تحقيق پيرامون روايت زن گمنام
برخى از نويسندگان بر اساس روايت ديگرى سعى دارند، فضه را از اين افتخار محروم كنند؛ آنان روايتى از «عبدالله بن مبارك» نقل مى كنند كه از زنى گمنام نام برده است. آن حكايت چنين است:
عبدالله بن مبارك گفت: براى تشرف به بيت الله الحرام و زيارت قبر پيامبرصلىاللهعليهوآله
از خانه خارج شدم. در راه به سياهى اى برخوردم، ديدم زنى است كه لباسى پشمى به تن دارد گفتم: السلام عليكم و رحمة الله و بركاته
گفت:(
سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبّ رَحِیم
.)
- خداوند بر تو رحمت آورد، اين جا چه مى كنى؟
-(
مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلا هادِيَ لَهُ
.)
- كجا مى روى؟
-(
سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي
)
- از كى در اين جا هستى؟
-(
ثَلَاثَ لَيَالٍ سَوِيًّا
)
- همراهت غذايى نمى بينم.
-(
هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ
)
- با چه وضو مى سازى؟
-(
فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا
)
- من غذا دارم، ميل داريد؟
-(
أَتِمُّوا الصِّيَامَ إِلَى اللَّيْلِ
)
- در سفر افطار كردن مباح است.
-(
وَأَن تَصُومُوا خَيْرٌ لَّكُمْ
)
- چرا مثل من سخن نمى گويى؟
-(
مَّا يَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ
)
- كيستى و از كدام طايفه اى؟
-(
وَلا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولا
)
گفتم: خطا كردم، مرا حلال كنيد.
-(
لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ
)
- مى خواهى بر شتر من سوار شوى تا به قافله حج برسى؟
-(
وَما تَفعَلوا مِن خَيرٍ يَعلَمهُ اللَّهُ
)
شتر را خواباندم و گفتم سوار شو.
-(
قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ
)
چشم خود را بستم تا سوار شود، هنگام سوار شدن گوشه لباسش پاره شد گفت.
-(
وَمَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ
)
- جلوتر رفتم تا شتر را بگيرم.
-(
فَفَهَّمْنَاهَا سُلَيْمَانَ
)
شتر را سخت گرفتم و گفتم سوار شو. وقتى سوار شد.
- «سُبْحانَ الَّذِی سَخَّرَ لَنا هذا وَما کنّا لَهُ مُقْرِنِینَ وَ إِنّا إِلی رَبِّنا لَمُنْقَلِبُونَ
»
مهار شتر را گرفتم و نهيب زدم تا شتر تند برود.
گفت:(
وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ
)
من راه افتادم و در بين راه با خود شعر مى خواندم.
گفت:(
فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ
)
گفتم: خداوند به تو عنايت كرده، لقد اوتيت خيرا كثيرا.
گفت:(
وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُو الْأَلْبَابِ
)
قسمتى از راه را پيموده بوديم كه پرسيدم آيا شوهر دارى؟
گفت:(
لا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ
)
من ديگر با او سخنى نگفتم، تا اينكه به قافله رسيدم. پرسيدم: در اين قافله كسى را دارى؟
گفت:(
الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا
)
دانستم فرزندانى دارد، گفتم آن ها در حج چه مى كنند؟
گفت:(
وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ
)
دانستم كه راهنمايان قافله اند. پرسيدم: در اين خيمه ها كسى دارى؟ گفت:«
اِتَّخَذَ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلاً وَ كَلَّمَ مُوسَى تَكْلِيماً
(
يَا يَحْيَى خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ
)
»
من اين اسم ها را صدا زدم و جوانانى آمدند.
گفت: «فَابْعَثُوا أَحَدَكُم بِوَرِقِكُمْ هَٰذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنظُرْ أَيُّهَا أَزْكَىٰ طَعَامًا فَلْيَأْتِكُم بِرِزْقٍ مِّنْهُ
»
يكى از آنها رفت و غذايى آورد و جلوى من به زمين گذاشت.
گفت:(
كُلُوا وَاشْرَبُوا هَنِيئًا بِمَا أَسْلَفْتُمْ فِي الأيَّامِ الْخَالِيَةِ
)
گفتم اين غذا بر من حرام است تا نگوييد اين زن كيست، گفتند او مادر ماست كه چهل سال است به جز قرآن سخن نمى گويد.
اين روايت بدون ذكر سند در كتاب «زنان پيامبر» عماد زاده نقل شده است و به دلايل مختلف از جمله فاصله زمانى (۴۰ سال) معلوم مى شود اگر سنديت داشته باشد مربوط به بانويى ديگر است.
عمادزاده در اين باره مى نويسد: اين حكايت غير از حكايت فضه است و ظاهرا از خاندان فضه بوده است كه سمت خاندان و فاميل خود را حفظ كرده است و به قرآن ماءنوس گرديده و به آيات قرآن سخن مى گفتند و در كتب اهل سنت اين حكايت را نقل كرده اند كه نمونه يك متقيه را نشان مى دهد.