قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)0%

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده: سید جواد رضوی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 45582
دانلود: 44661

توضیحات:

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 45582 / دانلود: 44661
اندازه اندازه اندازه
قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده:
فارسی

داستان حضرت موسىعليه‌السلام

حضرت موسىعليه‌السلام در قرآن

سرگذشت حضرت موسىعليه‌السلام در قرآن(۵۷۷) از تمامى پيامبران بيشتر آمده است، زيرا در بيش از سى سوره، بيشتر از صد بار به ماجراى موسىعليه‌السلام و فرعون و بنى اسرائيل اشاره شده است. اگر آيات هر يك از اين سوره ها را جداگانه بررسى كنيم و سپس كنار هم قرار دهيم، خواهيم ديد كه برخلاف آنچه بعضى تصور مى كنند، جنبه تكرار ندارد، بلكه در هر صوره به تناسب بحثى كه در آن سوره مطرح بوده به عنوان شاهد به قسمتى از اين سرگذشت پرماجرا اشاره شده است.

افزون بر اين، چون كشور مصر وسيع تر و مردم آن داراى تمدن پيشرفته ترى از قوم نوح و هود و شعيب و مانند آنان بودند، مقاومت دستگاه فراعنه به همين نسبت بيشتر بوده است. از اين رو قيام موسى بن عمران از اهميت بيشترى برخوردار است و نكات عبرتانگيز فراوان ترى در بر دارد و به تناسب موضوعات مختلف بر فرازهاى گوناگون زندگى موسى و بنى اسرائيل تكيه شده است.

دوران پنجگانه زندگى حضرت موسىعليه‌السلام

داستان زندگى پرفراز و نشيب حضرت موسىعليه‌السلام را مى توان در پنج دوره زير خلاصه كرد:

۱. دوران ولادت و كودكى و پرورش او در دامان فرعون.

۲. دوران هجرت او از مصر به مدين و زندگى بيش از ده سال در محضر حضرت شعيب در آن سرزمين.

۳. دروان پيامبرى و بازگشت او به مصر و مبارزه او با فرعون و فرعونيان.

۴. دوران غرق و هلاكت فرعون و فرعونيان و نجات بنى اسرائيل و حوادث ورود موسىعليه‌السلام همراه بنى اسرائيل به بيت المقدس.

۵. عصر درگيرى هاى موسىعليه‌السلام با بنى اسرائيل.

نسب حضرت موسى با شش واسطه به حضرت ابراهيم مى رسد بدين ترتيب كه: «موسى بن عمران بن يصهر بن قاهث بن ليوى (لاوى) بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم»(۵۷۸) . او پانصد سال بعد از ابراهيم خليل ظهور كرد و دويست و چهل سال عمر نمود.(۵۷۹)

مادر حضرت موسىعليه‌السلام «يوكابد» نام داشت، موسىعليه‌السلام و مادرش هر دو از نژاد بنى اسرائيل بودند و جدشان اسرائيل يعنى حضرت يعقوبعليه‌السلام بود.

پادشاهان بنى اسرائيل را در مصر با لقب فراعنه (جمع فرعون) مى خواندند، بزرگترين و ديكتاتورترين فرعون هاى مصر، سه نفر بودند به نام هاى: اپوفس؛ فرعون معاصر حضرت يوسفعليه‌السلام ، رامسيس ‍ دوم كه حضرت موسىعليه‌السلام در عصر سلطنت او متولد شد. و منفتاح پسر رامسيس دوم؛ كه موسى و هارون از طرف خدا مأمور شدند تا نزد او روند و او را به سوى خداى يكتا دعوت كنند. اين فرعون همان است ه با لشكرش در درياى نيل غرق شد و به هلاكت رسيد.

از آيات متعدد قرآن از جمله آيه ۳۹ عنكبوت و ۲۴ سوره مؤمن فهميده مى شود كه حضرت موسىعليه‌السلام از طرف خدا، از آغاز براى مبارزه با سه شخص فرستاده شد كه عبارتند از: فرعون و هامان و قارون. اين سه تن آشكارا با موسىعليه‌السلام مخالفت و دشمنى نمودند و آن حضرت را به ساحر و دروغگو بودن متهم نمودند و هر سه نفر گرفتار غضب الهى شدند و به هلاكت رسيدند.

خواب فرعون و تعبير آن

فرعون، شبى در خواب ديد كه آتشى از طرف شام - بيت المقدس - شعله ور شد و زبانه كشيد و به سوى مصر آمد و به خانه هاى قبطيان افتاد و همه آن خانه ها را سوزانيد و سپس كاخها و باغها و تالارها را فراگرفت و همه را به خاكستر و دود تبديل كرد.

فرعون با وحشت از خواب برخاست و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران و كاهنان و دانشمندان تعبير خواب را به حضور طلبيد و به آنان گفت: چنين خوابى ديده ام، تعبير اين خواب چيست؟

يكى از آنان گفت: چنين به نظر مى رسد كه به زودى نوزادى از بنى اسرائيل به دنيا مى آيد و واژگونى تخت وتاج فرعون و نابودى فرعونيان به دست او انجام مى گيرد.(۵۸۰)

فرعون پس از مشاوره و گفتگو با درباريان و ساحران، دو تصميم خطرناك گرفت، نخست اين كه فرمان داد در آن شبى كه منجمين و ساحران، آن شب را به عنوان شب انعقاد نطفه كودك موعود (موسى) مشخص كرده بودند، زنان از همسرانشان جدا گردند. اين فرمان اعلام شد و در همه جا كنترل شديدى به وجود آمد، مردان از شهر بيرون رفتند و زنان در شهر ماندند و هيچ همسرى جراءت نداشت با همسر خود تماس بگيرد. اما در نيمه همان شب، عمران كه در كنار كاخ فرعون به نگهبانى اجبارى اشتغال داشت، همسرش يوكابد را ديد كه نزدش آمده است، آن دو با هم همبستر شدند و نطفه حضرت موسىعليه‌السلام منعقد گرديد.

عمران به همسرش گفت: «مثل اين كه تقدير الهى اين بود كه آن كودك موعود از ما پديد آيد، اين راز را پنهان دار و در پوشيدن آن كوشش كن كه وضع بسيار خطرناك است».

دومين تصميم فرعون، كشتن نوزادان پسر بود كه به طور وسيع و بسيار بى رحمانه اجرا شد.

دستگاه فرعون برنامه وسيعى براى كشتن «نوزادان پسر» از بنى اسرائيل ترتيب داده بود و حتى قابله هاى فرعون مراقب زنان باردار بنى اسرائيل بودند. در اين ميان يكى از اين قابله ها با مادر موسى دوستى داشت، (حمل موسى مخفيانه صورت گرفت و چندان آثارى از حمل در مادر نمايان نبود) هنگامى كه يوكابد احساس كرد تولد نوزاد نزديك شده به سراغ قابله دوستش فرستاد و گفت: ماجراى من چنين است، فرزندى در رحم دارم و امروز به محبت و دوستى تو نيازمندم.

تولد موسىعليه‌السلام

هنگامى كه حضرت موسىعليه‌السلام تولد يافت، از چشمان او نور مرموزى درخشيد، چنان كه بدن قابله به لرزه درآمد و برقى از محبت در اعماق قلب او فرونشست و تمام زواياى دلش را روشن ساخت. در حديثى از امام باقرعليه‌السلام مى خوانيم موسىعليه‌السلام چنان بود كه هر كس او را مى يد دوستش مى داشت.

زن قابله رو به مادر موسى كرد و گفت: من در نظر داشتم ماجراى تولد اين نوزاد را به دستگاه حكومت خبر دهم تا جلادان بيايند و اين پسر را به قتل رسانند (و من جايزه خود را بگيرم) ول چه كنم كه عشق شديدى از اين نوزاد در قلبم احساس مى كنم. پس با دقت از او مراقبت و حفاظت كن.

آرى، به گفته ملا جلال الدين؛ به كورى چشم فرعون و دار و دسته اش، همسر عمران باردار شد و هر روز كه مى گذشت؛ ولادت موسىعليه‌السلام ، نجات دهنده بنى اسرائيل از ظلم و بيدادگرى فرعون، نزديك تر مى شد. بنابر رواياتى كه در باب ولادت حضرت موسى (اروحنا فداه ) رسيده است در دوران حاملگى، آثار حمل در يوكابد ظاهر نشد و تا روزى كه موسىعليه‌السلام به دنيا آمد كسى با خبر نشد كه آن زن، حامله است.

از وهب بن منبه نقل شده است كه چون سال ولادت موسى فرا رسيد، فرعون به قابله ها دستور داد با دقت تمام زنان را تفتيش كنند و بنگرند تا كدام يك از آنان حامله است، ولى از آنجا كه خدا مى خواست، در مادر موسى هيچ اثرى از حمل ظاهر نشد، نه كمش برآمدگى پيدا كرد و نه رنگش ‍ تغيير كرد و نه شير در پستانش پديد آمد و از اين رو قابله هاى شهر متعرض ‍ او نشدند و در آن شبى كه موسى به دنيا آمد به جز دختر يوكابد (مريم) خواهر موسى، كس ديگرى از ولادت او با خبر نشد.(۵۸۱)

موسى در تنور آتش

هنگامى كه قابله از خانه مادر موسى بيرون آمد، بعضى از جاسوسان حكومت، او را ديدند و تصميم گرفتند وارد خانه شوند، خواهر موسى ماجرا را به مار خبر داد، مادر ترسيده بود و نمى دانست چه كند. در اين وحشت شديد كه هوش از سرش برده بود، نوزاد را در پارچه اى پيچيد و در تنور انداخت، مأمورن وارد شدند ولى در آنجا چيزى جز تنور آتش نديدند. تحقيقات را از مادر موسى شروع كردند، گفتند: اين زن قابله در اينجا چه مى كرد؟

گفت: او دوست من است كه براى ديدن من آمده بود، مأمورين ماءيوس ‍ شدند و بيرون رفتند.

وقتى مادر موسى به هوش آمد، به خواهر موسى گفت: نوزاد كجاست؟ او اظهار بى خبرى كرد، ناگهان صداى گريه از درون تنور برخاست. مادر به سوى تنور دويد، ديد خداوند آتش را براى او سرد و سلام كره است (همان گونه كه آتش را براى ابراهيم سرد و سلام ساخت) دست درون تنور برد و نوزادش را سالم بيرون آورد. اما باز مادر در امان نبود، چرا كه مأموران همه جا در حركت و جستجو بودند، و شنيدن صداى يك نوزاد كافى بود كه خطر بزرگى را به دنبال داشته باشد.

در اينجا يك الهام الهى قلب مادر را روشن ساخت، الهامى كه به ظاهر، او را به كار خطرناكى دعوت مى كند، ولى با اين حال از آن احساس آرامش و امينت مى كند. قرآن كريم در سوره قصص، دنباله داستان را چنين بيان مى كند:

«به مادر موسى وحى كرديم كه او را شير بده و چون بيمناك شدى او را به داخل رود نيل بينداز و نترس و اندوهناك مباش كه ما او را به تو باز مى گردانيم و از پيغمبرانش خواهيم كرد».(۵۸۲)

اين مأموريت الهى بود كه بايد انجام مى گرفت، از اين رو تصميم گرفت كه به اين الهام عمل كند و نوزادش را به درون نيل بيندازد. سپس مادر موسى به سراغ يك نجار مصرى رفت، (نجارى كه او نيز از قبطيان و فرعونيان بود) از او درخواست كرد صندوق كوچكى براى او بسازد.

نجار گفت: با اين اوصاف كه مى گويى، صندوق را براى چه مى خواهى؟

مادرى كه زبانش عادت به دروغ نداشت، نتوانست در اينجا سخنى جز اين بگويد كه من از بنى اسرائيل هستم، نوزاد پسرى دارم و مى خواهم نوزاد را در آن مخفى كنم.

نجاز تصميم گرفت كه اين خبر را به مأمورين و جلادان برساند پس به سراغ آنان رفت، اما چنان وحشتى بر قلب او چيره گشت كه زبانش از تكلم باز ايستاد و تنها با دست اشاره مى كرد و مى خواست با علائم مطلب را بازگو كند، مأمورين كه گويا از حركات او يك نوع استهزا برداشت كردند او را كتك زدند و بيرون انداختند. هنگامى كه بيرون رفت، حال عادى خود را بازيافت، اين ماجرا تكرار شد و در نتيجه فهميد در اينجا يك سر الهى نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسى تحويل داد. مادر، نوزاد خود را همراه صندوق به كنار درياى نيل آورد و پستان در دهان نوزاد گذاشت و آخرين شير را به او داد، سپس او را در آن صندوق مخصوص كه همچون يك كشتى كوچك قادر بود بر روى آب حركت كند گذاشت و آن را روى امواج نهاد. امواج خروشان نيل، صندوق را از ساحل دور كرد. مادر كه در كنارى ايستاده بود و اين منظره را تماشا مى كرد، در يك لحظه احساس كرد كه قلبش از او جداشده و روى امواج حركت مى كند، اگر لطف الهى قلب او را آرام نكرده بود، فرياد مى كشيد و همه چيز فاش مى شد.

هيچ كسى نمى تواند دقيقا حالت اين مادر را در آن لحظات حساس ترسيم كند اما پروين اعتصامى، شاعره فارسى زبان كه اين صحنه را با اشعار زيبا مجسم ساخته است. مى گويد:

مادر موسى چو موسى را به نيل

درفكند از گفته رب جليل

خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه

گفت كاى فرزند خرد بى گناه!

گر فراموشت كند لطف خداى

چون رهى زين كشتى بى ناخداى!

وحى آمد كاين چه فكر باطل است!

رهرو ما اينك اندر منزل است

ما گرفتيم آنچه را انداختى

دست حق را ديدى و نشناختى

سطح آب ازگاهوارش خوش تر است

دايه اش سيلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغيان مى كنند

آنچه مى گوييم ما آن مى كنند

ما به دريا حكم طوفان مى دهيم

ما به سيل و موج فرمان مى دهيم

نقش هستى نقشى از ايوان ما است

خاك و باد آب سرگردان ما است

به كه برگردى به ما بسپاريش

كى تو از ما دوستر مى داريش؟

قطره اى كز جويبارى مى رود

از پى انجام كارى مى رود

ما بسى گم گشته بار آورده ايم

ما بسى بى توشه را پرورده ايم

ميهمان ماست هر كس بى نواست

آشنا با ماست چون بى آشناست

ما بخوانيم از چه ما را رد كنند

عيب پوشى ها كنيم ار بد كنند

سوزن ما دوخت هرجا هرچه دوخت

ز آتش ماسوخت هرشمعى كه سوخت

موسىعليه‌السلام در خانه فرعون

در روايات آمده كه: فرعون دخترى داشت كه تنها فرزندش بود، او از بيمارى شديدى رنج مى برد، وقتى درمان و معالجه طبيبان فايده نكرد، به كاهنان متوسل شد. آنا گفتند كه اى فرعون! ما پيش بينى مى كنيم كه از دورن اين دريا انسانى به اين قصر وارد مى شود كه اگر از آب دهانش را به بدن اين بيمار بمالند بهبودى مى يابد. فرعون و همسرش آسيه در انتظار چنين ماجرايى بودند كه ناگهان روزى صندوقچه اى را كه بر امواج در حركت بود، نظرشان را جلب كرد، دستور داد مأمورين فورى صندوق را از آب بگيرند، تا ببينند كه درون آن چيست؟ صندوق مرموز در برابر فرعون قرار گرفت، ديگران نوانستند در آن را باز كنند، آرى! ميبايست در صندوق نجات موسىعليه‌السلام به دست خود فرعون گشوده شود و گشوده شد. هنگامى كه نگاه آسيه به چشمان كودك افتاد، برقى از آن جستن كرد و اعماق قلبش را روشن ساخت و همه - به خصوص همسر فرعون - مهر او را به دل گرفتند؛ هنگامى كه آب دهان اين نوزاد مايه شفاى بيمار شد اين محبت فزونى يافت.

در تفاسير آمده است كه هر كسى موسى را مشاهده مى كرد، مهر او را در دل مى گرفت. قرآن در اين باره مى فرمايد: «خاندان فرعون، موسى را (از روى امواج نيل) برگرفتند تا دشمن آنان و مايه اندوهشان گردد».(۵۸۳)

بيهى است كه فرعونيان قنداقه اين نوزاد را از امواج به اين منظور نگرفتند كه دشمن سرسختشان را در آغوش خود پرورش دهند، بلكه به گفته همسر فرعون مى خواستند نور چشمى براى خود برگزينند؛ اما سرانجام و عاقبت كار چنين شد. لطافت اين تعبير در همين است كه خدا مى خواهد قدرت خود را نشان دهد كه چگونه اين گروه را كه تمام نيروهاى خود را براى كشتن پسران بنى اسرائيل بسيج كرده بودند، وادار مى كند كه همان كسى را كه اين همه مقدمات براى نابودى او است، چون جان شيرين در بر بگيرند و پرورش دهند.

از آيات قرآن استفاده مى شود كه مشاجره و درگيرى ميان فرعون و همسرش ‍ و احتمالا بعضى از اطرافيان آنان بر سر اين نوزاد درگرفته بود، چرا كه قران مى فرمايد: «همسر فرعون گفت اين نور چم من و تواست او را نكشيد، شايد براى ما مفيد باشد، يا او را به عنوان پسر خود انتخاب كنيم».(۵۸۴)

بعضى ازمورخين گفته اند كه رود نيل، صندوق حامل موسى را آورد و تا نزديكى خانه هاى فرعون، ميان درخت هاى آنجا انداخت. كنيزكان «آسيه » همسر فرعون، كه براى شستشو و شنا رفته بودند، صندوق را ديدند و آن را برداشتند و نزد آسيه آوردند. ابتدا خيال كردند كه در آن مال يا انداخته اى هست، هنگامى كه در آن را باز كردند و چشم آسيه بر آن نوزاد افتاد، علاقه و محبت او در دلش جاى گرفت و او را به نزد فرعون آورد و از او خواست تا او را به قتل نرسانند و به فرزندى قبول كنند.

مورخين، در ادامه داستان گفته اند: به همين سبب اين نوزاد را موسى ناميدند، زيرا «مو» در لغت عبرى به معناى آب و «سا» به معناى درخت است چون او را از ميان آب و درخت گرفته بودند، موسى ناميدند.(۵۸۵)

در اثبات الوصيه آورده شده: هنگامى كه مادر موسى براى دايگى و شيردادن او به قصر فرعون آمد و فرزند را در آغوش گرفت، بى اختيار گفت: «مادرت به قربانت اى موسى!». فرعون كه اين سخن را شنيد به سختى ناراحت شد و فهميد كه آن زن، مادر همان بچه است، اما خداوند زبان مادرش را گويا كرد و گفت: «چون من شنيدم كه شما او را از آب گرفته ايد به اين نام خطابش كردم». فرعون نيز كه اين جواب را شنيد آرام شد و گفت: «آرى، ما نيز او را موسى مى ناميم». از اين روايت چنين استفاده مى شود كه اين نام را قبلا پيش از اين بر او نهاده بودند. اين قول به صحت و صواب نزديك تر است.

بارى، تقديرات الهى، موسىعليه‌السلام را در خانه سخت ترين دشمنان او وارد كرد و با علاقه و محبت شديدى كه خداوند از او در دل آسيه، همسرش قرار داد، به تربيت و كفالت او اقدام كردند.

قدرت نمايى اين نيست كه اگر خدا بخواهد قوم نيرومند و جبارى را به هلاكت برساند، لشكريان آسمان و زمين را براى نابودى آنها بسيج نمايد. قدرت نمايى اين است كه خود آن جباران مستكبر را مأمور نابودى خود سازد و آن چنان در قلب و افكارشان اثر بگذارد كه مشتاقانه هيزمى را جمع كنند كه بايد با آتشش بسوزند، زندانى را بسازند كه بايد در آن بميرند، چوبه دارى كه برپا كنند كه بايد بر آن اعدام شوند. درباره فرعونيان زورمند گردنكش نيز چنان شد و پرورش و نجات موسى در تمام مراحل به دست خود آنان انجام گرفت: قابله موسى از قبطيان بود؛ سازنده صندوق نجات موسى يك نجار قبطى بود؛ گيرندگان صندوق نجات از امواج نيل «آل فرعون» بودند؛ بازكننده در صندوق شخص فرعون يا همسرش آسيه بود؛ و سرانجام كانون امن و آرامش و پرورش موساى قهرمان و فرعون شكن، همان كاخ فرعون بود و اين است قدرت نمايى پروردگار.

بازگشت موسى به آغوش مادر

همان گونه كه اشاره شد، مادر موسىعليه‌السلام فرزندش را به امواج نيل سپرد، اما بعد از اين ماجرا، طوفانى شديد در قلب او وزيدن گرفت. جاى خالى نوزاد كه تمام قلبش را پر كرده بود، كاملا محسوس بود. نزديك بود، اسرار دل خود را بيرون افكند و فرياد بكشد و از جدايى فرزند ناله سر دهد، اما لطف الهى به كمك او آمد؛ چنان كه قرآن مى فرمايد:

«قلب مادر موسى از همه چيز جز ياد فرزندش تهى گشت و اگر ما، قلب او را با نور ايمان و اميد محكم نكرده بوديم، نزديك بود مطلب را افشا كند».(۵۸۶)

طبيعى است مادرى كه نوزاد خود را اين گونه از خود جدا كند، همه چيز را جز نوزادش فراموش نمايد و چنان هوش، از سرش برود كه بدون در نظر گرفتن خطراتى كه خود و فرزندش را تهديد مى كند فرياد كشد، و اسرار درون دل را فاش سازد. اما خداوندى كه اين مأموريت سنگين را به اين مادر مهربان داده قلب او را چنان استحكام مى بخشد كه به وعده الهى ايمان داشته باشد و بداند كودكش در دست خداست، سرانجام به او باز مى گردد و پيامبر مى شود. مادر نيز بر اثر لطف پروردگار، آرام خود را بازيافت ولى مى خواهد از سرنوشت فرزندش با خبر شود، از اين رو «به خواهر موسى سفارش كرد كه وضع حال او را پى گيرى كند».(۵۸۷) خواهر موسى دستور مادر را انجام داد «و از دور ماجرا را مشاهده كرد».(۵۸۸) ديد كه صندوق نجاتش را فرعونيان از آب مى گيرند و موسى را از صندوق بيرون آورده و در آغوش گرفته اند. به هر حال اراده خداوند تعلق گرفته بود كه اين نوزاد به زودى به مادرش برگردد و قلب او را آرام بخشد، از اين رو قرآن مى فرمايد: «ما همه زنان شيرده را از قبل بر او حرام كرديم. »(۵۸۹)

طبيعى است نوزاد شيرخوار چند ساعت كه مى گذرد، گرسنه مى شود، گريه مى كند، بى تابى مى كند، پس بايد دايه اى براى او جستجو كرد، به خصوص ‍ كه ملكه مصر سخت به آن كودك، دل بسته و همچون جان شيرينش او را دوست مى داشت.

مأموران نيز حركت كردند و پيوسته به دنبال دايه مى گشتند اما عجيب اين كه كودك پستان هيچ دايه اى را قبول نمى كرد. كودك لحظه به لحظه گرسنه تر و بى تاب تر مى شود و پى درپى گريه مى كند و سر و صداى او در درون قصر فرعون مى پيچد و قلب ملكه را به لرزه در مى آورد. مأمورين بر تلاش خود مى افزايند، ناگهان در فاصله نه چندان دورى به دخترى برخورد مى كنند كه مى گويد: «من خانواده اى را مى شناسم كه مى توانند اين نوزاد را كفالت كنند و خيرخواه او هستند. آيا مى خواهيد شما را راهنمايى كنم؟»(۵۹۰)

مأموران نيز خوشحال شدند و مادر موسى را به قصر فرعون بردند. نوزاد هنگامى كه بوى مادر را شنيد سخت پستانش را در دهان فشرد و از شيره جان مادر، جان تازه اى پيدا كرد.

همسر فرعون كه اين صحنه را ديد، برخاست و نزد فرعون رفت و به او گفت: «دايه اى براى فرزندم پيدا كردم كه پستانش را به دهان گرفته و شير مى خورد. »

فرعون پرسيد: اين دايه از چه نژادى است؟

گفت: از بنى اسرائيل.

فرعون گفت: اين هرگز نمى شود كه كودك از بنى اسرائيل و دايه نيز از بنى اسرائيل باشد.

همسر فرعون با اصرار و به هر نحوى كه بود او را راضى كرد كه با اين امر موافقت كند، چرا كه به او گفته بود: از اين كودك چه بيم دارى؟ او فرزند توست. به هر حال فرعون قبول كرد و خداوند مهربان نيز فرزند را به مادر حقيقى خود بازگرداند و مادر با كمال آسودگى خاطر، به شير دادن و تربيت فرزند خود همت گماشت.(۵۹۱)

در حديثى از امام باقرعليه‌السلام مى خوانيم كه فرمود: «سه روز بيشتر طول نكشيد كه خداوند، نوزاد را به مادرش بازگرداند».

هنگامى كه موسى پستان مادر را قبول كرد، هامان وزير فرعون گفت: به گمانم تو مادر واقعى او هستى، چرا در ميان اين همه زن، تنها پستان تو را قبول كرد؟

مادر موسى گفت: اى امير! به خاطر اين كه من زنى خوش بو هستم و شيرم بسيار شيرين است، تاكنون هيچ كودكى به من سپرده نشده است، مگر اين كه پستان مرا قبول كرده است. حاضران اين سخن را تصديق كردند و هر كدام هديه و تحفه گران قيمتى به او دادند.

بعضى گفته اند: اين تحريم تكوينى شيرهاى ديگران براى موسى به خاطر اين بود كه خدا نمى خواست از شيرهايى كه آلوده به اموال دزدى و جنايت و رشوه و غصب حقوق ديگران است، اين پيامبر پاك الهى بنوشد، او بايد از شير پاكى چون شير مادرش تغذيه كند تا بتواند بر ضد ناپاكى ها قيام كند و با ناپاكان بستيزد.

قرآن كريم مى فرمايد: «ما موسى را به مادرش بازگردانديم تا چشمش ‍ روشن شود و غم و اندوهى در دل او باقى نماند و بداند وعده الهى حق است، اگر چه بيشتر مردم نمى دانند».(۵۹۲)

از اتفاقات دروان كودكى موسى در خانه فرعون، بنابر نقل مورخين و برخى روايات غير معتبر، آن است كه روزى موسى در دامان فرعون يا پيش روى او بازى مى كرد، ناگهان دست انداخت و تارهايى از ريش بلند و انبوه فرعون را كند، يا به گفته بعضى، چوبى در دست داشت كه با آن بازى مى كرد كه ناگاه آن چوب را بلند كرد و بر سر فرعون كوبيد، فرعون خشمناك شد و گفت: اين كودك دشمن من است و مى خواهد مرا بكشد و به همين دليل به دنبال مأمورانى كه سر فرزندان را مى بريدند فرستد تا كودك را به آنان بسپارد، اما زن فرعون پيش آمد و گفت: او كودك است و فهم و درك ندارد، براى اين كه صدق گفتار مرا بدانى طبقى از خرما - به گفته بعضى طبقى از ياقوت - و طبق ديگرى از آتش گداخته پيش روى او مى گذاريم، اگر خرما را برداشت مى فهمد و او را به قتل برسان، ولى اگر آتش گداخته را برداشت بدان كه او كودكى است كه نمى فهمد.

فرعون قبول كرد و دستور داد طبقى از خرما و طبقى از آتش گداخته آوردند و پيش روى موسى گذاشتند، موسى خواست خرما - يا ياقوت - را بردارد ولى جبرئيل آمد و دست او را به طرف آتش برد و موسى قطعه اى آتش را برداشت و روى زبان گذاشت و چون زبانش سوخت، آن را بيرون انداخت و فرعون كه چنين ديد از كشتن او طرف نظر كرد. مورخين گفته اند كه همين موضوع باعث شد كه در زبان موسى لكنتى پديد آيد و به همين علت هنگامى كه مأمور ارشد و هدايت فرعون شد به خدا عرض مى كندواحلل عقده من لسانى .(۵۹۳) [پروردگارا! گره از زبانم بگشا.](۵۹۴)

اما آنچه كه نقل شد، به افسانه نزديك تر است تا حقيقت. روايات معتبرى نيز درباره آن نرسيده است كه ما ناچار به قبول آن باشيم. برخى از آن را از مجعولات يهود دانسته اند. معناى آيه شريفهواحلل عقده من لسانى نيز معلوم نيست اين باشد كه آنان گفته اند، چرا كه نقسير آن در آيه بعد است كه خود موسى به دنبال آن مى گويد:يفقهوا قولى ، يعنى زبانم را بگشا كه سخنم را بفهمند نه اين كه لكنت زبانم را بر طرف كن.

دادرسى موسى از مظلوم

هنگامى كه موسى به حد رشد و بلوغ رسيد، روزى وارد شهرى [ظاهرا پايتخت كشور مصر] شد. در آنجا با صحنه اى موجه گشت. «دو نفر مرد را ديد كه سخت با هم درگير شده اند و مشغول زد و خورد هستند، يكى از آنان از پيروان موسى بود و ديگرى از دشمنانش».(۵۹۵) هنگامى كه مرد بنى اسرائيلى چشمش به موسى افتاد «از موسى [كه جوانى نيرومند بود] در برابر دشمنش تقاضاى كمك كرد».(۵۹۶)

موسىعليه‌السلام نيز به كمك او شتافت تا او را از چنگال اين دشمن ظالم ستمگر كه بعضى گفته اند يكى از طباخان فرعون بود و مى خواست مرد بنى اسرائيلى را براى حمل هيزم به بيگراى كشد، نجات دهد؛ «در اينجا موسىعليه‌السلام مشتى محكم بر سينه مرد فرعونى كوبيد اما همان يك مشت، كار او را ساخت و بر زمين افتاد و مرد».(۵۹۷)

بدون شك موسى، قصد كشتن مرد فرعونى را نداشت و از ادامه اين داستن به خوبى اين معنى به نظر مى رسد، نه به خاطر اين كه او مستحق قتل نبود، بلكه به خاطر پيامدهايى كه اين عمل ممكن بود براى موسى و بنى اسرائيل باشد. لذا بلافاصله موسى گفت:

«اين از عمل شيطان بود، چرا كه او دشمن و گمراه كننده آشكارى است».(۵۹۸)

به تعبير ديگر او مى خواست دست مرد فرعونى را از گربيان بنى اسرائيلى جدا كند هر چند فرعونيان مستحق بيش از اين بودند، اما در آن شرايط اقدام به چنين كارى مصلحت نبود و چنان كه خواهيم ديد، همين امر سبب شد كه او ديگر نتواند در مصر بماند و به مدين برود.

سپس قرآن از قول موسىعليه‌السلام چنين مى فرمايد: «او گفت: پروردگارا! من به خويشتن ستم كردم، مرا ببخش، و خداوند او را بخشيد، كه او آمرزنده و مهربان است».(۵۹۹)

ممكن است كه منظور حضرت موسىعليه‌السلام از جمله «اين از عمل شيطان بود» اين باشد كه عمل اين مرد قبطى كه مى خواست به ناحق و زور، كارى را بر مرد اسرائيلى تحميل كند و زورگويى و ظلمى بكند، كار شيطان بود. و منظورش از عبارت «ستم به نفس خود كردم» اين باشد كه من در دفاع از ستمديدگان بنى اسرائيل و اظهار حق شتاب كردم و موجبات گرفتارى خود را به دست قبطيان (فرعونيان) به اين زودى فراهم كردم و بدين وسيله مشكلاتى در راه پيشبرد هدف خويش ايجاد نمودم. اكنون تو در اين راه كمكم كن و داستان مرا از فرعون و فرعونيان پوشيده دار.

يا چنان كه در روايتى از امام رضاعليه‌السلام نقل شده است، منظورش ‍ اين بود كه: پروردگار! من با ورود به اين شهر و اين پيشامد، خود را در معرض تعقيب فرعونيان قرار دادم و به جان خود ستم كردم، اكنون تو مرا از دشمان خود پوشيده و پنهان دار كه به من دسترسى پيدا نكنند و مرا به جرم قتل آن مرد قبطى نكشند.(۶۰۰)

بنابراين منظور آن حضرت، استعانت و استمداد از خداى تعالى يا انقطاع به درگاه او بود و منظور اين نبود كه خدايا گناهى از من سرزده و تو آن را برايم بيامرز. شاهد اين معنى، جمله اى است كه خداى تعالى به دنبال آن فرموده است كه «موسىعليه‌السلام عرض كرد: پروردگارا! به پاس آن نعمتى كه به من دادى، من پشتيبان مجرمان نخواهم بود». اگر اين كار موسى گناه مى بود، اين جمله را نمى گفت.

خبر كشته شدن يكى از فرعونيان به سرعت در مصر منتشر شد و شايد كم و بيش از قرائن معلوم بود كه قاتل او يك مرد بنى اسرائيلى است و شايد نامموسى هم در اين ميان بر سر زبان ها بود.

قرآن كريم در ادامه داستان مى فرمايد: «به دنبال اين ماجرا موسى در شهر ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى بود، او در جستجوى اخبار، ناگهان با صحنه تازه اى رو به رو شد و ديد همان بنى اسرائيلى كه ديروز از او يارى طلبيده بود، فرياد مى كشد و از او كمك مى خواهد».(۶۰۱) (و با قبطى ديگرى گلاويز شده است).

اما «موسى به او گفت: تو آشكارا، انسان ماجراجو و گمراهى هستى».(۶۰۲) منظورش اين بود كه تو هر روز با يكى از قبطيان منازعه و جدال مى كنى و به كارى كه تاب و توان آن را ندارى دست مى زنى، از اين رو تو شخص گمراهى هستى.

اين سخن را گفت و به دنبال آن براى كمك و يارى او پيش آمد و مى خواست به مرد قبطى حمله كند، مرد اسرائيلى كه آن سخن را از موسىعليه‌السلام شنيد و ديد كه آن حضرت به قصد حمله پيش مى آيد، خيال كرد موسى مى خواهد به خود او حمله كند، از اين رو به فرياد گفت: «مى خواهى آن گونه كه ديروز شخصى را به قتل رساندى، مرا هم به قتل رسانى؟»(۶۰۳)

با گفتن اين جمله، مرد قبطى دانست كه قاتل مرد قبطى در روز گذشته، موسى بوده است و كسى كه مأموران فرعون در تعقيب و جستجوى او هستند، خود اوست. پس به سرعت خود را به درباره فرعون رساند و ماجرا را گزارش داد؛ مأموران نيز براى دستگيرى و قتل موسىعليه‌السلام مهيا شدند.

در اين هنگام، يك حادثه غير منتظره موسى را از مرگ حتمى نجات داد و آن اين كه «مرى از دورترين نقطه شهر به سرعت خود را به موسى رساند و گفت: اى موسى! اين جمعى براى كشتن تو به شور و مشورت نشسته اند، فورى از شهر خارج شو كه من از خيرخواهان تو هستم. »(۶۰۴)

اين مرد ظاهرا همان كسى بود كه بعد به عنوان «مؤمن آل فرعون» معروف شد، مى گويند نامش «خرقيل» بود و از خويشاوندان نزديك فرعون محسوب مى شد و چنان رابطه اى با آنان داشت كه در جلسات آنان شركت مى كرد. او از وضع جنايات فرعون رنج مى برد و در انتظار اين بود كه قيامى بر ضد او انجام گيرد و او به اين قيام الهى بپيوندد. خرقيل همان كسى است كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بر طبق روايتى كه شيعه و سنى از آن حضرت نقل كرده اند، درباره اش فرمود: «ميان امت ها سه نفر بودند كه در ايمان به خدا از همگان سقت جستند و چشم بر هم زدنى به خدا كافر نشدند: خرقيل، مؤمن آل فرعون؛ حبيب نجار، صاحب ياسين؛ على بن ابى طالبعليه‌السلام و او برتر از ديگران است».(۶۰۵)

حضرت موسىعليه‌السلام ا اين خبر را جدى گرفت و به خيرخواهى اين مرد با ايمان ارج نهاد و به توصيه اين «از شهر خارج شد در حالى كه ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى» بود،(۶۰۶) گفت: «پروردگار من! مرا از اين قوم ظالم رهايى بخش».(۶۰۷)

خروج موسى از مصر

موسى تصميم گرفت به سوى سرزمين «مدين، كه شهرى در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حكومت فرعونيان خارج بود، برود.

عموم مورخين گفته اند كه مسير آن حضرت از مصر تا مدين، هشت روز راه به مقدار فاصله كوفه تا بصره بوده است، در اين مدت خوراك آن بزرگوار علف سبز صحرا و برگ درختان بود و با پاى پياده طى طريق مى كرد.(۶۰۸) او به قدرى علف و برگ سبز خورده بود كه سبزى آن از پوشت شكم لاغرش نمايان گشته بود و آنقدر پياده با پاى برهنه راه رفته بود كه پاهايش ‍ رخم شده و خون از كف پايش مى ريخت، اما در هر حال به ياد خدا بود و در هر پيشامد سخت و ناگوار از او استمداد مى كرد و رفع مشكل خود را از خداى خود درخواست مى كرد. او «هنگامى كه متوجه جانب مدين شد، گفت: اميدوارم كه پروردگارم مرا به راه راست هدايت كند».(۶۰۹)

قرآن كريم در ادامه داستان مى فرمايد: «هنگامى كه موسىعليه‌السلام در كنار چاه آب مدين قرار گرفت گروهى از مردم را ديد كه چارپايان خود را از آب چاه سيراب مى كنند، در كنار آنان دو زن را ديد كه گوسفندان خود را مراقبت مى كنند اما به چاه نزديك نمى شوند».(۶۱۰) وضع اين دختران با عفت كه در گوشه اى ايستاده بودند و كسى به داد آنها نمى رسد و يك عده چوپان گردن كلف كه تنها در فكر گوسفندان خود بودند و نوبت به ديگرى نمى داد، نظر موسى را جلب كرد. نزديك آن دو رفت و گفت: شما اينجا چه كار مى كنيد؟ و كارتان چيست؟ چرا پيش نمى رويد و گوسفندان را سيراب نمى كنيد؟

ختران در پاسخ او گفتند: «ما گوسفندان خود را سيراب نمى كنيم تا چوپانان همگى حيوانات خود را آب دهند و خارج شوند».(۶۱۱)

براى اين كه اين سئوال براى موسى بى جواب نماند كه چرا پدر اين دختران عفيف آنها را به دنبال اين كار مى فرستد؟ افزودند: «پدر ما پيرمرد كهنسالى است». پيرمردى شكسته و سالخورده. نه خود او قادر است گوسفندان را آب دهد و نه برادرى داريم كه اين مشكل را متحمل گردد و براى ان كه سربار مردم نباشيم چاره اى ز اين نيست كه اين كار را ما انجام دهيم.

موسى از شنيدن اين سخن سخت ناراخت شد، چه مردمان بى انصافى هستند كه فقط به فكر خويشند و كمترين حمايتى از مظلوم نمى كنند. جلو آمد، دلو سنگين را گرفت و در چاه افكند، دلوى كه مى گويند چندين نفر لازم بود تا آنرا از چاه بيرون بكشند، با قدرت بازوان نيرومندش يك تنه آن را از چاه بيرون آورد و «گوسفندان آن دو را سيراب كرد».(۶۱۲)

مى گويند: هنگامى كه نزيك آمد و جمعيت را كنار زد، به آنان گفت: شما چه مردمى هستيد كه به غير از خود نمى انديشيد؟ جمعيت كنار رفتند و دلو را به او دادند و گفتند: اگر مى توانى آب بكش، چرا كه مى دانستند دلو به قدرى سنگين است كه تنها با نيروى ده نفر از چاه بيرون مى آيد، آنان موسى را تنها گذاردند، ولى موسى با اين كه خسته و گرسنه و ناراحت بود، نيروى ايمان به ياريش آمد و بر قدرت جسميش افزود و با كشيدن يك دلو از چاه همه گوسفندان آن دو را سيراب كرد. «سپس به سايه اى روى آورد و به درگاه خدا عرض كرد: خدايا! هر خير و نيكى بر من فرستى، من به آن نيازمندم».(۶۱۳)

آرى، او خسته و گرسنه است، با اين حال بى تابى نمى كند، به قدرى مؤ دب است كه حتى به هنگام دعا كردن نمى گويد خدايا چنين و چنان كن، بلكه مى گويد: «هر خيرى كه بر من فرستى به آن نيازمندم». يعنى تنها احتياج و نياز خود را بازگو مى كند و بقيه را به لطف پروردگار وا مى گذارد. يك قدم براى خدا برداشتن و يك دلو آب از چاه براى حمايت مظلوم ناشناخته اى كشيدن، فصل تازه اى در زندگانى موسىعليه‌السلام مى گشايد، و يك دينا بركات مادى و معنوى براى او به ارمغان مى آورد، گمشده اى را كه مى بايست ساليان دراز به دنبال آن بگردد در اختيارش ‍ مى گذارد. آغاز اين برنامه زمانى بود كه ديد «يكى از آن دو دختر با نهايت حيا گام بر مى داشت و پيدا بود از سخن گفتن با يك جوان بيگانه شرم دارد، به سراغ او آمد و تنها اين جمله را گفت: پدرم از تو دعوت مى كند تا پاداش و مزد آبى را كه از چاه براى گوسفندان ما كشيدى به تو بدهد».(۶۱۴) آن پيرمرد كسى جز شعيب، پيامبر خدا نبود كه ساليان دراز مردم را در اين شهر به خدا دعوت كرده بود. او نمونه اى از حق شناسى و حق پرستى بود. امروز كه مى بيند دخترانش زودتر از هر روز به خانه بازگشتند، جوياى علت آن مى شود و هنگامى كه از جريان آگاه مى گردد، تصميم مى گيرد دين خود را به اين جوان ناشناس ادا كند.

ملاقات موسى با شعيبعليه‌السلام

موسى حركت كرد و به سوى خانه شعيب آمد، بنابر بعضى از روايات، دختر شعيب براى راهنماى او، از پيش رو حركت مى كرد و موسى از پشت سرش، باد بر لباس دختر مى وزيد و ممكن بود لباس را از اندام او كنار زند، حيا و عفت موسى اجازه نمى داد چنين شود، به دختر گفت: من از جلو مى روم، تو نيز بر سر دو راهى ها مرا راهنمايى كن. موسى وارد خانه شعيب شد، خانه اى كه نور نبوت از آن ساطع است و روحانيت از همه جاى آن نمايان است. پيرمردى كه با وقار و با موهاى سفيد در گوشه اى نشسته بود، به موسى خوش آمد مى گويد.

در قرآن كريم در ادامه داستان چنين مى خوانم: «هنگامى كه موسى نزد او آمد و سرگذشت خود را برايش شرح داد، گفت: نترس، از گروه ظالمان رهايى يافتى».(۶۱۵)

سرزمين ما از قلمرو آنان بيرون است و آنان دسترسى به اينجا ندارند. كمترين وحشتى به دل راه مده، تو در يك منطقه امن قرار دارى. از غربت و تنهايى رنج مبر، همه چيز به لطف خدا حل مى شود. موسى به زودى متوجه؛ كه استاد بزرگوارى را پيدا كرده است، كه چشمه هاى زلال علم و معرفت و تقوا و روحانيت از وجودش مى جوشد و مى تواند او را به خوبى سيراب كند.

شعيب نيز احساس كرد كه شاگرد لايق و مستعدى يافته است كه مى تواند علوم و دانش ها و تجربيات يك عمر خود را به او منتقل سازد.

ازدواج موسى با دختر شعيب

شعيب با شنيدن سرگذشت موسى و مشاهده اخلاق و كمالات او مايل شد تا او را به طريقى نزد خود نگاه دارد و براى نگهدارى و چرانيدن گوسفندان خود چند سالى از او استفاده كند؛ شايد در فكر بود كه چگونه اين پيشنهاد را به موسى بدهد.

يكى از دختران شعيب كه شايد دختر بزرگ او بود به سخن آمد و گفت: «اى پدر! اين جوان را استخدام كن، چرا كه بهترين كسى كه مى توانى استخدام كنى، آن كسى است كه قوى و امين باشد».(۶۱۶)

شعيب رو به دختر كرد و فرمود: نيرومند بودن او را از آب دادن گوسفندان و كشيدن آب به تنهايى از چاه دانستى، ولى امين بودن او را از كجا فهميدى؟

دختر در پاسخ پدر آنچه را كه در مسير آمدن به خانه اتفاق افتاد - تكليف كردن موسى به حركت آن دختر از پشت سر او تا آن كه چشمش به اندام او نيفتد - براى پدر بازگفت. سخنان دختر زمينه را از هر نظر براى پيشنهاد شعيب فراهم كرد و شعيب پيشنهاد خود را اين گونه مطرح فرمود: «گفت: من مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو درآورم، به شرط اين كه هشت سال براى من كار كنى و اگر هشت سال را تا ده سال افزايش دهى محبتى كرده اى؛ اما بر تو واجب نيست».

موسى نيز به عنوان موافقت و قبول اين عقد گفت: «اين قراردادى ميان من و تو باشد و هر كدام از اين دو مدت را انجام دهم، ستمى بر من نخواهد بود و در انتخاب آن آزاد هستم». سپس براى محكم كارى از نام پروردگار استمداد خواست و افزود: «و خدا بر آنچه ما مى گوييم شاهد و گواه است ».(۶۱۷)

از اين رو، موسىعليه‌السلام به دامادى شعيب در آمد و با دخترش - كه بسيارى نام او را صفورا ذكر كرده اند - ازدواج كرد و در جوار شعيب زندگى جديد را آغاز نمود و با كمال صداقت و درستكارى به خدمت او مشغول شد.

بازگشت موسى به مصر

موسى پس از ده سال سكونت در مدين، در آخرين سال سكونتش به شعيبعليه‌السلام چنين گفت: «من ناگزير بايد به وطنم برگردم و از مادر و خويشاوندانم ديدار كنم، در اين مدت كه در خدمت تو بوم، در نزد تو چه دارم؟».

شعيب با مراجعت او به وطن موافقت كرد و طبق قرارداد قبلى يا بدون قرار قبلى گوسفندانى به موسى داد و موساى كليم همراه با همسر خود كه حامله بود و روزهاى آخر باردارى را مى گذرانيد بار سفر بست و با گوسفندانى كه شعيب به او داده بود، راه مصر را در پيش گرفت.

او به هنگام بازگشت، راه را گم كرد. شايد به اين دليل كه براى گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان شام از بيراهه مى رفت و سعى مى كرد كه به شهر و آبادى هاى سر راه برخورد نكند، به همين دليل در يكى از شبهاى بسيار سرد و تاريك، راه را گم كرد و باران و طوفان شديد وزيدن گرفت و در همين حال نيز درد وضع حمل به همسرش دست داد. موسى در آن شرايط سخت و در هواى تاريك، حيران و سرگردان بود كه ناگهان از طرف كوه طور نورى ديد و گمان كرد كه در آنجا آتشى وجود دارد، در اين هنگام به همسرش گفت: «همين جا بمانيد، من آتشى ديدم، مى روم تا شايد خبرى يا شعله اى از آتش براى شما بياورم تا با آن گرم شويد».(۶۱۸) در قرآن كريم سخنى از وضع حمل همسر موسى به ميان نيامده است، ولى مشهور اين است كه او باردار بود و در آن لحظه درد زايمان به او دست داد و موسى نگران بود. «هنگامى كه به سراغ آتش آمد (آتشى نه چون آتش هاى ديگر، بلكه خالى از حرارت و سوزندگى و يكپارچه نور و صفا ديد، در همين حال كه موسى سخت در تعجب فرو رفته بود) ناگهان از ساحل راست وادى، در آن سرزمين بلند و پربركت از ميان يك درخت ندا داده شد كه اى موسى! منم خداوند، پروردگار عالميان».(۶۱۹)

موسى هنگامى كه نزديك آتش رسيد دقت كرد. ديد از درون شاخه سبزى آتش مى درخشد و لحظه به لحظه پر فروغ تر و زيباتر مى شود. با شاخه كوچكى كه در دست داشت، خم شد تا كمى از آن برگيرد، آتش به سوى او آمد، وحشت كرد و عقب رفت، گاه او به سوى آتش مى آمد و گاه آتش به سوى او، كه ناگهان ندايى برخاست و بشارت وحى به او داد؛ از اين رو، از قرائن غير قابل انكار براى موسىعليه‌السلام روشن شد كه اين ندا، نداى الهى است و نه غير آن.

به موسىعليه‌السلام دستور داده شد كه به احترام آن سرزمين مقدس، كفش هاى خود را از پا بيرون آورد و با خضوع و تواضع در آن وادى گام نهد، سخن حق را بشنود و فرمان رسالت را دريافت دارد.

«من پروردگار تو هستم، كفش هايت را بيرون بياور، كه تو در سرزمين مقدس «طور» هستى».(۶۲۰)

درباره اين فراز از زندگى حضرت موسى، امام صادق مى فرمايد: «نسبت به چيزهايى كه اميد ندارى بيش از چيزهايى كه اميد دارى، اميدوار باش! چرا كه موسى بن عمران به دنبال يك شعله آتش رفت، اما با مقام نبوت و رسالت بازگشت». اين حديث اشاره به اين است كه بسيار مى شود كه انسان به چيزى اميدوار است، اما به آن نمى رسد ولى چيزهاى مهم ترى كه اميدى نسبت به آن ندارد، به لطف پروردگار براى او فراهم مى شود.

عصاى موسى و يد بيضا

بدون شك پيامبران براى اثبات ارتباط خود با خدا نياز به معجزه دارند و گرنه هر كس مى تواند ادعاى پيامبرى كند. اساسا شناخت پيامبران راستين از دروغين جز از طريق معجزه ميسر نيست و موسى پس از دريافت فرمان نبوت بايد سند آن را هم دريافت دارد، لذا در همان شب پر خاطره، حضرت موسىعليه‌السلام دو معجزه بزرگ از خداوند دريافت داشت.

قرآن كريم اين ماجرا را اين گونه بيان مى كند: خداوند از موسى سئوال كرد: «چه چيز در دست راست توست اى موسى!؟»(۶۲۱)

موسى در پاسخ گفت: «اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى زنم و با آن براى گوسفندانم برگ مى تكانم و مرا در آن (بهره ها) و حاجت هاى ديگر نيز هست».(۶۲۲)

ادامه داستان در قرآن چنين بيان شده: «به موسى ندا داده شد كه عصايت را بينداز، هنگامى كه موسى عصا را انداخت، به آن نگاه كرد، ديد همچون مارى است كه با سرع و شدت حركت مى كند، موسى ترسيد و به عقب برگشت و حتى پشت سر خود را نگاه نكرد».(۶۲۳)

در اين هنگام بار ديگر، موسى اين ندا را شنيد كه به او مى گويد: «برگرد و نترس، تو در امان هستى».(۶۲۴)

موسىعليه‌السلام دانست كه به رسالت حق تعالى مبعوث گشته و اين عصا نيز معجزه اوست كه بايد در جاى خود از آن استفاده كند و گواهى بر رسالت خويش سازد. آرى، اين معجزه، نشانه اى از وحشت بود، سپس به او دستور داده شد كه به سراغ معجزه ديگرش برود كه آيتى از نور و اميد است و مجموع آن دو، تركيبى از «انذار» و «بشارت» خواهد بود. به او فرمان داده شد «دست خود را در گريبانت فرو بر و بيرون آور، هنگامى كه خارج مى شود سفيد و درخشنده است، بدون عيب و نقص».(۶۲۵) براى اين كه موسى آرامش خويش را بازيابد به او دستور داده شد كه: «دستهايت را بر سينه ات بگذار تا قلبت آرامش خود را بازيابد. اين دو دليل روشن، از پروردگار به سوى فرعون و اطرافيان او است كه آنان قوم فاسقى بوده و هستند».(۶۲۶) اين گروه از طاعت پروردگار خارج شده اند و طغيان كرده اند، وظيفه تو اين است كه آنان را نصيحت كنى و اگر مؤ ثر واقع نشد با آنان مبارزه كنى.

موسى عرض كرد:

«پروردگارا! سينه مرا گشاده بدار و كار مار آسان گردان و گره از زبانم بگشا تا سخنان مرا درك كنند».(۶۲۷) در ادامه افزود: «خداوندا! وزير و ياورى از خاندانم براى من قرار ده و اين مسئوليت را به برادرم هارون بده».(۶۲۸)

بنابر آنچه گفته اند، هارون، برادر بزرگ تر موسى بود و سه سال از او بزرگ تر بود. قامتى بلند و رسا و زبانى گويا و دركى عالى داشت. سه سال قبل از وفات موسى، دنيا را ترك گفت.

او از پيامبران مرسل بود(۶۲۹) او داراى نور باطنى و تشخيص حق از باطل بود(۶۳۰) و پيامبرى بود كه خداوند از باب رحمتش به موسى بخشيد.(۶۳۱)

سپس موسى هدف خود را از تعيين هارون به وزارت و معاونت خود چنين بيان مى كند: «خداوندا! پشت مرا با او محكم بگردان و او را در كار من شريك گردان، تا تو را تسبيح بسيار گوييم و بسيار يادت كنيم؛ چرا كه تو هميشه از حال ما آگاه بوده اى»(۶۳۲) . از آنجا كه موسى در اين تقاضاى مخلصانه اش هدفى جز خدمت بيشتر و كامل تر نداشت، خداوند متعال نيز تقاضاى او را در همان وقت اجابت فرمود و به او گفت: «آنچه را خواسته بودى به تو داده شد، اى موسى!»(۶۳۳)

موسى در برابر فرعون

حضرت موسىعليه‌السلام [براى دعوت فرعون به توحيد] عازم مصر شد، خداوند به هارون، برادر موسى كه در مصر زندگى مى كرد الهام نمود كه برخيز و به برادرت موسى بپيوند و او را يارى كن. هارون نيز به استقبال برادر شتافت و كنار دروازه مصر با موسى ملاقات كرد، همديگر را در آغوش ‍ گرفتند و با هم وارد شهر شدند. موسى به شكل ناشناس به منزل مادرش ‍ رفت و خود را فقير معرفى كرد.

يوكابد، مادر موسى از آمدن فرزند با خبر شد، دويد و موسى را در بر كشيد و بوييد و بوسيد. حضرت موسىعليه‌السلام برادر را از جريان نبوت خويش آگاه ساخت و در خانه سه روز توقف نمود و بنى اسرائيل را به اين مژده، شاد گردانيد و گفت: من از سوى پروردگار خود مأمور نجات شما هستم. موسى، بنى اسرائيل را به توحيد و يگانگى حق و پرستش پروردگار دعوت نمود و بنى اسرائيل نيز از كوچك و بزرگ به او ايمان آوردند و از مژده رحمت حق و بعثت حضرت موسىعليه‌السلام بسيار مسرور و شادمان شدند.

به موسى خطاب رسيد: به اتفاق هارون نزد فرعون رويد و او را دعوت به يكتاپرستى كنيد، با او به نرمى و اخلاق صحبت كنيد، و با سخن ملايم با او مذاكره كنيد، شايد پند گيرد و ايمان آورد، ممكن است از خدا بترسد و شما را رنج ندهد و به دنبال رسالت خود، آزادى بنى اسرائيل را مطالبه كنيد و بگوييد: «ما مأموريم از تو بخواهيم كه بنى اسرائيل را با ما بفرستى».(۶۳۴)

بديهى است، منظور اين بود كه زنجير اسارت و بردگى را از آنان بردار تا آزاد شوند و بتوانند با آنان بيابند، نه اين كه تقاضاى فرستادن آنان به وسيله فرعون شده باشد.

موسى خطاب به پروردگار عرض كرد: فرعون، مردى ستمگر است. ترس ‍ آن مى رود كه قبل از گوش فرا دادن به سخنان ما و قبل از آن كه حجت و معجزه اى بخواهد ما را در شكنجه و عذاب اندازد يا خداوند را ناصواب گويد. خطاب رسيد: اى موسى! و اى هارون! نترسيد از طغيان فرعون و بيمى به خود راه ندهيد، من با شما هستم و با شما خواهم بود و مى بينم و مى شنوم آنچه را كه با فرعون مذاكره مى كنيد و عمل مى كنيد و به موقع شما را يارى خواهم كرد و از اهانت فرعون برحذر مى دارم به هر حال هر دو به سراغ فرعون رفتند و بعد از زحمت زياد توانستند با او رو به رو شوند. در حالى كه اطرافيان و درباريان دور او را گرفته بودند، موسى دعوت الهى را به آنان ابلاغ كرد.

فرعون، زبان به سخن گشود و با جمله هايى حساب شده، و در عين حال شيطنت آميز، براى نفى رسالت آنان كوشيد. نخست رو به موسى كرد و گفت: «آيا ما تو را در كودكى در دامان مهر خويش پرورش ‍ نداديم؟»(۶۳۵) و بعد از آن نيز «سال هاى متمادى از عمرت در ميان ما بودى».(۶۳۶)

سپس به ايراد ديگرى نسبت به موسى پرداخت و گفت: «تو آن كار مهم (كشتن يكى از قبطيان و طرفداران فرعون) را انجام دادى و از همه بدتر تو كفران نعمت مى كنى».(۶۳۷)

فرعون، اشاره كرد به اين كه تو با اين سابقه، سال ها بر سر سفره ما بودى، نمك خوردى و نمكدان را شكستى! با چنين كفران نعمت، چگونه مى توانى پيامبر باشى؟ در حقيقت مى خواست با اين منطق و اين گونه پرونده سازى موسى را محكوم كند.

موسى در پاسخ گفت: «من آن كار را انجام دادم در حالى كه از بى خبران بودم»(۶۳۸) ، يعنى من ضربه اى را كه به آن مرد قبطى زدم به قصد قتل نبود بلكه به عنوان حمايت از مظلوم بود و نمى دانستم منجر به قتل او مى شود؛ «به دنبال اين حادثه هنگامى كه از شما ترسيدم؛ فرار كردم و پروردگارم به من حكمت و دانش بخشيد و مرا از پيامبران قرار داد».(۶۳۹) در ادامه افزود: «آيا اين منتى است كه تو بر من مى گذارى كه بنى اسرائيل را بنده و برده خود ساختى؟»(۶۴۰)

هنگامى كه موسى با لحن قاطع و كوبنده اى سخنان فرعون را پاسخ گفت، فرعون درمانده شد و مسير كلام را تغيير داد و گفت: «پروردگار عالميان كيست؟»(۶۴۱) موسسى در جواب گفت: «او پروردگار آسمان و زمين و آنچه در ميان اين دو قرار گرفته، است».(۶۴۲)

فرعون با اين بيان محكم، از خواب غفلت بيدار نشد و باز به استهزا و تمسخر ادامه داد و «رو به اطرافيان خود كرده گفت: آيا نمى شنويد اين مرد چه مى گويد؟»(۶۴۳)

اطرافيان فرعون كه پانصد نفر بودند، از خواص قوم او محسوب مى شدند. هدف فرعون اين بود كه اين سخن منطقى و دلنشين موسى (عليه‌السلام ) در قلب تاريك اين گروه كمترين اثرى نگذارد و آن را يك سخن بى محتوا كه مفهومش قابل درك نيست، معرفى كند. ولى باز موسى به سخنان منطقى و حساب شده خود بدون هيچ گونه ترس و واهمه ادامه داد و گفت: «او پروردگار شما و پروردگار پدران نخستين شماست».(۶۴۴)

ولى فرعون به خيره سرى همچنان ادامه داد و از مرحله استهزا پا را فراتر نهاد و نسبت جنون و ديوانگى به موسى داد و گفت: «پيامبرى كه به سوى شما آمده قطعا مجنون است».(۶۴۵)

اين نسبت ناروا در روح بلند موسى اثرى نگذاشت و همچنان ادامه داد و گفت: «اى پروردگار مشرق و مغرب و آنچه ميان اين دو است، مى باشد، اگر شما عقل و انديشه خود را به كار مى گرفتيد».(۶۴۶)

در واقع موسى نسبت به اتهام جنون از سوى فرعون به زيبايى پاسخ گفت، كه من ديوانه نيستم بلكه ديوانه و بى عقل كسى است كه اين همه آثار پروردگار را نمى بيند. اين منطق نيرومند و شكست ناپذير، فرعون را سخت خشمگين كرد و سرانجام به حربه اى متوسل شد كه همه زورمندان بى منطق به هنگام شكست و ناكامى به آن متوسل مى شوند، از اين رو چنين گفت: «اگر معبودى غير من انتخاب كنى تو را از زندانيان قرار خواهم».(۶۴۷)

موس با تكيه به قدرت الهى رو به سوى فرعون كرد و گفت: «آيا اگر من نشانه آشكارى براى رسالتم داشته باشم، باز مرا زندانى خواهى كرد؟»(۶۴۸) فرعون سخت در بن بست واقع شد؛ چرا كه موسىعليه‌السلام اشاره سربسته اى به يك برنامه فوق العاده كرد و فكر حاضران را متوجه خود ساخت، اگر فرعون بخواهد سخن او را ناديده بگيرد همه بر او اعتراض مى كنند و مى گويند بايد بگذارى موسى نشانه مهمش را آشكار كند؛ اگر توانايى داشته باشد كه معلم مى شود نمى توان با او طرف شد و گرنه كذب او آشكار مى گردد. فرعون ناچار گفت: «اگر راست مى گويى آن را بياور».(۶۴۹)

«در اين هنگام موسى عصايى را كه به دست داشت افكند و (به فرمان پروردگار) مار عظيم و آشكارى شد».(۶۵۰) «سپس دست خود را در گريبان فرو برد و بيرون آورد، ناگهان در برابر ديدگان همه سفيد و روشن شده بود».(۶۵۱)

فرعون با ديدن اين صحنه، سخت جا خورد و در وحشت عميقى فرو رفت اما براى حفظ قدرت شيطانى خويش كه با ظهور موس، سخت به خطر افتاده بود و همچنين براى حفظ اعتقاد اطرافيان و روحيه دادن به آنان درصدد توجيه معجزات موسى برآمد، نخست «به اطرافيان خود چنين گفت: اين مرد ساحر آگاه و ماهرى است».(۶۵۲) سپس براى اين كه جمعيت را بر صد او بشوراند چنين گفت: «او مى خوهد شما را از سرزمينتان با سحرش بيرون كند! شما چه مى انديشيد و چه دستور مى دهيد؟»(۶۵۳)

از آيات قرآن(۶۵۴) استفاده. شود كه اطرافيان به مشورت پرداختند و چنان سردرگم شدند كه قدرت تفكر و تعقل را از دست دادند و هر يك رو به ديگرى مى كرد و مى گفت: تو چه دستورى مى دهى؟!

بعد از مشورت ها، سرانجام اطرافيان به فرعون «گفتند: موسى و برادرش ‍ را مهلتى ده و در كار آنان عجله مكن و به تمام شهرهاى مصر مأمورانى را اعزام كن تا هر ساحر ماه و كهنه كارى را نزد تو آورند».(۶۵۵)

به دنبال اين پيشنهاد، اطرافيان فرعون، جمعى از مأموران زبده را به شهرهاى متخلف مصر روانه كردند و در هر جا ساحران ماهر را جستجو كردند، «سرانجام جمعيت ساحران براى وعده گاه در روز معينى جمع آورى شدند».(۶۵۶)

منظور از روز معين، چنان كه از آيات سوره اعراف استفاده مى شود يكى از روزهاى عيد معروف مصريان بوده كه موسى آن را براى مبارزه تعيين كرد، و هدفش اين بود كه مردم فرصت بيشترى براى حضور در صحنه داشته باشند، زيرا اطمينان به پيروزى خود داشت و مى خواست قدرت آيات الهى و ضعف فرعون و دستيارانش بر همگان آشكار گردد و نور ايمان در دلهاى گروه بيشترى بدرخشد. از مردم نيز براى حضور در اين ميدان مبارزه دعوت شد «و به مردم گفته شد آيا شما در اين صحنه اجتماع مى كنيد»؟!(۶۵۷)

پيروزى موسىعليه‌السلام و ايمان آوردن ساحران

قرآن كريم در ادامه داستان چنين مى فرمايد: «هنگامى كه ساحران نزد فرعون آمدند و او را سخت در تنگنا ديدند، به اين فكر افتادند كه برترين بهره گيرى را بكنند و امتيازهاى مهمى از او بگيرند، از اين رو به فرعون گفتند: آيا براى ما پادشاه قابل ملاحظه اى خواهد بود، اگر پيروز شويم؟»(۶۵۸)

فرعون كه سخت در اين بن بست گرفتار و درمانده شده بود، حاضر شد برترين امتيازها را به آنان بدهد؛ بى درنگ گفت: «آرى، هر چه بخواهيد مى دهم، افزون بر اين در آن صورت از مقربان درگاه من خواهيد بود».(۶۵۹)

اين تعبير نشان مى دهد كه قرب به فرعون تا چه حد در آن محيط و جامعه داراى اهميت بوده كه او به عنوان يك پاداش بزرگ از آن ياد مى كند و در حقيقت پاداشى از اين بالاتر نيست كه انسان به قدرت مطلوبش نزديك گردد.

ساحران رو به موسى كردند و به او گفتند: آيا تو پيش قدم مى شوى يا ما؟

حضرت مسوسىعليه‌السلام گفت: «آنچه مى خواهيد انجام دهيد و هرچه داريد به ميدان آوريد».(۶۶۰)

اين پيشنهاد موسى كه از اطمينان خاطر او به پيروزى سرچشمه مى گرفت و دليل خونسردى او در برابر انبوه و عظمت دشمنان و حاميان سرسخت فرعون بود، اولين ضربه را بر پيكر ساحران وارد ساخت و نشان داد كه موسى از آرامش روانى خاصى بهره مند است و به جايى محكم دل بسته و پشت گرم است. ساحران نيز كه غرق در غرور و نخوت بودند، حداكثر توان خود را به كار گرفتند و به پيروزى خود اميدوار بودند؛ «طناب ها و عصاهاى خود را افكندند و گفتند: به عزت فرعون ما قطعا پيروزيم ».(۶۶۱)

اما حضرت موسىعليه‌السلام كه به وعده پروردگار خويش دلگرم بود، اين ظواهر فريبده، تزلزلى در او ايجاد نكرد و وقتى اجتماع عظيم ساحران مردم مصر و شوكت خير كننده فرعون را كه با اطرافيان نزديك خود براى تماشاى آن منظره آمده بودند و در جايگاه مخصوص قرار داشتند ديد، در ابتدا براى اتمام حجت، به حاضران فرمود: «واى بر شما (متوجه باشيد) به خدا دروغ نبنديد كه خداوند شما را به عذاب سخت نابود كند و هر كه افترا و دروغ بندد نااميد گردد و به هدف خود نرسد».(۶۶۲)

ساحران، [ريسمان ها و] عصاهايى را كه از قبل آماده كرده بودند، بر زمين انداختند و در نظر موسى (و ديگران) به صورت مارهايى درآمد كه به حركت درآمده بودند، آنان براى اين بخشى از وسايل سحر خود را از عصاها انتخاب كرده بودند تا به گمان خويش با عصاى موسى رقابت كنند و طناب ها را هم بر آن افزوده بودند كه برترى خود را به اثبات برسانند.

منظره عجيبى بود، در صحرايى وسيع، دهها و شايد صدها و هزارها ريسمان و چوب به شكل مارهايى درآمدند و شروع به جست و خيز كردند. قرآن كريم مى فرمايد: «ديدگان مردم را مسحور كردند و رعبى در آنان يجاد كردند و سحرى عظيم آوردند».(۶۶۳)

منظره به حدى رعب آورد بود كه حضرت موسىعليه‌السلام نيز احساس ترس كرد و مختصر رعبى در دلش ايجاد شد، هر چند طبق صريح نهج البلاغه ترس او به خاطر اين بوده است كه مردم ممكن است چنان تحت تاءثير اين صحنه قرار گيرند كه بازگرداندن آنان مشكل باشد. اما در همان حال، وحى خداوند، آن مختصر ترس را نيز از دلش بيرون برد و به او خطاب شد: «اى موسى! نترس كه تو برترى و آنچه در دست راستت دارى بيفكن كه هرچه اينان ساخته اند ببلعد، زيرا اينان نيرنگ جادوگرى را ساخته اند و جادوگر هر جا باشد (يا هر چه بياورد) رستگار و پيروز نخواهد شد».(۶۶۴)

موسى نيز بى درنگ عصاى خود را انداخت، «ناگهان مار عظيمى شد و با سرعت شروع به بلعيدن ابزار دروغين ساحران كرد و آنها را يكى بعد از ديگرى در كام خود فرو برد».(۶۶۵) تماشاگران كه آن مار عظيم را با آن هيبت ديدند، از ترس پا به فرار نهادند و به گفته برخى از مورخين، صدها نفر زير دست و پا رفتند و غوغاى عظيمى برپا شد. در اين هنگام حق چنان براى ساحران آشكار گرديد و چنان تحت تاءثير معجزه موسى قرار گرفتند كه بدون تاءمل، ايمان آوردند در مقابل موسى به خاك افتادند و به خداى موسى و هارون ايمان آوردند و به عجز و زبونى خود در برابر قدرت قاهره الهى اقرار و اعتراف نمودند و يقين پيدا كردند كه اين مسئله سحر نيست، اين يك معجزه بزرگ الهى است. «ناگهان همه آنها به سجده افتادند»(۶۶۶) و همراه با اين عمل كه دليل روشن ايمان آنان بود با زبان نيز گفتند: «ما به پروردگار عالميان ايمان آورديم»(۶۶۷) و براى اين كه جاى هيچ ابهام و ترديد باقى نماند و فرعون نتواند اين سخن را تفسير ديگرى كند، اضافه كردند: «به پروردگار موسى و هارون».(۶۶۸)

در اين هنگام فرعون كه از يك سو روحيه خود را پاك باخته بود و از سوى ديگر تمام قدرت و موجوديت خويش را در خطر مى ديد و مخصوصا مى دانست كه ايمان آوردن ساحران چه تاءثير عميقى در روحيه مردم خواهد گذارد و ممكن است گروه بسيارى به پيروى از ساحران به سجده بيفتند، به گمان خود دست به ابتكار تازه اى زد، رو به ساحران كرد و گفت: «آيا به ايمان آورديد پيش از آن كه من به شما اجازه دهم».(۶۶۹) به اين جمله نيز قناعت نكرد و ادامه داد: «او بزرگ و استاد شما است كه به شما سحر آموخته و همه شما سحر را از مكتب او فراگرفته ايد!»(۶۷۰ ) شما با قرار قبلى اين صحنه سازى را به وجود آورده ايد تا ملت مصر را گمراه سازيد و زير سيطره حكومت خود درآوريد! اما من به شما اجازه خواهم داد كه در اين توطئه پيروز شويد، من اين توطئه را در نطفه خفه مى كنم! «به زودى خواهيد دانست كه شما را چنان مجازاتى مى كنم كه درس عربتى براى همگان گردد، دست ها و پاهاى شما را به عكس يكديگر قطع مى كنم (دست راست و پاى چپ يا دست چپ و پاى راست) و همه را بدون استثنا به دار مى آويزم».(۶۷۱) يعنى نه تنها همه شما را به قتل مى رسانم بلكه قتلى تواءم با زجر و شكنجه آن هم در ملاء عام و و برفراز درختان بلند نخل، زير بريدن دست و پا به طور مخالف سبب مى شود كه احتمالا انسان ديرتر بميرد و زجر و شكنجه بيشتر شود.

ساحران كه به خداى موسى و هارون ايمان آورده بودند، در جواب فرعون گفتند: «هيچ مانعى ندارد و هيچ گونه زيان از اين كار به ما نخواهد رسيد؛ هر كار مى خواهى بكن ما به سوى پروردگارمان باز مى گرديم».(۶۷۲) سپس افزودند ما در گذشته گناهانى مرتكب شده ايم و در اين صحنه سردمدار مبارزه با پيامبر راستين خدا، حضرت موسى شديم و در ستيز با حق پيش قدم بوديم، اما «اميدواريم كه پروردگارمان خطاهاى ما را ببخشد، چرا كه ما نخستين ايمان آورندگان بوديم».(۶۷۳)

ما امروز از هيچ چيز وحشت نداريم، نه از تهديدهاى تو و نه از دست و پازدن در خون بر فراز شاخه هاى بلند نخل. اگر ترسى داشته باشيم، تنها از گناهان گذشته خويش است و اميدواريم آن نيز در سايه ايمان و اميد به لطف حق برطرف گردد.

ايمان آوردن آسيه همسر فرعون

هنگامى كه آسيه، همسر فرعون معجزه موسىعليه‌السلام را در مقابل ساحران ديد، اعماق قلبش به نور ايمان روشن شد از همان لحظه به موسى ايمان آورد. او پيوسته ايمان خود را پنهان مى داشت ولى ايمان و عشق به خدا چيزى نيست كه بتوان آن را هميشه پنهان كرد. هنگامى كه فرعون از ايمان او با خبر شد بارها او را نهى كرد و اصرار داشت كه دست از آيين موسى بردارد و خداى او را رها كند، ولى اين زن با استقامت هرگز تسليم خواسته فرعون نشد.

سرانجام فرعون دستور داد دست و پاهايش را با ميخ ‌ها بسته و در زير آفتاب سوزان قرار دهند و سنگ عظمى بر سينه او بيندازند، هنگامى كه آخرين لحظه هاى عمر خود را مى گذارند دعايش اين بود:

«پروردگارا براى من خانه اى در بهشت در جوار خودت بنا كن و مرا از فرعون و اعمالش رهايى بخش و مرا از اين قوم ظالم نجات ده».(۶۷۴ )

خداى تعالى نيز دعايش را مستحاب كرد و بصيرتى به او داد كه فرشتگان و جايگاه خود در بهشت را ديد و از خوشحالى خنديد.

فرعون رو به اطرافيان خود كرد و گفت: اين ديوانه را بنگريد كه چگونه در زير شكنجه مى خندد! و بدين ترتيب روح آن زن با ايمان به بهشت جاودان شتافت.(۶۷۵)

مؤمن آل فرعون

از اينجا فراز ديگرى از تاريخ موسىعليه‌السلام و فرعون شروع مى شود و آن داستان «مؤمن آل فرعون» است، كه از نزديكان فرعون بود، او دعوت موسى را به توحيد پذيرفت ولى ايمان خود را آشكار نمى كرد، زيرا خود را موظف به حمايت حساب شده از موسى مى ديد، هنگامى كه ديد با خشم شديد فرعون جان موسى به خطر افتاده است، مردانه قدم پيش نهاد و با بيانات مؤ ثر خود توطئه قتل او را برهم زد.

قران كريم در اين باره مى فرمايد: «مرد مؤمنى از آل فرعون كه ايمان خود را كتمان مى كرد، گفت: آيا مى خواهيد كسى را به قتل برسانيد كه مى گويد پروردگار من الله است؟ در حالى كه معجزات و دلايل روشنى از سوى پروردگارتان با خود آورده است»(۶۷۶) و از همه گذشه از دو حال خارج نيست: «اگر او دروغگو باشد دروغش دامن خود او را خواهد گرفت».(۶۷۷)

سپس افزود: «خداوند كسى را كه اسراف كار و بسيار دروغگوست هدايت نمى كند».(۶۷۸) اگر موسىعليه‌السلام راه تجاوز و اسراف و دروغ را در پيش گرفته باشد، مسلما مشمول هدايت الهى نخواهد شد و اگر شما چنين باشيد، نيز از هدايتش محروم خواهيد گشت. «اى قوم من! امروز حكومت در اين سرزمين پنهاور مصر به دست شما است، و از هر نظر غالب و پيروزيد، اين نعمت هاى فراوان را كفران نكنيد، اگر عذاب الهى به سراغ ما آيد چه كسى ما را يارى خواهد كرد»؟(۶۷۹)

اين سخنان، در اطرافيان فرعون بى اثر نبود، و آنان را ملايم ساخت و از خشمشان فروكاست، ولى فرعون در اينجا سكوت را برى خود جايز نديد و كلام او را قطع كرد و گفت: «مطلب همان است كه گفتم، من جز آنچه را كه معتقدم به شما دستور نمى دهم؛ به آن معتقدم كه موسى حتما بايد كشته شود و راهى غير از اين نيست و بدانيد من شما را جز به راه صحيح راهنمايى نمى كنم».(۶۸۰)

در اينجا مؤمن آل فرعون برخاست و گفت: «اى قوم من! من بر شما از روزى همانند روز مجازات اقوام پيشين مى ترسم».(۶۸۱) سپس به شرح اين سخن پرداخت و گفت: «من از عادت شومى همانند عادت نوح و عاد و ثمود و كسانى كه بعد از آنان بودند بيمناكم».(۶۸۲)

اين اقوام عادتشان شرك و كفر و طغيان بود و ديديم كه به چه سرنوشتى گرفتار شدند؟ گروهى با طوفان كوبنده نابود گشتند. گروهى با تندباد وحشتناك، جمعى با صاعقه هاى آسمانى و عده اى با زمين لرزه هاى ويرانگر. آيا احتمال نمى دهيد كه شما هم با اين اصرارى كه بر كفر و طغيان داريد، گرفتار يكى از اين بلاهاى عظيم الهى شويد؟ پس به من اجازه دهيد كه بگويم من از چنين آينده شومى در مورد شما نگرانم، ولى بدانيد هر چه بر سر شما مى آيد از خود شما است، «چرا كه خداوند ظلم و ستمى بر بندگانش نمى خواهد».(۶۸۳)

مؤمن آل فرعون با اين بيانات، تصميم فرعون را مبنى بر قتل موسى متزلزل ساخت، يا حداقل آن را به تأخیر انداخت و اين تأخیر، سرانجام خطر را از موسى برطرف ساخت؛ اين رسالت بزرگى بود كه اين مرد هوشيار و شجاع در اين مرحله حساس انجام داد. در آخرين مرحله، مؤمن آل فرعون پرده ها را كنار زد و بيش از آن نتوانست ايمان خود را مكتوم دارد و آنچه كه گفتنى بود گفت و آنان نيز تصميم خطرناكى درباره او گرفتد. اما خداوند اين بنده مؤمن و مجاهد را تنها نگذاشت، چنان كه در قرآن مى خوانيم: «خداوند او را از نقشه هاى شوم و سوء آنان نگه داشت».(۶۸۴)

در بعضى از تفاسير آمده است كه او با استفاده از يك فرصت مناسب خود را به موسى رسانيد و همراه بنى اسرائيل از دريا عبور كرد و نيز گفته شده است كه وقتى تصميم بر قتل از گرفتند او به كوهى متوارى شد و از نظرها پنهان گشت، و اين دو مطلب منافاتى با هم ندارند ممكن است و پس از مخف شدن در بيرون شهر در فرصتى مناسب به بنى اسرائيل ملحق شده باشد.

منطق فرعون در برابر موسى

منطق موسىعليه‌السلام از يك سو و معجزات گوناگونش از سوى ديگر و نيز بلاهايى كه بر سر مردم مصر فرود آمد و به بركت دعاى موسى برطرف شد، همه تاءثير عميقى در آن محيط گذاشت و افكار مردم را نسبت به فرعون متزلزل ساخت. فرعون تلاش مى كرد با سفسطه بازى و مغلطه كارى جلوى نفوذ موسى را در افكار مردم مصر بگيرد، از اين رو متوسل به ارزش هاى پستى شد كه بر آن محيط حاكم بود، تا برتريش را به اثبات برساند. چنانكه قرآن مى فرمايد: «فرعون در ميان قوم خود ندا داد كه اى قوم من! آيا حكومت سرزمين پهناور مصر از آن من نيست؟ و اين نهرهاى عظيم، تحت فرمان من قرار ندارد؟ و از قصر و مزارع و باغ هاى من نمى گذرد. آيا نمى بينيد؟.(۶۸۵) «بدون شك من از اين مردى كه مقام و نژادى پست دارد و هرگز نمى تواند فصيح سخن بگويد برترم ».(۶۸۶)

سپس فرعون به دو بهانه ديگر متوسل شد و گفت: «چرا دستبندهايى از طلا به او داده نشده؟ يا اين كه چرا فرشتگان همراه او نيامده اند تا گفتار او را تصديق كنند»؟(۶۸۷) اگر خداوند او را رسول خدا قرار داده، چرا همچون رسولان ديگر به او دستبند طلا نداده و ياور و ياورانى براى او قرار نداده است؟

مى گويند كه فرعونيان عقيده داشتند؛ رؤ سا بايد دستبند و گردنبند طلا، زينت خود كنند و چون موسى چنين زينت آلاتى نداشت و لباس پشمينه چوپانى به تن كرده بود، اظهار تعجب مى كردند و چنين است حال جمعيتى كه معيار سنجش شخصيت در نظر آنها طلا و نقره و زينت آلات است.

از اميرمؤمنان بيان رسا و گويايى در اين زمينه آمده است كه مى فرمايد: «موسى بن عمران و برادرش (هارون) در حالى بر فرعون وارد شدند كه لباس هاى پشمين به تن داشتند و در دست هر يك عصايى بود، با او شرط كردند - كه اگر تسليم فرمان پروردگار شوى - حكومت و ملكت باقى مى ماند و عزت و قدرتت دوام مى بايد، اما او گفت: آيا از اين دو نفر تعجب نمى كنيد كه با من شرط مى كنند كه باقى ملك و دوام عزتم بستگى به خواسته آنان داشته باشد، در حالى كه خود در فقر و بيچارگى به سر مى برند، اگر راست مى گويند چرا دستبندهايى از طلا به آنها داده نشده است؟» (اين سخن را فرعون به خاطر بزرگ شمردن طلا و جمع آورى آن و تحقير پشم پوشيدن آنان گفت).(۶۸۸)

بهانه دوم همان بهانه معروف است كه بسيارى از امم گمراه و سركش در برابر پيامبران مطرح مى كردند، گاه مى گفتند، چرا او انسان است و فرشته نيست، گاه مى گفتند: اگر انسان است پس چرا فرشته اى همراه او نيامده؟

در حالى كه رسولان مبعوث به انسان ها بايد از جنس خود آنها باشند تا نيازها و مشكلات و مسائل آنان را لمس كنند و به آن پاسخ گويند و بتوانند از جنبه عملى الگو و اسوه اى براى آنان باشند.

خروج از مصر

زمان نجات بنى اسرائيل از ظلم و ستم فرعونيان فرا رسيد و موسى مأمور شد بنى اسرائيل را با خود به فلسطين ببرد، قرآن كريم اين رويداد را اين گونه بيان مى كند: «ما به موسى وحى فرستاديم كه شبانه بندگان مرا كوچ ده و (از مصر) خارج كن، زيرا شما مورد تعقيب هستيد».(۶۸۹)

موسى اين فرمان را اجرا كرد و دور از چشم دشمنان، بنى اسرائيل را بسيج كرده و فرمان حركت داد و شب را به دستور خدا براى اين كار انتخاب نمود تا برنامه اش حساب شده تر باشد.

عموم مورخين، تعاداد افراد قوم بنى اسرائيل را كه با موسى از مصر خارج شدند، ششصد هزار نفر نوشته اند و در قول ديگرى ششصد و بيست هزار نفر نقل كرده اند، اما شماره لشكريان فرعون را خيلى بيش از اينها ثبت كرده اند، قرآن كريم به اين مطلب به اجمال اشاره مى كند، آنجا كه فرعون به لشكريانش مى گفت: «اينان گروهى اندك هستند»(۶۹۰) و از همين آيه شريفه استفاده مى شود كه لشكريان فرعون چند برابر بنى اسرائيل بوده است. بعضى نوشته اند كه فرعون ششصد هزار نفر را فقط به عوان مقدمه لشكر فرستاد و خود با يك ميليون نفر به دنبال آنان به راه افتاد. شب را با سرعت به دنبال آنان حركت كردند و به هنگام طلوع آفتاب به لشكر موسى رسيدند.

بنى اسرائيل كه از قدرت فرعون و كثرت لشكريان او مطلع بودند و مى دانستند نيروى مقاومت با فرعونيان را ندارند و از آن طرف پيش روى خود، درياى ژرف را مى ديدند، به سختى ترسان شده و با هراس و وحشت نزد موسى آمدند و گفتند: «هم اكنون اسير لشكريان فرعون مى شويم و به دست آنان گرفتار و كشته و يا اسير خواهيم شد».

امام موسىعليه‌السلام همچنان آرام و مطمئن بود و مى دانست وعده هاى خدا درباره نجات بنى اسرائيل و نابودى قوم سركش، تخلف ناپذير است، از اين رو با اطمينان و اعتماد تمام رو به جمعيت وشحت زده بنى اسرائيل كرد و گفت: «چنين نيست، آنها هرگز بر ما مسلط نخواهند شد چرا كه پروردگارم با من است و به زودى مرا هدايت خواهد كرد».(۶۹۱)

در اين هنگام كه شايد بعضى با ناباورى سخن موسى را شنيدند و همچنان در انتظار فرا رسيدن آخرين لحظات زندگى بودند، فرمان نهايى صادر شد، چنانكه قران مى فرمايد: «ما به موسىعليه‌السلام وحى كرديم كه عصايت را به دريا بزن، ناگهان دريا شكافته شد، آب ها قطعه قطعه شدند و هر بخشى همچون كوهى عظيم روى هم انباشته گشت»(۶۹۲) و طولى نكشيد كه قعر دريا نمودار گشت و به فرمان الهى باد و آفتاب هم كمك كردند و زمين دريا را خشك و آماده عبور بنى اسرائيل نمودند و چون بنى اسرائيل دوازده تيره بودند، دوازده شكاف در آب نمايان گشت تا هر تيره اى از راه جداگانه اى عبور كنند و در هر دو سوى راه ها آب هاى دريا به صورت كوه هاى مرتفع روى هم بالا رفت. در برخى از تفاسير آمده است كه انشعاب آب ها و شكاف خوردن آنها به دوازه شكافت، همه به درخواست بنى اسرائيل و روى طبع خرده گير آنها صورت گرفت. زيرا به موسى گفتند كه ما دوازده تيره هستيم و همه با هم نمى توانيم به دريا وارد شويم و چون وارد دريا شدند، به موسىعليه‌السلام گفتند: ما از همراهان خود خبر نداريم، موسى به خدا عرض كرد: پروردگارا! در اين اخلاق نكوهيده و خوى ناپسند اينان، مرا يارى كن و خداى تعالى نيز او را مأمور كرد كه عصاى خود را به اين طرف و آن طرف متمايل سازد و به دنبال اين كار ديوارهاى آب به صورت شبكه هايى در آمد تا يكديگر را ببينند.(۶۹۳)

فرعون و فرعونيان كه از ديدن اين صحنه، مات و مبهوت شده بودند و چنين معجزه روشن و آشكارى را مى ديدند باز هم از مركب غرور پياده نشدند و به تعقيب موسى و بنى اسرائيل پرداختند و به طرف سرنوشت نكبت بار خود رفتند! و به اين ترتيب فرعونيان نيز وارد جاده هاى دريايى شدند و همچنان مغرورانه به دنبال بردگان قديمى خود كه سر به طغيان افراشته بودند مى دويدند، غافل از اين كه لحظات آخر عمر آنها فرا رسيده و فرمان عذاب به زودى صادر مى شود. درست هنگامى كه آخرين نفر از بنى اسرائيل از دريا بيرون آمد و آخرين نفر از فرعونيان داخل دريا شد، فرمان داده شد كه آب ها به حالت اول بازگردند، ناگهان امواج خروشان فرو ريختند و سر بر هم نهادند و فرعون و لشكريانش را همچون پرهاى كاه با خود به هر جايى بردند و درهم كوبيدند و نابود كردند. فرعون نيز همچون پر كاهى بر روى امواج عظيم نيل مى غلطيد در اين هنگام فرياد زد: «من ايمان آوردم كه معبودى جز آن كس كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده اند، وجود ندارد».(۶۹۴)

اما خداى سبحان در پاسخ او فرمود: «اكنون ايمان مى آورى در صورتى كه پيش از اين عمرى به كفر و نافرمانى زندگى كردى؟»(۶۹۵)

بعيد نيست كه اين سخن او نيز نيرنگ ديگرى بود تا بدين وسيله بتواند خود را از مهلكه نجات بخشد و دوباره به ظلم و ستم هاى خود ادامه دهد، زيرا ايمان او به خدا قلبى نبوده است و گرنه خدا او را نجات مى داد و شاهد بر اين مطلب همان گفتار اوست كه گفت: به آن خدايى كه بنى اسرائيل ايمان آورده اند، ايمان آوردم و به تعبير ديگر ايمان تقليى بود نه ايمان واقعى!

بدين ترتيب خداى جهان، فرعون و سپاهيانش را غرق كرد و موجب پند و عبرت ديگران ساخت، برخورد آب ها صداى مهيبى در فضا ايجاد كرد كه موجب وحشت بن اسرائيل گرديد، لذا از حضرت موسى پرسيدند: «اين صداى وحشتناك چيست؟» حضرت موسىعليه‌السلام در پاسخشان فرمود: خداى سبحان، فرعون و همه همراهانش را غرق و نابود كرد.

ابهت و عظمت فرعون چنان در دل افراد سست عقيده و كم درك جاى گرفته بود كه نتوانستند سخن موسى را باور كنند، از اين رو گفتند: «چگونه فرعون غرق مى شود و مى ميرد؟» خداى تعالى نيز امواج دريا را مأمور ساخت تا بدن بى جان فرعون را به جاى بلندى در ساحل افكندند و بنى اسرائيل به چشم خود پيكر او را ديدند. خداى سبحان در اين باره فرمود: «پس اكنون پيكر بى جانت را در جاى بلندى (به ساحل) مى افكنيم تا عبرتى براى آيندگان پس از تو باشد و به راستى كه بسيارى از مردم از آيات ما بى خبرند».(۶۹۶)

نافرمانى هاى بنى اسرائيل

قرآن كريم به قسمت ديگرى از سرگذشت بنى اسرائيل پس از پيروزى بر فرعونيان اشاره مى كند و آن مسئله، توجه آنان به بت پرستى است. قرآن در اين باره مى فرمايد: «ما بنى اسرائيل را از دريا (رود عظيم نيل) عبور داديم» اما «در مسير راه خود به قومى برخورد كردند كه با خضوع و تواضع، اطراف بت هاى خود را گرفته بودند».(۶۹۷) افراد جاهل چنان تحت تاءثير اين صحنه قرار گرفتند كه بى درنگ نزد موسى آمدند و گفتند: «براى ما هم معبودى قرار بده آن گونه كه آنان معبودانى دارند»(۶۹۸) . حضرت موسىعليه‌السلام نيز از اين پيشنهاد جاهلانه بسيار ناراحت شد، به آن رو كرد و گفت: «شما جمعيت جاهل و بى خبرى هستيد، اين روش و وضعى كه اين گروه در آن هستند، نابود شدنى است و آن چه انجام مى دهند، باطل و تباه است. چگونه براى معبودى جز خداى يكتا بجويم با اين كه وى شما را بر جهانيان برترى بخشيده است».

حديثى از اميرالمؤمنينعليه‌السلام

در نهج البلاغه مى خوانيم يكى از يهوديان در حضور علىعليه‌السلام به مسلمانان ايرادى گرفت و گفت: شما هنوز پيامبرتان را به خاك نسپرده بوديد كه اختلاف كرديد؟

اميرالمؤمنينعليه‌السلام اين پاسخ دندان شكن را در حواب يهودى فرمود: «ما درباره دستورات و سخنانى كه از پيامبرمان رسيده اختلاف كرديم نه درباره خود پيامبر و نبوتش (چه رسد به الوهيت پروردگار) ولى شما هنوز پايتان از آب دريا خشك نشده بود كه به پيامبرتان پيشنهاد كرديد، براى ما معبودى قرار بده آن چنان كه اين بت پرستان معبودانى دارند و او در جواب به شما گفت: شما جمعيتى هستيد كه در جهل غوطه وريد».

بنى اسرائيل به سوى سرزمين مقدس

قرآن كريم جريان ورود بنى اسرائيل به سرزمين مقدس را چنين بيان مى كند:

«موسى به قوم خود گفت كه شما به سرزمين مقدسى كه خداوند برايتان مقرر داشته است وارد شويد و براى ورود به آن از مشكلات نترسيد و از فداكارى مضايقه نكنيد، اگر به اين فرمان پشت كنيد زيان خواهيد ديد».(۶۹۹)

بعيد نيست كه منظور از سرزمين مقدس تمام منطقه شامات باشد. زيرا اين منطقه به گواهى تاريخ، مهد پيامبران الهى و سرزمين ظهور اديان بزرگ و در طول تاريخ مدت ها مركز توحيد و خداپرستى و نشر تعليمات انبيا بوده و به همين جهت نام سرزمين مقدس براى آن انتخاب شده است.

اما بنى اسرائيل در برابر اين پيشنهاد موسى، به او گفتند: «اى موسى! تو كه آگاهى، در اين سرزمين جمعيتى جبار و زورمند زندگى مى كنند و ما هرگز در آن گام نخواهيم گذاشت تا آنان اين سرزمين را ترك كنند هنگامى كه آنان خارج شدند ما فرمان تو را اطاعت خواهيم كرد و گام در اين سرزمين مقدس ‍ خواهيم گذاشت».(۷۰۰)

سپس قرآن مى فرمايد: «در اين هنگام دو نفر از مردان با ايمان كه ترس از خدا در دل آنان جاى داشت و به همين دليل مشمول نعمت هاى بزرگ او شده بودند و روح استقامت و شهامت را با دور انديشى و آگاه اجتماعى و نظامى آميخته بودند، براى دفاع از پيشنهاد موسى بپاخاستند و به بنى اسرائيل گفتند: شما از دروازه شهر وارد بشويد، هنگامى كه وارد شديد (و آنان را در برابر عمل انجام شده قرار داديد) پيروز خواهيد شد ولى بايد در هر صورت از روح ايمان استمداد كنيد و بر خدا تكيه نماييد تا به اين هدف خود برسيد اگر ايمان داريد».(۷۰۱)

درباره اين كه آن دو نفر چه كسانى بوده اند، غالب مفسران نوشته اند كه آنان، «يوشع بن نون» و «كالب بن يوفنا» بوه اند كه از نقباى دوازده گانه بنى اسرائيل محسوب مى شدند.

بنى اسرائيل هيچ يك از اين پيشنهادها را نپذيرفتند و به خاطر ضعف و زبونى كه در روح و جانشان رخنه كرده بود، با صراحت به موسى گفتند: «تا آنان در اين سرزمين هستند ما هرگز وارد آن نخواهيم شد، تو و پروردگارت كه به تو وعده پيروزى داده است برويد و با عمالقه بجنگيد، هنگامى كه پيروز شديد ما را خبر كنيد، ما در اينجا نشسته ايم».(۷۰۲)

حضرت موسىعليه‌السلام كه از آن جمعيت ماءيوس شده بود، دست به دعا برداشت و جدايى خود را از آنان با اين عبارت تقاضا كرد: «پروردگارا! من تنها اختيار دار خود و برادرم هستم، خداوندا! ميان ما و جمعيت فاسقان و متمردان جدايى بيفكن».(۷۰۳)

سرانجام، دعاى موسى به اجابت رسيد و بنى اسرائيل نتيجه شوم اعمال خود را ديدند، زيرا از طرف خداوند به موسى وحى شد كه: «اين جمعيت از ورود در اين سرزمين مقدس كه مملو از انواع مواهب مادى و معنوى بود، تا چهل سال محروم خواهند ماند».(۷۰۴) به علاوه در اين چهل سال بايد در بيابان ها سرگردان باشند. سپس به موسى مى گويد: «هر چه بر سرا ين جمعيت در اين مدت بيايد بجاست هيچ گاه درباره آنان از اين سرنوشت غمگين مباش».(۷۰۵)

گروهى از بنى اسرائيل از كار خود سخت پشيمان شدند و به درگاه خدا روى آوردند، خداوند متعال نيز بار ديگر آنان را مشمول نعمت هاى خود قرار داد و فرمود: «ما ابر را بر سر شما سايبان قرار داديم، ما من و سلوى را (كه غذايى لذيذ و نيروبخش بود) بر شما نازل كرديم و از اين خوراك هاى پاكيزه اى كه به شما روزى داديم بخوريد، ولى باز هم آنان از در سپاس ‍ گزارى وارد نشدند آنان به ما ظلم و ستم نكردند بلكه تنها به خويشتن ستم مى كردند».(۷۰۶)

جوشيدن چشمه آب در بيابان

خداوند منان با اشاره به يكى ديگر از نعمت هاى الهى كه به بنى اسرائيل ارزانى داشت مى فرمايد: «به خاطر بياوريد هنگامى كه موسى (در آن بيابان خشك و سوزان كه بنى اسرائيل از جهت آب سخت در مضيقه قرار داشتند) از خداوند براى قومش تقاضاى آب كرد و ما به او دستور داديم كه عصاى خود را بر آن سنگ مخصوص بزن، ناگهان آب از آن جوشيدن گرفت و دوازده سرچشمه آب از آن با سرعت و شدت جارى شد».(۷۰۷)

هر يك از اين چشمه ها به سوى طايفه اى سرازير گرديد، به گونه اى كه اسباط و قبائل بنى اسرائيل «هر كدام به خوبى چشمه خود را مى شناختند».(۷۰۸)

«و به خاطر بياوريد زمانى را كه گفتيد: اى موسى! ما هرگز نمى توانيم به يك نوع از غذا قناعت كنيم. بنابراين از خدايت بخواه تا آنچه از زمين مى رويد براى ما قرار دهد از سبزيجات، خيار، سير، عدس و پياز (ولى موسى به آنها گفت: ) آيا شما غذاى پست تر را در مقابل آنچه بهتر است انتخاب مى كنيد؟ اكنون كه چنين است از اين بيابان بيرون رويد و كوشش ‍ كنيد تا وارد شهرى شويد، زير آنچه مى خواهيد در آنجاست».(۷۰۹) يعنى شما اكنون در اين بيابان در يك برنامه خودسازى و آزمايش قرار داريد، اينجا جاى غذاهاى متنوع نيست، به شهرها برويد كه در آنجا همه آنچه خواسته ايد هست، ولى اين برنامه خودسازى در آنجا نيست. سپس ‍ قرآن مى فرمايد: «مهر ذلت و فقر بر پيشانى آنان زده شد» و بار ديگر به غضب الهى گرفتار شدند. اين به خاطر آن بود كه آيات الهى را انكار مى كردند و پيامبران را به ناحق مى كشتند و نيز گناه مى كردند و تعدى و تجاوز داشتند».(۷۱۰)

رفتن موسى به طور

قرآن كريم به يكى ديگر از صحنه هاى زندگى بنى اسرائيل و درگيرى موسى با آنان اشاره مى كند و آن جريان رفتن موسى به ميعادگاه پروردگار مى باشد. به طورى كه مفسران و مورخان نوشته اند، هنگامى كه موسى در مصر بود، بنابر وحى الهى به بنى اسرائيل وعده داد، هر زمان كه خداى تعالى فرعون را به هلاكت برساند، كتابى (از جانب خداوند) بياورد كه متضمن حلال و حرام و شرايع و احكام براى آنان باشد و چون خداى تعالى فرعون را غرق و نابود كرد، بنى اسرائيل از موسىعليه‌السلام كتاب خواستند و موسىعليه‌السلام نيز از پروردگار خود خواست تا به وعده اى كه به او داده بود، عمل كند و كتاب به او عطا فرمايد. خداى تعالى به موسى دستور داد سى روز روزه بگيرد و بدن و جامه خود را پاك و پاكيزه كند و براى دريافت كتاب به طور سينا برود، موسى برادر خود، هارون را به جاى خويش گماشت تا در مدت غيبت خود سرپرستى بنى اسرائيل را به عهده گيرد. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «ما با موسى سى شب وعده گذاشتيم، سپس با ده شب ديگر آن را كامل ساختيم، به اين ترتيب وعده خدا با او در چهل شب پايان يافت»(۷۱۱) . «موسى به برادرش هارون گفت: در ميان قوم من جانشين من باش و در راه اصلاح آنها بكوش و هيچ گاه از روش مفسدان پيروى مكن».(۷۱۲)

مفسران اهل سنت نوشته اند: علت افزوده شدن آن ده شب اين بود كه چون موسى پس از گرفتن سى روز روزه، شب آخر خواست به كوه طور برود متوجه بوى دهانش شد كه بر اثر گرفتن روزه بوى ناخوشايندى مى داد و براى رفع آن با چوب درختى كه برخى گفته اند درخت خزنوب بود، دندان هاى خود را مسواك كرد، يا به گفته بعضى گياهى خوشبوى خورد كه بوى دهانش را برطرف كند، پس خداى تعالى به او وحى كرد: «اى موسى! چرا افطار كردى؟»

حضرت موسىعليه‌السلام عرض كرد: «پروردگارا! خواستم هنگامى كه با تو تكلم مى كنم دهانم خوشبو باشد».

خداى متعال فرمود: اى موسى! مگر نمى دانى كه بوى دهان روزه دار نزد من خوشبوتر از بوى مشك است. اكنون بازگرد و ده روز ديگر روزه بگير، سپس به نزد ما بيا. موسى نيز چنان كرد كه بدان مأمور شده بود.(۷۱۳)

سرانجام در آن ميعادگاه بزرگ، خداوند، شرايع و قوانين آئين خود را بر موسى نازل كرد و نخست به او فرمود: «اى موسى! من تو را بر مردم برگزيدم و رسالت خود را به تو دادم و تو را به موهبت سخن گفتن با خودم نائل كردم (اكنون كه چنين است) آنچه را به تو دستور داده ام بگير و در برابر اين همه موهبت از شكرگزاران باش». سپس اضافه مى كند كه «در الواحى كه بر موسى نازل كرديم، از هر موضوعى پند و اندرز كافى و شرح و بيان مسائل مورد نياز در امور دين و دنيا و فرد و اجتماع براى او نوشتيم (سپس به او دستور داديم كه) با نهايت جديت از فرمان ها را برگير و به قوم خود نيز فرمان ده كه بهترين آنها را انتخاب كنند»(۷۱۴) و به آنان اخطاركن كه مخالفت با اين فرمان ها و فرار از زير بار مسئوليتها و وظايف، نتيجه دردناكى دارد و پايانش دوزخ است و «به زودى جايگاه فاسقان را به شما نشان خواهم داد»(۷۱۵) .

گوساله پرستى يهوديان

يكى از حوادث اسفناك و در عين حال تعجب آورى كه بعد از رفتن موسى به ميقات در ميان بنى اسرائيل رخ داد، جريان گوساله پرستى آنان است كه توسط شخصى به نام «سامرى»، با استفاده از زيور آلات(۷۱۶) بنى اسرائيل انجام گرفت.

سامرى مى دانست كه قوم موسى سال ها در محروميت به سر مى بردند و به علاوه روح مادى گرى چنان كه در بسيارى از نسل هاى امروز آنان نيز مى بينيم بر آنان غلبه داشت و براى زر و زيور احترام خاصى قائل بودند، لذا او (سامرى) گوساله خود را از طلا ساخت، تا توجه شيفتگان و بردگان را به سوى آن جلب كند. البته اين حادثه، همانند ساير پديده هاى اجتماعى، بدون زمينه و بدون مقدمه نبوده است، زيرا از يك طرف بنى اسرائيل ساليان دراز در مصر شاهد گاوپرستى يا گوساله پرستى مصريان بودند و از طرف ديگر هنگامى كه از رود نيل عبور كردند، صحنه بت پرستى (گاوپرستى) قومى كه در آن طرف نيل زندگى مى كردند، توجه آنان را جلب كرد و چنان كه در آيات قبل گذشت، از موسى تقاضاى بتى همانند آنها كردند كه موسى به شدت آنان را ملامت و سرزنش كرد.

تمديد ميقات موسى از سى شب به چهل شب نيز سبب شد كه شايعه مرگ موسى آنچنان كه در بعضى از تفاسير آمده است، به وسيله بعضى از منافقان در ميان بنى اسرائيل نشر شود. جهل و نادانى بسيارى از اين جمعيت و مهارت و زبردستى سامرى در پياده كردن نقشه خود، سبب شد در مدت كوتاهى اكثريت بنى اسرائيل به بت پرستى روى آورند و غوغايى اطراف گوساله به راه اندازند.

بعضى از مفسران نقل كرده اند كه اين دگرگونى انحرافى در بنى اسرائيل تنها در چند روز، در فاصله زمانى خيلى محدود واقع شد. هنگامى كه سى و پنج روز از رفتن موسى به ميعادگاه گذشت، سامرى دست به كار شد و از بنى اسرائيل خواست تا تمام زيورآلات را جمع كنند، در روزهاى سى و ششم و سى و هفتم و سى و هشتم همه آنها را در قالبى ريخت و ذوب كرد و سپس ‍ مجسمه گوساله را ساخت و در روز سى و نهم آنها را به پرستش گوساله دعوت كرد و جمعيت فراوانى (طبق پاره اى از روايات ششصد هزار نفر) به استقبال از پرستش گوساله رفتند و يك روز بعد، يعنى با پايان گرفتن چهل روز، موسى بازگشت. قرآن كريم مى فرمايد: «قوم موسى بعد از رفتن او به ميعادگاه خدا، از زينت آلات خود گوساله اى ساختند، جسد بى جانى كه صداى گوساله داشت»(۷۱۷) . در عين حالى كه اين كار از سامرى سر زد [چنان كه آيات سوره طه گواهى مى دهد] ولى اين عمل به قوم موسى نسبت داده شده است، به خاطر اين كه عده زيادى از آنان سامرى را در اين كار يارى كردند و در واقع شريك جرم او بودند و عده بيشترى به عمل او راضى بودند.

قرآن كريم در ادامه مى فرمايد: «او قوم موسى، جمعيتى بودند كه به سوى حق هدايت مى كردند و به آن توجه داشتند»(۷۱۸) ولى «هنگامى كه موسى خشمناك و اندوهگين به سوى قوم خود بازگشت و صحنه زننده و نفرت انگيز گوساله پرستى را ديد به آنان گفت: بد جانشينانى براى من بوديد و آيين مرا ضايع كرديد»(۷۱۹) . سپس گفت: «آيا در فرمان پروردگار خود عجله نموديد»(۷۲۰) . شما در برابر فرمان خدا نسبت به تمديد مدت سى شب به چهل شب عجله كرديد و در قضاوت شتاب نموديد و نيامدن مرا دليل بر مرگ و يا خلف وعده گرفتيد، در حالى كه لازم بود دست كم، تاءمل كنيد تا چند روزى بگذرد تا حقيقت امر روشن گردد.

قرآن كريم عكس العمل شديد موسى را در برابر اين صحنه و در اين لحظات بحرانى و طوفانى چنين بازگو مى كند: «موسى بى درنگ الواح تورات را از ست خود بيفكند و به سراغ برادرش هارون رفت و سر و ريش ‍ او را گرفت و به سوى خود كشيد»(۷۲۱) .

افزون بر اين به شدت هارون را مورد سرزنش و ملامت قرار داد و بر او فرياد كشيد كه آيا در حفظ عقايد جامعه بنى اسرائيل كوتاهى كردى و با فرمان من مخالفت نمودى؟ اين واكنش شديد و اظهار خشم، اثر تربيتى عميقى بر بنى اسرائيل گذارد و صحنه را به كلى منقلب ساخت، در حالى كه اگر موسى مى خواست با كلمات نرم و ملايم اندرز دهد، شايد كمتر سخنان او را مى پذيرفتند.

سپس قرآن مى فرمايد: هارون براى برانگيختن عواطف موسى و بيان بى گناهى خود گفت: «فرزند مادرم! اين جمعيت نادان مرا در ضعف و اقليت خود قرار دادند، چنان كه نزديك بود مرا به قتل برسانند؛ بنابراين من بى گناهم، كارى نكن كه دشمنان به شماتت من برخيزند و مرا در رديف اين جمعيت ظالم و ستمگر قرار مده»(۷۲۲) .

حضرت موسى عرض كرد: «پروردگارا! من و برادرم را بيامرز و ما را در رحمت بى پايانت داخل كن، تو مهربان ترين مهربانانى».(۷۲۳)

تقاضاى بخشش و آمرزش موسى براى خود و برادرش، نه به خاطر آن بود كه گناهى از آنها سر زد، بلكه يك نوع خضوع به درگاه پروردگار و بازگشت به سوى او و ابراز تنفر از اعمال زشت بت پرستان است.

سامرى با اطلاعاتى كه داشت، لوله هاى مخصوصى در درون سينه گوساله طلائى كار گذاشته بود كه هواى فشرده از آن خارج مى شد و از دهان گوساله، صدايى شبيه صداى گوساله بيرون مى آمد.

در قرآن مى خوانيم: موسى، سامرى را مورد خطاب قرار داد و گفت: «اين چه كارى بود كه تو انجام دادى و انگيزه تو از اين كار چه بود، اى سامرى!»

او در پاسخ گفت: «من از مطالبى آگاه شدم كه آنها نديدند و آگاه نشدند. من قسمتى از آثار رسول و فرستاده خدا را گرفتم و سپس آن را افكندم. اين چنين هواى نفس من، اين كار را در نظرم جلوه داد»(۷۲۴) .

حضرت موسى به او گفت: «بايد از ميان مردم دور شوى و با كسى تماس ‍ نگيرى و بهره تو در باقيمانده عمرت اين است كه هر كس به تو نزديك شود بگويى: با من تماس نگير، تو وعده گاهى در پيش دارى - وعده عذاب دردناك الهى - كه هرگز از آن تخلف نخواهد شد. به اين معبودت كه پيوسته او را عبادت مى كردى نگاه كن و ببين ما آن را مى سوزانيم و سپس ذرات آن را به دريا مى پاشيم».(۷۲۵)

مجازات گوساله پرستان

قرآن كريم درباره مجازات گوساله پرستان بنى اسرائيل مى فرمايد: «به خاطر بياوريد هنگامى كه را كه موسى به قم خود گفت: اى قوم من! شما با انتخاب گوساله براى پرستش به خود ستم كرديد، اكنون كه چنين است توبه كنيد و به سوى آفريدگارتان بازگرديد، توبه شما بايد اين گونه باشد كه يكديگر را به قتل برسانيد! اين كار براى شما در پيشگاه پروردگارتان بهتر است»(۷۲۶) .

اين فرمان به گونه خاصى بايد انجام مى گرفت يعنى اين كه گوساله پرستان بايد شمشير به دست مى گرفتند و اقدام به قتل يكديگر مى كردند كه هم كشته شدنش عذاب بود و هم كشتن دوستان و آشنايان.

بنابر نقل بعضى از روايات، موسى دستور داد در يك شب تاريك تمام كسانى كه گوساله پرستى كرده بودند غسل كنند و كفن بپوشند و صف بكشند و به روى همديگر شمشير بكشند.

برخى گفته اند كه آنان در دو صف، رو به روى هم ايستادند و شروع به كشتار يكديگر كردند تا اين كه هفتاد هزار نفر از خود را كشتند(۷۲۷) . روايت است كه موسى و هارون در كنارى ايستاده بودند وبراى آمرزش و قبول توبه آنان به درگاه الهى دعا و تضرع مى كردند تا اين كه خداوند به موسى وحى كرد كه از آنان درگذشته و توبه آنان را نيز پذيرفته است، حضرت موسى نيز به آنها بشارت و دستور داد كه دست از كشتار همديگر بردارند.(۷۲۸)

پيمان بنى اسرائيل

مفسر بزرگ اسلام مرحوم طبرى (رحمه الله) از قول ابن زيد چنين نقل مى كند: هنگامى كه موسى از كوه طور بازگشت و تورات را با خود آورد، به قوم خود گفت كه كتابى آسمانى آورده ام كه حاوى دستورات دينى و حلال و حرام است، دستوراتى كه خداوند برنامه كار شما قرار داده، پس آن را بگيريد و به احكام آن عمل كنيد.

بنى اسرائيل فكر مى كردند كه دستورهاى آن دشوار و عمل به آن طاقت فرساست. از اين رو زير بار آن نرفتند و بناى سركشى و نافرمانى گذاشتند، خداى قهار فرشتگان را مأمور كرد تا قطعه بزگى از كوه را جدا كردند و بالاى سر آنان گرفتند، به گونه اى كه همچون سايبانى بود. آنگاه حضرت موسى به آنان فرمود: چنان چه پيمان ببنديد كه به دستورهاى تورات عمل كنيد و آن را محكم بگيريد، اين عذاب از شما برطرف مى گردد و گرنه همه به هلاكت مى رسيد. بنى اسرائيل بناچار قبول كردند و تورات را گرفتند و عذاب نيز برطرف شد.

ابن اثير و ديگران نقل كرده اند كه بنى اسرائيل در آن حال به سجده افتادند ولى يك طرف صورت هايشان را به خاك گذاشتند و با چشم كوه را مى ديدند كه بر سرشان نيفتد و اين عمل سنتى ميان يهوديان شد كه اكنون هم بر يك طرف صورت سجده مى كنند.(۷۲۹)

قرآن كريم درباره اين ماجرا مى فرمايد: «به خاطر بياوريد زمانى را كه از شما پيمان گرفتيم و طور را بالاى سر شما قرار داديم و گفتيم آنچه از آيات و دستورات الهى به شما داده ايم با قدرت و قوت بگيريد و آنچه را در آن است دقيقا به خاطر داشته باشيد (و به آن عمل كنيد) تا پرهيزكار شويد».(۷۳۰) اما از آنجا كه بنى اسرائيل طبعا مردانى لجوج و سركش ‍ بودند، طولى نكشيد كه پيمان خود را شكستند وبه دستورهاى تورات عمل نكردند «و بعد از اين ماجرا، روى گردان شديد و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، از زيان كاران بوديد»(۷۳۱) .

ماجراى گاو بنى اسرائيل

چنان كه از تواريخ و تفاسير استفاده مى شود، شخصى از بنى اسرائيل به طور مرموزى كشته مى شود در حالى كه قاتل مشخص و معلوم نبود. مورخان انگيزه قتل را مال و يا مسئله ازدواج دانسته اند.

بعضى معتقدند يكى از ثروتمندان بنى اسرائيل كه ثروتى فراوان داشت و وارثى جز پسر عمو نداشت عمرى طولانى كرد. پسر عمو هر چه انتظار كشيد عموى پيرش از دنيا برود و اموال او را از طريق ارث تصاحب كند، ممكن نشد، لذا تصميم گرفت او را از پا درآورد. سرانجام به صورت پنهانى او را كشت و جسدش را در ميان جاده انداخت، سپس ناله و فرياد سر داد.

بعى ديگر گفته اند كه انگيزه قتل اين بوده است كه قاتل از دختر عمويش ‍ تقاضاى ازدواج كرده، ولى عموى او، جواب منفى مى دهد و دختر را با جوانى از پاكان و نيكان بنى اسرائيل به ازدواج در مى آورد، پسر عموى شكست خورده نيز دست به كشتن پدر دختر مى زند. به هر حال اين موضوع سبب شد تا هر دسته از بنى اسرائيل ديگرى را متهم به قتل آن شخص كنند و در نتيجه نزاع و اختلاف سختى ميان اسباط رخ داد، بستگان مقتول نيز براى شناسايى قاتل پيش موسى آمدند و حل مشكل را از او خواستار شدند و چون از طرق عادى حل اين قضيه ممكن نبود و از طرفى ادامه اين كشمكش ممكن بود منجر به فتنه عظيمى در ميان بنى اسرائيل گردد، موسى با استمداد از وحى الهى به حل اين مشكل مى پردازد.

قرآن كريم ماجراى گاو بنى اسرائيل را چنين بيان مى كند: «به خاطر بياوريد هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت خداوند به شما دستور مى دهد ماده گاوى را ذبح كنيد»(۷۳۲) و قطعه اى از آن را به مقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد تا زنده شود و قاتل خود را معرفى كند. آنان با تعجب گفتند: «آيا ما را به مسخره گرفته اى؟ موسى در پاسخ آنان گفت: به خدا پناه مى برم كه از جاهلان باشم».(۷۳۳) يعنى مسخره كردن، كار افراد نادان و جاهل است و پيامبر خدا هرگز اين چنين نيست.

ايرادهاى بنى اسرائيلى

قوم موسى گفتند: «اكنون كه چنين است از پروردگارت بخواه براى ما مشخص كند كه اين گاو چگونه ماده گاوى بايد باشد. »(۷۳۴)

موسى پاسخ داد: «خداوند مى فرمايد بايد ماده گاوى باشد كه نه پير و از كار افتاده، و نه بكر و جوان باشد، بلكه ميان اين دو باشد، آنچه به شما دستور داده شده است هر چه زودتر انجام دهيد»(۷۳۵) .

اما آنان دست از بهانه تراشى و پرگويى و لجاجت برنداشتند و گفتند: «از پروردگارت بخواه كه براى ما توضيح دهد كه رنگ آن بايد چگونه باشد؟»(۷۳۶)

حضرت موسى پاسخ داد: «خداوند مى فرمايد: گاوى باشد زرد يكدست كه رنگ آن بينندگان را شاد و مسرور سازد».

عجيب آن كه باز هم به اين مقدار اكتفا نكردند و هر بار با بهانه جويى كار خود را مشكل تر ساخته و دايره وجود چنان گاوى را تنگ تر نمودند و باز گفتند: «از پروردگارت بخواه براى ما روشن كند كه اين چگونه گاوى باشد باشد؟ (از نظر نوع كار كردن) چرا كه اين گاو براى ما مبهم شده و اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد».

«موسى گفت: خداوند مى فرمايد: گاوى باشد كه نه براى شخم زدن رام شده و نه براى زراعت آب كشى كرده و از هر عيبى بر كنار باشد و حتى هيچ گونه رنگ ديگرى در آن نباشد». در اينجا كه ظاهرا سئوال ديگرى براى مطرح كردن نداشتند گفتند: «اكنون حق مطلب را ادا كردى ». سپس ‍ گاوى را با همان خصوصيات با هر زحمتى بود به دست آوردند، «آن را سر بريدند ولى مايل نبودند اين كار را انجام دهند، سپس گفتيم قسمتى از گاو را به مقتول بزنيد» (تا زنده شود و قاتل خود را معرفى كند)(۷۳۷) .

بنى اسرائيل به جستجوى گاوى با همان مشخصات پرداختند، سرانجام آن را پيدا كردند و ذبح كردند و دم آن را به مقتول زدند و او زنده شد و قاتل را معرفى كرد.

ديدار موسى و خضرعليه‌السلام

در حديى از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) چنين آمده است: يك روز موسى در ميان بنى اسرائيل مشغول خطابه بود، يكى از آن حضرت پرسيد: آيا كسى را دانشمندتر از خود سراغ دارى؟ موسى پاسخ داد: نه، در اين هنگام به موسى وحى شد كه ما در مجمع البحرين بنده اى داريم كه از تو دانشمندتر است. در اينجا موسى از خدا تقاضا كرد كه به ديدار اين مرد عالم نائل گردد و خدا راه وصول به اين هدف را به او نشان داد.

در برخى از روايات شيعى آمده است كه موسى پيش خود اين فكر را كرد و با خود گفت: خداوند كسى را دانشمندتر از من خلق نكرده، آنگاه خداى تعالى به جبرئيل فرمود: موسى را درياب كه (با اين فكر) خود را هلاك كرد و به او بگو: در مجمع البحرين، مردى است كه دانشمندتر از توست، به نزد او برو و نزدش تعلم كن(۷۳۸) .

اهل عرفان نيز موسى را داراى علم ظاهر و حضرت خضر را داراى علم باطن و از اوليا داسنته اند. در حقيقت، اين مسئله هشدارى بود به موسى كه با تمام علم و دانشش هرگز خود را برترين شخص نداند.

حضرت موسى به سراغ گمشده مهمى مى رفت و پيوسته به دنبال آن مى گشت، عزم خود را جزم و تصميم خويش را راسخ كرده بود كه تا مقصود خود را پيدا نكند از پا ننشيند.

قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «به خاطر بياور هنگامى را كه موسى به دوست و همراه خود گفت من دست از جستجو برنمى دارم تا به مجمع البحرين برسم، هر چند مدتى طولانى به راه خود ادامه دهم».(۷۳۹) منظور از دوست و همراه موسى «يوشع بن نون» مرد رشيد و شجاع و با ايمان بنى اسرائيل است.

بيضاوى مفسر معروف نقل مى كند كه موسى به خدا عرض كرد: «كدام يك از بندگانت نزد تو محبوب تر است؟» وحى شد: «آن كه مرا ياد كند و فراموشم نكند». موسى عرض كرد: «كدام يك از بندگانت در قضاوت از ديگران برتر است؟» خداوند فرمود: «آن كس كه به حق قضاوت كند و از هواى نفس پيروى نكند» موسى عرض كرد: «كدام يك از بندگانت دانشمندتر است؟» فرمود: «آن كس كه علم ديگران را به علم خود بيفزايد. شايد در اين ميان به سخنى برخورد كه او را به هدايت مسير راهنما گردد يا از هلاكت بازد دارد». موسى عرض كرد: «چگونه او را بيابم؟» به او وحى شد: يك ماهى در زنبيل بگذار و حركت كن و در هر جا كه ماهى را گم كردى، خضر آنجاست.

حضرت موسى آماده سفر شد و زنبيلى با خود برداشت و ماهى پخته اى در آن گذاشت و «يوشع بن نون» وصى خود را نيز همراه برد تا در سفر ملازم او باشد. با او سفارش كرد كه هر كجا ماهى مفقود شد او را با خبر كند. آن دو رفتند تا به مجمع البحرين رسيدند، خستگى راه سبب شد كه موسى و يوشع ساعتى استراحت كند. آن دو به سنگى تكيه كردند و موسى در آن حال به خواب رفت. قرآن كريم مى فرمايد: «هنگامى كه به محل پيوند آن دو دريا (مجمع البحرين) رسيدند، ماهى اى را كه همراه داشتند فراموش ‍ كردند (اما عجب اين كه) ماهى راه خود را در دريا پيش گرفت و روانه شد».(۷۴۰) به گفته برخى در اين هنگام باران باريد و آب آن به بدن ماهى خورد و ماهى زنده شد و خود را به دريا انداخت. ولى بعضى گفته اند كه يوشع برخاست و از آبى كه در آنجا بود وضو گرفت و مقدارى از آب وضوى او بر بدن ماهى ريخت و همين سبب زنده شدن ماهى و رفتن او در دريا شد. قول ديگر آن است كه بدون هيچ مقدمه اى از روى اعجاز، ماهى زنده شد و خود را به دريا انداخت، اما يوشع فراموش كرد داستان را به موسى بگويد، تا وقتى كه از آنجا گذشتند و مقدارى راه رفتند، در اين وقت موسى كه خسته و گرسنه شده بود به يوشع فرمود: «غذايمان را بياور كه از اين سفر خسته شده و به تعب افتاده ايم».(۷۴۱)

اينجا بود كه يوشع به ياد ماهى و ماجرايى كه ديده بود افتاد و به موسى گفت: «به خاطر دارى هنگامى كه ما به كنار آن سخره پناه برديم (و استراحت كرديم) من در آنجا فراموش كردم جريان ماهى را براى شما بگويم و اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من برد و ماهى راهش را به طرز شگفت انگيزى در دريا پيش گرفت».(۷۴۲)

موسى كه منتظر شنيدن همين سخن بود، در خود احساس كاميابى نمود و فرمود: «اين همان چيزى است كه ما مى خواستيم (و به دنبال آن مى گرديم) و در اين هنگام آنان از همان راه بازگشتند در حاليكه پى جويى مى كردند».(۷۴۳)

قرآن كريم در ادامه داستان مى فرمايد: «هنگامى كه موسى و يار همسفرش به جاى اول يعنى در كنار صخره و نزديك مجمع البحرين بازگشتند «ناگهان بنده اى از بندگان ما را يافتند كه او را مشمول رحمت خود ساخته و عمل و دانش بسيارى تعليمش كرده بوديم».(۷۴۴)

در اين هنگام موسى با نهايت ادب و به صورت سئوال به آن مرد عالم چنين گفت: «آيا من اجازه دارم از تو پيروى كنم تا از آنچه كه به تو تعليم داده شده و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى؟»(۷۴۵)

آن مرد عالم با تعجب به موسى گفت: «تو هرگز توانايى ندارى كه با من شكيبايى كنى»(۷۴۶) و بى درنگ دليل آن را بيان كرد و گفت: «تو چگونه مى توانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى شكيبا باشى؟»(۷۴۷)

حضرت موسىعليه‌السلام از شنيدن اين سخن نگران شد و از اين بيم داشت كه فيض محضر اين عالم بزرگوار از او قطع شود، از اين رو به او تعهد سپرد كه در برابر همه رويدادها صبر كند و گفت: «به خواست خدا مرا شكيبا خواهى يافت و قول مى دهم كه در هيچ كارى با تو مخالفت نكنم».(۷۴۸) حضرت موسى در اين عبارت، نهايت ادب خود را آشكار مى سازد، تكيه بر خواست خدا مى كند، به آن مرد عالم نمى گويد من صابرم، بلكه مى گويد: انشاءالله مرا صابر خواهى يافت.

حضرت خضر نيز به او فرمود: «پس اگر مى خواهى به دنبال من بيايى سكوت محض باش، از هيچ چيز سئوال مكن تا خودم به موقع آن را براى تو بازگو كنم».(۷۴۹)

آرى، «موسى به اتفاق اين مرد عالم الهى به راه افتادند تا اين كه سوار بر كشتى شدند (هنگامى كه آن دو بر كشتى سوار شدند) آن مرد عالم كشتى را سوراخ كرد. موسى گفت: آيا كشتى را سوراخ كردى كه اهلش را غرق كنى؟ راستى چه كار بدى انجام دادى!»(۷۵۰)

خضر به آرامى رو به او كرد و پيمانى را كه بسته بود به يادش انداخت و گفت: «مگر من به تو نگفتم كه تو هرگز تحمل و شكيبايى همراهى مرا ندارى؟»(۷۵۱)

موسى متذكر پيمان خود شد و زبان به عذر خواهى گشود و گفت: «مرا به خاطر فراموش كارى كه داشتم مؤ اخذه نكن و كار را بر من سخت مگير و از مصاحبت خويش محروم مدار».(۷۵۲)

خضر ديگر سخنى نگفت تا اين كه از كشتى بيرون آمدند «و به راه خود ادامه دادند، در ميان راه به نوجوانى رسيدند، ولى آن مرد عالم بدون مقدمه اقدام به قتل آن نوجوان كرد». در اينجا بار ديگر موسى به شدت خشمگين شد و گفت: «آيا انسان بى گناه و پاكى را بى آن كه قتلى كرده باشد كشتى؟ به راستى كار زشتى انجام دادى».(۷۵۳)

حضرت خضر نيز با خونسردى تمام جمله سابق را تكرار كرد و گفت: «مگر به تو نگفتم تو هرگز توانايى ندارى با من صبر كنى ».(۷۵۴) موسى كه با گفتن اين جمله متوجه شتاب خود گرديد، به ياد عهد و پيمان افتاد و به صورت عذرخواهى و تجديد پيمان اظهار داشت: «اگر از اين پس چيزى را از تو پرسيدم با من مصاحبت نكن و راه عذر را بر من خواهى بست».(۷۵۵)

اين ماجرا هم گذشت و دوباره به راه افتادند و چندان راه رفتند كه گرسنه و خسته شدند. در اين هنگام به دهكده اى رسيدند و براى رفع گرسنگى از مردم آن دهكده غذايى خواستند ولى مردم آنجا از پذيرايى آن پيامبران الهى خوددارى كردند و بخل ورزيدند؛ موسى و خضر به ناچار با شكم گرسنه از آن دهكده بيرون رفتند.

قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:

«موسى با استاد به راه افتادند تا به قريه اى رسيدند و از اهالى آن قريه غذا خواستند ولى آنها از ميهمان كردن اين دو مسافر خوددارى كردند. با اين حال آنان در آن آبادى ديوارى يافتند كه مى خواست فرو ريزد، آن مرد عالم دست به كار شد تا آن را به پا دارد».(۷۵۶)

در اينجا بود كه موسى بى تاب شد و مانند خضر كه از بى ادبى و جسارت مردم دهكده خشمگين بود نتوانست خوددارى كند و براى سومين مرتبه عهد و پيمان خود را فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود و گفت: «مى خواستى در مقابل اين كار مزدى بگيرى».(۷۵۷)

در اينجا بود كه آن مرد عالم، آخرين سخن را به موسى گفت، زيرا از مجموع حوادث گذشته يقين كرد كه موسى تاب تحمل در برابر اعمال او را ندارد. لذا فرمود: «اينك وقت جدايى من و تو است. اما به زودى راز آنچه را كه نتوانستى بر آن صبر كنى براى تو بازگو مى كنم».(۷۵۸)

سپس حكمت كارهاى خويش را اين گونه بيان كرد «اما كشتى به گروهى مستمند تعلق داشت كه با آن در دريا كار مى كردند، من خواستم آن را معيوب كنم زيرا مى دانستم در پى آنان پادشاهى ستمگر است كه هر كشتى سالمى را به زور مى گيرد. اما آن نوجوان، پدر و مادرش با ايمان بودند و بيم داشتيم كه اين نوجوان، پدر و ماد خود را از راه ايمان بيرون ببرد و به طغيان و فكر وا دارد، از اين رو خواستيم كه پروردگارشان فرزندى پاك تر و با محبت تر به جاى او به آنان عطا فرمايد. اما آن ديوار متعلق به دو نوجوان يتيم در شهر بود و زير آن گنجى متعلق به آنان وجود داشت و پدرشان مردى صالحى بود، پروردگار تو مى خواست آنان به حد بلوغ برسند و گنجشان را استخراج كنند، اين رحمتى بود از ناحيه پرورگار تو»(۷۵۹) و من مأمور بودم كه آن كشتى را بدان سبب سوراخ كنم و آن جوان را نيز به قتل رسانم و آن ديوار را بسازم. «من اين كار را خود سرانه انجام ندادم، اين بود راز كارهايى كه توانايى شكيبايى در برابر آن ها نداشتى ».(۷۶۰) سپس از يكديگر جدا شدند.

موسى و قارون

قارون از بستگان موسى (پسر عمو يا عمو يا پسر خاله او) بود و آگاهى و معلومات بسيارى به تورات داشت. او نخست در صف مؤمنان بود ولى غرور ثروت، او را به آغوش كفر كشيد و به قعر زمين فرستاد و به مبارزه با پيامبر خدا وادار نمود و مرگ عبرت انگيزش درسى براى همگان شد. شرح اين ماجرا را در قرآن كريم چنين مى خوانيم: «قارون از قوم موسى بود، اما بر آنان ظلم و ستم كرد، ما آن قدر اموال و ذخاير و گنج به او داديم كه حمل كليدهاى آن براى يك گروه زورمند، مشكل بود به خاطر بياور زمانى را كه قومش به او گفتند: اين همه خوشحالى آميخته با غرور و غفلت و تكبر نداشته باش كه خدا شادى كنندگان مغرور را دوست نمى دارد. و در آنچه خدا به تو داده است سراى آخرت را جستجو كن و سهم و بهره ات را از دنيا فراموش مكن، همان گونه كه خدا به تو نيكى كرده است تو هم نيكى كن و هرگز در زمين فساد مكن كه خدا مفسدان را دوست ندارد [قارون چنين] گفت: من اين ثروت را به وسيله علم و دانش خودم به دست آورده ام (ولى سخن او سخن نابجايى بود) آيا او نمى دانست خداوند اقوامى را قبل از او هلاك كرد كه از او نيرومندتر و آگاه تر و ثروتمندتر بودند؟! قارون (روزى) با تمام زينت خود در برابر قومش ظاهر شد، كسانى كه طالب زندگى دنيا بودند گفتند: اى كاش ما هم مانند آنچه به قارون داده اند داشتيم، به راستى كه او بهره عظيم از نعمت ها دارد، ولى كسانى كه علم و آگاهى به آنان داده شده بود، صدا زدند، واى بر شما! چه مى گوييد؟ ثواب و پاداش ‍ الهى براى كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام مى دهند بهتر است، اين ثواب الهى تنها در اختيار كسانى قرار مى گيرد كه صابر و شكيبا باشند و ما قارون و خانه اش را در زمين فرو برديم اما او گروهى نداشت كه او را در برابر عذاب الهى يارى كند و خود نيز نمى توانست خويش را يارى دهد. آنان كه روز گذشته آرزو داشتند به جاى او باشند آن گاه كه صحنه فرو رفتن او و ثروتش را به قعر زمين ديدند، گفتند: واى بر ما! گويى خدا روزى را بر هر كس از بندگانش بخواهد گسترش مى دهد و بر هر كس بخواهد تنگ مى گيرد. اگر خداوند بر ما منت نگذارده بود، ما را هم به قعر زمين فرو مى برد! اى واى! گويى كافران هرگز رستگار نمى شوند... ».(۷۶۱)

آنچه ذكر شد ترجمه آيات كريمه قرآن درباره داستان قارون بود. خلاصه آنچه درباره قارون در تواريخ و تفاسير آمده، اين است:

قارون پسر عموى موسى و از بنى اسرائيل بود. پس از موسى و هارون كسى در علم و دانش و زيبايى و جمال مانند او نبود، توات را از همه بهتر مى خواند و صداى گرم و گيرايى داشت.

ابن عباس گفته است: پيش از آمدن موسى، هنگامى كه بنى اسرائيل در مصر بودند، فرعون او را فرامانرواى بنى اسرائيل كرده بود، نقل كرده اند كه او در همان زمان هم نسبت به بنى اسرائيل طبع سركش و تكبر مآبانه اى داشت.

روزى قارون براى آن كه قدرت و شوكت خود را به مردم نشان دهد و دارايى بى كران خود را به رخ آنان بكشد، خود را به بهترين لباس و نفيس ترين جواهرات آراست و در ميان جمع زيادى از طرفداران خود به راه افتاد. قدرت و ثروت روز افزون قارون سبب شد تا تدريجا به فكر مقابله با موسى و نفاق با آن حضرت برآيد و سران بنى اسرائيل را عليه او تحريك كند، به همين منظور خانه وسيعى بنا كرد كه خوراكى و طعام براى پذيرايى افراد در آن خانه وجود داشت، بزرگان بنى اسرائيل صبح و شام به خانه او مى رفتند و اطعام مى شدند و به گفتگو و مذاكره با او مى پرداختند. به بيان ديگر فرعون جديدى در برابر موسى پديدار گشته بود. موسى نيز روى خويشى و قرابتى كه با قارون داشت با او مدارا مى كرد و آرزوهاى او را بر خود هموار مى ساخت. هنگامى كه دستور زكات بر موسى نازل شد، موسى كسى را براى گرفتن زكات نزد او فرستاد، قارون هر چه حساب كرد نتوانست خود را به پرداخت زكات راضى سازد، از اين رو درصدد بر آمد تا مخالفت خود را با موسى علنى ساخته و مردم را از دور آن حضرت پراكنده سازد. قارون گروه زيادى از بنى اسرائيل را در خانه خود جمع كرد و به آنان گفت: موسى به هر چيزى شما را فرمان داد و شما هم او را پيروى كرديد، اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد!

حاضران گفتند: هر چه بگويى انجام مى دهيم. قارون گفت: فلان زن زنا كار را پيش من بياوريد تا من ترتيب كارها را بدهم! چون آن زن را كه چهره اى زيبا داشت نزد او آوردند، قرارى براى او گذاشت و پولى به او داد. برخى گفته اند طشتى از طلا به او هديه داد و وعده هايى با او گذارد كه در اجتماع بنى اسرائيل برخيزد و موسى را به زناى با خود متهم سازد.

روز ديگر آمد و به همراه بنى اسرائيل نزد موسى رفت و گفت: مردم جمع شده اند و انتظار آمدن تو را مى كشند تا در جمع آنان حاضر شوى و دستورهاى الهى و احكام دينشان را به آنها بگويى. موسى نيز نزد آنان آمد و ايشان را موعظه نمود و فرمود: اى بنى اسرائيل! هر كس دزدى كند دستش ‍ را قطع مى كنيم و كسى كه افترا به ديگرى بزند، هشتاد تازيانه اش مى زنيم و هر كس زنا كند و داراى همسرى نباشد، يكصد تازيانه اش مى زنيم و هر كس ‍ زناى محصنه كند، سنگسارش مى كنيم.

در اين هنگام قارون برخاست و گفت: اگر چه خودت باشى؟

موسى گفت: آرى، اگر چه من باشم.

قارون گفت: پس بنى اسرائيل مى گويند كه تو با فلان زن زنا كرده اى؟

موسى پرسيد: من؟

قارون گفت: آرى.

موسى فرمود: آن زن را بياوريد.

وتى كه او را آوردند، موسى از او پرسيد: اى زن! آيا من چنين عملى با تو انجام داده ام، و سپس او را سوگند داد كه حقيقت را بگويد.

آن زن با شنيدن اين سخن تكانى خورد و لرزيد و منقلب شد و گفت: اكنون كه چنين مى گويى من حقيقت را فاش مى كنم، ايشان از من دعوت كردند و براى اين كار پاداش سنگينى قرار دادند كه تو را متهم كنم، ولى گواهى مى دهم كه تو پاكى و رسول خدايى.

موسى نيز سجده كرد و گريست و به درگاه خدا عرض كرد: «پروردگارا! دشمن تو مرا آزرد و رسوايى مرا خواستار شد، اگر من پيامبر تو هستم انتقام مرا از او بگير و مرا به او مسلط گردان!». خداى سبحان نيز به موسى وحى فرمود كه زمين را در اختيار و تحت فرمان تو قرار دادم هر گونه فرمانى خواستى بده كه زمين فرمانبردار تو خواهد بود، موسى رو به بنى اسرائيل كرد و فرمود: همچنان كه خداى تعالى مرا به سوى فرعون فرستاد اكنون به سوى قارون مبعوث فرموده پس هر كه با او ست در جاى خود بايستد و هر كه با من است از او كناره گيرى كند. بنى اسرائيل كه آن سخن را شنيدند از نزد قارون كناره گرفتند، جز دو نفر كه كنار او ايستادند. در اين هنگام موسى به زمين فرمان داد و گفت: اى زمين! آنها را در كام خود فرو بر.

زمين از هم باز شد و آنان را تا زانو در خود فرو برد. براى بار دوم و سوم موسى به زمين گفت: آنان را فرو بر! وبار دوم تا كمر و بار سوم تا گردن در زمين فرو رفتند و براى بار چهارم قارون با خانه و هر چه داشت در زمين فرو رفت. در هر بار قارون از موسى مى خواست تا او را ببخشد و او را به قرابت و خويشى سوگند مى داد ولى موسى توجهى نكرد و به زمين فرمان داد كه آنان را در كام خود فرو ببرد.(۷۶۲)

وفات موسى و هارون

درباره مدت عمر موسى و هارون و چگونگى وفات آن دو اختلافى در روايات و تواريخ ديده مى شود. مشهور است كه عمر موسى هنگام رحلت يكصد و بيست سال و عمر هارون يكصد و بيست و سه سال بوده است. در روايتى كه صدوق (رحمه الله) در كمال الدين از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) روايت كرده، عمر موسى يكصد و بيست و شش سال و عمر هارون يكصد و بيست و سه سال ذكر شده است.

داستان حضرت موسىعليه‌السلام در روايات

تولد موسىعليه‌السلام

امام صادقعليه‌السلام فرمود: هنگامى كه فرعون فهميد سلطنت او به دست موسى از بين خواهد رفت، دستور داد كاهنان و پيشگويان را احضار كنند. آنان او را از نسب موسى و اين كه او از بنى اسرائيل است آگاه ساختند. از آن پس، فرعون پيوسته به مأموران خود دستو مى داد، شكم زنان باردار بنى اسرائيل را بدرند؛ تا جايى كه براى نابودى موسى متجاوز از بيست هزار مولود را كشت اما موفق به كشتن موسى نشد، زيرا كه خداى تبارك و تعالى او را حفظ مى كرد.(۷۶۳)

مرحوم صدوق (رحمه الله) از امام باقرعليه‌السلام روايت كرد كه چون فرعون دستور ذبح فرزندان نوزاد بنى اسرائيل را صادر كرد، مردان بنى اسرائيل به هم گفتند: حال كه پسران ما را مى كشند و دختران را زنده مى گذارند ما هم از زنان خوددارى مى كنيم و با آنان نزديكى نمى كنيم. اما عمران، پدر موسى گفت: اين كار را نكنيد و با آنان نزديكى كنيد زيرا امر خدا انجام خواهد شد، اگرچه مشركان نخواهند. سپس رو به درگاه خداى تعالى نمود و گفت: پروردگارا! هر كس مباشرت زنان را بر خود حرام كرده من بر خود حرام نخواهم كرد و هر كس آن را ترك نموده، من آن را ترك نمى كنم، سپس با مادر موسى همبستر شد و آن زن به موسى حامله گرديد.(۷۶۴)

از وهب بن منبه نقل شده است كه چون سال ولادت موسى فرا رسيد فرعون به قابله ها دستور داد با دقت تمام زنان را تفتيش و بازرسى كنند و بنگرند كه كدام يك حامله هستند ولى از آنجا كه خدا مى خواست، در مادر موسى هيچ اثرى از حمل ظاهر نشد، نه شكمش برآمدگى پيدا كرد و نه رنگش تغيير كرد و نه شير در پستانش پديد آمد، از اين رو قابله هاى شهر متعرض او نشدند و در آن شبى كه موسى به دنيا آمد به جز دختر يوكابد (مريم) خواهر موسى، كس ديگرى از ولادت او مطلع نشد.(۷۶۵)

در روايات صدوق (رحمه الله) آمده است كه فرعون قابله اى را بر مادر موسى گماشته بود كه در هر حال با او بود؛ چون او حامله شد قابله مشاهده كرد كه آن زن روز به روز رنگش زرد و لاغر مى شود، روزى به او گفت: دختركم چرا هر روز زرد مى شوى و گوشتت آب مى شود؟ مادر موسى در جواب گفت: براى آن كه اگر من فرزندى به دنيا بياورم او را مى گيرند و سر مى برند.

قابله كه محبتى از آن مولود در دلش جاى گرفته بود به او گفت: غم مخور كه من ولادت او را پنهان خواهم كرد.

مادر موسى سخن او را باور نكرد تا وقتى كه موسى به دنيا آمد و آن قابله پيش يوكابد آمد و به جاى آن كه به مأموران گزارش ولادت آن مولود را بدهد به پرستارى از او مشغول شد و او را در بستر خوابانيد، سپس نزد مأموران كه در بيرون از خانه منتظر گزارش قابله بودند آمد و به آنان گفت: «به دنبال كار خود برويد كه از اين زن فقط مقدارى خون آمد و فرزندى نزاييد».

مأموران نيز رفتند و مادر موسى با خاطرى آسوده به شير دادن و تربيت فرزند خود اقدام كرد.(۷۶۶)

موسى در كاخ فرعون

امام باقرعليه‌السلام فرمود: همسر فرعون كه زنى صالحه و از قبيله بنى اسرائيل بود، در آن روزها كه مصادف با فصل بهار بود از فرعون خواسته بود تا اتاقكى براى او در كنار رود نيل بسازد تا از هواى بهارى كنار رود بهره مند گردد. فرعون نيز بنا بر درخواست از دستور داد اتاقكى براى او و همسرش در كنار رود نيل بزنند. روزى داشت به رود نيل نگاه مى كرد، ناگاه چشمش به صندوقى افتاد كه آب آن را به جلو مى برد، به كنيزكان و نزديكانش گفت: آيا آنچه را بر روى آب مى بينم شما نمى بينيد؟ گفتند: چرا اى بانوى محترم! و به دنبال اين سخن جلو آمدند و صندوق را از آب گرفتند و چون سر صندوق را گشودند، نوزادى زيباروى در آن ديدند، به محض ‍ ديدار محبت آن نوزاد در دل همسر فرعون (آسيه) جا گرفت و او را در دامن خود گرفت و گفت: «اين پسر من است».(۷۶۷)

از ابن عباس نقل شده كه فرعون تنها فرزندش را كه دختر بود بسيار دوست داشت. او مبتلا به مرض سختى بود و اطبا و ساحران گفته بودند تنها راه معاجله اين بيمارى آن است كه همان نوزادى را كه از آب گرفته اند، آب دهانش را به بدن اين دختر بمالند تا اين مرض برطرف شود و دختر فرعون آب دهان آن كودك را به بدن خود ماليد و بهبود يافت و همين سبب شد كه آسيه به علت علاقه آن دختر به كودك وساطت كند كه فرعون از قتل او خوددارى كند.(۷۶۸)

عصاى موسى

طبرسى (رحمه الله) از عبدالله بن سنان روايت كرده كه گفت: از امام صادق شنيدم كه مى فرمود: عصاى موسى از چوب «آس» بهشت بود كه جبرئيل آن را براى موسى آورد.(۷۶۹)

كلينى (رحمه الله) در كتاب شريف كافى از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود: عصاى موسى از آدم ابوالبشرعليه‌السلام به شعيب رسيده بود و از شعيب نيز به موسى بن عمران رسيد و همان عصا اكنون در نزد ماست و به دست [حضرت] قائم ماعليه‌السلام خواهد رسيد.(۷۷۰)

كشتن قبطى

شيخ صدوق (رحمه الله) در كتاب علل الشرايع از بعضى از بزرگان نقل كرده كه گفته اند: خداوند به موسى وحى فرمود: سوگند به عزت و جلالم، اگر آن كسى را كه كشتى، براى يك لحظه اى يا چشم به هر زدنى اقرار مى كرد كه من خداوند و روزى دهنده او هستم، طعم عذاب خود را به تو مى چشاندم و علت اين كه تو را عفو كردم به خاطر اين بود كه او حتى يك لحظه هم مرا خالق و رازق خود نمى دانست.(۷۷۱)

مؤمن آل فرعون و همسرش

در حديثى از امام صادقعليه‌السلام روايت شده كه آن حضرت فرموده اند: مؤمن آل فرعون مردم را به يگانگى خدا و نبوت موسى و برترى پيغمبر اسلام بر ساير انبيا و فضيلت اوصياى پس از او بر ساير اوصيا دعوت مى كرد و به آنان مى گفت: از خدايى فرعون بيزارى جوييد، تا اين كه سعايت كنندگان از وى نزد فرعون بدگويى و سعايت كردند و گفتند كه حزبيل (نام مؤمن آل فرعون) مردم را به مخالفت با تو و همكارى با دشمنانت دعوت مى كند. وقتى فرعون اين سخن را شنيد به آنان گفت: اگر به راستى عموزاده و وليعهد و جانشين من چنين كارى كرده باشد مستحق سخت ترين عذاب ها خواهد بود ولى اگر شما بر او دروغ بسته باشيد، چنين عذابى شايسته شما خواهد بود. چون حزبيل را نزد فرعون آوردند به او گفتند: آيا تو منكر خدايى فرعون هستى و كفران نعمت هاى او را كرده اى؟

در پاسخ رو به فرعون كرد و گفت: پادشاها! تو تاكنون ديده اى كه من دروغ بگويم؟

فرعون گفت: نه.

حزبيل گفت: پس از اينان بپرس پروردگاشان كيست؟

آنان در جواب گفتند: فرعون.

حزبيل گفت: آفريدگار شما كيست؟

گفتند: فرعون.

حزبيل گفت: رازق شما و كفيل روزى و آن كسى كه بدى ها را از شما دفع مى كند كيست؟

گفتند: همين فرعون.

حزبيل گفت: پادشاها! تو گواه باش و همه حاضران را نيز گواه مى گيرم كه پروردگار آنان، پروردگار من و روزى دهنده آنان، روزى دهنده من است و هر كه زندگى آنان را اصلاح مى كند همان اصلاح كننده زندگى من است و مرا جز پروردگار وروزى دهنده و آفريدگار آنان، پروردگار و روزى دهنده و آفريدگارى نيست و من، حاضران را گواه مى گيرم كه از هر پروردگار و رازق و خالقى جز پروردگار و راز خالق آنان بيزارم.

اين كلمات را گفت و حال آنكه منظورش [در دل] خداى جهان بود، ولى فرعون و حاضران چنين پنداشتند كه منظورش همان فرعون است.

فرعون به افرادى كه سعايت او را كرده بودند، گفت: «اى بدخواهان! و اى فتنه جويانى كه مى خواستيد بدين وسيله در مملكت من فساد كنيد و ميان من و عموزاده ام را به هم زنيد و او را به هلاكت رسانده و بازوى مرا بشكنيد، شما مستحق عذاب و شكنجه من هستيد!» سپس دستور داد آنان را به ميخ كشيدند و گوشت هاى بدنشان را تكه تكه كردند.(۷۷۲)

ابن اثير و ديگران نيز نوشته اند كه مؤمن آل فرعون همسرى داشت كه آرايشگر دختر فرعون بود و او نيز مانند شوهر خود قبل از داستان ساحران به خداى موسى ايمان آورده بود ولى ايمان خود را پنهان مى داشت، تا روزى پس از قتل ساحران مؤمن آل فرعون، روزى دختر فرعون را آرايش ‍ مى كرد سرش را شانه مى زد، ناگهان شانه از دستش افتاد و بى اختيار گفت: «بسم الله» دختر فرعون گفت: «پدرم را مى گويى؟»

گفت: نه، بلكه پروردگار من و پروردگار تو و پروردگار پدرت!

دختر فرعون موضوع را به پدرش گزارش داد و آن زن و فرزندش را خواست و گفت: پروردگار تو كيست؟

زن پاسخ داد: پروردگار من و پروردگار تو، خداى يكتاست.

فرعون نيز با كمال قساوت و بى رحمى دستور داد تنورى از آتش آماده كنند تا او و فرزندانش را بسوزانند، زن به او گفت: مرا به تو حاجتى است.

فرعون پرسيد: حاجتت چيست؟

زن گفت: حاجتم آن است كه چون من و فرزندانم را سوزاندى استخوان هاى ما را جمع كنى و دفن نمايى!

فرعون قبول كرد، آنگاه دستور داد فرزندان او را يك يك ميان تنور انداختند، تا نوبت به آخرين فرزندش كه كودك صغيرى بود رسيد، هنگامى كه خواستند او را به آتش بيندازند رو به مادرش كرد و گفت: مادرجان! صبر كن كه تو بر حق هستى! سپس مادران را نيز در تنور انداختند و سوزاندند.(۷۷۳)

آسيه، همسر فرعون

شيخ صدوق (رحمه الله) از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) روايت كرده كه فرمود: بهترين زنان بهشت چهار زن هستند: مريم، دختر عمران؛ خديجه، ختر دخويلد؛ فاطمهعليها‌السلام دخترم و آسيه دختر مزاحم، همسر فرعون.(۷۷۴)

آيات الهى

شيخ صدوق (رحمه الله) در حديث از امام صادقعليه‌السلام رويت كرده كه آيات نه گانه را اين گونه بيان فرمود: «ملخ، شپش، وزغ، خون، طوفان، دريا، سنگ، عصا و يد بيضا».(۷۷۵)

و در حديث ديگرى از امام باقرعليه‌السلام نيز همين مضمون روايت شده است.

ساختن گوساله سامرى از طلا

در پاره اى از روايات آمده است كه قبل از خروج از مصر، زنان اسرائيلى به دستور موسى نزد زنان قبطى رفتند و از آنان خواستند تا طلا و جواهرات و زيورآلات خود را به آنان امانت دهند و زنان قبطى نيز روى سابقه اى كه از آيات الهى و عذابهاى قبلى داشتند، ترسيدند كه اگر با اين تقاضا موافقت نكنند دوباره عذاب ديگرى بر آنان فرود آيد. از اين رو هرچه طلا و جواهر داشتند، همه را به زنان اسرائيلى امانت دادند خود فرعون نيز آنچه از اين اموال در خزينه دشت همه را به عنوان عاريت به آنان داد و روز بعد موسى با قومش از مصر خارج شدند و زنان اسرائيلى هم زيور آلات امانتى را با خود بردند.(۷۷۶)

علت تكلم موسى با خدا

در حديثى امام صادقعليه‌السلام فرمودند: خداوند به موسى وحى فرمود: اى موسى! مى دانى چرا تو را از ميان مخلوقاتم براى سخن گفتن و وحى انتخاب كردم؟ موسى گفت: خداوندا! نمى دانم. خداوند فرمود: من همه بندگان حاضرم را زير و رو كردم، در ميان آنان فقط تو را يافتم كه نسبت به من خود را خيلى خوار و حقير مى دانى، زيرا تو هر وقت نماز مى خوانى، رويت را بر خاك مى گذارى.(۷۷۷)

در حديث ديگرى نيز آمده كه: خداوند به او وحى فرمود: من به زمين نگريستم و بر آن، كسى را نيافتم كه در برابر من متواضع تر از تو باشد.(۷۷۸)

صداى گوساله سامرى

در حديثى از امام باقرعليه‌السلام آمده است: موسى در يكى از مناجاتهايش عرض كرد: خداوندا! سامرى يك گوساله صدا دهنده اى ساخت؟ خطاب آمد: اى موسى! اين آزمايش من بود، درباره آن جستجو مكن.(۷۷۹)

علت هلاكت فرعون

ابراهيم بن محمد همدانى نقل كرده كه من به امام رضاعليه‌السلام عرض ‍ كردم: چرا خداوند فرعون را غرق كرد در حالى كه فرعون ايمان آورده بود؟

حضرت فرمود: زيرا كه فرعون پس از مشاهده سختى اوضاع ايمان آورد، ايمان در اين حال قبول نيست، سپس حضرت فرمود: غرق شدن فرعون علت ديگرى هم داشت و آن اين بود كه فرعون هنگام غرق شدن از موسى كمك خواست نه از خداوند. سپس خداوند به موسى وحى فرمود: اى موسى! تو نمى توانى به او كمك كنى چون تو او را خلق نكردى ولى اگر فرعون از من يارى مى خواست، من او را نجات مى دادم.(۷۸۰)

كوه طور

به نقل از احمد بن فهد، روايت شده است كه خداوند به موسى وحى كرد: براى مناجات با من به بالاى كوه برو! چون در آن حدود كوه هاى متعددى بود، هر كدام از آنها خود را آماده كردند كه مقصود از آن كوه باشند جز يك كوه كوچكى كه خود را حقيرتر از آن دانست كه مناسب براى صعود موسى باشد و با خداوند صاحب همه جهان مناجات كند؛ لذا خداوند به موسى وحى كرد: به روى همان كوه برود چون آن كوه ارزشى براى خود قائل نبود.(۷۸۱)

موسى و قارون

در تفسير على بن ابراهيم نقل است كه سبب خشم موسى بر قارون آن شد كه چون بنى اسرائيل در وادى تيه گرفتار شدند و دانستند كه چهل سال بايد در آن بيابان سرگردان باشند به تضرع و زارى به درگاه خدا مشغول شدند و شب ها را به دعا و گريه و خواندن تورات مى گذراندند.

قارون، تورات را از همه بهتر مى خواند و حاضر نشد با آنها در توبه و انابه شركت كند، موسى او را دوست مى داشت و هنگامى كه نزد او رفت فرمود: اى قارون! قوم تو مشغول توبه هستند و تو اينجا نشسته اى؟! برخيز و در توبه آنان شكرت كن و گرنه عذاب بر تو فرود خواهد آمد!

قارون اعتنايى به سخن موسى نكرد و او را مسخره كرد، موسى غمگين از نزدش خارج شد و در پشت قصر او نشست، قارون دستو داد مقدارى خاكستر كه با خاك مخلوط بود از بالاى بام بر سر آن حضرت بريزند و چون اين كار را كردند، موسى سخت ناراحت گشت و هلاكت او را از خدا خواست و چنان كه در نقل ديگران بود، خداى تعالى زمين را در فرمان او قرار داد و موسى نيز به زمين فرمان داد تا او را در كام خود فرو برد.(۷۸۲)

نتيجه نيكى به والدين

در روايتى از امام هشتمعليه‌السلام نقل شده كه فرمود: هنگامى كه بنى اسرائيل آن گاو را پيدا كردند و ذبح كردند، بعضى از آنان به موسى گفتند: اين گاو داستانى دارد، موسى پرسيد داستانش چه بوده، آنان گفتند: جوانى كه صاحب گاو بود، نسبت به پدر خود مهربان و نيكوكار بود، اين جوان معامله پرسودى انجام داد و كالايى را فروخت و براى تحويل دادن آن كالا به خانه آمد تا كليد انبار را بردارد كه متوجه شد كليدها زير سر پدرش است و او هم به خواب رفته است؛ جوان حاضر نشد پدر را از خواب بيدار كند و از آن معامله خوددارى كرد. هنگامى كه پدرش بيدار شد و از ماجرا خبردار شد آن گاو را در عوض سودى كه از دستش رفته بود به پسر بخشيد و به او گفت: اين گاو به جاى آن سودى باشد كه از دست تو رفت.

حضرت موسىعليه‌السلام اين داستان را كه شنيد فرمود: «بنگريد كه نيكى و احسان با شخص نيكوكار چه مى كند».(۷۸۳)

موسى و خضر

در روايتى از امام صادقعليه‌السلام آمده است كه فرمود: خضر، پيامبرى مرسل بود كه خداوند تبارك و تعالى او را به سوى قومش فرستاد، معجزه اش اين بود كه روى هر چوب خشك يا زمين بى علفى، مى نشست، سبز مى شد لذا او را خضر ناميدند.(۷۸۴)

شيخ صدوق (رحمه الله) مى فرمايد: خضر از اين رو خضر ناميده شد كه روى زمين خشك و بى علفى نشست و آن زمين سبزه زار شد لذا او را خضر گفتند. عمر او از همه انسان ها درازتر است.(۷۸۵)

امام باقرعليه‌السلام فرمود: اگر موسى شكيبايى به خرج مى داد، بى گمان آن مرد عالم [خضر] هفتاد اعجوبه از عجايب به او نشان مى داد.(۷۸۶)

در روايتى از حسن بن سعيد لحمى چنين آمده: براى يكى از هم كيشان ما [شيعيان] درخترى به دنيا آمد و او خدمت امام صادقعليه‌السلام رسيد. حضرت او را از اين كه دختردار شده است ناراحت يافت؛ به او فرمود: فكر كن اگر خداوند به تو وحى مى كرد كه من براى تو انتخاب كنم يا خودت انتخاب مى كنى چه مى گفتى؟

آن مرد گفت: مى گفتم: پروردگارا! تو براى من انتخاب كن.

حضرت فرمود: اكنون خدا هم (اين دختر را) براى تو انتخاب كرده است. سپس فرمود: آن پسربچه اى را كه آن مرد عالم (خضر)، زمانى كه موسى همراهيش مى كرد كشت و خداوند در قرآن فرموده: «پس، خواستيم كه پروردگارشان آن دو را به پاك تر و مهربان تر از او عوض دهد» خداوند به جاى او به پدر و مادرش دخترى داد كه هفتاد پيامبر به دنيا آورد.(۷۸۷)

امام صادقعليه‌السلام در حديثى فرمود: آن گنج [كه در زير ديوارى كه حضرت خضرعليه‌السلام به ساختن آن مشغول شد] طلا و نقره نبود، بلكه لوحى بود از طلا كه در آن چند جمله نوشته شده بود كه عبارتند از:

شگفت و تعجب از كسى كه به مرگ يقين دارد، چگونه خوحالى مى كند؟ و شگفت از كسى كه به قضا و قدر يقين دارد چگونه در پيشامدهاى ناگوار محزون مى شود؟ شگفت از كسى كه يقن دارد قيامت و محشر حق است، پس چگونه ظلم و ستم مى كند؟ شگفت از كسى كه دنيا و تحولات و تغييرات مردم آن را از پس يكديگر مى بيند، چگونه اطمينان پيدا كرده و به آن دل مى بندد؟(۷۸۸)

امام رضاعليه‌السلام فرود: خضر از آب حيات نوشيد، از اين رو زنده است و تا روزى كه در صور دميده شود نمى ميرد، او نزد ما مى آيد و سلام مى كند و ما صدايش را مى شنويم اما خودش را نمى بينيم هر كجا كه اسمش ‍ برده شود، حاضر مى شود بنابر اين هر يك از شما نام او را برد و به او سلام دهد. هر سال و در موسم حج حاضر مى شود و تمام مناسك را به جا مى آورد و در عرفه مى ايستد و براى دعاى مؤمنان آمين مى گويد. زود رسد كه خداوند او را انيس تنهايى قائم ما در زمان غيبتش قرار دهد و او را از تنهايى به درآورد.(۷۸۹)

وفات موسى و هارون

طبق حديثى كه شيخ صدوق (رحمه الله) از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده، داستان وفات هارون اين گونه بود كه: موسى با هارون به طور سينا رفتند و در آنجا به خانه اى برخوردند كه بر آن درختى بود و دو لباس بر آن درخت آويزان بود، موسى به هارون گفت: لباست را بيرون بياور و اين دو لباس را بپوش و داخل خانه شو و روى تختى كه در آن قرار دارد بخواب، هارون چنان كرد و چون روى تخت خوابيد خداى تعالى قبض روحش كرد و مرگش فرا رسيد. موسى به نزد بنى اسارئيل بازگشت و داستان قبض روح هارون را به آنان خبر داد، بنى اسرائيل موسى را تكذيب كردند و گفتند: تو او را كشته اى و آن حضرت را متهم به قتل هارون كردند. موسى براى رفع اين اتهام به خداى تعالى پناه برد و خداوند به فرشتگان دستور داد جنازه هارون را روى تختى در هوا حاضر كردند و بنى اسرائيل او را ديدند و دانستند كه هارون از دنيا رفته است.(۷۹۰)

در حديث ديگرى، امام صادقعليه‌السلام چنين فرمودند: چون عمر حضرت موسى به پايان رسيد، خداى تعالى ملك الموت را فرستاد و او نزد موسى آمد و بر آن حضرت سلام كرد. موسى جواب سلام او را داد و فرمود: «تو كيستى»؟

گفت: من ملك الموت هستم كه براى قبض روح تو آمده ام.

موسى پرسيد: از كجا قبض روح مى كنى؟

گفت: از دهانت.

موسى فرمود: چگونه؟ با اين كه به وسيله آن با پروردگارم تكلم كرده ام.

ملك الموت گفت: از دستهايت.

موسى فرمود: چگونه؟! با اين كه تورات را به وسيله آنها گرفته ام.

ملك الموت گفت: از پاهايت.

موسى گفت: چگونه؟! با اين كه بدآنها به طور سينا رفته ام.

ملك الموت گفت: از چشمانت.

موسى فرمود: چگونه؟! با اين كه پيوسته به اميد، نگران پروردگارم بوده ام.

ملك الموت گفت: از گوشهايت.

باز موسى فرمود: چگونه؟! با اين كه سخن پروردگارم را با آنها شنيده ام.

خداى سبحان به ملك الموت وحى فرمود كه او را واگذار تا خود درخواست مرگ كند، اين موضوع گذشت و موسى، يوشع بن نون را خواست و وصيت هاى خود را به او كرد و سپس از نزد بنى اسرائيل رفت و غايب شد و در همان دوران غيبت به مردى برخورد كرد كه قبرى حفر مى كرد، موسى به آن مرد گفت: ميل دارى در حفر اين قبل به تو كمك كنم؟

آن مرد گفت: آرى.

موسى به كمك آن مرد قبر را كند و لحدى بر آن ساخت؛ آنگاه ميان آن قبر رفت و خوابيد تا ببيند چگونه است در همان حال پرده از مقابل چشمان موسى برداشته شد و جايگاه خود را در بهشت مشاهده كرد و به خداى تعالى عرض كرد: پروردگارا! مرا به نزد خود ببر، همان مرد كه در واقع ملك الموت بود موسى را قبض روح كرد و در همان قبر او را دفن نمود و بر روى او خاك ريخت. در اين هنگام كسى فرياد زد: موسى كليم الله از دنيا رفت، پس چه كسى است كه نمى ميرد!(۷۹۱)

احاديث قدسى در شأن حضرت موسىعليه‌السلام

شكر

امام صادقعليه‌السلام فرمود: خداوند به موسى وحى فرمود: اى موسى! شكرى كه سزاوار من است بجاآور. موسى عرض كرد: چگونه شكر كنم تا شايسته مقام احديث باشد، در صورتى كه همان شكر كردن به تو هم نعمت است و بايد آن را هم شكر گزارم.

خطاب رسيد كه اى موسى! همين كه گفتى، اين شكر هم نعمت از جانب من است پس شكر مرا ادا كردى.(۷۹۲)

امام زمان

خداوند به موسى وحى فرمود: اى موسى! مرا دوست بدار و دوستى ام را دل مردم بكار و مردم را نزد من محبوب ساز.

موسى گفت: خدايا! من تو را دوست دارم ولى چگونه دوستى تو را در دل مردم بكارم و آنان را نزد تو محبوب سازم؟!

خداوند فرمود: عطاها و بلاهايم را به يادشان بياور تا مرادوست بدارند كه آنان عطاهايم را انكار نخواهند كرد، زيرا هر خيرى را از من مى دانند. اگر تو بنده اى را كه از درگاهم گريخته استبه سويم بازگردانى، بهتر است از آن كه يك سال روزه باشى و شب هايش را به عبادت ايستاده باشى.

موسى گفت: آن بنده گريخته از درگاهت كيست؟

فرمود: همان كه گناهكار است و سركش.

موسى گفت: گناهكار و سركش كيست؟

خداوند فرمود: همان كه امام زمان خويش را نمى شناسد و همان كه احكام دينش را نمى داند.(۷۹۳)

قاتل حسين بن علىعليه‌السلام

در حديث ديگرى آمده: هنگامى كه هارون از دنيا رفت، موسى از خداوند درخواست كرد كه او را بيامرزد، خطاب رسيد:

اى موسى! اگر تو براى اولين و آخرين، آمرزش بخواهى، مى پذيرم مگر قاتل حسين بن على كه از او انتقام خواهم گرفت.(۷۹۴)

بلا و مصيبت

در ميان آنچه خداى عزوجل به موسى وحى فرمود، آمده است: اى موسى! هيچ چيزى محبوب تر و دوست داشتنى تر از بنده مؤمن برايم نيافريدم و من از را به بلايى دچار مى كنم كه برايش خير باشد. من مى دانم چه چيزى بنده ام را به صلاح مى آورد پس بايد بر بلايم شكيبايى كند و نعمت هايم را سپاس بگزارد و به قضايم رضا دهد تا نامش را در ميان صديقان بنويسم، اگر به رضايم تن در دهد و فرمان برد.(۷۹۵)

سخن چينى

مدتى براى بنى اسرائيل باران نيامد و قحطى شد، موسىعليه‌السلام چند مرتبه به نماز استسقا ايستاد امام از باران خبرى نشد. وحى آمد: نه دعاى تو را مى پذيرم و نه همراهانت را، زيرا كسى ميان شما است كه بسيار سخن چينى مى كند.

موسى گفت: خدايا او را به ما معرفى كن تا از خود برانيمش.

خدا فرمود: اى موسى! من مى گويم سخن چينى نكنيد و آنگاه خودم سخن چينى كنم؟

سپس خداوند فرمان داد كه همه توبه كنند تا دعايشان مستجاب شود؛ توبه كردند و باران آمد.(۷۹۶)

سنگدلى

امام صادقعليه‌السلام فرمود: خداوند به موسى وحى كرد: اى موسى! به زيادى مال شادمان مباش و در هيچ حالى مرا فراموش مكن زيرا زيادى مال، آدم را به سوى گناه مى كشاند و اگر در آن حال ذكر مرا ترك كند، دلش ‍ [قسى] سخت مى شود.(۷۹۷)

پاداش انجام سه عمل

امام صادقعليه‌السلام فرمود: خداوند متعال به موسى وحى فرمود: اى موسى! بندگان من به وسيله سه خصلت كه محبوب من هستند، به من تقرب پيدا مى كنند. موسى عرض كرد: خداوندا! آن سه خصلت كدامند؟

خداوند فرمود: اى موسى! پارسايى در مورد دنيا (يعنى فريفته دنيا نشدن)، خوددارى از گناه كردن به من و گريه كردن از خوف و خشيت من.

موسى عرض كرد: خداوندا! پاداش كسانى كه اين سه عمل را انجام دهند چيست؟

خداوند فرمود: اى موسى! پاداش زاهدان در دنيا بهشت مى باشد و پاداش ‍ كسانى كه از ترس من گريه مى كنند، آن است كه جاى آنان در ملكوت بسيار اعلا مى باشد (بالاترين درجه از درجات بهشت) كه هيچ كس از بندگان من به آن مقام نمى رسند. اما پاداش خوددارى از ارتكاب گناه آن است كه من در روز قيامت از مردم حساب مى كشم ولى از اين اشخاص حسابرسى نمى كنم.(۷۹۸)

خير و شر

محمد بن مسلم گويد: امام باقرعليه‌السلام فرمود: در بعضى از كتاب هاى آسمانى آمده كه خداوند فرموده: من خداى يگانه اى هستم كه خير و شر را ايجاد كرده ام. پس خوشا به حال كسانى كه خير رابه دست آنان اجرا مى كنم و واى به حال كسانى كه شر را به دست آنان اجرا مى كنم و بدا به حال كسانى كه در اين مسئله شك و ترديد كنند.(۷۹۹)

رافضى ها

امام صادق ها فرمود: هفتاد نفر از بنى اسرائيل كه در لشكر فرعون خدمت مى كردند فرعون را ترك كردند و به حضرت موسى ملحق شدند. در لشكر فرعون نام آنان را رافضى گذاشتند (يعنى طرد شده) پس خداوند به حضرت موسى وحى كرد: تو همين نام را در تورات براى اين اشخاص ضبط كرد، چون من هم آنان را به اين نام ناميدم (يعنى آنان فرعون را از خدايى طرد نمودند) و خداوند اين نام را براى آن هفتاد نفر به يادگار گذاشت.(۸۰۰)

فوايد نمك

امام باقرعليه‌السلام فرمود: خداوند به موسى وحى فرمود: به قومت دستور بده هنگام غذا خوردن، اول از نمك شروع كنند و آخر هم به نمك ختم كنند، در غير اين صورت اگر مريض شود بايد خود را ملامت و سرزنش ‍ كنند.(۸۰۱)

در حديث ديگرى از امام صادقعليه‌السلام چنين آمده كه حضرت فرمود: خداوند به موسى وحى كرد: هنگامى كه مى خواهى غذا بخورى با نمك شروع كن و غذا را با نمك تمام كن. زيرا نمك داروى هفتاد بيمارى است كه كوچك ترين آنها جنون، جذام، برص، گلورد، دندان درد و درد شكم مى باشد.(۸۰۲)

چهار سفارش خداوند

اصبغ بن نباته از اميرالمؤمنينعليه‌السلام نقل كرده كه حضرت فرمود: خداوند عزوجل به موسى فرمود: اى موسى! اين چهار وصيت مرا به خاطر بسپار:

اول اين كه تا زمانى كه ندانستى گناهانت بخشيده شده يا نه، به ذكر عيوب ديگران مپرداز.

دوم اين كه مادامى كه مى بينى گنجينه هاى روزى من از بين نرفته اند به خاطر روزى ات غم مخور.

سوم اين كه تا زمانى كه مى بينى ملك من باقى است، به غير از من اميدوار مباش.

چهارم اين كه تا زمانى كه مى دانى شيطان از بين نرفته است از مكر او در امان مباش.(۸۰۳)

سفارش خداوند به موسى

جابر بن يزيد جعفى از امام باقرعليه‌السلام نقل مى كند كه حضرت فرمود: موسى در مناجات به خداوند عرض كرد: خداوندا! به من توصيه و اندرز كن.

خداوند فرمود: اى موسى! من تو را سه مرتبه توصيه مى كنم.

موسى عرض كرد: خداوندا! بفرما.

خداوند فرمود: تو را براى اطاعت از امر مادرت توصيه مى كنم.

موسى عرض كرد: خداوندا! توصيه دوم را بفرما.

خداوند فرمود: باز هم مادرت را توصيه مى كنم.

باز موسى عرض كرد: خداوندا! توصيه سوم بفرما.

خداوند فرمود: پدرت را به تو توصيه مى كنم.

امام باقر فرمود: براى اين است كه گفته شده به مادر دو سوم محبت كن، به پدر يك سوم.(۸۰۴)

عبدالله بن سنان را امام صادقعليه‌السلام نقل كرده كه حضرت فرمود: خداوند به موسى وحى فرمود: اى موسى! لباس كهنه بپوش و قلبت را پاك كن، در خانه ات بنشين و چراغ شب ها باش (يعنى شب ها را به عبادت بپرداز) آن وقت در ميان اهل آسمانها معروف مى شوى و ارزشت و براى مردم زمين پنهان مى ماند.

اى موسى! از لجاجت دورى كن. از كسانى مباش كه به دنبال كارهاى غير لازم (كارهاى بى فايده و لهو و لعب) مى روند و بدون اين كه تعجب به تو دست بدهد خنده مكن و به گناهانت گريه كن.(۸۰۵)

پرسش ها و پاسخ ‌هاى داستان حضرت موسىعليه‌السلام

۱- آيا انداخت تورات و گلاويز شدن موسى با هارون با مقام عصمت او سازگار است؟

بدون شك عمل بنى اسرائيل، خارج از حد و اندازه بوده، هرگز صحيح نبود كه موسى بن عمران در اين مورد ملايمت و نرمش نشان بدهد، اگرچه بنى اسرائيل به عمق خطا و زشتى كار خود پى نمى بردند ولى پيامبر خدا متوجه بود كه چه حادثه خطرناكى رخ داده است، كه اگر واكشنى تند از خود نشان ندهد، چه بسا ممكن است قوم او به اين آسانى از كردار زشت خود دست برندارند و يا در صورت دست برداشتن و بازگشت به توحيد، باز اثر سوء آن در اعماق ذهن آنان باقى بماند. از اين رو وقتى با قوم خود رو به رو شد و وضع بس اسفبار و ناراحت كننده آنان را ديد، همانند كسى واكنش نشان داد كه در محيط كار و قلمرو اداره خود، كار نامطلوبى را ببيند چنين كسى نخست نزديك ترين فرد را كه سرپرستى آنجا را بر عهده دارد مورد مؤ اخده قرار مى دهد؛ زيرا او را از خود و خود را از او مى داند، آن گاه كه او تبرئه شد، دنبال عوامل و مسبب هاى ديگر مى رود تا ريشه هاى فساد را به دست آورد و در قطع آن بكوشد.

موسى نيز نخست سراغ هارون رفت و او را مؤ اخذه كرد، اگر او را رها مى كرد و ديگرى را مقصر مى شمارد، كار او اصولى و صحيح شمرده نمى شد.

امام علت اين كه الواح را به دور انداخت و سر و ريش هارون را گرفت و به سوى خود كشيد، گذشته از اينكه از اقدام هارون و انجام وظيفه او آگاه نبود، اين كار در واقع جنبه تربيتى داشت تا از اين راه ملت لجوج به عمق خطا و زشتى كردار خود پى ببرد تا هر چه زوتر صحنه را عوض كنند و از گوساله پرستى به خدا پرستى بازگردند.

ديدن اين كه موسى، الواح را به دور انداخت (الواحى كه براى دريافت آن چهل روز در ميقات به سر برده بود) و با برادر اين گونه گلاويز شد، سبب مى شود كه ديگران حساب كار خود را بكنند و دگرگونى عميقى در روح و روان آنان پديد آيد و به عمق خطاى خود پى برند. از اين رو وقتى بى گناهى برادر ثابت شد و هارون اقدام معقولانه خود را بيان كرد و گفت: «اين گروه مرا تنها و ناتوان ديدند و نزديك بود مرا بكشند و كارى مكن كه شماتت دشمنان بر ضد من تحريك شود و مرا از قوم ستمگر قرار مده!»(۸۰۶) فورى عواطف موسى تحريك شد، رو به درگاه الهى كرد و گفت: «پروردگار! من و برادرم را ببخش و ما را در رحمت خود وارد ساز، تو ارحم الراحمينى».(۸۰۷) اين طلب مغفرت براى خود و برادر با اين كه كوچك ترين گناهى مرتكب نشده بوند، نشانه توجه آنان به عظمت مسئوليت شان است. افزون بر اين، پيامبران همواره از خدا طلب مغفرت مى كردند: نه به خاطر صدور گناه بلكه به خاطر بزرگى مسئوليتى كه در برابر خداى بزرگ داشتند.

سپس چهره خشمگين خود را متوجه گناهكاران واقعى كرد و گفت: «آنان كه گوساله را پروردگار خود قرار داده اند، به همين زودى مشمول خشم و غضب الهى قرار گرفته و ذلت و خوارى در اين جهان آنان را فرا مى گيرد كسانى را كه بر خدا افتراء مى بندند اين گونه كيفر مى دهيم».(۸۰۸)

۲- چرا خداوند متعال در وادى مقدس طوى، موسى را به كندن نعلين از پا امر فرمود؟

در اين كه مراد ازفاخلع نعليك ... (۸۰۹) چيست، مفسرين تفسيرهاى گوناگونى كرده اند و روايات مختلفى وارد شده است كه به بعضى از آنها اشاره مى شود:

اول اين كه چون بيرون آورن كفش ها از پا نشانه تواضع و فروتنى است. خداوند امر فرمود كه پا را برهنه كند چنانچه در حرم و در روضات مقدسات مستحب است كه پا را برهنه كنند.

دوم اين كه چون موسى، نعلين را براى احتراز از نجاسات و دفع بيمارى ها پوشيده بود، خدا او را از آنها ايمن گردانيد و او را از طهارت آن وادى خبر داد، به بيان ديگر خبر داد كه در اين وادى مطهر هيچ نيازى به پوشيدن كفش ‍ و نعلين نيست.

سوم اين كه نعلين، كنايه از دنيا و آخرت است، يعنى چون به وادى قرب ما رسيده اى دل را از محبت دنيا و عقبى خالى كن و آن را مخصوص محبت ما گردان.

چهارم اين كه نعلين، كنايه از محبت اهل و مال است يا محبت اهل و فرزند، چون موسى آمده بود كه آتش را براى اهل خود ببرد و دلش مشغول خيال آنان بود از اين رو به او وحى رسيد كه فكر خيال آنان را از دل به در كن و به غير از ما در خانه دل كه حرمسراى محبت ما و خلوتگه ذكر ماست ياد ديگرى را راه مده مؤ يد آن است كه اگر كسى در خواب ببيند كه كفش او گمشده بنابر تعبير خواب دلالت مى كنند بر مردن زنش.(۸۱۰)

در حديث معتبر منقول است: سعد بن عبدالله از حضرت صاحب الامر هنگامى كه آن حضرت كودكى بيش نبود و در دامن امام حسن عسكرى نشسته بود از تفسير اين آيه شريفه [فاخلع نعليك] پرسيد و عرضه داشت: اى فرزند رسول خدا! بفرماييد كه جنس آن نعلين از چه بوده؟ چرا كه فقهاى فريقين [شيه و سنى] گمان مى كنند كه آن از پوست مردار بوده و به همين خاطر امر به درآوردن آن شد؟

حضرت فرمود: هر كه چنين گويد به موسى افترا بسته و او را در نبوتش ‍ جاهل فرض كرده، زيرا مطلب از دو حال خارج نيست: يا نماز موسى در آن نعلين جايز بوده يا جايز نبوده، اگر جايز بوده پس پوشيدن آن براى موسى در آن وادى مقدس نيز روا بوده است، هر چند آن وادى، مقدس و مطهر بوده باشد و اگر اصل نماز در آن ناروا بوده است، لازم مى آيد كه موسى حلال و حرام را نشناخته و ندانسته كه نماز در چه لباسى جايز است و در چه جامه اى جايز نيست، اين خود كفر است.

سعد بن عبدالله گويد: پرسيدم: مولاى من! پس تأویل آن را بفرماييد؟

حضرت ولى عصرعليه‌السلام فرمودند: هنگامى كه موسىعليه‌السلام در وادى مقدس بود عرضه داشت: خدايا من محبت خود را براى تو خالص ساختم و قلب خود را از غير تو شستم - او خانواده اش را بسيار دوست مى داشت - پس خداوند تبارك و تعالى به او فرمود: «نعلين را از پاى درآور»، يعنى: اگر واقعا محبت و دوستى تو براى ما خالص است و قلبت از ميل به غير من شستشو داده شده است، محبت خانواده ات را از قلب خود قطع كن.(۸۱۱)

۳- چرا خداوند متعال، معجزه موسىعليه‌السلام را عصا ويد بيضا قرار داد؟

علم سحر و جادو در سرزمين مصر اهميت فراوانى داشت و فراعنه مصر نيز براى حفظ مقام و حكومت خود از وجود آنها بهره هاى زيادى مى بردند و جويندگان آن علم را تشويق مى كردند. چنان كه در حديث آمده است، يكى از اسرار اين كه خداوند متعال معجزه موسىعليه‌السلام را عصا و يد بيضا قرار داد اين بود كه معجزه آن حضرت از سنخ كار ساحران باشد و بر اثر مهارتى كه در اين علم داشتند، به معجزه بودن كار موسى بهتر پى ببرند؛ چنان كه بزرگترين معجزه پيغمبر بزرگوار اسلام نيز قرآن بود، زيرا علم فصاحت و بلاغت در زمان آن حضرت (ميان عرب) رواج بسيارى داشت و چون فصحاى بزرگ عرب، قرآن را ديدند، دانستند كه اين گفتار بشر نيست و به اعجاز آن واقف گشتند.

متن حديثى را كه صدوق (رحمه الله) در كتاب عيون و علل الشرايع از امام هشتم على بن موسى الرضاعليه‌السلام روايت كرده، اين گونه است كه ابن سكيت مى گويد: «به امامعليه‌السلام عرض كردم: چرا خداوند عزوجل، موسى بن عمران را به عصا و يدبيضا و آلت سحر، و عيسى را به طب و محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را به كلام و خطب مبعوث كرد؟

حضرت در پاسخ فرمودند: خداى تعالى چون موسى را فرستاد علم سحر بر مردم زمان او چيره شده بود، موسى نيز از جانب خداى تعالى معجزه اى آورد كه مردم نتوانند مانندش را بياورند و به وسيله آن سحر و جادويش را باطل سازد و برهان و حجت را برايشان ثابت و پا برجا كند. عيسىعليه‌السلام را در وقتى مبعوث كرد كه بيمارى ها در آن زمان بسيار بود و مردم به طبابت احتياج داشتند، عيسى نيز از همان نمونه معجزه اى آورد كه سخنش ‍ در نزد آنان نبود، معجزه اى كه به اذن خدا مرده را زنده مى كرد و كور مادرزاد و برص دار را شفا مى داد و بدين ترتيب حجت خود را بر ايشان ثابت مى كرد. خداى تبارك و تعالى حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را هنگامى مبعوث كرد كه خطب و كلام بر اهل زمان غلبه كرده بود، آن حضرت نيز از كتاب خداى عزوجل و موعظه ها و احكام آن معجزه اى آورد كه گفتار آنان را بدان باطل كرد و حجت را بدان وسيله بر آنان اثبات كرد(۸۱۲) ».

آرى، در زمان موسى علم سحر و جادو رونق به سزايى داشت و هر كه در اين علم مهارت داشت، اهميت بيشترى در نظر مردم آن زمان پيدا كرده بود. فرعون نيز خواست تا از وجود آنان براى تحكيم موقعيت متزلزل خويش ‍ استفاده كند از اين رو جادوگران ماهر را از سراسر مملكت دعوت كرد و آنها را براى عيد (روز موعود) آماده مبارزه با موسى نمود.(۸۱۳)

۴- چرا حضرت موسىعليه‌السلام در كوه طور از خداوند تقاضاى رؤ يت كرد؟ و مراد از رؤ يت خداوند چه بود؟

تقاضاى رؤ يت خدا از جانب موسى، به اجمال اين بود كه جمعى از بنى اسرائيل با اصرار و تاءكيد از موسى خواستند كه خدا را ببينند و اگر او را نبينند، هرگز ايمان نخواهند آورد(۸۱۴) ، حضرت موسى هفتاد نفر از آنان را انتخاب كرد و با خود با ميعادگاه پروردگار برد، در آنجا تقاضاى آنان را به درگاه الهى عرضه داشت، پاسخى شنيد كه همه چيز را براى بنى اسرائيل در اين باره روشن كرد.

قرآن كريم مى فرمايد: «هنگامى كه موسى به ميعادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد: پروردگارا! خودت را به من نشان ده تا تو را ببينم(۸۱۵) »، ولى جواب شنيد كه «هرگز مرا نخواهى ديد ولى به كوه بنگر، اگر درج اى خود ثابت ماند مرا خواهى ديد! هنگامى كه خداوند بر كوه جلوه كرد آن را محو و نابود همسان با زمين نمود [موسى از وحشت] مدهوش به روى زمين افتاد و هنگامى كه به هوش آمد، عرضه داشت: پروردگارا! تو منزهى از اين كه با چشم تو را ببينم، من به سوى تو بازگشتم و توبه مى كنم و من نخسين مؤمنان هستم(۸۱۶ ) (۸۱۷) ».

موسى پيامبر بزرگ و اوالعزم پروردگار بود و به خوبى مى دانست كه خداوند نه جسم است و نه مكان دارد و نه قابل رؤ يت است پس چگونه چنين در خواستى كه حتى در شأن افراد عادى نيست از پروردگار كرد؟

روشن ترين جواب اين است كه موسى اين تقاضا را از زبان قوم كرد، زيرا جمعى از جاهلان بنى اسرائيل اصرار داشتند كه بايد خدا را ببينند تا ايمان آورند. او از طرف خدا مأموريت پيدا كرد كه اين تقاضا را مطرح كند تا همگان پاسخ كافى بشنوند، در حديثى كه در كتاب عيون اخبار الرضاعليه‌السلام و احتجاج از امام على بن موسى الرضاعليه‌السلام نقل شده است نيز به اين موضوع تصريح شده است كه ترجمه آن روايت اين است:

على بن جهم گويد: روزى به مجلس مأمون رفتم كه نزد او امام رضاعليه‌السلام نيز حضور داشت. مأمون از امام سئوال هاى گوناگونى پرسيد، از جمله سئوال ها تفسير آيه شريفه [در باب رؤ يت خداى تعالى] بود كه پرسيد: اى فرزند رسول خدا! توضيح بفرماييد كه چطور مى شود موسى كليم الله، عالم به اين مسئله نباشد كه رؤ يت وديدن خدا جايز نيست و از آن سئوال كند؟

امامعليه‌السلام فرمود: بدون شك كليم الله، موسى بن عمران مى دانست كه خداوند عزوجل با چشم ديده نمى شود، ولى هنگامى كه خداوند با او سخن گفت و او را به خود نزديك كرد و با او نجوا فرمود موسى نزد قوم خود بازگشت و به ايشان خبر داد كه خداوند عزوجل با او نجوا كرده است. در اين هنگام بنى اسرائيل به موسى گفتند: هرگز تو را باور نداريم مگر اين كه كلام حضرت حق را آنگونه كه تو شنيدى ما هم بشنويم. آن قوم هفتاد هزار نفر بودند، پس آن حضرت هفت هزار نفرشان را جدا كرد، سپس هفتصد نفر و در آخر تنها هفتاد نفر را براى موعدى كه خدا معين كرده بود انتخاب كرد و آنان را به كوه سينا آورد و در پايين كوه متوقف كرد و خود بالاى كوه رفت و از خدا خواست كه با او سخن گويد و آن را به گوش ‍ آنان برساند، خدا نيز با او سخن گفت و آنان نيز سخن خدا را از بالا و پايين، چپ و راست، پشت سر و رو به رو شنيدند، زيرا خداوند صدا را در درخت آفريد و از آن پراكنده اش كرد، به گونه اى كه ايشان صدا را از تمام اطراف شنيدند، ولى گفتند: نمى پذيريم آنچه را كه شنيديم كلام خدا باشد مگر اين كه آشكارا او را ببينيم. هنگامى كه چنين كلام بزرگى را بر زبان آوردند و سركشى و تكبر كردند، خداوند عزوجل نيز بر آنان صاعقه اى فرستاد و آنان را هلاك كرد.

پس موسى به درگاه خداوند عرض كرد: خداوندا! اگر نزد بنى اسرائيل برگردم و بگويند آنان را بردى و به كشتن دادى و ادعاى تو مبنى بر مناجات با خدا دروغ بوده است، من چه جوابى به ايشان بدهم؟ از اين رو خداوند آنان را زنده كرد و همراه موسى فرستاد، آنان گفتند: اگر درخواست كنى كه خدا، خود را به تو نشان دهد، تا به او بنگرى، خواسته ات را مى پذيرد، آنگاه تو به ما بگو خدا چگونه است تا ما به نيكوترين وجهى او را بشناسيم.

موسى گفت: اى قوم من! خداوند تبارك و تعالى با ديدگان مشاهده نمى شود، چرا كه او داراى كيفيت نيست و تنها با نشانه ها شناخته و با علائم دانسته مى شود.

بنى اسرائيل گفتند: هرگز به تو ايمان نمى آوريم مگر اين كه اين درخواست را از او بكنى.

حضرت موسىعليه‌السلام گفت: پروردگارا! تو خود گفته بنى اسرائيل را شنيدى و تو به صلاح ايشان داناترى. پس خداوند عزوجل به او وحى فرستاد كه: اى موسى! آنچه آنان خواستند از من بپرس، چون من تو را به نادانى ايشان مؤ اخذه نخواهم كرد. در اين هنگام بود كه موسى عرضه داشت؛ خود را به من بنماى تا به تو بنگرم. خداوند پاسخ داد: هرگز مرا نخواهى ديد وليكن به اين كوه بنگر، پس اگر در جاى خود قرار و آرام نداشت مرا خواهى ديد و چون پروردگارش بر آن كوه با آيه اى از آيات خود تجلى كرد، آن را خرد و پراكنده ساخت و موسى مدهوش بر زمين افتاد؛ چون به هوش آمد گفت: خداوندا! تو پاكى، به تو بازگشتم. مقصودش از اين بازگشت اين بود كه از جهل قوم خود به معرفت و شناختم بازگشتم و من نخستين مؤمنانم، از ميان ايشان كه تو ديده نمى شوى.(۸۱۸)

استفاده از اين داستان در باب امانت

مرحوم طبرسى در كتاب احتجاج، حديثى از احمد بن اسحاق نقل مى كند كه او از حضرت بقيه الله عجل الله تعالى فرجه الشريف سوالهايى كرد، از جمله پرسيد: «علت اين كه مردم نمى توانند خودشان براى خود امام انتخاب كنند و امام بايد از طرف خدا تعيين شود چيست؟»

حضرت در پاسخش فرمود: «اما مصلح يا مفسد؟»

عرض كرد: البته مصلح!

حضرت فرمود: با اين كه جز خدا كسى از درون اشخاص و صلاح و فسادشان خبر ندارد، آيا اين احتمال وجود ندارد كه مردم بر اثر ناآگاهى مفسدى را به جاى مصلح انتخاب كنند؟

احمد بن اسحاق گفت: آرى!

حضرت فرمود: علتش همين است. اكنون براى تو شاهد و دليلى مى آورم كه عقل تو آن را به خوبى بپذيرد و سپس همين داستان را ذكر فرمود كه «حضرت موسى با وفور عقل و كمال دانشى كه داشت و با اين كه بر او وحى مى شد، هفتاد نفر از بزرگان قوم براى ميقات پروردگارش انتخاب كرد. آنان افرادى بودند كه موسى در ايمان و اخلاصشان شك و ترديد نداشت، با اين حال انتخاب او روى منافقين قرار گرفت و آن موضوع كه خدا در قرآن نقل فرموده پيش آمد. يعنى هنگامى كه بنا شد انتخاب شخصى كه خداوند او را به نبوت برگزيده بود، روى افراد فاسد قرار گيرد و روى افراد مصلح قرار نگيرد، با اين كه آن حضرت تصور مى كرد آنان شايستگى و صلاحيت دارند و اصلح هستند، مى فهميم كه جز خدايى كه از درون سينه ها و دل ها آگاه است و ضمير و درون اشخاص را مى داند كسى نمى تواند امام مردم را انتخاب و تعيين نمايد و مصلح را از مفسد تشخيص دهد.(۸۱۹)