داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم0%

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 27384
دانلود: 4041

توضیحات:

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 55 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 27384 / دانلود: 4041
اندازه اندازه اندازه
داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

نویسنده:
فارسی

او قامتى درشت ، سينه پهن ، پيشانى اى بلند، چهره اى زيبا و غمگين داشت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمود : «اگر مى خواهيد ابراهيم را بنگريد مرا بنگريد، زيرا من به او شباهت دارم(٨٦)

ابراهيم عليه السلام در سرزمين بابل (بخشى از سرزمين عراق كنونى در جنوب بغداد) در محيطى كه آكنده از ظلم و بت پرستى بود و طاغوت بزرگ به نام نمرود حكومت مى كرد، چشم به جهان گشود و سرانجام در سرزمين فلسطين ، رحلت كرد. مرقد مطهرش در شهر «الخليل» واقع در كشور فلسطين اشغالى است زندگى ابراهيم عليه السلام در پنج دوره خلاصه مى شود :

١. بنده خالص خدا بود و خدا بندگى او را پذيرفت .

٢. به مقام پيامبرى رسيد و مسئوليت اين مقام را به خوبى پيمود.

٣. به مقام رسالت رسيد.

٤. به مقام خليلى (دوست و مخصوص درگاه الهى) نائل شد.

٥. سرانجام به دوره پنجم كه اوج زندگى يك انسان كامل است ، يعنى مقام امامت و رهبرى امت ، رسيد، و خداوند او را به امامت نصب كرد(٨٧) چنانچه در قرآن در آيه ١٢٤ بقره به اين موضوع تصريح كرده است .

ابراهيم عليه السلام در قرآن

ابراهيم عليه السلام قهرمان بزرگ توحيد است سراسر زندگى او سازنده و بالنده است مكتب او عالى ترين ارزشهاى والاى انسانى مانند : ايثار، شجاعت ، خداشناسى ، اخلاص ، تلاش و فضايل اخلاقى را به انسانها مى آموزد و در ابعاد گوناگون زندگى ، در پيشانى تاريخ مى درخشد. از اين رو خداوند او را به عنوان يك امت معرفى كرده و مى فرمايد :

ان ابراهيم كان امه :

همانا ابراهيم يك امت بود.(٨٨)

ابراهيم عليه السلام در قرآن

نام ابراهيم عليه السلام در قرآن ٦٩ بار آمده و در ٢٥ سوره قرآن فرازهاى برجسته زندگى او بيان شده است و يك سوره از قرآن به نام سوره ابراهيم مى باشد.

از اين مطالب فهميده مى شد كه قرآن عنايت خاص داشته و تاكيد مى كند كه مسلمانان زندگى اين بزرگمرد الهى را تحت بررسى و مطالعه قرار دهند تا او را بشناسند و الگوى خود سازند و در كوران زندگى از مكتب پر مايه و سازنده او الهام بگيرد و در پرتو آن انسانى قويدل ، قاطع ، شجاع و خدا پرست مخلص شوند.

هدف ما داستانسرايى و اطلاع خشك از داستان زندگى ابراهيم عليه السلام بدون توجه به خط فكرى و عمليش نيست ؛ بلكه هدف آن است كه ابراهيم عليه السلام را بشناسيم و از او پيروى كنيم چنانكه خداوند در آيه ٦٨ سوره آل عمران مى فرمايد :

ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه :

سزاوارترين مردم به ابراهيم عليه السلام آنهايند كه از او پيروى كردند.

ابراهيم عليه السلام از پيامبرانى است كه همه پيروان اديان بزرگ ، مانند : يهوديان ، مسيحيان ، مجوسيان و مسلمانان ، او را به بزرگى و عظمت ياد مى كنند. زندگى او زندگى قديمى و كهنه نيست ، بلكه زندگى هر روز ما است ، و ما مى توانيم در امور و شئون مختلف زندگى از سياسى و نظامى گرفته تا اقتصادى و اجتماعى و معنوى ، آن را سرمشق خود سازيم و در پرتو آن سعادت ابدى دو سرا، دست يابيم تا در ابعاد مختلف به استقلال و آزادى برسيم .

اكنون با اين اشاره ، به بيست داستان جالب از زندگى درخشان قهرمان توحيد، ابراهيم خليل عليه السلام (كه با توجه به بخش قبل از شماره ٢١ آغاز مى گردد، گوش جان فرا مى دهيم .)

٢١- گزارش منجم و خواب هولناك نمرود

در سرزمين بين النهرين(٨٩) ، شهرى زيبا و پر جمعيت به نام بابل قرار داشت كه روزگارى اسكندر آن را پايتخت ناحيه شرقى امپراطورى خود نمرود بود و طاغوتى ديكتاتور به نام نمرود فرزند كوش بن حام آن جا سلطنت مى كرد.

بابل پايتخت نمرود، غرق در بت پرستى و انحرافات مختلف و فساد بود. هوسبازى ، شرابخوارى ، قمار، آلودگيهاى جنسى ، فساد مالى و هر گونه زشتى ، از در و ديوار آن مى باريد.

مردم در طبقات گوناگون زندگى مى كردند و در مجموع به دو طبقه زير دست و زبر دست تقسيم شده بود و حاكم خودپرستى كه سراسر زندگيش ‍ در تجاوز، فساد و انحراف خلاصه مى شد، بر آن مردم فرمانروايى مى كرد. محيط از هر نظر تيره و تار بود و شب ظلمانى گناه و آلودگى بر همه جا سايه افكنده بود و در انتظار صبح سعادت بسر مى برد.

نمرود علاوه بر بابل ، بر ساير نقاط جهان نيز حكومت مى كرد. چنانكه امام صادق عليه السلام فرمود : «چهار نفر بر سراسر زمين سلطنت كردند؛ دو نفر آنها، از مومنان به نام سليمان بن داوود و ذوالقرنين ، و دو نفر ديگر آنها از كافران ، به نام نمرود و بخت النصر(٩٠) بودند.

خداوند به مردم ستمديده و رنج كشيده بابل لطف كرد و اراده نمود تا رهبرى صالح و لايق به سوى آنها بفرستد و آنها را از چنگال جهل و نادانى و بت پرستى و طاغوت پرستى نجات دهد و از زير چكمه ستمگران نمرودى رهايى بخشد. آن رهبر صالح و لايق ، همان ابراهيم خليل بود كه هنوز چشم به جهان نگشوده بود.

عموى ابراهيم به نام آزر، از بت پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم و ستاره شناسى اطلاعات وسيع داشت و از مشاوران نزديك نمرود به شمار مى آمد.

آزر با استفاده از علم ستاره شناسى چنين فهميد كه امسال پسرى چشم به جهان مى گشايد كه سرنگونى رژيم نمرود به دست او است او بى درنگ خود را به محضر نمرود رسانيد و اين موضوع را به نمرود گزارش داد.

عجيب اينكه در همين وقت (همزمان) نمرود نيز در عالم خواب ديد كه ستاره اى در آسمان درخشيد و نور آن بر نور خورشيد و ماه چيره گرديد.

پس از آن كه نمرود از خواب بيدار شد، دانشمند تعبير كننده خواب را به حضور طلبيد و خواب خود را براى آنها تعريف كرد. آنها گفتند؛ تعبير اين است : «به زودى كودكى به دنيا مى آيد كه سرنگونى حكومتت به دست او انجام مى شود.»

نمرود بر اثر گزارش منجم و دانشمند تعبير كننده خواب ، به وحشت افتاد و بسيار نگران شد. منجمين و دانشمندان تعبير كننده ديگر خواب را حاضر كرد و با آنها نيز به مشورت پرداخت سرانجام نمرود اطمينان يافت كه گزارشات درست است اعصابش خرد شد و وحشت و نگرانيش افزايش ‍ يافت ، و اضطراب و دلهره ، تار و پود وجودش را فرا گرفت .

٢٢- دو فرمان خطرناك نمرود

براى آن كه نطفه ابراهيم عليه السلام منعقد نشود، نمرود فرمانى صادر كرد كه زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلى آميزش زن و مرد غدقن گردد تا بدين وسيله از انعقاد نطفه آن پسر خطرناك (در آن سال) جلوگيرى شود.

اين فرمان اجرا شد و مامورين و دژخيمان آشكار و نهان نمرود همه جا را تحت كنترل شديد خود درآوردند و براى اينكه اين فرمان به طور دقيق اجرا شود زنان را در شهر نگه داشتند و مردان را به خارج از شهر فرستادند. ولى در عين حال ، «تارخ» پدر ابراهيم عليه السلام با همسرش تماس ‍ گرفت و كاملا به دور از كنترل ماموران ، با او همبستر شد و نور ابراهيم عليه السلام در رحم مادرش منعقد گرديد.(٩١)

دومين فرمانش نيز صادر شد : «ماماها و قابله ها و هر كس در هر كجا كه توانست زنان باردار را تحت كنترل و مراقبت قرار دهد و هنگام زايمان ، كودكان را بنگرند، اگر پسر بود كشته و نابود گردانند و اگر دختر بود زنده بگذارند. اين فرمان حتما بايد اجرا شود. براى متخلفين از اجراى فرمان مجازات شديد در نظر گرفته شده است حتما... حتما...»

كنترل شديد در همه جا اجرا گرديد. جلادان خون آشام نمرود در همه جا حاضر بودند. نوزادان پسر را مى كشتند و نوزادان دختر را زنده مى گذاشتند.(٩٢) مادر ابراهيم عليه السلام بارها توسط ماماها و قابله هاى نمرودى آزمايش شد ولى چيزى نفهميدند، و اين از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهيم عليه السلام را به گونه اى قرار داده بود كه نشانه باردارى آشكار نبود.(٩٣) همه جا سخن از كشتن نوزادان پسر بود و جاسوسان نمرود اين موضوع را با مراقبت شديد دنبال مى كردند. در چنين شرايط سختى پدر ابراهيم عليه السلام بيمار شد و از دنيا رفت .

«بونا» مادر شجاع و شير دل ابراهيم عليه السلام خود را نباخت و همچنان با امداد الهى به زندگى ادامه داد. با اينكه فشار زندگى لحظه به لحظه بر او شديدتر مى شد و همواره سايه هولناك دژخيمان تيره دل و بى رحم را مى ديد تسليم نمروديان نشد و تصميم گرفت خود را معرفى نكند و نوزاد خود را پس از تولد، با كمال مراقبت مخفى گاهها حفظ نمايد.

آرى ، گرچه فرمان نمرود ترس و وحشت عجيبى در مردم ايجاد كرده بود ولى مادر ابراهيم عليه السلام با توكل به خداى يكتا، تصميم گرفت تا بر خلاف اين فرمان ، كودك خود را از گزند خون آشامان نمرودى حفظ نمايد.

٢٣- تولد ابراهيم در غار و سيزده سال زندگى مخفى او

شب و روز همچنان مى گذشت هفته ها و ماهها به دنبال هم گذر مى كرد، و به همين ترتيب ولادت ابراهيم عليه السلام نزديك مى شد. مادر قويدل و شجاع ابراهيم عليه السلام همواره در اين فكر بود كه هنگام زايمان كجا رود و چگونه فرزندش را از گزند جلادان حفظ نمايد؟!

در آن عصر، قانونى در ميان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگى به بيرون شهر مى رفتند و پس از پايان آن به شهر باز مى گشتند. مادر ابراهيم عليه السلام تصميم گرفت به بهانه اين قانون و رسم ، از شهر بيرون برود و در كنار كوهى غارى را پيدا كند و در آنجا دور از ديد مردم ، شاهد تولد نوزادش ‍ باشد.

همين تصميم اجرا شد. مادر با كمال مراقبت از شهر خارج گرديد و خود را به غارى رسانيد و در آنجا درد زايمان به او دست داد.

طولى نكشيد كه ابراهيم عليه السلام در همانجا ديده به جهان گشود. كودكى كه در همان وقت نور و شكوه خاصى كه نشانگر آينده درخشان او بود، از چهره اش ديده مى شد.

مادر نگران بود كه آيا كودكش را در غار بگذارد، يا به شهر بياورد. سرانجام براى حفظ او تصميم گرفت او را در پارچه اى پيچيده ، در همان غار بگذارد، و هر چند وقتى به سراغ او رفته و به او شير دهد.

مادر او را در ميان غار گذاشت و براى حفظ او از گزند جانوران ، در غار را سنگچين كرده به شهر بازگشت ، و از آن پس هر چند روزى يك بار مخفيانه و گاهى شبانه خود را به غار رسانده و از پسرش ديدار مى كرد و شيرش ‍ مى داد. ولى يكبار متوجه شد كه ابراهيم عليه السلام (به لطف خدا) انگشت بزرگ دستش را بر دهان نهاده و به جاى پستان مادر از آن شير جارى است ...

بدين ترتيب اين مادر و پسر در آن دوران وحشتناك با تحمل مشقتها و رنجهاى گوناگون با مقاومت بى نظير خود، ماهها و سالها به زندگى مخفى خود ادامه دادند و حاضر نشدند تسليم حكومت ستمگر نمرود گردند تا آن اينكه سيزده سال از عمر ابراهيم گذشت(٩٤)

آرى ، حضرت ابراهيم عليه السلام براى دور ماندن از خطر دژخيمان سنگدل نمرود، ١٣ سال در ميان غار زندگى كرد و در حقيقت در زندان طبيعت به سر برد. همواره سقف غار و ديوارهاى تاريك و وحشتزاى آن را مى ديد، گاهى مادر رنجديده اش مخفيانه به ملاقاتش مى آمد و گاهى سر از غار بيرون مى آورد و كوه ها و دشت سرسبز و افق نيلگون را تماشا مى كرد و بر خداشناسى و فكر باز و نشاط روحيه خود مى افزود و منتظر بود كه روزى فرا رسد و از زندان غار بيرون آيد و در فضاى باز قدم بگذارد و مردم را از پرستش نمرود باز دارد...

٢٤- بيرون آمدن ابراهيم از غار و گفتگويش با گروهى از مشركان

جالب اين كه ابراهيم عليه السلام در اين مدتى كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمى و فكرى رشد عجيبى كرده بود. سيزده ساله بود، قد و قامت بلندى داشت كه در ظاهر بيست ساله نشان داده مى شد. فكر درخشنده و عالى او نيز همچون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار مى كرد. يك روز مادر به ديدارش آمد و مدتى در كنار پسر نوجوانش بود. هنگام خداحافظى همين كه خواست از غار بيرون آيد، ابراهيم دامن مادر را گرفت و گفت : «مرا نيز با خود ببر، ماندن در غار بس است اينك مى خواهم در جامعه باشم و با مردم زندگى كنم .»

مادر مى دانست كه درخواست ابراهيم يك درخواست كاملا طبيعى است ولى در اين فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، لذا در آن لحظات حساس ‍ به ابراهيم چنين گفت :

عزيزم ! چگونه در اين شرايط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم ؟! نه ميوه دلم ! صلاح نيست اگر شاه به وجود تو اطلاع يابد تو را خواهد كشت ، مى ترسم خونت را بريزند. همچنان در اينجا بمان تا خداوند راه گشايشى براى ما باز كند.

ولى ابراهيم اصرار داشت كه از غار جانكاه بيرون آيد. سرانجام مادر به او گفت : «در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت مى كنم ، اگر صلاح بود، نزدت مى آيم و تو را به شهر مى برم .»(٩٥)

به اين ترتيب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر باز گشت .

وقتى كه مادر رفت ، ابراهيم تصميم گرفت از غار بيرون بيايد. صبر كرد تا هوا تاريك و خلوت شد، آنگاه از غار بيرون آمد، گويى پرنده اى از قفس به سوى باغستان سبز و خرم پريده ، به كوهها و دشت و صحرا مى نگريست ، ستارگان و ماه نظرش را جلب كرد. در انديشه فرو رفت و با خود گفت : «به به ! از اين پديده هايى كه خداى يكتا آن را پديدار ساخته است !» از اعماق دلش با آفريدگار جهان ارتباط برقرار كرد سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد. با شور و نشاط قدم مى زد، ناگاه هياهوى جمعيتى نظرش را جلب كرد، به سوى آن جمعيت رفت ، ناگاه ديد آنها با كمال ادب در كنار هم ايستاده اند و در برابر ستاره زهره كه در كنار ماه ديده مى شود، تعظيم مى كنند و آن را مى پرستند.

ابراهيم عليه السلام افسوس خورد كه چرا گروهى نادان ستاره اى را بجاى خداى بى همتا مى پرستند. به آنها نزديك شد و در اين فكر فرو رفت كه چگونه آنها را از گمراهى نجات دهد. نزد آنها رفت و در ظاهر با آنها هم عقيده شد (ولى از روى انكار و استفهام) گفت : «آرى همين خداست» .

ستاره پرستان او را به جمع خود پذيرفتند و از اينكه يك نوجوان ، آيين آنها را پذيرفته شادمان شدند. ابراهيم همچنان در ظاهر به صف آنها پيوسته بود و در انتظار فرصتى مناسب به سر مى برد. هنگامى كه ستاره زهره ، كم كم ناپديد شد، ابراهيم عليه السلام فرصت را به دست آورد. گفت :

نه ! اين ستاره «خدا» نيست ، زيرا خدا يك موجود ثابت است ، نه در حال حركت و نه در تغيير (چرا كه هر حركت و تغييرى ، حركت دهنده و تغيير دهنده مى خواند) من از عقيده شما استعفا دادم .

همين بيان شيوا و استوار ابراهيم ، ستاره پرستان را در شك و ترديد افكند. ابراهيم از جمع ستاره پرستان گذشت ، و به راه خود در صحرا و بيابان ادامه داد؛ ناگاه چشمش به جمعيتى افتاد كه در برابر ماه درخشنده ايستاده بودند و آن را پرستش مى كردند. ابراهيم عليه السلام نزد آنها رفت و باز براى اينكه اين گروه نيز او را در جمع خود بپذيرند در ظاهر از روى انكار و استفهام گفت : «به به چه ماه درخشنده و زيبايى ! خداى من همين است .»

ماه پرستان از ابراهيم استقبال كردند و او را در صف خود قرار دادند، ولى وقتى كه نيز همچون ستاره زهره غروب كرد ابراهيم فرصت را بدست آورد و خطاب به ماه پرستان گفت : اين خدا نيست ، زيرا ماه نيز در حال حركت و تغيير و جابجايى است ، ولى خدا ثابت و دگرگون ناپذير مى باشد. من از اين عقيده برگشتم ، اگر خدا مرا هدايت نكند در صف گمراهان خواهم شد.

به اين ترتيب ابراهيم عليه السلام با اين استدلال نيرومند، بر عقيده ماه پرستان ضربه زد و بذر اعتقاد به خداى يكتا و بى همتا را بر صفحه قلب آنها پاشيد.

ابراهيم عليه السلام آن شب را در بيابان گذراند. وقتى كه هوا روشن شد و هنگام طلوع خورشيد فرا رسيد، ناگاه نگاه ابراهيم عليه السلام به جمعيتى افتاد كه منتظر طلوع خورشيد هستند تا آن را سجده كرده و به عنوان خدا تعظيم نمايند. ابراهيم كنار آنها رفت و در ظاهر وانمود كرد كه با آنها هم عقيده است ، هنگامى كه خورشيد طلوع كرد، ابراهيم (از روى استفهام) فرياد زد : «خداى من همين است ، اين از همه درخشنده تر است ...»

ابراهيم تا غروب با آنها بود، ولى وقتى كه خورشيد غروب كرد، خطاب به آنها گفت :

من از اين عقيده برگشتم زيرا خورشيد نيز در حال تغيير و جابجايى است و چنين موجودى هرگز «خدا» نخواهد بود. اگر پرودگار مرا راهنمايى نكند، قطعا از جمعيت گمراهان خواهم بود. من روى خود را به سوى كسى كردم كه آسمانها و زمين را آفريده ، من در ايمان خود خالصم و از مشركان نيستم(٩٦)

به اين ترتيب ابراهيم با شيوه اى ساده و اخلاقى دلپذير، ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشيد پرستان را گمراه خواند و آنها را به سوى خداى يكتا و بى همتا دعوت نمود و از پرستش پديده هاى بى اراده برحذر داشت .

٢٥- معاد و زنده شدن مردگان در برابر چشم ابراهيم عليه السلام

ابراهيم عليه السلام همچنان در صحرا و بيابان ، كنار كوهها سير مى كرد و با ديدار پديده هاى آفرينش و شگفتى هاى جهان ، خداشناسى خود را تكميل مى كرد و به خوبى مى آموخت كه :

برگ درختان سبز از نظر هوشيار هر ورقش دفترى است معرفت كردگار

ابراهيم در مسير راه به دريا رسيد، غرق تماشاى دريا و امواج دريا شد، سپس به راه خود ادامه داد. ناگاه ديد حيوان مرده اى در كنار دريا و در ميان آب افتاده و حيوانات دريايى و خشكى به آن حمله مى كنند و گوشت آن را مى خوردند، گويى نخستين بار بود كه ابراهيم چنين حادثه اى را مى ديد. ناگاه اين مطلب به دلش راه يافت : اگر تمام بدن اين حيوان مرده ، جز بدن حيوانات مختلف دريايى و صحرايى شده و هر جزيى از بدن آن جز بدن چندين حيوان قرار گرفت ، چگونه در روز قيامت تكه هاى بدن او در كنار هم جمع مى شود و آن حيوان بار ديگر زنده مى گردد؟!

البته ابراهيم عليه السلام به زنده شدن مردگان يقين پيدا كرده بود، ولى مى خواست كه بر يقينش بيفزايد و سراسر قلبش سرشار از يقين كامل گردد. از اين رو دست به آسمان بلند كرد و گفت : «خدايا! به من بنمايان كه چگونه چنين مردگانى را زنده مى كنى ؟»

خداوند فرمود : «مگر تو به روز قيامت ايمان نياوردى ؟»

ابراهيم عرض مرد : «چرا، ايمان دارم ولى مى خواهم دلم سرشار از ايمان و يقين و باور گردد و به عالى ترين مرحله يقين برسد.»

خداوند به او فرمود : «چهار پرنده را بگير و سر آنها را ببر، و سپس گوشت بدن آنها را بكوب و درهم بياميز، آنگاه گوشت كوبيده شده را به ده قسمت تقسيم كن و هر قسمتش را بر سر كوهى بگذار و سپس در جايى بنشين و آنها را به اذن خدا به سوى خود بخوان .»

ابراهيم ، طبق فرمان خدا چهار پرنده را كه عبارت بودند از خروس ، طاووس ، اردك و كلاغ گرفت و آنها را كشته ، گوشت آنها را درهم آميخت و سپس ده قسمت كرد. هر قسمتى را روى كوهى نهاد، آنگاه كمى دورتر رفت و در حالى كه منقار آن چهار پرنده در دستش بود، در جايى نشست و صدا زد : «اى پرندگان ! به اذن خدا زنده شويد و به نزد من پرواز كنيد.» در همان لحظه گوشتهاى مخلوط شده پرندگان از هم جدا شد و به صورت چهار پرنده در آمد و روح در آنها دميده شد، و به سوى ابراهيم عليه السلام پرواز كردند و به منقارهاى خود پيوستند.

ابراهيم عليه السلام با چشم خود صحنه معاد و زنده شده مردگان را ديد و در نهايت شگفتى متوجه دانه هايى كه روى زمين ريخته بود شد كه پرندگان به چيدن آنها مشغولند.

قلب ابراهيم سرشار از اطمينان و باور گرديد، سخن قلبش را به زبان آورد و گفت :

آرى ، خداوند بر همه چيز تواناست و زنده شدن مردگان پس از مرگ ، به دست او است ، خدايى كه هم از ذره هاى بدن مردگان آگاه است و هم توانايى بر جمع آنها را دارد.(٩٧)

مولانا در مثنوى مى گويد : اين چهار پرنده هر كدام رمز و كنايه از يكى از خوهاى زشت انسانى است اردك كنايه از حرص و آز است كلاغ كنايه از آرزوى دراز. خروس نشانه شهوت پرستى و طاووس بيانگر مقام طلبى انسانهاست و اگر كسى خود را از اسارت اين چهار خصلت زشت رهايى بخشد مى تواند پرواز كند و در راه ابراهيم خليل عليه السلام قدم بردارد و به مرحله عالى كمالات برسد.

تو خليل وقتى اى خورشيد هُش اين چهار اطيار رهزن را بكش خُلق را گر زندگى خواهى ابد سر ببر زين چار مرغ شوم و بد بط و طاووس است و زاغ است و خروس اين مثال چار مرغ اندر نفوس بط حرص است و خروس آن شهوت است جاه طاووس ‍ است و زاغ انيّت است(٩٨)