه السلام) فرمود: كلام صفتى است حادث، غير ازلى، خداى تعالى وجود داشته و متكلم وجود نداشته است. (٩١٣)

اشاره به بعض آراء پيرامون كلام خدا
و از اين گفتار امام (عليه السلام) در خطبه، بطلان مذهب حنبلى ها و كراميه و اشاعره و روشن مى شود. حنابله قائل بوده اند: كلام خداى تعالى حروف و اصوالتى است قديم (قائم به ذات او)، و كراميه گفته اند: كلام خداى تعالى صفتى است ذاتى از براى او كه متشكل است از حروف و اصواتى حادث بسيطى است قائم به ذات قديم او. (٩١٤)
و در ملل و نحل شهرستانى در ضمن بيان متفردات جبائى و پسرش ابو هاشم آورده: آن دو قائل بوده اند كه خداى تعالى متكلم است به كلامى كه آن را در محلى خلق مى كند، و حقيقت كلام به اعتقاد آن دو اصوات مقطع و حروف منظمى است كه از دهان بيرون مى آيد و متكلم كسى است كه كلام را ايجاد مى كند، نه كسى كه كلام به او بستگى دارد. ولى: جبائى بر خلاف ياران خويش سخن گفته، خصوص در اين نظريه اش كه: خداوند به هنگام قرائت هر قارى كلامى براى خودش در محل قرائت پديد مى آورد، و اين سخن را بدان جهت گفته كه بر او اشكال شده كه بنابر اعتقادش پس آن چه را كه قارى قرائت مى كند كلام خدا نبوده و آن چه از او شنيده مى شود از كلام خدا نخواهد بود (بلكه كلام شخص قارى است، چرا كه او آن را ايجاد كرده است) لذا اين مطلب محال غير معقول و غير مسموع را كه اثبات دو كلام در محل واحدى باشد ماتزم شده است. (٩١٥)

به كارگيرى لفظ كان درباره خدا به معناى استمرار
لا يقال كان بعد أن لم يكن؛ آن جا كه درباره كلمه كان اطلاق شود به معناى استمرار است، نه پيدايش از عدم وجود. يعنى در مواردى كه لفظ كان درباره خدا به كار مى رود، مانند: كان الله سميعا بصيرا (٩١٦) ؛ خدا شنوا و بيناست. و كان الله عليما حكيما (٩١٧) ؛ خدا آگاه و بصير و به همه امور حكيم است؛ به معناى دوام و استمرار است نه به معناى صار گرديد، پديد آمد. وگرنه چند مطلب باطل بر آن مترتب مى شود:
اول: فتجرى عليه الصفات المحدثات؛ زيرا در اين صورت صفات موجودات حادث درباره او جارى مى شود. ابن ابى الحديد و ابن ميثم گفته اند: و روايت شده صفات المحدثات (٩١٨) به صورت اضافه. در هر حال، وجه اين كه صفات موجودات حادث و نو ظهور درباره او جارى مى شود اين است كه هر چيزى كه نبوده و بعد موجود شده حادث است.
دوم: و لا يكون بينها و بينه فصل؛ و لازم مى آيد كه بين موجودات حادث و خداى سبحان تفاوتى نباشد. بينها: بين موجودات حادث بينه: بين خداى تعالى.
و عدم تفاوت بدان جهت خواهد بود كه خدا نيز مانند ساير موجودات مسبوق به عدم مى شود.
سوم: و لا له عليها فضل؛ و اين كه خدا بر ساير موجودات برترى نداشته باشد.
يعنى برترى كه به سبب دوام وجود مى باشد نخواهد بود.
فيسوى الصانع و المصنوع؛ پس صانع و مصنوع با هم برابر خواهند شد. در اين كه هر دو در آغاز معدوم بوده اند.
و يتكافأ المبتدع و البديع؛ و ابداع شده و ابداع كننده هم سان گردند. (ابن ميثم) گفته: در نسخه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) المبدع (به فتح دال) آمده است. (٩١٩) و مقصود از بديع خداى تعالى است. خداى تعالى مى فرمايد: بديع السموات و الأرض (٩٢٠)؛ خدا آفريننده آسمان ها و زمين است.

آفرينش خدا بدون الگو
خلق الخلائق على غير مثال خلا من غيره؛ خداوند موجودات را آفريد بدون اين كه نمونه و نقشه اى از ديگرى داشته باشد. خلا گذشت. آرى چگونه چنين نباشد حال آن كه غير خدا كسى موجود نبوده تا خداوند از او نمونه و نقشه اى داشته باشد.
و لم يستعن على خلقها بأحد من خلقه؛ و در آفرينش موجودات از احدى از مخلوقاتش كمك نگرفت. زيرا مخلوقى وجود نداشته تا خدا از او استعانت جويد.

آفرينش زمين و نگهدارى آن
و أنشأ الأرض فأمسكها من غير اشتغال؛ زمين را ايجاد فرمود و آن را نگه داشت بدون اين كه مشغول شود. يعنى حفظ و نگهدارى زمين او را از پرداختن به كار ديگر باز نداشت آن گونه كه يكى از ما هر گاه به چيزى مشغول شود از چيز ديگرى باز مى ماند.
ان الله يمسك السموات و الأرض أن تزولا ولئن زالتا ان أمسكهما من أحد من بعده (٩٢١)
؛ محققا خدا آسمان ها و زمين را از اين كه نابود شود نگاه مى دارد و اگر رو به زوال نهند گذشته از او هيچ كس آن ها را محفوظ نتواند داشت.
و أرساها على غير قرار؛ و آن را بدون تكيه گاه ثابت داشت. ارساها: آن را استوار نگه داشت. يعنى خداوند زمين را بدون داشتن تكيه ثابت نگه داشت كه بدون اتكاء در فضا حركت مى كند و گردش مى نمايد.
و أقامها بغير قوائم؛ و بدون پايه و ستون برقرار داشت. قوائم جمع قائمه است به معناى پايه.
و رفعها بغير دعائم؛ و بدون عماد بر افراشت. يعنى خداوند زمين را در فضا مانند ساير كرات بدون عماد برافراشت. دعائم جمع دعامه به معناى عماد و ستون است.
و حصنها من الأود و الاعوجاج؛ و آن را از كجى حفظ نمود. حصنها (به تشديد) محكم ساخت. اود: تمايل و انحنا كه مقصود خروج از مدار و مركزش مى باشد.
و منعها من التهافت و الانفراج؛ و از سقوط و شكاف برداشتن جلوگيرى كرد. تهافت: ريختن و افتادن پى در پى. گ: رخنه و شكاف. شاعر گفته: له فرجة كحل العقال (٩٢٢) ؛ از براى آن (سختى) گشايشى است به مانند گشودن عقال.

كوه ها و چشمه سارهاى زمين
أرسى أوتادها؛ كوه هايش را ميخ كوب نمود. أرسى: استوار ساخت. أوتاد: كوه ها.
خداى تعالى فرموده: و الجبال أرساها (٩٢٣) ؛ كوه ها را ثابت و استوار ساخت.
و ضرب أسدادها؛ و سدهايش را نصب كرد. تا چيزى از آن با چيز ديگر در نياميزد.
خداى تعالى فرموده: مرج البحرين يلتقيان * بينهما برزخ لا يبغيان (٩٢٤) ؛ اوست كه دو دريا را به هم در آميخت، و ميان آن دو دريا برزخ و فاصله اى است كه به حدود يكديگر تجاوز نمى كنند. أمن جعل الأرض قرارا و جعل خلالها أنهارا و جعل لها رواسى و جعل بين البحرين حاجزا أله مع الله بل أكثرهم لا يعلمون (٩٢٥) ؛ آيا آن كيست (جز خداى يكتا) كه زمين را قرارگاه و محل آرامش براى شما قرار داد، و در آن نهرهاى آب جارى كرده، و كوه ها برافراشت، و ميان دو دريا حائل قرار داد، آيا با وجود خداى قادر يكتا خدايى هست (هرگز نيست) لكن اكثر به اين حقيقت آگاه نيستند.
و استفاض عيونها؛ و چشمه هايش را جارى نمود. گويند فاض الماء يفيض در جايى كه هر گاه آب زياد شده جارى گردد. عيون: چشمه سارى ها. أخرج منها ماءها و مرعاها (٩٢٦) ؛ و خدا در زمين آب و گياه پديد آورد.
و خد أوديتها؛ و رود خانه هايش را شكافت. خد: شكافت و حفر نمود. اوديه جمع وادى دره، در لسان از ابن سيده نقل كرده كه گفته: وادى فاصله بين كوه ها و تپه ها و بلندى هاست و بدان جهت آن را وادى نامند زيرا آب در آن جارى شده مسير سيلاب ها و محل فرو رفتن آن هاست. تغلبى گفته:
لا صلح بينى فأعلموده و لا بينكم ما حملت iiعاتقى
سيفى و ما كنا بنجد و iiما قر قر قمر الواد iiبالشاهق
(٩٢٧)
به او خبر دهيد كه ميان من و شما سازش نيست، مادام كه شمشير حمايل دارم و مادام كه در رنجد هستيم، و مادام كه قمرى وادى بر بلندى صدا مى كند.
و اما لفظ وادى در قول خداى تعالى: ألم تر أنهم فى كل واد يهيمون (٩٢٨) ؛ آيا ننگرى كه آن ها (شاعران گمراه) به هر وادى حيرت سرگشته اند. مقصود از آن زمين نيست، بلكه مثلى است براى شعر شاعران چنان چه گويى أنا لك فى واد، و أنت لى فى واد؛ من درباره تو چيزى فكر مى كنم و تو درباره من چيز ديگرى. يعنى شعرا در مقام بدگويى و مذمت سخن مى گويند و دروغ بافى مى كنند، و در مقام مدح سخن مى گويند و دروغ مى بافند، و جمع وادى اوداء و اوديه، و اودايه است، شاعر گفته: و أقطع الأبحر و الأوداية (٩٢٩) ؛ درياها و دره ها را مى پيمايم.

استحكام بخشيدن و استوارى آفرينش زمين
فلم يهن ما بناه؛ خدا آن چه را كه ساخت سست نگشت. و السماء بنيناها بأيد و انا لموسعون و الأرض فرشناها فنعم الماهدون (٩٣٠) ؛ و در آسمان (رفيع) را ما به قدرت خود برافراشتيم، و ماييم كه بر هر كار عالم مقتدريم، و زمين را بگسترديم و چه نيكو مهدى بگسترديم.
و لا ضعف ما قواه؛ و آن چه را نيرومند گردانيد ضعيف نشد. و بينا فوقكم سبعا شدادا * و جعلنا سراجا وهاجا (٩٣١) ؛ و بر فراز آن ها هفت آسمان محكم بنا كرديم، و چراغى رخشان بر افروختيم. أأنتم أشد خلقا أم السماء بناها * رفع سمكها فسواها * و أغطش ليلها و أخرج ضحاها * و الأرض بعد ذلك دحاها (٩٣٢) ؛ آيا بناى شما آدميان استوارتر است يا بناى آسمان بلند كه سقفى بس بلند و استوار ساخت و شامش را تيره ساخت و روزش را روشن گردانيد، و زمين را پس از آن بگسترانيد.

تسلط خدا بر زمين
هو الظاهر عليها بسلطانه و عظمته؛ خدا با قدرت بر زمين ظاهر و تسلط داشته.
ضمير عليها راجع به ارض زمين است كه در جمله أنشأ الأرض بيان شده است و يا راجع به الخلايق در جمله خلق الخلائق و احتمال اول از نظر لفظ اقرب به صواب است، و دوم از جهت معنا. و معناى جمله اين است كه خداوند با قدرت و عظمتى كه دارد، بر زمين و مخلوقاتش تسلط و سيطره داشته هر چه بخواهد و هر طورى بخواهد در آن ها انجام مى دهد.

آگاهى خدا از درون زمين
و هو الباطن لها بعلمه و معرفته؛ و با علم و معرفت خويش از درون آن آگاه است. و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن أقرب اليه من حبل الوريد (٩٣٣) ؛ و ما انسان را خلق كرده ايم و از وساوس و انديشه هاى نفس او كاملا آگاهيم از رگ گردن او به او نزديك تريم.

سيطره و اقتدار خدا بر موجودات
و العاى على كل شى ء منها بحلاله و عزته؛ و با عزت و جلالش بر هر چيز سيطره و برترى دارد. و الله غالب على أمره ولكن أكثر الناس لا يعلمون (٩٣٤) ؛ و خدا بر كار خود غالب است ولى بسيارى مردم بر اين حقيقت آگاه نيستند.
لا يعجزه شى ء منها طلبه؛ آن چه را از آن ها بخواهد او را ناتوان نمى سازد. و من لا يحب داعى الله فليس بمعجز فى الأرض و ليس له من دونه أولياء (٩٣٥) ؛ و هر كه داعى حق را اجابت نكند در زمين مفر و پناهى از قهر خدا نخواهد و جز او هيچ يار و ياورى نخواهد داشت.
... و لا يؤوده حفظهما و هو العلى العظيم (٩٣٦) ؛ ... و نگهبانى زمين و آسمان بر او آسان و بى زحمت است، چه او داناى بزرگوار و تواناى با عظمت است.
و لا يمتنع عليه فيغلبه؛ و هيچ چيز از او سرپيچى نمى كند تا بر او غلبه نمايد.
يعنى هيچ چيز از او امتناع نمى ورزد تا بتواند از اين راه بر او غالب آيد. خداى تعالى فرموده: فلو لا ان كنتم غير مدينين * ترجعونها ان كنتم صادقين (٩٣٧) ؛ اگر كار به دست شما و طبيعت است و شما را آفريننده اى نيست پس روح را دوباره به بدن مرده باز گردانيد اگر راست مى گوييد.
و لا يفوته السريع منها فيسبقه؛ و هيچ چيز شتابنده از چنگ او در نرود تا بر او پيشى گيرد.
آن گونه كه بسيارى از اشياء سريع از چنگ ما بيرون مى روند.
فيسبقه يعنى آن چيز بر خدا پيشى گيرد و خدا به آن نرسد. ... يا أيها الناس انما بغيكم على أنفسكم متاع الحياة الدينا ثم الينا مرجعكم فننبئكم بما كنتم تعلمون (٩٣٨)؛ اى مردم (بدانيد) شما هر ظلم و ستم كنيد منحصرا به نفس خويش كنيد، در پى متاع فانى دنيا، آن گاه در آخرت كه به سوى ما باز مى گردد شما را به آن چه (از نيك و بد) كرده ايد آگاه مى سازيم (و هر كس را به كيفر خود مى رسانيم).
در خبر آمده: هنگامى كه به حضرت ابراهيم (عليه السلام) ملكوت آسمان ها و زمين نشان داده شد، او سه بار توجه نموده مردانى را ديد مرتكب زنا مى شوند، پس بر آنان نفرين كرده مردند، در اين موقع خداى تعالى به او وحى نمود: من بندگانم را چند دسته آفريده ام، از جمله بنده اى كه غير مرا مى پرستيد، و از ديد من پنهان نيست... .

خداى بى نياز
و لا يحتاج الى ذى مال فيرزقه؛ خدا هيچ نيازى به ثروتمند نداشته تا به او روزى دهد.
و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون * ما أريد منهم من رزق و ما أريد أن يطعمون * ان الله هو الرزاق ذو القوة المتين (٩٣٩) ؛ و ما جن و انس را نيافريديم مگر اين كه مرا (به يكتايى) پرستش كنند، و ما از خلقشان رزق و طعام (و هيچ گونه سودى) بر خود نخواستيم، همانا روزى بخشنده خلق تنها خداست كه صاحب قوت و اقتدار ابدى است.

خضوع موجودات در برابر عظمت خدا
خضعت الأشياء له و ذلت مستكينة لعظمتة؛ تمام موجودات براى او خاضع و فرمانبردار و در برابر عظمتش خوار و ذليل اند. قل أنكم لتكفرون بالذى خلق الأرض فى يومين و تجعلون له أندادا ذلك رب العالمين ... ذلك تقدير العزيز العليم (٩٤٠) ؛ اى رسول! مشركان را بگو كه شما به خدا كه زمين را در دو روز بيافريد كافر مى شويد و براى او مثل و مانند قرار مى دهيد، او خداى جهانيان است، و او روى زمين كوه ها برافراشت و انواع بركات و منابع بسيار در آن قرار داد. و قوت و ارزاق اهل زمين را در چهار روز مقدر و معين فرمود، و روزى طلبان را يك سان در كسب روزى خود گردانيد، و آن گاه به خلقت آسمان ها (توجه كامل نمود كه آسمان ها) دودى بود. او (به امر نافذ تكوينى) فرمود: كه اى آسمان و زمين همه به سوى خدا به شوق و رغبت يا به جبر و كراهت بشتابيد، آن ها عرضه داشتند، ما با كمال شوق و ميل به سوى تو مى شتابيم، آن گاه نظم هفت آسمان را در دو روز استوار فرمود، و در هر آسمانى به نظم امرش وحى فرمود و آسمان دنيا را به چراغ هاى رخشان زينت داديم، اين تقدير خداى مقتدر است.

عدم امكان گريز از حكومت خدا
لا يستطيع الهرب من سلطانه الى غيره فيمتنع من نفعه و ضره؛ كسى را توان گريز از قدرت و سلطنت او به جانب ديگر نيست تا خود را از سود و زيانش باز دارد.
همانا حضرت موسى (عليه السلام) زمانى كه ترسيد فرعون او را بكشد از مصر گريخت، پس به آب مدين رسيد و از چنگال فرعون رهايى يافت.
و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از دست مشركين مكه آن گاه كه بر قتل او كمر بستند گريخت، و چون وارد مدينه شد از كيد و آزار آنان اخلاصى يافت. و بسيارى از مردم چنين اند كه هر گاه از پادشاه كشور خود ناراضى بوده از كشور خارج شده و از سود و زيان وى امتناع مى ورزند، ولى خداى تعالى چنان است كه زمين و آسمان همه در دست قدرت اوست، و خشكى و دريا تمامى در قلمرو و حكومت او مى باشد. قل من ذا الذى يعصمكم من الله ان أراد بكم سوء أو أراد بكم رحمة... (٩٤١) ؛ اى رسول! به منافقان بگو اگر خدا به شما اراده بلا و شرى كند يا اراده لطف و مرحمتى فرمايد آن كيست كه شما را از اراده خدا منع تواند كرد.
قل انى لا أملك لكم ضرا و لا رشدا قل انى لن يجيزنى من الله أحد ولن من دونه ملتحدا (٩٤٢) ؛ بگو من مالك و قادر بر خير و شر شما نيستم، باز اى رسول بگو ابدا كسى مرا از قهر خدا در پناه نتواند گرفت و به غير او هيچ گريزگاهى هرگز نخواهم يافت.

خداى بى همتا
و لا كف ء له فيكافئه؛ خدا همتا نداشته تا با او برابرى كند. چگونه كفو داشته باشد با اين كه او خالق موجودات است و موجودات همه مخلوق او.
و لا نظير له فيساويه؛ و همانند نداشته تا نظير او باشد. ليس كمثله شى ء و هو السميع البصير (٩٤٣) ؛ خداى يكتا را هيچ مثل و مانندى نيست، و او شنوا بيناست.

خدا فنا كننده تمام موجودات
هو المفنى لها بعد وجودها حتى يصير موجودها كمفقودها؛ اوست نابود كننده موجودات پس از هستى آن ها كه گويى وجود نداشته است. كل من عليها فان و يبقى وجه ربك ذو الجلال و الاكرام (٩٤٤) ؛ هر كه روى زمين است دست خوش مرگ و فناست و زنده ابدى ذات خداى منعم با جلال و عظمت است.
و ليس فناء الدميا بعد ابتداعها بأعجب من انشائها و اختراعها؛ نابود ساختن دنيا پس از آفرينش شگفت آورتر از اصل ايجاد و اختراع آن نيست.
در تمام نسخه ها فناء آمده، (٩٤٥) ولى ظاهرا صحيح افناء (با همزه) باشد. يعنى نابود ساختن دنيا پس از خلق آن عجيب تر از اصل خلقت و ايجاد آن نيست، زيرا ايجاد دشوارتر از افناء است، بنابراين استبعاد بعض از كوته فكران از چگونگى نابود ساختن اين افلاك، ناشى از كوته فكرى و ضعف بينش آنان است.

ناتوانى همه جانداران از آفرينش يك پشه
و كيف لوا جتمع جميع حيوآنهامن طيرها و بهائمها؛ چگونه چنين نباشد با آن كه اگر تمام حيوانات دنيا، پرندگان، چرندگان و... . كيف؟ يعنى چگونه ايجاد و افناء دنيا مختص ذات پاك خداى تعالى نباشد. بهائم جمع بهيمه، در لسان آورده: بهيمه چارپاست، از جنبندگان دشت و دريا. و سپس از زجاج نقل كرده: هر زنده اى كه قدرت تميز و تشخيص ندارد بهيمه است. (٩٤٦)
و ما كان من مراحها و سائمها؛ و حيوانات شهرى و بيابان چرا... . مراح (بضم ميم) مقصود از آن حيوانى است كه از زحمت چريدن آسوده باشد، مانند الاغ، قاطر، اسب، و مقصود از سائم حيوان چرنده است مانند اغنام و نظائر آن ها. بنابراين بين مراح و سائم مانند طير و بهائم تقابل است. و در اين جا ابن ابى الحديد و بسيارى از شارحان دچار خلط و اشتباه شده اند.
و أصناف أسناخها و أجناسها؛ و اجناس مختلف حيوانات و انواع گوناگون آن ها. مقصود از أنسناخ اصل ها و از أجناس انواع است؛ مثلا گوسفند و بز در اصل يكى هستند ولى نوعشان مختلف است.
و متبلدة أممها و أكياسها؛ از دسته جات كند فهم و زيرك آن ها... . متبلدة مأخوذ است از بلاده كه ضد فراست و زيركى است.

اصطلاح بيضة البلد
اين كه در مقام ذم گويند بيضة البلد مانند قول (حسان) در ذم خودش: و ابن الفريعة أمسى بيضه البلد (٩٤٧).
بلد در آن به كسر لام است، وصف بلادة و مقصود از آن شتر مرغ است. و از امثال عرب است: أحمق من نعامه (٩٤٨) ؛ كودن تر از شتر مرغ كه گويند: شتر مرغ براى به دست آوردن خوراك محل خود را ترك كرده، احيانا تخم شتر مرغ ديگرى را ديده مادرش نيز از پى خوراك بيرون رفته پس بر روى تخم ها او مى خوابد و تخم هاى خودش را فراموش مى كند.
ابن هرمه گفته:
كتاركة بيضها iiبالعراء و ملبسة بيض أخرى جناچا
(٩٤٩)
مانند شتر مرغى كه به صحرا رفته، و تخم شتر مرغ ديگرى را زير بال و پر خود مى گيرد.
و نيز گفته اند: أذل من بيضة البدا (٩٥٠) ؛ خوارتر از تخم شتر مرغ.
و أم البيض در قول شاعر:
و أتانا يسعى تفرس أ iiال بيض شدا و قد تعالى النهار
(٩٥١)
به شتر مرغ معنا شده است.
و اما در مقام مدح مانند گفتار خواهر عمرو بن عبدود درباره امير المؤمنين (عليه السلام): أبوه قد كان يدعهى بيضة البلد (٩٥٢) ؛ پدر او كسى بوده كه بيضة البلد (بزرگ رئيس شهر) خوانده مى شده. در اين جا بلد به فتح لام است مفرد بيضة الحديد است كه در فارسى به آن كلاهخود مى گويند. و بعضى بين اين دو خلط كرده گفته اند: بيضة البلد براى مدح و ذم مى آيد. ولى صواب همان است كه توضيح داديم.
گاه هم تبلد به معناى اظهار ضعف و درماندگى در برابر تجلد اظهار شجاعت و چابكى مى آيد در صورتى كه عارضى و بر اثر شدت مصيبت باشد، شاعر گفته:
ألا لاتمله أن iiيتبلدا فقد غلب المحزون أن يتجلدا
(٩٥٣)
هان! او را بر ناتوانى و كند خاطريش سرزنش مكن، چرا كه شدت مصيبت او را از اظهار چابكى بازداشته است.
و أمم جمع أمت جوهرى گفته: هر دسته و جنس از حيوان أمت است. (٩٥٤)
و در حديث آمده: لولا أن الكلاب أمة من الأمم لأمرت بقتلها (٩٥٥) ؛ اگر سگ ها دسته اى از مخلوقات خدا نبودند به قتل آن ها فرمان مى دادم.
مؤلف: چرا (جوهرى) لفظ (امت) را به حيوان اختصاص داده: با اين كه در كلام خدا آمده: و ما من دابة فى الأرض و لا طائر يطير بجناحيه الا أمم أمثالكم (٩٥٦) ؛ بدانيد هر جنينده در زمين و هر پرنده كه به دو بال در هوا پرواز مى كند همگى طايفه اى مانند شما نوع بشر هستند.
و اكياس: زيركان. و از امثال عرب است كه گويند: أكيس من قشة (٩٥٧) ؛ زيرك تر از بچه بوزينه. همان گونه كه از امثال آنان است: أبلد من ثور و من سلحفاة (٩٥٨) ؛ كودن تر از گاو نر و سنگ پشت.
على احداث بعوضة ما قدرت على احداثها؛ همگى گرد آيند و بخواهند پشه اى به وجود آورند نمى توانند. ... ان الذى تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له... (٩٥٩) ؛ ... آن بت هاى جمادى كه بدون خدا (معبود خود) مى خوانيد هرگز بر خلقت مگسى هر چند همه اجتماع كنند قادر نيستند.
و لا عرفت كيف السبيل الى ايجادها؛ و هرگز راه ايجاد آن را نخواهند دانست. أفرأيتم ما تمنون * أأنتم تخلقونه أم نحن الخالقون (٩٦٠) ؛ آيا نديديد كه در نسخت شما نطفه اى بوديد، آيا شما خود آن نطفه (بى جان را) به صورت فرزند انسان آفريديد يا ما آفريديم؟
و لتحيرت عقولها فى علم ذلك و تاهت؛ و عقول آنان در اين مسير سرگردان و گمراه شود.
چگونه چنين نباشد حال آن كه هيچ كس بر حقيقت روح آگهى نيافته چه رسد به دانش ايجاد آن. تاهت: گم شود.
و عجزت قواها و تناهت؛ و نيروهايشان ناتوان گشته و به پايان رسد.
تناهت: به آخر رسد.
و رجعت خاسئة حسيرة؛ و خسته و درمانده بازگردند. خائة مأخوذ است از خسأ البصر؛ درمانده و خسته گرديد چشم. حسيرة مأخوذ از حسر بصره در موردى كه هرگاه بر اثر طول نظر خسته شده و از ادامه باز ماند. و اصل در گفتار امام (عليه السلام) قول خداى تعالى است: ماترى فى خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل ترى من فطور ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئا و هو حسير (٩٦١) ؛ ... هيچ در نظم خلقت خداى رحمان بى نظمى و نقصان نخواهى يافت، بارها به ديده عقل در نظام مستحكم آفرينش بنگر تا هيچ سستى و خلل در آن توانى يافت، باز دوباره به چشم بصيرت دقت كن تا ديده زبون و خسته (نقصى نيافته) به سوى تو باز گردد.
عارفة بأنها مقهورة؛ و مى فهمند كه مغلوب قدرت هستند. مقهورة: مغلوب.
مقرة بالعجز عن انشائها؛ و اعتراف مى كنند كه از آفرينش پشه اى عاجزاند.
پس چگونه بتواند در او روح دمد و چگونه مى تواند در او حس شنوايى، بينايى، چشايى، بويايى و لامسه اى ايجاد كند، و يا عاطفه اى و قواى بى شمار ديگر بيافريند.
مدعنة بالضعف عن افنائها؛ و اذعان كنند كه از نيست كردن آن ناتوان اند. مذعنة: معتقد.
و مقصود افناء نوع پشه است.

خدا پس از فناء دنيا، تنهاى تنها
و ان الله سبحانه يعو بعد فناء الدنيا وحده لا شى ء معه كما كان قبل ابتدائها كذلك يكون بعد فنائها؛ به راستى خداى سبحان پس از فناء دنيا همانند آغاز پيش از آفرينش آن كه تنها بود تنها مانده هيچ چيز با او نيست. در نسخه مصرى و ان الله آمده و صواب و انه مى باشد، چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى (٩٦٢) آمده است.
كما كان؛ يعنى: آن گونه كه در آغاز تنها بود. كذلك يكون يعنى هم چنين تك و تنها مى شود خداوند پس از فناء دنيا، حتى ملك الموت فرشته مرگ هم باقى نمى ماند.

چگونگى فناء جانداران
كافى (رحمه الله تعالى عليه) در كافى از يعقوب احمر نقل كرده كه گويد: خدمت امام صادق (عليه السلام) شرفياب شديم تا او را در مرگ فرزندش اسماعيل تسليت گوييم پس امام (عليه السلام) براى او طلب آمرزش نمود، و سپس فرمود: همانا خداى سبحان خبر مرگ رسولش را به وى داد و فرمود: انك ميت و انهم ميتون (٩٦٣) ؛ هر نفسى شربت مرگ خواهد چشيد. و سپس آن حضرت (عليه السلام) ادامه سخن داد و فرمود: به راستى كه تمام ساكنان روى زمين مى ميرند و هيچ كس باقى نمى ماند و پس از آن اهل آسمان مى ميرند به طورى كه هيچ كس جز ملك الموت و حاملان عرش و جبرئيل و مكائيل زنده نمى ماند، پس ملك الموت مى آيد تا اين كه در پيش روى خدا متعال مى ايستد. پس خدا به او مى فرمايد: چه كسى زنده مانده؟ در حالى كه خود بهتر مى داند. ملك الموت مى گويد: پروردگارا هيچ كس جز ملك الموت و حاملان عرش و جبرئيل و ميكائيل باقى نمانده است پس به او بگويند: به جبرئيل و ميكائيل بگو بميرند... . آن گاه ملك الموت عرضه مى دارد پروردگارا كسى جز ملك الموت باقى نمانده است، پس به خطاب شود: بمير اى ملك الموت پس او مى ميرد، و سپس خدا سبحان زمين را با دست (قدرت) خويش و آسمان ها را با دست (قدرت) خود مى گيرد و مى گويد: كجايند آنان كه با من خداى ديگر قرار مى دادند؟! (٩٦٤)

هيچ چيز جز خدا باقى نمى ماند
بلا وقت؛ در آن موقع نه وقت خواهد بود. از شب يا روز.
و لا مكان؛ و نه مكان: زمين يا آسمان.
و لا حين و لا زمان؛ نه مجال و نه زمان. ماه يا سال.
عدمت عند ذلك الآجال؛ در آن هنگام ديگر مدت ها بود. يعنى پس از نابود شدن جهان مدت اشياء نيز از بين خواهد رفت.
و الأوقات؛ و وقت ها (از بين مى رود) به علت نبودن خورشيد و ماه.
و السنون؛ و سال ها نخواهد بود. در نسخه مصرى اين گونه آمده: و صواب و زالت السنون؛ سال ها زوال مى پذيرد مى باشد، چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى (٩٦٥) آمده است.
و اساعات؛ و ساعت ها (نيز وجود ندارد). يعنى ساعت ها كه اجزاى شب و روزند.
فلا شى ء الا الله الواحد القهار؛ پس هيچ چيز جز خداى يكتاى قهار نخواهد بود. لمن الملك اليوم لله الواحد القهار (٩٦٦) ؛ در آن روز سلطنت عالم با كيست، با خداى قاهر منتقم يكتاست.
الذى اليه مصير جميع الأمور؛ خدايى كه بازگشت همه امور به سوى اوست. و تدبير و اداره آن ها بر عهده او خواهد بود.



۱۰
توحيد در نهج البلاغه

آفرينش موجودات بر طبق اراده خدا
بلا قدرة منها كان ابتداء خلقها؛ موجودات در ابتداى خلقشان هيچ گونه قدرت و اختيارى از خود نداشتند. ظرف اول بلا قدرة خبر كان است كه به علت مهم بودنش در قصد متكلم مقدم شده است. و ظرف دوم منها متعلق به ظرف اول است. آرى، چگونه چنين نباشد حال آن كه در آغاز وجودى نداشته اند تا قدرتى داشته باشند.
و بغير امتناع منها كان فناؤها؛ و فناء و نيستى موجودات نيز بدون ابا و امتناع از ايشان خواهد بود. اگر چه بقا داشته باشند. جمله بغير امتناع منها از جهت تركيب مانند جمله سابق است كه توضيح داده شد.
و لو قدرت الامتناع دام بقاؤها؛ و اگر قادر بر اكتناع (از فناء) بودند جاودان بودند. به سبب امتناع از فنا.
در نسخه مصرى دام آمده، و صواب: لدام مى باشد، چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد (٩٦٧) و ابن ميثم و خطى آمده است.

خستگى در كار خدا هرگز
لم يتكاده صنع شى ء منها اذ صنعه؛ آفرينش هيچ يك از موجودات بر او دشوار نبوده.
لم يتكأده: سخت و دشوار نيامد. و ما ذلك على الله بعزيز (٩٦٨) ؛ اين كار اصلا بر خدا دشوار نيست.
و لم يؤده منها خلق ما خلقه و برأه؛ و خلقت آن چه به وجود آورده او را خسته و وامانده نساخت. لم يؤده بدون واو، يعنى بر او سخت و سنگين نيامد. برأه: آفريد آن را بدون داشتن الگو و نمونه.
و لم يكونها لتشديد سلطان؛ خداوند موجودات را به خاطر استحكام بخشيدن به حكومت خود نيافريد:. لم يكونها: ايجاد نكرد آن ها را... .و مقصود آن است كه خداوند به مانند سلاطين و قدرتمندان جهان نيست كه به منظور تشديد اركان حكومت خويش اقدامات و تمهيداتى انجام مى دهند.

ارتش نيرومند معتصم
از جمله معتصم (خليفه عباسى) بنا به نقل مروج الذهب (٩٦٩) چهار هزار مرد جنگى از اتراك گرد آورده انواع لباس ها حريد و كمربندهاى زرين و جواهر آلات بر آنان پوشانده و از ساير لشكريانش ممتاز ساخت. و هم چنين جماعتى از اطراف مصر و يمن و قيس برگزيده آنان را مغاربه ناميد، و رجال خراستن را از فراغنه و غير ايشان از اشروسيه مهيا ساخته در ارتش خود به خدمت گرفت، و بدين ترتيب شمار لشكريانش فزونى يافته به طورى كه ازدحام آنان موجب زحمت و آزار براى ساكنان بغداد گرديده مجبور به خروج از بغداد شده و به محل سامرا منتقل گرديده و شهر سامرا را بنا نهاد.
و لا خوف من زوال و نقصان؛ و نه به علت ترس از نابودى و نقص. مانند مردم كه دژها و بناها محكم مى سازند تا آنان را از خطر زوال و نقصان محفوظ دارد.
و لا للاستعانة بها على ند مكاثر؛ و نه براى استعانت در برابر همتايى كه از غلبه او مى ترسيد.
ند: مثل و مانند
و لا للاحتراز بها من ضد مثاور؛ و نه به منظور احتراز از دشمنى مهاجم. احتراز: تحفظ.
مثاور: مهاجم. منصور از زير كاخ خود تا بيرون شهر كانال در موقع هجوم و غلبه دشمن از اين طريق فرار كند.
و لا للازد ياد بها فى ملكه؛ و نه به خاطر گسترش دادن به اقتدار خويش. مانند پادشاهان دنيا شهرها مى سازند.
و لا لمكاثرة شريك فى شركه؛ و نه به جهت برترى جويى بر شريك خود در شركت. به مانند اهل دنيا كه به وسيله مال اندوزى و تكثير اولاد بر يكديگر مباهات مى كنند.
و لا لوحشتة كانت منه فأراد أن يستانس اليها؛ و نه به علت ترس از تنهايى كه خواسته با آن ها انس گيرد. يعنى علت اين كه خداوند مخلوقات را آفريد اين نبود كه از تنهايى بيرون آمده، بدين وسيله ترس و وحشت او بر طرف شود.

نابود ساختن دنيا
ثم هو يفنيها بعد تموينها؛ آن گاه خدا موجودات را پس از آفرينش نابود مى سازد. هو يعنى خداى تعالى. تكوينها: ايجاد مخلوقات.
لا لسأم دخل عليه فى تصريفها و تدبيرها؛ نه به علت خستگى از چرخانيدن و اداره آن ها.
سأم: خستگى و ملال. يعنى خداوند در چرخانيدن و تغيير و تحول امور دنيا، و اداره و تدبير آن ها به نحو شايسته و بايسته دچار خستگى نگرديد.
و لا لرحة واصلة اليه؛ و نه به خاطر رسيدن به راحتى و آسودگى. از افناى آن ها.
و لا لثقل شى ء منها عليه؛ و نه به جهت سنگينى و زحمتى كه براى او داشته اند. در ايام وجود و بقائشان.
لم يمله طول بقائها فيدعوه الى سرعة افنائها؛ طولانى شدن بقاى موجودات خدا را خسته نكرده تا ناگريز شود زود جهان را نابود سازد. لم يمله: او را ملول و خسته نگردانيد.
فيدعوه... يعنى تا اين كه اين خستگى او را وادار به نابود ساختن دنيا نموده تا خستگيش زياد نشود.

جهانى متقن استوار
لكنه سبحانه دبرها بلطفه؛ بلكه خداى سبحان با لطف خويش جهان را تدبير مى كند. يعنى در ايام ابقاى دنيا. الذى أعطى كل شى ء خلقه ثم هدى (٩٧٠) ؛ خداى ما آن كسى است كه همه موجودات عالم را نعمت وجود بخشيده و سپس به راه كمالش هدايت كرده است.
و أمسكها بأمره؛ و با فرمان خود نگه مى دارد. تا از هم نپاشيده و مضمحل نگردد.
و أتقنها بقدرته؛ و با قدرت خود متقن و استوار بر پا مى دارد. أتقنها: استوار و پابرجا ساخت، پس در چرخش امور دنيا انقطاع و وقفه اى بر خلاف مسير حركتشان نيست.

بازگرداندن دنيا پس از فنا
ثم يعيدها بعد الفناء من غير حاجة منه اليها؛ سپس خداوند دنيا را پس از نابودى باز مى گرداند. بدون اين كه به آن نيازى داشته باشد. مانند كسى كه خانه اش را خراب مى كند و سپس آن را به منظور سكونت در آن مى سازد.
و لا استعانة بشى ء منها عليها؛ و نه به علت اين كه از آن كمكى بخواهد. مانند مردم در انگيزه ها و عوامل اعمالشان.
و لا لانصراف من حال وحشة الى حال استئناس؛ و نه به خاطر اين كه ترس تنهايى را به انس و الفت مبدل سازد. يعنى اين باز گرداندن دنيا به جهت رفع ترس تنهايى هنگام فنا نيست زيرا در آن حال ترسى وجود نداشته است.
و لا من حال جهل و عمى الى حال علم و التماس؛ و نه اين كه بخواهد از حال جهل و كورى به آگاهى و بينائى برسد. يعنى جهل و كورى كه در حال افناى دنيا داشته، زيرا در آن حال جهل و كورى نبوده است. در نسخه مصرى اين گونه الى حال علم آمده، ولى صواب الى علم است چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى (٩٧١) آمده است. و التماس به معناى آگاهى يافتن و بينايى است.
و لا من فقر و حاجة الى غنى و كثرة؛ و نه اين كه از فقر و نيازى به ثروت و كثرت برسد. يعنى فقر و نيازى كه در حال فناء دنيا داشته به وسيله اعاده آن به ثروت و فراوانى مبدل شود زيرا در آن حال فقر و نيازى نبوده است.
و لا من ذل و ضعة الى عز و قدرة؛ و نه اين كه از ذلت و انحطاط به عزت و قدرت برسد.يعنى اين كه ذلت و انحطاط حال انعدام دنيا، پس از باز گرداندن آن به عزت و قدرت مبدل گردد. چرا كه در آن حال انعدام، ذلت و انحطاطى نبوده است.

٢٦. از خطبه ١٩٣
الحمد لله الذى أظهر من آثار سلطانه، و جلال كبريائه، ما حير مقل العيون من عجائب قدرته، و ردع خطرات هماهم النفوس عن عرفان كنه صفته.
ستايش مخصوص خدايى است كه از آثار قدرت و عظمت خويش به قدرى آشكار و پديدار ساخته كه كاسه چشم ها از شگفتى هاى توانايى اش واله و حيران مانده، خدايى كه تصورات انسانى را از شناختن حقيقت صفاتش باز داشته است.

آفريده هاى حيرت آور پروردگار
الحمد لله الذى أظهر من آثار سلطانه؛ ستايش مخصوص خدايى است كه آشكار ساخته از آثار قدرت خويش. در تصرف او در جهان و در نفوس انسان به آن چه كه خواهد، و به هر نحو كه اراده كند.
و جلال كبريائه؛ و شكوه كبريايى اش. از آفرينش آسمان و زمين و خورشيد و ماه و ستارگان و كوه ها و درياها و انواع مخلوقات.
ما حير مقل العيون؛ به قدرى كه كاسه چشم ها را واله و حيران نموده است. حير: متحير و دهشت زده كرد. مقل (به ضم ميم و فتح قاف) جمع مقله پيه چشم است كه سفيدى و سياهى چشم در آن قرار دارد. العيون در نسخه مصرى اين گونه آمده، و صواب العقول است، چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى (٩٧٢) آمده است.
من عجائب قدرته؛ از شگفتى هاى توانايى اش. و از جمله آن عجائب مواردى است كه خداى تعالى در اين آيه شريفه بيان فرموده است: ان فى خلق السموات و الأرض و اختلاف الليل و النهار و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس و ما أنزل الله من السماء من ماء فأحيا با الأرض بعد موتها و بث فيها من كل دابة و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الأرض لآيات لقوم يعقلون (٩٧٣) ؛ محققا در خلقت آسمان ها و زمين و رفت و آمد شب روز و كشتى ها كه به روى آب براى انتفاع خلق به حركت اند و آب بارانى را كه خدا از بالا فرو فرستاد تا به آن آب زمين را بعد از مردن (و نابود شدن گياه آن) زنده كرد و سبز و خرم گردانيد، و در برانگيختن انواع حيوانات در زمين و در وزيدن بادها به هر طرف و در خلقت ابر كه كه بين زمين و آسمان مسخر است ادله واضح به علم و قدرت آفريننده است در همه اين امور براى عاقلان.

جهان متقن و بسيار زيبا
امام صادق (عليه السلام) در تشريح حكمت هاى بارى تعالى به مفضل مى فرمايد:
اى مفضل، بدان كه نام اين عالم به زبان يونانى كه متدوال و معروف است قوسموس است و تفسيرش در لغت ايشان زينت است، و فلاسفه و مدعيان حكمت عالم را چنين ناميده اند، زيرا در عالم تقدير و نظام ديده اند، پس راضى نشدند كه نام آن را تقدير و نظام بگذارند، تا اين كه آن را زينت ناميدند تا برسانند كه عالم با اتقان و احكامى كه دارد در نهايت حسن و زيبايى است. (٩٧٤)

تنوع مخلوقات دليل قدرت خدا
امام رضا (عليه السلام) مى فرمايد: خداوند مخلوقات را به گونه هاى مختلف آفريده است، نه يك نوع، تا كسى تصور نكند كه خدا از تنوع در آفرينش عاجز بوده است. پس هيچ صورت و شكلى در خاطر كسى نيامده مگر اين كه خداوند دسته اى از مخلوقات را به آن شكل آفريده است، و كسى به زبان نياورد كه آيا خدا قادر است به فلان كيفيت بيافريند مگر اين كه آن كيفيت را در خلق خدا مى يابد، پس با نظر به انواع مخلوقات خدا معلوم مى شود كه او بر انجام هر چيزى قادر است. (٩٧٥)
و ردع خطرات هماهم النفوس عن عرفان كنه صفته؛ خداوند تصورات انسانى را از شناختن حقيقت صفاتش بازداشته است.
ردع: بازداشت. خطرات: آن چه كه به ذهن خطور كند. هماهم جمع همهمه: گرديدن آواز در سينه. پس هر گاه انسانى حقيقت و كنه بسيارى از آثار قدرت خدا را مانند خورشيد، ماه، ستارگان، و آسمان و غير آن ها از چيزهائى كه به چشم مى بيند در نمى يابد چگونه كنه ذات صانع آن ها را بشناسد.

اعتراف به ناتوانى از شناخت خدا
در حلية الاولياء آمده: احمد بن ابى الحوارى گويد: برايم حديث كرد احمد بن داود كه گفت: بنى اسرائيل انجمن كرده از هر دو نفر يكى را برگزيدند، و سپس از هر صد نفر يكى را و آن گاه از هر هزار نفر يكى را، تا اين كه هفت نفر از برگزديگان بنى اسرائيل را انتخاب كردند. آنان گفتند: ما را در اتاقى نگه داريد و اطراف آن گل بماليد و ما را بيرون نياوريد تا اين كه پروردگارمان را بشناسيم. اين كار را انجام دادند، پس در روز اول يكى از ايشان جان سپرد، و در روز دوم ديگرى، و در روز سوم يكى ديگر، در اين حال نوجوانى از آنان كه از همه كم سن و سال تر بود گفت: ما را بيرون بياوريد كه من خدا را شناختم. به او گفتند چه چيز را شناخته اى؟ گفت: شناختم كه خدا شناخته نمى شود.
اينك اگر بخواهيد ما را در همين جا رها كنيد، تا همگى بميريم و اگر بخواهيد بيرون بياوريد. (٩٧٦)

٢٧. از خطبه ١٥٣
يذكر فيها بديع خلقة الخفاش:
ألحمد لله الذى انحسرت الأوصاف عن معرفته، و ردعت عظمته اتلعقول فلم تجد مساغا الى بلوغ غاية ملكوته.
هو الله الحق المبين، أحق و أبين مما تراه العيون، لم تبلغه العقول بتحديد فيكون مشبها، و لم عليه الأوهام بتقدير فيكون ممثلا.
خلق الخلق على غير تمثيل و لا مشورة مشير، و لا معونة معين، فتم خلقه بأمره، و أذعن لطاعته، فأجاب و لم يدفع و انقاد و لم ينازع.
امام (عليه السلام) در اين خطبه شگفتى هاى آفرينش خفاش را بيان مى فرمايد:
ستايش مخصوص خدايى است كه صفت ها از اداى حقيقت ذاتش وامانده، و عظمتش خردها را (از درك كنه معرفتش) باز داشته، به طورى كه راهى براى رسيدن به كنه ملكوت او نيافته است.
اوست خدايى سلطان بر حق آشكار، ثابت تر و روشن تر از آن چه كه چشم ها مى بيند، انديشه ها نمى تواند براى او حدى تعيين كند تا براى او شبيه و نظير باشد، اوهام نمى تواند او را به تصوير كشد تا مثل و مانند براى او فرض شود.
خدا مخلوقات را بدون استفاده از نمونه و مشورت مشاورت و كمك گرفتن از كمك كار آفريده، آفرينش جهان هستى به امر او پايان يافت، و جمله كائنات تسليم وى گرديد و سر به فرمان او نهاده انكار نكردند، و منقاد شده مخالفت ننمودند.

آن جا كه اوصاف قاصر و خردها ناتوان است
ألحمد لله الذى انحسرت الأوصاف عن كنه معرفته؛ ستايش مخصوص خدايى است كه صفت ها از اداى حقيقت ذاتش وامانده اند. انحسرت: مانده شد. و چگونه اوصاف از معرفى كنه ذات او قاصر و مانده نباشند با اين كه از بيان حقيقت بسيارى از مخلوقاتش كوته و قاصرند.
و ردعت عظمته العقول فلم تجد مساغا الى بلوغ غاية ملكوته؛ و عظمتش خردها را (از درك كنه معرفتش) بازداشته به طورى كه راهى براى رسيدن به كنه ملكوت او نيافته است.
ردعت: باز داشت خردها را از شناخت و درك ذات او. مساغ: جواز، و اصل در آن ساغ الشراب است، يعنى آسان به گلو فرو شد شراب.
خداى تعالى مى فرمايد: قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفذ البحر قبل أن تنفد كلمات ربى ولو جئنا بمثله مددا (٩٧٧) ؛ (اى رسول ما به امت) بگو كه اگر دريا براى نوشتن كلمات پروردگار من مركب شود، از آن كه كلمات الهى به آخر رشد دريا خشك خواهد شد، هر چند دريايى ديگر باز ضميمه آن كنند.

صفات خدا، صفات اقرار است، نه احاطه
امام صادق (عليه السلام) به مفضل مى فرمايد: مى گويند خداى تعالى با عقل درك نمى شود؟ پس به آن ها گفته مى شود چون خدا برتر از مرتبه عقل است، چنان كه چشم چيزى را كه فوق مرتبه اوست ادراك نمى كند، زيرا تو اگر سنگى را در هوا ديدى مى دانى كه شخصى آن را پرتاب نموده است و اين دانستن از ناحيه چشم نيست، بلكه از ناحيه عقل است، زيرا عقل است كه اين را تشخيص مى دهد و مى داند كه سنگ به خودى خود بالا نمى رود، آيا نمى بينى كه چگونه چشم در حد خود متوقف شده از از آن تجاوز نمى كند هم چنين عقل در حد خود خالق را مى شناسد و از آن تجاوز نمى كند، و بر اين اساس مى گوييم كه عقل آفريدگار را به گونه اى مى شناسد كه بر او ايجاب مى كند به وجود او اقرار داشته باشد، ولى معرفت او به گونه اى نيست كه بر تمام صفات و خصوصيات او احاطه داشته باشد... . پس اگر بگويند: مگر چنين نيست كه ما گاهى خدا را توصيف مى كنيم و مى گوييم اوست عزيز، حكيم، جواد، كريم، پاسخ اين است كه همه اينها صفات اقرار است نه صفات احاطه، زيرا ما مى دانيم خدا حكيم است، اما حقيقت اين صفت را براى او نمى دانيم، و هم چنين قدير و جواد و ساير صفات او، هم چنان كه ما آسمان را مى بينيم ولى نمى دانيم نهايت آن كجاست. (٩٧٨)
هو الله الملك؛ اوست خداى سلطان. در نسخه مصرى اين گونه آمده، ولى كلمه الملك زايد است زيرا در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى (٩٧٩) نيست.
الحق المين؛ خداى بر حق آشكار. يومئذ يوفيهم الله دينهم الحق و يعلمون أن الله هو الحق المين (٩٨٠) ؛ در آن روز خدا حساب و كيفر آن ها را تمام و كامل خواهد داد، و خواهند دانست كه خدا حق است و آشكار كننده (پنهانى ها).
أحق. أبين مما تراه العيون؛ (خدا) ثابت و روشن تر است از آن چه كه چشم ها مى بيند، زيرا گاه در آن چه كه چشم مى بيند و خطا رخ مى دهد ولى خدا تعالى به وسيله عقل درك مى شود كه خطا در آن محال است.

خدا نزديك تر از هر نزديك
امام صادق (عليه السلام) در ادامه مطالب مى فرمايد: اگر بگويند: شما اكنون از قصور درك ما از اوصاف او طورى سخن مى گوييد كه گويى او غير معلوم است. جواب اين است كه مطلب چنين است اگر ما در مقام درك حقيقت و كنه ذات او باشيم ولى از جهت ديگر خدا نزديك تر از هر نزديك است آن جا كه با دليل كافى بر او استدلال نماييم بنابراين وجود خدا چنان روشن و آشكار است كه بر هيچ كس پوشيده نيست، و از جهتى هم آن چنان دقيق و پيچيده است كه هيچ كس او را ادراك نمى نمايد، بمانند عقل كه با شواهد و آثار آشكار است ولى حقيقتش پوشيده مى باشد. (٩٨١)
لم تبلغه اعقول بتحديد فيكون مشبها و لم تقع عليه الأوهام بتقدير فيكون ممثلا؛ انديشه ها نمى تواند براى او حدى تعيين كند، تا براى او شبيه و نظير باشد، اوهام نمى تواند او را به تصوير كشد تا مثل و مانند براى او فرض شود.

خدا مباين با اشياء و برتر از هر شى ء است
امام صادق (عليه السلام) به مفضل مى فرمايد: اگر بگويند چگونه تصور مى شود كه خدا مباين با اشياء در مقام درك آن هستيم چهار وجه دارد: اول اين كه مى خواهيم بدانيم آيا موجود است يا نه؟ دوم اين كه دانسته شود حقيقت و جوهر ذات او چيست؟ سوم اين كه خصوصيات و اوصاف او شناخته شود. چهارم اين كه به چه علت و براى چه هدفى موجود شده است. بنابراين با هيچ كدام از اين چهار وجه به جز وجه اول كه درك اصل وجود است مخلوق نمى تواند خالق را آن چنان كه هست بشناسد. و اگر بگوييم (او چگونه است) و (او چيست) محال است كه به كنه ذات و حقيقت او پى ببريم. اما اين كه او چرا و به چه علت موجود شده درباره صفت خالق ساقط است، زيرا او - جل ثناؤه - علت وجود هر شى ء است. و هيچ چيز علت او نمى باشد. به علاوه علم انسان به اين كه خدا موجود است ايجاب نمى كند كه به كيفيت و چگونگى او هم علم داشته باشد. هم چنان كه علم او به وجود نفس موجب نمى شود كه بايد چگونگى آن را بداند، و هم چنين ساير امور روحانى و لطيف. (٩٨٢)
خلق الخلق على غير تمثيل و لا مشورة مشير و لا معونة معين؛ خدا مخلوقات را بدون استفاده از نمونه و مشورت مشاور، و كمك گرفتن از كمك كار آفريده است. چگونه چنين نباشد با اين كه مخلوقى وجود نداشته تا خدا از او الگو بگيرد، و كسى نبوده تا مشاور، يا مددكار او باشد.

كائنات به امر پروردگار
فتم خلقه بأمره؛ آفرينش جهان هستى به امر او پايان يافت. انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (٩٨٣) ؛ فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزى را كند به محض اين كه گويد موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد.
و أذعن لطاعته فأجاب و لم يدفع و انقاد و لم ينازع؛ و جمله كائنات تسليم وى گرديده و سر به فرمان او نهاده انكار نكردند، و منقاد شده مخالفت ننمودند.
أذعن يعنى مخلوقات با زبان حال اعتراف نموده سر بر طاعت او نهادند.
فأجاب... يعنى پاسخ مثبت گفته و بر وفق مراد او پديد آمدند. خداى تعالى فرموده فقال لها و للأرض ائتيا طوعا أو كرها قالتا أتينا طائعين * فقضاهن سبع سموات فى يومين و أوحى فى كل سماء أمرها و زينا السماء الدنيا بمصابيح و حفظا ذلك تقدير العزيز العليم (٩٨٤) ؛ پس به آسمان و زمين فرمود كه همه به سوى خدا به شوق و رغبت يا به جبر و كراهت بشتابيد آن عرضه داشتند ما با كمال شوق و ميل به سوى تو مى شتابيم، آن گاه نظم هفت آسمان را در دو روز استوار فرمود و در هر آسمانى به نظم امرش وحى فرمود و آسمان دنيا را به چراغ هاى رخشنده زينت داديم اين تقدير خداى مقتدر داناست.

٢٨. از خطبه ١٨٩
ألحمد لله الفاشى حمده، و الغالب جنده، و المتعالى جده، أحمده على نعمه التؤام، و آلائه العظام، الذى عظم حلمه فعنا، و عدل فى كل ما قضى، و علم ما يمضى و ما مضى.
ميتدع الخلائق بعلمه، و منشئهم بحكمه، بلا اقتداء و لا تعليم، و لا احتذاء لمثال صانع حكيم، و لا اصابة خطا و لا حضرة ملا.
ستايش مخصوص خدايى است كه حمد و ثنايش در همه جا منتشر است، و لشكريانش پيروز، و عظمتش متعالى است. او را بر نعمت هاى پى در پى و بخشش هاى بزرگش مى ستايم، خدايى كه بردباريش عظيم بوده عفو مى كند، و در هر چه حكم و فرمان داده به عدالت رفتار نموده، و به آن چه روى مى دهد و روى داده آگاه است.
خدايى كه خلايق را با دانش خويش آفريده و با فرمانش خلق كرده، بدون پيروى كردن و آموختن از ديگرى، و بدون الگو گرفتن از نقشه صنعتگر حكيم و ماهرى، و بدون خطا و اشتباهى، و بدون حضور جمعيتى (تا از آن ها كمك بگيرد).

همه موجودات ستايش گر خدا
ألحمد لله الفاشى حمده؛ ستايش مخصوص خدايى است كه حمد و ثنائش در همه جا منتشر است.
الفاشى: منتشر. خداى تعالى مى فرمايد: تسبح له السموات السبع و الأرض و من فيهن و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم (٩٨٥) ؛ هفت آسمان و زمين و هر چه در آن هاست همه به ستايش و تنزيه خدا مشغول اند، و موجودى نيست جز آن كه ذكرش تسبيح و ستايش حضرت اوست ولكن شما تسبيح آن ها را فهم نمى كنيد.
و له الحمد فى السموات و الأرض و عشيا و حين تظهرون (٩٨٦) ؛ و سپاس اهل عالم در آسمان ها و زمين مخصوص اوست و شما نيز در تاريكى شب و نيمه روز به ستايش او مشغول شديد.
يسبح لله ما فى السموات و ما فى الأرض الملك القدوس العزيز الحكيم (٩٨٧) ؛ هر چه در زمين و آسمان هاست همه به تسبيح و ستايش خدا كه پادشاهى منزه و پاك مقتدر داناست مشغول اند.

لشكريان خدا پيروز
و الغالب جنده؛ و لشكريان پيروزاند. و ان جندنا لهم الغالبون (٩٨٨) ؛ و هميشه سپاه ما غالب اند. كتب الله لأغلبن أنا و رسلى ان الله قوى عزيز (٩٨٩) ؛ خدا نگاشته و حتم گردانيده كه البته من و رسولانم (بر دشمنان) غالب شويم. كه خدا بى حد و قوى و مقتدر است.
و المتعالى جده؛ و عظمتش متعالى است. جد: عظمت. اصل در اين تعبير آيه شريفه است به نقل از زبان پريان كه گفتند: و أنه تعالى جد ربنا ما اتخذ صاحبة و لا ولدا (٩٩٠) ؛ و همانا بسيار بلند مرتبه است شأن و اقتدار پروردگار ما، و هم جفت و فرزندى هرگز نگرفته است.

ستايش خدا بر نعمت هاى پياپى او
أحمد على نعمه التؤام؛ او را بر نعمت هاى پى در پى او مى ستايم. توأم: جمع توأم است، يعنى متواتر و پى در پى. شاعر گفته:
قالت لنا و دمعها iiتؤم كالدر اذ أسلمه النظام
على الذين ارتحلو السلام (٩٩١)

در حالى كه اشك از ديدگان او بمانند دانه مرواريد پى در پى فرو مى ريخت به ما گفت: سلام من بر كسانى باد كه از اين كه دنيا بار سفر بستند.
و ظاهرا اين معنا استعاره است، و اصل در استعمال آن اين تعبير است:: الولدان التوأمان دو فرزند دو قلو.
و آلائه العظام؛ و بخشش هاى بزرگ او. آلاء: نعمت ها. جوهرى گفته: آلاء نعمت هاست، مفرد آن ألى (به فتحه) و گاهى مكسور شده با ياء نوشته مى شود مانند معى و امعاء (٩٩٢) . و فيروز آبادى گفته: مفرد آن الى و ألو و ألى و ألى و الى مى باشد. (٩٩٣)
مؤلف: ولى در هيچ جا استعمال مفرد آلاء را نيافتم، از اين رو ممكن است جمع بدون مفرد باشد كه نظاير آن فراوان است.
آرى، همه نعمت هاى خدا عظيم اند، و در اين ميان عظيم و اعظم دارند.

حلم و عفو الهى
الذى عظم حمله فعنا؛ خدايى كه بردباريش عظيم بوده عفو مى كند. و لو يؤاخذ الله الناس بما كسبوا ما ترك على ظهرها من دابة... (٩٩٤) ؛ و اگر خدا از كردار زشت خلق مؤاخذه كند در پشت زمين هيچ جنبنده اى باقى نگذارد... .
و ما أصابكم من مصيبة فبما أيديكم و يعفو عن كثير (٩٩٥) ؛ و آن چه از رنج و مصائب به شما مى رسد همه از دست اعمال زشت خود شماست در صورتى كه خدا بسيارى از اعمال بد را عفو مى كند.

خداى عدالت گستر
و عدل فى كل ما قضى؛ و در هر چه حكم كرده و فرمان داده به عدالت رفتار نموده است.
ان الله يأمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى (٩٩٦)
؛ همانا خدا (مردم را) فرمان به عدل و احسان مى دهد و به بذل و عطاء خويشاوندان امر مى كند و از افعال زشت و منكر و ظلم نهى مى كند.
و قل آمنت بما أنزل الله من كتاب و أمرت لأعدل بينكم... (٩٩٧) ؛ و (اى رسول) به امت بگو كه من به كتابى فرستاد (قرآن) ايمان آورده ام.و مأمورم كه ميان شما به عدالت حكم كنم... .

حكمت آفرينش نوزادان ناقص و كوتاه عمر
جابر جعفى به امام محمد باقر (عليه السلام) عرضه مى دارد: بعضى از نوزادان را مى بينم كه مرده از مادر متولد مى شوند، دسته اى ناقص سقط مى شوند، برخى كور يا گنگ يا كر، عده اى پس از تولد بلافاصله مى ميرند، بعضى تا دوران بلوغ زنده مانند و بعضى عمر طولانى يافته به پيرى مى رسند.
اين چگونه است، و راز آن چيست؟ امام (عليه السلام) فرمود: به راستى خدا سزاوار ترست به آن چه كه درباره خلق خود تدبير مى كند، اوست آفريدگار و مالك آنان، پس هر كه را عمر كوتاه دهد از او چيزى گرفته كه استحقاق آن را ندارد، و هر كس را عمر طولانى بخشد به او چيزى عطا كرده است كه مستحق آن نمى باشد، بنابراين خدا نسبت به آن چه كه عطا كرده تفضل نموده، و نسبت به آنچه كه منع كرده عادل است. (٩٩٨)

علم نامتناهى پروردگار
و علم ما يمضى و ما مضى؛ و به آن چه روى مى دهد و روى داده آگاه است. خداى تعالى فرموده: و لقد علمنا المستقدمين منكم و لقد علمنا المستاخرين (٩٩٩) ؛ و البته ما به همه گذشتگان و آيندگان شما احاطه كامل داريم.
مبتدع الخلائق بعلمه؛ خدايى كه خلايق را با دانش خود آفريده است.

نظم و زيبايى جهان آفرينش دليل عالم بودن خدا
صدوق (رحمه الله تعالى عليه) فرموده: يكى از دليل هاى عالم بودن خداى تبارك و تعالى اين است كه: انجام دادن كارهاى مختلف و متفاوت به طور شايسته و دقيق از كسى كه مهارت انجام آن ها را نداشته ناممكن بوده و بر يك روال منظم و مرتب ادامه نمى يابد، آيا نمى بينى كسى كه با صنعت زرگر آشنايى نداشته هرگز نمى تواند گوشواره اى محكم و زيبا و موزون بسازد. و اجزاى ريز و درشت آن را درست در جاى خود بچيند، و كسى كه نوشتن نمى داند نمى تواند مكتوبى خوانا و هم آهنگ بيافريند، در حالى كه جهان هستى بسيار لطيف تر و دقيق تر از چيزهايى است كه گفتيم. بنابراين ايجاد و ابداع آن از كسى كه به چگونگى و رموز آن آشنايى نداشته بسى دشوارتر و محال بودنش قطعى تر است. (١٠٠٠)
و منشئم بحكمه؛ و با فرمانش خلق كرده است. و لقد علمتم النشأة الأولى فلولا تذكرون (١٠٠١)؛ و شما از نشئه اول خود آگاه شديد، پس چرا متذكر عالم آخرت نمى شويد.
... هو أنشأكم من الأرض و استعمركم فيها... (١٠٠٢) ؛ ... او خدايى است كه شما را از خاك بيافريد و براى عمارت و آباد ساختن زمين برگماشت... .
و هو الذى أنشأكم من نفس واحدة... (١٠٠٣) ؛ او خدايى است كه همه شما را از يك تن آفريد... .
بلا اقتداء و لا تعليم و لا احتذاء لمثال صانع حكيم؛ بدون پيروى كردن و آموختن از ديگرى، و بدون الگو گرفتن از نقشه صنعت گر حكيم و ماهرى. احتذاء: نمونه بردارى، گويند: حذوت النعل بالنعل؛ كفش را با كفش اندازه گرفتم. و مقصود اين است كه هيچ كدام از اين ها كه گفته شد براى خدا نبوده، زيرا غير او كسى وجود نداشته است.

آفرينش خدا بدون خطا
و لا اصابة خطا؛ و بدون خطا و اشتباه. يعنى هيچ كس خطا و اشتباهى در آفرينش خدا نيافته است. ... ماترى فى خلق الرحمن من تقوت فارجع البصر هل ترى من فطور ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئا و هو حسير (١٠٠٤) ؛ هيچ در نظم خلقت خداى رحمان بى نظمى و نقصان نخواهى يافت، بارها به ديده عقل در نظام مستحكم آفرينش بنگر تا هيچ سستى و خللى در آن يافت، باز دوباره به چشم بصيرت دقت كن تا ديده زبون و خسته (نقصى نيافته) به سوى تو باز گردد.
آرى، ماديين كوشيده اند تا در آفرينش خدا نقص و خطايى پيدا كنند، و از روى نادانى چند موردى را ذكر كرده اند. از جمله روييدن مو بر روى زانو و زير بغل ها، و بسته بودن شكم انسان كه به هنگام درمان قابل گشودن و ديدن نيست، و وجود مرگ و نابودى، و آفات و بيمارى ها كه گاهى پديد مى آيد، مانند وبا، يرقان، ملخ، كمى و يا زيادى بارندگى و زلزله و چيزهاى ديگر با اين كه تمام اين موارد عين صواب بوده و محض حكمت و صلاح است، چنان چه امام صادق (عليه السلام) در بيان توحيد الهى آن موارد را براى مفضل شرح و توضيح داده است.
و لا حضرة ملا؛ و بدون جمعيتى (تا از آن ها كمك گيرد). يعنى در موقع آفريدن مخلوقات. و جعلوا الملائكة الذين هم عباد الرحمن اناثا أشهدوا خلقهم (١٠٠٥) ؛ و مشركان فرشتگانى كه مخلوق و بندگان خدا هستند دختر مى خوانند، آيا در وقت خلقت آن ها حاضر بودند.
و ما أشهدتهم خلق السموات و الأرض و لا خلق أنفسهم و ما كنت متخذ المضلين عضدا (١٠٠٦) ؛ من در وقت آفرينش آسمان و زمين و يا خلقت خود اين مردم آن ها را حاضر و گواه نساخته (و كمك از كسى نخواستم) و هرگز گمراهان را به مددكارى نگرفتم.

٢٩. از خطبه ١٨٠
روى عن نوف البكالى قال خطبنا هذه الخطبة بالكوفة امير المؤمنين (عليه السلام) و هو قائم على حجارة نصبها له جعدة بن هبيرة المخزومى... فقال (عليه السلام):
الحمد لله الذى اليه مصائر الخلق، و عواقب الأمر، نخمده على عظيم احسانه، و نير برهانه، و نوامى فضله و امتنانه، حمدا يكون لحقه قضاء، و لشكره أداء، و الى ثوابه مقربا، و لحسن مزيده موجبا.
و نستعين به استعانة راج لفضله، مؤمل لنفعه، واثق بدفعه، معترف بالطول، مذعن له بالعمل و القول، و نؤمن با ايمان من رجاه موقنا، و أناب اليه مؤمنا، و خنع له مذعنا، و أخلص له موحدا، و عظمه ممجدا، و لاذ به راغبا مجتهدا.
لم يولد سبحانه فيكون فى العز مشاركا، و لم يلد فيكون موروثا هالكا، و لم يتقدمه وقت و لا زمان، و لم يتعاوره زيادة و لا نقصان، بل ظهر للعقول بما أرانا من علامات التدبير المتقين، و القضاء المبرم.
فمن شواهد خلقه خلق السماوات موطدات بلا عمد، قائمات بلا سند، دعاهن فأجبن طائعات مذعنات غير متلكئات، و لا مبطئات، و لو لا اقرار هن له بالربوبية، و اذ عانهن بالطواعية، لما جعلهن موضعا لعرشه، و لا مسكنا لملائكته، و لا مصعدا للكلم الطيب و العمل الصالح من خلقه.
جعل نجومها أعلاما يستدل بها الحيران فى مختلف فجاج الأقطار، لم يمنع ضوء نورها ادلهمام سجف الليل المظلم، و لا استطاعت جلابيب سواد الحنادس أن ترد ما شاع فى السماوات من تلألو نور القمر.
فسبحان من لا يخفى عليه سواد غسق داج، و لا ليل ساج، فى بقاع الأرضين المتطاطئات، و لا فى يفاع السفع المتجاورات، و ما يتجلجل به الرعد فى أفق السماء، و ما تلاشت عنه بروق الغمام.
و ما تسقط من ورقة تزيلها عن مسقطها عواصف الأنواء، و انهطال السماء، و يعلم مسقط القطرة و مقرها، و مسحب الذرة و مجرها، و ما يكفى البعوضة من قوتها، و ما تحمل الأنثى فى بطنها.
الحمد لله الكائن قبل أن يكون كرسى أو عرش، أو سماء أو أرض، أو جان أو انس، لا يدرك بوهم، و لا يقدر بفهم، و لا يشغله سائل، و لا ينقصه نائل، و لا ينظر بعين، و لا يحد بأين، و لا يوصف بالأزواج، و لا يخلق بعلاج، و لا يدرك بالحواس، و لا يقاس بالناس.
الذى كلم موسى تكليما، و أراه من آياته عظيما، بلا جوارح و لا أدوات، و لا نطق و لا لهوات، بل ان منت صادقا أيها المتكلف لوصف ربك فصف جبرائيل و ميكائيل و جنود الملائكة المقربين فى حجرات القدس مرجحنين، متولهة عقولهم أن يحدوا أحسن الخالقين.
فانما يدرك بالصفات ذوو الهيئات و الأدوات، و من ينقضى اذا بلغ أمد حده بالفناء، فلا اله الا هو، أضاء بنوره كل ظلام، و أظلم بظلمته كل نور.
از نوف بكالى روايت شده كه گويند امير المؤمنين (عليه السلام) اين خطبه را در كوفه براى ما بيان فرمود در حالى كه بر بالاى سنگى كه جعدة بن هبيره مخزومى براى او نصب كرده ايستاده بود: حمد خدا را كه بازگشت خلايق و عواقب امور به سوى اوست، او را بر احسان عظيم و برهان روشن و فضل و منت افزونش حمد و ستايش مى كنم، حمدى كه حق او را اداء و شكرش را به جا آورد، ثوابش را نزديك و نعمتش را زياد كند.
و از او مدد جوييم همانند كسى كه به فضل پروردگارش اميدوار، و به سودش آرزومند و به پشتيبانى او مطمئن و به فضل و منتش معترف، و با كردار و گفتارش به او معتقد باشد. به او ايمان داريم ايمان كسى كه از روى يقين به او اميد دارد، و از صميم قلب به درگاه او رو آورده و توبه كرده و با اقرار به عظمتش در برابر او خضوع نموده و دل را براى او خالص گردانده از هر گونه شرك بپرهيزد، او را به بزرگى ياد نموده تمجيد فراوان كند، و با رغبت و تلاش به او پناه برد.
خداى سبحان زاده نشده تا در عزت و بزرگى شريك داشته باشد، و فرزند نزاده تا پس از مرگ از او ارث برند، و موجودى هالك باشد. وقت و زمان بر او پيشى نگرفته و زيادى و نقصان بر او عارض نگردد، بلكه او با نشانه هاى تدبير متقن و فرمان مستحكم و قطعى خويش كه به ما نمايانده بر انديشه ها ظاهر و آشكار گشته است.
از شواهد اين ظهور و تجلى خلقت آسمان ها ثابت و استوارى است كه بدون ستون و اعتماد پابرجاست. خداوند آسمان ها را به طاعت خواند پس با رغبت و اعتراف (به ناتوانى) و بدون تعلل و سستى اجابت نمودند. و اگر چنين اقرار و اذعانى به طاعت پروردگار نداشتند آن ها را محل عرش خويش و مسكن فرشتگانش و جاى بالا رفتن گفته هاى نيكو و كردار صالح و خالص بندگانش قرار نمى داد.
ستارگان آسمان را علائمى قرار داد تا به هنگام شب انسان حيران و سرگردان در جاده ها مختلف زمين و به وسيله آن ها راه يابى كنند. هيچ پرده هاى ظلمانى شب تار مانع از نور افشانى آن ها نگرديد و پوشش هاى سنگين ظلمت شب هاى تاريك توان جلوگيرى از درخشش نور ماه را نداشت.
پس منزه است خداوندى كه بر او پوشيده نيست سياهى مطلق و تاريكى شب هاى خاموش در نقاط پست زمين، و قله هاى مرتفع كوه ها و جنگل ها و آن چه كه سبب غرش رعد و نابودى برق ها ابر در كرانه هاى آسمان مى گردد.
بر او مخفى نيست برگى كه بر اثر بادهاى تند بارش باران از شاخه بر زمين مى افتد و مى داند محل سقوط قطرات باران و قرارگاه آن ها را و مورچه ريز و جايى كه قوتش را مى برد، و غذايى كه پشه را كفايت مى كند، و آن چه كه ماده در شكم خود بار دارد (خدا از همه اين ها آگاه است).
ستايش مخصوص خدايى است كه هميشه بوده پيش از آن كه كرسى يا عرش يا آسمان يا زمين يا جن يا انس وجود داشته باشند، خدايى كه با انديشه و فهم ادراك و تقدير نگردد. سائلى او را به خود مشغول نمى سازد، و عطا و بخشش از دارايى او نمى كاهد، با چشم نمى بيند، به مكانى محدود نمى شود، به داشتن همسر و همتا ستوده نمى گردد. خلق كردن او با وسيله و تدبير نيست.
همان كسى كه بدون اعضاء و ابزار و زبان و كام با موسى سخن گفت، و از آيات عظيمش نمونه هايى به او نشان داد. بلكه اگر راست مى گويى اى كسى كه خود را براى توصيف پروردگارت به زحمت انداخته اى جبرئيل و مكائيل و جنود فرشتگان مقرب را وصف كن، آن ها كه در بارگاه قدس همواره خاضع و خاشع اند، آن ها كه عقل هايشان در تعريف و توصيف خدايى كه بهترين آفرينندگاه است حيران و ناتوان مى باشد.
زيرا فقط كسانى قابل وصف اند كه داراى شكل و اعضا و ادوات اند. آن ها هر گاه مدت عمرشان به سر آيد محكوم به فنا و نيستى گردند؛ پس معبودى جز خدا نيست، خدايى كه با روز روشن خود هر ظلمتى را روشن، و با شب تاريكش هر روشنايى را تاريك ساخته است.

نوف بكالى كيست؟
گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه): روى عن نوف البكالى؛ از نوف بكالى روايت شده است.
ابن ابى الحديد آورده: مؤلف صحاح گفته: نوف بكالى (به فتح باء) دربان على (عليه السلام) بوده است. (١٠٠٧)
مؤلف: ولى در صحاح نيامده: بكال (به فتح باء)، و اينك عين گفتار او: نوف بكالى،ثعلب گفته: او از بكاله است كه نام قبيله اى است... . و قبيله بنو بكال از حمير است، و نوف بكالى از ياران على (عليه السلام) از هيمن طايفه است، (١٠٠٨) و اگر در صحاح چنان تعبيرى آمده باشد گفته قاموس كه بر خلاف آن است خطا بودنش را اثبات مى نمايد، زيرا در قاموس آمده: بكال مانند كتاب (١٠٠٩) ، و تنها ابن برى محشى كتاب صحاح - بنا به نقل لسان - از قول مهلبى نقل كرده: بكاله (به كسر باء) قبيله اى از يمن است، و محدثين مى گويند: نوف بكالى (١٠١٠) (به فتح باء و تشديد كاف). در هر حال، جوهرى و فيروز آبادى آورده اند: بكيل تيره اى از هودان و بكال از حمير، است، ولى صحيح آن است كه بكال نيز از قبيله همدان است، چنان چه طبرى در ذكر تاريخ خوارج خبرى نقل كرده كه در سند آن فردى به نام جبر بن نوف ابو وداك همدانى (١٠١١) . است، و در كتاب مغرب تصريح شده كه جبر فرزند نوف بكالى (١٠١٢) است. و روشن است كه روايت كننده از اين جبر به خصوصيات او آشناتر بوده كه او را همدانى معرفى كرده است. همين مطلب را بان دريد در جمهره با اظهار ترديدى اختيار نموده است و چنين گفته است: بنو بكيل و بنو بكال دو تيره از عرب و احتمالا از طايفه همدان باشند يا بكال از حمير و بكيل از همدان است، و نوف بكالى از ياران على (عليه السلام) از همين طائفه است. (١٠١٣)
و بلكه فيروز آبادى نيز در ماده خير (با خاء و ياء) همين را گفته و چنين آورده: خير بن نوف از قبيله همدان (١٠١٤) ولى ظاهرا در اين كه پسر را به نام خير (با خاء) معرفى نموده اشتباه است، بلكه (با جيم) صحيح است، چنان چه از ضبط كتاب مغرب ملاحضه نمودى.
مطلب ديگر اين كه مفهوم از گفتار خليفه اين است كه او از نواده هاى كهلان بوده چنان چه استيعاب در عنوان عمر و بكالى آورده: خليفه گفته او از بنى بكال بن دعمى بن سعد بن عوف بن عدى بن مالك بن زيد بن كهلان (١٠١٥) ) است.
قال خطبنا هذه الخطبة بالكوفة امير المؤمنين (عليه السلام): نوف بكالى گويد: امير المؤمنين (عليه السلام) در كوفه اين خطبه را براى ما ايراد فرمود.
در نسخه مصرى اين گونه آمده ولى صواب: بهذه مى باشد، چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد (١٠١٦) و ابن ميثم و خطى آمده است. و ظاهرا اين خطبه آخرين خطبه اى بوده امام (عليه السلام) ايراد فرموده زيرا نوف در پايان آن گفته: اين جمعه به آخر نرسيد مگر اين كه آن ملعون (ابن ملجم) امام (عليه السلام) را مضروب ساخت. و در نسخه مصرى بالكوفد امير المؤمنين (عليه السلام) آمده ولى صواب امير المؤمنين (عليه السلام) بالكوفة است، چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد (١٠١٧) و خطى وارد شده، لكن در نسخه ابن ميثم لفظ بالكوفة اصلا نيامده است.
و هو قائم على حجارة نصبها جعدة بن هبيرة المخزومى؛ در حالى كه آن حضرت بر بالاى سنگى كه (جعدة بن هبيره مخزومى) براى او نصب كرده ايستاده بود.

درباره جعدة بن هبيره
جعدة بن هبيره پسر خواهر آن حضرت (عليه السلام) (ام هانى) بوده. كشى از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه سيزده قبيله از قريش با معاويه بوده و تنها پنج نفر از آنان با امير المؤمنين (عليه السلام)، و آن ها را نام برده- اين كه آورده - و جعده مخزومى كه امام (عليه السلام) دايى او بوده و او كسى است كه عتبة بن ابى سفيان به او گفت: اين شجاعت و دلاورى تو در جنگ از ناحيه دايى ات به تو رسيده است، جعده به او گفت: اگر تو هم دايى مانند من داشتى قطعا پدرت را فراموش مى كردى. (١٠١٨)
و در وقعه صفين آمده: هنگامى كه امام (عليه السلام) از بصره به كوفه آمد بر جعده وارد شد. (١٠١٩)
و طبرى در تاريخش نقل كرده، وقتى امام (عليه السلام) ضربت خورد جعده پيش رفت و نماز صبح را با مردم به جاى آورد. (١٠٢٠)

حمد و ثناى الهى
الحود لله الذى اليه مصائر الخلق؛ ستايش مخصوص خدايى است كه بازگشت خلايق به سوى اوست.
... و صوركم فأحسن صوركم و اليه المصير (١٠٢١)
؛ ... و خدا شما آدميان را به زيباترين صورت برنگاشت، و بازگشت همه خلايق به سوى اوست.
و عواقب الأمر؛ و عواقب امور (به سوى او باز مى گردد) ... ألا الى الله تصير الأمور (١٠٢٢)

؛ ... آگاه باشيد كه رجوع تمام امور به سوى خداست. ... و لله عاقبة الأمور (١٠٢٣)

؛ عاقبت كارها همه به دست خداست. فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء و اليه ترجعون (١٠٢٤)

؛ ... پس منزه و پاك است خدايى كه ملك و ملكوت هر موجودى به دست قدرت او و بازگشت شما و همه خلايق به سوى اوست. له ملك السموات و الأرض و الى الله ترجع الأمور (١٠٢٥)

؛ آسمان ها و زمين همه ملك خداست، و رجوع تمام امور عالم به سوى اوست.
نخمده على عظيم احسانه؛ او را مى ستاييم بر احسان عظيمش. خداى عز و جل فرموده: خلق الانسان * علمه االبيان (١٠٢٦)

؛ خدا انسان را آفريد، و به او تعليم نطق و بيان فرمود.
خلق الانسان من علق ... علم الانسان ما لم يعلم (١٠٢٧)

؛ خدايى كه انسان را از خون بسته بيافريد...، و به آدم آنچه را كه نمى دانست به الهام خود تعليم داد.
ألم نجعل له عينين * و لسانا و شفتين * و هديناه النجدين (١٠٢٨)

؛ آيا ما به انسان دو چشم عطا نكرديم، و زبان و دو لب به او نداديم، و راه خير و شر را به ننموديم.

براهين روشن خدا
و نير برهانه؛ و برهان روشن او. و من آياته أن خلقكم من تراب ثم اذا أنتم بشر تنشرون (١٠٢٩)

؛ يكى از نشانه هاى قدرت خدا اين است كه (پدر) شما آدميان را از خاك خلق كرد سپس كه (به توالد) بشرى شديد در همه روى زمين منتشر گشتيد.
... أفى الله شك فاطر السموات و الأرض (١٠٣٠)

؛ ... آيا در خدا كه آفريننده آسمان ها و زمين است شك توانيد كرد.
و من آياته أن خلق لكم من أنفسكم أزواجا لتسكنوت اليها و عل بينكم مودة و رحمة ان فى ذلك لآيات لقوم يتفكرون... اذا أنتم تخرجون (١٠٣١)

؛ و باز يكى از آيات لطف الهى آن است كه براى شما از جنس خودتان جفتى بيافريد كه در بر او آرامش يافته و با هم انس گيريد، و ميان شما رأفت و مهربانى برقرار فرمود و اين امر نيز براى مردم با فكرت ادله علم و حكمت حق آشكار است، و يكى از آيات قدرت الهى خلقت آسمان و زمين است، و يكى ديگر اختلاف زبان ها و رنگ هاى شماست كه در اين امور نيز ادله صنع و حكمت حق براى دانشمندان عالم آشكار است، و يكى از آيا، حق اين كه شما در شب و روز به خواب رفته (و بيدار مى شويد) و از فضل خدا طلب روزى مى كنيد، در اين امر هم ادله قدرتش براى قومى كه سخن حق بشنوند پديدار است، و يكى از آيات الهى همان برق است كه هم شما را از صاعقه عذاب مى ترساند و هم به رحمت باران آسمان كه زمين را پس از مرگ زنده مى كند اميدوار مى گرداند، در اين امر نيز ادله قدرت براى اهل خرد آشكار است، و يكى از آيات قدرت خدا آن كه آسمان و زمين را به فرمان خود بر پا داشته است سپس كه در محشر شما را از خاك برخواند و زنده گرداند همگى سر از قبرها بيرون مى آوريد.

فصل و منت فزاينده الهى
و نوامى فظله و امتنانه؛ و او را مى ستاييم بر فضل و منت افزونش.
اضافه نوامى به فضله... از باب اضافه صفت به موصوف است.
آرى، تفضل و امتناعى كه خدا درباره هر شخص و هر نوع از مخلوقات دارد؛ خداى تعالى مى فرمايد: ألم نجعل الأرض مهادا و الجبال أوتادا و خلقنا كم أزواجا... و جنات ألفافا (١٠٣٢)

؛ آيا ما زمين را مهد آسايش نگردانيديم، و كوه ها را عماد و نگهبان آن نساختيم و شما را جفت (زن و مرد) آفريديم، و خواب را براى شما مايه قوام حيات و استراحت قرار داديم، و پرده سياه شب را ساتر (احوال خلق) گردانيديم، و روز روشن را براى تحصيل معاش آنان مقرر داشتيم، و بر فراز آن ها هفت آسمان محكم بنا كرديم، و چراغى (چون خورشيد) رخشان برافروختيم، و از فشار و تراكم ابرها آب باران فرو ريختيم، تا بدان آب دانه و گياه رويانيديم و باغ هاى پر درخت پديد آورديم.

حمدى شايسته و بايسته
حمدا يكون لحقه قضاء و لشكره أداء؛ حمدى كه حق او را اداء و شكرش را به جا آورد.
مقصود حمد اجمالى خدا است، مانند اين كه بگوييم: الحد لله كما هو أهله، و كما ينبغى لكرم وجهه و عز جلاله (١٠٣٣)

و مانند اين تعبير: لا أحصى ثناء عليك، أنت كما أثنيت على نفسك (١٠٣٤)

. و اما حمد تفصيلى بيرون از توان بشر است، چرا كه نعمت ها و منن الهى قابل احصا و شمارش نمى باشد.
و الى ثوابه مقربا؛ و ثواب او را نزديك نمايد. كذلك نجزى من شكر (١٠٣٥)

؛ ... ما چنين شكرگزاران را پاداش مى دهيم. و من يرد ثواب الآخرة نؤته منها و سنجزى الشاكرين (١٠٣٦)

؛ و هر كه براى ثواب ابدى آخرت سعى نمايد از نعمت آخرت برخوردارش گردانيم، و البته خداوند سپاس گزاران را جزاى نيك خواهد داد.
و لحسن مزيده موجبا؛ و نعمتش را زياد كند. ... لئن شكرتم لأزيدنكم (١٠٣٧)

؛ ... اگر شكر نعمت به جا آريد بر نعمت شما مى افزاييم.

فقط از خدا استعانت مى جوييم
و نستعين به استعانة راج لفضله، مؤمل لنفعه، واثق بدفعه، معترف له بالطول؛ و از او مدد جوييم همانند كسى كه به فضل پروردگارش اميدوار، و به سودش آرزومند، و به پشتيبانى او مطمئن، و به فضل و كرم او معترف باشد. طول (به فتح طا) يعنى فضل و منت. گويند: تطول عليه: بر او منت نهاد.
مذعن له بالعمل و القول؛ و با كردار و گفتارش به او معتقد باشد. مذعن: مقر و معترف.
امام (عليه السلام) در جمله و نستعين به... استعانت و استمداد خود را از خدا بمانند كسى قرار داده كه داراى صفات پنج گانه ياد شده باشد، يعنى به فضل پروردگارش اميدوار، و... تا بفهماند كه استعانت جز از ذات اقدس اله شايسته نيست، چنان چه خداى عز و جل در مقام تأديب و آموختن بندگان مى فرمايد: و اياك نستعين (١٠٣٨)

؛ خدايا تنها از تو كمك مى جوييم.

بر آستانش سر نهيم
و نومن به ايمان من رجاه موقنا؛ و به او ايمان داريم ايمان كسى كه از روى يقين به او اميد دارد. يعنى باور و يقين دارد به اين كه تنها خدا محل اميدوارى است، نه غير او.
و أناب اليه مؤمنا؛ و از صميم قلب درگاه او رو آورده و توبه كرده. اناب: رو آورده و توبه نمود. اليه: به سوى خداى تعالى. مؤمنا: معتقد به اين كه خداى تعالى شايسته روى آوردن و توبه به درگاه اوست.
و خنع له مذعنا؛ و با اقرار به عظمتش در برابر او خضوع نموده. خنع: خضوع نمود مذعنا: مقر و معترف.
و أخلص له موحدا؛ و دل را براى او خالص گردانده از هر گونه شرك بپرهيزد.
و ادعوه مخلصين له الدين كما بدأكم تعودون (١٠٣٩)

؛ و خدا را از سر اخلاص بخوانيد كه چنان چه شما را در اول بيافريد ديگر بار به سويش باز آييد.
و عظمه ممجدا؛ و او را به بزرگى ياد نموده تمجيد فراوان كند. ... و من يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب (١٠٤٠)

؛ و هر كس شعائر دين خدا را بزرگ و محترم دارد (خوشا بر او كه) اين صفت دل هاى با تقواست.
...و من يعظم حرمات الله فهو خير له عند ربه... (١٠٤١)
؛ ... و هر كس امورى را كه خدا حرمت نهاده بزرگ و محترم شمارد البته مقامش نزد خدا بهتر خواهد بود... .
و لاذ به راغبا مجتهدا؛ و با رغبت و تلاش به او پناه برد. لاذ: پناه برد. مجتهد: ساعى و كوشا. امام (عليه السلام) ايمان خود را در اين گفتار كه فرموده: و نؤمن به... به مانند ايمان كسى قرار داده كه داراى صفات شش گانه مذكور باشد تا بفهماند ايمان مطلوب چنين ايمانى است. خداى تعالى فرموده: يا أيها الذين آمنوا آمنوا بالله و رسوله و الكتاب الذى نزل على رسوله و الكتاب الذى أنزل من قبل... (١٠٤٢)

؛ اى كسانى كه (به زبان) ايمان آورده ايد (به حقيقت و از دل هم)، ايمان آوريد به خدا و رسول او و كتابى كه به رسول خود فرستاد (يعنى قرآن) و كتابى كه پيش از اين فرستاده شد (تورات و انجيل و غيره). (١٠٤٣)

خدا نه مولود است نه والد
لم يولد سبحانه فيكون فى العز مشاركا؛ خداى سبحان زاده نشده تا در عزت و بزرگى شريك داشته باشد. چرا كه پدر شخص عزيز و ارجمندى عزيز و محترم است اگر چه به واسطه فرزندش. شاعر گفته:
آن گونه كه (عدنان) به واسطه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) برترى و عظمت يافت.
و لم يلد فيكون مورثا؛ و فرزند نزاده تا پس از مرگ از او ارث برند.
در نسخه مصرى اين گونه آمده ولى صحيح (موروثا) مى باشد، چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد (١٠٤٤)
و ابن ميثم و خطى آمده است.
هالكا؛ و موجودى هالك و نابود شونده باشد، زيرا موروث هالك و فانى است.

خدا وقت و زمان ندارد
و لم يتقدمه وقت و لا زمان؛ وقت و زمان بر او پيشى نگيرد. ظاهرا لفظ وقت خاص است و زمان عام، زيرا وقت بيشترى براى زمان معين آيد، خداى تعالى مى فرمايد: ... ان الصلاة كانت على المومنين كتابا موقوتا (١٠٤٥)

؛ ... نماز براى اهل ايمان، حكمى واجب و لازم داراى وقت معين است.
و صحيح نيست گفته شود: كتابا منزمنا و از اين جا روشن مى شود اين كه ابن ابى الحديد گفته وقت و زمان مترادف اند (١٠٤٦)

مورد اشكال است. هم چنين گفتار ابن ميثم كه گفته: وقت جزء زمان است. (١٠٤٧)


و لم يتعاوره زيادة و لا نقصان؛ و زيادى و نقصان بر او عارض نگردد.
لم يتعاوره: عارض نمى شود او را، در معرض قرار نمى گيرد. زيرا زيادى و نقصان از عوارض جسمانيات اند.

نشانه هاى متقين پروردگار
بل ظهر للعقول بما أرانا من علامات التدبير المتقن و القضاء المبرم؛ بلكه او با نشانه هاى متقن و فرمان مستحكم خويش كه به ما نمايانده بر انديشه ها ظاهر و آشكار گشته است.
الذى جعل لكم الأرض مهدا و سلك لكم فيها سبلا و أنزل من السماء ماء فأخرجنا به أزواجا من نبات شتى * كلوا و ارعوا أنعامكم ان فى ذلك لآيات لأولى النهى (١٠٤٨)


؛ همان خدايى كه زمين را آسايشگاه شما قرار داد و در آن ها راه ها براى روابط و حوايج خلق پديد آورد، و هم از آسمان آب نازل كرد تا به آن آب آسمانى انواع نباتات مختلف از زمين برويانيديم تا اى بندگان شما از آن نعمت ها تناول كنيد و چارپايانتان را هم بچرانيد، كه همانا در اين كار آيات ربوبيت براى خردمندان پديدار است.
ألم تر أن الله أنزل من السماء ماء فسلكه ينابيع فى الأرض ثم يخرج به زرعا مختلفا ألوانه ثم يهيج فتراه مصفرا ثم يجعله حطاما ان فى ذلك لذكرى لأولى الألباب (١٠٤٩)

؛ آيا نمى بينى كه خدا از آسمان آب باران نازل گردانيد و در روى زمين نهرها روان ساخت. آن گاه انواع نباتات گوناگون بدان بروياند، باز (از سبزى و خرمى) رو به خزان آرد و نخست بنگرى كه زرد شود، و آن گاه كه خدا آن را خشك گرداند، در آن صاحبان عقل متذكر (قدرت الهى) شوند.

آسمان هاى بدون ستون
و من شواهد خلقه خلق السماوات موطدات بلا عمد؛ و از شواهد اين ظهور و تجلى خلقت آسمان هاى ثابت و استوارى است كه بدون ستون و اعتماد پا برجاست. در نسخه مصرى و من آمده، ولى صحيح فمن، مى باشد. چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد (١٠٥٠)

و ابن ميثم و خطى آمده است. شواهد خلقه يعنى از جمله شواهد تجلى و ظهور خدا بر عقول خلقش. موطدات: پابرجا و استوار. خداى تعالى مى فرمايد: الله الذى رفع السموات بغير عمد ترونها... (١٠٥١)

؛ خداست كه آسمان ها را چنان كه مى نگريد بدون ستون برافراشت... .
دعا هن فأجبن طائعات مذعنات؛ خداوند آسمان ها را به طاعت خواند پس با رغبت و اعتراف (به ناتوانى) اجابت نمودند. مذعنات: اعتراف كنندگان.
غير متلكئات؛ بدون اين كه تعلل نمايند.
و لا مبطئات؛ و بدون سستى و كندى. خداى تعالى فرموده: ... فقال لها و للأرض ائتيا طوعا أو كرها قالتا أتينا طائعين (١٠٥٢)

؛ ... پس خدا (به امر نافذ تكوينى) به آسمان و زمين فرمود كه همه به سوى خدا (و اطاعت فرمان حق) به شوق و رغبت يا به جبر و كراهت بشتابيد، آن ها عرضه داشتند: ما با كمال شوق و ميل به سوى تو مى شتابيم.
و مقصود از اجابت آن ها اجابت به زبان حال است، يعنى موجود شدن، نه با سخن گفتن و مانند اين تعبير در محاورات عرب فراوان است. شماخ گفته:
كأنى كسرت الرجل اخفت سوقها اطاع له مرزا متين iiحديق
كه شاعر (حديق) مرغزار را مطيع شتران پرخوار قرار داده، به اعتبار اين كه بر چريدن آن مكنت يافته اند.

آسمان ها محل عرش خدا
و لو لا اقرار هن له بالربوبية و اذعا نهن بالطواعية لما جعلهن موضعا لعرشه؛ و اگر چنين اقرار و اذعانى به طاعت پروردگار نداشتند آن ها را محل عرش خود قرار نمى داد.
لفظ له تنها در نسخه مصرى ابن ميثم (١٠٥٣)

آمده، ولى نسخه ابن ابى الحديد و خطى فاقد آن است. بالطواعيه: طاعت و فرمان بردارى، و اين فرمايش امام (عليه السلام): لما جعلهن موضعا لعرشه با آيه شريفه و كان عرشه على الماء (١٠٥٤)

؛ و عرش خدا بر آب قرار يافت.
منافات ندارد، زيرا در آيه قبل از اين آيه آمده: و هو الذى خلق السموات و الأرض فى ستة أيام... (١٠٥٥)

؛ و او خدايى است كه آسمان و زمين را در فاصله شش روز آفريد. بنابراين مقصود اين است كه عرش پيش از آفرينش آسمان ها بر روى آب بوده است، و در روايتى كه پس از اين نقل مى شود به اين مطلب تصريح شده است.

آسمان ها مسكن فرشتگان خدا
و لا مسكنا لملائكته؛ و نه مسكن فرشتگانش. از امام رضا (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: به راستى خداى تعالى عرش و آب و فرشتگان را پيش از خلقت آسمان ها و زمين آفريده و فرشتگان با آفرينش خود عرش و آسمان بر وجود خداى تعالى استدلال مى نمودند، و سپس عرش را بر روى آب قرار داد تا قدرت خود را براى فرشتگان به نمايش گذاشته بدانند كه خدا بر انجام هر چيز قادر است. و آن گاه عرش را با قدرت خويش بالا برد و بر فراز آسمان ها هفت گانه قرار داد. (١٠٥٦)


شيخ مفيد (رحمه الله تعالى عليه) فرموده: عرشى كه ملائكه آن را حمل مى كند بخشى از ملك است و آن عرشى است كه خداى تعالى در آسمان هفتم آفريده و فرشتگان را مأمور به حمل و تعظيم آن نموده آن گونه كه در زمين خانه اى آفريده و انسان ها را به رفتن به سوى آن و زيارتش و انجام مناسك حج، و تعظيم آن دستور فرموده است. و در حديث آمده: همانا خداى تعالى در زير عرش خانه اى آفريده و آن را بيت المعور ناميده كه فرشتگان هر سال زيارتش مى كنند، و در آسمان چهارم خانه اى آفريده و آن را ضراح ناميده و فرشتگان را به رفتن به سوى آن و گرامى داشت آن و طواف نمودن به دور آن امر نموده است، و خانه كعبه را در زمين آفريده و آن را در زير ضراح قرار داده است.
و از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: اگر از عرش، سنگى بيفتد بر پشت بام بيت المعمور قرار مى گيرد و اگر از بيت المعمور سنگى بيفتد بر پشت بام خانه كعبه قرار مى گيرد و خداوند براى خود عرشى نيافريده تا در آن سكنا گزيند، بلكه عرشى آفريده و آن را به خود نسبت داده به جهت اكرام و گرامى داشت آن و فرشتگان را به حمل آن مأمور نموده است، همان گونه كه در زمين خانه اى آفريده نه اين كه ملك شخصى او باشد و يا در آن سكونت گزيند. (١٠٥٧)

آسمان ها جاى بالا رفتن گفته هاى نيكو و كردار صالح بندگان
و لا مصعدا للكم الطيب و العمل الصالح من خلقه؛ و جاى بالا رفتن و گفته هاى نيكو و كردار صالح و خالص بندگانش قرار نمى داد. اصل در اين بيان امام (عليه السلام) آيه شريفه است: اليه يصعد الكم الطيب و العمل الصالح يرفعه (١٠٥٨)

؛ كلمه نيكوى توحيد (و روح پاك آسمانى) به سوى خدا بالا رود، و عمل نيك صالح آنرا بالا برد. و صعود به سوى آسمان ها صعود به سوى خداى تعالى است. بنابراين بين فرمايش امام (عليه السلام) و آيه شريفه منافاتى نيست.
جعل نجومها أعلاما يستدل بها الحيران فى مختلف فجاج الأقطار؛ خداوند ستارگان را علائمى قرار داد تا به هنگام شب انسان حيران و سرگردان در جاده هاى مختلف زمين به وسيله آن ها راهيابى كند. فجاج (به ضم فاء)، فيروز آبادى گفته: آن راه گشاده ميان دو كوه است. (١٠٥٩)

خداى تعالى فرموده: و هو الذى جعل لكم النجوم لتهتدوا بها فى ظلمات البر و البحر... (١٠٦٠)

؛ و نيز خداست كه چراغ ستارگان را براى راهنمايى شما در تاريكى هاى بيابان و دريا روشن داشته است... .

بعضى از فوائد ستارگان
امام صادق هه به مفضضل مى فرمايد: در اين ستارگانى كه در بعض اوقات سال ظاهر شده و در بعضى اوقات غائب هستند فكر كن، مانند ثريا و جوزا و دو شعرى و سهيل كه اگر همه آن ها در يك وقت ظاهر مى شدند هيچ كدام براى راهنمايى مردم فايده نداشتند و به وسيله آن ها در بعض كارهايشان هدايت نمى يافتند، مانند شناختى كه الآن از طلوع ثريا و جوزا و يا غروب آن ها دارند، پس طلوع و غروب هر كدام در غير وقت ديگر شد تا مردم از دلالت هر يك استفاده خاصش را ببرند، ثريا و نظائر آن گاهى ظاهر شده و گاهى پنهان به خاطر مصلحت است، هم چنان كه (بنات النعش) (كه هفت ستاره اند) هميشه ظاهرند و پنهان نمى شوند به علت مصلحت ديگر قرار داده شده، تا به منزله علامتى باشد كه مردم در خشكى و دريا به واسطه آن هدايت مى شوند، به همين جهت هيچ گاه غائب نمى شوند و مدم هر وقت خواستند به آن ها نظر مى كنند و سمت مقصد خود را تشخيص مى دهند، بنابراين اين دو امر با اختلافى كه دارند براى حاجت و مصلحتى توصيه شده اند، و در اين دو نوع ستاره فوايد ديگرى است مانند نشانه ها راهنمايى كه بر زمان بسيارى از كارها مانند زراعت، درخت كارى و سفر در خشكى و دريا و طوفان هاى ترسناك و مشكلاتى كه در اين راه وجود دارد. (١٠٦١)


لم يمنع ضوء نورها ادلهمام سجف اليل المظلم؛ هيچ پرده هايى ظلمانى شب تار مانع از نور افشانى آن ها نگرديد. ضوء مفعول است براى لم يمنع كه بر فاعل آن مقدم شده است.
نورها: نور ستارگان، ادلهام: تاريكى. سجف: پرده ها. امام صادق (عليه السلام) در ادامه مطالب قبل به مفضل مى فرمايد: خداوند براى ستارگان فقط مقدار اندكى نور قرار داده تا جانشين روشنايى هاى ديگر باشد تا وقتى ماه در آسمان نيست حركت در شب ممكن باشد در جايى كه ضرورتى پيش بيايد، مثل اين كه براى كسى حادثه اى رخ دهد كه لازم باشد در شب از خانه بيرون بيايد، پس اگر در چنين شرايطى هيچ روشنايى نباشد كه به وسيله آن راه را بشناسد نمى تواند از جاى خود حركت كند و بيرون آيد.
لطف و حكمت خدا را در اين تقدير دقت كن كه براى تاريكى زمانى مشخص شده كه به آن تاريكى احتياج است و در خلال آن مقدارى روشنايى قرار داده براى موقعى كه شرح داديم. (١٠٦٢)

تابش نور ماه در ظلمت شب سياه
و لا استطاعت جلابيب سواد الخنادس أن ترد ما شاع فى السماوات من تلألو نور القمر؛ و پوشش هاى سنگين ظلمت شب تاريك توان جلوگيرى از درخشش نور ماه را نداشت.
جلابيب: پوشش ها و چادرها. زنى از قبيله هذيل در رثاى مقتولى گفته:
تمشى النسور و هى iiلاهية مشى العذارى عليهن الجلابيب
(١٠٦٣)


كركس ها بسان دختران جوان سياه پوش با رقص و شادى به سوى او مى رفتند.
حنادس: تاريكى هاى شديد.
امام صادق (عليه السلام) به مفضل فرمود: بينديش در تابش نور ماه در ظلمت شب سياه و منفعت آن، زيرا آن با مصلحتى كه گفتيم كه در تاريكى شب هست براى استراحت حيوانات و سردى هوا براى صلاح ايشان و نباتات ولى مصلحت آن نبود كه هميشه در نهايت ظلمت باشد كه هيچ روشنى در آن نباشد، چون بسيار اتفاق مى افتد كه مردم محتاج مى شوند در شب كار كنند به علت تنگى وقت برايشان به جهت اتمام اعمال ايشان در روز، يا به خاطر شدت گرمى هوا در روز پس شب در سايه نور ماه بسيارى از كارها را انجام مى دهند، مانند شخم زدن زمين و خشت ماليدن، و چوب بردين و نظاير اين ها. پس خداوند نو ماه را ياورى گردانيده براى مردم در معاش ايشان در هنگامى كه به آن محتاج شوند، و انسى براى مسافران كه در شب ها حركت كنند، و نيز چنان مقدر نموده كه در بعضى از شب ها در تمام شب باشد و در بعضى اصلا نباشد، و نورش را كمتر از نور آفتاب قرار داد كه اگر مانند آفتاب مى بود منفعت شب برطرف مى شد و مردم مانند روز در تلاش و تحرك بودن و آرامش و استراحت از ايشان سلب مى شد و اين موجب هلاكت ايشان محاق و گاه در حال خسوف و گاهى زائد و گاهى ناقص تنبيه و هشدارى است براى بندگان بر قدرت خداوندى كه خالق و مقدر او بوده بر وفق مصالح آنان به هر كيفيت كه مى خواهد او را مى گرداند. (١٠٦٤)

علم نافذ و نامحدود خداوند
فسبحان من لا يخفى عليه سواد غسق داج؛ پس منزه است خداوندى كه بر او پوشيده نيست سياهى مطلق. در صحاح گويد: غسق اول تاريكى شب است و غاسق شب است آن گاه كه شفق بر طرف شده باشد، و قول خداى تعالى: و من شر غاسق اذا وقب (١٠٦٥)

؛ و از شر شب تار هنگامى كه در آيد. حسن گفته: غاسق شب است و گفته شده كه آن ماه است. (١٠٦٦)

و اما لفظ داج اصمعى گفته: دجا الليل: ظلمت شب همه جا را فرا گرفت، و آن به معناى تاريكى نيست، و به همين معناست قول ايشان كه گويند: دجى الاسلام يعنى اسلام قوى گشت و فراگير شد.
مؤلف: محتمل است كه از همين قبيل باشد قول عرب كه گويند: و انه لفى عيش داج يعنى زندگانى خوش و آسدوه.
و لا ليل ساج؛ و نه شب تاريك خاموش. ساج: ساكت و آرام، مأخوذ از قول خداى تعالى: و اليل اذا سجى (١٠٦٧)

؛ و قسم به شب آن هنگام كه ساكت و آرام شود. و به همين معناست البحر الساجى دريايى آرام و بدون حركت. اعشى گفته:
فما ذنبنا أن جاش بحر ابن iiعمكم و بحرك ساج لايوارى الدعامصا
(١٠٦٨)


ما را چه گناه، اگر دريايى پسر عموى شما متلاطم بوده، و درياى تو ساكت و آرام كه هيچ جانورى را در خود نمى پوشاند.
فى بقاع الأرضين المتطاطئات؛ در نقاط پست زمين. متطأطئات: جاهاى پست و فرو رفته.
و لا فى يفاع السفع المتجاورات؛ و نه قله هاى مرتفع كوه ها و جنگل ها. يفاع: بلندى، مأخوذ از: أيفع الغلام كودك رشد كرد و نزديك به بلوغ رسيد. اسم فاعل آن يافع بر خلاف اصل. السفع (به ضم سين): سياهى آميخته به سرخى و به همين جهت كلوخ هاى زير ديگ را سفع گويند. و مقصود از السفع المتجاورات در اين جا كوه ها يا جنگل ها و تپه هاست.
و ما يجلجل به الرعد فى أفق السماء؛ و آن چه كه سبب غرش رعد در كرانه هاى آسمان مى گردد. جوهرى گفته: جلجله صداى رعد است. و مجلجل ابرى كه در آن صداى رعد باشد. (١٠٦٩)

و قيد افق مبنى بر غالب است.
و ما تلاشت عنه بروق الغمام؛ و آن چه كه موجب نابودى برق هاى ابر در آسمان است.
ابن ابى الحديد آورده: بسيارى از علماى لغت بناء تلاشت را ضبط نكرده اند، با آن كه آن صحيح است و در لغت آمده، ابن اعرابى گفته: لشا الرجل: خوار و ذليل گرديد بعد از شوكت، و در صورتى كه ريشه آن صحيح و مستعمل باشد پس استعمال تلاشى الشى ء به معناى نابود گرديد و از بين رفت در محاورات مردم صحيح خواهد بود. و قطب راوندى گفته: تلاشى مركب است از لا شى ء، و بر ريشه اين كلمه دست نيافته است. (١٠٧٠)


مؤلف: ابن ابى الحديد به اين نكته توجه پيدا نكرده كه لشا الشى ء كه ابن اعرابى ذكر كرده اصل آن از لا شى ء است، و مقصود از آن اين است كه قبلا شى ء بوده يعنى وجود داشته و سپس لا شى ء شده است و مانند تلاشى است گفته عرب كه گويند: ايش و بلاش كه اصل اول اى شى ء است و دوم لا شى ء. و هم چنين قول ايشان لوحش كه مخفف لا أوحش است، زيرا در لغت ايش، و بلش و لحش نداريم، همان گونه كه لشى هم در لغت نيست. و نظير اين گونه استعمال در فارسى واژه نفرين است در برابر آفرين كه آن مخفف نه آفرين است، و معناى آفرين زنده باشى و نفرين زنده نباشى.
غمام: ابر
و ما تسقط من ورقة تزيلها عن مسقطها عواصف الأنواء؛ و بر او پوشيده نيست برگى كه بر اثر بادهاى تند بارش باران از شاخه بر زمين مى افتد. جمله و ما تسقط عطف است بر سواد كه در فراز فسبحان من لا يخفى عليه سواد... آمده است. مانند جمله و ما يتجلجل و و ما تلاشت يعنى مخفى نمى باشد از خدا آن چه كه مى افتد از برگ درختان...). خداى تعالى مى فرمايد: ... و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمات الأرض و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين (١٠٧١)

؛ ... و هيچ برگى از درخت نيفتد مگر آن كه او آگاه است، و هيچ دانه در زير تاريكى هاى زمين و هيچ تر و خشكى نيست جز آن كه در كتاب مبين (قرآن) مسطور است.
مسقط: ماكان سقوط، و عواصف صفت است براى رياح مقدر، يعنى بادهاى تند و شديد، و اضافه عواصف به الأنواء به معناى لام است، يعنى بادهاى تند باران ها. و أنواء جمع نوء (به فتح نون). در صحاح آمده: نوء فرو رفتن ستاره است از منازل در جهت مغرب يا سپيده و بر آمن رقيب آن به مشرق در همان ساعت تا سيزده روز، و بر اين منوال خواهد بود هر ستاره اى از منازل تا پايان سال به غير از جبهه (منزلى از منازل ماه) كه در آن چهارده روز است. ابو عبيده گفته: نشنيده ام نوء به معناى سقوط باشد مگر در اين مورد و عرب آمدن باران و باد و سرما را به ستاره غروب كننده آن ها نسبت مى دهد، و اصمعى گفته: به ستاره طلوع كننده آن ها در اوج بلندى و تابش او... . (١٠٧٢)


و انهطال السماء؛ و باران هاى پى در پى درشت قطره.
و يعلم مسقط القطره و مقرها؛ و مى داند محل سقوط قطرات باران و قرارگاه آن ها را، القطره: قطره باران. يعنى خدا محل افتادن قطره باران و قرارگاه و محل جريان آن را مى داند.
و مسحب الذرة و مجرها؛ و مورچه ريز و جايى كه قومش را مى برد. مسحب: خزيدن. ذره: مورچه. مجرها يعنى جايى كه قوت خود را به آن جا مى كشاند.
و ما يكفى البعوضة من قوتها؛ و غذايى كه پشه را كفايت مى كند. بعوضه: پشه. خداى تعالى فرموده: و ما من دابة فى الأرض الا على الله رزقها و يعلم مستقرها و مستودعها كل فى كتاب مبين (١٠٧٣)


؛ هيچ جنبنده زمين نيست جز آن كه روزيش بر خداست و خدا قرارگاه (منزل دائمى) و محل آرامش (جاى موقت) او را مى داند، و همه احوال خلق در دفتر علم ازلى خدا ثبت است.
و ما تحمل الأثنى فى بطنها؛ و آن چه كه ماده در شكم خود بار دارد. و ما تحمل من أنثى و لا تضع الا بعلمه و ما يعمر من معمر و لا ينقص من عمره الا فى كتاب ان ذلك على الله يسير (١٠٧٤)

؛ و آن چه زنان باز گيرند و بزايند جز به علم و اراده او نخواهد بود، و كسى عمر طولانى نكند يا از عمرش نكاهد جز آن كه همه در كتاب ثبت است، و اين بر خدا بسيار آسان است.
و يعلم ما فى الأرحام (١٠٧٥)

؛ و مى داند با رحم ها را. الله يعلم ما تحمل كل أنثى و ما تغيض الأرحام و ما تزداد و كل شى ء عنده بمقدار (١٠٧٦)

؛ تنها خدا مى داند كه بار حمل آبستنان عالم چيست، و رحم ها چه نقصان و چه زيادت خواهد يافت، و مقدار همه چيز در علم ازلى خدا معين است.
الحمد لله الكائن قبل أن يكون كرسى؛ ستايش مخصوص خدايى است كه هميشه بوده پيش از آن كه كرسى باشد.
همان كرسى كه خدا درباره اش فرمود: وسع كرسيه السموات و الأرض (١٠٧٧)

؛ كرسى (علم) خدا از آسمان ها زمين فراتر است.
أو عرش؛ يا عرشى كه خدا درباره آن فرمود: و هو رب العرش العظيم (١٠٧٨)

؛ خدا رب عرش بزرگ است.



۱۱
توحيد در نهج البلاغه

معناى كرسى و عرش
در اعتقادات صدوق (رحمه الله تعالى عليه) آمده: اعتقاد ما درباره كرسى اين است كه آن محل استقرار تمام خلايق و عرش و آسمان ها و زمين و هر آن چه كه خدا آفريده مى باشد. و وجه ديگر اين كه كرسى علم خداست.
از امام صادق (عليه السلام) از قول خداى تعالى: وسع كرسيه السموات و الأرض؛ كرسى خدا آسمان ها و زمين را فرا گرفته، پرسيدند. فرمود: كرسى علم خداست. (١٠٧٩) و نيز آورده: اعتقاد ما درباره عرش است كه آن در برگيرنده تمام خلايق است و عرش بنابر وجه ديگر علم خداست.
و از امام صادق (عليه السلام) از آيه شريفه الرحمن على العرش استوى (١٠٨٠) ؛ آن خداى مهربانى كه بر عرش عالم وجود به علم و قدرت محيط است، سؤال شد، حضرت (عليه السلام) فرمود: يعنى نسبت خدا با تمام اشياء يك سان است، و چيزى به او نزديك تر از چيز ديگر نيست. (١٠٨١)

حاملان عرش هشت اند
و اما عرشى كه تمام خلق را در بر گرفته آن را هشت فرشته حمل مى كند هر كدام از آن ها هشت چشم دارد، هر چشمى برابر دنيا. (١٠٨٢) يكى به صورت انسان است كه از خداوند براى فرزندان آدم روزى مى طلبد. يكى به صورت گاو است كه از خداوند براى چارپايان روزى مى طلبد، يكى به صورت شير است كه از خداى تعالى براى درندگان روزى مى طلبد، يكى به صورت خروس است كه از خداوند براى پرندگان روزى درخواست مى كند.
و آن ها هم اكنون چهار تا هستند و چون روز قيامت شود حاملين عرش هشت مى شوند. (١٠٨٣)
و اما عرشى كه به معناى علم است، حاملين آن چهار از اولين و چهار از آخرين هستند اما چهار اولين نوح، ابراهيم، موسى و عيسى است، و چهار از آخرين محمد است و على و حسن و حسين (عليه السلام).
صدوق (رحمه الله تعالى عليه) مى فرمايد: اين گونه روايت شده است با سندهاى صحيح از ائمه معصومين (عليه السلام) درباره عرش و حاملان آن. (١٠٨٤)

خدا پيش از آسمان و زمين
أوسماء؛ يا آسمان باشد. قل من رب السموات السبع... (١٠٨٥) ؛ بگو پروردگار آسمان هاى هفت گانه كيست.
أو أرض؛ يا زمين باشد. و هو الذى فى السماء اله و فى الأرض اله (١٠٨٦) ؛ آن ذات يگانه خداست كه در آسمان و در زمين خداست.
أو جان أو انس؛ يا جن يا انس وجود داشته باشد. خلق الانسان من صلصال كالفخار * و خلق الجان من مارج من نار (١٠٨٧) ؛ خدا انسان را از صلصال خشك، گلى مانند گل كوزه گران (بدين زيبائى) آفريد، و جنيان را از رخشنده شعله آتش خلق كرد. و روشن است كه وجود خالق بر مخلوق و رب بر مربوب و مالك بر مملوك مقدم است.

خدا منزه از صفات جسمانيات
لا يدرك بوهم؛ خدا با وهم و خيال درك نمى شود، به علت ناتوانى و هم از ادراك او.
و لا يقدر بفهم؛ و با فهم تقدير و اندازه گيرى نمى شود، به علت اجل بودن ذات حق تعالى از اين كه با فهم تقدير شود. سبحان ربك رب العزة عما يصفون (١٠٨٨) ؛ پاك و منزه است پرورگار كه خدايى مقتدر و بى همتاست و از توصيف جاهلانه خلق مبر است.
و لا يشغله سائل؛ و هيچ سائلى او را مشغول نمى دارد. از اين كه به سائل ديگر توجه نداشته باشد، مانند ساير مسئولان كه اين چنين اند.
و لا ينقصه نائل؛ و بخشش از او نمى كاهد. نائل: عطا و بخشش، مانند ديگر بخشندگان.
و لا يبصر بعين؛ و با چشم نمى بيند: مانند صاحبان روح، و جانداران.
و لا يحد بأين؛ و به مكان محدود نمى شود. مانند جسمانيات، بنابراين لفظ أين (كجايى) بر خدا اطلاق نمى گردد. ابن ابى الحديد پس از اين فرمايش امام (عليه السلام) گفته: لفظ اين در اصل مبنى بر فتح است، پس هر گاه آن را به صورت نكره آوردى اسم متمكن مى شود، چنان چه شاعر گفته:
ليت شعرى و أين منى ليت ان ليتا و ان لوا iiعناء
(١٠٨٩)
اى كاش مى دانستم، من كجا و ليت گفتن كجا، همانا گفتن ليت و لو اى كاش، و اگر دشوار است.
مؤلف: در اين گفتار ابن ابى الحديد دو اشكال است: يكى آن كه لفظ اين در كلام امام (عليه السلام) و لا يحد بن بأين لفظش اراده شده و اسم متمكن است. نه اين كه به صورت نكره استعمال شده باشد، و تنها درباره صه گفته اند كه گاهى نكره شده و در آخرش تنوين تنكير مى گيرد، نه در اين مورد، و ديگر آن كه لفظ اين در شعرى كه او به آن استشهاد كرده بر طبق قاعده مبنى بر فتح است (زيرا لفظ آن مراد نيست)، و تنها لفظ ليت و لو در شعر مذكور لفظشان اراده شده و اسم گرديده و معرب شده اند.
و لا يوصف بالأزواج؛ و به داشتن جفت و شريك وصف نمى شود. خدا فرموده: ... لا تتخذوا الهين اثنين انما هو اله واحد فاياى فارهبون (١٠٩٠) ؛ به راه شرك و دوتايى نرويد كه خدا يكى است، از من بترسيد.
و لا يخلق بعلاج؛ و آفرينش او با علاج تدبير نيست. هم چون بشر انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (١٠٩١) ؛ فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزى را كند به محض اين كه گويد: موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد.
و لا يدرك بالحواس؛ و ادراك او با حواس نمى باشد. ... قال رب أرنى أنظر اليك قال لن ترانى (١٠٩٢) ؛ موسى (به تقاضاى قوم خود) به درگاه خدا عرضه داشت كه خدايا خود را به من آشكار بنما كه تو را مشاهده كنم، خدا در پاسخ او فرمود كه مرا هرگز نخواهى ديد.
و لا يقاس بالناس؛ و با مردم مقايسه نمى شود. ... ليس كمثله شى ء و هو السميع البصير (١٠٩٣) ؛ خدا را هيچ مثل و مانندى نيست، و او (به كردار بندگان) شنوا و بيناست.

آيات عظيم الهى درباره موسى (عليه السلام)
الذى كلم موسى تكليما و أراه من آياته عظيما؛ خدايى كه با موسى سخن گفت و از آيات عظيمش نمونه هايى به او نشان داد.
از جمله اين كه عصاى او را اژدهاى عظيمى گردانيده به هر سو مى شتافت. و دست او را درخشان گردانيده بى هيچ عيب. و نشانه هاى بزرگ ديگر. خداى تعالى مى فرمايد: و هل أتاك حديث موسى * اذ را نارا فقال لأهله امكثوا انى انست نارا لعلى اتيكم منها بقبس أو أجد على النار هدى... لنريك من آياتنا الكبرى (١٠٩٤) ؛ و اى رسول ما داستان موسى را مى خواهى بدانى، آن گاه كه موسى آتشى مشاهده كرد و به اهل بيت خود گفت: اندكى مكث كنيد كه از دور آتشى به چشم ديدم باشد كه يا پاره اى از آن آتش بر شما بياورم يا از آن به جايى راه يابم، چون موسى به آن آتش نزديك شد، ندا آمد كه اى موسى من پروردگار توأم، تو نعلين از خود به دور كن كه اكنون در وادى مقدس قدم نهادى، و من تو را به رسالت خود برگزيدم، در اين صورت به سخن وحى گوش فرا ده، منم خداى يكتا، هيچ خدايى جز من نيست پس مرا به يگانگى بپرست... و اى موسى اينك بازگو تا چه به دست راست دارى؟ موسى عرضه داشت اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى زنم و گوسفندانم را مى رانم، و حوايجى ديگر نيز به آن انجام مى دهم، خدا فرمود: اى موسى اين عسا بيفكن موسى چون آن را به زمين انداخت عصا اژدهايى مهيب شد و به هر سو مى شتافت، باز فرمود: عصا را بگير و از آن مترس كه ما او را به صورت اول بر مى گردانيم. (باز به او خطاب شد كه) دست خود به گريبان فرو بر تا دستى بى هيچ عيب رخشان بيرون آيد، و اين معجزه ديگر تو خواهد بود، تا باز هم اى موسى بزرگ تر آيا، خود را به تو ارائه دهيم.
بل جوارح؛ بدون اعضا. يعنى بدون اعضايى كه با آن ها كارى انجام دهد.
و لا أدوات؛ و بدون وسايا و ابزار. مردم چنين اند كه گاهى كارهايشان را با دست و اعضاء بدنشان و بدون استفاده از ابزار و آلات انجام مى دهند، و گاه به توسط آلات و ادوات، و خداى تعالى از همه اين ها منزه است.
و لا نطق و لا الهوات؛ و نه با زبان و كام. لهوات جمع لهاة: بيخ كام كه گوشت پاره آويزان است، و جمله بلا جوارح و لا أدوات متعلق است به جمله و أراه من آياته عظيما. و نيز جمله و لا نطق و للا لهوات متعلق است به اين فرمايش امام (عليه السلام): الذى كلم موسى تكليما به طور لف و نشر غير مرتب، و سخن گفتن خداى تعالى با موسى با نطق و تكليم و زبانى نبوده، بلكه با ايجاد صدا در شش جهت بوده و موسى صدا را از تمام جهات مى شنيده است.

ناتوانى انسان از توصيف جبرئيل و ميكائيل
بل ان كنت صادقا أيها التكلف لوصف ربك فصف جبرائيل و ميكائيل و جنود الملائكة لمقربين؛ بلكه اگر راست مى گويى اى كسى كه خود را براى توصيف پروردگارت به زحمت انداخته اى جبرئيل و ميكائيل و جنود فرشتگان مقرب را وصف كن. با توصيف ماهيت و تركيب قوايشان، و گفتار آن حضرت در ناتوانى از وصف عزرائيل و چگونگى قبض روح او از براى انسان ها پس از اين خواهد آمد، و در صورتى كه كسى نتواند مخلوق خدا را توصيف كند پس به طريق اولى نخواهد توانست خالق متعال را توصيف و معرفى نمايد.

هر طرف روى خداست
در خبر ورود جاثليق به همراه صد تن از نصارى به مدينه پس از وفات رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و راهنمايى او به محضر امير المؤمنين (عليه السلام) آمده: جاثليق به آن حضرت (عليه السلام) گفت: مرا از روى پروردگار تعالى خبر ده در اين موقع امام (عليه السلام) آتش و هيزم طلبيده آتشى افروخت و چون شعله ور شد فرمود: روى اين آتش كجاست؟ جاثليق گفت: تمام اطراف آن روى است. امام (عليه السلام) فرمود: اين آتش كه مصنوع و تحت تدبير خداست روى آن معلوم نيست، و آفريدگار آن هيچ شباهتى به آن ندارد.
و لله المشرق و المغرب فأينما تولوا فثم وجه الله... (١٠٩٥) ؛ مشرق و مغرب هر دو ملك خداست.
پس به هر طرف روى كنيد به سوى خدا روى آورده ايد... .

عقل هاى فرشتگان، درمانده از تعريف خدا
فى حجرات القدس مرجحنين؛ آن ها كه در بارگاه قدس الهى پيوسته خاضع و خاشع اند.
مرجحنين مانند مقشعرين يعنى خضوع كنندگان. و در مثل گويند: اذا ارجحن شاصيا فارفع يدا (١٠٩٦) ؛ هر گاه در برابر تو خضوع كرد از او دست بردار.
متلهة عقولهم أن يحدوا أحسن الخالقين؛ آن ها كه عقل هايشان در تعريف و توصيف خدايى كه بهترين آفرينندگان است حيران و ناتوان مى باشد. متولهة حيران و سرگشته است.
زيرا چنين توصيفى بر ايشان ناممكن است.

تنها اجسام با توصيف قابل ادراك اند
فانما يدرك بالصفات ذوو الهيئات و الأدوات؛ زيرا تنها كسانى قابل وصف اند كه داراى شكل و اعضا و ادوات اند. در حالى كه خداى تعالى از داشتن شكل يا اعضا پيراسته و منزه است.
و من ينقضى اذا بلغ أمد حده بالفناء؛ و آن ها كه هر گاه مدت عمرشان به سر آيد محكوم به فنا و نيستى گردند. من به معناى الذى - موصول - است، و عطف بر ذوو مى باشد.
أمد حده: پايان مدتش. بالفناء متعلق است به ينقضى، و خداى تعالى براى هميشه باقى و برقرار است. پس چگونه با صفات قابل ادراك مى باشد.
فلا اله الا هو؛ پس معبودى جز خدا نيست. بدون شريك.
أضاء بنوره كل ظلام؛ خدايى كه با روز روشن خود هر ظلمتى را روشن مى كند.
بنوره يعنى با روزى كه خدا پديد آورده هر تاريكى را از دشت و دريا و مكان هاى باز و با سقف و زمين و آسمان برطرف ساخته و آن ها را روشن نموده است.
و أظلم بظلمته كل نور؛ و با شب تاريكش هر روشنايى را تاريك ساخته است. بظلمته يعنى با شبش هر روشنايى را از ستاره و ماه و چراغ آتش تاريك گردانده زيرا روشنايى و نور اين ها به طور كامل غنى كننده نيست. خداى تعالى فرموده: و الليل اذا يغشى * و النهار اذا تجلى (١٠٩٧) ؛ قسم به ششب تار هنگامى كه جهان را در پرده سياه بپوشاند، و قسم به روز هنگامى كه عالم را به ظهور خود روشن سازد.
يعنى شب تمام اشيا را مى پوشاند، و روز همه چيز را روشن مى گرداند، و هيچ كس قارد نيست كه روشنايى روز را تاريك و يا تاريكى شب را بر طرف نمايد.
شارحان نهج البلاغه در شرح و تفسير دو كلمه بنوره و بظلمته معانى مختلفى بيان داشته اند، ولى اظهر همان معنايى است كه گفتيم.

٣٠. از خطبه ١١٠
و من خطبة له (عليه السلام) ذكر فيها ملك الموت:
هل تحس به اذا دخل منزلا، أم هل تراه اذا توقى أحدا، بل كيف يتوفى الجنين فى بطن أمه، أيلج عليه من بعض جوارحها، أم الروح أجابته باذن ربها، أم هو ساكن معه فى أحشائها، كيف يصف اله من يعجز عن صفة مخلوق مثله.
از خطبه هاى آن حضرت (عليه السلام) است كه درباره فرشته مرگ (ملك الموت) ايراد فرموده است:
آيا ورود آن را در خانه حس مى كنى؟ آيا هنگامى كه جان كسى را مى گيرد او را مى بينى؟ بلكه چگونه جان بچه را در شكم مادر مى گيرد؟ آيا از بعضى از اعضاى مادر وارد مى شود يا اين كه روح بچه به اذن پروردگارش او را اجابت نموده و به جانب او مى رود؟ يا اين كه ملك الموت در احشاء مادر همراه بچه است؟ چگونه كسى كه از درك اوصاف مخلوقى خويش همانند خويش عاجز است مى تواند خداى خود را توصيف كند.

ابهام چگونگى قبض روح
هل تحس به اذا دخل منزلا؛ آيا ورود او را در خانه حس مى كنى؟ تحس (به فتح تاء).
امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد: هيچ اهل خانه اى نيست مگر اين كه ملك الموت روزى پنج بار در آنان مى نگرد. (١٠٩٨)
أم هل تراه اذا توفى أحدا؛ آيا هنگامى كه جان كسى را مى گيرد او را مى بينى؟ توفى به لفظ معلوم. قل يتوفاكم ملك الموت الذى و كل بكم ثم الى ربكم ترجعون (١٠٩٩) ؛ (اى رسول ما) به آن ها بگو فرشته مرگ كه مأمور قبض روح شماست جان شما را خواهد گرفت و پس از مرگ به سوى خداى خود باز مى گرديد.
فلولا اذا بلغت الحلقوم * و أنتم حينئذ تنظرون * و نح أقرب اليه منكم ولكن لا تبصرون (١١٠٠) ؛ پس چگونه خواهد بود هنگامى كه جانشان به گلو رسد، و شما وقت مرگ بر بالين آن مرده حاضريد و مى نگريد. و ما به او از شما نزديك تريم، لكن شما معرفت و بصيرت نداريد.
بل كيف يتوفى الجنين فى بطن أمه، أيلج عليه من بعض جوارحها، أم الروح أجابته باذن ربها، أم و هو ساكن معه فى أحشائها؛ بلكه چگونه جان بچه را در شكم مادر مى گيرد آيا از بعض اعضاى مادر وارد مى شود يا اين كه روح بچه به اذن پروردگارش او را اجابت نموده به جانب او مى رود يا اين كه ملك الموت در احشاى مادر همراه بچه است؟.
صدوق (رحمه الله تعالى عليه) از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه از ملك الموت پرسيدند چگونه ارواح را در يك لحظه مى گيرى با اين كه بعضى در مغرب و بعضى مشرق اند؟ گفت: آن ها را مى خوانم و مرا اجابت مى كنند، به راستى كه دنيا در پيش روى من مانند ظرفى است در جلو يكى از شما كه به هر جاى آن بخواهد دستش را مى رساند، و دنيا نزد من درهمى از در دست يكى از شما كه هر طور بخواهد آن را مى گرداند. (١١٠١)

عجز انسان از توصيف پروردگار
كيف يصف الهه من يعجز عن صفة مخلوق مثله؛ چگونه كسى از فهم و درك اوصاف مخلوقى مانند خويش عاجز است مى تواند خداى خود را توصيف كند. اين جمله نظير گفتار سابق امام (عليه السلام) است كه فرمود: بل ان كنت صادقا أيها المتكلف لوصف ربك فصف جبرائيل و ميكائيل...، بلكه انسان از وصف خود و روح و روانى كه در وجودش هست ناتوان است. و يسألونك عن الروح قل الروح من أمر ربى... (١١٠٢) ؛ و (اى رسول ما) تو را از حقيقت روح مى پرسند، جواب ده كه روح از امر پروردگار من است... .
چه رسد به وصف پروردگارى كه اگر دريا براى نوشتن كلماتش مركب شود پيش از آن كه كلماتش به آخر رسد دريا خشك خواهد شد هر چند دريايى ديگر باز ضميمه شود.

٣١. از خطبه ١٦٥
أيها المخلوق السوى المنشأ المرعى، فى ظلمات الأرحام و مضاعفات الأستار، بدئت من سلالة من طين، و وضعت فى قرار مكين، الى قدر معلوم، و أجل مقسوم.
تمور فى بطن أمك جنينا، لا تحير دعاء و لا تسمع نداء، ثم أخرجت من مقرك الى دار لم تشهدها، و لم تعرف سبل منافعها، فمن هداك لا جترار الغذاء من ثدى أمك و عرفك عند الحاجة مواضع طلبتك و ارادتك؟
هيهات ان من يعجز عن صفات ذى الهيئة و الأدوات، فهو عن صفات خالقه أعجز، و من تناوله بحدود مخلوقين أبعد؛
اى مخلوق راست قامت و داراى اندام موزون، و اى آفريده شده در محل متناسب و محفوظ، در تاريكى هاى رحم، و در پرده هاى پيچيده و روى هم قرار گرفته، آفرينش تو از گل خالص آغاز شده، و در جايگاهى استوار قرار داده شدى، تا زمانى معلوم و سر آمدى مقسوم.
در آن موقع كه در رحم مادرت جنين بودى حركت مى كردى، نه قدرت پاسخگويى داشتى، و نه صدايى مى شنيدى، سپس از اين قرارگاه به عالمى كه آن را نديده بودى و راه هاى منافعش را نمى دانستى بيرون آورده شدى، در اين زمان چه كسى تو را به مكيدن شير از پستان مادرت هدايت نمود، و چه كسى خواسته مورد نيازت را به تو شناساند؟ ولى افسوس آن كسى كه از درك اوصاف مخلوقى كه داراى شكل و ابزار مشخص است عاجز مى باشد پس از درك صفات خالقش ناتوان تر است، و از دست يابى به كنه ذات او با حدود و ابزار مخلوقين دورترست.

انسان راست قامت و خوش اندام
أيها المخلوق السوى؛ اى مخلوق راست قامت و داراى اندام متناسب. مراد از مخلوق نوع انسان است. السوى يعنى مستقيم و راست قامت از ميان جانداران.
امام صادق (عليه السلام) به مفضل مى فرمايد: ببين كه چگونه خداوند انسان را شرافت بخشيده و بر بهائم برترى داده، زيرا چنين آفريده شده كه مى ايستد و مى نشيند تا بتواند كارها را با دست ها و اعضاى خود انجام دهد، پس از اگر مانند حيوانات چهار پا صورتش را به پايين بود نمى توانست كارى انجام دهد. (١١٠٣)
و المنشأ المرعى؛ و اى آفريده شده در محل متناسب و محفوظ. المرعى: در نظر گرفته شده و آماده از جانب پروردگارش متناسب با نشو و نمو او. و هو الذى أنشأكم من نفس واحدة (١١٠٤) ؛ اوست خدايى كه همه شما را از يك تن آفريد. ... هو أنشأكم من الأرض و استعمركم فيها... (١١٠٥) ؛ او خدايى است شما را از خاك بيافريد و براى عمارت و آباد ساختن زمين برگماشت... .
فى ظلمات الأرحام؛ در تاريكى هاى رحم. يخلقكم فى بطون أمهاتكم خلقا من بعد خلق فى ظلمات ثلاث... (١١٠٦) ؛ شما را در باطن رحم مادران در سه تاريكى با تحولات گوناگون بدين زيبايى آفريد.
و مضاعفات الأستار؛ در پرده هاى پيچيد و روى هم قرار گرفته. لايه شكم، رحم و مشيمه.

لطف تدبير خدا در آفرينش جنين
امام صادق (عليه السلام) به مفضل فرمود: جنين در رحم شكل و صورت داده مى شود در جايى كه چشمى او را نمى بيند و دستى به او نمى رسد، در چنين جايى خدا او را تدبير مى كند تا از رحم بيرون مى آورد با خلقت تمام و اعضاى مستوى در حالى كه هر عضو از اعضا و جوارح كه نياز داشته و مايه قوام و صلاح بدن بوده از استخوان، گوشت، پى، مغز، عصب، رگ ها، غضروف ها برايش آفريده تا اين كه از مادر متولد شده مى بينى چگونه تمام اعضايش رشد مى نمايد با شكل و شمايل ثابت كه زياد و كم نمى شود تا اگر مقدر باشد به حد كمال رسد و يا پيش از آن هر قدر كه تقدير باشد، آيا اين ها جز از لطف تدبير و حكمت است. (١١٠٧)

مبدء آفرينش انسان از گل خالص
بدئت مت سلالة من طين و وضعت فى قرار مكين؛ آفرينش تو از گل خالص آغاز و شده و در جايگاهى استوار قرار داده شدى. اصل در اين گفتار قول خداى تعالى است: و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين * ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين (١١٠٨) ؛ و همانا آدمى را از گل خالص آفريديم، پس آن گاه او را نطفه گردانيده و در جاى استوار (صلب رحم) قرار داديم.
و سلاله مأخوذ است از قول عرب: سللت الشى ء من الشى ء؛ بيرون كشيدم آن چيز را از آن چيز. كه مقصود گرفتن و عصاره آن شى ء است. من طين متعلق است به سلاله.
الى قدر معلوم و أجل مقسوم؛ تا زمانى معلوم و سر آمدى مقسوم. از شش ماه تا نه ماه، دوران باردارى، و تحولات نطفه نا دميدن روح در آن، چنان چه خداى عز و جل فرموده: ثم الذى خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضعة فخلقنا المضعة عظاما فكسونا العظام لحما ثم أنشأناه خلقا آخر فتبارك الله أحسن الخالقين (١١٠٩) ؛ آن گاه نطفه علقه و علقه گوشت را پاره، و باز آن گوشت را استخوان و سپس بر استخوان ها گوشت پوشانيديم، پس از آن خلقى ديگر انشا نموديم آفرين بر قدرت كامل بهترين آفريننده.
تمور فى بطن أمك جنينا؛ در آن حال در شكم مادرت جنين بودى حركت مى كردى.
تمور: حركت مى كردى. اعشى گفته:
كأن مشيتها من بيت جارتها مور السحابة لاريث و لا عجل
(١١١٠)
گويا خراميدن او از خانه همسايه اش، بسان حركت ابر بود، نه كند و نه تند.
... و اذ أنتم أجنة فى بطون أمهاتكم (١١١١) ؛ ... و هنگامى كه در رحم مادرها جنين بوديد.
لا تحير دعاء؛ نه قدرت پاسخگويى داشتى. لا تحير: جواب نمى دادى، و از اين ريشه است كلمه محاوره: گفت و گو.
و لا تسمع نداء؛ و نه صدايى مى شنيدى. آن گاه كه تو را صدا مى زدند.

تدبر خداوند در چند مرحله آفرينش انسان
امام صادق (عليه السلام) در بيان خلقت انسان به مفضل مى فرمايد: خداوند چنين تدبير نمود كه جنين در رحم در ميان تاريكى تو در تو باشد، تاركى شكم، رحم، بچه دان، در جايى كه راه و چاره اى براى تهيه غذا و دفع فضولات نداشته توان جلب منفعت و دفع از خود ندارد، در اين حال از خون حيض براى او غذايى است به مانند آب براى گياه و پيوسته اين غذا از اوست تا زمانى كه آفرينش او كامل شده و بدنش محكم گرديد و پوست او در برابر هوا و چشمانش در برابر نور مقاوم شد در اين موقع مادر درد زاييدن مى گيرد و چنان بر او فشار مى آورد و او را بى تاب مى كند تا از او متولد مى شود. در اين حال همان خون كه از آن تغذيه مى كرد به پستان مادر منتقل شده و مزه و رنگ آن مبتدل مى شود و آن به حال طفل از خون سازگار ترست و به هنگام نياز از آن استفاده مى كند، و به الهام الهى زبان بيرون مى آورد و لب ها را مى جنباند و طالب غذا مى شود و در آن وقت دو پستان مادر براى او مانند دو مشك آويزان است كه هر زمان غذا بخواهد براى او مهيا باشد، پس مادام كه بدنش تر و نازك است همين شير غذاى اوست تا اين كه به حركت افتد و محتاج شود به غذاى سفت و مقوى تا بدنش محكم شود و اعضايش قوت گيرد. دندان هاى جلو و آسيا به جهت جويدن و نرم كردن بيرون آيد و پيوسته چنين خواهد بود تا وقتى كه به حد بلوغ رسد پس اگر مرد است مو بر صورت او مى روياند كه نشانه مردى و عزت است و با آن از حد كودكى و شباهت زنان بيرون مى رود و اگر دختر باشد صورتش را از مو پاك مى نمايد تا طراوت و زيبايى او كه موجب كشش و تحريك مردان است به حكمت دوام و بقاى نسل در او باشد.
عبرت گير اى مفضل در اين نوع تديبر در اين چند مرحله از آفرينش انسان آيا ممكن است اين ها بدون مدبرى حكيم پديد آيد، اگر خون در رحم به جنين نمى رسيد خشك مى شد مانند گياهى كه از بى آبى خشك شده باشد. و اگر پس از كامل شدن جنين درد زاييدن او را از رحم بيرون نمى كرد هميشه در رحم ماننده زنده در گور يم ماند. و اگر بعد از ولادت شير از براى او به هم نيم رسيد يا از گرسنگى مى مرد يا غذايى مى خورد كه مناسب بدن او باشد و بدنش به آن صلاح نيابد، و اگر هنگام احتياج به غذاى سفت دندان براى او نمى روييد آيا از جويدن غذا و فرو بردن آن ناتوان نبود، و اگر هميشه غذاى او شير بود بدنش محكم نمى شد و آماده كار نمى گرديد، و مادرش هميشه مشغول تربيت او بوده و از تربيت ديگر فرزندان باز مى ماند، و اگر در وقت مناسب در صورت او ريش نمى روييد هميشه به شكل و قيافه زنان مى بود، و شكوه و وقار در او ديده نمى شد. (١١١٢)
ثم أخرجت من مقرك الى دار لم تشهدها؛ سپس از اين قرارگاه به عالمى كه آن را نديده بودى آورده شدى. مقصود از مقر رحم است و دار اين جهان.
و لم تعرف سبل منافعها؛ و عالمى كه راه هاى منافعش را نمى دانستى. و الله أخرجكم من بطون أمهاتكم لا تعلمون شيئا... (١١١٣) ؛ و خدا شما را از بطن مادران بيرون آورد در حالى كه هيچ نمى دانستيد... .

حكمت نادان بودن كودك در بدو تولد
امام صادق (عليه السلام) به مفضل مى فرمايد: اگر فرزند دانا و عاقل متولد مى شد دنيا در نظرش بسيار غريب مى نمود و حيران مى ماند به جهت اين كه چيزهايى مى ديد كه آن ها را نيم شناخت و مثل و مانند آن ها را نديده بود، موجوداتى با اشكال مختلف و صورت هاى گوناگون مرغان و چهارپايان و غير اين ها ساعت به ساعت و روز به روز در نظر بگير اگر عاقلى را اسير كنند و شهرى به شهرى برند واله و حيران مى شود زبان و آداب و سنن آن سرزمين را زود ياد نمى گيرد آن گونه كه كودك غير عاقل به سرعت ياد مى گيرد وانگهى اگر عاقل متولد مى شد در خود احساس حقارتى مى كرد كه ببيند او را در آغوش گرفته شير مى دهند، و در ميان پارچه هايى پيچيده در گهواره مى خوابانند، زيرا او از اين كارها بى نياز نيست به علت لطافت و رطوبت بدنش به هنگام تولد به علاوه اگر دانا و كامل متولد مى شد آن شيرينى و جذابيتى كه در كودكان بود در او نبود از اين رو اول به دنيا مى آيد نادان و بى خبر است از آن چه اهل دنيا در آن هستند و با اشياء اين جهان با ذهن ضعيف و معرفت اندك رو به رو مى شود و سپس اندك و اندك و يكى پس از ديگرى و مرحله به مرحله با اشياء انس و الفت مى گيرد و با تمرين و برخورد با امور مختلف بصيرت و آگاهى يافته و از مرحله تأمل و حيرت بيرون آمده به حدى مى رسد كه با عقل و تدبير خود معاش و مايحتاج زندگى خود را تأمين مى كند، و از حوادث و اتفاقات اين جهان عبرت مى گيرد و به راه طاعت قدم نهاده يا دچار لغزش شده با خطا و غفلت و گناه تباه مى شود. (١١١٤)
فمن هداك لا جترار الغذاء من ثدى أمك و عرفك و عند الحاجة مواضع طلبك و ارادتك؛ در آن موقع چه كسى تو را به مكيدن شير از پستان مادرت هدايت نمود و چه كسى خواسته هاى مورد نيازت را به تو شناساند. و چنان چه هدايت و شناساندن خداى تعالى نبود، اگر تمام عقلاء عالم گرد مى آمدند تا او را راهنمايى كنند از عهده بر نمى آمدند.

داستان عجيب شير خوردن كودكى از ماده سگ
به مناسبت نقل مى شود. در كتاب الحيوان جاحظ آمده: در بصره بر اثر شيوع بيمارى و با تمام افراد خانواده اى به بيمارى و با مبتلا شده اهالى محل آنان شك نداشتند كه همه از بزرگ و كوچك مرده اند، اتفاقا يكى از اعضاء آن خانواده كودكى شير خوار بود كه هنوز نمى توانست سر پا بايستد و خود را بر نشيمنگاه مى كشانيد، پس بعضى از اهل محل كه از وبا جان سالم به در برده بودند در آن خانه را مسدود كردند، تا اين كه پس از چند ماه يكى از نزديكان اهل آن خانه آمد و در را باز كرد وقتى كه داخل حياط خانه شد ديد كودكى با چند طول سگ مشغول بازى است، از مشاهده اين صحنه بسيار ترسيد ولى پس از قدرى ديد ماده سگى آمد و چون كودك او را ديد به سوى وى رفت و سگ ايستاد و كودك پستان سگ را به دهان گرفت و مكيد. پس شاهدان دريافتند كه كودك هنگامى كه تنها مانده و گرسنگى بر او فشار آورده و توله سگ ها را ديده كه پستان مادر را به دهن مى گيرند او هم ياد گرفته و به جانب سگ رفته و سگ هم با مهربانى به او شير داده است و اين قضيه چند بار تكرار شده و كودك نيز با سگ انس گرفته و اين كار ادامه يافته است. و همان كسى كه به كودك مكيدن انگشت را در ساعت ولادت ياد داده در حالى كه هنوز كيفيت شير خوردن را نمى دانسته هم او بوده كه كودك را به نوشيدن شير از پستان ماده سگ هدايت نموده است. (١١١٥)

٣٢. از خطبه ١٥٨
أمره قضاء و حكمة، و رضاه أمتن و رحمة، يقضى بعلم و يعفو بحلم، اللهم لك الحمد على ما تأخذ و تعطى، و على ما تعافى و تبتلى، حمد يكون أرضى الحمد لك، و أحب الحمد اليك، و أفضل الحمد عندك، حمدا يملأ ما خلقت و يبلغ ما أردت، حمد لا يحجب عنك، و لا يقصر دونك، حمدا لا ينقطع عدده، و لا يفنى مدده.
فلسنا نعلم كنه عظمتك، الا أنا نعلم أنك حى قيوم، لا تأخذك سنة و لا نوم، لم ينته اليك نظر، و لم يدرك بصر، أدركت الأبصار و أحصيت الأعمار و أخذت بالنواصى و الأقدام.
و ما الذى نرى من خلقت و نعجب له من قدرتك، و نصفه من عظيم سلطانك، و ما تغيب عنامه، و قصرت أبصارنا عنه، و انتهت عقولنا دونه، و حالت ستور الغيوب بيننا و بينه أعظم؛
فرمان خدا حتمى و از روى حكمت است، و خشنودى او امان از عذاب و رحمت است، از روى علم ميان بندگان حكم مى كند، و از روى حلم مى بخشد. خدايا حمد توراست بر آن چه كه مى گيرى و بر آن چه كه عطا مى كنى، و بر خوشى و ابتلايى كه پيش مى آورى، حمدى كه پسنديده ترين و محبوب ترين و برترين حمد در نظر تو باشد، حمدى كه همه مخلوقات و عوالم وجود را فرا گيرد، و تا آن جا كه بخواهى برسد، حمدى كه از تو پوشيده نماند، در پيشگاهت قاصر نيايد، حمدى كه عددش بى پايان و مددش جاودان باشد.
خدايا ما حقيقت بزرگ تو را نمى دانيم، تنها مى دانيم كه تو زنده و پاينده اى، هرگز تو را خواب آلودگى و خواب فرا نگيرد، هيچ انديشه اى به (كنه ذات) تو نرسد، و هيچ ديده اى تو را درك ننمايد، اما تو بينندگان را مشاهده مى كنى، و اعمال را احصاء مى نمايى و (مجرمان را) به موى پيشانى و پاهايشان مى گيرى.
و چه چيز است آن چه ما از مخلوقات تو مى بينيم و از مشاهده آثار قدرتى كه در آن ها به كار برده اى تعجب نموده سلطنت و اقتدار تو را مى ستاييم و حال آن كه آن چه كه از ما پنهان است، و ديده هاى ما از مشاهده آن ها قاصر و انديشه هاى ما از درك آن ها باز مانده، و پرده هاى غيب ميان ما و آن ها حائل گشته بسى بزرگ ترست.

فرمان خدا حتمى و از روى حكمت است
أمره قضاء؛ فرمان خدا حتمى است. كه از آن تخلف و باز گردانى نيست. انما أمره اذ أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (١١١٦) ؛ فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزى را كند به محض اين كه گويد موجود باشد بلافاصله موجود خواهد شد.
و حكمة؛ و (امر او) از روى حكمت است. اگر چه فهم و ادراك كسى به آن دست نيابد هم چنان كه فرشتگان درباره خلقت آدم گفتند: أتجعل فيها من يفسد فيها و يفسك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى أعلم ما لا تعلمون (١١١٧) ؛ ملائكه گفتند: پروردگارا مى خواهى كسانى را بگمار يكه فساد كنند در زمين و خون ها بريزند و حال آن كه ما خود تو را تسبيح و تقديس مى كنيم، خداوند فرمود: من مى دانم چيزى (از اسرار خلقت بشر) كه شما نمى دانيد.
چه بسيار امورى كه در آغاز حكت و راز آن ها پوشيده بود و سپس آشكار شده است. فلما أنبأهم بأسمائهم قال ألم أقل لكم انى أعلم غيب السموات و الأرض و أعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون (١١١٨) ؛ پس چون آدم ملائكه را بدان آگاه ساخت خدا به ملائكه فرمود: نگفتم به شما من مى دانم غيب آسمان ها و زمين را، و مى دانم هر آن چه را كه آشكار و پنهان داريد.
و رضاه أمان و رحمة؛ و خشنودى او امان از عذاب و رحمت است. يعنى رضايت خدا از بنده اش موجب امان از عذاب او، و رحمتى است كه شامل حال بنده اش شده است.
يقضى بعلم؛ از روى علم ميان بندگان حكمت مى كند. يعنى ميان بندگان قضاوت به حق مى كند.
و يعفو بحلم؛ و از روى حلم مى بخشد. يعنى از كسى كه مستحق به عقوبت و كيفر است در مى گذرد. و لو يؤاخذ الله الناس بظلمهم ما ترك عليها من دابة... (١١١٩) ؛ و اگر خدا از ظلم ها و ستم كارى هاى خلق انتقام كشد جنبنده اى در زمين نخواهد گذاشت.

ستايش پروردگار
اللهم لك الحمد على ما تأخذ و تعطى؛ خدايا حمد تو راست بر آن چه كه مى گيرى و بر آن چه كه عطا مى كنى، زيرا هر كدام از آن ها روى مصلحت است. در خبر است حضرت موسى (عليه السلام) به درگاه خدا عرضه داشت خدايا بر هر چه كنى راضى امير المؤمنين، بزرگ را مى ميرانى و كوچك را زنده نگه مى دارى، خداى تعالى فرمود: آيا خرسند نيستى كه من رازق و كفيل آنان باشم؟ موسى گفت: بلى، اى پروردگار من، تو نيكو وكيل و كفيلى هستى. (١١٢٠)
و على ما تعافى و تبتلى؛ و بر خوشى و ابتلايى كه پيش مى آورى. زيرا ابتلاى خدا از روى حكمت است.

افعال خدا بر طبق مصالح
در خبر آمده: خدا به موسى وحى نمود هيچ بنده اى را نيافريدم كه به قدر بنده مؤمنم نزد من محبوب تر باشد، او را مبتلا مى سازم به آن چه كه خير او در آن است، و من به صلاح كار بنده ام آگاه ترم، پس بايد بر بلايم صبر كند، و نعمتم را سپاس گويد، و به قضائم راضى باشد، كه او را در زمره بندگان صالح و خالصم بنويسم. (١١٢١)
و هر گاه فرمان خداى تعالى از روى حكمت، و حكم او از روى علم، و عفوش از روى حلم باشد واجب است او را در برابر هر آن چه كه انجام دهد حمد و ستايش نمود آن گونه امام (عليه السلام) فرموده است.
ولى بسيارى از عامه گفته اند كه خدا هر چه بخواهد انجام دهد مى تواند و حق دارد هر چند مبتنى بر حكمت نباشد، بلكه به جهت قدرتى كه دارد، مانند حيوان درنده نيرومندى كه هر چه از او بر آيد انجام مى دهد.
غزالى گفته: از حيوان درنده بايد ترسيد، نه به علت جنايتى كه از او سر زده است، بلكه به جهت خوى درندگى و خون خوارى و مهابتى كه دارد و بدان جهت كه هر چه كه بخواهد انجام دهد مى دهد و هيچ ملاحضه و حسابى در كار او نيست، پس اگر تو را بكشد دلش نمى سوزد و اگر تو را رها كند به خاطر شفقت بر تو و حفظ جانت نيست، بلكه تو در نظر آن كوچك تر از آنى كه به تو توجهى داشته باشد، و بلكه كشتن هزار كش مانند تو او با كشتن مورچه اى برابر است و البته اين حالتى كه گفته شد با توجه به خوى درندگى او قدرت و سطوتى كه دارد بعيد و دور از انتظار نمى باشد، و لله المثل الأعلى (١١٢٢) ؛ و البته براى خدا مثالى عالى ترست، و لكن كسى كه خدا را شناخته، او را با چشم و دل شناخته است كه به مراتب از مشاهده ظاهرى قوى تر و استوارتر مى باشد. به راستى خداوند در اين گفتار: اين گروه را به سوى بهشت بريد و براى من مهم نيست، و اين گروه را به سوى دوزخ بريد و مرا باك نيست) صادق است... (١١٢٣).
به راستى چقدر نادان اند آنان كه خدايشان را اين گونه توصيف مى نمايند. تعالى عما يقولون علوا كبيرا.
حمدا يكون أرضى الحمد لك... حمدا لا ينقطع عدده و لا يفنى مدده؛ حمدى كه پسنديده ترين و محبوب ترين و برترين حمد در نظر تو باشد - تا اين كه مى فرمايد: حمدى كه عددش بى پايان و مددش جاودان باشد.

دعاى (تحميد) صحيفه سجاديه
در دعاى تحميد صحيفه سجاديه آمده:
حمدا نعمر به فى من حمده من خلقه، و نسبق به من سبق الى رضاه و عفوه، حمدا يضى ء لنا به ظلمات البرزخ، و يسهل علينا به سبيل المبعث...؛
حمدى كه با آن زندگى كنيم در ميان آنان كه از خلقش او را ستوده اند، و با آن پيشى گيريم بر هر كه به سوى خشنودى و گذشت او سبقت جسته است، حمدى كه با آن تاريكى هاى برزخ بر ما نور ببارد، و راه رستاخيز بر ما آسان گردد، و منازل مار را در جايگاه گواهان (فرشتگان و پيامبران و امامان معصوم (عليه السلام)) مشرف گرداند در روزى كه هر كسى به سزاى آن چه انجام داده مى رسد و به ايشان ظلم نمى شود، روزى كه دوستى از دوستى چيزى (عذابى) را دفع نمى كند و به ايشان كمك نمى شود، حمدى كه از ما به علا عليين بالا رود در نامه اى نوشته شده اى كه مقربان آن را مشاهده نمايند، حمدى كه مايه چشم روشنى ما باشد، زمانى كه ديده هاى مردم خيره شود و صورت هاى ما با آن سفيد گردد آن هنگام كه چهره ها سياه شود، حمدى كه با آن از عذاب دردناك خدا رسته به جوار رحمتش رهسپار شويم، حمدى كه با آن در ميان فرشتگان مقرب رفته جا را بر آن ها تنگ سازيم و در آن در سراى بهشت جاودان و محل كرامت هميشگى و با پيامبران مرسل گرد آييم. (١١٢٤)
و در ادامه آن آمده:
حمد خدا را بر هر چه كه او را نزديك ترين فرشتگانش و گرامى ترين آفريدگانش و پسنديده ترين ستايش كرانش ستوده اند، حمدى كه بر حمدهاى ديگر برترى جويد، همانند برترى پروردگار ما بر همه مخلوقاتش، پس براى اوست سپاس به جاى هر نعمتى كه به ما و همه بندگان گذشته و موجودش ارزانى داشته است. (١١٢٥)
فلسنا نعلم كنه عظمتك؛ خدايا ما حقيقت بزرگى تو را نمى دانيم. امام سجاد (عليه السلام) مى فرمايد: اگر اهل آسمان و زمين مجتمع شوند تا عظمت خدا را توصيف نمايند نخواهند توانست. (١١٢٦)

خداى زنده و پاينده
الا أنا نعلم أنك حى قيوم لا تأخذ سنة و لا نوم؛ تنها مى دانيم كه تو زنده و پاينده اى، هرگز تو را خواب آلودگى و خواب فرا نگيرد. چنان چه خداى متعال در وصف خود فرموده: الله لا اله الا هو الحى القيوم لا تأخذه سنة و لا نوم... (١١٢٧)؛ خداى يكتاست كه جز او خدايى نيست، زنده و پاينده است، هرگز او را كسالت خواب و خواب فرا نگيرد.
از امام رضا (عليه السلام) از پايين ترين درجه معرفت سؤال گرديد. فرمود: اقرار به اين كه جز او خدايى نيست، شبيه و نظير ندارد، و اين كه قديم، پا بر جا، موجود و فناپذير است، و چيزى مانند او نمى باشد. (١١٢٨)
لم ينته اليك نظر؛ هيچ انديشه اى به (كنه ذات) تو نرسد. از پيامبرى يا فرشته اى.
و لم يدركك بصر؛ و هيچ ديده اى تو را درك ننمايد. از جن يا انس، و كلمه نظر كه در جمله قبل آمده اعم از بصر است.

خدا بيننده و حساب رس
أدركت الأبصار؛ تو بينندگان را مشاهده مى كنى. لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار و هو اللطيف الخبير (١١٢٩) ؛ خدا را هيچ چشمى درك نماييد و حال آن بينندگان را مشاهده مى كند، و او لطيف و نامرئى و به همه چيز خلق آگاه است.
و أحصيت الأعمار؛ و اعمال را احصا مى نمايى. در نسخه مصرى الأعمار (عمرها) آمده ولى صحيح الأعمال است چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم (١١٣٠) آمده است.
خداى تعالى از زبان بندگان نقل مى كند كه در روز قيامت گويند: يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا أحصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا (١١٣١) ؛ (گناه كاران) با خود گويند، اى واى بر ما اين چگونه كتابى است كه اعمال كوچك و بزرگ ما را سرمويى فرو نگذاشته جز آن همه را احصاء كرده است و در آن كتاب همه اعمال خود را حاضر بينند.
و أخذت بالنواصى و الأقدام؛ و (مجرمان را) به موى پيشانى و پاهايشان مى گيرى. خداى تعالى فرموده: ... ما من دابة الا هو آخذ بنا صيتها ان ربى على صراط مستقيم (١١٣٢) ؛ ... زمام اختيار هر جنبنده اى به دست مشيت اوست، و البته (هدايت) پروردگار من به راه راست خواهد بود.
خوئى (١١٣٣) احتمال داده كه اين فرمايش امام (عليه السلام) اشاره باشد به آيه شريفه يعرف المجرمون بسيما هم فيؤخذ بالنواصى و الأقدام (١١٣٤) ؛ بدكاران به سيماشان شناخته شود، پس موى پيشانى آن ها با پاهايشان بگيرند. (و در آتش دوزخ افكنند).
ولى آن بعيد به نظر مى رسد.

ناديده ها عظيم تر از ديده ها
و ما الذى نرى من خلقك و نعجب له من قدرتك و نصفه عظيم سلطانك و ما نغيب عنا منه و قصرت أبصارنا عنه و انتهت عقولنا دونه و حالت ستور الغيوب بيننا و بينه أعظم؛ و چه چيز است آن چه ما از مخلوقات تو مى بينيم و از مشاهده آثار قدرتى كه در آن ها به كار برده اى تعجب نموده سلطنت و اقتدار عظيم تو را مى ستاييم و حال آن كه آن چه كه از ما پنهان است و ديده هاى ما از مشاهده آن ها قاصر و انديشه هاى ما از درك آن ها بازمانده و پرده هاى غيب ميان ما و آن ها حائل گشته بسى بزرگ تر است. در نسخه مصرى ستور آمده، و لكن صواب سواتر است، چنان كه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده است، در خبر آمده: همانا در آسمان هاى هفت گانه درياهايى است كه عمق هر كدام آن ها مسير پانصد سال راه است و در ميان آن ها فرشتگانى هست كه از روزى خداى تعالى ايشان را آفريده ايستاده اند و آب تا زانوى آن هاست... . (١١٣٥)

٣٣. از نامه ٣١
و اعلم يا بنى أنه لوكان لربم شريك لأتتك رسله، و لرأيت آثار ملكه و سلطانه، و لعرفت أفعاله و صفاته، و لكنه اله واحد كما وصف نفسه، لا يضاده فى ملكه أحد، و لا يزول أبدا و لم يزل، أول قبل الأشياء بلا أولية، و آخر بعد الأشياء بلا نهاية.
عظم عن أن تثبت ربوبيته باحاطة قلب أو بصر، فاذا عرفت ذلك فافعل كما ينبغى لمثلك أن يفعله فى صغر خطره، و قلة مقدرته، و كثره عجزه، و عظيم حاجته الى ربه فى طلب طاعته، و الرهبة من عقوبته، و الشفقة من سخطه، فانه لم يأمرك الا بحسن، و لم ينهك الا عن قبيح.
امام (عليه السلام) در نامه ٣١ (كه وصيت نامه آن حضرت به فرزندش امام حسن (عليه السلام) است) مى فرمايد:
بدان اى پسرم! اگر پروردگارت شريك داشت پيامبرانش به سوى تو مى آمدند، و آثار ملك و قدرتش را مى ديدى، و افعال و صفاتش را مى شناختى، اما خدائى است يكتا، آن گونه كه خود را وصف كرده، هيچ كس نمى تواند با قدرتش مخالفت كند، وجودش ابدى و ازلى است سر آغاز هستى است كه پيش از همه موجودات وجود داشته، بدون اينكه خود آغازى داشته باشد و آخر هستى است كه پس از تمام موجودات وجود خواهد داشت بدون اين كه اين نهايت داشته باشد.
خدا عظيم تر از آن است كه ربوبيتش با قلب و چشم درك گردد، اكنون كه اين واقعيت را دانستى آن گونه عمل كن كه براى مثل تويى شايسته است، انسانى كه منزلتش كوچك، توانايى اش ضعيف، عجزش فراوان است، انسانى كه نيازش به پروردگارش در طلب طاعت او، و ترس از كيفرش، و بيم از غضب وى بسيار شديد است، زيرا خدا تو را جز به نيكى فرمان نداده، و جز از زشتى نهى نكرده است.

استدلال بر يگانگى خداوند
گفتار امام (عليه السلام): و اعلم يا بنى أنه لو كان لربك شريك لأتتك رسله و لرأيت آثار ملكه و سلطانه و لعرفت أفعاله و صفاته؛ بدان اى پسرم! اگر پروردگارت شريك داشت پيامبرانش به سوى تو مى آمدند، و آثار ملك و قدرتش را مى ديدى، و افعال و صفاتش را مى شناختى.
دليل و برهان عقلى است بر يگانگى صانع، زيرا هر پيامبرى كه آمده از سوى پروردگار واحدى آمده. بنابراين اگر پروردگار ديگرى وجود داشت او نيز پيامبرانى مى فرستاد، و هم چنين هر چه از آثار ملك و قدرت مشاهده مى كنيم جز از خدا يكتا نيم بينيم، پس اگر خداى ديگر وجود داشت او هم آسمان ها و زمين ديگرى مى آفريد، همان گونه كه براى كشورهاى ديگرى غير از كشور خودمان فرمان روايان ديگرى مى بينيم.
هر چه از افعال و صفات خدا مى شناسيم جز از خالق يكتا نيست، پس اگر خالق ديگرى وجود داشت صفاتش را به ما مى شناساند و اظهار مى داشت كه صفات من چنين است و با صفات خالق ديگر مغاير دارد؛ مثلا عبد الملك مروان اخلاق و خصوصيات خود را چنين ستود كه نه مانند عثمان است و نه معاويه و نه يزيد سه حاكمى كه پيش از او و از خاندانش بودند.
استدلال بر يگانگى خداى تعالى به وسيله برهان عقلى در قرآن نيز بسيار است مانند گفتار خداى تعالى: قل لو كان معه الهة كما يقولون اذا لا بتغوا الى ذى العرش سبيلا * سبحانه و تعالى عما يقولون علوا كبيرا (١١٣٦) ؛ اى رسول ما مشركان را بگو با خداى يكتا چنان كه شما مى گوييد خدايان ديگر بود در اين صورت آن خدايان بر خداى عرش راه مى گرفتند، خدا از آن چه مى گويند برتر و منزه است.
و مانند قول خداى تعالى: أم اتخذوا الهة من الأرض هم ينشرون * لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا فسبحان الله رب العرش عما يصفون (١١٣٧) ؛ بلكه اين مرد مشرك نادان خدايانى از همين زمين برگرفته و آن ها را جان آفرين پندارند. اگر در آسمان و زمين به جز خداى يكتا خدايانى وجود داشت همانا خلل و فساد در آسمان و زمين راه مى يافت، پس بدانيد پادشاه ملك وجود خداى يكتاست، و از اوصاف و اوهام مشركان جاهل پاك و منزه است.
و مانند آيه شريفه: ما اتخذ الله من ولد و ما كان معه من اله اذا لذهب كل اله بما خلق و لعلابعضهم على بعض سبحان الله عما يصفون (١١٣٨) ؛ خدا هرگز فرزندى اتخاذ نكرده و هرگز خدايى با او شريك نبوده كه اگر شريكى بود در اين صورت هر خدايى به سوى مخلوق خود روى كرده و بعضى از خدايان بر بعضى ديگر علو و برترى مى جست، خدا از آن چه مشركان مى گويند پاك و منزه است.
و مانند اين آيه: قل أرأيتم شركاء كم الذين تدعون من دون الله أرونى ماذا خلقوا من الأرض أم لهم شرك فى السموات أم آتيناهم كتابا فهم على بينة منه بل ان يعد الظالمون بعضهم بعضا الا غرورا (١١٣٩) ؛ (اى رسول ما مشركان را) بگو كه شما خداى يگانه را رها كرده و بتان را شريك خدا خوانديد با من بگوييد و نشانم دهيد كه اين بتان آيا چيزى در زمين آفريده اند يا شركتى در خلقت آسمان ها با خدا داشته اند، يا حجت يا كتابى بر آن ها آمده كه بر عقيده شرك خود برهانى آرند، بلكه ستم كاران (مشرك) را حجتى جز وعده دروغى كه به آن يكديگر زا مى فريبند چيزى در دست نيست.
و مانند قول خداى تعالى: أمن خلق السموات و الأرض و أنزل لكم من السماء ماء فأنبتنا به حدائق ذات بهجة ما كان لكم أن تنبتوا شجرها أله مع الله بل هم قوم يعدلون * أمن جعل الأرض قرارا و جعل خلالها أنهارا و جعل لها رواسى و جعل بين البحرين حاجزا أله مع الله بل أكثرهم لا يعلمون * أمن يجيب المضطر اذا دعاء و يكشف السوء و يجعلكم خلفاء الأرض أله مع الله قليلا ما تذكرون * أمن يهديكم فى الظلمات البر و البحر و من يرسل الرياح بشرا بين يدى رحمته أاله مع الله تعالى الله عما يشركون * أمن يبدؤا الخلق ثم يعيده و من يرزقكم من السماء و الأرض اله مع الله قل ها توا برهانكم ان كنتم صادقين (١١٤٠) ؛ آيا آن كيست (جز خداى يكتا) كه آسمان ها و زمين را خلق كرده و از آسمان براى شما باران مى فرستد تا به آن درختان باغ و بستان هاى شما را در كمال سبزى و خرمى مى رويانيم، هرگز شما از پيش خود قادر بر رويانيدن آن درختان نيستيد آيا با وجود خداى يكتا خدايى هست (هرگز خدايى نيست) لكن اين مشركان روى از خدا مى گردانند، آيا آن كيست (جز خداى يكتا) كه زمين را آرامگاه شما قرار داد و در آن نهرهاى آب جارى كرد و كوه ها برافراشت و ميان دو دريا حائل گردانيد، آيا با وجود خداى قادر يكتا خدايى هست (هرگز نيست) لكن اكثر مردم بر اين حقيقت آگاه نيستند، آيا آن كيست كه دعاى بيچارگان مضطر را به اجابت مى رساند و رنج و غم آنان را برطرف مى سازد و شما مسلمين را جانشين اهل زمين قرار مى دهد، آيا با وجود خداى يكتا خدايى هست (هرگز نيست) لكن اندكى مردم متذكر اين حقيقت اند. آيا آن كيست كه در تاريكى هاى بر و بحر عالم (شما را هدايت مى كند) و كيست كه به بادهاى مژده باران رحمت مى فرستد، آيا با وجود خداى يكتا خدايى هست (هرگز نيست) او بسى يرترين و بالاتر است از آن چه (مشركان جاهل) شريك وى مى شمرند، آيا آن كيست كه نخست آفرينش را آغاز مى كند، آن گاه همه را به سوى خود باز مى گرداند، آيا آن كيست كه از آسمان و زمين به شما روزى مى دهد آيا با وجود خداى يكتا خدائى هست (هرگز نيست) مشركان را بگو اگر راست مى گوييد كه غير خدا هم كسى در آفرينش مؤثر است بر دعوى خود برهانى بياوريد.
و لكنه اله واحد؛ اما خدا، خدايى است يكتا. بعد از آن كه ثابت شد كه او را شريك نيست.
كما وصف نفسه؛ آن گونه كه خدا خود را وصف كرده است. آن جا كه فرموده: قل هو الله أحد... (١١٤١) و پيش از اين كه از براهين عقلى بر عدم امكان تعدد خدا آگاه شدى.
هنگامى كه حباب بن منذر در روز سقفيه به قريش گفت: اگر نمى پذيريد، پس از ما اميرى باشد و از شما اميرى. عمر گفت: افسوس كه دو شمشير در يك غلاف جمع نمى شود. (١١٤٢)
و نيز ابن عباس در جنگ حره در طائف به سر مى برد، پرسيد حاكم اهل مدينه كيست، گفتند: عبد الله بن مطيع بر قريش و عبد الله بن حنظله بر انصار، پس با تعجب گفت: دو فرمان روا! قوم به هلاكت رسيدند. (١١٤٣)
و هنگامى كه عبدالمك به جنگ مصعب رفت. عمرو بن سعيد اشدق درب دروازه دمشق را به روى او بست. پس عبدالملك بازگشت و با عمرو پيمان صلح بست كه او جانشين وى باشد و با هر كدام از كار گزارانش كارگزارى از جانب او، و بيت المال هم در اختيار او باشد. سپس يك روز عبدالملك پيكى به نزد عمرو فرستاد و به وى پيغام داد كه دوست دارم با تو خصوصى ديدار كنم و راجع به مسائلى با تو مشورت نمايم، و چون عمرو آمد عبدالملك دستور داد او را دست گير كنند و به برادرش فرمان داد او را بكشد، و خود براى نماز به مسجد رفت، ولى وقتى بازگشت او را زنده ديد، پس به برادر خود ناسزا گفت و خود شمشير به دست گرفت و به عمرو گفت: اگر مى دانستم تو زنده مى مانى و حكومت من هم چنان پا برجاست خون چشمم را فداى تو مى نمودم و لكن كم اتفاق مى افتد كه دو قدرتمند در محلى اجتماع كنند مگر اين كه يكى بر ديگرى ستم روا مى دارد و در همين موقع حربه را برداشت و او را به قتل رسانيد. (١١٤٤)
و منصور به قتيبة بن مسلم گفت: راجع به قتل ابو مسلم چه مى گويى؟ گفت: لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا (١١٤٥) ؛ اگر در آسمان ها و زمين خدايانى غير خدا باشد تباه مى گردند. منصور گفت: بس است اى ابأميه! (١١٤٦)

قدرت خدا بى رقيب و جاودان
لا يضاده فى ملكه أحد؛ هيچ كس نمى تواند با قدرتش مخالفت كند. هم چنان كه بسيارى از پادشاهان دنيا با هم تضاد و دشمنى دارند.
و لا يزول أبدا و لم يزل؛ وجودش ابدى و ازلى است. يعنى خدا ابدى و سرمدى است.
أول قبل الأشياء بلا أوليه و آخر بعد الأشياء بلا نهاية؛ سر آغاز هستى است كه پيش از همه موجودات وجود داشته، بدون اين كه خود آغازى داشته باشد، و آخر هستى است كه پس از تمام موجودات وجود خواهد داشت. هو الأول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى ء عليم (١١٤٧) ؛ اول و آخر هستى و پيدا و پنهان وجود همه خداست، و او به همه امور عالم و داناست.

عظمت ربوبيت خدا فراتر از چشم و دل
عظم عن أن تثبت ربوبيته باحاطه قلب أو بصر؛ خدا عظيم تر از آن است كه ربوبيتش با قلب و چشم درك گردد. امام جواد (عليه السلام) مى فرمايد: خاطره دل ها دقيق تر از ديدن به چشم هاست، زيرا تو گاهى با خاطره دل سند و هند و شهرهايى كه به آن نرفته اى تصور مى كنى ولى با چشمت درك نمى كنى، خاطره دل ها خدا را درك نمى كند چه رسد به بينايى چشم ها. (١١٤٨)
فاذا عرفت ذلك؛ اكنون كه اين واقعيت را دانستى. از اين كه خدا يكتاست و هيچ كس نمى تواند در حكومتش با او برابرى كند، و اين كه ازلى و ابدى است، و اين كه سر آغاز هستى است بدون اين كه خود سر آغازى داشته باشد و آخر است بدون اين كه پايان داشته باشد، و ربوبيتش عظيم تر از آن است كه چشم يا قلبى بر او احاطه داشته يابد.

انسان ناتوان در برابر تواناى مطلق
فافعل كما ينبغى لمثلك؛ به گونه اى عمل كن كه براى مثل تويى شايسته است، انسانى بيچاره كه گلو گرفتن او را مى كشد، و پشه او را مى آزرد، و عرق بدبويش مى گرداند.
اجلش پوشيده، بيمارى هايش پنهان و عملش ثبت شده است.
أن يفعله فى صغر خطره؛ انسانى كه منزلتش كوچك است.
صغره خطره: ناچيز بودن ارزش او.
و قله مقدرته؛ توانايى او ضعيف. كه اگر تقدير و اراده خدا همراه نباشد توان انجام هيچ كارى را ندارد.
و كثره عجزه؛ عجزش بسيار، در كارها و كردارش، اگر چه پادشاه باشد.
ما كل يتمنى المرء iiيدركه تجرى الرياح بمال لا تشتهى السفن
(١١٤٩)

چنين نيست كه هر چه انسان آرزو كند به آن برسد كه گاهى وزش باد به خلاف ميل كشتى است.
و عظيم حاجته الى ربه؛ و عظيم بودن نياز او به پروردگارش، در هر آن و لحظه اى و در دعاى ابو حمزه ثمالى آمده: لا الذى أحسن استغنى عن عونك و رحمتك، و لا الذى أساء و اجترء غليك و لم يرضك خرج عن قدرتك (١١٥٠) ؛ نه آن كسى كه نيكى كند از يارى تو و لطف و رحمتت بى نياز است، و نه آن كه بدى كند و بر حكم تو بى باكى نمايد، و به راه رضا و خشنوديت نرفته از قدرتت بيرون است.
فى طلب طاعته؛ در طلب طاعت او (خدا). با توفيق الهى.
و الخشية من عقوبته؛ و ترس از كيفرش. در نسخه مصرى اين گونه آمده، ولى صواب و الرهبة است، چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد (١١٥١) و ابن ميثم و خطى آمده است كه معناى آن ترس است.
و الشفقة من سخطه؛ و بيم از غضب او (خدا). شفقه: خوف. سخط: غضب، همانا غضب خدا نابود ساختن و به هلاكت رساندن كسى است كه مورد غضب او قرار گرفته است.
فانه لم يأمرك الا بحسن و لم ينهك الا عن قبيح؛ زيرا خدا تو را جز به نيكى فرمان نداده و جز از زشتى نهى نكرده است، بنابراين اطاعت او عقلا بر ما واجب است، چه نسبت به او امر او، زيرا به صلاح ماست. و چه نواهى او، زيرا ارتكاب آن ها مفسده انگيز و به زيان ما مى باشد.

٣٤. حكمت ٢٥٠
عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود؛
خداى سبحان را با به هم خوردن تصميم ها و شكسته شدن اراده ها، و باز شدن گروه ها شناختم.

پيدايش خواطر دليل بر صانع
ابن ابى الحديد آورده: اين گفتار امام (عليه السلام) متضمن مطلب دقيقى است كه متكلمين در باب خواطرى كه بدون موجب به ذهن خطور مى كنند گفته اند، زيرا ممكن نيست كه خودش شخص آن ها را پديد آورده باشد وگرنه لازم مى آيد ترجيح جانب وجود بر عدم بدون مرجع - زيرا فرض اين است كه وجبى براى وجود آن ها نبوده - پس ناچار بايد بگوييم عاملى براى بيرون از ذات انسان ها پديد آورده و آن همان چيزى است كه به نام صانع عالم ناميده مى شود.

تصميم هاى مختلف عضد الدوله
گويند عضد الدوله پرونده اى به دستش رسيد و دستور داد متهم را دار زنند، و سپس خادم ديگرى را به نزد مطهر - كه وزير او بود - فرستاد و به او پيغام داد كه او را دار نزن، بلكه از زندان بيرون بياور و دست راستش را قطع كن، و پس از آن خادم سومى را فرستاد و به او گفت: به او بگو تنها عصب هاى دو پايش را قطع كند و پس از اندك زمان ديگرى را فرستاد و به او گفت: به او بگو وى را با غل و زنجير به قلعه سيراف منتقل نموده در آن جا نگه دارد. و بدين ترتيب در يك ساعت چند تصميم مختلف گرفت. (١١٥٢)

بيان مؤلف پيرامون گفتار امام (عليه السلام)
مؤلف: ظاهرا روايتى كه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده: ما من آدمى الا و قلبه بين اصبعين من أصابع الله (١١٥٣) ؛ هيچ انسانى نيست مگر اين كه قلب او ميان دو انگشت از انگشتان خدا قرار دارد. در معناى اين فرمايش امام (عليه السلام) است: عرفت الله بفسخ العزائم و حل العقود به اين كه معناى حديث رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اين باشد كه خداى تعالى در قلوب بندگانش هر طور بخواهد تصرف مى كند، از جمله اين كه بنده بر انجام كارى تصميم مى گيرد و خدا آن را بر هم مى زند و عزمش را سست مى نمايد، و بر عكس گاهى تصميم ندارد و سپس اراده مى كند به مانند كسى كه انگشترى را در ميان دو انگشتش گرفته هر طور بخواهد آن را مى گرداند، و شاهد بر اين معنا گفتار خداى تعالى است: و اعلموا أن الله يحول بين المرء و قلبه و أنه اليه تحشرون (١١٥٤) ؛ و بدانيد كه خدا در ميان شخص و قلب او حايل است و همه به سوى او محشور خواهيد شد.
و نيز حديث قدسى: لا تفضوا أوقاتكم بسب الملوك فان قلوبها بيدى أجعلها رحيما عليكم؛ اوقات خود را به بدگويى از پادشاهان نگذرانيد، زيرا دل هاى آنان در اختيار من است، آن ها را نسبت به شما مهربان مى سازم (١١٥٥).

نقل و نقد گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) راجع به حديث رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
و اما گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در مجازات النبويه كه گفته: معناى اين قلب مؤمن در ميان دو اصبع (انگشت) از انگشتان خداست اين است كه اصبع به معناى نعمت و اثر نيك است، مانند قول (راعى):
ضعيف العصا بادى العروق ترى له عليها اذا ما أجدب الناس iiاصبعا
شتر چران ورزيده و ماهرى است كه شتران را آزار نمى دهد، و آثار نيك چرانيدن او را به هنگام خشك سالى بر شترانش مى بينى.
يعنى هيچ انسانى نيست مگر اين كه قلب او از جانب خداى سبحان ميان دو نعمت نيكو قرار دارد: يكى يمنت و لطف الهى درباره او به شناخت خالق و رازق خويش، و ديگرى تفضل و امتنان الهى درباره او با نيكو گردانيدن خلق و خوى او، و وسعت بخشيدن به روزى او. (١١٥٦)
مورد اشكال است، زيرا موضوع اين دو نعمت كه گفته نفس انسان است نه قلب او و اگر در اول (معرفت خالق) با تكلف بپذيريم كه راجع به قلب انسان است ولى در دوم به هيچ وجه صحيح نمى باشد. به علاوه اين كه مطلب او راجع به نعمت اول اساسا مطلب درستى نمى باشد، زيرا بسيارند افرادى كه كه از نعمت معرفت خالق و رازقشان بى بهره اند، بلكه شماره اين قبيل افراد از كسانى كه داراى معرفت اند بيشتر است، با اين كه مضمون خبر اين است كه تمام افراد بشر برخوردار از چنين نعمتى هستند، مضافا به اين كه ميان اين دو تعبير لفلان على اصبع و أمرى بين اصبعيه فرق است، زيرا معناى اول اين است كه فلان بر من نعمتى دارد و اما دوم معنايش اين است كه اختيار كار من با اوست، و روايت ياد شده از قبيل دوم است.

نامه طنزآميز مردى به حجاج
به هر حال، در عيون ابن قتيبه آمده: مريد به يزيد بن ابو مسلم نامه اى داد تا آن را به حجاج تسليم كند، يزيد در نامه نگريست، پس به آورنده نامه گفت: مطالبى كه در نامه ات نوشته اى حوايجى نيست كه بر امير عرضه شود، مرد اصرار كرد كه آن را بر حجاج عرضه كند، شايد تقدير الهى يار شود امير در عين ناخرسندى حاجتش را بر آورده سازد. يزيد نامه را پيش حجاج برد و سخن آن مرد را نيز به او ابلاغ كرد، حجاج نامه را خواند و به يزيد گفت: به مرد بگو حاجت تو با تقدير همراه شد، و قد قضيناها و نحن له كارهون؛ و ما آن را روا ساختيم در حالى كه از آن ناخرسند بوديم (١١٥٧).

بازگشت (بشار) شاعر از عقايد كفر آميزش
در اغانى ابو الفرج آمده: احمد بن ابو خالد گويد: پدرم برايم نقل كرد كه با بشار شاعر گفت و گو مى كردم، و آيين زشت او را از تمايل به كفر و الحاد بر او انكار مى نمودم، و او مى گفت: من به هيچ چيز جز آن چه كه خود و يا مانندش را مشاهده كرده ام اعتقاد ندارم، و در اين باره زياد با خود مجادله و بحث مى كرديم، تا اين كه يك روز به من گفت: اى ابا خالد من هم جز به آن چه كه تو اعتقاد دارى اعتقاد ندارم، و به راستى كه افكار و عقايد ما خارى و بيچارگى است و در اين باره مى گويم:
طبعت على ما فى غير iiمخير هو اى و لو خيرت كنت iiالمهذبا
أريد فلا أعطى و أعطى فلم iiأرد و قصر علمى أن أنال iiالمغيبا
فأصرف عن قصدى و علمى مقصر و أمسى و ما أعقبت الا التعجبا
هواى نفس من افكار باطلى را ناخواسته بر من تحميل مى نمايد و اگر اختيار داشته باشم راه راست و آراستگى بر مى گزينم، تصميم مى گيرم ولى نمى بخشم، و گاه بدون اراده مى بخشم، آگاهى من از درك حقايق پنهان كوتاه است، از قصد خويش باز گردانده مى شوم و علم من بسى اندك است، و شبانگاه از اين قضيه جز تعجب چيزى ندارم. (١١٥٨)

٣٥. حكمت ٣٥١
عند تناهى الشدة تكون الفرجة، و عند تضايق حلق بلاء يكون الرخاء؛
هنگامى كه سختى ها به نهايت رسد گشايش پديد آيد، و هنگامى كه حلقه هاى بلاء تنگ شود آسايش و راحتى فرا مى رسد.
اين مطالب نيز يكى از شواهد و ادله وجود بار تعالى است، زيرا گشايش و آسايش براى انسان تا از نابودى رها يابد، بمانند دفع آفات و بلاها از جهان تا اين كه از بين نرود و دليل بر وجود صانع حكيم رئوف و رحيم است، آرى، خداوند از روى حكمت براى انسان شدت و سختى پيش مى آورد آنگونه كه براى عالم آفت و بلا و پس از مدت زمانى با رأفت و رحمت خويش آن ها را بر طرف مى سازد. و در اين باره كتاب ها تأليف شده است، از جمله كتاب ابو الحسن مدائنى و كتاب حسين بن سعد دهستانى و كتاب ابن ابى الدنيا بغدادى و كتاب محسن بن على تنوخى.

آزادى پس از پانزده سال زندانى
در شرح بغداد در شرح حال يعقوب بن داود سلمى كه (مهدى) - خليفه عباسى - او را وزير خود گردانده و سپس به علت اين كه او مرد علوى را كه مهدى دستور قتلش را به وى داده و او علوى را آزاد كرده و در سردابى زندانى كرده بود آورده: يعقوب گويد: مهدى مرا در چاهى زندانى نموده و بالاى آن سقفى زد و من مدت پانزده سال در آن ماندم تا اين كه مدتى از خلافت هارون الرشيد سپرى شد، و هر روز يك قرص نان و يك كوزه آب در ميان چاه برايم سرازير مى كردند، و اوقات نماز را به من خبر مى دادند، تا اين كه در رأس سال سيزدهم كسى به خوابم آمد و گفت:
حنا على يوسف رب iiفأخرجه من قعر جب و بيت حوله غمم
يوسف را پروردگارى مهربان از ته چاه و اتاقى كه گرداگردش را غم فرا گرفته بيرون آورد.
پس حمد الهى به جا آوردم و گفتم: هنگام گشايش فرا رسيد، و يك سال گذشت و خبر نشد و سپس بعد از يك سال همان كس به خوابم آمد و گفت:
عسى الكرب الذى أمسيت فيه يكون وراءه فرج قريب
فيأ من خائف و يفك iiعان و يأتى أهله النائى iiالغريب
اميد است اندوهى كه در آن مدتى سپرى كرده اى به زودى گشايش قريبى در پى آن باشد پس بيمناك ايمن گردد و گرفتار آزاد شود و غريب دور از وطن به آغوش خانواده اش باز گردد.
پس صبح گاهان مرا صدا زدند كه پنداشتم وقت نماز است، و ديدم ريسمان سياهى در ميان چاه انداختند و به من گفتند: كمرت را با آن ببند، و من چنين كردم و مرا بيرون آوردند و وقتى در برابر نور قرار گرفتم چشمانم تار شد، پس مرا پيش رشيد بردند - تا اين كه گويد - رشيد به من گفت: به خدا سوگند هيچ كس براى تو شفاعت نكرده فقط من ديشب دختر بچه ام را سوار بر گردنم نموم در اين موقع يادم آمد كه تو مرا در كودكى بر گردن خود سوار مى نمودى، پس دلم به حال تو سوخت. (١١٥٩)

پاسخ مناسب (ابراهيم صولى)
و در معجم الادباء آمده: اين شعر را براى ابراهيم صولى خواندند.
ربما تجزع النفوس من الأمر له فرجة كحل العقال
بسا افراد كه از نوعى گرفتارى بى تابى مى كند در حالى كه براى آن گشايش (سريعى) است بمانند گشودن عقال.
پس او گفت:
و لرب نازلة يضيق بها الفتى ذرعا و عندالله منها iiالمخرج
كملت فلما استحكمت iiحلقاتها فرجت و كنت أظنها لا iiتفرج
بسا بلا و مصيبت كه جوان را دل تنگ ساخته حال آن كه راه نجات از آن نزد خداست، گرفتارى ها به نهايت رسد و چون حلقه هاى بلا محكم گشت گشايش شود، كه من پنداشتم آن سختى ها را هيچ راه نجاتى نيست. (١١٦٠)

٣٦. از خطبه ٨١
و من خطبة له (عليه السلام) عجيبة:
الحمد لله الذى علا بحوله، و دنا بطوله، مانح كل غنيمة و فضل، كاشف كل بلية و أزل، أحمد على عواطف كرمه، و سوابغ نعمه، و أومن به أولا باديا، و أستهديه قريبا هاديا، و أستعينه قادرا قاهرا، و أتوكل عليه كافيا ناصرا.
از خطبه هاى شگفت آور آن حضرت (عليه السلام) است كه مى فرمايد:
حمد خدا را با قدرتش (بر همه چيز) برترى دارد، و با فضل و منتش (با همه چيز) نزديك است، بخشنده هر نعمت و غنيمتى است، و بر طرف كننده هر بلا و شدتى، او را با كرامت هاى عطوف آميز و نعمت هاى سرشارش مى ستايم، و به او ايمان مى آورم كه مبدأ هستى و ظاهر آشكار است، و از او هدايت مى جويم كه نزديك و راهنماست، و از او يارى مى طلبم كه پيروز و تواناست، و بر او توكل مى كنم كه كافى و ياور است.

نقل خطبه به روايت امالى طوسى (رحمه الله تعالى عليه)
مؤلف: شيخ طوسى در امالى به طور مسند از ابن عباس نقل كرده كه گويد: امير المؤمنين (عليه السلام) خطبه خواند و فرمود: الحمد لله الذى لا يحويه مكان، و لا يحده زمان، علا بطوله، و دنا بحوله، سابق كل غنيمة و فضل، و كاشف كل عظيمة و أزل...؛ حمد خدا را كه مكان او را فرا نمى گيرد و زمان او را محدود نمى سازد، خدايى كه با منتش برتر آمده، و با قدرتش نزديك است، پيشى گيرنده به هر غنيمت و نعمتى است، و بر طرف كننده هر بلا و مصيبت، او را بر وجود كرم و نعمت هاى فراوانش مى ستايم، و از او براى رسيدن به رضايتش و راضى شدن به قضائش يارى مى طلبم، و به او ايمان مى آورم ايمان حقيقى، و بر او توكل مى كنم از روى يقين، و گواهى مى دهم اين كه نيست خدايى جز خدا، او كه آسمان برافراشت و بنا نمود، و زمين را صاف گردانده بگسترانيد. أخرج منها ماءها و مرعاها * و الجبال أرساها (١١٦١) ؛ و در آن آب و گياه پديد آورد و كوه ها را عماد آن ساخت. آفرينش موجودات او را خسته و عاجز نمى كند، و اوست خداى بلند مرتبه و عظيم (١١٦٢).

بررسى عنوان خطبه
گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه): و من خطبة له عجيبة؛ از خطبه هاى شگفت آور آن حضرت (عليه السلام).
در نسخه مصرى اين گونه آمده، ولى در نسخه ابن ابى الحديد آمده: و من خطبة له (عليه السلام) و تسمى بالغراء و هى من الخطب العجيبة (١١٦٣) ؛ از خطبه آن حضرت (عليه السلام) است كه غراء ناميده مى شود و از خطبه هاى شگفت آور آن حضرت (عليه السلام) است. و در نسخه ابن ميثم آمده: و من خطبة له (عليه السلام) و هى من الخطب العجيبة تسمى الغراء (١١٦٤) ؛ خطبه اى كه از آن حضرت كه از خطبه هاى عجيب است و غراء ناميده مى شود.
در نسخه خطى مصحح با تاريخ سال ١٠٧٥ آمده: و من خطبة له (عليه السلام) عجيبة تسمى الغراء؛ خطبه شگفت آور آن حضرت (عليه السلام) كه غراء ناميده مى شود.
اين اختلاف ميان نسخه ها تعجب آور است و شايد تصحيف رخ داده باشد.
در هر حال از اتفاق هر سه نسخه بر جمله و تسمى الغراء معلوم مى شود كه اين فقره از نسخه مصرى افتاده است. ولى اين كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در آخر خطبه فرموده: و من الناس من يسمى هذه الخطبة الغراء؛ و بعضى از مردم اين خطبه را غراء مى نامند با نقل آن كه در عنوان خطبه سازگار نمى باشد، و شايد او گفتار خود را در عنوان خطبه فراموش كرده، و در هر صورت ابن ابى الحديد پس از بيان نكاتى پيرامون واژه ها و معانى اين گفتار آورده: بيان اين نكات لطيف و دقيق از معجزات آن حضرت است. (١١٦٥)

خدا با قدرتش بر همه چيز برتر آمده
الحمد لله الذى علا بحوله؛ حمد خدا را كه با قدرتش (بر همه چيز) برتر آمده. بحوله: با قوت و قدرتش. ابن ميثم آورده: امام (عليه السلام) خداى تعالى را به اعتبار داشتن چهار صفت از صفات جلالش ستوده است. اول صفت علو، و از آن جا كه مقصود از آن علو مكانى نبوده، زيرا خدا منزه از جسميت است، پس مقصود علو رتبى و معنوى است به اعتبار اين كه او مبدأ و مرجع هر موجودى است، بنابراين او بلند مرتبه است به طور مطلق كه هيچ موجودى در وجود و كمال برتر از او نيست، و از آن جا كه اين علو اعتبارى است راجع به پروردگار در قياس با تمام موجودات كه از قدرت و قوه لايزال او صادر گشته اند لاجرم امام (عليه السلام) براى لحوق اين (علو) به ذات اقدس اله مبدأ و منشأيى قرار داده كه حول و قوه او باشد. (١١٦٦)

قريب بودن خدا به موجودات
و دنا بطوله؛ و با فضل و منتش (به همه چيز) نزديك است. بطوله: با فضل و امتنانش.
ابن ميثم گفته: از آن جا كه معناى قرب و نزديك بودن درباره خدا - به مانند فقره قبل - قرب مكان نيست پس مقصود قرب اعتبارى است كه عقول ما آن را از افضه نعمت هاى او بر موجودات قابل آن نعمت ها اعتبار مى نمايد، و ما آن را از افاضه نعمت هاى او بر موجودات قابل نعمت ها اعتبار مى نمايد، و ما اين قرب را در نمايش نعمت هاى او بر موجودات مى نگريم، به همين جهت امام (عليه السلام) طول و من الهى را مبدأ دنو و قرب او قرار داده است. (١١٦٧)
مانح كل غنيمة؛ و بخشنده هر غنيمتى است. مانح: بخشنده. ... و لا تقولوا لمن ألقى اليكم السلام لست مؤمنا تبتغون عرض الحياة الدنيا فعند الله مغانم كثيرة (١١٦٨) ؛ و به آن كس كه اظهار اسلام كند نسبت كفر مدهيد تا (به بهانه اى) مال و جانش را بر خود حلال كنيد كه غنائم بى شمار نزد خداست.
و فضل؛ و (بخشنده) هر نعمتى است. ... و يؤت كل ذى فضل فضله (١١٦٩) ؛ ... و در حق هر مستحق رحمتى تفضل فرمايد.



۱۲
توحيد در نهج البلاغه

خدا بر طرف كننده بلاها و سختى ها
و كاشف كل بلية و أزل؛ و بر طرف كننده هر بلا و شدتى است. أزل: سختى و تنگى.
ابن ميثم گفته: دو كلمه مانح و كاشف اشاره دارند به اين كه هر نعمتى كه از خدا بر موارد قابل افاضه مى شود نشئت گرفته از وجود رحمت اوست، خواه اين نعمت وجودى باشد مانند سلامتى، مال، عقل و غير اين ها. و خواه عدمى، مانند بر طرف نمودن بلاها و مصيبت ها و به اين اشاره دارد و قول خداى تعالى: و ما بكم من نعمة فمن الله ثم اذا مسكم الضر فاليه تجأرون (١١٧٠) ؛ و شما بندگان با آن كه هر نعمت كه داريد همه از خداست و چون بلايى رسد به درگاه او پناه جسته و به او در رفع بلا استغاثه مى كنيد.
و نيز آيه شريفه أمن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء و يجعلكم خلفاء الأرض (١١٧١)؛ آيا آن كيست كه دعاى بيچارگان مضطر را به اجابت مى رساند و رنج و غم آنان را بر طرف مى سازد و شما مسلمين را جانشينان اهل زمين قرار مى دهد.
مؤلف: گفتار امام (عليه السلام) از اول خطبه تا اين فراز در ثنا و سپاس الهى است به اعتباراتى كه ياد فرموده از: حول و طول و بخشندگى و كاشفيت از بلاها و سختى ها، نظير قول خداى تعالى: سبح اسم ربك الأعلى الذى خلق فسوى و الذين قدر فهدى و الذى أخرج المرعى فجعله غث ء أحوى (١١٧٢)
؛ اى رسول ما به نام خداى خود كه برتر از همه موجودات است به تسبيح و ستايش مشغول باش، آن خدايى كه عالم را خلق كرد و همه را به حد كمال خود رسانيد، آن خدايى كه هر چيز را قدر و اندازه اى داده به راه كمالش هدايت نمود.
آن خدايى كه گياه را از زمين برويانيد و آن گاه خشك و سياه گردانيد.
كه خداى متعال امر به تسبيح و تمجيد خود نموده به اعتباراتى كه آن ها را بيان فرموده: از آفرينش مخلوقات و به كمال رساندن آن ها، و تقدير و هدايت موجودات، و رويانيدن گياه از زمين.

كرامت ها و نعمت هاى سرشار خداوند
أحمد على عواطف كرمه؛ او بر كرامت هاى عطوفت آميزش مى ستايم. اضافه عواطف به كرمه از باب اضافه صفت به موصوف است؛ يعنى كرامت عطوفت آميز او، و كرم مفرد است به معناى جمع.
و سوابغ نعمه؛ و بر نعمت هاى سرشارش. سوابغ جمع سابغ: كامل و تمام.
و أسبغ عليكم نعمه ظاهرة و باطنة (١١٧٣) ؛ و نعمت هاى ظاهر و باطن خود را براى شما فراوان فرمود.

بيان ابن ميثم در ذيل اين فراز
ابن ميثم آورده: اين گفتار امام (عليه السلام): أحمده على عواطف كرمه... آگاه نمودن شنوندگان است بر مدأ و منشأ استحقاق خداوند از براى انواع حمد، كه همان كرم و بخشايش اوست. بعض فضلاء گفته: كريم كسى است كه هر گاه قدرت يابد در گذرد، و هر گاه وعده دهد وفا نمايد، و هر گاه ببخشد بيش از حد انتظار ببخشد، و در فكر نيست چه مقدار بخشيده و به چه كسى بخشيده است، و هر گاه حاجتى به ديگران عرضه شود ناخرسند گردد، و هر گاه بر او ستمى شود اعتراض كند اما زياده روى ننمايد، و هر كس به او پناه برد رهايش نكند، و او را از وسيله ها و واسطه ها بى نياز گرداند، پس هر كس كه حقيقتا و بدون تكلف چنين اوصافى در او جمع شود كريم مطلق است، و چنين كسى جز خداى تعالى نمى باشد. و در يك جمله كريم كسى است كه دائم خير و نيكى بدون بخل ورزيدن و منع تعويق از او بر هر موجودى كه قابليت داشته به قدر استعداد قابليتش سرازير باشد، و كرامت هاى عطوفت آميز خدا نعمت ها و آثارى خيرى است كه يكى پس از ديگرى از او به بندگانش مى رسد، و نعمت هاى سرشار الهى نعمت هايى است كه موجودات به طور تمام و كمال فراخوار حالشان از او دريافت مى دارند. (١١٧٤)

ايمان به خدا كه مبدأ هستى است
و أومن به أولا باديا؛ و به او ايمان مى آوردم كه مبدأ هستى ظاهر و آشكار است.
بادى: آشكار. دو كلمه اولا باديا حال اند از ضمير در به كه به خدا بر مى گردد مانند كلمات بعد: قريبا هاديا، و قادرا قاهرا، و كافيا ناصرا و همه آن ها در حكم علت اند مانند قول خداى تعالى: قائما بالقسط (١١٧٥) ؛ بدين معنا كه واجب است ايمان آوردن به خداى تعالى زيرا او منشأ و مبدأ تمام موجودات است و به علت اين كه با آثار و مخلوقاتش بر تمام خردمندان ظاهر و آشكار است. و اما اين كه ابن ابى الحديد گفته: لفظ أولا منصوب است بر ظرفيت به منزله قبل كل شى ء (١١٧٦) بى معناست، چرا كه براى لفظ باديا - بنابر ظرفيت - چه معنايى مى تواند بگويد. و ظاهرا منشأ اين گفتار او قول صحاح است كه گفته: مى گويى: ما رأيته مذ عام اول، و مذ عام أول (١١٧٧) پس كسى كه اول را مرفوع خوانده آن را صفت عام قرار داده كه گويا گفته است: أول من عامنا؛ از ابتداى امسال. و كسى كه آن را منصوب خوانده مانند ظرف قرار داده كه گويا گفته است: مذ عام قبل عامنا؛ يك سال پيش از سال جارى.

هدايت خواستن از خدا
و أستهديه قريبا هاديا؛ و از او هدايت مى جويم كه نزديك و راهنماست. هدايت خواستن از كسى كه دور است اگر چه هادى باشد، و نيز از كسى كه نزديك است اما هدايت كننده نيست بى فايده است، و كسى كه جز خدا به طور حقيقت واجد اين دو صفت نيست، بنابراين بايد تنها از او هدايت خواست.
و أستعينه قادرا قاهرا؛ و از او يارى مى طلبم كه پيروز و تواناست. در نسخه مصرى اين گونه آمده، و صواب و أستعينه قاهرا قادرا مى باشد، چنان چه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خوئى و خطى (١١٧٨) آمده است. ابن ميثم آورده: استعانت از خدا يارى خواستن از اوست بر انجام اعمال شايسته از طاعت او و پيمودن راهش. و قاهر كسى است كه در قلمرو حكومتش هيچ چيز بر خلاف حكم او انجام نمى گيرد، بلكه تمام موجودات مسخر حكم و قدرت او هستند و در قبضه قدرتش كوچك و ناتوانند. و قادر كسى است كه اگر بخواهد انجام دهد و اگر نخواهد انجام نمى دهد، و البته لازمه اين مطلب اين نيست كه او نمى خواهد و انجام نمى دهد، چنان كه قبلا توضيح داده شد. و ظاهر است خداوند به اعتبار اين دو صفت مبدأ و سرچشمه استعانت و كمك خواستن است. (١١٧٩)
و أتوكل عليه كافيا ناصرا؛ و بر او توكل مى كنم كه كافى و ياور است. ابن ميثم گفته: توكل - چنان چه قبلا دانستى - بر مى گردد به اين كه انسان در آن چه كه اميد دارد و يا مى ترسد بر ديگرى اعتماد كند. و كافى به اعتبار بخشايش الهى است بر تمام مخلوقاتش آن چه را كه استحقاق دارند از منفعت يا دفع ضرر. و ناصر به اعتبار يارى نمودن خداست بندگانش را در برابر دشمنانشان به هدايت نمودن و توان بخشيدن آنان، و آشكار است كه خداوند به اعتيار اين دو صفت مبدأ و مركز توكل بندگانش بر او بوده و مى بايست كليد تمام امورشان را به او بسپرند. (١١٨٠)
مؤلف: به همين جهت حضرت نوح (عليه السلام) به قوم خود گفت: ... يا قوم ان كان كبر عليكم مقامى و تذكيرى بآيات الله فعلى الله توكلت فأجمعوا أمركم و شركاءكم ثم لا يكن أمركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لا تنظرون (١١٨١) ؛ ... اى قوم اگر شما بر مقام رسالت و اندرز من به آيا، خود تكبر و انكار داريد من تنها به خدا توكل مى كنم. شما هم به اتفاق بتان و خدايان باطل خود هر مكر و تدبيرى داريد انجام دهيد تا امر بر شما پوشيده نباشد و درباره من هر انديشه باطل داريد بكار بريد.
و مانند اين گفتار را حضرت امام حسين (عليه السلام) در واقعه كربلا به كوفيان فرمود، چنان چه ابو محنف آن را نقل كرده است. (١١٨٢)

٣٧. حكمت ١٣
من ضيعه الأقرب أتيح له الأبعد؛
خداوند كسى را كه نزديكانش رهايش كنند به وسيله دورترها يارى مى نمايد.
كمك الهى به وسيله افراد دور
مؤلف: ين موضوع نيز يكى از آيات و نشانه هاى خداى تعالى است، زيرا كسى را كه نزديكانش رهايش كنند اگر دورترها به كمك او نشتابند هلاك مى شود چنان چه مى بينيم بسيارى از مؤمنان كه نزديكانشان از آنان كناره گرفته و رهايشان كرده اند خداوند از افراد دورتر كسانى را به خدمت آنان گمارده است چنان كه حضرت موسى (عليه السلام) هنگامى كه مادرش او را به دريا انداخت، دشمنش او را از دريا گرفت و وى را پرورش داد. (١١٨٣)

٣٨. حكمت ٨٤
بقية السيف أبقى عددا و أكثر ولدا؛
باقى ماندگان از شمشير (جنگ) شمارشان با دوام تر و فرزندانشان بيشتر (از فاتح جنگ) است.
مؤلف: اصل در اين گفتار بنابر آن چه در عقد الفريد آمده اين است كه حصين بن منذر به آن حضرت (عليه السلام) نوشت: شمشير در ميان قبيله ربيعه بيشتر است. امام (عليه السلام) در پاسخ او نوشت: باقى ماندگان شمشير از جهت عدد بالنده تر و داراى فرزندان بيشترند.
و در بيابان جا حظ آمده: على - كرم الله وجهه - گفته: بقية السيف أنمى عددا و أكرم ولدا؛ باقيماندگان از جنگ تعدادشان بيشتر و فرزندانشان ارجمندترند، و مردم اين مطلب را به عيان درباره فرزندان او مشاهده كردند از كشته شدن و استيصال و كثرت فرزند، و بزرگ زادگى و ارجمندى. (١١٨٤)
ابن ابى الحديد آورده: شيخ ما، ابو عثمان (جاحظ) گفته: اى كاش آن حضرت (عليه السلام) هنگامى كه اين مطلب را مى فرمود علت و راز آن را نيز مى فرمود، و سپس ابن ابى الحديد مى گويد: ما مصداق گفتار آن حضرت را در نسل او و اولاد او زبير، و نى مهلب و امثال ايشان يافته ايم. (١١٨٥)

نمونه بارز فرمايش امام (عليه السلام)، ذرارى خود آن حضرت (عليه السلام)
مؤلف: اما علت آن موضوع عنايت الهى است درباره ستم ديدگان به منظور جبران ظلم هايى كه بر آنان رفته است. به طور نمونه، قوم مضر كه داراى قدرت و سلطنت بودند و با قوم ربيعه دشمنى داشتند بسيارى از آنان را كشتند. و اما اين كه ابن ابى الحديد از قول جاحظ به عنوان بيان مصداق كلام امام (عليه السلام) اولاد آن حضرت (عليه السلام) و اولاد زبير و بنى مهلب را ذكر كرده بايد گفت: آن چه كه در كتاب جاحظ آمده تنها ذكر اولاد آن حضرت (عليه السلام) است. (١١٨٦)
بنابراين شمردن اولاد زبير و بنى مهلب در كنار آنان بى مورد است، زيرا از اولاد زبير تنها چند نفر در جريان قيام عبد الملك كشته شده اند كه با عبد الله بن زبير دو پسرش زبير و عروه و برادرش منذر، و پسر برادرش عمرو بن عروه به قتل رسيدند، و با برادرش مصعب هم پسر او عيسى كشته شد، همان گونه كه از اولاد مهلب فقط عده اى در جريان شورش يزيد بن مهلب بر يزد بن عبدالملك كشته شدند.
و اما فرزندان آن حضرت (عليه السلام) در اعصار مختلف در طول سلطنت بنى اميه و بنى العباس پيوسته مورد قتل و تعدى بوده اند، بگذريم از واقعه كربلا كه دشمنانشان قصد داشتن ايشان را! كلى نابود سازند، حتى اين كه كودك شير خوارشان را كشتند، و مى خواستند بيمارشان را نيز به قتل رسانند كه درباره مقاتل ايشان كتاب هاى زيادى بالخصوص نوشته شده است. از جمله كتاب مقاتل الطالبيين ابو الفرج اصفهانى اموى، و به اين همه فرزندان آن بزرگوار (عليه السلام) از تمام طوايف قريش بوده اند حتى با عباسيين و بنى هاشم، و عجب اين كه در همان زمان اقتدار و سلطنت آنان اين عدد فزونى گرفته است، و مأمون زمانى كه مى خواست حضرت على بن موسى الرضا (عليه السلام) را وليعهد خود گرداند دستور داد آنان را سرشمارى كنند كه شمار آنان از بزرگ و كوچك در آن موقع سى سه هزار تن بود، پس مأمون به مردم گفت: من در ميان فرزندان عباس و فرزندان على كاوش كرده ام و هيچ كس را فضل و شايسته تر از على بن موسى الرضا (عليه السلام) براى تصدى و لايتعهدى خود نيافته ام، اين مطلب را طبرى و مسعودى نقل كرده اند. (١١٨٧) بلكه در طول قرن ها هيچ انسان معروفى از تمام قريش پديد نيامده است.
ولى در هر قرن و عصرى هر نقطه و ناحيه اى پر از اولاد آن حضرت (عليه السلام) بوده است و اين از آيات مخصوص خدا درباره آن حضرت (عليه السلام) است.

گفتار شيخ مفيد (رحمه الله تعالى عليه ) در اين زمينه
شيخ مفيد (رحمه الله تعالى عليه) در ارشاد آورده: از آيات خداى متعال در باره آن حضرت اين كه هيچ نسلى به مانند نسل آن بزرگوار (عليه السلام) مورد تجاوز و تعدى ستمگران قرار نگرفته است و هيچ ترس و خوفى به مانند آن چه كه بر اولاد آن حضرت (عليه السلام) گذشته بر نسل هيچ پيامبر يا امام يا جانشين پيامبرى و نه پادشاه زمانى و نه نيك و بدى و نگذشته است. و هيچ احدى به مانند آن چه كه اولاد و دودمان آن حضرت (عليه السلام) به آن دچار شدند از قتل و دورى از خانه و كاشانه و ارعاب و تهديد دچار نشده است، و بر هيچ جمعيت و گروهى آن جنايات كه بر اهل و اولاد او رفته نرفته است. آنان با انواع كشتن ها از ترور و شبيخون و مكر و نيرنگ به قتل رسيدند و بر روى بسيارى از آن ها زنده به زنده بنا نهادند، و آنان را به قدرى گرسنه و تشنه گذاشتند كه تا مرز هلاكت پيش رفته و در شهرها پراكنده شدند، و از خانواده و وطن دور ماندند و مجبور شدند كه نسب خود را از بسيارى از مردمان كتمان كنند، و ترس از آنان به حدى رسيد كه خود را از دوستانشان مخفى مى نمودند، چه رسد به دشمنانشان، و تا دورترين نقاط شرق و غرب زمين و مناطق دور از آبادانى گريختند، و بسيارى از مردم به خاطر حفظ جان خود و بستگانشان از آنان كناره گرفته و از نزديك شدن و معاشرت با ايشان رو گردان شدند. و اين ها همه عواملى است كه به طور معمول مى بايست شيرازه آنان را بپاشد، و نسل ايشان را منقطع و شماره آنان را اندك گرداند، ولى با اين وصف همواره نسل پاك آن حضرت (عليه السلام) از نسل هر پيامبرى و هر انسان شايسته و صالحى بيشتر بوده و بلكه از نسل هر فردى از مردم، به طورى كه با جمعيت خود شهرها را پر نموده و در كثرت افراد بر بسيارى از خانواده ها غلبه كردند.
و اين در حالى است كه ازدواج هاى ايشان به فاميل هاى خودشان اختصاص داشته با دورترها وصلت نمى نمايند.
و اين پديده اى است عجيب و خارق العاده و آيه روشنى است كه به اميرالمؤمنين (عليه السلام) اختصاص دارد. (١١٨٨)

معجزه اعطاى كوثر به رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)
مؤلف: فراوانى اولاد امير المؤمنين (عليه السلام) با وجود قتل و حبس و تبعيد ايشان در طول تاريخ گواهى است بر صدق وعده خداى تعالى به رسولش از اعطاى كوثر به آن حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم) همان گونه كه انقراض سران قريش كه به آن بزرگوار (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيتش توهين و استهزاء مى نمودند دليل است بر صدق و عيد خداى تعالى درباره دشمن كينه توز آن حضرت كه او ابتر و بلا عقب است، به علاوه تهديدى كه به طور عموم نسبت به تمام ستمگران نموده از نابودى و ريشه كن شدن آنان فرموده: فقطع دابر القوم الذين ظلموا الحمد لله رب العالمين (١١٨٩) ؛ پس به كيفر ستمگرى، ريشه گروه ظالمان كنده شده و ستايش خداى راست كه پروردگار جهانيان است.
و از جمله شواهد صدق گفتار آن حضرت (عليه السلام) در اين كه باقيماندگان از جنگ عددشان بيشتر است به جهت عنايت خداى تعالى در بقاء نوع انسان در غير ستمگران، اين كه پس از جنگ جهانى اول و دوم زنان در اروپا - بنابر چيزى كه نقل كرده اند - به جز فرزند پسر به دنيا نياورده اند به علت اين كه بسيارى از مردانشان در جنگ كشته شده بودند.

٣٩. در حكمت ١٣٩
تنزل المعونة على قدر المئونة.
امام (عليه السلام) در حكمت ١٣٩ مى فرمايد:
رزق و كمك الهى به اندازه نياز مى رسد.

توضيح معناى فرمايش امام (عليه السلام)
مؤلف: اين موضوع نيز يكى از ادله وجود آفريدگار روزى دهنده است. و اين مطلبى است براى هر كسى بالعيان محسوس است، انسان هنگامى كه تنهاست به طول معمول روزى او به اندازه نياز خود اوست، و وقتى ازدواج كرد روزى او به قدر دو نفر مى شود، و وقتى داراى فرزند شد روزى او بيشتر مى شود. بدين معنا كه كمتر از نيازش نيست وگرنه ممكن است خيلى بيشتر هم باشد.
و مقصود اين است كه هر گاه شخص دنبال كسب و كار برود و يا به علت داشتن عذر از كسب و كار ناتوان باشد اين گونه است، وگرنه در روايت آمده: كسى كه با تمكن از كار كردن اگر در خانه بنشيند و براى رسيدن رزق و روزيش دعا كند از كسانى است كه دعايشان مستجاب نمى شود. (١١٩٠)

داستان ثروتمندى كه مى خواست انفاق خود را قطع كند
ابن ابى الحديد آورده: مردى مالدار برنامه اى داشت كه ساليانه به گروهى از مستمندان كمك هزينه اى پرداخت مى كرد، پس از چندى آن انفاق در نظرش زياد آمد و به همين جهت به كاتب خود دستور داد آن را قطع كند، پس در خواب ديد گويا اموال زيادى در خانه دارد و كشانى آن ها را از زمين به آسمان بالا مى برند، و او بدان سبب جزع و بى تابى مى كند و پيوسته مى گويد: گ! روزيم، پس صدايى شنيد كه به او گفت ما اين اموال را به تو داديم تا در مصارفى كه صرف مى كردى صرف نمايى، و هنگامى كه قطع كردى ما آن ها را از تو برداشتيم و براى شخص ديگرى قرار داديم. پس صبحگاهان به كاتب خود دستور داد آن برنامه سابقش را تجديد نمايد. (١١٩١)

حديثى محبوب تر از صد هزار درهم
مؤلف: در تاريخ بغداد آمده: و اقدى به مأمون نامه نوشت و از بدهكارى زياد خود و اندوهى كه از اين جهت به او دست داده بود ياد كرد. مأمون در پشت نامه اش نوشت: در تو دو خصلت هست؛ سخاوت و حياء. اما سخاوت تو سبب شده كه اموالت از دست برود، و اما حياى تو مانع شده از اين كه ما را مطلع سازى، اينك دستور داديم فلان مبلغ را به تو بدهند، پس اگر با اين مبلغ توانسته ايم در كار تو گشايشى پديد آوريم همانا كه خزينه خدا مفتوح است، و تو خودت در زمانى كه منصب قضاوت هاى هارون الرشيد را بر عهده داشتى براى من حديثى از محمد بن اسحاق از زهرى از انس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كردى كه آن حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم) به زبير فرمود: همانا درب رزق و روزى مردم به جانب درب عرش گشوده است و خداوند ارزاق بندگان را به مقدرا مخارجشان فرو مى فرستد، پس هر كس كه مخارج خود را كم كند خدا روزى او را كم مى كند، و هر كس زياد نمايد خداوند روزى او را زياد گرداند.
واقدى گويد: من اين حديث را فراموش كرده بودم و اين ياد آورى او براى من از عطايش محبوب تر افتاد. راوى مى گويد: به من خبر رسيد كه عطاى او صد هزار درهم محبوب تر بوده است. (١١٩٢)

٤٠. حكمت ١٤٤
و قال (عليه السلام):
ينزل الصبر على قدر المصيبة، و من ضرب يده على فخذه عند مصيبته حبط عمله؛
صبر به انداره مصيبت فرود مى آيد، و كسى كه در مصيبت دست بر رانش زند اجر و پاداش او نابود گردد.
ينزل الصبر على قدر المصيبة؛ صبر به اندازه مصيبت فرود مى آيد، نازل شدن صبر به اندازه مصيبت نيز يكى از آيات خداى تعالى و حكمت هايى است كه او بر بندگانش دارد، مانند فرود آمدن رزق و روزى به قدر مخارجشان.

اهميت نعمت فراموشى
در توحيد مفضل، پس از بيان اهميت نعمت حافظه و اينكه اگر آن نبود اوضاع مردم مختل و نابسامان مى شد، آمده بزرگ تر از نعمت حفظ براى انسان نعمت فراموشى است، زيرا اگر فراموش نبود پس كسى كه مصيبتى بر او وارد شده هرگز خاطرش تسلى نمى يافت، و پشيمانى و حسرتش از بين نمى رفت، و كينه ها از دلش برطرف نمى شد، و از متاع ها و لذت هاى دنيا بهره اى نمى برد به سبب ياد آوردن آفات و بلاها، و هرگز از پادشاه ستمگر و از دشمن خود غفلت نمى نمود، آيا نمى بينى چگونه خداوند در وجود انسان دو قوه متضاد آفريده و براى هر كدام رازها و مصلحت هايى قرار داده؟! و چه خواهند گفت آنان كه تمام اشياء را بين دو آفريدگار متضاد (يزيدان و اهريمن) تقسيم كرده اند در اين اشياء متضاده با آن كه در هر كدام از آن ها نوعى مصلحت وجود دارد. (١١٩٣)

دلجويى فرشته از مصيبت رسيده
كلينى (رحمه الله تعالى عليه) در كافى از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه هر گاه انسانى بميرد خداى تعالى فرشته اى را بر بى تاب ترين افراد خانواده اش مى فرستد و فرشته قلب او را مسح نموده و نوازش مى دهد و شدت اندوه را از خاطرش مى زدايد، كه اگر اين نبود دنيا آبادانى و آسايش نداشت. (١١٩٤)

منت خدا بر بندگان به دادن سه نعمت
و نيز از آن حضرت روايت كرده كه خداى تبارك و تعالى مى فرمايد: به راستى بر بندگانم به سه نعمت منت نهادم: بدنشان را پس از بيرون شدن روح بدبو كردم، و اگر اين نبود هيچ دوستى جنازه دوستش را دفن نمى كرد، و پس از پيش آمدن ناگوار آنان را تسلى بخشيدم و اگر اين نبود زندگى در كامشان تلخ بود، و اين جانور را (مقصود كرم است) آفريدم و او را بر گندم و جو مسلط كردم و اگر اين نبود پادشاهانشان آن را به مانند طلا و نقره مى اندوختند. (١١٩٥)

ناخرسندى از قضاى الهى سبب حبط پاداش
و من ضرب يده على فخذه عند مصيبته حبط عمله؛ و كسى كه در مصيبت دست بر رانش زند و پاداش او نابود گردد.
در نسخه مصرى به جاى أجره علمه آمده كه تصحيف است. در هر حال اين فقره را تحف العقول از آن حضرت (عليه السلام) نقل كرده، (١١٩٦) ولى كافى آن را از امام صادق (عليه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كرده است، (١١٩٧) و عجب ندارد، چرا كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و وصى او على مرتضى (عليه السلام) به مانند نفس واحدند.
و اما اين كه چرا انجام چنين كارى موجب حبط پاداش شخص مصيبت رسيده مى شود، زيرا آن دليل بر نارضايتى بنده از قضاى پروردگار خويش است و لاجرم سبب از بين رفتن اجر او مى گردد.

٤١. حكمت ١٥ و ٤٥٩
تذل الأمور للمقادير حتى يكون الحتف فى التدبير؛ كارها و امور دنيا تسليم مقدرات است كه گاه تدبير و چاه انديشى انسان به مرگش مى انجامد.
يقلب المقدار على التقدير حتى تكون الآفته فى التدبير؛
قضاء و قدر الهى بر حساب گرى و چاره انديشى غالب آيد، به طورى كه گاهى آفت در تدبير خواهد بود.
سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) مى فرمايد:
و قد مضى هذا المعنى فى ما تقدم برواية تخالف بعض هذه الألفاظ؛
اين مضمون پيش از اين به روايتى ديگر و با الفاظ متفاوتى نقل گرديده.
مؤلف: مقصود سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) نقل همين معنا در حكمت ١٥ مى باشد.

گفت و گو هارون با يحيى برمكى
جهشيارى در كتاب الوزراء اين حكمت را به عبارت ديگر نقل كرده است.
او آورده: يحيى برمكى در آغاز مخالفتش با هارون به نزد وى رفت در حالى كه هارون تنها در حال استراحت بود و سپس بازگشت و هارون از قضيعه او مطلع گرديد، پس به يكى از خدمت گزارانش گفت: خودت را به يحيى برسان و به او بگو با من خيانت كردى و به من بتهان بستى، خادم پيام رشى را به يحيى رساند، يحيى به فرستاده گفت به هارون بگو: هر گاه دوران كسى به سر آيد مرگ در چاره انديشى خواهد بود. به خدا سوگند مجلس تو را ترك نكردم مگر به خاطر آرامش و راحتى تو.
سپس آورده: و اين گفتارى است از على بن ابى طالب - كرم الله مثواه -: كه فرموده: هر گاه دوران سپرى گردد نابودى در آماده سازى و تهيه سازى برگ است.
و آن گاه گفته: اين معنا را ابن رومى دزديده و در اين شعر خود آورده:
غلط الطلب على غلطة مورد عجزت محالته عن الأصدار
و الناس يلحون الطبيب و انما غلط الطبيب اصابة iiالمقدار
(١١٩٨)
خطا كرد پزشك درباره من؛ بسان خطاى آب كشنده اى كه از كشيدن آب درمانده كرديد، مردم از پزشك بدگويى مى كنند، در حالى كه پزشك تنها فرا رسيدن مقدرات را نمى دانسته.
نقل اين گفتار به روايت شيخ مفيد (رحمه الله تعالى عليه)
شيخ مفيد در ارشاد حكمت ياد شده را نقل كرده و گفته كه اصل اين معنا از يزيد گرد آخرين پادشاه فارس بوده، و چنين آورده: هنگامى كه شاه زنان دختر كسرى به اسارت مسلمانان در آمد امير المؤمنين (عليه السلام) از او پرسيد از پدرت پس از واقعه فيل چه چيزى به خاطر دارى؟
گفت: از او به ياد دارم كه مى گفت: هر گاه خدا چيزى را اراده كند تمام خواسته ها و آرزوها در برابر آن خار و مقهور مى گردد، و هر گاه دوران چيزى سپرى شود مرگ در چاره جويى خواهد بود. امام (عليه السلام) به او فرمود: پدرت چه زيبا گفته است، تذل الأمور للمقادير حتى يكون الحتف فى التدبير؛ و كارها و امور دنيا تسليم مقدرات است، به طورى كه تدبير و چاره انديشى انسان به مرگش مى انجامد (١١٩٩).

ابو مسلم در دجله
و از جمله شواهد تاريخى بر اين موضوع ماجرايى است كه ابن قتيبه در عيون بدين شرح آورده:
هنگامى كه ابو مسلم وارد مدائن شد در همان روز كشته شدنش با تازيانه بر كاكل اسب خود مى زد و به فارسى مى گفت: كاكل به چه كار آيد اگر نتوان قضاى محتوم را دفع نمايد. و سپس گفت: اين راهى است به سوى آب كه پايانش فرياد مى زند: دريغا بر دجله يا اطراف آن؛ گويا ما پس از ساعتى در ميان دجله خواهيم بود. (١٢٠٠)

اعتراف ابو مسلم به حقيقت ياد شده
در تاريخ طبرى آمده: ابو مسلم به نيزك گفت: من هيچ شخص بلند قامتى عاقل تر از تو نديده ام. بگو نظرت درباره رفتن من پيش منصور چيست ك كه اين نامه ها آمده و قوم چنين و چنان گفته اند. گفت: صلاح نمى بينم نزد او روى، بلكه به رى مى روى و در آن جه اقامت مى گزينى كه از رى تا خراسان در اختيار تو و مردمش سربازان تو مى باشند و هيچ كس را مخافتى نخواهد بود - تا اين كه آورده - ابو مسلم گفت: صلاح چنين ديده ام كه ابو اسحاق را پيش منصور فرستم تا از تصميم وى آگاه شده براى من خبر آورد، چرا كه او مورد اعتماد من است، پس او را فرستاد، و هنگامى كه وى بر منصور وارد شد بنى هاشم به گرمى از او استقبال نمودند، و منصور به او گفت: ابو مسلم را از تصميمش باز گردان و من حكم ولايت خراسان را به تو مى دهم، و سپس وى را مرخص نمود، ابو اسحاق به سوى ابو مسلم بازگشت و به او گفت: از آنان چيز بدى نديدم، بلكه ديدم حق تو را پاس داشته و نسبت به تو به ديده احترام مى نگريستند - تا اين كه آورده -: نيزك به ابو مسلم گفت: تصميم گرفته اى به سوى او باز گردى؟ گفت: آرى، و به اين شعر تمثل جست:
ما للرجال مع القضاء محالة ذهب القضاء بحيلة iiالأقوام
(١٢٠١)
مردان را در برابر قضاى خدا چاره اى نيست، قضاء چاره انديشى اقوام را بى نتيجه ساخته است.

با گذشت دوران آمادگى سودى نمى بخشد
و از جمله شواهد آن گفتار جريانى است كه مسعودى در مروج الذهب بدين شرح آورده: مدائنى و عتبى ديگران نقل كرده اند كه هنگامى كه مروان بن محمد در زاب بار انداخت و اردوگاه زد صد هزار سوار كار جنگى از ارتشيان كه آنان را از اهل شام و جزيره برگزيده بود سوار بر صدر هزار اسب جوان قوى هيكل مهياى نبرد نمود، و چون روز جنگ فرا رسيد عبد الله بن على در ميان لشكريان سياه پوش خود نمايان گرديد در حالى كه در پيشاپيش لشكر پرچم ها و علم هاى سياه به وسيله مردان بر شتران گردن دراز حمل مى شد و پالان شتران از چوب درخت بيد بود مروان به افرادى كه نزديك او بودند گفت: آيا نيم بينيد كه نيزه هاى بلند آنان به مانند نخل تنومند است؟! آيا نمى بينيد كه پرچم هاى ايشان بر بالاى اين شتران همانند قطعه ابر سياهى است؟ پس در اين اثناء ناگهان دسته كلاغ سياهى از اطراف آن سرزمين به پرواز در آمده در جلوى پرچم هاى سياه به حركت در آمدند و سياهى كلاغ ها با سياهى پرچم هاى به هم پيوسته است و كلاغ ها به مانند ابر سياه بود و آن گاه به ياران جنگ جوى خود نظر افكند در حالى كه ترس و اضطراب و سستى سراسر وجودشان را فرا گرفته بود، پس گفت: اين همه لشكر و تجهيزات به جهت آمادگى است، ولى آن گاه كه دوران سپرى شده باشد آمادگى سودى نمى بخشد. (١٢٠٢)

آن جا كه تدبير و تاكتيك بر عكس نتيجه دهد
و نيز ماجرايى كه طبرى در تاريخش نقل كرده هنگامى كه اهل خراسان با مروان رو به رو شدند او هيچ تدبير و تاكتيكى به كار نمى برد مگر اينكه بى اثر مى گرديد، پس در همان روزى كه شكست خورد ايستاده بود و مردم مى جنگيدند، در اين موقع دستور داد اموال زيادى بيرون آورده در آن جا بريزند، و به مردم گفت: صبر كنيد و بجنگيد كه اين اموال مال شما خواهد بود. در اين هنگام گروهى از حاضران به جمع آورى اموال پرداختند، پس به مروان خبر دادند كه مردم به اموال روى آورده و از آنان ايمن نيستيم كه تمام اموال را ببرند، مروان به پسرش عبد الله پيغام داد در ميان گروهى از يارانت به پشت سر لشكرت برو و هر كس را ديدى از اين اموال برداشته به قتل برسان و لشكريان را از اين كار باز دار، پس عبد الله با پرچم و يارانش به سمت دنباله لشكر عقب گرد كرده وقتى لشكر او را ديدند به تصور اين كه قصد هزيمت دارد همه گفتند: فرار! و همگى پا به فرار گذاشتند. (١٢٠٣)

چاره انديشى جوان به مرگش انجاميد
در اذكياء ابن جوزى در باب كسانى كه چاره انديشى نموده و برخلاف مقصودشان نتيجه داده نمونه هايى نقل كرده از جمله از على بن محسن از پدرش نقل كرده كه گفت: گروهى از اهل جندى شاپور كه در ميان آنان نويسندگان و بازرگانان و ديگر اقشار بودند براى ما گفتند كه در سال هاى سيصد و چهل و اندى جوانى از نويسندگان نصارى كه پسر ابوالطيف قلانسى بود نزد آنان به سر مى برد، پس در ايام اقامتش يك روز به منظور انجام بعضى كارهايش وارد روستايى شده اتفاقا اكراد او را دستگير كرده زير شكنجه گرفته و از وى خواستن كه خودش را از آنان خريدارى كند، او خانواده اش را از ماجرا با آگاه نمود و به آنان نوشت مقدرا چهار درهم (١٢٠٤) افيون (١٢٠٥) برايم بفرستيد و بدانيد كه من از آن مى خورم و بى هوش مى شوم و اكراد يقين مى كنند كه من مرده ام و مرا به شما تحويل مى دهند، پس موقعى كه مرا تحويل گرفتيد وارد حمام كنيد و مرا بزنيد تا بدنم گرم شود و با معجون ايارج (١٢٠٦) معده ام را شست و شو دهيد كه پس از اين معالجات حالم خوب مى شود و او شنيده بود كه هر كس افيون بخورد بى هوش مى شود و اگر او را داخل حمام كنند و بزنند و معده اش را شست و شو دهند بهبود مى يابد ولى او مقدار مصرفى آن را نمى دانست و به همين جهت مقدار چهار درهم خورد و بى هوش شد پس اكراد شك نداشتند كه او مرده است و او در ميان چادرى پيچانده و به خانواده اش تحويل دادند، و آنان وى را داخل حمام نموده و زدند و معده اش را شست و شو دادند ولى حركت نكرد و چند روز هم چنان در حمام ماند و طبيبان او را ديدند و گفتند كه او مرده است و پرسيدند چه مقدار افيون مصرف كرده است؟ گفتند: چهار درهم. گفتند: اگر او را در ميان دوزخ بسوزانيد نتيجه نخواهد داشت و اين درمان ها درباره كسى است كه مقدار چهار دانق (١٢٠٧) يا يك درهم يا قريب به اين مقدار مصرف كرده باشد، ولى اين شخص قطعا از دنيا رفته است، اما بستگان او نمى پذيرفتند، پس او را در حمام آن قدر نگه داشتند كه بدنش متعفن شده و تغيير كرد، پس او را دفن نمودند، و بدين ترتيب چاره انديشى او بر عكس نتيجه داد. (١٢٠٨)

مرگ خود را به ده هزار درهم خريد
و از جمله نقل كرده كه بلال فرزند ابو برده فرزند ابو موسى اشعرى در زندان حجاج مورد آزار و شكنجه بود، و حجاج برنامه اش اين بود كه هر كس كه در زندانش جان مى سپرد نامش را به او گزارش مى كردند و او دستور مى داد وى را از زندان خارج ساخته به خانواده اش تحويل دهند. بلال به زندان بان گفت: ده هزار درهم (١٢٠٩) از من بگير و اسم من را در ليست مردگان ثبت كن و به حجاج بده و هنگامى كه او به تو دستور داد مرا به خانواده ام تحويل دهى من فرار مى كنم و به نقطه نامعلومى متوارى مى شوم و حجاج تا آخر عمر از من اطلاعى نخواهد يافت و اگر بخواهى تو هم با من فرار كنى چنين كن و من مخارج تو را تا آخر عمرت تأمين مى كنم.
زندان بان آن مبلغ را گرفت و نام او را در ليست مردگان ثبت نموده و به حجاج تحويل داد، وقتى حجاج نام او را ديد گفت: اين شخص اجازه ترخيص ندارد مگر اين كه من مرده او را ببينم، او را بياور. زندان بان پيش بلال بازگشت و گفت: وصيت كن.
گفت: خبر چيست؟ گفت: حجاج چنين و چنان گفته است و اگر مرده تو را به او نشان ندهم مرا مى كشد، و مى فهمد كه با او قصد حيله داشتم، اينك ناچارم تو را خفه كنم، پس بلال گريست و بى تابى كرد و از او خواست دست از اين كار بكشد، ولى فايده نداشت، پس وصيت كرد زندان بان او را گرفت و خفه كرد و مرده اش را پيش حجاج برد، وقتى حجاج مرده او را ديد گفت: او را به خانواده اش تسليم كن و آنان او را تحويل گرفتند، و بدين ترتيب مرگ را براى خودش به ده هزار درهم خريد و چاره جويى اش بر عكس مقصودش نتيجه داد.

٤٢. حكمت ٧
اعجبوا لهذا الانسان ينظر بشحم، و يتكلم بلحم، و يسمع بعظم، و يتنفس من خرم؛
از اين انسان تعجب كنيد (و عبرت آموزيد) با پيهى (چشم) مى بيند، و با گوشتى (زبان) سخن گويد، و با استخوانى (گوش) مى شنود، و از شكافى (بينى) تنفس مى كند.
مؤلف: هم چنين بايد تعجب كرد از محل آن ها در بدن، و از مزه ها رطوبت هايى كه در درون آن ها هست.

جايگاه حواس پنج گانه در بدن انسان
اما راجع به اول در توحيد مفضل آمده: بنگر به اين حواس پنج گانه انسان (بويايى، چشايى، بينايى، شنوايى، لامسه) به گونه خاصى در انسان آفريده شده و موجب شافت و برترى انسان بر ديگر مخلوقات است، ببين چگونه دو چشم به مانند چراغ هايى بر فراز منار در سر قرار گرفته تا بتواند اشياء را به خوبى ببيند و در اعضاء پايين بدن مانند دست و پا قرار نگرفت تا از آفات به دور باشد، و از عوارض ناشى از ارتباط مستقيم با كار و ابزار آن كه موجب بيمارى و ضعف آن مى گردد در امان باشد، همچنين در اعضاء وسط بدن مانند شكم و پشت قرار نگرفت و تا گرداندن آن و نگاه كردن با اشياء دشوار نباشد، پس هر گاه كه هيچ كدام از اين اعضا محل مناسبى براى چشم ها نيست پس قطعا سر آدمى بهترين جا براى حواس است، و مانند اتاق و صومعه اى براى آن ها مى باشد. حواس پنج تا قرار داده شد كه پنج نوع محسوس را درك كند و از درك چيزى از محسوسات ناتوان نباشد. چشم آفريده شد تا رنگ ها را درك كند، پس اگر رنگ ها وجود داشت ولى چشم نبود كه آن ها را ادراك كند وجود آن ها چه منفعتى داشت، گوش آفريده شد تا آوازها را بشنود، پس اگر صداها وجود داشت و گوش نبود كه آن ها را درك كند نيازى به وجود آن ها نبود، و هم چنين ساير حواس. (١٢١٠)

حكمت رطوبت هاى بعض حواس بدن
و اما دوم: ابو نعيم در حاية الاولياء از عمرو بن جميع نقل كرده كه گويد: من و ابن ابى ليلى و ابو حنيفه بر جعفر بن محمد وارد شديم، آن حضرت به ابن ابى ليلى فرمود: اين كه با توست كيست؟
گفت: اين مردى است داراى بصيرت و بينش در امر دين، فرمود: شايد او را در امر دين قياس به رأى مى كند، گفت: آرى. پس آن حضرت به ابو حنيفه فرمودند: اسم تو چيست؟ گفت: نعمان. فرمود: اى نعمان؟ هيچ درباره سرت قياس كرده اى؟ گفت: چگونه سرم را قياس كنم؟ فرمود: احساس نمى كنم كه تو درست چيزى بدانى، آيا مى دانى حكمت شورى در چشم و تلخى در گوش و حرارت در دو سوراخ بينى، و شيرينى در دو لب چيست؟ گفت: نه: فرمود: نمى بينم تو را كه درست چيزى بدانى - تا اين كه گويد: - پس ابن ابى ليلى گفت: يابن رسول الله ما را از حكمت اين چيزهايى كه از ابو حنيفه پرسيدى آگاه كن. آن حضرت (عليه السلام) فرمود: خبر داد مرا پدرم از جدم؟رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: خداى تعالى با لطف و فضل خويش در چشمان آدمى شورى به وجود آورد؛ زيرا آن ها دو پيه هستند و اگر اين شورى نبود آب مى شدند، و همانا خداى تعالى با من و فضل و رحمتش تلخى را در گوش آدمى قرار داد تا مانعى باشد از ورود حشرات در آن پس اگر حشره اى داخل سر شود و بخواهد به طرف مغز رود وقتى تلخى را چشيد خارج مى شود، و همانا خداى تعالى با من و فضل و رحمتش بر انسان گرما را در دو سوراخ بينى او قرار داد كه با آن گرما بو را استشمام مى كند و اگر آن نبود مغز گنديده مى شد، و همانا خداى تعالى با منت و كرم و رحمتش بر انسان شيرينى را در لبان او قرار داد كه با آن مزه اشياء را در مى يابد. (١٢١١)
اعجبوا لهذا الانسان؛ از اين انسان تعجب كنيد. ابن ميثم آورده: امام (عليه السلام) با بيان بخشى از اسرار حكمت خداى تعالى در آفرينش انسان و لطفى كه درباره او دارد خواسته است تا بر حكيم بودن صانع و آفريننده اش استدلال نمايد. و به چهار مورد از مواردى كه شايان دقت و عبرت گرفتن است توجه داده، و آن ها عبارت اند از: عضو بينايى و گويايى و شنوايى و تنفس، و اين چهار عضو را بالخصوص ذكر فرموده بدان جهت كه آن ها در عين ضعيفى و كوچكى اما در وجود انسانى كه اشرف مخلوقات است ضرورى و ناگزيراند و قوم وجود انسان به آن ها بستگى دارد تا صاحبان بصيرت انگشت حيرت به دندان گرفته از لطف صانع حكيم درباره بنى آدم عبرت گيرند. (١٢١٢)
ينظر بشحم؛ با پيهى (چشم) مى بيند.

نظرات قدما راجع به كيفيت ديدن
ابن ميثم آورده: مقصود امام (عليه السلام) از پيه كه با آن ديدن انجام مى گيرد در رطوبتى است كه در اصطلاح اطباء به آن بيضه (سفيدى چشم كه در آن ها سياهى است) گويند. يا رطوبت جلديه (عدسى چشم) زيرا چشم مركب از هفت پرده و سه رطوبت است كه هر كدام از آن ها در اصطلاح اطبا اسم خاصى دارد. (١٢١٣)
شاعر آن ها را اين گونه به نظم آورده است:
(١٢١٤)
ابن ابى الحديد آورده: بعضى گفته اند: ابصار (ديدن) با خروج شعاعى از چشم كه تا شى ء مرئى امتداد مى يابد انجام مى گيرد و بعضى گفته اند: دستگاه بينايى مستقيما با اشياء مرئى برخورد نموده آن ها را مى بيند، و بعضى گفته اند: هوايى شفاف كه بين بيننده و شى ء مرئى است متكيف مى شود به كيفيت شعاعى كه در چشم است و با اين تكليف وسيله ابصار مى گردد، بدون خروج شعاع از چشم، و محققين حكما گفته اند: با نقش بستن صور اشياء در عدسى چشم ابصار حاصل مى شود با توسط هواى شفاف درخشان، آن گونه كه صورت انسان در آينه نقش مى بندد. (١٢١٥)

اخبار مؤيد نظريه انطباع
مؤلف: مؤيد صحت نظريه اخبارى است كه از امامان معصوم (عليه السلام) رسيده، چنان چه وارد شده كه ديصانى به هشام بن حكم گفت: اگر پروردگار تو قادر است آيا مى تواند تمام دنيا را در تخم مرغى وارد نموده كه نه تخم مرغ بزرگ شده و نه دنيا كوچك؟ هشام در اين باره به امام صادق (عليه السلام) مراجعه كرد. امام (عليه السلام) به او فرمود: حواس تو چند تاست؟ گفت: پنج تا. فرمود: كدام يك از همه كوچك تر است؟ گفت: چشم. فرمود: مقدار چشم چقدر است؟
گفت: مانند يك عدس يا كمتر. فرمود: به پيش رو و بالاى سرت نگاه كن و به من بگو چه مى بينى؟گفت: آسمان و زمين و خانه ها و كاخ ها و كوه ها و رودخانه ها مى بينم. پس امام (عليه السلام) فرموده: به راستى همان كسى كه قادر است تمام آن چه را كه مى بينى در يك عدس يا كمتر از آن وارد كند قادر است تمام دنيا را در يك تخم مرغ داخل كند كه نه دنيا كوچك شود و نه تخم مرغ بزرگ. (١٢١٦)


و يتكلم بلحم؛ و با گوشتى (زبان) سخن گويد. ابن ميثم آورده: مقصود امام (عليه السلام) گوشت، زبان است زيرا زبان گوشت سفيد سست و نرمى است كه در درون آن رگ هاى ريز بسيارى است كه در آن ها خون جريان دارد و به همين جهت سرخ رنگ ديده مى شود و در زير آن رگ هاى و شريان ها و اعصاب زيادى است، و در پايين آن دو دهانه است كه از آن ها لعاب جارى است و آن ها به يك تكه گوشت نرم متصل اند كه آن مركز توليد آب دهان است، و با اين دو دهانه، زبان و اطراف آن پيوسته داراى رطوبت است. (١٢١٧)


دستگاه صوتى و قوه نطق در بدن آدمى
مؤلف: در توحيد مفضل آمده: اى مفضل! در چگونگى صدا و سخن گفتن و به كار رفتن ابزار آن در آفرينش انسان دقت كن، پس حنجره به مانند لوله اى است براى بيرون آمدن صدا و زبان و لب ها و دندان ها براى ساختن و اداء حروف و آوازهاست، آيا نمى بينى كسى كه دندان هايش افتاده نمى تواند حرف سين را و كسى كه لب ندارد حرف فاء را، و كسى كه زبانش سنگين است حرف راء را به خوبى تلفظ كند، دستگاه صوتى بسيار شبيه يك قره نى است، و حنجره مانند نى آن، و ريه مانند انبانى است كه در آن مى دمند تا با داخل آن شود، و عظلاتى كه شش را مى گيرند تا صدا بيرون بيايد مانند انگشتانى است كه بر انبان مى نهند تا باد در قره نى جارى شود، و زبان و لب و دندان هايى كه صدا را به صورت حروف و نغمه ها ادا مى كنند مانند انگشتانى است كه مرتب بر دهانه قره نى رفت و آمد مى كند تا صفير آن را به صورت الحان مختلف در آورد، اگر چه از نظر تعريف و روشن شدن مطلب حنجره به نى تشبيه شده ولى در حقيقت اين نى است كه شبيه حنجره مى باشد - تا اين كه فرموده: - تأمل كن كه در اين نعمتى كه خدا به انسان داده از قوه نطق و بيان كه به وسيله آن از ما فى الضمير خويش و آن چه كه در قلبش مى گذرد و به فكرش مى آيد خبر مى دهد، و با آن نيز به مقاصد و مكنونات خاطر ديگران پى مى برد، و اگر قوه نطق نبود انسان به منزله چارپايان بود كه نه قدرت داشت مقصود خود را به ديگران برساند و نه از اخبار ديگران چيزى بفهمد. (١٢١٨)


مؤلف: از آن جا كه اهميت نعمت نطق و بيان به مثابه اى است كه موجب تميز انسان از حيوان است خداى رحمن - جل و علا - در مقام امتنان بر انسان مى فرمايد: خلق الانسان * علمه البيان (١٢١٩)

؛ خدا انسان را آفريد و به او نطق و بيان آموخت.

اهميت دستگاه شنوايى
و يسمع بعظم؛ و با اتخوانى گوش مى شنود. ابن ميثم آورده: مقصود امام (عليه السلام) از استخوانى كه انسان به وسيله آن مى شنود استخوان محكم و سختى است كه مجراى پر پيچ و خم دستگاه شنوايى در آن قرار دارد كه هم چنان ادامه مى يابد تا به عصب شنوايى كه از مغز سرچشمه مى گيرد و مجراى روح حامل قوه سامعه است برسد. (١٢٢٠)


مؤلف: در توحيد مفضل آمده: كسى كه فاقد حس شنوايى باشد فاقد روح محاوره و گفت و گو با ديگران است و از لذت شنيدن آوازها و نغمه هاى طرب انگيز بى بهره خواهد بود، و مردم از گفت و گو با او به زحمت افتاده و به ستوه آيند، و از شنيدن اخبار مردم و صحبت هاى آنان محروم بوده حتى اينكه در عين حالى كه در ميان مردم حاضر است ولى مانند غائب است و در حالى كه زنده است مانند مرده است. (١٢٢١)


و در اذكار دو سجده نماز آمده: سجد وجهى للذى خلقه و شق سمعه و بصره (١٢٢٢)

؛ سجده كرده است رخسارم براى آن كسى كه او را آفريده و گوش و چشم او را (براى شنيدن و ديدن) شكافته و باز نموده است.
و يتنفس من خرم؛ و از شكافى (بينى) تنفس مى كند. خرم (به ضم) سوراخ بينى است. ابن ميثم آورده: در اين حس بويايى و ديگر اعضاى بدن انسان و ساير حيوانات عبرتى است براى كسى كه عبرت آموز باشد، و گواهى كاملى است بر وجود صانع حكيمى كه آن ها را پديد آورده است؛ و كسى كه در تشريح بدن انسان دقت كند شواهد حيرت آورى از حكمت هاى الهى در مى يابد كه عقل را حيران و روان را دهشت زده مى نمايد.
امام صادق (عليه السلام) اين آيه شريفه را قرائت كرد:
و خلق الانسان ضعيفا (١٢٢٣)

؛ انسان ناتوان آفريده شده است. آن گاه فرمود: چگونگى آدم ناتوان و ضعيف نباشد حال آن كه با پيهى مى بيند و با استخوانى مى شنود و با گوشتى سخن مى گويد. (١٢٢٤)

٤٣. حكمت ٣٠٢
ما المبتلى الذى قد اشتد به البلاء بأحوج الى الدعاء من المعافى الذى لا يأمن البلاء؛
آن كس كه سخت دچار بلا گشته از كسى كه در خوشى و عافيت به سر يرده و از بلا ايمن نيست به دعا نيازمندتر نمى باشد.
مؤلف: اين مطلبى كه امام (عليه السلام) بيان فرمود نيز يكى از آيات و نشانه هاى خداى تعالى است.

معجزه اى از امام هادى (عليه السلام)
كلينى (رحمه الله تعالى عليه) در كافى از سيف بن ليث نقل كرده كه گويد: از مصر بيرون آمدم در حالى كه پسرى داشتم بيمار و پسر بزرگ تر ديگرى داشتم كه وصى و قيم من بر عيالم بود، پس به امام هادى (عليه السلام) نامه نوشتم و از آن بزرگوار براى شفاى فرزند بيمارم تقاضاى دعا نمودم. امام (عليه السلام) در پاسخ من نوشت: براى پسر بيمارت دعا مى كنى كه در حالى كه پسر بزرگت كه وصى و قيم تو بوده از دنيا در گذشته است. اينك جزع و بى تابى مكن تا اجر تو ضايع نشود، پس در همان روزى كه جواب امام هه به دستم رسيد به من خبر دادند كه فرزند بيمارم بهبود يافته و پسر بزرگم مرده است. (١٢٢٥)

پيش گويى امام رضا (عليه السلام) در شفاى بيمار و مرگ عيادت كننده
عيون نيز از محمد بن داود نقل كرده كه به امام رضا (عليه السلام) خبر رسيد كه عمويش محمد بن جعفر در آستانه مرگ است. امام (عليه السلام) به نزد او رفت و ديد كه اسحاق بن جعفر و فرزندانش و گروهى از آل ابى طالب مى گريند، امام (عليه السلام) بر بالاى سر عمويش نشست و به صورت او نگاه كرد و سپس تبسمى نمود. حاضران ناراحت شده بعضى از آنان گفتند: علت تبسم آن حضرت شماتت نسبت به عمويش بوده تا اين كه امام از خانه بيرون آمد و محمد بن داود به آن حضرت (عليه السلام) گفت: به هنگام تبسم شما سخنان ناروايى از بعض حاضران شنيديم. امام (عليه السلام) فرمود: تبسم من از گريه اسحاق بود بر محمد. در حالى كه اسحاق پيش از محمد مى ميرد و محمد بر او مى گريد.
محمد بن داود مى گويد: پس همان گونه كه امام (عليه السلام) فرموده بود محمد بهبود يافت و اسحاق از دنيا درگذشت و محمد بر او گريست. (١٢٢٦)

اشعارى در همين زمينه
شاعر گفته:
كم مريض عاش من بعد يأس بعد موت الطبيب و iiالعواد
قد يصاد القطا فينجو iiسليما و يحل القضاء iiبالصياد
بسا افراد بيمار كه پس از نوميدى از شفا بهبود يافته و پس از مرگ پزشك و عيادت كنندگان زندگانى كند، بسا مرغ قطا از چنگ صياد جان سالم به در برده و دست اجل گريبان صياد را بگيرد.
و نيز گفته:
أكان الجبان يرى iiأنه يدافع عند الفرار iiالأجل
فقد يدرك الحادثات iiالجبان و يسلم منها الشجاع البطل
آيا آدم ترسو مى پندارد كه با فرار از حوادث مى تواند اجل را از خود دفع كند، بسا انسان جبان گرفتار حوادث ناگوار شود، و شجاع بى باك از آن ها جان سالم به در برد.

٤٤. از خطبه ١٩٧
بعد ذكر الصلاة و اداء الأمانة:
ان الله سبحانه و تعالى لا يخفى عليه ما العباد مقترفون فى ليلهم و نهارهم، لطف به خبرا، و أحاط به علما، أعضاؤكم شهوده، و جوارحكم جنوده، و ضمائركم عيونه، و خلواتكم عيانه.
امام (عليه السلام) پس از بياناتى راجع به نماز و زكات و اداى امانت مى فرمايد:
هيچ گاه گناهى را كه بندگان خدا در شب و روز مرتكب مى شوند بر خداى سبحان پوشيده نيست، به كوچك ترينشان آگاه است و علمش بر آن ها احاطه دارد، اعضاى بدن شما گواهان، و جوارح شما لشكريان و انديشه هايتان جاسوسان او هستند، و خلوت هاى شما نزد خدا آشكار است.
ان الله سبحانه و تعالى؛ همانا خداى سبحان و تعالى. در نسخه مصرى اين گونه آمده، و كلمه تعالى زايد است زيرا در نسخه ابن ابى الحديد (١٢٢٧)

و ابن ميثم و خطى نيامده است.

هيچ گناهان بر خدا پوشيده نيست
لا يخفى عليه ما العباد مقترفون؛ هيچ گاه گناهان بندگان بر خدا پوشيده نيست.
مقترفون: مرتكب گناه شوند. ... يعلم ما تكسب كل نفس (١٢٢٨)

؛ خدا مى داند هر كس به چه كار و انديشه است.
فى ليلهم و نهارهم؛ در شب يا روز آنان. سواء منكم من أسر القول و من جهر به و من هو مستحف بالليل و سارب بالنهار (١٢٢٩)

؛ در پيشگاه علم ازلى اين كه شما سخن به سر گوييد يا آشكار و آن كه در ظلمت شب است يا روشنى روز همه يكسان است.
لطف به خبرا؛ به كوچك ترين آن ها (گناهان) آگاه است. يا بنى آنهاان تك مثقال حبة من خردل فتكن فى صخرة أو فى السموات أو فى الأرض يأت بها الله ان الله لطيف خبير (١٢٣٠)

؛ (لقمان به فرزندش گفت:) اى فرزند عزيزم بدان كه خدا اعمال خوب و بد خلق را اگر چه به مقدار خردلى در ميان سنگى در طبقات آسمان ها يا زمين پنهان باشد همه را (در محاسبه) مى آورد كه خدا بر همه چيز توانا و آگاه است.
و أحاط به علما؛ و علمش بر آن ها احاطه دارد. ... و قد أحطنا بما لديه خبرا (١٢٣١)

؛ ... و البته ما از احوال آن كاملا باخبريم.

اعضاى بدن انسان گواهان خدا
أعضاؤكم شهوده؛ اعضاى بدن شما گواهان او هستند. بعضى براى اين مطلب به آيه شريفه استشهاد نموده اند: و يوم يحشر أعداء الله الى النار فهم يوزعون * حتى اذا ما جاؤها شهد عليهم سمعهم و أبصارهم و جلودهم بما كانوا يعملون * و قالوا لجودهم لم شهدتم علينا قالوا أنطقنا الله الذى أنطق كل شى ء و هو خلقكم أول مرة و اليه ترجعون * و ما كنتم تستترون أن يشهد عليكم سمعكم و لا أبصاركم و لا جلودكم ولكن ظننتم أن الله لا يعلم كثيرا مما تعملون (١٢٣٢)

؛ و روزى كه همه دشمنان خدا را به سوى آتش دوزخ كشانند، و آن جا براى جمع آورى باز دارند، تا چون همه به دوزخ رسند آن هنگام گوش به چشم ها و پوست بدن ها بر جرم و گناه آن ها گواهى دهند، و آن ها به اعضاى بدن گويند چگونه بر اعمال ما شهادت داديد؟ آن اعضا جواب دهند خدايى كه همه موجودات را به نطق آورد ما را نيز گويا گردانيد و او شما را نخستين با بيافريد و باز به سوى او بر مى گرديد، و شما كه اعمال زشت خود را پنهان مى داشتيد براى اين نبود كه گوش و چشم هاى شما و پوست بدنتان امروز شهادت ندهند، ولكن گناه را پنهان مى كرديد به گمانتان كه اكثر اعمال زشتى كه پنهان مى كنيد از خدا هم پنهان است و بر آن آگاه نيست.
و نيز به مطلبى كه در تفسير قمى درباره قول خداى تعالى آمده: اليوم نختم الى أفواههم و تكلمنا أيديهم و تشهد أرجلهم بما كانوا يكسبون (١٢٣٣)

؛ امروز است كه بر دهان آن كافران مهر خموشى نهيم و دست هايشان با ما سخن مى گويند، و پاهايشان به آن چه كرده اند گواهى مى دهند.
كه گويد: چون روز قيامت خداى تعالى خلق را براى حساب گرد آورد پرونده هر كس را به او مى دهند و او در آن نگاه مى كند و سپس منكر انجام آن اعمال مى شود، پس فرشتگان بر آن ها گواهى مى دهند او مى گويد: پروردگارا فرشته هايت به نفع تو گواهى مى دهند، و آن گاه هم سوگند ياد مى كنند كه آنان مرتكب آن اعمال نشده اند، و اين معنا آيه شريفه است: يوم يبعثهم الله جميعا فيحلفون له كما يحلفون لكم... (١٢٣٤)

؛ روزى كه خدا همه آن ها را برانگيزد و چنان كه براى شما قسم ياد كردند براى خدا هم به دروغ سوگند مى خورند... .
پس هر گاه چنين كردند خدا بر زبان هايشان مهر خموشى زده و اعضاى بدنشان بر كردار آنان شهادت مى دهند. (١٢٣٥)


و جوارحكم جنوده؛ و جوارح شما لشكريان اويند. پس هر گاه اعضاء و جوارح مردم گواهان خدا هستند صحيح است اين كه گفته شود آن اعضا و جوارح لشكريان خدا هستند.
... و لله جنود السموات و الأرض... (١٢٣٦)

؛ براى خداست لشكريان آسمان و زمين.
و ضمائركم عيونه؛ و انديشه هايتان جاسوسان او هستند. عيون: جاسوس ها. يعلم خائنة الأعين و ما تخفى الصدور (١٢٣٧)

؛ خدا به خيانت چشم خلق و انديشه هاى نهانى دل هاى مردم آگاه است.
و خلواتكم عيانه؛ و خلوت هاى شما نزد خدا آشكار است. ألا انهم يثون صدورهم ليستخفوا منه ألا حين يستغشون ثيابهم يعلم ما يسرون و ما يعلنون انه عليم بذات الصدور (١٢٣٨) ؛
آگاه باشيد آنان (يعنى منافقان امت) روى دل ها مى گردانند تا خود را از او پنهان دارند، آگاه باش كه هر كه سر در جامعه هاى خود بپيچند خدا هر چه پنهان يا آشكار كنند همه را مى داند كه او بر درون دل ها محققا آگاه است.

٤٥. حكمت ٢٧٣
اعلموا علما يقينا أن الله لم يجعل للعبد و ان عظمت حيلته، و اشتدت طلبته، و قويت مكيدته، أكثر مما سمى له فى الذكر الحكيم، و لم يحل بين العبد فى ضعفه و قلة حيلته و بين أن يبلغ ما سمى له فى الذكر الحكيم، و العارف لهذا العامل به أعظم الناس راحة فى منفعة، و التارك له الشاك فيه أعظم الناس شغلا فى مضرة.
و رب منعم عليه مستدرج بالنعمى، و رب مبتلى مصنوع له بالبلوى، فزد أيها المستمع فى شكرك، و قصر من عجلتك، وقف عند منتهى رزقك؛
يقين بدانيد كه خداوند براى هر بنده هر چند سخت كوش و در نقشه و تدبير نيرومند باشد چيزى بيش از آن چه كه در كتابش مقدر داشته قرار نداده است، بنده اى هر چند ضعيف و ناتوان و كم تدبير باشد ميان او و رزقى كه برايش مقدر ساخته فاصله نينداخته است، كسى كه اين حقيقت را به خوبى درك كرده و بر طبق آن عمل نمايد از همه مردم از نظر كسب سود و منفعت آسوده خاطرتر است، و كسى كه اين حقيقت را ناديده انگارد و در آن ترديد داشته باشد از همه مردم رنج و زيانش بيشتر است.
چه بسا افرادى كه غرق در نعمت هاى الهى بوده اما اين نعمت مقدمه بلا و عذاب آنان بوده، و چه بسا افرادى كه در اثر بلا و گرفتارى تكامل يافته به درجات عالى نائل گردند. پس اى شنونده! بر شكر و سپاس گزاريت بيفزا، و از سرعت و شتاب (در به دست آوردن دنيا) بكاه، و در نقطه پايان روزيت توقف كن.

بررسى متن و سند حكمت
مؤلف: اين حكمت را ابن ابى شعبه حلبى در كتاب تحف العقول نقل كرده، و پس از جمله مما سمى له فى الذكر الحكيم اين فقره را افزوده است: انه لن يزداد امرؤ نقيرا بحذقه، و لن ينتقص نقيرا بحمقه؛ بر رزق و روزى انسان به علت زيركى اش ذره اى افزوده نمى شود و به علت كودنى اش ذره اى از آن كم نمى گردد. و به جاى جمله فزد أيها المستمه فى شكرك، فأفق أيها المسمتع من سكرك (١٢٣٩)

؛ اى سرمست نعمت هاى دنيا از سرمستى ات هشيار!.
و كافى نيز در باب اجمال در طلب روزى آن را با اندك اضافات و اختلافاتى نقل كرده است. (١٢٤٠)


در هر حال، اين مطلب نيز يكى از آيات خداى تعالى است و اين كه اختيار كار به دست بندگان نبوده و بدون خواست آفريدگار هيچ امرى پديد نمى آيد.
اعلموا علما يقينا؛ به طور قطع و يقين بدانيد، يعنى بدون هيچ شك و ترديدى.
أن الله لم يجعل للعبد و ان عظمت حيلته؛ همانا خداوند قرار نداده براى بنده و اگر چه چاره انديشى او بسيار باشد... . و تدابير او فراوان.
و اشتدت طلبته؛ و در كسب روزى سخت كوش. و پر تلاش.
و قويت مكيدته؛ و نقشه و تدبير او نيرومند. و داراى فطانت و زيركى فوق العاده.
أكثر مما سمى له فى الذكر الحكيم؛ بيش از آن چه كه در كتابش براى او مقرر داشته.
معناى ذكر حكيم آيات قرآن است، خداى تعالى فرموده: ذلك نتلوه عليك من الايات و الذكر الحكيم (١٢٤١)

؛ اين سخنان كه بر تو مى خوانيم از آيات الهى و ذكر حكمت هاى خداى حكيم است.
و ظاهرا مقصود امام (عليه السلام) از ذكر حكيم در اين گفتار: لوح محفوظ است كه مقدرات خلق در آن ثبت مى باشد. در هر حال، اين نكته را كه امام (عليه السلام) خاطر نشان ساخته ما به طور عيان مشاهده مى كنيم كه بسيار از مردم كه از فطانت و زيركى بالايى برخوردارند به منظور زياد شدن روزى خود نقشه ها مى كشند و تدبيرها به كار مى برند ولى بيش از آنچه كه خدا براى آنان رزق و روزى مقدر ساخته به دستشان نمى رسد.

روزى رسان خداست
كافى از امام محمد باقر (عليه السلام) نقل كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در حجة الوداع فرمود:
آگاه باشيد همانا جبرئيل در دلم افكند كه هيچ كس نميرد تا روزيش را كامل گيرد، از خدا بپرهيزيد و در طلب روزى آرام باشيد (حريص نباشيد و خود را به زحمت نيفكنيد) و دير رسيدن روزى شما را وادار نكند كه آن را از راه گناه جوييد، زيرا خدا روزى ها را ميان خلق خود به طور حلال تقسيم كرده نه به طور حرام، پس كسى كه ازخداى تعالى بترسد و صابر باشد خداوند روزى او را از راه حلال به او مى رساند، و كسى كه حرمت خدا را نگه نداشته و براى به دست آوردن روزى عجله كند و آن را از غيره راه حلال كسب نمايد از روزى حلال او كم مى شود و در روز قيامت بايد حساب آن را پس دهد. (١٢٤٢)
از امير المؤمنين (عليه السلام) ر.ايت كرده كه فرمود:
چه بسيار اند افرادى كه در طلب روزى جن خود را به زحمت انداخته ولى در مضيقه باشد. و چه بسيار افراد در طلب روزى ميانه رو باشند ولى مقدرات با آنان يار و همراه بوده در وسعت قرار گيرند. (١٢٤٣)
و از ثمالى نقل كرده كه گويد:
در حضور امام زين العابدين (عليه السلام) از بالا بودن نرخ ها صحبت شد، حضرت فرمود: چيزى بر من نيست، اگر قيمت ها بالا رود بر عهده اوست. و اگر پايين آيد او متعهد است. (١٢٤٤)

(١٢٤٥)
يعنى در هر حال خدا ضامن و عهده دار روزى هاى بندگان است.
و از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود:
اگر بنده اى ميان سنگى باشد خداوند روزى او را مى رساند، پس در طلب روزى آرام باشيد و زياده روى نكنيد. (١٢٤٦)

روزى هاى بندگان مقدر است
و لم يحل بين العبد فى ضعفه و قلة حيلته و بين أن يبلغ ما سمى له قى الذكر الحكيم؛ بنده اى هر چند ضعيف و ناتوان كم تدبير باشد خداوند ميان او رزقى كه برايش مقدر ساخته فاصله نينداخته است.
لم يحل: فاصله نيندازد. فى ضعفه: در ناتوانى جسمى و ضعف بدن آن بنده. و قلة حيلته: كم تدبيرى او در كارهايش. ما سمى له فى الذكر الحكيم آنچه را كه در ذكر حكيم (قرآن) از رزق براى او مقرر ساخته است. بلكه غالبا رزق و روزى چنين افرادى بيشتر است.
امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد:
به راستى خداى تعالى در روزى افراد كم عقل توسعه داده تا خردمندان عبرت گيرند و بفهمند كه رسيدن به متاع دنيا نه به كار (زياد) بستگى دارد و نه با تدبير و چاره جويى. (١٢٤٧)

آسوده خاطرترين مردم
و العارف لهذا؛ كسى كه اين حقيقت را به خوبى درك كرده. و باور دارد كه جز به آنچه كه خدا مقدر نموده نتوان رسيد.
العامل به؛ و به آن عمل نمايد. يعنى به اين علم خويش عمل كند.
أعظم الناس راحة فى منفعة؛ از نظر كسب سود و منفعت آسوده خاطرترين مردم است.
زيرا مى داند آنچه كه از روزى براى او مقدر شده بدون زحمت زياد به او مى رسد.
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
هر گاه درب محل كارت را گشودى، و بساط خود را گسترانيدى وظيفه خود را انجام داده اى. (١٢٤٨)


و التارك له الشاك فيه؛ و كسى كه اين حقيقت را ناديده انگارد و در آن ترديد داشته باشد، بدان جهت كه تصور مى كند رزق و روزى با جديت و تلاش به دست مى آيد.
أعظم الناس شغلا فى مضرة؛ از همه مردم رنج و زيانش بيشتر است، زيرا او شب و روز تلاش مى كند، و آسايش خود را سلب مى نمايد در حالى كه جز آنچه كه براى او مقدر است به دستش نمى رسد.

خطر استدراج
و رب منعم عليه مستدرج بالنعمى؛ چه بسا افرادى غرق در نعمت هاى الهى است اما اين نعمت مقدمه بلا و عذاب آنان است.
مستدرج يعنى كسى كه به تدريج و اندك اندك به شقاوت و بدبختى گرفتار شود، و اصل در اين تعبير قول خداى تعالى است: و الذين كذبوا بآياتناسنستدرجهم من حيث لا يعلمون (١٢٤٩)

؛ و آنان كه آيات ما را تكذيب كردند به زودى آن ها را به عذاب و هلاكت مى افكنيم از جايى كه نفهمند.
و چنين مى شود كه آن نعمت هاى سبب فريفتگى و مغروريت او مى شود كه اگر آن نعمت ها را نداشت برايش بهتر بود. خداى تعالى فرموده: أيحسبون أنما نمدهم به من مال و بنين * نسارع لهم فى الخيرات بل لا يشعرون (١٢٥٠)

؛ آيا اين مردم كافر مى پندارند كه ما آن ها را به مال و فرزندان مدد مى كنيم براى آن كه مى خواهيم در حق ايشان مساعدت و تعجيل به خيرات دنيا كنيم (نه چنين است بلكه براى امتحان است و) آن ها
نمى فهمند.

بسا بلا، موجب تكامل
و رب مبتلى مصنوع له بالبلوى؛ و چه بسا افرادى كه در اثر بلا و گرفتارى تكامل يافته به درجات عالى نائل گردند.
مصنوع له يعنى خدا او را به بلا گرفتار ساخته است. صدوق (رحمه الله تعالى عليه) در توحيد از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كرده كه فرمود: خداى تعالى فرموده: به راستى بعضى از بندگان مؤمن من چنان اند كه ايمان او خالص نمى شود مگر با فقره، و اگر او را بى نياز گردانم موجب تباهى او خواهد شد. (١٢٥١)

فرد أيها المستمع فى شكرك و قصر من عجلتك وقف عند منتهى رزقك؛ پس اى شنونده! بر شكر و سپاسگزاريت بيفزا، و از سرعت خود بكاه، و در نقطه پايان روزيت توقف كن. و از روى سفاهت و نادانى زياده خواهى نكن.
پيش از اين دانستنى كه تحف العقول اين جمله را به تعبير ديگرى نقل كرده است. و كافى اين گونه آورده است:
فاتق الله أيها الساعى من سعيك، و قصر من عجلتك، و انتبه من سنة غفلتك، و تفكر فى ما جاء عن الله تعالى على لسان نبيه (صلى الله عليه و آله و سلم) (١٢٥٢)

؛
اى كوشنده! در تلاش و كوشش خود و خدا را در نظر داشته باش و از او بترس، و از شتابت بكاه، و از خواب غفلت بهوش، و درباره آنچه كه از جانب خداى تعالى بر زبان پيامبرش (صلى الله عليه و آله و سلم) آمده فكر كن.

٤٦. حكمت ٨٤
قد علم السرائر، و خبر الضمائر، له الاحاطة بكل شى ء، و الغلبة لكل شى ء، و القوة على كل شى ء؛
حقا كه خداوند نهانى ها را مى داند، و از نيت ها آگاه است، به هر چيز احاطه دارد و بر هر چيز غلبه و توانايى دارد.

آگاهى مطلق و قدرت لايزال الهى
قد علم السرائر؛ حقا كه خداوند نهانى ها را مى داند. ... و الله يعلم اسرارهم (١٢٥٣)

؛ و خدا بر اسرارشان آگاه است. ألم يعلموا أن الله يعلم سرهم و نجواهم (١٢٥٤)

؛ آيا نمى دانند كه خدا از باطن آن ها و سخنان سرى ايشان آگاه است.
و خبر الضمائر؛ و از نيت ها آگاه است.
خبر (به فتح باء) يعنى علم و آگاهى دارد.
... فانه يعلم السر و أخفى (١٢٥٥)

؛ همانا خدا بر نهان و مخفى ترين امور كاملا آگاه است. و هو معهم اذ يبيتون ما لا يرضى من القول... (١٢٥٦)

؛ و شبانگاه در انديشه سخن ناپسند (براى متهم ساختن مردم اند) كه خدا همه گاه با آن هاست... .
له الا حاطة بكل شى ء؛ به هر چيز احاطه دارد. و لله ما فى السموات و ما فى الأرض و كان الله بكل شى ء محيطا (١٢٥٧)

؛ هر چه در آسمان و زمين است ملك خداست و او به همه چيز احاطه و آگاهى دارد.
و الغلبة لكل شى ء؛ و بر هر چيز غلبه دارد. و الله غالب على أمره ولكن أكثر الناس لا يعلمون (١٢٥٨)

؛ ... و خدا بر كار خود غالب است، ولى بسيارى مردم بر اين حقيقت آگاه نيستند.
نمرود و و فرعون تصميم گرفتند از تولد ابراهيم و موسى (عليه السلام) جلوگيرى كنند، و برادران يوسف خواستند يوسف را از مقام و منزلت رفيعى كه برايش مقدر شده بود باز دارند، ولى همه در برابر اراده و مشيت خدا مغلوب گرديدند.
و القوة على كل شى ء؛ و خدا بر هر چيز توانايى دارد. ولو يرى الذين ظلموا اذ يرون العذاب أن القوة لله جميعا (١٢٥٩)

؛ و اگر بدانند مشركان ستمكاران آن هنگام كه عذاب خود را مشاهده كنند كه قدرت و توانايى كه قدرت و توانايى خاص خداست (از شرك خود سخت پشيمان شوند).

٤٧. از خطبه ٩٩
و من خطبة له (عليه السلام) أخرى:
الأول قبل كل أول، و الآخر بعد كل آخر، بأوليته وجب أن لا أول له، و بآخريته وجب أن لا آخر له، و أشهد أن لا اله الا الله شهداة يوافق فيها السر الاعلان، و القلب اللسان؛ خداوند مبدأ اولى است كه قبل از هر اولى وجود داشته و پايانى است كه بعد از هر آخرى خواهد بود. لازمه اول بودن او اين است كه آغازى ندارد (ازلى است)، و لازمه آخر بودن او اين است كه پايانى ندارد (ابدى است)، شهادت مى دهم كه خدايى جز خدا نيست، شهادتى كه نهان و آشكار، و دل و زبان با هم موافق است.
گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه): و من خطبة له أخرى؛ خطبه ديگر ياز امام (عليه السلام). در نسخه مصرى اينگونه آمده، ولى كلمه أخرى بى معنا و زايد است، زيرا روشن است هر خطبه اى از كتاب غير خطبه قبل است. و اساسا اين جمله ناتمام است، چرا كه در نسخه ابن ابى الحديد (١٢٦٠)

چنين آمده: و من خطبة له (عليه السلام)، و هى من الخطب التى تشتمل على ذكر الملاحم؛ از خطبه هاى آن حضرت (عليه السلام) كه مشتمل بر بيان (ملاحم) است. و در نسخه ابن ميثم (١٢٦١)

نيز اين گونه آمده: و من خطبة له (عليه السلام) تشتمل على ذكر الملاحم و در نسخه خطى هم مانند ابن ميثم، ولى به جاى الملاحم الملحم ذكر شده است.

خدا هم اول است هم آخر
خگفتار امام (عليه السلام): الأول قبل كل أول و الآخر بعد كل آخر؛ خداوند مبأ اولى است كه قبل از هر اولى وجود داشته است.
صدوق (رحمه الله تعالى عليه) در توحيد آورده: از امام صادق (عليه السلام) از قول خداى تعالى: هو الأول و الآخر سؤال شد. فرمود: اولى است كه پيش از اولى نبوده، و آغازى او را شبقت نگرفته و آخرى نيست، نه از ناحيه پايان، چنان كه از صفت مخلوقين فهميده مى شود، ولى خدا قديم است، اول است، آخر است، هميشه بوده و هميشه مى باشد، بدون آغاز و بدون پايان، پديد آمدن بر او وارد نشود، از حالى به حالى نگردد، آفريدگار همه چيز است. (١٢٦٢)


بأوليته وجب أن لا أول له؛ لازمه اول بودن او اين است كه آغازى ندارد (ازلى است). يعنى با اول بودن او پيش از تمام اشياء لازمه آمد كه او را اول و آغازى نباشد تا در نتيجه پيش از او چيزى باشد.
و بآخريته أن لا آخر له؛ و لازمه آخر بودنش اين است كه پايانى ندارد (ابدى است).
در نسخه مصرى اين گونه آمده كه صواب تعبيرى است كه در نسخه ابن ابى الحديد (١٢٦٣)

آمده: و بآخريته وجب ان لا آخر له.

معناى اخر درباره خداوند
در توحيد صدوق از ابن ابى يعفور نقل كرده كه گويد: از امام صادق (عليه السلام) از قول خداى تعالى: هو الأول و الأخر پرسيدم و گفتم اما اول معنايش را دانسته ايم و اما آخر تفسيرش را براى ما بيان فرماييد. فرمود: هيچ چيز نيست به غير از پروردگار جهانيان مگر انى كه نابود شود و دگرگون گردد، يا دگرگونى و نابودى در او راه يابد، يا رنگ و سكل و صفتش عوض شود، يا از زيادى به كمى، يا كمى به زيادى گرايد، فقط خداست كه هميشه بر يك حالت بوده و خواهد بود، اوست اول و پيش از چيز، و اوست آخر براى هميشه، صفات و اسماء گوناگون بر او وارد نشود آن گونه كه بر غير خدا وارد شود، مانند انسان كه گاهى خاك و گاهى گوشت و خون و گاهى استخوان پوسيده و نرم شده است؛ و مانند غوره خرما كه گاهى بلح و گاهى بسر (خارك) و گاهى رطب، و گاهى خرماست كه اسماء و صفات مختلف بر آن وارد مى شود، و خداى - عز و جل - به خلاف آن است. (١٢٦٤)

گواهى صادقانه بر يگانگى خداوند
و أشهد أن لا اله الا الله شهادة يوافق فيها السر الاعلان؛ شهادت مى دهم كه جز خدايى نيست، شهادتى كه نهان و آشكارش موافق است. نه مانند گواهى يهود: و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزءون (١٢٦٥)

؛ و (منافقان) چون به اهل ايمان برخوردند گويند ما ايمان آورده ايم، و چون با شياطين خود خلوت كنند گويند ما در باطن باشمائيم جز اينكه مؤمنان را استهزاء.يكنيم م
و القلب اللسان؛ و دل با زبان يكى است. نه مانند شهادت منافقين: اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول الله و الله يعلم انك لرسوله و الله يشهد ان المنافقين لكاذبون (١٢٦٦)

؛ اى رسول ما چون منافقان نزد تو آمده و گفتند كه ما به يقين و حقيقت گواهى مى دهيم كه تو رسول خدايى (فريب مخور) خدا مى داند كه تو رسول اويى و خدا گواهى مى دهد كه منافقان سخن دروغ مى گويند.
... يقولون بألسنتهم ما ليس فى قلوبهم... (١٢٦٧)

؛ منافقان چيزى كه هيچ به دل عقيده ندارنمد به زبان مى آورند... .

٤٨. از خطبه ١٨١
فعظموا منه سبحانه ما عظم من نفسه، فانه لم يخف عنكم شيئا من دينه، و لم يترك شيئا رضيه أو كرهه الا و جعل له علما باديا، و آية محكمة تزجر عنه، أو تدعو اليه، فرضاه فيما بقى واحد، و سخطه فيما بقى واحد.
و اعلموا أنه لن يرضى عنكم بشى ء سخطه على من كان قبلكم، و لن يسخط عليكم بشى ء رضيه ممن كان قبلكم، و انما تسيرون فى أثر بين، و تتكلمون برجع قول قد قاله الرجال من قبلكم.
قد كفاكم مئونة دنياكم و حثكم على الشكر، و افترض من ألسنتكم الذكر، و أوصاكم بالتقوى، و جعلها منتهى رضاه و حاجته من خلقه.
فاتقوا الله الذى أنتم بعينه و نواصيكم بيده، و تقلبكم فى قبضته، ان أسرتم علمه، و ان أعلنتم كتبه، قد و كل بذلك حفظة كراما، لا يسقطون حقا، و لا يثبتون باطلا؛ خداى سبحان را آن گونه به عظمت ياد كنيد كه خود (در قرآن) ياد كرده است، زيرا خداوند از دينش چيزى از شما پنهان نداشته، و هيچ چيز مورد رضايت و يا عدم رضايتش بوده رها نكرده مگر اين كه نشانه اى آشكار (از سنت خود) يا آيه اى محكم براى آن قرار داده تا از آن باز دارد يا به سوى آفرا خواند، پس خشنودى و غضب خدا درباره آينده و آيندگان (با گذشتگان) يكى است.
بدانيد كه خداوند هرگز با انجام كردارى كه به خاطر انجام آن بر ملت هاى گشذته خشم گرفته از شما خشنود نخواهد شد، و هيچ گاه با انجام كارى كه آن را از پيشينيان شما خوش داشته و به آن رضايت داده بر شما خشمگين نخواهد شد. (زيرا احكام و قوانين الهى درباره همه مردم يكى است)، جز اين نيست شما در راهى روشن حركت مى كنيد، و همان سخن را مى گوييد كه مردان پيش از شما گفته اند.
حقا خداوند رزق و روزى زندگى دنيايتان را كفايت نموده، و شما را به شكر نعمت هايش ترغيب كرده و بر زبانتان ذكر خود را واجب ساخته، شما را به پرهيزكارى سفارش نموده، و آن را منتهاى رضا و خشنودى خود و درخواستش از بندگانش قرار داده است.
پس بترسيد از خدايى كه همواره در محضر و منظر او هستيد و زمام امور شما در دست او، و حركات و تصرفات شما در قبضه قدرت اوست، اگر چيزى را پنهان كنيد مى داند و اگر آشكار نماييد مى نويسد. حقا كه نگهبانان گرامى (فرشتگان مقربى) را بر شما گماشته هيچ حقى را از قلم نيندازند و هيچ باطلى را ثبت ننمايند.

اين گونه خدا را ستايش و تعظيم كنيد
فعظموا منه سبحانه ما عظم من نفسه؛ خداى سبحان را آن گونه به عظمت ياد كنيد كه خود (در قرآن) ياد كرده است. قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شى ء قدير * تولج الليل فى النهار و تولج النهار فى الليل و تخرج الحى من الميت و تخرج الميت من الحى و ترزق من تشاء بغير حساب (١٢٦٨)

؛ بگو اى پيغمبر بار خدايا! اى پادشاه ملك هستى تو هر كه را خواهى ملك و سلطنت بخشى و از هر كه خواهى بگيرى، و به هر كه خواهى عزت و اقتدار بخشى و هر كه را خواهى خوار گردانى، هر خير و نيكويى به دست توست، و تنها تو بر هر چيز توانايى، شب را در روز نهان سازى، و روز را در پرده شب ناپديد گردانى و زنده را مرده و مرده را از زنده برانگيزى، و به هر كه خواهى روزى بى حساب عطا فرمايى.
و لله المشرق و المغرب فأينما تولوا فثم وجه الله (١٢٦٩)

؛ مشرق و مغرب هر دو ملك خداست، پس به هر طرف روى كنيد به سوى خداست.
الله الذى خلق سبع سموات و من الأرض مثلهن يتنزل الأمر بينهن لتعلموا أن الله على كل شى ء قدير و أن الله قد أحاط بكل شى ء علما (١٢٧٠)

؛ خدا آن كسى است كه هفت آسمان را آفريد مانند آن آسمانها از (هفت طبقه) زمين خلق فرمود، و امر نافذ خود را در بين هفت آسمان و زمين نازل كند تا بدانيد كه خدا بر هر چيز توانا و به احاطه علمى بر همه امور آگاه است.
قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل أن تنفد كلمات ربى و لو جئنا بمثله مددا (١٢٧١)

؛ اى رسول ما به امت بگو كه اگر دريا براى نوشتن كلمات پروردگار من مركب شود پيش از آن كه كلمات الهى به آخر رسد دريا خشك خواهد شد هر چند دريايى ديگر باز پميمه آن كنند.
و ما قدروا الله حق قدره و الأرض جميعا قبضته يوم القيامة و السموات مطويات بيمينه (١٢٧٢)

؛ و آنان كه غير خدا را طلبيدند خدا را چنان كه شايد به عظمت نشناختند و اوست كه روز قيامت زمين در قبضه قدرت او و آسمان ها در پيچيده به دست سلطنت اوست.
ان يشأ يذهبكم و يأت بخلق جديد * و ما ذلك على الله بعزيز (١٢٧٣)

؛ اگر خدا بخواهد شما جنس بشر همه را در زمين نابود مى سازد و خلقى ديگر از نو مى آفريند و اين كار اصلا بر خدا دشوار نيست.
فانه لم يخف عنكم شيئا من دينه؛ زيرا خداوند از دينش چيزى را براى شما پنهان نداشته.
لم يخف از أخفى. خداى تعالى در كتابش مى فرمايد: ... اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا... (١٢٧٤)

؛ امروز (روز عيد غدير خم) دين شما را به حد كمال رسانيدم و بر شما نعمت را تمام كردم و بهترين آيين را كه اسلام است برايتان برگزيدم.
و مقصود كامل گرداندن دين است با كتاب و عترت هر دو با هم، زيرا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) طبق نقل متواتر و قطعى فرموده است:
انى تارك فيكم الثقلين: كتاب الله و عترتى، و انهما لن يفترقا حتى يراد على الحوض (١٢٧٥)

؛ به راستى كه من دو چيز گرانبها در ميان شما مى گذارم: كتاب خدا، و اهل بيتم، آن دو جدايى ناپذيرند تا آن گاه كه در قيامت در كنار حوض (كوثر) بر من وارد شوند.

۱۳
توحيد در نهج البلاغه

خوب و بد اعمال ظاهر و آشكار
و لم يترك شيئا رضيه أو كرهه الا و جعل له علما باديا؛ و هيچ چيز را مورد رضايت يا كراهتش بوده رها نكرده مگر اين كه نشانه اى آشكار براى او قرار داده است.
جعل له: قرار داده است براى آن شى ء مورد رضايت و يا كراهتش. علما: نشانه ها و علامت. باديا: ظاهر و آشكار، و مقصود از نشانه آشكار نشانه اى از سنت است.
و آية محكمة؛ يا آيه اى محكم. يعنى آيه اى از آيات محكم و غيز متشابه قرآن.
تزجر عنه؛ تا از آن باز دارد. يعنى از آن شى ء مورد كراهت او.
أو تدعو اليه؛ يا به سوى آن فراخواند. يعنى به سوى آن چيزى كه مورد رضايت آن اوست.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در حجة الوداع به مردم فرمود:
هيچ چيز نبوده كه شما را به بهشت نزديك گرداند مگر اين كه شما را به آن امر كرده ام، و هيچ چيز نبوده كه شما را به آتش دوزخ نزديك گرداند مگر اين كه شما را از آن نهى كرده ام. (١٢٧٦)

فرضاه فيما بقى واحد؛ پس خشنودى خدا درباره آيندگان (با گذشتگان) يكى است. ما بقى يعنى خشنودى خدا درباره باقيمانده اززمان يا از مردم يكى است، زيرا مردم همه نزد خداوند برابر و يكسان اند.
و سخطه فيما واحد؛ و غضب خدا درباره آيندگان است. زيرا حلال و حرام خدا تا ابد تغييرناپذير است.
و اعلموا أنه لن يرضى عنكم بشى ء سخطه على من كان قبلكم بدانيد خداوند هرگز با انجام كردارى كه به خاطر انجام آن بر ملت هاى گذشته خشم گرفته از شما خشنود نخواهد شد.
من كان قبلكم؛ كسانى كه پيش از شما بوده اند. از امت هاى گذشته يا كسانى كه در عصر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده اند.
و لن يسخط عليكم بشى ء رضيه ممن كان قبلكم؛ و هيچ گاه با انجام كارى كه آن را از پيشانى شما خوش داشته و به آن رضايت داده بر شما خشمگين نخواهد شد. زيرا حكم خدا درباره همه يكى است، و ميان آنان فرقى نمى باشد.

راه هدايت روشن
و اما تسيرون فى أثر بين؛ جز اين نيست كه شما در راهى حركت مى كنيد. از اين دين و آيينى كه به اعتقاد داريد، ... قد تبين الرشد من الغى... (١٢٧٧)

؛ ... هدايت و ضلالت بر همه كس روشن گرديد.
و تتكلمون برجع قول قد قاله الرجال من قبلكم؛ و همان سخن مى گوييد كه مردان پيش از شما گفته اند.
ابن ابى الحديد آورده: مقصود از اين جمله اين است كه شما هم كلمه توحيد لا اله الا الله را بمانند يكتاپرستان يش از اين ملت كه نه از روى تقليد بلكه بر اساس دليل و برهان.يگفتند بگوييد. (١٢٧٨)


مؤلف: ولى وجه اين معنايى كه ابن ابى الحديد براى رجع القول گفته روشن نيست، و تنها مستفاد از اين تغيير در آيه شريفه ... و لوترى اذ الظالمون موقوفون عند ربهم يرجع بعضهم الى بعض القول... (١٢٧٩)

؛ ... اگر ببينى كه آن ستم كاران را در پيشگاه خدا بازداشته اند در حالى كه با يكديگر به خصومت و گفت و گو برخاسته... .
اين است كه رجع القول گفت و گو رد و ايراى است ميان دو گروه (مستضعف و مستكبر). و شايد رجع در اين جا به معناى نفع باشد، چنان چه در مورد آيه شريفه و السماء ذات الرجع (١٢٨٠)

؛ قسم به آسمان فرو ريزنده باران. گفته شده است.
قد كفاكم مئونة دنياكم؛ حقا كه خداوند رزق و روزى زندگى دنيايتان را ضمانت نموده.
و فى السماء رزقكم و ما توعدون * فورب السماء و الأرض انه لحق مثل ما أنكم تنطقون (١٢٨١)

؛ و روزى شما با همه وعده هاى كه به شما دادند در آسمان (به امر خدا مقدر) است، پس به خدا آسمان و زمين قسم كه اين (وعده رزق مقدر) به مانند تكلمى كه با يكديگر مى كنيد حق و حقيقت است.
و حثكم على الشكر؛ و شما را به شكرگذارى نعمت هايش ترغيب كرده است.
و لقد اتينا لقمان الحمة أن اشكر لله و من يشكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان الله غنى حميد (١٢٨٢)

؛ و ما به لقمان مقام علم و حكمت عطا كرديم (و فرموديم) كه خدا را شكر كن، و هر كس شكر حق گويد به نفع خود اوست و هر كه ناسپاسى و كفران كند خدا بى نياز و ستوده صفات است.
لئن شكرتم لأزيدنكم و لئن كفرتم ان عذابى لشديد (١٢٨٣)

؛ اگر شكر و نعمت به جاى آريد بر نمت شما مى افزاييم و اگر كفران كنيد به عذاب شديد گرفتار مى كنيم.
و افترض من ألسنتكم الذكر؛ و بر زبانتان ذكر خود را واجب ساخته، ذكرى كه از دل برخيزد ... و ذكروا الله كثيرا لعلكم تفلحون (١٢٨٤)

و بسيار ياد خدا كنيد تا مگر رستگار و سعادتمند گرديد.
و اذكر ربك فى نفسك تصرعا و خيفة و دون الجهر من القول بالغدو و الآصال و لا تكن من الغافلين (١٢٨٥)

؛ خدا خود را با تضرع و پنهانى و بى آن كه آواز بلند كنى، در دل خود در صبح و شام ياد كن و از غافلان مباش.
و أوصاكم بالتقوى؛ و شما را به پرهيزكاران سفارش نموده است. و لقد وصينا الذين أوتوا الكتاب من قبلكم و اياكم أن اتقوا الله (١٢٨٦)

؛ ... و ما هم به آنان كه پيش از شما بر آن ها كتاب فرستاده شد و هم به شما سفارش اكيد كرديم كه پرهيزكار و خدا ترس باشيد.
و جعلها منتهى رضاه؛ و آن تقوى را منتهاى رضا و خشنودى خود قرار ده، يعنى منتهاى خشنودى او از بندگانش. ... ان أكرمكم عند الله أتقاكم... (١٢٨٧)

؛ گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست... .
و حاجته من خلقه؛ و منتهاى درخواستش از خلقش. يا أيها الذين آمنوا كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم لعلكم تتقون (١٢٨٨)

؛ اى اهل ايمان بر شما هم روزه داشتن فرض گرديد چنان كه امت هاى گذشته را نيز فرض شده و اين دستور براى آن است كه شما پرهيزكار شويد.

عالم محضر خداست
فاتقوا الله الذى أنتم بعينه؛ پس بترسيد از خدايى كه در محضر و منظر او هستيد. و أن هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ذالكم وصالكم به لعلكم تتقون (١٢٨٩)

؛ و اين است راه راست پيروى آن كنيد و از راه هاى ديگر موجب تفرقه و پريشانى شماست جزاز راه خدا متابعت نكنيد، اين است سفارش خدا به شما باشد كه پرهيزكار شويد.
و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن أقرب اليه من حبل الوريد (١٢٩٠)

؛ و ما انسان را خلق كرديم و از وساوس و انديشه هاى نفس او كاملا آگاهيم كه از رگ گردنش به او نزديك تريم.
و هو الذى يتوفاكم بالليل و يعلم ما جرحتم بالهار ثم يبعثكم فيه ليقضى أجل مسمى... (١٢٩١)

؛ و اوست خدايى كه چون شب به خواب مى رويد جان شما را نزد خود برده و شما را مى ميراند و كردار شما را در روز مى داند و پس از آن مرگ موقت خواب شما را مى ميراند تا به اجلى كه در قضا و قدر او معين است برسيد... .

زمام همه امور در دست خداست
و نواصيكم بيده؛ و زمام امور شما در دست اوست. .. ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم (١٢٩٢)

؛ زمام اختيار هر جنبنده به دست خداست، و البته (هدايت) پروردگار من به راه راست خواهد بود.
و تقلبكم فى قبضته؛ و حركات و تصرفات شما در قبضه قدرت اوست. ... و الله يعلم متقلبكم و مثواكم (١٢٩٣)

؛ خدا منازل انتقال شما به عالم آخرت و مسكن هميشگى شما همه را مى داند. فلا يغررك تقلبهم فى البلاد (١٢٩٤)

؛ پس تو از اين كه كافران بر شهر و درياها مسخر و متصرف اند دل نبازى.
ان أسررتم علمه؛ اگر چيزى را پنهان كنيد مى داند. ... يعلم السر فى السموات و الأرض... (١٢٩٥)

؛ خدايى كه از سر آسمان ها و زمين آگاه است. تسرون اليهم بالمودة و أنا أعلم بما أخفيتم و ما أعلنتم (١٢٩٦)

؛ پنهانى با ا:ها دوستى مى كنيد و من به اسرار نهان و اعمال آشكار شما داناترم يخرج الخب فى السموات و الأرض و يعلم ما تخفون و ما تعلنون (١٢٩٧)

؛ خدايى كه هر پنهان را به عرصه ظهور آورده و بر نهان و آشكار خلق آگاه است.ء و ان أعلنتم كتبه؛ و اگر آشكار نماييد مى نويسد. و كل صغير و كبير مستطر (١٢٩٨)

؛ و هر امر كوچك و بزرگ آن جا نگاشته است ... و نكتب ما قدموا و آثارهم و كل شى ء أحصيناه فى امام مبين (١٢٩٩)

؛ ... و آثار وجودى آينده شان همه را در نامه اعمال آن ها ثبت خواهيم كرد و در لوح محفوظ خدا آشكار همه را به شماره آورده ايم.
ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد (١٣٠٠)

؛ سخن (از خير و شر) بر زبان نياورده جز آن كه همان دم رقيب و عتيد بر آن آماده اند.

فرشتگان خدا مراقب اعمال
قد وكل بكم حفظة كراما؛ حقا كه نگهبان گرامى (فرشتگان مقربى) را بر شما گماشته.
اين گونه در نسخه مصرى آمده و صواب: بذلك است به جاى بكم چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد (١٣٠١)

و ابن ميثم و خطى آمده است.
و هو القاهر فوق عباده و يرسل عليكم حفظة حتى اذا جاء أحدكم الموت توفته رسلنا و هم لا يفرطون (١٣٠٢)

؛ و اوست خدايى كه قهر و اقتدارش مافوق بندگان اوست و براى حفظ شما فرشتگان را به نگهبانى مى فرستد و تا آن گاه كه هنگام مرگ يكى از شما فرا رسد رسولان ما او را مى ميرانند و در قبض روح شما هيچ تقصيرى نخواهند كرد.
لا يسقطون حقا و لا يثبتون باطلا؛ هيچ حقى را از قلم نيندازند و هيچ باطلى را ثبت ننمايند.
نه مانند نويسندگان فرمانروايان و پادشاهان ستمگر كه درباره مردم احكام ناروا صادر و حقوق ايشان را تضييع مى كنند.
خداى تعالى مى فرمايد: و ان عليكم لحافظين * كراما كاتبين * يعلمون ما تفعلون (١٣٠٣)

؛ البته نگهبان ها بر مراقبت احوال و اعمال شما مأمورند، كه آن ها نويسندگان اعمال شما و فرشته مقرب خدايند، شما هر چه كنيد همه را مى داند.
اذ يتلقى المتلقيان عن اليمين و عن الشمال قعيد (١٣٠٤)

؛ چون دو ملك (رقيب و عتيد) از طرف راست و چپ به مراقبت او بنشسته اند.
و يقولون يا ويلتنا مال هذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا أحصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و لا يظلم ربك أحدا (١٣٠٥)

؛ ... با خود گويند اى واى بر ما اين چگونه كتابى است كه اعمال كوچك و بزرگ ما را سر مويى فرو نگذاشته جز آن كه همه را احصاه كرده است و در آن كتاب همه اعمال خود را حاضر ببينند، و خدا به هيچ كس ستم نخواهد كرد.

٤٩. از خطبه ١٩٣
و اعلموا عباد الله لم يخلقكم عبثا و لم يرسلكم هملا، علم مبلغ نعمه عليكم، و أحصى احسانه اليكم.
فاستفتحوه و استنجحوه، و اطلبوا اليه و استمنحوه، فما قطعكم عنه حجاب، و لا أغلق عنكم دونه باب.
و انه لبكل مكان، و فى كل حين و أوان، و مع كل انس و جان. لا يثلمه العطاء، و لا ينقصه الحباء، و لا يستنفده سائل، و لا يستقصيه نائل، و لا يلويه شخص عن شخص، و لا يلهيه صوت عن صوت، و لا تحجزه هبة عن سلب، و لا يشغله غضب عن رحمة، و لا تولهه رحمة عن عقاب، و لا يجنه البطون عن الظهور، و لا يقطعه الظهور عن البطون، قرب فنأى، و علا فدنا، و ظهر فبطن، و بطن فعلن، و دان لم يدن، لم يذرأ الخلق باحتيال، و لا استعان بهم لكلال؛
بندگان خدا! بدانيد خدا شما را بيهوده نيافريده و سر خود رها نساخته، اندازه نعمت هايى كه به شما ارزانى داشته مى داند، و محبت ها و احسانى كه به شما نموده همه را ثبت و ضبط كرده.
بنابراينم فتح و پيروزى و رستگارى را از او بخواهيد، و حوايج خود را تنها از او درخواست كنيد، و عطا و بخشش را از او بجوييد كه هيچ پرده اى مسان شما و او نبوده و درى بسته نيست،
خدا در هر مكان و هر زمان و وقت و با هر انس و جنى هست، عطا و بخشش او را ورشكسته نمى كند، و از دارايى اش نمى كاهد، نه درخواست كنندگان نعمتش را نابود، و نه داد و دهش ها سرمايه اى را تمام مى كند. توجه به يك فرد و يك سخن او را از توجه به فرد و سخن ديگر باز نمى دارد، بخشش او به يك شخص مانع از سلب از ديگرى نمى شود، غضب او بر يك فرد موجب منع رحمت از ديگرى نمى گردد. رحمت به انسانى او را از كيفر ديگرى غافل نمى سازد، آگاهى او از درون اشياء مانع از آگاهى اش به برون آن ها نمى شود، احاطه او بر برون اشياء سبب جدايى او از درون آن ها نمى گردد. نزديك است و دور، عالى است و قريب، ظاهر است و باطن، درون است و آشكار با همه حساب مى كند و به آنان جزا مى دهد و مورد حساب قرار نمى گيرد و جزا داده نمى شود، مخلوقات را با انديشه و تدبير نيافريده، و از آنان به علت درماندگى و خستگى يارى نخواسته است.

زندگى هدف دار
و اعلموا عباد الله أنه لم يخلقكم عبثا؛ بندگان خدا! بدانيد خدا شما را بيهوده نيافريده است.
أفحسبتم أنما خلقناكم عبثا و أنكم الينا لا ترجعون (١٣٠٦)

؛ آيا چنين پنداشتيد كه ما شما را به عبث و بازيچه آفريده ايم و (پس از مرگ) به ما رجوع نخواهيد كرد؟!
و لم يرسلكم هملا؛ و شما را سر خود رها نكرده است. مانند شتر بدون راعى. أيحسب الانسان أن يترك سدى * ألم يك نطفة من منى يمنى * ثم كان علقه فخلق فسوى * فجعل منه الزوجين الذكر و الأنثى * أليس ذلك بقادر على أن يحيى الموتى (١٣٠٧)

؛ آيا آدمى پندارد كه او را مهمل از تكليف گذارند، آيا در اول قطره آب منى نبود، و پس از نطفه خون بسته و آن گاه (به اين صورت زيبا) آفريده و آراسته گرديد پس آن گاه دو صنف نر و ماده پديد آورد، آيا چنين خداى با قدرت و حكمت باز نتواند پس از مرگش زنده گرداند.
علم مبلغ نعمه عليكم و أحصى احسانه اليكم؛ و اندازه نعمت هايى كه به شما ارزانى داشته مى داند، و محبت ها و احسانى كه به شما نموده همه را ثبت و ضبط كرده است. همانا بندگان اند كه از مقدار نعمت ها و احسان خدا آگاهى ندارند. خداى تعالى فرموده است: ... و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها... (١٣٠٨)

؛ اگر نعمت هاى بى انتهاى خدا را بخواهيد به شماره آوريد هرگز حساب آن نتوانيد كرد.

حوايج خود را از خدا طلب كنيد
فاستفتحوه؛ پس، از او فتح و پيروزى بخواهيد، زيرا تنها اوست كه مى تواند درهاى نعمت ها را به سوى شما بگشايد.
و استنجحوه؛ و از او رستگارى بجوييد. زيرا اوست كه مى تواند حوايج شما را برآورده سازد.
و اطلبوا اليه؛ خواسته هايتان را از او طلب كنيد. هر خواسته اى كه داريد، كلى، و جزئى از او بخواهيد.
در خبر آمده: به موسى وحى شد تمام حوايج خود را از من بخواه حتى خوراك گوسفند و نمك خميرت را. (١٣٠٩)


و استمنحود؛ و عطا و بخشش از او درخواست كنيد. و روايت شده: استميحوه (١٣١٠)

. و هر دو واژه به معناى اين است كه بخشش را از خدا طلب كنيد. ... و اسألوا الله من فضله ان الله كان بكل شى ء عليما (١٣١١)

؛ ... و هر چه خواهيد از فضل خدا درخواست كنيد كه خدا به همه چيز داناست.
فما قطعكم عنه حجاب؛ هيچ پرده اى ميان شما و او نيست. مانند پادشاهان و فرمانروايان.
و لا أغلق عنكم دونه باب؛ و درى به روى شما بسته نمى باشد. مانند اهل دنيا.

خدا در هر مكان و در هر زمان و به همه است
و انه لبكل مكان؛ خدا در هر مكان است. دو تن از علماى يهود نزد امير المؤمنين (عليه السلام) آمده پرسيدند پروردگارت كجاست؟ امام (عليه السلام) - به طور مثل - به آنان فرمود: فرشته اى از مشرق و فرشته اى از مغرب و فرشته اى از آسمان و فرشته اى از زمين آمده به هم رسيدند، سپس فرشته مشرق به فرشته مشرق گفت: از كجا آمده اى؟ گفت: از نزد پروردگارم. فرشته برخاست از زمين به فرشته نازل از آسمان گفت: از كجا آمده اى؟ گفت: از نزد پروردگارم. و فرشته آسمانى به فرشته زمينى گفت: از كجا آمده اى؟ گفت: از نزد پروردگارم. (١٣١٢)


و فى كل حين و أوان؛ و در هر وقت و زمان است. حين: زمان. عطف است بر كلمه لبكل يعنى خدا در هر زمان است. و اوان: وقت، خداى متعالى خالق اوقات و زمان هاست همان گونه كه خالق مكان هاست.
و مع كل تنس و جان؛ و با هر انسى و جنى است. ما يكون من نجوى ثلاثة الا هو ربعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا أدنى من ذلك و لا أكثر الا هو معهم أين ما كانوا ثم ينبئهم بما عملوا يوم القيامة ان الله بكل شى ء عليم (١٣١٣)

؛ هيچ رازى سه كس با هم نگويند جز آن كه خدا چهارم آن ها و نه پنج كس جز آن كه او ششم آن ها و نه كمتر از آن و نه بيشتر جز آن كه خدا هر كجا باشند با آن هاست، پس روز قيامت همه را به نتيجه اعمالشان آگاه خواهد ساخت كه خدا به همه امور عالم دانا است.

دارايى خدا كم نمى شود
لا يثلمه العطاء؛ بخشش او را ورشكسته نمى كند. لا يثلمه: نقص و خللى بر او وارد نمى سازد، گويند: فى الاناء ثلم در موردى كه لب ظرف شكسته و يا پريده باشد. و مقصود اين است كه خدا بسان خلق نيست كه بخشش و عطا از مال او كم كند.
و لا ينقصه الحباء؛ عطا و انفاق از دارايى اش نمى كاهد. لا ينقصه (به فتح ياء) در اين جا فعل متعدى است، و گاهى هم لازم مى آيد، گويند: نفصى الشى ء (لازم) و نقصته (متعدى). و حباء: عطا، آرى چگونه بخشش بر او نقص وارد كند و عطا از دارايى اش بكاهد حال آن كه او هر گاه اراده چيزى كند تنها به او بگويد باش پس موجودى مى شود.
و لا يستنفده سائل؛ درخواست كنندگان نعمتش را نابود نمى نمايند. لا يستنفده: دارايى او را نابود نمى كند، گويند: نفد الشى ء در موردى كه شى ء فانى و نابود شده باشد.
... و لله خزائن السموات و الأرض (١٣١٤)

؛ و از براى خداست خزينه هاى آسمان ها و زمين.
و لا يستقيصه نائل؛ و داد دهش سرمايه او را تمام نمى گرداند. لا يستقيصه: به آخر نمى رساند. نائل: عطاء مانند نوال.
و لا يلويه شخص عن شخص و لا يلهيه؛ توجه به يك فرد او را از توجه به فرد ديگر باز نمى دارد، و مشغولش نمى سازد.
لا يلويه: مايل و روانگردان نمى كند. آن گونه كه مردم اين چنين اند.

هيچ چيز خدا را به خود مشغول نمى دارد
و لا تحجزه هبة عن سلب؛ بخشش او به يك شخص مانع از سلب از ديگرى نمى شود.
لا تحجزه: او را باز نمى دارد و منع نمى كند. يهب لمن يشاء اناثا و يهب لمن يشاء الذكور * أو يزوجهم ذكرانا و اناثا و يجعل من يشاء عقيما (١٣١٥)

؛ خدا به هر كه خواهد فرزند دختر و به هر كه خواهد پسر عطا كند، يا در يك رحم دو فرزند پسر و دختر قرار مى دهد، و هر كه را خواهد عقيم مى گرداند.
و لا يشغله غضب عن رحمة؛ غضب او بر يك فرد موجب منع و رحمت از دگيرى نمى شود.
قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شى ء قدير (١٣١٦)

؛ بگو اى پيغمبر! بار خدايا اى پادشاه ملك هستى تو هر كه را خواهى عزت ملك و سلطنت بخشى و از هر كه خواهى بگيرى و به هر كه خواهى عزت دهى، و هر كه را خواهى خوار گردانى، هر خير و نيكويى به دست توست و تنها تو بر هر چيز توانايى.
و لا تولهه وحمة عن عقاب؛ رحمت به يك شخص او را از كيفر ديگرى غافل نمى سازد.
لا تولهه: او را غافل نمى گرداند. ان ربك لذو مغفرة و ذو عقاب أليم (١٣١٧)

؛ همانا خداوند بسيار داراى آمرزش و هم صاحب قهر و عقاب دردناك است.
اگر كسى بگويد: انسان ها هم اين چنين اند، گاهى به يكى مى بخشد و از ديگرى مى گيرند، بر يكى غضب مى كنند و به ديگرى مهربانى مى نمايند، شخضى را كيفر مى دهند و بر ديگرى ترحم مى نمايند، بنابراين خدا چه امتيازى بر ديگران دارد؟
پتسخ اين است كه ديگران اين كارها را به تدريج و به تناوب انجام مى دهند بر حسب عروض حالات مختلف به ايشان از قبيل حالت دلسوزى يا پرخاش گرى و غير اينها در حالى كه خداى تعالى اين امور را در يك زمان انجام مى دهد بدون اين كه حالت خاصى در او پديد آيد.

علم نافذ خدا
و لا تجنه البطون عن الظهور و لا يقطعه الظهور عن البطون؛ آگاهى او از درون اشياء مانع از آگاهى اش از برون آن ها نمى شود، و احاطه او بر برون اشياء سبب جدايى او از درون آن ها نمى گردد. لا تجنه (به فتحح و ضم تاء) جوهرى گفته: جننت الميت و أجننته يعنى ميت را (در زير خاك) پنهان كردم. (١٣١٨)

ابن ابى الحديد آورده: ظهور و بطون مصدراند، مى گويى: ظهر ظهورا و بطن بطونا (١٣١٩)

.
مؤلف: محتمل است كه ظهورا جمع ظهر و بطون جمع بطن باشد، و مقصود اين باشد كه خلايق اين چنين اند كه هر گاه در درون اشياء وارد شوند ظاهر آن ها از ايشان پوشيده مى ماند و برعكس، ولى خالق اين گونه نيست بلكه درون و برون اشياء نزد او يك سان است.

موقعيت خدا با موجودات
قرب؛ خداوند نزديك است. و اذا سألك عبادى عنى فانى قريب أجيب دعوة الداع اذا دعان... (١٣٢٠)

؛ و چون بندگان من از دور و نزديكى من از تو بپرسند بدانند كه من به آن ها نزديك خواهم بود و هر كه مرا خواند دعاى او را اجابت كنم... .
فنأى؛ و دور. رب أرنى أنظر اليك قال لن ترانى ولكن انظر الى الجبل فان استقر مكانه فسوف ترانى فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا (١٣٢١)

؛ موسى (به تقاضاى قوم خود) عرض كرد كه خدايا تو را به من آشكار بنما كه تو را مشاهده كنم. خدا در پاسخ او فرمود كه مرا تا ابد نخواهى ديد ولكن در كوه بنگر، اگر كوه در جاى خود برقرار تواند ماند تو نيز مرا خواهى ديد، پس آن گاه كه نور تجلى خدا بر كوه تابش كرد و كوه را مندك و متلاشى ساخت و موسى بى هوش افتاد... .
و علا؛ خدا عالى و بلند مرتبه است.
سبح اسم ربك الأعلى * الذى خلق فسوى * و الذى قدر فهدى * و الذى أخرج المرعى (١٣٢٢)

؛ اى رسول ما به نام خداى خود كه برتر از همه موجودات است به تسبيح و ستايش مشغول باش، آن خدايى كه عالم را خلق كرد و همه را به حد كمال رسانيد آن خدايى كه هر چيز را قدر و اندازه اى داده به راه كمالش هدايت نمود، آن خدايى كه گياه را سبز و خرم از زمين برويانيد... .
فدنا؛ و نزديك. ... و نحن أقرب اليه من حبل الوريد (١٣٢٣)

؛ ... و ما به انسان از رگ گردن او به او نزديك تريم.يى و ظهر فبطن؛ و ظاهر است و باطن. هو الأول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى ء عليم (١٣٢٤)

؛ اول و آخر هستى و پيدا و پنهان وجود همه اوست و او به همه امور عالم داناست.
و بطن فعلن؛ درون است و آشكار. قالت رسلهم أفى الله شك فاطر السموات و الأرض... (١٣٢٥)

؛ رسولان (به كافران) گفتند: آيا در خدا هم كه آفريننده آسمان ها و زمين است شك توانيد كرد... .

استدلال بر وجود صانع
صدوق در كتاب توحيد از احمد بن محسن ميثمى نقل كرده كه گويد: من و ابن ابى العو جاء و عبدالله بن مقفع در مسجد الحرام نشسته بوديم، در اين موقع ابن مقفع به ما گفت: آيا اين خلق كثير را مى بينيد (و با دست به مطاف اشاره كرد) هيچ يك از اينها را شايسته نام انسانيت نمى بينم جز آن شيخ نشسته (يعنى جعفر بن محمد (عليه السلام)) و جز او همه فرومايگان و بهائم اند. ابن اب يالعو جاء به او گفت: از كجا نام انسان ها را تنها براى اين شيخ شايسته دانستى؟ گفت: زيرا نزد او چيزى يافته ام كه در ديگران نديده ام. ابن ابى العو جاء گفت: من بايد اين را كه مى گويى بيازمايم. ابن مقفع گفت: اين كار را نكن، زيرا مى ترسم آن چه در دست دارى از تو بگيرد.
ابن ابى العو جاء گفت: ولى علت منع تو اين نيست، بلكه مى ترسى آن مقام و منزلت رفيعى كه براى او ادعاء نمودى نزد من سست شود. ابن مقفع گفت: حال كه چنين تصور نموده اى پس برخيز و نزد او برو تا حقيقت بر تو معلوم گردد، ولى تا مى توانى خود را از لغزش نگهدار و مهار از دست مده كه تو را دربند كند... راوى گويد: ابن اب يالعو جاء برخاست و من و ابن مقفع مانديم، پس از قدرى باز آمد و گفت: اى ابن مقفع! اين بشر خاكى نيست، و اگر در دنيا مخلوق روحانى باشد كه اگر بخواهد گاه به صورت انسانى جسمانى ظاهر شود و گاه هم فرشته اى نورانى در آيد اين شخص خواهد بود. ابن مقفع گفت: چظور؟ گفت: زيرا پس از آن كه نزد او نشستم و بعد از زمانى كه حاضران همه رفتند و من تنها ماندم آغاز سخن نمود: اگر حقيقت آن گونه باشد اين مردم مى گويند - و واقعا هم اين طور است - پس آنان از عذاب و كيفر الهى رهيده و شما به هلاكت رسيده ايد، و اگر آن گونه باشد كه شما مى گوييد - كه واقعا چنين نيست - شما با آنان برابرايد. گفتم: مگر ما چ مى گوييم و آن ها چه مى گويند؟
فته ما و آن ها يكى است! فرمود: چگونه يكى است با اين كه آنان مى گويند: معادى هست و حساب و كتابى و ثواب و عقابى و جهان هستى را آفريدگارى، جهانى منظم و هدفدار،، و شما همه اينها را انكار مى كنيد.
ابن ابى العو جاء گويد: من در اين جا از فرصت استفاده كردم و گفتم: اگر واقعا جهان آفرينش آفريننده اى دارد پس چرا ظاهر نمى شود تا خودش مردم را به عبادت و بندگى اش فراخواند تا هيچ دو نفرى در وجود او اختلاف نكنند؟ و چرا خود را از آنان پوشيده نگه داشته و براى راهنمايى آنان رسولان فرستاده است؟ و اگر خود بى واسطه اين كار را مى كرد مردم زودتر به او ايمان مى آوردند. امام (عليه السلام) فرمود: واى بر تو! چگونه پوشيده است بر تو آن كس كه قدرتش را در وجود تو به نمايش گذاشته و آن را به تو نشان داده است؛ هستى تو بعد از نيست بودنت، بزرگى تو پس از سلامتى ات و صحت تو پس از بيمارى ات، و خشنودى تو پس از خشمت، و خشم تو پس از خشنوديت، و اندوه تو پس از شادى ات، و شادى تو پس از اندوهت و دوستى تو پس از دشمنى و دشمنى تو پس از دوستى، و تصميم تو پس از خوددارى و خوددارى تو پس از تصميم، و خواستن تو پس از رغبتت، و اميدوارى تو پس از يأست، و نوميد يتو پس از اميدت، و توجه تو به آن چه كه در ذهنت نبوده و فراموشى تو پس از آن چه به اعتقاد داشته اى.
ابن ابى العو جاء گويد: و پيوسته امام (عليه السلام) برايم آثار قدرت خدا را در وجودم، كه نمى توانستم انكار كنم، بر مى شمرد كه يقين نمودم به زودى در اين مباحثه بر من غالب خواهد شد
(- يا يان كه - يقين نمودم به زويد خدايش ميان من و او ظاهر خواهد شد) (١٣٢٦)

.
و دان؛ با همه حساب مى كند و به آنان جزا مى دهد. دان جزا داد. فلمولا ان كنتم غير مدينين ترجعونها ان كنتم صادقين " (١٣٢٧)

؛ اگر كار به دست شما و طبيعت است و شما را آفريننده نيست پس روح را دوباره به بدن مرده باز گردانيد اگر راست مى گوييد.
و لم يدن؛ و جزا داده نمى شود. به لفظ مجهول، يعنى كسى او را جزا نمى دهد، خداى تعالى فرموده: لا يسأل عما يفعل و هم يسئلون (١٣٢٨)

؛ خدا بر هر چه مى كند بازخواست نشود ولى خلق از كردارشان بازخواست مى شوند.

در كار خدا نه انديشه و نه استعانت
لم يذر الخلق با حتيال؛ مخلوقات را با انديشه و تدبير نيافريده. ذرء: خلق پراكنده بسيار، چنان كه در قول خداى تعالى آمده: و ما ذرألكم فى الأرض مختلفا ألوانه (١٣٢٩)

؛ و در زمين آنچه را بريا شما آفريده به انواع گونگون و اشكال رنگارنگ در آورد.
و جعلوا لله مما ذرأ من الحرث و الأنعام نصيبا (١٣٣٠)

؛ و براى خدا از روييدنى ها و حيوانات كه آفريده نصيبى معين كردند.
... جعل لكم من أنفسكم أزواجا و من الأنعام أزواجا يذرؤكم فيه... (١٣٣١)

؛ براى شما آدميان از جنس خودتان زنان را هم جفت شما قرار داد و نيز چارپايان را جفت آفريد تا به اين تدبير ازدواج، شما را خلق بى شمار كند. و مقصود از الخلق مخلوقات است، و احتيال: چاره و تدبير. انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (١٣٣٢)

؛ فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزى را كند به محض اين كه گويد موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد.
و لا استعان بهم لكلال؛ و از خلق خود به علت درماندگى و خستگى يارى نخواسته است.
بهم يعنى به خلق خويش. كلال: مانده شدن، و دشوارى و خستگى. خداى تعالى مى فرمايد: و لقد خلقنا السموات و الأرض و ما بينهما فى ستة ايام و ما مسنا من لغوب (١٣٣٣)

؛ و ما آسمان ها و زمين و آنچه بين آن هاست همه را در امام روز آفريديم و هيچ رنج و خستگى به ما نرسيد.

٥٠. از خطبه ٨٩
و قدر الأرزق فكثرها و قللها، و قسمها على الضيق و السعة، فعدل فيها ليبتلى من أراد بميسورها، و ليختبر بذلك الشكر و الصبر من غنيها و فقيرها.
ثم قرن بسعتها عقابيل فاقتها، و بسلامتها طوارق آفاتها، و بفرج أفراحها غصص أتراحها، و خلق الآجال فآطالها و قصرها، و قدمها و أخرها، و وصل بالموت أسبابها، و جعله خاجا لأشطانها، و قاطعا لمرائر أقرانها؛
خداوند رزق ها را مقدر و اندازه گيرى نمود پس آن ها را زياد و كم گردانيد، ارزاق را ميان همه تقسيم كرد و بر عده اى تنگ گرفت و بر عده ديگر توسعه داد، اين كار را از روى عدالت انجام داد تا هر كه را بخواهد به وسيله وسعت رزق يا تنگدستى بيازمايد، و شكر و صبر ثروتمند و فقير را امتحان كند،
آن گاه خداوند ثروت را با فقر، و سلامتى را با بيمارى ها قرين نمود، و در لا بلاى شادى ها و اندوه ها و غصه هاى گلوگير پديد آورد، خدا مدت زندگى ها را تعيين نمود، بعضى را طولانى و برخى را كوتاه، بعضى را مقدم و بعضى را مؤخر داشت، و مرگ را ا عوامل و اسبابى ارتباط داد و آن را كشنده رشته دراز سرآمد زندگى و پاره كننده طناب هاى محكم بافته اجل ها قرار داد.

تقدير و تقسيم عالانه ارزاق
و قدر الأرزق فكثرها و قللها؛ خداوند رزق ها را مقدر و اندازه گيرى نمود پس آن ها را زياد و كم گردانيد. الله يبسط الرزق لمن يشاء من عباده و يقدرله... (١٣٣٤)

؛ خداست كه هر كس از بندگان را خواهد وسيع روزى يا تنگ روزى مى دهد... .
و قسمها على الضيق و السعة؛ ارزاق را ميان همه تقسيم كرد و بر عده اى تنگ گرفت و بر عده ديگر توسعه داد. ... نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحياة الدنيا... (١٣٣٥)

؛ ما خود معاش و روزى آنان را در حيات دنيا تقسيم كرده ايم... .
فعدل فيها؛ اين كار از روى عدالت انجام داد، زيرا تقدير خداى تعالى و تقسيم او بر وفق حكمت است.

كار خدا همه بر وفق حكمت و صلاح
و در خبر آمده: اگر خدا چيزى را از كسى منع كند از او چيزى منع كرده كه استحقاق آن را نداشته است، و اگر چيزى به كسى اعطا كند به او چيزى داده كه استحقاق آن را نداتشته است، پس عطاى او از روى تفضل است و منع او از روى عدالت، و هر چه كند محض حكمت و صواب است، و كسى كه از قضاى الهى احساس دل تنگى كند حقا كه كافر شده است. (١٣٣٦)

فقر و ثروت وسيله آزمايش
ليبتلى من أراد بميسورها و معسورها؛ تا هر كه را بخواهد به وسيله وسعت رزق يا تنگدستى بيازمايد.
ليبتلى امتحان و آزمايش كند. و مقصود اين است كه خداوند بعشى را با وسعت رزق و بعشى را با تنگدستى مى آزمايد.
صدوق در توحيد از انس از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كرده كه فرمود: خداى تعالى فرموده: بعضى از بندگان مؤمنم چنان اند كه ايمانشان خالص نمى شود مگر با فقره، و اگر او را بى نياز گردانم تباه خواهد شد، و بعضى بندگان مؤمنم كسانى هستند كه ايمانش خالصص نمى شود مگر با غناء و ثروت و اگر او را فقير گردانم باعث تباهى او خواد شد. (١٣٣٧)

و ليختبر بذلك الشكر و الصبر من غنيها و فقيرها؛ و شكر صبر ثروتمند و فقيرش را بيازمايد. يختبر: بيازمايد. كه آيا ثروتمند شكر نعمتش را به جا مى آورد، و فقير از خود صبورى نشان مى دهد. در كافى از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: خداى تعالى مى فرمايد: من توان مند را به توان مند نرساندم به علت كرامت او نزد من و فقير را فقير نگرداندم به علت خوارى او را در نظر من، و از جمله آزمايش هايى كه از مالداران مى نمايم به وسيله فقيران است، و اگر نبودند فقيران، توان مند مستوجب بهشت نمى شدند. (١٣٣٨)

ثم قرن بسعتها عقابيل فاقتها؛ آن گاه خداوند ثروت را با سختى هاى فقر قرين نمود.
عقابيل جمع عقبول به معناى تب خال است (دانه هاى ريزى بر لب كه از بقاياى بيمارى است).
و مقصود در اين جا شدايد و سختى هاست. فاقه: فقر. كه گفته اند: الفقر الموت الأحمر؛ فقر مرگ سرخ است و چيزى از آن دشوارتر نيست.
و بسلامتها طوارق آفاتها؛ و سلامتى را با بيمارى همراه ساخت.
اصل در طروق آمدن شب است، و در اين جا كنايه از ناگهانى است. و البته اين همراهى روى حكمت است تا مردم به دنبال نبندند و در نتيجه خدايشان را فراموش كنند.

غم ضادى به هم در آميخته
و بفرج أفراجها غصص أتراحها؛ و در لا به لاى شادى ها اندوه ها و غصه هاى گلوگير را همراه نمود.
فرج (به ضم اول و فتح دوم) جمع فرجه است افراح: شادى ها و سرورها.
غصص جمع غصه پريدن طعام است در حلق.
اتراح جمع ترح ضد سرور و خوشحالى است و البته در دنيا شادى بدون اندوه ديده نشده، و حكمتش همان چيزى است كه گفته شد.

اجل هاى معين
و خلق الآجال فأطالها و قصرها و قدمها و أخرها؛ خدا مدت زندگانى ها را تعيين نموده و بعضى را طولانى و برخى را كوتاه و بعضى را مقدم و بعضى را مؤخر داشت. بدون اين كه كسى را از آن آگاه سازد، و جاهل و عالم در اين جهت با هم برابرند حتى پزشكان. خداى تعالى فرموده: هو الذى خلقكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقه ثم يخرجكم طفلا ثم لتبلغوا أشدكم ثم لتكونوا شيوخا و منكم من يتوفى من قبل و لتبلغوا أجلا مسمى و لعلكم تعلقون (١٣٣٩)

؛ اوست خدايى كه شما را از خاك آفريد، و سپس از نطفه و آن گاه از خون بسته علقه، پس شما را از رحم مادر طفى بيرون آورد تا آن كه به سن رشد و كمال برسيد و باز پيرى سال خورده شويد، و برخى از شما پيش از سن پيرى وفات كنيد، و همه به اجل معين خود مى رسيد (اين چنين كرديم تا) مگر قدرت خدا را تعقل كنيد.
و صل بالموت أسبابها؛ و مرگ را با عوامل و اسبابى ارتباط داد.
أسبابها يعنى اسباب اجل ها و مقصود بيمارى ها و آفت هاست.
و جعله خالجا لأشطانها؛ و مرگ را كشنده رشته دراز سر آمد زندگى قرار داد.
جعله: قرار داد مرگ را. خالجا: جاذب و كشنده. اشطان: ريسمان هاى دراز.
و قاطعا لمرائر أقرآنهامم؛ و پاره كننده طناب هاى محكم اجل ها. مرائر جمع مريره: ريسمان محكم بافته. اقران: ريسمان ها. و اضافه مرائر به أقران از باب اضافه صفت به موصوف است. و لكل أمة فاذا جاء أجلهم لا يستأخرون ساعة و لا يستقدمون (١٣٤٠)

؛ هر قومى را دوره اى و اجل معينى است كه چون فرا رسد لحظه اى مقدم و مأخر نتوانند كرد.

٥١. از خطبه ٨٩
فيها بعد ما مر:
عالم السر من ضمائر المضرمين، و نجوى المتخافتين، و خواطر رجم الظنون، و عقد عزيمات اليقين، و مسارق ايماض الجفون، و ما ضمنته أكنان القلوب، و غيابات الغيوب، و ما أصغت لا ستراقه مصائح الأسماع.
و مصائف الذر، و مشاتى الهوام، و رجع الحنين من المولهات، و همس الأقدام، و منفسح الثمرة من و لائج غلف الأكمام، و منقمع الوحوش من غيران الجبال و أوديتها، و مختبا البعوض بين سوق الأشجار و ألحيتها، و مغرز الأوراق من الأفنان، و محط الأمشاج من مسارب الأصلاب، و ناشئة الغيوم و متلاحمها، و درور قطر الحساب فى متراكهم، و ما تسفى الأعاصير بذيولها، و تعفو الأمطار بسيولها، و عوم نبات الأرض فى كثبان الرمال، و مستقر ذوات الأجنحة بذرى شناخيب الجبال، و تغريد ذوات المنطق فى دياجير الأوكار، و ما أوعبته الأصداف و حضنت عليه أمواج البحار.
و ما غشيته سدفة ليل أو ذر عليه شارق نهار، و ما اعتقب عليه أطبالق الدياجير، و سبحات النور، و أثر كل خطوة، و حس كل حركة، و رجع كل كلمة، و تحريك كل شفة، و مستقر كل نسمة، و مثقال كل ذرة، و هماهم كل نفس هامة، و ما عليها من ثمر شجرة، أوساقط ورقة، أو قرارد نطفة، أو نقاعة دم و مضغة، أو ناشئة خلق و سلالة.
لم تلحفه فى ذلك كلفة، و لا اعترضته فى حفظ ما ابتدعه من خلقه عارضة، و لا اعتورته فى تنفيذ الأمور و تدابير المخلوقين ملالة و لا فترة، نفذ فيهم علمه، و أحصاهم وعده، و وسعهم عدله، و غمرهم فظله، مع تقصيرهم عن كنه ما هو أهله؛
امام (عليه السلام) در ادامه خطبه قبل مى فرمايد:
خداوند از نيات كسانى كه راز خود را پنهان مى دارند و از نجواى آنان كه زير گوشى با هم سخن مى گويند و از گمان هايى كه در خاطره ها خطور مى كند و انديشه هايى كه يه يقين مى پيوندد و چشمك زدن و نگاه هاى مخفيانه، و اسرارى كه در درون قلب ها، و پشت پرده هاى غيب است، و از شنودهاى سرى آگاه است.
خداوند از لانه هاى تابستانى مورچگان و جايگاه حشرات و ناله هاى غم انگيز مادران در فراق عزيزان و صداى آهسته قدم ها و محل پرورش ميوه در درون غلاف ها و مخفى گاه حيوانات در شكاف كوه ها و دره ها و نهان گاه پشه در ميان ساقه ها و پوست درختان، و محل پيوستگى برگ ها به شاخه ها، و محل اجتماع نطفه مرد و زن كه از صلب ها خارج شده در رحم مادران قرار مى گيرد. و ابرهاى برخاسته در هوا و به هم پيوسته و انبوه، و فرود آمدن قطرات باران از ابرهاى متراكم، و آن چه بادها به دامن خويش از زمين بر مى دارند، و باران ها با سيلاب ها محو و نابود مى كنند، و حركت و جنبش حشرات زمين (يا نباتات زمين) در درون تل هاى شن و ماسه، و جايگاه پرندگان در قله كوه ها و نغمه سرايى مرغان خوش الحان در آشيانه هاى تاريك، و لؤلؤهايى كه در آغوش صدف هاى درياست و امواج دريا آن را پرورش داده از همه اين ها آگاه است.
خدا مى داند آنچه را كه تاريكى شب فرا گرفته، و يا خورشيد روز بر آن تابيده و آنچه ظلمت هاى متراكم و اشعه نور بر آن پى در پى مى آيد. خدا از اثر هر گامى، و از صداى آهسته هر حركتى، و از آواى هر كلمه اى و از حركت هر لبى، و از جايگاه هر جاندارى، و وزن هر ذره اى، و همهمه هر انسان مترددى و از ميوه درختان و از برگ ريخته شده بر زمين و از قرارگاه نطفه، و از خون تازه (علقه)، و قطعه گوشت (مضغه) و منشأ آفرينش مولود و سلاله آگاه است.
خدا در همه اين آگاهى ها نه به زحمت افتاده و نه براى حفظ و نگهدارى آنچه از مخلوقات به وجود آورده احساس خستگى و ناتوانى مى كند، و نه در اداره و تنفيذ امور و تدبير جهان آفرينش دچار ناراحتى و سستى مى گردد، بلكه علم خدا در تمام موجودات نفوذ داشته و ارقام و اعداد آن ها را كنترل دارد؛ و عدالتش بر تمام جهان هستى سايه افكنده، لطفش همه را فرو گرفته، با اين همه هنوز بشر نتوانسته آن طور كه شايسته اوست او را درك كرده در برابر او انجام وظيفه نمايد.

خدا آگه ز اسرار
عالم السر؛ خداوند داناى نهانى ها است. ...يعلم السر و أخفى (١٣٤١)


؛ خدا بر (پيدا و) نهان و مخفى ترين امور جهان كاملا آگاه است.
من ضمائر المضمرين؛ از نيات كسانى كه راز خود را پنهان مى دارند (آگاه است). و ان ربك ليعلم ما تكن صدورهم و ما يعلنون (١٣٤٢)

؛ و همانا خداى تو بر آنچه خلق در دل ها پنهان كنند يا آشكار سازند به همه آگاه است.
و نجوى المتخافتين؛ و از نجواى آنان كه زير گوشى با هم سخن مى گويند آگاه است. ألم تر أن الله يعلم ما فى السموات و ما فى الأرض ما يكون من نجوى ثلاثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا أدنى من ذلك و لا اكثر الا هو معهم أين ما كانوا ثم ينبئهم بما علموا يوم القيامة ان الله بكل شى ء عليم (١٣٤٣)

؛ آيا نديدى كه آنچه در آسمان ها و زمين است خدا بر آن آگاه است، هيج رازى سه كس با هم نگويند جز آن كه خدا چهارم آن ها و نه پنج كس جز آن كه خدا ششم آن ها و نه كمتر از آن و نه بيشتر جز آن كه خدا هر كجا باشند با آن هاست، كه ساخت كه خدا به كليه امور عالم داناست.
و خواطر رجم الظنون؛ و از گمان هايى كه در خاطره ها خطور مى كند آگاه است. مقصود خاطره هايى است كه واقعيت نداشته تنها وجودشان در عالم خيال است. جوهرى گفته: رجم گفتار است بر اساس گمان و پندار. خداى تعالى فرموده: ... رجما بالغيب... (١٣٤٤)

؛ ... از روى خيال بافى و غيب گويى... .
گويند: صار فلان رجما يعنى حقيقت امر فلان نامعلوم است. (١٣٤٥)


و عقد عزيمات اليقين؛ و از انديشه هايى كه به يقين مى پيوندد. عقد (به ضم اول و فتح دوم) جمع عقده، و عزيمات اليقين: قطع يقينى است كه مطابق با واقع باشد.
و مسارق ايماض الجفون؛ و چشم زدن و نگاه هاى مخفيانه.
مسارق جمع مسرق، گويند: هو يسارق النظر: از روى حيله مى نگرد يا دزديده مى نگرد. و ايماض مأخوذ است از او مضت المرأه: دزديده نگاه كرد زن. الجفون جمع جفن: پلك چشم. اصل در اين گفتار امام (عليه السلام) قول خداى تعالى است: يعلم خائنة الأعين و ما تخفى الصدور (١٣٤٦)

؛ خدا به خيانت چشم خلق و انديشه هاى نهانى دل هاى مردم آگاه است.
و ما ضمنته أكنان القلوب؛ و از اسرارى كحه در درون قلب هاست.
ضمنته: در بر گرفته. اكنان جمع كن: پرده. و ربك يعلم ما تكن صدورهم و ما يعلنون (١٣٤٧)

؛ و خداى تو به آنچه خلق در دل پنهان كنند يا آشكار سازند به همه آگاه است.
و غيابات الغيوب؛ و از پشت پرده هاى غيب. غيابات جمع غيابه است. گويند: غيابت الجب: قعر چاه. الغيوب جمع غيب: پنهانى. اصل در واژه غيب زمين پست است لبيد درباره ماده گاوى كه حيوان درنده بچه اش را خورده گفته:
و تسمعت رز الأنيس iiفراعها عن ظهر غيب و ال.نيس سقامها
(١٣٤٨)
شنيد آواز بچه اش را از جايى پست و ناپيدا، پس هراسان شد... .
و غيب چيزى است كه از ديد چشم پنهان باشد، گويند: شاد ذات غيب: گوسفند پيه دار، زيرا پيه ناپيداست و به چشم ديده نمى شود.
خداى تعالى مى فرمايد: فلما أنبأهم بأسمائهم قال ألم أقل لكم انى أعلم غيب السموات و الأرض و أعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون (١٣٤٩)

؛ ... پس چون آدم ملائكه را بدان اسماء آگاه ساخت خدا به ملائكه فرمود: نگفتم به شما من مى دانم غيب آسمان ها و زمين را و مى دانم هر آنچه را كه آشكار و پنهان داريد.
و ما أصغت لا ستراقه مصائخ الأسماع؛ و از شنودهاى سرى (مطلع است). اصغت: گوش دهد. استراق مأخوذ است از استرق السمع: پنهانى سخنى را گوش داد كه گويى خبر را مى دزدد. مصائخ جمع مصيخه: دستگاه شنوايى. اسماع جمع سمع: گوش.
خداى تعاى.يفرمايد: و لقد جعلنا فى السماء بروجا و زيناها للناظرين * و حفظناها من كل شيطان رجيم * الا من استرق السمع فأتبعه شهاب مبين (١٣٥٠)

؛ ما در آسمان كاخ هاى بلند برافراشتيم و بر چشم بينايان عالم آن كاخ ها را به زيب و زيور بياراستيم، و آن را از دستبرد شيطان مردود محفوظ داشتيم، لكن هر شيطانى براى سرقت سمع به آسمان نزديك شد تير شهاب شعله آسمانى او را تعقيب كرد.
و مصائف الذر؛ و لانه هاى تابستانى مورچگان. ذر: مورچه، و مصائف لانه هاى تابستانى مورچگان است.
و مشاتى الهوام؛ و جايگاه زمستانى حشرات. هوام جمع هامة: حشرات ترسناك است، و مشاتى: مواضع آن هاست در زمستان. (١٣٥١)
و رجع الحنين من المولهات؛ و ناله هاى غم انگيز مادران در فراق فرزندان.
جوهرى گفته: حين النافه ناله ماده شتر است در فراق بچه اش. مولهات جمع مولهه مادرى است كه از فراق فرزند سرگذشته و متحير باشد. (١٣٥٢)

و همس الأقدام؛ و از صداى آهسته قدم ها (آگاه است). همس: آهسته ترين صداى پا، خداى تعالى مى فرمايد: ... فلا تسمع الا همسا (١٣٥٣)

؛ ... كه از هيچ كس جز زير لب و آهسته صدايى نخواهى شنيد.
و منفسح الثمرة من ولائج غلف الأكمام؛ و محل پرورش ميوه درون غلاف ها.
منفسح: جاى وسيع و فراخ. و لائج جمع وليجه: محل ورود. غلف (به ضم اول و دوم) جمع غلاف. الأكمام جمع كم (به كسر) غلاف غوره خرما و غلاف شكوفه است. شاعر گفته:
قضيت أموراً ثم غادرت بعدها بوائج في أكمامها لم iiتفتق
(١٣٥٤)
سختى هايى كه در درون غلاف ها بوده و گشايش نيافته است.
و اما كم (به ضم) آستين پيراهن است. كه اين جا مراد نيست.
و منقمع الوحوش من غيران الجبال و أوديتها؛ و از مخفى گاه حيوانات در شكاف كوه ها و دره ها (آگاه است). منقمع: مخفى گاه. الوحوش: حيوانات خشكى. غيران (به كسر غين) جمع غار مانند كهف؛ ركوه. أدويه جمع وادى، در مصباح آورده: وادى محل جارى شدن سيلاب است بين كوه ها يا جنگل ها (١٣٥٥)

(دره).
و مختبا البعوض بين سوق الأشجار و ألحيتها؛ و نهان گاه پشه در ميان ساقه و پوست درختان.
مختبأ محل پنهان شدن. بعوض جوهرى گفته: بعوض: پشه. (١٣٥٦)

سوق به ضم جمع ساق. الحيه (به فتح همزه) جمع لحاء: پوست درخت.
و مغرز الأوراق من الأفنان؛ و از محل پيوستگى برگ ها به شاخه ها. مغرز مأخوذ است از غرزت الشى ء بالابرة؛ دوختم آن چيز را با سوزن. اوراق جمع ورق، و مقصود برگ درخت است. افنان جمع فن: شاخه درخت.
و محط الأمشاج من مسارب الأصلاب؛ و محل اجتماع نطفه مرد و زن كه از صلب ها خارج مى شود. محط: جاى فرود آمدن. امشاج: نطفه مرد و زن، جمع مشيح، ماند يتيم و ايتام. گويند: نطفة امشاج و مقصود نطفه مرد است كه با نطفه و خون زن در مى آميزد.
خداى تعالى فرموده: انا خلقنا الانسان من نطقة أمشاج... (١٣٥٧)

؛ ما انسان را از آب نطفه مختلط خلق كرديم... .
مسارب جمع مسرب: مجرى. اصلاب جمع صلب، خداى تعالى فرموده: يخرج من بين الصلب و الترائب (١٣٥٨)

؛ كه (آن آب نطفه) از ميان صلب پدر و سينه مادر بيرون آمده است.
و ناشئة الغيوم و متلاجمها؛ و ابرها برخاسته در هوا و به هم پيوسته و انبوه.
جوهرى گفته: نشأ پاره ابر است كه نخستين نمايان گردد. الغيوم جمع عيم، گويند: غامت السماء؛ ابرناك گرديد آسمان (١٣٥٩)

. متلاحم: انبوده و متراكم.
و درو قطر السحاب فى متراكمها؛ و فرود آمدن قطرات باران از ابرهاى به هم پيوسته.
درور: سيلان متراكم: بر هم نشسته و انبوه.
و ما تسفى الأعاصير بذيولها؛ و آنچه بادها به دامن خويش از زمين بر مى دارند.
تسفى مأخوذ از سفت الريح التراب، يعنى باد، خاك را در هوا پراكنده ساخت.
اعاصير جمع اعصار بادى است كه غبار را در هوا پراكند ساخته به طور عمود بالا مى رود، خداى تعالى مى فرمايد: ... فأصابها اعصار فيه نار... (١٣٦٠)

؛ ... و در باغ او بادى آتشبار افتد... .
و گفته شده كه آن بادى است كه ابر و رعد و برق برانگيزد. يذيولها يعنى به دنباله خويش كه به زمين برخورد مى كند.
و تعفو الأمطار يسيولها؛ و باران ها با سيلاب ها محو و نابود مى كنند.
تعفو مأخوذ است از عف الريح المنزل؛ پوشيد باد خانه را به خاك، (آن را كهنه و فرسوده نمود). بسيولها يعنى با سيلاب هايى كه از آن باران ها پديد مى آيد.
و عوم نبات الأرض فى كثبان الرمال؛ و حركت و جنبش حشرات زمين در درون تل هاى شن و ماسه. عوم: حركت و شناورى، و در روايتى نبات الأرض (به تقديم نون) آمده (١٣٦١)

و در اين صورت اضافه عوم به آن مجاز است، و بنابر روايت بنات الأرض (به تقديم باء) مقصود از آن حشرات و جانورانى است كه در درون شن زارها هستند و نسبت عوم به آن استعاره است. كثبان الرمال؛ توده ها شن. جوهرى گفته: كل ما انصب فى شى ء فقد انكثب فيه؛ هر چيز كه در چيز ديگر ريخته شود پس در آن فراهم آمده است؛ و به همين جهت توده ريگ را كثيب گويند، زيرا در جايى ريخته و گرد آمده است. و جمع آن كثبان (١٣٦٢)

.
و مستقر ذوات الأجنحة بذرى شناخيب الجبال؛ و جايگاه پرندگان در قله كوه ها.
ذوات الأجنحة: پرندگان. ذرى (به ضم) جمع ذروه: بلندترين نقطه. شناخيب الجبال: قله كوه ها.
و تغريد ذوات المنطق فى دياجير الأوكار؛ و نغمه سرايى مرغان خوش الحان در آشيانه هاى تاريك. تغريد مأخوذ است از غرد الطائر پرنده بلند كرد آواز را وچهچه زد. ذوات المنطق: پرندگان آواز خوان، زيرا چنين نيست كه هر پرنده اى آواز بخواند. دياجير جمع ديجور: ظلمت و تاريكى. اوكار جمع و كر: آشيانه پرنده.
و ما أوعبته الأصداف و حضنت عليه أمواج البحار؛ و لؤلؤهايى كه در آغوش صدف هاى درياست و امواج دريا آن را پرورش داده است.
تعبير و ما أوعبته: تنها در نسخه مصرى آمده و صواب و ما أوعته است چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خوئى (١٣٦٣)

و خطى آمده است، يعنى: در ظرفى نهاد آن چيز را، و گفته اند: در نسخه اى و ما أودعته وارد شده است. (١٣٦٤)

اصداف جمع صدف غلاف مرواريد است. حضنت از حضن الطائر بيضه مأخوذ است، يعنى پرنده تخم را زير بال گرفت، و هم چنين در مورد زنى كه كودكش را در كنار گرفته او را پرورش دهد. و از جمله عليه أمواج البحار فهميده مى شود كه امواج درياها موجودات زنده و غير زنده را پرورش مى دهد.
و ما غشيته سدفه ليل؛ خدا آگاه است از آنچه كه تاريكى شب فرا گرفته است.
غشيته: فرا گرفت آن را. سدفه: ظلمت. نابغه گفته:
فانك كالليل الذى هو مدركى و ان خلت أن المن تأى عنك واسع (١٣٦٥)

به راستى تو مانند شبى هستى كه دريانده است مرا، اگر چه گمان كنم مكانى كه دور از توست وسيع است.
أو ذر عليه شارق نهار؛ و از آنچه كه خورشيد تابان روز بر آن تابيده است.
ذر مأخوذ است از ذرت الشمس: تابيد خورشيد. شارق: تابنده گويند: لا آتيك ماذر شارق؛ مادام كه خورشيد مى تابد پيش تو نمى آيم. و مقصود از شارق النهار خورشيد است.
و ما اعتقبت عليه أطباق الدياجير و سبحات النور؛ و از آنچه ظلمت هاى متراكم و اشعه نور بر آن پى در پى مى آيد.
اعتقبت: پى در پى آمد. اطباق: طبقات و لايه ها. دياجير: تاريكى ها. سبحات النور: اشعه نور.
و أثر كل خطوة و حس كل حركة و رجع كل كلمة؛ خداوند از اثر هر گامى و از صداى آهسته هر حركتى و از آواى هر كلمه اى آگاه است. خطوة: گام. حس: صداى آهسته.
حركة مقصود از آن حركت از هر شى ء متحرك است، رجع كل كلمة؛ اثر گفتار در امواج هوا.
و تريك كل شفة و مستقر كل نسمة؛ و از حركت هر لبى، و از جايگاه هر جاندارى آگاه است.
تحريك كل شفة: يعنى حركت لب به سبب گفتار بلند يال آهسته. نسمه: مطلق جاندا، اعم از انسان و غير انسان. خداى تعالى فرموده: و ما من دابة فى الأرض الا على الله رزقها و يعلم مستقرها و مستودعها كل فى كتاب مبين (١٣٦٦)

؛ هيچ جنبنده زمين نيست جز آن كه روزيش با خداست، و خدا قرارگاه (منزل دائمى) و آرامش گاه (جاى موقت) او را مى داند و همه احوال خلق در دفتر علم ازلى ثبت است.
و مثقال كل ذرة؛ خدا از وزن هر ذره اى مطلع است. ... و ما يعزب عن ربك من مثقال ذرة فى الأرض و لا فى السماء و لا أصغر من ذلك و لا أكبر الا فى كتاب مبين (١٣٦٧)

؛ ... و هيچ ذره اى در همه زمين و آسمان از خداى تو پنهان نيست، و كوچك تر از آن هر چه هست همه در كتاب مبين حق (و لوح علم الهى) مسطور است.
و هماهم كل نفس هامة؛ خدا از همهمه هر انسان مترددى آگاه است.
هماهم جمع همهمه: برگرديدن آواز در سينه. هامة (با تشديد) يعنى كسى كه آهنگ انجام كارى را دارد كه نمى داند آن را انجام بدهد يا ندهد. شاعر گفته:
هممت و لم أفعل و كدت ولتنى ترك على عثمان تبكى iiحلائه
(١٣٦٨)
تصميم گرفتم ولى انجام ندادم، و نزديك بود كه انجام دهم و اى كاش باقى مى داشتم بر عثمان همسرانش را كه بر او بگريند (كنايه از كشتن او).
و ما عليها من ثمر شجرة؛ و از ميوه درختان. اين گونه در تمام نسخ آمده است (١٣٦٩)

و ابن ابى الحديد گفته: و ما عليها يعنى آنچه بر روى زمين است، و مرجع ضمير يعنى ارض پيش از آن ذكر نشده به جهت اعتماد بر فهم مخاطب، چنانچه خداى تعالى فرموده: كل من عليها فان (١٣٧٠)

؛ هر كه روى زمين است دست خوش مرگ و فناء است. با اين كه كلمه أرض پيش از آن نيامده است.
مؤلف: اظهر اين است كه در اين گفتار سقط يا تقديم و تأخير و يا تحريف رخ داده است. و بعيد نيست كه اصل آن چنين باشد: و ما ينع من ثمر شجرة؛ خدا از ميوه اى كه بر هر درخت مى رسد آگاه است. به قرينه آيه شريفه: ... أنظروا الى ثمره اذا أثمر وينعه (١٣٧١)

؛ ... به ميوه آن گاه كه بار مى آورد و به رسيدن آن بنگريد. وگرنه مقتضاى سياق كلام اين است كه جمله قرارة نطفة و جملات پس از آن عطف به ثمر شجرة باشند. مانند ساقط ورقة و اين بى معناست.
أو ساقط ورقة؛ و از برگ افتاده بر زمين (آگاه است). و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمات الأرض و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين (١٣٧٢)

؛ و هيچ برگى از درخت نيفتد مگر آن كه او آگاه است و هيچ دانه در زير تاريكى هاى زمين و هيچ تر و خشكى نيست جز آن كه در كتاب مبين (و قرآن عظيم) مسطور است.
أو قرارة نطفة؛ و از قرارگاه نطفه. ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين (١٣٧٣)

؛ پس از آن گاه او (آدمى) را نطفه گردانيده و در جاى استوار (صلب رحم) قرار داديم.
أو نقاعة دم؛ و از خون تازه علقه. ظاهرا مقصود از نقاعة دم علقه است. به قرينه بيان نطفه پيش از آن و مضغه بعد از آن، و جوهرى گفته: دم ناقع يعنى خون تازه؛ شاعر اقسام بن روامه سروده است:
و ما زال من قتلى رزاح بعالج دم ناقع أو جاسد غير iiماصح
ابو سعيد گفته: مقصود شاعر از ناقع خون تازه، و از جاسد خون خشك است. (١٣٧٤)


و مضغة؛ و از مضغه (آگاه) است. يعنى: قطعه گوشت، خداى تعالى فرموده: ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة (١٣٧٥)

؛ آن گاه نطفه را علقه را گوشت پاره قرار داديم... .
أو ناشئة خلق؛ و از منشأ آفرينش مولود. مقصود نطفه اى است كه منشأ پيدايش مولود است، زيرا هر نطفه اى داراى چنين استعدادى نمى باشد.
و سلالة؛ و از سلاله (آگاه) است. سلاله يعنى خلاصه و آنچه از چيزى بيرون كشيده شود خداى تعالى فرموده: و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين (١٣٧٦)

؛ همانا آدمى را از گل خالص آفريديم.

آگاهى خدا بدون زحمت
لم تلحقة فى ذلك كلفة؛ خدا در همه اين آگاهى ها به زحمت نيفتاد. در نسخه مصرى لم يلحقه آمده و صواب لم تلحقه - بات تاء است - چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد و خطى (١٣٧٧)

آمده است. كلفة: مشقت و سختى. خداى تعالى فرموده: و لقد خلقنا السموات و الأرض و ما بينهما فى ستة أيام و ما مسنا من لغوب (١٣٧٨)

؛ ما آسمان ها و زمين و آنچه بين آن هاست در شش روز آفريديم و هيچ رنجى و خستگى به ما نرسيد.
و لا اعترضته فى حفظ ما ابتدعه من خلقه عارضة؛ و براى حفظ و نگهدارى آنچه از مخلوقات پديد آورده احساس ناتوانى نكرد. در نسخه مصرى اين گونه ما ابتدعه آمده ولى صواب ما ابتدع است، چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد (١٣٧٩)

و ابن ميثم و خطى آمده است.
عارضة يعنى عارضه اى كه مانع از حفظ موجودات باشد براى خدا پيش نيامد.
خداى تعالى فرموده: وسع كرسيه السموات و الأرض و لا يؤوده حفظهما و هو العلى العظيم (١٣٨٠)

؛ قلمرو و علم خدا از آسمان ها و زمين فراتر و نگهبانى زمين و آسمان بر او آسان و بى زحمت است چه او داناى بزرگوار و تواناى با عظمت است.
و لا اعتورته فى تنفيذ الأمور و تدابير المخلوقين ملالة و لا فترة؛ و در اداره و تنفيذ امور و تدبير جهان آفرينش دچار ناراحتى و خستگى نگرديد.
لا اعتورته: عارض نشد او را. تنفيذ الأمور: امضا و تثبيت امور. تعبير تدبير المخلوقين تنها در نسخه مصرى آمده و صواب تدابير المخلوقين (به لفظ جمع) است، چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خوئى (١٣٨١)

و خطى آمده است. ملالة و لافترة: ضعف و سستى. آرى چگونه نه بر او دشوار آيد يا عارضه اى به او دست دهد، و يا از ناحيه آفرينش و تدبير امور خلق سستى براى او پيش آيد حال آن كه او كسى كه هر گاه اراده چيزى كند تنها به او بگويد: باش پس موجود مى شود.
بل نفذ فيهم علمه؛ بلكه علم خدا در تمام موجودات نفوذ داشته. ... يعلم ما بين أيديهم و ما خلفهم... (١٣٨٢)

؛ ... علم خدا محيط است به آنچه پيش نظر خلق آمده و آنچه خواهد آمد... .
و أحصاهم عده (١٣٨٣)

؛ و ارقام و اعداد آن ها را به حساب دارد. لقد أحصاهم و عدهم عدا (١٣٨٤)
خدا به شماره همه موجودات آگاه است.

عدالت گسترده خدا
و وسعهم عدله؛ و عدالتش بر تمام جهان هستى سايه افكنده. و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته و هو السميع العليم (١٣٨٥)

؛ كلام خداى تو از روى راستى و عدالت به حد كمال رسيد و هيچ كس تبديل و تغيير آن كلمات نتواند كرد و او خداى شنوا و دانا به گفتار و كردار خلق است.
و غمر هم فضله؛ و لطفش همه را فرو گرفته است.
غمرهم مأخوذ است از غمره الماء: آب از سر او گذشت.
و لو لا دفع الله لناس بعضهم ببعض لفسدت الأرض ولكن الله ذو فضل على العالمين (١٣٨٦)

؛ ... و اگر خدا برخى مردم را در مقابل بعضى ديگر بر نم يانگيخت فساد روى زمين را فرا مى گرفت، ولكن خداى متعال داراى فضل و كرم بر همه اهل عالم است.
مع تقصير هم عن كنه ما هو أهله؛ با اين همه هنوز بشر نتوانسته آن طور كه شايسته اوست او را درك نموده و در برابرش انجام وظيفه كند.
كنه: حقيقت.
و ما قدروا الله حق قدره و الأرض جميعا قبضته يوم القيامة و السموات مطويات بيمينه سبحانه و تعالى عما يشركون (١٣٨٧)

؛ و آنان كه غير خدا را طلبيدند خدا را چنان كه شايد به عظمت نشناختند و اوست روز قيامت همه زمين در قبضه قدرت اوست و آسمان ها در پيچيده به دست سلطنت اوست، آن ذات پاك و منزه و متعالى از شرك مشركان است.

تجليل و تمجيد ابن ابى الحديد از اين خطبه
ابن ابى الحديد پس از نقل اين خطبه آورده: اگر نضر بن كنانه اين گفتار را مى شنيد به گوينده آن همان سخنى را مى گفت كه على ابن اسماعيل بن جريح به اسماعيل بن بلبل گفته است:
قالوا أبوالقصر من شيبان قلت لهم كلا ولكن لعمرى منه iiشيبان
و كم أب قد علا بابن ذرى شرف كما علا برسول الله iiعدنان
گفتند: ابو الصقر از قبيله شيبان است، كه گفتم هرگز! بلكه شيبان از ابوالصقر است.
بسا پدر كه به وسيله فرزندش بزرگ عالى مقام گشته، آن گونه كه عدنان به سبب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بلند مرتبه و معروف گشته است.
بنابراين جا دارد كه نضر با اين كلام امام (عليه السلام) بر عدنان و قحطان مباهت كند، بلكه با آن چشم ابراهيم خليل الرحمن روشن است، و نضر به ابراهيم مى گويد: هيچ گاه اركان بناى محكم و استوار توحيدى تو كهنه و فرسوده نگرديده بلكه خدواند از نسل من فرزندى به وجود آورده كه در عصر عرب جاهلى چنان علوم و معارف توحيدى را تبيين و آشكار ساخته كه تو در عصر جاهليت نبط پديد نياوردى، بلكه اگر اين گفتار را ارسطاطاليس كه قائل بوده خداوند عالم به جزئيات نيست بشنود قلبش خاشع شود و مو براندامش برخيزد و انديشه اش مضطرب گردد. آيا به شيرينى، ابهت، عظمت، و شكوه، متانت و روانى كه در آن به كار رفته نمى نگرى. به علاوه بر حلاوت، ملاحت، لطف و سلاستى كه در آن هست و من هيچ گاه سخنى شبيه اين گفتار جز كلام خالق سبحان نيافته ام، زيرا اين گفتار شاخه اى از آن درخت و نهرى از آن بحر و شعله اى از آن آتش است، و گويا آن حضرت (عليه السلام) اين بيانات را در شرح و تفسير آيه شريفه: و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو و يعلم ما فى البر و البحر و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمات الأرض و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين (١٣٨٨)

؛ ايراد فرموده است. (١٣٨٩)


مؤلف: گفتار ابن ابى الحديد در اين مقام زيبا و ارزشمند است، ولى از آياتى كه ما در شرح فرازهاى خطبه آورديم معلوم شد كه اين گفتار امام (عليه السلام) هم تفسير است براى آيه اى كه ابن ابى الحديد از آن ياد كرده و هم بعض آيات ديگر قرآن.



۱۴
توحيد در نهج البلاغه

٥٢. حكمت ٤٧٠
و سئل عن التوحيد و العدل، فقال (عليه السلام): التوحيد أن لا تتوهمه و العدل أن لا تتهمه؛ از آن حضرت (عليه السلام) از معناى توحيد و عدل سؤال شد، فرمود:
توحيد آن است كه خدا را در وهم و خيال نيارى، و عدل آن است كه او را به ظلم و ستم متهم نگردانى.

معناى توحيد و عدل
امام صادق (عليه السلام) فرموده: اما توحيد آن است كه بر پروردگارت رواندانى چيزى را كه بر تو رواست. و عدل آن است كه به خالق خود نسبت ندهى چيزى را كه او تو را بر آن سرزنش كرده است. (١٣٩٠)

علت غرق شدن تمام مردم در زمان نوح (عليه السلام)
در خبر آمده: ابو الصلت از امام رضا (عليه السلام) پرسيد: به چه علت خداوند در زمان نوح تمام دنيا را در زير آب فرو برد با اين كه در آن كودكان و بى گناهان بودند. امام (عليه السلام) فرمود: در ميان آن كودكان نبودند، زيرا خداى تعالى از پيش از چهل سال، صلب مردان و رحم زنانشان را عقيم گردانيده بود و به همين جهت نسل آنان منقرض گرديد. و در حالى در آب غرق شدند كه هيچ كودكى درميان آنان نبود.
و خداى تعالى هيچ گاه بى گناهى را با عذاب خود هلاك نمى كند. و اما علت هلاك باقى ماندگان اين بود كه پيامبرشان را تكذيب مى كردند و كسانى هم كه تكذيب نمى كردند به تكذيب تكذيب كنندگان راضى بودند، و كسى كه از رويدادى غائب بوده و در آن شركت نداشته ولى به آن راضى باشد، مانند كسى است كه در آن حضور و شركت داشته است. (١٣٩١)

٥٣. از خطبه ٢١٢
و أشهد أنه عدل عدل و حكم فصل؛
گواهى مى دهم اين خدا عادلى است كه به عدالت رفتار مى نمايد، و حاكمى است جدا كننده حق از باطل.
ابن ابى الحديد آورده: ضمير أنه راجع به قضاء و قدر است كه در آغاز اين خطبه آمده است و سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) آن را نقل كرده است. (١٣٩٢)

مؤلف: اگر متن خطبه آن گونه كه ابن ابى الحديد گفته يافت شود، مطلب او صحيح مى باشد وگرنه صحيح آن است كه بگوييم ضمير به خداى تعالى رجوع مى كند، و اگر به قدر بر مى گشت، - چنان كه ابن ابى الحديد گفته - قاعده اين بود كه امام (عليه السلام) بفرمايد: عدل عدل فيه، و حكم فصل فيه؛ قضاء الهى است كه خدا در آن از روى عدل رفتار نموده و حكم است كه خدا در آن حق را از باطل جدا ساخته است و نيازى نبود كه با تكلف و مجاز گويى عدل را به قضاء نسبت دهد، آن طورى كه ابن ابى الحديد گفته و بنابر آنچه كه ما گفتيم لفظ عدل به معناى عادل است، و اين گونه استعمال فراوان است، مانند خلق به معناى مخلوق و لفظ حكم (به فتح اول و دوم) به معناى حاكم است.

سؤال هاى يهودى از امير المؤمنين (عليه السلام)
در خبر آمده: مردى يهودى از امير المؤمنين (عليه السلام) پرسيد از چيزى كه خدا ندارد، و چيزى كه خدا نمى داند و چيزى كه نزد خدا نيست. آن حضرت (عليه السلام) فرمود: اما آنچه خدا ندارد شريك است، و آن چه خدا نمى داند گفتار شما يهود است كه مى گوييد عزير پسر خداست، و آنچه نزد خداست ستم بر بندگان است. در اين موقع يهودى گفت: أشهد أن لا اله الا الله و أن محمدا رسول الله (١٣٩٣) .

سؤال ابو حنيفه از امام كاظم (عليه السلام) درباره عدل الهى
و نيز آمده: ابو حنيفه از محضر امام صادق (عليه السلام) بيرون شد، اتفاقا امام كاظم (عليه السلام) را كه در آن زمان كودك بود يدد، به آن حضرت (عليه السلام) گفت: اى كودك! گناه از چه كسى سر مى زند؟ امام فرمود: از سه حالت بيرون نيست. يا از خداست - كه واقعا اين گونه نيست - پس شايسته نيست اين كه كريم بنده اش را به علت كار يكه او انجام نداده است كيفر كند، و يا از خدا و بنده است - و واقعا اين چنين نيست - پس شايسته نمى باشد اين كه شريك و قدرت مند بر شريك ناتوان خود ستم روا دارد، و يا از بنده است - و واقعا اين چنين است - پس اگر خدا او را كيفر كند به سبب گناهى است كه او مرتكب آن شده، و اگر هم ببخشد پس از روى كرم و بخشش او خواهد بود. (١٣٩٤)

چند خطبه توحيدى از امير المؤمنين (عليه السلام) كه در نهج البلاغه نيامده است
(١) از خطبه هاى امير المؤمنين (عليه السلام) درباره توحيد كه به علت برخوردارى از فصاحت و بلاغت فوق العاده داخل در موضوع كتاب بوده و مى بايست سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) آن را نقل كند ولى خطبه اى است از آن حضرت (عليه السلام) كه كلينى آن را در كافى از كوفى (برقى) و عطار مرفوعا، و صدوق در توحيد با دو سند از امام صادق (عليه السلام) از امير المؤمنين (عليه السلام) نقل كرده اند كه آن حضرت (عليه السلام) مردم را براى مرتبه دوم به جنگ معاويه برانگيخت، و چون گرد آمدند به سخنرانى برخاست و فرمود:
الحمد لله الواحد الأحد الصمد، المتفرد الذى لا من شى ء كان، و لا من شى ء خلق ما كان، قدرة بان بها من الأشياء منه، فليست له صفات تنال، و لا حد يضرب له فيه الأمثال، كل دون صفاته تحبير الغات، و ضل هناك تصريف الصفات، و حار فى ملكوته عميقات التفكير، و انقطع دون الرسوخ فى علمه جوامع التفسير، و حال دون غيبه المكنون حجب من الغيوب، تاهت فى أدنى أدانيها طامحات العقول فى لطيفات الأمور، فتبارك الله الذى لا يبلغه بعد الهمم، و لا يناله غوص الفطن، و تعالى الذى ليس له وقت منتهى. و لا آخر يفنى، سبحانه هو كما وصف نفسه، و الواصفون لا يبلغون نعته، و حد الأشياء كلها عند خلقه ابانة لها من شبهه و ابانة من شبهها، لم يحلل فيها فيقال هو فيها كائن و لم ينأعنها فيقال هو منها بائن، و لم يخل منها فيقال له أين، لكنه سبحانه أحاط بها علمه، واتقنها صنعه، و أحصاها حفظه، لم يعزب عنه خفيات غيوب الهوى، و لا غوامض مكنون ظلم الدجى، و لا ما فى السماوات العلى الى الأرضين السفلى.
لكل شى ء منها حافظ و رقيب، و كلا شى ء منها بشى ء محيط، و المحيط بما أحاط منها، الواحد الأحد الصمد، الذى لا يغيره صروف الزمان، و لا يتكأده صنع شى ء كان، انما قال لما شاء كن فكان.
ابتدع ما خلق بلا مثال سبق، و لا تعب و لا نصب، و كل صانع شى ء فمن شى ء صنع، و الله لا من شى ء صنع ما خلق، و كل عالم فمن بعد جهل تعلم، و الله لم يجهل و لم يتعلم، أحاط بالأشياء علما قبل كونها، فلم يزدد بكونها علما علمه بها قبل أن يكونها كعلمه بعد تكوينها، لم يكونها لتشديد سلطان، و لا خوف من زوال و نقصان، و لا استعانة غلى ضد مثاور، و لاند مكاثر، و لا شريك مكابر، لكن خلائق مربوبون، و عباد داخرون.
فسبحان الذى لا يؤوده خلق ما ابتدء و لا تدبير ما برأ، و لا من عجز و لا من فترة بما خلق اكتفى، علم ما خلق، و خلق ما علم، لا بالتفكير فى علم حادث أصاب ما خلق، و لا شبهة دخلت عليه فى ما لم يخلق.
لكن قضاء مبرم، و علم محكم، و امر متقن، توحد بالربوبية، و خص نفسه بالوحدانية، و استخلص بالمجد و الثناء و تفرد بالتوحيد و المجد و النساء و توحد بالتحميد، و تمجد بالتمجيد، و علا عن اتخاذ الأبناء و تطهر و تقدس عن ملامسة النساء، و عزو جل عن محاورة الشركاء. فليس له فى ما خلق ضد، و لا له فى ما ملك ند.
و لم يشركه فى ملكه أحد. الواحد الأحد الصمد، المبيد للأبد، و الوارث للأمد، الذى لم يزل و لا يزال. و حدانيا أزليا قبل بدء الدهور، و بعد صرف الأمور، الذى لايبيد و لا ينفد، بذلك أصف ربى، فلا له الا الله من عظيم ما أعظمه، و من جليل ما أجله و من عزيز ما أعزه، و تعالى الله عما يقول الظالمون علوا كبيرا؛
حمد خدا را كه يكتا و يگانه است و بى نياز و تنهاست، وجود او از چيزى نيست، و آفرينش او از چيزى نبوده، با قدرتى آفريده كه به سبب آن از اشياء جدا گشته و اشياء از او جدا شده اند، براى او صفتى كه بتوان به آن رسيد نمى باشد، و نه حدى كه براى آن مثل بياورند، آرايش لغات از بيان اوصاف او ناتوان و ستودن هاى گوناگون در آنجا گم گشته و راه هاى عميق انديشه پيرامون ملكوت او سرگردان و تفسيرهاى جامع از نفوذ در علم او بريده، و پرده هاى ناپيدا نزد غيب پنهانش حائل گشته، و خردهاى بلند پرواز در درك امور دقيق و ظريف در پايين ترين مرحله اش سرگردان است. بزرگوار است خدايى كه همت هاى دور و بلند به او نرسد، و زيركى هاى عميق او را در نيابد.
متعالى است خدايى كه نه آغاز دارد كه از آن شروع شود و نه انتهايى كه به آن پايان يابد، و نه آخرى چون به آن رسد نابود گردد، او منزه است، در درون اشياء را به هنگام آفرينش محدود ساخت تا از همانندى خودش جدا باشد، در درون اشياء حلول نكرده تا گفته شود او را در آن ها جا دارد، و از آن ها درو نگشته تا بتوان گفت از آن ها جداست، و از آن ها بركنار نيست تا بتوان گفت در كجاست؟ ولى خداى سبحان علمش همه اشياء را فرا گرفته و صنعش همه آن ها را محكم ساخته، و حفظ او همه آن ها را شماره كرده ت و پنهانى هاى هواى نامريى و نهانى هاى مرموز تاريك يشب و آنچه در ا سمان هاى بالا و زمين هاى پايين است از او پوشيده نيست.
براى هر چيز جانب خدا حافظ و گماشته اى است، و هر چيز به چيز ديگر احاطه دارد و خدا بر همه احاطه كنندگان احاطه دارد. خداى يكتاى يگانگى بى نياز كه گردش روزگاران او را دگردگون نسازد، و ساختن هيچ چيز او را خسته نكند، هر چه بخواهد فقط به او بگوييد: باش پس موجود شود.
آنچه را آفريده بدون نمونه قبلى و بدون رنج و زحمت پديد آورده، هر كس كه چيزى مى سازد آن را از ماده اى مى سازد و خدا بى ماده ساخته است، هر دانشمندى و متخصص در رشته اى پس از نادانى دانا گشته و خدا نه نادان بوده و نه علم آموخته، به همه اشياء قبل از آن كه موجود شوند احاطه علمى داشته و با موجود شدن علمش افزون نگردد، علم او به آن ها پيش از پيدايش مانند علم اوست به آن ها پس از پيدايش، اشياء را نيافريده تا قدرتش استوار گردد يا ترس از نابودى و نقصان داشته باشد يا در برابر مخالفت ستيزه جو و همانند افزون طلب و شريك زورگو كمك گيرد، بلكه همه آفريدگار پرورده و بندگان خوار و ذليل او هستند.
منزه است خدايى كه به زحمت نينداخته است او را آفرينش آنچه كه پديد آورده و تدبير آنچه كه آفريده است، از عجز و ضعف نيست كه به اين مقدار از خلقت اكتفا كرده است، آنچه را آفريده است، و آنچه را به صلاح دانسته آفريده، با فكر كردن و ياد گرفتن تازه اى نبوده كه در آفرينش خطا نكرده است، و آنچه را نيافريده به علت ترديدش نبوده.
بلكه آفرينش او قضا و حكمى است قطعى و علمى است محكم، و فرمانى است استوار، به ربوبيت يكتا گشته، و خود را به يگانگى مخصوص گردانيده و بزرگوارى و ستايش را خاص خود كرده است. به توحيد و بزرگى و تحميد يگانه گشته و به بزرگوارى مخصوص است. از گرفتن فرزندان برتر است و از آميزش زنان پاكيزه و مقدس است و از همسايگى شريكان عزيز و والاست، در آنچه آفريده ضدى ندارد و در آنچه مالك شده همانندى ندارد! هيچ كس در ملك او شريك نگشته، يگانه و يكتا و بى نياز است، نابود كننده جاودان و وارث پايان است. آن كه هيمشه بوده و هميشه باشد، يگانه و ازلى است پيش از آغاز روزگاران و پس از گذشت امور، خدايى كه نابود نگردد و تمام نشود. بدين گونه پروردگار را مى ستايم، خدايى جز او نيست، شگفتا از بزرگى كه چه بزرگ است، و از و از والايى كه چقدر والاست و از عزيزى كه چقدر عزيز است و از آنچه ستمگران درباره اش گويند بسيار متعالى و بلند مرتبه است. (١٣٩٥)


ولى بعض از فقرات اين خطبه در عناوين گذشته عينا و يا با اختلافى نقل گرديده است.
(٢) و نيز روايتى كه كلينى و صدوق (رحمه الله تعالى عليه) به اسنادشان از محمد برقى، از احمد بن نضر و ديگران، از عمرو بن ثابت، از مردى كه نام برده، از ابو اسحاق سبيعى، حارث اعور نقل كرده اند كه گويند:
روز يام (عليه السلام) خطبه اى بعداز عصر ايراد فرمود كه مردم را شيوايى بيان و بزرگداشتى كه براى خداى تعالى نموده خوش آمد. ابو اسحاق گويد: به حارث گفتم آيا آن سخنرانى را حفظ كرده اى؟ گفت: آن را نوشته ام، سپس آن را از نوشته خود براى ما املا كرد:
الحمد لله الذى لا يموت و لا تنقضى عجائبه، لأنه كل يوم فى شأن من احداث بديع لم يكن، الذى لم يلد فيكون فى العز مشاركا، و لم يولد فيكون موروثا هالك...؛
ستايش مخصوص خدايى است كه نمى ميرد، و شگفتى هايش پايان ندارد، زيرا او هر روز در شأنى است از ايجاد چيز تازه اى كه پيش از آن وجود نداشته است، خدايى كه نزاده تا در عزت شريك داتشه باشد، و زاده نشده تا بميرد و از او ارث برند، اوهام بشرى در حريم عظمتش راه نيافته تا دورنمايى از او ترسيم كند و چشم ها او را ادراك نكرده تا پس از باز گرفتن نظر از وى دگرگون شود، خدايى كه اوليت او نهايت ندارد و آخريتش را حد و پايان نيست، خدايى كه وقت بر او سبقت نداشته و زمانى جلوتر از او نيست، و زيادى و كمى بر او عارض نگردد و كجا و چرا درباره اش گفته نشود و مكانى ندارد. خدايى كه در امور پنهان نفوذ دارد و با نشانه هاى تدبيرى كه؛ رمخلوقاتش ديده مى شود بر خردها آشكار سات، خدايى كه وصفش را از پيغمبران پرسيدند آنان او را به حد و جزء توصيف نكردندد، بلكه او را به افعالش ستودند و به آياتش راهنمايى كردند، خدايى كه عقل هاى متفكران نمى تواند او را انكار كند، زيرا كسى كه آسمان ها و زمين و آنچه در آن ها و بين آن هاست پديد آورده و او صانع آن هاست قدرتش انكارناپذير است.
خدايى كه از خلق دور بوده چيزى مانند او نيست، خلق را براى پرستش آفريد و آنان را به وسيله نيروهايى و ابزارى كه به ايشان داد بر اطاعتش قادر ساخت و با فرستادن حجتها عذر ايشان را برداشت، پس آن كه هلاك شد با وجود حجت هلاك شد و آن كه نجات يافت با منت و لطفش نجات يافت، از آغاز تا بازگشت تفضل از آن خداست، سپس خدا كه ستايش مخصوص اوست حمد را براى خود آغاز كرد و امر دنيا و آخرت را با حمد خود پايان داد. و در كتابش فرمود: و قضى بينهم بالحق و قيل الحمد لله رب العالمين (١٣٩٦)

؛ ميان آنان به حق داورى شد و گفته شد ستايش مخصوص خدايى است كه پروردگار جهانيان است.
حمد خدا را كه لباس كبريايى در بر كرده بدون اين كه مجسم باشد، و رداى شكوه پوشيده بدون اين كه ممثل باشد، و بر عرش مستولى گشته بدون زوال، و بر خلقش برتر است بدون دورى از ايشان و بدون تماس با ايشان، خدا را حدى نيست تا به آن حد منتهى شود، و مانند ندارد تا بمانندش شناخته گردد. آن كه غير خدا جبارى كند خوار است، و جز او هر كس بزرگى نمايد كوچك است، تمام اشياء در برابر عظمتش متواضع و در برابر سلطنت و عزت او سر تسليم فرود آورده اند، حركت چشم ها از ادراك او ناتوان و اوهام خلق از درك صفت او قاصر است. اولى است پيش از همه چيز و چيزى پيش از او نيست. و آخرى است پس از هر چيز كه پس از او چيزى نمى باشد، با قهر و سلطه بر همه چيز غلبه دارد، و بدون انتقال در همه جا حاضر است، هيچ لامسه اى او را لمس نمى كند، و هيچ حسى دركش ننمايد.
هو الذى فى السماء اله و فى الأرض اله و هو الحكيم العليم (١٣٩٧)

؛ اوست خدايى كه در آسمان معبود و در زمين معبود و او حكيم و داناست.
آنچه را از اجسام اراده خلقتش را نمود بدون نمونه و الگوى قبلى به طور متقن آن را بيافريد بى آن كه در آفرينش آن دچار خستگى شود، آنچه را اراده كرد آغاز باشد اول آفريد، و آنچه را كه خواست از جن و انس ايجاد كند بر طبق خواسته اش ايجاد نمود تا ربوبيتش را بشناسند و طاعتش در ميان آنان جاى گزين گردد. او را با تمام حمدها بر همه نهمت هايش مى ستاييم، و از براى صلاح كار خويش راهنمايى مى جوييم و از كردار زشت خويش به او پناه مى بريم، و نسبت به گناهانى كه از ما سرزده از او آمرزش مى طلبيم... . (١٣٩٨)


اين خطبه نيز مانند خطبه قبل بعضى فرازهايش در عناوين گذشته آمده است.
(٣) هم چنين روايتى كه صدوق به طور مستند از امام رضا (عليه السلام) از پدران بزرگوارش (عليه السلام) نقل كرده كه امير المؤمنين (عليه السلام) در مسجد كوفه براى مردم خطبه خواند و فرمود:
الحمد لله الذى لا من شى ء كان و لا من شى ء كون ما قد كان، مستشهد بحدوث الأشياء على ازليته، و بما وسمها به من العجز على قدرته، و بما اضطرها اليه من الفناء على دوامه، لم يخل منه مكان فيدرك بأينيته و لا له شبه مثال فيوصف بكيفيته...؛ (١٣٩٩)


ستايش مخصوص خدايى است كه وجود او از چيزى نيست، و آفرينش او از چيزى نبوده، حادث بودن اشياء گواه بر ازليت او، و ناتوانى آن ها نشانه قدرت او، و نابودى قهرى موجودات شاهد و گواه بر دوام اوست، هيچ مكانى از او خالى نيست كه يه اينيت و كجايى دريافته شود، و نه او را جثه مثالى است كه به كيفيت و چگونگى وصف شود، چيزى از علم او پنهان نيست كه به حيثيت و ويژگى دانسته شود، به همه آفريده هايش در صفات مبانيت و جدايى دارد، و به آنچه اختراع نموده از گردانيدن و دگرگونى ذات ها از ادراك سر باز زده و امتناع دارد، و به كبرياء و عظمت از همه تصرف حالت ها بيرون است، تحديد و اندازه گفتنش بر زيركى هاى تيزبين ممتاز حرام است، و بيان كيفيت براى او بر انديشه شكافنده ژرف نگر ممنوع و تصويرش بر آفريده هاى شناور و غواص در اعماق درياهاى معارف و حقايق تحريم شده، مكان ها به جهت عظمتى كه دارد او را فرا نگيرد و مقدارها به جهت جلالش او را نپيمايد. و اندازه ها به جهت كبريا، و بزرگواريش او را قطع ننمايند و از خيال ها امتناع دارد كه به كنه اش رسند، و از فهم ها ابا دارد كه بر او احاطه پيدا كنند و از ذهن ها سر باز زده كه او را ممتثل گردانند، خردهاى بلند پرواز از دريافت احاطه بر او نوميدند، و درياهاى علوم از اشاره به سويش به كنه ذات خشكيده و به زمين فرو رفته، و لطايف و ظرايف دشمنان از پرواز به بلنداى قله وصف قدرتش به خوارى برگشته اند.
يكى است نه از روى عدد و شماره، دائم و هميشگى است نه به مقياس مدت زمان.
ايستاده و برپاست نه به ستون و تكيه بر چيزى، جنس نيست كه اجناس با او برابرى كنند.
اندام و جثه نيست كه اندام ها به او شباهت رسانند، و مانند اشياء و موجودات نيست كه صفات بر او واقع شوند، حقا كه عقل ها در امواج گرداب دريافتش سرگردان و گم گشته، و خيال ها از احاطه ذكرش ازليتش متحير گرديده و فهم ها از دانست وصف قدرتش درمانده اند، و ذهن در امواج بزرگ افلاك ملكوتش غرق شده اند، بسيار تواناست به نعمت ها و نيرومند است به بزرگوارى، و بر موجودات سلطنت و مالكيت دارد، پس نه روزگرا او ار كهنه گرداند و نه وصفى بر او احاطه كند. حقا كه دشوارى هاى بسته و محكم در محل قرار و جايگاهشان براى او خاضع اند و اسباب و وسليه ها استوار در منتهاى بلندى ها كناره هايشان براى او گردن نهاده اند، به كليت اجناس بر پروردگاريش استشهاد فرموده و به ناتوانى درماندگى آن ها بر قدرتش حجت آورده، و به حدوث آها بر قديم بودنش دليل آورده و به زوال و نيستى آن ها بر باقى ماندنش، پس آن ها را چاره و پناهگاهى نيست از آن كه حضرتش آن ها دريابد و نه بيرون رفتن از آن كه به آن ها احاطه فرمايد و نه در پرده رفتن از آن كه آن ها را احصاء كند و به شماره آورد، و نه سر باز زدن از قدرتش بر آن ها؛ استوارى صفات موجودات كافى است كه آيه و نشان باشد و طبعى كه در آن ها نهاده بس است كه دلالت باشد، و حدوث خلقت و آفرينش بر آن ها كافى است در اثبات قديم بودنش، محكم گردانيدن صنعت آن ها عبرت است. پس نه حدى به او نسبت داده شود، و نه مثلى براى او زده شود، و نه چيزى از او پوشيده است، برترى دارد از بيان امثال و صفات آفريده ها، برترى بزرگ.
(٤) و نيز روايتى كه به طور مستند از امام باقر (عليه السلام) از پدران بزرگوارش (عليه السلام) نقل كرده كه امير المؤمنين (عليه السلام) در خطبه هفت روز پس از وفات رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ايراد فرمود و آن در موقعى بود كه از گرد آورى قرآن فارغ شده بود، چنين فرموده:
الحمد لله الذى أعجز الأوهام أن تنال الا وجوده، و حجب العقول أن تتخيل ذاته فى امتناعها من الشبه و الشكل، بل هو الذى لم يتفاوت فى ذاته... (١٤٠٠)

؛
سپاس خدايى را سزد كه انديشه ها را جز از درك وجودش ناتوان ساخته، و عقل ها را منع كرده از آن كه ذاتش را تخيل كنند به جهت امتناع آن از شباهت و شكل، بلكه او همان است كه در ذاتش تفاوت نكرده و در كمالش به تجزيه عدد متبعض نشده، از اشياء مفارقت نموده نه به طور اختلاف مكان ها، و در آن ها جه گرفته نه به گونه ممازجت و اختلاط، و آن ها را دانسته نه با ادات و وسيله دانستن، ميان او و معلومش علمى كه غير ذات او باشد نيست، اگر درباره او گفته شود بود، بنابر ازليت و تأويل هميشگى هستى است، و اگر گفته شود زائل و برطرف نشد بنابر تأويل نفى عدم است.
(يعنى عدم در او راه ندارد) - پاك و منزه است و برترست خدا از گفتار كسى كه جز او را پرستيده. و خدايى را غير از معبود خود قرار داده، برترى بزرگ.
و اين خطبه در روضه كافى (١٤٠١)

و تحف العقول (١٤٠٢)

با عنوان خطبه وسيله نقل شده است.
(٥) و نيز روايتى را كه روضه كافى با عنوان خطبه طالوتيه به طور مستند از ابن تيهان نقل كرده كه امير المؤمنين (عليه السلام) در مدينه براى مردم اين چنين سخنرانى فرمود:
الحمد لله الذى لا اله الا هو، كان حيا بلا كيف، و لم يكن له كان، و لا كان لكانه كيف، و لا كان له أين، و لا كان فى شى ء، و لا كان على شى ء... (١٤٠٣)

؛
ستايش مخصوص خدايى است كه جز او خدايى نيست، زنده اى است كه چگونگى ندارد، و پديد آمدن براى او نيست، و براى هستى او چگونه بودن نيست، مكان ندارد و در چيزى نمى باشد، و بالاى چيزى نمى باشد، و براى خود مكانى نيافريده و پس از اين كه چيزى آفريده از او نيرو نگرفته، و پيش از آفرينش موجودات ناتوان نبوده است، پيش از آفرينش هر چيزى هراس از تنهايى نداشته،! چيزى شبيه نمى باشد، و پيش از آن كه هستى را پديد آورد بى سلطنت نبوده و پس از رفتن آفريده ها هم بى سلطنت نشود. معبودى بوده زنده بدون حيات (عرضى)، و مالك بوده پيش از آفرينش موجودات و مالك است پس از آفرينش هستى، خداوند چگونگى، مكان، حد و اندازه اى كه شناخته شود ندارد، چيزى شبيه او نيست، بر اثر ماندن پير نشود، و از ترس دسگرى ضعف نگردد، او از چيزى نترسد آن چنان كه آفريده هايش از چيزى بترسند، ولى شنواست بدون دستگاه شنواييى، و بيناست بى چشم، و تواناست بى نيرويى از خلقش، چشم بينندگان او را نمى بيند، و گوش شنوده ها او را فرا نگيرد، هر گاه اراده چيزى كند موجود شود، بدون مشورت و كمك و كسب اطلاع از ديگرى، و هر چه را از خلق خود بخواهد از ديگرى نپرسد
(٦) و همين طور روايتى كه روضه كافى به طور مسند از امام باقر (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: امير المؤمنين (عليه السلام) در خطبه چنين فرمود:
الحمد لله الخافض الرافع، الضار النافع، الجواد الواسع، الجليل ثناؤه، الصادقة أسمائه، المحيط بالغيوب... (١٤٠٤)

؛
سپاس خدا را كه پايين برد و بالا آورد. زيان رساند و سود بخشد.بخشنده است و توسعه دهنده، ستايشش والاست، و نام هايش صادق، بر نهانى ها آگاه است. و از آنچه در دل بگذرد عالم است. خدايى كه مرگ را در بين آفريده هاى خود ترازوء عدالت ساخته و به نعمت زندگى بر آنان منت نهاده، زنده كند و مى ميراند، خوراك هر كسى را مقدر نموده تقديرى كه با دانش خود آن را به جا و درست اندازه گرفته و با حكمت و تدبير خود متقن و استوار ساخته كه او آگاه و بيناست، خدايى كه جاودان بوده بى نيستى، و پاينده تا بى نهايت، مداند آنچه را كه در زمين و آسمان و در بين آن هاست و آنچه را كه زير خاك است.
(٧) و هم روايتى كه روضه كافى از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه امير المؤمنين (عليه السلام) در جمعه اى چنين خطبه خواند:
الحمد لله اهل الحمد و وليه، و منتهى الحمد و محله، البدى البديع، الأجل الأعظم، الأعز الأكرم، المتوحد بالكيرياء، و المتفرد بالآلاء، القاهر بعزه، و المسلط بقهره... (١٤٠٥)

؛
حمد خاص خدايى است كه شايسته حمد و صاحب آن است و سرانجام و جايگاهش، آغاز كننده و نو آفرين، برترين و بزرگوارترين عزيزترين و گرامى ترين هستس، به كبريايى يگانه و به نعمت ها يكتاست، به عزت خود چيره و به قهر خود مسلط و به نيروى خود استوار، و به قدرت خود مقتدر، و به جبروت خود برتر از هر چيز است، ستوده است به امتنان و احسانش، بخشنده است به عطا و فوايد فراوانش. خدايى كه روزى شايان و نعمت بى كران كرامت كند. او را مى ستاييم بر آلادش، و نعمت هاى پياپى او، ستايشى كه برازنده عظمت و جلال او و فراخوار آلاء و كبريائش باشد.
(٨) هم چنين روايتى كه مسعودى در اثبات الوصيه به طور مرسل نقل كرده كه امير المؤمنين (عليه السلام) در خطبه اش درباره انتقال نور پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
الحمد لله الذى توحد بصنع الأشياء، و فطر أجناس البرايا على غير مثال سبقه فى انشائها، و لا اعانة معين على ابتداعها، بل ابتدعها بلطف قدرته... (١٤٠٦)

؛
سپاس خدا را كه به صنعت موجودات يگانه است، و اجناس مخلوقات را بدون داشتن الگوى سابقى كه از آن پيروى كند بيافريد، و در آفرينش آن ها از كسى كمك نگرفت، بلكه به لطف و قدرت خويش هستى بخشيد، و آفريدگان خاضعانه اراده او را امتثال نموده سر به فرمانش نهادند، خداى يكتاى يگانه، هميشه بمان، بى حد و اندازه، بى مدت و بى زوال و تمام ناشدنى، هچنين ازلى، ابدى كه زمان ها او را تغيير ندهد، و مكان ها بر او احاطه نيابد، و زبان ها از وصف مقام و منزلتش ناتوان و بيان ها نارسا، او را چرت و خواب نگيرد، ديدگان او را نديده كه از او خبر دهد، و عقل ها بر او دست نيافته تا حقيقت صفتش را به ذهن آورد، و نمى دانند كه او چگونه است مگر با اوصافى كه خود درباره خويشتن از آن ها خبر داده است. قضاء او قابل دفع نبوده و گفتارش را تكذيب كننده نيست، موجودات را بدون فكر كردن بيافريد، و بدون ياور و معين خلق كرد، آن ها را با قدرت خويش پديد آورد، و با مشيت خود لباس هستى پوشانيد، اندامشان را موزون ساخت، و ارواحشان را انشاء كرد، و اجناسشان را فراهم نمود، آفريدگانى پراكنده در اطراف آسمان ها و زمين ها، موجودات بر وفق مراد او بدون هيچ تخلف پديد آمد تا نشانه هاى جلال و آلاء خود را به بندگانش بنماياند. منزه است خدايى كه جز او معبودى نيست. خداى واحد قهار.
تا اين كه كه فرمود:
خدايا علم تو لطيف و نافذ است و قدرت تو برتر از تفسير، مگر آنچه كه خودت به سوى آن فراخوانده اى از اقرار به ربوبيت تو، و گواهى مى دهم كه ديدگان ظاهر تو را ادراك نكند، و خيال ها به تو دسترسى ندارد، و عقل ها تو را توصيف ننمايد، و مكان تو را فرا نگيرد و چگونه فرا گيرد با اين كه او مكان را آفريده و خود پيش از آن بوده، يا چگونه اوهام او را دريابد و بر حريم كبريايى اش اطلاع يابد حال آن كه او را نهايت و پايان نيست و چگونه نهايت و پايان داشته باشد حالا آن كه او هر پايان و نهايتى را آغاز فرموده و چگونه خردها او را ادراك كند حال آن كه او راهى براى اين ادراك قرار نداده است، و چگونه براى آن راهى باشد حال آن كه او با ربوبيتش از حيطه احساس و تماس بيرون و نهان است، و چگونه لطيف نباشد آن كس كه از حالتى به حالت ديگر منتقل نگردد. و انتقال را نقص و نابودى دانسته است. منزهى اى خدا! همه چيز را (با هستى بى منتهاى خويش) پر كرده اى. و از هر چيز جدايى، تو آن كسى كه هيچ چيز از تو گم نبوده و هر چه خواهى انجام مى دهى، مباركى اى خدا! كه هر ادراك شده اى آفريده توست، و هر محدوى صنع تو مى باشد، تو آن كسى كه مكان و زمان از تو بى نياز است، و ما تو را جز يگانه بودن در وحدانيت و قدرت نيم شناسيم.
(٩) و روايتى را كه بحرانى در صحيفه علويه نقل كرده:
الحمد لله أول محمود، و آخر معبود، و أقرب موجود، البدى بلا عدم لأزليته، و لا آخر لأوليته... (١٤٠٧)

؛
ستايش مخصوص خدايى است كه نخستين ستوده و آخرين معبود، و نزديك ترين موجود است. آغازى است كه ازليت او نيستى ندارد و اوليت او آخر ندارد، پيش از هستى بوده بى كيان، و موجود است در هر مكان بى عيان، به هر نجوايى نزديك است بى آن كه به آن نزديك شود، نهانى ها نزد او آشكار، و دل ها در لا به لاى عظمت او گم گشته است، پس نه ديدگان عظمت او را دريابد، و نه دل ها با اين كه پرده در ميان افتاده او را انكار نمايد. خدا نقش بر دل هاست بى تصويرى كه اوهام از او مجسم سازد، و يا در عالم رؤيا ديده شود.
و آن گاه خدا نشانه اى از خود، دال بر بزگوارى و برترى او از داشتن ضد همتا و شكل و مانند قرار داد، پس وحدنيت آيت ربوبيت است، و مرگى كه بر خلق او وارد شود خبر دهنده از آفرينش و قدرت اوست، و خلقت آنان از نطفه در حالى كه وجود نداشته اند دليل بر اين است كه ايشان را پس از فنا دوباره زنده گرداند آن گونه كه در آغاز آفريده است. حمد خدا را كه پروردگار جهانيان است، خدايى كه گردن كشان با نافرمانى اش به او زيان نرسانند، و عبادت گران با فرمانبرداريش به او نفع نبخشند.خدايى كه نسبت به ستم كاران خودكامه بردبار و درباره كسانى كه در اقتدار و ملكوتش براى او شريك قائل اند مسامحه كار است.
خدايى كه سلطنتش دائم و بى مدت، و پادشاهى اش پس از انقضاى ابد باقى و برقرار است، خداى يكتا و يگانه و بى نياز، بزرگواتر از داشتن قرين و فرزند. خدايى كه آسمان را به ستون و تكيه برافراشت. و ابر را بدون وسيله به حركت در آورد. خدايى كه بدون عده و تجهيزات بر خلق قاهر است، بلكه اوست خدايى واحد فرد صمد، آن كه نزاده و زاده نشده و كفو و همتايى ندارد، و سپاس خدا را كه گنهكاران معصيت پيشه از دايره لطف و فضل او بيرون نيستند، و تلاش گران در طاعتش سپاس كوچك ترين نعمتش را اداء نكنند. بى نيازى كه روزى خود را از منكرانش دريغ نورزد و بخشش هاى او از ارزاق آفريدگانش نكاهد. آفريننده و فنا كننده خلق و بازگرداننده و آغازگر و كيفر دهنده آنان، آگاه از نهانى سرشت ها، و پنهانى درون ها، و گردش زبان ها و آنچه كه گذشت زمان به دست فراموشى سپرده است.
زنده اى كه نميرد و پاينده اى كه نخوابد و ماندگار كه زوال نپذيرد، دادگرى كه ستم نكند، خدايى كه از فضل خويش از گناهان بزرگ چشم پوشى نمادى، و اهل عذاب را با عدالت كيفر دهد. حلم او نه به جهت ترس از دست دادن است و با دانستن اين كه مردم به او محتاج اند بر آنان ترحم كند. و در كتاب محكم خويش فرمود: و لو يؤاخذ الله الناس بما كسبوا ما ترك على ظهرها من دابة (١٤٠٨)

؛ و اگر خدا از كردار زشت خلق مؤاخذه كند در روى زمين هيچ جنبنده اى باقى نگذراد.
مى ستايم او را چنين ستايشى كه موجب افزايش نعمت او باشد، و به او پناه مى برم از خشم او. و با تصديق رسولش آن برگزيده وحى او، و جايگاه رسالتش، و اختصاص يافته به شفاعتش به سوى او تقرب مى جويم... .
در همه اين چند خطبه، فرازهايى هست كه در عناوين گذشته آمده است.

۱۵
توحيد در نهج البلاغه
پى نوشت ها (١)

(١) - انفال، آيه ٤٢.
(٢) - امالى طوسى، ج ٢، ص ١٩٠؛ عيون صدق، ج ٢، ص ٦٦؛ مناقب خوارزمى، ص ٤٠؛ بحار الانوار، ج ١٠، ص ١٢٠.
(٣) - أمالى صدوق، مجلس ٥٥؛ توحيد صدوق، ص ٣٠٤.
(٤) - ستاره درخشان شوشتر، ص ١٠٧.
(٥) - بهج الصباغه، ص ٩. اين مقاله در سال ١٣٦٧ در زمان حيات مؤلف نگاشته شده است.
(٦) - شرح خوئى، ج ١، ص ٨٠.
(٧) - در عنوان ٢٣ از فصل ١ توحيد.
(٨) - بهج الصباغه، فصل ٤٠، عنوان ١٣.
(٩) - ابو على طوسى، امالى، ج ٢، ص ١٠٨، مجلس ١٧.
(١٠) - خصائص الأئمه، ص ٨٨.
(١١) - همان.
(١٢) - نهج البلاغه، ج ١، ص ٤٨، خطبه ١٦.
(١٣) - نهج البلاغه، ج ١، ص ٥٨، خطبه ٢١.
(١٤) - يا أيها الذين آمنو لا تقربوا الصلاة و أنتم سكارى حتى تعلموا ما تقولون... نساء، آيه ٤٣.
(١٥) - بهج الصباغه، فصل ٨ عنوان ١٥؛ غارات ثقفى، ج ١، ص ٣٠٢؛ تاريخ الخلفاء، ج ١١، ص ١٥٤، مستر شد طبرى،
(١٦) - بهج الصباغه، فصل ٦٠، عنوان ٨٣.
(١٧) - فهرست طوسى، ص ٤.
(١٨) - فهرست نجاشى، ص ١٩ و فهرست طوسى، ص
(١٩) - فهرست طوسى، ص ٧٢.
(٢٠) - فهرست نجاشى، ص ١٧٣.
(٢١) - همان، ص ٢٩٥.
(٢٢) - فهرست ابن نديم، ص ٤
(٢٣) - فهرست نجاشى، ص ١٦٧.
(٢٤) - رجال كشى، ص ٨٨.
(٢٥) - امالى مفيد، ص ٣، ح ٣.
(٢٦) - امالى طوسى، ج ٢، ص ٢٣٨.
(٢٧) - كافى، ج ١، ص ١٤١، ح ٧ و توحيد صدوق، ص ٣١، ح ١.
(٢٨) - الذريعه، ج ١٤، ص ١١٣ - ١٦٠.
(٢٩) - طرائف، ج ٢ ص ٤٨٣.
(٣٠) - شرح ابن ميثم، ج ١، ص ٢٦٩.
(٣١) - شرح كيذرى، ج ١، ص ٨٧. خود كيذرى در مقدمه كتابش، ج ١، ص ٨٧، گفته كه از آن دو شرح استفاده برده است.
(٣٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٤٢٨ - ٤٤٧ شرح خطبه ٥٩.
(٣٣) - همان، ج ٤، ص ٢٧٨ و بهج الصباغه، فصل ٣١، عنوان ١.
(٣٤) - همان، ج ١، ص ٢١٣.
(٣٥) - همان، ص ١٥٣.
(٣٦) - همان، ج ٤، ص ٥٦.
(٣٧) - شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ٤١٣.
(٣٨) - همان، ج ٤ ص ٢٤٧.
(٣٩) - همان، ص ٢٠٩.
(٤٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٤، ص ٤٧٨.
(٤١) - همان، ص ٥٠٦.
(٤٢) - شرح ابن ميثم، ج ٥، ص ٤٦١.
(٤٣) - شرح ابن ميثم، ج ٤، ص ٣٣٧.
(٤٤) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٤، ص ٤٢٧ و ٤٢٨.
(٤٥) - بهج الصباغه، فصل ٤٠، عنوان ١٢ و شرح ابن ميثم، ج ٤، ص ١٩٤.
(٤٦) - شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ٤١٣.
(٤٧) - ابن دريد، جمهرة الغه، ج ١، ص ٢١٥.
(٤٨) - عيون صدوق، ج ٢، ص ٥، ح ١١ و تفسير عياشى، ج ١، ص ٢١ ح ١٣ و... .
(٤٩) - تفسير عياشى، ج ١ ص ١٩، ح ٥ و كافى، ج ٣، ص ٣١٣، ح ٣.
(٥٠) - تاريخ طبرى، ج ٥، ص ٢٤.
(٥١) - همان، ص ٢٤.
(٥٢) - ادب الكاتب، ص ٣٦.
(٥٣) - ثواب الأعمال صدوق، ص ٢٤، ح ١.
(٥٤) - كافى، ج ٢، ص ٥٠٣، ح ٥ و ثواب الأعمال، ص ٢٨.
(٥٥) - كافى، ج ٢، ص ٩٦، ح ١٤.
(٥٦) - ابراهيم، آيه ٧.
(٥٧) - امالى طوسى، ج ٢، ص ٨٨؛ امالى صدوق، ص ٣٤٦، ح ٢ و سنن ترمذى، ج ٥، ص ٥١٠ و....
(٥٨) - امالى صدوق، ص ١٦٩، ح ١٦، مجلس ٣٦ و كافى، ج ٢، ص ٥٠٦، ح ٤.
(٥٩) - ابراهيم، آيه ٧.
(٦٠) - انبياء، آيه ٧.
(٦١) - احزاب، آيات ٤٥ و ٤٦.
(٦٢) - عيون صدوق، ج ٢، ص ٢٧٧ و فقيه، ج ٢، ص ٣٧٠ و تهذيب طوسى، ج ٦، ص ٩٥.
(٦٣) - مؤمنون، آيه ١٢.
(٦٤) - لسان العراب، ج ١١، ص ٣٣٩.
(٦٥) - نور، آيه ٦٣.
(٦٦) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ١٤.
(٦٧) - شرح خوئى، ج ١، ص ٨٣ و قاموس، ج ٢، ص ١٤٩ و مصباح المنير، ج ٢، ص ٣٤٢ ماده نور.
(٦٨) - صحيح مسلم، ج ٣، ص ١٥٦٧ ح ٤٣ و سنن نسائى، ج ٧، ص ٢٣٢.
(٦٩) - الجامع الصغير، ج ١، ص ٩٥.
(٧٠) - نهايه ابن اثير، ج ٥، ص ١٢٧ ماده نور.
(٧١) - اساس البلاغه، ص ٤٧٦ ماده نور.
(٧٢) - لسان العرب، ج ٥، ص ٢٤١ ماده نور.
(٧٣) - همان.
(٧٤) - زلزله، آيات ٧ - ٨.
(٧٥) - انبياء، آيه ٤٧.
(٧٦) - كافى، ج ١، ص ٢٨٤، ح ٤.
(٧٧) - كافى، ج ١، ص ٢٨٤، ح ٣.
(٧٨) - يتيمة الدهر ثعالبى، ج ٣، ص ١٣١.
(٧٩) - تاريخ الدهر ثعالبى، ج ٣، ص ١٣١.
(٨٠) - فهرست نجاشى، ج ٢، ص ٢٤٧.
(٨١) - كامل ابن اثير جزرى، ج ٩، ص ٢٦١.
(٨٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ١٣.
(٨٣) - ديوان شريف مرتضى، ج ٢، ص ١٣٣.
(٨٤) - يتيمة الدهر ثعالبى، ج ٣، ص ١٣١.
(٨٥) - خصائص الأئمه، ص ٣.
(٨٦) - فواتح ميبدى، ص ١٧٠.
(٨٧) - امالى صدوق، ص ١٧٩، ح ٥ و مناقب خوارزمى، ص ٢٢٩.
(٨٨) - فواتح، ص ١٧١.
(٨٩) - فواتح، ص ١٧٠.
(٩٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ١٥.
(٩١) - اساس البلاغه، ص ٤٥٩ ماده نصع.
(٩٢) - اساس البلاغه، ص ٤٥ ماده (ثقب).
(٩٣) - كشف المحجه ابن طاووس، ص ١٥٧.
(٩٤) - امالى طوسى، ج ٢، ص ٣١٤ مجلس ٢٢.
(٩٥) - تارخ الخلفاء ابن قتيبه، ج ١، ص ٤
(٩٦) - خصال صدوق، ص ٤٢٠، ح ١٤.
(٩٧) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٥١ شرح خطبه ٢١٩.
(٩٨) - فرقان، آيه ٦٣.
(٩٩)- اغانى، ج ١، ص ١٢٦.
(١٠٠) - مروج الذهب، ج ٢، ص ٤١٩.
(١٠١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٨.
(١٠٢) - وزراء جهشيارى، ص ٨٢.
(١٠٣) - صناعتين، ص ٢١٤.
(١٠٤) - بيان جاحظ، ج ١، ص ١٢٨.
(١٠٥) - كافى، ج ١، ص ١٣٦.
(١٠٦) - بيان جاحظ، ج ٢، ص ١٢٢.
(١٠٧) - تارخ طبرى، ج ٧، ص ١٦٠ سنه ٢٠٦.
(١٠٨) - بيان جاحظ، ج ٢، ص ١٦٣.
(١٠٩) - همان، ص ١٤٤.
(١١٠) - عيون ابن قتيبه، ج ٢، ص ٢٥٣.
(١١١) - حيلة الأولياء، ج ٨، ص ٣٩.
(١١٢) - بقره، آيه ١٥٦.
(١١٣) - حيلة الأو لياء، ج ١٠، ص ٣٩.
(١١٤) - الوزراء، ص ٨٢.
(١١٥) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ١٨٤، شرح خطبه ٢٣١.
(١١٦) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص -١٤٢ ١٤٤ شرح خطبه ٢٧.
(١١٧) - لسان العرب، ج ٢، ص ٥٩٦ (مسح).
(١١٨) - فواتح ميبدى، ص ٦.
(١١٩) - امالى طوسى، ج ٢، ص ١٩٠؛ عيون صدوق، ج ٢، ص ٦٦؛ مناقب خوارزمى، ص ٤٠ و شواهد التزيل، ج ١، ص ٨١ و... .
(١٢٠) - فهرست منتخب الدين، ص ١٧٦.
(١٢١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٦٧ شرح خطبه ٨٩.
(١٢٢) - يوسف، آيه ٨٤.
(١٢٣) - الرحمن، آيه ٧.
(١٢٤) - معلقات سبع، ص ٢٠.
(١٢٥) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٥٩ شرح خطبه ٨٩.
(١٢٦) - نبأ، آيات ٢ - ٣.
(١٢٧) - اسراء، آيه ٨٨.
(١٢٨) - سعدى شيرازى.
(١٢٩) - تذكرة الخواص، ص ٩
(١٣٠) - كشف الغمه، ج ١، ص ١٣٠ و غرر الحكم، فصل ٣٩، ح ٨٥.
(١٣١) - بصائر الدرجات، ص ١٥٣، ح ٤؛ شواهد التنزيلت ج ١، ص ٢٨٠.
(١٣٢) - نهج البلاغه، ج ٣، ص ٧٣؛ رضمن نامه ٤٥.
(١٣٣) - يوسف، آيه ٥٤.
(١٣٤) - نهج البلاغه، ج ٤، ص ٩٣ حكمت ٣٩٢.
(١٣٥) - لسان العرب، ج ٤، ص ٢٧٧ ماده دثر
(١٣٦) - همان، ج ١٢، ص ١٠٤ ماده جمم.
(١٣٧) - بحار الانوار، ج ٤٠، ص ٧٥، ح ١١٢ و تذكرة الخواص سبط ابن جوزى، ص ١٣.
(١٣٨) - كفاية الطالب گنجى، ص ٤٦؛ شواهد التنزيل، ج ١ ص ١٠٦ و مناقب خوارزمى، ص ٤٠.
(١٣٩) - بقره، آيه ٣١.
(١٤٠) - نوح، آيه ٢٦.
(١٤١) - توبه، آيه ٤
(١٤٢) - مناقب ابن شهر آشوب، ج ٢، ص ٣١؛ مناقب خوارزمى، ص ٣٩.
(١٤٣) - همان.
(١٤٤) - المؤتمر مقاتل بن عطيه، ص ٤٧.
(١٤٥) - مناقب خوارزمى، ص ٣٩ و امالى صدوق، ص ٤٤٠.
(١٤٦) - ارشاد مفيد، ص ١٠٥ و مسند احمد، ج ١، ص ٨٣.
(١٤٧) - الدر المنثور، ج ١، ص ٢٨٨ و ارشاد مفيد، ص ٠
(١٤٨) - تذكره سبط بن جوزى، ص ١٢٠، و مناقب ابن شهر آشوب، ج ٢، ص ٤٤.
(١٤٩) - امالى مفيد، ص ٢٣٦، ح ٦ مجلس ٢٧ و امالى طوسى، ج ١، ص
(١٥٠) - مناقب ابن شهر آشوب، ج ٢، ص ٨٣.
(١٥١) - تاريخ طبرى، ج ٤، ص ٢٩، سنه ٣٧ و مروج الذهب مسعودى، ج ٢، ص ٣٨٦.
(١٥٢) - ارشاد مفيد، ص ٥٧.
(١٥٣) - معارف ابن قتيبه، ص ٢١٠.
(١٥٤) - دهر، آيات ٧ - ٨.
(١٥٥) - اسباب النزول واحدى، ص ٢٩٦ و مناقب خوارزمى، ص ١٩٢ و... .
(١٥٦) - بقره، آيه ٢٧٤.
(١٥٧) - اسباب النزول واحدى، ص ٥٨ و مناقب خوارزمى، ص ١٩٨.
(١٥٨) - كشف الغمه، ج ١، ص ١٧٥ و سنن ابن ماجه، ج ٢، ص ٨١٨.
(١٥٩) - الامامة و السياسه ابن قتيبه، ج ١، ص ٤
(١٦٠) - استيعاب، ج ٣، ص ٤٩.
(١٦١) - مناقب سروى، ج ٢، ص ٩٥.
(١٦٢) - كافى، ج ٨، ص ١٢٩ و مروج الذهب مسعودى، ج ٢، ص ٤١٣....
(١٦٣) - جمل مفيد، ص ١٧٤.
(١٦٤) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٤، ص ٤٨٠، و سقيفه جوهرى، ص ٦٠.
(١٦٥) - تاريخ طبرى، ج ٣، ص ٥٤٣ (سنه ٣٦)؛ مروج الذهب مسعودى، ج ٢، ص ٣٦٨ و جمل مفيد، ص ٢١٦.
(١٦٦) - صفين نصر، ص ١٦٠ و تاريخ طبرى، ج ٣، ص ٥٦٦.
(١٦٧) - نهج البلاغه، ج ١، ص ١٤٧، خطبه ٨٢.
(١٦٨) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١١٤ و ايضاح فضل بن شاذان، ص ١٢٨، ١٢٩.
(١٦٩) - اين مضامين را بسيارى از مورخين در باب زهد آن حضرت (عليه السلام) نقل كرده اند، از جمله: استيعاب، ج ٣، ص ٤٩؛ مناقب خوارزمى، ص ٦٦؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج ٢، ص ٩٣ و اسدالغابه، ج ٤، ص ٢٢.
(١٧٠) - مناقب ابن شهر آشوب، ج ٤، ص ١٤٩ و ارشاد مفيد، ص ٢٥٥.
(١٧١) - نهج البلاغه، ج ٢، ص ٢٩، خطبه ١٤٤.
(١٧٢) - همان، ص ١٨٠ خطبه ١٩٨.
(١٧٣) - يهود و نصارى كه در پناه مسلمين اند.
(١٧٤) - سيره ابن هشام، ج ٣، ص ٤٣؛ تفسير فرات كوفى، ص ٣٥؛ مناقب ابن مغازلى، ص ١٩٧ و ارشاد مفيد، ص ٤٧.
(١٧٥) - تاريخ طبرى، ج ٢، ص ٥٦ و ٥٧.
(١٧٦) - مضمون اين مطلب را كلينى؛ ركافى، ج ١، ص ٤٤٩، ح ٣١ با اندك اختلافى نقل كرده است.
(١٧٧) - سنن ابن ماجه، ج ١، ص ٤٤ ح ١٢٠؛ تارخ طبرى، ج ٢ ص ٥٦ و خصال صدوق، ص ٤٠١، ح
(١٧٨) - تارخ طبرى، ج ١، ص ٥٥.
(١٧٩) - استيعاب، ج ٣، ص ٢٧.
(١٨٠) - صناعتين، ص ١٨٦.
(١٨١) - نهج البلاغه، نامه ٣٥.
(١٨٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٤، ص ٥٤ شرح نامه ٣٥.
(١٨٣) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٥٠ شرح خطبه ٨٩.
(١٨٤) - مرخ و غفار دو درخت كه از آن ها آتش مى گيرند.
(١٨٥) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٢٣٠.
(١٨٦) - ديوان فرزدق، ج ١، ص ٤١٨.
(١٨٧) - شرح خوئى، ج ١، ص ٩٠.
(١٨٨) - بيان جا حفظ، ج ١، ص ١٦١.
(١٨٩) - بيان جاحظ، ج ١، ص ٣٥٩.
(١٩٠) - يونس، آيه ٣٥.
(١٩١) - ناصريات، ص ١٧٨.
(١٩٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص
(١٩٣) - يتيمة الدهر، ج ٢، ص ٣٠٠.
(١٩٤) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٢٦ شرح خطبه ١٨١.
(١٩٥) - بحث از اين خطبه در عنوان ١ از فصل ٢٥ در شرح خطبه ٣٢ خواهد آمد.
(١٩٦) - توبه، آيه ٣١.
(١٩٧) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢٩٤.
(١٩٨) - اخبار الحكما، ص ١٣٥.
(١٩٩) - وقعة صفين، ص ٤٥٨.
(٢٠٠) - نهج البلاغه، ج ٣، ص ٧٣، در ضمن نامه ٤٥.
(٢٠١) - نهج البلاغه، ج ٤، ص ٧٥، حكمت ٣١٨.
(٢٠٢) - تارخ طبرى، ج ٣، ص ٥٤٧، و مروج الذهب مسعودى، ج ٢، ص ٣٧١.
(٢٠٣) - وقعه صفين نصر، ص ٤٧٧.
(٢٠٤) - نهج البلاغه، ج ٤، ص ١٦، حكمت ٧٧.
(٢٠٥) - نهج البلاغه، ج ٢، ص ٢١٨،؛ رضمن خطبه ٢٢٢.
(٢٠٦) - نهج البلاغه، ج ١، ص ٣٧،؛ رضمن خطبه شقشقيه.
(٢٠٧) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٥١، شرح خطبه ٢١٩.
(٢٠٨) - نهايه ابن اثير، ج ٣، ص ٢٤٣ و امالى مفيد، ص ٣٠، ح ٤، مجلس ٤.
(٢٠٩) - لسان العرب، ج ١١، ص ٤٩، ماده بدل.
(٢١٠) - فتح، آيه ٢٩.
(٢١١) - نهج البلاغه، ج ٣، ص ٧٠، نامه ٤٥.
(٢١٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٢٣١.
(٢١٣) - يتيمة الدهر ثعالبى، ج ١، ص ٢٠٨.
(٢١٤) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ١٧.
(٢١٥) - مصباح كفعمى، ص ٧٥٩، فصل ٤٩.
(٢١٦) - مروج الذهب، مسعودى، ج ٣، ص ٢٨٦.
(٢١٧) - ذيل طبرى، ص ٣٨.
(٢١٨) - تارخ طبرى، ج ٤، ص ٥٩٩.
(٢١٩) - تاريخ بغداد، - ١٤، ص ٢٤٢.
(٢٢٠) - صحاح، ج ٢، ص ٧٧٥، ماده غير.
(٢٢١) - اساس البلاغه، ص ٣٣١، ماده غير.
(٢٢٢) - شرح ابن ميثم، ج ١، ص ١٠١.
(٢٢٣) - صحاح اللغه، ج ١، ص ٤٥٧ ماده جهد.
(٢٢٤) - نحل، آيه
(٢٢٥) - غافر، آيه ٣٨.
(٢٢٦) - صناعتين، ص ٥١ و ٥٢
(٢٢٧) - تحف العقول، ص ٣١٢
(٢٢٨) - دلائل الاعجاز، ص ٢٠٦.
(٢٢٩) - اقوال در تفسير بلاغت در كتاب البيان و التبيين جاحظ و عقد الفريد ابن عبد ربه نقل شده است.
(٢٣٠) - جاحظ، البيان و التبيين، ص ١
(٢٣١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٢٠.
(٢٣٢) - تارخ بغداد، ج ١، ص ٢٩٠.
(٢٣٣) - بقره، آيات ٢٦، ٢٧.
(٢٣٤) - آل عمران، آيه ٧.
(٢٣٥) - نهج البلاغه، ج ١، ص ١٦٠.
(٢٣٦) - لسان العرب، ج ١١، ص ٦٤ ماده بلال.
(٢٣٧) - همان، ص ٦٦، ماده بلبل.
(٢٣٨) - همان و اساس البلاغه، ج ٣ ماده بلل.
(٢٣٩) - لسان العرب، ج ١١، ص ٦٧، ماده بلل.
(٢٤٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ١٨.
(٢٤١) - ارشاد مفيد، ص ١٢٠؛ كافى، ج ١، ص ١٥٥ ح ١ و شرح ابن ابى الحديد، ج ٤، ص ٢٧٧.
(٢٤٢) - آل عمران، آيه ١٧٣.
(٢٤٣) - نهج البلاغه، ج ١، ص ٤٠ خطبه ٥.
(٢٤٤) - همان، ص ٤١، خطبه ٦.
(٢٤٥) - مطالب السئول، ص ٢٧.
(٢٤٦) - شرح خوئى، ج ١، ص ٩٧، بحار الانوار، ج ٧٧، ص ٣٠٠، ح ٧، از على بن محمد واسطى نقل شده.
(٢٤٧) - صحاح، ج ١، ص ٤٦٣ ماده حمد.
(٢٤٨) - مصباح المنير، ج ١، ص ١٨٣، ماده حمد.
(٢٤٩) - معانى الاخبار، ج ٤، ص ٢.
(٢٥٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٢٠.
(٢٥١) - همان، ص ٢١.
(٢٥٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٢٠ و ٢١.
(٢٥٣) - يحاح، ج ٦، ص ٢٢٢٥ ماده اله.
(٢٥٤) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٢٠.
(٢٥٥) - زمر، آيه ٣٨.
(٢٥٦) - جاثيه آيه ٢٣.
(٢٥٧) - شرح ابن ابى الحديد ج ١، ص ٢٠.
(٢٥٨) - كشف الغمه، ج ٢ ص ٣٣٠؛ مكارم الاخلاق طبرسى، ص ٣٠٧.
(٢٥٩) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ١٩؛ شرح ابن ميثم، ج ١، ص ١
(٢٦٠) - كهف، آيه ١٠٩.
(٢٦١) - لقمان، آيه ٢٠.
(٢٦٢) - ابراهيم، آيه ٣٤.
(٢٦٣) - مناقب ابن شهر آشوب، ج ٢، ص ٣٥٥؛ شواهد التنزيل حسكانى، ج ١، ص ٣٢٩، ح ٤٥٥.
(٢٦٤) - بحار النوار، ج ٤٦، ص ٥٦، ح ١٠.
(٢٦٥) - همان، ج ٤، ص ٢٤٨.
(٢٦٦) - شرح خوئى، ج ١، ص ١٠٠.
(٢٦٧) - كافى، ج ١، ص ٩٩، ح
(٢٦٨) - توحيد صدوق، ص ٤١، ح ٣.
(٢٦٩) - فاطر، آيه ١.
(٢٧٠) - تبيان طوسى، ج ٤، ص ٨٨.
(٢٧١) - يس، آيه ٨٢.
(٢٧٢) - اعراف، آيه ٥٧.
(٢٧٣) - حجر، آيه ٢٢.
(٢٧٤) - شورى، آيه ٣٣.
(٢٧٥) - اعراف، آيه ٥٧.
(٢٧٦) - حجر، آيه ٢٢.
(٢٧٧) - فرقان، آيه ٤٨.
(٢٧٨) - نمل، آيه ٦٣.
(٢٧٩) - روم، آيه ٤٦.
(٢٨٠) - فاطر، آيه
(٢٨١) - بقره، آيه ١٦٤.
(٢٨٢) - كهف، آيه ٤٥.
(٢٨٣) - ذاريات، آيه ٤١.
(٢٨٤) - اسراء، آيه ٦٩.
(٢٨٥) - حج، آيه ٣١.
(٢٨٦) - ابراهيم، آيه ١٨.
(٢٨٧) - انبياء، آيه ٨١.
(٢٨٨) - ص، آيه ٣٦.
(٢٨٩) - سبأ، آيه ١٢.
(٢٩٠) - شورى، آيه ٣٣.
(٢٩١) - قمر، آيه ١٩.
(٢٩٢) - احقاف، آيه ٢٤.
(٢٩٣) - انفال، آيه ٤٦.
(٢٩٤) - نحل، آيه ١٥.
(٢٩٥) - نبأ، آيه ٧.
(٢٩٦) - حديد، آيه ٣.
(٢٩٧) - توحيد صدوق، ٣١٤ ح - ٢، كافى ١، ١١٥، ح ٥.
(٢٩٨) - علل الشرائع، ج ١، ص ٢٥٢ ح ٩ و عيون اخبار الرضا، ج ٢، ص ٩٧، ح ١.
(٢٩٩) - زمر، آيه ٣.
(٣٠٠) - كافى، ج ١، ص ١٠٩؛ توحيد صدوق، ص ١٤٤، ح ١٠.
(٣٠١) - كافى، ج ١، ص ١٠٨؛ توحيد صدوق، ص ١٤٤، ح
(٣٠٢) - ابتداى بحث و درس علم كلام از بصره شروع شد كه حسن بصرى (٢١ - ١١٠ ه.ق) حوزه درسى تشكيل داد و بحث و تشاجر و زد و خوردهاى علمى در گرفت و يكى از شاگردان حسن بصرى به نام و اصل بن عطاء (- ٨٠ ١٣١ ه. ق) به واسطه اختلافى كه پيش آمد از حسن كناره گرفت و خود حوزه درس مستقلى تشكيل داد و به همين مناسبت آن گروه را معتزلى ناميدند (يعنى كناره گيرها). بناى اين گروه بر كار گرفتن عقل و رأى در فهم مطالب دينى بود و هر چه از قرآن و حديث كه با عقل و رأيشان سازگار نبود تأويل مى كردند و همين تأويلات معتزله براى گروه مخالف كه حسن بصرى و پيروان آن بودند دست آويزى بود كه از آن بر عليه معتزله استفاده مى كردند و براى تخريب اساس روش آنان غوغا و جنجال راه انداختند كه اين تأويلات و توجيهات در قرآن و حديث از ضلات و گمراهى است و بايد قرآن و حديث را بر ظاهر خود باقى گذاشت، حتى اگر بر خلاف صريح برهان عقلى باشد، مانند آيات كريمه الرحمن على العرش استوى؛ خداى رحمان بر عرش قرار گرفت، و جاء ربك و الملك؛ پروردگار تو با فرشتگان آمد. وجوه يومئذ ناضرة * الى ربها ناظرة؛ چهره هايى آن روز شادان و خندان اند كه پروردگارشان را مى بينند. كه اين آيات ظاهرا معناى جسم بودن حق تعالى از آن ها فهميده مى شود و به گفته صاحب گوهر مراد جاى تعجب است كه اينان در فروع دين كه جاى تصرف عقل نيست و بلكه تعبدى است و بايد بدون چون و چرا و به عنوان آن كه شارع دستور داده است پذيرفت رأى و قياس را به كار مى برند و در اصول دين كه ميدان جولان فكر و تعقل است دست و پاى عقل را مى بندند. اين دسته كه موسوم به اهل حديث بودند در مقابل معتزله نمى توانستند مقاومت علمى كنند. زيرا اهل برهان و استدلال نبودند و با سلاح تعبد به ظواهر آيات و اخبار، خود را از زحمت پيكار علمى در امان داشتند. تا آن كه شخصى به نام ابو الحسن اشعرى (متوفى حدود ٣٢٤ ه. ق) كه در اول معتزلى بود و از شاگردان ابو على جبائى (متوفى ٣٠٣ ه. ق) ولى به واسطه اختلافى كه در يك مسئله با استاد خود پيدا كرد از حوزه درس او خارج شد و به اهل حديث پيوست و در مقابل معتزله علم مخالفت بر افراشت و براهين و قواعد مقلى معتزله را با اصول و قواعدى كه خود تأسيس كرده بود بر هم ريخت، او و پيروانش بر افراشت و براهين و قواعد عقلى معتزله را با اصول و قواعدى كه خود تأسيس كرده بود بر هم ريخت، او و پيروانش به نام اشعرى ناميده شدند و خود ابو الحسن نيز نسب اش به ابو موسى اشعرى قهرمان داستان حكمين مى رسيد. مترجم نقل از پاورقى رساله طلب و اراده امام خمينى (رحمه الله تعالى عليه) ترجمه سيد احمد فهرى، ص ٦ - ٧.
(٣٠٣) - صفات ذات، صفاتى است كه تصور ذات بى پايان خداوند براى درك آن ها كافى است، مانند علم، قدرت... و صفات فعل صفاتى است كه به ملاحظه صادر شدن كارى از آن ذات مقدس به او نسبت داده مى شود مانند: خالقيت، زنده كردن، ميرانيدن... .
(٣٠٤) - مى نويسد سبب برگشتن ابو الحسن اشعرى از استاد اين شد كه روزى از وى پرسيد: آيا رعايت صلاح بندگان بر خدا واجب است يا نه؟ ابو على گفت: آرى، پرسيد: چه مى گويى درباره سه نفر از اطفالى كه كافر زاده باشند خداى تعالى يكى از آن ها را قبل از بلوغ و پاى گذاشتن به دايره تكليف قبض روح كند و دو نفر ديگر را زنده نگه دارد آن گاه يكى از آن دو نفر مسلمان بشود و مطيع فرمان هاى الهى و ديگرى كافر گردد و گناه كار، حكم و احوال اين سه برادر در قيامت به چه نحو خواهد بود؟ ابو على گفت: آن كه مسلمان شد اهل بهشت است و آن كه كافر زيست جايش دوزخ است و آن كه پيش از بلوغ مرد نه در بهشت است و نه در دوزخ. ابو الحسن گفت: آن كه پيش از بلوغ مرده است هر گاه بگويد: خدايا! اگر مرا زنده نگه مى داشتى من به تو ايمان آورده و امروز در بهشت از نعمت هاى بهشتى بهره مند بودم، خداى تعالى به او چه جواب خواهد داد؟ابو على گفت: او نمى داند شايد اگر زنده مى ماند كافر مى شد و به جهنم مى رفت، خداى تعالى صلاح او را مى دانست كه او را پيش از بلوغ قبض روح كرد. ابو الحسن گفت: اين مصلحت بينى را چرا تنها درباره يكى از آن سه نفر كرد و درباره آن كه كافر مرد نكرد؟ ابو على از جواب عاجز ماند. ابو الحسن از پيش او برخاست و گفت: تعالى ذوالجلال ان توزن أحكامه بالاعتزال (خدا ذوالجلال والاتر از آن است كه احكامش با قواعد و مبانى وذهب اعتزال سنجيده شود) و از آن پس شروع به ابطال طريقه اعتزال كرد. (مترجم: نقل از رساله طلب و اراده امام خمينى (رحمه الله تعالى عليه) ترجمه سيد احمد فهرى، پاورقى ص ٧ و ٨).
(٣٠٥) - ملل و نحل شهرستانى، ج ١، ص ٨٤.
(٣٠٦) - كافى، ج ١، ص ١٢٦، ح ٣؛ توحيد صدوق، ص ٢٥٤، ح ٤؛ ارشاد مفيد، ص ٢٨٠.
(٣٠٧) - ارشاد مفيد، ص ٩
(٣٠٨) - عيون صدوق، ج ١، ص ١٢٣، ح ٥١؛ توحيد صدوق، ص ٣٤، ح ٢؛ امالى مفيد، ص ٢٥٣، ح ٤، مجلس ٣٠ و امالى طوسى، ج ١، ص ٢٣، مجلس ١.
(٣٠٩) - مجادله، آيه ٧.
(٣١٠) - شورى، آيه
(٣١١) - يس، آيه ٨٢.
(٣١٢) - كافى، ج ١، ص ١٠٧، ح ١؛ توحيد صدوق، ص ١٣٩.
(٣١٣) - توحيد صدوق، ص ٩٨ و علل الشرئع، ج ١ ص ٩ ح ٣.
(٣١٤) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٢٧.
(٣١٥) - قاموس، ج ٤، ص ١٩٢، ماده همم.
(٣١٦) - لسان العرب، ج ١٢، ص ٦٢١ ماده همم.
(٣١٧) - همان، ج ٣، ص ١٨٠، ماده رعد.
(٣١٨) - صحاح اللغه، ج ٥، ص ٢٠٦١، ماده همم.
(٣١٩) - كنز الفوائد كراجكى، ص ٨٦.
(٣٢٠) - كافى، ج ١، ص ١٠٣، توحيد صدوق، ص ١٢٣.
(٣٢١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٢٥.
(٣٢٢) - در شرح ابن ميثم، ج ١، ص ١٣١ نيز اشباحها آمده است.
(٣٢٣) - قمر، آيه ٤٩.
(٣٢٤) - صحاح اللغه، ج ٦، ص ٢٣٢١، ماده حنو.
(٣٢٥) - بحار الانوار، ج ٥٧، ص ١٨١.
(٣٢٦) - شرح ابن اب يالحديد، ج ١، ص ٢٩٢.
(٣٢٧) - شرح ابن ميثم، ج ٢، ص ١٢٧.
(٣٢٨) - شرح خوئى، ج ٢، ص ٧٨.
(٣٢٩) - فصلت، آيه ٥٣.
(٣٣٠) - كافى، ج ١، ص ٩٨، ح ٧ و توحيد صدوق، ص ١٠٨، ح ٣.
(٣٣١) - اوائل المقالات مفيد، ص ٦٢.
(٣٣٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٢٩٢.
(٣٣٣) - كافى، ج ١، ص ٩٧، ح ٥ و توحيد صدوق، ج ٥، ص ١٠٨.
(٣٣٤) - واقعه، آيات ٨٣ - ٨٥.
(٣٣٥) - ق، آيه ١٦.
(٣٣٦) - انفال، آيه ٢٤.
(٣٣٧) - توحيد مفضل، ص ١٧٧.
(٣٣٨) - نهج البلاغه، ج ١، ص ٢٠٦، خطبه ١٠٦.

۱۶
توحيد در نهج البلاغه
پى نوشت ها (٢)

(٣٣٩) - كافى، ج ١، ص ٧٤، ح ٢ و توحيد صدوق، ص ١٢٥، ح ٤.
(٣٤٠) - روم، آيه ٣٠.
(٣٤١) - عنكبوت، آيه ٦٥.
(٣٤٢) - وقعة صفين، ص ٤٠.
(٣٤٣) - كافى، ج ١، ص ١٠٠، ح ٣ و توحيد صدوق، ص ١١٣، ح ١٣.
(٣٤٤) - كافى، ج ١، ص ١٣٢، ح ٧ و توحيد صدوق، ص ٣١٩، ح ١.
(٣٤٥) - هود، آيه ٧.
(٣٤٦) - لسان العرب، ج ١٤، ص ٤١٤ ماده (سوا).
(٣٤٧) - كامل ابن اثير، ج ٨، ص ٣٠٨، سال ٣٢٣.
(٣٤٨) - صحيح مسلم، ج ٤، ص ٢١٨٣ ح ٢٨، مسند احمد، ج ٢، ص ٣١٥، ٣٢٣ و... .
(٣٤٩) - عيون صدوق، ج ١، ص ٩٨، ح ١٢؛ توحيد، ص ١٥٢، ح ١٠ و تأويل المختلف ابن قتيبه، ص ٢١٩.
(٣٥٠) - كامل ابن اثير، ج ١٠، ص ٥٢.
(٣٥١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٢٩٥.
(٣٥٢) - همان، ص ٢٩٤.
(٣٥٣) - كافى، ج ١، ص ١١٦، ح ٦ و توحيد صدوق، ص ٣١٣، ح ١.
(٣٥٤) - حديد، آيه ٢.
(٣٥٥) - كافى، ج ١، ص ١٢٠. توحيد صدوق، ص ١٨٩. عيون، ج ١، ص ١٢٢، ح ٥٠.
(٣٥٦) - توحيد صدوق، ص ٦٢؛ كافى، ج ١، ص ١٣٧، ح ٣.
(٣٥٧) - كافى، ج ١، ص ١١٦، ح ٧ و توحيد صدوق، ص ١٩٣، ح ٧.
(٣٥٨) - نساء، آيه ١٣٩.
(٣٥٩) - آل عمران، آيه ٢٦.
(٣٦٠) - منافقون، آيه ٨.
(٣٦١) - اسراء، آيه ٧٠.
(٣٦٢) - نساء، آيه ٢٨.
(٣٦٣) - نهج البلاغه، حكمت ٤١٩.
(٣٦٤) - فرقان، آيه ٢.
(٣٦٥) - همان، آيه ٣.
(٣٦٦) - فاطر، آيه ١٣.
(٣٦٧) - كافى، ج ١، ص ٧٩، ح ٤ و توحيد صدوق، ص ١٢٢، ح ١.
(٣٦٨) - معجم البلدان حمى، ج ٥، ص ٤٤٦.
(٣٦٩) - ذاريات، آيات ٥٦ - ٥٧.
(٣٧٠) - حديد، آيه ٢٠.
(٣٧١) - مروج الذهب، ج ١، ص ٢٩٢.
(٣٧٢) - همان، ج ١، ص ٢٩٣.
(٣٧٣) - تاريخ طبرى، ج ٦، ص ٢٣٦، سال ١٤٥.
(٣٧٤) - ابراهيم، آيه ١٩.
(٣٧٥) - زخرف، آيه ٨٤.
(٣٧٦) - توحيد صدوق، ص ٤٢، ٤٣، ح ٣.
(٣٧٧) - بقره، آيه ٢٥٥.
(٣٧٨) - صحاح، ج ١، ص ٥١، ماده ذرأ.
(٣٧٩) - فاطر، آيه ٤١.
(٣٨٠) - فصلت، آيات ١١ - ١٢.
(٣٨١) - توحيد صدوق، ص ٤٣، ح ٣.
(٣٨٢) - توحيد صدوق، ٤٣، ح ٣.
(٣٨٣) - بقره، آيات ٣٠ - ٣٣.
(٣٨٤) - كافى، ج ٢، ص ٣١٤، ح ٨.
(٣٨٥) - نساء، آيه ١٩.
(٣٨٦) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٤٧٥.
(٣٨٧) - ثواب الأعمال، ص ٢٥، ح ٢.
(٣٨٨) - توحيد صدوق، ص ٢٤٥، ح ١.
(٣٨٩) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٢.
(٣٩٠) - كافى، ج ١، ص ٩٣، ح ٥ و محاسن برقى، ص ٢٣٧.
(٣٩١) - فتح، آيه ١٠.
(٣٩٢) - مائده، آيه ٦٤.
(٣٩٣) - كافى، ج ١، ص ٩٣، ح ٨ و توحيد صدوق، ص ٤٥٥، ح ٥.
(٣٩٤) - توحيد صدوق، ص ٦٦، ح ١٩.
(٣٩٥) - توحيد صدوق، ص ٩٨، ح ٥ و علل الشرايع، ج ١، ص ٩، ح ٣.
(٣٩٦) - لسان العرب ج ٢، ص ٢١٢، ماده (برج).
(٣٩٧) - بروج، آيه ١.
(٣٩٨) - فرقان، آيه ٦١.
(٣٩٩) - حجر، آيه ١٦ - ١٨.
(٤٠٠) - لسان العرب، ج ٢، ص ٢١٢، ماده (برج).
(٤٠١) - توحيد صدوق ص ٢٧٨، ح ٣ و خصال ج ٢، ٤٠١، ح ١٠٩.
(٤٠٢) - ليل، آيه ١.
(٤٠٣) - شرح ابن اب يالحديد، ج ٢، ص ١٣٧؛ بحار الانوار، ج ٥٧، ص ٢٦ و شرح خوئى، ج ٣، ص ٦٨
(٤٠٤) - لسان العرب، ج ١٤، ص ٣٧١، ماده سجا
(٤٠٥) - ضحى، آيه ٢.
(٤٠٦) - حج، آيه ٢٧.
(٤٠٧) - لسان العرب، ج ٢، ص ٣٣٩، ماده فجج
(٤٠٨) - اين نظريه (ابن منظور) است در لسان العرب، ج ٢، ص ٣٣٨، ماده فجج.
(٤٠٩) - نوح، آيات ١٩ - ٢٠.
(٤١٠) - نبأ، آيه ٦.
(٤١١) - ذاريات، آيه ٤٨.
(٤١٢) - زخرف، آيه ١٠.
(٤١٣) - طه، آيه ٥٣.
(٤١٤) - الهيئة و الاسلام، ج ١، ص ٦٨.
(٤١٥) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٣٧.
(٤١٦) - لسان العرب، ج ٣، ص ٣٠٢ ماده عمد.
(٤١٧) - ابراهيم، آيه ٣٣.
(٤١٨) - يس، آيات ٣٩ - ٣٨.
(٤١٩) - كافى، ج ١، ص ٧٣، ح ١ و توحيد صدوق، ص ٢٩٥، ح ٤.
(٤٢٠) - شواهد المغنى، ج ٢، ص ٥٤٥.
(٤٢١) - زخرف، آيه ٣٢.
(٤٢٢) - يس، آيه ١٢.
(٤٢٣) - ذاريات، آيه ٤.
(٤٢٤) - قمر، آيه ٥٣.
(٤٢٥) - ق، آيه ١٨.
(٤٢٦) - انفطار، آيات ١٠ -
(٤٢٧) - مريم، آيه ٨٤.
(٤٢٨) - كافى، ج ٣، ص ٢٥٩.
(٤٢٩) - غافر، آيه ١٩.
(٤٣٠) - انعام، آيه ٩٨.
(٤٣١) - هود، آيه ٦.
(٤٣٢) - مجمع البيان، ج ٤، ص ٣٤٠.
(٤٣٣) - مؤمنون، آيات ١٢ - ١٦.
(٤٣٤) - مصباح المتهجد طوسى، ص ٥٢٠ و بلد الأمين كفعمى، ص ١٩٣.
(٤٣٥) - قصص، آيات ٣٨ - ٤٠.
(٤٣٦) - صحاح اللغه، ج ٦، ص ٢٥١٧، ماده نوى.
(٤٣٧) - غافر، آيه ٥.
(٤٣٨) - عنكوبت، آيه ٤٠.
(٤٣٩) - يوسف، آيه ٢١.
(٤٤٠) - اساس البلاغه، ٢٠٥ ماده سخن
(٤٤١) - طلاق، آيه ٣.
(٤٤٢) - انبياء، آيات ٦٨ - ٧٠.
(٤٤٣) - حجر، آيات ٩٤ - ٩٥.
(٤٤٤) - مريم، آيات ٥
(٤٤٥) - بقرن، آيه ٢٤٥.
(٤٤٦) - حديد، آيه
(٤٤٧) - ابراهيم، آيه ٧.
(٤٤٨) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٣٩.
(٤٤٩) - شرح خوئى، ج ٣، ص ٧٤.
(٤٥٠) - نهج البلاغه، ج ١، ص ٣٠، خطبه ٣.
(٤٥١) - كافى، ج ٨، ص ٣١، ح ٥.
(٤٥٢) - همان، ص ١٨، ح ٤.
(٤٥٣) - توحيد صدوق، ص ٧٠، ح ٢٦.
(٤٥٤) - همان، ص ٧٨، ح ٣٤.
(٤٥٥) - همان، ص ٤٨، ح ١٣ و ص ٧٧، ح ٣٤.
(٤٥٦) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٣٨.
(٤٥٧) - شرح ابن ميثم، ج ٢، ص ٣٢٢.
(٤٥٨) - توحيد صدوق، ص ٤٨، ح ١٣.
(٤٥٩) - همان، ص ٥٠، ح ١٣.
(٤٦٠) - همان، ص ٥٤، ح ١٣.
(٤٦١) - بقره، آيه ٥٥.
(٤٦٢) - نجم، آيه ٣٤.
(٤٦٣) - شورى، آيه ٢٧.
(٤٦٤) - قصص، آيه ٨٢.
(٤٦٥) - ابراهيم، آيه
(٤٦٦) - يوسف، آيه ٩٠.
(٤٦٧) - توحيد صدوق، ص ٤٩، ح ١٣.
(٤٦٨) - هود، آيه ٦.
(٤٦٩) - اسراء، آيه ٣١.
(٤٧٠) - فصلت، آيه ١٠.
(٤٧١) - فرازى از دعاى سحر كه شيخ طوسى در مصباح المتهجد، ص ٥٤٠ نقل كرده است.
(٤٧٢) - كافى، ج ٥، ص ٨٣، ح ٣؛ فقيه، ج ٤، ص ٢٨٤، ح ٢ و امالى، ١٥٠، ح، ٧، مجلس ٣٣.
(٤٧٣) - صحاح اللغه، ج ٢، ص ٩٠١ ماده انس.
(٤٧٤) - امالى صدوق، ص ٢٣٤، مجلس ٦٤.
(٤٧٥) - اعراف، آيه ١٤٣.
(٤٧٦) - تارخ طبرى، ج ٧، ص ٣٣٢ سال ٢٣١.
(٤٧٧) - تاريخ طبرى، ج ٧، ص ٣٢٨، سال ٢٣١.
(٤٧٨) - فقه اللغه ثعالبى، ص ٨١، باب ١٤، فصل ٢٠.
(٤٧٩) - مسند احمد، ج ١، ص ١٢٠.
(٤٨٠) - عيون اخبار الرضا، ج ١، ص ١٠٤، ح ٢١ و كافى، ج ١، ص ١٢٥، ح ١.
(٤٨١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٤٠.
(٤٨٢) - تكوير، آيه ١٨.
(٤٨٣) - قاموس المحيط، ج ٢، ص ١٨٦ ماده فلز.
(٤٨٤) - توحيد صدوق، ص ٤٩، ح ١٣.
(٤٨٥) - صماح الغه، ج ٢، ص ٨٢٢ ماده نثر.
(٤٨٦) - توحيد صدوق، ص ٤٩، ح ١٣.
(٤٨٧) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٤٠.
(٤٨٨) - شرح القطر ابن هشام، ص ٣١٦.
(٤٨٩) - لسان العرب، ج ٢، ص ٣٦٦ ماده مرج
(٤٩٠) - الرحمن، آيه ٢٢.
(٤٩١) - مصباح المنير، ج ٢، ص ٢٤٦ ماده مرج.
(٤٩٢) - لسان العرب، ج ٢، ص ٣٦٦ ماده مرج.
(٤٩٣) - مشارق الأنوار، ص ٤٢.
(٤٩٤) - توحيد صدوق، ص ٤٩، ح ١٣.
(٤٩٥) - حجر، آيه ٢١.
(٤٩٦) - رعد، آيه ٨.
(٤٩٧) - صحاح اللغه، ج ٣، ص ١٠٩٦، ماده غيض.
(٤٩٨) - توحيد صدوق، ص ٤٩، ح ١٣ و فقره انما امره آيه قرآن است سوره يس، آيه ٨٢.
(٤٩٩) - زمر، آيه ٦٧.
(٥٠٠) - همان، آيه ٦٧.
(٥٠١) - توحيد صدوق، ص ٥٥، ح ١٣.
(٥٠٢) - بقره، آيه ٢٥٥.
(٥٠٣) - اخلاص، آيات ٤ - ١.
(٥٠٤) - شورى، آيه
(٥٠٥) - غافر، آيه ٢٩.
(٥٠٦) - كافى، ج ٨، ص ٣٩٤، ح ٥٩٢.
(٥٠٧) - نجم، آيه ٤٢.
(٥٠٨) - كافى، ج ١، ص ٩٢، ح ٣ و محاسن برقى، ص ٢٣٧، ح ٢٠٦.
(٥٠٩) - كافى، ج ١، ص ٩٢، ح ٣ و محاسن برقى، ص ٢٣٧، ح ٢٠٩.
(٥١٠) - اساس البلاغه، ص ١٦٢ ماده رسخ.
(٥١١) - لسان العرب، ج ٣، ص ٢٠٩ ماده سدد و جامع الصغير، ج ١، ص ٩٠.
(٥١٢) - نهايه ابن اثير، ج ٢، ص ٣٥٣ ماده سدد.
(٥١٣) - آل عمران، آيات ٧ - ٨.
(٥١٤) - جن، آيات ٢٦ و ٢٧.
(٥١٥) - حجرات، آيه ١٨.
(٥١٦) - نمل، آيه ٦٥.
(٥١٧) - بقره، آيه ٢٦.
(٥١٨) - جمهرة اللغه، ج ١، ص ١٩٩.
(٥١٩) - توحيد صدوق، ص ٤٥٥، ح ٧ و محاسن برقى، ص ٢٣٨، ح ٢١١.
(٥٢٠) - كافى، ج ١، ص ٩٣، ح ٦ و توحيد صدوق، ص ٤٥٨، ح ١٩.
(٥٢١) - كافى، ج ١، ص ٩٢، ح ١ و توحيد صدوق، ص ٤٥٥، ح ٢.
(٥٢٢) - كافى، ج ١، ص ٩٢، ح ١ و توحيد صدوق، ص ٤٥٤، ح ١.
(٥٢٣) - توحيد صدوق، ص ٥١، ح ١٣.
(٥٢٤) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٤٢ و در شرح ابن ميثم، ج ٢، ص ٣٢٩ نيز خطرات آمده است.
(٥٢٥) - توحيد صدوق، ص ٥١، ح ١٣.
(٥٢٦) - همان.
(٥٢٧) - شرح ابن ميثم، ج ٢، ص ٣٢٩.
(٥٢٨) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٤٢.
(٥٢٩) - مصباح المنير، ج ١، ص ٢٥٧ ماده ذورى.
(٥٣٠) - هود، آيه ٥.
(٥٣١) - انفال، آيه ٧.
(٥٣٢) - لسان الغرب، ج ١٥، ص ٤٥٩ ماده ذو.
(٥٣٣) - انفال، آيه ٧.
(٥٣٤) - مصباح امنير، ج ١، ص ٢٥٧ ماده ذوى.
(٥٣٥) - دلائل الامامه طبرى، ص ٣٤ و كشف الغمه، ج ٢، ص ٢
(٥٣٦) - معانى الاخبار، ص ٣٥٥، ح ١ و سقيفه جوهرى، ص ١١٨ و... .
(٥٣٧) - مصباح المنير، ج ١، ص ٣٥٧.
(٥٣٨) - مغرب، ص ١٩٦ ماده ذوى.
(٥٣٩) - ر.ك: عنوان ١٠ از همين فصل.
(٥٤٠) - الكتاب سيبويه، ج ١، ص ٢٨٣.
(٥٤١) - اساس البلاغه، ص ١٤٧ ماده ذوى.
(٥٤٢) - مصباح المنير، ج ١، ص ٣٥٧.
(٥٤٣) - همان.
(٥٤٤) - غافر، آيه ١٩.
(٥٤٥) - كهف، آيه ١٠٩.
(٥٤٦) - ملك، آيات ٣ و ٤.
(٥٤٧) - ترجمه توحيد مفضل، ص ١٥١ و ١٥٢.
(٥٤٨) - توحيد صدوق، ص ٥٢.ح ١٣.
(٥٤٩) - بقره، آيه ٧
(٥٥٠) - روم، آيه ٢٠.
(٥٥١) - همان، آيه ٢١.
(٥٥٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٤٣؛ شرح ابن ميثم، ج ٢ ص ٣٢٩ و نهج البلاغه، ج ١، ص ١٦٣.
(٥٥٣) - فاطر، آيه ٤١.
(٥٥٤) - نهج البلاغه، ج ١، ص ١٦٣.
(٥٥٥) - توحيد صدوق، ص ٥٢، ح ١٣.
(٥٥٦) - شرح نهج البلاغه ابن اب يالحديد، ج ٢، ص ١٤٤.
(٥٥٧) - شرح ابن ميثم، ج ٢، ص ٣٢٩.
(٥٥٨) - هود، آيات ٥٤ و ٥٥.
(٥٥٩) - توحيد مفضل، ص ٦١.
(٥٦٠) - جمهرة اللغه، ج ١، ص ٦٣.
(٥٦١) - لسان العرب، ج ١٠، ص ٥٦ ماده حقق.
(٥٦٢) - توحيد، مفضل، ص ٦٤.
(٥٦٣) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٤٤.
(٥٦٤) - شرح ابن ميثم، ج ٢، ص ٣٢٩.
(٥٦٥) - توحيد صدوق، ص ٥٤، ج ١٣.
(٥٦٦) - تاريخ طبرى، ج ٧، ص ٣٢٨، سال ٢٣١.
(٥٦٧) - تارخ بغداد، ج ٨، ص ٥٢ و آيه ٩٠ سوره مريم است.
(٥٦٨) - توحيد صدوق، ص ١٢٤، ح ٢ و عيون، ج ١، ص ٩٥.
(٥٦٩) - اعراف. آيه ١٩٥.
(٥٧٠) - فاطر، آيه ١٤.
(٥٧١) - اعراف، آيه ١٤٨.
(٥٧٢) - طه، آيه ٨٩.
(٥٧٣) - طرائف ابن طاووس، ج ٢، ص ٣٤٥.
(٥٧٤) - شعراء آيات ٩٧ و ٩٨.
(٥٧٥) - شعراء، آيه ٩٦.
(٥٧٦) - همان، آيات ٩١ - ٩٣.
(٥٧٧) - توحيد صدوق، ص ٥١، ح ١٣.
(٥٧٨) - بحار الانوار، ج ٣، ص ٢٨٩.
(٥٧٩) - نمل، آيه ٦٠.
(٥٨٠) - انعام، آيه ١٥٠.
(٥٨١) - انعام، آيه ١.
(٥٨٢) - روضة الواعظين، ج ١، ص ٣٧.
(٥٨٣) - منهاج الكرامه، ص ٧.
(٥٨٤) - همان.
(٥٨٥) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢ ص ١٤٥.
(٥٨٦) - انعام، آيه ٩٦.
(٥٨٧) - يس آيات ٣٦ - ٣٩.
(٥٨٨) - فصلت، آيات ٩ - ١٠.
(٥٨٩) - صحيفه سجاديه، ص ٢١٠، دعاى ٤٣.
(٥٩٠) - توحيد مفضل، ص ٥٨.
(٥٩١) - همان، ص ٧٠.
(٥٩٢) - همان، ص ١٠٤.
(٥٩٣) - فصلت، آيه ١١ - ١٢.
(٥٩٤) - يس، آيه ٤٠.
(٥٩٥) - يس، آيه ٨٢.
(٥٩٦) - انسان، آيه ٣٠.
(٥٩٧) - انعام، آيات ١٤١ و ١٤٢.
(٥٩٨) - ملك، آيه ٣.
(٥٩٩) - اقتباس از آيه شريفه ١١ سوره فصلت.
(٦٠٠) - توحيد صدوق، ص ٥٣، ح ١٣.
(٦٠١) - صحاح اللغه، ج ١، ص ٤٤٩ ماده جدد.
(٦٠٢) - لسان العرب، ج ٣، ص ١٠٩، ماده جدد.
(٦٠٣) - مجمع المثال، ج ٢، ص ٣٠٦.
(٦٠٤) - توحيد صدوق، ص ٥٤.
(٦٠٥) - همان، ص ٥٤، ح ١٣.
(٦٠٦) - توحيد مفضل، ص ٩٦.
(٦٠٧) - همان، ص ١٠٤.
(٦٠٨) - اعلى، آيه ١ تا ٣.
(٦٠٩) - توحيد مفضل، ص ١٠٩.
(٦١٠) - توحيد صدوق، ٥٤، ح ١٣.
(٦١١) - در عنوان ٣٠ از آن فصل.
(٦١٢) - ابراهيم، آيه ١٠.
(٦١٣) - كافى، ج ١، ص ٧٦، ح ٢؛ توحيد صدوق، ص ٢٩٦، ح ٢.
(٦١٤) - نهج البلاغه، ج ١، ص ١٦، شرح خطبه ١.
(٦١٥) - غافر آيه ١٩.
(٦١٦) - طه، آيه ٧.
(٦١٧) - تفسير قمى، ج ٢، ص ٥٩ و الدر المنثور، ج ٤، ص ٢٩٠.
(٦١٨) - آل عمران، آيه ٢٩.
(٦١٩) - نساء، آيه ١٠٨.
(٦٢٠) - انعام، آيه ٥٩.
(٦٢١) - همان، آيه ٦٠.
(٦٢٢) - رعد، آيه ١٥.
(٦٢٣) - نحل، آيه ٤٨ - ٤٩.
(٦٢٤) - رعد، آيه ٣٣.
(٦٢٥) - فاطر، آيه ٤١.
(٦٢٦) - منافقون، آيه ٧.
(٦٢٧) - ضحى، آيه ٨.
(٦٢٨) - كهف، آيه ٣٩ - ٤٠.
(٦٢٩) - نساء، آيه ١٣٩.
(٦٣٠) - منافقون، آيه ٨.
(٦٣١) - ضحى، آيه ٦.
(٦٣٢) - نمل، آيه ٦٢.
(٦٣٣) - نحل، آيه ٥٣.
(٦٣٤) - آل عمران، آيه ٢٦ - ٢٧.
(٦٣٥) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٢٢٧.
(٦٣٦) - رعد، آيه ١٠.
(٦٣٧) - طه، آيه ٧.
(٦٣٨) - هود، آيه ٦.
(٦٣٩) - سجده، آيه
(٦٤٠) - ذاريات، آيه ٥٦.
(٦٤١) - ذاريات، آيه ٥٧ - ٥٨.
(٦٤٢) - رعد، آيه
(٦٤٣) - انبياء، آيه ٤٣.
(٦٤٤) - قمر، آيه ٤٢.
(٦٤٥) - قصص، آيه ٨١.
(٦٤٦) - واقعه، آيات ٨٦ - ٨٧.
(٦٤٧) - آل عمران، آيه ١٧٦.
(٦٤٨) - يونس، آيه ٢٣.
(٦٤٩) - فصلت، آيه ٤٦.
(٦٥٠) - نمل، آيه ٤٠.
(٦٥١) - آل عمران، آيه ٨٣.
(٦٥٢) - شورى آيه ٤٩ - ٥٠.
(٦٥٣) - يونس، آيه ١٢.
(٦٥٤) - نحل، آيه ٥٣ و ٥٤.
(٦٥٥) - هود، آيه ٥.
(٦٥٦) - انعام، آيه ٧٣.
(٦٥٧) - المجازات النبويه، سيد رضى، ص ٣٥پيامبر و الدر المنثور، ج ٦، ص ٣٥.
(٦٥٨) - شرح ابن اب يالحديد، ج ٢، ص ٢٢٨.
(٦٥٩) - نجم، آيه ٤٢.
(٦٦٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٢٢٨.
(٦٦١) - توبه، آيه ٨
(٦٦٢) - هود، آيه ٥٦.
(٦٦٣) - يونس، آيه ٤.
(٦٦٤) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٢٢٧، شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ٥٠.
(٦٦٥) - كهف، آيه ١٠٩.
(٦٦٦) - ابراهيم، آيه ١٩ - ٢٠.
(٦٦٧) - توحيد صدوق، ص ١٣٠، ح ١٠.
(٦٦٨) - طلاق، آيه ١٢.
(٦٦٩) - طه، آيه ٦.
(٦٧٠) - بقره، آيه ٢٥٥.
(٦٧١) - مؤمنون، آيه ٨٦ - ٨٧.
(٦٧٢) - نور، آيه ٤٣.
(٦٧٣) - توحيد صدوق، ج ١، ص ٢٠٢، ح ١٠.
(٦٧٤) - لقمان، آيه ٢٠.
(٦٧٥) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٢٢٧، شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ٥٠.
(٦٧٦) - سجده، آيه ١٧.
(٦٧٧) - صحيح بخارى، ج ٢، ص ٢١٧، صحيح مسلم، ج ٤، ص ٢١٧٤، ح ٢ و ٣ و ٤ و سنن ترمذى، ج ٥، ص ٣٤٦، ح ٣١٩٧ و... .
(٦٧٨) - آل عمران، آيه ٢٦ و ٢٧.
(٦٧٩) - غافر، آيه ١٦.
(٦٨٠) - انفطار، آيه ١٩.
(٦٨١) - طه، آيا، ١٠٨ - ١١١.
(٦٨٢) - زمر، آيه ٦٣.
(٦٨٣) - قمر، آيه ١١ و ١٢.
(٦٨٤) - هود، آيه ٤٤.
(٦٨٥) - نهج البلاغه، ج ٢، ص ١٦؛ شرح ابن اب يالحديد، ج ٢، ص ٣٦١ و شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ١٥٢.
(٦٨٦) - حج، آيه ١٩.
(٦٨٧) - انبياء، آيه ٣٠.
(٦٨٨) - فرقان، آيه ٥، احزاب، آيه ٤٢، فتح، آيه ٩ و دهر، آيه ٢٥.
(٦٨٩) - اعراف، آيه ٢٠٥، رعد، آيه ١٥، نور، آيه ٣٦.
(٦٩٠) - حج، آيه ١٨.
(٦٩١) - واقعه، ٧١ و ٧٢.
(٦٩٢) - يس، آيه ٨٠.
(٦٩٣) - انعام، آيه ٩٩.
(٦٩٤) - ابراهيم، آيه ٥پيامبر.
(٦٩٥) - بحار الانوار، ج ٩٤، ص ١٥٩.
(٦٩٦) - كافى، ج ١، ص ١٣٩، ح ٥.
(٦٩٧) - همان، ص ١٤٠، ح ٦.
(٦٩٨) - توحيد صدوق، ص ٥٦، ح ١٤.
(٦٩٩) - همان، ص ٤٦پيامبر، ح ١.
(٧٠٠) - لسان العرب، ج ٤، ص ٤١٣ ماده شعر.
(٧٠١) - شرح ابن ابى الحديد، ج پيامبر، ص ٤٢٢ و شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ٢٨پيامبر.
(٧٠٢) - توحيد صدوق، ص ٨٣، ح ٣؛ خصال، ج ١، ص پيامبر، ح ١ و معانى الأخبار، ج ٥، ح پيامبر.
(٧٠٣) - صحيفه سجاديه، ص ١٥١، دعاى ٢٨.
(٧٠٤) - الهياب شفاء، مقاله سوم، ص ٣٣٥.
(٧٠٥) - يس، آيه ٨٢.
(٧٠٦) - كافى، ج ١، ص ١٤٠، ح ٦.
(٧٠٧) - توحيد صدوق، ص ٥٦، ح ١٤.
(٧٠٨) - شرح ابن ابى الحدبد، ج پيامبر، ص ٤٢٣.
(٧٠٩) - كه مى گويد: ديدن عبارت است از انطباع و نقش بستن صورت مربى در رطوبت جليديه كه مانند تگرگ شفاف و صيقلى است، و آن صورت به محل تلافى دو عصب افاضه شده و از آن جا به حس مشترك مى رسد و آن گاه رؤيت انجام مى شود.(مترجم).
(٧١٠) - كافى، ج ١، ص ٧٩، ح ٤ و توحيد صدوق، ص ١٢٢، ح ١.
(٧١١) - اساس البلاغه، ص ٢٥پيامبر، ماده سوف، لسان العرب، ج ٦، ص ٤٣٣، ماده سوف.
(٧١٢) - لسان العرب، ج ٥، ص ٣٤٣ ماده حيز.

۱۷
توحيد در نهج البلاغه
پى نوشت ها (٣)

(٧١٣) - كافى، ج ١، ص ١٤٠، ح ٥.
(٧١٤) - توحيد صدوق، ص ٥٧، ح ١٤.
(٧١٥) - كافى، ج ١، ص ١
(٧١٦) - همان، ص ١٠٩، ح پيامبر و توحيد صدوق، ص ١٤٦، ١٦.
(٧١٧) - توحيد صدوق، ص ٧٧، ح ٣٤.
(٧١٨) - نهج البلاغه، ج ٢، ص ٦٧.
(٧١٩) - نساء، آيه ١.
(٧٢٠) - ذاريات، آيه ٥٦.
(٧٢١) - مريم، آيات ٩٣ - ٩٥.
(٧٢٢) - نبأ، آيه ٦.
(٧٢٣) - نوح، آيات ١٩ - ٢٠.
(٧٢٤) - ذاريات، آيه ٤٨.
(٧٢٥) - غاشيه، آيه ٢٠.
(٧٢٦) - حديد، آيه ٣.
(٧٢٧) - كافى، ج ١، ص ١١٦، ح ٦ و توحيد صدوق، ص ٣١٣، ح ١.
(٧٢٨) - نحل، آيه ٤٨.
(٧٢٩) - رعد، آيه ١٥.
(٧٣٠) - اسراء، آيه ٤٤.
(٧٣١) - كافى، ج ١، ص ١٣٥، ح ١ و توحيد صدوق، ص ٤٢، ح ٣.
(٧٣٢) - لسان العرب، ج ١٥، ص ٤٧٥، ماده متى.
(٧٣٣) - همان.
(٧٣٤) - غافر، آيه ١٩.
(٧٣٥) - ق، آيه ١٨.
(٧٣٦) - مجادله، آيه ٧.
(٧٣٧) - اساس البلاغه، ص ١٩٤، ماده زلف.
(٧٣٨) - ضحى، آيه ٢.
(٧٣٩) - يونس، آيه ٦١.
(٧٤٠) - رعد، آيه ١٠.
(٧٤١) - نحل، آيه ٤٨.
(٧٤٢) - شمس، آيات ١ - ٤.
(٧٤٣) - ليل، آيات ١ و ٢.
(٧٤٤) - مدثر آيات ٣٢ - ٣٤.
(٧٤٥) - كافى، ج ١، ص ٣١٤، ح ١.
(٧٤٦) - همان، ص ١٨٥.
(٧٤٧) - طه، آيه ٥٠.
(٧٤٨) - تغبن، آيه ٣.
(٧٤٩) - سجده، آيه ٧.
(٧٥٠) - فاطر، آيات ١٦ و ١٧.
(٧٥١) - ابراهيم، آيه ٨.
(٧٥٢) - حجر، آيه ٢٤.
(٧٥٣) - هود، آيه ١٢٣.
(٧٥٤) - كافى، ج ٤، ص ٢١٤، ح
(٧٥٥) - توحيد صدوق، ص ١٧٥، ح ٥ و علل الشرائع، ج ١، ص ١٣٢، ح ٢.
(٧٥٦) - كهف، آيه ١٠٩.
(٧٥٧) - جن، آيه ٢٨.
(٧٥٨) - نحل، آيه ١٢.
(٧٥٩) - سبأ، آيه ٣.
(٧٦٠) - اعراف، آيه ٨٩.
(٧٦١) - لسان العرب، ج ١١، ص ٥٧٨، ماده قيل.
(٧٦٢) - صحاح الغه، ج ٢، ص ٦٦٣، ماده ذر.
(٧٦٣) - هود، آيه ٦.
(٧٦٤) - انعام، آيه ٥٩.
(٧٦٥) - صحاح اللغه، ج ٤، ١٣٩٥ ماته طرف.
(٧٦٦) - غافر، آيه ١٩.
(٧٦٧) - ملحقات صحيفه سجاديه، ص ٣١٩، دعاى ١.
(٧٦٨) - سبأ، آيه ٢.
(٧٦٩) - حديد، آيه ٤.
(٧٧٠) - يونس، آيه ٦١.
(٧٧١) - انعام، آيه ٦٠.
(٧٧٢) - مكارم الاخلاق طبرسى، ص ٢٩٦، مصباح المتهجد، ص ١٤٥.
(٧٧٣) - الدر المنثور، ج ٣، ص ٢٤؛ احتجاج طبرسى، ج ١، ص ٣٥ و كافى، ج ٨، ص ٣٠٥.
(٧٧٤) - يتيمة الدهر، ج ٢، ص ٣٣٥.
(٧٧٥) - نساء، آى ١٠٨.
(٧٧٦) - نساء، آيه ٨١.
(٧٧٧) - توحيد مفضل، ص ١٢٣.
(٧٧٨) - توحيد مفضل، ص ١٤٦.
(٧٧٩) - مرسلات، آيات ١ و ٢.
(٧٨٠) - يونس، آيه ٢٢.
(٧٨١) - رعد، آيه ٣٩.
(٧٨٢) - توحيد صدوق، ص ٣٠٤، ح ١ و امالى صدوق، ص ٢٨٠، ح ١، مجلسى ٥٥.
(٧٨٣) - كافى، ص ١٣٨، ح ٤.
(٧٨٤) - ارشاد مفيد، ص ١٢٠.
(٧٨٥) - احتجاج طبرسى، ج ١، ص ٢٠٩.
(٧٨٦) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ١٨٦.
(٧٨٧) - محاسن برقى، ص ٢٣٠، ح ٢١٦.
(٧٨٨) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٠٤ و شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ٣٧٣.
(٧٨٩) - كافى، ج ١، ص ٩٧، ح ٥، توحيد صدوق و ص ٣٠٥، ح ١، ص ٣٠٨، ح ٢.
(٧٩٠) - ق، آيه ٢٢.
(٧٩١) - فرقان، آيه ٤٥.
(٧٩٢) - بقره، آيه ٢٥٨.
(٧٩٣) - همان، آيه ٢٤٣.
(٧٩٤) - فيل، آيه ١.
(٧٩٥) - اعراف، آيه ١٤٣.
(٧٩٦) - توحيد صدوق، ص ٩
(٧٩٧) - اعراف، آيه ١٤٣.
(٧٩٨) - همان، آيه ١٤٣.
(٧٩٩) - نساء، آيه ١٥٣.
(٨٠٠) - انعام، آيه ١٠٣.
(٨٠١) - اعراف، آيه ١٤٣.
(٨٠٢) - الدر المنثور، ج ٦، ص ١٢٤.
(٨٠٣) - جامع الاصول ابن اثير، ج ١١، ص ١٦٨، ح ٨٠٩٨؛ منتخب كنز العمال، ج ٦، ص ١٢٤؛ المجازات النبويه، ص ٤٧ و تنزيه الانبياء، ص ١٢٨.
(٨٠٤) - كنز الفوائد كراجكى، ص ١٤؛ كافى كلينى، ج ١، ص ٢٠، ح ١٤؛ خصال، ج ٢، ص ٥٨٨، ح ١٣.
(٨٠٥) - ملل و نحل شهريتانى، ج ١، ص ٦٣.
(٨٠٦) - ق، آيه ١٦.
(٨٠٧) - بقره، آيه ١٨٦.
(٨٠٨) - طه، آيه ١
(٨٠٩) - مؤمنون، آيه ٦٠.
(٨١٠) - آل عمران، آيه ٨.
(٨١١) - صحاح اللغه، ح ٦، ص ٢٣٢٢ ماده حوى.
(٨١٢) - انعم، آيه ١٠٣.
(٨١٣) - احتجاج طبرسى، ج ١، ص ٢٠٤.
(٨١٤) - لقمان، آيه ٣٣.
(٨١٥) - يونس، آيه ٤٤.
(٨١٦) - بحار الانوار، ج ٩٤، ص ١٣٢.
(٨١٧) - آل عمران، آيه ١٨.
(٨١٨) - هود، آيه ٣.
(٨١٩) - آل عمران، آيه ١٩٥.
(٨٢٠) - بقره، آيه ١٤٣.
(٨٢١) - اعراف، آيه ١٧٠.
(٨٢٢) - يوسف، آيه ٥٦.
(٨٢٣) - هود، آيه ٥
(٨٢٤) - آل عمران، آيه ١٧١.
(٨٢٥) - كهف، آيه ٣٠.
(٨٢٦) - عيون اخبار الرضا، ج ١، ص ١١٠، ح ٣٣.
(٨٢٧) - حج، ٧٣.
(٨٢٨) - ابراهيم، آيات ١٩ و ٢٠.
(٨٢٩) - قصص، آيه ٨٨.
(٨٣٠) - الرحمن، آيات ٢٦ و ٢٧.
(٨٣١) - زمر، آيه ٥.
(٨٣٢) - نهج البلاغه، ج ٢، ص ١١٥، شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ١٩٤، شرح ابن ميثم، ج ٤، ص ١٢١.
(٨٣٣) - شرح ابن ميثم، ج ٤، ص ١٢٥.
(٨٣٤) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ١٩٦.
(٨٣٥) - شرح خوئى، ج ٥، ص ١٢٧.
(٨٣٦) - بحار الانوار، ج ٤، ص ٢٦١.
(٨٣٧) - در شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ١٩٤، و شرح ابن ميثم، ج ٤، ص ١٢١ بل تجلى لها و بها آمده است.
(٨٣٨) - بحارلانوار، ج ٤، ص ٢٦٢.
(٨٣٩) - رعد، آيه
(٨٤٠) - واقعه، آيات ٧٤ و ٩٦.
(٨٤١) - تحف القول، ص ٦١.
(٨٤٢) - در عنوان (٨) از همين فصل.
(٨٤٣) - ميزان الاعتدال، ج ١، ص ١٥٩.
(٨٤٤) - امثال و حكم دهخدا، ج ١، ص ٤٢٣.
(٨٤٥) - انعام، آيه ٩١.
(٨٤٦) - توحيد صدوق، ص ٨٨، ح ١ و آيه اول سوره اخلاص.
(٨٤٧) - تحف العقول، ص ٦٢.
(٨٤٨) - همان، ص ٦٣.
(٨٤٩) - يس، آيه ٨٢.
(٨٥٠) - انعام، آيه ٩٦.
(٨٥١) - يس، آيه ٣٨.
(٨٥٢) - فصلت، آيه ١٢.
(٨٥٣) - فرقان، آيه ٢.
(٨٥٤) - قمر، آيه ٤٩.
(٨٥٥) - منافقون، آيه ٧.
(٨٥٦) - تحف العقول، ص ٦٤.
(٨٥٧) - لسان العرب، ج ٤، ص ٤١٣ ماده شعر.
(٨٥٨) - انعام، آيه ١.
(٨٥٩) - قرب الاسناد، ص ٥٠. تهذيب طوسى، ج ٧، ص ٤٣١ و استبصار، ج ٣، ص ٢٤٩، ح ٤.
(٨٦٠) - مروج الذهب، ج ٤، ص ١٠٩.
(٨٦١) - نور، آيه ٤٣.
(٨٦٢) - توحيد مفضل، ص ٦٩.
(٨٦٣) - تحف العقول، ص ٦٣.
(٨٦٤) - همان، ص ٦٥.
(٨٦٥) - توحيد صدوق، ص ٣٤، ج ٢ و عيون، ح ١، ص ١٢٥.
(٨٦٦) - امالى ابو على طوسى، ج ١، ص ٢٣، مجلسى ١.
(٨٦٧) - تحف العقول، ص ٦٦.
(٨٦٨) - شواهد المغنى، ج ٢، ص ٧٥٧.
(٨٦٩) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢٠٦ و شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ١٤٦.
(٨٧٠) - لسان العرب، ج ٣، ص ٣٤٦ - ٣٤٧ ماده قد.
(٨٧١) - شمس، آيه
(٨٧٢) - قاموس المحيط، ج ١، ص ٣٢٦ ماده قدد.
(٨٧٣) - لسان العرب، ج ١١، ص ٥٩٨ ماده كمل.
(٨٧٤) - تحف العقول، ص ٦٦.
(٨٧٥) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢٠٦.
(٨٧٦) - شرح ابن ميثم، ج ٤، ص ١٥٩.
(٨٧٧) - تحف العقول، ص ٢٤٥.
(٨٧٨) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢٠٧؛ شرح ابن ميثم، ج ٤، ص ١٥٩ و شرح خوئى، ج ٥، ص ١٥٣.
(٨٧٩) - عيون صدوق، ج ١، ص ١٢٥ و احتجاج طبرسى، ج ٢، ص ٤٠٠.
(٨٨٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢٠٦.
(٨٨١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ١٥٩.
(٨٨٢) - تحف العقول، ص ٦٦.
(٨٨٣) - همان، ص ٦٧.
(٨٨٤) - توحيد صدوق، ص ٤٠.
(٨٨٥) - تحف العقول، ٦٧.
(٨٨٦) - توحيد صدوق، ص ٤٠؛ عيون صدوق، ج ١، ص ١٢٥ و ١٢٦؛ احتجاج طبرسى، ج ٢، ص ٤٠٠.
(٨٨٧) - تحف العقوا، ص ٦٧؛ صدوق، ص ٤٠؛ عيون صدوق، ج ١، ص ١٢٥ و ١٢٦ و احتجاج طبرسى، ج ٢، ص ٤٠٠.
(٨٨٨) - تحف العقول، ص ٦٧.
(٨٨٩) - شورى، آيه
(٨٩٠) - آن چه از قول حضرت ابراهيم (عليه السلام) نقل شده اقتباش است از آيات ٧٥ - ٧٨ سوره انعام.
(٨٩١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢٠٧.
(٨٩٢) - توبه، آيه ٣٠.
(٨٩٣) - نحل، آيه ٥٧ و زخرف، آيه ١٦.
(٨٩٤) - انبياء، آيه ٢٦.
(٨٩٥) - احتجاج طبرسى، ج ١، ص ٢٣.
(٨٩٦) - اخلاص، آصه ٤.
(٨٩٧) - انعام، آيه ١٠١.
(٨٩٨) - جن، آيه ٣.
(٨٩٩) - نهج البلاغه، ج ٤، ص ٦، حكت ١٩ به اين تعبير: يد الله بيده يرفعه.
(٩٠٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢٠٧.
(٩٠١) - فتح، آيه ١٠.
(٩٠٢) - كافى، ج ١، ص ١٠٩، ح ٢، توحيد صدوق، ص ١٤٤، ح ١٠.
(٩٠٣) - شرح ابن ميثم، ج ٤، ص ١٤٧.
(٩٠٤) - سبأ، آيه ٢.
(٩٠٥) - كافى، ج ١، ص ١٢١، ح ٢ و توحيد صدوق، ١٨٨، ح ٢.
(٩٠٦) - مجمع الامثال، ج ١، ص ٣٥٣.
(٩٠٧) - همان، ج ٥، ص ٥١١، ح ٣.
(٩٠٨) - فقيه صدوق، ج ٢، ص ٣٨، ح ٨ و معانى الاخبار، ص ٢٦٤، ح ١ و... .
(٩٠٩) - طه، آيه ٨١.
(٩١٠) - توحيد صدوق،، ص ١٦٨، ح ١، معناى الاخبار، ص ١٨، ح ١ و احتجاج طبرسى، ج ٢، ص ٣٢٢.
(٩١١) - توحيد صدوق، ص ١٢١، ح ٢٤؛ عيون صدوق، ج ١، ص ١٥٩، ح ١ و احتجاج طبرسى، ج ٢، ص ٤٢٩.
(٩١٢) - مناقب خوارزمى، ص ٣٧.
(٩١٣) - كافى، ج ١، ص ١٠٧، ح ١، توحيد صدوق، ص ١٣٩.
(٩١٤) - ارشاد الطالبين، فاضل سيورى، ص ٢١٩.
(٩١٥) - ملل و نحل شهرستانى، ج ١، ص ٧٤.
(٩١٦) - نساء، آيه ١٣٤.
(٩١٧) - همان آيات ١٧ و ٩٢ و... .
(٩١٨) - شرح ظظ، ج ٣، ص ٢١٠.
(٩١٩) - شرح ابن ميثم، ج ٤، ص ١٧٤.
(٩٢٠) - بقره، آيه ٧
(٩٢١) - فاطر، آيه ٤١.
(٩٢٢) - اساس البلاغه، ص ٣٣٧.
(٩٢٣) - نازعات، آيه ٣٢.
(٩٢٤) - الرحمن، آيات ١٩ و ٢٠.
(٩٢٥) - نمل، آيه ٦١.
(٩٢٦) - نازعات، آيه ٣١.
(٩٢٧) - لسان العرب، ج ١٥، ص ٣٨٤ ماده ودى.
(٩٢٨) - شعرا، آيه ٢٢٥.
(٩٢٩) - لسان العرب، ج ١٥، ص ٣٨٥ ماده ودى.
(٩٣٠) - ذاريات، آيات ٤٧ - ٤٨.
(٩٣١) - نبأ، آيات ١٢ - ١٣.
(٩٣٢) - نازعات، آيات ٢٧ - ٣٠.
(٩٣٣) - ق، آيه ١٦.
(٩٣٤) - يوسف، آيه ٢١.
(٩٣٥) - احقاف، آيه ٣٢.
(٩٣٦) - بقره، آيه ٢٥٥.
(٩٣٧) - واقعه، آيات ٨٦ و ٨٧.
(٩٣٨) - يونس، آيه ٢٣.
(٩٣٩) - ذاريات، آيات ٥٦ - ٥٨.
(٩٤٠) - فصلت، آيات ٩ - ١٢.
(٩٤١) - احزاب، آيه ١٧.
(٩٤٢) - جن، آيات ٢١ - ٢٢.
(٩٤٣) - شورى، آيه
(٩٤٤) - الرحمن، آيات ٢٦ و ٢٧.
(٩٤٥) - نهج البلاغه، ج ٢، ص ١٢٤؛ شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢١١ و شرح ابن ميثم، ج ٤، ص ١٤٩.
(٩٤٦) - لسان العرب، ج ١٢، ص ٥٦ ماده بهم.
(٩٤٧) - همان، ج ٧، ص ١٢٦ ماده بيض.
(٩٤٨) - مجمع الامثال، ج ١، ص ٢٢٥.
(٩٤٩) - همان.
(٩٥٠) - همان، ص ٢٨٥.
(٩٥١) - لسان العرب، ج ١٢، ص ٣٢، ماده أمم
(٩٥٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٧.
(٩٥٣) - لسان العرب، ج ٣، ص ٩٦، ماده بلد
(٩٥٤) - صحاح اللغه، ج ٥، ص ١٨٦٤ ماده امم.
(٩٥٥) - سنن ترمذى، ج ٤، ص ٧٨ و ٨٠، ح ١٤٨٦ و ١٤٨٩، سنن نسائى، ج ٧، ص ١٨٥ و... .
(٩٥٦) - انعام، آيه ٣٨.
(٩٥٧) - مجمع الامثال، ج ٢، ص ١٦٩.
(٩٥٨) - همان، ج ١، ص ٩
(٩٥٩) - حج، آيه ٧٣.
(٩٦٠) - واقعه، آيات ٥٨ و ٥٩.
(٩٦١) - ملك، آيا، ٣ و ٤.
(٩٦٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢١١ و شرح ابن مبثم، ج ٤، ص ١٤٩.
(٩٦٣) - زمر، آيه ٢٩.
(٩٦٤) - كافى، ج ٣، ص ٢٥٦، ح ٢٥.
(٩٦٥) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢١١ و شرح ابن ميثم، ج ٤، ص ١٤٩.
(٩٦٦) - غرفرت آيه ١٦.
(٩٦٧) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢١١.
(٩٦٨) - ابراهيم، آيه ٢٠.
(٩٦٩) - مروج الذهب، ج ٣، ص ٤٦٥.
(٩٧٠) - طه، آيه ٥٠.
(٩٧١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢١٢ و شرح ابن ميثم، ج ٤، ص ١٥٠.
(٩٧٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٣٨، شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ٤٣١.
(٩٧٣) - بقره، آيه ١٦٤.
(٩٧٤) - توحيد مفضل، ص ١٧٦.
(٩٧٥) - علل الشرائع صدوق، ج ١، ص ١٤، ح ١٣.
(٩٧٦) - حلية الاولياء، ج ١٠، ص ١٢.
(٩٧٧) - كهف، آيه ١٠٩.
(٩٧٨) - توحيد مفضل، ص ١٧٦.
(٩٧٩) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٤٣٣ و شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ٢٥٢.
(٩٨٠) - نور، آيه ٢٥.
(٩٨١) - توحيد مفضل، ص ١٨٠.
(٩٨٢) - توحيد مفضل، ص ١٧٩.
(٩٨٣) - يس، آيه ٨٢.
(٩٨٤) - فصلت، آيات ١١ و ١٢.
(٩٨٥) - اسراء، آيه ٤٤.
(٩٨٦) - روم، آيه ١٨.
(٩٨٧) - جمعه، آيه ١.
(٩٨٨) - صافات، آيه ١٧٣.
(٩٨٩) - مجادله، آيه ٢١.
(٩٩٠) - جن، آيه ٣.
(٩٩١) - لسان العرب، ج ١٢، ص ٦١، ماده تأم.
(٩٩٢) - صحاح الغه، ج ٦، ص ٦١ ماده الى.
(٩٩٣) - قاموس المحيط، ج ٤، ص ٣٠٠ ماده الا.
(٩٩٤) - فاطر، آيه ٤٥.
(٩٩٥) - شورى، آيه ٣٠.
(٩٩٦) - نحل، آيه ٩٠.
(٩٩٧) - شورى، آيه ١٥.
(٩٩٨) - توحيد صدوق، ص ٣٩٧ و ح ١٣.
(٩٩٩) - حجر، آيه ٢٤.
(١٠٠٠) - توحيد صدوق، ص ١٣٧.
(١٠٠١) - واقعه، آيه ٦٦.
(١٠٠٢) - هود، آيه ٦١.
(١٠٠٣) - انعام، آيه ٩٨.
(١٠٠٤) - ملك، آيات ٣ - ٤.
(١٠٠٥) - زخرف، آيه ١٩.
(١٠٠٦) - كهف، آيه ٥١.
(١٠٠٧) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٠٩.
(١٠٠٨) - صحاح اللغه، ج ٤، ص ١٦٣٨ ماده بكل.
(١٠٠٩) - قاموس المحيط، ج ٣، ص ٣٣٩ ماده بكل.
(١٠١٠) - لسان العرب، ج ١١، ص ٦٣.
(١٠١١) - تارخ طبرى، ج ٤، ص ٥٧.
(١٠١٢) - المغرب، ص ٢٤٣.
(١٠١٣) - جمهرة اللغه، ج ١، ص ٣٢٥.
(١٠١٤) - القاموس المحيط، ج ٢، ٢٥.
(١٠١٥) - استيعاب، ج ٢، ص ٥٣٣.
(١٠١٦) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٠٨.
(١٠١٧) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٠٨.
(١٠١٨) - اختيار رجاال الكشى، ص ٦٣.
(١٠١٩) - وقعة صفين، ص ٥.
(١٠٢٠) - تاريخ طبرى، ج ٤، ص
(١٠٢١) - تغابن، آيه ٣.
(١٠٢٢) - شورى، آيه ٥٣.
(١٠٢٣) - حج، آيه ٤١.
(١٠٢٤) - يس، آيه ٨٢.
(١٠٢٥) - حديد، آيه ٥.
(١٠٢٦) - الرحمن، آيات ٣ و ٤.
(١٠٢٧) - علق، آيات ٢ - ٥.
(١٠٢٨) - بلد، آيات ٨ - ١٠.
(١٠٢٩) - روم، آيه ٢٠.
(١٠٣٠) - ابراهيم، آيه ١٠.
(١٠٣١) - روم، آيات ٢١ - ٢٥.
(١٠٣٢) - نب ء، آيات ٦ -
(١٠٣٣) - بحار الانوار، ج ٩٣، ص ٢١٦، ح ٢١.
(١٠٣٤) - منتخب كنز العمال، ج ١، ص ٣٤٨.
(١٠٣٥) - قمر، آيه ٣٥.
(١٠٣٦) - آل عمران، آيه ١٤٥.
(١٠٣٧) - ابراهيم، آيه ٧.
(١٠٣٨) - فاتحة الكتاب، آيه ٥.
(١٠٣٩) - اعراف، آيه ٢٩.
(١٠٤٠) - حج، آيه ٣٢.
(١٠٤١) - حج، آيه ٣٠.
(١٠٤٢) - نساء، آيه ١٣٦.
(١٠٤٣) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٦٧.
(١٠٤٤) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥١٠.
(١٠٤٥) - نساء، آيه ١٠٣.
(١٠٤٦) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥١٠.
(١٠٤٧) - شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ٣٨٥.
(١٠٤٨) - طه، آيات ٥٣ و ٥٤.
(١٠٤٩) - زمر، آيه ٢١.
(١٠٥٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥١٠.
(١٠٥١) - رعد، آيه ٢.
(١٠٥٢) - فصلت، آيه
(١٠٥٣) - شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ٣٨١.
(١٠٥٤) - هود، آيه ٧.
(١٠٥٥) - هود، آيه ٧.
(١٠٥٦) - توحيد صدوق، ص ٣٢٠، ح ٢ و عيون، ج ١، ص ١١٠، ح ٣٣.
(١٠٥٧) - تصحيح الاعتقاد مفيد، ص ٢٩.
(١٠٥٨) - فاطر، آيه ١٠.
(١٠٥٩) - قاموس المحيط، ج ١، ص ٢٠٢.
(١٠٦٠) - انعام، آيه ٩٧.
(١٠٦١) - توحيد مفضل، ص ١٣٤.
(١٠٦٢) - همان، ص ١٣٦.
(١٠٦٣) - لسان العرب، ج ١، ص ٢٧٢ مداه جلب.
(١٠٦٤) - توحيد مفضل، ص ١٣١.
(١٠٦٥) - فلق، آيه ٣.
(١٠٦٦) - صحاح اللغه، ج ٤، ص ١٥٣٧، ماده غسق.
(١٠٦٧) - ضحى، آيه ٢.
(١٠٦٨) - لسان العرب، ج ١٤، ص ٣٧١ ماده سجى.
(١٠٦٩) - صحاح اللغه، ج ٤، ص ١٦٥٩ ماده جلجل.
(١٠٧٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥١٢.
(١٠٧١) - انعام، آيه ٥٩.
(١٠٧٢) - صحاح اللغه، ج ١، ص ٧٩ ماده نوء.
(١٠٧٣) - هود، آيه ٦.
(١٠٧٤) - فاطر، آيه
(١٠٧٥) - لقمان، آيه ٣٤.
(١٠٧٦) - رعد، آيه ٨.
(١٠٧٧) - بقره، آيه ٢٥٥.
(١٠٧٨) - توبه، آيه ١٢٩.
(١٠٧٩) - توحيد صدوق، ص ٣٢٧، ح ١ و معانى الاخبار، ص ٣٠، ح ٢.
(١٠٨٠) - طه، آيه ٥.
(١٠٨١) - توحيد صدوق، ص ٣١٥، ح ١، ٢، ٤، ٧، كافى، ج ١، ص ١٢٧ و ١٢٨.
(١٠٨٢) - اين مضمون را صدوق در خصال، ج ٢، ص ٤٠٧، ح ٤ نقل كرده است.
(١٠٨٣) - خصال، ج ٢، ص ٤٠٧، ح ٥.
(١٠٨٤) - اعتقادات صدوق، ص ١٠ و
(١٠٨٥) - مؤمنون، آيه ٨٦.
(١٠٨٦) - زخرف، آيه ٨٤.
(١٠٨٧) - الرحمن، آيه ١٤ - ١٥.
(١٠٨٨) - صافات، آيه ١٨٠.
(١٠٨٩) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥١٣.
(١٠٩٠) - نحل، آيه ٥١.
(١٠٩١) - يس، آيه ٨٢.
(١٠٩٢) - اعراف، آيه ١٤٣.
(١٠٩٣) - شورى، آيه
(١٠٩٤) - طه، آيات ٩ - ٢٣.
(١٠٩٥) - بقره، آيه ١١٥، و حديث را صدوق در توحيد، ص ١٨٦، ج ١٦ نقل كرده است.
(١٠٩٦) - المستقصى زمخشرى، ج ١، ص ١٢٢.
(١٠٩٧) - ليل، آيات ١ و ٢.
(١٠٩٨) - كافى، ج ٣، ص ٢٥٦، ح ٢٢.
(١٠٩٩) - سجده، آيه
(١١٠٠) - واقعه، آيات ٨٣ - ٨٥.
(١١٠١) - من لا يحضرة الفقيه، ج ١، ص ٨٠، ح ١٢.
(١١٠٢) - اسراء، آيه ٨٥.
(١١٠٣) - توحيد مفضل، ص ٥٨.
(١١٠٤) - انعام، آيه ٩٨.
(١١٠٥) - هود، آيه ٦١.
(١١٠٦) - زمر، آيه ٦.
(١١٠٧) - توحيد مفضل، ص ٥٧.
(١١٠٨) - مؤمنون، آيات ١٢ و ١٣.
(١١٠٩) - مأمنون، آيه ١٤.
(١١١٠) - لسان العرب، ج ٥، ص ١٨٦ مداه مور.
(١١١١) - نجم، آيه ٣٢.
(١١١٢) - توحيد مفضل، ص ٤٨.
(١١١٣) - نحل، آيه ٧٨.
(١١١٤) - توحيد مفضل، ص ٥١.
(١١١٥) - الحيوان جاحظ، ج ٢، ص ١٥٥.
(١١١٦) - يس، آيه ٨٢.
(١١١٧) - بقره، آيه ٣٠.
(١١١٨) - بقره، آيه ٣٣.
(١١١٩) - نحل، آيه ٦١.
(١١٢٠) - توحيد صدوق، ص ٣٧٤، ح ١٨.
(١١٢١) - كافى، ج ٢، ص ٦١، ح ٧.
(١١٢٢) - نحل، آيه ٦٠.
(١١٢٣) - احياء العلوم، ج ٤، ص ١٣٩.
(١١٢٤) - صحيفه سجاديه، ص ٢٥، دعا ١.
(١١٢٥) - همان، ص ٢٨، دعا ١.
(١١٢٦) - كافى، ج ١، ص ١٠٢، ح ٤.
(١١٢٧) - بقره، آيه ٢٥٥.
(١١٢٨) - كافى، ج ١، ص ٨٦، ح ١ و توحيد صدوق، ص ٢٨٣، ح ١.
(١١٢٩) - انعام، آيه ١٠٣.
(١١٣٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٤٤٧ و شرح ابن ميثم، ج ٣، ص ٢٧٧.
(١١٣١) - كهف، آيه ٤٩.
(١١٣٢) - هود، آيه ٥٦.
(١١٣٣) - شرح خوئى، ج ٤، ص ٢٣٨.
(١١٣٤) - الرحمن، آيه ٤١.
(١١٣٥) - توحيد صدوق، ص ٢٨١، ح
(١١٣٦) - اسراء، آيات ٤٢ و ٤٣.
(١١٣٧) - انبياء، آيات ٢١ و ٢٢.
(١١٣٨) - مؤمنون، آيه ٩١.
(١١٣٩) - فاطر، آيه ٤٠.
(١١٤٠) - نمل، آيات ٦٠ - ٦٤.
(١١٤١) - اخلاص، آيه ١.
(١١٤٢) - تاريخ ظبرى، ج ٢، ص ٤٥٧.
(١١٤٣) - عقد الفريد، ج ٥، ص ١٢٩.
(١١٤٤) - ژتارخ طبرى، ج ٤، ص ٥٩٩ و مروج الذهب، ج ٣، ص ١٠٤.
(١١٤٥) - انبياء، آيه ٢٢.
(١١٤٦) - تاريخ طبرى، ج ٦، ص ١٢٧.
(١١٤٧) - حديد، آيه ٣.
(١١٤٨) - كافى، ج ١، ص ٩٩، ح ١١ و توحيد صدوق، ص ١١٣، ح ١٢.
(١١٤٩) - مطول، ص ١٢٦، أحول السمند اليه.
(١١٥٠) - اوائل دعاى ابوحمزه ثمالى، مصباح المتهجد، ص ٥٢٤.
(١١٥١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٤، ص ٢٨.
(١١٥٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٤، ص ٣٥٠.
(١١٥٣) - علل الشرايع، ج ٢، ص ٦٠٤، ح ٧٥، امالى، سيد مرتضى، ج ٢، ص ٢ و منتخب كنز العمال، ج ١، ص ١١٤ و ١١٦...
(١١٥٤) - انفال، آيه ٢٤.
(١١٥٥) - امالى صدوق، ص ٢٩٩، ح ٩، مجلسى ٥٨.
(١١٥٦) - المجازات النبويه، ص ٣٤٦، ح ٢٦٨.
(١١٥٧) - عيون ابن قتيبه، ج ٣، ص ١٣٠.
(١١٥٨) - اغانى، ج ٣، ص ٢٢٧.
(١١٥٩) - تارخ بغدا، ج ١٤، ص ٢٦٤.
(١١٦٠) - معجم الادباء، ج ١، ص ١٨٦.
(١١٦١) - نازعات، آيات ٣١ و ٣٢.
(١١٦٢) - امالى طوسى، ج ٢، ص ٢٩٦، مجلس ٢٠.
(١١٦٣) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٨٥.
(١١٦٤) - شرح ابن ميثم، ج ٢، ص ٢٣٠.
(١١٦٥) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٨٦.
(١١٦٦) - شرح ابن ميثم، ج ٢ تص ٢٣١.
(١١٦٧) - همان، ص ٢٣١.
(١١٦٨) - نساء، آيه ٩٤.
(١١٦٩) - هود، آيه ٣.
(١١٧٠) - نحل، آيات ٥٣ - ٥٤.
(١١٧١) - شرح ابن ميثم، ج ٢، ص ٢٣١ و آيه ٦٢ از سوره نمل.
(١١٧٢) - اعلى، آيات ١ - ٥.
(١١٧٣) - لقمان، آيه ٢٠.
(١١٧٤) - شرح ابن ميثم، ج ٢، ص ٢٣١.
(١١٧٥) - آل عمران، آيه ١٨.
(١١٧٦) - شزح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٨٦.
(١١٧٧) - صحاح اللغه، ج ٥، ص ١٨٣٨ ماده اول.
(١١٧٨) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٨٥ و شرح خوئى، ج ٢، ص ٢٤٠.
(١١٧٩) - شرح ابن ميثم، ج ٢، ص ٢٣٢.
(١١٨٠) - همان، ص ٢٣٢.
(١١٨١) - يونس، آيه ٧١.
(١١٨٢) - تارخ طبرى، ج ٤، ص ٣٢٢ سال (٦١).
(١١٨٣) - اين داستان حضرت موسى (عليه السلام) در قرآن مجيد سوره طه آيه ٣٩ آمده است.
(١١٨٤) - بيان جاحظ، ج ٢، ص ٣٥٥.
(١١٨٥) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٤، ص ٢٧٩.
(١١٨٦) - بيان جاحظ، ج ٢، ص ٣٥٥.
(١١٨٧) - تاريخ طبرى، ج ٧، ص ١٣٢ و مروج الذهب، ج ٣، ص ٤٤.
(١١٨٨) - ارشاد مفيد، ص ١٦٤.
(١١٨٩) - انعام، آيه ٤٥.
(١١٩٠) - كافى، ج ٢، ص ٥١١، فقيه صدوق، ج ٢، ص ٣٩، ح ١٠ و خصال، ص ١٦٠، ح ٢٠٨.
(١١٩١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٤، ص ٣٠٩.
(١١٩٢) - تاريخ بغداد، ج ٣، ص ١٩.
(١١٩٣) - توحيد مفضل، ص ٧٨.
(١١٩٤) - كافى، ج ٣، ص ٢٢٧، ح ١ و فقيه صدوق، ج ١، ص ١١٢، ح ٢١.
(١١٩٥) - كافى، ج ٣، ص ٢٢٧؛ فقيه صدوق، ج ١، ص ١١٨؛ علل الشرايع، ج ١، ص ٢٢٩ و خصال، ج ١، ص ١١٢، ح ٨٧.
(١١٩٦) - تحف العقول، ص ٢٢١.
(١١٩٧) - همان.
(١١٩٨) - وزراء جهشيارى، ص ٢٢٧.
(١١٩٩) - ارشاد مفيد، ص ١٥٩.
(١٢٠٠) - عيون الاخبار ابن قتيبه، ج ١، ص ٢٦.
(١٢٠١) - تاريخ طبرى، ج ٦، ص ١٣٢، سال ١٣٧.
(١٢٠٢) - مروج الذهب، ج ٣، ص ٢٥٠.
(١٢٠٣) - تارخ طبرى، ج ٦، ص ٩٠، حوادث سال ١٣٢.
(١٢٠٤) - درهم: در حدود ١٢ قيراط كه مقدار ٤٨ جو باشد اكنون صد درم معادل بست سير يا ١٥٠٠ گرم است. فرهنگ عميد ج ١، ص ٩٤١.
(١٢٠٥) - شيره خشخاش، ترياك.
(١٢٠٦) - داروى ملينى كه جزء بيشتر آن صبر بود.
(١٢٠٧) - دانق: يك ششم درهم.
(١٢٠٨) - اذكياء ابن جوزى، ص
(١٢٠٩) - مسكوك نقره.
(١٢١٠) - توحيد مفضل، ص ٥٨.
(١٢١١) - حلية الاولياء، ج ٣، ص ١٩٦، مناقب اين شهر آشوب، ج ٤، ص ٢٥٢، احتجاج طبرسى، ج ٢، ص ٣٥٨.
(١٢١٢) - شرح ابن ميثم، ج ٥، ص ٢٤٢.
(١٢١٣) - همان، ص ٢٤٢.
(١٢١٤) -كرد آفريدگار تعالى به فضل خويش چشمت به هفت پرده و سه آب منقسم
صلب و مشيمه و شبكه زجاج آنگهى جليد پس عنكبوت و بيض و عنب قرن و ملتحم
(١٢١٥) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٤، ص ٢٤٤.
(١٢١٦) - كافى، ج ١، ص ٧٩، ح ٤ و توحيد صدوق، ص ١٢٢، ح ١.
(١٢١٧) - شرح ابن ميثم، ج ٥، ٢٤٣.
(١٢١٨) - توحيد مفضل، ص ٦٢، ٧٩.
(١٢١٩) - الرحمن، آيات ٣و ٤.
(١٢٢٠) - شرح ابن ميثم، ج ٥، ص ٢٤٣.
(١٢٢١) - توحيد مفضل، ص ٦٠.
(١٢٢٢) - كافى، ج ٣، ص ٣٢١، ح ١، و تهذيب طوسى، ج ٢، ص ٧٩، ح ٦٣.
(١٢٢٣) - نساء، آيه ٢٨.
(١٢٢٤) - شرح ابن ميثم، ج ٥، ص ٢٤٣.
(١٢٢٥) - كافى، ج ١، ص ٥١١، ح ١٨؛ مناقب اين شهر آشوب، ج ٤، ص ٤٣٣ و كشف اللغمه، ج ٣، ص ٢١٤.
(١٢٢٦) - عيون صدوق، ج ٢، ص ٢٠٦، ح ٦؛ دلائل الامامه طبرى، ص ١٧١ و مناقب سروى، ج ٤، ص ٣٤٠.
(١٢٢٧) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٤٩.
(١٢٢٨) - رعد، آيه ٤٢.
(١٢٢٩) - همان، آيه ١٠.
(١٢٣٠) - لقمان، آيه ١٦.
(١٢٣١) - كهف، آيه ٩١.
(١٢٣٢) - فصلت، آيات ١٩ - ٢٢.
(١٢٣٣) - يس، آيه ٦٥.
(١٢٣٤) - مجادله، آيه ١٨.
(١٢٣٥) - تفسير قمى، ج ٢، ص ٢١٦.
(١٢٣٦) - فتح، آيه ٤.
(١٢٣٧) - غافر، آيه ١٩.
(١٢٣٨) - هود، آيه ٥.
(١٢٣٩) - تحف العقول، ص ١٥٥.
(١٢٤٠) - كافى، ج ٥، ص ٨١، ح
(١٢٤١) - آل عمران، آيه ٥٨.
(١٢٤٢) - كافى، ج ٥، ص ٨٠، ح ١؛ امالى صدوق، ص ٢٤١، ح ١؛ مقنعه مفيد، ص ٩٠ و تهذيب طوسى، ج ٦، ص ٣٢١، ح ١.
(١٢٤٣) - كافى، ج ٥، ص ٨١، ح ٦ و فقيه صدوق، ج ٤، ص ٢٧٦.
(١٢٤٤) - كافى، ج ٥، ص ٨١، ح ٧ و فقيه صدوق، ج ٣، ص ١٧٠، ح ١٣.
(١٢٤٥) - ثمالى هم از حضرت على بن الحسين (عليه السلام) نقل كرده فرمود: همانا خداى عز و جل فرشته اى را براى تعيين نرخ گماشته كه آن را به فرمان خود تدبير مى كند. (مترجم).
(١٢٤٦) - كافى، ج ٥، ص ٨٢، ح ١٠.
(١٢٤٧) - همان، ص ٧٩، ح ١ و فقيه صدوق، ج ٣، ص ١٠٠، ح ٤٢.
(١٢٤٨) - كافى، ج ٥، ص ٧٩، ح ١.
(١٢٤٩) - اعراف، آيه ١٨٢.
(١٢٥٠) - مؤمنون، آيات ٥٥ - ٥٦.
(١٢٥١) - توحيد صدوق، ص ٤٠٠، ح ١ و علل الشرائع، ج ١، ص ١٢، ح ٧.
(١٢٥٢) - كافى، ج ٥، ص ٨٢، ح
(١٢٥٣) - محمد، آيه ٢٦.
(١٢٥٤) - توبه، آيه ٧٨.
(١٢٥٥) - طه، آيه ٧.
(١٢٥٦) - نساء، آيه ١٠٨.
(١٢٥٧) - همان، آيه ١٢٦.
(١٢٥٨) - يوسف، آيه ٢١.
(١٢٥٩) - بقره، آيه ١٦٥.
(١٢٦٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٩٢.
(١٢٦١) - شرح ابن ميثم، ج ٣، ص
(١٢٦٢) - توحيد صدوق، ص ٣١٣، ح ١، معانى الاخبار، ص ١٢، ح ١ و كافى، ج ١، ص ١١٦، ح ٦.
(١٢٦٣) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٩٢.
(١٢٦٤) - توحيد صدوق، ص ٣١٤، ح ٢؛ كافى، ج ١، ص ١١٥، ح ٥.
(١٢٦٥) - بقره، آيه ١٤.
(١٢٦٦) - منافقون، آيه ١.
(١٢٦٧) - فتح، آيه
(١٢٦٨) - آل عمران، آيات ٢٦ و ٢٧.
(١٢٦٩) - بقره، آيه ٥
(١٢٧٠) - طلاق، آيه ١٢.
(١٢٧١) - كهف، آيه ١٠٩.
(١٢٧٢) - زمر، آيه ٦٧.
(١٢٧٣) - ابراهيم، آيه ١٩ و ٢٠.
(١٢٧٤) - مائده، آيه ٣.
(١٢٧٥) - كمال الدين، ج ١، ص ٢٣٤ - ٢٤١.
(١٢٧٦) - كافى، ج ٢، ص ٧٤، ح ٢.
(١٢٧٧) - بقره، آيه ٢٥٦.
(١٢٧٨) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٢٣.
(١٢٧٩) - سبأ، آيات ٣١ - ٣٣.
(١٢٨٠) - طارق، آيه
(١٢٨١) - ذاريات، آيه ٢٢ و ٢٣.
(١٢٨٢) - لقمان، آيه ١٢.
(١٢٨٣) - ابراهيم، آيه ٧.
(١٢٨٤) - جمعه، آيه ١٠.
(١٢٨٥) - اعراف، آيه ٢٠٥.
(١٢٨٦) - نساء، آيه ١٣١.
(١٢٨٧) - حجرات، آيه ١٣.
(١٢٨٨) - بقره، آيه ١٨٣.
(١٢٨٩) - انعام، آيه ١٥٣.
(١٢٩٠) - ق، آيه ١٦.
(١٢٩١) - انعام، آيه ٦٠.
(١٢٩٢) - هود، آيه ٥٦.
(١٢٩٣) - محمد، آيه ١٩.
(١٢٩٤) - غافر، آيه ٤.
(١٢٩٥) - فرقان، آيه ٦.
(١٢٩٦) - ممتحنه، آيه ١.
(١٢٩٧) - نمل، آيه ٢٥.
(١٢٩٨) - قمر، آيه ٥٣.
(١٢٩٩) - يس، آيه ١٢.
(١٣٠٠) - ق، آيه ١٨.
(١٣٠١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٢٢.
(١٣٠٢) - انعام، آيه ٦١.
(١٣٠٣) - انفطار، آيه ١٠ - ١٢.
(١٣٠٤) - ق، آيه ١٧.
(١٣٠٥) - كهف، آيه ٤٩.
(١٣٠٦) - مؤمنون، آيه ٥
(١٣٠٧) - قيامت، آيه ٣٦ - ٤٠.
(١٣٠٨) - ابراهيم، آيه ٣٤.
(١٣٠٩) - الجواهر السنيه، ص ٦١.
(١٣١٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٣٩.
(١٣١١) - نساء، آيه ٣٢.
(١٣١٢) - توحيد صدوق، ص ١٨٠، ح ١٥.
(١٣١٣) - مجادله، آيه ٧.
(١٣١٤) - منافقون، آيه ٧.
(١٣١٥) - شورى، آيه ٤٩ - ٥٠.
(١٣١٦) - آل عمران، آيه ٢٦.
(١٣١٧) - فصلت، آيه ٤٣.
(١٣١٨) - صحاح اللغه، ج ٥، ص ٢٠٩٣، ماده (جنن).
(١٣١٩) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٣٩.
(١٣٢٠) - بقره، آيه ١٨٦.
(١٣٢١) - اعراف، آيه ١٤٣.
(١٣٢٢) - اعلى، آيه ١ - ٤.
(١٣٢٣) - ق، آيه ١٦.
(١٣٢٤) - حديد، آيه ٣.
(١٣٢٥) - ابراهيم، آيه ١٠.
(١٣٢٦) - اصول كافى، ج ١، ص ٩٥ و توحيد صدوق، ص ١٢٥.
(١٣٢٧) - واقعه، آيات ٨٦ - ٨٧.
(١٣٢٨) - انبياء، آيه ٢٣.
(١٣٢٩) - نحل، آيه ١٣.
(١٣٣٠) - انعام، آيه ١٣٦.
(١٣٣١) - شورى، آيه
(١٣٣٢) - يس، آيه ٨٢.
(١٣٣٣) - ق، آيه ٣٨.
(١٣٣٤) - عنكبوت، آيه ٦٢.
(١٣٣٥) - زخرف، آيه ٣٢.
(١٣٣٦) - عيون ااخبار الرضا، ج ١، ص ١١٦، ح ٤١؛ معانى الأخبار، ص ٢٥٦، ح ١ و خصال، ص ٤٣، ح ٣٦.
(١٣٣٧) - توحيد صدوق، ص ٤٠٠، ح ١، علل الشرائع، ج ١، ص ١٢، ح ٧؛ كافى، ج ٢ ص ٩٠، ح ٤.
(١٣٣٨) - كافى، ج ٢، ص ٢٦٥، ح ٢.
(١٣٣٩) - غافر، آيه ٦٧.
(١٣٤٠) - اعراف، آيه ٣٤.
(١٣٤١) - طه، آيه ٧.
(١٣٤٢) - نمل، آيه ٧٤.
(١٣٤٣) - مجادله، آيه ٧.
(١٣٤٤) - كهف، آيه ٢٢.
(١٣٤٥) - صحاح اللغه، ج ٥، ص ١٩٢٨، ماده رجم.
(١٣٤٦) - غافر، آيه ١٩.
(١٣٤٧) - قصص، آيه ٦٩.
(١٣٤٨) - لسان العرب، ج ١، ص ٦٥٥ ماده غيب.
(١٣٤٩) - بقره، آيه ٣٣.
(١٣٥٠) - حجر، آيات ١٦ - ١٨.
(١٣٥١) - صحاح اللغه، ج ٥، ص ٢٠٦٢ ماده همم.
(١٣٥٢) - همان، ص ٢١٠٤ ماده حنن.
(١٣٥٣) - طه، آيه ١٠٨.
(١٣٥٤) - لسان العرب، ج ١٢، ص ٥٢٦ ماده كمم.
(١٣٥٥) - مصباح المنير، ج ٢، ص ٣٧٢، ماده ودى.
(١٣٥٦) - صحاح اللغه، ج ٣، ص ١٠٦٦ ماده بعض.
(١٣٥٧) - انسان، آيه ٢.
(١٣٥٨) - طارق، آيه ٧.
(١٣٥٩) - صحاح اللغه، ج ١، ص ٧٧، ماده نشأ.
(١٣٦٠) - بقره، آيه ٢٦٦.
(١٣٦١) - شرح ابن ميثم، ج ٢، ص ٣٨٣.
(١٣٦٢) - صحاح اللغه، ج ١، ص ٢٠٩، ماده كثب.
(١٣٦٣) - شرح خوئى، ج ٣، ص ١٣١.
(١٣٦٤) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٦٧.
(١٣٦٥) - مطول، ص ٢٨٦ (باب الايجاز و الأطناب و المساواة).
(١٣٦٦) - هود، آيه ٦.
(١٣٦٧) - يونس، آيه ٦١.
(١٣٦٨) - كشاف زمخشرى، ج ٢، ص ٤٥٥.
(١٣٦٩) - نهج البلاغه، ج ١، ص ١٨٠ و شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٦٧.
(١٣٧٠) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٦٩ و آيه ٢٦ از سوره الرحمن.
(١٣٧١) - انعام، آيه ٩٩.
(١٣٧٢) - انعام، آيه ٥٩.
(١٣٧٣) - مؤمنون، آيه ١٣.
(١٣٧٤) - صحاح اللغه، ج ٣ ص ١٢٩٢، ماده نقع.
(١٣٧٥) - مؤمنون، آيه ١٤.
(١٣٧٦) - مؤمنون، آيه ١٢.
(١٣٧٧) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٦٧ و شرح ابن ميثم، ج ٢، ص ٣٦٨.
(١٣٧٨) - ق، آيه ٣٨.
(١٣٧٩) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٦٧.
(١٣٨٠) - بقره، آيه ٢٥٥.
(١٣٨١) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٦٧، شرح خوئى، ج ٣، ص ١٣١.
(١٣٨٢) - بقره، آيه ٢٥٥.
(١٣٨٣) - مريم، آيه ٩٤.
(١٣٨٤) - مريم، آيه ٩٤.
(١٣٨٥) - انعام، آيه ٥
(١٣٨٦) - بقره، آيه ٢٥١.
(١٣٨٧) - زمر، آيه ٦٧.
(١٣٨٨) - انعام، آيه ٥٩.
(١٣٨٩) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ١٦٧.
(١٣٩٠) - توحيد صدوق، ص ٩٦، ح ١.
(١٣٩١) - همان، ص ٣٩٢، ح ٢؛ عيون اخبار الرضا، ج ٢، ص ٧٤ و علل الشرائع، ج ١، ص ٣٠، ح ١.
(١٣٩٢) - شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٢٣.
(١٣٩٣) - توحيد صدوق، ص ٣٧٧، ح ٢٣ و عيون اخبار الرضا، ج ١، ص ٦
(١٣٩٤) - توحيد صدوق، ص ٩٦، ح ٢؛ عيون، ج ١، ص ١١٣، ح ٣٧؛ كنز الفوائد، ص ١٧١ و تحف العقول، ص ٤١١.
(١٣٩٥) - اصول كافى، ج ١، ص ١٨٢ ١٨٤-، ح ١.
(١٣٩٦) - زمر، آيه ٧٥.
(١٣٩٧) - زخرف، آيه ٨٤.
(١٣٩٨) - اصول كافى، ج ١، ص ١٩٢ - ١٩٤، ح ٧.
(١٣٩٩) - توحيد صدوق، ص ٦٩، ح ٢٦ و عيون اخبار الرضا، ج ١، ص ٩٩، ح ١٥.
(١٤٠٠) - توحيد صدوق، ص ٧٩، ح ٢٧.
(١٤٠١) - كافى، ج ٨، ص ١٨، ح ٤.
(١٤٠٢) - تحف العقول، ص ٩٢.
(١٤٠٣) - كافى، ج ٨، ص ٣١، ح ٥.
(١٤٠٤) - كافى، ج ٨، ص ١٧٣، ح ١٩٤.
(١٤٠٥) - كافى، ج ٨، ص ١٧٣، ح ١٩٤.
(١٤٠٦) - اثبات الوصيه، ص ١٠٦.
(١٤٠٧) - صحيفه علويه، ص ٣٢، خطبه ٢.
(١٤٠٨) - فاطر، آيه ٤٥.

۱۸