قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)0%

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده: سید جواد رضوی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 45587
دانلود: 44661

توضیحات:

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 45587 / دانلود: 44661
اندازه اندازه اندازه
قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده:
فارسی

داستان حضرت سليمانعليه‌السلام

يكى از پيامبران الهى كه هم داراى مقام نبوت است و هم داراى حكومت بى نظير و بسيار وسيع، حضرت سليمان بن داودعليه‌السلام است كه نام مباركش هفده مرتبه در قرآن كريم آمده است. او با يازده واسطه به حضرت يعقوبعليه‌السلام مى رسد و از پيامبران بزرگ بنى اسرائيل مى باشد.

قرآن كريم خبر از بخشيدن فرزند برومندى چون سليمان به داود مى دهد كه ادامه دهنده حكومت و رسالت او بود، مى فرمايد: «ما سليمان را به داود بخشيديم، چه بنده خوبى؟ چرا كه همواره به سوى خداوند و آغوش حق باز مى گشت».(۸۵۲)

قضاوت سليمان

قرآن كريم در فراز ديگرى از زندگى داود و سليمان به ماجراى يك قضاوت و داورى كه از ناحيه داود و سليمان انجام گرفت، اشاره مى كند و مى فرمايد: «و داود و سليمان را به يادآور، هنگامى كه درباره كشتزارى قضاوت مى كردند كه گوسفندان بى شبان قوم، شبانگاه در آن چريده و آن را تباه كرده بودند».

جمعى گفته اند، داستان از اين قرار بوده كه گله گوسفندانى شبانه به تاكستانى وارد مى شوند و برگ ها و خوشه هاى انگور را خورده و ضايع مى كنند صاحب باغ شكايت نزد داود مى برد، داود حكم مى دهد كه در برابر اين خسارت بزرگ بايد تمام گوسفندان به صاحب باغ داده شود.

سليمان كه در آن زمان كودكى بيش نبود به پدر عرض كرد: اى پيامبر بزرگ خدا! اين حكم را تغيير ده و تعديل كن! حضرت داود مى گويد: چگونه؟

در پاسخ مى گويد: گوسفندان بايد به صاحب باغ سپرده تا از منافع آنان و شير و پشمشان استفاده كند و باغ به دست صاحب گوسفندان داده شود تا در اصلاح آن بكوشد؛ هنگامى كه باغ به حال اول بازگشت به صاحبش ‍ تحويل داده مى شود و گوسفندان نيز به صاحبش برمى گردد (و خداوند نيز حكم سليمان را تاءييد كرد). البته هر دو (داود و سليمان) قضاوت به حق و عدل كرده اند با اين تفاوت كه قضاوت سليمان به طور دقيق تر اجرا مى گرديد زيرا خسارت يكجا پرداخته نمى شد بلكه به طور تدريج ادا مى گشت، به گونه اى كه بر صاحب گوسفندان سنگين نبود، از اين گذشته تناسبى ميان خسارت و جبران بود، چرا كه ريشه هاى درخت انگور از بين نرفته بود و تنها منافع موقت آنان از ميان رفته بود، از اين رو عادلانه تر اين بود كه اصل گوسفندان به ملك صاحب باغ درنيايد بلكه منافع آن درآيد.

به هر حال خداوند حكم سليمان را در اين داستان اين گونه تاءييد مى كند: «ما اين داورى و حكومت را به سليمان تفهيم كرديم»(۸۵۳) و با تاءييد ما، او بهترين راه حل اين مخاصمه را دريافت، اما مفهوم اين سخن آن نيست كه حكم داود اشتباه و نادرست بوده، چرا كه بلافاصله اضافه مى كند: «ما به هر يك از اين دو شايستگى داورى و علم فراوانى بخشيديم».(۸۵۴)

در احاديث آمده كه علت اين كه حضرت داودعليه‌السلام ، سليمان را به جانشينى خود منصوب كرد همين قضاوتى بود كه سليمان - در همان سن كم و كودكى - درباره صاحب زمين و گوسفندان كرد. در پاره اى از روايات نيز نقل شده كه چون داود خواست سليمان را - كه كودك بود - وصى خويش گرداند علما و عباد بنى اسرائيل به مخالفت برخاستند و گفتند كه داود مى خواهد جوان نورسى را بر ما خليفه گرداند، با اين كه ميان ما بزرگتر از او نيز وجود دارد. خداى تعالى به او وحى كرد كه مجلسى ترتيب دهد و عصاهاى آنان كه مدعى جانشينى داود هستند و نيز چوب دستى سليمان را بگيرد و در اتاقى بگذرد و روز ديگر آن عصاها را بيرون آورد؛ هر كدام از آنان كه سبز شده بود، صاحب آن عصا، خليفه داود است. چون اين كار را كردند و فرداى آن روز به آن اتاق رفتند، ديدند كه چوب دستى سليمان سبز شده بود.

آزمايش الهى

قرآن كريم در فرازى ديگر از داستان اين پيامبر خدا به يكى از آمايش هايى كه خدا درباره او كرد اشاره مى كند و مى فرمايد: «ما سليمان را آزموديم و بر تخت او جسدى افكنديم، سپس به درگاه خداوند توبه كرد و به سوى او بازگشت».(۸۵۵)

از اين كلام الهى استفاده مى شود كه موضوع آزمايش سليمان، به وسيله جسد بى روحى بوده است كه بر تخت او در برابر چشمانش قرار گرفت. مفسران و محدثان در اين زمينه اخبار و تفسيرهايى نقل كرده اند كه از همه موجه تر و روشن تر اين است كه «سليمان» آرزو داشت فرزندان برومند و شجاعى نصيبش شود كه در اداره كشور و بويژه جهاد با دشمن به او كمك كنند. او كه داراى همسران متعدد بود با خود گفت من با آنان همبستر مى شوم تا فرزندان متعددى نصيبم گردد و به هدف هاى من كمك كنند، ولى چون در اينجا غفلت كرد و «ان شاء الله» يعنى همان جمله اى كه بيانگر اتكاى انسانى به خدا در همه حال است، نگفت هيچ فرزندى از همسرانش متولد نشد، جز فرزندى ناقص الخلقه، همچون جسدى بى روح كه آن را آوردند و بر كرسى او افكندند.

سليمان سخت درفكر فرو رفت و ناراحت شد كه چرا يك لحظه از خدا عفلت كرده و بر نيروى خود تكيه كرده است، از اين رو توبه كرد وبه درگاه خدا بازگشت.

سپس قرآن مسئله توبه سليمان همراه با درخواست ملك و سلطنت را بازگو كرده و مى فرمايد: «گفت: پروردگارا! مرا ببخش و ملك و حكومتى به من عطا كن كه بعد از من سزاوار هيچ كس نباشد».(۸۵۶) خداوند متعال نيز تقاضاى سليمان را پذيرفت و حكومتى با امتيازات ويژه و مواهبى بزرگ در اختيار او گذارد.

نعمت هاى خداوند به سليمان

اولين نعمتى كه خداوند به سليمان داد، تسخير بادها به عنوان يك مركب راهوار بود. چنان كه مى فرمايد: «ماباد را مسخر او ساختيم تا بنابر فرمانش به نرمى حركت كنند و به هر جا او اراده نمايد برود»(۸۵۷) .

موهبت و نعمت ديگر خداوند به سليمان تسخير موجودات سركش و قرار دادن آن در اختيار او براى انجام كارهاى مثبت بود. چنانكه قرآن مى فرمايد: «و شياطين را مسخر او ساختيم و هر بنا و غواصى از آنان را سر بر فرمان او نهاديم»(۸۵۸) تا گروهى در خشكى هر بنايى كه مى خواهد براى او بسازند و گروهى در دريا به غواصى مشغول باشند و به اين ترتيب خداوند نيروى آماده اى را براى كارهاى مثبت و انجام فرامين الهى در اختيار او گذاشت و شياطين كه طبيعتشان تمرد و سركشى است، چنان مسخر او شدند كه در مسير سازندگى و استخراج منابع گران بها قرار گرفتند. قرآن كريم در موارد متعددى اشاره كرده است كه شياطين مسخر سليمان بودند و براى او فعاليت هاى مثبتى داشتند ولى از اين نيروها گاهى مانند آيه شريفه فوق تعبير به «شياطين» شده و گاهى تعبير به «جن» شده است.

از قرآن كريم آنجا كه مى فرمايد: «و گروهى از جن پيش روى او به اذن پروردگار برايش كار مى كردند و هرگاه كسى از آنها از فرمان ما سرپيچى مى كرد او را با آتش سوزان مجازات مى كرديم»(۸۵۹) استفاده مى شود كه تسخير اين نيروى عظيم نيز به فرمان پروردگار بوده و هرگاه از انجام وظايفشان سرپيچى مى كردند، مجازات مى شدند.

موهبت و نعمت ديگرى كه خداوند به سليمان داده بود، مهار كردن گروهى از نيروهاى مخرب بود، زيرا در ميان شياطين افرادى بودند كه به عنوان يك نيروى مفيد قابل استفاه به حساب نمى آمدند و چاره اى جز اين نبود كه آنان در غل و زنجير باشند تا جامعه از شر مزاحمت آنان در امان بماند؛ چنان كه قرآن مى فرمايد: «و گروه ديگرى از شياطين را در غل و زنجير تحت سلطه او قرار داديم».(۸۶۰)

چهارمين نعمت خداوند به سليمان اختيارات فراوانى بود كه دست او را در اعطا و منع باز مى گذارد «به او گفتيم اين عطا و بخشش ماست به هر كس ‍ مى خواهى (و صلاح مى بينى) ببخش و از هر كس مى خواهى (و صلاح مى دانى) امساك كن و حسابى بر تو نيست».(۸۶۱)

پنجمين موهبت خداوند بر سليمان مقامات معنوى او بود كه خدا در سايه شايستگى هايش به او مرحمت كرده بود، چنان كه قرآن مى فرمايد: «براى او (سليمان) نزد ما مقامى بلند و والا و سرانجامى نيكوست».(۸۶۲)

اين آيه شريفه در حقيقت پاسخ به كسانى است كه ساحت قدس اين پيامبر بزرگ را به انواع نسبت هاى ناروا و خرافى - بنابر آنچه در تورات كنونى آمده است - آلوده ساخته اند و به اين ترتيب او را از همه اين اتهامات مبرا مى دارد و مقام او را نزد خداوند، گرامى مى دارد؛ حتى اين تعبير كه خبر از عاقبت نيك او مى دهد ممكن است اشاره به نسبت ناروايى باشد كه در تورات آمده كه سليمان به خاطر ازدواج با بت پرستان سرانجام به آيين بت پرستى تمايل پيداكرد! و حتى دست به ساختن بتخانه اى زد! قرآن با اين تعبير خط بطلان بر تمام اين اوهام و خرافات مى كشد.

سليمان در وادى مورچگان

در قرآن كريم سوره اى به نام نمل [مورچه] آمده است. سبب نام گذارى اين سوره، داستان مورچه سليمان است كه خداى تعالى ضمن چند آيه، آن را بيان كرده و فرموده است: «لشكران سليمان از جن و انس و پرندگان نزد او جمع شدند».(۸۶۳) جمعيت لشكريان سليمان به قدرى زياد بود كه براى نظم سپاه «دستور داده مى شد كه صفوف او را متوقف كنند و صفوف آخر را حركت دهند تا همه برسند».(۸۶۴)

سليمان با اين لشكر عظيم حركت كرد «تا به سرزمين مورچگان رسيدند».(۸۶۵) در آنجا مورچه اى خطاب به مورچگان كرد و گفت: «اى مورچه ها! داخل لانه هاى خود شويد تا سليمان و لشكريانش شما را پايمال نكنند در حالى كه نمى فهمند، سليمان با شنيدن اين سخن تبسم كرد و خنديد».(۸۶۶)

تبسمى كه از گفتار مورچه به سليمان دست داد به ظاهر از روى تعجبى بوده كه او از سخن مورچه كرده است. در روايات آمده كه سپس سليمان ايستاد و مورچه را خواست و با او گفتگو كرد. مورچه از آن حضرت سئوالاتى كرد و سخنانى ميان آن حضرت با مورچه رد و بدل شد و از آن جمله سليمان به مورچه فرمود: «اى مورچه! مگر نمى دانى كه من پيغمبر خدا هستم و به كسى ظلم و ستم نمى كنم؟»(۸۶۷) مورچه در جواب گفت: چرا، سليمان فرمود: پس چرا مورچگان را از ستم من بيم دادى و گفتى كه به خانه هايتان در آييد كه سليمان و لشكريانش شما را پايمال نكنند؟ مورچه گفت: ترسيدم آنان به عظمت و زينت تو نظر كنند و مفتون گردند و از ذكر خدا دور شوند!

در تفسير فخر رازى چنين نقل كرده كه مورچه در جواب گفت: «به آنان گفتم كه به خانه هايشان بروند تا اين همه نعمتى را كه خدا به تو داده نبينند و به كفران نعمت هاى الهى مبتلا نشوند!».

شيخ صدوق (رحمه الله) در كتاب (من لايحضره الفقيه) و مسعوى در «اثبات الوصيه» داستان ديگرى نيز از سليمان و مورچه روايت كرده اند كه اجمالش اين است كه هنگامى كه در زمان سليمان مردم به خشكسالى دچار شدند و از آن حضرت خواستند براى طلب باران به درگاه خداى تعالى دعا كند، سليمان با اصحاب خود از شهر خارج شدند تا به مكانى رفته و درخواست باران كنند، در هنگام عبور، نگاه سليمان به مورچه اى افتاد و مشاهده كرد كه آن مورچه دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كرده و مى گويد: «پروردگارا! ما هم مخلوق تو هستيم و نيازمند روزى تو مى باشيم، پس ما را به گناهان فرزندان آدم هلاك مكن».

سليمان رو به همراهان خود كرد و فرمود: «برگرديد كه از بركت ديگران شما نيز سيراب شديد» و در آن سال بيش از هر سال ديگر باران آمد.(۸۶۸)

داستان هدهد و ملكه سبا

سليمانعليه‌السلام به فكر بناى بيت المقدس در سرزمين شام بود تا اسباب عبادت و تقرب به خدا را فراهم سازد، او ساختن آن بنا را آغاز كرد و وقتى از احداث اين بناى رفيع و با شكوه فارغ شد، دلش آرام و فكرش ‍ آسوده خاطر گرديد؛ سپس به قصد انجام فريضه حج با اطرافيان و گروه زيادى كه آماده زيارت خانه خدا بودند، عازم سرزمين مكه شد و در آنجا اقامت گزيد و عبادت و نذر خود را به پايان رسانيد؛ سپس آماده حركت شد و سرزمين حرم را به قصد يمن ترك كرد و وارد صنعا شد. در آنجا با سختى و مشقت به جستجوى آب پرداخت و در اين راه چشمه ها، چاه ها و زمين هاى زيادى را كاوش كرد ولى به مقصود خود دست نيافت، سرانجام براى نيل به مقصود متوجه پرندگان شد.

سليمان كه از يافتن آب ماءيوس شده بود از هدهد(۸۶۹) خواست تا او را به محل آب راهنمايى كند اما متوجه غيبت هدهد شد. سليمان از اين جريان بسيار ناراحت شد و گفت: «من او را قطعا كيفر شديدى خواهم كرد و يا او را ذبح مى كنم، مگر آن كه براى غيبتش دليل روشنى به من ارائه دهد».(۸۷۰)

«ولى غيبت هدهد چندان طولى نكشيد»(۸۷۱) وپس از لحظاتى بازگشت. براى تواضع نسبت به سليمان سر و دم خود را پايين آورد، سپس ‍ در حالى كه از غضب سليمان بيم داشت نزد او شتافت و چنين گفت: «من بر چيزى آگاهى يافتم كه تو بر آن آگاهى ندارى، من از سرزمين سباء يك خبر قطعى براى تو آورده ام».(۸۷۲)

اين خبر تا حدودى از ناراحتى سليمان كاست و شوق و علاقه اى در او به وجود آورد. سپس سليمان از هدهد خواست كه هر چه زودتر مشروح داستان خود رابيان كند و دليل و عذر خود را روشن سازد.

هدهد نيز چنين گفت: «من به سرزمين سبا رفته بودم، زنى را ديدم كه بر آنجا حكومت مى كند و همه چيز را در اختيار دارد و از هر نعمتى برخوردار و داراى دستگاهى عريض و تختى عظيم است».(۸۷۳)

سليمان از شنيدن اين سخن به فكر فرو رفت، ولى هدهد به او مجال نداد و مطلب ديگرى افزود و گفت كه مسئله عجيب و ناراحت كننده اى كه من در آنجا ديدم اين بود كه «مشاهده كردم آن زن و قوم و ملتش در برابر خورشيد سجده مى كنند، شيطان بر آنان تسلط يافته و اعمالشان را در نظرشان [زيبا] جلوه داده»(۸۷۴) و به اين ترتيب شيطان، آنان را از راه حق بازداشته است و چنان در بت پرستى فرو رفته اند كه من باور نمى كنم به آسانى از اين راه دست بردارند.

سليمان از اين خبر دچار حيرت و تعجب شد و تصميم به پى گيرى خبر هدهد گرفت، از اين رو گفت: من درباره اين خبر تحقيق و صحت آن را بررسى مى كنم اگر حقيقت همان است كه بيان كردى، اين نامه را نزد سران قوم سبا ببر و به آنان برسان سپس خود نيز در كنارى بايست و نظر آنان را جويا شو و ببين كه چه واكنشى نشان مى دهند.

ملكه سبا [كه بلقيس نام داشت] نامه را گشود و از مضمون آن آگاه شد. او پيش از اين اسم و آوازه سليمان را شنيده بود و محتواى نامه نشان مى داد كه سليمان تصميم شديدى درباره سرزمين سبا گرفته است. ملكه سخت در فكر فرو رفته و چون در مسائل مهم ملكتى با اطرافيانش مشورت مى كرد، آنان را دعوت كرد و گفت: «اى اشراف و بزرگان! نامه ارزشمندى به سوى من ارسال شده است»(۸۷۵) ؛ سپس ملكه سبا به ذكر مضمون نامه پرداخت و گفت: «اى نامه از سوى سليمان است كه چنين نوشته: بسم الله الرحمن الرحيم. توصيه من به شما اين است كه در برابر من برترى جويى مكنيد و به سوى من آيد و تسليم حق شويد».(۸۷۶)

ملكه سبا، وزرا و فرماندهان و بزرگان دولت خود را فراخواند تا اعتماد آنان را جلب و از تدبير و پشتبانى ايشان استفاده كند، آن گاه به آنان گفت: «اى اشراف و صاحب نظران! راءى و نظر خود را در اين كار مهم براى من ابراز داريد كه من هيچ كار مهمى را بى حضور شما و بدون نظر شما انجام نداده ام».(۸۷۷)

چون ملكه موضوع را شرح داد، مشاورين گفتند: ما فرزندان جنگ و نبرديم و اهل فكر و تدبير نيستيم، ما امور خود را به فكر و تدبير تو واگذار كرده ايم و شئون سياست و اداره مملكت را به تو سپرده ايم، شما امر بفرماييد ما نيز همچون انگشتان دست در اختيار تو هستيم و آن را اجرا مى كنيم.

ملكه سبا از پاسخ مشاورين خود، دريافت كه بيشتر مايل به جنگ و دفاع هستند و نظر آنان را نپسنديد و اعلام كرد كه صلح بهتر از جنگ است. سپس ‍ در استدلال آن سخنان چنين گفت: «پادشاهان هنگامى كه وارد منطقه آبادى مى شوند آن را به فساد و ويرانى مى كشانند و عزيزان آنجا را به ذلت مى نشانند».(۸۷۸) بر مردم ظلم و ستم روا مى دارند و در بيدادگرى افراط مى نمايند، اين روش هميشگى زمامداران در هر عصر و زمانى است.

ملكه در ادامه افزود: ما بايد قبل از هر كار سليمان و اطرافيان او را بيازماييم و ببينيم به راستى آنان كيانند، آيا سليمان پادشاه است يا پيامبر؟ ويرانگر است يا مصلح؟ ملت ها را به ذلت مى كشاند يا به عزت؟ و براى اين كار بايد از هديه استفاده كرد، «من هديه گران بهايى براى آنان مى فرستم تا ببينم فرستادگان من چه واكنشى را از ناحيه آنان براى ما مى آورند».(۸۷۹) پادشاهان علاقه شديدى به «هدايا، دارند و نقطه ضعف و زبونى آنان نيز در همين است. آنان را مى توان با هداياى گران بها تسليم كرد، اگر ديديم سليمان با اين هدايا تسليم شد، معلوم مى شود شاه است و در برابر او مى ايستيم و تكيه بر قدرت مى كنيم كه ما نيرومنديم و اگر بى اعتنايى به ما نشان داد و بر سخنان خود و پيشنهادهايش اصرار ورزيد، معلوم مى شود كه او پيامبر خداست و در اين صورت بايد عاقلانه برخورد كرد.

فرستادگان ملكه سبا با كاروان هدايا، سرزمين يمن را پشت سرگذاشتند و به سوى شام و مقر سليمان حركت كردند، به گمان اين كه سليمان از ديدن اين هدايا خوشحال مى شود و به آنان شاد باش مى گويد. اما همين كه با سليمان رو به رو شدند صحنه عجيبى در برابر آنان نمايان گشت، سليمان نه تنها از آنان استقبال نكرد، بلكه گفت: «آيا شما مى خواهيد مرا با مال خود كمك كنيد و فريب دهيد؟ در حالى كه اين اموال در نظر من بى ارزش است، آنچه خداوند به من بخشيده، از آنچه به شما داده است بهتر و با ارزش تر است».(۸۸۰)

سپس براى اين كه قاطعيت خود را در مسئله حق و باطل نشان دهد، به فرستاده مخصوص ملكه سبا چنين گفت: «به سوى آنان بازگرد (و اين هايا را نيز با خودببر) و اعلام كن، به زودى با لشكرهايى به سراغ آنان خواهيم آمد كه توانايى مقابله با آن را نداشته باشند و آنان را از آن سرزمين آباد با ذلت و خوارى بيرون مى كنيم».(۸۸۱)

فرستادگان بلقيس آنچه ديدند و شنيدند به اطلاع او رساندند، سپس ملكه گفت: ما ناچاريم كه به فرمان وى گوش فرا دهيم و از او اطاعت كنيم و براى پاسخ و قبول دعوتش نزد او بشتابيم. از اين رو ملكه سبا با عده اى از اشراف قومش تصميم گرفتد به سوى سليمان بيايند و شخصا اين مسئله مهم را بررسى كنند تامعلوم شود سليمان چه آيينى دارد.

اين خبر از هر طريقى كه بود به سليمان رسيد. سليمان تصميم گرفت در حالى كه ملكه و يارانس در راه هستند، قدرت نمايى شگرفى كند تا آنان را بيش از پيش به واقعيت اعجاز خود آشنا و در مقابل دعوتش تسليم سازد. پس سليمان رو به اطرافيان خود كرد و گفت: «اى گروه بزرگان! كدام يك از شما تخت او را پيش از آن كه خودشان نزد من بيايند و تسليم شوند براى من مى آورد؟»(۸۸۲) .

براى اين كار دو نفر اعلام آمادگى كردند كه يكى از آنان عجيب و ديگرى عجيب تر بود. نخست: «ديوى نيرومند از جنيان گفت: من مى توانم پيش ‍ از آن كه از جاى خود برخيزى آن را به نزد تو آورم و من بر اين كار توانا و امين هستم! در آوردن آن نيز شرط امانت را به جاى مى آورم».(۸۸۳)

سليمان كسى را مى خواست كه زودتر از آن، تخت را نزدش بياورد، تا اين كه مرد صالحى [نفر دوم] به نام آصف بن برخيا كه از علم كتاب نيز بهره مند بود - يعنى قسمتى از اسم اعظم الهى را مى دانست - به سليمان عرض ‍ كرد: «من پيش از آن كه چشم بر هم زنى، آن را نزد تو حاضر مى كنم». در حديثى از امام صدقعليه‌السلام روايت شده، آصف بن برخيا با طى الارض آن تخت را نزد سليمان حاضر كرد و «هنگامى كه سليمان آن تحت را نزد خود ثابت و پا برجا ديد، زبان به شكر پروردگار گشود و گفت: اين از فضل پروردگار من است تا مرا بيازمايد كه آيا شكر نعمت او را به جا مى آورم يا كفران نعمت مى كنم؟»(۸۸۴)

سليمان براى اين كه ميزان عقل و درايت ملكه سبا را بيازمايد و نيز زمينه اى براى ايمان او به خداوند فراهم سازد، دستور داد تخت او را كه حاضر ساخته بودند تغيير دهند، گفت: «تخت او را برايش ناشناس سازيد، ببينيم آيا هدايت مى شود يا از كسانى خواهد بود كه هدايت نمى يابند»(۸۸۵) . «هنگامى كه ملكه سبا وارد شد، كسى اشاره اى به تخت كرد و گفت: آياتخت تو اين گونه است؟»(۸۸۶)

ملكه سبا نيز زيركانه ترين و حساب شده ترين جواب ها را داد و گفت: «گوياخود آن تخت است»،(۸۸۷) پس در ادامه افزود: «و ما پيش ‍ از اين هم آگاه بوديم و اسلام آورده بوديم»،(۸۸۸) يعنى اگر منظور سليمان از اين مقدمه چنينى ها اين است كه ما به اعجاز او پى ببريم ما پيش ‍ از اين با نشانه هاى ديگر از حقانيت او آگاه شده بوديم. شايد منظور او از اين سخنان همان رد هداياى سليمان مبنى بر اثبات حقانيت وى بوده است.

سليمان از قبل دستور داده بود كه صحن يكى از قصرها را از بلور بسازند و در زير آن آب جارى قرار دهند. هنگامى كه بلقيس به آنجا رسيد، «به او گفته شد داخل حياط قصر شو، ملكه آن صحنه را كه ديد گمان كرد نهر آبى است [لذا] ساق پاهاى خود را برهنه كرد تا از آب آب بگذرد».(۸۸۹)

اما «سليمان به او گفت كه حياط قصر از بلور صاف ساخته شده»(۸۹۰) (اين آب نيست كه بخواهد پا را برهنه كند و از آب بگذرد).

هنگامى كه ملكه سبا، اين صحنه را ديد چنين گفت: «پروردگارا! من كه بر خويشتن ستم كردم، با سليمان در پيشگاه الله، پرودگار عالميان، اسلام آورد. »(۸۹۱) .

آنچه در قرآن كريم پيرامون ملكه سبا آمده، همان مقدار است كه به آن اشاره شد، يعنى اين كه او سرانجام ايمان آورد و به خيل صالحان پيوست، ولى درباره سرانجام كار او اختلاف است. بعضى گفته اند كه سليمان او را به ازدواج خود درآورد و سلطنت او را به خودش بازگرداند و بعضى از پادشاهان حبشه خود را از نسل سليمان و بلقيس دانسته اند و جمعى نيز گفته اند كه او را به عقد پادشاهى در يمن به نام تبع درآورد. اما بنابر گفته بعضى از مفسران، مشهور اين است كه او با سليمان ازدواج كرد.

چگونگى مرگ سليمانعليه‌السلام و مدت عمر او

شيخ طبرسى (رحمه الله) در مجمع البيان نقل كرده است كه سليمانعليه‌السلام گاهى يكى دو سال يا يكى دو ماه يا بيشتر و كمتر در مسجد بيت المقدس اعتكاف مى كرد و آب و غذا همراه خود مى برد و به عبادت پروردگار مشغول بود تا در آن وقتى كه مرگ فرا رسيد. روزى سليمان گياهى را ديد كه سبز شده از وى نامش را پرسيد. او گفت: نام من خرنوب است. سليمان نيز از خاصيت اين گياه [ويران كننده امارت ها بود] آگاهى داشت ودانست كه به زودى خواهد مرد از اين رو به خدا عرض كرد: پروردگارا! مرگ مرا از جنيان پنهان دار تا انسيان بداند كه جنيان عالم به غيب نيستند. از بناى ساختمان او يك سال مانده بود. به خاندان خود نيز سپرد كه جنيان را از مرگ من آگاه نكنيد تا از بناى ساختمان فراغت يابند، سپس به محراب عبادت داخل شد و بر عصاى خود تكيه زد و از دنيا رفت و يكسال همچنان بر سر پا بود! چون آن ساختمان به پايان رسيد، خداى متعال موريانه ها را مأمور كرد تا عصا را خوردند و سليمان بر زمين افتاد. آنگاه جنيان از مرگ آن حضرت آگاه شدند.(۸۹۲)

در حديثى شيخ صدوق، در عيون الاءخبار و علل الشرايع از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه داستان فوق با اختلاف و شرح بيشترى نقل شده و در آن حديث ذكرى از مدت يك سال نشده و امامعليه‌السلام مدت مزبور را به اجمال بيان فرموده است. ترجمه حديث اين گونه است كه امام هشتم از پدرش و او از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه روزى سليمان بن داد به اصحاب خود فرمود: «خداى تعالى چنين سلطنتى كه شايسته كسى نبود به من عنايت كرده، باد و انس و جن و پرندگان و وحوش را مسخر من ساخت و زبان پرندگان را به من آموخت و از همه چيز به من داد؛ با همه اين احوال، خوشى يك روز تا شب براى من كامل نشده و من ميل دارم فردا به قصر خودم درآيم و به بالاى آن بروم و بر آنچه تحت فرمانروايى من هست بنگرم، كسى را اجازه ندهيد بر من وارد شود تا يك روز را به آسايش بگذرانم».

اصحاب اطاعت كردند، فرداى آن روز سليمان عصاى خود را به دست گرفت و وارد قصر شد و به بلندتين نقطه قصر رفت، در حالى كه بر عصا تكيه زده بود و با خوشحالى به اطراف قصر نگاه مى كرد و از آنچه خدا به وى عطا كرده بود خوشحال بود كه ناگاه جوانى زيبارو و خوش لباس را ديد كه از گوشه قصر ظاهر شد. سليمان متوجه او شد و گفت: چه كسى تو را وارد اين قصر كرده است و به اجازه چه كسى داخل شدى؟

آن جوان كه در واقع فرشته مرگ (ملك الموت) بود در پاسخ گفت: پروردگار قصر مرا داخل آن كرد و به اجازه او وارد شدم!

سليمان گفت: البته پروردگار آن، سزاوارتر از من است، اكنون بگو كه كيستى؟

ملك الموت گفت: من فرشته مرگ هستم.

سليمان پرسيد: براى چه اينجا آمده اى؟

ملك الموت مگفت: آمده ام تا جان تو را بگيرم و روح تو را قبض كنم.

سليمان گفت: مأموريت خود را انجام ده كه امروز روز خوشى و سرور من بود و خدا نخواست كه من جز به وسيله ديدار و لقاى او خوشى و سرورى داشته باشم.

ملك الموت جان سليمان را همچنان كه به عصا تكيه داده بود گرفت و تا وقى كه خدا مى خواست، با اين كه مرده بود همچنان سر پا ايستاده و بر عصا تكيه زده بود و مردم او را مى ديدند و خيال مى كردند كه او زنده است. همان وضع سبب شد كه مردم درباره آن حضرت سخنانى بگويند، جمعى مى گفتند: او كه در اين مدت بسيار سر پا ايستاده و احساس خستگى نمى كند و نمى خوابد و احتياج به آب و غذا ندارد، پروردگار ماست كه شايسته پرستش است. دسته اى ديگر مى گفتند: او ساحر است و ما را جادو كرده است.

اما جمعيت مؤمنان مى گفتند: سليمان بنده خدا و پيغمبر اوست كه خدا هر چه مى خواهد درباره اش انجام مى دهد. چون گفتگو و اختلاف درميان آنان پديدار گشت، مى خواهد درباره اش انجام مى دهد. چون گفتگو و اختلاف در ميان آنان پديدار گشت، خداوند موريانه را فرستاد تا درون عصاى او را بخورد و بدين ترتيب عصاى سليمان شكست و سليمان از بلاى تخت قصر بر زمين افتاد.(۸۹۳)

مدت عمر سليمان را پنجاه و پنج سال نوشته اند برخى هم مانند عمر يعقوب پنجاه و دو سال ذكر كرده اند. قبر آن حضرت نزد قبر پدرش داود در بيت المقدس است.(۸۹۴)

درباره داستان حضرت سليمانعليه‌السلام نقل ها و احاديث بسيارى است كه اغلب آنان با شأن پيغمبر خدا سازگار نيست. علامه شعرانى (رحمه الله) در پاورقى تفسير ابوالفتوح رازى، فرموده اند: در داستان سليمان هيچ روايت صحيح كه بتوان بر آن اعتماد كرد وجود ندارد. بعضى از آن احاديث يقينا باطل و بعضى نيز دليلى بر صحت آن وجود ندارد. آرى، داستان سليمان نيز همانند بسيارى از داستان هاى انبيا با روايات مجعولى آميخته شده و خرافاتى به آن بسته اند كه چهره اين پيامبر بزرگ را دگرگون ساخته و بسيارى از اين خرافات از تورات كنونى گرفته شده و ما نيز اگر به آنچه كه قرآن كريم درباره اين پيامبر فرموده قناعت كنيم هيچ مشكلى پيش ‍ نمى آيد.(۸۹۵)