٣٥- ابراهيم عليه السلام در هجرتگاه و تولد اسماعيل و اسحاق
حاكم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند.
آنها مى خواستند تنها صندوق (ساره) را ببرند ولى ابراهيم گفت : «من هرگز از صندوق جدا نمى شوم .»
ماجرا را به حاكم گزارش دادند. حاكم دستور داد كه صندوق را همراه با ابراهيم بياوريد.
ماموران ، ابراهيم را همراه با ساير اموالش ، نزد حاكم بردند. حاكم مصر به ابراهيم گفت : «در صندوق را باز كن .»
ابراهيم : همسرم و دختر خاله ام در ميان صندوق است ، حاضرم تمام اموالم را بدهم ولى در صندوق را باز نكنم .
حاكم از اين سخن ابراهيم سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور كرد كه در صندوق را بگشايد.
با باز شدن در صندوق ، حاكم با نگاه به ساره ، دست به طرف او دراز كرد. ابراهيم عليه السلام از شدت غيرت به خدا متوجه شد و عرض كرد : «خدايا دست حاكم را از دست درازى به سوى همسرم كوتاه كن» در همان لحظه ، دست حاكم در وسط راه خشك شد. حاكم به دست و پا افتاد و به ابراهيم گفت : «آيا خداى تو چنين كرد؟»
ابراهيم گفت : آرى ، خداى من غيرت را دوست دارد و گناه را بد مى داند، تو را از گناه بازداشت .
حاكم : از خدايت بخواه دستم خوب شود، در اين صورت دست درازى نمى كنم .
ابراهيم از خدا خواست دست او خوب شود، ولى بار ديگر دست به سوى ساره دست درازى كرد، كه با دعاى ابراهيم عليه السلام دستش در وسط راه خشك گرديد.اين موضوع سه بار تكرار شد، سرانجام حاكم با التماس از ابراهيم خواست كه از خدا بخواهد تا دست او خوب شود.
ابراهيم : اگر قصد تكرار ندارى ، دعا مى كنم ؟!
حاكم : با همين شرط، دعا كن .
ابراهيم دعا كرد و دست حاكم خوب شد، وقتى كه حاكم اين معجزه و غيرت را از ابراهيم ديد، احترام شايانى به او كرد و گفت : «تو در اين سرزمين آزاد هستى ، هر جا مى خواهى برو، ولى يك تقاضا دارم و آن اينكه كنيزى به همسرت ببخشم تا به او خدمتگزارى كند.»
ابراهيم تقاضاى حاكم را پذيرفت ، و حاكم آن كنيز را كه نامش «هاجر» بود به ساره بخشيد و احترام و عذرخواهى شايانى از ابراهيم كرد و به آئين در آمد و دستور داد عوارض گمرك را از او نگيرند.
به اين ترتيب غيرت و معجزه و اخلاق ابراهيم موجب گرايش حاكم مصر به آئين ابراهيم گرديد و او ابراهيم را با احترام بسيار بدرقه كرد...
٣٥- ابراهيم عليه السلام در هجرتگاه و تولد اسماعيل و اسحاق
ابراهيم عليه السلام به فلسطين رسيد، قسمت بالاى آن را براى سكونت برگزيد و لوط عليه السلام را به قسمت پايين ، با فاصله هشت فرسخ فرستاد و پس از مدتى ابراهيم عليه السلام در روستاى «حبرون» كه اكنون به شهر «قدس خليل» معروف است ساكن شد.
ابراهيم و لوط عليه السلام ، در آن سرزمين ، مردم را به توحيد و آيين الهى دعوت مى كردند و از بت پرستى و هر گونه فساد برحذر مى داشتند.
سالها از اين ماجرا گذشت و ابراهيم عليه السلام به سن و سال پيرى رسيد، ولى فرزندى نداشت زيرا همسرش ساره نازا بود و ابراهيم دوست داشت پسرى داشته باشد، تا پس از او راهش را ادامه دهد. ابراهيم عليه السلام به ساره پيشنهاد كرد تا كنيزش هاجر را بفروشد تا بلكه از او دارى فرزندى گردد. ساره هاجر را به ابراهيم بخشيد، هاجر همسر ابراهيم گرديد و پس از مدتى از او داراى پسرى شد.
اين فرزند، همان اسماعيل بود كه خانه ابراهيم را لبريز از شادى و نشاط كرد.
ابراهيم بارها از خدا خواسته بود كه فرزندى پاكى به او عطا كند. خداوند نيز به او مژده داد بود كه فرزندى متين و صبور به او خواهد داد
ساره نيز سالها در انتظار بود كه خداوند به او فرزندى دهد، بخصوص وقتى اسماعيل را مى ديد آرزويش به فرزند بيشتر مى شد و از ابراهيم خواست تا دعا كند و از امداد غيبى استمداد نمايد تا داراى فرزند گردد. ابراهيم دعا كرد، دعاى غير عادى ابراهيم عليه السلام به استجابت رسيد و سرانجام فرشتگان الهى او را به پسرى به نام اسحاق بشارت دادند.
هنگامى كه ابراهيم اين بشارت را به ساره داد، ساره از روى تعجب خنديد و گفت : «واى بر من ، آيا با اينكه من پير و فرتوت هستم و شوهرم ابراهيم نيز پير است ، داراى فرزند مى شوم ؟! به راستى بسيار عجيب است .»
طولى نكشيد كه بشارت الهى تحقق يافت و كانون گرم خانواده ابراهيم به وجود نوگلى تازه به نام اسحاق گرمتر شد.
از اين پس فصل جديدى در زندگى ابراهيم عليه السلام پديد آمد، از پاداشهاى مخصوص الهى به ابراهيم عليه السلام دو فرزند صالح به نام اسماعيل و اسحاق عليه السلام بود، تا عصاى پيرى او گردند و راه او را ادامه دهند.
٣٦- ابراهيم عليه السلام در مكه و نوسازى كعبه به وسيله او
حس حسادت باعث شد كه بين ساره و هاجر، ناسازگارى به وجود آمد و اين ناسازگارى به حدى رسيد كه ساره از ابراهيم عليه السلام خواست تا هاجر و فرزندش را به دورترين نقطه نسبت به فلسطين ببرد و در آنجا ساكن نمايد.
ابراهيم عليه السلام با توجه به همه جوانب امر، صلاح دانست كه بين آنها جدايى بيندازد، ولى در اين فكر بود كه هاجر و كودكش اسماعيل را به كجا ببرد؟ از خدا خواست تا معما را حل كند.
از آنجا كه خدا مى خواست كعبه ، نخستين كانون يكتاپرستى (كه در زمان آدم عليه السلام ساخته بود و سپس در ماجراى طوفان نوح عليه السلام ويران شده بود) آباد گردد، و اين كانون توحيد به دست قهرمان توحيد، ابراهيم عليه السلام تجديد بنا شود، به ابراهيم عليه السلام وحى كرد هاجر و كودكش اسماعيل را به سرزمين مكه ببرد، و اين موضوع مقدمه اى براى آبادانى مكه گرديد.
اجرا اين وحى ، گرچه بسيار دشوار و سخت بود، ولى ابراهيم كه بنده فرمانبردار خدا بود و به چيزى جز خدا و بزرگداشت نام خدا نمى انديشيد، به انجام اين دستور اقدام كرد. هاجر و اسماعيل را از فلسطين آباد، به سرزمينى بى آب و علف مكه آورد. آنها را در آنجا گذاشت و به فسطين مراجعت نمود...
هاجر و اسماعيل عليه السلام در بيابان خشك و سوزان ماندند، اسماعيل از شدت تشنگى ، با پاشنه هاى كوچكش زمين را مى ساييد، به لطف خدا آب زمزم از زمين جوشيد و هاجر و اسماعيل از آن آب آشاميدند و پرندگان تشنه نيز از هر سو به سوى آن آب مى آمدند. سپس طايفه جرهم و قبايل ديگر به خاطر آن آب به مكه راه يافتند و بعضى در آنجا سكونت نمودند. به اين ترتيب دعاى ابراهيم عليه السلام به استجابت رسيد، زيرا او به هنگام مراجعت به فلسطين ، چنين دعايى كرده بود :
پرودگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى در كنار خانه اى كه حرم توست ساكن ساخته ام تا نماز را برپا دارند، تو دلهاى گروهى از مردم را متوجه آنها ساز؛ از ثمرات به آنها روزى ده ، شايد آنها شكر گذارى تو را بجاى آوردند.
هاجر، خدا را سپاسگزارى كرد كه دعاى همسرش مستجاب شده و قلبهاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزيهاى الهى بهرمند شده است
از اين پس ، ابراهيم عليه السلام براى ديدار نور ديده اش اسماعيل و احوالپرسى از هاجر، به طور مكرر از فلسطين به مكه رفت و آمد مى كرد، تا اينكه اسماعيل عليه السلام بزرگ شد و از طرف خداوند فرمان نوسازى كعبه ، به ابراهيم عليه السلام ابلاغ گرديد. جبرئيل مكان سابق كعبه را خطكشى نمود و ابراهيم عليه السلام به كمك اسماعيل عليه السلام كعبه را ساخت و پس از پايان ساختمان كعبه ، چنين دعا كرد :
پروردگارا! اين كار را از ما بپذير!
ما و فرزندان ما امتى تسليم در برابر فرمان خود كن .
شيوه پرستش صحيح خود را به ما نشان بده .
توبه ما را بپذير.
و در اين سرزمين ، از ميان مردم آن پيامبرى را مبعوث كن تا به ترتيب و پاكسازى و بهسازى مردم بپردازد.
به اين ترتيب ابراهيم عليه السلام خانه كعبه را تجديد بنا نمود و با دعاهاى پر محتوى خود، اين كار بزرگ را تحمل كرد. سپس ابراهيم و اسماعيل عليه السلام با راهنمايى جبرئيل ، مناسك حج را بجاى آوردند، ابراهيم به فرمان خدا بر فراز كوه ابوقبيس رفت و انگشت هاى دستش را بر گوشهايش نهاد و فرياد زد : «اى مردم ! دعوت پروردگار خود را در مورد زيارت خانه خدا اجابت كنيد.» خداوند صداى او را به همه مردم تا پايان دنيا رسانيد و رهروان راه توحيد از درون وجدانشان ، به اين دعوت لبيك گفتند.
٣٧- بزرگترين ايثار ابراهيم در راه خدا
اسماعيل تازه به رشد رسيده بود و حدود سيزده سال داشت و همدمى مهربان و يارى باوفا براى پدر بود. ابراهيم عليه السلام او را بسيار دوست داشت ، ولى خداوند در همين مورد ابراهيم را بيازماييد.
ابراهيم عليه السلام در شب هشتم ذيحجه در خواب ديد كه كسى به او مى گويد : «اسماعيل را در راه خدا قربانى كن !»
شب بعد (نهم) نيز در خواب ديد، ولى ابراهيم عليه السلام هنوز يقين نكرده بود كه اين خواب رحمانى است سومين شب (دهم ذيحجه) نيز همين خواب را ديد، يقين كرد كه خواب رحمانى و وحى الهى است ، ماجرا را به اسماعيل گفت ، اسماعيل بى درنگ پاسخ داد : «پدرم هر چه دستور دارى اجرا كن ، به خواست خدا مرا از صابران خواهى يافت .»
ابراهيم عليه السلام ميوه دل و ثمره يك قرن رنج و سختيهايش را به سوى قربانگاه منى برد تا او را قربانى كند. در مسير راه ، شيطان به صورت پيرمردى به ابراهيم رسيد و گفت : «آيا دلت روا مى دارد كه نوجوان عزيزت را قربانى كنى ؟!» ابراهيم كفت : «سوگند به خدا اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداوند دستور فرمان قربانى كردن آنها را به من مى داد آنها را قربانى مى كردم» آنگاه ابراهيم چند سنگ از زمين برداشت و با پرتاب كردن آن به سوى شيطان ، او را از خود دور ساخت .
همين پير به سراغ اسماعيل و مادر او نيز رفت و وسوسه كرد، ولى آنها گفتند فرمان خداست ، بايد تسليم آن بود.» و به طرف آن پير، سنگ انداختند و او را از خود دور ساختند.
ابراهيم ، اسماعيل را به قربانگاه آورد و او را مانند گوسفند خوابانيد و كارد در حلقوم او نهاد ولى هرچه كارد را فشار مى داد اثرى از بريده شدن ديده نمى شد، لذا با ناراحتى كارد را بر زمين زد، از اين رو كه فرمان خدا به تاخير مى افتاد كارد به اذن خدا به زبان آمد و گفت : «خليل مرا به بريدن امر مى كند ولى جليل (خداى بزرگ) مرا از بريدن نهى مى نمايد.» ابراهيم از اسماعيل استمداد كرد، اسماعيل گفت : «سر تيز كارد را (مانند نحر كردن شتر) در گودى حلقم فرو كن ، ابراهيم كه خواست همين كار را انجام دهد، در همين لحظه نداى الهى را شنيد كه مى گفت :
قد صدقت الرويا :
هان ابراهيم ! فرمان خدا را با عمل تصديق كردى
همراه اين ندا، گوسفندى از گوسفندان بهشتى بود نزد ابراهيم آورده شد و ابراهيم اين ندا را شنيد :
اى ابراهيم ! اين گوسفند را به جاى اسماعيل قربانى كن !
اين داستان ، داستان خونريزى نبود، بلكه داستان ايثار، فداكارى ، تسليم محض در برابر فرمان حق بود كه حضرت ابراهيم عليه السلام به خوبى از عهده آن برآمد.
٣٨- مهمان دوستى ابراهيم عليه السلام
ابراهيم عليه السلام يك انسان كامل و مجموعه اى از همه ارزشهاى والاى انسانى بود و به قدر پاكيزه زيست كه وقتى يك روز صبح برخاست و در صورت خود موى سفيدى را كه نشانه پيرى بود ديد، گفت :
الحمد لله الذى بلغنى هذا المبلغ ولم اعص الله طرفه عين :
حمد و سپاس خداوند را كه مرا به اين سن و يال رسانيد در حالى كه در تمام اين مدت به اندازه يك چشم به هم زدن گناه نكردم
يكى از صفات برجسته اش مهمان دوستى بود. به طورى كه از خانه بيرون مى آمد، به جستجوى مهمان مى پرداخت
روزى پنج نفر به خانه ابراهيم عليه السلام آمدند (آنها فرشتگان و مامور خدا و رئيسشان جبرئيل كه به صورت انسان بر ابراهيم عليه السلام وارد شدند) ابراهيم عليه السلام با اين كه آنها را نمى شناخت گوساله اى را كشت و براى آنها غذاى مطبوعى فراهم كرد،
آنها گفتند : «ما از اين غذا نمى خوريم مگر اينكه به ما بگويى قيمت اين گوساله چقدر بوده است ؟!»
ابراهيم عليه السلام گفت : قيمت اين گوساله اين است كه در آغاز «بسم الله» و در پايان «الحمد لله» بگوييد.
جبرئيل به همراهان خود گفت : «سزاوار است كه خداوند اين مرد را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.»
روزى ديگر، گروهى بر ابراهيم عليه السلام وارد شدند. در خانه غذايى نبود، ابراهيم گفت : اگر تير سقف خانه ام را بيرون بياورم و به نجار بفروشم ، غذاى مهمانان را فراهم مى كنم ، ولى مى ترسم بت پرستان از آن تيرها بتى بسازند.
سرانجام مهمانها را در اطاق پذيرايى جاى داد و پيراهن خود را برداشته از خانه بيرون رفت تا به محلى رسيد و در آنجا مشغول نماز شد، پس از خواندن دو ركعت نماز، ديد پيراهنش نيست ، دانست كه خدا اسباب كارش را فراهم نموده ، به خانه باز گشت ، همسرش ساره را ديد كه سرگرم آماده نمودن غذا مى باشد. پرسيد : «اين غذا را از كجا تهيه نموده اى ؟» ساره گفت : «از همان موادى است كه توسط مردى فرستادى» معلوم شد كه خداوند لطف فرموده و با دست غيب خود آن غذا را به خانه ابراهيم عليه السلام رسانده است