قصّه حضرت ابراهيم و چهار مرغ ، نمونه اى ديگر
(وَ اِذْ قالَ اِبْراهيمُ رَبِّ اَرِنى كَيْفَ تُحْىِ الْمَوْتى ، قالَ: اَوَلَمْ تُؤْمِنْ؟ قال : بلى ، وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبى ....).
(و (به خاطر بياور) هنگامى را كه ابراهيم گفت : (خدايا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟)
فرمود: (مگر ايمان نياورده اى ؟!)
عرض كرد: (چرا، ولى مى خواهم قلبم آرامش يابد)
فرمود: (در اين صورت ، چهار نوع از مرغان را انتخاب كن ؛ و آنها را (پس از ذبح كردن ) قطعه قطعه كن (و درهم بياميز)؛ سپس بر هر كوهى ، قسمتى از آن را قرار بده ، بعد آنها را بخوان ، بسرعت به سوى تو مى آيند و بدان خداوند قادر و حكيم است ، (هم از ذرّاتِ بدن مردگان آگاه است ، و هم توانائى بر جمع آنها دارد) ).
امام صادق عليه السلام در تفسير اين آيه فرمود:
هنگامى كه حضرت ابراهيم عليه السلام ملكوت آسمانها و زمين را ديد متوجّه لاشه اى شد كه در كنار دريا افتاده است ، نصف آن در دريا قرار گرفته و نصف ديگرش در خشكى ، لاشخواران دريا مى آيند و از آن قسمت كه در دريا قرار گرفته مى خورند و مى روند و در ميان خود اختلاف مى كنند و آنكه قويتر است ضعيفتر را مى خورد.
از آن طرف درندگان صحرا مى آيند و از آن لاشه مى خورند و بعداً اختلاف مى كنند و قويترها مى پرند و ضعيفترها را مى خورند.
حضرت ابراهيم عليه السلام از ديدن اين مناظر دچار شگفت شد و گفت : پروردگارا به من بنما كه چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟ و چگونه آنچه را كه طعمه درندگان شده بر مى گردانى ؟
خطاب شد: مگر ايمان نياورده اى ؟
گفت : چرا، ولكن تا دلم آرام بگيرد.
خداوند فرمود: چهار مرغ بگير و قطعه قطعه كن و مخلوط كن آنچنانكه اين لاشه در شكم اين درندگان مخلوط شده است پس بر فراز هر كوهى پاره اى از آنها را قرار بده و سپس آنها را فرا خوان تا شتابان به سوى تو آيند. چون انجام داد شتابان به سويش آمدند.
امام صادق عليه السلام فرمود:
حضرت ابراهيم عليه السلام مرغها را در هاون كوبيد و به هم آميخت ، سپس آنها را به ده جز تقسيم كرد و بر فراز هر كوهى يك جزء از آن را قرار داد، و سرها را در دست خود نگاه داشت ، آنگاه مرغها را يك يك صدا كرد، هر مرغى را كه صدا مى كرد اجزاء آن از گوشت و پوست و استخوان و پَرْ و رگ و غيره از بقيّه جدا مى شد و به صورت كامل در مى آمد و به سوى حضرت ابراهيم مى آمد تا سرش را نيز از او بگيرد.
گاهى حضرت ابراهيم سر ديگرى را به طرف آن مى گرفت ولى آن به طرف سر خود مى رفت و سرش به بدنش ملحق مى شد.
حضرت عيسى عليه السلام و زنده كردن مردگان
(... أَنّى اَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللّهِ...).
(... من از گل ، چيزى به شكل پرنده مى سازم ؛ سپس در آن مى دمم و به فرمان خدا، پرنده اى مى گردد و به اذن خدا، كورِ مادر زاد و مبتلايان به برص [يعنى پيسى ] را بهبودى مى بخشم ؛ و مردگان را به اذن خدا زنده مى كنم ؛ ...).
يكى از روشنترين معجزات حضرت عيسى عليه السلام زنده كردن مردگان بود كه در چندين مورد از قرآن كريم از جمله آيه فوق به آن تصريح شده است هر فردى كه به اعجاز حضرت عيسى عليه السلام زنده شده يك نمونه از رجعت اقوام گذشته و يك سند زنده بر امكان رجعت در آينده است چه آنانكه زنده شده و مدّتى در اين جهان زنده مانده اند و چه آنانكه به اعجاز آن حضرت زنده شده و پس از دقايقى به حالت قبلى باز گشته اند كه هر دو نوع آن از اقسام رجعت است و اينك دو مورد از آنها را در اينجا مى آوريم :
زنده شدن (سام بن روح ) بوسيله حضرت عيسى عليه السلام
روزى اصحاب حضرت عيسى از او درخواست كردند كه مرده اى را زنده كند، حضرت عيسى عليه السلام به قبرستان آمد و بر كنار قبر (سام بن نوح ) ايستاد و فرمود: (اى سام بن نوح ! به اذن خدا برخيز). قبر شكافته شد. همان جمله را تكرار كرد، سام حركتى كرد. يكبار ديگر تكرار كرد و سام از قبر بيرون آمد.
حضرت عيسى عليه السلام به او فرمود:
آيا دوست دارى كه به قبر بازگردى و يا دوست دارى كه در ميان ما بمانى و زندگى كنى ؟
سام گفت : من به قبر بر مى گردم ، زيرا هنوز هم حرارت مرگ را در درون خود احساس مى كنم
اين يك نمونه كه پس از زنده شدن به قبر بازگشته ، و اينك نمونه ديگرى كه پس از زنده شدن به اين جهان بازگشته و بيست سال زندگى نموده ، ازدواج كرده و صاحب فرزند شده است :
زنده شد و بيست سال زندگى كرد
از خدمت امام صادق عليه السلام پرسيدند: آيا در ميان كسانى كه حضرت عيسى عليه السلام زنده كرده ، افرادى بوده اند كه مدّتى بمانند و غذا بخورند و ازدواج كنند و صاحب فرزند شوند؟
فرمود: آرى حضرت عيسى دوستى داشت كه گاه و بيگاه به او سر مى زد و بر او وارد مى شد، مدّتى او را نديده بود، يك روز طبق مرسوم به سراغ او رفت ، مادرش بيرون آمد، حضرت عيسى از او در مورد پسرش جويا شد، مادر گفت پسرم مرده است .
فرمود: آيا دوست دارى پسرت را ببينى ؟
گفت : آرى .
فرمود: فردا مى آيم و او را به اذن خدا زنده مى كنم .
روز بعد حضرت عيسى آمد و به همراه مادر دوستش به كنار قبر او رفتند. حضرت عيسى در كنار قبر ايستاد و دست بر دعا برافراشت و قبر شكافته شد و آن مرد از قبر بيرون آمد.
چون مادر پسرش را ديد او را در آغوش كشيد و مدّتى گريه سر دادند.
حضرت عيسى عليه السلام چون اين حال ديد بر آنها رحم آورد و فرمود: آيا دوست دارى كه زنده بمانى و با مادرت زندگى كنى ؟
گفت : آيا با مهلت و روزى و زندگى يا بدون آنها؟
فرمود: آرى ، با روزى و زندگى و مهلت مدّت بيست سال زنده مى مانى ، ازدواج مى كنى و صاحب فرزند مى شوى .
گفت : بلى مى مانم .
حضرت عيسى عليه السلام او را به مادرش تحويل داد، او مدّت بيست سال زنده ماند و ازدواج كرد و صاحب فرزند شد.
2
داستانهائى از بازگشت ائمه عليهم السلام به اين دنيا
قصّه اصحاب كهف ،نمونه اى ديگر
(وَ كَذلِكَ بَعَثْناهُمْ لِيَتَسائَلُوا بَيْنَهُمْ، قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ، قالُوا لَبِثْنا يَوْماً اَوْ بَعْضَ يَوْمٍ، قالُوا رَبُّكُمْ اَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ ...).
- (اينچنين آنان را بر انگيختيم تا از يكديگر بپرسند. يكى از آنها گفت چقدر درنگ كرده ايد؟ گفتند: يك روز يا قسمتى از يك روز. گفتند: پروردگارتان داناتر است كه چقدر درنگ كرده ايد... ).
اين آيه در مورد اصحاب كهف است كه مدّت ٣٠٩ سال در غارى خوابيدند و بعد از ٣٠٩ سال از خواب عميق ديده گشودند و يكى از آنها براى خريد طعام به شهر در آمد و از سكّه اى كه در دست او بود رازشان فاش گرديد.
قرآن كريم سوره اى را به داستان اصحاب كهف اختصاص داده است .
اصحاب كهف هفت نفر از خداپرستانى بودند كه از بت و بت پرستى بيزار بودند و در ميان بت پرستان ايمان خود را پنهان مى كردند تا پادشاه ستمگر از ايمان آنها مطلع شد و آنها را تهديد به مرگ كرد.
شب جمع شدند و در كار خود فكر كردند و تصميم گرفتند از شهر بيرون روند. سپيده صبح ندميده بود كه كاروان توحيد از شهر هجرت كرد و در ميان راه سگى نيز به دنبال آنها راه افتاد و حراستشان را به عهده گرفت .
كاروان خداپرستان به راه خود ادامه دادند تا به غارى در نزديكى شهر رسيدند كه در نزديكى آن ميوه هائى بود، از ميوه ها استفاده كردند و چشمه آبى بود كه از آن نوشيدند، آنگاه براى رفع خستگى درون غار استراحت كردند. طولى نكشيد كه خواب گرانى بر آنها چيره شد و مدّت ٣٠٩ سال تمام ، در خواب بودند كه ناخن و محاسنشان بلند شده بود و منظره وحشتناكى يافته بودند.
بعد از ٣٠٩ سال بيدار شدند و احساس گرسنگى عجيبى كردند كه متوجّه تغيير قيافه همديگر نشدند.
يكى از آنها گفت : ساعتهاى متمادى در خواب بوديم .
ديگرى گفت : يك روز خوابيده ايم .
سوّمى گفت : هنوز آفتاب غروب نكرده است ، چند ساعت بيشتر نخوابيده ايم .
چهارمى گفت : خدا بهتر مى داند كه چقدر خوابيده ايم از اين بحث بگذريد و يكى از ما به شهر برود و طعامى تهيّه كند ولى بايد خيلى احتياط كند كه كسى او را نشناسد.
يكى از آنها به سوى شهر رفت و قيافه شهر را تغيير يافته ديد، تا به مغازه اى رفت و متاعى خريد. چون پول در آورد كه به فروشنده بپردازد، فروشنده بانگ زد اى مردم بيائيد اين شخص گنجى يافته است (زيرا پادشاهى كه سكّه به نام او بود سيصد سال پيش در گذشته بود).
سرانجام مردم از داستان آنها مطّلع شدند. پادشاه آن روز كه مرد خداشناسى بود براى ديدن آنها به غار رفت و مردم شهر از وضع مطلع شدند و گفتند: شايد خدا ما را از حال ايشان مطّلع ساخت تا بدانيم كه وعده خدا و داستان رستاخيز حقّ است .