٩٤- پناهندگى شتر گرسنه به پيامبر صلى الله عليه و آله
عصر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، آن حضرت همراه اصحابش بود كه ديدند شترى نزد آنها آمد، لبهايش را حركت داد و همهمه كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك شد و همهمه شتر را گوش داد، سپس اصحاب ديدند خنده اى بر لبهاى پيامبر صلى الله عليه و آله نشست ، منتظر بودند كه بشنوند پيامبر صلى الله عليه و آله چه مى فرمايد. شنيدند كه آن حضرت فرمود : «اين شتر از گرسنگى و سنگينى بارش ، شكايت مى كند.»
آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به جابر كه در آنجا بود فرمود : «نزد صاحب اين شتر برو و او را نزد من بياور.»
جابر : به خدا صاحب شتر را نمى شناسم .
پيامبر : با همين شتر حركت كن ، اين شتر تو را به صاحبش راهنمايى مى كند.
جابر همراه شتر حركت ، تا اينكه شتر به در خانه صاحبش آمد و به اين ترتيب صاحب شتر شناخته شد، جابر از او خواست تا نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بيايد، او همراه بستگانش به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد.
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «اين شتر به من خبر داد كه برايش علوفه اندك فراهم مى كنى و بار سنگين بر پشتش مى نهى .»
صاحب شتر : اى رسول خدا! به خاطر نافرمانى او دو شب است در مورد علوفه و حمل بار، بر او سخت گرفتم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به شتر رو كرد و فرمود : همراه صاحبت و همراهانش برو. (كه از صاحبش قهر كرده بود، رام گرديد) و با كمال فروتنى در پيشاپيش صاحب و همراهانش حركت كرد.
در اين هنگام صاحب شتر و همراهانش (تحت تاثير شديد قرار گرفتند و به رسول خدا) عرض كردند : «به خاطر احترام و قداست شما، اين شتر را آزاد كرديم .»
از آن پس ، آن شتر در بازار و راهها بدون مزاحم حركت مى كرد، مردمى كه او را مى ديدند مى گفتند :
هذا عتيق رسول الله :
اين شتر آزاد كرده رسول خداست
قربان آن مهربانيهايت اى رسول خدا! كه حتى حيوانات در دشواريها به تو پناهنده مى شدند، تو با كمال مهربانى گره مشكلاتشان را مى گشودى ، و با زبان خوش ، بر زخم آنها مرهم مى نهادى و اندوهشان را مى زدودى ، دستمان به دامانت !
٩٥- خودكشى رزمنده ناپاك
جنگ احد، بين سپاه اسلام و سپاه شرك در كنار كوه احد، نزديك مدينه رخ داد. آتش جنگ شعله ور گرديد. در ميان سپاه اسلام شخصى بود كه به او «قزمان» مى گفتند. او قهرمانانه به سپاه دشمن حمله مى كرد، خوب مى جنگيد، به تنهايى هشت نفر يا هفت نفر را كشت شجاعانه از دشمن مانند : هشام بن اميه ، وليد بن عاص و خالدبن اعلم را به خاك هلاكت افكند.
ولى هرگاه از دلاوريها و فداكاريهاى قزمان در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله سخن به ميان مى آمد، آن حضرت مى فرمود : «قزمان اهل دوزخ است !!»
قزمان در جنگ احد بر اثر زخمهاى بسيارى كه از جانب دشمن به او رسيد، بسترى گرديد، مسلمانان كنار بستر او مى آمدند و به او مى گفتند : «اى قزمان ! آفرين بر تو، نيكو جنگيدى و نيكو فداكارى كردى ، بهشت را به تو مژده مى دهيم .» قزمان كه اعتقاد به بهشت و دوزخ نداشت ، به آنها گفت «بهشت چيست ؟ سوگند به خدا من به خاطر قبيله ام و براى حفظ حسب و نسبم مى جنگيدم ، اگر غير از اين بود هرگز نمى جنگيدم .»
سرانجام وقتى كه زخمهاى بدن او وسعيتر و شديدتر شد، تير و كمانى برداشت و با آن خودكشى كرد.
در اين هنگام مسلمانان به راز سخن پيامبر صلى الله عليه و آله پى بردند كه مى فرمود : «قزمان اهل دوزخ است» .
زيرا او «ملى گرا» بود و به خاطر قوم و قبيله مى جنگيد : نه به خاطر اسلام ، چرا كه اسلام را قبول نداشت .
٩٦- دزدى بت و مسلمان شدن ابودرداء
«عامر بن حارث» معروف به «ابودرداء» يكى از افراد قبيله خزرج بود و در مدينه مى زيست ، او در مدينه از افراد فهيم و دانشمند به شمار مى آمد، ولى مانند ساير مردم بت پرست بود، حتى در خانه خود بتى داشت و آن را مى پرستيد، همسر و افراد خانواده او نيز بت پرست بودند.
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با جمعى از مسلمانان مكه به مدينه هجرت كرده بودند، مردم مدينه گروه گروه به اسلام گرويدند، ولى «ابودرداء» با اينكه سن و سالى (بيش از پنجاه سال) داشت هنوز به بت پرستى ادامه مى داد.
دو نفر از مسلمانان به نامهاى : عبدالله بن رواحه و محمد بن سلمه تصميم گرفتند مخفيانه در يك فرصت مناسب ، به خانه «ابودرداء» بروند، و بت او را بشكنند. اين دو نفر همچنان در كمين بودند تا اينكه ديدند ابودرداء از خانه اش بيرون آمد و به صحرا رفت با هم گفتند : «اكنون فرصت خوبى است كه در غياب او، به خانه او برويم و بتش را بشكنيم .» به دنبال اين تصميم ، آرام آرام وارد خانه ابودرداء شدند، يكراست به سراغ بت رفتند و آن را محكم بر زمين كوبيده و شكستند. همسر ابودرداء كه در خانه بود صداى شكستن بت را شنيد، به سوى محل بت دويد، ديد دو نفر از مسلمانان بت را شكسته اند و هماندم آن دو نفر فرار كردند. ولى آن زن ، كارى نمى توانست انجام دهد و نمى توانست فراريان را تعقيب نمايد. در خانه خود نشست و آرام گرفت ، در اين فكر فرو رفت كه اگر به راستى بتها شريك خدا هستند و قابل پرستش مى باشند، مى بايست بتوانند از خود دفاع كنند، اينكه بت خانه ما نتوانست از خود دفاع كند، بلكه با كمال ذلت و زبونى شكسته شد، دليل بر اين است كه بت پرستى ، يك آيين بى اساس و خرافاتى است .
او در اين فكر بود كه ناگاه ابودرداء بازگشت و وارد خانه شد و از همه چيز آگاه گرديد، در حالى كه بسيار خشمگين شده بود با تندى به همسرش گفت : «چه كسى بت ما را شكست ؟»
همسر : دو نفر از مسلمانان مخفيانه وارد خانه شدند و بت را شكستند، سپس فرار كردند.
ابودرداء : مگر تو در خانه نبودى ، چرا جيغ و فرياد نكشيدى ، چرا از بت حفاظت ننمودى ؟ چرا و چرا؟!
همسر : اى مرد! اين حرفهاى درشت را كنار بگذار، من يك سخن منطقى دارم ، خوب گوش كن : «اگر بت قابل پرستش بود و داراى قدرت اراده و فكر مى بايد از خود در برابر مهاجمين دفاع مى كرد! اكنون كه دفاع نكرده ، دليل بر اين است كه قابل پرستش نيست .»
اين سخن آن چنان فكر ابودرداء را شكوفا كرد و او را تحت تاثير قرار داد كه همان لحظه نور اسلام بر قلبش جرقه زد، همان دم برخاست و تصميم گرفت به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برود و رسما اسلام را بپذيرد و از بت پرستى بيزارى جويد.
او به سوى مسجد رهسپار شد. پيامبر صلى الله عليه و آله با جمعى از اصحاب ، كنار هم نشسته بودند، تا نگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به ابودرداء افتاد، فرمود : «اين ابودرداء است كه اينجا مى آيد تا مسلمان شود.»
بعد از چند لحظه ، او به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله شرفياب شد و با كمال ميل با گواهى به يكتايى خدا و رسالت محمد صلى الله عليه و آله مسلمان شد.
٩٧- كيفر خيانت به بيت المال
شخصى به نام «مِدعَم» از خدمتكاران پيامبر صلى الله عليه و آله بود. در يكى از جنگها همراه پيامبر صلى الله عليه و آله به جبهه حركت كرد، او شترى را كه بار آن اثاث و وسائل جنگ بود به جبهه آورد و در آنجا كنار سپاه اسلام توقف كرد تا بار پشت شتر بگيرد. در اين هنگام از ناحيه دشمن هدف تير قرار گرفت و همان دم بر زمين در غلطيد و به شهادت رسيد.
پيامبر و اصحاب به بالين او آمدند، همه اصحاب با شور و احساسات مى گفتند : هنيئا له الجنه : «بهشت بر او گوارا باد.»
خوشا به حال او، نخستين شهيد اين جبهه شد، خونش مظلومانه ريخت ، روحش به شاخسار جنان پرواز كرد...
ولى آنها ديدند، پيامبر صلى الله عليه و آله چنين سخنانى نمى گويد و به عكس خشمگين است و آن گونه كه بايد به شهيد توجه شود، بى اعتنا است (با توجه به اينكه خشم پيامبر عليه السلام مانند خشم ساير مردم نيست ، حتما حكمتى دارد) ناگهان ديدند پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر تصور آنها فرمود :
كلا والذى نفس محمد بيده ان شملته الان لتحترق عليه فى النار، كان غلها من فيى المسلمين يوم خيبر
:
نه ، هرگز، سوگند به خداوندى كه جان محمد در دست او است : روپوش او هم اكنون او را در ميان آتش شعله ور خود مى سوزاند، به خاطر اينكه او آن روپوش را در روز فتح خيبر از بيت المال مسلمانان (بدون اجازه رهبر و مقررات) از روى خيانت برداشته است ، و آن روپوش را هم اكنون پوشيده است .
يكى از مسلمانان هنگامى كه اين سخن را شنيد، فهميد كه خيانت به بيت المال كيفر سختى دارد. تحت تاثير سخت قرار گرفت و به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد : «من دو عدد بند كفش را، بر خلاف مقررات ، از بيت المال برداشته ام آيا همين مقدار نيز بازخواست و كيفر دارد؟!»
پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ فرمود :
يعد لك مثلهما من النار :
آرى به اندازه همين مقدار، براى تو از آتش دوزخ فراهم شده است
ابن حادثه كه كشف گوشه اى از عالم برزخ ، در برابر چشم پيامبر صلى الله عليه و آله است ، بيانگر آن است كه هر گونه حيف و ميل بيت المال ، و استفاده نابجا از آن ، گناه بزرگى به شمار آمده و داراى كيفر سخت است .
بنابراين استفاده شخصى از ماشين ، تلفن ، و ساير امكانات دولتى و ادارى ، و آنچه بر خلاف مقررات قانونى است ، يك نوع خيانت به بيت المال است روايت فوق ، هشدارى كوبنده در مورد افرادى است كه رعايت حفظ بيت المال را نمى كنند.
٩٨- تسليم شدن گروه برجسته مسيحى در ماجراى مباهله
پس از فتح مكه و پيروزى هاى بعد از آن ، اسلام به طور سريع گسترش يافت و با اقتدار عظيمى نمايان شد. به طورى كه از اطراف و اكناف ، گروهها و هيئتهايى به مدينه مى آمدند و در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسما مسلمان مى شدند، و يا مشروط به شرايطى امان نامه دريافت مى كردند.
(پيشرفت اسلام در سال نهم هجرت به قدرى چشمگير بود كه آن سال را «سنه الوفود» ناميدند، زيرا حوادث اين سال ، و ورود هيئتها به مدينه از جمله ورود هئيت نمايندگى مسيحيان نجران به مدينه و سرگذشت مباهله ، همه و همه بيانگر شكوه اسلام و ورود و گرايش قبائل مختلف به اسلام بود.)
در اين سال «ابو حارثه» اسقف و كشيش بزرگ مسيحيان نجران ، همراه سى نفر از مردان مسيحى نجران به مدينه وارد شدند، سه نفر از دانشمندان و بزرگان آنها به نامهاى : عاقب ، سيد و عبدالمسيح نيز همراه اين هئيت بودند، اين گروه هنگام نماز عصر وارد مدينه شدند، در حالى كه لباسهاى ديبا در تن داشتند و صليب نيز بر لباسهايشان بود...
اين گروه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عصر را به پايان رسانيد، به پيامبر صلى الله عليه و آله رو كرد و چنين گفتند : «اى محمد! نظر شما درباره بزرگ ما حضرت مسيح چيست ؟»
پيامبر : مسيح بنده خدا بود، خداوند او را برگزيد.
اسقف (ابو حارثه) : آيا براى او پدرى سراغ دارى كه او را به وجود آورده باشد؟
پيامبر : موضوع ازدواج در ميان نبود تا او پدر داشته باشد.
اسقف : پس چگونه مى گويى كه او آفريده شده و مخلوق است ، با اينكه هيچ گاه نديده اى بنده مخلوقى بدون پدر و جريان ازدواج به وجود آيد.
در اين هنگام خداوند آيه ٥٩ تا ٦١ سوره آل عمران را نازل نمود :
ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون - الحق من ربك فلا تكن من الممترين فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله على الكاذبين :
رسول خدا صلى الله عليه و آله اين آيات را براى گروه مسيحيان خواند و آنها را به مباهله دعوت كرد و به آنها خبر داد كه پس از مباهله هر آن كسى كه بر باطل است عذاب بر او نازل شود، و به اين وسيله حق از باطل مشخص گردد.
در اين هنگام كشيش بزرگ (يعنى اسقف كه همان ابو حارثه بود) با عبدالمسيح و عاقب به مشورت پرداختند و تصميم گرفتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله تا صبح روز بعد مهلت دهد، سپس (در صبح روز بعد) مباهله كنند، هئيت نجران از حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشتند و در جلسه خصوصى خود، اسقف (ابو حارثه) به گروه خود گفت : «فردا نگاه كنيد ببينيد اگر محمد صلى الله عليه و آله فرزندان و خاندان خود براى مباهله آمد، از مباهله با او بپرهيزيد و اگر با اصحاب و يارانش آمد با او مباهله كنيد و نترسيد كه دينش بر حق نيست .»
هنگامى كه فرداى آن روز فرا رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه دست على عليه السلام در دستش بود و حسن و حسين عليه السلام از جلو و فاطمه (س) در پشت سر حركت مى كردند، براى مباهله حاضر شدند. هيئت مسيحيان نيز كه اسقف (ابو حارثه) در پيشاپيش آنها بود، براى مباهله بيرون آمدند، همين كه اسقف ، پيامبر صلى الله عليه و آله و همراهانش را ديد پرسيد : «اينها چه كسانى هستند.» به او گفته شد : «آن مرد پسر عمويش و دامادش و پدر فرزندانش و محبوبترين فرد نزد او عليه السلام است و آن دو كودك فرزندان دخترش مى باشند كه آنها نيز از محبوبترين انسانها نزد او هستند.»