قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)0%

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده: سید جواد رضوی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 43976
دانلود: 44364

توضیحات:

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 43976 / دانلود: 44364
اندازه اندازه اندازه
قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده:
فارسی

داستان حضرت يونسعليه‌السلام

حضرت يونسعليه‌السلام يكى از پيامبران الهى است كه نام مباركش ‍ چهار مرتبه در قرآن كريم ذكر شده و يك سوره قرآن نيز به نام اوست.

حضرت يونسعليه‌السلام از پيامبران بنى اسرائيل است كه بعد از حضرت سليمان به پيامبرى رسيد. بعضى او را از نوادگان حضرت ابراهيمعليه‌السلام دانسته اند و به دليل اين كه در شكم ماهى قرار گرفت، با لقب ذوالنون (نون به معناى ماهى) و صاحب الحوت خوانده مى شد. بعضى ظهور او را در حدود ۸۲۵ ق. م نوشته اند و هم اكنون در نزديكى كوفه در كنار شط، قبر معروفى به نام يونس است.

حضرت يونسعليه‌السلام در قرآن

در سوره يونس درباره قوم آن پيغمبر چنين بيان شده است: «چرا نبود قريه اى كه مردم آن (در هنگام مشاهده عذاب) ايمان آورند و ايمان آوردنشان به آنان سود دهد؛ مگر قوم يونس كه چون ايمان آوردند عذاب خوارى و ذلت را از آنان برطرف كرديم و تا مدتى از زندگى بهره مندشان كرديم ».(۸۹۶)

در سوره انبيا نيز آمده است: «وذالنون - يونس - را ياد كن آنگاه كه خشمناك از ميان مردم بيرون رفت و گمان داشت كه بر او سخت نخواهيم گرفت، پس در ظلمات (و تاريكى ها) ندا كرد كه معبودى جز تو نيست و من در زمره ستمكاران بوده ام؛ پس اجابتش كرديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنان را اين گونه نجات دهيم».(۸۹۷)

در سوره صافات نيز آمده است: «و يونس از پيغمبران بود، هنگامى كه به صورت فرار به سوى كشتى (كه مملو از جمعى بود) رفت پس قرعه زدند و و مغلوب قرعه شد (قرعه به نام او درآمد)، ماهى او را بلعيد، در حالى كه وى خود را ملامت مى كرد (يا از ملامت شدگان بود) و اگر نبود كه او از تسبيح گويان بود تا روز قيامت و آن روزى كه مردمان برانگيخته مى شوند در شكم آن ماهى مى ماند، پس او را به صحرا افكنديم و در آن وقت بيمار بود درخت كدويى بر او رويانديم و او را به سوى صدهزار نفر يا بيشتر از مردم فرستاديم، پس ايمان آوردند و تا مدتى (كه مقدر شده بود) از زندگى بهره مندشان ساختيم».(۸۹۸)

در سوره «ن» خداى تعالى خطاب به پيغمبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مى فرمايد: «در برابر حكم پروردگارت صبور باش »(۸۹۹) و در ادامه مى فرمايد: «و مانند صاحب ماهى نباش كه در حال غم زدگى ندا داد و اگر رحمت پروردگارش او را فرا نگرفته بود، در صحرا به حال نكوهيدگى افتاده بود، پس پروردگارش او را برگزيد و از شايستگانش كرد».(۹۰۰)

يونسعليه‌السلام در ميان قوم خود

يونس چون ديگر انبيا، دعوت خود را از توحيد و مبارزه با بت پرستى شروع كرد و سپس با مفاسدى كه در محيط او رايج بود به مبارزه پرداخت. حضرت يونسعليه‌السلام در شهر نينوا زندگى مى كرد كه مردمان آنجا در اوج بت پرستى و در تاريكى جهل و شرك غوطه ور بودند. حضرت يونس ‍عليه‌السلام نور ايمان را شعله ور ساخت و پرچم توحيد را بر كف گرفت و به قوم نادان خود گفت: عقل شما عزيزتر از آن است كه بت را عبادت كند و جبين شما گرامى تر از آن است كه بر اين جمادات بى روح سجده كند، پس ‍ به خود آيد و از خواب غفلت بيدار شويد و به چشم دل بنگريد تا ببينيد كه در وراى اين جهان، خداوندى بزرگ وجود دارد كه يگانه و بى نياز است و تنها ذات كبريايى او شايسته عبادت و ستايش است. او مرا براى راهنمايى شما فرستاده و از در حمت، مرا بر شما مبعوث كرده تا شما را به سوى او راهنمايى و ارشاد كنم، زيرا پرده هاى جهل و نادانى، عقل و ديده شما را پوشانده و از درك حقايق عاجزيد.

قوم يونس با شنيدن اين سخنان تازه و صحبت از خداى يگانه، دچار حيرت و وحشت شدند، چون از خدايى شنيدند كه تاكنون او را نشناخته اند؛ برايشان گران آمد كه ببينند يك نفر از خودشان بر آنان برترى يابد و ادعاى پيغمبرى و رسالت نمايد. از اين رو به يونس گفتند: اين چه مهملاتى است كه مى بافى؟! اين خدايى كه ما را به سوى آن دعوت مى كنى كيست؟ ما خدايانى داريم كه پدرانمان ساليان سال آنان را پرستش مى كردند و ما نيز هم اكنون آنان را مى پرستيم، پس از چه رو ما بايد دين اجدادمان را كنار بگذاريم و به دين تازه تو رو آوريم.

يونس در پاسخ گفت: پرده هاى تقليد را از چشم هاى خود برداريد و عقل خود را از حجاب خرافات برهانيد، كمى فكر كنيد كه آيا اين بت هايى را كه صبح و شب مورد توجه قرار مى دهيد، در برآوردن حاجات و يا دفع شر و بلا مى توانند شما را يارى كنند، آيا براى شما نفعى دارند و يا مى توانند شرى را از شما برطرف گردانند؟ آيا اين بتها مى توانند چيزى را و يا مرده اى را زنده نمايند، بيمارى را شفا دهند و يا گمشده اى را هدايت كنند، آى اگر من بخواهم به آنان ضررى برسانم مى توانند از اين امر جلوگيرى كنند و يا اگر آنان را بشكنم و خرد كنم مى توانند دوباره خود را استوار و پا برجا سازند؟ در ادامه افزوده: چرا از دينى كه شما را به سوى آن دعوت مى كنم روى مى گردانيد و از آن دورى مى كنى، در حالى كه اين دين به شما قدرت مى دهد، امور خود را اصلاح كنيد. وضع جامعه خود را سامان دهيد و اجتماع خود را تقوى و بهسازى كنيد. دين من شما را امر به معروف و نهى از منكر مى نمايد، امنيت و اطمينان را بين شما به وجود مى آورد، شما را توصيه مى كند كه نسبت به مستمندان مهربانى و به بينوايان لطف روا داريد، گرسنگان را اطعام و اسيران را آزاد سازيد.

يونس پيوسته از سر خيرخواهى و مهربانى قوم خود را پند و اندرز مى داد ولى در پاسخ غير از عناد و استدلال هاى جاهلانه چيزى نمى شنيد.

مردم نينوا(۹۰۱) در پاسخ به استدلال يونس گفتند: تو نيز مانند ما بشرى و يكى از افراد اجتماع ما هستى، ما نمى توانيم روح خود را آماده پيروى از تو كنيم و گوش به سخنان تو بسپاريم و دعوتت را تصديق بنماييم. دست از دعوت خود بردار و ما را به حال خود واگذار! آنچه تو از ما مى خواهى براى ما قابل پذيرش نيست.

يونس گفت: من با زبان خوش و مسامحه با شما سخن گفتم و با منطق، شما را به خير و صلاحتان دعوت كردم اگر گفتار من در اعماق روح شما اثر كند، به هدفى كه به آن اميدوار و به ايمانى كه طالب آن بوده ام رسيده ام ولى اگر دعوت مرا رد كنيد بايد بدانيد كه بلايى سخت بر شما نازل مى گردد و هلاكت شما نزديك است؛ به زودى نشانه هاى غذاب را مى بينيد و بايد منتظر عواقب آن باشيد.

قوم يونس به او گفتند: اى يونس! ما دعوت تو را نمى پذيريم و از تهديد تو نيز هراسى نداريم، اگر راست مى گويى آن عذابى را كه ما را از آن مى ترسانى بر ما نازل كن!

در اين هنگام صبر يونس لبريز شد و عرصه بر او تنگ آمد و چون از دعوت خود نتيجه اى نگرفت، از آنان نااميد گشت و با خشم و ناراحتى دست از آنان شست و شهر و قوم خود را رها كرد؛ زيرا هر چه مردم را دعوت كرد، آنان ايمان نياوردند و حجت و برهان او را نپذيرفتند و در آن تفكر و تاءمل نكردند. بدين ترتيب يونس فكر كرد كه مسئوليت او به پايان رسيده است و آنچه انجام داده كفايت مى كند بنابراين او طاقت نياورد و به استقبال قضا و نزول كيفر الهى از شهر خارج شد.

نشانه هاى عذاب الهى

هنوز يونس از شهر نينوا دور نشده بود كه مردم اعلام خطر عذاب و نشانه هاى هلاكت خود را ديدند، هواى اطرافشان تيره و تار شد، رنگ رخسارشان دگرگون گشت و اضطراب، آنان را فرا گرفت و بيم و هراس بر آنان مستولى شد، در اين حال دريافتند، دعوت يونس حق و هشدارش ‍ صحيح بوده است و بدون ترديد عذاب دامنشان را فرا مى گيرد و سرنوشت عاد و ثمود و نوح همان گونه كه شنيده بودند در مورد آنان نيز تكرار خواهد شد.

آرى، آنان دريافتند كه بايد به خداى يونس پناه ببرند و به او ايمان آورند و از گشته و گناهان خويش توبه نمايند، به همين منظور سر به كوهستان ها و بيابان ها گذاشتند و با گريه و زارى و تضرع به درگاه خدا شتافتند و بين مادران و فرزندانشان جدايى انداختند، ناله و فرياد آنان كوه و دشت را پركرد و شيون مادران و غوغاى چهارپايان در نشيب و فراز كوه و دشت پيچيد.

در اين هنگام خداوند نيز سايه رحمت خويش را بر سر آنان گشود و ابرهاى عذاب را از فراز آنان كنار زد و توبه آنان را قبول كرد، زيرا در توبه خود بى ريا و در ايمان خود صادق بودند، خدا هم عذاب خود را بر طرف ساخت و مردم نينوا با ايمان كامل و امنيت خاطر به خانه هاى خود بازگشتند و آرزو كردند كه يونس به جمع آنان بازگردد و در بين آنان به عنوان پيغمبر و رسول و رهبر و پيشوا زندگى كند. اما يونس نينوا را ترك كرد و به راه خود ادامه داد تا به دريا رسيد، در آنجا عده اى را ديد كه قصد عبور از دريا را دارند لذا از آنان تقاضا كرد كه او را هم همراه خود ببرند. پس از اين كه او سوار كشتى شد هنوز از ساحل دور نشده بود و از خشكى فاصله زيادى نگرفته بود كه دريا طوفانى شد، در اين حال مسافران و ملوانان كشتى راهى جز سبك كردن كشتى به نظرشان نمى رسيد، لذا با يكديگر مشورت كردند كه چه كنند سپس به توافق رسيدند كه قرعه كشى كنند و قرعه به نام هر كس افتاد او را داخل دريا بيندازند. برخى از مورخين در اين مورد نوشته اند: چون كشتى به حركت افتاد نهنگى عظيم الجثه اطراف كشتى به جولان پرداخت. سرنشينان كشتى عقيده داشتند كه اين ماهى طعمه مى خواهد و بى ترديد در بين ما فردى گنهكار و يا برده اى فرارى جود دارد كه ما به چنين عذابى گرفتار شده ايم. سپس به حكم قرعه رضايت دادند تا يكى از سرنشينان را به دريا بيندازند. پس قرعه انداختند و قرعه به نام يونس درآمد ولى به خاطر احترام و ارزشى كه براى او قائل بودند، حاضر نشدند او رابه دريا بيندازند، پس بار ديگر قرعه انداختند و اين بار نيز به نام يونس در آمد اما اين بار هم دريغ كردند كه او را به دريا بيندازند و براى سومين مرتبه قرعه انداختند و اين بار نيز قرعه به نام يونس در آمد.

يونسعليه‌السلام در شكم ماهى

حضرت يونس چون ديد سه مرتبه قرعه به نامش در آمده، دريافت كه در اين پيشامد سرى نهفته است و خداوند نيز در اين جريان تدبير و حكمت دارد سپس خود را در ميان دريا انداخت. در اين هنگام خدا به ماهى بزرگ دستور داد كه يونس را ببلعد و او را در شكم خود مخفى سازد ولى نبايد گوشت او را بخورد و استخوانش را بشكند و بدنش خراشى ببيند؛ چرا كه او پيغمبر خداست كه دچار عجله و ترك اولى شده و از تعجيل خود نادم و پشيمان است. پس يونس در شكم ماهى قرار گرفت و ماهى امواج را شكافت و در اعماق تيره دريا فرو رفت، چون عرصه بر يونس تنگ شد و غم و اندوه وجودش را فرا گرفت، به ياور مصيبت زدگان و دادرس ‍ ستمديدگان پناه آورد و در قعر دريا و تاريكى هاى آن فريادبرآورد: اى خداى بزرگ! معبودى يكتا جز تو نيست. تو از هر عيب و نقصى منزه هستى و من از ستمگران مى باشم. خداى غفار نيز دعاى يونس را اجابت كرد و به ماهى فرمان داد كه ميهمان خود را در ساحل دريا بگذارد و ماهى نيز يونس ‍ را با بدنى لاغر و نحيف كنار ساحل انداخت، رحمت خدا او را دريافت و بوته كدويى بالاى سرش روييدن گرفت، يونس نيز از ميوه آن خورد و در سايه اش آرميد تا نيروى خود را بازيابد.

سپس خداى تعالى به او وحى كرد به شهر خود بازگرد و به جمع بستگان و طايفه خود بپيوند، زيرا آنان ايمان آورده اند و بت ها را كنار گذاشته و اكنون در جستجوى تو و منتظر بازگشت تو هستند.

يونس به شهر خود بازگشت و با تعجب ديد كسانى كه هنگام هجرت يونس ‍ به پرستش بت ها كمر بسته بودند، اكنون زبانشان به ذكر خدا باز شده است و خداى يكتا را سپاس و ستايش مى كنند.(۹۰۲)

حضرت يونسعليه‌السلام در روايات

امام باقرعليه‌السلام در حديثى طولانى مى فرمايد: هنگامى كه يونس ‍ تصميم گرفت قوم خود را كه در ميان آنان بچه هاى شيرخواره و افراد ناتوان بسيارى وجود داشت، نفرين كند، خداوند به او وحى فرستاد كه من پروردگارى حكيم و عادل هستم و با بندگانم مدارا خواهم كرد تا شايد توبه نمايند و هيچ گاه به خاطر گناه بزرگ ترها، كودكان خردسال را عذاب نخواهم كرد. من تو رابه سوى مردم فرستادم تا طبيب درد آنان باشى؛ اما تو دل را شكستى و با بدبينى و ناشكيبايى از من خواستى تا آنان را عذاب كنم. اى يونس! در تقدير من چيز ديگرى ضبط گرديده است. آنان مى توانند در صورت ادامه زندگى شهرها را آباد سازند و بندگان با محبتى را به جهان عرضه نمايند، اما با اين حال به خاطر تو عذابم را در روز چهارشنبه نيمه شوال و به هنگام طلوع فجر نازل مى كنم. يونس كه از عاقبت كار اطلاعى نداشت تتصميم گرفت با عابدى به نام مليخا از شهر خارج شود، اما روبيل حكيم او را از اين كار برحذر داشت و گفت: بهتر است با رفق و مدارا با قومت رفتار كنى، شايد به تو ايمان بياورند. اما مليخاى عابد او را از عاقبت مخالفت با فرمان پيامبر خدا ترسانيد. روبيل به مليخا گفت: تو بهتر است ساكت باشى، چون عابدى هستى كه از دانش و تجربه توشه اى نيندوختى، سپس رو به يونس كرد و گفت: هيچ مى دانى كه اگر خداوند، توبه مردم را ببيند در حق آنان لطف و كرامت خواهد نمود و عذاب را از آنان دور خواهد كرد، در آن صورت تو دروغگو پنداشه مى شوى و ممكن است، نامت از ميان انبياى الهى محو گردد. اما يونس نصايح روبيل را نپذيرفت و هنگامى كه وقوع حتمى عذاب را به اطلاع قومش رسانيد، مردم او را از شهر بيرون راندند. بعد از خروج يونس، روبيل بر فراز كوهى رفت و خطاب به مردم گفت: وعده الهى قطعى است بهتر است پايين كوه و در ميان شكافى كودكان را رها كنيد و مادران، خود به دامنه كوه ها پناه برند. آن گاه كه بادى زرد رنگ كه از شرق مى وزد ديدند، همه به ناله و فغان درآييد و با گريه و تضرع از خداوند طلب توبه كنيد و سعى نماييد از گريه و زارى خسته نشويد تا آن كه خورشيد غروب كند، مردم به دستور روبيل عمل كردند و هنگامى كه بادى زرد رنگ با صدايى مهيب و رعد و برق فراوان به سويشان آمد، همانند بزغاله هايى كه براى شيرخوردن به زير سينه مادرشان پناه مى برند دست به سوى آسمان برداشتند و به مناجات مشغول گشتند، در اين حال خداوند به جبرئيل وحى فرستاد كه من توبه آنان را پذيرفتم و به عهدم وفا كردم، چون بنده ام يونس از من خواسته بود عذابى سخت بر قومش نازل گردانم. اسرافيل مى گويد: عذاب خداوند تا نزديك شانه هاى قوم يونس نيز رسيده بود. اما خداوند مرا مأمور ساخت تا مسير آن را به سوى چشمه ها و مسيل هايى كه به كوه هاى بلند منتهى مى شد تغيير دهم.

[امام باقرعليه‌السلام در ادامه افزود:] عذاب قوم يونس در كوه هاى ناحيه موصل فرود آمد. هنگامى كه روبيل، مليخا را ديد از او پرسيد: آيا نظر تو درست تر بود يا راءى من؟ مليخا گفت: اكنون دريافتم كه حكمت و راءى تو بر عبادت و زهد و نظر من برترى داشته است و حكمت و دانشى كه همراه تقوى و صلاحيت باشد، بسيار كارآمدتر از عبادتى است كه با درك و توجه همراه نيست. مى گويند، آن دو از آن پس در ميان قوم يونس باصفا و صميميت به زندگى ادامه دادند. اما يونس از آنچه كه اتفاق افتاده بود با ناراحتى به سوى ساحل دريا حركت كردفآمنوا فمتعناهم الى حين ؛(۹۰۳) مردم آن سرزمين به يونس ايمان آوردند و ما ايشان را تا روزى كه در قيد حيات بودند از نعمت هاى خود برخوردار ساختيم».(۹۰۴)

مدت غيبت يونسعليه‌السلام

ابوعبيده از امام باقرعليه‌السلام پرسيد: مدت غيبت يونس تا زمان ايمان مجدد مردم به او چه مقدار بود؟

حضرت فرمود: چهار هفته، يك هفته او از شهرش تا كنار ساحل طى كرد، همين مقدار راه را نيز در هنگام بازگشت درنورديد. آنگاه ابوعبيده پرسيد: آيا اين مدت مانند هفته و ماه هاى معمول دنيوى بود يا فقط ساعاتى چند به طول انجاميد؟

حضرت در پاسخ فرمودند: قرار بود عذاب در روز چهارشنبه بر قوم يونس ‍ نازل گردد، همان روز نيز خداوند از آنان درگذشت و يونس روز پنج شنبه با حالت خشم از ميان قومش بيرون رفت. فاصله شهر تا ساحل دريا يك هفته طول كشيد و همچنين مدت يك هفته را او در ميان شكم نهنگ سپرى كرد و يك هفته را نيز در بيابان زير سايه كدو گذرانيد و يك هفته را هم صرف بازگشت مجدد به شهرش كرد. بعد از رجعت يونس، مردم به او گرويدند و در صلح و آرامش به زندگى ادامه دادند. آنان تنها قومى بودند كه بعد از ديدن نشانه هاى عذاب ايمان آوردند و ايمانشان به سودشان تمام گرديد.(۹۰۵)

علت نزول بلا بر يونس

ابوحمزه ثمالى مى گويد: روزى عبدالله بن عمر بر امام سجادعليه‌السلام وارد شد و از او پرسيد: آيا شما عقيده داريد كه يونس بن متى، هنگامى كه ولايت جدتان على بن ابى طالبعليه‌السلام به او عرضه گرديد از پذيرشش امتناع ورزيد تا آن كه دچار آن مصائب گرديد؟

امام سجادعليه‌السلام در پاسخ فرمودند: اين چه تهمتى است، مادرت به عزايت بنشيند! سپس دستور داد با پارچه اى چشم مبارك خود و مرا بستند، لحظه اى بعد خود را در كنار ساحل دريايى ديدم. در اين لحظه امام سجادعليه‌السلام از نهنگى كه داخل آب بود خواست تا سر بيرون آورد و داستان يونس را براى ما بازگويد. بعد از چند لحظه اى نهنگى عظيم در برابر ما حاضر گشت و گفت: اى سرور من! خداوند هيچ پيامبرى از حضرت آدم تا جد بزرگوار شما حضرت ختمى مرتبت (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را مبعوث نگردانيد، مگر آن كه ولايت اميرالمؤمنينعليه‌السلام را بر آنان عرضه نمود. پس هر كس كه بدون شبهه و اعتراضى آنرا پذيرفت خلاصى يافت؛ اما هر كس كه در پذيرش آن درنگ نمود دچار سختى ها و مشكلات شد، مانند حضرت آدم و استفاده اش از درخت منع شده، نوح و طوفانى كه بر آنان نازل گرديد، ابراهيم و آتشى كه برايش افروخته شد، يوسف و تنهايى او در چاه، ايوب و بلاهاى بى شمار و طولانى اش و داود و خطايش در دادرسى. هنگامى كه دوران نبوت يونس رسيد خداوند از او نيز خواست تا به ولايت علىعليه‌السلام و فرزندان گرامى اش اقرار نمايد، يونس در پاسخ گفت: چگونه ولايت كسى را كه نديده ام بپذيرم؟ بعد از اين سخن بود كه او را بلعيدم. او چهل روز در شكم من زندانى بود تا آن كه ولايت اميرالمؤمنين و فرزندان پاكش (عليهم‌السلام ) را پذيرفت و من نيز او را به ساحل دريايى پرتاب كردماءن لا اله لا اءنت، سبحانك انى كنت من الظالمين امام سجادعليه‌السلام از نهنگ خواست به قعر درياها بازگردد و در پى آن، دريا آرامش مجدد خود را بازيافت.(۹۰۶)

لحظه اى غفلت

درروايتى از امام صادقعليه‌السلام نقل شده است كه آن حضرت فرمود: روزى ام سلمه شنيد كه رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در مناجات با پروردگارش مى فرمايد:اللهم لاتكلنى الى نفسى طرفه عين ابدا : خداوندا مرا بر يك چشم به هم زنى به نفس خود وامگذار». ام سلمه عرض كرد: اى رسول خدا! چرا تو چنين مى گويى، در حالى كه رسول و فرستاده خدا هستى؟ رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: چگونه امن باشم؟ در حالى كه حق تعالى يونس بن متى را به يك چشم برهم زدنى به خود واگذاشت و از او صادر شد آنچه صادر گشت.(۹۰۷)

و در روايتى ديگر از ابن ابى يعفور منقول است كه امام صادقعليه‌السلام به او فرمود: اى پسر يعفور! خدا يونس را كمتر از يك چشم بر هم زدنى به خود واگذاشت و از او آن ترك اولى صادر گشت كه اگر بر آن حال مى مرد موجب قص عظيم در مرتبه او مى شد.(۹۰۸)