داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم0%

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: على گلستانى
گروه: مشاهدات: 33722
دانلود: 3448

توضیحات:

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 291 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 33722 / دانلود: 3448
اندازه اندازه اندازه
داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

قسمتى از معجزه هاى پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

ملاقات راهب با محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سفر شام يكى از مواردى كه ابو طالب شگفتى هايى از محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديد در سفر تجارتى شام بود. ابو طالب در سفر تجارتى بازرگانان قريش به شام كه در هر سال يك بار صورت مى گرفت براى تجارت تصميم گرفت به شام برود در اين وقت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دوازده سال داشت هنگام حركت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پيش آمد و گفت عمو جان مرا به چه كسى مى سپارى

ابو طالب احساس كرد كه براى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دشوار است كه جدايى او را تحمل كند گفت تو را نيز همراه خود مى برم كاروان تجارى ابوطالب همراه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كنار ساير كاروان ها به طرف شام حركت كردند محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين مسافرت بر مدين و ديار خاموش عاد ثمود گذشت و منظره طبيعت را مى ديد اين مشاهدات او را در دريايى از افكار غرق كرده بود وقتى كه كاروان به سرزمين بصرى رسيدند در آنجا راهبى بود به نام بحيرا كه سال ها در صومعه خود عبادت مى كرد مكرر كاروان هاى تجارى قريش و اهل مكه را كه از آنجا عبور مى كردند ديده بود ولى كوچك ترين توجهى به آنها نداشت اما در اين سفر ديد كاروانى عبور مى كند و ابرى بر سرشان سايه افكنده از راه بصيرت دريافت كه كاروانيان را با احترام خاصى به صومعه خود دعوت كرد كاروانيان دعوت راهب را پذيرفتند و به صومعه آمدند اما راهب ديد هنوز ابر بالاى سر اردوگاه كاروان است به آنها گفت مگر كسى از شما به اينجا نيامده گفتند نوجوانى از ما كنار بارها مانده است

راهب تقاضا كرد كه آن نوجوان را نيز به اينجا بياوريد دعوت راهب را به او رسانيدند او كه حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دعوت راهب را پذيرفت و نزد راهب آمد راهب با نظر پرمعناى به چهره محمد نگريست و لحظه به لحظه به احترامش نسبت به آن حضرت مى افزود شخصى از راهب پرسيد ما مكرر از اين راه عبور كرديم و از تو چنين توجه و محبتى نديديم اكنون علت چيست كه اين گونه به ما احترام مى كنى

راهب گفت آرى چنين است كه مى گوئى پس از صرف غذا راهب به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رو كرد و گفت تو را به لات و عزى (دو بت معروف) سوگند مى دهم كه به پرسش هاى من جواب بدى

محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود به نام بت ها با من سخن نگو سوگند به خدا از هيچ چيزى مانند بت ها بيزار نيستم راهب گفت تو را به خدا سوگندمى دهم كه به سؤ ال هاى من پاسخ بده

محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود اكنون آماده پاسخ هستم راهب پس از طرح سؤ الات و شنيدن جواب ها ديد آنچه در كتاب آسمانى خوانده مطابق آن جواب ها است در پايان - راهب مهر مخصوص نشانه نبوت را بين دو شانه او ديد و سپس به ابوطالب گفت اين پسر با شما چه نسبتى دارد. ابو طالب گفت فرزند من است راهب گفت نه فرزند تو نيست پدر و مادر او از دنيا رفته اند ابو طالب گفت آرى درست مى گوئى راهب از پدر و مادر او سؤ الاتى كرد و جواب شنيد و سپس به ابوطالب گفت اين آقازاده را به وطن باز گردان و به طور كامل مراقبش باش ترس آن است كه يهوديان او را بشناسد و به او صدمه بزنند سوگند به خدا آنچه كه من از او فهميدم اگر آنها بفهمند توطئه قتل او را مى چينند برادر زاده ات آينده بسيار درخشانى دارد هر چه زودتر او را به وطن بازگردان ابوطالب سخن (بحيرا) را گوش كرد و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به مكه باز گردانيد و بر مراقبتش ‍ افزود.

«الغدير، ج ٧، ص ٣٤٢».

نصب حجر الاسود توسط پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

هنگامى كه ٣٥ سال از عمر شريف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشت ٥ سال قبل از بعثت قبيله اى مختلف مردم مكه تصميم گرفتند كه كعبه را ويران كرده و نوسازى نمايند همه دست به دست هم دادند و بناى ساختمان كعبه را پايان رساندند و در پايان در مورد نصب حجر الاسود در جاى خود اختلاف شديد بين آنها به وجود آمد هر يك از قبائل مى خواست اين افتخار نصيب او گردد اختلاف به قدرى شديد شد حتى آماده شدند تا سر حد مرگ بجنگند.

در اين بحران شديد يكى از ريش سفيدان آنها به نام ابو مغيرة بن عبدالله كه پيرمردترين افراد اهل مكه بود چنين پيشنهاد كرد هر كس اكنون به عنوان نخستين نفر از در مسجد كه در آن وقت باب بنى شيبه نام داشت اكنون به آن باب السلام مى گويند وارد شد او را داور قرار دهيم و به حكم او عمل كنيم همه قبائل اين پيشنهاد را پذيرفتند و اجتماع كردند چشم ها به آن در دوخته بود ناگاه ديدند محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عنوان نخستين نفر از آن در وارد شد همين كه او را ديدند فرياد زدند هذا الامين رضينا هذا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آنها رسيد آنها ماجرا را به پيامبر گفتند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بى درنگ به آنها فرمود پارچه اى بياوريد پارچه اى آوردند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حجر الاسود را در ميان آن پارچه را بگيريد و حجرالاسود را بلند نموده به نزديك جايگاهش بياوريد آنها چنين كردند آن گاه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حجر الاسود را برداشت و در جاى خود نهاد.

«سيره ابن هشام ، ج ١، ص ٣٠٤ تا ٣١٠».

از جابر نقل شده است كه در جنگ خندق رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم مبارك بسته است وقد شد على بطيينه الحجر جابر مى گويد من در خانه يك گوسفند و يك من جو داشتم به همسرم گفتم من حضرت را چنين ديدم اين گوسفند و جو را آماده كن تا اينكه آن بزرگوار را دعوت كنم همسرم گفت اول از حضرت اجازه بگيرد اگر قول داد مهيا مى كنم خدمت حضرت رسيدم و آن حضرت را به منزل دعوت كردم فرمود چه دارى عرض كردم يك گوسفند و يك صاع جو فرمود با هر كه خواهم بيايم يا تنها عرض كردم با هر كه مى خواهى تشريف بياوريد برگشتم به خانه و به همسرم گفتم تو جو را آماده كن و من گوسفند را مهيا مى كنم بعد از مهيا شدن غذا خدمت حضرت رسيدم و گفتم طعام آماده است حضرت كه كنار خندق ايستاده بود با آواز بلند فرمود اى گروه مسلمانان دعوت جابر را اجابت نمائيد. جابر وحشت زده به منزل برگشت و جريان را به همسرش خبر داد عيالش گفت مقداد غذاى موجود را به حضرت گفتى ؟ گفتم آرى همسرش گفت مهم نيست حضرت خودش بهتر مى داند.

حضرت با جمعيت آمدند وقتى به منزل رسيدند فرمود شما بيرون خانه بمانيد بعد خود حضرت با اميرالمؤ منين وارد منزل شدند همه آن جمعيت آمدند حضرت به ديوار اشاره فرمود ديوارها عقب تر رفت و خانه وسيع شد تا همه داخل منزل شدند. بعد حضرت بر سر تنور آمد و با دهان مبارك تنور را تبرك كردند و نظرى به ديك غذا انداخت و فرمود نان ها را يكى يكى به من بده با اميرالمؤ منين در ميان كاسه تريد مى نمودند وقتى پر شد فرمود جابر يك زارع گوسفند با آب گوشت بياوريد و بر روى آن ريخت و ده نفر از صحابه را طلبيد خوردند تا سير شدند بار ديگر كاسه را پر كرد و ذراع ديگر طلبيد و ده نفر ديگر خوردند مرتبه سوم اين عمل تكرار شد بار چهارم كه حضرت ذراع گوسفند طلبيد گفتم يا رسول الله گوسفند بيش تر از دو زراع ندارد من تا به حال سه ذراع آورده ام حضرت فرمود اگر ساكت مى شدى همه از ذراع اين گوسفند مى خوردند به همين طريق ده نفر ده نفر طلبيد تا همه سير شدند.

آن گاه فرمود اى جابر بيا تا با تو هم غذا شويم من به همراهى آن دو بزرگوار پيامبر و علىعليه‌السلام غذا خورديم و بيرون آمديم تنور و ديك همچنان به حال خود باقى بود و هيچ كم نشد و بعد از آن هم چندين روز غذا خورديم

«بحار الانوار، ج ٦، ص ٤٠٥».

پيامبر گرامى سايه در وجودش متصور نمى شد جامه آن حضرت نيز سايه نداشت و همچنين آن حضرت ختنه شده و ناف بريده متولد گشت و هرگز آن حضرت محتلم نشد و هرگاه چشم مباركش به خواب بود دلش بيدار بود مى ديد و هرگز مگس بر بدن مبارك آن حضرت نمى نشست و با هر كه راه مى رفت اگر چه خوب رونده بود ناچار بر قفاى او مى رفت پيامبر از قفاى خويش مى ديد كما اينكه از پيش روى مى نگريست

هر دابه كه حضرت سوار مى شد آن دابه هرگز پيرى و لاغرى نمى ديد و در موقع تطهير آنچه از آن بزرگوار دفع مى شد زمين او را مى بلعيد و چند مدت از آنجا بوى مشك مى دميد. هيچ وقت خميازه بر نياورد براى آنكه خميازه از تصرفات شيطان است و خداوند تبارك و تعالى جميع اعضاى آن حضرت را در قرآن مجيد مدح فرموده

«ناسخ التواريخ ، جز چهارم از ج دوم ، ص ٧٨».

قسمتى از معجزه هاى پيامبر گرامى صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

زنى براى پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يك ظرف عسل به عنوان هديه فرستاد حضرت عسل او را خاك كردند و ظرف را فرستادند زن وقتى ظرف را گرفت ديد پر است از عسل زن خيال كرد كه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عسل پس داده و قبول نفرموده است آمد خدمت پيامبرعرض كرد مگر من گناهى كرده ام كه عسل را پس دادى حضرت فرمود هديه تو را قبول كردم اين بركت هديه تو است آن زن شاد و شاكر برگشت روزگارى دراز مدت خود زن و بچه هايش و خويشان او از آن عسل به جاى خورش مى خوردند يك روز آن عسل را به ظرف ديگر خالى كرد بعد از آن عسل به آخر رسيد اين قصه را به عرض حضرت رسانيد پيغمبر فرمود اگر در ظرف اول مى ماند هيچ وقت عسل تمام نمى شد.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١٠٠».

مرد عربى كه شتر سوار بود عده اى از مردم آمدند جلو آن مرد شتر سوار گفتند شتر ما را دزديده اى و اين شتر را سرقت كرده اى آمدند خدمت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت به علىعليه‌السلام فرمودند بعد از اقامه بينه حد شرعى جارى كنيد.

اعرابى هم سرش را به زير انداختند با تعجب كه چگونه اينها تهمت مى زنند و ساكت است و چيزى نمى گويند همين كه پيامبر گرامى نگاه مى كرد شتر به سخن آمد و گفت يا رسول الله من ملك اعرابى هستم و در زمين او زائيده شده ام كذب آن گروه آشكار شد. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى اعرابى هنگامى كه سرت پائين بود با خودت چه مى گفتى ؟ عرض ‍ كرد:گفتم خداوندا! غير از تو خدائى وجود ندارد و تو شريك ندارى و از تو مى خواهم كه رحمتت بر محمد بفرستى و پاكى من از اين تهمت روشن سازى

«نساخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١٠٢».

از ام سلمه منقول است كه سه نفر آمدند پيش پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اولى گفت تو اى محمد خودت را بر ابراهيم خليل تفضيل مى دهى در حالى كه او خليل الله بود تو را چه منزلت است ؟ حضرت فرمودند: من حبيب الله هستم دومى گفت تو خود را از حضرت موسى بهتر مى دانى كه خداوند در كوه طور با او سخن گفتند.

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند: خداوند تبارك در عرش ‍ اعلاء با من مكالمه فرموده است

سومى گفت : تو خود را از حضرت عيسى بالاتر مى دانى و حال آنكه او مرده را زنده مى كرد و از تو مثل اين چنين نديديم و نشنيده ايم

پيامبر گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت على بن ابى طالب را صدا زد، علىعليه‌السلام با اينكه مسافت دور بود حاضر شد حضرت فرمود: جبرئيل صداى ما را به شما رسانيد اكنون برخيز و با اين جماعت به نزديك قبر يوسف بن كعب كه يكى از بزرگان يهود است برو و او را به بخوان تا برخيزد. علىعليه‌السلام با آن چند نفر بر سر قبر يوسف آمد و او را صدا كرد، قبر شكافته شد و در مرحله دوم كاملا قبر باز شد و در دفعه سوم چون او را صدا زد يوسف ابن كعب ديده شد كه اين چند نفر ديدند كه او زنده شد. بعد على فرمود: برخيز به فرمان خداوند يوسف ابن كعب مانند پير مردى برخاست و گفت من يوسف بن كعب هستم كه سيصد سال است كه مرده ام اكنون مرا صدا زدند كه برخيز و سرور اولاد آدم محمد را تصديق كن كه عده اى او را تكذيب مى كنند بعد علىعليه‌السلام كلمه اى گفت تا يوسف بن كعب برگشت به جاى خود قبر آمد روى هم بر همه آنها ثابت شد كه حضرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم قدرت دارد مثل حضرت عيسى مرده سيصد ساله را زنده نمايد و از قبر بيرون بياورد و حرف بزند كه هر سه نفر آنها ديدند.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١٠٢».

علىعليه‌السلام مى فرمايد يك روز قريش به حضرت پيامبرعرض كردند بر دعوى خود معجزه كنيد تا ما ايمان بياوريم فرمودند: چه معجزه اى مى خواهيد؟ گفتند اين درخت را فرمان بده تا نزد تو بيايد، حضرت درخت را طلب نمود، درخت ريشه هاى خود را از زمين بيرون آورد و به نزديك پيامبر آمد و بر سر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سايه انداخت و با بعضى از شاخه ها از طرف راست سايه بر سر علىعليه‌السلام افكند بعد گفتند: اى محمد بگو يك نيمه اين درخت به جاى خود برگردد و نيمى ديگر باشد. پيامبر دستور داد عملى شد. باز گفتند: بفرما اين نيم ديگر برود، ملحق شود به آن ديگرى حضرت دستور داد چنين شد. علىعليه‌السلام فرمود: لااله الا الله ، محمد رسول الله من اول كسى هستم كه با تو ايمان آوردم كه اين درخت به فرمان خداوند متعال به صدق نبوت تو فرمان تو را عمل كرد. مشركان گفتند محمد ساحر است كسى غير از على او را تصديق نخواهد كرد.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١١٧».

دوازده هزار نفر از مردم يمن به مكه آمدند و بت خود را كه هبل نام داشت بالاى كوهى نصب كردند و به ديباج و حلى زينت كردند پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد ايشان رفت كه آنها را به اسلام دعوت كند. آنها طلب معجزه نمودند آن حضرت به نزديك هبل آمد و ديباج آن را باز كردند و عصاى خود را بر سر هبل نهاد و فرمود: «من انا»؛ من چه كسى هستم ؟ آن سنگ به سخن آمد و گفت : انت رسول الله ، رب السماوات ؛ تو رسول خداى آسمان ها هستيد در اين هنگام كافران از اين معجزه مسرور شدند و همه به سجده افتادند و قبول كردند خدا و رسولش را و شهادتين در زبان جارى كردند.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١١٩».

يكى از دستورات اسلام اين است كه انسان غذا را به دست راست تناول كند يك كسى با دست چپ غذا مى خورد، پيامبر گرمىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديد آن شخص با دست چپ غذا مى خورد، فرمودند: بادست راست غذا بخوريد. او به حضرت از راه دروغ گفت : دست راستم به هم نمى رسد، نمى توانم با دست راست غذا بخورم تا گفت ديگر نتوانست با دست راست چيزى بخورد، دست راست او خشك شد.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١١٠».

يك روز مردى اعرابى ، به مجلس پيغمرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر آمد و گفت اگر تو پيامبرى بگو با من چه چيز است كه زير عبا دارم ؟ حضرت فرمود: اگر بگويم ايمان مى آورى عرض كرد: بلى

رحلت حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

فرمود: فلان وادى عبور كردى و دو كبوتر بچه پيدا كردى و برداشتى مادر اين بچه ها آمدند و ديدند كه بچه هايشان نيست به هر طرف طيران كرد. بعد آمدند خود را بر تو مى زدند كه بچه هايش را رها كنى اعرابى عباء خود را بگشاد مادرش هم حاضر شد و خود را انداخت روى بچه هايش عرب تعجب كرد حضرت فرمود: تعجب منما، همانا خداوند بر بندگان مهربان تر است از اين و بعد اعرابى شهادتين را گفت مسلمان شد.

بعد حضرت بر شبانى بگذشت كه مى گفت : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله فرمود: اى شبان خدا را چطور دانستى ، گفت از اين گوسفندان كه بدون چوپان نتوان بود آن وقت آسمان و زمين بى صناعى و بى حافظى چه گونه مى شود باشد حضرت فرمود خدا را شناختى حالا بگو رسالت محمد را چه دانستى ؟ گفت پيوسته از جانب بالا اين ندا را مى شنوم كه لا اله الا الله ، محمد رسول الله عقيده من بيش تر مى شود بعد شبان گفت : گمانم تو محمدى فرمود، بلى چنين است عرض كرد يا رسول الله مى خواهم از اين گوسفندان كه بابت مزد من است يكى را ذبح نمايم و شما را مهمان كنم فرمود مامور شده ام كه اجابت نمايم دعوت شبان را پس آن چوپان يك بزى را آورد بكشد اين حيوان به زبان آمد كه من بچه در شكم دارم يك بز ديگرى را آورد بكشد اين حيوان به زبان آمد كه من بچه در شكم دارم يك بز ديگرى را آورد بكشد او گفت هنوز بچه خود را از شير باز نكرده ام بز سومى را آورد او گفت فخر بس است مرا كه قوت پيامبر خدا خواهم شد او را ذبح كرد و خاتم الانبياء را مهمان كرد.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١٢٢ - ١٢٣»

از ابن بابويه و مرحوم راوندى روايت كرده از ابن عباس كه ابو سفيان روزى به خدمت حضرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و گفت يا رسول الله مى خواهم از تو سؤ الى بكنم حضرت فرمود كه اگر مى خواهى من بگويم كه چه مى خواهى بپرسى گفت ، بگو. فرمود: آمده اى از عمر من بپرسى كه چند سال خواهد شد. گفت بلى يا رسول الله حضرت فرمود كه من شصت و سه سال زندگى خواهم كرد ابو سفيان گفت گواهى مى دهم كه تو راست مى گوئى حضرت فرمود: كه به زبان گواهى مى دهى و در دل ايمان ندارى ابن عباس گفت : به خدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود: ابو سفيان جز منافقين بود يكى از شواهد منافق بودنش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بود روزى در مجلس نشسته بوديم و حضرت على بن ابى طالبعليه‌السلام در آن مجلس بود پس مؤ ذن اذان گفت چون اشهد ان محمدا رسول الله گفت : ابو سفيان گفت كسى در اين مجلس هست كه بايد ملاحظه كرد شخصى از حاضران گفت : نه ابو سفيان گفت ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داده است پس على بن ابى طالبعليه‌السلام گفت خدا ديده تو را گريان گرداند اى ابو سفيان خدا چنين كرده است او نكرده

«اقتباس از منتهى الاآمال ، ج ١، ص ٥٤».

روزى پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر فاطمه وارد شد حضرت فاطمه از گرسنگى به پيامبر شكايت كرد پيامبر از خانه بيرون شد. تشريف برد بيرون مدينه يك نفر اعرابى را در بيرون مدينه ديدار كرد و گفت كارى دارى من انجام دهم و اجرت بگيرم گفت با اين دلو آب از اينچاه بكش ، شترها را سيراب كن به هر دلوى سه عدد خرما دست مزد مى دهم پيامبر گرامى هشت دلو آب كشيد بعد خواست كه دلوى بعدى را بكشد ريسمان بريد و دلو به چاه افتاد اعرابى اين حال را ديد لطمه بر حضرت وارد آورد پيامبر دست مبارك را به چاه بر و دلو را بيرون آورد و داد دست اعرابى و آمد خانه اعرابى چون اين معجزه را ديد دانست كه به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جسارت كرده دست خود را با كارت قطع كرد و ساعتى مدهوش بود بعد كه به هوش آمد دست بريده را بر گرفت آمد در خانه حضرت رسول در اين هنگام در خانه حضرت فاطمه و حسنين بود و خرما بر دهان آنها مى گذاشت اعرابى در بكوفت با حال اضطراب رسول خدا آمد بيرون ، ديد دست بريده اعرابى را، دست او را در جاى خود نهاد و فرمود: بسم الله الرحمن و الرحيم و دست را مس كرد و خوب شد.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ٩٨»

ابن عباس نقل كرده كه مردى اعرابى از بنى سليم كه سعيد يا مصاذ نام داشت سوسمارى را صيد كرده بود عبور او بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افتاد كه عده اى زيادى در حضور آن حضرت بودند آمد نزد حضرت و گفت يا محمد سوگند به لات و عزى كه ايمان به تو نمى آورم مگر اين سوسمار با تو ايمان آورد و سوسمار را رها كرد و سوسمار طريق فرار گرفت پيامبر فرمود: ايها الضب اقبل ؛ يعنى به طرف من بيا. سوسمار برگشت آمد پيش پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت فرمود: اى ضب عرض كرد: لبيك و سعديك ، حضرت فرمود: چه كسى را پرستش مى كنى ؟ گفت : خداى آسمان و زمين فرمود: من كيستم ؟ گفت : رسول خداوند عالميان و خاتم پيغمبران رستكارى يافت هر كه تو را تصديق كرد و زيانكار است هر كه تو را تكذيب كرد. اعرابى چون اين را ديد گفت : اشهد ان لا اله ، وحده لا شريك و انك عبده ورسوله ؛ گواه مى گيرم خدا را كه به نزد تو آمدم و بر روى زمين هيچ كس دشمن تر از تو با من نبود و اكنون تو را از گوش و چشم و پدر و مادر و فرزند خود دوست تر دارم پيامبر فرمودند: خدا را سپاسگزارم كه شما هدايت شديد.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ٨٧».

البته معجزات خاتم الانبياء حضرت محمد بن عبد اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شماره ندارد ولى در تاريخ تا سه هزار معجزه از آن حضرت نقل كرده اند.

معجزات پيامبر گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر چند گونه است معجزات ذاتيه و معجزات صفاتيه و معجزات قرآن و غير ذلك الا اينكه بيش از اين در اين كتاب گنجايش ندارد اكتفا كرديم به همين مقدارى كه ذكر شد.

رحلت حضرت رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

اكثر علماء شيعه اعتقادشان بر آن است كه رحلت آن حضرت روز ٢٨ ماه صفر بوده است

سبب رحلت و يا شهادت آن بزرگوار بر آن است كه زن يهوديه به واسطه يك بزغاله كه گوشت او را بريان كرده بود به حضرت خورانيده بود. گرچه حضرت بلا فاصله متوجه شد، دست از غذا كشيد. لكن زمينه شهادت حضرت را فراهم ساخت

«نسيم ولايت ، حسين كرمى ، ص ١٠»

در كتاب ديگر چنين آمده در سال دهم هجرت توسط پيرزنى يهودى مسموم و در شهر مدينه ٢٨ صفر در همان سال شهيد شد و در خانه شخصى خود مدفون گرديد.

«انوار البهيه ، محدث قمى ، قسمت رحلت ».

در كشف الغمه از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام روايت كرده است كه آن حضرت در سال دهم هجرت به عالم بقاء رحلت نمود و بعضى هم يازدهم هجرت گفته اند عمر شريف شصت و سه سال گذشته بود چهل سال در مكه ماند تا وحى بر او نازل شد و بعد از آن سيزده سال ديگر در مكه ماند و چون به مدينه هجرت نمود. پنجاه و سه سال از عمر شريفش گذشته بوده و بعد از آن هم ده سال در مدينه بودند كه روح مقدسش به ملكوت اعلاى پيوست همه امت خود را داغدار نمود.

«اقتباس از ج دوم منتهى الآمال ، ص ١٢٢».

علت هجرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مكه

در روايت آمده چون خديجه وفات كرد و آن يك سال پيش از هجرت بود و پس از يك سال از درگذشت خديجهعليها‌السلام حضرت ابوطالبعليه‌السلام در گذشت و چون پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هر دو را از دست داد از ماندن در مكه انزجار پيدا كرد و بسيار ناراحت بود و اندوه او را فرا گرفت و از اين موضوع به جبرئيل شكايت كرد. خداوند به او وحى كرد كه از اين شهر كه اهلش ستمكارند بيرون رو كه بعد از ابو طالب ياورى ندارى و به آن حضرت فرمان هجرت داده شد.

«اصول كافى ، ج سوم ، ص ٢٥٧».

در احاديث معتبره وارد شده است كه آن حضرت به شهادت از دنيا رفت چنان كه صفار به سند معتبر از حضرت امام صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه در روز خيبر زهر دادند آن حضرت را به واسطه دست بزغاله چون لقمه اى تناول فرمود آن گوشت به سخن آمد و گفت يا رسول الله مرا به زهر آلوده كرده اند، پس آن حضرت در مرض موت خود مى فرمود كه امروزه پشت مرا درهم شكست آن لقمه كه در خيبر تناول كردم و هيچ پيغمبرى و وصى پيغمبرى نيست مگر آنكه به شهادت از دنيا بيرون مى رود. دنباله همين روايت است فرمود كه زن يهوديه آن حضرت را زهر داد در ذراع گوسفندى چون حضرت قدرى از آن تناول فرمود، آن ذراع خبر داد كه من زهر آلوده ام پس حضرت آن را انداخت و پيوسته آن زهر در بدن آن حضرت اثر مى كرد تا به همان علت از دنيا رحلت فرمود.

«اقتباس از منتهى الآمال ، ج اول ، ص ١٣١».

بنا به وصيتش علىعليه‌السلام بدن مقدسش را غسل داد و كفن نمود و بر آن نماز خواند و حضرت را در خانه مسكونيش كه به نام حجره مطهره معروف است ، كنار مسجد النبى دفن كرد. مسلمانان راستين را از دست دادند و به خصوص حضرت علىعليه‌السلام و فاطمهعليها‌السلام سخت پريشان و ماتم زده شدند. علىعليه‌السلام مى فرمايد: از رحلت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن چنان غم و اندوه بر من وارد شد كه به گمانم اگر كوه ها ماءمور تحمل آن مى شدند نمى توانستند تحمل كند امام صادقعليه‌السلام فرمود با رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به قدرى بر فاطمهعليها‌السلام اندوه و غم وارد گرديد كه جز خدا هيچ كس اندازه آن را نمى داند.

«انوار البهيه ، محدث قمى ، قسمت رحلت ».

وصيت پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بر علىعليه‌السلام پيرامون و دفن گروهى از اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عيادت آن حضرت آمدند و كنار بستر آن حضرت درباره چگونگى غسل و كفن و نماز بر جنازه اش سخن گفتند و در حضور آنها در اين مورد به امير المؤ منين علىعليه‌السلام سفارش نمود از جمله فرمود بايد علىعليه‌السلام مرا غسل بدهد كه اگر غير او غسل بدهد چشمش نابينا مى شود. علىعليه‌السلام عرض كرد يا رسول الله نياز به كمك هست و لازم است كه كسى مرا كمك كند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: جبرئيل همراه تو است و تو را يارى مى كند و فضل بن عباس در آب رسانى به تو كمك مى نمايد به او امر كن كه چشمانش رابا دستمال ببندد براى اينكه هر كس ‍ غير از تو بدن مرا ببيند كور مى گردد.

«كحل البصر، ص ٣٠٣».

گريه شديد فاطمه (عليها السلام)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: على جان چه كارى مى كنى كه اگر بعد از من قوم به روى كار آيند و زمام امور را به دست بگيرند و طاغى آنها نزد تو بفرستند تا تو را به سوى بيعت دعوت نمايند و سپس گريبان تو را بگيرند و بكشند همان گونه كه شتر نافرمان را مى كشانند در حالى كه غمگين دلسوخته و پراندوه هستى و سپس مصائبى بر اين وارد شود اشاره به حضرت فاطمهعليها‌السلام است

هنگامى كه فاطمهعليها‌السلام اين سخنان را شنيد فرياد گريه اش بلند شد و سخت گريه كرد از گريه او پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گريه كرد و فرمود: دخترم گريه مكن و موجب ناراحتى همنشينانت از فرشتگان مباش اينك اين جبرئيل است كه از گريه تو گريه مى كند و همچنين ميكائيل و صاحب راز خدا اسرافيل گريه مى كنند. اى دخترم گريه نكن كه از گريه تو همه اهل آسمان و زمين گريستند.

علىعليه‌السلام در پاسخ گفت : اى رسول خدا در برابر قوم صبر مى كنم و آرام مى گيرم ولى با آنها بيعت نمى كنم رسول خدا فرمود: خدايا شاهد باش

«كحل البصر، ص ٣٠٤».

حنوط آوردن جبرئيل و كمال فاطمهعليها‌السلام

مى دانيم كه حنوط داروى خوشبوئى است مانند كافور كه بعد از غسل جنازه مسلمين آن را بر هفت محل سجده آنها مى مالند. روايت شده جبرئيل به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد، مقدارى حنوط كه چهل درهم وزن داشت آورده بود و به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را سه قسمت كرد يك قسمت آن را به خود اختصاص داد و يك قسمت براى علىعليه‌السلام و قسمت ديگر را براى فاطمهعليها‌السلام مشخص نمود. فاطمهعليها‌السلام عرض كرد: همه اين حنوط مال شما است و شما آن را برداريد اگر چيزى از آن باقى ماند. على بن ابى طالبعليه‌السلام بر آن نظارت كند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از كمال و ادب فاطمهعليها‌السلام منقلب شد و گريه كرد و فاطمه اش را به خود چسبانيد و فرمود: موفقه رشيده مهديه ؛ فاطمهعليها‌السلام بانوى موفق و كمال و هدايت شده اى است كه به او الهام مى شود. سپس فرمود: يا على در مورد بقيه حنوط نظر بده علىعليه‌السلام گفت : باقى مانده مخصوص زهرا باشد. رسول خدا فرمود: اين نصف نيز مال تو باشد آن را بگيريد. (حنوط بهشتى در واقع سه قسمت شد، يك قسم مال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، قسمت ديگر مال علىعليها‌السلام قسمت سوم مال حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام ».

«كحل البصر، ص ٤٠٥».

هنگام رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى حبيب من جبرئيل نزديك من بيا. نزديك آمد در اين وقت جبرئيل در طرف چپ و فرشته مرگ مشغول قبض روح او بودم آنگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رفت و دست علىعليه‌السلام در زير گلوى آن حضرت بود و جان شريف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ميان دست علىعليه‌السلام بيرون رفت دست خود را بلند كرد و به روى خود كشيد و سپس روى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به سوى قبله نمود و ديدگاه او را بست و جامه بر رويش كشيد و آماده انجام امور مربوطه به غسل و كفن آن حضرت گرديد.

«كحل البصر، ص ٣٢٢».

روايت شده حضرت صادقعليه‌السلام فرمود: هنگامى كه خداوند روح رسولش را قبض نمود به قدرى حزن و اندوه بر فاطمه چيره شد كه مقدر آن را هيچ كس جز خدا نمى دانست از اين رو خداوند فرشته اى به حضور فاطمهعليها‌السلام فرستاد تا دل غم باد او را تسلى دهد و براى او گفت و گو كند. فاطمهعليها‌السلام اين موضوع را به على خبر داد. علىعليه‌السلام فرمود: هنگامى كه صداى او را شنيدى و آمدن او را احساس كردى به من خبر بده حضرت فاطمه ورود فرشته را به آن حضرت خبر داد. علىعليه‌السلام آنچه از فرشته مى شنيد مى نوشت تا به صورت كتابى در آمد. امام صادقعليه‌السلام ادامه داد از احكام حلال و حرام و فرمود: چيزى در آن مصحف نيست ولى علم تمام امورى كه در هستى وجود دارد در آن ثبت است در روايت ديگر آمده جبرئيلعليه‌السلام نزد فاطمهعليها‌السلام مى آمد و او را در مصيبت پدرش به نيكويى تسليت مى داد و اندوهش را بر طرف مى نمود.

«كحل البصر، ص ٣٢٥».