زندگی در پرتو اخلاق

زندگی در پرتو اخلاق0%

زندگی در پرتو اخلاق نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی
صفحات: 11

زندگی در پرتو اخلاق

نویسنده: مکارم شیرازی
گروه:

صفحات: 11
مشاهدات: 2550
دانلود: 26

توضیحات:

زندگی در پرتو اخلاق
  • پيشگفتار

  • در اين كتاب به دنبال چه مى گرديم ؟

  • اخلاق و تربيت

  • اخلاق بد يك نوع بيمارى است

  • تهذيب نفس يا جهاد اكبر

  • سعادت و خوشبختى

  • سعادت چيست ؟

  • آيا سعادت فقط جنبه روحى دارد ؟

  • اخلاق فردى و اجتماعى

  • اشتباه بزرگ

  • راه درمان انحرافات اخلاقى

  • نكته اول

  • نكته دوم

  • بهداشت اخلاق

  • 1 ـ ترك معاشرتهاى مسموم و مشكوك

  • 2 ـ اصلاح محيط

  • 3 ـ مهاجرت و فرار از محيطهاى آلوده

  • اصول اخلاق از نظر قدما

  • بررسى و انتقاد

  • مقياس براى سنجش اخلاق نيك و بد

  • اثر انزوا و گوشه گيرى در اخلاق

  • زيانهاى گوشه گيرى و انزوا

  • 1 ـ دوری از اجتماع

  • 2 ـ تنهايى و عزلت

  • 3 ـ « عُجب و خودپسندى »

  • 4 ـ سوءظن به بندگان خدا :

  • 5 ـ كج خلقى و عصبانيت :

  • 6 ـ محروميت از علوم و تجارب :

  • مراقبه و محاسبه يا بررسى انگيزه ها و نتايج

  • نخستين گام در راه تهذيب اخلاق پس از آشنايى با الفباى اين علم

  • اصلاح گفتار

  • زبان ترجمان دل و كليد شخصيت است

  • سى گناه بزرگ كه از زبان سرچشمه مى گيرد

  • خاموشى و سكوت

  • راستى بارزترين نشانه شخصيت

  • ارزش و اهميت راستى

  • اثرات معجز آساى راستگويى

  • دروغ ، سرچشمه انواع گناهان !

  • دروغ با ايمان سازگار نيست

  • دروغ ، انسان را لا ابالى بار مى آورد

  • دروغگو حتى به خودش هم اطمينان ندارد !

  • سرچشمه دروغ

  • راه درمان دروغ

  • دروغ در موارد استثنايى

  • توريه چيست ؟

  • آيا توريه جزء دروغ نيست و بايد در موارد استثنايى از آن استفاده كرد ؟

  • تفسير تازه اى درباره توريه

  • غيبت

  • حربه خطرناك ناجوانمردان

  • خطرات غيبت

  • مفاسد اجتماعى و فردى غيبت

  • اثرات سوء غيبت از نظر فردى :

  • اثرات سوء غيبت از نظر فردى :

  • حدود و كيفيات غيبت

  • 1 ـ انواع غيبت

  • 2 ـ غيبتهاى آميخته با گناه ديگر

  • 3 ـ غيبت ، جنبه حق النّاس دارد

  • مستثنيات غيبت

  • متجاهر به فسق كيست و چرا غيبت او جايز است ؟

  • سوء ظن و بدگمانى

  • مصونيت در برابر گمان بد شرط وجود يك اجتماع سالم

  • سرچشمه هاى سوء ظن و بدبينى

  • زيانهاى اجتماعى بدبينى

  • زيانهاى فردى سوء ظن

  • طرق مبارزه با سوءظن

  • راههاى درمان سوء ظن

  • اجتماع سالم در پرتو اخلاق

  • بدون اخلاق ، طرح اجتماع سالم با شكست روبرو مى شود

  • امتيازات زندگى اجتماعى انسان

  • سرچشمه پيدايش اجتماع

  • ارزش اجتماعى

  • اسلام و مسائل اجتماعى

  • انزواى اجتماعى

  • واكنش انزوا طلبى و رهبانيت در عقب روىِ فرد و اجتماع

  • اسلام و رهبانيت

  • سرچشمه تاريخى

  • سرچشمه روانى

  • بدعت « رهبانيت » در ميان مسيحيان

  • واحدهاى اجتماعى

  • 1 ـ نژاد

  • 2 ـ منطقه جغرافيايى

  • 3 ـ ايدئولوژى

  • نيرومندترين پيوند اجتماعى

  • 1 ـ سهولت وسائل ارتباطى

  • 2 ـ وحدت ايدئولوژى

  • 3 ـ رشد فكرى و اخلاقى كامل

  • اسلام و جامعه واحد جهانى

  • يادآورى لازم

  • راه ايجاد وحدت فكرى

  • روح وحدت در تعاليم اسلام

  • رشد اخلاقى ، شرط نخستين

  • 2 ـ عفو و گذشت

  • 3 ـ پاسخ بدى به نيكى

  • 4 ـ ترك خشونت

  • راه تسخير دلها

  • پى جويى حقيقت كنيم يا پرخاشگرى و جدال ؟

  • چرا از مباحثات خود نتيجه نمى گيريم ؟

  • عوامل مؤثر در تسخير دلها

  • 1 ـ تفوق طلبى در بحث يا جدال و مراء

  • معنى « جدال » و « مراء »

  • 2 ـ ترك خودخواهى

  • 3 ـ برانگيختن عواطف مثبت

  • 4 ـ ايمان به گفتار خود

  • 5 ـ اثر تقواى گوينده

  • رابطه اخلاق و تربيت

  • تربيت چيست ؟

  • قرآن و تربيت

  • شخصيت و منش

  • رابطه تربيت و شخصيت

  • عوامل تشكيل دهنده شخصيت

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 11 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 2550 / دانلود: 26
اندازه اندازه اندازه
زندگی در پرتو اخلاق

زندگی در پرتو اخلاق

نویسنده:
فارسی
زندگی در پرتو اخلاق

زندگی در پرتو اخلاق

نویسنده : مکارم شیرازی

پيشگفتار

در اين كتاب به دنبال چه مى گرديم ؟
بن بستهاى جهانى ، ناله هاى قربانيان تجاوزها ، جنگها ، جنايتها و بريدن روزافزون پيوندهاى خانوادگى ; همگى گواه صادق يك حقيقتند كه : قوانين جارى دنيا با تمام تلاشى كه ظاهراً در راه اصلاح و بهبود و اجراى آنها مى شود نه تنها نتيجه اى براى بخشيدن يك زندگى ايده آل به انسانها نداشته ، بلكه اين اميد را براى آينده نيز از بين برده است .

نمى دانيم تا كى بايد اين اصول فرسوده را آزمود و باز هم آزمود ، اينها حتى نمى توانند از متوليان خود حمايت كنند تا چه رسد به ديگران !

اين قوانين همچون چاههاى عميقى هستند كه گاهى به قطعات عظيم سنگهاى زيرزمينى مى رسند و هرچه براى شكافتن آن سنگها و پيشرفت در دل آنها بيشتر تلاش كنيم خود را خسته كرده ايم و از آب خبرى نيست كه نيست !

بنابراين بايد ديد عيب كار كجاست و با تشخيص آن پيرامون راه حل آن بينديشيم .

در مرحله اول به اين نكته برخورد مى كنيم كه اين قوانين همانند داروهايى هستند كه تنها جنبه استعمال خارجى دارد و اثر آنها كاملا سطحى است . اينها هرگز نتوانسته اند كوچكترين گامى در اعماق وجدان بشرى كه الهام بخش تلاشها و كوششها و حركات اوست بگذارند و از درون ، نيروهاى او را بسيج كنند و ريشه هاى درد را بركنند .

كدام قانون مى تواند ـ مثلا ـ آن دسته از ثروتمندان ينگه دنيا را كه با اختصاص دادن ثروتهاى خود از طريق وصيت به گربه هايشان ، وسايل ايجاد دهكده گربه هاى ميليونر را فراهم ساخته اند ، بر سر عقل و عاطفه انسانى بياورد و به حمايت از ميليونها گرسنه آفريقايى دعوت كند ؟ كدام قانون مى تواند روح نوع دوستى را در آنها كه قطعات الماس چهارده ميليون تومانى را به خود مى آويزند و آلبومهاى تمبر چندين ميليونى يكى از تزيينات كم اهميت اطاق پذيرايى آنها را تشكيل مى دهد ، زنده كند ، و به نجات جان ميليونها بيمار جذامى و سرطانى و مسلول دعوت نمايد ؟

كدام قانون مى تواند غريزه هاى سركش و ويرانگر را رام ، و احساسات آدمى را تلطيف و قدرتهاى عظيم صنعتى او را در مسير عمران و آبادى كشورها به كار گيرد ؟

آيا قانونى توانايى دارد در قلمرو روح و جان ايشان نفوذ كند و اين دگرگونيها را بوجود آورد ؟ بديهى است در ميان قوانين كنونى ، نه .

اينجاست كه ضرورت پرورش و توسعه اصل ديگرى به نام « اخلاق » روشن مى شود ، اصلى كه همچون امواج نيرومند جاذبه از هر مانعى عبور مى كند و حتى از خلأ مى گذرد و به درون جان آدمى راه پيدا مى كند ، او را زير و رو كرده و شخصى تازه با صفاتى عالى و آسمانى و به معنى واقعى كلمه ، انسانى مى سازد .

انسانى كه در غم و اندوه ديگران شريك است .

انسانى كه منافع خود و ديگران را به يك چشم مى بيند .

انسانى كه آسايش خود را هرگز در ناراحتى ديگران جستجو نمى كند .

و بالاخره انسانى كه افق وسيع ديد فكر او سبب مى شود كه از مزاحمتها ، تجاوزها ، تنگ نظريها و انتقام جوييها بركنار بماند و با ديگر همنوعان خود يك واحد حقيقى تشكيل دهد كه خير و بركتى در آن وجود داشته باشد .

بله ، بايد اين اصل يعنى « اخلاق » را زنده كرد . و كتاب حاضر نيز به همين منظور نوشته شده و از منابع غنى و پرمايه اسلامى ريشه گرفته است .

قم ـ حوزه علميه
ناصر مكارم شيرازى
شوال ١٣٩٣ / مطابق با آبان ١٣٥٢

اخلاق و تربيت
آيا اخلاق و روحيات اشخاص ، در سايه تربيت قابل تغيير است ؟

اين سؤالى است كه سرنوشت علم اخلاق را روشن مى سازد ، زيرا اگر قبول كنيم كه اخلاق و روحيات افراد تابع وضع ساختمان روح و جسم آنهاست ، علم اخلاق علم بيهوده اى خواهد بود . اما اگر پذيرفتيم كه قابل تغيير است ، اهميت و ارزش اين علم بخوبى روشن خواهد شد .

بعضى از دانشمندان احتمال اول را پذيرفته اند و معتقدند همانطور كه برخى درختان مثلا ميوه تلخ دارند ، با تربيت باغبان تغيير ماهيت نمى دهند ، بدگوهران و ناپاكدلان نيز با « تربيت » تغيير روحيه نخواهند داد و اگر هم تغييرى پيدا كنند بسيار سطحى است و بزودى به حال اول باز مى گردند !

آنها مى گويند : ساختمان جسم و جان ، رابطه نزديكى با « اخلاق » دارد ، و در واقع اخلاق هركس تابع وضع خلقت روح و جسم اوست و به همين دليل قابل تغيير نيست ! و احاديثى مانند :

« اَلنّاسُ مَعادِنٌ كَمَعادِنِ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ » (١)

مردم همچون معادن طلا و نقره اند

را نيز شاهد مدعاى خود قرار مى دهند .

در برابر اين طرز تفكر ، اكثريت دانشمندان معتقدند كه اخلاق و روحيات اشخاص در سايه تربيت كاملا قابل تغيير مى باشد .

تجربيات فراوانى كه روى افراد « فاسد الاخلاق » شده ، نيز اين حقيقت را كاملا اثبات كرده است كه بر اثر « محيط سالم » و « معاشرت خوب » و « تربيت عالى » بسيارى از افراد شرور و نادرست كاملا اصلاح شده اند ; بعلاوه اگر اين نبود تمام دستورهاى آسمانى انبيا و پيشوايان دينى لغو مى شد ، زيرا اينها همه براى تربيت نفوس انسانهاست ; همچنين تمام مجازاتهايى كه جنبه تأديبى دارند و در ميان تمام اقوام جهان معمول است ، بيهوده بود !

ما مى بينيم حتى حيوانات درنده و وحشى را در سايه تربيت رام مى كنند و در راههايى برخلاف خلق و خوى اصلى به كار وامى دارند ، چگونه مى توان باور كرد كه اخلاق سوء در افراد انسان از درنده خويى حيوانات وحشى ريشه دارتر باشد !

به عقيده ما براى اثبات اين مدعا راهى بهتر از اين نيست كه طرز به وجود آمدن يك « ملكه اخلاقى » را بررسى كنيم تا از همان راه كه به وجود مى آيد ، راه از بين بردن آن را دريابيم : اين را مى دانيم كه هر عمل خوب يا بد اثرى موافق خود در روح انسان باقى مى گذارد و روح انسان را به سوى خود « جذب » مى كند ، تكرار يك عمل اين اثر را بيشتر مى نمايد و كم كم كيفيتى به نام « عادت » حاصل مى شود و اگر بيشتر شود بصورت « ملكه » درمى آيد و به اين ترتيب تمايل درونى انسان با ريشه دار شدن عادات و ملكات نسبت به انجام عمل بيشتر مى گردد ، اين حقيقتى است كه تجربه آن را بخوبى ثابت مى كند .

بنابراين چنانكه عادات و ملكات اخلاقى در سايه تكرار عمل تشكيل مى گردد ، از همين طريق قابل زوال است ، يعنى نخست « عمل » سپس « تكرار » و بعد « تشكيل صفت و ملكه اخلاقى » است .

البته تلقين ، تفكر ، تعليمات صحيح و محيط سالم ـ كه آن هم اثر تلقينى دارد ـ در فراهم آوردن زمينه در روح ، براى پذيرش و تشكيل اخلاق خوب بسيار مؤثر است .

______________________
١ . مجلسى ، بحارالانوار ٦١ / ٦٥ ، روايت ٥١ .

اخلاق بد يك نوع بيمارى است
همه مى دانيم كه در ميان تمام موجودات زنده ، انسان يك وضع خاص و استثنايى دارد ، زيرا وجود او مركب از نيروهاى متضادى است ; از سويى يك سلسله هوسهاى سركش و غرايز و اميال حيوانى او را به طغيان ، تعدى نسبت به حقوق ديگران ، هوسبازى و شهوترانى ، دروغ و خيانت دعوت مى كنند ; و از طرف ديگر نيروى عقل و ادراك ، عواطف انسانى و وجدان ، او را به عدالت ، نوع دوستى ، پاكدامنى ، درستكارى و تقوى فرامى خوانند .

كشمكش اين نيروها در همه انسانها وجود دارد و پيروزى نسبى يكى از اين عوامل موجب مى شود كه افراد از نظر ارزشهاى انسانى در سطوح كاملا مختلفى باشند و فاصله « قوس صعودى » و « نزولى » انسان فوق العاده زياد گردد . گاهى از مقربترين فرشتگان بالاتر و زمانى از خطرناك ترين درندگان پست تر شود !

اين حقيقت از احاديث فراوانى نيز استنباط مى گردد ، به عنوان نمونه امير مؤمنان على (ع) مى فرمايد :

« اِنَّ اللهَ خَصَّ الْمَلَكَ بِالْعَقْلِ دُونَ الشَّهْوَةِ وَ الْغَضَبِ ، وَ خَصَّ الْحَيواناتِ بِهِما دُونَهُ وَشَرَّفَ الاِْنسانَ بِاِعْطاءِ الْجَمِيعِ فَاِنِ انْقادَتْ شَهْوَتُهُ وَغَضَبُهُ لِعَقْلِهِ ، صارَ اَفْضَلَ مِنَ الْمَلائِكَةِ لِوُصُولِهِ اِلى هذِهِ الرُّتْبَةِ مَعَ وُجُودِ الْمُنازِعِ »(١)

« خداوند فرشته را تنها عقل داد ، نه شهوت و غضب ; و حيوانات را تنها شهوت و غضب داد ، نه عقل ; ولى انسان را به اعطاى همه اينها شرافت بخشيد ، لذا اگر شهوت و غضب او تحت فرمان عقلش قرار گيرد بالاتر از فرشتگان خواهد بود ، زيرا به چنين مقامى با وجود نيروى مخالف رسيده است » .

ولى نكته اى كه در اينجا لازم است به آن توجه شود اين است كه غرايز و اميال و شهوات بصورت اصلى و طبيعى و متعادل نه تنها زيانبخش نيستند ، بلكه وسايل ضرورى ادامه حيات خواهند بود .

به عبارت ديگر ، همانطور كه در ساختمان جسم انسان يك عضو بى مصرف و بيكار آفريده نشده ، در ساختمان روح و جان او نيز هر انگيزه و غريزه و ميلى نقش حياتى دارد ، و تنها در صورت انحراف از وضع طبيعى و برهم خوردن تعادل ، بصورتهاى خطرناك و كشنده بيرون مى آيند .

مثلا چه كسى مى تواند نقش « غضب » را در حيات انسان انكار كند ؟ آيا هنگامى كه حقوق يك فرد مورد تجاوز قرار مى گيرد اگر تمام قدرتهاى ذخيره وجود او در پرتو غضب برافروخته و بسيج نگردد چگونه ممكن است در حال خونسردى كه شايد يك دهم نيروهاى ذخيره خود را وارد ميدان مبارزه نمى كند از حقوق خويش دفاع كند ؟ اما همين خشم و غضب اگر از محور اصلى خود منحرف گردد و از صورت ابزار نيرومندى در دست عقل خارج شود ، انسان را به صورت حيوان درنده اى بيرون مى آورد كه هيچگونه حد و مرزى را به رسميت نمى شناسد .

همچنين نقش ميل معتدل انسان به ثروت و مقام و امثال آنها ، در كوشش هرچه بيشتر در راه ترقى و پيشرفت بر همه كس روشن است ; همانطور كه اثر مخرب ثروت پرستى و جاه طلبى يعنى افراط در اين اميال بر هيچ كس مخفى نيست .

بنابراين همانطور كه بهم خوردن تعادل جسمى هميشه با عوارض ناگوارى همراه است كه نام « بيمارى » به آن مى دهند ، بهم خوردن تعادل قواى روحى و غرايز و اميال نيز يك نوع « بيمارى روحى » محسوب مى گردد كه علماى اخلاق به آن « بيمارى قلب » مى گويند .

اين تعبير در اصل از قرآن مجيد گرفته شده كه نفاق منافق را مرض قلمداد كرده است آنجا كه مى فرمايد :

(فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللهُ مَرَضا ً) (٢)
در دلهاى آنها يك نوع بيمارى است ، خداوند ( به خاطر اعمال زشتشان ) بر بيمارى آنان افزوده است .
______________________
١ . نراقى ، جامع السعادات ١ / ٣٤ .
٢ . سوره بقره ( ٢ ) آيه ١٠ .

تهذيب نفس يا جهاد اكبر
در اهميت تهذيب نفس از رذايل اخلاقى همين بس كه آن را « جهاد اكبر » ناميده اند ، و اين تعبير مأخوذ از حديث معروفى است كه پيامبر اكرم (ص) به مجاهدين اصحابش پس از مراجعت از يكى از جنگها فرمود :

« مَرْحَباً بِقَوْم قَضَوُا الْجِهادَ الاَْصْغَرَ وَ بَقِيَ عَلَيْهِمُ الْجِهادُ الاَْكْبَرُ . فَقِيلَ : يا رَسُولَ اللهِ مَا الْجِهادُ الاَْكْبَرُ ؟ قالَ : جِهادُ النَّفْسِ »(١)

آفرين بر جمعيتى كه جهاد كوچك را انجام دادند و جهاد اكبر بر آنها باقى مانده است . عرض كردند : جهاد اكبر كدام است ؟ فرمود : جهاد و مبارزه با هوسهاى سركش نفسانى .

بدين جهت بعضى از بزرگان اصحاب حديث در كتابهاى خود بحثهاى مربوط به تهذيب اخلاق را در كتاب جهاد عنوان كرده و آن را جزء جهاد دانسته اند ، و در بعضى از احاديث در ذيل اين روايت اين جمله نيز از آن حضرت نقل شده :

« اِنَّ اَفْضَلَ الْجِهادِ مَنْ جاهَدَ نَفْسَهُ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ »(٢)

برترين جهاد ، جهاد با هوسهاى سركشى است كه در درون سينه آدمى است .

اين بيان بخوبى مى تواند منطق اسلام را در اين مسأله حياتى روشن سازد و پس از بررسى و مطالعه ، حقايق زير از آن كشف مى گردد :

١ ـ در درون وجود انسان هميشه نيروهاى متضادى است كه صورت يك صحنه جنگ را دارد و سرنوشت انسان بستگى به پيروزى يكى از اين دو قسمت از نيروها دارد .

٢ ـ اين « جهاد » از اين رو « جهاد اكبر » ناميده شده كه يك جهاد ابدى و پايان ناپذير است ، بعلاوه يك نبرد داخلى هميشه از يك نبرد خارجى خطرناك تر مى باشد ; و گذشته از اينها شكست در اين جهاد نتيجه اى جز شقاوت و بدبختى ندارد ، در صورتى كه شكست در جهاد معمولى ممكن است موجب كسب افتخار « شهادت » گردد . به عبارت ديگر ، جهاد با دشمن بيرونى هرگز شكست واقعى ندارد ، اما احتمال شكست در جهاد با نفس فراوان است .

٣ ـ اين جهاد با اينكه ناراحت كننده است ، رمز تكامل انسان مى باشد ، زيرا تكامل معمولا نتيجه تضادها و كشمكش قواى « نفى » و « اثبات » است ، و به همين جهت انسان تا در كوران حوادث قرار نگيرد و با مشكلات دست و پنجه نرم نكند ، ورزيده و آبديده نمى شود ، همانطور كه امير مؤمنان على (ع) فرموده است : « درختان جنگلى ( كه هميشه با امواج حوادث روبه رو هستند ) چوبشان محكمتر و آتششان بادوامتر است » .

و از اينجا رمز آفرينش اين نيروهاى متضاد و رمز آفرينش هوسهاى نفسانى روشن مى گردد .

٤ ـ جهاد با دشمن ظاهرى ممكن است احياناً براى منظورهاى مادى ( جمع آورى غنائم يا تحصيل شهرت و امثال آن ) صورت گيرد ، ولى جهاد با نفس هميشه به منظور تحصيل كمال و كسب فضيلت خواهد بود و پيروزى در آن نشانه تصميم و اراده و قدرت ايمان و علوّ همّت و بزرگى شخصيت انسان مى باشد .

______________________
١ . حرّ عاملى ، وسائل الشيعه ١١ / ١٢٣ .
٢ . همان مدرك .

سعادت و خوشبختى
دانشمندان اخلاق هدف نهايى علم اخلاق را خوشبختى و سعادت دانسته اند همان حقيقتى كه براى بدست آوردن آن تمام انسانها در يك تلاش و كوشش هميشگى به سر مى برند و غالباً از عدم وصول به آن ناراحت و نالانند .

سعادت چيست ؟
سعادت را مى توان با يك عبارت كوتاه چنين معنى كرد : « رسيدن به هر نوع كمال ممكن كه انسان استعداد و شايستگى وصول به آن را دارد » ; و به عبارت ديگر : بهره بردارى صحيح از نيروهاى مختلف مادى و معنوى كه در اختيار انسان است .

ولى از آنجا كه « كمال » و « بهره بردارى » به همان اندازه كه از نظر مفهوم كلى ، روشن است ، از نظر مصاديق جزئى ، مبهم و پيچيده مى باشد و غالباً در يافتن راه سعادت گرفتار اشتباه مى شوند تا آنجا كه فى المثل يك نفر ثروتمند ـ خودخواه كه يك عمر آسايش و آرامش روح و جسم خود را فداى جمع آورى ثروت كلانى كرده است ـ ممكن است خود را سعادتمند بداند ، در حالى كه فرزند هوسباز او هم بعد از مرگ پدر « پراكنده كردن » اين ثروت را در راه ارضاى شهوات خود ، خوشبختى و سعادت بداند . . . با اينكه مسلماً هر دو در اشتباهند .

به هر حال در اينجاست كه بايد به كمك تجزيه و تحليلهاى عقلى آنچه تكامل واقعى انسان و راه صحيح بهره بردارى از مواهب مادى و معنوى اوست از غير آن باز شناخت اگرچه اين شناسايى نيازمند به مطالعات و زحمت فراوانى باشد .

آيا سعادت فقط جنبه روحى دارد ؟
عده اى از فلاسفه قديم يونان مانند « كلبيون » معتقد بودند سعادت فقط جنبه روحى دارد و وضع جسمى و مادى هرچه باشد كوچكترين اثرى در سعادت انسان نخواهد داشت و به همين جهت راه سعادت را تنها در تحصيل كمالات و فضايل اخلاقى مى دانستند ; بلكه معتقد بودند سعادت كامل براى انسان در اين جهان ممكن نيست و تا روح با اين بدن مادى ارتباط دارد و آلوده به كدورات جسمانى است از سعادت حقيقى محروم است ، تنها هنگامى كه از بدن جدا شد ممكن است به سعادت مطلق برسد ، و به همين دليل آنها در راه وصول به سعادت به تمام امور مادى پشتِ پا مى زدند و نسبت به آن بى اعتنا بودند .

حالات ديوجانس ، حكيم معروف كلبيون و زندگى كردن او در يك « خم » ! بجاى خانه و اتاق ، و قناعت كردن او به يك ظرف آبخورى از تمام وسايل زندگى ، مشهور است ; حتى مى گويند روزى مشاهده كرد كسى با دست خود از نهر آب مى خورد ، او همان يك ظرف را هم به دور انداخت !

نقطه مقابل اين عقيده « اگزيستانسياليستها » هستند كه سعادت را منحصراً در بهره بردارى بى قيد و شرط از لذايذ مادى مى دانند و هرگونه مانعى بر سر اين راه قرار گيرد ، محكوم مى كنند !

« اگزيها » خوشبختى مطلق را فقط از طريق لذّت مادى مى پندارند و در اين راه تا سرحد جنون پيش مى روند و عملا تمام قيود و آداب اجتماعى و اخلاقى را بخاطر وصول به آن زير پا مى گذارند !

بديهى است نام اين طرز تفكر را ـ كه بدبختانه امروز در ميان غربيها و غربزده ها در حال گسترش است ـ نمى توان « مكتب » گذارد بلكه يك نوع هذيان و بيمارى روانى است ; ولى هرچه هست مى توان آن را عكس العملى در برابر مكتبهاى افراطى امثال مكتب « كلبيون » كه جنبه هاى جسمى را در مسأله سعادت بكلى ناديده گرفته اند ، دانست .

مكتب ميانه : از آنجا كه انسان تنها جسم يا روح نيست ، بلكه حقيقت وجود او از هر دو قسمت تشكيل يافته ، بنابراين سعادت را هم بايد در هر دو قسمت جستجو كند و مسلماً هر برنامه اى كه تنها به يك قسمت از وجود انسان توجه داشته باشد متضمن سعادت او نخواهد بود چون با واقعيات خارجى تطبيق نمى كند ; منتها جنبه مقدماتى جسم و ماده و ذى المقدمه بودن روح و معنى را نبايد فراموش كرد .

در ميان فلاسفه يونان ، معلم اول « ارسطو » و پيروان او طرفدار اين مكتب بوده اند و تعليمات عالى اسلام بطور آشكارى اين مكتب را تقويت كرده و اصول تازه اى براى آن طرح نموده است . اين حقيقت در آيات متعددى از قرآن و بيانات پيشوايان بزرگ ما منعكس است و شعار اسلام در اين زمينه در آيات زير خلاصه مى شود :

(فَمِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا وَمالَهُ فِي الاْخِرَةِ مِنْ خَلاق * وَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَفِي الاْخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنا عَذابَ النّارِ * اُولئِكَ لَهُمْ نَصِيبٌ مِمّا كَسَبُوا وَاللهُ سَرِيعُ الْحِسابِ ) (١)

بعضى از مردم مى گويند : خداوندا ! به ما در دنيا ( نيكى ) عطا كن ، ولى در آخرت بهره اى ندارند و بعضى مى گويند : پروردگارا ! به ما در دنيا نيكى عطا كن و در آخرت نيز نيكى مرحمت فرما ! و ما را از عذاب آتش نگاه دار ! آنها از كار ( و دعاى ) خود نصيب وبهره اى دارند و خداوند سريع الحساب است .

نكته اى كه بايد به آن در اينگونه بحثها كاملا توجه داشت اين است كه رابطه و پيوستگى روح و جسم بقدرى به هم نزديك است كه هرگونه انحراف در يكى از آن دو ، اثرش در ديگرى آشكار مى گردد .

علم روانكاوى امروز ثابت كرده كه قسمتى از انحرافات اخلاقى و فكرى ، مولود عدم اشباع صحيح غرايز جسمى و مادى است .

اميال و غرايز سركوفته و واپس زده هميشه بصورت عقده هاى روحى خودنمايى مى كنند . اينگونه عقده ها مشكل بزرگى براى علماى اخلاق بوجود مى آورند و راه گشودن اين عقده ها از طرقى كه دانشمندان اخلاق براى تربيت نفوس دارند ، معمولا ميسر نيست ، بلكه بايد از همان راهى كه بوجود آمده معالجه شود يعنى غرايز جسمى بصورت صحيحى اشباع گردد .

بسيارند اشخاصى كه مبتلا به بدبينى ، ترس ، حسد ، تكبر ، كينه و مانند آن از صفات رذيله هستند و عامل آن محروميتها و سرخوردگى در اشباع صحيح يكى از غرايز جسمى آنهاست . لذا امروز بر تمام دانشمندان اخلاق و مربيان روحى لازم است كه براى درمان بيماريهاى اخلاقى ، وضع جسمى و روحى را هر دو همراه يكديگر در نظر بگيرند تا در كار خود پيروز گردند .

اسلام با نظر موشكاف خود اين مسأله حساس را نيز بررسى كرده و صريحاً مى گويد :

« قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللهِ الَّتِي اَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَالطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيوةِ الدُّنْيا »(٢)

بگو : چه كسى زينتهاى الهى را كه براى بندگان خود آفريده و روزيهاى پاكيزه را حرام كرده است ! بگو : اينها در زندگى دنيا براى كسانى است كه ايمان آورده اند .

و در كلمات قصار على (ع) مى خوانيم :

« لِلْمُؤْمِنِ ثَلاثُ ساعات : فَساعَةٌ يُناجِي فِيها رَبَّهُ وَساعَةٌ يَرُمُّ مَعاشَهُ وَساعَةٌ يُخَلِّي بَيْنَ نَفْسِهِ وَبَيْنَ لَذَّتِها فِيما يَحِلُّ وَيَجْمُلُ »(٣)

انسان مؤمن ساعات زندگى خود را به سه بخش تقسيم مى كند : قسمتى را صرف مناجات با پروردگارش مى نمايد ; قسمت ديگرى را در طريق اصلاح معاش و زندگيش به كار مى گيرد ; و قسمت سوم براى بهره گيرى از لذتهاى حلال و دلپسند .

و در بعضى از روايات اين جمله نيز ديده مى شود : « وَذلِكَ عَوْنٌ عَلى سائِرِ السّاعاتِ » « و اين قسمت اخير مايه نيرو و كمك به ساير قسمتهاست » .

______________________
١ . سوره بقره ( ٢ ) آيه ٢٠٠ تا ٢٠٢ .
٢ . سوره اعراف ( ٧ ) آيه ٣٢ .
٣ . نهج البلاغه ، كلمات قصار ، شماره ٣٩٠ .



۱
زندگی در پرتو اخلاق

اخلاق فردى و اجتماعى
بعضى معتقدند تمام اصول اخلاقى بازگشت به مناسبات خاص اجتماعى انسان با ديگران مى كند بطورى كه اگر اجتماعى اصلا وجود نمى داشت و هر انسانى كاملا جدا از ديگران مى زيست و هر فرد ، بى خبر از وجود ديگران زندگى مى كرد ، « اخلاق » اصولا مفهومى نداشت ، زيرا غبطه و حسد ، تواضع و تكبر ، حسن ظن ، عدالت و جور ، عفت ، سخاوت و بخل و امثال اينها همه از مسايلى است كه فقط و فقط در اجتماع و برخورد انسان با ديگران مفهوم دارد . بنابراين انسان منهاى اجتماع با انسان منهاى اخلاق همراه خواهد بود .

ولى به عقيده ما در عين اينكه بايد اعتراف كرد كه بسيارى از فضائل و رذائل اخلاقى با زندگى اجتماعى انسان بستگى دارد ، چنان نيست كه اين مسأله عموميت داشته باشد ، زيرا بسيارى از مسائل اخلاقى هستند كه فقط جنبه فردى دارند و در مورد يك انسان تنها نيز كاملا صادقند . مثلا « صبر » يا « جزع » بر مصائب ، شجاعت يا ترس در برابر پيشامدها ، كوشش يا تنبلى در راه رسيدن يك فرد به هدف خود ، غفلت يا توجه نسبت به آفريدگار جهان ، شكر يا كفران در برابر نعمتهاى بى پايان او و امثال اين امور ـ كه علماى اخلاق در كتب اخلاقى از آن بحث نموده اند و جزء فضائل يا رذائل اخلاقى شمرده اند ـ مى تواند جنبه فردى داشته باشد و درباره يك فرد كه زندگى كاملا جدا از اجتماع دارد نيز صدق كند .

از اينجا تقسيم اخلاق به « اخلاق فردى » و « اخلاق اجتماعى » روشن مى گردد ; ولى ناگفته پيداست كه اخلاق اجتماعى وزنه سنگين ترى در علم اخلاق دارد و شخصيت انسان بيشتر بر محور آن دور مى زند اگرچه اخلاق فردى نيز سهم قابل توجهى در مورد خود دارد .

اشتباه بزرگ
نكته ديگرى كه در اينجا ذكر آن ضرورت دارد اين است كه كسانى كه براى تهذيب اخلاق و تربيت نفوس از اجتماع كناره گيرى كرده و به انزوا مى گرايند و تصور مى كنند از اين راه بهتر مى توانند به اين هدف بزرگ نايل شوند سخت در اشتباهند ، زيرا آنها در واقع موضوع اخلاق اجتماعى را از بين مى برند و اين عمل گرچه آنها را از مفاسدى بركنار مى دارد ، ولى اين در واقع فضيلت محسوب نمى شود ، بلكه به اين مى ماند كه كسى براى ترك فحشا و شهوترانى خود ، آلت جنسى خود را قطع كند ، درست است كه چنين فردى آلوده بى عفتى نمى شود ولى اين فضيلتى براى او نخواهد بود .

از اين گذشته تجربه نشان داده كه انزوا و گوشه گيرى از اجتماع يك رشته مفاسد اخلاقى را مانند كج خلقى ، بدبينى به مردم ، عجب و غرور ، سوء ظن به تقدير خداوند در انسان ايجاد مى كند كه در بحثى جداگانه مشروحاً عنوان خواهد شد .

لذا اسلام مسلمانان را به زندگى اجتماعى و حتى « سواد اعظم » ( شهرهاى بزرگ ) تشويق كرده و رعايت اصول اخلاقى را در دل اجتماع به انسان توصيه مى كند .

راه درمان انحرافات اخلاقى
تا اينجا كلياتى درباره هدف علم اخلاق و اهميت آن و پيوند آن با زندگى فردى و اجتماعى به دست داده شد و اكنون موقع آن رسيده كه به بررسى جزئيات « ملكات اخلاقى » و راه درمان « رذائل اخلاقى » بپردازيم ; اما در اينجا ذكر دو نكته كمال لزوم را دارد :

نكته اول
هميشه با كسانى كه گرفتار انحرافات اخلاقى هستند ، معامله يك بيمار بايد كرد ، زيرا انحرافات اخلاقى همانطور كه اشاره شد در حقيقت يك نوع بيمارى روحى است كه گاهى منشأ بيماريهاى جسمى هم مى شود و يا بعكس گاهى از بيماريهاى جسمى سرچشمه مى گيرد . بنابراين بايد همان اصولى را كه در درمان بيماريهاى جسمى رعايت مى كنيم در اين قسمت نيز رعايت نماييم .

نكته دوم
در درمان بيماريها ، هميشه سه اصل را در نظر مى گيريم :

١ ـ تشخيص نوع بيمارى .

٢ ـ تشخيص عوامل پيدايش بيمارى .

٣ ـ راه درمان بيمارى .

براى تشخيص نوع بيمارى غالباً از علايم و آثار آن استفاده مى شود ، البته اين موضوع در بيماريهاى جسمى نسبتاً كار آسانى است ـ مخصوصاً با وسايل و امكانات فعلى ـ ولى در مسائل اخلاقى موضوع فوق العاده پيچيده اى است ، زيرا بسيار مى شود كه انحرافات اخلاقى تظاهرات و علايم مشابهى دارند ، يا تظاهراتى كه معلول آميختن چند نوع از بيماريهاى اخلاقى است ديده مى شود كه تشخيص آن مشكل مى گردد ، و لذا عالم اخلاق و طبيب روح براى درمان خود يا ديگران بايد اين علم را با حوصله و دقت بررسى كند .

و براى تشخيص عوامل پيدايش بيمارى بايد معمولا سابقه زندگى شخص منحرف ـ مخصوصاً سوابق دوران كودكى كه زيربناى شخصيت انسان را تشكيل مى دهد ـ و همچنين محيط خانوادگى و اجتماعى و شغل و كار و منطقه جغرافيايى او را كاملا بررسى كرده و عواملى كه باعث بروز اين بيمارى اخلاقى شده است بدست آورد ، حتى عامل وراثت را نيز نبايد از نظر دور داشت ، زيرا اخلاق بد ( مانند بيماريهاى جسمى ) گاهى جنبه موروثى دارد .

و براى درمان مفاسد اخلاقى بايد توجه داشت كه اگر آنها به صورت مزمن درآمده و مدتها از عمر آنها گذشته باشد ، بايد با صبر و حوصله و دقت و مراقبت به درمان آن پرداخت و از طول مدت هرگز نبايد خسته شد ، ولى اگر يك حالت سطحى و عارضى باشد در مدت كوتاهترى درمان پذير خواهد بود .

به همين دليل اصلاح مفاسد اخلاقى جوانان و كودكان به مراتب آسانتر از اصلاح بزرگسالان است ، زيرا دسته اول هم زود آلوده مى شوند و هم زود درمان مى پذيرند .

امام صادق (ع) فرمود :

« عَلَيْكَ بِالاَْحْداثِ فَاِنَّهُمْ اَسْرَعُ اِلى كُلِّ خَيْر »(١)

به جوانان توجه كن كه براى پذيرش سريع هر نيكى آماده اند .

______________________
١ . حرّ عاملى ، وسائل الشيعه ١١ / ٤٤٧ .

بهداشت اخلاق
نكته ديگرى كه ذكر آن در اينجا ضرورت دارد اين است كه طب امروز در حقيقت به دو بخش تقسيم مى گردد : « طب درمانى » و « طب بهداشت » . منظور از طب درمانى روشن است ; اما منظور از طب بهداشت ، پيشگيرى از بوجود آمدن بيماريها و از بين بردن عوامل آن است و از آنجا كه جلوگيرى از پيدايش بيمارى به مراتب آسانتر از درمان آن است ، بهداشت اهميت فوق العاده اى در حيات افراد و سرنوشت اجتماعات دارد و لذا بودجه هاى سنگينى صرف آن مى شود .

در مسايل اخلاقى و بيماريهاى روحى عيناً همين دو بخش موجود است ، بنابراين بايد كارى كرد كه حتى الامكان انحرافات اخلاقى پيش نيايد و با اتخاذ تدابير لازم در بهداشت اخلاق خود و ديگران كوشيد و براى انجام اين هدف بايد امور زير رعايت شود :

١ ـ ترك معاشرتهاى مسموم و مشكوك
بسيارى از انحرافات اخلاقى بطور مسلم از طريق معاشرت بوجود مى آيد و عيناً مانند بيماريهاى مسرى و واگيردار مخصوصاً در مواردى كه بر اثر كمى سن يا كمى معلومات يا سستى ايمان و مانند آن زمينه روحى براى پذيرش اخلاق ديگران آماده باشد ، در اين موارد معاشرت با افراد فاسد سمّ مهلك و كشنده اى است .
بسيار ديده شده كه سرنوشت انسان بر اثر معاشرت بكلى عوض مى شود و مسير زندگى تغيير مى كند .
تأثيرات معاشرت در ساختن شخصيت انسان بقدرى زياد است كه گفته اند : براى شناسايى هركس بايد به رفيق و همنشين او نگاه كرد ، على(ع)مى فرمايد :
« مَنِ اشْتَبَهَ عَلَيْكُمْ اَمْرُهُ وَلَمْ تَعْرِفُوا دِينَهُ فَانْظُرُوا اِلى خُلَطائِهِ »(١)
كسى كه وضع او بر شما مبهم شد و دين او را ندانستيد ، نگاه به دوستانش كنيد .
پيغمبر اكرم(ص) مى فرمايد :
« اَلْمَرْءُ عَلى دِينِ خَلِيلِهِ وَقَرِينِهِ »(٢)
انسان بر دين دوست و همنشين خويش است .
معاشرت با بدان روح را تاريك و حس تشخيص را ضعيف و قبح اعمال و اخلاق سوء را در نظر كم مى كند و از آن در اخبار به « مردن دل » تعبير شده است . پيغمبر اكرم مى فرمايد :
« اَرْبَعٌ يُمِتْنَ الْقُلُوبَ . . . وَ مُجالَسَةُ الْمَوْتى ; فَقِيلَ لَهُ : يا رَسُولَ اللهِ ! وَمَا الْمَوْتى ؟ قالَ : كُلُّ غَنِيٍّ مُتْرَف »(٣)
چهار چيز قلب را مى ميراند . . . از جمله همنشينى با مردگان ، عرض كردند : اى رسول خدا ! مردگان كيانند ؟ فرمود : ثروتمندانِ اسراف كار .
معاشرت با بدان حس بدبينى را در انسان بر مى انگيزد و انسان را به همه بدبين مى كند .
امير مؤمنان على (ع) مى فرمايد :
« مُجالَسَةُ الاَْشْرارِ تُورِثُ سُوءَ الظَّنِّ بِالاَْخْيارِ »(٤)
همنشينى با بدان موجب بدبينى به نيكان مى شود .
خلاصه ، موضوع معاشرت بقدرى مهم است كه خداوند در قرآن حتى پيغمبرش را از معاشرت با بدان بر حذر مى دارد .
ولى بعكس معاشرت با نيكان يكى از مهمترين وسايل تربيت ، تهذيب و پرورش فضائل اخلاقى و زنده كردن دل و كسب شخصيت است .
اسلام اهميت فراوانى نسبت به موضوع معاشرت با اخيار و نيكان مى دهد . قرآن مجيد مى فرمايد :
( وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَوةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَلا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ لا تُطِعْ مَنْ اَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَاتَّبَعَ هَويهُ وَكانَ اَمْرُهُ فُرُطاً)(٥)
با كسانى باش كه پروردگار خود را صبح و عصر مى خوانند و تنها رضاى او را مى طلبند ! و هرگز بخاطر زيورهاى دنيا ، چشمان خود را از آنها بر مگير ! و از كسانى كه قلبشان را از ياد خود غافل ساختيم اطاعت مكن ; همانها كه از هوسهاى نفس پيروى كردند و كارهايشان افراطى است .
پيغمبر اكرم (ص) مى فرمايد :
« اَسْعَدُ النّاسِ مَنْ خالَطَ كِرامِ النّاسِ »(٦)
از همه سعادتمندتر آن كسى است كه با مردم نيك و بزرگوار معاشرت كند .
______________________
١ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٤ / ١٩٧ .
٢ . كلينى ، كافى ٢ / ٣٧٥ .
٣ مجلسى ، بحارالانوار ، جلد٢ ، صفحه١٢٨ .
٤ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٤ / ١٩١ .
٥ . سوره كهف ( ١٨ ) آيه ٢٨ .
٦ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٤ / ١٨٥ .

٢ ـ اصلاح محيط
محيطهاى آلوده ـ مخصوصاً محيطى كه در آن تظاهر به گناه و فساد اخلاق زياد است ـ خطر ابتلاى به مفاسد اخلاقى را افزايش مى دهد و اين يك حقيقت غير قابل انكار است ، لذا يكى از اقداماتى كه جنبه بهداشت اخلاق دارد مبارزه با مفاسد محيط و جلوگيرى از تظاهر به گناه و فساد است .
اصولا يكى از مهمترين موانع آلودگى به گناه و فساد اخلاق ، اهميت و عظمت فساد و گناه در نظر انسان و نفرت از آن است . تظاهر به مفاسد اخلاقى و گناهان اهميت آن را در نظرها كم مى كند و از نفرت آن مى كاهد و روح را براى پذيرفتن آن آماده مى سازد .
و لذا در اسلام براى تجديد اهميت گناه در نظرها ، دستور داده شده مجازات در حضور جمعيت و در ملأ عام انجام گردد :
( وَلْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ)(١)
مجازات آن دو ( زن و مرد زناكار ) را بايد جمعى از مؤمنان مشاهده كنند .
تا به اين وسيله اهميت گناه در نظرها تجديد شود ، و اين سدى كه شكسته شده بود ترميم گردد .
اسلام براى تجاهر به گناه و فساد اهميت فراوانى قائل شده و پرده درى و تجاهر به فسق را موجب هتك احترام شخص قرار داده است . امام صادق (ع) مى فرمايد :
« اِذا جاهَرَ الْفاسِقُ بِفِسْقِهِ فَلا حُرْمَةَ لَهُ »(٢)
هنگامى كه گنه كار تجاهر به گناه كند احترام او سلب مى شود .
امام باقر (ع) مى فرمايد :
« ثَلاثَةٌ لَيْسَ لَهُمْ حُرْمَةٌ : صاحِبُ هَوىً مُبْتَدِع وَ الاِْمامُ الْجائِرُ و الْفاسِقُ الْمُعْلِنُ بِالْفِسْقِ »(٣)
سه كس احترام ندارند : بدعت گزار ، پيشواى ظالم و گنه كار متظاهر به گناه .
حتى نقل مطالب مربوط به فساد و فحشا كه موجب آلودگى فكر و آمادگى محيط براى پذيرش فساد مى شود از نظر اسلام ممنوع مى باشد . پيغمبر اكرم (ص) مى فرمايد :
« مَنْ سَمِعَ فاحِشَةً فَاَفْشاها كانَ كَمَنْ اَتاها ، وَمَنْ سَمِعَ خَيْراً فَاَفْشاهُ كانَ كَمَنْ عَمِلَهُ »(٤)
كسى كه كار زشتى را بشنود و آن را فاش سازد همچون كسى است كه آن را انجام داده و كسى كه كار نيكى را بشنود و فاش سازد همچون كسى است كه آن را بجا آورده است .
خلاصه ، اصلاح محيطهاى آلوده و مسموم و جلوگيرى از نشر فساد و تظاهر به آن ، يكى از وسايل پيشگيرى از انحرافات اخلاقى است و بدون آن كمتر ممكن است انسان موفق به اصلاح كامل اخلاقى خود يا ديگران گردد .
و همانطور كه براى مبارزه با بيماريهاى جسمى بايد مراكز آلوده به ميكرب را از بين برد و محيط زندگى را پاك كرد و از آلودگى هوا ، آب و غذا و امثال آن جلوگيرى نمود ; بايد محيط زندگى اجتماعى را از آلودگى به وسايل انحراف اخلاق پاك كرد .
______________________
١ . سوره نور ( ٢٤ ) آيه ٢ .
٢ . حرّ عاملى ، وسائل الشيعه ٨ / ٦٠٤ .
٣ . همان مدرك ،
٤ . حرّ عاملى ، وسائل الشيعه ٨ / ٦٠٩ .

٣ ـ مهاجرت و فرار از محيطهاى آلوده
براى اصلاح محيطهاى آلوده و فاسد حداكثر كوشش را بايد به خرج داد ; ولى اگر به عللى اصلاح محيط امكان نداشته باشد و بيم آن رود كه ماندن در آن محيط موجب آلودگى گردد و محيط سالمترى كه امكان مهاجرت به آن هست وجود داشته باشد ، چاره اى جز « مهاجرت » نيست .
نظير اين موضوع نيز در بيماريهاى جسمانى ديده مى شود كه افرادى كه به سلامت خود علاقه مندند ، در چنان شرايطى از محيط آلوده فوراً مهاجرت مى كنند .
مسأله « مهاجرت » در اسلام اهميت خاصى دارد و جالب اين است كه پايه نخستين تاريخ اسلام را تشكيل مى دهد . مهاجرت پيغمبر اسلام (ص)از مكه به مدينه جز فرار از يك محيط آلوده و نامساعد به يك محيط مساعدتر براى نشر ايمان و فضيلت ، نبود .
مهاجرت گروهى از مسلمانان راستين ، از مكه به سرزمين حبشه ، طبق فرمان پيغمبر اكرم (ص) نيز نمونه ديگرى از اين موضوع بود .
مهاجرين صدر اسلام امتياز و اهميت فوق العاده اى در تاريخ اسلام دارند و آيات متعددى در قرآن درباره آنان ديده مى شود ، احاديث متعددى در زمينه مهاجرت از نقاط آلوده به گناه و شرك ، به نقاط سالم وارد شده كه اهميت موضوع را روشن مى سازد .
در تفسير « مجمع البيان » در ذيل آيه
( وَمَنْ يُهاجِرْ فِي سَبِيلِ اللهِ يَجِدْ فِي الاَْرْضِ مُراغَماً كَثِيراً وَسَعَةً )(١)
كسى كه در راه خدا هجرت كند ، جاهاى امن فراوان و گسترده اى در زمين مى يابد .
از پيغمبر اسلام (ص) نقل شده :
« مَنْ فَرَّ بِدِينِهِ مِنْ اَرْض اِلى اَرْض وَاِنْ كانَ شِبْراً مِنَ الاَْرْضِ اسْتَوْجَبَ الْجَنَّةَ وَكانَ رَفِيقَ اِبْراهِيمَ وَمُحَمَّد »(٢)
كسى كه براى آيين خود از سرزمينى به سرزمين ديگر ـ اگرچه به اندازه يك وجب از زمين باشد ـ مهاجرت كند ، مستحقّ بهشت مى گردد و همنشين ابراهيم و محمد ( دو پيامبر بزرگ مهاجر ) خواهد بود .
تأكيد مطلب از جمله « وَاِنْ كانَ شِبْراً ; اگرچه به اندازه يك وجب باشد » روشن مى شود ، و رفاقت و مصاحبت با اين دو پيغمبر عظيم الشأن بواسطه اين است كه هر دو اقدام به هجرت فرمودند ، ابراهيم (ع) از بابِل كه مركز بت پرستان و نمروديان بود آهنگ شام و فلسطين كرد ، و پيامبر اسلام (ص) از مكه به مدينه .
در تفسير علىّ بن ابراهيم در ذيل آيه

( يا عِبادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا اِنَّ اَرْضِي واسِعَةٌ فَاِيّايَ فَاعْبُدُونِ)(٣)

اى بندگان من كه ايمان آورده ايد ! زمين من وسيع است ، پس تنها مرا بپرستيد .

از امام عسكرى (ع) نقل مى كند :

« لا تُطِيعُوا اَهْلَ الْفِسْقِ مِنَ الْمُلُوكِ فَاِنْ خِفْتُمُوهُمْ اَنْ يَفْتِنُوكُمْ عَنْ دِينِكُمْ فَاِنَّ اَرْضِي واسِعَةٌ »

از زمامداران گنه كار پيروى نكنيد و اگر مى ترسيد شما را از آيين پاكتان منحرف سازند ( مهاجرت كنيد ) زيرا زمين من وسيع و گشاده است .

عدم شركت در مجالس معصيت و گناه كه در دستورات اسلام وارد شده و عدم خلوت با اجنبيّه و امثال اينها نيز يك نوع مهاجرت كوتاه از منطقه معصيت و لغزشگاه و خطر محسوب مى گردد و مسلماً براى جلوگيرى از سرايت مفاسد اخلاقى و آلوده نشدن به گناه مى باشد .

______________________
١ . سوره نساء ( ٤ ) آيه ١٠٠ .
٢ . مجلسى ، بحار الانوار ١٩ / ٣١ .
٣ . سوره عنكبوت ( ٢٩ ) آيه ٥٦ .

اصول اخلاق از نظر قدما
نخست بايد دورنمايى از اصول علم اخلاق از دريچه افكار بزرگان اين فن را از نظر بگذرانيم و مسير بحثهاى آنها بطور اجمال در اين علم مورد دقت و بررسى قرار گيرد .

علماى اخلاق ، اصول فضايل اخلاقى را در چهار اصل خلاصه كرده اند :

١ ـ حكمت .

٢ ـ عفت .

٣ ـ شجاعت .

٤ ـ عدالت .

آنها معتقدند هريك از اين چهار اصل حد وسطى است در ميان افراط و تفريط قواى نفسانى و غرايز ، و به اين ترتيب رذائل اخلاقى در دو طرف آنها قرار دارند و لذا در برابر هر فضيلتى دو صفت رذيله ذكر كرده اند به اين ترتيب :

١ ـ حكمت كه عبارت است از اعتدال در تشخيص و درك واقعيات آنچنان كه هست ; و در مقابل آن در طرف افراط « جربزه ودهاء » يعنى فعاليت بيش از اندازه قوه ادراك و تكيه بر احتمالات و تشكيكات كردن و عدم ثبات بر نظريات صحيح ، و در طرف تفريط « بلاهت » و كودنى است .

٢ ـ عفت كه عبارت است از اعتدال در اعمال شهوات و بهره بردارى صحيح از اميال و غرايز ; و نقطه مقابل آن در طرف افراط « حرص و شره » ، و در طرف تفريط « خمود » است .

٣ ـ شجاعت كه عبارت است از اعتدال در قوه غضب و ترسيدن از آنچه بايد ترسيد و نترسيدن از آنچه نبايد ترسيد ; و نقطه مقابل آن در طرف افراط « تهوّر » و بى باكى ، و در طرف تفريط « جُبن » و ترس است .

٤ ـ عدالت كه عبارت است از پيروى نيروى شهوت و غضب از نيروى عقل و كنترل صحيح آنها در راه اصلاح و سعادت ; و نقطه مقابل آن در طرف افراط « ظلم » ، و در طرف تفريط « انظلام و تحمل ظلم » است .

آنها از يك نظر رذايل اخلاقى را غير متناهى دانسته در حالى كه فضائل اخلاقى كه حد وسط و نقطه اعتدال است يك مرحله بيشتر ندارد و لذا آن را تشبيه به مركز دايره كه يك نقطه بيشتر نيست و رذائل را تشبيه به نقاط نامتناهى كه در اطراف دايره فرض مى شوند نموده اند .

گاهى نيز آن را تشبيه به خط مستقيم در ميان دو نقطه كرده اند كه همواره يكى است ، در حالى كه خطوط كج و منحنى در ميان دو نقطه بى نهايت مى باشد .

از محقق طوسى ، خواجه نصيرالدين و جمعى ديگر از محققان نقل شده كه منظور از « صراط » كه وصف آن در اخبار آمده : « اَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَاَحَدُّ مِنَ السَّيْفِ »)
« از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است» همين "اعتدال اخلاقى" است .

بعضى ديگر از بزرگان علم اخلاق اين موضوع را چنين تفسير كرده اند كه : چون وضع جهان ديگر در حقيقت تجسمى از وضع اين جهان مى باشد ممكن است آن « صراط » تجسمى از همين اعتدال ملكات اخلاقى در اين دنيا بوده باشد .


* * *

اكنون بايد ديد اين اصول چهارگانه از كجا بدست آمده است ؟

علماى اخلاق در پاسخ اين سؤال مى گويند : نفس انسان داراى سه قوه است :

١ ـ قوه تشخيص و ادراك .

٢ ـ قوه جلب منافع يا « جاذبه » و به عبارت ديگر « شهوت » ( به معنى وسيع كلمه ) .

٣ ـ قوه دفع ضرر يا « دافعه » و به عبارت ديگر « غضب » .

اعتدال هريك از اين سه قوه يكى از فضائل اخلاقى را تشكيل مى دهد كه به ترتيب حكمت ، عفت و شجاعت ناميده مى شوند .

و اگر دو قوه شهوت و غضب در اختيار قوه تميز و ادراك قرار گيرد « عدالت » حاصل مى گردد .

به عبارت ديگر ، تعادل قواى سه گانه مزبور هركدام به تنهايى فضيلتى است ، ولى تركيب آنها به يكديگر كه همان پيروى نيروى شهوت و غضب از نيروى « ادراك » است فضيلت ديگرى خواهد بود ، زيرا بسيار مى شود كه انسان شجاعت دارد و مثلا در ميدان جنگ بدون جهت نمى ترسد ولى اين شجاعت ممكن است در راه غلطى اعمال گردد مانند جنگ بخاطر هدفهاى پست و بى ارزش در اين مورد شجاعت هست ولى عدالت نيست اما اگر اين شجاعت در راه يك هدف عالى و عقلانى به كار افتد و با حكمت آميخته شود عدالت بوجود مى آيد .

______________________
١ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٣ / ٢٧٠ .

بررسى و انتقاد
اصولى كه دانشمندان پيشين براى اخلاق ( نيك و بد ) گفته اند و در بحث سابق تشريح شد گرچه جالب به نظر مى رسد ولى خالى از اشكالاتى نيست :

١ ـ پاره اى از ملكات اخلاقى پيدا مى شود كه قرار دادن آنها در يكى از اصول چهارگانه مزبور مشكل به نظر مى رسد . مثلا « نوع دوستى و ايثار و فداكارى » را به زحمت مى توان در « عفت » جاى داد زيرا ممكن است شهوات كسى در سرحد اعتدال باشد در عين حال ايثار و فداكارى و نوع دوستى هم نداشته باشد ، به اين معنى كه نه تجاوز به حقوق ديگران مى كند و نه راضى به زيان آنهاست ولى در عين حال ايثار و فداكارى هم ندارد .

همچنين موضوع « خوش بينى » را نمى توان جزء « حكمت » شمرد ، زيرا « خوش بينى » با « تشخيص صحيح » دوتاست .

شايد اصرار بر اين تقسيم رباعى ( چهارگانه ) معلول طرز تفكر قدما باشد كه اصول بسيارى از موضوعات جهان را بر پايه عدد چهار مى دانستند و عناصر اصلى را چهار چيز مى دانستند ، و اجزاء تركيبى بدن را نيز چهار ، و مزاج را هم به چهار نوع تقسيم مى كردند ، و اصول بيماريهاى جسمى را هم چهار بيمارى مى دانستند ، و براى تمام داروها يكى از چهار طبيعت قائل بودند ، در حالى كه امروز براى ما مسلم است كه هيچ يك از اين تقسيمهاى چهارگانه صحيح نيست ; تقسيم اصول اخلاق نيك به چهار ، نيز از همين قبيل به نظر مى رسد .

٢ ـ حكمت را جزء اصول فضائل اخلاقى و نقطه مقابل آن را جزء رذائل شمردن ، چندان صحيح نيست ، زيرا ملكات اخلاقى در كنار دستگاه ادراك قرار دارد و سروكار آن با اميال و عواطف و غرايز است ، نه با ادراكات ، و لذا تعبير « حسن اخلاق » در مورد خوش فكر بودن مناسب به نظر نمى رسد .

٣ ـ اصرار بر اينكه تمام ملكات فاضله اخلاقى حد وسط ميان افراط و تفريط است آن نيز خالى از دليل مى باشد زيرا اين موضوع گرچه در پاره اى از موارد صحيح است اما در پاره اى ديگر نادرست مى باشد .

مثلا حكمت را حد وسط در فهم و تميز دانستن چندان صحيح نيست زيرا « جربزه » از كثرت فهم و هوش نمى باشد چون اصولا افراط در علم معنى ندارد ، بلكه « جربزه » در اصطلاح علماى اخلاق يك نوع نارسايى فكر و انحراف ذهنى و عدم درك صحيح مى باشد .

همچنين طرف افراط براى عدالت كه تحمل ظلم شمرده شده صحيح نيست ، زيرا در عدالت افراط معنى ندارد ; اگر تحمل ظلم به معنى سستى و خمودى باشد نقطه مقابل عفت خواهد بود ، و اگر به معنى ترس از احقاق باشد تفريط قوه غضبيه خواهد بود و در هرحال افراط در عدالت معنى ندارد ، بخصوص اينكه عدالت را به معنى پيروى قوه غضب و شهوت از عقل گرفته اند ، مسلم است كه در اين پيروى ، افراط معنى ندارد .

نتيجه اينكه مسأله حد وسط بودن ملكات فاضله اخلاقى گرچه در بعضى از موارد مانند شجاعت و عفت صادق است ولى عموميت ندارد و در مورد عدالت و حكمت صادق نيست ـ دقت كنيد .

از بحثهاى فوق چنين استفاده مى شود كه تقسيم بندى اصول صفات نيك و بد ، به چهار اصل نه تنها دليل روشنى ندارد بلكه از جهات مختلفى قابل ايراد است .

بنابراين حق اين است كه اصول فضائل اخلاقى را منحصر به چهار ندانيم بلكه به تعداد غرايز و اميال و عواطف مختلفى كه در وجود انسان به وديعه نهاده شده است صفات اخلاقى نيك و بد داريم ، زيرا پرورش و تعديل هريك از اين غرايز و اميال بطورى كه در راه تكامل فرد و اجتماع مفيد و مؤثر باشد فضيلت است ، و انحراف هريك از آنها بطوريكه موجب انحطاط فرد يا اجتماع گردد رذيلت محسوب مى گردد .

روى اين حساب تعداد صفات فضيله و رذيله به تعداد غرايز و اميال انسان است همانطور كه تعداد بيماريهاى جسمى به تعداد دستگاههاى مختلف بدن و اجزاء تركيبى آن مى باشد .

در احاديث و روايات اهل بيت (عليهم السلام) نيز براى فضائل اخلاقى عدد بزرگى ديده مى شود كه با عدد چهار فاصله بسيار دارد ، مثلا در حديث معروفى كه در اوايل اصول كافى از امام صادق (ع) درباره « جنود عقل و جهل » نقل شده تعداد لشكرهاى عقل و جهل هركدام ٧٥ شمرده شده كه قسمت مهم از آن جزء فضائل يا رذائل اخلاقى مى باشد .

ضمناً تعبير به « جند » ( لشكر ) يك تعبير پرمعنى است و حكايت از اين مى كند كه غرايز و عواطف در حقيقت وسيله و ابزار هستند در دست نيروى عقل كه به كمك آنها مشكلات حل مى گردد ، نه اينكه خود آنها حكمران وجود انسان باشند .



۲
زندگی در پرتو اخلاق

مقياس براى سنجش اخلاق نيك و بد
مفاهيم اخلاقى ، همه روشن و آشكار نيستند ، البته بعضى مانند شجاعت ، سخاوت و فداكارى ، چنان روشن مى باشند كه هيچ كس در فضيلت بودن آنها ترديد نمى كند و نقطه مقابل آنها ( ترس ، بخل و خودخواهى ) بطور وضوح جزء رذائل است .

ولى بعضى ديگر ممكن است از نظر فضيلت يا رذيلت بودن مورد بحث و ترديد واقع گردد ، بنابراين بدون در دست داشتن يك مقياس سنجش واضح ، نمى توان مباحث اخلاقى را تعقيب كرد .

مثلا امروز بعضى از دانشمندان مادى همچون « برتراند راسل » معتقدند : « اگر از انجام عملى ـ هر عمل كه باشد ـ زيانى متوجه ديگران نشود دليلى نداريم كه ارتكاب آن را محكوم كنيم و نمى توان عملى را تنها به زعم اينكه فلان مذهب قديمى « تابو » ( منظور منهياتى است كه بدون دليل در مذاهب يا سنتهاى قديمى وجود داشته ) زشت شناخته است محكوم ساخت ; فقط بايد سود و زيان كار را حساب آورد »(١) .

نامبرده به دنبال اين عقيده بسيارى از اخلاق و اعمال شنيع را از نظر اينكه زيانى به ديگرى نمى رساند تجويز مى كند ( مانند اعمال منافى عفت با جنس مخالف و موافق ! در صورتى كه به رضايت طرفين باشد ) .

عده اى ديگر از ماديها مانند كمونيستها معتقدند بسيارى از اصول اخلاقى كهن ، مولود اقتصاد سرمايه دارى بوده و با از ميان رفتن آن اصول ، از بين مى رود و لذا آنها اخلاق را منحصر به امورى مى دانند كه به ايجاد يا ادامه انقلاب كارگرى ( پرولتاريا ) كمك كند !

زمزمه هاى ديگر از ناحيه بعضى افراد كه پيرو مكتب خاصى نيستند درباره بعضى از مسايل اخلاقى ( مانند حيا و عفت ) نشان مى دهد كه در بحثهاى اخلاقى خود بطور قطع نيازمند به يك مقياس روشن مى باشيم .

بنابراين بايد ديد مقياس سنجش در اين موارد چيست و چگونه مى توان تشخيص داد فلان عمل جنبه اخلاقى و فضيلت دارد ، يا ضد اخلاق و رذيلت است ؟

اگر بخواهيم از نظر دينى و مذهبى در اين زمينه بحث كنيم تكليف ما كاملا روشن است ، زيرا پس از آنكه حقانيت اسلام را به دلايل قطعى شناختيم براى ارزيابى اصول فضائل و رذائل اخلاقى بايد به مدارك قطعى كه در قرآن و سنت وجود دارد مراجعه نماييم .

و اما از نظر عقلى بايد يك اصل را در نظر بگيريم و آن اينكه : « هرگونه عامل اخلاقى كه به تكامل وجودى انسان كمك كند ، فضيلت و هر عاملى كه او را به انحطاط مى كشاند رذيلت مى باشد » .

ولى بايد توجه داشت كه انسان تنها از جنبه مادى و احتياجات اوليه اين زندگى نبايد مورد مطالعه قرار گيرد ، بلكه بايد جنبه هاى معنوى و روحانى كه بيشتر افتخارات انسان در آن خلاصه مى شود و زندگى مادى نيز وسيله اى براى نيل به آن است كاملا مورد توجه قرار گيرد .

بنابراين ممكن است يك عمل زشت و ناپسند توليد زحمتى براى ديگران نكند ، اما از نظر انسانى و جنبه هاى معنوى موجب انحطاط و سقوط شخص مرتكب شونده باشد . مسلماً چنين عملى جزء رذائل خواهد بود .

كسانى كه تنها به جنبه هاى مادى مى نگرند در حقيقت نيمى از وجود انسان ( نيمِ كمتر و كوچكتر ) را شناخته اند در حالى كه اصول اخلاقى بايد بر اساس شناسايى تمام وجود انسان ( اعم از جسم و روح ) مورد بررسى قرار گيرد .

و از آن بدتر اخلاق كمونيستى است كه نه تنها جنبه هاى معنوى انسان را ناديده گرفته بلكه در جنبه هاى مادى نيز تنها به يك قسمت ( قسمت اقتصاد ) چشم دوخته و انسان را از اين نظر مورد مطالعه قرار داده است .

بديهى است اينگونه مكتبهاى اخلاقى چون توأم با واقع بينى و انسان شناسى صحيح نيست ، نمى تواند آثار صحيحى بوجود آورد و مسلماً آنها در راه شناسايى فضايل و رذائل اخلاقى گرفتار اشتباهات بزرگى خواهند شد .

بنابراين ، اساس صحيح عقلانى و منطقى در بررسى اصول اخلاقى همان است كه گفته شد ، بايد همواره تكامل وجود انسان را در تمام جنبه ها مورد توجه قرار دهيم و آنچه را به آن كمك مى كند از ديگر امور بشناسيم و فضائل و رذائل را بر طبق آن مورد بررسى قرار دهيم .

______________________
١ . نقل از كتاب « جهانى كه من مى شناسم » .

اثر انزوا و گوشه گيرى در اخلاق
آيا تهذيب نفس و بدست آوردن فضائل اخلاقى در اجتماع ، بهتر ممكن است يا در گوشه گيرى و انزوا ؟ اين سؤالى است كه بسيارى از خود مى كنند .

عده اى معتقدند انسان هرچه منزوى تر باشد از نظر اخلاقى سالمتر خواهد بود ، زيرا بسيارى از انحرافات و رذائل اخلاقى و يا اكثر آنها هنگام برخورد با ديگران بروز مى كند . حسد ، تكبر ، دروغ ، غيبت ، بهتان ، ريا و كينه توزى و امثال اينها همه بر اثر آميزش با ديگران دامنگير انسان مى شود ; كسى كه با مردم سر و كار ندارد نه غيبت مى كند و نه غيبت مى شنود ; نه به كسى حسد مىورزد و نه محسود ديگران مى گردد ; نه مبتلا به رياكارى مى شود و نه دروغ و نه كينه توزى و سوءظن پيدا مى كند .

طرفداران انزوا و گوشه گيرى كه در ميان آنها بعضى از علماى اخلاق و جمعى از زهّاد و عبّاد معروف ديده مى شوند علاوه بر دليل فوق دلائل ديگرى هم بر فضيلت اين عمل و تأثير آن در بهبود اخلاق دارند .

آنها مى گويند : انسان هنگام گوشه گيرى بهتر مى تواند عبادت خدا كند و با حضور قلب به درگاهش مناجات و راز و نياز نمايد ; بهتر مى تواند در اسرار آفرينش و در رشته هاى مختلف علوم تفكر و انديشه كند و حقايق را از غير آن تشخيص دهد ; حبّ و بغضها و تشاجرها و جدال و مرائها كه مانع از درك حقايق و واقعيات است در حال انزوا كمتر وجود دارد و لذا بسيارى از متفكران بزرگ در گوشه گيرى و انزوا بسر مى بردند .

علاوه بر اين هنگام معاشرت و آميزش با مردم ، انسان غالباً با صحنه هايى روبه رو مى گردد كه براى او وظايف سنگينى ايجاد مى نمايد و بسيار مى شود كه انسان در انجام آن وظايف كوتاهى كرده و در نتيجه منحرف مى گردد ، مثلا موقع معاشرت و زندگى در اجتماع غالباً با منكرات و خلافكاريها و ترك معروفهايى روبه رو مى شويم كه وظيفه امر به معروف و نهى از منكر ايجاب مى كند به مبارزه برخيزيم ، در حالى كه اطمينان نداريم هميشه وظيفه خود را در اين قسمت انجام دهيم پس چه بهتر كه انزوا را اختيار كرده و از زير بار اين مسؤوليتها رهايى يابيم !

از همه اينها گذشته در آيات و رواياتى مدح عزلت و گوشه گيرى ديده مى شود ، به عنوان نمونه به چند آيه و روايت زير توجه مى كنيم .

١ ـ ( فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَما يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ وَهَبْنا لَهُ اِسْحقَ وَيَعْقُوبَ وَ كُلاًّ جَعَلْنا نَبِيّا(ً (١)

هنگامى كه از آنان و آنچه غير خدا مى پرستيدند كناره گيرى كرد ، ما اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم و هريك را پيامبرى ( بزرگ ) قرار داديم .

اين آيه دلالت دارد كه موهبت فرزندانى كه پيامبر باشند به ابراهيم هنگام عزلت و كناره گيرى بوده است .

٢ ـ ( وَ اِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَما يَعْبُدُونَ اِلاَّاللهَ فَأْوُوا اِلَى الْكَهْفِ يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِه(ِ (٢)

و ( به آنها گفتيم : ) هنگامى كه از آنان و آنچه جز خدا مى پرستند كناره گيرى كرديد ، به غار پناه بريد ، كه پروردگارتان ( سايه ) رحمتش را بر شما مى گستراند .

اين آيه نيز دلالت دارد كه اصحاب كهف پس از انزوا و گوشه گيرى از اجتماع ، مشمول لطف الهى شدند .

٣ ـ « قِيلَ لِرَسُولِ اللهِ (ص) : اَيُّ النّاسِ اَفْضَلُ ؟ قالَ : مُؤْمِنٌ مُجاهِدٌ بِنَفْسِهِ وَفِي سَبِيلِ اللهِ تَعالى . قِيلَ : ثُمَّ مَنْ ؟ قالَ : رَجُلٌ مُعْتَزِلٌ فِي شِعْب مِنَ الشِّعابِ يَعْبُدُ رَبَّهُ وَيَدَعُ النّاسَ فِي شَرِّهِ »(٣)

به رسول خدا (ص) عرض كردند : چه كسى از همه مردم بالاتر است ؟ فرمود : فرد باايمانى كه با مال و جان خود در راه خدا جهاد مى كند . پرسيدند : پس از او چه كسى افضل است ؟ فرمود : كسى كه در درّه كوهى از مردم كناره گيرى كرده خدا را پرستش مى كند و مردم از شرّ او درامانند ! .

اين روايت نيز مقام انزوا و عزلت را بعد از مقام جهاد قرار داده و ستوده است .

٤ ـ در مصباح الشريعه از امام صادق (ع) نيز نقل شده كه فرمود :

« صاحِبُ الْعُزْلَةِ مُتَحَصِّنُ بِحِصْنِ اللهِ وَمُحْتَرِسٌ بِحَراسَتِهِ فَيا طُوبى لِمَنْ تَفَرَّدَ بِهِ سِرّاً وَعَلانِيَةً »(٤)

گوشه گيران در قلعه الهى و تحت حفاظت پروردگار مى باشند ، خوشا به حال آنها كه در آشكار و نهان با خدايند .

______________________
١ . سوره مريم ( ١٩ ) آيه ٤٩ .
٢ . سوره كهف ( ١٨ ) آيه ١٦ .
٣ . فيض كاشانى ، محجة البيضاء ٤ / ٩ . راوى حديث ابوسعيد خدرى است و در حواشى احياء العلوم آمده : « اين حديث متفق عليه است » .
٤ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٠ / ١١٠ .

زيانهاى گوشه گيرى و انزوا
در برابر منافع و فوايدى كه در بالا براى عزلت و انزوا ذكر گرديد زيانهاى متعددى در تنهايى و فوايد زيادى در معاشرت است كه آنها را مى توان دلايل برترى و فضيلت معاشرت شمرد :


١ ـ دوری از اجتماع
نخستين چيزى كه اهميت و ارزش معاشرت را روشن مى سازد اين است كه كسب غالب ملكات فاضله اخلاقى تنها در اجتماع ميسر است و در تنهايى ممكن نيست ، زيرا بيشتر اين ملكات مربوط به طرز روابط با يكديگر مى باشد . تواضع و فروتنى و محبت و ايثار و عفو و گذشت و سخاوت و بردبارى و كظم غيظ و عاطفه و ترحم و تملك نفس و . . . در چگونگى روابط و مناسبات انسانها پيدا مى شود و براى كسب اين فضائل حتماً بايد در دل اجتماع زندگى نمود .

از اين گذشته سلامتى از مفاسد اخلاقى از قبيل حسد ، تكبر ، دروغ ، غيبت و . . . بواسطه انزوا و گوشه گيرى ، در حقيقت فضيلت و افتخار نيست ; بلكه از قبيل « منتفى به انتفاء موضوع » است و درست به اين مى ماند كه شخصى براى رهايى از آلودگى به اعمال منافى عفت خود را با وسايلى محروم سازد ، گرچه چنين شخصى از اين آلودگى محفوظ مى ماند ولى اين نوع پاكدامنى فضيلت نيست بلكه سلامت است . فضيلت اين است كه انسان در اجتماع زندگى كند و در لحظات حساس يوسف وار تا لب پرتگاه برود و تسلط خود را بر نفس خويش حفظ نمايد و بازگردد ( البته نه اينكه انسان عمداً و با دست خويش چنين صحنه هايى را ايجاد نمايد ) .

بنابراين براى كسب ملكات فاضله كه مقياس ارزشهاى انسانى محسوب مى شوند راهى جز اين نيست كه در اجتماع زندگى كنيم و با مردم معاشرت داشته باشيم .

و به عبارت ديگر اين صفات برجسته از طريق مبارزه با شهوات و عوامل فساد بدست مى آيد ، همانطور كه استحكام و قدرت چوبهاى جنگلى بواسطه پرورش در ميان طوفانهاى سخت حوادث است و اگر در گوشه انزوا و در محيطى دربسته و محدود پرورش يابند آن استحكام را از دست مى دهند ، همچنين افراد منزوى و گوشه گير قدرتهاى روحى و اخلاقى خود را تدريجاً از دست خواهند داد . شايد حديث زير نيز اشاره به همين حقيقت باشد :

در زمان پيغمبر اكرم (ص) يكى از مسلمانان براى عبادت به كوهى رفته و از مردم كناره گيرى نموده بود ، وى را نزد رسول خدا (ص)آوردند حضرت به او فرمود :
« لا تَفْعَلْ اَنْتَ وَلا اَحَدٌ مِنْكُمْ ، لَصَبْرُ اَحَدِكُمْ فِي بَعْضِ مَواطِنِ الاِْسْلامِ خَيْرٌ مِنْ عِبادَةِ اَحَدِكُمْ اَرْبَعِينَ عاماً »(١)
نه تو و نه هيچ يك از مسلمانان چنين نكنيد ، چه اينكه صبر و استقامت يكى از شما در يكى از محيطهاى اسلامى بهتر از چهل سال عبادت است .
از اين سخن پاسخ استدلال اول طرفداران انزوا روشن گرديد .

٢ ـ تنهايى و عزلت
مايه بسيارى از انحرافات فكرى و اعوجاج سليقه است ، زيرا انسان هر قدر هم خوش فكر و با ذوق و پرمايه باشد باز داراى اشتباهاتى است ، اين اشتباهات جز در برخورد با ديگران آشكار نمى گردد ، در معاشرت خيلى زود انسان به اشتباهات خود پى مى برد ، ولى در « گوشه تنهايى » چون راهى براى اصلاح آنها نيست انسان به مسيرهاى انحرافى خود ادامه مى دهد و مانند كسى كه از بيراهه مى رود هرچه جلوتر برود فاصله او از جاده اصلى بيشتر مى گردد ، و گاهى همان يك فكر انحرافى را پايه استنباطات ديگرى قرار داده و تدريجاً انبوهى از اشتباهات مغز او را فرا مى گيرد و افكار او را به كلى از ارزش مى اندازد .
از اين بيان ضمناً پاسخ استدلال ديگر طرفداران انزوا ـ كه مى گويند : تفكر در گوشه تنهايى بهتر ميسر است ـ روشن مى گردد ، زيرا خطر انحراف در تنهايى خيلى بيشتر است .

٣ ـ « عُجب و خودپسندى »
عيب بزرگ ديگرى كه در عزلت دامنگير انسان مى شود مسأله « عُجب و خودپسندى » است ، انسان روى غريزه حب ذات معمولا به خود و آثار خود بيش از اندازه علاقه مند است و غريزه « حبّ ذات » در واقع مانند يك ذرّه بين ، با قدرت بزرگ نمايى خود ، افكار و اعمال انسان را در نظرش بزرگتر از آنچه هست جلوه مى دهد . به علاوه عيوب شخص را نيز كوچكتر از آنچه هست نشان مى دهد و مجموع اين دو جهت ، عامل « عجب و خودپسندى » است .
محيط عزلت و تنهايى محيط بسيار مساعد براى پرورش بذر اين صفت رذيله مى باشد . ولى انسان با معاشرت و زندگى با ديگران خود را آنچنان كه هست مى شناسد ، به ميزان واقعى كمالات و فضايل خود واقف مى گردد و از عيوب خويش با خبر مى شود و ضمناً با افرادى كه از او برجسته تر و داراى كمالات بيشترى هستند روبه رو مى گردد و در نتيجه پى به نقص خود مى برد و همين موضوع ريشه عجب را در او قطع مى كند و يا به حداقل مى رساند . و لذا بسيار ديده شده كه افراد گوشه گير و منزوى ادعاهاى بزرگ و گاهى عجيب كرده اند كه همگى حاكى از عجب و خودبينى شديد آنها بوده است .
ضمناً از اين بيان يكى ديگر از فوايد بزرگ معاشرت با مردم روشن گرديده و آن تشخيص عيوب خويش است ، مردم ـ بخصوص آنها كه با ما روابط دوستانه ندارند يا دشمن هستند ـ آيينه خوبى براى عيوب ما محسوب مى شوند كه شايد اگر آنها نباشند بسيارى از عيوب ما ، براى هميشه ، بر ما مخفى بماند . اگر ما در گوشه تنهايى بسر بريم اين آيينه را شكسته ايم و قيافه روحى ما همچون قيافه ناموزون كسانى خواهد بود كه هرگز نگاه در آيينه نمى كنند !

٤ ـ سوءظن به بندگان خدا :
يكى ديگر از عيوب گوشه گيرى و انزوا ، سوءظن به مردم است و در حقيقت اين از آثار « عجب » مى باشد كه دامنگير اين گونه افراد مى شود ، زيرا انسان پس از ابتلا به « خودبينى شديد » و اعتقاد افراطى به خويش و عدم مشاهده واكنش مناسب از مردم ( تقدير و قدردانى به اندازه اى كه اين افراد انتظار دارند ) كم كم اين فكر در آنها پيدا مى شود كه مردم در قضاوت خود گرفتار اشتباه ، سوء نيت ، سوء تشخيص ، غرضورزى و بى اعتنايى به ارزشها مى باشند و چنين مردم حق نشناس و مغرض و بى اعتنا به فضائل ، مردمى فاسد و گمراه و منحرف هستند و شايسته هيچ گونه معاشرت و آميزش نمى باشند .
به اين ترتيب گوشه گيرى خود عاملى براى تشديد گوشه گيرى و تقويت اين روحيه و فاصله گرفتن بيشتر از مردم مى گردد .

٥ ـ كج خلقى و عصبانيت :
افراد گوشه گير ، كج خلق و عصبانى بار مى آيند و تحمل آنها در مقابل برخوردهاى ناراحت كننده با مردم بسيار كم است ; ممكن است با مشاهده مختصر ناملايمى يا با شنيدن جمله اى كه موافق ميل آنها نباشد ، ناراحت شوند و به اصطلاح از كوره دررفته و عكس العملهاى خشونت آميزى نشان دهند ـ البته اين حكم عموميت ندارد ولى در بسيارى از موارد ديده مى شود .

اما در مقابل ; افراد معاشرتى غالباً ملايم و خوش خلق هستند و كمتر عصبانى مى شوند .

دليل اين موضوع نيز روشن است ; حوصله و تحمل معمولا بر اثر ممارست و مواجه شدن با ناملايمات و عادت كردن روح با آنها پيدا مى شود ، و چون زندگى اجتماعى طبعاً آميخته با برخوردهاى ناراحت كننده است ، انسان را تدريجاً پرحوصله بار مى آورد .

علاوه بر آن افراد منزوى غالباً كم نشاط هستند ، بسيار كم مى خندند ، كمتر شوخى مى كنند ، در برابر خستگى ها كمتر تفريح دارند و زندگى آنها يكنواخت و خسته كننده است . همين موضوع تعادل روحى آنها را به هم زده يك نوع ناراحتى در آنان ايجاد مى نمايد ; و اگر عقده هايى پيدا كنند چون وسيله اى براى گشودن آنها در اختيار ندارند همواره در يك نوع نگرانى و ناراحتى روانى بسر مى برند ، و اين موضوع بر عصبانيت و كج خلقى آنان مى افزايد .

٦ ـ محروميت از علوم و تجارب :
بسيارى از علوم و دانشهاست كه بايد از دهان بزرگان و روش آنها و الهام گرفتن از طرز تفكر آنان بدست آورد ; بديهى است اين گونه علوم را تنها از طريق معاشرت مى توان تحصيل نمود ، و پختگى و تجربه هاى گوناگون را در گوشه انزوا نمى توان تحصيل كرد ، بلكه راه آن زندگى در دل اجتماع است ; اين را هم مى دانيم كه ثمره زندگى چيزى جز تجربه هاى مفيد و سودمند نيست .
با توجه به حقايق فوق و فوايد و زيانهايى كه براى معاشرت و انزوا ذكر شد برترى نظريه و منطق طرفداران معاشرت كاملا روشن است .
در اينجا ذكر يك نكته لازم به نظر مى رسد و آن اينكه : با اينكه اساس زندگى هر انسانى بايد بر پايه معاشرت و آميزش با مردم باشد ولى باز موارد استثنايى پيش مى آيد كه در آن چاره اى جز انزوا و قطع معاشرت يا لااقل تقليل معاشرت نيست و آن در صورتى است كه انسان در محيطهاى بسيار مسموم و فاسدى قرار گيرد كه از معاشرت در آن چيزى جز انحراف و آلودگى عايد او نشود ; البته از چنين اجتماع و چنين محيطى بايد دورى كرد همانطور كه از يك اجتماع آلوده به بيماريهاى واگيردار دورى مى كنيم .
اعتزال و كناره گيرى ابراهيم (ع) يا اصحاب كهف نيز از اين قبيل موارد بوده است .
گفتار امام صادق (ع) به سفيان ثورى نيز اشاره به همين حقيقت است ، آنجا كه فرمود :
« فَسَدَ الزَّمانُ وَتَغَيَّرَ الاِْخْوانُ فَرَأَيْتُ الاِْنْفِرادَ اَسْكَنَ لِلْفُؤادِ »(٢)
زمانه فاسد شده و دوستان دگرگون شده اند ، لذا گوشه گيرى را آرامبخش تر ديدم .
و از اينجا پاسخ بسيارى از دلايل طرفداران انزوا روشن مى گردد .
همچنين در مواردى كه انسان داراى سوءخلق باشد كه قادر به ترك آن نيست عزلت او براى حفظ مردم از سوءخلق خود ، پسنديده است . حديث « رجل معتزل في شعب من الشعاب . . . » كه در ادله طرفداران انزوا نقل كرديم شايد اشاره به همين گونه افراد باشد .
نكته ديگرى كه ذكر آن لازم است اينكه : انسان در عين معاشرت با مردم بايد بعضى از ساعات شب و روز را در حال انزوا و تنهايى بسر برد تا در اين ساعات بتواند به فكر و مطالعه عميق بپردازد و فراغت براى عبادت و توجه مخصوص و خالى از هرگونه شك و ريا نسبت به خداوند حاصل نمايد ، بسيارى از بزرگان در برنامه زندگى روزانه چنين ساعاتى را داشته اند و ممكن است قسمتى از روايات عزلت نيز اشاره به همين معنى بوده باشد .
بنابراين نخستين اصل در زندگى انسان معاشرت است ، و انزوا و عزلت موارد خاصى دارد .
______________________
١ . فيض كاشانى ، محجّة البيضاء ٤ / ٧ .
٢ . مجلسى ، بحار الانوار ٤٧ / ٦٠ .

مراقبه و محاسبه يا بررسى انگيزه ها و نتايج
علماى اخلاق در كتب خود لزوم اين دو اصل را در تحصيل ملكات فاضله اخلاقى و نجات از رذائل ، تأكيد كرده اند ، و مسلماً بدون اين دو هيچ كس نمى تواند مراتب تكامل روحى و اخلاقى را بپيمايد .

« مراقبت » همان توجه كامل به چگونگى اعمال و كارها قبل از انجام آن است و « محاسبه » مربوط به بررسى نتيجه و آثار عمل پس از انجام آن مى باشد .

گاه مى شود مختصر غفلت و بى خبرى از خود ، در يكى از اين دو مرحله ، انسان را گرفتار سرنوشت شومى مى سازد كه رهايى از آن به آسانى ممكن نيست .

حال روح انسان در اين قسمت درست مانند جسم است انسان ، براى حفظ سلامت جسم خود ناچار است مراقبتهاى مختلف بهداشتى داشته باشد ، پيش از خوردن هر نوع غذا و زندگى در هر محيط بايد در امورى كه ممكن است سرچشمه بيماريهاى گوناگون گردد دقت كند . گاهى انسان مجبور است براى پيشگيرى از بيماريها تزريق واكسن كند . گاهى بايد رژيمهاى خاصى از نظر غذا و غيره را بپذيرد و گاه و بى گاه خود را براى معاينات دقيق طبى در اختيار پزشكان حاذق بگذارد و پس از ابتلاى به بيمارى و درمان آن تا مدتى بايد براى جبران نقاهت و رفع آثار سوء آن ، به تقويت بنيه خويش بپردازد .

براى مبارزه با انحرافات اخلاقى و كسب سلامت روح نيز رعايت تمام اين امور لازم است . بطور كلى انسانى كه علاقه مند به تحصيل ملكات فاضله اخلاقى است بايد جهات زير را در نظر بگيرد :

١ ـ بايد هميشه مراقب حال خود باشد و بداند قبل از او ، در همه حال ، خدا ناظر و مراقب اوست ، قرآن مجيد مى فرمايد ) أَفَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْس بِما كَسَبَتْ ((١) ، از اين آيه استفاده مى شود كه خداوند مانند كسى كه بالاى سر انسان ايستاده باشد نگهبان و مراقب اوست .

و نيز مى فرمايد :

( اِنَّ اللهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً )(٢)

خداوند مراقب ( اعمال ) شماست .

و در حديثى از پيغمبر اكرم (ص) نقل شده :

« اُعْبُدِ اللهَ كَاَ نَّكَ تَراهُ فَاِنْ لَمْ تَكُنْ تَراهُ فَاِنَّهُ يَراكَ »(٣)

آنچنان پرستش خدا كن كه گويى او را مى بينى و اگر تو او را نمى بينى او تو را مى بيند .

جالب توجه اينكه اين حديث در تفسير كلمه « احسان » در آيه شريفه

) اِنَّ اللهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الاِْحْسانِ ((٤)

خداوند به عدل و احسان فرمان مى دهد .

وارد شده يعنى ; سرچشمه تمام نيكيها همان « مراقبت » است .

٢ ـ بايد پيش از هر سخن و هر عمل در انگيزه و نتيجه و پايان آن به دقت مطالعه كند چنانكه در خبر وارد شده :

« اِنَّهُ يُنْشَرُ لِلْعَبْدِ فِي كُلِّ حَرَكَة مِنْ حَرَكاتِهِ وَاِنْ صَغُرَتْ ثَلاثَةُ دَواوِينَ : اَلاَْوَّلُ لِمَ ; اَلثّانِي كَيْفَ ; اَلثّالِثُ لِمَنْ »(٥)

هنگام انجام هر عمل هرقدر هم كوچك باشد ، سه دفتر براى ثبت خصوصيات آن گشوده مى شود : دفتر اول بعنوان چرا ; و دوم چگونه ؟ و سوم براى چه كس مى باشد .

يعنى در دفتر نخستين انگيزه هاى عمل ، و در دوم كيفيت عمل ، و در سوم منظور و هدف نهايى آن ثبت مى گردد .

مسلماً توجه به چنين حقيقتى انسان را در برابر كارهاى خلاف كنترل خواهد نمود .

٣ ـ همه روزه بايد پس از انجام كارهاى روزانه اعمال خود را تحت محاسبه دقيق قرار دهد . چنانچه گناه و خطا و خلافى از او سرزده براى اينكه ريشه دار نشود و بصورت يك حالت روحى در نيايد هرچه زودتر آثار آن را از دل و روح خود بشويد به اين طريق كه در عواقب شوم آن كار بينديشد و خود را سرزنش و ملامت كند و تصميم لازم براى مراقبت و كنترل شديدتر در آينده اتخاذ نمايد و به همان مقدار كه كار خلاف مرتكب شده اعمال نيك انجام دهد تا نورانيت و صفاى دل و جان او به حال اول برگردد و مانند كسى كه از بيمارى جسمى برمى خيزد ، بايد مدتى به تقويت بنيه ايمان و روح و معنويت خود بپردازد ( حقيقت توبه نيز چيزى جز اينها نيست ) .

موضوع « محاسبه و جبران عمل » بقدرى لازم است كه پيغمبر اكرم (ص)مى فرمود :

« اِنِّي لاََسْتَغْفِرُ اللهَ وَاَتُوبُ اِلَيْهِ فِي الْيَوْمِ سَبْعِينَ مَرَّةً »(٦)

من همه روز هفتاد بار استغفار و توبه مى كنم .

ناگفته پيداست توبه پيغمبر (ص) از گناه نيست بلكه از چگونگى طاعتهاست !

______________________
١ . سوره رعد ( ١٣ ) آيه ٣٣ .
٢ . سوره نساء ( ٤ ) آيه ١ .
٣ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٢ / ٢٧٩ .
٤ . سوره نحل ( ١٦ ) آيه ٩٠ .
٥ . احياء العلوم و محجّة البيضاء .
٦ . فيض كاشانى ، محجّة البيضاء ٢ / ٣١٥ .

نخستين گام در راه تهذيب اخلاق پس از آشنايى با الفباى اين علم
اصلاح گفتار
* زبان ترجمان دل و كليد شخصيت است
* سى گناه بزرگ كه از زبان سرچشمه مى گيرد
* خاموشى و سكوت

اصلاح گفتار

زبان ترجمان دل و كليد شخصيت است
اصلاح « زبان » و گفتار از آن جهت اهميت فوق العاده در بحثهاى اخلاقى بخود گرفته كه زبان ترجمان دل و نماينده عقل و كليد شخصيت انسان است و مهمترين دريچه اى مى باشد كه به روح انسان گشوده مى شود .

به عبارت روشنتر ، آنچه در صفحه روح بشر نقش مى بندد ( اعم از پديده هاى فكرى و عاطفى و احساساتى ) قبل از هر چيز بر صفحه زبان و در لابه لاى گفته هاى او خودنمايى مى كند . اگر در گذشته اطبا قسمت مهمى از اعتدال و انحراف مزاج را از چگونگى زبان تشخيص مى دادند ، روانكاوان امروز بيشتر مسايل روانى را در خلال گفتگوهاى افراد ، جستجو مى كنند !

روى اين جهات است كه علماى اخلاق اهميت خاصى براى اصلاح زبان قائل هستند و اصلاح آن را نشانه تكامل روح و تقويت فضائل و ملكات برجسته اخلاقى مى دانند .

در احاديث اهل بيت (عليهم السلام) نيز اين حقيقت در ضمن بيانات كوتاه و جالبى بيان شده است . دو جمله زير كه به ترتيب از اميرمؤمنان على (ع) و امام صادق (ع)نقل شده است شاهد گوياى اين مدعاست :

١ ـ « اَلْمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسانِهِ »(١)

انسان زير زبان خود پنهان است !

يعنى نه تنها شخصيت علمى بلكه شخصيت اخلاقى و اجتماعى و بطور كلى شخصيت انسانى او زير زبان اوست و تا سخن نگفته باشد عيب و هنرش نهفته باشد .

٢ ـ « لا يَسْتَقِيمُ اِيمانُ عَبْد حَتّى يَسْتَقِيمَ قَلْبُهُ ، وَلا يَسْتَقِيمُ قَلْبُهُ حَتّى يَسْتَقِيمَ لِسانُهُ »(٢)

استقامت و راستى ايمان ، بدون استقامت و راستى قلب ممكن نيست ، و آن نيز بدون استقامت و راستى زبان وجود پيدا نخواهد كرد .
______________________

١ . نهج البلاغه ، كلمات قصار ، شماره ١٤٨ .
٢ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ٢٦٢ . و محجّة البيضاء ٥ / ١٩٣ .



۳
زندگی در پرتو اخلاق

سى گناه بزرگ كه از زبان سرچشمه مى گيرد
اهميت اصلاح زبان آنگاه آشكارتر مى گردد كه بدانيم قسمت مهمى از گناهان ، مانند قسمت مهمى از اعمال نيك بوسيله زبان انجام مى گيرد .

مرحوم « فيض » در كتاب « محجة البيضاء » و « غزالى » در « احياء العلوم » بحث بسيار مشروحى تحت عنوان « گناهان زبان » ذكر كرده اند ، از جمله غزالى بيست نوع انحراف و گناه براى زبان نقل نموده است بدين ترتيب :

١ ـ گفتگو در امورى كه به انسان مربوط نيست .

٢ ـ سخنان زياد و بيهوده گويى .

٣ ـ گفتگو در امور باطل مانند وصف مجالس شراب و قمار و زنان آلوده .

٤ ـ جدال و مراء ( خرده گيرى و اعتراض بر ديگران به منظورهاى غلط مانند تحقير ديگران يا اظهار فضل خود ) .

٥ ـ خصومت و نزاع و لجاج در كلام .

٦ ـ تصنع در سخن و تكلف در سجع و مانند آن .

٧ ـ بد زبانى و دشنام .

٨ ـ لعن كردن .

٩ ـ غنا و اشعار غلط .

١٠ ـ افراط در مزاح .

١١ ـ سخريه و استهزاء .

١٢ ـ افشاء اسرار ديگران .

١٣ ـ وعده دروغ .

١٤ ـ دروغ در گفتار و قسم .

١٥ ـ غيبت .

١٦ ـ سخن چينى .

١٧ ـ نفاق در سخن ( زبان دوگانه داشتن ) .

١٨ ـ مدح بيجا .

١٩ ـ غفلت از دقايق و لوازم سخن و خطاهايى كه از اين رهگذر دامنگير انسان شود .

٢٠ ـ سؤالات عوام از مسايل پيچيده مربوط به عقايد كه درك آنها از عهده او خارج است .

ناگفته پيداست كه آفات و انحرافات زبان منحصر به آنچه « غزالى » شماره كرده نيست بلكه آنچه در كلام او ذكر شده تنها قسمت مهمى از آن است و شايد نظر او هم غير از اين نبوده ، مثلا امور زير نيز از انحرافات زبان است كه در گفتار او نيامده است :

١ ـ تهمت زدن .

٢ ـ شهادت به باطل .

٣ ـ خودستايى .

٤ ـ اشاعه فحشا و نشر شايعات بى اساس و اكاذيب اگرچه بعنوان احتمال باشد .

٥ ـ خشونت در سخن .

٦ ـ اصرار بيجا ( مانند كار بنى اسرائيل و امثال آن ) .

٧ ـ ايذاء ديگران با گفتار خود .

٨ ـ مذمت كسى كه سزاوار نكوهش نيست .

٩ ـ كفران نعمت با زبان .

١٠ ـ تبليغ باطل و تشويق به گناه .

البته بعضى از آنچه در بالا ذكر شد ممكن است مندرج در بعضى ديگر شود ( مثلا وعده دروغ و شهادت به باطل را مى توان داخل در مطلق دروغ دانست ) و نيز پاره اى از آنها اختصاص به زبان ندارد ( مثلا غيبت ، ايذاء مؤمن ، كفران نعمت و مانند اينها هم ممكن است با زبان تحقق يابد و هم بوسيله غير از زبان ) .

ولى آنچه جاى ترديد نيست اين است كه مسأله اصلاح زبان بايد بعنوان يكى از مهمترين مسائل اخلاقى مورد مطالعه و تعليم قرار گيرد .

اهميت اين موضوع هنگامى روشنتر مى شود كه توجه به اين حقيقت داشته باشيم كه زبان سهلترين و ساده ترين و كم خرجترين وسيله اى است كه در اختيار انسان قرار دارد ، بعلاوه سرعت عمل آن با هيچ چيز ديگر قابل مقايسه نيست و لذا بايد به شدت مراقب آن بود و از اين نظر مى توان آن را به مواد مفيدى كه قابليت و قدرت انفجار شديد دارد تشبيه نمود ، همانطور كه انسان از چنان موادى به دقت مراقبت مى كند بايد همواره مراقب اين عضو حساس خويش نيز باشد .

خاموشى و سكوت
با توجه به خطراتى كه از آزاد گذاشتن زبان دامنگير انسان مى شود بزرگان اخلاق سكوت را در مواردى كه سخن گفتن ضرورتى ندارد بعنوان يكى از طرق پيشگيرى از آن خطرات بزرگ شمرده اند و درباره آن روايات فراوانى از پيغمبر اكرم (ص)و ائمه اهل بيت (عليهم السلام) رسيده كه اهميت آن را كاملا روشن مى سازد و به همين جهت است كه عده اى از بزرگان ، تهذيب نفس را از همين مسأله شروع نموده اند .

گذشته از اينها سكوت يك حالت « تفكر » و « روحانيت » و « روشن بينى » به انسان مى بخشد كه قابل توجه است و شايد روى همين جهت است كه در شرح سرگذشت زكريا پيامبر بزرگ خدا مى خوانيم كه سه روز سكوت و بسته شدن زبان وى به عنوان نشانه استجابت دعاى او در مورد تقاضاى فرزند قرار داده شد :

( قالَ آيَتُكَ اَلاّ تُكَلِّمَ النّاسَ ثَلاثَ لَيال سَوِيّاً ) (١)

فرمود : نشانه تو اين است كه سه شبانه روز قدرت تكلم ( با مردم ) نخواهى داشت ; در حالى كه زبانت سالم است .

و به « مريم » دستور نذر روزه سكوت داده شد :

(فَقُولِى اِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ اُكَلِّمَ الْيَوْمَ اِنْسِيّاً ) (٢)

بگو : من براى خداوند رحمان روزه اى نذر كرده ام ، بنابراين امروز با هيچ انسانى سخن نمى گويم .

در حالات پيامبر گرامى اسلام (ص) مى خوانيم كه قبل از نزول وحى روزهاى متوالى در غار حرا به سكوت و تفكر مى پرداخت و در اسرار آفرينش انديشه مى كرد .

فوايد سكوت را مى توان بطور فشرده در امور زير خلاصه كرد :

١ ـ سكوت انسان را در مقابل بسيارى از گناهان بيمه مى كند . پيامبر اكرم (ص) در آن جمله كوتاه و پرمعنى خود مى فرمايد :

« مَنْ صَمَتَ نَجا »(٣)

آن كس كه سكوت كند نجات مى يابد .

علت اين مطلب نيز روشن است ، زيرا بسيارى از گناهان بوسيله زبان انجام مى گيرد . چنانكه پيامبر (ص) مى فرمايد :

« اِنَّ اَكْثَرَ خَطايَا ابْنِ آدَمَ فِي لِسانِهِ »(٤)

بيشتر اشتباهات انسان در زبان است .

و در حديث ديگر از آن حضرت نقل شده :

« اُخْزُنْ لِسانَكَ اِلاّ مِنَ الْخَيْرِ فَاِنَّكَ بِذلِكَ تَغْلِبُ الشَّيْطانَ »(٥)

زبانت را جز از سخن نيك نگاهدار كه به اين وسيله بر شيطان پيروز مى شوى .

٢ ـ سكوت ، انسان را به فكر و انديشه كه سرچشمه حيات معنوى اوست دعوت مى كند و لذا افراد ساكت نوعاً فكور و پرمايه و اهل عملند ، بعكس افراد پرحرف كه غالباً كم مايه اند و كمتر از خود عمل نشان مى دهند .

در حديثى از پيغمبر اكرم (ص) نقل شده كه فرمود :

« اِذا رَأَيْتُمُ الْمُؤْمِنَ صَمُوتاً وَقُوراً فَادْنُوا مِنْهُ فَاِنَّهُ يُلْقِي الحِكَمَةَ »(٦)

هنگامى كه مؤمن را ساكت و با وقار يافتيد با وى تماس بگيريد كه حكمت تعليم مى دهد .

و نيز از على (ع) نقل شده :

« اِذا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْكَلامُ »(٧)

هنگامى كه عقل انسان كامل شد ، سخنش كم مى شود .

ممكن است نكته اين مطلب گذشته از آنچه ذكر شد كه « سكوت بهترين وسيله براى زنده كردن نيروى انديشه است » اين باشد كه هنگام سخن گفتن نيروهاى فراوان فكرى مصرف مى شود ، اگر اين انرژيها ذخيره گردد نيروى عظيمى را تشكيل خواهد داد كه بوسيله آن حقايق بزرگى را مى توان درك نمود ; بعلاوه سكوت ، آرامبخش روح و تعديل كننده احساسات است .

٣ ـ پرحرفى كه نقطه مقابل سكوت است انسان را لاابالى بار مى آورد ، زيرا لغزشهاى انسان را زياد و حيا را كم مى كند و با شكسته شدن سدّ حيا كه نتيجه كثرت لغزشهاست اعمال خلاف را براى شخص ساده مى نمايد چنانكه اميرمؤمنان على (ع) مى فرمايد :

« مَنْ كَثُرَ كَلامُهُ كَثُرَ خَطَأُهُ ، وَمَنْ كَثُرَ خَطَأُهُ قَلَّ حَياؤُهُ وَ مَنْ قَلَّ حَياؤُهُ قَلَّ وَرَعُهُ ، وَمَنْ قَلَّ وَرَعُهُ ماتَ قَلْبُهُ ، وَمَنْ ماتَ قَلْبُهُ دَخَلَ النّارَ »(٨)

آن كس كه زياد سخن مى گويد زياد اشتباه مى كند ، و آن كس كه زياد اشتباه كند حياى او كم مى شود ، و كسى كه حيايش كم شد پارساييش نقصان مى گيرد ، و كسى كه پارساييش نقصان گيرد قلبش مى ميرد ، و كسى كه قبلش بميرد داخل آتش دوزخ مى شود .

و شايد به همين ملاحظه است كه « سكوت » يكى از عبادات مهم شمرده شده است :

« اَلْعِبادَةُ عَشَرَةُ اجْزاء تِسْعَةٌ مِنْها فِي الصَّمْتِ »(٩)

عبادت ده جزء دارد كه نُه جزء آن در سكوت است .

اشتباه نشود ، سكوت از قبيل عزلت و كناره گيرى كه موضوع گناه را از بين مى برد نيست ، بلكه يك نوع خوددارى از گناه است و در مواردى كه ميل به بعضى از گناهان از قبيل غيبت ، دروغ و . . . پيدا مى كند ، هرگاه خويشتن دارى و سكوت اختيار نمايد فضيلتى را علاوه بر سلامت براى خود كسب كرده است .

اين موضوع نيز ناگفته نماند كه سكوت در مواردى كه سخن گفتن لازم است ، يكى از بزرگترين معايب محسوب مى گردد و نشانه ضعف و زبونى و ناتوانى و عدم شهامت روحى و ترس از غير خداست .

اين را هم بايد توجه داشت همانطور كه بيشتر گناهان با زبان انجام مى شود ، قسمت مهمى از عبادات و اعمال نيك از قبيل ذكر خدا ، ارشاد مردم ، تعليم و تربيت ، امر به معروف و نهى از منكر ، جهاد با سخن و . . . با زبان انجام مى گيرد .

______________________
١ . سوره مريم ( ١٩ ) آيه ١٠ .
٢ . سوره مريم ( ١٩ ) آيه ٢٦ .
٣ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٧ / ٨٨ . و محجّة البيضاء ٥ / ١٩٢ .
٤ . فيض كاشانى ، محجّة البيضاء ٥ / ١٩٤ .
٥ . فيض كاشانى ، محجّة البيضاء ، جلد ٥ ، .
٦ . فيض كاشانى ، محجّة البيضاء ٥ / ١٩٥ .
٧ . نهج البلاغه ، كلمات قصار ، شماره ٧١ .
٨ . نهج البلاغه ، كلمات قصار ، شماره ٣٤٩ .
٩ . فيض كاشانى ، محجّة البيضاء ٥ / ١٩٦ .

راستى بارزترين نشانه شخصيت
بدون شك دو صفت راستى و درستى ( صدق و امانت ) بارزترين نشانه شخصيت است ، بلكه نام انسان واقعى را بدون اين دو نمى توان بر كسى گذارد ، و اين دو از يك ريشه مشترك منشعب مى شوند ، زيرا راستگويى چيزى جز امانت در اداى سخن نيست ، همانطور كه امانت هم چيزى جز صداقت در عمل نمى باشد ، و چنانكه خواهيم ديد آثار اجتماعى اين دو نيز مشابه يكديگرند .

شايد به همين ملاحظه است كه در كلمات پيشوايان بزرگ اسلام « صدق الحديث » و « اداء الامانة » با هم ذكر شده و در گفتگوهاى معمولى نيز راستى و درستى را با هم مى آورند .

ارزش و اهميت راستى
همانطور كه اشاره شد صدق و راستگويى يكى از نشانه هاى بارز شخصيت انسان و عظمت فكر و پاكى روح اوست .

افراد راستگو معمولا افرادى شجاع ، صريح ، با اخلاص ، كم طمع و خالى از تعصبهاى غلط و حبّ و بغضهاى افراطى هستند زيرا راستگويى بدون اينها ممكن نيست .

بعكس ، افراد دروغگو معمولا ترسو ، رياكار ، طماع ، متعصب و لجوج و يا گرفتار حبّ و بغضهاى غلط مى باشند .

افراد راستگو حتماً در زندگى پايبند به اصولى هستند ، اين اشخاص كمتر ممكن است ابن الوقت و مزوّر و دمدمى مزاج و منافق باشند زيرا صداقت با هيچ يك از اين امور سازگار نيست . و همانطور كه در شرح انگيزه هاى دروغگويى خواهد آمد اين صفت از يكى از رذايل فوق سرچشمه مى گيرد و به همين دليل راستگويى را مى توان كليدى براى كشف باطن اشخاص از جنبه هاى مختلف دانست و لذا در بعضى از اخبار و احاديث اهل بيت (عليهم السلام) صدق حديث وسيله اى براى ارزيابى وجود افراد شمرده شده :

امام صادق(ع) مى فرمايد :

« لا تَنْظُرُوا اِلى طُولِ رُكُوعِ الرَّجُلِ وَسُجُودِهِ فَاِنَّ ذلِكَ شَيْءٌ قَدِ اعْتادَهُ فَلَوْ تَرَكَهُ اسْتَوْحَشَ لِذلِكَ ، وَلكِنِ انْظُرُوا اِلى صِدْقِ حَدِيثِهِ وَاَداءِ اَمانَتِهِ »(١)

نگاه به ركوع و سجود طولانى كسى نكنيد چه اينكه ممكن است عادت او باشد و اگر آن را ترك كند ناراحت شود ، ولى نگاه به راستگويى و امانت او كنيد .

قرآن مجيد نيز مى فرمايد :

« وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ »(٢)

مى توانى آنها ( منافقان ) را از طرز سخنانشان بشناسى .

______________________
١ . مجلسى ، بحار الانوار ٧١ / ٨ .
٢ . سوره محمد ( ٤٧ ) آيه ٣٠ .

اثرات معجز آساى راستگويى
از نظر اجتماعى بزرگترين خدمتى كه صدق و راستى مى تواند به انسانها كند مسأله جلب اطمينان و اعتماد است . البته مى دانيم تمام پيشرفتهاى علمى و صنعتى و اقتصادى كه نصيب بشر شده مولود سيستم زندگى او ، يعنى زندگى دسته جمعى است .

ولى همكارى و همفكرى كه اساس زندگى دسته جمعى است در صورتى ميسر است كه افراد نسبت به هم اعتماد و اطمينان كامل داشته باشند . در غير اين صورت مشكلات زندگى دسته جمعى ، مزاحمتها ، نزاعها ، كشمكشها و كار شكنى ها را خواهند داشت بدون اينكه از فوايد آن بهره مند گردند .

بديهى است مهمترين و مؤثرترين وسيله جلب اطمينان و اعتماد همان « صدق و راستى » و خطرناكترين دشمن آن دروغ است .

اگر مؤسسات اقتصادى تنها در معرفى يكى از كالاهاى خود دروغ بگويند ، مردم نسبت به بهترين فرآورده هاى آنان بدبين خواهند شد .

اگر زمامداران دروغ بگويند ، مردم به وعده هاى آنها ، به دعوتهاى آنها ، به اعلام خطرهاى آنها وقعى نخواهند گذارد و از پشتيبانى نيروى عظيم ملت محروم خواهند شد .

اگر در محيطهاى علمى دروغ رايج گردد ، دانشمندان و دانش طلبان به گفته هاى يكديگر ، به نقلهاى يكديگر ، به قضاوتهاى يكديگر اعتماد نخواهند كرد و به اين ترتيب هركس بايد تمام زحمات لازم را براى يك تحقيق علمى شخصاً متحمل گردد و از زحمات هزاران سال عمر ديگران نتواند استفاده كند . و اين نوع دروغ زشت ترين و كثيف ترين انواع دروغ است .

دروغ ، سرچشمه انواع گناهان !
در اخبار متعددى به اين حقيقت اشاره شده كه صدق و راستى موجب « پاكى عمل » ، و دروغ كليد « انواع گناهان » است .

ممكن است درك اين حقيقت براى بعضى مشكل آيد كه راستى و دروغ چه اثرى در ساير اعمال و كردار انسان مى تواند بگذارد ، لذا لازم است اين نكته را مشروحتر بيان كرده نخست به پاره اى از اخبارى كه از اهل بيت (عليهم السلام) در اين زمينه رسيده اشاره نموده و سپس به تجزيه و تحليل آن بپردازيم .

على(ع) مى فرمايد :

« الصِّدْقُ يَهْدِي اِلَى الْبِرِّ وَالْبِرُّ يَدْعُو اِلَى الْجَنَّةِ »(١)

راستگويى ، مردم را به نيكى هدايت مى كند ، و نيكى دعوت به بهشت .

امام صادق (ع) مى فرمايد :

« اِذا صَدَقَ الْعَبْدُ قالَ اللهُ : صَدَقَ و بَرَّ ، وَاِذا كَذِبَ قالَ اللهُ كَذَبَ وَفَجَرَ »(٢)

هنگامى كه بنده خدا راست بگويد ، خداوند مى گويد : او راست گفت و كار نيك كرد ; و هنگامى كه دروغ بگويد ، مى فرمايد : دروغ گفت و كار زشت انجام داد !

امام عسكرى (ع) مى فرمايد :

« جُعِلَتِ الْخَبائِثُ كُلُّها فِي بَيْت وَجُعِلَ مِفْتاحُها اَلْكَذِبُ »(٣)

تمام پليديها در اطاقى قرار داده شده و كليد آن دروغ است .

از اين حديث به خوبى برمى آيد كه دروغ كليد تمام پليديها و زشتيهاست .

اكنون تأثير راستگويى و دروغ را در اعمال انسان بررسى كنيم :

١ ـ دروغ سرچشمه نفاق است ، زيرا صدق هماهنگى زبان و دل و دروغ ناهماهنگى اين دو است ، و از اينجا تفاوت ميان ظاهر و باطن انسان شروع مى شود و دروغگو تدريجاً بسوى نفاق كامل پيش مى رود .

قرآن مجيد به اين حقيقت اشاره كرده ، مى فرمايد :

( فَاَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ اِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما اَخْلَفُوا اللهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ )(٤)

اين عمل ، ( روحِ ) نفاق را ، تا روزى كه خدا را ملاقات كنند ، در دلهايشان برقرار ساخت . اين بخاطر آن است كه از پيمان الهى تخلف جستند و بخاطر آن است كه دروغ مى گفتند .

٢ ـ ابزار بسيارى از گناهان ، دروغ است ; افراد متقلب و مزوّر ، دزد و خائن ، كم فروش و محتكر ، شياد و پيمان شكن بدون دروغ دست و پايشان بسته مى شود و كارشان به بن بست مى كشد .

٣ ـ آدم حسود براى اِعمال حسد ، آدم متكبر براى خودنمايى و خودفروشى ، آدم متملق و چاپلوس براى رسيدن به هدف خود ، افراد طماع و دنيا پرست براى نيل به مقصد خويش معمولا متوسل به دروغ مى شوند . با دروغ ، محسود را در انظار مردم كوچك مى كنند ; با دروغ ، خود را بزرگ جلوه مى دهند ; با دروغ ، هزار گونه تملق مى گويند و براى اشباع روح طماع خود به هر درى مى زنند و به دروغ متوسل مى گردند .

٤ ـ كسى كه مقيّد به راستگويى است ناچار است خود را در برابر بسيارى از گناهان محدود سازد ، زيرا فكر مى كند اگر توضيحى درباره آن از او بخواهند بايد راست بگويد و اگر راست بگويد مايه رسوايى است ، پس چه بهتر كه از آن اعمال بكلى چشم بپوشد . بنابراين تقيد به همين صفت او را در مقابل بسيارى از گناهان بيمه مى كند .

٥ ـ بسيارى از دروغها خود منشأ دروغها يا گناهان ديگرى است ، زيرا زياد ديده شده افراد دروغگو براى توجيه مطالب خلاف خود دهها دروغ ديگر مى گويند ، و يا براى جلوگيرى از فاش شدن دروغ خود دست به اعمال خلاف ديگرى مى زنند .

از آنچه در بالا ذكر شد ( با در نظر گرفتن توضيحاتى كه در هر قسمت مى توان داد ) بخوبى روشن مى شود كه انسان اگر حقيقتاً مقيد به صدق و راستى باشد ناچار است بيشتر گناهان را ترك كند زيرا هركدام بنحوى از انحاء از دروغ مايه مى گيرد و بدون آن رونقى ندارند ، چه اينكه دروغ كليد آنهاست و راه وصول به آنها و شخص راستگو خواه ناخواه بايد از گناه فاصله بگيرد .

______________________
١ . طبرسى ، مشكوة الانوار ١٥٧ .
٢ . همان مدرك ، .
٣ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٢ / ٢٦٣ .
٤ . سوره توبه ( ٩ ) آيه ٧٧ .

دروغ با ايمان سازگار نيست
از احاديث مختلفى برمى آيد كه دروغ با ايمان سازگار نيست و دروغگويى نشانه يك نوع بى ايمانى است .

اين احاديث همه از قرآن مجيد الهام مى گيرد آنجا كه مى فرمايد :

( اِنَّما يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللهِ وَاُولئِكَ هُمُ الْكاذِبُونَ ) (١)

تنها كسانى دروغ مى بندند كه به آيات خدا ايمان ندارند ; ( آرى ) دروغگويان واقعى آنها هستند .

ممكن است مراد از « يفتري الكذب » تعمد در كذب بوده باشد .

و اينك قسمتى از اخبار :

١ ـ « سُئِلَ رَسُولُ اللهِ (ص) : يَكُونُ الْمُؤْمِنُ جَباناً ؟ قالَ : نَعَمْ . قِيلَ : وَيَكُونُ بَخِيلا ؟ قالَ : نَعَمْ . قِيلَ : وَيَكُونُ كَذّاباً ؟ قالَ : لا »(٢)

از پيامبر (ص) پرسيدند : آيا آدم با ايمان ممكن است ترسو باشد ؟ فرمود : آرى . پرسيدند : آيا ممكن است بخيل باشد ؟ فرمود : آرى . پرسيدند : آيا ممكن است دروغگو باشد ؟ فرمود : نه .

٢ ـ « قالَ اَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ (ع) : لا يَجِدُ عَبْدٌ طَعْمَ الاِْيمانِ حَتّى يَتْرُكَ الْكَذِبَ هَزْلَهُ وَجِدَّهُ »(٣)

امير مؤمنان على (ع) فرمود : انسان طعم ايمان را نمى چشد تا دروغ را ـ اعم از جدّى و شوخى ـ ترك كند .

٣ ـ « عنه (ع) : جانِبُوا الْكَذِبَ فَاِنَّهُ مُجانِبُ الاِْيمانِ »(٤)

از دروغ دورى كنيد كه با ايمان سازگار نيست .

از اين اخبار بخوبى برمى آيد كه افراد با ايمان از دروغ اجتناب مى كنند و ايمان و دروغ يك جا جمع نمى گردد .

بعيد نيست نكته مطلب علاوه بر تيرگى خاصى كه دروغ در قلب انسان ايجاد مى كند اين باشد كه افراد دروغگو روى حساب « مقايسه » به خود ، دعوت انبياء را به آسانى باور نمى كنند ، آنها چون خودشان در مسايل كوچك زندگى دروغ مى گويند نمى توانند باور كنند كه پيامبران در چنان مسايل مهمى حقيقتاً راست مى گويند ، ممكن است چنين كسانى در صف افراد با ايمان باشند ولى اگر اعماق قلب آنها را جستجو و كاوش كنيم خواهيم ديد خالى از شك و ترديد نيست ، البته اين درباره افرادى است كه دروغ بر وجود آنها سايه افكنده و به تعبير حديث « كذّاب » مى باشند .

عكس اين مطلب نيز صادق است ، يعنى افراد راستگو غالباً زود باور هستند چون خودشان اهل صدق و راستى مى باشند و هر سخنى را مى شنوند به طبع اولى خود باور مى كنند و به اصطلاح « اُذُن » هستند مگر اينكه به آنها تذكر داده شود .

افراد دروغگو بدبينى و سوء ظن خاصى نسبت به همه كس و همه چيز دارند ، همه چيز را قلابى ، نادرست ، يا لا اقل مشكوك مى پندارند ، چنين افرادى چگونه ممكن است ايمان محكم و خالى از هرگونه شك و ترديد به آن همه گفته هاى انبياء پيدا كنند ، لذا در تاريخ مى بينيم كه افراد منافق و منحرف و كذّاب غالباً به پيغمبران خدا نسبت دروغگويى مى دادند .

موضوع مقايسه به خود يكى از حالات روانى انسان است كه مى تواند كليد حل بسيارى از مشكلات گردد ، بسيار ديده شده كه افراد جانى يا دزد و خائن با حركات غير عادى خود ديگران را با خبر مى سازند . چون خودشان از وضع خود باخبرند درباره ديگران نيز چنين فكر مى كنند و لذا مى كوشند خود را مخفى نمايند و با همين حركات غير عادى نظر ديگران را به خود جلب مى نمايند .

______________________
١ . سوره نحل ( ١٦ ) آيه ١٠٥ .
٢ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٢ / ٢٦٢ .
٣ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٢ / ٢٤٩ .
٤ . همان مدرك ، جلد ٧٨ ، .

دروغ ، انسان را لا ابالى بار مى آورد
شخص دروغگو تصور مى كند اگر وظايف مختلف خود را انجام ندهد مى تواند با اعذار دروغى ، تخلف خود را توجيه نمايد ، براى چنين كسى پايبند نبودن به عهد و پيمان ، عدم رعايت وقت ، عدم انجام تكاليف محول شده و امثال اينها آسان است ، زيرا با يك سلسله عذرهاى ساختگى موضوع را به اصطلاح ماست مالى كرده و خود را از زير بار مؤاخذه رها مى سازد .

ولى بعكس كسى كه مقيد به رعايت اصل « صدق و راستى » باشد ناگزير است كه تمام اين امور را رعايت نمايد و لذا نمى تواند لاابالى باشد .

دروغگو حتى به خودش هم اطمينان ندارد !
افرادى كه دروغ مى گويند نه تنها به ديگران اطمينان ندارند چون آنها را هم مثل خودشان فرض مى كنند ; بلكه به خودشان هم اطمينان ندارند ، چون به واقعيت همه چيز ، حتى به ميزان توانايى قدرت خويش در برابر مشكلات و حوادث مختلف زندگى ، به عزم و اراده خود در مورد انجام كارها ، ظنين هستند .

در كلمات قصار امير مؤمنان على(ع) مى خوانيم :

« اِيّاكَ وَمُصادَقَةَ الْكَذّابِ فَاِنَّهُ كَالسَّرابِ ! يُقَرِّبُ عَلَيْكَ الْبَعِيدَ وَيُبَعِّدُ عَلَيْكَ الْقَرِيبَ »(١)

از دوستى با دروغگو برحذر باش چرا كه او مثل سراب است ، دور را در نظر تو نزديك ، و نزديك را دور مى سازد .

گرچه اين موضوع يعنى دگرگون ساختن چهره واقعيتها ، نسبت به معاشرين دروغگو گفته شده ولى اين حالت بر اثر عادت به دروغ ، در خود شخص دروغگو نيز پيدا مى شود و نسبت به واقعيتها و حقايق مربوط به خود و ديگران متزلزل و ظنين مى گردد و اين يكى از دردناك ترين حالاتى است كه براى انسان در زندگى پيدا مى شود .

______________________
١ . نهج البلاغه ، كلمات قصار ، شماره ٣٨ .



۴
زندگی در پرتو اخلاق

سرچشمه دروغ
همانطور كه در سابق هم اشاره شد دروغ معمولا از يكى از نقاط ضعف روحى سرچشمه مى گيرد :

گاهى انسان بخاطر ترس از فقر ، پراكنده شدن مردم از دور او و از دست دادن موقعيت و مقام ، دروغ مى گويد .

زمانى بخاطر علاقه شديد به مال و جاه و مقام و شهوات ديگرى زبان به دروغ مى گشايد و از اين وسيله نامشروع براى تأمين مقصود خود كمك مى گيرد .

گاهى تعصبهاى شديد وحب و بغضهاى افراطى سبب مى شود كه انسان به نفع كسى كه مورد علاقه اوست يا به زيان كسى كه مورد نفرت و كينه او مى باشد بر خلاف واقع سخن بگويد .

زمانى براى آنكه خود را بيش از آنچه هست بنماياند و اظهار علم و اطلاع كند در مسائل مختلف علمى و تاريخى و امثال آن دروغ مى گويد .

ولى در حقيقت تمام اين صفات رذيله كه ريشه صفت دروغ را تشكيل مى دهند از كمبود شخصيت و ناتوانى روح و ضعف ايمان ناشى مى گردد .

كسانى كه به شخصيت خود مؤمن نيستند و داراى روحى ناتوان و زبون مى باشند براى نيل به مقاصد خود و فرار از ضررها به دروغ و تزوير و تقلب و خيانت متوسل مى گردند ، بعكس افراد توانا و با شخصيت تكيه بر شخصيت و توانايى خويش مى كنند و پيروزى خود را در آنها مى جويند .

همچنين كسانى كه ايمان كامل به قدرت لايزال الهى دارند و سرچشمه تمام بركات و پيروزيها و موفقيتها را در گرو اراده نافذ او مى دانند ، قدرت او را مافوق همه قدرتها و حمايت او را بالاترين حمايتها شناخته اند ، دليلى ندارد كه براى نيل به منفعت يا دفع ضررى متوسل به خلاف واقع گردند و دروغ پردازى كنند .

و گاهى نيز بخاطر عدم توجه به مضارّ دروغ و اهميت راستگويى ، يا آلودگى محيط خانوادگى ، يا محيط اجتماع و معاشرين ، اين رذيله خطرناك در انسان ريشه مى دواند .

يكى ديگر از عوامل مهم دروغگويى احساس كمبود شخصيت و عقده حقارت است . كسانى كه گرفتار چنين عقده اى هستند سعى مى كنند با انواع دروغها و لاف و گزافها حقارتى كه در خود احساس مى نمايند جبران كنند .

راه درمان دروغ
با توجه به عواملى كه در ايجاد اين صفت و ريشه دار ساختن آن مؤثر است راه درمان آن نسبتاً روشن خواهد بود و بطور كلى براى درمان اين انحراف اخلاقى بايد از طرق زير اقدام نمود :

١ ـ قبل از هر چيز بايد مبتلايان را به عواقب دردناك و آثار سوء معنوى و مادى ، فردى و اجتماعى اين رذيله زشت متوجه ساخت و با تدبير و تفكر در آيات قرآن مجيد و سخنان پيشوايان
بزرگ دين و تجزيه و تحليلهايى كه قبلاً بيان شد و گفتار بزرگان ، درست سنجيد كه منافع فرضى دروغ هرگز نمى تواند با آن همه مفاسد برابرى نمايد .

همچنين بايد مبتلايان را متوجه ساخت كه اگر دروغ در پاره اى از موارد نفع شخصى هم داشته باشد نفعش آنى و بسيار زودگذر است ، زيرا هيچ سرمايه اى براى يك انسان در اجتماع ـ در هر شرايط و هر مقامى باشد ـ بالاتر از سرمايه اعتماد و اطمينان مردم نسبت به وى نيست كه بزرگترين دشمن آن همين دروغ است .

نكته قابل توجه اينكه بعضى تصور مى كنند ممكن است انسان دروغهايى بگويد بدون اينكه هرگز فاش گردد و موجب سلب اطمينان شود .

ولى اين موضوع اشتباه بزرگى است زيرا تجربه نشان داده كه در غالب موارد خلافگويى شخص فاش مى گردد و نكته آن اين است كه هر حادثه اى در خارج رخ مى دهد پيوندهاى گوناگونى با زمان و مكان و اشخاص و حوادث ديگر دارد شخصى كه مى خواهد حادثه اى را ـ كه وجود خارجى ندارد ـ با گفتار خود خلق كند ، تنها يك حادثه مجرد از تمام پيوندها مى آفريند و اگر خيلى زيرك و با هوش باشد ممكن است چند دروغ ديگر هم قبلا در اطراف آن فكر كند و پيوند حادثه دروغى اصلى را با اين حوادث برقرار سازد .

ولى او هرگز نمى تواند همه پيوندهاى ممكن را با تمام حوادث ديگر پيش بينى كند و رابطه آنها را در نظر بگيرد و لذا غالباً پس از چند سؤال مختلف از توجيه گفته ها عاجز مى ماند .

بعنوان مثال به قضاوت جالب امير مؤمنان على (ع) در مورد جوانى كه پدرش با اموال فراوان همراه عده اى به سفر رفته بود و هنگام بازگشت ، همراهان او مدعى فوت او بودند . توجه كنيد : متهمين كه در حقيقت قاتلان پدر آن جوان بودند در برابر سؤالهاى متعددى كه حضرت درباره جزئيات بيمارى و فوت و كفن و دفن آن مرد فرمود ، خيلى زود رسوا شدند زيرا آنها فقط با هم تبانى كرده بودند كه متفقاً بگويند او بيمار شده و مرده است ، اما در كجا و كدام ساعت روز و چه كسى او را غسل داده و كفن كرده و نماز بر او خوانده و دهها مانند آن ، تبانى نكرده بودند و در حقيقت در همه اينها نمى توانستند تبانى كنند .

به همين دليل زيرك ترين فرد دروغگو در برابر يك بازرسى ساده ممكن است دروغش فاش گردد .

بخصوص اينكه پيوندهاى قلابى و ساختگى كه انسان براى دروغهاى خود مى سازد ـ چون واقعيت ندارند ـ درست بخاطر او نمى مانند و لذا اگر در فواصل مختلفى از شخصى دروغگو سؤال شود گرفتار تناقض و پريشان گويى خواهد شد و اين تناقض گويى يكى ديگر از عوامل فاش شدن دروغ آنهاست و اينكه مى گويند : « دروغگو حافظه ندارد » يك نكته اش همين است يعنى در واقع هر قدر هم حافظه قوى داشته باشد موضوع ، موضوعى نيست كه بتوان آن را به حافظه سپرد !

٢ ـ ايجاد شخصيت : يكى ديگر از مؤثرترين طرق درمان دروغ ، پرورش شخصيت در افراد است زيرا همانطور كه دانستيم يكى از عوامل مهم روانى دروغ ، احساس حقارت و كمبود شخصيت است ، و در حقيقت دروغ گفتن يك نوع عكس العمل براى جبران اين موضوع است .

اگر مبتلايان به دروغ احساس كنند صاحب نيروها و استعدادهايى در درون خود هستند كه با پرورش آنها مى توانند ارزش و شخصيت خود را بالا ببرند ، نيازى به توسل جستن به دروغ براى ايجاد شخصيت قلابى در خود نمى بينند .

بعلاوه بايد به اينگونه افراد فهماند كه ارزش اجتماعى يك انسان راستگو كه با اين فضيلت اخلاقى توانسته است جلب « اطمينان عمومى » را بكند مافوق تمام ارزشهاست و سرمايه معنوى بزرگى از « وجاهت اجتماعى » كه آنها در اختيار دارند بالاترين سرمايه ها مى باشد كه هيچ سرمايه مادى نمى تواند با آن برابرى كند ، و با اين سرمايه مى توانند همه گونه امكانات مادى نيز براى خود فراهم سازند .

چنين كسى نه تنها در نظر مردم شخصيت دارد بلكه در پيشگاه خداوند مقامى در رديف شهدا و پيامبران دارد ، زيرا در قرآن مجيد مقام راستگويان در رديف مقام پيمبران و شهداى راه حق ذكر شده آنجا كه مى فرمايد :

( وَمَنْ يُطِعِ اللهَ وَالرَّسُولَ فَاُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ اَنْعَمَ اللهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَداءِ وَالصّالِحِينَ وَحَسُنَ اُولئِكَ رَفِيقاً ) (١)

و كسى كه خدا و پيامبر را اطاعت كند ، ( در روز رستاخيز ) همنشين كسانى خواهد بود كه خدا نعمت خود را بر آنان تمام كرده ، از پيامبران و صدّيقان و شهدا و صالحان و آنها رفيقهاى خوبى هستند .

دانشمند معروف « راغب » در كتاب « مفردات » خود چند معنى براى « صدّيق » نقل كرده است كه همه گواه اين حقيقت است :

الف ـ كسى كه زياد راست مى گويد .

ب ـ كسى كه هرگز دروغ نمى گويد .

ج ـ كسى كه در سخن و عقيده راستگوست و عملش گواه صدق اوست .

٣ ـ كوشش براى تقويت پايه هاى ايمان به خدا در دل مبتلايان و توجه دادن آنها به اين حقيقت كه قدرت خدا مافوق تمام قدرتهاست و قادر بر حل تمام مشكلاتى است كه افراد ضعيف الايمان بخاطر آن به دروغ پناه مى برند .

« راستگويان » تكيه گاهشان در برابر حوادث گوناگون ، خداست ; و افراد دروغگو در اين موارد تنها هستند .

٤ ـ بايد انگيزه هاى دروغ و ريشه هاى اين انحراف اخلاقى از قبيل طمع ، ترس ، خودخواهى ، حب و بغضهاى افراطى و امثال آن را در افراد خشكانيد تا اين رذيله خطرناك زمينه مساعد براى نشو و نماى خود در وجود انسان پيدا نكند .

٥ ـ بايد محيطهاى تربيتى و معاشرتى مبتلايان را از وجود افراد دروغگو پاك كرد تا تدريجاً طبق اصل « محاكات » و تأثيرپذيرى ، محيط وجود آنها از اين رذيله پاك گردد .

اين موضوع بقدرى مهم است كه در دستورهاى تربيتى اسلام از على (ع) نقل شده كه فرمود :

« لا يَصْلُحُ الْكَذِبُ جِدٌّ وَلا هَزْلٌ وَلا اَنْ يَعِدَ اَحَدُكُمْ صَبِيَّهُ ثُمَّ لا يَفِي لَهُ »(٢)

شايسته نيست دروغ گفتن ـ خواه شوخى يا جدّى ـ و نيز شايسته نيست يكى از شما به فرزندش وعده اى بدهد سپس وفا نكند .

بديهى است اگر پدر و مادر عادت به راستگويى ( حتى در وعده هاى كوچكى كه به فرزند خود مى دهند ) داشته باشند هرگز فرزند آنها دروغگو نخواهد شد .

______________________
١ . سوره نساء ( ٤ ) آيه ٦٩ .
٢ . حرّ عاملى ، وسائل الشيعه ٨ / ٥٧٧ .

دروغ در موارد استثنايى

بزرگان فقها و علماى اخلاق به پيروى از احاديثى كه در اين زمينه وارد شده مواردى را بعنوان استثناء از حكم دروغ ذكر كرده كه بعضى آن را در دو موضوع خلاصه نموده اند : « اضطرار » و « اصلاح ذات البين » .

در حديثى از پيغمبر اكرم (ص) نقل شده :

« اِحْلِفْ بِاللهِ كاذِباً وَنَجِّ اَخاكَ مِنَ الْقَتْلِ »(١)

سوگند دروغ بخور و برادر بى گناهت را از مرگ نجات بده !

ولى دو نكته است كه در اينجا بايد به آن توجه داشت :

نخست اينكه تمام موارد استثناء در حقيقت به يك موضوع بازمى گردد و آن اينكه دروغ فقط بخاطر مصالح مهمترى كه مفاسد آن را تحت الشعاع خود قرار دهد مجاز مى شود ، و البته اين موضوع منحصر به مسأله « صدق » و « كذب » نيست ، بلكه ساير محرمات مانند « اكل ميته » ، « خوردن غذاى ناپاك » ، « ايذاء يتيم » و مانند آنها نيز براى حفظ جان يا تأديب و امثال آن مجاز مى گردد . بنابراين مواردى كه در احاديث بيان شده از قبيل ذكر مثال است ، مثلا چون فايده اصلاح ميان مردم و به هم پيوستن دلهاى پراكنده و شستن غبار كينه و عداوت از دلها از دروغى كه به كسى زيان نمى رساند مهمتر است مجاز معرفى شده ، همچنين در موارد اضطرار براى حفظ جان و ناموس خود ياديگران و يا در طرح و اجراى نقشه هاى جنگى ممكن است دروغى سبب تسريع در خاتمه جنگ و جلوگيرى از ريختن خونهايى گردد و يا دشمن بيدادگر و فاسد مفسدى از اين راه كوبيده شود و نيز گاه مى شود كه در ميان دو همسر گفتگو بر سر موضوعاتى رخ مى دهد كه اگر ادامه يابد گاهى به جدايى يا مفاسد ديگر منتهى مى گردد ، اما با يك سخن دروغ ممكن است مشكل آنها حل شود ; در تمام اين موارد دروغ براى حفظ مصالح مهمتر مجاز خواهد بود و اگر درست دقت كنيم در اين موارد مفاسد و زيانهاى دروغ كه سابقاً اشاره شد بطور بسيار خفيفترى وجود دارد و با فايده آن برابرى ندارد .

نكته ديگرى كه بايد به آن توجه داشت اين است كه تجويز كذب در اين موارد درست مانند تجويز خوردن مردار و « اكل ميته » است كه به مقدار ضرورت بايد قناعت نمود ، نه اينكه اين استثنائات باعث جرأت بر اين « گناه كبيره » گردد و به بهانه استفاده از مجوزات دروغ براى هر موضوع جزيى دروغ گفت .

در واقع هميشه لغزشهاى اخلاقى در حول و حوش موارد استثناء و تبصره هاست ، اينها همان مشتبهاتى است كه « منطقه خطر » و هم مرز با « منطقه ممنوعه » مى باشد و در اخبار به عنوان « حِمى الله » و « حول الحمى » از آن تعبير شده :

« مَحارِمُ اللهِ حِمَى اللهِ فَمَنْ يَرْتَعْ حَوْلَ الْحِمى يُوشَكُ اَنْ يَقَعَ فِيها »(٢)

محرمات ، مناطق ممنوعه الهى است ، كسى كه حيوان خود را نزديك مرزهاى ممنوع ببرد ، بيم آن مى رود كه در آنها بيفتد !

« غزالى » در پايان فصلى كه براى موارد ترخيص دروغ در « احياء العلوم » عنوان كرده مى نويسد : عده اى تصور كرده اند جعل احاديث در فضائل اعمال و تشدد در معاصى نيز جايز است .

سپس اضافه مى كند : اين يك هوس و خيال باطل بيش نيست ، چه اينكه مصالح اين كار هرگز برابر با مفاسد دروغ نمى باشد ، بعلاوه هيچگونه ضرورتى براى اين كار وجود ندارد ، چه اينكه بقدر كافى آيات و احاديث صحيح در اين باره وارد شده . از همه گذشته فتح اين باب موجب به هم ريختن و تشويش شريعت مى گردد(٣) .


ولى بعقيده ما اين كارهاى احمقانه افراد بى مايه و نادان و بى اطلاعى بوده كه خود را از خدا و پيغمبر دلسوزتر براى اسلام مى دانستند ، اين كار شرّ محض و سر تا پا زيان و فساد است . خطر اين كار و اين گونه دوستان نادان از خطر دشمنان خطرناك براى اسلام كمتر نيست .

______________________
١ . حرّ عاملى ، وسائل الشيعه ١٦ / ١٦٢ .
٢ . انصارى ، مرتضى ، فرائدالاصول ( رسائل ) ، .
٣ . غزالى ، احياء العلوم ٣ / ١٣٩ .

توريه چيست ؟
« توريه » بر وزن « توصيه » به سخنى گفته مى شود كه از ظاهر آن چيزى فهميده مى شود در حالى كه منظور گوينده چيز ديگرى است .

مشهور در ميان فقهاى ما اين است كه در مواردى كه دروغ بخاطر ضرورتى تجويز مى شود از « توريه » بايد استفاده كرد و تا توريه ممكن است نبايد دروغ صريح گفت .

از بعضى كلمات علماى اهل تسنن برمى آيد كه اين موضوع در ميان آنها نيز مشهور است .

و در معنى توريه چنين گفته اند : « توريه » عبارت از اين است كه انسان كلامى بگويد و از آن معنى مطابق واقع اراده نموده ولى آن كلام طورى است كه شنونده معنى ديگرى از آن مى فهمد ، و منظور گوينده نيز همين است كه در عين اراده معنى صحيح ، مخاطب چيز ديگرى بفهمد ، مثل اينكه از كسى پرسيدند : جانشين پيامبر اسلام (ص) كه بود ؟ گفت :
« مَنْ بِنْتُهُ فِي بَيْتِهِ » « آن كس كه دخترش در خانه او بود » ، شنونده چنين فكر مى كرد كه منظور اين است آن كس كه دختر او در خانه پيامبر (ص) بوده در حالى كه منظور گوينده اين بود : آن كس كه دختر پيامبر (ص) در خانه او بوده است .

آيا توريه جزء دروغ نيست و بايد در موارد استثنايى از آن استفاده كرد ؟
آنچه در اينجا كاملا حايز اهميت است اين است كه روشن شود آيا « توريه » داخل در ادّله كذب مى باشد ؟

بطور كلى در اين مورد سه قول ديده مى شود :

١ ـ عده اى معتقدند توريه اصلا دروغ نيست ، و لذا گفته اند : « بايد در موارد ضرورت چنان سخن بگويد كه از دروغ خارج گردد » .

طرفداران اين قول چنين استدلال مى كنند كه : مقياس در صدق و كذب كلام ، مراد متكلم ـ و بعبارت ديگر مستعمل فيه ـ است ، بنابراين اگر مراد گوينده صحيح باشد كلام « صادق » خواهد بود اگرچه مخاطب چيز ديگرى از آن بفهمد ، زيرا اشتباه او در فهم مراد گوينده تأثيرى در صدق و كذب كلام ندارد .

روايات متعددى كه در توجيه قول ابراهيم (ع) در جواب بت پرستان :

( بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا فَاسْئَلُوهُمْ اِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ )(١)

( ابراهيم ) گفت : بلكه اين كار را بزرگشان كرده است ! از آنها بپرسيد اگر سخن مى گويند !

و توجيه گفتار سخنگوى يوسف (ع) :

( اِنَّكُمْ لَسارِقُونَ )(٢)

شما دزد هستيد .

وارد شده نيز اين را تأييد مى كند كه توريه جزء كذب نيست .

٢ ـ بعضى ديگر مانند مرحوم محقق قمى (رحمه الله) معتقدند كه توريه داخل در كذب است ، زيرا مقياس در صدق و كذب ، ظاهر كلام است نه مراد و مقصود گوينده .

٣ ـ از كلمات بعضى ديگر ـ مانند غزالى ـ برمى آيد كه توريه مصداق كذب است ولى ميزان قبح و فساد آن از كذب معمولى كمتر مى باشد .

شايد وجه نظر آنها اين باشد كه در كذب معمولى هم ظاهر كلام خلاف واقع است ، و هم قصد گوينده خلاف گويى است ; ولى در « توريه » قصد كذب در كار نيست و لذا قبح و فساد آن كمتر است .
______________________
١ . سوره انبياء ( ٢١ ) آيه ٦٣ .
٢ . سوره يوسف ( ١٢ ) آيه ٧٠ .

تفسير تازه اى درباره توريه
ولى در اينجا نكته اى است كه شايد كليد حل مشكلات اين بحث باشد و آن اينكه : « توريه » هر نوع اراده خلاف ظاهر نيست بلكه توريه مخصوص به مواردى است كه كلام ذاتاً تاب دو معنى دارد و مى تواند قالب هريك از آن دو باشد . ولى ذهن به يكى از آن دو هنگام گفتن منصرف مى گردد مثلا جمله « اِنَّكُمْ لَسارِقُونَ ; شما دزد هستيد » كه به برادران يوسف گفته شد معنى ابتدايى آن همان « سرقت فعلى » است ولى تاب اراده « سرقت قبلى » ( سرقت كردن يوسف را از پدر ) نيز دارد ، منتها خلاف معنى ابتدايى آن است .

يا اينكه هنگامى كه از كسى مى پرسند كه اين لباس را فلان كس به شما اهدا كرده ؟ او در جواب به عنوان توريه مى گويد : « خدا او را عمر دهد » ، شنونده چنين تصور مى كند كه منظور گوينده اين است كه : « بله خدا او را عمر دهد » در حالى كه چنين قصدى نداشته است .

غيبت

حربه خطرناك ناجوانمردان
يكى ديگر از بزرگترين و خطرناكترين و در عين حال شايعترين انحرافات زبان ، « غيبت » است .

« غيبت » عبارت است از ذكر نقاط ضعف و معايب پنهانى ديگران كه اگر بشنوند ناراحت شوند ، خواه اين نقاط مربوط به جنبه هاى دينى ، اخلاقى ، روحى و اجتماعى باشد ; يا مربوط به جهات جسمى ، اعم از قيافه و اعضاى بدن و نيروهاى جسمى و طرز حركات و رفتار ، يا مربوط به متعلقان انسان اعم از زن و فرزند و يا لباس و خانه او و امثال آن .

مهمترين انگيزه هاى غيبت چند چيز است :
١ ـ كينه توزى و انتقام :

زيرا براى خاموش كردن شعله هاى كينه و انتقام كه در درون سينه بعضى از افراد زبانه مى كشد راهى آسانتر و ساده تر از غيبت و تضييع آبرو و حيثيت شخص مورد نظر يافت نمى شود .

٢ ـ حسد :

شخص حسود چون هميشه طالب زوال نعمت محسود است ، هنگامى كه دسترسى به مقصود خود پيدا نمى كند براى جبران آن سعى مى كند ، بوسيله غيبت و ذكر نقاط ضعف محسود ، از حيثيت و اعتبار او بكاهد و آتش حسد خود را از اين راه تسكين بخشد .
٣ ـ تبرئه كردن خود از گناهى كه مرتكب شده است :

يعنى از طريق ذكر معايب ديگران مى خواهد عمل خود را ساده و يا موجه جلوه دهد .
٤ ـ استهزاء و سخريه :

البته استهزاء و سخريه ديگران خود انگيزه هاى گوناگونى دارد كه پس از ريشه دواندن عوامل آن در وجود انسان يكى از طرق تحقق بخشيدن به اين هدف را همان غيبت مى بيند .
٥ ـ تفريح و سرگرمى :

بسيارى هستند كه بدون اينكه هيچ يك از انگيزه هاى بالا را داشته باشند ، صرفاً به منظور سرگرمى و تفريح ، يا گرم كردن مجالس و محافل ، به ذكر نقاط ضعف و عيوب ديگران مى پردازند زيرا كمتر گناهى در نظر مردم به شيرينى غيبت مى باشد .

اين را هم بايد توجه داشت كه مردم نه تنها از سرگرمى و تفريح لذت مى برند بلكه از خنداندن و وادار ساختن ديگران به تفريح نيز لذت مى برند .

٦ ـ تحريك غريزه كنجكاوى :

اين غريزه كه يكى از نيرومندترين غرايز انسان است ، او را دعوت مى كند كه ديگران را ـ با اصرار ـ وادار به غيبت و فاش ساختن نقاط ضعف افراد مختلف بنمايد و شايد شيرينى غيبت در ذائقه عده اى از مردم نيز از اشباع غلط همين غريزه سرچشمه مى گيرد ; اين عده از اطلاع بر اسرار و عيوب ديگران و تجسس و كنجكاوى درباره آنها لذت مى برند و لذا با ولع و حرص هرچه تمامتر ديگران را وادار به غيبت مى كنند .

البته توجه به اين عوامل مى تواند در راه درمان غيبت و شناسايى مصاديق آن به ما كمك مؤثرى كند .

اين را نيز بايد حتماً توجه داشت كه در بسيارى از موارد اين عوامل بصورت ساده و طبيعى در وجود انسان خودنمايى نمى كند زيرا وجدان و شخصيت ذهنى او اجازه خودنمايى به آنها نمى دهد ، لذا قيافه آن را دگرگون ساخته و در لباس دلسوزى يا نهى از منكر و يا درس عبرت به ديگران دادن ، مرتكب غيبت مردم مى شود و پيش خود چنين مى پندارد كه عمل مقدسى انجام داده در حالى كه انگيزه اصلى يكى از همان عوامل بالاست كه روح انسان براى فريب وجدان و فرار از فشار و عذاب آن ، قيافه اصلى آن را تغيير داده و بعكس نشان داده است اين نوع آلودگى به غيبت ، از ساير انواع آن خطرناكتر و درمان آن نيز مشكلتر است .

خطرات غيبت
اكنون به ذكر اهميت اين گناه از نظر قرآن و اخبار رسول اكرم (ص)و ائمه اهل بيت (عليهم السلام)سپس به تجزيه و تحليل مفاسد فردى و اجتماعى آن مى پردازيم .

در منابع اصلى اسلام عليرغم اهميت ندادن بسيارى از مردم به اين مسأله حياتى ، اهميت فوق العاده اى به آن داده شده است ، در قرآن مجيد وروايات ، شديدترين تعبيرها درباره غيبت ديده مى شود كه از ميان آنها ده مورد زير را انتخاب كرده ايم ، و شايد همين ده قسمت براى پى بردن و اهميت اين گناه از نظر اسلام كافى باشد :


١ ـ غيبت از نظر قرآن مجيد

قرآن مجيد غيبت را يك عمل غير انسانى شمرده است و آن را همچون خوردن گوشت برادر ميت خود معرفى نموده است ، بديهى است « آدم خوارى » آنهم به اين صورت ، زننده ترين عملى است كه ممكن است از كسى سر بزند و اين تعبير منحصراً درباره اين گناه وارد شده است .

البته علت اين تشبيه روشن است زيرا از نظر اسلام حيثيت و آبروى برادر مسلمان همچون خون او محترم مى باشد ، چنانكه در حديث نبوى وارد شده :

« كُلُّ الْمُسْلِمِ عَلَى الْمُسْلِمِ حَرامٌ : دَمُهُ وَمالُهُ وَعِرْضُهُ »(١)

همه چيزِ مسلمان بر مسلمان حرام است : خونش و مالش و آبرويش .

و جاى شك نيست كه غيبت از حيثيت برادر مسلمان مى كاهد و آبروى او را بر باد مى دهد .

قابل توجه اينكه در قرآن مجيد نخست نهى از « سوء ظن » و سپس « تجسس » و بعد از آن نهى از « غيبت » شده است ، آنجا كه مى فرمايد :

( يا اَ يُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ وَلا تَجَسَّسُوا وَلا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً اَيُحِبُّ اَحَدُكُمْ اَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ اَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُوا اللهَ اِنَّ اللهَ تَوّابٌ رَحِيمٌ ) (٢)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد ! از بسيارى از گمانها بپرهيزيد ، چرا كه بعضى از گمانها گناه است ، و هرگز ( در كار ديگران ) تجسس نكنيد ، و هيچ يك از شما ديگرى را غيبت نكند ، آيا كسى از شما دوست دارد كه گوشت برادر مرده خود را بخورد ! ( به يقين ) همه شما از اين امر كراهت داريد ; تقواى الهى پيشه كنيد كه خداوند توبه پذير و مهربان است .

و شايد اين تعبير براى اين باشد كه انسان ، نخست دچار سوء ظن مى شود ، سوء ظن او را وادار به تجسس مى كند و تجسس منتهى به اطلاع بر عيوب پنهانى افراد مى شود و آن نيز سرچشمه غيبت خواهد بود .


٢ ـ غيبت با ايمان سازگار نيست

همانطور كه در حديث « براء » وارد شده :

خَطَبَنا رَسُولُ اللهِ (ص) حَتَّى اسْتَمَعَ الْعَوائِقُ فِي بُيُوتِها فَقالَ :
« يا مَعْشَرَ مَنْ آمَنَ بِلِسانِهِ وَلَمْ يُؤْمِنْ بِقَلْبِهِ لا تَغْتابُوا الْمُسْلِمِينَ وَلا تَتَّبِعُوا عَوْراتِهِمْ فَاِنَّهُ مَنْ تَتَبَّعَ عَوْرَةَ اَخِيهِ تَتَبَّعَ اللهُ عَوْرَتَهُ وَمَنْ تَتَبَّعَ اللهُ عَوْرَتَهُ يَفْضَحُهُ وَلَوْ فِي جَوْفِ بَيْتِهِ »(٣)

براء مى گويد : پيغمبر (ص) براى ما سخنرانى كرد و آنقدر بلند سخن گفت كه دختران در خانه ها هم شنيدند ، او فرمود : اى گروهى كه به زبان ايمان آورده ولى با دل نه ! غيبت مسلمانان نكنيد و از امور پنهانى آنها جستجو نكنيد ، زيرا كسى كه در امور پنهانى برادران مذهبى خود كنجكاوى كند خداوند امور پنهانى او را آشكار مى سازد و در دل خانه اش رسوايش مى سازد .

نكته عدم سازش غيبت با روح ايمان شايد اين باشد كه نخستين نشانه ايمان ، رعايت حق مؤمن است كه با غيبت منافات دارد .


٣ ـ غيبت در رديف اشاعه فحشا است

امام صادق (ع) فرمود :

« مَنْ قالَ فِي مُؤْمِن ما رَأَتْهُ عَيْناهُ وَسَمِعَتْهُ اُذُناهُ فَهُوَ مِنَ الَّذِينَ قالَ اللهُ عَزَّ وَجَلَّ : ( اِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ اَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ اَلِيمٌ ) »(٤)

كسى كه درباره مؤمنى آنچه را ديده و شنيده ، بگويد ، جزء كسانى است كه خدا درباره آنها فرموده است : كسانى كه دوست دارند زشتيها در ميان مردم با ايمان شيوع يابد عذاب دردناكى براى آنان است .

نكته اين موضوع نيز روشن است ، براى اينكه ذكر عيوب پنهانى مردم با توجه به اينكه اين عيوب در بسيارى از اوقات از سنخ عيوب دينى است سبب جرأت و جسارت ديگران بر گناه و معصيت شده و در نتيجه باعث اشاعه فحشا خواهد بود .

٤ ـ مفسده غيبت از اعمال منافى عفت شديدتر است

در حديث معروف « جابر » و « ابوسعيد خدرى » از پيغمبر اكرم (ص)نقل شده :

« اَلْغِيبَةُ اَشَدُّ مِنَ الزِّنا »(٥)

غيبت از زنا بدتر است !

نكته شدت آن نيز در ذيل همين حديث آمده كه زناكار ممكن است با توبه مشمول عفو خدا شود ( زيرا زنا از قبيل حق الله است ) اما غيبت كننده با توبه بدون كسب رضايت طرف ، مورد عفو قرار نخواهد گرفت ( چون از قبيل حق النّاس مى باشد ) .

ممكن است علاوه بر جهت فوق ، نكته ديگرى نيز دليل بر شدت گناه غيبت نسبت به زنا باشد كه غيبت اساس اتحاد و محبت و صميميت و خوشبينى را در اجتماع متزلزل مى سازد و از اين راه لطمه شديدى به اجتماع مى زند ـ چنانكه شرح آن خواهد آمد ـ ولى اعمال منافى عفت با آنهمه اهميتى كه دارد چنين تأثيرى نخواهد داشت .


٥ ـ غيبت مانع از قبول اعمال و طاعات است

در حديث « معاذ » وارد شده كه گاهى اعمال بندگان همچون شعاع خورشيد مى درخشد و به آسمان بالا مى رود ولى آن را برمى گردانند و به صورت صاحبش مى زنند و فرشته اى مى گويد :

« اَمَرَنِي رَبِّي اَنْ لا اَدَعَ عَمَلَ مَنْ يَغْتابُ النّاسَ يَتَجاوَزُ اِلى رَبِّي » پروردگارم به من فرمان داده كه نگذارم اعمال نيك غيبت كنندگان به سوى پروردگار برود .

ممكن است نكته اين موضوع اين باشد كه از احاديث مختلف استفاده مى شود بطور كلى اعمال كسانى كه حقوق مردم به گردن آنهاست مقبول درگاه خدا نخواهد شد و غيبت همانطور كه دانستيم يك نوع تجاوز به حقوق مردم و تضييع سرمايه آبروى آنهاست .

٦ ـ غيبت با اخوت اسلامى سازگار نيست

از پيغمبر اكرم (ص) نقل شده است :

« لا تَحاسَدُوا وَلا تَباغَضُوا وَلا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً وَكُونُوا عِبادَ اللهِ اِخْواناً »(٦)

نسبت به هم حسد و كينه نورزيد و يكديگر را غيبت نكنيد ، و اى بندگان خدا ! باهم برادر باشيد .

از جمله اخير برمى آيد كه نقطه مقابل حسد و عداوت و غيبت ، بندگى خدا و اخوّت اسلامى است ، بديهى است نخستين نشانه اخوّت ، محبت و صميميت مى باشد كه هرگز با غيبت نمى تواند سازگار باشد .

و شايد ذكر آن دو عيب ديگر در روايت از اين نظر است كه در سلسله علل غيبت قرار دارند ، زيرا حسد معمولا سرچشمه عداوت و كينه مى گردد و عداوت و كينه سرچشمه غيبت .

٧ ـ غيبت اعمال نيك را از بين مى برد

اين معنى در احاديث مختلفى وارد شده ، در حديثى از امام صادق (ع)نقل شده است :

« اَلْغِيبَةُ حَرامٌ عَلى كُلِّ مُسْلِم . . . وَالْغِيبَةُ تَأْكُلُ الْحَسَناتِ كَما تَأْكُلُ النّارُ الْحَطَبَ »(٧)

غيبت حرام است بر هر مسلمانى . . . و به درستى كه غيبت حسنات را از بين مى برد همانگونه كه آتش هيزم را .

و در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم (ص) نقل شده :

« مَنْ كانَتْ لاَِخِيهِ عِنْدَهُ مَظْلَمَةٌ فِي عِرْض اَوْ مال فَلْيَسْتَحْلِلْها مِنْهُ مِنْ قَبْلِ اَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لَيْسَ هُنالِكَ دِينارٌ وَلا دِرْهَمٌ اِنَّما يُؤْخَذُ مِنْ حَسَناتِهِ فَاِنْ لَمْ تَكُنْ لَهُ حَسَنَةٌ اُخِذَ مِنْ سَيِّئاتِ صاحِبِهِ فَزِيدَتْ عَلى سَيِّئاتِهِ »(٨)

آن كس كه حقى در مورد آبرو يا مال از برادر دينى اش به گردنش مانده بايد از او حليّت بطلبد پيش از آنكه روزى رسد كه دِرهم و دينار در آن وجود ندارد ، در آن روز از حسناتش برمى دارند و اگر كار نيكى نداشته باشد از گناهان طرف بر او مى افزايند .

اينكه غيبت حسنات را از بين مى برد ممكن است از اين نظر باشد كه غيبت يكى از بزرگترين سرمايه هاى معنوى شخص غيبت شده را از بين مى برد ، كه همان عرض و آبرو و حيثيت اجتماعى اوست ، و از آنجا كه جبران اين « حق النّاس » از طريق مادى غالباً ميسّر نيست ، بنابراين خداوند متعال از طريق امور معنوى آن را جبران مى كند : حسنات غيبت كننده را به نامه عمل غيبت شده نقل مى نمايد و اگر حسناتى نداشته باشد سيئات غيبت شونده را به نامه عمل غيبت كننده منتقل مى سازد و به همان اندازه كه به حيثيت آن شخص لطمه وارد شده از طريق نقل حسنات و سيئات جبران مى گردد .

از روايت اخير برمى آيد كه طريق جبران در مورد امور معنوى در آخرت نيز همين است و اينها همه موضوع « حق النّاس » بودن غيبت را كاملا تأييد مى نمايد .

٨ ـ غيبت ارزش عبادات را كم مى كند

از بعضى از روايات استفاده مى شود كه غيبت جزء نواقض وضو و روزه است .

رسول خدا (ص) مى فرمايد :

« اَلْجُلُوسُ فِي الْمَسْجِدِ انْتِظاراً لِلصَّلاةِ عِبادَةٌ مالَمْ يُحْدِث ; فَقِيلَ : يا رَسُولَ اللهِ ! وَ مَا الْحَدَثُ ؟ قالَ : الاِْغْتِيابُ »(٩)

در مسجد منتظر به نماز نشستن عبادت است تا موقعى كه حدثى از او سر نزده است ; سؤال شد : حدث چيست ؟ فرمود : غيبت !

و در جاى ديگرى مى فرمايد :

« وَمَنِ اغْتابَ مُسْلِماً بَطَلَ صَوْمُهُ وَنَقَضَ وُضُوءُهُ »(١٠)

كسى كه مسلمانى را غيبت نمايد روزه و وضويش باطل است .

نكته اين موضوع ممكن است اين باشد كه عبادت يك حالت نزديكى به پروردگار و نورانيت معنوى در انسان ايجاد مى كند ، و هنگامى كه انسان بعد از وضو يا در حال روزه زبان خود را آلوده به غيبت كند به مقدار قابل توجهى از آن حالت معنويت كاسته مى شود و شخص از آن درجه قرب به پروردگار سقوط مى كند ، از اين معنى در حديث فوق تعبير به « ناقض »
(شكننده ) شده است .

٩ ـ غيبت ، انسان را از ولايت خدا خارج و در ولايت شيطان داخل مى كند

همانطور كه در روايت مفضل بن عمر از امام صادق (ع) نقل شده است :

« مَنْ رَوى عَلى مُؤْمِن رِوايَةً يُرِيدُ بِها شَيْنَهُ وَهَدْمَ مُرُوَّتِهِ لِيَسْقُطَ مِنْ اَعْيُنِ النّاسِ اَخْرَجَهُ اللهُ مِنْ ولايَتِهِ اِلى وِلايَةِ الشَّيْطانِ فَلا يَقْبَلُهُ الشَّيْطانُ »(١١)

كسى كه به منظور عيب گويى و آبروريزى مؤمنى سخنى بگويد تا او را از نظر مردم ساقط كند خداوند وى را از ولايت خود بسوى ولايت شيطان بيرون مى راند و شيطان هم او را نمى پذيرد .

البته اين روايت تنها در مورد خصوص غيبت نيست بلكه غيبت يكى از مصاديق آن است بنابر اينكه در تمام افراد غيبت قصد در هم شكستن شخصيت و عيب گذاردن بر طرف ولو تبعاً وجود دارد ، زيرا اين موضوع از لوازم هر غيبتى است و قصد ملزوم عادتاً از قصد لازم ( با توجه به ملازمه ) منفك نخواهد بود .

اما منظور از خروج از ولايت خدا به قرينه آيات قرآن مجيد اين است كه : « خداوند كه رهبرى و سرپرستى افراد با ايمان را به عهده دارد و آنها را از ظلمتها ، به سوى نور بيرون مى برد »(١٢) دست از رهبرى چنين افرادى برمى دارد . زيرا « ولىّ » به معنى راهنما و راهبر و به معنى ياور و مددكار آمده است چنانكه مى خوانيم :

( وَما كانَ لَهُمْ مِنْ اَوْلِياءَ مِن دُونِ اللهِ )(١٣)

آنها جز خدا اوليا و ياورانى ندارند كه ياريشان كنند .

و به معنى نجات دهنده از ذلت نيز مى باشد چنانكه آمده است :

( وَلَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ ) (١٤)

براى او شريكى در حكومت و نجات دهنده اى از ذلت وجود ندارد .

و به معنى آمرزنده گناه هم مى باشد مانند :

( اَنْتَ وَلِيُّنا فَاغْفِرْ لَنا وَارْحَمنا وَاَنْتَ خَيْرُ الْغافِرِينَ )(١٥)

تو آمرزنده مايى پس ما را بيامرز و بر ما رحم كن و تو بهترين آمرزندگانى .

به اين ترتيب ، غيبت كنندگان از فيض تمام اين بركات بر اثر خروج از ولايت خدا و ورود در ولايت شيطان محروم مى گردند .

و شايد مراد از جمله « فَلا يَقْبَلُهُ الشَّيْطانُ » اين باشد كه شيطان نمى تواند وظيفه ولايت و سرپرستى آنها را انجام دهد و اين وظيفه را به عهده بگيرد لذا آنها را به حال خود وامى گذارد !

١٠ ـ قسمتى از آثار سوء غيبت حتى پس از توبه نيز باقى مى ماند !

در احاديث پيشوايان اسلام وارد شده :

« اَوْحَى اللهُ عَزَّوَجَلَّ اِلى مُوسَى بْنِ عِمْرانَ اَنَّ الْمُغْتابَ اِذا تابَ فَهُوَ آخِرُ مَنْ يَدْخُلِ الْجَنَّةَ وَاِنْ لَمْ يَتُبْ فَهُوَ اَوَّلُ مَنْ يَدْخُلُ النّارَ »(١٦)

خداوند به موسى بن عمران وحى فرستاد كه غيبت كننده اگر توبه كند آخرين كسى است كه داخل بهشت مى شود ، و اگر توبه نكند نخستين فردى است كه داخل آتش مى گردد .

ممكن است نكته حديث اين باشد كه غيبت هم جنبه حق الله دارد و هم جنبه حق النّاس ، و جنبه حق النّاس آن از ساير حقوق مردم بيشتر است زيرا با غيبت سرمايه آبروى افراد از بين مى رود ، سرمايه اى كه بر خلاف سرمايه هاى مادى غالباً قابل جبران نيست ، و همين موضوع سبب مى شود كه غيبت كننده ديرتر از ديگران اهل نجات گردد . و به همين دليل در بعضى روايات ، هتك مسلمان بالاترين ربا شمرده شده است چنانكه انس از پيغمبر اكرم (ص)نقل مى كند كه فرمود :

« اِنَّ اَرْبَى الرِّبا عِرْضُ الرَّجُلِ الْمُسْلِمِ »(١٧)

مهمترين ربا هتك آبروى مسلمان است !
________________________
١ . فيض كاشانى ، محجّة البيضاء ٥ / ٢٥١ .
٢ . سوره حجرات ( ٤٩ ) آيه ١٢ .
٣ . فيض كاشانى ، محجّة البيضاء ٥ / ٢٥٢ .
٤ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ٢٤٠ .
٥ . همان مدرك ، .
٦ . محدث نورى ، مستدرك الوسائل ٩ / ١١٨ .
٧ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ٢٥٧ .
٨ . فيض كاشانى ، محجّة البيضاء ٥ / ٢٧٣ .
٩ . فيض كاشانى ، محجّة البيضاء ٥ / ٢٥٥ .
١٠ . همان مدرك ، .
١١ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ١٦٨ .
١٢. « اللهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ » سوره بقره ( ٢ ) آيه ٢٥٧ .
١٣ . سوره شورى ( ٤٢ ) آيه ٤٦ .
١٤ . سوره اسراء ( ١٧ ) آيه ١١١ .
١٥ . سوره اعراف ( ٧ ) آيه ١٥٥ .
١٦ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ٢٢٢ .
١٧ . همان مدرك .



۵
زندگی در پرتو اخلاق

مفاسد اجتماعى و فردى غيبت

اثرات سوء غيبت از نظر فردى :
غيبت از نظر اجتماعى مفاسد بزرگى به بار مى آورد :

١ ـ اگر غيبت در اجتماع توسعه يابد يكى از بزرگترين سرمايه هاى اجتماعى را كه همان روح اخوّت و اتحاد و صميميت است بر باد مى دهد و پايه هاى حسن ظن و اعتماد عمومى را كه نخستين شرط همكاريهاى اجتماعى است متزلزل مى سازد .

زيرا توسعه غيبت سبب مى شود كه مردم از نقاط ضعف پنهانى يكديگر آگاه شوند و از آنجا كه غالب افراد خالى از نقاط ضعف نيستند با آگاهى از اين نقاط ضعف ، سوء ظن بر اجتماع سايه مى افكند و بر اثر همين بدبينى و سوء ظن روح همكارى و معاونت از بين مى رود و تمام بركاتى كه از اين رهگذر عايد اجتماع مى گردد سلب خواهد شد و عملا افراد در « انزواى اجتماعى » قرار مى گيرند .

روايت « لا تَحاسَدُوا وَلا تَباغَضُوا وَلا يَغْتَب بَعْضُكُمْ بَعْضاً وَكُونُوا عِبادَ اللهِ اِخْواناً » كه قبلاً گذشت ممكن است اشاره به همين نكته باشد .

٢ ـ غيبت در بسيارى از موارد موجب دامن زدن به آتش فتنه و گسترش عداوت و كينه در ميان افراد مى گردد ، زيرا عيوب پنهانى افراد ممكن است تماس با حقوق ديگران داشته باشد و يا لا اقل دستاويزى به دست افراد ماجراجو براى انتقام گرفتن و بر باد دادن حيثيت يكديگر بدهد و همين امر موجب ايجاد خصومت يا تشديد آن مى گردد .

٣ ـ غيبت از شخصيت و احترام افراد مى كاهد و با از ميان رفتن احترام و شخصيت آنها وحشت و احتراز آنان از گناه كم مى شود زيرا بسيارى از مردم براى حفظ آبرو و حيثيت خود دست به كارهاى ناروايى نمى زنند و يا اگر دست مى زنند بطور مخفيانه است ، اما هنگامى كه بر اثر غيبت عيب و گناه آنها آشكار شد ديگر دليلى ندارد كه از آن پروايى داشته باشند و به اين ترتيب غيبت عامل مؤثرى براى كم شدن « ملاحظات اجتماعى » و توسعه فساد خواهد بود .

٤ ـ غيبت از نظر اقتصادى نيز زيانهاى غير قابل جبرانى براى اجتماع در بر خواهد داشت ، زيرا اعتبار افراد و اعتماد مردم به يكديگر از نظر اقتصادى بيش از سرمايه هاى اجتماعى مالى در پيشبرد اجتماع مؤثر است و بدون آن فعاليت سرمايه هاى عادى بسيار كم خواهد شد و بصورت راكد يا نيمه راكد درمى آيد . . .

اثرات سوء غيبت از نظر فردى :
اما از نظر فردى ، غيبت يك ظلم و تجاوز آشكار به حقوق ديگران محسوب مى گردد و تمام نقائص اخلاقى و انسانى كه در يك فرد بر اثر ظلم به ديگرى پيدا مى شود بر اثر غيبت وجود خواهد يافت ، بعلاوه چون غيبت از يك سلسله انگيزه هاى زشت اخلاقى سرچشمه مى گيرد ، تكرار آن موجب تقويت و تحكيم آن صفات مذموم در انسان مى گردد .

به اين ترتيب غيبت هم فرد را از نظر ارزشهاى انسانى تنزل مى دهد و هم پايه هاى اجتماعى را سست و متزلزل مى سازد ; و در روايات گذشته و آيه شريفه اشارات زنده اى به اين حقايق ديده مى شود .

حدود و كيفيات غيبت

١ ـ انواع غيبت
گرچه در بدو امر چنين به نظر مى رسد كه غيبت همان ذكر عيوب پنهانى ديگران با زبان است ، ولى با در نظر گرفتن ملاك اصلى آن روشن مى شود كه مفهوم غيبت از نظر علم اخلاق يك مفهوم عام و وسيع است كه شامل ابراز اين معنى با هر وسيله ، اعم از گفتن ، نوشتن ، اشاره و يا تقليد درآوردن مى گردد .

چنانكه در حديثى نقل شده : زنى به خدمت پيغمبر اكرم (ص)آمد هنگامى كه برخاست و رفت ، عايشه با دست خود اشاره به كوتاهىِ قد او كرد ، حضرت فرمود : « قَدِ اغْتَبْتِها ; غيبتش كردى ! »(١)

و در حديث ديگرى وارد شده كه : عايشه تقليد زنى را درآورد ، حضرت او را نهى فرمود(٢) .

از اينجا روشن مى شود كه بايد در نقّادى از افكار ديگران در نوشته ها طورى بحث شود كه مصداق غيبت نباشد چه بسا هنگام خرده گيرى و اشكال بر كلام ديگرى تعبيراتى مى شود كه مصداق روشن غيبت ، يا مذمت ، يا استهزاء و يا توهين و تحقير است ، مثل اينكه گفته شود فلان مطلب « ضرورى البطلان » يا « خنده آور » يا « كودكانه » يا « غير عاقلانه » است مگر اينكه صاحب آن نظر معلوم نباشد و يا غيبت و تحقير او مجاز باشد .

همچنين گاه مى شود كه انسان سخنى را با كنايه مى گويد اما قراينى در كار است كه منظور را طرف مى فهمد ، اين نيز جزء مصاديق غيبت است ، مثل اينكه بگويد : امروز در مجلس بحث كسى بودم كه چنين مى گفت در حالى كه شنونده مى داند در كدام مجلس بوده است .

________________________
١ . غزالى ، احياء العلوم ٣ / ١٤٥ ; محجّة البيضاء ٥ / ٢٥٧ .
٢ . غزالى ، احياء العلوم ٣ / ١٤٥ .

٢ ـ غيبتهاى آميخته با گناه ديگر
گاه مى شود كه اين عمل مذموم با اعمال مذموم ديگر آميخته مى شود و قيافه خود را بكلى از دست مى دهد و يا در صورت يك عمل خداپسندانه جلوه مى كند .

مثلا بعضى افراد بعنوان گريز از غيبت مى گويند : « مى ترسم توضيح بدهم غيبت شود » ! يا از اين بالاتر مى گويند : « افسوس كه شرع زبان ما را بسته است » ! يا اينكه « شرع اجازه نمى دهد وگرنه گفتنيها را مى گفتم » !

اينگونه افراد نه فقط تلويحاً مرتكب غيبت مى شوند ، بلكه بواسطه مبهم گذاردن موضوع ، سوء ظن مخاطب را نسبت به همه چيز ، درباره شخص مورد نظر برمى انگيزند ، و اى بسا موضوع را خيلى بزرگتر از آنچه هست نشان دهند علاوه بر همه اينها مرتكب « رياكارى » نيز شده اند ، و به اين ترتيب دو عمل زشت را بطور خطرناكى به هم مى آميزند .

يا اينكه در لباس دلسوزى مى گويند : « بيچاره فلان كس پايش لغزيد و مرتكب فلان گناه شد ، خدا او را بيامرزد » !

در اين مورد نيز « ريا » و « غيبت » با هم آميخته شده است .

يا اينكه در مقام « خودنمايى » مى گويد : « الحمد لله كه من مبتلا به شراب و مواد مخدر و . . . مانند فلان كس نشدم ، راستى اگر خدا انسان را حفظ نكند كار مشكل مى شود ، دام سخت است مگر يار شود لطف خدا . . . ! » .

و به اين ترتيب « غيبت » و « ريا » و « خودستايى » را يكجا مرتكب مى شود !

يا اينكه مى گويد : « من تمام اين مطالب را جلو خودش هم گفته ام و يا خواهم گفت » !

و به اين ترتيب راه « حمل به صحت » را نيز مى بندد و غيبت خود را با اين « استدلال واهى » ـ كه هيچگونه تأثيرى در ماهيت غيبت ندارد ـ مؤكدتر و غليظ تر مى سازد .

٣ ـ غيبت ، جنبه حق النّاس دارد
اگر غيبت آنطور كه در آغاز بحث گفتيم تفسير شود ، جنبه « حقّ الناس » داشتن آن كاملا روشن خواهد بود ، زيرا :

اولاً : با اين عمل احترام و شخصيت و آبروى شخص مورد بحث كاسته خواهد شد و مسلماً ارزش اينها از نظر عقل و شرع كمتر از ارزش اموال نيست .

ثانياً : از تشبيه غيبت به خوردن گوشت برادر مؤمن در سوره حجرات نيز روشن مى شود كه غيبت مصداق « ظلم » است و ايجاد حق مى كند .

ثالثاً : در روايات متعددى به اين مطلب اشاره شده است مانند روايتى كه سابقاً درباره « محو حسنات و نقل سيّئات » بواسطه غيبت نقل كرديم و روايت معروف :

« اِنَّ صاحِبَ الْغِيبَةِ لا يُغْفَرُ لَهُ حَتّى يَغْفِرَ لَهُ صاحِبُهُ »(١)

غيبت كننده آمرزيده نمى شود تا غيبت شده او را ببخشد .

و روايت نبوى :

« كَفّارَةُ مَنِ اغْتَبْتَهُ اَنْ تَسْتَغْفِرَ لَهُ »(٢)

كفاره غيبت اين است كه براى غيبت شده استغفار كنى .

و رواياتى كه ترك غيبت را جزء حقوق مؤمن شمرده است .

به هر حال غيبت يك مصداق روشن ظلم است و بدون رضايت صاحب آن بخشوده نخواهد شد . و از اينجا نتيجه مى گيريم كه نبايد در اين موضوع ترديد داشت كه كفاره غيبت تنها استغفار و توبه نيست .

آرى اگر هيچگونه طريقى براى طلب حليّت نباشد و يا بوسيله غيبت عملا لطمه اى به آبرو و حيثيت شخص مورد غيبت وارد نشده باشد ممكن است استغفار كافى باشد .

________________________
١ . فيض كاشانى ، محجّة البيضاء ٥ / ٢٥١ .
٢ مجلسى ، بحارالانوار ، جلد٧٥ ، صفحه٢٤٢ و محجّة البيضاء ، جلد ٥ ، .

مستثنيات غيبت
فقها و علماى اخلاق در اين مطلب اتفاق نظر دارند كه مواردى پيش مى آيد كه غيبت كردن در آن موارد جايز است ، ولى در ذكر موارد آن باهم اختلاف نظر دارند . اين اختلاف گاهى فقط در ذكر امثله و مصاديق است بدون اينكه در اساس مطلب اختلافى باشد ، ولى گاهى جنبه معنوى و واقعى دارد .

اما آنچه از ادله مسأله و مدارك مختلف برمى آيد اين است كه غيبت در دو مورد جايز است :

الف ـ در مواردى كه پاى مصلحت مهمترى در ميان باشد كه در آنجا غيبت ـ با حفظ موضوع ـ جايز مى گردد و مصداق آن متعدد است :

١ ـ در مورد مشورت ، مثل اينكه كسى مى خواهد با ديگرى معامله يا شركت يا ازدواج كند و از ما تحقيق مى كند ، در اينجا ترديدى نيست كه مى توان عيوب پنهانى آن شخص را تا آنجا كه در كار مورد نظر دخالت دارد بر ملا ساخت و شخص مشورت كننده را از خطرهاى احتمالى رهايى بخشيد .

٢ ـ در مورد نهى از منكر .

٣ ـ در مورد دفع بدعت شخص بدعتگزار .

٤ ـ در مورد آگاه ساختن مسلمانى از خطر و ضررى كه در كمين اوست ( ولو بدون مشورت طرف ) .

٥ ـ دادخواهى و رفع ظلم و گرفتن حق .

و بطور كلى در تمام مواردى كه مصلحت افشاى عيب پنهانى شخص از نظر شرع بيش از مفسده آن باشد .

دليل استثناى اين موضوعات روشن است ، زيرا متكى به يك دليل عقلى روشن و آن « قاعده اهم و مهم » مى باشد ، بعلاوه در آيات و روايات نيز اشاراتى به برخى از موارد اين مسأله شده است ( مانند مورد دادخواهى و رفع ظلم و دفع بدعت ) .

ولى نكته اى كه ـ از نظر علم اخلاق ـ ذكر آن در اينجا لازم مى باشد اين است كه بايد مراقب بود ، انحرافات و لغزشها غالباً در استثناها و از طريق سوء استفاده يا اشتباه و غفلت در تعيين حد و حدود آن بوجود مى آيد . زيرا همه افراد حاضر به شكستن قوانين و ارتكاب گناه بطور صريح و آشكار نيستند ، بلكه بسيارى از آنها مقاصد خود را با تظاهر به استفاده از تبصره ها و استثناها انجام مى دهند ، حتى در بسيارى از موارد ، انسان وجدان خود را از اين طريق فريب مى دهد و براى فرار از مجازات وجدان و عدم لطمه به شخصيت درونى و ذاتى خويش ، خود را در پناه اين تبصره ها و استثناها قرار مى دهد .

و اين يكى از موارد تضاد وجدان ناآگاه و وجدان آگاه و پيروزى اول بر دوم است ; دقت كنيد .

لذا بايد به دقت ، مصلحت موجود در غيبت را در اين موارد با در نظر گرفتن تمام خصوصيات و جوانب امر و دور از هرگونه حبّ و بغض و اغراض ديگر ، ارزيابى نمود و برترى آن را بر مفسده غيبت آشكارا دريافت و به بهانه وجود مجوز ، خود را به غيبتهاى خطرناك آلوده نساخت .

ب ـ مواردى كه بدون وجود مصلحت خاصى غيبت جايز مى گردد و مورد آن منحصراً افراد متجاهر به فسق مى باشند زيرا مسأله دادخواهى را اگرچه بعضى در اين قسمت شمرده اند ، ولى همانطور كه اشاره شد اين مورد از موارد وجود مصلحت اهم شرعى يعنى گرفتن حق و جلوگيرى از ظلم ظالم و حمايت از حق مظلوم مى باشد .

دليل استثناى اين موضوع علاوه بر دليل عقل احاديث متعددى است كه از طرق شيعه و اهل سنت نقل شده است مانند :

١ ـ عَنْ جَعْفَر عَنْ اَبِيهِ قالَ : ثَلاثَةٌ لَيْسَتْ لَهُمْ حُرْمَةٌ : صاحِبُ هَوىً مُبتَدِعٌ ، وَالاِْمامُ الْجائِرُ ، وَالْفاسِقُ الْمُعْلِنُ الْفِسْقَ »(١)

سه نفرند كه احترام ندارند : كسى كه داراى هوسهاى بدعت آميز است ، و زمامدار ستمگر ، و كسى كه آشكارا معصيت مى كند .

و در بعضى از روايات همين موضوع چنين آمده است :

« ثَلاثَةٌ لا غِيبَةَ لَهُمْ : صاحِبُ الْهَوى وَالْفاسِقُ الْمُعْلِنُ بِفِسْقِهِ ، وَالاِْمامُ الْجائِرُ »(٢)

٢ ـ و نيز در حديث ديگرى از حضرت رسول (ص) نقل شده :

« لَيْسَ لِفاسِق غِيبَةٌ »(٣)

شخص فاسق غيبت ندارد .

٣ ـ و نيز در حديث ديگرى از آن حضرت (ص) نقل شده :

« مَنْ اَلْقى جِلْبابَ الْحَياءِ عَنْ وَجْهِهِ فَلا غِيبَةَ لَهُ »(٤)

كسى كه پرده حيا را كنار بگذارد غيبت ندارد .

٤ ـ روايات متعددى كه در باب عدالت در « وسائل الشيعه » نقل شده است ، از جمله ، از امام صادق (ع) نقل شده :

« مَنْ عامَلَ النّاسَ فَلَمْ يَظْلِمْهُمْ وَحَدَّثَهُمْ فَلَمْ يَكَذِبْهُمْ وَواعَدَهُمْ فَلَمْ يُخْلِفْهُمْ كانَ مِمَّنْ حَرُمَتْ غِيبَتُهُ وَكَمُلَتْ مُرُوَّتُهُ وَظَهَرَ عَدْلُهُ وَوَجَبَتْ اُخُوَّتُهُ »(٥)

كسى كه در معامله با مردم ستم نكند و در سخن با آنان دروغ نگويد و در وعده تخلّف نكند ، جزو كسانى است كه غيبتش حرام ، شخصيتش كامل ، عدالت او آشكار و برادرى با وى واجب است .

________________________
١ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ٢٥٣ .
٢ . غزالى ، احياءالعلوم ; و بحار الانوار ٧٢ / ٢٥٣ .
٣ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ٢٣٦ .
٤ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ٢٣٢ .
٥ حرّ عاملى ، وسائل الشيعه ، جلد٥ ، صفحه٣٩٣ .

متجاهر به فسق كيست و چرا غيبت او جايز است ؟
در اينجا چند موضوع باقى مى ماند كه بايد شرح دهيم :

الف ـ آيا استثناى متجاهر از قبيل خروج موضوعى است ( يعنى كسى كه تظاهر به عمل خلافى مى كند طبعاً از ذكر آن در دنبال سر او ناراحت نمى گردد ، بعلاوه آن موضوع يك امر مخفى و پنهانى نيست كه مشمول عنوان غيبت شود ) يا اينكه غيبت متجاهر از انواع غيبت است و به اصطلاح بعنوان « تخصيص » خارج شده است .

ب ـ آيا جواز غيبت متجاهر ، مخصوص گناهانى است كه آشكار انجام مى دهد يا در تمام موارد جايز است ؟

ج ـ اگر كسى در محلى متجاهر باشد و در مكان ديگرى غير متجاهر و مستور ، آيا غيبت او در محل دوم نيز جايز است يا نه ؟

د ـ آيا در جواز غيبت متجاهر ، وجود شرايط امر به معروف و نهى از منكر لازم است ؟

پاسخ تمام اين سؤالات وابسته به فهم نكته اصلى و دليل استثناى اين موضوع از تحريم غيبت است .

آنچه از احاديث فوق برمى آيد اين است كه فرد متجاهر اصولا احترام ندارد ( همان احترامى كه وجود آن مانع از جواز غيبت است ) .

بعبارت ديگر اين گونه افراد ( و افراد ستمگر و بدعت گزار ) از نظر « شخصيت اجتماعى » محترم نيستند و هتك حيثيت آنها ممنوع نمى باشد و به همين دليل ترك غيبت و حفظ آبروى آنها لازم نيست .

اگر ما از احاديث فوق چنين استفاده كنيم ـ همانطور كه تعبير لا غِيبَةَ لَهُ و لا حُرْمَةَ لَهُ و امثال آن گواهى مى دهد ـ پاسخ سؤالات فوق روشن مى گردد و نيازى به توضيح زياد پيدا نمى كند ، زيرا اصولا ادله عقلى و نقلى حرام بودن غيبت شامل چنين كسى نخواهد بود .

ولى بايد توجه داشت كه ظاهراً منظور از متجاهر ، هر كسى است كه بكلى پرده حيا را دريده و در برابر گناهان جسور و بى باك است ، مى باشد و شامل تمام افرادى كه به علتى دست به يك گناه علنى مى زنند نمى شود ، بنابراين در مورد اين اشخاص تنها در موردى كه متجاهرند مى توان غيبت كرد .

سوء ظن و بدگمانى

مصونيت در برابر گمان بد شرط وجود يك اجتماع سالم
براى ساختن يك اجتماع سالم قبل از هر چيز « امنيت » لازم است ، زيرا بدون حفظ امنيت ، « آزادى » ميّسر نمى شود ، و بدون تأمين آزاديها سرمايه هاى فكرى ، جسمى ، مادى و معنوى به كار نمى افتد ، چه اينكه هميشه سرمايه ها به نقاط امن پناه مى برد و از محيطهاى ناامن مى گريزد !

ولى حدود امنيت منحصر به امنيت جانى و مالى نيست و از آنها مهمتر امنيت از نظر آبرو و حفظ شخصيت اجتماعى افراد مى باشد .

از طرف ديگر براى تكميل امنيتهاى سه گانه فوق ، امنيت ديگرى لازم است كه متأسفانه قوانين مادى قادر بر تأمين آن نيست و آن « امنيت فكرى » است كه از جهاتى در درجه اول اهميت قرار دارد !

امنيت فكرى دو بخش دارد :


١ ـ امنيت هركس در محيط فكر خويش

و به تعبير ديگر « آرامش روحى » : يعنى انسان از نظر روحى و فكرى آنچنان باشد كه نيروهاى مزاحم از هر سو به روح او فشار نياورد و مورد هجوم انواع افكار ناراحت كننده و طوفانهاى سخت فكرى ، قرار نگيرد ; بلكه روحى آرام و خالى از هرگونه اضطراب و نگرانى و پريشانى داشته باشد .


٢ ـ امنيت از نظر قضاوتهاى ديگران :

يعنى افراد ديگر در محيط فكر خود ، او را مورد هجوم افكار و قضاوتهاى بد و ناروا قرار ندهند و احترام و شخصيت او حتى در محيط افكار ديگران محفوظ بماند . البته بحث درباره هريك از امنيتها نيازمند به گفتگوهاى طولانى است كه اينجا جاى آن نيست ; منظور در اينجا تنها بحث درباره قسم اخير يعنى امنيت از نظر قضاوتهاى ديگران است .

بديهى است آنچه تأمين آن از نظر قوانين و حكومتهاى مادى ـ بفرض اينكه از نقايص ديگر آنها چشم بپوشيم ـ امكان دارد تنها تأمين امنيت جانى و مالى و تا حدودى تأمين امنيت از نظر حيثيت و آبروى اجتماعى است ( البته تا آنجا كه اثرات خدشه دار شدن آن با موازين مادى و قانونى قابل سنجش باشد ) .

ولى امنيت فكرى ، در هر دو قسمت ، مخصوصاً از نظر سالم ماندن از قضاوتهاى سوء ديگران تنها از طريق مكتبهاى الهى و اديان آسمانى و اصول اخلاقى قابل تأمين است ; زيرا مى دانيم منطقه قلب و فكر ، از دسترس اين قوانين و نيروهاى اجرايى آن كه عموماً جنبه مادى دارند ، بيرون است ، و كمترين نفوذى در اين قسمت ندارند ، تنها عقايد مذهبى و اصول اخلاقى مى توانند در اين منطقه راه يافته آن را امن و امان سازند مخصوصاً اسلام براى تأمين اين هدف دستورهاى وسيع و قابل توجهى دارد كه يكى از امتيازات بزرگ آن محسوب مى شود . قرآن صريحاً به افراد با ايمان چنين دستور مى دهد :

) يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ ((١)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد ! از بسيارى از گمانها بپرهيزيد چرا كه بعضى از آنها گناه است .

شايد تعبير به « كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ » ( بسيارى از گمانها ) از اين نظر باشد كه قسمت مهم يا بيشتر گمانهاى مردم درباره يكديگر « گمان بد » است و به اين ترتيب قرآن مجيد ، مردم را متوجه خطر بزرگى كه امنيت آنها را در افكار يكديگر از بين مى برد ، ساخته است ، و مسأله را به عنوان يك مسأله « محل ابتلاى عمومى » معرفى نموده است .

اما جمله « بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ » ( بعضى از گمانها گناه است ) با توجه به جمله قبل از آن شايد اشاره به اين باشد كه گمانهاى بد مردم درباره يكديگر گرچه ممكن است قسمتى مطابق واقع باشد ، ولى مسلماً قسمتى از آنها بر خلاف واقع و گناه و معصيت است ، لذا عقل حكم مى كند كه بخاطر عدم ابتلاى به اين قسمت ، از همه اقسام آن اجتناب گردد .

در احاديث اسلامى نيز درباره اجتناب از سوء ظن نسبت به مؤمنان بقدرى تأكيد شده است كه در حديثى از پيغمبر اكرم (ص)مى خوانيم :

« اِنَّ اللهَ حَرَّمَ مِنَ الْمُسْلِمِ دَمَهُ وَمالَهُ وَعِرْضَهُ وَاَنْ يُظَنَّ بِهِ ظَنَّ السُّوءِ »(٢)

خداوند متعال خون و مال و آبرو و گمان بد درباره مسلمان را حرام فرموده است .

اين روايت مخصوصاً از اين نظر قابل توجه است كه امنيت در جهات چهارگانه ( مالى ، جانى ، آبرويى و فكرى ) را در رديف يكديگر قرار داده و همه را در عبارت واحدى تحريم فرموده است .

________________________
١ . سوره حجرات ( ٤٩ ) آيه ١٢ .
٢ . فيض كاشانى ، محجّة البيضاء ٥ / ٢٦٨ .

سرچشمه هاى سوء ظن و بدبينى
بدگمانى و سوء ظن از نظر روانى ممكن است گاهى بصورت خفيف و گاهى بصورت حاد و شديد ـ يعنى به صورت يك بيمارى روانى ـ بروز كند و در هر صورت معلول علل گوناگونى مى تواند باشد از جمله :


١ ـ حسّ انتقام و كينه توزى و حسد

بسيار مى شود كه سرچشمه سوء ظن ، حسّ انتقام و كينه توزى و حسد باشد ، و انسان چون نمى تواند عملا از افراد مورد نظر انتقام بگيرد و يا با زبان اظهار دارد ، لذا به منطقه فكر و قلب عقب نشينى كرده در آنجا آشوبى به پا مى كند ، به او نسبت بد مى دهد ، او را محاكمه و توبيخ و سرزنش مى نمايد و از اين طريق « تشفّى خاطر » مى جويد ، يعنى آنچه را در خارج پيدا نمى كرد و به آن دسترسى نداشت در عالم ذهن و تصور مى جويد ، و به همين دليل از اين عمل خود يك نوع لذت و آرامش كاذب احساس مى كند .

اين موضوع از نوعى « درون گرايى » و « گريز روانى از واقعيات » و « پناه بردن به خيال » است كه در روانكاوى امروز ثابت شده است . اين معنى اختصاص به اين مورد ندارد ، تمام مواردى كه اميال انسان از طريق خارج ارضاء نمى گردد و به صورت « سركوفته » به وجدان ناآگاه عقب نشينى مى نمايد براى پر كردن خلأيى كه از اين نظر پديد آمده دنبال بدلهاى خيالى و ذهنى مى رود ، گاهى در عالم رؤيا آنها را مى جويد ( قسمتى از رؤياها معلول همين جهت است و ضرب المثل معروف شتر در خواب بيند پنبه دانه . . . يا هركسى را نقش خود بيند در آب . . . نيز اشاره به همين معنى است ) .

و گاهى در جهان « تخيلات شاعرانه » و « رؤياهاى در حال بيدارى » آنها را جستجو مى نمايد و لذا شعراى توانا كه در اشعار آنها شور و سوز و تأثير و نشاطى هست آنهايى هستند كه علاوه بر نبوغ شعرى ، در زندگى خود مواجه با گمشده ها ، ناكاميها و شكستها ، محبتهاى آتشين و عشقهاى بى سرانجام شده اند و گمشده و معشوق خود را در جهان خيال در لابه لاى نازك كاريهاى شعرى و ظرافتهاى ادبى جستجو كرده اند و از اين راه نيروى تخيلى آنها پرورش فوق العاده اى يافته است و طبق مثل معروف « شعر هر قدر خيال انگيزتر باشد زيباتر و جالبتر خواهد بود ! »

خلاصه اينكه « گريز روانى بسوى خيال » سرچشمه بسيارى از پديده هاى روانى و از جمله سوء ظن و بدبينى و بدگمانى است .


٢ ـ ناپاكى و آلودگى

گاهى سرچشمه سوء ظن ، ناپاكى و آلودگى خود انسان است . همانطور كه خوشبينى زياد گاهى از صفا و پاكى خود شخص سرچشمه مى گيرد ، يعنى روى اصل « مقايسه به خود » ديگران را بد يا خوب تصور مى كند ; اين موضوع مخصوصاً در افراد كم اطلاع و ساده ذهن تظاهر بيشترى دارد .


٣ ـ تبرئه يا تخفيف مجازات خود :

در دادگاه وجدان نيز يكى ديگر از علل سوء ظن است ، زيرا از اين راه مى كوشد شريك جرمهايى براى خود درست كند و نسبت به ديگران گمان بد ببرد تا اعمال سوء خود را توجيه نمايد و كم اثر و عادى جلوه دهد و بگويد تنها من نيستم كه گرفتار چنين حالتى هستم .


٤ ـ تكبر و خودخواهى

سوء ظن ممكن است احياناً از تكبر و خودخواهى سرچشمه بگيرد ، زيرا چنين كسانى ميل دارند به هر صورت شده خود را برتر از ديگران بدانند و لذا سعى مى كنند در محيط فكر خود براى ديگران نقاط ضعفى بتراشند و با احتمالات گوناگون ارزش وجود آنها را پايين آورده و ارزش وجود خود را بالا ببرند .


٥ ـ محيط تربيتى

و تلقينهاى پدر و مادر و معلم نيز يكى از علل مهم بدبينى و سوء ظن است .


٦ ـ معاشرت با افراد ناصالح

نيز يكى از علل سوء ظن است زيرا ملاك قضاوتهاى كلى انسان غالباً استقراى ناقصى است كه درباره افرادى كه با آنها سر و كار دارد به عمل مى آورد ، همانطور كه قضاوتهاى اشخاص درباره اهل يك شهر يا يك دِه يا يك كشور و يك نژاد بر اساس افراد معينى كه با آنها تماس داشته اند ، مى باشد .

اگر معاشران انسان افراد نادرستى باشند انسان طبعاً به همه مردم بدبين خواهد شد .

در احاديث اسلامى نيز وارد شده :

« مُجالَسَةُ الاَْشْرارِ ثُورِثُ سُوءَ الظَّنِّ بِالاَْخْيارِ »(١)

همنشينى با بدان باعث بدبينى به نيكان مى گردد !

٧ ـ سرچشمه واقعى

گاهى سوء ظن يك سرچشمه واقعى نيز ممكن است داشته باشد . يعنى فساد بر اهل زمان يا مكانى غلبه پيدا كند كه انسان روى اصل عقلى « الظَّنُّ يُلْحِقُ الشَيْءَ بِالاَْعَمِّ الاَْغْلَبِ ; گمان ، هر چيزى را به نمونه شايع آن ملحق مى سازد » نسبت به همه بدبين مى گردد .
________________________
١ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٤ / ١٩٧ ، روايت ٣١ .



۶
زندگی در پرتو اخلاق

زيانهاى اجتماعى بدبينى
زيانهاى اجتماعى اين انحراف اخلاقى ، فوق العاده زياد و اثر نامطلوب آن وسيع و دامنه دار است ، از جمله اينكه :

١ ـ سوء ظن موجب عدم درك صحيح اجتماعى است ، زيرا كسانى كه گرفتار چنين حالتى هستند و با چشم بدبينى به همه چيز مى نگرند در تشخيص وضع اشخاص ، حوادث و رويدادها ، علل و انگيزه واقعى فعاليتهايى كه در صحنه اجتماع روى مى دهد گرفتار اشتباهات فراوانى مى شوند و در يك جهان خيالى برخلاف آنچه در واقع وجود دارد زندگى مى كنند ، و همين « عدم درك صحيح واقعيات » مسلماً سبب عقب ماندگى ، عدم بهره بردارى از فرصتها و از افراد با ارزش و درماندگى در برابر حوادث خواهد گرديد .

٢ ـ بدبينى و سوء ظن
بزرگترين مانع همكاريهاى اجتماعى

و اتحاد و به هم پيوستگى دلهاست و انسان را به زندگى فردى ، گوشه گيرى و انزوا و تك روى و مفاسد ناشى از اين صفات مى كشاند ، سوء ظن نمى گذارد كه انسان به ديگرى اعتماد كند و پايه همكارى با او را بريزد و با كمك او به حل مشكلات بشتابد .

٣ ـ سوء ظن انسان را به
تجسس در حال ديگران

وامى دارد و همانطور كه سابقاً هم اشاره كرديم « تجسس » سرچشمه غيبت و مفاسد ناشى از آن خواهد گرديد ، قرآن مجيد نيز در آيه ١٢ سوره حجرات به اين حقيقت اشاره فرموده است .

٤ ـ بدبينى
سرچشمه عداوتها

و گاهى مايه اصلى جنگها و نزاعهاى خونين مى شود . چه بسيار خانواده ها كه بر اثر بدبينى از هم متلاشى شده و چه بسيار رجال لايق و باشخصيت كه با يك گمان بد در باره آنها ، به قتل رسيده اند ! و گاهى گمان بد آتش جنگهاى بزرگى را روشن ساخته است . در شأن نزول آيه شريفه :

( اِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبإ فَتَبَيَّنُوا اَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَة فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ )

اگر شخص فاسقى خبرى براى شما بياورد ، درباره آن تحقيق كنيد ، مبادا به گروهى از روى نادانى آسيب برسانيد و از كرده خود پشيمان شويد !

مى خوانيم كه : بدبينى و سوء ظن « وليد بن عقبه » نزديك بود موجب نابودى يك طايفه گردد ، و قرآن مجيد با دستور به « تبيّن » و تحقيق جلو اين فاجعه بزرگ را گرفت(١) .
( البته در مورد وليد بعضى احتمال تعمد هم داده اند ) .

٥ ـ سوء ظن ، محبت و دوستى را خاموش و نفاق و دو رويى را در ميان دوستان پرورش مى دهد ، زيرا چنين كسى در ظاهر ناچار است تظاهر به دوستى با رفقاى خود كند در حالى كه در باطن چنين نيست و نسبت به آنها بدبين مى باشد ، و همين طرز رفتار موجب پرورش روح نفاق و دو رويى در او خواهد گرديد .

خلاصه مفاسد و زيانهاى اجتماعىِ سوء ظن و بدگمانى بيش از آن است كه معمولا تصور مى شود ، و آنچه در بالا گفتيم در حقيقت قسمتى از اين مفاسد مى باشد .

________________________
١. شرح اين شأن نزول را در « تفسير نمونه » ذيل آيه ٦ سوره حجرات مطالعه فرماييد .

زيانهاى فردى سوء ظن
سوء ظن و بدبينى گذشته از زيانهاى اجتماعى از نظر فردى نيز زيانهاى فراوان و غير قابل جبرانى دارد كه در اينجا به چند قسمت مهم آن اشاره مى شود :

١ ـ بدبينى سرچشمه ناراحتى روح و عذاب جسم و اضطرابو نگرانى خاطر است . افراد بدبين غالباً ناراحتند و بر اساس توهماتى كه درباره اشخاص و حوادث دارند فوق العاده رنج مى برند . آنها از معاشرت با افراد كه يكى از وسايل عادى و مؤثر نشاط روحى است گريزانند زيرا كلمات يا كارهاى مردم را ـ مثلا ـ گوشه ها و نيشهايى براى خود فرض مى كنند !

از « درد دل كردن » كه وسيله مفيدى براى تخفيف آلام و ناراحتيهاست مى ترسند ، زيرا فكر مى كنند ممكن است موجب افشاى اسرار آنها و يا مشكلات ديگرى گردد ! و به همين دليل غالباً افسرده ، بى نشاط و غمگين هستند و تدريجاً بصورت يك موجود معطل و بى فايده درمى آيند .

اگر اين حال « بدبينى » در انسان تشديد شود ، وضع وخيمى به خود خواهد گرفت ، كار به جايى مى رسد كه انسان از همه چيز و همه كس مى ترسد و وحشت مى كند ، همه حوادث را به زيان خود مى بيند ، كارهاى عادى افراد را نقشه هايى بر ضد خود مى پندارد و همه را مصمم بر نابودى يا آزار خود تصور مى كند .

بديهى است اين حالت را بايد جزو بيماريهاى روانى و خارج از علم اخلاق محسوب داشت .

اصولا تمام انحرافهاى اخلاقى تا زمانى كه از حدود عادى تجاوز ننموده ، مربوط به علم اخلاق است و تنها مربيان اخلاقى بايد به درمان آن برخيزند ; ولى هنگامى كه از صورت معمولى ـ كه در غالب مردم ممكن است يافت شود ـ خارج شد ، در اين حالت صورت « بيمارى » به خود مى گيرد و از موضوع علم اخلاق بيرون مى رود . حسدهاى افراطى ، تكبرهاى افراطى ، كينه توزيهاى افراطى ، خودنماييهاى افراطى و مانند اينها همه داخل در اين قسمت مى باشند .

جالب توجه اينكه در سوره منافقون ضمن بيان حالات منافقين ، موضوع سوءظن و بدبينى را يكى از صفات آنها شمرده و مى فرمايد : آنها چنان گرفتار سوءظن هستند كه :

( . . . يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَة عَلَيْهِمْ )(١)

هر فريادى از هر جا بلند شود بر ضدّ خود مى پندارند .

و يكى از عذابهاى دنيوى آنها همين است .

البته اين نوع سوء ظن براى افراد نادرست طبيعى است زيرا آنها روى اصل « مقايسه به خود » تصور مى كنند ديگران از وضع آنان باخبرند و در مقام مجازات و انتقام از آنها مى باشند و لذا دائماً مى ترسند .

ضرب المثل معروف « اَلْمُرِيبُ خائِف » يا « اَلْخائِنُ خائِف ; افراد خائن مى ترسند » نيز از همين جا سرچشمه گرفته است .

٢ ـ بدبينى درباره « خلق » گاهى منتهى به بدبينى و سوءظن درباره « خالق » مى شود و به اساس اعتقادات دينى انسان نيز سرايت مى كند . گاهى در « عدالت خدا » و گاهى در « قدرت خدا » ترديد مى كند !

ممكن است در دعوت پيامبران الهى نيز ترديد كند و در اعماق قلب خود دعوت آنها را يك نوع صحنه سازى براى حكومت بر مردم و جلب توده عوام تصور كند ، اگرچه ممكن است ظاهراً معتقد به اصول دينى باشد .

عدم تسليم بسيارى از تبهكاران و منافقان در برابر دعوت انبياء نيز ممكن است از همين جا ناشى شده باشد .

٣ ـ افراد بدبين از صفاى روح غالباً بى بهره اند زيرا هميشه در دل خود مشغول غيبت افراد ديگرند ، و به همين ملاحظه بعضى از علماى اخلاق سوءظن را به عنوان « غيبت با قلب » عنوان نموده اند .

اين بود قسمى از زيانهاى فردى سوءظن و بدبينى .
________________________
١ . سوره منافقون ( ٦٣ ) آيه ٤ .

طرق مبارزه با سوءظن
در اين بحث قبل از هرچيز اشكالى وجود دارد كه بايد به حل آن بپردازيم ، و آن اينكه :

موضوع « سوء ظن » غالباً يك امر اختيارى نيست كه بتوان از آن خوددارى كرد بلكه در بيشتر اوقات بر اثر مشاهده يك منظره ، يا شنيدن يك سخن ، يا خطور يك خاطره به ذهن ( با سوابق خاص ذهنى درباره شخص مورد نظر ) گمان بدى بدون اختيار ، به فكر انسان راه مى يابد ، با اين حال چگونه ممكن است اين موضوع حرام و ممنوع باشد ؟

روايت معروف :

« ثَلاثٌ لا يَسْلُمُ مِنْها اَحَدٌ : اَلطِّيَرَةُ وَالْحَسَدُ وَالظَّنُّ »(١)

سه چيز است كه هيچ كس از آنها سالم نمى ماند : تفأل بد ، حسد و بدگمانى .

نيز شاهد اين معنى است .

محققان براى حل اين اشكال طرق مختلفى را پيموده اند :

١ ـ بعضى معتقدند گمان بد بخودى خود ممنوع نيست ; شاهد اين مدعى را حديث نبوى معروف مى دانند كه مى فرمايد :

« ثَلاثٌ فِي الْمُؤْمِنِ لا يُسْتَحْسَنَّ وَلَهُ مِنْهُنَّ مَخْرَجٌ ، فَمَخْرَجُهُ مِنْ سُوءِالظَّنِّ اَنْ لا يُحَقِّقَهُ »(٢)

سه چيز ناپسند در وجود مؤمن است كه راه فرار از آنها دارد ، و راه فرار از بدگمانى اين است كه به آن ترتيب اثر ندهد .

٢ ـ بعضى ديگر مى گويند مراد از تحريم سوء ظن ، عدم ترتيب اثر قلبى و خارج بر آن است . يعنى در قلب خود بناگذارى و « عقد قلب » كه امر اختيارى است نسبت به آن موضوع ننمايد و احساس تنفر و كراهتى نسبت به شخص مورد سوء ظن نكند و در خارج نيز در مناسبات و رفتار خود با او تغييرى ندهد ، بنابراين منظور از عدم تحقق سوء ظن ، همان معنى وسيع كلمه يعنى اعم از ذهن و خارج است .

ترديدى نيست كه اين دو معنى ، هر دو ، خلاف ظاهر آيه اجتناب از سوء ظن و احاديث وارده در اين قسمت است ، زيرا در اينها نهى از خود سوء ظن است و جنبه بناگذارى قلبى ندارد كه قابل اجتناب باشد .

البته مسأله اعتقاد و بناگذارى قلبى يك امر اختيارى است ( بنابر اينكه اعتقاد و ايمان غير از علم مى باشد همانطور كه در محل خود اثبات شده است ) ولى مسأله احساس تنفر و كراهت چنين نيست .

٣ ـ حق اين است كه سوء ظن اگرچه در بدو امر غالباً جنبه اختيارى ندارد ولى ادامه آن اختيارى است ، زيرا سوء ظن معمولا از يك سلسله عوامل غير واقعى سرچشمه مى گيرد كه بر اثر شتابزدگى و عجله در قضاوت چنان گمانى را توليد مى كند ، به همين دليل با فكر و مطالعه در اطراف موضوع و دقت در احتمالات گوناگون بزودى مى توان آن را از بين برد ، و لذا در اخبار و روايات تأكيد فراوانى روى همين مطلب شده كه انسان تا مى تواند كوشش و تحرّى براى يافتن احتمالات صحيح در كارهاى مسلمانان كند و خطورات ابتدايى را از بين ببرد .

اميرمؤمنان على (ع) مى فرمايد :

« وَلا تَظُنَّنَّ بِكَلِمَة خَرَجَتْ مِنْ اَخِيكَ سُوءاً وَاَنْتَ تَجِدُ لَها فِي الْخَيْرِ مَحْمِلا »(٣)

به سخنى كه از برادرت مى شنوى ، تا هنگامى كه راه صحيحى براى آن مى يابى گمان بد مبر .

بنابراين آنچه از اختيار بيرون است همان خطورات ناگهانى قلبى است ، اما سوء ظن پابرجا و پايدار ، امرى است اختيارى و اين معنى با ظاهر آيه شريفه و اخبار نهى از سوء ظن ، كاملا سازگار است ، بنابراين دليلى ندارد كه ما آنها را حمل بر خلاف ظاهر كنيم .

ظاهراً جمله :

« كَذِّبْ سَمْعَكَ وَبَصَرَكَ عَنْ اَخِيكَ »(٤)

چشم و گوش خود را در مورد برادرت تكذيب كن .

كه در روايت امام صادق (ع) خطاب به محمد بن فضيل وارد شده نيز اشاره به همين موضوع ، يعنى كوشش براى يافتن محملهاى صحيح و از بين بردن خطورات ابتدايى است . ________________________
١ . مجلسى ، بحار الانوار ٥٨ / ٣٢٠ .
٢ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ٢٠١ .
٣ . كلينى ، كافى ٢ / ٣٦٢ .
٤ . كلينى ، كافى ٨ / ١٤٧ .

راههاى درمان سوء ظن
اكنون كه معنى تحريم سوء ظن روشن گرديد ، موقع آن رسيده كه به طرق درمان آن اشاره شود .

همانطور كه شايد كراراً اشاره كرده ايم هميشه راه درمان بيمارى روحى و جسمى و اخلاقى را بايد در علل پيدايش آنها جستجو كرد .

روى اين حساب با درنظرگرفتن بحثى كه درباره سرچشمه ها و عوامل سوء ظن در گذشته داشتيم به اين نتيجه مى رسيم كه :

١ ـ براى برطرف شدن سوء ظن ، قبل از هرچيز بايد به اصلاح خودمان بپردازيم تا اگر ديگران را با خودمان مقايسه مى كنيم ، اين مقايسه سرچشمه حكم به فساد و بدى آنها نگردد ; و نيز در مدتى كه به اصلاح خود مشغوليم همواره اين نكته را به ياد خود بياوريم كه ما نبايد ديگران را همچون خود فرض كنيم ، چه بسا آنها روحياتى به مراتب عاليتر و بهتر از ما داشته باشند ، ما بايد توجه داشته باشيم اين قياس به خود كه شايد يكى از شؤون « حبّ ذات » بشر است هيچ گونه پايه منطقى و علمى ندارد لذا نبايد پايه قضاوت ما درباره اشخاص واقع شود .

٢ ـ بايد محيط زندگى خود را كه ممكن است سرچشمه بدبينى و سوء ظن ما باشد پاك سازيم و معاشرت با « اشرار » را كه سرچشمه سوءظن به « اخيار » مى گردد ترك گوييم و توجه داشته باشيم اينگونه معاشرتهاى مسموم گذشته از معايب فراوان ديگر ، محيط فكر ما را در ارزيابى شخصيت افراد ، تاريك مى سازد و ما را در شناسايى افراد به اشتباهات بزرگى مبتلا مى گرداند ، اين اشتباهات تنها زيان اخلاقى و معنوى ندارد بلكه ما را از بهره بردارى از منابع فكرى و اخلاقى افراد شايسته ـ بواسطه سوء ظن ـ محروم مى دارد .

اگر محيط تربيتى ما در كودكى از اين نظر محيط ناسالمى بوده ، براى جبران آن تلقيناتى كه سرچشمه بدبينى امروز ما شده ، از طريق تلقين و مطالعه حالات نيكان و معاشرت با افراد پاك وارد شده و آثار دوران كودكى را از محيط مغز خود بشوييم ، مخصوصاً شرح حال مردان نيك و برجسته تاريخ را بايد زياد مطالعه كنيم .

٣ ـ بايد زيانهاى فردى و اجتماعى بدبينى و خطرات بزرگى كه از اين رهگذر دامنگير ما و اجتماع مى گردد مرتباً از نظر بگذرانيم و بحثهاى گذشته را كه در اين زمينه داشتيم كراراً بخاطر بياوريم و به اين حقيقت توجه كنيم كه اگر بدبينى بطور موقت در تسكين « حس انتقام » يا « خودخواهى » ما مؤثر باشد و آرامش موقتى كاذبى در ما ايجاد كند ، در مقابل ، زيانهاى غير قابل جبران براى ما در بر دارد كه با آن قابل مقايسه نيست .

٤ ـ اگر سرچشمه سوء ظن و بدبينى ما ، انحرافات اخلاقى ديگران از قبيل كينه توزى و خودخواهى و توجيه اعمال بد خود و فرار از مجازات وجدان است ، بايد با تجزيه و تحليل روانى خود به اين سرچشمه ها واقف گرديم و به اصطلاح اين عوامل را از مرحله ناخودآگاه ذهن به مرحله خودآگاه منتقل سازيم .

زيرا اين نكته در درمان انحرافات اخلاقى نهايت اهميت را دارد كه در اينگونه موارد كه انگيزه هايى از مرحله ناخودآگاه ذهن در اعمال و افكار انسان اثر مى گذارد ، بايد با تجزيه و تحليل روانى ( پسيكاناليز ) آنها را به مرحله خودآگاه انتقال دهيم ، همين موضوع اثر عميقى در بهبود حال ما مى گذارد ; توجه داشته باشيد كه اين مسأله در روانكاوى امروز مورد بحث و اهميت فراوان است .


يادآورى :

درپايان بحث سوء ظن ذكر اين نكته لازم است كه بدگمانى و سوء ظن در يك صورت جنبه منطقى پيدا مى كند و آن در جايى است كه اكثريت افراد ، در محيطى فاسد و منحرف گردند ، در چنين محيطى روى « حساب احتمالات » نمى توان حسن ظن به افراد مشكوك پيدا كرد زيرا احتمال فساد درباره هر فرد غير معلوم الحالى بيشتر است ، ولى بايد توجه داشت در چنين محيطهايى نيز انسان نبايد به سوء ظن خود ترتيب اثرى جز آنچه مربوط به جنبه هاى احتياطى است بدهد ، يعنى در عين رعايت احتياطات لازم بايد از تظاهر به اعمالى كه بوى بدگمانى و بى اعتمادى نسبت به افراد مى دهد خوددارى نمود ، و اين احتمال را هرگز از نظر دور نداشت كه ممكن است فرد مشكوك الحال از اقليت صالح اجتماع باشد ، و نيز بايد اين طرز عمل را محدود به مفاسدى ساخت كه دامنگير اكثريت اجتماع شده است اما در ساير موارد به همان دستور حسن ظن كامل ، عمل نمود .

حديث معروفى كه از اميرمؤمنان على (ع) نقل شده نيز اشاره به همين حقيقت است ، آنجا كه مى فرمايد :

« اِذَا اسْتَوْلَى الْفَسادُ عَلَى الزَّمانِ فَاَحْسَنَ رَجُلٌ الظَّنَّ بِرَجُل فَقَدْ غَرِرَ »(١)

هنگامى كه فساد در زمانى شيوع پيدا كرد ، حسن ظن افراد به هم باعث فريب خوردن است .

________________________
١ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ١٩٧ ، روايت ١٨ .

اجتماع سالم در پرتو اخلاق

بدون اخلاق ، طرح اجتماع سالم با شكست روبرو مى شود
مى دانيم زندگى انسان يك زندگى اجتماعى است و بدون شك « اجتماع » مهمترين عامل تحول و پيشرفت و يا عقبگرد و انحطاط انسانهاست .

جامعه شناسان معتقدند كه انسان بدون اجتماع همه چيز خود را از دست مى دهد ( علوم و دانشها ، تكامل روحى و عواطف و حتى سخن گفتن و موضوعات ديگرى مانند آن ) .

شاهد گوياى اين مطلب ، وضع كودكانى است كه به عللى از اجتماع بشرى دور افتاده و در يك محيط غير انسانى مانند « محيط جنگل » در كنار حيوانات وحشى پرورش يافته اند ; در تاريخ ، امثال اين كودكان مكرر ديده شده است ، اينها نه تنها نمى توانسته اند حرف بزنند و مفاهيم عالى زندگى انسانى را درك كنند ، بلكه از عواطف بشرى نيز در آنها اثرى مشاهده نمى شود و درست رفتار و كردارى مانند حيوانات وحشى جنگل داشته اند !

مشاهده وضع بيابانگردان و قبايل خانه بدوش كه اجتماع آنها بسيار محدود و كوچك است و تماس آنان با ديگران كمتر صورت مى گيرد ، دليل خوبى است بر اينكه اگر روزى انسان ، اجتماع را از دست بدهد به چه صورت درخواهد آمد !

اين قرائن و قرائن فراوان ديگر گفته جامعه شناسان را كه گفته اند : « اجتماع قبل از فرد است » بخوبى تأييد مى كند ، البته فرد به عنوان يك « موجود زنده » ممكن است قبل از اجتماع باشد ، ولى بعنوان يك « انسان » قبل از اجتماع نخواهد بود .

و نيز به همين دليل هر قدر روابط اجتماعى بشر توسعه پيدا مى كند تمدن او ـ هرچند در جنبه هاى خاصى ـ بصورت پيشرفته ترى درمى آيد .

سهولت وسائل ارتباطى در دنياى كنونى كه موجب نزديكى و تماس هرچه بيشتر افراد شده يكى از علل اصلى بوجود آمدن تمدن فعلى است ، و نيز مقياسى براى سنجش ميزان تمدن در كشورهاى مختلف جهان محسوب مى گردد .

امتيازات زندگى اجتماعى انسان
البته زندگى اجتماعى منحصر به انسان نيست ، زيرا در ميان حشرات يك دسته را بعنوان « حشرات اجتماعى » مانند زنبوران عسل و موريانه مى شناسيم كه از زندگى اجتماعى آبرومندانه قابل ملاحظه اى برخوردارند ، و در ميان پرندگان نيز يك دسته بعنوان « پرندگان اجتماعى » مانند پرستوها و لك لك ها ، و در ميان جانوران وحشى نيز يك دسته بعنوان « جانوران اجتماعى » مانند بسيارى از ميمونها وجود دارند .

زندگى اجتماعى اين گونه حيوانات ممكن است در پاره اى از جهات ، حتى از زندگى انسانها نيز پيشرفته تر باشد ، مثلا در لانه زنبور عسل شايد حتّى يك بيكار و گرسنه وجود نداشته باشد ، در حالى كه در پيشرفته ترين كشورهاى صنعتى دنيا چنين نيست .

طرز تقسيم كار و درآمد در ميان آنها خيلى جالب و عجيب است و در محيطهاى انسانى كمتر نظير دارد .

ولى با اينهمه ، زندگى اجتماعى آنها دو فرق اساسى دارد كه بكلى آنها را از زندگى اجتماعى بشر جدا و دور مى سازد :

الف ـ زندگى دسته جمعى حيوانات هرقدر هم عالى و تكامل يافته باشد محدود به قسمتهاى معينى است و تظاهرات زندگى اجتماعى آنها تنها در چند موضوع محدود مانند لانه ، جمع آورى آذوقه ، پرورش نوزاد و مانند اينها خلاصه مى شود ، در حالى كه تظاهرات زندگى اجتماعى در انسان فوق العاده زياد و تقريباً نامحدود است و منحصر به يك يا چند موضوع نمى باشد .

ب ـ زندگى اجتماعى حيوانات كاملا يكنواخت و بدون تغيير و تحول است ، و بعبارت ديگر آنها هميشه در جا مى زنند ، بطورى كه مثلا لانه هاى زنبوران عسل امروز با لانه هاى متحجر شده زنبوران چند ميليون سال پيش كه امروز كشف گرديده كاملا شبيه است ، و اين بخوبى گواهى مى دهد كه در اين چند ميليون سال مهندسى و بطور كلى قيافه زندگى آنها عوض نشده است !

در حالى كه حتّى در يك قرن و كمتر از آن گاهى چنان قيافه زندگى اجتماعى انسان در همه مراحل عوض مى شود كه با گذشته اصلا قابل مقايسه نيست .

همين دو تفاوت بزرگ است كه زندگى اجتماعى انسان را از ديگر جانداران ممتاز مى كند .

از اصل بحث دور نشويم ، بطور خلاصه : انسان هر نوع تكاملى چه در جنبه هاى فكرى و عملى و اخلاقى ، و چه در قسمتهاى مادى و صنعتى ، و چه در قسمتهاى ديگر پيدا كرده مديون اجتماع است ; وبدون اجتماع ، مدنيّت و انسانيّت و مانند اينها ابداً مفهومى نخواهد داشت .

سرچشمه پيدايش اجتماع
درباره اينكه چرا انسان به زندگى اجتماعى تن در داده و قيود و مقررات نسبتاً مشكل آن را پذيرفته است ، در ميان جامعه شناسان سخن بسيار است كه بعنوان نمونه نظرات زير را مى توان يادآور شد :

١ ـ بعضى معتقدند حس همبستگى جزو سرشت انسان است و مطابق يك الهام غريزى به دنبال اجتماع مى رود .

٢ ـ بعضى ديگر مى گويند : ترس از عوامل وحشتناك طبيعى و حيوانات وحشى عامل نخستين تمايل انسان به زندگى اجتماعى بوده است .

٣ ـ بعضى ديگر معتقدند « غريزه استخدام » كه در وجود انسان نهفته شده او را وادار به زندگى اجتماع كرده است .

٤ ـ بعضى ديگر مى گويند : زندگى دسته جمعى كنونى مولود مجموعه اى از عادات و رسوم مى باشد كه تدريجاً به اين صورت درآمده است .

٥ ـ بعضى ديگر توسعه نيازمنديهاى انسان و عدم قدرت او به تنهايى براى پاسخ گفتن به آنها را عامل زندگى اجتماعى انسان مى شناسند .

٦ ـ بعضى عقيده دارند زندگى اجتماعى بشر مولود زندگى خانوادگى و توسعه تدريجى خانواده هاست .

٧ ـ بالاخره بعضى هم مى گويند : كشف اين معنى كه در ميليونها سال پيش كه بشر بوجود آمده ، چرا تمايل به زندگى اجتماعى نشان داده ؟ ممكن نيست ، زيرا گذشت قرون و اعصار پرده ابهام بر اين موضوع و موضوعات مشابه آن انداخته و هيچگونه مدارك قابل توجهى براى قضاوت در اين باره در اختيار ما نيست .

گرچه اين عقيده اخير واقع بينانه تر از ساير نظرات به نظر مى رسد و قضاوت درباره عامل اصلى توجه انسان به اجتماع در گذشته كار آسانى نيست ، ولى بدون شك امروز ادامه اين زندگى اجتماعى بيش از هر چيز مديون « علاقه به تكامل » و « توسعه نيازمنديهاى بشر » و « عدم قدرت فرد به پاسخگويى به آنها » مى باشد .


توضيح اينكه :

انسان از يك سو مى بيند نيازمنديهاى جسمى او از قبيل لباس و غذا و مسكن و دارو ، و نيازمنديهاى روحى او از قبيل علوم و دانشها و پرورش انواع ذوقها و قريحه ها و احساس امنيت روحى و جلب عواطف ديگران بقدرى متنوع و وسيع است كه هرگز يك نفر نمى تواند به تنهايى آنها را تأمين نمايد بلكه تأمين هريك از اين نيازمنديها ـ آن هم مطابق طبع مشكل پسند بشر ـ كار افراد و دسته هايى است كه هركدام در كار خود متخصص و صاحب فن باشند .

و از سوى ديگر فرار انسان از يكنواختى زندگى و ميل به زندگى بهتر و كاملتر ـ كه از خصايص زندگى او مى باشد و در حيوانات كمتر اثرى از آن ديده مى شود ـ او را وادار مى كند كه به زندگى اجتماعى بپيوندد ، زيرا اين هدف جز در پرتو تراكم افكار و نيروها و استعدادهاى مختلف امكان پذير نيست . اين دو موضوع مهمترين عاملى است كه بشر را به ادامه زندگى اجتماعى وا مى دارد .

ارزش اجتماعى
گرچه از نظر حقوق اجتماعى همه افراد در برابر همه قوانين يكسانند و اصل مساوات در برابر قانون يكى از اساسى ترين پايه هاى قوانين حقوقى مترقى محسوب مى شود ; ولى رعايت اين اصل نه بخاطر اين است كه ارزش افراد واقعاً در اجتماع يكسان مى باشد بلكه بيشتر به اين منظور است كه براى حفظ نظم و جلوگيرى از سوء استفاده هاى جباران و طبقات با نفوذ و استعمار بشر بوسيله بشر راهى جز اين وجود ندارد والاّ جاى انكار نيست كه ارزش اجتماعى افراد با هم تفاوت بسيار دارد .

مثلا هرگز ارزش وجودى يك دانشمند كاردان و خيرخواه و لايق با يك نفر بى سواد و لاابالى و فاسد ، برابر نيست ، ولى اگر بنا شود امتيازاتى در ميان افراد از نظر حقوق اجتماعى قائل شويم مفاسدى بوجود مى آيد كه زيان آنها از مراعات تفاوت ارزشهاى اجتماعى به مراتب بيشتر است .

بطور كلى ارزش اجتماعى افراد بستگى به ميزان بهره اى دارد كه اجتماع از وجود آنها مى برد و گويا سخن حكيمانه پر ارزشى كه از پيغمبر گرامى (ص) در اين زمينه نقل شده نيز اشاره به همين حقيقت است ، آنجا كه مى فرمايد :

« خَيْرُ النّاسِ اَنْفَعُهُمْ لِلنّاسِ »(١)

بهترين مردم سودمندترين آنهاست .
________________________
١ . نهج الفصاحه ، .

اسلام و مسائل اجتماعى
بدون ترديد هيچ مذهبى همانند اسلام پيوند ميان فرد و اجتماع را محترم نشمرده و با احكام و قوانين خود حلقه هاى اجتماعى را محكم نكرده است ، البته يك مذهب آسمانى و جاويدان كه ضامن پرورش استعدادهاى نهفته و تكامل و پيشروى انسان است جز اين نمى تواند باشد .

براى درك اهميت اجتماع از نظر اسلام و توجه خاص اسلام به اين موضوع ، مطالعه دستورات زير كافى است :

١ ـ اگر تعجب نكنيد ، در ميان دستورهاى اصلى اسلام حتّى يك دستور فردى ديده نمى شود ! بهترين دليل آن وضع فقه اسلامى است كه مركب از « عبادات » ، « معاملات » و « سياسات » است ، قسمت دوم و سوم كه قسمت اعظم فقه را تشكيل مى دهد اجتماعى بودنش نياز به توضيح ندارد ، در قسمت اول هم كه اساس آن بر ارتباط خلق با خالق است باز روح اجتماع آشكارا بر آن حكومت مى كند .

فرايض روزانه كه مهمترين عبادت اسلامى هستند با مفاهيم اجتماعى چنان آميخته اند كه تفكيك اين دو از هم كار مشكلى است و هنگامى كه بصورت فردى انجام داده مى شود ، مثل اينكه مفهوم خود را از دست مى دهد .

مثلا : مقدمه فريضه نماز كه « اذان و اقامه » است چيزى جز يك دعوت و اعلان عمومى براى اجتماع و انجام اين فريضه بصورت دسته جمعى نيست ، و در صورت انفراد مفهومى جز حفظ يك سنت و ايجاد يك نوع آمادگى روحى براى دخول اين فريضه ندارد .

سوره حمد كه آغاز نماز و متضمن مناجات و دعا و ثناى اصلى است همه با صيغه جمع ( نَعْبُدُ ـ نَسْتَعينُ ـ اِهْدِنا ) ادا مى شود . و سلام پايان نماز نيز با صيغه جمع مى باشد و در صورت انفراد تقريباً مفهوم اصلى خود را از دست مى دهد ، اينها همه حكايت از اين مى كند كه شالوده اين فريضه بزرگ بر پايه اجتماع بنا شده ، گذشته از تأكيدات عجيب و كم نظيرى كه در مورد جماعت ، يعنى اداى دسته جمعى اين فريضه وارد شده است .

در ميان عبادات اسلامى « حج » از نظر اِنْقِطاعِ اِلى الله ( قطع توجه از جهان ماده و تشريفات و تعلقات و امتيازات آن ) از همه قويتر است و توجه به حقايق در آن بصورت فوق العاده تكان دهنده اى رعايت شده ، ولى عجيب اين است كه با اين حال از نظر « قيافه اجتماعى » و اثرات آن از همه عبادات قويتر و ريشه دارتر مى باشد .

٢ ـ اهميت پيوندهاى اجتماعى از نظر اسلام تا آن حدّ است كه آن را يكى از آيات پروردگار و نشانه هاى توحيد شمرده است ، آنجا كه مى فرمايد :

( وَمِنْ آياتِهِ اَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ اَنْفُسِكُمْ اَزْواجاً لِتَسْكُنُوا اِلَيْها وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً )(١)

و از آيات او اينكه همسرانى از جنس خودتان براى شما آفريد تا در كنار آنان آرامش يابيد ، و در ميانتان مودت و رحمت قرار داد .

٣ ـ قرآن مجيد تصريح مى كند كه يكى از كارهاى اعجاز آميز پيغمبر اكرم (ص) ايجاد الفت هرچه بيشتر ميان دلها بوده است ، آنجا كه مى گويد :

( هُوَ الَّذِي اَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَبِالْمُؤْمِنِينَ * وَاَ لَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ )(٢)

او همان كسى است كه تو را ، با يارى خود و مؤمنان ، تقويت كرد و دلهاى آنها را با هم الفت داد .

آيه فوق اشاره جالبى به اين نكته مى نمايد كه ماديات به تنهايى نمى توانند ايجاد الفت كنند ، زيرا آنها خود عامل پراكندگى و تزاحم و تنازعند ، به خلاف ايمان و معنويت .

قابل توجه اينكه در اين بيان قرآن ، تأييد مؤمنان بلافاصله پس از تأييد الهى ذكر شده است و اين خود دليل بر اهميت فوق العاده موضوع است .

٤ ـ قرآن ، پراكندگى و نفاق را در رديف عذابهاى آسمانى مى داند :

( قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلى اَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ اَوْ مِنْ تَحْتِ اَرْجُلِكُمْ اَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً وَيُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْض )(٣)

بگو : او قادر است كه از بالا يا از زير پاى شما ، عذابى بر شما بفرستد ; يا بصورت دسته هاى پراكنده شما را با هم بياميزد و طعم جنگ ( و اختلاف ) را به هريك از شما بوسيله ديگرى بچشاند .

و در جاى ديگر آن را در رديف آتش سوزان قرار داده كه همه چيز را در كام خود فرو مى بلعد و خاكستر مى كند :

( وَكُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَة مِنَ النّارِ فَاَنْقَذَكُمْ مِنْها )(٤)

و شما بر لبِ حفره اى از آتش بوديد ، ( خدا ) شما را از آن نجات داد .

٥ ـ قرآن مجيد رابطه افراد با ايمان را همان « اخوّت و برادرى » مى داند كه نزديكترين و محترم ترين روابط خويشاوندى است كه بر اساس احترام مساوى و متقابل بنا شده .

٦ ـ در دستورهاى اسلامى كمتر گناهى به پايه ايجاد عداوت و تفرقه ميان مردم مى رسد ، همانطور كه كمتر كار نيكى به پايه ايجاد الفت در ميان مردم مى رسد .

در كتاب « احتجاج » از امام صادق (ع) نقل شده :

« اِنَّ مِنْ اَكْبَرِ السِّحْرِ النَّمِيمَةُ يُفَرَّقُ بِها بَيْنَ الْمُتَحابِّيْنَ وَيُجْلَبُ الْعَداوَةُ عَلَى الْمُتَصافِينَ وَيُسْفَكُ بِهَا الدِّماءُ وَيُهْدَمُ بِهَا الدُّورُ وَيُكْشَفُ بِهَا السُّتُورُ ، وَالنَّمّامُ اَشَرُّ مَنْ وَطِىءَ الاَْرْضَ بِقَدَم »(٥)

مهمترين سِحر ( از نظر اثرِ تفرقه افكنى ) سخن چينى است كه ميان دوستان ايجاد تفرقه و جلب عداوت مى كند ، خونها بواسطه آن ريخته مى شود و خانه ها ويران مى گردد و اسرار و رازهاى مردم فاش خواهد شد ; سخن چين بدترين كسى است كه قدم روى زمين گذارده است .

ضمناً بايد توجه داشت كه سحر در بعضى احاديث اسلامى با كفر برابر شمرده شده است .

٧ ـ اسلام حتى اجازه نمى دهد مسلمانان جز در موارد استثنايى از يكديگر قهر كنند و رشته مودت در ميان آنها ضعيف گردد و گرمى دوستى به سردى گرايد .

در احاديث فراوانى كه از پيشوايان اسلام در اين زمينه نقل شده در بيش از هفت حديث اين كار با لحن شديدى تحريم شده و حد مجاز آن را در مورد لزوم سه روز بيان نموده اند .

پيغمبر (ص) مى فرمايد :

« لا يَحِلُّ لِمُسْلِم اَنْ يَهْجُرَ اَخاهُ فَوْقَ ثَلاثَةِ اَيّام »(٦)

براى مسلمان جايز نيست بيش از سه روز با برادر دينى خود قهر كند !

در حديث ديگر مى فرمايد :

« نُهِيَ عَنِ الْهِجْرانِ ، فَمَنْ كانَ لا بُدَّ فاعِلا فَلا يَهْجُر اَخاهُ اَكْثَرَ مِنْ ثَلاثَةِ اَيّام ، فَمَنْ كانَ هاجِراً لاَِخِيهِ اَكْثَرَ مِنْ ذلِكَ كانَتِ النّارُ اَوْلى بِهِ »(٧)

قهر كردن نهى شده است و كسى كه به ناچار اين كار را انجام مى دهد ، بيش از سه روز از برادر خود قهر نكند ، كسى كه بيش از اين مقدار قهر نمايد آتش براى او سزاوارتر است !

در اين احاديث پيشوايان اسلام ادامه قهر را سبب خروج از حقيقت اسلام ، و پيشقدم شدن در آشتى را سبب پيشقدم شدن در دخول بهشت معرفى فرموده اند .

٨ ـ در اسلام محبت و دوستى و مواسات و كمك و تعاون از وظايف حتمى هر مسلمان شمرده شده و همه موظف به اجراى اين اصول مى باشند .

در حديثى از امام صادق (ع) مى خوانيم كه فرمود :

« يَحِقُّ عَلَى الْمُسْلِمِينَ الاِْجْتِهادُ فِي التَّواصُلِ ، وَالتَّعاوُنُ عَلَى التَّعاطُفِ ، وَالْمُواساةُ لاَِهْلِ الْحاجَةِ ، وَتَعاطُفُ بَعْضِهِمْ عَلى بَعْض ، حَتّى تَكُونُوا كَما اَمَرَكُمُ اللهُ عَزَّوَجَلّ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ »(٨)

بر مسلمانان لازم است كوشش كنند تا دلهاى خود را به يكديگر نزديك سازند و از تعاون آميخته به محبت فروگذار ننمايند ، نسبت به نيازمندان مواسات نمايند ، و نسبت به يكديگر ابراز عاطفه كنند تا مصداق گفتار خداوند « مهربانان به يكديگرند » گردند .

٩ ـ اسلام مسأله دوستى و محبت و تعاون اجتماعى و مساوات را تنها بعنوان يك دستور و وظيفه بيان ننموده ، بلكه طرحهاى جامعى براى به ثمر رسانيدن اين دستورات ريخته است .


به اين ترتيب كه از يك طرف عواملى كه موجب تفرقه و نفاق و پراكندگى مى شود مانند غيبت ، سخن چينى ، برترى جويى ، سختگيرى در گرفتن حق ، سوء ظن ، صدا زدن افراد با القاب بد ، مزاح زياد و . . . را ممنوع شمرده ; و از طرف ديگر عواملى كه منجر به تحكيم محبت و مودت و اعتماد متقابل مى گردد ، مانند « تزاور » ( ديد و بازديد ) ، « مصافحه و معانقه » ، حسن ظن ، ابراز دوستى در پيش روى افراد ، دفاع از حيثيت يكديگر در پشتِ سر ، اصلاح ذات البين ، كوشش در انجام حاجات يكديگر و امثال آن را ممدوح شمرده است و به اين ترتيب اساس يك جامعه به تمام معنى انسانى را بر اساس عواطف واقعى پى ريزى نموده است ، و تا آنجا اهميت اين مسأله را پيش برده كه از ضرورى ترين لوازم زندگى شمرده است .

پيغمبر اكرم (ص) مى فرمايد :

« اِنَّ الْمُؤْمِنَ لَيَسْكُنُ اِلَى الْمُؤْمِنِ كَما يَسْكُنُ الْقَلْبُ الْظَمآنُ اِلَى الْماءِ الْبارِدِ »(٩)

همان آرامش را كه تشنگان از يافتن آب پيدا مى كنند ، افراد با ايمان از همبستگى با يكديگر مى يابند .

ضمناً از اين تعبير بدست مى آيد كه نياز افراد اجتماع به زندگى دسته جمعى بر اساس يك نياز طبيعى و فطرى است كه بدون آن زندگى بشر ممكن نيست .

١٠ ـ قابل توجه اينكه اسلام به هيچ حدى از روابط اجتماعى قانع نيست و همچنان مى كوشد كه روابط را هرچه محكمتر و نزديكتر سازد و در اين قسمت تا آنجا پيش مى رود كه مى گويد : بايد در ميان افراد با ايمان آنچنان پيوند ارتباط روحى برقرار گردد كه حتى در جسم آنها اثر بگذارد .

پيغمبراكرم (ص) در حديثى مى فرمايد :

«اَلا وَاِنَّ وُدَّ الْمُؤْمِنِ مِنْ اَعْظَمِ سَبَبِ الاِْيمانِ . . . اَلا وَاِنَّ الْمُؤْمِنَيْنِ اِذا تَحابّا فِي اللهِ عَزَّوَجَلَّ وَتَصافَيا فِي اللهِ كانا كَالْجَسَدِ الْواحِدِ اِذَا اشْتَكى اَحَدُهُما مِنْ جَسَدِهِ مَوْضِعاً وَجَدَ الاْخَرُ اَلَمَ ذلِكَ الْمَوْضِعِ» (١٠)

توجه داشته باشيد كه دوستى با مؤمن يكى از بزرگترين اسباب ايمان است . . . و دو نفر مؤمن كه بخاطر خدا با هم دوست مى شوند همچون يك پيكر مى گردند بطورى كه اگر يكى از آنان در موضعى از بدن خود ناراحتى داشت ديگرى در همان موضوع احساس درد مى كند !

از اين حديث استفاده مى شود كه ممكن است دوستى و رابطه دو نفر از افراد با ايمان بقدرى محكم و قوى شود كه جسد آنها در حكم يك جسد شود ، هرگاه يكى از آنها در عضوى از اعضاى خود احساس ناراحتى كند عضو مشابه آن در بدن ديگرى نيز بدون علت خاصى ناراحت گردد ، يعنى پيوند ميان روحها چنان شود كه عوارض هريك از بدنها را به ديگرى منتقل سازد ( همان گونه كه در باره بعضى از ياران پيامبر (ص) نقل شده است ) .

اين موضوع با توجه به دو مقدمه هيچ بعيد نيست :

نخست اينكه ارتباط روح با بدن بقدرى زياد است كه ناراحتيهاى روحى اثر عميق در جسم مى گذارند . روانپزشكان امروز معتقدند بسيارى از بيماريهاى جسمى هيچ گونه عامل جسمى مشخصى از قبيل ضايعات عضوى يا ميكروبها ندارند و صرفاً معلول ناراحتيهاى روانى مى باشند .

ديگر اينكه امروز ثابت شده كه انتقال و مبادله ميان دو فكر حتى از فاصله هاى دور دست امرى امكان پذير است ، به اين معنى كه ممكن است دو نفر بر اثر توافق خاص روحى يا تمرين بتوانند بدون هيچ وسيله فيزيكى ، رابطه فكرى باهم پيدا كرده و افكار خود را به مغز يكديگر بفرستند . اين موضوع را « تله پاتى » مى نامند .

بنابراين ممكن است از طريق رابطه فكرى ، ناراحتيهاى يك شخص به دوستش منتقل گردد و سپس آن ناراحتى خاص روى جسم او اثر بگذارد و همان عضو مشابه را ناراحت سازد .

١١ ـ پيوستن به اجتماعات بزرگ : اسلام دستور مى دهد مردم به اجتماعات بزرگتر بپيوندند .

امير مؤمنان على (ع) در خطبه اى كه براى كوبيدن افكار اقليت تفرقه انداز « خوارج » بيان كرده است مى فرمايد :

« وَ الْزَمُوا السَّوادَ الاَْعْظَمَ فَاِنَّ يَدَ اللهِ مَعَ الْجَماعَةِ وَاِيّاكُمْ وَ الْفُرْقَةَ فَاِنَّ الشّاذَّ مِنَ النّاسِ لِلشَّيْطانِ كَما اَنَّ الشّاذَّ مِنَ الْغَنَمِ لِلذِّئْبِ . . . وَاِنَّما حُكِّمَ الْحَكَمانِ لِيُحْيِيا ما اَحْيَا الْقُرْآنُ وَيُمِيتا ما اَماتَ الْقُرْآنُ ، وَ اِحْياؤُهُ الاِْجْتِماعُ عَلَيْهِ وَاِماتَتُهُ الاِْفْتِراقُ عَنْهُ »(١١)

همواره همراه بزرگترين جمعيتها ( اكثريتهاى طرفدار حق ) باشيد كه دست خدا با جمعيت است ، و از پراكندگى بپرهيزيد كه « انسان تنها » بهره شيطان است چنانكه گوسفند تك رو طعمه گرگ ! . . . اگر به آن دو نفر حكميّت داده شد تنها به اين خاطر بود كه آنچه را قرآن زنده دانسته زنده سازند و آنچه را محكوم به مرگ نموده نابود كنند ، و احياى قرآن اين است كه دست اتحاد به هم دهند و به آن عمل كنند ، و ميراندن آن پراكندگى و جدايى از آن است .


مطالعه در زندگى اقوام پيشين نيز نشان مى دهد كه جوامع كوچكتر هميشه از نظر فرهنگ و مظاهر تمدن انسانى عقبتر بوده اند و فرهنگها و تمدنهاى پيشرفته در اجتماعات بزرگ و وسيع ظاهر شده است .

لذا در جمله هاى بالا نخست دعوت به ملازمت اجتماعات بزرگ شده ، سپس اشاره مى فرمايد كه دست خداوند بر سر چنين اجتماعاتى است ، و بعكس افراد تك رو طعمه شيطانند و از تحت حمايت الهى بيرونند ، و در تشبيهى كه در جمله بعد فرموده ، نشان مى دهد كه پيروزى بر مشكلات اجتماعى و نجات از چنگال گرگها ، تنها در دل اجتماع ممكن است ، و به همين دليل هر اجتماعى فشرده تر و متراكم تر باشد در برابر حوادث نيرومندتر و پيروز خواهد بود .

و بالاخره در جمله هاى آخر مى فرمايد زنده كردن قرآن به اين است كه همه بر گِرد آن جمع و متحد شوند و ميراندن آن اين است كه از آن پراكنده شده هر يك راهى را براى خود در پيش گيرند !

گذشته از آنچه گفته شد ، اهتمام اسلام را به اجتماعات بزرگتر از دو موضوع زير نيز مى توان استفاده نمود :

١ ـ از نظر اسلام اهميت هر نماز جماعت به مقدار تعداد شركت كنندگان در آن مى باشد ، و نيز ثواب مساجد ، از مسجد بازار و قبيله گرفته تا مسجد جامع شهر و مساجدى كه به همه مسلمانان تعلق دارد و بالاخره مسجدالحرام كه بزرگترين مركز اجتماع اسلامى است متناسب با موقعيت اجتماعى آنها مى باشد .

٢ ـ اسلام در شرايط خاص تشويق فراوانى به تكثير نسل و ازدياد جمعيت نموده است . پيغمبر اكرم (ص) مى فرمايد :

« اُطْلُبُوا الْوَلَدَ فَاِنِّي مُكاثِرٌ بِكُمُ الاُْمَمَ غَدًا »(١٢)

فرزند بخواهيد زيرا من در روز رستاخيز به فراوانى جمعيت شما مباهات مى كنم .

در اينجا توجه به يك نكته ضرورت دارد و آن اينكه : ممكن است كثرت جمعيت در پاره اى از جوامع توليد ناراحتيها و مشكلاتى از نظر كمبود مواد غذايى و مانند آن بكند ، ولى اين مشكلات موقتى و استثنايى هرگز نمى تواند ارزش ذخاير انسانى را براى يك اجتماع كم كند ، اين مشكلات ممكن است احياناً براى ملتى كه مثلا منابع فراوان زيرزمينى يا محصول فراوان كشاورزى يا مانند آن ندارند پيش آيد .
________________________
١ . سوره روم ( ٣٠ ) آيه ٢١ .
٢ . سوره انفال ( ٨ ) آيه ٦٢ و ٦٣ .
٣ . سوره انعام ( ٦ ) آيه ٦٥ .
٤ . سوره آل عمران ( ٣ ) آيه ١٠٣ .
٥ . طبرسى ، احتجاج ٢ / ٨٢ .
٦ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ١٨٩ .
٧ . حرّ عاملى ، وسائل الشيعه ٨ / ٥٨٦ ، روايت ٨ .
٨ . حرّ عاملى ، وسائل الشيعه ٨ / ٥٥٢ ، روايت ٢ .
٩ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٤ / ٢٨٠ .
١٠ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٤ / ٢٨١ .
١١ . نهج البلاغه ، خطبه ١٢٧ .
١٢ . حرّ عاملى ، وسائل الشيعه ١٤ / ٣ ، روايت ٦ .



۷
زندگی در پرتو اخلاق

انزواى اجتماعى

واكنش انزوا طلبى و رهبانيت در عقب روىِ فرد و اجتماع
جامعه شناسان معتقدند انزواى اجتماعى به هر شكل و در هر صورت اثرات بسيار نامطلوبى در روح و جسم فرد و جامعه دارد .

اين موضوع هم در مورد افرادى كه بصورت انزوا بسر مى برند ، و هم در مورد قبائل و ملتها و بطور كلى گروههايى كه به علل اجتماعى ، سياسى و يا جغرافيايى جدا از ديگران زندگى مى كنند ، آزمايش شده است .

يكى از جامعه شناسان به نام « روس » در كتاب خود « اصول جامعه شناسى » اثرات انزواى اجتماعى را روى عده زيادى از زندانيان كه در زندانهاى انفرادى بودند مورد مطالعه قرار داده است . او مى گويد : « ده درصد از اين عده پس از گذشتن يك سال يا جان سپردند يا دست به انتحار زدند و يا ديوانه شدند و بقيه هم گرفتار يك نوع ناراحتى روانى ( غمزدگى ) گرديدند » .

سپس اضافه مى كند : « در ميان زندانيان مجرد مبارزه روح اجتماعى فرد در مقابل مرگ به راستى تأثرانگيز است ، زيرا گاهى تنها تعارف يك گل يا يك نبات به يك زندانى ، ممكن است عطش تماس اجتماعى او را فرو نشاند و او را از مرگ نجات بخشد » .

او در مورد افراد تارك دنيا و صومعه نشينان نيز تصريح مى كند كه انزوا اثر بدى در روح آنها دارد و در آنان توليد « افسردگى » و « يأس » و « و هم » و در غالب موارد توليد اختلال روانى مى نمايد(١) .

اثرات انزواى اجتماعى در نزد قبايل بيابانگرد و چادرنشينان ـ كه در يك نوع انزواى دائم بسر مى برند ـ نيز كاملا محسوس است ، زيرا عقب ماندگى آنها در همه شؤون فكرى و اجتماعى نمايان مى باشد و متناسب با چگونگى انزواى قبيلگى آنهاست .

همچنين كشورهايى كه بر اثر رژيمهاى خاص سياسى از ديگران جدا مى مانند در صورتى كه با وسائل ديگر مانند مطبوعات و امثال آن ارتباط فكرى با سايرين برقرار نسازند ، از جهات مختلف گرفتار عقب افتادگى خواهند شد .

علت اصلى اين موضوع با در نظر گرفتن بحثهاى گذشته و اينكه عموم پيشرفتها مديون تراكم افكار و تراكم تجربيات و ابتكارات اقوام و افراد است كاملا روشن مى باشد ، بنابراين بايد قبول كرد كه انزواى اجتماعى بزرگترين دشمن تكامل جامعه ها و ترقى و پيشرفت انسانها در همه زمينه هاست و نيز سرچشمه انواع انحرافات مى باشد .

________________________
١ . جامعه شناسى ، ساموئيل كينگ ، .

اسلام و رهبانيت
اكنون ببينيم اسلام در اين باره چه نظرى دارد ؟

اسلام ، « انزواى اجتماعى » و همه مظاهر آن را كه از آن تعبير به « رهبانيّت » نموده است محكوم مى كند ، حديث معروف « لا رَهْبانِيَّةَ فِي الاِْسْلامِ » را در بسيارى از كتب حديث نقل كرده اند ، و « رُهْبانِيَّة » ( بضم راء ) و « رَهْبانِيَّة » ( بفتح راء ) منسوب به « رُهبان » و « رَهبان » هر دو يك معنى دارد ، در اصل لغت از ماده « رهب » به معنى خوف ، وحشت و ترس گرفته شده و در عرف به كسانى گفته مى شود كه « انقطاع و انفراد از مردم پيدا مى كنند بخاطر عبادت و ترس از خدا » .

سرچشمه تاريخى
اين عمل از قديم در ميان هندوها رايج بوده و سپس در ميان مسيحيان رايج گرديد . بعضى معتقدند سرچشمه رواج آن در ميان پيروان مسيح يا يهود شكستهاى پى درپى بود كه از يكى از سلاطين جبّار و ديكتاتور وقت خوردند و به دنبال آن تصميم گرفتند پراكنده شوند و در بيابانها به عبادت بپردارند تا پيامبر موعود آشكار گردد و آنها را از ذلت و پراكندگى برهاند(١) .

________________________
١ . به تاريخ « ويل دورانت » مراجعه شود .

سرچشمه روانى
اصولا عكس العمل روانى افراد و اقوام گوناگون در برابر شكستها و ناكاميها مختلف است ، بعضى تمايل به انزوا و درون گرايى پيدا مى كنند و بكلى مسير افكار اجتماعى خود را برهم مى زنند ، ولى بعضى ديگر كه عده آنها كمتر از دسته اول است خشونت و صلابت و عمق بيشترى پيدا كرده و از مبارزه سطحى متوجه مبارزات ريشه دار و اصولى مى گردند .

رهبانيت در واقع همان عكس العمل افراد و اقوام شكست خورده دسته اول است .

اكنون كه ريشه تاريخى و روانى رهبانيت را دانستيم و روشن شد كه رهبانيت خلاف فطرت سالم بشر است ، حديث زير بخوبى مى تواند نظر اسلام را در مورد آن روشن سازد :

« عثمان بن مظعون » بر اثر يك شكست روحى ( بخاطر از دست دادن فرزند مورد علاقه خود ) متمايل به رهبانيت مى شود و بعنوان تسلى خود رو به عبادت مى آورد ، هنگامى كه خبر به پيغمبر اكرم (ص)رسيد او را نهى كرد و فرمود :

« اِنَّ اللهَ تَبارَكَ وَتَعالى لَمْ يَكْتُبْ عَلَيْنَا الرُّهْبانِيَّةَ »

خداوند متعال رهبانيّت را براى ما مقرّر نداشته است .

سپس يك جمله اصولى اضافه فرمود :

« اِنَّما رُهْبانِيَّةُ اُمَّتِي الْجِهادُ فِي سَبِيلِ اللهِ »(١)

همانا رهبانيت امت من جهاد در راه خداست .

يعنى : اگر رهبانيت به معنى پشتِ پا زدن به لذائذ زندگى و آسايشهاست بايد در راهى به كار رود كه مانند جهاد خدمت بزرگى به حفظ اصول اسلام و عظمت جامعه كند .

در حديث ديگرى از امام موسى بن جعفر (ع) نقل شده كه كسى از آن حضرت سؤال كرد :

« عَنِ الرَّجُلِ الْمُسْلِمِ هَلْ يَصْلُحُ اَنْ يَسِيحَ فِي الاَْرْضِ اَوْ يَتَرَهَّبَ فِي بَيْت لا يَخْرُجُ مِنْهُ ؟ قالَ (ع) : لا »(٢)

آيا براى مسلمان شايسته است سياحت و خانه به دوشى ، يا رهبانيت را انتخاب نمايد و از خانه بيرون نرود ؟ فرمود : نه .

منظور از « سياحت » در اين روايت يك نوع رهبانيت بوده كه بصورت جهانگردى بدون زاد و توشه و به منظور دورى از شهرها و اجتماعات و يا فرار از خانه و خانواده انجام مى شده است ، چنانكه مرحوم « طريحى » در كتاب « مجمع البحرين » پس از نقل حديث « لا سِياحَةَ فِي الاِْسْلامِ ; در اسلام سياحت نيست » مى گويد : « مقصود دورى از شهرها و صحرا نشينى و ترك مراسم جمعه و اجتماعات است » .

و در معنى « سائحات » كه در آيه ٥ سوره تحريم وارد شده مى گويد : « منظور روزه داران مى باشند ، و سياحت در اين آيه به معنى روزه است ، و چون سياحت كننده توشه و غذايى همراه نمى برد ، مانند آدم روزه دار است » (٣) .

در هر حال از حديث فوق برمى آيد كه « رهبانيت » و انزواى اجتماعى ـ خواه بصورت نشستن در خانه و در به روى خود بستن و تارك دنيا شدن و خواه بصورت جهانگردى بدون وسيله و فرار از خانه و زندگانى و اجتماع ـ در اسلام محكوم شده است زيرا با روح دستورات اسلامى مباين مى باشد .

از همه اينها گذشته در قرآن مجيد رهبانيت رايج در ميان نصارى يك نوع بدعت مذموم شمرده شده است :

( وَرَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ اِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها )(٤)

و رهبانيتى را كه آنان ابداع كرده بودند ، ما بر آنان مقرر نداشته بوديم گرچه هدفشان جلب خشنودى خدا بود ولى حق آن را رعايت نكردند .

مجموع اين مدارك نظر اسلام را درباره رهبانيت كاملا روشن مى سازد . ولى در اينجا يك مسأله باقى مى ماند و آن اينكه : آيا در مذاهب ديگر رهبانيت وجود داشته است ؟

از مدارك اسلامى چنين برمى آيد كه يك نوع از رهبانيت در مذهب مسيح بوده اما با رهبانيت كنونى و برنامه تاركان دنيا بسيار فرق داشته است ، زيرا از ظاهر جمله
( ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ اِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللهِ ) چنين استفاده مى شود كه خداوند يك نوع رهبانيت براى آنها مقرر داشته است كه به منظور تحصيل خشنودى پروردگار بوده ، ولى آنها حدود آن را رعايت ننموده و به جاى آن نوع ديگرى كه قرآن آن را بدعت شمرده اختراع كردند .

اين مطلبى است كه از ظاهر آيه فوق ـ بدون حذف و تقدير ـ برمى آيد ، ولى چون اين معنى در نظر عده اى از مفسران خوشايند نبوده و فكر مى كرده اند كه رهبانيت به هر معنى و در هر زمان و مكانى بايد ممنوع باشد ، لذا در آيه مزبور قائل به حذف و تقدير شده و آن را طور ديگرى معنى كرده اند .

مثلا بعضى جمله « ما كَتَبْنا » ى ديگرى بعد از « عَلَيْهِمْ » تقدير گرفته و معنى آيه را به اين صورت تفسير كرده اند : « وَرَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْنا عَلَيْهِمْ / ما كَتَبْنا / اِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللهِ » يعنى : ما رهبانيت را براى آنها مقرّر نداشتيم ، ما تنها تحصيل رضايت خداوند را بر آنها مقرّر داشتيم !


بعضى ديگر جمله « اِنَّهُمُ ابْتَدَعُوها » را بعد از « اِلاّ » در تقدير گرفته اند و حاصل آيه چنين شده است : ما رهبانيت را براى آنها مقرر نداشتيم بلكه آنها خودشان به گمان تحصيل رضايت خداوند آن را اختراع نمودند .

بديهى است اين معانى خلاف ظاهر آيه شريفه است و با استثناى مذكور در آيه كه استثنا از « ما كَتَبْناها عَلَيْهِم » است نمى سازد زيرا ظاهر استثناء از نفى ، اثبات است ، و اين مى رساند كه يك نوع رهبانيت براى آنها مقرر شده بوده است .

پاره اى از روايات وارده در تفسير آيه كه آن را به « صَلوةِ لَيْل » ( نماز شب ) تفسير نموده نيز اين حقيقت را تأييد مى كند ( در تفسير برهان ذيل آيه شريفه دو روايت به اين مضمون نقل شده است ) .

اكنون بايد ديد منظور از اين رهبانيت مشروع چه بوده است .

مسلماً در آيين اصلى مسيح (ع) طبق مدارك تاريخى و دينى ( حتى خود اناجيل ) ترك ازدواج بطور مطلق و انزواى اجتماعى و جدايى از اجتماع و سكونت در « ديرها » و « صومعه ها » كه از مراسم رهبانيت امروز مى باشد ، نبوده است .

طبق مدارك قطعى ، عده اى از حواريون و شاگردان مسيح ازدواج كردند و با مردم مخالطت و معاشرت داشتند .

بنابراين ممكن است مراد از رهبانيت مشروع همان معنى لغوى و ترس از خدا آميخته با يك نوع زهد و بى اعتنايى به زرق و برق دنيا و سادگى در عين زندگى در ميان اجتماع بوده باشد ، آن طور كه خود حضرت مسيح (ع) و شاگردان او داشتند .

اما جمله « فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها ; ولى حق آن را رعايت نكردند » تاب دو معنى دارد :

نخست اينكه : آنها حدود آن رهبانيت مشروع را رعايت ننموده و مقررات آن را مسخ نمودند و در آن بدعتها گذاشتند و بصورت ديرنشينى و ترك زندگى عادى دنيا و ترك ازدواج مطلق درآوردند .

ديگر اينكه همان رهبانيت ساختگى و ابداعى را نيز رعايت ننمودند و چنانكه بعداً هم اشاره مى شود به جاى پرهيزگارى و عفاف و بى اعتنايى به دنيا عده اى از آنها مرتكب اعمال خلاف عفت در ديرها شدند و طريق دنياپرستى را پيش گرفته بساط خوشگذرانى و عيش و ميگسارى را در بعضى از آن مراكز كه به نام رهبانيت تأسيس يافته بود به راه انداختند .
________________________
١ . مجلسى ، بحار الانوار ٨ / ١٧٠ ، روايت ١١٢ .
٢ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٠ / ١١٩ ، روايت ١٠ .
٣ . بعضى هم « سياحت » در آيه را به معنى « هجرت » گرفته اند .
٤ . سوره حديد ( ٥٧ ) آيه ٢٧ .

بدعت « رهبانيت » در ميان مسيحيان
تواريخ موجود مسيحيت نشان مى دهد كه رهبانيت بصورت فعلى در قرون اول مسيحيت وجود نداشته و پيدايش آن را بعد از قرن سوم ميلادى هنگام ظهور امپراطور رومى به نام « ديسيوس » و مبارزه شديد با پيروان مسيح (ع)دانسته اند ، آنها بر اثر شكست از اين امپراطور و رانده شدن از اجتماعات به كوهها و بيابانها پناه بردند(١) .

جالب توجه اينكه در رواياتى كه از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) نقل شده نيز اين مضمون ديده مى شود كه روزى حضرت به ابن مسعود فرمود : مى دانى رهبانيت از كجا پيدا شد ؟

مى گويد : عرض كردم : خدا و پيامبرش داناترند !

فرمود : جمعى از جبّاران بعد از عيسى (ع) ظهور كردند و افراد با ايمان سه مرتبه با آنها پيكار نمودند و چون شكست خوردند به بيابانها و كوهها فرار كردند و به انتظار ظهور پيغمبر موعود عيسى ( حضرت محمد (ص) ) در آنجا به عبادت اشتغال ورزيدند ( نقل مضمون روايت )(٢) .

« ويل دورانت » مورخ مشهور مسيحى در تاريخ خود در جلد ٣١ بحث مشروحى راجع به رهبانان نقل مى كند . او معتقد است پيوستن « راهبات » ( زنان تارك دنيا ) به « راهبان » از قرن چهارم ميلادى شروع شد و روز به روز كار رهبانيت بالا گرفت تا در قرن دهم ميلادى به اوج ترقى خود رسيد .

سپس شرح مبسوطى درباره وضع « ديرها » ( مركز زندگى رهبانها ) و رسم ترك ازدواج و كوششهاى رهبانها براى آباد كردن زمينهاى باير و زراعت و صنايع دستى و قلاب دوزى و ساير سرگرميهاى زنان راهبه نقل مى كند .

يكى از اساسى ترين شرايط رهبانيت همان مسأله ترك ازدواج بطور كلى بود .

« فريد و جدى » در دائرة المعارف » نقل مى كند كه : بعضى از رهبانها تا آن اندازه توجه به جنس زن را عمل شيطانى مى دانستند كه حاضر نبودند حيوان ماده را در خانه ببرند مبادا روح شيطانى آن به روحانيت آنها صدمه بزند !

اما با اين حال ، تاريخ ، فجايع زيادى از ديرها به خاطر دارد تا آنجا كه پاپ « اينوسان سوم » يكى از ديرها را بعنوان « فاحشه خانه » ! توصيف كرد(٣) .

و بعضى از آنها مركزى براى اجتماع شكم پرستها و دنياطلبان و خوشگذرانها شده بود و بهترين شرابها در آن تهيه ديده مى شد !
________________________
١ . ر . ك : دائرة المعارف قرن بيستم ، ماده « رهب » .
٢ . ر . ك : تفسير مجمع البيان ، ذيل آيه ٢٧ سوره حديد ; و بحار الانوار ، جلد ٧٠ ، باب النهى عن الرهبانية .
٣ . ويل دورانت ، تاريخ تمدن ١٣ / ٤٤٣ .

واحدهاى اجتماعى
مهمترين مسأله در زندگى اجتماعى اين است كه چگونه مى توان از واحدهاى كوچك ، واحد بزرگ و نيرومندى ساخت ؟

اجتماع بشر تقريباً از همان روزهاى نخست بصورت واحدهاى كوچك و بزرگ متعددى درآمده است .

چيزى كه باعث ايجاد اين تعدّد و پراكندگى شده امور زير بوده است :

١ ـ نژاد
در درجه اول توسعه خانواده و انشعاب خانواده هاى مختلف از يك خانواده ، سرچشمه تشكيل يك نژاد و قبيله و به دنبال آن يك واحد اجتماعى شده و در حقيقت نخستين رنگ اجتماعى بشر همان رنگ نژاد و قبيلگى است ، و الآن هم در جوامع عقب افتاده مسأله قبيله و نژاد اساس جامعه را تشكيل مى دهد ، و در بعضى موارد اين مسأله بقدرى شديد است كه از آميخته شدن خونهاى دو قبيله با هم شديداً جلوگيرى مى شود .

٢ ـ منطقه جغرافيايى
قبايل مختلف كه نژاد و خون ، آنها را از هم جدا مى كرد ، رفته رفته به هم آميختند و تشكيل واحدهاى بزرگتر اجتماعى دادند كه مناطق مختلف جغرافيايى آنها را از هم جدا مى ساخت .

مرزهاى جغرافيايى نخست جنبه « طبيعى » داشت ، مثلا فاصله شدن يك دره يا شط بزرگ و يا كوههاى بلند كافى بود كه دو ملت را از هم جدا كند ; اما بعد جنبه قراردادى پيدا كرد و مرزهاى طبيعى با قراردادهاى مختلف كم و بيش از ارزش افتاد . اگرچه هنوز هم مرزهاى طبيعى در بسيارى از نقاط جهان سازنده مرزهاى جغرافيايى است ، مثلا جدايى كشور « بريتانيا » از « فرانسه » و « چين » از « ژاپن » و مانند اينها همه بر اثر مرزهاى طبيعى مى باشد ، ولى مسلماً مرز همه كشورها را مرزهاى طبيعى تعيين نمى كند .

٣ ـ ايدئولوژى
بالاخره تشكيل واحدهاى اجتماعى بر اساس عقيده و طرز تفكر و ايدئولوژى در جامعه هاى كاملتر صورت گرفت ، به اين ترتيب كه بشر به زودى فهميد كه مسأله « نژاد » و « قبيله » نمى تواند ميان افراد انسان جدايى بيفكند ، درست است كه افراد همخون وجه مشتركهاى بيشترى در جهات جسمى و روحى دارند ولى اين هرگز به آن اندازه نيست كه مانع از همزيستى آنها با ديگران باشد . و نيز به آسانى دريافت كه اختلاف مناطق جغرافيايى ـ اعم از طبيعى و قراردادى ـ نمى تواند عامل جدايى باشد ، به خصوص اينكه با سهولت وسائل ارتباط و حمل و نقل مسأله فاصله جغرافيايى بكلى حل شد و همه به هم نزديك و خانه يكى شدند .

لذا واحدهاى اجتماعى كم كم بصورت واحدهاى عقيده اى و ايدئولوژيكى درآمد و مرزهاى « فكرى » جانشين مرزهاى گذشته شد .

تقسيم كشورهاى جهان به دو بلوك كمونيست و كاپيتاليست يكى از نمونه هاى بارز اين نوع تقسيم بندى است .

گرچه در آغاز تصور مى شد اين تقسيم بندى يك تقسيم بندى ابدى و جاودانى است و مسأله عدم امكان آشتى اين دو مكتب قطعى و اجتناب ناپذير معرفى مى گرديد ، ولى رفته رفته معلوم شد اين تقسيم و جدايى نيز بيش از آنچه بايد جنبه واقعى داشته باشد جنبه مصنوعى دارد ، زيرا در برابر جهات اختلاف فكرى و عقيده اى در ميان قشرهاى مختلف ، هزاران جهات مشترك در ميان آنها وجود دارد كه سرچشمه آن وحدت نوع بشر و وحدت ساختمان روح و جسم اوست كه موجب اشتراك در اهداف گوناگون مى گردد .

لذا زمزمه « همزيستى » ميان واحدهاى اجتماعى با رژيمها و ايدئولوژيهاى مختلف قوّت گرفت و كم كم از مرحله سخن به مرحله عمل درآمد .

گرچه اصطكاك منافع ملتها و عدم رشد عقلى كافى براى هماهنگ ساختن اين منافع هنوز مانع از اين است كه اين واحدهاى پراكنده در هم ادغام گردد و يك واحد بزرگ بر اساس وحدت نوع بشر به وجود آيد اما اينقدر مسلم شده كه هيچ يك از عوامل تفرقه و جدايى گذشته يك عامل حقيقى و غير قابل اجتناب نيست ; همين درك ، راه را براى آينده روشنتر و صافتر مى سازد .

و به اين ترتيب ثابت شد كه همه جامعه بشريت مى تواند در يك واحد ادغام گردد .

نيرومندترين پيوند اجتماعى
به وجود آوردن واحد بزرگ اجتماعى ـ بخصوص در مقياس بزرگ جهانى و بين المللى ـ بيش از هر چيز نيازمند به امور زير است :

١ ـ سهولت وسائل ارتباطى
اين موضوع امروز بطور قابل ملاحظه اى حل شده و مسلماً در آينده نيز با پيشرفت وسائل مختلف بهتر و عاليتر خواهد گرديد .

٢ ـ وحدت ايدئولوژى
گرچه همانطور كه گفتيم بدون وحدت فكرى نيز مى توان بر اساس « وحدت منافع حياتى » و « جهات مشترك انسانى » ، جامعه واحدى بوجود آورد ولى ترديدى نيست كه همبستگى ميان قشرها و جناحهاى مختلف چنين جامعه اى ضعيف و سرد و ناپايدار و آميخته با ترس و وحشت و دو دلى خواهد بود . و در چنين شرايطى مسلماً همكاريها محدود و احتياط آميز مى باشد و با چنين همكاريها نمى توان جامعه كاملا متشكل و زنده و خوشبختى بوجود آورد .

در حالى كه اگر يك وحدت فكرى ريشه دار ، افراد اجتماع را به هم مربوط سازد و پيوندهاى محكمى دلهاى آنها را به هم بپيوندد جامعه اى به تمام معنى واحد با همكارى وسيع و همه جانبه ، با همبستگى و تفاهم كامل و دايمى تشكيل خواهد يافت .

٣ ـ رشد فكرى و اخلاقى كامل
براى تشكيل چنين جامعه اى رشد فكرى كافى لازم است كه با يك ديد وسيع منافع ادغام همه جوامع انسانى را در چنان واحد بزرگى دريابند و نيز رشد اخلاقى كافى لازم است كه نقاط اجتناب ناپذير اختلاف را بخاطر توافق در نقاط مشترك تحمل كرده و هضم نمايند و خويش را با آن تطبيق دهند .

البته موضوع اول يعنى ايمان به اينكه همكارى همه انسانها به سود همه است ، زياد دشوار نيست ; ولى قسمت دوم يعنى هضم كردن نقاط اختلاف ، چندان سهل و آسان نمى باشد .

توضيح اينكه : درك اين مسأله كه اگر افراد بشر همه باهم در يك جامعه گِرد آيند مشكلات آنها كمتر و راه حل آن سهلتر خواهد بود چيز مشكلى نيست .

چه اينكه در صورت پراكندگى و جدايى دائماً قسمت مهمى از فعالترين نيروهاى انسانى و اقتصادى آنها به هدر مى رود بسيار ممكن است كه ميزان نيروهاى به هدر رفته از نصف مجموع نيروها و امكانات آنها هم بيشتر باشد .

مثلا در دنياى امروز كه رقابت شديدى ميان شرق و غرب حكومت مى كند شايد بيش از نيمى از نيروهاى فعال انسانى آنها به صورتهاى زير مصرف مى گردد .

افراد ارتش ، افراد ذخيره ، سرويسهاى اطلاعاتى و جاسوسى و دستگاههاى وابسته به آنها ، مرزبانى و گمركها و مبارزه با قاچاق ، دانشمندان و كارگرانى كه در صنايع جنگى و شعب وابسته به آن فعاليت مى كنند ، بديهى است اگر ضرورتى ايجاب نكند اين گونه مصارف بيهوده است و هيچ گونه بازده مثبت اجتماعى ندارد .

در دنياى امروز نيمى از بودجه ها نيز صرف همينها يعنى هزينه هاى دفاعى و جنگى و جاسوسى و رقابتهاى ديگر مى شود .

تازه اين در صورتى است كه جنگى در دنيا رخ ندهد و گرنه هزينه هايى كه صرف جبران اعمال تخريبى در مقياسهاى كوچك ( جنگهاى محلى ) و مقياسهاى بزرگ ( جنگهاى جهانى ) مى گردد راستى سرسام آور است .

اينها همه نيروهاى « انسانى » و « اقتصادى » است كه كاملا به هدر مى رود و دليلى جز جدايى جوامع بشرى از يكديگر ندارد . درست مثل اين است كه دو مؤسسه تجارتى پنجاه درصد از سرمايه و وقت خود را صرف عقب راندن و كوبيدن يكديگر كنند ، بديهى است نتيجه اى جز خسارت هر دو نخواهد داشت .

بنابراين اگر وحدت كاملى در ميان همه جوامع انسانى بوجود آيد ، در حقيقت « بازده » فعاليتهاى آنها در همه شؤون زندگى به دو برابر افزايش خواهد يافت .

اين موضوع را همه بخوبى مى توانند درك كنند و مى توانند نتايج وحدت را دريابند .

اما در مورد مسائل اخلاقى ، شكى نيست كه افراد با يكديگر مختلفند : اختلاف در ذوق ، سليقه ، طرز تفكر ، طرفدار ملايمت بودن يا طرفدار شدت عمل يا ميانه رو بودن ، تفاوت در احساساتى يا تعقلى بودن ، تفاوت در درون گرايى و برون گرايى ، در عاطفى بودن و غير عاطفى بودن ، در توجه به تشريفات و ظواهر يا بى اعتنايى به آن ، در ميزان تمايل به امور مختلف علمى ، اقتصادى و . . .

درست است كه با تمرين و ممارست و تربيت ، مى توان تغييرات و تعديلهايى در ايمان و عواطف و افكار و خواسته هاى افراد مختلف ايجاد كرد ، ولى بالاخره اين اختلافات نه قابل انكار است و نه قابل اينكه بطور كلى از بين برود . يعنى همانطور كه دو نفر در جهان پيدا نمى شوند كه از لحاظ جسمى كاملا شبيه يكديگر باشند ، هرگز نمى توان دو نفر را پيدا كرد كه از تمام جنبه هاى روحى و فكرى و غرايز گوناگون ، يكسان باشند ، تفاوت ميان روحها و غرايز و افكار مسلماً از تفاوت در ميان جسمها بيشتر است زيرا ساختمان روحى انسان هم پيچيده تر است و هم وسيعتر و طبعاً در چنين ساختمانى نقاط تفاوت بيشتر خواهد بود .

مردمى كه مى خواهند در يك جامعه بزرگ جهانى زندگى آميخته با مسالمت و همكارى نزديك داشته باشند بايد به آن حد از « رشد اخلاقى » برسند كه پس از درك اين حقايق مربوط به تفاوت ساختمان فكرى و روحى و عاطفى و اخلاقى بتوانند نقاط اختلاف ديگران را تحمل و هضم كنند ; بتوانند خواسته هاى ديگران را هنگام اختلاف نظر در مسائل غير هدفى همچون خواسته هاى خود ، محترم بشمرند ; هرگز انتظار نداشته باشند كه ديگران در همه اين موارد از آنها پيروى كرده و يا آنكه خواسته هاى خود را بر آنها تحميل نمايند يا اينكه به مسائل غير هدفى رنگ هدف بدهند ; دقت كنيد .

گذشت و اغماض و سعه صدر و بلندنظرى و تحمل و نرمى و بردبارى ، امورى است كه همه از نظر اخلاقى براى هضم اين نقاط اختلاف ، ضرورت كامل دارد .

حتى دو نفر نمى توانند براى مدتى طولانى همكارى نزديك با يكديگر داشته باشند مگر اينكه اين حقيقت را درك كرده و آمادگى براى استقبال آن داشته باشند .

بديهى است اين آمادگى اخلاقى براى هضم نقاط اختلاف چيزى نيست كه با گفتگو بدست آيد ، بلكه امورى است كه تنها با تهذيب و تربيت كه موجب رشد كافى در جهات اخلاقى است امكان پذير مى باشد .

اسلام و جامعه واحد جهانى
اسلام راه را براى تشكيل جامعه واحد جهانى از جهات مختلفى گشوده است ، زيرا :


اولاً ـ

با اينكه اسلام در جامعه نژادى به وجود آمد ، در جامعه اى كه زيربناى آن بيش از هر چيز موضوع طايفه و قبيله بود و مسأله نژاد بر همه شؤون آن با قدرت تمام حكومت مى كرد ، حتى شهرهاى آن هم شهر به معنى واقعى نبود چه اينكه حساب قبايل و طوايف در آن كاملا از يكديگر جدا بود .

اسلام در چنين محيطى مسأله نژاد را بكلى از رديف مسائل اجتماعى خارج نمود و آن را بكلى از ارزش انداخت .

گاهى با همان منطق كه جامعه نژادى آنها از آن مايه مى گرفت ( اشتراك در خون ـ وحدت جدّ اصلى قبيله ) به جنگ آنها رفت و به آنها فهماند كه اگر در يك سطح عالى فكر كنيد جامعه بشريت همه از يك زوج پديد آمده اند .

بنابراين بايد همه يك واحد را تشكيل دهند :

( يا اَيُّهَا النّاسُ اِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَر وَاُنْثى ) (١)

اى مردم ! ما شما را از يك زن و مرد آفريديم .

و به اين ترتيب « اخوّت انسانى » را جانشين « اخوّت قبيلگى » و « خون نوع بشر » را جانشين « خون قبيله » نمود .

و گاهى با منطق ديگر به آنها فهماند كه مسأله حفظ انساب و ارتباط و انتساب افراد به طايفه و قبيله و پدران و نياكان گرچه لازم است ولى اين نه بخاطر « تفاخر » به انساب بلكه بخاطر « تعارف » ( شناسايى افراد ) از طريق اين دسته بندى خاص اجتماعى است .

چه اينكه مسلم است حفظ حقوق افراد بشر در اجتماعات ايجاب مى كند كه افراد از يكديگر ممتاز و شناخته شوند و براى اين موضوع راهى طبيعى تر و صحيحتر از انتساب به پدران و نياكان و شعوب و قبايل نيست ولى اين موضوع بايد تنها وسيله « معارفه » باشد نه مفاخره :

( وَجَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَقَبائِلَ لِتَعارَفُوا )(٢)

و شما را تيره ها و قبيله ها قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد .

گاهى نيز آنها را متوجه ساخت كه « كرامت » و « ارزش » افراد بخاطر سجاياى روحى و ملكات نفسانى آنها ( تقوا و پرهيزكارى ) است و اين موضوع هرگز از طريق « توارث » قابل اكتساب نيست ، و به تعبير ديگر صفات ارثى اگر فرضاً « جميل » هم باشد جميل غير اختيارى هستند كه هيچگاه نمى توانند مقياس شخصيت و كرامت باشند :

( اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ اَتْقيكُمْ )(٣)

گرامى ترين شما نزد خداوند ، باتقواترين شماست .

و به اين ترتيب اسلام ضربت نهايى خود را بر پايه هاى نژادپرستى و تفرقه هاى ناشى از آن وارد كرده است .


ثانياً ـ

با بى اعتنايى به مرزهاى جغرافيايى ـ اعم از طبيعى و قراردادى ـ و بسط و گسترش دعوت خود به همه كشورهاى جهان ، بى ارزش بودن اين عامل تفرقه را نيز روشن ساخته است .

اين منطق اسلام را از خلال تعبيرات فراوانى از قرآن مجيد مى توان دريافت :

الف : خطابات قرآن ـ غير از آنچه مخصوص افراد با ايمان است ـ طورى تعميم دارد كه همه ملل جهان را شامل مى گردد ، مانند خطاب « يا اَيُّهَا النّاسُ » ( اى مردم ! ) ، و « يا عِبادِ » ( اى بندگان من ! ) ، و « يا بَنِي آدَمَ » ( اى فرزندان آدم ! ) ، و « يا اَيُّهَا الاِْنسانُ » ( اى انسان ! ) كه در آيات مختلف قرآن آمده است(٤) .

در اين خطابات عموم جهان از هر قوم و ملت و كشورى شركت دارند و كمترين آثارى از ملتهاى مختلف در آنها ديده نمى شود .

ب : قرآن همه روى زمين را كشور پهناور خدا مى داند ، گاهى مى فرمايد :

( يا عِبادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا اِنَّ اَرْضِي واسِعَةٌ فَاِيّايَ فَاعْبُدُونِ )(٥)

اى بندگان من كه ايمان آورده ايد ! زمين من وسيع است ، پس تنها مرا بپرستيد .

و در برابر فشارهاى دشمنان تسليم نشويد .

و در جاى ديگر دستور مى دهد كه در هر جاى از زمين براى مشاهده آثار تمدنهاى برباد رفته پيشينيان و گرفتن عبرت ، از زندگى آميخته به گناه و ظلم آنها ، سير نماييد :

( فَسِيرُوا فِي الاَْرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ)(٦)

پس در روى زمين بگرديد و ببينيد عاقبت تكذيب كنندگان چگونه بود !

و نيز مردم را بسوى اصلاح در زمين و دورى از افساد در آن دعوت مى نمايد :

( وَلا تُفْسِدُوا فِي الاَْرْضِ بَعْدَ اِصْلاحِها )(٧)

و در زمين پس از اصلاح آن فساد نكنيد .

و زمانى ديگر مجموع روى زمين را ميراث صالحان و نيكان مى شمارد كه سرانجام بر آن مسلط خواهند شد :

( اَنَّ الاَْرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصّالِحُونَ)(٨)

بندگان شايسته ام وارث ( حكومت ) زمين خواهند شد .

ج : قرآن مجيد صريحاً دستور مى دهد كه مسلمانان در اجراى وظايف الهى خود مقيد به ماندن در نقطه خاصى نباشند ، و اگر نتوانند در نقطه اى آنها را اجرا كنند به نقاط ديگر از كره زمين مهاجرت نمايند و خوددارى كنندگان از مهاجرت را سرزنش و توبيخ مى نمايد :

( قالُوا اَلَمْ تَكُنْ اَرْضُ اللهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها )(٩)

( فرشتگان ) گفتند ; مگر سرزمين خدا ، پهناور نبود كه مهاجرت كنيد ؟

د : قرآن مجيد در آنهمه آيات مربوط به احكام و معارف و اخلاقيات خود هرگز روى واحدهاى اجتماعى كه بعنوان ممالك مختلف از يكديگر جدا شده اند تكيه ننموده ، و اين خود دليل بارزى بر طرفدارى و دفاع اسلام از جامعه واحد جهانى و به اصطلاح « انترناسيوناليسم » است .

اصولا مسلكى كه بر پايه اصول انسانيت و حقوق بشر استوار شده غير از اين نمى تواند باشد .
________________________
١ . سوره حجرات ( ٤٩ ) آيه ١٣ .
٢ . سوره حجرات ( ٤٩ ) آيه ١٣ .
٣ . همان مدرك .
٤ . مانند : « يا اَيُّهَا النّاسُ اِنِّي رَسُولُ اللهِ اِلَيْكُمْ جَمِيعاً ; اى مردم ! من فرستاده خدا به سوى همه شما هستم » ، سوره اعراف ( ٧ ) آيه ١٥٨ .
« يا عِبادِ فَاتَّقُونِ ; اى بندگان من ! از نافرمانى من بپرهيزيد » ، سوره زمر ( ٣٩ ) آيه ١٦ .
« يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ ; اى فرزندان آدم ! شيطان شما را نفريبد ! » ، سوره اعراف ( ٧ ) آيه ٢٧ .
« يا اَيُّهَا الاِْنْسانُ اِنَّكَ كادِحٌ اِلى رَبِّكَ كَدْحاً ; اى انسان ! تو با تلاش و رنج بسوى پروردگارت مى روى » ، سوره انشقاق ( ٨٤ ) آيه ٦ .
٥ . سوره عنكبوت ( ٢٩ ) آيه ٥٦ .
٦ . سوره نحل ( ١٦ ) آيه ٣٦ .
٧ . سوره اعراف ( ٧ ) آيه ٥٦ .
٨ . سوره انبياء ( ٢١ ) آيه ١٠٥ .
٩ . سوره نساء ( ٤ ) آيه ٩٧ .



۸
زندگی در پرتو اخلاق

يادآورى لازم
در فقه اسلامى در باب جهاد بحثى تحت عنوان « مرابطه » يعنى آمادگى براى حفظ مرزهاى اسلامى در برابر هجوم احتمالى دشمنان ديده مى شود كه احكام خاصى براى آن ذكر شده است(١) .

ممكن است در نظر بعضى اين موضوع به عنوان طرفدارى اسلام از وجود « مرزهاى جغرافيايى » تلقى گردد ، اما ناگفته روشن است كه اين موضوع تنها در صورتى است كه اسلام از طرف بيگانه اى مورد هجوم واقع گردد ، ولى در صورت پيشرفت دعوت اسلامى در جهان ـ و بعبارت ديگر پيروزى طرح اسلام در دعوت خود ـ اين موضوع خودبه خود منتفى خواهد گرديد و قبل از آن هم مرزهاى كشور اسلام مرز فكرى و عقيدتى است نه مرز جغرافيايى و قراردادى .

و به تعبير ديگر در داخل حوزه اسلام به هيچ وجه تقسيم بندى جغرافيايى و مرز وجود ندارد ، و در بيرون حوزه اسلام نيز تنها مرزهاى فكرى و اعتقادى آن را از ديگران جدا مى سازد .

ثالثاً ـ اسلام با معارف و احكام خود تلاش وسيعى براى ايجاد يك نقطه وحدت فكرى و به اصطلاح « وحدت ايدئولوژيكى » در ميان تمام افراد بشر نموده است .

بايد توجه داشت كه وحدت فكرى و عقيدتى كه اسلام بنيانگذار آن است بر خلاف روابط فكرى و ايدئولوژيكى احزاب سياسى و امثال آنها كه در قرون اخير در جهان به وجود آمده اند ، مخصوص طبقه و جمعيت و ملت خاصى نيست ، مربوط به همه جامعه بشريت است .

و اين يك امتياز بزرگ براى ايدئولوژى اسلامى محسوب مى گردد كه به هيچوجه رنگ منطقه اى و طبقاتى ندارد .

ولى عموم احزاب و دسته هاى سياسى جهان و مكتبهاى فلسفى وابسته به آنها گرچه ظاهراً اساس كار خود را بر وحدت فكرى و مرامى قرار داده اند ، اما همه در اين « عيب » بزرگ مشتركند كه جنبه عمومى و جهانى يا از آغاز نداشته اند و يا از دست داده اند .

مثلا « حزب نازى » يا جنبش خطرناك « صهيونيسم بين الملل » گرچه به ظاهر صورت ايدئولوژيكى داشته يا دارد ، ولى در واقع حافظ منافع دسته مخصوصى بيش نيست .

در حقيقت نژاد آلمانى در حزب نازى و نژاد يهود در صهيونيسم و منافع مخصوص آنها زيربناى اصلى احزاب مزبور را تشكيل مى دهد . احزاب كمونيست جهان با اينكه مدعى جهانى بودن انترناسيوناليسم هستند امروز هيچ كدام رنگ محلى داشتن و حافظ منافع كشور خاصى بودن را كتمان نمى كنند و به همين دليل كمونيسم در هريك از اين كشورها به رنگ خاصى درآمده است ، بنابراين آنها هم طبعاً تنها مربوط به يك دسته از افراد بشر مى باشند .

شكى نيست كه آنها مدعى هستند بايد اصولا طبقات و مرزها را از اجتماع برچيد و جامعه جهانى بدون طبقات به وجود آورد ولى در صورتى كه اين نقشه در خارج پياده نشود ـ همانطور كه تاكنون پياده نشده و قراين نشان مى دهد كه در آينده نيز پياده نخواهد شد ـ عملا مدافع منافع ملت خاصى خواهند بود .

كار به صحّت و فساد اين مكتبها و احزاب نداريم ، منظور توضيح اين نكته است كه همه آنها در اين نقطه ضعف بزرگ شريكند كه قدرت ندارند يك وحدت فكرى در ميان همه افراد بشر از همه نژادها و همه ملتها ايجاد كنند .

ولى وحدت فكرى و عقيده اى كه اسلام آن را پى ريزى نموده ، جنبه خصوصى ندارد و حتى مخصوص به پيروان اسلام هم نيست بلكه پيروان مذاهب ديگر هم مى توانند شريك باشند .

و لذا در اسلام برنامه وسيعى براى حفظ حقوق اقليتهاى مذهبى كه در محيط كشورهاى اسلامى زندگى مى كنند و دفاع از منافع آنها در نظر گرفته شده كه وسعت آن با مطالعه كافى در منابع اسلامى روشن مى شود .
________________________
١ . به كتاب « جواهر الكلام » اول كتاب جهاد مراجعه شود .

راه ايجاد وحدت فكرى
اكنون به بررسى قسمتى از معارف و تعليمات اسلام كه مى تواند به اين هدف بزرگ ( ايجاد وحدت فكرى در ميان ابناى بشر ) كمك كند ، مى پردازيم :

١ ـ اصل توحيد

كه اساس همه معارف اسلامى را تشكيل مى دهد ، اسلام « اَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ » ( خدايان پراكنده ) را كه هم نشانه تشتت افكار و آراء و هم عامل مؤثرى براى تفرقه هاى اجتماعى محسوب مى گردد بكلى درهم كوبيده حتى به پيروان خود تعليم مى دهد كه در ذات و صفات خدا نيز تفرقه و تعددى وجود ندارد ، ذات او بسيط و صفات او همه عين يكديگرند .

مى دانيم در اعصار پيشين يكى از عوامل تفرقه در ميان اقوام همان مسأله اعتقاد به خدايان متعدد بود ، كه هر قوم و ملت و طايفه و گاهى هر شهرى براى خود « خدا » يا « خدايانى » داشتند كه به هنگام پيروزى آنها بر اقوام ديگر ، او هم پيروز مى شد و رسميت مى يافت و به هنگام شكست او هم فراموش مى گرديد !

چنانكه « آلبرماله » در فصل مربوط به عقايد مذهبى « كلدانيان » مى نويسد :

در اوايل امر در « كلده » نيز مانند « مصر » هر شهرى خداى مخصوص به خود داشت ، پس از تشكيل دولتهاى بزرگ پرستش خدايان بلاد مختلف عموميت يافت و خداى پايتخت « ربّ الارباب » ! شد ; بدين لحاظ به روزگار « حمورابى »(١) چون بابل پايتخت كلده بود ، خداى اين شهر نيز كه « ماردوك » نام داشت « ربّ الارباب » تمام كلده شناخته شد ، و از آنجا كه پايتخت دولت آشور در ابتدا شهر آشور بود خداى اين شهر كه او نيز « آشور » نام داشت ربّ الارباب مردم آشور گرديد(٢) .

و در مورد مذهب مصريان مى نويسد :

« . . . چنان نبود كه همه مردم مصر چند خداى مشترك را بپرستند بلكه هر شهرى خدايانى جداگانه داشت ، معذلك روزگارى رسيد كه پرستش بعضى خدايان در تمام مصر ( البته تنها در مصر ) رواج يافت .

هرگاه شهرى مهمتر و معتبرتر مى شد ، بر شأن خداوندانش مى افزود »(٣) .

نمونه كامل اين پراكندگى خدايان در زادگاه اسلام يعنى سرزمين حجاز و بخصوص مكه خودنمايى مى كرد و سرچشمه و نشانه همه گونه تفرقه و پراكندگى فكرى و اجتماعى بود ، و چون روشن است ، نيازمند به شاهدى نيست .

اسلام با تعليمات و معارف درخشان خود به اين وضع خاتمه داد و شعار همه مسلمانان انحصار معبود در خداى يگانه « لا اِلهَ اِلاَّاللهُ » و توجه به « الله » خداى يگانه ، گرديد .

قرآن مى گويد : نه تنها معبود در كره زمين خداست بلكه در سراسر جهان آفرينش تنها معبود بحق ، اوست ، آنجا كه مى فرمايد :

( وَهُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ اِلهٌ وَفِي الاَْرْضِ اِلهٌ )(٤)

و او كسى است كه در آسمان معبود است ، و در زمين ، معبود .

در جاى ديگر مى فرمايد :

(اِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّمواتِ وَالاَْرْضِ اِلاّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْدًا )(٥)

تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند ، بنده اويند .

اسلام در تعليمات خود حقيقت توحيد را به جهان آفرينش نيز گسترش داده و همه جهان را يك واحد معرفى مى كند كه از مبدأ واحدى صادر شده است :

( ما تَرى فِي خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُت فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرى مِنْ فُطُور)(٦)

در آفرينش خداوند رحمان هيچ تضاد و عيبى نمى بينى ( همه داراى نظام واحد و قانون ثابتى هستند ) ، بار ديگر نگاه كن ( و به دقت همه موجودات و مخلوقات را بررسى نما ) آيا هيچ شكاف و خللى مشاهده مى كنى ؟

و نيز قرآن همه موجودات زنده را از يك مبدأ معرفى مى كند :

( وَمِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءِ حَيّ )(٧)

و هر چيز زنده اى را از آب قرار داديم !

به اين ترتيب اسلام يكى ديگر از پايه هاى اصلى شرك و اعتقاد به ارباب انواع را درهم كوبيده است ، زيرا اعتقاد مزبور بيشتر از اين ناشى مى شود كه هركدام از انواع موجودات جهان را يك واحد مستقل و جداى از ديگرى مى پنداشتند و براى هركدام خالق و مدبر مستقلى قائل بودند .

طبق تعليمات اسلام ، خالق و آفريدگار اين جهان نيز از اين جهان جدا نيست ، يعنى در عين اينكه با آنها يكى نيست از آنها جدا نيز نمى باشد .

( وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلكِنْ لا تُبْصِرُونَ )(٨)

و ما از شما به او نزديكتريم ولى نمى بينيد .

( وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ )(٩)

و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم .

« مَعَ كُلِّ شَيْء لا بِمُقارَنَة وَغَيْرُ كُلِّ شَيْء لا بِمُزايَلَة »(١٠)

با همه چيز است ، اما نه اينكه قرين آن باشد ; و مغاير با همه چيز است ، اما نه اينكه از آن بيگانه و جدا باشد .
________________________
١ . « حمورابى » پادشاه معروف كشورگشا و كشور دار است كه بخاطر قوانين جالبى كه از او به يادگار مانده مشهور و معروف است .
٢ . آلبر ماله ، تاريخ ملل شرق ١ / ٨١ .
٣ . همان مدرك ، .
٤ . سوره زخرف ( ٤٣ ) آيه ٨٤ .
٥ . سوره مريم ( ١٩ ) آيه ٩٣ .
٦ . سوره مُلك ( ٦٧ ) آيه ٣ .
٧ . سوره انبياء ( ٢١ ) آيه ٣٠ .
٨ . سوره واقعه ( ٥٦ ) آيه ٨٥ .
٩ . سوره ق ( ٥٠ ) آيه ١٦ .

١٠ . نهج البلاغه ، خطبه ١ .

روح وحدت در تعاليم اسلام
روح وحدت در تعاليم اسلامى تنها از اين نظر كه اصل « توحيد » پايه همه عقايد اسلامى را تشكيل مى دهد ، نيست ، حتى در مسأله دعوت انبياء و پيغمبران و كتب آسمانى همه را از نظر اصول يكى مى داند كه تنها در مراحل تكاملى باهم اختلاف دارند .

بلكه اين روح در احكام و قوانين و مقررات علمى اسلامى نيز مشهود است ، چه اينكه موضوع احكام و قوانين اسلامى تنها انسان است ( انسان بشرط بلوغ و عقل ) و هيچ قيد ديگرى ندارد .

عبادات اسلامى همه در اين معنى شريكند كه بيداركننده و تفكرانگيزند :

( اَقِمِ الصَّلوةَ لِذِكْرِي )(١)

نماز را براى ياد من به پا دار .

و اثر انضباط بخش و سوق به سادگى و كنترل هوسهاى سركش و تربيت انسان دارند ، اين روح واحد عبادات اسلامى است .

عبادات اسلامى همه با يك زبان انجام مى شود كه نشانه وحدت است آن هم نه از اين نظر كه زبان عربى است و متعلق به ملت خاصى ، بلكه از اين نظر كه زبان وحى است ( و شايد انتخاب اين زبان براى وحى علاوه بر علل ديگر ، كمىِ تكلف و وسعت كلمات و اشتقاقات و تركيبات و آهنگ خاص آن بوده است ) .

روح وحدت عبادات اسلامى مخصوصاً به هنگام عبادات دسته جمعى و بالاخص به هنگام حج كه عاليترين تجليات روح وحدت را نشان مى دهد ، تظاهر مى كند و ملل مختلفى را كه با يكديگر هزاران فرسنگ از نظر جسم و جان دور بوده اند بصورت واحدى از نظر طرز تفكر ، مكان و شعارهايى كه مى دهند درمى آورد ، اين وضع شكوه خاصى همچون شكوه نظام واحد جهان آفرينش دارد ، اصولا رنگ اسلام رنگ آفرينش است و لذا با آن هماهنگ مى باشد .

صفوف نماز جماعتهاى اسلامى براى ناظر فرضى كه از بيرون كره زمين به آن مى نگرد حكم دواير متداخلى را دارد كه حول يك مركز قرار گرفته اند و نشانه وحدت كامل است .

مقياسهاى اسلامى ـ تا آنجا كه امكان داشته است ـ از مقياسهاى طبيعى كه همه در آن مساوى هستند و رنگ قوميت خاصى را ندارد اتخاذ شده و براى تعيين پاره اى از موضوعات ، مثلا از گام ، وجب و « اخمص الراحه » ( گودى كف دست ) و امثال آنها استفاده گرديده است .

ماه و سال اسلامى بر محور گردش ماه و خورشيد ( يا صحيحتر گردش زمين به گرد خورشيد ) دور مى زند و براى همه يكسان و درك آن احتياج به تخصص فنى ندارد و همه در آن يكسانند و جز از نظر اختلاف افق كه خاصيت طبيعى مناطق كره زمين است ، با هم تفاوتى ندارد . و يا مانند ماههاى بعضى از « مذاهب قلابى » نيست كه روى عدد « نوزده » تكيه كرده و ايام ماه را نوزده روز و تعداد ماهها را نيز نوزده قرار داده و معجونى بوجود آورده كه نه با مقياسهاى طبيعى سازگار باشد و نه بدون محاسبه و نگه داشتن حساب ، قابل استفاده گردد .

بنابراين مى بينيم روح وحدت حتى در مقادير و مقياسهاى اسلامى نيز منعكس است .
________________________
١ . سوره طه ( ٢٠ ) آيه ١٤ .

رشد اخلاقى ، شرط نخستين
اصل فراموش شده اى كه دنيا بدون آن روى آرامش نخواهد ديد

همانطور كه گفتيم براى تشكيل يك جامعه حقيقى بخصوص در يك مقياس بزرگ جهانى كه تمام مردم دنيا را در برگيرد ، علاوه بر وحدت ايدئولوژيكى و رشد فكرى نياز به « رشد اخلاقى » است .

بدون رشد اخلاقى هرگز مردمى كه در يك اجتماع زندگى مى كنند نمى توانند وجود يكديگر را تحمل نمايند و نقاط برخورد روحيات گوناگون و اختلاف نظرها را به طرز شايسته اى حل كنند .

نياز اين قسمت ـ مانند پرورش ساير جنبه هاى اخلاقى ـ به تعليمات انبياء و پيامبران از هر قسمت ديگر واضحتر است ; زيرا همانطور كه در جاى خود گفته ايم ، اخلاق بدون ضمانت اجرايى ايمان ـ و مكتب پيغمبران ـ تكيه گاه محكمى نخواهد داشت و از حدود يك سلسله كمالات غير ضرورى و توصيه هاى غير لازم الاجرا تجاوز نمى كند .

اكنون به سراغ طرحهايى كه در اسلام براى پرورش رشد اخلاق اجتماعى انسانها و آماده ساختن آنها براى زندگى دسته جمعى ريخته شده ، مى رويم . البته بايد توجه داشت آنچه ذيلا مى آوريم قسمتى از اين تعليمات وسيع است و ذكر همه آنها از حوصله اين بحث فشرده خارج مى باشد .

توجه دادن به تفاوت مردم از نظر آفرينش جسم و جان و روحيات و عواطف چنانكه در حديث معروف نقل شده :

« لَوْ عَلِمَ النّاسُ كَيْفَ خَلَقَ اللهُ هذا الْخَلْقَ لَمْ يَلُمْ اَحَدٌ اَحَدًا »(١)

اگر مردم مى دانستند خداوند چگونه افراد را آفريده ، هرگز كسى ديگرى را ملامت نمى كرد !

و نيز در حديث معروفى كه از پيغمبر اكرم (ص) نقل شده :

« اَلنّاسُ مَعادِنٌ كَمَعادِنِ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ »(٢)

مردم معدنهايى هستند همانند معادن طلا و نقره .

اشاره اى به اختلاف آفرينش ( اجمالا ) شده است .

توجه به اين موضوع كه ساختمان روح و عواطف و تربيت و مقدار معلومات و سوابق ذهنى افراد ، فوق العاده مختلف است ، بسيارى از مشكلات معاشرتى و تضادها و برخوردهاى اجتماعى را حل مى كند .

مثلا بسيار ديده ايم كه پدران و مادران از يك عمل نابجاى كودك ( مانند شكستن يك ظرف يا كثيف كردن لباس خود ) زياد ناراحت مى شوند و گاهى مجازاتهاى شديد در برابر اين عمل كوچك روا مى دارند و كودك را بسيار ملامت مى كنند ; در حالى كه اگر درست موضوع را بررسى كنيم خواهيم ديد نه جاى عصبانيت است و نه چندان ملامت و سرزنش دارد .

مسلم است نه معلومات كودك درباره چگونگى ظرفهاى شكستنى و غير شكستنى و طريق نگهدارى آنها كه احتمال افتادن و شكستن را به حداقل برساند و از ليز خوردن و سنگينى كردن روى انگشتها بكاهد ، به اندازه كافى است ; و نه اگر همه اين مطالب را كاملا بداند تجربه علمى كافى روى آن دارد ، و به فرض اينكه هم علم و هم تجربه او كافى باشد ، قدرت جسمى او ناچيز است .

بنابراين اگر ما فعلا در نگهدارى اين ظروف از آن كودك واردتريم به خاطر تجربيات و آزمايشهاى فراوان دوران كودكى است ، چرا كه دوران كودكى سراسر دوران آزمايش و اندوختن معلومات درباره محيطى است كه انسان هيچ آشنايى با آن ندارد .

و اگر خود را به جاى آن كودك ، با همان معلومات ناچيز و ورزيدگى ناچيزتر ، فرض كنيم بسيارى از كارهاى او كه در نظر ما گناه و جرم عظيمى محسوب مى شود نه گناه است و نه جرم !

اين محاسبه را درباره افراد بزرگ نيز مى توانيم بكنيم ، بعضى عادات رفيق من ممكن است در نظر من ، ناپسند آيد و بخاطر آن خود را آماده براى قطع دوستى كنم ، ولى هنگامى كه محيط تربيتى رفيقم را در نظر مى گيرم ، ساختمان روحى او را به آن ضميمه مى كنم ، سابقه ذهنى او را نيز مورد توجه قرار مى دهم ، مى بينم اگر من هم جاى او بودم جز اين نمى كردم .

همسايه من بلند صحبت مى كند و مزاحم من است ، پايه معلومات و ساختمان حنجره و اعصاب و ميزان حساسيت پرده هاى گوش او و تربيت او را در نظر مى گيرم ، مى بينم اگرچه او مقصر است اما تقصير او به آن بزرگى كه من خيال مى كردم نيست .

اشتباه نشود ، نمى خواهيم با اين بيان مردم را در همه اعمال خود بى تقصير معرفى كنيم و ـ آنچنان كه جبريّون معتقدند ـ همه چيز را به گردن علل روحى و جسمى و خارجى بيندازيم .

همچنين نمى خواهيم با اين بيان ، لزوم تربيت را انكار نماييم و افراد را به حال خود بگذاريم تا هرچه خواستند انجام دهند ، بلكه منظور اين است اگر توجه به اين واقعيتها داشته باشيم براى حل اختلافات و رفع اعتراضات بر يكديگر آمادگى بيشترى پيدا خواهيم نمود و وجود يكديگر را به آسانى تحمل خواهيم كرد ; و اينكه با يك اختلاف نظر جزيى يكديگر را طرد مى كنيم ، بخاطر اين است كه به اين تفاوتها توجه نداريم .
________________________
١ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٠ / ١٤٣ ، روايت ٧ .
٢ . كلينى ، كافى ٨ / ١٧٧ .

٢ ـ عفو و گذشت
كمتر كسى است كه از خطا و اشتباه و گاهى تعمد در تضييع حقوق ديگران مصون باشد ، و اگر بنا باشد هركس طبق اصل « انتقام » عمل كند ، برخوردهاى اجتماعى بصورت يك رشته تسلسلى پيش مى رود و روز به روز تشديد مى گردد ، زيرا حملات انتقامى از نظر كميت و كيفيت قابل كنترل نيست و غالباً بصورت شديدترى درمى آيد .

ديگر اينكه بفرض كه قابل كنترل و اندازه گيرى باشد ، هرگز تعيين ميزان جنايت نخستين از دريچه چشم « جانى » و « كسى كه جنايت بر او وارد شده » يكسان و برابر نيست . بنابراين بفرض كه طرف مقابل بخواهد در حمله انتقامى خود رعايت مساوات در كميت و كيفيت كند ، باز از دريچه چشم او رعايت عدالت نشده ، به همين دليل او را بر انتقام جديدى برمى انگيزد و نزاع ادامه مى يابد .

اينكه مى بينيم آتش فتنه و جنگ و نزاع در ميان بسيارى از طوايف و اقوام در گذشته و امروز هرگز خاموش نشده ، يك دليل آن همين موضوع است كه هركدام جنايت ديگرى را به جنايت سنگين ترى پاسخ مى دهد و نزاع بصورت تسلسل ادامه مى يابد .

تنها چيزى كه مى تواند اين رشته تسلسلى را قطع و آتش فتنه را خاموش كند ، روح گذشت و عفو و اغماض است .

ذكر اين نكته نيز لازم است ; افرادى كه با گذشت و اغماض ، رشته تنازع و كشمكش را قطع مى كنند تنها خدمت به طرف مقابل نمى كنند بلكه علاوه بر درك يك فضيلت اخلاقى بزرگ ، خود را از زيانهاى مسلّمى كه در آينده بر اثر ادامه كشمكش دامنگير آنها مى گردد آسوده مى سازند .

تازه اگر درست بررسى و دقت كنيم خواهيم ديد كه انتقام هيچ اثر عقلايى براى شخص انتقام گيرنده ندارد و جز يك تسكين موقتى و گاهى جز يك برترى خيالى نتيجه اى نخواهد داشت ، و هر زمان انتظار انتقام طرف را مى كشد در حالى كه اثر تسكينى « گذشت » به مراتب عميقتر و تفوق روحى و اجتماعى حاصل از آن حقيقى است .

در منابع اسلامى با تعبيرات جالب و لطيفى به اين موضوع اشاره و تشويق شده و يكى از مهمترين وظايف اسلامى قلمداد گرديده است . نمونه هاى زير شاهد اين مدعاست :

١ ـ ( وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا اَلا تُحِبُّونَ اَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَكُمْ )(١)

آنها بايد عفو كنند و چشم بپوشند ، آيا دوست نمى داريد كه خداوند شما را ببخشد ؟

در آيه فوق اشاره به اين حقيقت شده كه هريك از شما بالاخره گناهى داريد ، همانطور كه دوست مى داريد خداوند از گناه شما بگذرد ، شما نيز بايد از حق خود در مورد تصادمهايى كه با برادران خود پيدا مى كنيد صرف نظر نماييد .

قابل توجه اينكه « عفو » و « صفح » در آيه فوق از نظر لغوى با هم فرق دارند زيرا « صفح » مرحله اى عاليتر از عفو است و آن عبارت از عفو بدون ملامت و سرزنش و قهر است ، شايد اين تفاوت از آنجا ناشى مى شود كه صفح در اصل از « اعراض بصفحة الوجه » و برگرداندن صورت و بكلى ناديده گرفتن است(٢) .

بديهى است كسى كه از انتقام معمولى خوددارى مى كند ولى با زبان يا قهر كردن ، گناه طرف را يادآورى مى نمايد ، حقيقتاً عفو نكرده ، بلكه عفو كامل همان فراموش كردن كامل و ناديده انگاشتن و به تعبير فارسى « صرف نظر نمودن » است .

٢ ـ ( وَيَسْئَلُونَكَ ماذا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ )(٣)

از تو مى پرسند كه چه چيز انفاق كنند ؟ بگو : عفو !

گرچه مشهور ميان مفسران اين است كه « عفو » را در آيه فوق به معنى مازاد از قوت خود و فرزندان و يا مازاد از قوت سال مى باشد ، و بودن آيه در سياق آيات انفاق مال نيز اين معنى را تقويت مى كند ; ولى هيچ بعيد نيست كه « عفو » به همان معنى معروف و مشهور آن كه در جاى ديگر به كار مى رود باشد ، و عدول از پاسخ سؤال درباره انفاق مالى ، به انفاق اخلاقى و عفو ، متضمن نكته جالبى است و آن اينكه انفاق تنها مربوط به اموال نيست كه اين همه درباره آن سؤال مى كنيد ، بلكه مهمتر از انفاق مالى و گذشت از اموال ، گذشت نمودن از حقوقى است كه انسان بر ديگران پيدا مى كند ، بديهى است اين گذشت چون بر خلاف روح انتقام جويى بيشتر افراد است كار مشكلترى مى باشد در حالى كه از نظر برقرارى نظم و عدالت اجتماعى اثر آن به مراتب بيشتر است .

اين نوع عدول از پاسخِ سؤالى به پاسخ ديگر در قرآن كراراً ديده مى شود ، و اين خود يكى از نكات جالب در قرآن مى باشد كه برخلاف آنچه معمول است در پاسخهاى خود مقيد به سؤال طرح شده نيست بلكه نگاه به نيازمندى واقعى طرف مقابل مى كند و طبق آن جواب مى گويد .

چنانكه هنگامى كه سؤال از علت تغيير شكل هلال ماه در ايام مختلف مى كنند ، بجاى پاسخگويى به آن ، فوايد و نتايج آن را بر مى شمارد :

( يَسْئَلُونَكَ عَنِ الاَْهِلَّةِ قُلْ هِيَ مَواقِيتُ لِلنّاسِ وَالْحَجِّ )(٤)

درباره هلالهاى ماه از تو سؤال مى كنند ; بگو : آنها بيان اوقات ( و تقويم طبيعى ) براى ( نظام زندگى ) مردم و ( تعيين وقت ) حجّ است .

٣ ـ عَنْ رَسُولِ اللهِ (ص) :
« ثَلاثٌ وَالَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ لَوْ كُنْتُ حَلاّفاً لَحَلَفْتُ عَلَيْهِنَّ : ما نَقَصَ مالٌ مِنْ صَدَقَة فَتَصَدَّقُوا ; وَ لا عَفا رَجُلٌ مَظْلَمَةً يَبْتَغِي بِها وَجْهَ اللهِ اِلاّ زادَهُ اللهُ بِها عِزّاً يَوْمَ الْقِيامَةِ ; وَ لا فَتَحَ رَجُلٌ عَلى نَفْسِهِ بابَ مَسْأَلَة اِلاّ فَتَحَ اللهُ عَلَيْهِ بابَ فَقْر » (٥)

پيامبر اسلام (ص) فرمود : سه چيزند بخدايى كه جان من در دست اوست اگر اهل قسَم بودم براى آنها سوگند مى خوردم : هيچ مالى از صدقه كم نمى شود ، پس صدقه بپردازيد ; هيچ مردى بخاطر جلب رضاى خدا از ستمى عفو نمى كند مگر اينكه خداوند روز قيامت بر عزت او مى افزايد ; و كسى درِ سؤال را به روى خويش نمى گشايد مگر اينكه خداوند درى از فقر به روى او باز مى كند .

٤ ـ عَنْ رَسُولِ اللهِ (ص) : « عَلَيْكُمْ بِالْعَفْوِ فَاِنَّ الْعَفْوَ لا يَزِيدُ الْعَبْدَ اِلاّ عِزّاً فَتَعافَوْا يُعِزُّكُمُ اللهُ »(٦)

عفو و بخشش را فراموش نكنيد ، زيرا عفو بر عزّت انسان مى افزايد ، پس يكديگر را عفو كنيد تا خدا به شما عزت دهد .

٥ ـ عَنِ الْباقِرِ (ع) : « النَّدامَةُ عَلَى الْعَفْوِ اَفْضَلُ وَاَيْسَرُ مِنَ النَّدامَةِ عَلَى الْعُقُوبَةِ »(٧)

پشيمانى بر عفو بهتر و آسانتر از پشيمانى بر عقوبت است .

٦ ـ عَنْ اَبِي الْحَسَنِ ( الرِّضا ) (ع) : « مَا الْتَقَتْ فِئَتانِ قَطُّ اِلاّ نُصِرَ اَعْظَمُهُما عَفْواً »(٨)

دو دسته كه رو در روى هم قرار مى گيرند آنكه عفوش بيشتر است يارى خواهد شد .

همانطور كه مشاهده مى شود در اين احاديث يكى از آثار مستقيم عفو ، « پيروزى » معرفى شده است .

ممكن است نكته آن اين باشد كه : انتقام به هنگام قدرت معمولا ناشى از يك انگيزه حيوانى است و لذا صورت كامل آن هم در حيوانات ديده مى شود ; ولى عفو و گذشت نشانه شخصيت و يك نوع تسلط بر نفس و بزرگ منشى و عظمت روح است كه مى تواند شعله سوزان خشم و انتقام را تحت الشعاع قرار دهد و لذا به هر اندازه عفو و گذشت بيشتر نشان داده شود ارزش افراد و آبروى آنها بالاتر خواهد رفت و به اين دليل عزيز خواهند شد .

بعلاوه انتقام هيچ گاه نتوانسته حس احترام مردم را برانگيزد و يا عواطف را بسوى انتقامجويان جلب كند ، در حالى كه عفو و گذشت اثر عميقى در جلب افكار عمومى و برانگيختن عواطف و احساسات به نفع عفو كننده خواهد داشت ، و اين خود از عوامل مؤثر پيروزى محسوب مى گردد .
________________________
١ . سوره نور ( ٢٤ ) آيه ٢٢ .
٢ . مفردات راغب .
٣ . سوره بقره ( ٢ ) آيه ٢١٩ .
٤ . سوره بقره ( ٢ ) آيه ١٨٩ .
٥ . غزالى ، احياء العلوم ٣ / ١٨٢ . اين حديث را چند نفر از صاحبان صحاح ستّه نقل كرده اند .
٦ . كلينى ، كافى ٢ / ١٠٨ .
٧ . همان مدرك .
٨ . همان مدرك .



۹
زندگی در پرتو اخلاق

٣ ـ پاسخ بدى به نيكى
در منابع اسلامى اعم از قرآن و احاديث اشاره به مرحله مهمتر و بالاترى از عفو و گذشت شده و آن اينكه « بدى را با نيكى پاسخ گويند ! » .

اين عمل بدون شك عاليترين تجليات روح انسانى است و نياز به پرورش اخلاقى و لطافت خاص روحى دارد و اثر معجزه آسايى در نرم كردن دلهاى مملوّ از عداوت دارد .

و نيز بهترين « درسى » است كه مى توان به افراد متجاوز و مجرم داد ، بعلاوه تنها « مجازاتى » است كه هيچ گونه واكنش نامطلوبى در افراد مجرم ايجاد نمى كند و آنها را به تجاوز جديد دعوت نمى نمايد .

مجموعه اين جهات است كه آن را به صورت يكى از مؤثرترين طرق براى پايان دادن به خصومتها و عداوتها درآورده است .

در قرآن مجيد مى خوانيم :

( ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ اَحْسَنُ فَاِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَداوَةٌ كَاَ نَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ * وَما يُلَقّيها اِلاَّ الَّذِينَ صَبَرُوا وَما يُلَقّيها اِلاّ ذُو حَظّ عَظيم )(١)

بدى را با نيكى دفع كن ، ناگاه ( خواهى ديد ) همان كسى كه ميان تو و او دشمنى است ، گويى دوستى گرم و صميمى است ! امّا جز كسانى كه داراى صبر و استقامتند به اين مقام نمى رسند . و جز كسانى كه بهره عظيم ( از ايمان و تقوا ) دارند به آن نايل نمى گردند .

در آيه نخست به اثر معجزآساى « دفع به احسن » ( پاسخ گفتن بدى به نيكى ) اشاره شده كه در پرتو آن مى توان بزرگترين دشمنان را به دوستان صميمى تبديل نمود .

سپس در جمله بعد تأكيد شده وصول به اين مقام تنها درخور آنهاست كه بهره وافرى از ايمان و تقوا و فضائل اخلاقى و سهم بزرگى از صبر و استقامت در برابر تمايلات نفسانى دارند ، و اين هر دو حقيقتى است غير قابل انكار .

اثر عجيب « دفع به احسن » در پايان دادن به خصومتها در حقيقت از اينجا ناشى مى شود كه افراد متجاوز همواره در انتظار انتقام از ناحيه طرف مخالف هستند و اى بسا وجداناً خود را نيز مستحق چنين انتقامى بدانند ، اما هنگامى كه بر خلاف اين « انتظار » و اين « استحقاق » پاسخ كار بد آنها با نيكى داده شود ، نيروى نهفته وجدان آنها برانگيخته شده و از درون در برابر خود آنها صف آرايى مى كند ، وجدان آنها اين را دليل بر بى گناهى و پاكى طرف مقابل و گناهكارى و آلودگى خود آنها ، مى شمارد و آنها را براى تغيير روش تحت فشار شديد قرار مى دهد ، اين فشار بقدرى شديد است كه كمتر كسى مى تواند آن را ناديده گرفته و باز به همان روش خصومت آميز خود ادامه دهد و به همين دليل غالب دشمنان با اين طريق روش خود را تغيير مى دهند و انعطاف پذير مى شوند .

در تعبيرات جالب و لطيفى كه در اخبار پيغمبراكرم (ص) و ائمه هدى (عليهم السلام) در مورد اين صفت برجسته نقل شده آن را به عنوان يكى از بزرگترين و عاليترين صفات انسانى معرفى نموده است :

١ ـ قالَ رَسُولُ اللهِ (ص) فِي خُطْبَتِهِ : « اَلا اُخْبِرُكُمْ بِخَيْرِ خَلائِقِ الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ ؟ اَلْعَفْوُ عَمَّنْ ظَلَمَكَ ، وَ تَصِلُ مَنْ قَطَعَكَ ، وَ الاِْحْسانُ اِلى مَنْ اَساءَ اِلَيْكَ ، وَ اِعْطاءُ مَنْ حَرَمَكَ »(٢)

پيغمبر (ص) در يكى از سخنرانيهايش فرمود : مى خواهيد شما را از بهترين اخلاق دنيا و آخرت آگاه سازم ؟ عفو از كسى كه به تو ستم كرده ، و پيوند با كسانى كه با تو قطع رابطه كرده اند ، نيكى به آن كس كه بر تو بدى كرده ، و بخشش به آن كس كه محرومت ساخته است .

طبق اين حديث كه پيامبر (ص) آن را در مجمعى از مسلمانان بعنوان يك درس عمومى بيان فرموده ( تعبير به خطبه گواه اين معنى است ) بهترين اخلاق اين جهان و آن جهان « گذشت » و « دفع سيّئه به حسنه » است ; و از اين چهار جمله كه در حديث ذكر شده ، سه جمله مربوط به دفع سيّئه به حسنه و تنها يك جمله مربوط به عفو و گذشت مى باشد .

٢ ـ عَنْ اَبِي جَعْفر ( الْباقِرِ ) (ع) : « ثَلاثٌ لا يَزِيدُ اللهُ بِهِنَّ الْمَرْءَ الْمُسْلِمَ اِلاّ عِزّاً : الصَّفْحُ عَمَّنْ ظَلَمَهُ ، وَ اِعْطاءُ مَنْ حَرَمَهُ ، وَالصِّلَةُ لِمَنْ قَطَعَهُ »(٣)

سه چيز است كه براى مسلمان غير از عزّت نمى آورد : گذشت از كسى كه به او ظلم كرده ، و بخشش به كسى كه او را محروم ساخته ، و پيوند با كسى كه از او بريده است .

در حديث فوق نيز سه كار وسيله عزّت و قدرت شمرده شده كه دو قسمت آن مربوط به دفع سيئه به حسنه و يك قسمت مربوط به عفو و گذشت مى باشد .

اشتباه نشود ، عفو و گذشت را هرگز نبايد با تسليم در برابر دشمن ستمگر اشتباه كرد ، چه اينكه تسليم نشانه ناتوانى و فقدان شخصيت و ذلت است ، اما گذشت نشانه بزرگوارى و شخصيت مى باشد ; عفو و گذشت هميشه در مسائل شخصى است ، در برابر كسى كه انسان قدرت بر انتقام از او دارد ، نه در مسائل اجتماعى و حقوق جامعه ، حتى اگر گذشت در مسائل شخصى و حقوق فردى سبب جرأت طرف گردد در چنين مواردى نيز گذشت صحيح نيست .
________________________

١ . سوره فصّلت ( ٤١ ) آيه ٣٤ و ٣٥ .
٢ . مجلسى ، بحار الانوار ٧١ / ٣٩٩ .
٣ مجلسى ، بحارالانوار ، جلد٧١ ، صفحه٤٠٣ .

٤ ـ ترك خشونت
توسل به خشونت در حل مشكلات اجتماعى ـ بخصوص مشكلات جهانى و بين المللى ـ يكى از مهمترين عوامل تصادمها و كشمكشهاى سخت و حوادث خطرناك و ناگوار است .

توسل به خشونت حس كينه توزى را در دلها برمى انگيزد و آتش انتقام را روشن مى سازد .

توسل به خشونت نه تنها تأثيرى در تخفيف بحرانها و مشكلات ندارد ، بلكه غالباً بحرانها را تشديد مى كند و بر حجم مشكلات مى افزايد و بسيارى از مشكلات دنياى امروز نيز از همينجا ناشى مى گردد .

توسل به خشونت هيچ گاه مقرون به صرفه نيست و دائماً به قيمت گزافى تمام مى شود و مرتكبين آن بايد غرامت سنگينى به خاطر آن بپردازند .

ولى اين عمل با تمام عيوب و خطرات و عواقب شومى كه دارد نخستين راهى است كه به نظر هركس براى حل مشكلات مى رسد . دليل آن هم اين است كه توسل به راههاى مسالمت آميز و ترك خشونت جنبه عقلايى دارد و اِعمال خشونت جنبه احساساتى ، و اين را مى دانيم كه رشد و تكامل عقلانى انسان آخرين مرحله رشد اوست در حالى كه دوران تكامل احساس پيش از آن مى باشد . غالب مردم در مرحله احساس زندگى مى كنند و تحت تأثير آن مى باشند .

دوران كودكى دوران پرورش احساسات است و با يك مطالعه دقيق در وضع انسانهاى كنونى و اجتماعات روشن مى شود كه از نظر عقلانى و اخلاقى غالباً سنين كودكى را طى مى كنند و به همين دليل ، بيشتر طرفدار خشونت و اعمال زور و قدرت مى باشند .

ولى اين راه اگرچه از نظر مطالعات عادى ، نخستين راهى است كه جلب توجه مى كند ، از نظر ارزش در آخرين مرحله قرار دارد و توسل به آن تنها در صورتى تجويز مى گردد كه تمام طرق ديگر بسته شود .

يك فرد يا ملت رشيد براى حل مشكلات اجتماعى خود بسيار كم به اين طريق متوسل مى گردد چون غالب مشكلات را از راههاى مسالمت آميز و با نيروى تفكر و اخلاق مى توان حل كرد .

اسلام اهميت فوق العاده اى به اين مسأله حياتى داده و اخبار فراوانى از پيشوايان بزرگ اسلام درباره نقش « رِفق »(١) در زندگى بشر وارد شده و با عبارات گوناگون نتايج آن را بر شمرده اند و پيروان خود را به آن دعوت نموده اند ، در كتب اخبار ما بابى تحت عنوان « رفق » ديده مى شود كه متضمن احاديث فراوانى است . شايد براى پى بردن به منطق اسلام در اين زمينه ذكر چند حديث زير كافى باشد :

١ ـ عَنِ النَّبِيِّ (ص) : « اِنَّ فِي الرِّفْقِ الزِّيادَةَ وَالْبَرَكَةَ وَمَنْ يُحْرَمُ الرِّفْقَ يُحْرَمُ الْخَيْرَ »(٢)

در رفق و مدارا زياده و بركت است ، و كسى كه از مدارا و نرمش محروم باشد از خير محروم خواهد بود .

در اين حديث صريحاً مى گويد : هرگونه خير و بركتى در رفق و ترك خشونت است و كسانى كه متوسل به خشونت مى شوند از هرگونه خير و بركتى محرومند ; و اين منطق ، اهميت اين موضوع را در

زندگى انسانها كاملا روشن مى سازد .

٢ ـ عَنِ النَّبِيِّ(ص) : « لَوْ كانَ الرِّفْقُ خَلْقاً يُرى ما كانَ مِمّا خَلَقَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ شَيْء اَحْسَنَ مِنْهُ »(٣)

اگر مدارا مجسّم مى شد ، مخلوقى از آن نيكوتر نبود .

در اين حديث ، ترك خشونت زيباترين چهره هاى اخلاقى شمرده شده ، و مفهوم آن اين است كه خشونت زشت ترين چهره اى است كه روح انسانى ممكن است به خود بگيرد .

٣ ـ قالَ رَسُولُ اللهِ (ص) : « مَا اصْطَحَبَ اثْنانِ اِلاّ كانَ اَعْظَمُهُما اَجْراً وَاَحَبُّهُما اِلَى اللهِ اَرْفَقَهُما بِصاحِبِهِ »(٤)

از دو نفر ، آن كس كه نسبت به ديگرى رفاقت و مدارايش بيشتر باشد ، اجرش زيادتر و در نزد خدا محبوبتر است .

در اين حديث بزرگترين اجرها و محبوبترين مقامها در نزد خداوند از آنِ كسانى كه در زندگى طرفدار رفق و مسالمت و نرمش هستند شمرده شده است .

٤ ـ عَنْ اَبِي جَعْفَرِ الْباقِرِ (ع) : « مَنْ قُسِمَ لَهُ الرِّفْقُ قُسِمَ لَهُ الاِْيمانُ »(٥)

كسى كه نرمش نصيبش شده ، ايمان نصيبش گرديده است .

مرحوم فيض كاشانى در كتاب « وافى » در يكى از احاديث اين باب ، ارتباط « رفق » را با « ايمان » چنين تفسير مى كند :

توسل به خشونت چه بسيار كه زمام اختيار و كنترل اعصاب را از انسان مى گيرد ، و چنين كسى ممكن است هر خطايى حتى كلمات كفرآميز از او سر زند .

اين ارتباط را مى توانيم از طريق ديگر نيز تفسير كنيم و آن اينكه خشونت غالباً سرچشمه بدبينى و سوء ظن به خلق خدا و از آن منتهى به خالق مى گردد ، و هيچ كدام از اينها با كمال ايمان نمى سازد ; به عبارت ديگر افراد خشن همواره دوستان كمترى خواهند داشت و كار آنها تدريجاً به انزواى اجتماعى مى كشد ، و انزواى اجتماعى سرچشمه سوء ظنّ به خلق و خالق است و اين با ايمان سازگار نيست .

٥ ـ عَنْ اَبِي جَعْفَر (ع) قالَ : قالَ رَسُولُ اللهِ (ص) : « اِنَّ الرِّفْقَ لَمْ يُضَعْ عَلى شَيْء اِلاّ زانَهُ وَلا نُزِعَ مِنْ شَيْء اِلاّ شانَهُ »(٦)

رفق و نرمش با هرچه همراه باشد آن را زينت مى دهد و از هر چيز جدا شود نازيبايش مى سازد .

طبق اين گفتار حكيمانه ، رفق و مسالمت همه چيز را زينت مى بخشد ; و خشونت هر چيز و هر كار و هر شخص را نازيبا نشان مى دهد .

٦ ـ عَنْ اَبِي جَعْفَر (ع) : اِنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ رَفِيقٌ يُحِبُّ الْرِّفْقَ وَيُعْطِي عَلَى الرِّفْقِ ما لا يُعْطِي عَلَى الْعُنْفِ »(٧)

خداوند داراى رفق و مداراست ، و رفق را دوست دارد ، و آنچه بخاطر رفق مى بخشد بخاطر عنف و خشونت نمى بخشد .

در اين حديث رفق و مسالمت از صفات خداوند شمرده شده است .

موضوع مهمى كه يادآورى آن در اينجا نهايت لزوم را دارد اين است كه بسيارى از دشمنان اسلام مى كوشند به اسلام قيافه خشونت آميز بدهند و غزوات اسلامى را بهانه ساخته و دست به سمپاشى مى زنند با اينكه تنها مطالعه روش پيامبر (ص) در همان غزوات و طرز رفتار او با دشمنانى كه تشنه خون او بودند و سدّ خطرناكى در برابر دعوت او ايجاد نموده بودند و همچنين رفتار او با اسراى جنگى و با اقوام شكست خورده و با مجروحان ميدان نبرد ، خود يكى از درخشانترين فصول تاريخ اسلام و از زنده ترين شواهد طرفدارى اسلام از مسالمت و ترك توسل به خشونت است .

و از آن مهمتر اينكه عده اى مى كوشند روحانيون اسلام را ـ همچون روحانيون مسيحى قرون وسطى ـ به خشونت نسبت دهند و شايد اعمال بى رويه و سختگيريهاى بعضى از افراد كم اطلاع كه عقل اجتماعى آنها به موازات عقل علمى آنها پرورش نيافته بهانه هاى زيادى بدست آنان داده باشد .

اين دو جهت ايجاب مى كند كه ما به پيروى از آنهمه دستوراتى كه درباره ترك توسل به خشونت به ما داده شده ، بيش از حد مواظب حركات خود در اجتماع باشيم و چهره واقعى اسلام را در اين زمينه با رفتار مسالمت آميز و نرمش خود نشان دهيم و رسوبات تبليغات مسموم مخالفان را با عمل خود از مغزها بيرون آوريم . . . در زمينه غزوات و جنگهاى اسلامى فلسفه آنها را تشريح نماييم تا « جنبه هاى دفاعى » و يا در مواردى « جنبه مبارزه آزاديبخش داشتن » آنها كاملا روشن گردد .

باز اشتباه نشود ; نرمش و انعطاف و رفق و عدم توسل به خشونت به معنى تسليم در برابر زورگوييها و خشونت تبهكاران و دشمنان لجوج و خون آشام و استعمارگران و استثمارچيان نيست ، بلكه همانطور كه قرآن صريحاً در آيه ٢٩ سوره فتح مسيرها را مشخص ساخته است ( اَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ ) در برابر دشمنان بى رحم ، بايد روشى شديد اتخاذ كرد و در برابر دوستان بايد نرمش نشان داد ، و همچنين در برابر دشمنانى كه پس از پيروزى بر آنان احتمال ضربات جديدى از ناحيه آنان در ميان نباشد ، اينجا نيز جاى نرمش است . ________________________
١ . رفق نقطه مقابل عنف و خشونت است .
٢ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ٦٠ .
٣ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٥ / ٦٣ .
٤ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٦ / ٢٦٨ .
٥ . كلينى ، كافى ٢ / ١١٨ .
٦ . كلينى ، كافى ٢ / ١١٩ ، روايت ٦ .
٧ . همان مدرك ، روايت ٥ .

راه تسخير دلها
چه كنيم كه پندها و اندرزها و بطور كلى سخنان ما در دل ديگران مؤثر افتد ؟

يكى از شعب « اخلاق اجتماعى » بخشى است كه هدف يا لا اقل نتيجه آن نفوذ در ديگران و جلب اعتماد آنهاست در اين قسمت صفات زيادى ديده مى شود كه علماى اخلاق غالباً بدون توجه به اين نتيجه خاص صرفاً آنها را از نقطه نظر فضيلت بودن مورد بحث قرار داده اند . اين شعبه از اخلاق اجتماعى كه اتفاقاً بسيار دامنه دار و مملوّ از ريزه كاريهاى روانى است مخصوصاً براى « رهبران فكرى » و از جمله « مبلغان » نهايت لزوم را دارد و بدون آن نمى توانند هرگز هدفهاى تربيتى مورد نظر را از معلومات و كوششهاى خاص اصلاحى خود بگيرند و در تلاشهاى خود ممكن است مواجه با شكست بشوند .

بسيار ديده شده است افراد با فضيلت و دانشمندى بر اثر عدم آشنايى به اين قسمت از اخلاق اجتماعى عمرى را در انزوا بسر برده اند ، نه مردم توانسته اند از افكار و علوم آنها بهره اى ببرند ، و نه آنها توانسته اند موفقيت شايسته اى در اجتماع پيدا كنند .

بعكس افراد كم فضيلتى بر اثر آشنايى و بكار بستن اين اصول ، مقاماتى بيش از ميزان شايستگى واقعى خود در اجتماع يافته اند .

عدم توجه به اين حقايق سبب مى شود كه گاهى گناه عدم موفقيت در تلاشها و كوششهاى اجتماعى را به گردن عوامل موهومى از قبيل شانس و تصادف بيندازند و در واقع اگر شانس را به معنى « آشنايى به اين اصول » تفسير كنيم به حقيقت بسيار نزديكتر خواهيم بود .

به هرحال در اينجا قبل از هر چيز ذكر چند نكته لازم به نظر مى رسد :

١ ـ به حكم اينكه زندگى انسان پيوند ناگسستنى با اجتماع دارد بايد به هر صورت از اصول صحيحى كه موجب نفوذ در ديگران مى شود آگاه باشد تا بتواند توجه آنها را به همكارى با خود كه غرض نهايى براى زندگى دسته جمعى است جلب كند .

عموم افراد در اين قسمت يكسانند و حتى افراد عالى اجتماع از آن بى نياز نيستند و بدون توجه و بكار بستن اين اصول مواجه با مشكلات بزرگى خواهند شد ، منتها كسانى كه در اين ميان به نحوى از انحا وظيفه رهبرى جمع كوچك يا بزرگى را به عهده دارند به شكل بارزترى احساس نياز به اين قسمت مى كنند و رهبران روحانى و مبلغان دينى كه بايد در زوايا و اعماق روح و جان مردم نفوذ نمايند از همه بيشتر به آن نيازمندند .

بنابراين چنين نتيجه مى گيريم كه اين بخش از اخلاق اجتماعى كاملا جنبه عمومى دارد نه جنبه صنفى و مخصوص به دسته معين .

٢ ـ موضوع مهمى كه توجه به آن در اينجا كمال لزوم را دارد اين است كه اگر ما تصور كنيم راه نفوذ در افكار ديگران تنها از طريق آشنايى بر استدلالات قوى و غير قابل انكار در هر موضوع و يا موشكافى در ذكر محاسن و معايب امور مورد نظر است ، سخت در اشتباه خواهيم بود ، زيرا استدلال هر قدر قوى و منطقى باشد تنها با بخش « خودآگاه » روح انسان سر و كار دارد در حالى كه بخش مهم روح مرحله « ناخودآگاه » يا « نيمه آگاه » است كه نفوذ در آن تنها از طريق استدلال ممكن نيست(١) .
حتى طرق استدلالى غالباً موقعى به نحو كافى مؤثر خواهد بود كه با توجه به اين اصول القا گردد ، اين از يك سو ; از سوى ديگر هرگز آن صميميتى كه از طرف افراد مورد نظر براى يك رهبر لازم است با اقناع عقل و فكر آنها حاصل نمى گردد بلكه بايد عواطف آنها را به سوى اهداف خود بسيج كند تا پيوند لازم را

١ ـ مرحله خودآگاه : و آن را به مرحله اى از ذهن مى گويند كه با استدلالات و قياسات منطقى و عقلانى و نتيجه مشاهدات و تجربيات سر و كار دارد و روابط مطالب در آن براى انسان كاملا روشن است ، و به عبارت ديگر « خودآگاهى ، قلمرو عقل است » .

٢ ـ نيمه آگاه : نيمه آگاه همان منطقه افكار و اطلاعات مبهم و نامنظم است كه از غرايز و عواطف و عقده ها سرچشمه مى گيرد ، و به عبارت ديگر نيمه آگاه جولانگاه احساسات و تمايلات و افكارى است كه از غرايزى مانند حبّ ذات و امثال آن بروز مى كند و از خواص آن ابهام است .

٣ ـ ناخودآگاه : اين مرحله همان مرحله تاريك و فراموش شده ذهن است كه انسان در شرايط عادى هيچ آگاهى از وجود محتويات آن ندارد ، كليه تمايلاتى كه به عللى ارضاء نشده اند و از مرحله خودآگاه واپس زده شده اند همه در اين قسمت از ذهن متمركز مى گردند همچنين خاطرات فراموش شده كه ممكن است گاهى به خاطر بيايند و يا بر اثر رابطه منفى كه با يكى از تمايلات دارند هرگز به خاطر نيايند همه در اين ناحيه متمركزند .

براى رهبرى كسب نمايد .

٣ ـ استفاده از بحثها اگر بخاطر اين باشد كه ديگران را در راه منافع شخصى خود بكار اندازيم و با نفوذ در فكر آنان نيروهاى آنها را به يغما بريم ، مسلماً مذموم و نمونه روشنى از استعمار خواهد بود ; اما اگر بخاطر هماهنگ ساختن نيروها در طريق يك هدف عالى اجتماعى و يا بخاطر اصلاح و تربيت فرد صورت گيرد ، ممدوح و از شرايط نخستين يك رهبرى صحيح مى باشد .

بنابراين طرز عمل و بكاربردن اين اصول اخلاقى تقريباً در همه جا يكسان است ، تنها تفاوت در نتيجه و برداشت از آن مى باشد .

٤ ـ براى نفوذ در ديگران قبل از هر چيز آگاهى و آشنايى به اصول روانشناسى و روانكاوى و ورود به زواياى روح انسان بطور كلى و روح فرد مورد نظر بخصوص لازم است . بعضى ذاتاً با داشتن ذوقهاى خاصى به اين اصول كم و بيش آشنا هستند ، كما اينكه عده اى نيز بر اثر احتياج و تجربه ، تدريجاً از آن آگاه شده اند ، ولى بسيارى از افراد ناچارند اين اصول را بعنوان درس فراگيرند و بكار برند .

٥ ـ اشتباه نشود ، تنها آشنايى به طرق تأثير و نفوذ در ديگران كافى نيست ، چه بسا افرادى كه از نظر علمى در اين زمينه آگاهى كافى دارند ولى نمى توانند آنها را درست بكار بندند ، بكار بستن اين اصول نياز به تمرين و آمادگى كافى دارد يعنى بايد بصورت « ملكه اخلاقى » درآيد تا بتوان از آن نتيجه رضايت بخش گرفت .

٦ ـ از مطالعه شرح حال پيغمبران بزرگ خدا مخصوصاً پيامبر اسلام (ص)و ائمه هدى (عليهم السلام) بخوبى استفاده مى شود كه اين بزرگواران براى تحقق بخشيدن به اهداف تبليغى و تربيتى خود از بسيارى از اين اصول استفاده مى كردند و خود سرمشق بزرگى براى اين قسمت از اخلاق فاضله اجتماعى بودند .

طرز برخورد آنان با مردم چنان بوده كه به سرعت آنها را به سوى خود و تعليمات عالى خود جلب و جذب مى نمودند ، عده اى ميل دارند به همه اين امور رنگ اعجاز بدهند در حالى كه چنين نيست ، اگر ما هم سنّت و روش آنها را در برخورد با ديگران بكار بنديم به سرعت مى توانيم در آنها تأثير بگذاريم و در اعماق روانشان نفوذ كنيم .

قرآن درباره پيغمبر بزرگ اسلام (ص) مى گويد :

( وَيَقُولُونَ هُوَ اُذُنٌ قُلْ اُذُنُ خَيْر لَكُمْ )(٢)

مى گويند : او آدم خوش باورى است ، بگو : خوش باور بودن او به نفع شماست .

و در جاى ديگر مى فرمايد :

( فَبِما رَحْمَة مِنَ اللهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ )(٣)

به ( بركتِ ) رحمت الهى در برابر آنان [ مردم ] نرم و ( مهربان ) شدى ! و اگر خشن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند .

باز مى فرمايد :

( لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ اَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَئُوفٌ رَحِيمٌ )(٤)

به يقين ، رسولى از خود شما به سويتان آمد كه رنجهاى شما بر او سخت است و اصرار بر هدايت شما دارد و نسبت به مؤمنان ، رئوف و مهربان است .

به خواست خدا بعداً خواهيم ديد كه « اُذُن » ( خوش باور ) بودن يعنى احترام به گفته هاى ديگران گذاشتن و بى جهت ابراز عدم اعتماد به آنان ننمودن ، وهمچنين نرمش و ملايمت و مهربانى و دلسوزى در حق ديگران و مشكلات آنها را مشكل خود تلقى نمودن چه اثر عميقى در نفوذ در افكار ديگران دارد .

همچنين در سيره پيغمبراكرم (ص) مى خوانيم : « هميشه آغاز به سلام مى كرد ، و اگر كسى او را براى كارى معطل مى نمود او صبر مى كرد تا وى منصرف گردد ، و هنگامى كه دست به دست كسى مى داد او را رها نمى كرد تا وى اقدام به جدايى كند ، افراد حتى كودكان را به « كنيه » ( بهترين نامها نزد عرب ) صدا مى زد ، و هرگز در ميان جمع ياران بصورتى كه بر ديگران برترى داشته باشد نمى نشست . . . »(٥)

اثر هريك از اين امور اخلاقى براى تحت تأثير قرار دادن ديگران نيز بخواست خدا در بحثهاى آينده روشن خواهد شد .

٧ ـ ناگفته پيداست كه در اين بحث ـ مانند همه بحثهاى اجتماعى و هدفى ـ هرگز نبايد از وسائل و طرق غير صحيح براى رسيدن به مقصود ، كه نفوذ در ديگران است ، استفاده نمود ، بنابراين تنها طرقى بايد ارائه داده شود كه هم خود صحيح باشد و هم به منظور نيل به هدف صحيحى مورد استفاده قرار گيرد .

________________________
١ . روانشانسان براى ذهن انسان سه مرحله مختلف قائل شده اند :
٢ . سوره توبه ( ٩ ) آيه ٦١ .
٣ . سوره آل عمران ( ٣ ) آيه ١٥٩ .
٤ . سوره توبه ( ٩ ) آيه ١٢٨ .
٥ . اقتباس از احياء العلوم ٢ / ٣٦٥ تا ٣٦٧ .

پى جويى حقيقت كنيم يا پرخاشگرى و جدال ؟

چرا از مباحثات خود نتيجه نمى گيريم ؟
امور زير را همه به هنگام مباحثه با ديگران كراراً دريافته ايم :

١ ـ زياد ديده ايم كه پس از ساعتها گفتگو هيچ گونه موفقيتى در پيشرفت مذاكرات بدست نياورده ايم در حالى كه به عقيده ما مطلب كاملا واضح و قابل قبول بوده ، ولى طرف از پذيرفتن آن سرباز زده است .

٢ ـ بسيار ديده شده كه طرف ما پس از مباحثات فراوان در عقيده خود راسختر و متعصب تر شده است !

٣ ـ بسيار مى شود كه پس از مباحثه طولانى احساس مى كنيم كه در دل خود آن صفا و صميميت گذشته را نسبت به طرف نداريم و نسبت به او كينه و نفرت بى دليلى احساس مى كنيم !

٤ ـ تاريخ مباحثات و مناقشات مذهبى و مكتبهاى سياسى نشان مى دهد كه از نيروهاى فراوانى كه در راه اثبات يك عقيده يا يك مكتب بكار رفته و كتابهاى زياد با زحمات و هزينه هاى فراوان تهيه شده بسيار كم بهره گرفته شده است .

٥ ـ بسيار ديده شده كه مذاكرات علمى كه در يك محيط صميمانه آغاز گرديده منجر به نزاعها و گاهى گلاويز شدن افراد و يا ضرب و جرح آنها شده با اينكه ظاهراً ميان « ضرب و جرح » و « بحث علمى » هيچگونه رابطه اى وجود ندارد و هرگز يكى را بوسيله ديگرى نمى توان ثابت نمود !

٦ ـ بسيار ديده ايم كه طرف مقابل ، پاسخى در برابر منطق نيرومند ما نداشته و ساكت شده ، اما با اين حال زير بار آن مطلب نرفته و در برابر آن خاضع نيست و يا از آن تنفر دارد !

اينها حقايقى است كه غالب افراد كه با مباحثات علمى ، اجتماعى ، سياسى و غير آن سروكار دارند كم و بيش در آزمايشها و رويدادهاى زندگى آن را درمى يابند و بسيار قابل دقت مى باشد .

چرا چنين است ؟ براى اينكه اين بحثها به منظور پى جويى از حقيقت نبوده ، بلكه بخاطر غلبه و پيروزى بر حريف صورت گرفته است ، و ميان اين دو فرق بسيار است اگرچه در ظاهر يكى مى باشند .

هدف از تحقيق و پى جويى حقيقت ، اين است كه چيزى را به كسى كه ندارد بدهند ، بدون اينكه چيزى از او بگيرند ، يعنى تعليمى به او بدهند بدون اينكه شخصيت او را درهم بشكنند ; اما هدف مشاجرات و جدالهاى به ظاهر منطقى اين است كه افتخار و غرور و شخصيت را از طرف بگيرند و عواطف او را جريحه دار سازند ، در برابر تعليم دادن چيزى كه شايد در نظر او يا در واقع چندان مهم و جالب نباشد .

بنابراين جاى تعجب نيست اگر در برابر آن مقاومت نشان دهد و از آن متنفر باشد ، لذا روانشناسان مى گويند :

١ ـ ممكن است با مشاجره و جدال كسى را منكوب كرد ولى هرگز موافقت صميمانه او را بدست نخواهيم آورد .

٢ ـ هرگز نادانى را به قوه منطق و بصورت جدال نمى توان متقاعد نمود .

٣ ـ بهترين وسيله براى پيروزى در بحث ، احتراز از بحث است ، اصولا بحثهايى كه بصورت كشمكش يا هجوم و دفاع و به تعبير عادى « جر و بحث » درمى آيد كمتر ممكن است اثر قابل ملاحظه اى در جلب موافقت باطنى افراد از خود بگذارد و اينكه مى بينيم طرف مقابل مقاومت به خرج مى دهد نشانه اين است كه چيزى از شؤون خود را در خطر مى بيند ; و گرنه در برابر آموختن مطلبى به كسى مقاومت منفى نشان دادن معنى ندارد .

بحثهايى كه طرف را تحريك مى كند و به مقاومت وامى دارد ممكن است به يكى از طرق زير صورت گرفته باشد :

١ ـ بحثهايى كه آميخته با تحقير طرف يا عقايد او باشد ، مثل اينكه گفته شود : نظر شما هيچ منطقى نيست ، عاقلانه نيست ، احدى با آن موافق نمى باشد ، از مثل شما اين سخن دور است و يا عجيب است ! . . .

٢ ـ بحثهايى كه در برابر فرد ثالثى صورت گيرد كه طرف از وى مقيد باشد ( و مردم غالباً از يكديگر مقيد هستند ) .

٣ ـ بحثى كه طرز اداى آن صورت تعليم داشته باشد در صورتى كه طرف بحث ، شاگرد او محسوب نگردد و يا لااقل خودش درباره خود چنين وضعى را قبول ندارد .

٤ ـ بحثى كه پيروزى در آن نشانه برترى و تقدم گوينده باشد و روح « برترى طلبى » طرف مقابل را بكوبد .

٥ ـ بحثى كه مفهوم آن تخطئه بعضى از اعمال گذشته يا امروز طرف ، يا يكى از نزديكان و دوستان يا افراد مورد علاقه او باشد .

٦ ـ بحثى كه بر اثر تلقين محيط يا پدر و مادر و مانند آن جزء زيربناى افكار او شده و براى او اصالت پيدا كرده است .

در تمام اين موارد براى نفوذ در فكر و روح طرف مقابل ، هرگز نبايد از شيوه هاى بحثى متداول استفاده نمود بلكه بايد از راههايى استفاده شود كه مطلقاً از جر و بحث به دور باشد .

عوامل مؤثر در تسخير دلها

١ ـ تفوق طلبى در بحث يا جدال و مراء
در تعليمات اسلام دقت زيادى روى نحوه بحث با مردم مخصوصاً با افراد جاهل و كم اطلاع شده است و از بحثهايى كه جنبه « پى جويى حقيقت » در آن نيست تحت عنوان « جدال و مراء » نهى شده است ، حتى در بعضى موارد از مطلق بحث جلوگيرى شده است .

قرآن مجيد مى گويد :

( وَلا تُجادِلُوا اَهْلَ الْكِتابِ اِلاّ بِالَّتِي هِيَ اَحْسَنُ )(١)

با اهل كتاب جز به روشى كه از همه نيكوتر است مجادله نكنيد .

و در جاى ديگر مى فرمايد :

( وَجادِلْهُمْ بِالَّتِي هِىَ اَحْسَنُ )(٢)

و با آنها به روشى كه نيكوتر است ، استدلال و مناظره كن !

در اين دو آيه بحثهايى كه عنوان « شيوه نيكو » و « احسن » نداشته باشد نهى شده است و منظور از
« اَلَّتِي هِيَ اَحْسَنُ »

همان بحثهايى است كه جنبه دلسوزى دارد و آميخته با محبت و ادب و عطوفت است و هيچگونه اثر سوء يا منفى در طرف ايجاد نمى نمايد .

حتى در پاره اى موارد خداوند رسماً به پيامبرش (ص) دستور مى دهد كه در برابر پرخاشگريهاى مخالفان بكلى سكوت اختيار كند و مطلقاً وارد بحث ـ بحثى كه سرانجامش جدال و لجاجت است ـ نشود :

( وَاِنْ جادَلُوكَ فَقُلِ اللهُ اَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ )(٣)

و اگر آنان با تو به جدال برخيزند ، بگو : خدا از كارهايى كه شما انجام مى دهيد آگاهتر است .

در احاديثى كه از طرق عامه و خاصه رسيده ، با تعبيرهاى گوناگون لطيفى كه از روى يك سلسله نكات روانى پرده برمى دارد از اين كار نهى شده است :

١ ـ قالَ النَّبِيُّ (ص) : « ذَرُوا الْمِراءَ فَاِنَّهُ لا تُفْهَمُ حِكْمَتُهُ وَلا تُؤْمَنُ فِتْنَتُهُ »(٤)

از مجادله بپرهيزيد زيرا حكمت آن فهميده نمى شود و از فتنه آن ايمنى نيست !

٢ ـ وَقالَ (ص) : « لايَسْتَكْمِلُ عَبْدٌ حَقِيقَةَ الاِْيمانِ حَتّى يَدَعَ الْمِراءَ وَاِنْ كانَ مُحِقّاً »(٥)

هيچكس حقيقت ايمان را تكميل نمى كند مگر اينكه ترك جدال نمايد هرچند حق با او باشد .

٣ ـ قالَ سُلَيْمانُ بْنُ داوُدَ لاِبْنِهِ : « يا بُنَيَّ اِيّاكَ وَالْمِراءَ فَاِنَّهُ لَيْسَتْ فِيهِ مَنْفَعَةٌ وَهُوَ يُهَيِّجُ بَيْنَ الاِْخْوانِ الْعَداوَةَ »(٦)

سليمان بن داود به پسرش گفت : پسرم ! از جدال بپرهيز زيرا سودى در آن نيست و آتش دشمنى را بين برادران برمى انگيزد .

٤ ـ عَنِ النَّبِيِّ (ص) : « ما ضَلَّ قَوْمٌ بَعْدَ هُدىً كانُوا عَلَيْهِ اِلاّ اُوتُوا الْجَدَلَ »(٧)

هيچ ملتى پس از راهيابى گمراه نمى شوند مگر اينكه از راه جدل وارد شوند .

٥ ـ عَنْ اَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ (ع) : « يا كُمَيْلُ ! اِيّاكَ وَالْمِراءَ فَاِنَّكَ تُغْرِي بِنَفْسِكَ السُّفَهاءَ اِذا فَعَلْتَ وَتُفْسِدُ الاِْخاءَ »(٨)

اى كميل ! از مراء بپرهيز كه به دست خود جاهلان را بر ضدّ خود مى شورانى و برادرى را نابود مى سازى .

در روايات بالا آثار سوء بحثهاى آميخته به جدال و پرخاشگرى مورد بررسى دقيق قرار گرفته و از آنها استفاده مى شود كه :

١ ـ جدال در بحث بيهوده است و از آن نتيجه اى عايد نمى گردد ( چون با جريحه دار نمودن عواطف طرف ، او را به مقاومت وامى دارد ) .

٢ ـ جدال با ايمان كامل سازگار نيست ( زيرا جدال نشانه كبر و تفوق طلبى است و هرگز كبر با ايمان كه روح آن تسليم و خضوع در برابر حق است سازش ندارد ) .

٣ ـ جدال موجب بروز فتنه و جلب عداوت و دشمنى است ( زيرا هركس در برابر در هم شكستن شخصيتش حساس و سختگير است ) .

٤ ـ جدال موجب گمراهى است ( چون حس لجاجت و خودخواهى و تعصب را برمى انگيزد و با آن چهره حق را مى پوشاند ) .

٥ ـ جدال اگر با جُهّال صورت گيرد آنها را به شكستن حريم شخصيت انسان تشويق مى كند و در برابر او جسور مى سازد ( زيرا هنگامى كه حيثيت خود را در خطر ببينند حريمى را كه در حال عادى در برابر دانشمندان ، محترم مى شمرند فراموش خواهند كرد ) .

براى رهايى از همه اين خطرات بزرگ ، اسلام دستور مى دهد كه از بحث و گفتگوهايى كه جنبه پرخاشگرى و مخاصمه و جدال دارد بپرهيزند ، حتى براى اثبات حق نيز از اين طريق استفاده نگردد .
________________________
١ . سوره عنكبوت ( ٢٩ ) آيه ٤٦ .
٢ . سوره نحل ( ١٦ ) آيه ١٢٥ .
٣ . سوره حج ( ٢٢ ) آيه ٦٨ .
٤ . مجلسى ، بحار الانوار ٢ / ١٣٨ .
٥ . همان مدرك ، روايت ٥٣ .
٦ . مجلسى ، بحار الانوار ١٤ / ١٣٤ .
٧ . ابن ماجه ، سنن ابن ماجه ١ / ٤٧ .
٨ . مجلسى ، بحار الانوار ٧٧ / ٢٧٠ ، روايت ١ .



۱۰
زندگی در پرتو اخلاق

معنى « جدال » و « مراء »
« جدال » در لغت به معنى مخاصمه ، و « جدل » به معنى شدت خصومت آمده است .

و اما « مراء » در اصل آنچنان كه در « قاموس اللّغه » تصريح شده به معنى گرفتن شير از پستان آمده است .

و از عبارات بعضى ديگر از لغويين چنين برمى آيد كه « مرى » در اصل به معنى دوشيدن شير و سپس به تناسب آن به معنى وسيعتر يعنى مطلق استخراج اطلاق شده و از آنجا كه در بحث و جدل نيز هركس مى خواهد منظور ديگرى را استخراج نمايد اين كلمه ( بصورت باب مفاعله ممارات ) اطلاق مى گردد و اطلاق بر شك و ترديد نيز به همين مناسبت است .

روى هم رفته از نظر لغوى فرق زيادى ميان « جدال » و « مراء » نيست ولى گاهى ميان اين دو فرقهايى گذارده اند :

١ ـ « مراء » براى اظهار فضل و كمال است ، اما « جدال » به منظور تحقير طرف مقابل انجام مى شود .

٢ ـ « جدال » در مسائل علمى ، و « مراء » اعم از آن است .

٣ ـ « جدال » به حملات ابتدايى و تعرضى در بحث گفته مى شود ، ولى « مراء » جنبه تدافعى دارد (١) .

________________________
١ . علامه مجلسى ، بحار الانوار ٧٣ / ٣٩٩ .

٢ ـ ترك خودخواهى
كسى كه مى خواهد در روح و افكار ديگران نفوذ كند هرگز نبايد اصرار داشته باشد كه حقايق را بعنوان « فكرى منتسب به او » بپذيرند بلكه بعكس بايد كوشيد حقايق را بطور مطلق و حتى بصورت فكر طرف بازگو نمود ; دقت كنيد .

زيرا مى دانيم هركس به افكار مولود خود ـ مانند فرزندان جسمى خود ـ عشق مىورزد و دليل عشق و علاقه در هر دو مورد يكى است ، افكار او مانند فرزندان او جزيى از وجود او محسوب مى شوند و عشق به آنها شعاعى از عشق به ذات است كه ريشه دارترين غرايز انسان را تشكيل مى دهد ; و بعكس ، افكار ديگران ، همچون فرزندان ديگران ، نسبت به انسان بيگانه اند و طبعاً نمى توانند علاقه او را به خود جلب كنند ـ سهل است ـ گاهى حس رقابت او را نيز برمى انگيزند .

بنابراين پذيرفتن واقعيتهايى كه راه وصول به آنها از مسير فكر خود انسان باشد براى او بسيار آسانتر و گواراتر است زيرا « عقل » و « عاطفه » در اين موارد در يك جهت واقع مى شوند و بعكس در صورتى كه به شكل يك موجود بيگانه وارد محيط جان او گردند چه بسا تضاد و كشمكشى ميان « عقل » و « عاطفه » او روى دهد ، كشمكشى كه نتيجه آن در بيشتر اشخاص پيروزى عاطفه است ، عقل مى خواهد آن فكر را بخاطر صحيح بودنش بپذيرد ، اما عاطفه آن را بيگانه و متعلق به ديگرى مى داند و از پذيرفتن آن مى خواهد خوددارى كند .

ذكر اين نكته نيز ضرورت دارد ، اگر منظور ما راستى پى جويى حقيقت باشد ، نه پيروزى شخصى در بحث ، چه مانعى دارد طرف چنين تصور كند كه اصل فكر يا تكميل آن از خود اوست ؟! اگر منظور ما قبول اصل « فكر » است ، چرا بايد اصرار داشته باشيم حتماً بعنوان « فكر ما » مورد قبول واقع گردد ؟!

آزمايشهاى فراوانى كه روى افراد صورت گرفته بخوبى نشان مى دهد كه استفاده از اين روش غالباً براى نفوذ در افكار ديگران پيروزى درخشانى به همراه داشته است . براى تحقق بخشيدن به اين هدف بايد اصول زير را بكار بست :

١ ـ بايد سعى نمود قسمتى از مطلب گفته شود و بقيه را خود طرف با راهنمايى گوينده دريابد ، يعنى در حقيقت بايد نقش گوينده نقش رهبرى فكرى و به ثمر رسانيدن استعدادهاى درونى طرف مقابل باشد ، نه نقش ايجاد مستقل .

٢ ـ بايد سعى نمود با ذكر استفهامها و سؤالها مطالب بصورت بحثهاى مورد مطالعه طرح گردد و پاسخ نهايى كه در حكم تصميم نهايى روى مسأله است با طرف مقابل باشد .

٣ ـ بايد از استناد مطالب به خود ـ مخصوصاً با عباراتى شبيه « پيش از من كسى اين نظر را اظهار نكرده » و امثال آن ـ شديداً احتراز جست .

٤ ـ بايد اگر تصريحات يا اشاراتى در سخنان طرف راجع به مطلب مورد نظر بود آن را صريحاً يادآور شد و به آن استناد جست ، حتى اگر در سخنان خود او نبوده باشد ولى در سخنان كسى كه مورد علاقه و احترام اوست مانند پدر ، استاد ، بزرگ فاميل و دوست صميمى او ، بوده است آن را يادآورى نمود .

قرآن مجيد كه سمبل عالى يك گفتار مؤثر و نافذ است و نفوذ آن در افكار مردم آنچنان خارق العاده بود كه « سِحر » ش خواندند ، غالباً از همين روش استفاده مى كند و در استدلالات خود در برابر مخالفان و مشتبهان همين طريقه را بكار مى بندد و با جمله هايى از قبيل :

( ءَاِلهٌ مَعَ اللهِ )(١)

آيا معبودى با خداست ؟

( مَنْ اِلهٌ غَيْرُ اللهِ )(٢)

كدام معبود غير از خداست ؟

( هَلْ مِنْ خالِق غَيْرُ اللهِ )(٣)

آيا آفريننده اى جز خدا هست ؟

و همچنين جمله هايى از اين قبيل :

( اَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الاَْرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها )(٤)

آيا آنان در زمين سير نكردند تا دلهايى داشته باشند كه با آن درك كنند .

مسائل مختلف را طرح مى كند و قضاوت نهايى را به عهده شنوندگان مى گذارد و از وجدان خود آنها در طرح و حل مسائل استمداد مى جويد .

________________________
١ . سوره نمل ( ٢٧ ) آيه ٦١ .
٢ . سوره قصص ( ٢٨ ) آيه ٧٢ .
٣ . سوره فاطر ( ٢٤ ) آيه ٣ .
٤ . سوره حج ( ٢٢ ) آيه ٤٦ .

٣ ـ برانگيختن عواطف مثبت
همانطور كه در بحث سابق نيز اشاره شد بايد همواره كوشيد كه در طرح مسائل زمينه هايى پيش نيايد كه عقل و عواطف در دو جناح متضاد قرار گيرند بلكه بعكس بايد كوشيد كه حتّى عواطف در طرح مسائل بى تفاوت نماند بلكه در همان سمت قرار گيرد كه عقل قرار گرفته است ، تا قدرت كشش عقل را ـ همانند قدرت جاذبه ماه در جزر و مد كه گاهى بخاطر همسو بودن با نيروى جاذبه خورشيد افزون مى گردد ـ بيشتر كند و براى نيل به اين مقصود بايد از طرق زير براى برانگيختن عواطف استمداد جست .

١ ـ نام هركس مطبوع ترين كلمه و موزون ترين نغمه ها براى اوست ، بايد از ذكر نام او با احترام براى برانگيختن عواطفش استمداد جست و در ميان نامها آنچه بيشتر مورد علاقه و موجب احترام اوست بايد انتخاب كرد . در روايات نيز داريم كه انسان را در پيش روى او بايد با « كنيه » نام برد(١) ( كنيه ، احترام آميزترين اسامى در نزد عرب است ) .

در حالات پيغمبر اكرم (ص) نيز نقل شده كه او هركس را به بهترين نام صدا مى كرد و حتى براى كسانى كه كنيه اى نداشتند خود او كنيه مناسبى انتخاب مى فرمود .

٢ ـ بايد به افراد مجال داد نخست سخنان خود را بگويند و با كمال دقت به سخنان آنها بايد گوش داد . اين عمل پيش از هر چيز نشان مى دهد كه شخص به راستى پى جوى حقيقت است ، بعلاوه دلسوز نيز هست و براى افكار طرف مقابل احترام و شخصيت قائل مى باشد ; و هريك از اين امور سهم مؤثرى در برانگيختن مثبت عواطف او دارد .

و از همه اينها گذشته هركس بطور طبيعى تمام نيروى خود را قبل از هر چيز متمركز در بيان عقيده و استدلالات خود مى نمايد و تمام فكرش اين است كه آنچه را در مغز خود دارد آشكار سازد و مسلّم است كه در چنين موقعى هيچگونه آمادگى براى پذيرش حرف ديگران ندارد ، بنابراين بيان مطالب و ذكر استدلالات ما پيش از آنكه او تخليه كامل گردد ، درست به اين مى نمايد كه در زمين پر از خار و خاشاك بخواهيم بذرافشانى كنيم .

و از همه گذشته بسيار مى شود كه افراد عقده هايى دارند كه با ذكر مطالبشان گشوده مى شود و بصورت يك فرد عادى آماده شنيدن حرف حق درمى آيند . در حالات پيغمبر اكرم (ص) و ائمه هدى (عليهم السلام) نيز مى خوانيم كه آنها كاملا مجال سخن به طرف مى دادند .

٣ ـ ابراز اشتياق به آنچه مورد علاقه اوست و سخن گفتن از آنها در تحريك عواطف افراد سهم بسزايى دارد . در حالات پيغمبر اكرم (ص)مى خوانيم گاهى كه با بعضى از ياران تنها مى شدند از مسائل خانوادگى و همسر و فرزندان و آنچه مورد علاقه آنها بود سؤال مى كردند .

٤ ـ موارد قابل تحسين يا قابل قبول گفتار طرف را بايد يادآور شد و از آن با اهميت مناسب خود ياد نمود تا روح وى آماده پذيرفتن نقاط ضعف و اشتباه گردد .

٥ ـ دلسوزى عملى ، به معنى واقعى ، يكى از مهمترين عوامل برانگيختن عواطف ديگران و آماده ساختن زمينه فكرى آنان براى پذيرش مسائل اصولى است . آنها اگر دلسوزى عملى از گوينده اى ببينند ممكن است سخنان او را حتى اگر استدلالات آن كاملا مورد قبول آنان نباشد بپذيرند و فكر و فهم خود را تخطئه كنند و به خود بقبولانند كه نظرات او صائب و هرگونه پيشنهاد او به نفع آنان مى باشد .

اگر سخنان پيغمبر اكرم (ص) با آن استقبال عجيب مواجه مى شد يك دليل آن اين بود كه هركس او را دلسوز واقعى خود تشخيص مى داد تا آنجا كه عدم گرايش بعضى از مردم به راه حق بصورت عقده مهلكى در وجود پيامبر (ص) خودنمايى مى كرد :

( فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ اِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ اَسَفًا )(٢)

گويى مى خواهى بخاطر اعمال آنان خود را از غم و اندوه هلاك كنى اگر به اين گفتار ايمان نياورند .

و در سيره آن حضرت مى خوانيم :

« وَلا يَأْتِيهِ اَحَدٌ حُرٌّ اَوْ عَبْدٌ اَوْ اَمَةٌ اِلاّ قامَ مَعَهُ فِي حاجَتِهِ »(٣)

هركس نزد او مى آمد ، چه آزاد و چه برده و كنيز ، همراه او برمى خاست و براى انجام كارش به او كمك مى نمود .

٦ ـ طرز يادآورى اشتباهات بايد آنچنان باشد كه اگر عواطف طرف را به نفع گوينده برانگيخته نكند ، لا اقل جريحه دار هم ننمايد ، به همين دليل بايد تا آنجا كه ممكن است اشتباهات را از طريق غيرمستقيم تذكر داد .

داستان معروف تعليم وضو دادن امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) به پيرمردى كه وضو درست نمى گرفت يكى از لطيفترين و روشنترين نمونه هاى « روش غيرمستقيم » است .

عباراتى از قبيل « آيا فكر نمى كنيد اگر چنين باشد بهتر است ؟ » « آيا بهتر اين نيست كه چنين كنيم ؟ » و « من گاهى كار خود را به اين صورت انجام مى دهم » و مانند اينها همه عباراتى است كه مى تواند اشتباهات را بطور غير مستقيم يادآور شود و نتيجه عالى از آن عايد گردد .

٧ ـ هرگز نبايد حس لجاجت كسى را بى جهت برانگيخت و اگر درباره موضوعى كه مورد اصلى بحث نيست اصرار دارد يا از چنين موضوعى انتقاد مى كند ، بجاى مخالفت بايد با او در انتقاد يا تعريف و دفاع از آن بطور صحيح هماهنگى شود ، اين عمل او را كامل خلع سلاح كرده و دعوت به تفكر بيشتر مى كند .

مثلا اگر ما مى خواهيم كسى را بسوى اسلام دعوت كنيم و ببينيم او درباره مسلمانان و وضع آنها تفكر منفى دارد و روى آن سخت ايستاده است نبايد از وضع مسلمين زياد دفاع كنيم بلكه خود ما نيز با او هماهنگ شده پاره اى از انتقادات اصولى را ذكر كنيم ( البته بدون زياده روى و افراط ) و سپس مطلب اصلى خود را گرفته دنبال نماييم ، مسلماً زودتر به نتيجه خواهيم رسيد .
________________________
١ . حرّ عاملى ، وسائل الشيعه ، جلد ٨ ، باب ٥ ، از ابواب احكام العشرة .
٢ . سوره كهف ( ١٨ ) آيه ٦ .
٣ . مجلسى ، بحار الانوار ١٦ / ٢٢٦ .

٤ ـ ايمان به گفتار خود
جمله معروف « سخنى كه از دل برخيزد بر دل نشيند » در حقيقت بيان يك واقعيت دقيق و لطيف روانى است كه در طريق نفوذ در ديگران مى توان بعنوان يك اصل اساسى از آن بهره بردارى نمود .

زيرا مى دانيم زبان و گفتار ترجمان فكر و عقيده است ، اين را هم مى دانيم كه ارزيابى گفتارها بوسيله مقياس ايمان گوينده به آن تعيين مى گردد ، چه اينكه ايمان عميق يك فرد متفكر ، به يك مسأله ، حاكى از ريشه دار بودن آن مسأله و مطالعه وى و قدرت استدلالاتى كه به آن منتهى شده مى باشد .

بنابراين جاى تعجب نيست كه ميزان ايمان شنونده نسبت به يك سخن با ميزان ايمان گوينده ارتباط نزديك داشته باشد . ممكن است كسى مطلبى بگويد ظاهراً بسيار عالى و خوب ولى از لحن او پيدا باشد كه خودش به آن چندان ايمان ندارد ، مطمئناً اين وضع ، چنين فكرى را در شنونده بوجود مى آورد كه بايد در اين مطلب به ظاهر عالى خللى وجود داشته باشد ولى بعكس اگر مطلبى كه ظاهر آن چندان قابل قبول نباشد از كسى كه اهل فكر است صادر شود و قراين چنان نشان دهد كه او ايمان قاطع و راسخى نسبت به اين سخن دارد اين وضع حس كنجكاوى و دقت افراد را نسبت به آن برمى انگيزد و آنها را نسبت به سخن مزبور خوشبين مى سازد .

اين موضوع نيز قابل دقت است كه ايمان نداشتن به يك مطلب چيزى نيست كه انسان بتواند با گفتارهاى تصنعى آن را بكلى بپوشاند بخصوص اينكه سخن ـ بر خلاف بسيارى از اعمال ـ مملو از ريزه كاريهايى است كه روح احساسات و فكر گوينده خواه ناخواه از خلال آن تجلى خواهد كرد .

و اگر مى بينيم عمل شخص به گفته خود يكى از عوامل مهم تأثير سخن شمرده شده آن هم بخاطر خاصيت درون نمايى عمل است زيرا سخن ممكن است نشانه عقيده نباشد اما عمل شخص غالباً نشانه عقيده و اعتقاد اوست .

٥ ـ اثر تقواى گوينده
اينكه مى گويند :

« لا تَنْظُرْ اِلى مَنْ قالَ ، بَلِ انْظُرْ اِلى ما قالَ »

به گوينده نگاه نكنيد ، به سخن نگاه كنيد .

مطلبى است كه اجراى كامل آن در قدرت هيچكس نيست زيرا بالاخره هركس سخن را مولود وجود گوينده مى داند ، سخن از نظر ابزار مادى همان تغيير شكل در انرژيهاى وجودى انسان است انرژى شيميايى در سلولها به انرژى مكانيكى تبديل مى شود و انرژى مكانيكى به انرژى صوتى .

و از نظر محتويات و مصالح معنوى مولود افكار ، تربيت ، محيط ، معلومات و صفات و حالات معنوى مى باشد .

بنابراين هر سخن هميشه رنگ گوينده را دارد و صفات گوينده اعم از روحانيت و معنويت ، يا صفات زشت و بد او را همراه مى آورد و به همين دليل سخنى كه از يك فرد با تقوا صادر مى گردد تمام دريچه هاى روح انسانى در برابر آن گشوده مى شود و تمام وجود انسان از آن استقبال مى كند .

و بعكس سخنى كه از فرد ناپاك و فاسدى سر مى زند با عكس العمل منفى ناخودآگاهانه از طرف شنونده مواجه مى گردد و دريچه هاى روح بر روى آن بسته مى شود .

رابطه اخلاق و تربيت
مهمترين مسأله اى كه هر انسانى با آن روبه رو است مسأله تربيت است . بلكه اگر تربيت را با مفهوم وسيع آن در نظر بگيريم بايد گفت : هدف آفرينش همه موجودات جهان هستى ، تربيت مى باشد .

تمام كوششهاى پيامبران الهى ، دانشمندان و مردان بزرگ تاريخ ، نيز مصروف همين مسأله شده است و براى ساختن اجتماعى انسانى ، آباد ، امن و آرام و بالاخره خوشبخت و سعادتمند نيز راهى جز « تربيت صحيح » و بسيج همه نيروها و امكانات در اين راه نيست .

در بحثهاى اخلاقى نيز هدف نهايى ، پس از تشريح و توضيح همه ملكات اخلاقى نيك و بد ، علل پيدايش و گسترش آنها و راه تحصيل اخلاق نيك و مبارزه با رذائل همين مسأله « تربيت » مى باشد .

تربيت چيست ؟
عده اى از روانشناسان تربيت را « آمادگى براى تحصيل حق و قبول مسئوليت در آينده زندگى » مى دانند .

در حالى كه بعضى ديگر تربيت را عبارت از « آشكار كردن استعدادها و به فعليت رسانيدن قواى درونى به منظور نيل و هدف معين » معرفى كرده اند .

بعضى ديگر مانند « جان ديوئى » روانشناس معروف ، تربيت را « تجديد نظر در تجربيات گذشته و تشكيل مجدد آنها به منظور اينكه اين تجربيات معنى بيشترى دهد و فرد را براى هدايت تجربيات آينده آماده سازد » دانسته اند (١) .

به عقيده ما ممكن است تعريفهاى سه گانه بالا را ناظر به يك حقيقت دانست كه در واقع تعريف سوم ، اصل آن حقيقت است ; و تعريف اول ، مقدمه آن ; و تعريف دوم ، نتيجه آن محسوب مى گردد .

ضمناً براى روشن شدن تعريف سوم اين توضيح لازم است كه اعمالى كه از انسان سر مى زند دو گونه است :

١ - اعمال تربيتى .

٢ ـ اعمال عادى و بدون هدف و تربيت .

در قسم دوم ، انسان چگونگى روابط علل و معلول را يا اصلا نمى داند و يا حد و حدود آن را نمى شناسد مثل اينكه كسى درست نداند كه چگونه بايد كليد يك چراغ برق يا يك كارخانه را زد تا آن چراغ روشن و كارخانه شروع به كار كند و بدون اطلاع و آزمودگى قبلى انگشت روى كليد يا كليدهاى مورد نظرش مى گذارد ، اما پس از اينكه روابط اين علت و معلول را بخوبى دريافت و در تجربيات گذشته خود تجديد نظر نمود و آنها را مجدداً تشكيل داد ، به منظور اينكه معنى و مفهوم وسيعترى از آنها دريابد و او را براى هدايت تجربيات آينده آماده سازد اين عمل يك عمل تربيتى خواهد بود و نتيجه آن اين است كه مثلا براى روشن كردن يك چراغ فوراً سراغ كليد آن مى رود بدون اينكه در بيراهه ها سرگردان شود . ________________________
١ . على شريعتمدارى ، اصول تعليم و تربيت ، با تلخيص .

قرآن و تربيت
كلمه تربيت در اصل لغت به معنى بالا بردن و نموّ دادن ، از ماده « ربو » به معنى علوّ پيدا كردن مى باشد ، و به نظر مى رسد كه استعمال اين كلمه در معنى مورد نظر زياد قديمى نباشد و لذا در قرآن كلمه تربيت براى تفهيم اين معنى به كار نرفته است ولى به جاى آن تعبيرات ديگرى مانند « تزكيه » و « اخراج از ظلمت به نور » ديده مى شود .

مثلا دو آيه زير در واقع يكى اشاره به « تربيت تكوينى » و ديگرى اشاره به « تربيت تشريعى » است :

١ ـ ( هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَمَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ )(١)

او كسى است است كه بر شما درود و رحمت مى فرستد و فرشتگان او ( نيز ) براى شما تقاضاى رحمت مى كنند تا شما را از ظلمات ( جهل و شرك و گناه ) به سوى نور ( ايمان و علم و تقوا ) رهنمون گردد .

مى دانيم صلوات خداوند بر بندگان همان رحمت و بركات اوست ، و صلوات فرشتگان هم در اينجا به نظر مى رسد رحمت و بركاتى باشد كه بوسيله ملائكه ( مُدَبِّرات امراً ) بر بندگان نازل مى گردد كه همه جنبه تكوينى دارد و در هر صورت هدف آنها خارج ساختن از ظلمت گمراهى به نور هدايت است .

٢ ـ (هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ عَلى عَبْدِهِ آيات بَيِّنات لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ )(٢)

او كسى است كه آيات روشنى بر بنده اش [ محمد ] نازل مى كند تا شما را از تاريكيها به سوى نور برد .

در آيه فوق ـ كه اشاره به تربيت تشريعى مى باشد ـ نيز هدف ، اخراج از ظلمت به نور شمرده شده است .

از دقت در اين تعبير چنين استفاده مى شود كه انسان به هنگام عدم تربيت به شخصى مى ماند كه در تاريكى و ظلمت مطلق قرار گرفته باشد ، چنين كسى داراى نيروها و استعدادهاى گوناگونى هست اما قدرت ندارد آنها را رهبرى كند و براى رسيدن به هدفى جهت گيرى نمايد ، نه مى تواند راه مشخصى را در پيش گيرد و نه خود را به مقصد برساند .

ولى وقتى تحت تربيت قرار گرفت مانند اين است كه از ظلمت به نور درآمده باشد ، نور وسيله پرورش و نمو و بروز استعدادها ، وسيله رهبرى و جهت گيرى و هدف يابى است و به اين تربيت تمام مفاهيم و معانى تربيت در اين تعبير جمع است .
________________________
١ . سوره احزاب ( ٣٣ ) آيه ٤٣ .
٢ . سوره حديد ( ٥٧ ) آيه ٩ .

شخصيت و منش
واژه « شخصيت » از واژه هايى است كه تنها در محيط بحثهاى علمى و روانشناسى و اخلاقى بكار نمى رود بلكه توده مردم نيز در سخنان روزانه خود همواره روى آن تكيه مى كنند و تقريباً هركس معنى آن را ـ اجمالا ـ مى داند ولى با اينهمه ، تعريف دقيق و روشن و تفصيلى كلمه « شخصيت » كار دشوارى است و به همين دليل روانشناسان امروز تعاريف بسيار مختلفى براى آن نموده اند و عجيب اينكه به گفته يكى از روانشناسان صدها تعريف براى اين كلمه از طرف دانشمندان شده است كه هركدام از زاويه خاصى اين مفهوم پيچيده را مورد مطالعه قرار مى دهد .

از ميان تعريفهايى كه براى آن شده تعاريف زير را مى توان مورد توجه قرار داد :

١ ـ « شخصيت : مجموع تمام تأثيرهايى است كه فرد در جامعه دارد » ، و بعبارت ديگر « شخصيت هر فرد همان تأثير اجتماعى اوست »(١) .

اشكال اين تعريف و امثال آن ، تنها از اين نظر نيست كه وجود شخصيت را در افرادى كه اثر اجتماعى ندارند ( مانند افراد منزوى و گوشه گير ، يا از كار افتاده ) انكار مى كند ، بلكه بيشتر از اين نظر است كه شخصيت در اين تعريف تنها جنبه « عملى » دارد نه « وصفى » در حالى كه معمولا شخصيت جزو كيفيات روحى شمرده مى شود .

٢ ـ « شخصيت : كيفيت عمومى رفتار فرد است كه در عادتهاى مشخص ، فكر و تعبير ، اميال ، طرز عمل و فلسفه زندگى او آشكار مى گردد » .

اين تعريف كه از « ماركويس » روانشناس معروف نقل شده گرچه اشكال انكار شخصيت را در افراد منزوى ندارد ولى از اين نظر كه به شخصيت جنبه فعلى يا انفعالى و خلاصه تأثير و تأثر خارجى داده است ، با آن شريك است .

٣ ـ تعريف ديگرى كه از طرف عده اى از روانشناسان عنوان شده اين است كه : « شخصيت : نظم داخلى انگيزه ها ، انفعالها ، ادراكها و يادآوريهاست كه روش انسان را در رفتار معين مى كند » .

اين تعريف چون به جنبه درونى و وصفى شخصيت توجه دارد از اشكالات گذشته خالى است ; ولى اگر بگوييم : « شخصيت عبارت است از مجموعه صفات و حالات و روحياتى كه داراى ارزش انسانى است و مى تواند مبدأ آثار خارجى فردى و اجتماعى ارزشمندى گردد » به مفهوم واقعى نزديكتر خواهد بود .

منش :

بسيارى از روانشناسان « منش » و « شخصيت » را به يك معنى استعمال كرده اند و هر دو را حاكى از يك واقعيت مى دانند ، ولى بعضى از روانشناسان اخير ميان اين دو اصطلاح تفاوت قائل شده اند و اصطلاح « منش » را براى جنبه هاى اخلاقى و ملكات فاضله و رذائل ، انتخاب نموده اند ; بعبارت ديگر منش براى ارزيابى شخصيت با مقياسهاى اخلاقى يعنى خوبى و بدى است در حالى كه شخصيت را معرّف تمام كيفيات روحى و اخلاقى و عقلى و عاطفى و حتى بدنى مى دانند . البته در نامگذارى و جعل اصطلاح ، گفتگو و ايرادى نيست مخصوصاً از طرف اهل هر فن نسبت به فن خود ولى از نظر ريشه لغت در فارسى متداول امروز اين دو كلمه يك واقعيت را مى رساند .

زيرا شخصيت ، مجموعه صفات و كيفياتى است كه انسان در پرتو آن « شخص ويژه اى » مى شود كه با ديگران تفاوت خواهد داشت . و « منش » كه در اصل از كلمه « من » گرفته شده نيز همين معنى را مى رساند ، اگرچه در استعمالات معمولى و در كتب لغت به معنى « سرشت » ، « خو » و « طبيعت » نيز آمده است .
________________________
١ . روانشناسى رشد ، .

رابطه تربيت و شخصيت
« شخصيت » را هر طور معنى كنيم رابطه بسيار نزديكى با « تربيت » به هر معنى كه باشد ، دارد .

در واقع تربيت از دو حال خارج نيست : يا وسيله شكوفا شدن شخصيت ذاتى افراد ( بنابر اينكه شخصيت را بطور استعداد و بالقوه در همه كس قائل باشيم ) ، و يا وسيله اى براى ايجاد آن است ( در صورتى كه همه يا قسمتى از شخصيت انسان را ايجادى بدانيم ) ; و در هر دو صورت ارتباط نزديك با تربيت دارد .

مطالعه درباره شخصيت انسانهايى كه بر اثر حوادثى از اجتماع انسانى به دور افتاده اند و در ميان حيوانات از كودكى پرورش يافته اند و حالات حيرت انگيز آنها و ضعف فوق العاده ادراكات آنان ، حتى عدم آمادگى كافى براى پرورشهاى جديد انسانى يكى از بارزترين دلائل ارتباط شخصيت و تربيت است .

و نيز تفاوت آشكار ملتهايى كه از تمام جهات تقريباً در شرايط و سطح مساوى قرار داشته اند ولى يكى از آنها بر اثر برخوردارى از وجود يك رهبر لايق به سرعت از ديگران فاصله گرفته و گامهاى بلندى بسوى تكامل برداشته است ، نشانه ديگرى از نقش تربيت در وضع فرد و اجتماع است .

تفاوت واضح افراد مشابهى كه در محيطهاى مختلف پرورش يافته اند و يا يك فرد بر اثر قرار گرفتن در دو محيط مختلف و مانند اينها ، همگى دليل بر اين است كه شخصيت و تربيت ، رابطه فوق العاده نزديكى دارند و انسان را به ياد گفته دانشمندى مى اندازد كه مى گويد : « كودكانى را به دست من بسپاريد و بگوييد آنها را با هر روحيه اى مايل هستيد پرورش دهم و بار آورم : شجاع ، ترسو ، سخاوتمند ، بخيل و . . . » .

عوامل تشكيل دهنده شخصيت
عواملى كه در تشكيل شخصيت انسان مؤثرند بسيار زيادند و شايد احصاى آنها كار آسانى نباشد ، ولى مهمترين آنها عبارت است از :

١ ـ آفرينش ( ساختمان جسمى و روحى ) .

٢ ـ وراثت .

٣ ـ ترشحات غده ها .

٤ ـ تغذيه .

٥ ـ محيط زندگى خانوادگى .

٦ ـ وضع زندگى اجتماعى ( كسب و پيشه ، وضع شهر و كشور ، دستگاههاى تبليغاتى ، حكومت ، وضع اقتصادى و . . . ) .

٧ ـ آموزش و پرورش .

٨ ـ همنشينان و دوستان ( همسايگان ، شركا ، هم مدرسه اى ها و همسفرها و . . . ) .

٩ ـ تلقينها ( از طرف خود و ديگران ) .

١٠ ـ مطالعات و غذاهاى فكرى .

١١ ـ حوادث پيش بينى نشده .

١٢ ـ اراده و خواست خود انسان و كوششهاى او .

شايد محتاج به يادآورى نباشد كه بخاطر ارتباط نزديكى كه ميان شخصيت و تربيت وجود دارد و در گذشته به آن اشاره شد همه عوامل بالا را نيز از يك نظر مى توان عوامل تربيتى ناميد .

بررسى موضوعات دوازده گانه فوق ، خود علم مستقلى را تشكيل مى دهد كه مى توان آن را تحت عنوان « انسان و مسائل تربيتى » مورد بررسى قرار داد ، اميد است در فرصت ديگرى اين توفيق نصيب گردد .

« وَآخِرُ دَعْوانا اَنِ الْحَمْدُ للهِِ رَبِّ الْعالَمِينَ »



۱۱