قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)0%

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده: سید جواد رضوی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 45586
دانلود: 44661

توضیحات:

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 45586 / دانلود: 44661
اندازه اندازه اندازه
قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده:
فارسی

داستان ذوالقرنين

داستان ذوالقرنين در قرآن

در قرآن كرم در دو مورد نام ذوالقرنين آمده است و داستان او به اجمال در سوره كهف در ضمن ۱۶ آيه (آيه ۸۳ تا ۹۸) ذكر شده است.

قرآن كريم خطاب به پيغمبر مى فرمايد: «از تو درباره ذوالقرنين مى پرسند، بگو به زودى گوشه اى از سرگذشت او را براى شما بازگو مى كنم»(۳۵۰) .

سپس اضافه مى كند: «ما به او در روى زمين قدرت و حكومت بخشيديم و اسباب هر چيز را در اختيارش گذاشتيم، او هم از اين وسايل استفاده كرد تابه غروبگاه آفتاب رسيد. در آنجا احساس كرد و در نظرش مجسم شد كه خورشيد در چشمه يا درياى تيره و گل آلودى فرو مى رود»(۳۵۱) .

«به ذوالقرنين گفتيم: آيا مى خواهى آنان را مجازات كنى و يا روش ‍ نيكويى را در ميان آنان انتخاب مى كنى؟»(۳۵۲)

ذوالقرنين گفت: «اما كسى را كه ستم كرده است مجازات خواهيم كرد، سپس به سوى پروردگارش باز مى گردد و خداوند او را عذاب شديد خواهد نمود»(۳۵۳)

اين ظالمان و ستمگران، هم مجازات اين دنيا و هم عذاب آخرت را مى چشند.

«و اما كسى كه ايمان آورد و عمل صالح انجام داد، پاداشى نيكوتر خواهد داشت و ما فرمان آسانى به او خواهيم داد»(۳۵۴) .

شايد هدف ذوالقرنين از اين بيان اشاره به اين است كه مردم در برابر دعوت من به توحيد و ايمان و مبارزه با ظلم و شرك و فساد به دو گروه تقسيم خواهند شد. كسانى تسليم اين برنامه سازنده الهى شوند كه مطمئنا پاداش ‍ نيك خواهند داشت و در امنيت و آسودگى خاطر زندگى خواهند كرد و كسانى در برابر اين دعوت موضع گيرى خصمانه داشته باشند و به شرك و ظلم و فساد ادامه دهند، كه مجازات خواهند شد.

ذوالقرنين پس از آنكه سفر خود را به غرب پايان داد، عزم شرق كرد قرآن مى فرمايد: «بعد از آن، از اسباب و وسايلى كه در اختيار داشت دوباره بهره گرفت و همچنان به راه خود ادامه داد تا به خاستگاه خورشيد رسيد، در آنجا ديد كه خورشيد بر جمعيتى طلوع مى كند كه در برابر تابش آفتاب برايشان پوششى قرار نداده بوديم و هيچ گونه سايبانى نداشتند».(۳۵۵)

اين جمعيت در سطحى بسيار پايين از زندگى انسانى بودند، تا آنجا كه برهنه زندگى مى كردند و يا پوشش بسيار كمى داشتند كه بدنشان را از آفتاب نمى پوشانيد.

آرى، «چنين بود كار ذوالقرنين و ما به خوبى مى دانيم كه او چه امكاناتى (براى پيشبرد اهداف خود) در اختيار داشت».(۳۵۶)

صفات برجسته ذوالقرنين

از قرآن به خوبى استفاده مى شود كه ذوالقرنين داراى صفات برجسته و ممتازى بود كه به اين قرار است:

- خداوند اسباب پيروزى ها را در همه ابعاد در اختيار او گذاشت.

- او سه لشگركشى مهم داشت؛ به غرب، به شرق و به منطقه اى كه در آنجا يك تنگه كوهستانى وجود داشت و در هر يك از اين سفرها با اقوامى برخورد كرد.

- او مردى با ايمان، عادل و مهربان بود و از طريق عدل و داد منحرف نمى شد؛ به همين جهت مشمول لطف خاص پروردگار بود و به مال و ثروت دنيا علاقه اى نداشت.

- او به خدا و روز رستاخيز ايمان داشت.

- او سازنده يكى از مهمترين و نيرومندترين سدها بود، كه در آن به جاى آجر و سنگ از آهن و مس استفاده شد كه اگر مصالح ديگرى هم در ساختمان آن به كار رفته بود، فرع بر اين فلزات بود. هدف او از ساختن اين سد، كمك به گروهى مستضعف در مقابل ظلم و ستم قوم ياءجوج و ماءجوج بوده است.

- قبل از نزول قرآن نام او در ميان جمعى از مردم شهرت داشت، از اين رو قريش يا يهود از پيغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) درباره آن سئوال كردند.

- در قرآن چيزى بر پيامبرى او تصريح نشده است ولى در الفاظ آن تعابيرى است كه از پيامبرى او خبر مى دهد. در روايات اسلامى از ذوالقرنين با عنوان «عبد صالح» نام برده شده است.

ذوالقرنين در روايات

ذوالقرنين در كلام علىعليه‌السلام

در كتاب اكمال الدين به سند خود از اصبغ بن نباته روايت(۳۵۷) كرده است كه ابن الكوا در محضر علىعليه‌السلام كه بر فراز منبر بود، برخاست و گفت: يا اميرالمؤمنين! ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده؛ آيا پيغمبر بوده است و يا پادشاه؟ مرا از دو قرن او خبر بده؛ آيا از طلا بوده يا از نقره؟

حضرت فرمود: نه پيغمبر بود و نه پادشاه. دو قرنش نيز، نه از طلا بود و نه از نقره. او مردى بود كه خدا را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست داشت. او خيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست. از اين رو او را ذوالقرنين، ناميدند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد و آنان او را زدند و يك طرف سرش را شكستند. پس از مدتى از مردم غايب شد و بار ديگر به سوى آنان برگشت؛ اين بار هم او را زدند و طرف ديگر سرش را شكستند. اينك در ميان شما نيز كسى مانند او هست.(۳۵۸)

همنشينى ذوالقرنين با صالحين

در كتاب علل الشرايع و امالى به طور مسند(۳۵۹) از وهب نقل شده است كه در يكى از كتب آسمانى نوشته است: هنگامى كه ذوالقرنين از كار ساخت سد معروف خويش فراغت يافت، به مسيرى كه آن را آغاز كرده بود ادامه داد. او و لشگريانش در راه به پيرمردى برخوردند كه به نماز ايستاده بود. ذوالقرنين از بى تفاوتى او نسبت به خود ناراحت شد و از او پرسيد: چگونه است كه عظمت و شوكت سپاهيانم، تو را به وحشت نينداخت.

مرد عابد پاسخ داد: من با كسى در حال مناجات بودم كه لشگريانى به مراتب بيشتر از تو و قدرتى بس شگرفت تر از قدرت تو دارد و چنانچه روى خود را به سوى تو متمايل كنم به مطلوبم نخواهم رسيد.

ذوالقرنين از آن مرد خواست تا او را در پاره اى از امور به عنوان مشاور و ياور همراهى كند. مرد عابد نيز به چهار شرط خواسته ذوالقرنين را پذيرفت.

اول آن كه به او نعمتى بخشد كه در آن فنايى نباشد. دوم، سلامتى و صحتى كه در آن هيچ گاه رنجورى و ضعف نباشد. سوم، اكسيرى از جوانى و نشاط كه هرگز پيرى و ضعف در آن راه پيدا نكند. سرانجام حياتى ابدى كه مرگى در آن نباشد.

ذوالقرنين كه از برآوردن حاجات او درمانده گشته بود، گفت: كدامين بنده اى خواهد توانست اين گونه باشد. مرد عابد گفت: من نيز در كنار كسى خواهم بود كه اين خصلت ها برازنده اوست.

ذوالقرنين از او جدا شد و در مسيرش با مردى دانشمند مواجه شد و از او پرسيد: آيا مى توانى بگويى آن دو چيز كه از ابتداى خلقت همواره پا برجا مانده اند كدامند و نيز مرا از دو چيزى كه با يكديگر متناقض هستند و آن دو چيزى كه با يكديگر حركت مى كنند و نيز دو چيزى كه دشمن يكديگرند با خبر سازى؟ مرد داشنمند در پاسخ گفت: آن دو چيزى كه با يكديگر حركت مى كنند، ماه و خورشيدند و آن دو چيز كه متناقض مى باشند همان شب و روز است و منظور از دو دشمن همان زندگى و مرگ است.

ذوالقرنين به مسيرش ادامه داد تا به پيرمردى رسيد كه جمجمه مردگان را زير و رو مى كرد. ذوالقرنين علت را جويا شد. او در جواب گفت: مى خواهم انسان هاى شريف و با اصل و نسب را از اشخاص پست و فرومايه بازشناسم و فقير را از بى نياز و غنى جدا سازم، اما در اين مدت بيست سال نتيجه اى عايدم نگشته است. ذوالقرنين كه گفته آن شخص را تلويحا در مورد خويش فرض نموده بود از او جدا شد و به قومى رسيد كه از بازماندگان و هدايت يافتگان امت موسىعليه‌السلام بودند. از آنان خواست تا برايش توضيح دهند كه چرا آرامگاه مردگان را در آستانه منزل خويش مى ساختند. آنان پاسخ دادند: تا هميشه مرگ در برابر چشمان ما مجسم باشد و آن را به فراموشى نسپاريم. ذوالقرنين در ادامه پرسيد: چگونه است كه خانه هاى شما درب ندارد؟ آنان گفتند: زيرا در ميان ما هيچ انسان مظنونى و سارقى وجود ندارد و ما يكديگر را امين خويش مى دانيم. ذوالقرنين پرسيد: چرا بر شما پادشاه و قاضى و اميرى حاكم نيست؟ آنان گفتند: به اين دليل كه هرگز رعيت بر يكديگر ستم نمى ورزند تا احتياج به حاكمى باشد و هيچگاه كارشان به دشمنى و جدال نمى انجامد تا به قاضى شكايت برند و هرگز اتفاق نيفتاده است كه كسى فزون طلبى كند و به ذخيره ثروت و احتكار بپردازد تا نياز به امير و حكمران احساس شود.

ذوالقرنين پرسيد: چگونه است كه هيچ يك از شما بر ديگرى برترى نداشته و تفاوتى آشكار ميان شما وجود ندارد؟ گفتند: چون ما نسبت به يكديگر ترحم مى ورزيم و در مشكلات غمخوار و پشتيبان هم هستيم.

ذوالقرنين پرسيد: چرا هرگز ميان شما نزاع و جنگى در نگرفت و به دشنام يكديگر نپرداختند؟ گفتند: ريشه اين مسئله در الفت و محبت ميان ما نهفته است. افزون بر اين ما بر غرايز نفسانى خويش تسلط داريم و تدبير و دورانديشى، بر زندگانى روزمره ما حاكم است.

ذوالقرنين در ادامه پرسيد: چگونه است كه شما تا بدين حد متحد هستيد و راه شما مستقيم و يكسان است؟ گفتند: علت آن پرهيز از دروغگويى و خدعه و نيرنگ به يكديگر و پرهيز از غيبت و تهمت مى باشد.

ذوالقرنين پرسيد: چرا در بين شما نيازمندى وجود ندارد؟ گفتند: چون دارايى و اموال خويش را به طور مساوى ميان خود تقسيم مى كنيم.

ذوالقرنين پرسيد: چگونه است كه در ميان شما فرد بد اخلاق و عصبانى مزاج وجود ندارد؟ پاسخ دادند: حكمت آن را بايد در تواضع و فروتنى ما جستجو كرد.

ذوالقرنين بار ديگر پرسيد: چرا شما عمرهاى طولانى داريد؟ گفتند: چون حق و عدالت در ميان ما حكمفرماست.

ذوالقرنين پرسيد: چگونه است كه شما هرگز دچار قحطى نشده ايد؟ گفتند: بدان سبب كه هرگز استغفار و توبه از درگاه خداوند را فراموش نكرديم. ذوالقرنين پرسيد: چرا هرگز بر شما آفت و بلايا نازل نشد؟ گفتند: چون توكل و اميد ما فقط بر خداوند تعالى بود هرگز همانند عرب ها نزول رحمت الهى را بر اثر فعل و انفعالات جوى و نوعى حركات ستارگان نمى پنداريم و بر اين خرافه ها وقعى نمى نهيم.

در پايان، ذوالقرنين از نحوه رفتار پدرانشان سئوال نمود. پاسخ دادند: پدران ما بر مساكين و نيازمندان ترحم مى آوردند، از خطاهاى آنان چشم مى پوشيدند و بر ايشان احسان مى نمودند براى گناهكاران طلب استغفار مى كردند و صله رحم به جا مى آوردند، امانات را به صاحبانشان باز مى گرداندند و هرگز لب به دروغ نمى گشادند. خداوند نيز به جبران احسان آنان، امورشان را به صلاح و سداد بيمه مى نمود. ذوالقرنين كه سعادت آن مردم را مشاهده كرد، تصميم گرفت تا با آنان به زندگى ادامه دهد. او تا پانصد سالگى كه زندگى را وداع گفت، در كنار آنان زيست.(۳۶۰)

پرسش هاى و پاسخ ‌هاى داستان ذوالقرنين

۱- ذوالقرنين چه كسى بود و چرا به اين نام ناميده شد؟

در اين كه ذوالقرنين چه كسى بوده است و بر كدام يك از مردان معروف تاريخ منطبق مى شود، نظرات مختلفى ابراز شده كه مهم ترين آنها سه نظريه است:

نظريه اول:

بعضى معتقدند او همان اسكندر مقدونى است. از اين رو برخى او را اسكندر ذوالقرنين مى خوانند و معتقدند كه او بعد از مرگ پدرش بر كشورهاى روم و مغرب و مصر تسلط يافت و شهر اسكندريه را بنا نمود؛ سپس شام و بيت المقدس را در زير سيطره خود گرفت و از آنجا به ارمنستان رفت و عراق و ايران را فتح كرد؛ سپس قصد هند و چين نمود و از آنجا به خراسان بازگشت. شهرهاى فراوانى بنا نهاد و به عراق آمد و بعد از آن در شهر «زور» بيمار شد و از دنيا رفت. برخى گفته اند او سى و شش ‍ سال عمر كرد. جسد او را به اسكندريه بردند و در آنجا دفن نمودند.

اما اين نظريه نمى تواند درست باشد، چون اوصافى كه قرآن براى ذوالقرنين آورده است، تاريخ براى اسكندر مسلم نمى داند و بلكه آنها را انكار مى كند، مثلا قرآن مى فرمايد كه ذوالقرنين مردى مؤمن به خدا و روز جزا بوده و دين توحيد داشت، در حال كه اسكندر مردى وثنى و از صابئى ها بوده است. نيز قرآن كريم مى فرمايد: «ذوالقرنين يكى از بندگان صالح خدا بود و به عدل و رفق، مدارا مى كرد» ولى تاريخ براى اسكندر خلاف اين را نوشته است.

همچنين در هيچ يك از تواريخ ننوشته اند كه اسكندر مقدونى سدى به نام سد ياءجوج و ماءجوج - با آن اوصافى كه قرآن ذكر فرموده - ساخته باشد.

نظريه دوم:

جمعى از مورخين، ذوالقرنين را يكى از پادشاهان يمن دانسته اند از جمله اصمعى در تاريخ عرب قبل از اسلام و ابن هشام در تاريخ معروف خود به نام «سيره» و ابوريحان بيرونى در «آثار الباقيه» را مى توان نام برد كه از اين نظريه دفاع كرده اند. برخى از اشعار حميرى ها (كه از اقوام يمنى بودند) و شعراى جاهليت متضمن افتخار به وجود ذوالقرنين است. معتقدين به اين نظر، سدى را كه ذوالقرنين ساخت، همان سد معروف «مارب» مى دانند.(۳۶۱)

نظريه سوم: كه جديدترين نظريه است، دانشمند معروف اسلامى «ابوالكلام آزاد» كه روزى وزير فرهنگ كشور هند بود، در كتاب محققانه اى كه در اين زمينه نگاشته [به نام «ذوالقرنين يا كورش ‍ كبير»] آورده است. طبق اين نظريه ذوالقرنين همان «كورش ‍ كبير» پادشاه هخامنشى است.

بنابر اين نظر، اوصاف مذكور در قرآن مجيد درباره ذوالقرنين با اوصاف كورش تطبيق مى كند. در ضمن كورش سفرهايى به شرق و غرب و شمال انجام داد كه در تاريخ زندگانيش به طور مشروح آمده است و با سفرهاى سه گانه اى كه در قرآن آمده است قابل انطباق است. افزون بر اين، فضايل و اخلاق و كرامات نفسانى كه ذوالقرنين دارا بود با كورش قابل انطباق است. هر چند اين نظريه داراى نقطه هاى ابهام است، ولى مى توان آن را بهترين نظريه موجود درباره تطبيق ذوالقرنين بر رجال معروف تاريخى دانست.

دوباره وجه تسميه ذوالقرنين به اين نام نيز نظرات گوناگونى وجود دارد از جمله اينكه او به شرق و غرب عالم رسيد كه عرب از آن تعبير به قرنى الشمس (دو شاخ آفتاب) مى كند.

بعضى ديگر معتقدند كه اين نام به خاطر اين بود كه دو قرن حكومت كرد و در اينكه مقدار قرن چه اندازه است نيز نظرات متفاوتى دارند.

بعضى نيز گفته اند كه در دو طرف سر او برآمدگى مخصوص بود. عده اى هم گفته اند كه تاج مخصوص او داراى دو شاخك بود(۳۶۲) .

۲- سد ذوالقرنين در كجا واقع شده است؟

اگر چه بعضى سد ذوالقرنين را با ديوار معروف چين كه هم اكنون پابرجاست و صدها كيلومتر ادامه دارد منطبق مى دانند، اما روشن است كه ديوار چين از آهن و مس ساخته شده و نه در يك تنگه باريك كوهستانى است (اوصافى كه قرآن مجيد براى آن سد ذكر كرده) بلكه ديوارى است كه از مصالح معمولى بنا گرديده است.

بعضى ديگر اصرار دارند كه اين سد، همان سد «ماءرب» در سرزمين «يمن» است. در حالى كه سد ماءرب گرچه در يك تنگه كوستانى بنا شده ولى براى جلوگيرى از سيلاب و به منظور ذخيره آب بنا شده است و ساختمان از آهن و مس نيست.

ولى بنا بر نظر دانشمندان، در سرزمين قفقاز ميان درياى خزر و درياى سياه سلسله كوه هايى است كه همچون يك ديوار، شمال را از جنوب جدا مى كند. تنها تنگه اى كه در ميان اين كوه هاى ديوار مانند وجود دارد به تنگه داريال معروف است و در همان جا تاكنون ديوار آهنين باستانى به چشم مى خورد و به همين جهت بسيارى معتقدند كه سد ذوالقرنين همين سد است.

۳- ياءجوج و ماءجوج چه كسانى هستند؟

قرآن كريم آنان را از دو قبيله وحشى و خون خوار مى داند كه مزاحمت شديدى براى ساكنان اطراف مركز سكونت خود داشته اند. به گفته مفسر بزرگ، علامه طباطبايى در الميزان از مجموع گفته هاى تورات استفاده مى شود كه ماءجوج يا ياءجوج، گروه يا گروه هاى بزرگى بودند كه در دوردست ترين نقطه شمال آسيا زندگى مى كردند و مردمى جنگجو و غارتگر بودند. دلايل فراوانى از تاريخ در دست است كه در منطقه شمال شرقى زمين در نواحى مغولستان در زمان هاى گذشته گويى چشمه جوشانى از انسان وجود داشته است و مردم اين منطقه به سرعت زاد و ولد مى كردند و پس از كثرت و فزونى به سمت شرق يا جنوب سرازير مى شدند و تدريجا در آنجا ساكن مى گشتند. براى حركت سيل آساى اين اقوام، دوران هاى مختلفى در تاريخ آمده است. يكى از آن دوران، هجوم اين قبايل وحشى در قرن چهارم ميلادى تحت زمامدارى آتيلا بود كه تمدن امپراطورى روم را از ميان بردند. دوره ديگر كه آخرين دوران هجوم آنان محسوب مى شود، در قرن دوازدهم ميلادى به سرپرستى چنگيزخان صورت گرفت كه بر ممالك اسلامى و عربى هجوم آوردند و بسيارى از شهرها از جمله بغداد را ويران نمودند.

در عصر كورش نيز هجومى از ناحيه آنان اتفاق افتاد كه در حدود سال پانصد قبل از ميلاد بود ولى در اين تاريخ، حكومت متحد ماد و فارس به وجود آمد و اوضاع تغيير كرد و آسياى غربى از حملات اين قبايل در امان ماند.

از اين رو به احتمال زياد ياءجوج و ماءجوج از همين قبايل وحشى بوده اند كه مردم قفقار به هنگام سفر كورش به آن منطقه تقاضاى مقابله با آنان را از او كردند و او نيز اقدام به ساخت سد معروف ذوالقرنين نمود(۳۶۳) .

۴- چرا و چگونه ذوالقرنين سد ساخت؟

قرآن كريم به چگونگى ساخت و ساز اين سد اشاره مى كند و مى گويد: «بعد از اين ماجرا باز از اسباب مهمى كه در اختيار داشت بهره گرفت. همچنان به راه خود ادامه داد تا به ميان دو كوه رسيد و در آنجا گروهى غير از آن دو گروه سابق، يافت كه هيچ سخنى را نمى فهميدند»(۳۶۴ ) .

اين آيه اشاره به اين دارد كه او به يك منطقه كوهستانى رسيد و در آنجا جمعيتى (غير از دو جمعيتى كه در شرق و غرب يافته بود) مشاهده كرد كه از جهت تمدن در سطح بسيار پايين قرار داشتند، چرا كه يكى از روشن ترين نشانه هاى تمدن انسانى همان سخن گفتن او است.

در اين هنگام آن جمعيت كه از ناحيه دشمنان خونخوار و سرسختى به نام ياءجوج و ماءجوج در عذاب بودند، حضور ذوالقرنين را كه داراى قدرت و امكانات عظيمى بود، غنيمت شمردند و به او گفتند: «اى ذوالقرنين! ياءجوج و ماءجوج در اين سرزمين فساد مى كنند، آيا ممكن است ما هزينه اى در اختيار تو بگذاريم كه ميان ما و آن ها سدى ايجاد كنى»(۳۶۵) .

اين گفتار با اينكه حداقل زبان ذوالقرنين را نمى فهميدند، ممكن است از طريق علامت و اشاره بوده باشد و يا لغت بسيار ناقصى كه نمى توان آن را به حساب آورد. از اين جمله استفاده مى شود كه آن جمعيت از نظر امكانات اقتصادى وضع خوبى داشتند اما از نظر صنعت و فكر و نقشه ناتوان بودند لذا حاضر شدند هزينه اين سد مهم را بر عهده گيرند مشروط بر اينكه ذوالقرنين ارائه طرح و ساخت آن را بپذيرد.

ذوالقرنين در پاسخ گفت: «آنچه را پروردگارم در اختيار من گذارده (از آنچه شما مى خواهيد بگذاريد) بهتر است»(۳۶۶) و نيازى به كمك مالى شما ندارم. «مرا با نيرويى يارى كنيد تا ميان شما و اين دو قوم مفسد، سد نيرومندى قرار دهم».(۳۶۷)

سپس چنين دستور داد: «قطعات بزرگ آهن برايم بياوريد»(۳۶۸) . هنگامى كه قطعات آهن آماده شد دستور چيدن آنها را به روى يكديگر صادر كرد «تا كاملا ميان دو كوه را پوشاند»(۳۶۹) . دستور ديگر ذوالقرنين اين بود كه به آنان گفت: مواد آتش زا بياوريد و آن را در دو طرف اين سد قرار دهيد و با وسايلى كه در اختيار داريد، «در آن آتش بدميد تا قطعات آهن سرخ و گداخته شود».(۳۷۰)

سرانجام، آخرين دستور را چنين صادر كرد: «مس ذوب شده براى من بياوريد تا روى اين سد بريزم»(۳۷۱) و به اين ترتيب مجموعه آن سد آهنين را با لايه اى از مس پوشانيد و آن را از نفوذ هوا و پوسيدن حفظ كرد! بعضى گفته اند كه در دانش امروز به اثبات رسيده است كه اگر مقدارى مس ‍ به آهن اضافه كنند مقاومت آن را بسيار زيادتر مى كند ذوالقرنين چون از اين حقيقت آگاه بود اقدام به چنين كارى كرد. سرانجام اين سد به قدرى نيرومند و مستحكم شد كه «آن گروه مفسد قادر نبودند از آن بالا روند و نه قادر بودند در آن نقبى ايجاد كنند»(۳۷۲) .